173 پشت فرمان نشسته بود و در حاليكه باد ملايمي نوازشگر موهاي سياه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكيه داد.بي حوصله و دمق، اما مصمم و جدي به نظر مي رسيد.لحظات به كندي مي گذشت و انتظار او پاياني نداشت تا آنكه عقربه هاي ساعت از چهار هم گذشت و خبري از غزاله نشد.كلافه و مستاصل پياده شد.چشم به ابتدا و انتهاي خيابان دوخت، اما نشاني از آشنايش نيافت.عصبي و بي قرار بود. تكيه داد به درخت. نشست لب جوي.برگشت توي ماشين، باز پياده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزديك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزويي بود كه با تمام وجود از خدا مي خواست، اما حكم عقل و دل از زمين تا آسمان تفاوت داشت.او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نيازمند آغوش پرمهر مادرش.از اين رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد.هواي لطيف مسجد روحش را نوازش داد. نفسي عميق كشيد.سپس با طمانينه به حاج آقا احمدي كه در حال خواندن قرآن بود، نزديك شد و به آهستگي سلام كرد و مقابل او نشست.- سلام پسرم.. ديدم دير كردي، خوشحال شدم.كيان عذر خواست و تقصير را به گردن غزاله انداخت.حاج احمدي در پاسخ گفت:- مي دوني پسرم چي ما رو خوشحال مي كنه! يكي از زوجين وقت طلاق در بره.كيان پوزخندي زد و ساكت ماند و حاج احمدي افزود:- ان شاا... كه خيره. خدا رو چه ديدي، شايد سر عقل اومده و مي خواد زندگي كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت مي كنم.ولي كيان اعتنا نكرد و گفت:- حتما نتونسته بياد. شما بهتره صيغه رو غيابي بخونيد.- آدم عجول همنشين شيطانه.... صبر داشته باش.- هدايت بايد تا چند روز ديگه با همسرش آشتي كنه... بذاريد هرچه زودتر تكليفش معلوم بشه.- اگه اين طوره، من حرفي ندارم، باشه.- ممنونم حاجي جون، تلافي مي كنم.- مهريه تعيين كردي؟- بله.- مهريه اش رو پرداخت كردي؟- نه.- پس بخشيده؟- نمي دونم ازش نپرسيدم.حاج احمدي عبايش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:- درستش اينه كه يا مهريه اش رو ببخشه يا بپردازي.
174 - پس نمي خواهيد صيغه رو بخونيد.- فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.كيان برخاست. خم شد و صورت او را بوسيد و با عذر مجدد و خداحافظي بيرون رفت.پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصباني بود، پرغيظ، مشت كوبيد روي فرمان و سوئيچ را بست.سرش را تكيه داد به فرمان. نمي خواست به چيزي فكر كند، اما تصوير چشمان غزاله از ضمير ذهنش پاك نمي شد.سر بلند كرد و تكيه زد به صندلي، باز خونسرد و خشن شد.گوشي همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت.به مجرد برقراري تماس و شنيدن صداي غزاله گفت:- يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم.اين بار نوبت غزاله بود كه تلخي كند.- كار داشتم، نشد.- نمي تونستي زنگ بزني؟ حالا ما هيچي، حداقل حاجي دو ساعت معطل نمي شد.- چيه؟ خيلي ناراحتي كه نيومدم! اگه مي دونستم....- آره درست فكر كردي. اگه مي اومدي خوشحال مي شدم. ولي حيف.... البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست... فردا كه ميايي؟- فردا نمي تونم. منصور اينجاست... باشه هفته ديگه.كيان نمي دانست با شنيدن نام منصور اين چنين برآشفته مي شود.كفري گفت:- خوش بگذره. خداحافظ.- صبر كن. قطع نكن.- بگو، مي شنوم.- هيچي... باشه براي بعد.كيان لحن تند و گزنده اي به خود گرفت و گفت:- شماره حساب داري؟- مي خواي چي كار؟- مي خوام مهريه ات رو بپردازم.- كيان!!!- ميدم مادرم بياره در خونتون.ارتباط قطع شد.كيان گوشي را با عصبانيت روي صندلي عقب پرتاب كرد.او پشت فرمان بود و غزاله اشك ريزان در آغوش خواهر رها شد.
