183 غزل نگاه معناداري به هادي انداخت و سكوت كرد.هادي كنجكاو و متعجب پرسيد:- چرا اينجوري نگام مي كني، چيزي مي خواي بگي؟- قول ميدي وقتي حقيقت رو شنيدي سر و صدا راه نيندازي؟- داري كلافه ام مي كني. حرف بزن ببينم جريان چيه؟- داماد آينده است.- نه بابا! خواستگاري كرده؟- كار از خواستگاري و اين حرفها گذشته.- بيست سواليه!؟ مسخره! درست حرف بزن ببينم چي ميگي.غزل در چند جمله مفيد و مختصر هادي را در جريان عقد آن دو گذاشت.دهان هادي از تعجب بازماند و لحظاتي بعد گويي رگ غيرتش جوش آورده بود، گفت:- فكر كرده چون افسره، هركاري دلش خواست مي تو بكنه، الان ميرم....غزل گوشه پيراهن او را كشيد و او را دعوت به سكوت كرد :- اصلا تو چكاره اي. خودشون مي دونن. زن و شوهر هستن. تو رو سننه.- من و سننه! فكر كرده سرخود هر كار دلش خواست مي تونه بكنه.- ديگه داري شورش رو در مياري هادي.... آخه توي اون وضعيت، توي يه كشور غريب، احتياج به اجازه ي تو داشت؟حالا بجاي اينكه از خدات باشه كه يه همچشن دامادي نصيبمون شده، يه چيزي هم طلبكار شدي؟- معلومه كه طلب كارم .... بي انصافا يه كدومشون لب وا نكردن.- تقصير من و ايرج بود.اگه پاي منصور رو به اينجا باز نمي كرديم، اونها الان سر خونه و زندگيشون بودن.هادي از همانجا نگاهي به قد و بالاي بلند كيان كه در انتهاي سالن ايستاده بود، انداخت و گفت :- اين واقعا غزاله رو مي خواد؟- مطمئن باش ...- كاش به من گفته بودي .... اونوقت همچين با منصور رفتار مي كردم كه تا عمر داره پاشو كرمون نذاره.- خيلي خب حالا....مشغول گفتگو بودند كه كيان شتابان نزديك شد و گفت :- منصور به تله افتاد قصد داشته بره تهران.لبهاي هادي و غزل به لبخندي گشوده شد و كيان افزود :- بايد برم فرودگاه ... بي خبرم نذاريد. 184 عزم رفتن كرد كه هادي خواست تا او را همراهي كند.دقايقي بعد اتومبيل كيان به قصد فرودگاه در حال حركت بود و هادي بي قرار هم صحتبي با دامادي كه انتظارش را نداشت، گفت :- نمي دونم چرا اين دختر اينقدر كم اقباله.كيان نيم نگاهي انداخت و ساكت ماند و هادي ادامه داد :- هنوز خاطرات تلخ يك ساله اش رو فراموش نكرده بود. مي ترسم رواني بشه.- ان شاا.... اتفاقي نمي افته. غزاله خانم با روحيه اس.- با روحيه اس!؟ حداقل وقتي زندان بود، دوبار بيمارستان، در بخش روانپزشكي بستري شد. چطور با رو روحيه اس.- مي دونم، ولي با اون وقتها خيلي فرق كرده. به قول قديمي ها سفر انسان رو مي سازه.هادي نگاه ملامت باري به كيان انداخت و با كنايه گفت :- فكر نمي كنيد اين آخري تقصير شما بوده؟- كاش دست من بود. نمي ذاشتم يه مو از سرش كم بشه.- غرل ماجراي شما رو برام گفت. از آدمي مثل شما متعجبم .... به هر حال و به هر نحوي غزاله زن عقدي شما محسوب مي شه و ناموست. غير از اينه؟- پس شما همه چيز رو مي دونيد.- متاسفانه بيشتر از چند دقيقه نيست كه مي دونم.- واقعا متاسفم. شما حق داريد. هر بلايي سر غزاله اومده من مقصر بودم.ولي خدا مي دونه بخاطر خودش عقب كشيدم. نمي خواستم بعدها از دوري فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.- من از جزئيات چيزي نمي دونم، ولي بهتر بود حقيقت رو به من مي گفتي.- بهتره براي غزاله دعا كنيم. فايده ي اين بحثها چيه.- مي دوني دلم چي مي خواد.