انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
164

غزاله با ترديد دست در دست او گذاشت و بلند شد.
سينه به سينه كيان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد.
كيان با لحن پرالتماسي گفت:
- منو ببخش غزاله ... مي دونم كه خيلي سختي و عذاب كشيدي.
ولي خدا مي دونه چقدر دنبالت گشتم.
وقتي به ايران رسيدم، طاقت نياوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم مي رسيد گشتم.
حتي به ده... سر زدم.
يه مبلغي دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پيدا كنه... يه حس قوي درونم فرياد مي زد كه تو نمردي و زنده اي.
- مي دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم مي گشتي.
- مي دونم كه كوتاهي كردم و بايد مي موندم و جستجوي بيشتري مي كردم ولي من يه نظامي هستم.
به طور غير قانوني از كشور خارج شده بودم.
اگه گير مي افتادم هزار تا مشكل براي خودم و دولت درست مي كردم.
غزاله گويي قصد فرار داشت.
كمي اين پا و اون پا شد و بدون اينكه پاسخي به احساس كيان بدهد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- خيلي دير شده، من به هادي گفتم كه زود بر مي گردم.
بدين ترتيب كيان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما اين بار با سرعت كمي مي راند.
در حاليكه فكر مي كرد دليل بدخلقيهاي غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:
- اجازه ميدي با هادي صحبت كنم؟
- نه. نه.... اصلا.
- هنوز هم دلخوري؟
- خواهش مي كنم من رو فراموش كن كيان. من به درد تو نمي خورم.
كيان ماشين را به كنار اتوبان كشيد و در شانه خاكي جاده ايستاد.
نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به ياري طلبيد و گفت:
- چيزي هست كه من نمي دونم؟
- نه... يعني آره. مجبورم نكن....
غزاله در حاليكه به گريه افتاده بود، افزود:
- بذار به درد خودم بميرم كيان.
كيان به موها چنگ زد و مشت روي فرمان كوبيد و عصباني پرسيد:
- مربوط به وقتيه كه افغانستان بودي؟
غزاله سعي داشت از بار فشار سوالات كيان بگريزد، از اين رو بدون توجه به منظور كيان گفت:
- آره. درسته.
كيان را در يك درياچه سرد و يخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بي احساس گفت:
- پس حدسم درست بود.
- چه حدسي؟!
كيان سر روي فرمان گذاشت و با صداي خفه اي كه از درد يك مرد غيرتي و متعصب مي گفت، گفت:
- مي توني بگي كي بوده؟
- كي! كي بوده؟!!!
كيان سر از فرمان بلند كرد.
چهره اش كاملا برافروخته و چشمهايش سرخ بود.
نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله
پاشيد و گفت:
- اون احمقي كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كي بوده غزاله؟... جواب بده.
- تعرض!!!!! معلوم هست چي داري مي گي؟
ابروان كيان با علامت سوال در هم كشيده شد. چشم تنگ كرد.
در حاليكه دلش مي خواست زير گريه بزند، گفت:
- داري ديوونه ام مي كني. حرف بزن. مي خوام بدونم چه اتفاقي برات افتاده كه نمي توني با من زندگي كني.
- تو چي خيال كردي! فكر مي كني اگه همچين بلايي سرم مي اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم!
كيان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر مي رسيد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
به همين دليل پياده شد و جلو ماشين به كاپوت تكيه زد.
نگاهش در جاده خلوت و بي تردد به نقطه نامعلومي خيره ماند.
غزاله ديگر طاقت ديدن اين همه زجر و عذاب معشوقش را نداشت.
پياده شد و مقابل او ايستاد و گفت:
- به من فرصت بده كيان... بذار فكر كنم.
كيان با لحني سرد و آرام گفت:
- براي شروع زندگي با من ترديد داري.
- بايد انتخاب كنم. به من فرصت بده.
و سر به زير شد و چرخيد، اما كيان بازويش را چسبيد و گفت:
- صبر كن.
غزاله سرچرخاند.
هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود.
نگاه كيان در زواياي صورت او چرخ خورد و روي لبهاي او كه گويي منتظر شنيدن كلامي از آنها بود خيره ماند و گفت:
- فقط مي خوام از يه چيز مطمئن باشم... كسي رو كه متعلق به خودم مي دونم، علاقه اي نسبت به من داره؟
- تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتي از يه بازپرس نميشه چيزي رو مخفي كرد.
غزاله سپس در ماشين را باز كرد، كمي چشمهايش را شيطون كرد و گفت:
- هان جناب سرگرد!... چي مي بيني؟
كيان خنده اش گرفت.
سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست.
مدتي در سكوت سپري شد تا آنكه گفت:
- فكر مي كنم رفتارم مثل بچه هايي شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازي دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن ميرن.
- وقتي مردي مثل تو از عشق ميگه تمام وجودش باور ميشه.
- بهت احتياج دارم غزاله ... خيلي تنهام.
- جز تو كسان ديگري هم هستند كه به وجود من احتياج دارن.
به من فرصت بده كيان.
جمله غزاله كيان را وادار به سكوت كرد.
به انديشه هاي نهان غزاله مي انديشيد تا رسيدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامي راند.
دقيايقي بعد غزاله با نشاط وارد حياط شد.
غزل شلنگ آب را توي حوض گذاشت و با نیم نگاهي به غزاله
مشغول چيدن گلدانهاي شمعداني لبه پاشويه شد.
هادي با مشاهده غزاله با غيظ نگاهي به ساعتش انداخت و پرسيد:
- درست دو ساعت و نيمه كه رفتي بيرون.... هيچ معلوم هست كجايي؟
غزاله بي اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خريدش را روي كاناپه پرتاب كرد و رو به هادي كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت:
- خيلي شلوغش كردي هادي... يعني چي؟ چپ ميرم، راست ميرم استنطاقم مي كني. مگه به من شك داري؟
- به تو شك ندارم از گرگهاي بيرون مي ترسم.
- تو رو خدا دست بردار هادي. مگه تو خونه و زندگي نداري. زن جوونت رو با يه بچه شيرخوره تك و تنها ول مي كني ميايي اينجا كه ما رو بپايي... پاشو هوا تاريك شده، نيلوفر هم آدمه ديگه.
هادي كلافه بلند شد.
اما التيماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشيد:
- باشه، من رفتم. ولي به خدا قسم اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم بعد از نماز مغرب خونه نيستي... من مي دونم و تو.
- چشم قربان حالا بفرماييد.
هادي بعد از كلي سفارش با اوقاتي تلخ آنجا را ترك كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
165