175 در تنهايي فرصت انديشه بيشتري داشت.عشق كيان كه به تازگي زنجيري از محبت به گردنش انداخته بود، او را بي اراده به دنبال خود مي كشيد.در حاليكه به دليل اين عشق يك بار ماهان را زير پا گذاشته بود، فكر كرد بايد عاقلانه تصميم بگيرد و آينده فرزندش را به دليل خودخواهي نابود نسازد.مجبور بود كيان و عشق او را به دست فراموشي بسپارد و به دنبال منصور به اين شرط كه مدتي به او فرجه دهد، در نقطه ديگري شروع دوباره اي به زندگيش ببخشد. با اين وصف عزمش را جزم كرد و تصميم نهايي را گرفت.غرق در افكارش بود كه صداي زنگ درِ حياط او را به خود آورد.وقتي صداي منصور را شنيد كه مي گفت: (باز كن، منم)، چادرش را به روي سر كشيد . با اكراه در را باز كرد و سلام داد:- سلام به روي ماهت.غزاله بي اعتنايي و سردي را چاشني رفتار و كلامش كرد و گفت:- كاري داشتي؟- مثل اينكه از ديدنم خوشحال نشدي.غزاله سكوت كرد و منصور ادامه داد:- مي خواي مهمونت رو دم در نگه داري؟- هادي خونه نيست. اگه شما رو اينجا ببينه ناراحت ميشه.- چرا؟ مگه من غريبه ام!؟- بهتره بري منصور. كسي خونه نيست. بچه هم با غزل و ايرجه.... من حوصله داد و قالهاي هادي رو ندارم.- نترس! من از هادي اجازه گرفتم... قصد داشتم باهات درد دل كنم.غزاله حرف او را باور نكرد، از اين رو پرغيظ ابروانش را در هم كشيد و گفت:- برو منصور، برو با هادي بيا.و خواست در را ببندد كه منصور پايش را جلو گذاشت و مانع شد و با يك حركت خود را داخل انداخت و در را بست.غزاله ترشرو خود را در چادر پيچيد و گفت:- مثل اينكه يادت رفته تو ديگه در اين خونه سمتي نداري.منصور در چشمهاي غزاله زل زد و گفت:- وقتي اخم مي كني خوشگل تر مي شي.- شما همه چيز رو به شوخي گرفتي.- من براي جبران گذشته اينجا اومده ام.- چي رو مي خواي جبران كني؟ آبروي از دست رفته ام رو... راستي تو مي توني مادرم رو به من برگردوني؟منصور شرمنده سر به زير شد. لحنش يه التماس واقعي بود:- اشتباه كردم. ولي تو بزرگي كن و من رو ببخش.- نمي تونم منصور... نمي تونم. الان از من هيچ توقعي نداشته باش.غزاله وارد ساختمان شد.منصور منتظر تعارف نماند، به دنبال او وارد شد و گفت:- بذار يه بار ديگه امتحان پس بدم. بذار محبتم رو نثارت كنم.كاري مي كنم كه تمام گذشته تلخت رو فراموش كني.غزاله با رخوت روي كاناپه رها شد. با يادآوري گذشته، تلخ و پرمرارت گفت:- من امروز به نوازش تو احتياج ندارم. يه روز در اوج نيازم محبتت رو از من دريغ كردي و در عين ناباوري تنهام گذاشتي.تو حتي من رو از ديدن بچه ام محروم كردي.امروز محبت تو بي مهري گذشته رو جبران نمي كنه. برو منصور... برو.گذشتن از اين زن زيبارو به سادگي ميسر نبود.منصور به التماس افتاد:- يعني همه چيز تموم شده! تو نمي خواي با من زندگي كني؟ پس ماهان چي؟- اگه پاي ماهان در بين نبود، همون روز اول جواب رد مي شنيدي.ولي حالا فقط فرصت مي خوام... فرصتي كه بتونم بي وفاييهاي تو رو فراموش كنم... مي بيني كه من توقع زيادي ندارم. فقط چند ماه منصور.قلبش به دو نيم شده بود.گاهي از جواب (نه) غزاله خوشحال مي شد، زيرا فكر مي كرد مي تواند به فاميل همسرش ثابت كند كه براي برگرداندن غزاله و زندگي دوباره با او تلاش بسياري كرده است و گاهي ديوانه وار مشتاق شنيدن (بله)اش بود.در آن لحظه به ياد روزهاي خوش زندگي مشترك پرشور، مقابلش زانو زد.غزاله جا خورد و كمي خود را جمع و جور كرد.اما منصور بي اعتنا دستش را براي نوازش دست او جلو برد كه غزاله به تندي دستش را عقب كشيد و بُراق شد.