دلم مي خواد منصور رو بكشم يه گوشه تا مي خوره بزنمش. بايد بفهمه غزاله چه درد و زجري كشيده.- نه هادي خان! اگه مي خواي دنبال من بياي بايد خودت رو كنترل كني.بهتره آتو دستش نديم.هادي در سكوت به فكر فرو رفته بود و كيان هر لحظه بر سرعت ماشين مي افزود. لحظاتي بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند.مامور بازرسي پس از رؤيت كارت شناسايي كيان، او را به اتفاق هادي به دفتر حراست راهنمايي كرد.منصور با دستهاي دستبند شده سر به زير داشت و ماهان مظلومانه روي راحتي به خواب كودكانه رفته بود.هادي به مجرد ديدن او با عصبانيت از كوره در رفت و بي محابا حمله ور شد.مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت ديگرش را در هوا چرخيد زيرا مامورين نيروي انتظامي او را به سرعت از مجرم دور كردند.با اين وصف منصور جرات يافت و فرياد زد :- حقش بود خواهر بي همه چيزت رو مي كشتم، ولي حيف ...- خفه شو احمق .... حرف دهنت رو بفهم.و بار ديگر به او حمله ور شد.اين بار كيان مانع شد، ولي منصور دست بردار نبود با نيش زبان گفت :- برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادي.كيان يه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سينه ي پهن و فراخش مقابل او ايستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غيظي در چشم او دوخت و با لحن سردي گفت :- زيادي حرف مي زني.- كدوم بي غيرتي رو ديدي كه ناموسش هرزه گي كنه و صداش در نياد.خون جلوي جشمان كيان را گرفت اما به مقتضي شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لاي دندانهاي كليد شده اش گفت :- خفه شو.و روي از منصور گرفت و به سمت سروان معيري چرخيد، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :- حالا سَقط شده يا نه؟كيان ديگر طاقت نياورد. بي محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند.منصور سكندري رفت و به ديوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوي بود كه منصور در حال سقوط، به صندلي گير كرد و افتاد.قند در دل هادي آب شد. سروان معيري كيان را كنار كشيد و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتيب اعزام منصور را به آگاهي فراهم كرد.ماهان كه با سر و صداي ايجاد شده بيدار شده بود، با مشاهده درگيري بناي گريه را گذاشت.هادي در آرام ساختن او عاجز ماند.كيان محبت پدرانه را چاشني نگاه و دستهاي ومهربانش كرد و او را به آغوش كشيد و به گشيه ي اسباب بازي برد.انگشت ماهان روي هر كدام از وسايل قرار مي گرفت آن كالا خريده مي شد.اگر غزاله بود، بدون شك مي گفت : ( اينقدر اين بچه رو لوس نكن كيان). 185 هر يك به نحوي سعي داشتند او را وادار به خنده كنند.غزاله در مقابل آن همه ابراز علاقه و محبت، خود را موظف به لبخندي زوركي مي دانست.نيلوفر اولين كسي بود كه پيشاني او را بوسيد و با آرزوي بهبودي، به بهانه فرزند خردسالش خداحافظي كرد و رفت.هادي هم مجبور بود برود، پيشاني غزاله را بوسيد و گفت:- اخمات رو باز كن و به دنيا بخند تا دنيا به روت بخنده.غزل بلوز هادي را كشيد و گفت:- بريد خونتون ديگه، از كي نشستي داري شر و ور مي گي.هادي دست به سينه سر خم كرد و با لودگي گفت:- چشم قربان، بچه كه زدن نداره.... ما رفتيم.و به علامت خداحافظي دست بلند كرد و رفت.