غزاله كه ديگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادي، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلي دست دست كردن گفت:
- راستش نمي دونم درسته بهت بگم يا نه.
- راجع به منصوره؟
- اي... تقريبا.
- بگو شايد بتونم كمكت كنم.
- تو جناب سرگرد زادمهر رو مي شناسي ، نه؟
- آره چطور مگه؟
- به نظر تو چه جور آدميه؟
- آدم خوبيه... افسر با لياقتيه.
- نظر شخصي ات چيه؟
غزل به تازگي به عقد ايرج درآمده بود و اين سوال از يك دختر جوان، زماني پرسيده مي شود كه مردي قصد خواستگاري اش را داشته باشد.
به همين دليل گيج شده بود، گفت:
- منظورت رو نمي فهمم.
- چطوري بگم. مثلا به عنوان يه زن!... اصلا از نگاه يه زن تعريفش كن.
- چيه ناقلا ... ازت خواستگاري كرده؟!
- فقط جواب من رو بده.
- البته با شناختي كه از او دارم ، بعيد مي دونم هيچ زني رو آدم حساب كنه.
ولي روي هم رفته، خوش تيپ و جذابه.
با چشمان سياه نافذ و موهاي بَراق. قدِ بلند و اندام ورزيده اش، مي تونه آرزوي هر زني باشه.
- يعني تو فكر مي كني فقط ظاهرشه كه مي تونه ادم رو به خودش جذب كنه.
پس ايمانش چي؟ رفتارش چي؟
- اونا كه جاي خود داره.
- مي دوني غزل، وقتي اون رو با منصور مقايسه مي كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت مي بينم.
منصوري كه يه ماه نماز مي خونه و يازده ماه جا نمازش رو آب مي كشه و مي ذاره توي طاقچه كجا و مردي كه ميون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتي شده ذكر خدا رو به جا مياره كجا.
بساط گاه و بيگاه عرق و ورق بازي كجا و مست شدن در هواي معشوق كجا....

- تو نمي توني اين دو نفر رو با هم مقايسه كني. سرگرد مرد با ايمان و درستكاريه، قبول.... بحثي هم درش نيست.
اما منصور يه آدم معموليه... كسي كه نه جنگ و جبهه رو ديده، نه شهيد داده.