176 - مواظب رفتارت باش منصور.- ولي تو زنمي.- بودم... يه روزي بودم، ولي حالا هيچ نسبتي با هم نداريم.- تو مادر بچه مني، عشقمي... همه وجودمي. چطور من رو يه غريبه مي دوني؟- چون هستي! ... حالا از من دور شو.- چرا عصباني شدي؟ باور كن فقط قصد داشتم دلت رو به دست بيارم... دلم مي خواد من رو ببخشي و دوباره تاج سرم بشي.غزاله من دوستت دارم.به جاي اينكه فقط به دو سال گذشته فكر كني، كمي هم به گذشته دورترش فكر كن... خودت مي دوني كه نمي تونم بدون تو زندگي كنم.- آره مي دونم! تو بدون من هم نفس نمي توني بكشي، چه برسه به اينكه زندگي كني.- حق داري، هرچي متلك بارم كني حق داري... بگو اصلا ناراحت نمي شم.- ببين منصور، من بايد فكر كنم. خلاصه بگم، از من انتظار نداشته باش در اين شرايط روحي بتونم يه زندگي جديد رو شروع كنم.در ضمن من در شرايطي هستم كه اگر هم بخوام، نمي تونم دوباره به عقدت دربيام.غزاله با گفتن اين جمله با ترشرويي روي از منصور گرفت.اما منصور عصباني، در پي دانستن علت، چنگ در چادر غزاله زد و آن را از سر او كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد
177 غزاله ناراحت و سراسيمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دويد.منصور وقيحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شديدي در را باز كرد و وارد شد.غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:- منصور، به خدا اگر به من دست بزني، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.منصور نگاه پرخواهشي به قد و بالاي غزاله انداخت و گفت:- تو منتظر چي هستي غزاله؟ من و تو زن و شوهريم.- برو بيرون منصور.... ما هيچ نسبتي با هم نداريم.صبر داشته باش لعنتي!اما منصور بي اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شديد غزاله رو به رو شد.دست غزاله چنان سيلي محكمي توي گوش منصور خواباند، كه منصور بي درنگ آن را با سيلي محكم تري جواب داد.خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود مي دانست جري تر كرد.التهاب، سلولهاي مغز منصور را از كار انداخته بود.مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندني بود خود را از چنگال او بيرون كشيد، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:- ولم كن آشغال كثافت.منصور طي يكسال و نيم زندگي مشترك هيچ گونه بي احترامي از غزاله نديده بود.در آن لحظه با شنيدن اين كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد.غزاله با برخورد به دراور جيغي كشيد و نقش بر زمين شد.منصور گويي پشيمان شده بود به قصد دلجويي زانو زد و گفت:- غزاله ببين! من هستم منصور، شوهرت.و دست كشيد به صورت غزاله، اما غزاله چندشي كرد و دست او را پس زد و گفت:- برو بيرون... برو گمشو.- هيش، آروم... خيلي خب، باهات كاري ندارم.- چادرم رو بده... تو رو خدا چادرم رو بده.- باشه، باشه... تو فقط قول بده آروم باشي.هر چي بگي من همون رو انجام ميدم.- هيچي نمي خوام فقط از اينجا برو.- ميرم، ولي بعد از اينكه عذرخواهي من رو قبول كردي.غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:- احتياج به عذرخواهي نيست برو.... برو.