غزل نيز به هواي بدرقه آنها گفت: ( زود برمي گردم ). و رفت.غزاله با احساس ضعف چشم بست. خدا مي داند در چه افكاري بود كه متوجه صداي نزديك شدن قدمهايي به طرف خود شد، به خيال اينكه غزل بازگشته است با چشمان بسته گفت:- اومدي؟ تو هم مي رفتي. خيلي خسته شدي.وقتي جوابي را نشنيد سر چرخاند و چشم باز كرد.كيان با لبخندي به لب و دسته گلي در دست بالاي سرش ايستاده بود.نگاه ناباورانه اش در چشمان كيان خيره ماند.كيان به آرامي سلام كرد.اشك در چشمان غزاله حلقه زد، كيان دستش را جلو برد و اشك را از گوشه چشم او سرازير شده بود پاك كرد و گفت:- صدبار گفتم جلوي من گريه نكن.- فكر نمي كردم بياي.اثر نافذ چشمان كيان قلب غزاله را به تپشهاي تند وادار كرد.كيان با لبخند نمكيني يك شاخه گل رز قرمز را از دسته گل بيرون كشيد و به دست او داد.سپس صندلي را بيرون كشيد و نشست.لحنش پرمرارت و مهربان بود، گفت:- حالا بگو ببينم حال حاج خانم ما چطوره؟ جاييت كه درد نمي كنه؟غزاله نگاه بي قرارش را در چشمان كيان دوخت و گفت:- حالا ديگه نه.كيان دست او را در دست فشرد و گفت:- ديگه همه چيز تموم شد.قول مي دم از اين به بعد مثل جونم ازت محافظت كنم. 186 (قسمت آخر) غزاله لبخندي زد و گفت:- مثل جونت!؟ تو كه جونت رو گذاشتي كف دستت.... حضرت آقا.كيان لبخندي تلخ به لب راند و سكوت كرد.نگاهش سرتاپاي غزاله را برانداز كرد.دست چپ غزاله در گچ سبز رنگ روي سينه اش قرار داشت و شيلنگ سوند از زير ملافه تا كيسه مخصوص كشيده شده بود و خونابه در آن جريان داشت.صورت متورم و كبود او، حكايت از درد و رنجي كه كشيده بود داشت.كيان با احساس تقصير گفت:- نمي تونم خودم رو ببخشم. فكر كردم كارم درسته و تو بايد وظيفه مادريت رو در اولويت قرار بدي، باور كن جز سعادت تو به هيچ چيز فكر نمي كردم.- خودت رو ملامت نكن.- نمي دونم چه عذابي مي كشم.وقتي منصور رو مي بينم و مثل مرباي آلبالو نگاش مي كنم، از خودم بدم مياد.- راستي با منصور چه كار كرديد؟- فعلا منتقل شده به زندان تا وقتي تو بتوني در دادگاه حضور پيدا كني و شهادت بدي و تصميم بگيري.- ماهان كجاست!؟- خيالت از جانب ماهان راحت باشه.. يه مادربزرگ داره كه جرئت نمي كني از كنار سايه اش رد بشي!!- مادربزرگش!!!؟ يعني تحويل شوكت خانم داديش!!!؟- دست شما درد نكنه غزاله خانم. مگه من پسرم رو از خودم دور مي كنم.- كيان!؟....- جان كيان.- شوخي نكن ديگه. ماهان كجاست؟- گفتم كه، پيش مادربزرگش... نمي دوني مادرم با چه علاقه اي بهش رسيدگي مي كنه.- يعني خواب نمي بينم... مادرت هم خودم رو قبول كرده هم ماهان رو.سپس با لبخندي از روي رضايت به لب نشاند و دست كيان را فشرد.در اين لحظه پرستاري وارد شد و گفت:- وقت ملاقات تمومه... بيمار شما احتياج به استراحت بيشتري داره.لطفا اينجا رو ترك كنيد.پرستار خارج شد.كيان مطيع اوامر پرستار، بلافاصله صندلي را كنار كشيد و ايستاد.اما قبل از رفتن نگاه پرعطوفتش را نثار چشمهاي غزاله كرد با احساسي عميق گفت:- دوستت دارم.نفس در سينه غزاله حبس شد.قلبش به تندي مي تپيد گويي جامي از شراب عشق را لاجرعه سركشيد، چشم بست.كيان با مشاهده چشم هاي بسته او با صداي زنگ داري گفت: - غروب چشمهات رو دوست ندارم. طلوع كن...در چَشم من طلوع كن. پايان