- چرا منصور نمي تونه با ايمان باشه!.... اگه فقط به اندازه يه سر سوزن ايمان داشت پشتم رو خالي نمي كرد....
- ببينم دختر تو دنبال چي مي گردي... دنبال يه جمله كه بتوني منصور رو محاكه كني، يا اينكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدي.
- اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چي؟

مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه اي خيره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود.
قدرت تكلم نداشت. لحظاتي بعد در حاليكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:
- يه بار ديگه بگو.... ! تو چي گفتي؟

غزاله چرخيد و رو در روي خواهر ايستاد. چشمها را به تاييد گفته هايش باز و بسته كرد و گفت:
- درست شنيدي... زادمهر شوهرمه.
- چطور؟ كي؟ آخه غيرممكنه! پس چرا تا حالا چيزي نگفتي؟!

- براي اينكه وقتي با وجودي كه لبريز از عشق اون بودم، پا به خاك ايران و بعد، كرمان گذاشتم، با قيافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شيريني ديدن ماهان و در آغوش كشيدن اون كمي آرومم كرد و ترجيح دادم فعلا چيزي نگم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
166

- چرا خود جناب سرگرد چيزي به ما نگفت؟
- حتما صلاح ندونسته. وقتي همه فكر مي كرديد كه من مرده ام، چه لزومي داشت كسي از اين موضوع باخبر بشه.
غزل ناگهان به ياد روز ملاقاتش با كيان افتاد.
روزي كه براي دانستن پاره اي از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كيان جا خورده بود، به همين دليل گفت:
- حالا فهميدم كه چرا وقتي به ملاقاتش رفتم، اون جوري نگاهم كرد.
براي يك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش ديدم.
- به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.
- برام بگو... مي خوام همه چيز رو بدونم.
غزاله گويي از يادآوري اين قسمت از خاطراتش لذت مي بَرَد، لبخندي زد و با تامل كوتاهي همه چيز را براي غزل تعريف كرد و در ادامه صحبتهايش گفت:
- حالا كيان مي خواد كه زندگي مشتركمون رو شروع كنيم، ولي من بر سر دو راهي بزرگي گير كردم غزل.
- ديوونه مگه نمي گي سرگرد شوهرته.
اگه عقد اوني، چطوري به منصور جواب مثبت دادي.
- دست كشيدن از ماهان برام خيلي سخته.
من يه مادرم غزل.. مي خوام دستهاي كوچيك ماهان توي دستم باشه..... اين بزرگترين آرزومه.
- سرگرد مي دونه منصور برگشته؟
- نه، فقط بهش گفتم صيغه رو فسخ كنه.
- خوب چي ميگه؟
- كلافه شده، باورش نميشه... دنبال دليل مي گرده.
- چرا بهش راستش رو نگفتي؟
- نمي تونم... دوستش دارم.
دلم فقط اون رو مي خواد.
ولي با اين انتخاب مي دونم كه ماهان رو براي هميشه از دست مي دم.

- خدا من و ايرج رو لعنت كنه. فكر مي كرديم داريم به تو محبت مي كنيم.
اگه بدوني با چه بدبختي منصور رو وادار به قبول اشتباهش كرديم و بعد هادي رو راضي با آشتي با منصور.... اگه پاي تلفن گفته بودي يا حتي سرگرد اشاره كوچكي كرده بود، امروز لاي منگنه پرس نمي شدي.
- اصلا من بدشانس به دنيا اومدم.
- حالا مي خواي چي كار كني؟
- نمي دونم، تو بگو... ماهان يا كيان؟ دلم هر دوشون رو مي خواد... انتخاب سختيه غزل.
- گيريم ماهان رو انتخاب كردي.
چطور مي توني سرگرد رو فراموش كني و با منصور يه زندگي عادي داشته باشي.
- با اينكه از منصور، از صداش، حتي ريختش بيزارم، ولي سعي مي كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.
- بذار با هادي صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از....
- نه، نه، هادي نه. مي دونم عكس العملش در مرد كلمه صيغه چيه.
- ببين غزاله من نمي خوام برات تعيين تكليف كنم، اما اگر من جاي تو بودم به مردي مثل سرگرد نه نمي گفتم.... حالا خود داني.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
167