178 منصور در چشمان غزاله خيره ماند.اشك آنها را براقتر و زيباتر ساخته بود.محو تماشا در حاليكه زيبايي خيره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمي توانست از او بگذرد و او را در اختيار ديگري ببيند، گفت:- چقدر دلم واسه چشمهاي قشنگت تنگ شده بود. تو مال مني... فقط مال من. اجازه نميدم كسي به تو نگاه چپ كنه.اشتباهم رو جبران مي كنم غزاله . قول ميدم.و بار ديگر بي اراده قصد در آغوش كشيدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صيغه عقد متعلق به كيان مي دانست، وحشت زده و بي اراده در نعره اي گوش خراش نام او را به زبان آورد.منصور با چشمان از حدقه در آمده در حاليكه حسادت در آنها موج مي زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.- كيان!!!؟... چشمم روشن. ميشه بگي آقا كيان كيه و چه نسبتي با شما داره؟غزاله پشيمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صداي لرزاني گفت:- همين جوري از دهنم پريد... من كسي رو به اين اسم نمي شناسم.منصور قاطي كرد، اما هنوز خونسردي خود را از دست نداده بود.با نوك انگشت به سينه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:- همين حالا ميگي كيان كيه والا با دستهاي خودم خفه ات مي كنم.غزاله قدم آخر را كه برداشت با ديوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد.دست منصور بالا رفت و براي باز كردن زبان غزاله پايين آمد.غزاله بر اثر درد ناله اي كرد و با دست جاي سيلي را لمس كرد.اشك پهناي صورتش را پوشاند.نگاهي در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:- مي خواستم همه چيز رو بگم ولي...- چي چي رو مي خواستي بگي؟ بفرماييد گوش ميدم.غزاله وحشت زده خود را كنار كشيد. جرئت گفتن حقيقت را نيافت.- تو بايد من رو فراموش كني. من واقعا قادر نيستم تو رو ببخشم.منصور عصباني و از كوره در رفته، به يقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشيد، چشمان دريده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:- فكر مي كني خيلي تحفه اي، نه؟... خدا مي دونه اين پنج، شش ماهه كدوم گوري بودي و چه بلاهايي سرت اومده.خيلي از خود گذشتگي نشون دادم، ولي مثل اينكه تو لياقت نداري.... حيف من كه به خاطر تو فريبا رو جواب كردم.غزاله به تندي خود را از چنگال منصور بيرون كشيد و پرغيظ گفت:- حيف من كه به خاطر تو كيان رو جواب كردم.
179 منصور مثل ديوي كه تنوره مي كشد نفس نفس مي رد.عصبي بدون آنكه كنترلي بر رفتارش داشته باشد به جان غزاله افتاد.باران مشت و لگد در سر و صورت زن بيچاره فرود مي آمد.غزاله بي دفاع بود. بالاخره تاب نياورد و روي زمين افتاد.منصور ول كن نبود. خشمگين بر روي او خم شد و موهاي پريشان او را در دست گرفت و گفت:- بگو كيان كيه والا مي كشمتغزاله به ياد شريف افتاد. گويي بار ديگر او زنده شده و به سراغش آمده بود. وحشت زده در حاليكه به سختي نفس مي شيد از لابلاي دندانهايش گفت:- شوهرمه.منصور مثل تكه يخي وا رفت. لحظاتي ساكت به غزاله خيره ماند.سپس در عين ناباوري گفت:- دروغ ميگي...از حركات لبهايش معلوم نبود در حال خنده است يا دچار تحريكات عصبي شده است، افزود:- فقط مي خواي حالم رو بگيري، نه؟- من شرعا همسر كيان هستم.منصور از حسادت آتش گرفت.در حاليكه دندانهايش را به هم مي ساييد گفت:- شرعا!؟ يعني اينكه تو صيغه شدي.بي آبروي هرزه.... نمي ذارم اين لكه ننگ روي زمين بمونه.بي اراده شده بود و قادر به تمركز نبود.با خشم و نفرت و آتش حسادت نسبت به كسي كه فقط نامش را مي دانست، به جان غزاله افتاد.لگدهاي او غزاله را به حال اغما فرو برد، اما منصور بدون توجه، به اعمال مرگبار خود ادامه مي داد تا آنكه جنون آميز به آشپزخانه دويد و در جستجوي يافتن كارد كابينت ها را زير و رو كرد.ولي درست زمانيكه به ميان هال آمد با ايرج و غزل كه براي جلوگيري از بيدار شدن ماهان پچ پچ مي كردند، مواجه شد.غزل با مشاهده منصور با آن حالت وحشت زده پرسيد:- چي كار مي كني منصور؟و پريشان چشم در جستجوي خواهر چرخاند و نااميد از يافتن او گفت:- غزاله كو؟- مي كشمش... اين هرزه كثافت رو مي كشم.اين لكه ننگ رو پاك مي كنم.ايرج كه تمام مدت هاج و واج به منصور نگاه مي كرد، خودش را جمع و جور كرد و به محض اولين حركت منصور، به سمتش دويد.درگيري بين آن دو منجر به زخمي شدن ايرج شد.غزل وحشت زده فرياد مي زد و كمك مي طلبيد و ماهان با چشمان گرد شده جيغ مي كشيد.منصور چاره اي به جز فرار نمي ديد.ماهان را از آغوش غزل قاپيد و فرار كرد.
180 برگه اي را به طرف مادر گرفت و گفت:- زحمت اين گردن شما حاج خانم.- فيشه! چي كارش كنم؟- بي زحمت بديد به غزاله... فيش حج عمره است.- بذار ببينم خودش چه تصميمي مي گيره. اينقدر عجول نباش.- ديگه در موردش حرف نمي زنيم باشه؟- هر جور تو بخواي.كيان بوسه اي به پيشاني مادر زد و جلو درب ايوان سرگرم پوشيدن كفش شد.با صداي زنگ تلفن عاليه به هال رفت و گوشي را برداشت.صداي لرزان زن جواني پشت خط سرهنگ زادمهر را مي طلبيد.عاليه دست روي گوشي گذاشت و سرك كشيد لب پنجره و گفت:- با تو كار دارن، چي بگم؟كيان لب پنجره نشست و با چشم و ابرو پرسيد كيه كه عاليه شانه بالا داد.كيان گوشي را گرفت و با لحن رسمي صحبت كرد.صداي بغض آلود غزل در گوشي پيچيد.- شماييد جناب زادمهر؟دل كيان در سينه لرزيد، غزل مدام تكرار مي كرد: (غزاله).كيان برآشفته فرياد زد:- غزاله چي!؟- خودتون رو برسونيد بيمارستان... خواهش مي كنم.غزاله داره از دست ميره.ارتباط قطع شد و گوشي از دست كيان رها شد.عاليه به چهره مثل گچ زل زد و هراسان پرسيد:- چي شده مادر؟ چرا رنگت پريده؟كيان بهت زده در صورت مادر خيره شد.عاليه با نگراني شانه هاي او را تكان داد و گفت:- جون به سر شدم بچه! چي شده؟ غزاله طوري شده؟- نمي دونم. گفت خودم رو برسونم بيمارستان.عاليه با دست به صورت خود كوبيد و با صدايي شبيه به ناله گفت:- يا فاطمه زهرا!.... پس چرا معطلي؟- پاهام پيش نميره.عاليه چادرش را به سر كرد و به سمت در دويد و در حاليكه كفش مي پوشيد گفت:- بيا مادر، بيا دست دست نكن.بريم ببينيم چه خاكي به سرمون شده.
181 كيان با قدمهاي لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد.دقايقي بعد، پرالتهاب مقابل بيمارستان ايستاد.آنقدر نگران و سراسيمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بيمارستان شد.نگاهش در سالن چرحي خورد و با ديدن گيشه اطلاعات جلو دويد.در همين موقع بود كه صدايي در گوشش پيچيد كه او را به نام مي خواند: (جناب سرهنگ).به جانب صدا چرخيد. غزل با چشمان متورم و ديده اشكبار مقابلش ايستاده بود. پرسيد:- چه اتفاقي افتاده؟!- منصور... نامرد...بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد.ايرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ايستاده بود .دستش را به طرف كيان دراز كرد و ضمن معرفي خود گفت:- غزاله كتك ناجوري خورده. حالا هم توي كماست.- كتك!!؟ كما!!؟ از كي!!!؟ آخه چرا!!؟- نمي دونم ... منصور حسابي ديوونه شده بود. حتي من رو هم با چاقو زد. شانس اوردم كه زخمش كاري نبود و با چندتا بخيه رو به راه شد.- غزاله هم چاقو خورده؟- نه... البته شايد اگه به موقع نرسيده بوديم، مي خورد.- مي خوام ببينمش.- ملاقات ممنوعه، تحت مراقبتهاي ويژه است.هر سه به اتفاق راهي اورژانس شدند، اما صداي عاليه غزل را وادار به توقف كرد. عاليه مضطرب و نگران غزل را در آغوش كشيد و جوياي احوال غزاله شد.غزل با ديدن عاليه گويي مادر را مي بيند، در آغوش او جاي گرفت تا ذره اي از دردها و آلامش بكاهد.