صندليها در رديف هايي كنار هم چيده شده بود، گويي سالن ورزشي انتظام براي برگزاري مراسمي مهيا مي شد.
سروان خيامي دستور مي داد و سربازان وظيفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.
سردار بهروان به همراه كيان وارد شد و كمي از صداها كاسته شد و لحظه اي بعد همگي به احترام سلام نظامي دادند و دست از كار كشيدند.
سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار ديگر سر و صداها آغاز گرديد.
كيان نگاهي به دور و بر سالن انداخت و گفت:
- خيلي خوشحالم كه قراره در اين مراسم از غزاله تقدير بشه.
- اين مراسم ديدني تره وقتي جنابعالي از امير درجه دريافت مي كني.
- مي دوني! من بيشتر از خودم، به غزاله اهميت مي دم.
با اين مراسم غزاله مي تونه يه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بياره. يه جورايي آبروي رفته اش بر مي گرده.
اون وقت همون آدمهايي كه پشت سرش اراجيف بافته و به او تهمت زده اند، سر اينكه او رو مي شناسند و با او سلام و عليك دارن، به ديگران فخر مي فروشن.
- راستي پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمي خواي دهنمون رو شيرين كني؟
كيان به مِن مِن افتاد و سردار با تيزهوشي گفت:
- چيه مثل اينكه اوضاعت رو به راه نيست.
- خب ... مي دوني... فكر مي كنم.. غزاله ترديد داره.
- ترديد! مگه چيزي گفته؟
- راستش اصرار داره صيغه عقد رو فسخ كنيم.
دليلش رو نمي دونم، ولي فكر مي كنم يه چيزي مانع تصميم گيري اش ميشه.
يه چند روزي فرصت خواسته تا فكر كنه.
- به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو مي شناسم، ناز مي كنن كه قدرشون بالا بره.
كيان شانه ها و چانه را بالا داد. يعني از چيزي سر در نمي آورد.
سپس كنجكاو پرسيد:
- خيلي دوست دارم مفصل ماجراي تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.
سردار گفت: (پس بريم بيرون. بين راه برات تعريف مي كنم) و دستورات لازم را به سروان خيامي تاكيد كرد و بيرون رفت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
168

بين راه سردار از كيان پرسيد:
- ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسي.
- آره... اسمش رو شنيدم هموني كه تيمور شكار رو به سزاي اعمالش رسوند.
- درسته، خودشه... وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمي بوده....
- صبر كن ببينم. يعني جاسازي مواد كار وثوق بوده.
- اي بابا! مي دونم افسر بازپرسي و با شنيدن (ف) ميري فرحزاد و بر مي گردي، اما خدا وكيلي حال گيري نكن. بذار قصه ام رو تعريف كنم.

كيان لبخندي زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:
- وثوق وقتي حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده مي كنه و مواد رو در ساك بچه جا ميده، به اين اميد كه غزاله مريضه و سر و شكلش هم به اين حرفها نمي خوره و كسي به او مشكوك نميشه.
اما با رنگ و روي پريده غزاله و جواب و سوالي كه ستوان وظيفه مي كنه، درست برعكس ميشه.
وثوق هم وقتي مي بينه كه غزاله گير افتاده صداش در نمياد و فلنگ رو مي بنده. بين راه از ترس صاحب جنس، پياده ميشه و برمي گرده سيرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهين بلنده ميشه و بعد از يه مدت هم گرفتار تيمور و آخرش رو هم كه خودت مي دوني.
- چطور شد بعد از اين همه مدت اعتراف كرد؟
- در زندان تحت فشار شهين بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخري يكي از زندوني ها كه ميگن هم سلولي غزاله بوده، دور و برش مي پلكيده تا وثوق رو راضي كنه كه شهين و همدستاش رو لو بده و به او قول مي ده كه خودش هم حاضره شهادت بده.
شهين از هر طرف مي رفته، يا فخري يا وثوق رو تهديد مي كرده و تا جايي كه مي تونسته از ملاقات و نزديكي اون دو تا جلوگيري مي كرده و وقتي متوجه ميشه فخري روي وثوق تاثير گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، يكي از شبها كه همه خواب بودن، فخري رو با روسري خفه مي كنه.

وثوق بيشتر از تصور شهين مي ترسه و اين ترس اون رو مصمم مي كنه تا خودش رو در حمايت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.
بدين ترتيب شهين اعدام و خانه هاي فسادش هم جمع آوري شد. وثوق هم بايد يه مدت حبس بكشه.
- چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت اين همه بلا سرش نمي اوند.
- اگه اين همه بلا سرش نمي اومد، امروز مي تونستي ادعاي دوست داشتنش رو داشته باشي؟
- من حاضر نيستم خار به دست غزاله بره... كاش اين همه عذاب نكشيده بود و سر زندگي خودش بود.
- عجب عاشق از خود گذشته اي!...

كيان به دليل رشادتها و به اثبات رساندن لياقت خود در چندين پرونده مكرر كه آخرين آنها منجر به متلاشي شدن باند بزرگ بين المللي قاچاق گشت، به دريافت درجه سرهنگي مفتخر شد.

و در پايان مراسم از غزاله هدايت رسما عذرخواهي و به دليل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتي كه منجر به كشف و ضبط موادي بالغ بر هشت تن هرويين شد، مورد تقدير و تشكر قرار گرفت و ضمن دريافت لوح تقدير، مفتخر به دريافت مدال لياقت از دستان امير رسام گرديد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
169

نان ها را روي ميز چيد تا پس از خشك شدن در سفره بپيچد.
چادرش را روي دسته صندلي انداخت و كيان را صدا زد.
وقتي جوابي نشنيد به سراغش رفت و با چند ضربه دستگيره را چرخاند.
با مشاهده چهره و روحيه بالاي فرزندش گفت:
- چه خبره! بدجوري به خودت ور ميري. سشوار، عطر ... سگرمه هات هم كه باز شده.
- فكر كنم عروست داره ساكش رو مي بنده.
براي هر مادري ديدن دامادي فرزند يكي از بزرگتري آرزوها محسوب مي شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان يك دختر بكر و دست نخورده باشد نه يك زن بيوه و مطلقه با يك يا چند فرزند.
اما عاليه با شناختي كه از فرزند خود داشت، اين عشق را فراتر از يك هوس يا انتخاب جواني و خامي مي ديد.
به همين دليل براي خوشحالي فرزندش خوشحالي مي كرد.
او غزاله را نه صرفا به دليل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتي شادي كيان را ديد لبهايش را به لبخند مهرباني مزين كرد و گفت:
- به سلامتي، مباركه.... يعني از خر شيطون اومد پايين؟ حالا كجا؟
- احضارم كرده اند. دارم ميرم خدمتشون.
- پس تا پشيمون نشده بجنب.
كيان به شوخي پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).
با وجودي كه سرشار از عشق و اميد بود زنگ را فشرد و لحظاتي بعد غزاله در حاليكه چادر سفيدي به سر داشت، در آستانه در نمايان شد.
چهره اش در چادر سفيد بسيار دوست داشتني و جذاب مي نمود.
ابروي كيان كه بالا رفت حاكي از همين مسئله بود.
سلام كرد و به لبخندي اكتفا نمود.
كيان شيطنت را در كلامش آشكار نمود.
- نمي خواي تعارفم كني بيام تو.
- نه.
- رسم مهمون نوازيه!؟
- اولا كه دست خالي اومدي! دوما بدون بزرگتر!
كيان با نوك انگشت به بيني غزاله نواخت و گفت:
- اولا ترسيدم با گل و شيريني بيام، جفتش رو بكوبي توي ملاج بيچاره ام.
دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار عليه است.
غزاله از مقابل در كنار رفت و كيان وارد راهروي اِل مانندي شد كه كه درب حياط به واسطه اين راهرو كاملا از حياط مجزا بود.
غزاله در را پشت سر كيان بست و گفت:
- مي ترسم سر و كله هادي پيدا بشه، والا تعارفت مي كردم بياي تو.
- شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داري، باز هم مخلصتيم.
باز هم جواب غزاله لبخند بود. كيان افزود:
- مي دونم كه دل نگراني.. زودتر بگو چه كار داري تا من هم في الفور رفع زحمت كنم.
- راستش مي خواستم از نزديك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم.
مي دوني كيان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
- نظرش چي بود؟
- خيلي استقبال كرد. حقيقتش اون در تصميم گيري من خيلي موثر بود.
- خدا خيرش بده.... بالاخره يكي هم پيدا شد به داد ما برسه.
غزاله اخم كرد و كمي لوس به سينه كيان نواخت.
با اين حركت چادر از سرش سُر خورد.
نگاه كيان نوازشگر گيسوان خوش رنگ و ابريشمين غزاله گشت و با يادآوري گذشته به تلخي گفت:
- وقتي رسيدم بالاي سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود.
كاش مي مردم و هيچ وقت اون صحنه رو نمي ديدم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
170