كيان با هماهنگي مامورين نيروي انتظامي واحد بيمارستان از چند و چون ماجرا با خبر شد و پس از ديدار پزشك معالج او اجازه يك ملاقات كوتاه را گرفت و با پوشيدن لباس مخصوص بر بالين غزاله حاضر شد.به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، در حاليكه بار ديگر او را در خون خود غوطه ور مي ديد، با خشم و كينه از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:- مي كشمت منصور.در فاصله اي كمتر از يك ساعت حكم جلب منصور صادر و با عكسي كه غزل در اختيار مامورين نيروي انتظامي گذاشته بود، تحت تعقيب قرار گرفت.ليست مسافرين درج شده در كامپيوتر دفاتر فروش بليط ترمينال، راه آهن، فرودگاه و موسسات كرايه، چك و دستورات لازم به اين مراكز اعلام و منصور ممنوع الخروج گرديد.بدين ترتيب كيان پس از اطمينان از روند كار تعقيب و جستجو، بار ديگر راهي بيمارستان گرديد تا لحظه به لحظه در جريان مراحل درمان غزاله قرار گيرد.غزاله پس از انجام سي تي اسكن و معاينه دقيق پزشكي، به اتاق عمل انتقال يافت.كار منصور ساخته بود. او به دليل به بار آوردن صدماتي كه ارتكاب به قتل عمد محسوب مي شد، براي سالها به زندان مي افتاد.گوش كيان به بيسيم و نگاهش به در اتاق عمل بود.لحظات به كندي مي گذشت و جز دعا، كاري از كسي بر نمي آمد.غزل سر به شانه عاليه اشك مي ريخت و ايرج دل نگران سالن را قدم مي زد. خبري از اتاق عمل نرسيده بود كه صداي قدمهاي پرشتابي در سالن پيچيده و نگاه ها را متوجه خود كرد.
182 ايرج سراسيمه جلو رفت و گفت:- بالاخره اومدي.هادي حالتي شبيه به سكته داشت.بي خبر اما پريشان و نگران گفت:- تصادف كرده؟- نه... منصور نامرد كتكش زده.- غزل گريان گفت:- ديدي چه خاكي به سرمون شد.هادي هاج و واج در حاليكه طاقت ايستادن روي پاهايش را نداشت، با زاري گفت:- محض رضاي خدا يكي به من بگه غزاله چش شده؟!ايرج زير بغل هادي را گرفت و او را براي نشستن روي صندلي كمك كرد.هادي گفت:- پس خود نامردش كجاست؟- فرار كرد!- مگه گيرم نيفته! به خدا قسم مي كشمش.هادي در خلال صحبت با ايرج، متوجه كيان شد و نگاه متوقعي به او انداخت و گفت:- شما كه نمي ذاري قِصِر در بره؟- مطمئن باش گيرش ميارم.در اين موقع بود كه در اتاق عمل باز شد و ابتدا پرستاران خارج شدند و سپس پزشك جراح غزاله بيرون آمد.كيان پيش دستي كرد و قبل از همه جوياي احوال غزاله شد.دكتر لبخندي زد و گفت:- خوشبختانه عمل موفقيت آميز بود. فعلا احتياج به مراقبتهاي ويژه داره، ولي قول مي دم ظرف يكي دو روز آينده به بخش منتقل بشه... بيمار شما قويه.جاي نگراني نيست.همه نفسهاي حبس شده شان را آزاد كردند و خدا را شكر گفتند و منتظر خروج غزاله از ريكاوري شدند.دقايقي بعد هادي كه متوجه بيتابي و بي قراري بيش از حد كان شده بود، غزل را به گوشه اي كشيد و گفت:- تو خبرش كردي؟غزل سر تكان داد و هادي چند بار دست در هوا چرخاند و گفت:- يه جوريه!- چه جوريه؟- انگار بيشتر از ماها نگرانه.