غزاله پكر شد. تازه از شر كابوسهاي شبانه اش رها شده بود، ديگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند.
چادرش را به سرش كشيد و گفت:
- ولش كن. ديگه از گذشته ها حرف نزن.
- پس من ساكت مي شم و شما حرف بزنيد.
غزاله غلتي به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
- من و غزل خيلي صحبت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما به اتفاق مادرت بياي خواستگاري.
- يعني نمي خواي حقيقت رو به هادي بگي؟
- تا مجبور نباشم، نه.... هادي خيلي متعصبه نمي خوام با گفتن كلمه صيغه فكرش تا ناكجا آباد بره.
در ضمن مي دونم جواب هادي چيه.
مي خوام نقش يه خواستگار سمج رو بازي كني.
- اي به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه مي ريم.
غزاله بيتاب لبخندي زد و خود را در آغوش همسرش رها كرد.
- يعني مي تونم از اين به بعد رنگ خوشبختي رو ببينم.
نفس در سينه كيان حبس شد.
بازوان تنومندش را دور او حلقه كرد و گفت:
- قول مي دم خوشبختت كنم. قول مي....
صداي طفل خردسالي در راهرو پيچيد و حرف كيان را قطع كرد. (ماما... ماما).كيان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه اي بعد پسر بچه اي با بلوز ركابي و شورت سفيد رنگ با قدمهاي نا متعادل كودكانه اش نزديك غزاله شد.

پسرك لب برچيد و دستها را به سوي غزاله دراز كرد. غزاله در به آغوش كشيدن فرزند سراسيمه بود.
وقتي او را در آغوش مهربان خود جاي داد. با بوسه اي به گونه او گفت:
- بيدار شدي مامان... فدات شم خوشگلم.
كيان متعجب و درمانده به درب حياط تكيه زد.
غزاله چرخيد و ماهان را نشان داد و گفت:
- پسرمه، ماهان.... همه ترديدهام واسه اين كوچولو بود.
كيان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صداي خفه اي گفت:
- پس تو بايد بين ما دوتا يكي رو انتخاب مي كردي!
غزاله براي تاييد چشم بست.
اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكيد.
كيان متاسف سر تكان داد و گفت:
- خدايا خودخواهي من رو ببخش.... چرا به من نگفتي غزاله....
و عصباني فرياد زد:
- چرا به من نگفتي؟
- نتونستم... فكرم كار نمي كرد.
نمي خواستم هيچ كدوم شماها رو از دست بدم.
خدا مي دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
هيچ كس تا آن روز اشك كيان را نديده بود.
شايد غزاله اولين كسي بود كه فروچكيدن قطره اشكي را از گوشه چشم او مي ديد.
به تلخي روي از غزاله گرفت و گفت:
- حلالم كن غزاله..... حلالم كن.
و بيرون رفت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
171

بي حوصله و دمق به پشتي چيده شده در ايوان تكيه زده بود.
دو روز مي شد كه از كيان خبري نداشت.
پس از آخرين ملاقاتش احساس مي كرد كيان حسابي از او رنجيده است و به همين دليل، حتي او را لايق يك تماس مختصر و توضيح كوتاه نمي داند.
از سويي پافشاريهاي منصور براي آشتي مجدد اعصابش را كاملا در هم ريخته بود.
در افكار خودش غوطه ور بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا پراند.
انگار حس ششمش مي گفت، كيان پشت خط است، سراسيمه به سمت ساختمان دويد و گوشي را برداشت.
خودش بود، كيان. زبانش به گلايه باز شد.
- خيلي بي معرفتي... دو روزه دارم از دلشوره مي ميرم.
- معذرت مي خوام حق با شماست بايد زودتر زنگ مي زدم.
- با من قهري؟
- نه، دليلي نداره.
- پس چرا لحنت سرده.
- ببين غ.....
مكث كرد و لحن رسمي به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگي صدا كرد.
- ببينيد خانم هدايت، من با يكي از دوستانم صحبت كردم.
براي فسخ عقد ضرورتي به حضور شما نيست، اما اگه دلت مي خواد مطمئن باشي فردا ساعت چهار بيا مسجد... خيابان.... يكي از دوستام رو وكيل كردم كه اين كار رو انجام بده.
غزاله مثل تكه يخي وا رفت.
قادر به پاسخ گفتن نبود.
سكوتش كيان را نگران كرد،
بارها او را به نام خواند تا غزاله با صداي خفه اي گفت:
- تو كه مي دونستي من بچه دارم. يعني وجود ماهان اينقدر عذابت ميده؟!
پلكهاي كيان با احساس غم و اندوه به روي هم افتاد.
اما تاثيري در لحن خشكش نداد چون گفت:
- هر طور دوست داري فكر كن.
غزاله مستاصل و پريشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
- تو هم مثل بقيه مردها مي موني... ازت متنفرم.
شكستن دل غزاله براي كيان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوايش را جمع كرد تا درگير احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعي در آزردن او كرد و گفت:
- دقيقا حال من رو داري.
صداي هق هق غزاله در گوشي پيچيد و لحظه اي بعد ارتباط قطع شد.
كيان بي حوصله تر از قبل روي تخت ولو شد.
شك نداشت كه غزاله ساعتها گريه خواهد كرد و اين امر وجودش را به آتش مي كشيد.
با خشم ميان تخت نشست و موهايش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد.
مشتش را ميان آيينه كوبيد و وسايل روي كنسول را با پشت دست در ميان اتاق پرت كرد.
سر و صداي او عاليه را هراسان به اتاقش كشيد.
وقتي عاليه اتاق و حال پريشان او را ديد، با سرزنش پرسيد:
- باز چت شده؟
كيان با خشم به سمت مادرش چرخيد و گفت:
- تنهام بذار.... خواهش مي كنم برو بيرون.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
172

- كه بزني هرچي هست داغون كني؟
سپس جلو رفت و با تحكم گفت:
- بشين.
كيان مثل سربازي كه از مافوق خود دستور مي گيرد، بي درنگ نشست.
عاليه گفت:
- اين دختره داره تو رو بازي ميده، نه؟
- نه مادر، مربوط به غزاله نيست.
- پس چي شده؟ تو كه اينجوري نبودي.
مي دونم كه اين دختره زير و روت كرده...
تو داري از دستم ميري. كيان!
خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چي از دهنم ميومد نثارش مي كردم...
وقتي اين جوري به التماس افتادي، معلومه كه داره ناز مي كنه.
- تو اشتباه مي كني. موضوع اون جورها هم كه شما فكر مي كني نيست.
- ها! پس چيه؟
- غزاله بچه داره.
- مي دوني و مي دونم..... چيه؟ گوش رو مي خواي، گوشواره رو نمي خواي؟
- من مخلص جفتشونم. ولي ماهان پدر داره، بهتره زير سايه پدر و مادرش بزرگ بشه.
- آهان. دوباره رگ ايثارگريت گل كرده... دختره رو پِر دادي رفت.
- تو بودي چي كار مي كردي؟
- اولا من جاي تو نيستم. دوما اگه بودم مي ديدم دختره چي مي خواد.
حالا غزاله كدوم يكيتون رو انتخاب كرده؟
- من. اون من رو انتخاب كرده.
- گذشتن از بچه ساده نيست. براي همين مي خواست طلاقش بدي.
اما با اين وجود ببين چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشي كنه.
- همه اش تقصير منه. تحت فشارش گذاشتم... نمي خوام يه آشيونه رو از هم بپاشم.
- آشيونه! كدوم آشيونه.... همون كه دو سال پيش به باد رفته؟
- ديگه نمي خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نيست.
- به خاطر اين خانم خانما چند ماه تمام سياه پوشيدي. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگي افتادي. حالا به اين راحتي ميگي قسمت من نيست!؟
- نه، نيست مادر، نيست.
- كيان! من حوصله ديوونه بازيهاي تو رو ندارم.... از اين به بعد مي خواي چه كار كني؟
- زندگي.
- بدون فكر كردن به غزاله؟!
- بسه مادر... بسه. فكر مي كني پسرت اينقدر بي غيرته كه به ناموس ديگران فكر كنه؟
- پس اگه به ناموس ديگران فكر نمي كني، بلند شو مثل بچه آدم بيا بيرون و به زندگيت برس.
- امشب نه مادر... امشب نه.
- ديدي دروغ مي گي.
- هنوز مال منه... بذار يه امشب رو بهش فكر كنم... فقط امشب.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 18 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA