قسمت هجدهم------------------------------ يك هفته زجر آور در اسارت و تنهايي و دوري از فرزند شيرخوار جسمش را تكيده و رنجور كرده و التهاب و استرس و بازجوييها روحش را افسرده و آزرده ساخته بود و در اين بين تمام روش ها و ترفندهاي سروان حق دوست براي وادار ساختن او به اقرار و گرفتن اعتراف كتبي بي نتيجه مانده و پرونده اش تكميل نشده بود.زمانيكه حق دوست در كار بازجويي خود ماند از سرگرد زادمهر خواست تا قبل از اعزام غزاله به دادگاه، ملاقاتي با او داشته باشد،از اين رو سليمي براي آخرين بار او را به اتاق بازجويي انتقال داد.از استرس و هيجانات دفعات قبل در غزاله اثري ديده نمي شد او از سوالات مكرر و جو موجود ، خسته به نظر مي رسيد و در دل آرزو مي كرد كاش اين ماجرا هر چه زودتر پايان يافته و از اين كابوس دهشتناك نجات يابد.در حاليكه بي حوصله انتظار حق دوست را مي كشيد در باز شد و سرگرد زادمهر قدم به داخل اتاق گذاشت.زادمهر باصلابت و گامهايي استوار جلو آمد و مقابل ميز ايستاد. غزاله به خيال حق دوست بي رغبت سرش را بالا آورد ، اما چشمان درشت و براقش از تعجب گرد شد و بار ديگر دچار استرس شد. به خاطر آورد اين نگاه غضبناك را يكبار ديگر ديده است. مرد جوان با چهره مصمم و جدي نگاه تند و ملامت بارش را به او دوخت و در سكوتي معنادار به او خيره ماند. غزاله با ديدن او سراسيمه از جاي برخاست و سلام داد.زادمهر با عليكي سرد گفت :- تعجب مي كنم! چرا به جاي اينكه شاكر نعماتي باشي كه خدا بهت ارزوني داشته، خودت رو مفت و رايگان به اين دنيا فروختي!غزاله برآشفت، ولي در موقعيتي نبود كه زبان به اعتراض بگشايد، از اين رو با لحني گلايه آميز گفت :- شما خيلي راحت در مورد ديگران قضاوت مي كنيد.- من قضاوت نمي كنم. يعني شغلم قضاوت نيست. پرونده ات رو خوندم خيلي سنگينه. هرويين! فكر نمي كني با وجود شوهر و يه بچه ۶ ماهه ، كفران نعمت بود كه دست به چنين كار احمقانه اي بزني.- چرا هيچ كس باور نمي كنه... من هيچ چيز نمي دونم . به خدا ! به قرآني توي سينه حضرت محمده ، روحم از اون هرويين ها بي خبره.اشك مجال ادامه صحبت را از او گرفت و باقي كلمات در هق هق گريه اش گم شد .زادمهر كه مانند ديگر همكارانش به طور مداوم با اين كلمات از طرف متهمين روبرو مي شد، بي حوصله گفت :- خوشم نمي ياد گريه كني ... نه اشك بريز، نه قسم بخور... چطور مي تونم خطاي تو رو ناديده بگيرم، سركار خانم! با پنج بسته سيگار جاسازي شده دستگير شدي، بهتره بجاي ادا و اطوار بدون كم و كاست جواب سوالاتم رو بدي.سپس با ملايمت افزود:- امروز آخرين روز اقامت تو در اينجاست. فردا كه بري دادگاه، از همون جا يكراست تشريف مي بري زندان، پس بهتره عاقل باشي و درست جواب بدي.- زندان!؟...- آره ... نكنه توقع ديگه اي داري .- ولي من هر چي مي دونستم به سروان حق دوست گفتم. شما حق نداريد بيشتر از اين با آبرو و زندگي من بازي كنيد...- كسي آزار نداره با زندگي شما بازي كنه. ما كه نه شما رو مي شناختيم و نه پدر كشتگي با شما داشتيم ... خواسته يا نا خواسته اين مشكل به وجود آمده و هيچكس جز خودت پاسخگو نيست. حالا اه اعتراف كني همه رو خلاص كردي.غزاله نگاه پرالتماس و نااميدش را در چشمان زادمهر دوخت. شايد زادمهر با همان نگاه پي به اوج مظلوميت او برد، ولي او مرد قانون بود و نمي توانست با احساس تصميم گيري كند، به همين دليل از تيررس نگاه او گريخت و با لحن ملايم تري گفت :- ببين ! من با خودم قلم و كاغذ ندارم پس حرفهاي تو ثبت نميشه. باور كن هرچي بگي بين ما مي مونه. من فقط براي كمك اينجا هستم. حيفه تمام سالهاي جوونيت رو پشت ميله هاي زندان سر كني... اگه همكاري كني قول مي دم برات تخفيف بگيرم، حالا عاقل باش و حرف بزن.غزاله فكر كرد از هر احساسي تهي شده است. نه خشم، نه نفرت؛ نه ملتمس، نه ناراحت؛ بي اراده چشم به نقطه نامعلومي دوخت و زمزمه كرد :- من در اين تاريكيفكر يك بره روشن هستمكه بيايد علف خستگيم را بچردمن در اين تاريكي....- پس نمي خواي همكاري كني. با اين حساب كمكي از من ساخته نيست
قسمت نوزدهم----------------------------- غزاله با افكار درهم و آشفته، مستاصل گفت :- هرچي شما بگي ، همكاري مي كنم.گوشه لب زادمهر لبخند كم رنگي نشست. فكر كرد در كار بازجويي خود موفق شده است . بلافاصله مقابل غزاله نشست و فت :- آفرين ... تصميم عاقلانه اي گرفتي . حالا مي خوام كامل و دقيق جواب سوالاتم رو بدي. اول بگو اين جنسها رو از كي تحويل گرفتي و قرار بود به كي تحويل بدي.- باز كه رفتتي سر خونه اول. من هيچي از اون مواد نمي دونم.زادمهر با احساس اينكه به بازي گرفته شده، عصباني برخاست در حاليكه قصد خروج داشت با خشم گفت :- به درك. هر چي سرت بياد حقته... تو به درد زندن مي خوري، نه خونه و زندگي.و گامي بر داشت تا برود، ولي غزاله سراسيمه و هراسان از جاي جست و مقابل او زانو زد.و بي اراده پوتين او را چسبيد و با التماس ، با چشمان اشكبار گفت :- تورو خدا جناب سرگرد ... تورو جون عزيزترينت كمكم كن ... تورو به فاطمه زهرا نجاتم بده.زادمهر كه از حركت ناگهاني غزاله غافلگير شده بود با خشونت پايش را از ميان پنجه هاي ناتوان او بيرون كشيد و برافروخته گفت :- اين كارها چيه؟ بلند شو !- چرا اصرار داري به من اتهام بزني . چرا با آبروي من بازي مي كني.- نه اصرار وارد كردن اتهام به شما رو دارم ، نه قصد آبروريزي . خانم! مثل اينكه يادتون رفته! جلوي چشماي خودتون پاكتهاي سيگار رو از ساكتون درآورده اند... حالا چه بخواي چه نخواي متهمي.- آخه من براي چي بايد اين كار رو مي كردم.- نمي دونم ... اين همه آدم كه خلاف مي كنن ، دليلش رو از ديگران مي پرسن!؟ پول ... اين پول كثيف انگيزه تمام خلاف هاست.و بدون معطلي سليمي را صدا زد. غزاله بار ديگر گفت :- تو رو خدا كمكم كن ... شما تنها اميد مني.- چرا فكر مي كني من تنها اميدتم.- چون فكر مي كنم شما رييس باشيد.حتما نفوذتون هم بيشتره.- چي تو اون كله پوكت مي گذره!؟غزاله از ترس به خود لرزيد ، با اين وجود تمام توانش را به كار بست تا به نحوي زادمهر را تحت تاثير قرار دهد. از اين رو با لحني التماس آميز گفت :- نگذاريد زندگيم تباه بشه. كمك كنيد.كنج لبهاي زادمهر پوزخندي نشست. در حاليكه دستگيره را مي چرخاند گفت :- وقتي كه جيك جيك مستونت بود ، فكر اين روزهات نبود؟غزاله نااميد پرخاش كرد.- من دست نياز به سوي شما دراز كردم... هميشه قانون حرف اول رو نمي زنه. مي دونم اگه بي گناه بيفتم كنج زندون ، يه شب هم خواب راحت نداري.- آره درسته... من هيچ وقت خواب راحت ندارم.مي دوني چرا ؟ چون تمام مجرميني رو كه انداختم توي هلفتوني مدام نفرينم مي كنن.
قسمت بیستم------------------------- به همراه پرونده اي كه اعتراف يا مطلب قابل توجهي در آن ذكر نشده بود ، مقابل قاضي نشسته بود و در انتظار صدور حكم به سر مي برد. سهرابي با وجود مندرجات بي اهميت پرونده ، سوالات گوناگوني از غزاله پرسيد كه جز جوابهاي بي اهميت مندرج در پرونده عايدش نشد.انكار و عدم اعتراف غزاله قاضي را در نقطه كور از قضاوت قرار داده بود. از اين رو تصميم گرفت بنا به روند معمول دادگاه ، تا انجام تحقيقات كامل از موقعيت اجتماعي و خصوصي زندگي غزاله ، او را به زندان انتقال دهد و صدور حكم نهايي را تا تكميل تحقيقات به تعويق بيندازد.با قرائت حكم ، غزاله به هم ريخت . پرخاش و التماس در او آميخته شد و او را وادار به حركات بي اراده ساخت.سليمي به هر زحمت كه بود او را در دفتر قاضي بيرون كشيد. و در گوشه سالن نشاند و با تشر زدن او را وادار به سكوت كرد و در حاليكه دست او را به نيمكت فلزي دستبند مي زد ، گفت :- چه خبرته !؟ اينجا دادگاهه! اين ديوونه بازيها رو بذار براي سلولت ... حالا تا من برم و حكم زندان رو بگيرم ، مثل بچه آدم ساكت بشين.غزاله ناچار آرام گرفت ، اما اشكش توقفي نداشت . ديوانه وار به اطراف چشم مي چرخاند كه صداي خنده اي او را متوجه ساخت. با كنجكاوي به سمت صدا چرخيد. چشمش به حق دوست و زادمهر افتاد كه مشغول خوش و بش بودند. يادش نبود در چه موقعيتي قرار دارد ، بي اراده و از سر خشم از جاي برخاست و خطاب به آن دو نفر داد زد:- چرا كه نخندين ! امروز نوبت شماست ، ولي شايد فرداي فردا همه چيز تغيير كنه ، كي مي دونه ؟كلام كنايه آميز غزاله ، زادمهر را برآشفت . در حاليكه دندان قروچه مي رفت با خشم جلو آمد و گفت :- فكر كنم رفتار ملايمي داشتم كه اين طور گستاخ شدي.غزاله نگاه غضبناك و آكنده از نفرتش را به چشمان زادمهر دوخت و گفت :- بي وجدان... تو اصلا وجدان نداري.و بي تامل آب دهانش را به سمت زادمهر پرتاب كرد .زادمهر آنچنان برآشفت كه بي محابا دست بالا برد ، اما با ديدن قطرات اشك و مظلوميتي كه در چهره غزاله به اوج خود رسيده بود با كلافگي دستش را پايين انداخت و عصباني دادگاه را ترك كرد.سليمي با حكم قاضي در مقابل غزاله استاد و گفت :- پاشو ، پاشو وقت گذشته.دل غزاله فرو ريخت طوريكه رخوت و سستي سراپاي وجودش را فرا گرفت ، نااميد به هرسو نظر كرد .هيچ چيز و هيچ كس اميد بخش دل ترسانش نبود.دقايقي بعد خودرو حمل زنداني ، در حاليكه تعداد ديگري زنداني را با خود حمل مي كرد از محوطه دادگاه خارج شد و پس از طي مسافتي مفابل درب بزرگ زندان سيرجان متوقف شد و پس از مدت كوتاهي ماشين وارد محوطه زندان شد.غزاله با دلشوره و اضطراب ، در حاليكه نگاه هراسانش را به زواياي محوطه دوخته بود ، به همراه چند زنداني ديگر وارد ساختمان اداري زندان شد و بعد از انگشت نگاري و گرفتن چند عكس از زواياي مختلف صورتش كه از سخت ترين و تلخ ترين لحظات عمرش محسوب مي شد و ارائه پاره اي اطلاعات شناسنامه اي كه در كامپيوتر ثبت گرديد ، وارد اتاق بررسي شد و بعد از تفتيش بدني به رختكن رفت و با تعويض لباس و پو شيدن لباس فرم مخصوص زندان ،در قسمتي به نام قرنطينه محبوس شد.لحظات به كندي مي گذشت و وسعت باور او محدود و محدودتر مي شد تا جايي كه صدايي جز ضربان ضعيف قلبش نمي شنيد . خسته و پژمرده به ديوار پشت سر تكيه داد . سعي داشت تا نگاهش را از ديگران بدزدد. ولي فخري كه از بقيه بزرگتر و با سابقه تر بود جلو آمد و با لحن داش وار گونه خود گفت :- ببينم خوشگله! خلاف ملافت چه جوري ياس ؟
غزاله با ترشرويي چشم در چشم فخري دوخت و گفت :- به تو چه !- آآآ... نداشتيم جونم. معلومه دفعه اولته كه سر از اينجا درآوردي ... بذار روشنت كنم! اگه دلت دردسر نمي خواد ، بهتره با كس ديگه اي اين جور سر شاخ نشي ... شيرفهم ؟- مثلا چيكار مي كني ؟فخري كه از زندانيان سابقه دار بود و اكثر روزهاي جواني را در زندان بسر برده بود و كمابيش حال غزاله را درك مي كرد و چون مي دانست اگر غزاله با اين روحيه جنگجويانه وارد بند شود دچار دردسر و مشكل خواهد شد ، لحن دوستانه اي به خود گرفت و گفت :- ببين خوشگل خانم ، فردا كه بريم بند خيلي ها دوره ات مي كنن . اگه قرار باشه جواب همه رو اين طوري بدي ،واسه خودت دشمن درست مي كني.- مهم نيست . چه اهميتي داره ! بذار همه دشمنم باشن. دوست مي خوام چيكار.- دنيا كه به آخر نرسيده ... اصلا تو كه جربزه زندون نداشتي ، چرا خلاف كردي ؟- چه خلافي!- چه مي دونم... همون خلافي كه واسه خاطرش تشريف آوردي اينجا.- من واسه هيچي اينجام.شليك خنده در فضا پيچيد و غزاله غضبناك فرياد زد:- چه مرگتونه... چي چيِ من اينقدر خنده داره؟فرشته كه دفعه قبل با غزاله در ستاد درگير شده بود در جواب گفت :- باز كه هارت و پورت مي كني بچه پررو!- خفه شو آشغال.- آشغال جد و آبادته.فخري دست به كمر در مقابل او ايستاد و گفت ( بگير بتمرگ ) و انگشت سبابه را به سمت فرشته نشانه رفت و گفت :- اگه يه بار ديگه باهاش بد حرف بزني ، من مي دونم و تو.فرشته كه فخري را مي شناخت آرام در جاي خود نشست. فخري به جانب غزاله چرخيد و گفت :- تو تجربه زندون نداري. خونسردي خودت رو حفظ كن . اگه بخواي هر دقيقه به شاخ يكي بپري ، تمام دوران حبست رو بايد با تنبيه سر كني.احساسي تلخ غزاله را در هم فشرد، حس مي كرد درون قبري گرفتار آمده است كه نه دستي براي برآوردن، نه پايي براي كوفتن، نه فريادي براي بانگ زدن داردو در حالي كه از درون فرو مي پاشيد، سر را ميان دستها پنهان ساخت.
قسمت بیست و یکم-------------------------------- روز بعد به محض ورود به بند، فخري مورد الطفات دوستان و هم بندان خود قرار گرفت. غزاله كه تجربه تلخ و جديدي را مي گذراند، سر به زير و خاموش در پناه فخري جلو آمد. فخري، غزاله را جلو كشيد و گفت :- بچه ها اين خوشگله دوستم غزاله است ... حواستون باشه بهش بد نگذره.غزاله براي تشكر سر بالا گرفت و پس از آنكه نگاهي اجمالي به جمع انداخت. با شرم سلام كرد.شهلا كه يكي از پر شر و شورترين زنان بند بود، با مشاهده چهره زيباي او سوت ممتدي كشيد و با لحني آهنگين گفت :- عسل بانو، عسل گيسو، عسل چشم ... به به عجب آباد انگوري.- چه خبره؟ چرا طفلكي رو دوره كردين.... بذاريد از راه برسه بعد. بهتره تو رو پيش خودم نگه دارم اينطوري كاملا مراقبت هستم.غزاله بي اراده به دنبال فخري قدم به سلول گذاشت. نگاه مملو از غمش در زواياي سلول چرخ خورد. چهار تخت سه نفره كه اكثر صاحبانش بيرون از سلول بودند. هاله اي از اشك چشمان زيبايش را براق كرد و قطرات اشك بي اراده از چشمانش فرو چكيد. فخري دلسوزانه او را در آغوش كشيد وگفت :- چيه عزيرم، چرا گريه مي كني؟ چقدر بي تحملي دختر .... اگه بخواي تو اين چهار ديواري دووم بياري بايد قوي باشي. با اين روحيه سر ماه كارت ساخته ست..... تو رو خدا نگاش كن عين بچه ها .... آخه عزيز دلم، قربون اون چشماي نازت برم. جاي گريه و زاري دعا كن. ان شاالله خدا خودش يه راه نجات برات باز مي كنه.- تو ماهانم رو نديدي. خيلي كوچيكه، فقط شش ماه داره. كي مي خواد ازش نگه داري كنه، كي مي خواد تر و خشكش كنه، كي مي خواد براش لالايي بخونه.... بچه ام عادت داره شبها شير خودم رو بخوره، ولي حالا شيرم داره خشك ميشه... ديگه دارم ديوونه مي شم، ديگه طاقت ندارم.- زنده باشه باباش، مادرت، خواهرت... سر اونا سلامت.- چي ميگي، من بدون ماهانم ميميرم.- پاشو دختر. پاشو بذار يكي از اين تختها رو برات جفت و جور كنم تا استراحت كني.
قسمت بیست و دوم----------------------------------- فاطمه اشكش را پاك كرد و نگاه مملو از غمش را به چهره ماهان دوخت و روبه محمود گفت :- حالا چي ميشه؟ اين وضع تا كي ادامه داره ... يعني هيچ راهي نيست؟- صبر داشته باش فاطمه خانم، با غصه و اشك ريختن كه كاري درست نمي شه. غزاله دختر من هم هست. خدا ميدونه كه خيلي دوستش دارم.... به خدا هر كار لازم باشه مي كنم تا بي گناهيش ثابت شه.- بچه ام اين جور جاها رو نديده، به خدا دق مي كنه ... حالا زندون به درك بدون ماهان ديوونه ميشه.- آدميزاد از جنس مقاوميه. ان شاالله كه چيزي نيست.- اين بچه بعد از يك هفته تازه تبش قطع شده ... مدام گريه مي كنه، مي دونم كه بهونه ي مادرش رو مي گيره، در حالي كه كاري از دستم ساخته نيست.- ماهان فقط شش ماه داره بچه ها خيلي زود فراموش مي كنند و بلافاصله به ديگري دل مي بندند. ماهان مي تونه خودش رو با شرايط جديد وفق بده. بهتره ما بزرگترا عاقل باشيم و به جاي غصه خوردن يا فكر چاره باشيم، يا حداقل صبر داشته باشيم و منتظر الطاف خداوند بمونيم.صداي باز شدن در گفنگوي آن دو را قطع كرد و لحظاتي بعد منصور و هادي وارد شدند. سلامشان سرد و كوتاه بود و بلافاصله هر دو در گوشه اي كز كردند. محمود با مشاهده چهره هاي درهم وگرفته آن دو با ملامت گفت :- شما با اين روحيه ، به يك ماه نمي كشيد.منصور به سختي گفت :- نمي دوني بابا ، به هر دري مي زنم بسته است، هرجا مي رم اميدم زود نااميد ميشه. با وكيل هم صحبت كرديم ، ميگه تا جواب تحقيقات، بايد دست نگه داريم ولي چون هروئين ها رو از وسايل شخصي خود غزاله پيدا كردن ، نبايد زياد اميدوار باشيم.- بنده خدا چي كاره است كه اميد تو رو نااميد كنه، اميدت به خدا باشه.- كدوم خدا! هموني كه يادش رفته بنده اي به اسم غزاله داره ....- استغفرا... كفر نگو ، كفر نگو.- ولم كن بابا . چي واسه خودت بلغور مي كني ؟ كفر نگو ، كفر نگو ... يه نگاه به من بنداز ! تاوان چي رو دارم پس مي دم؟ تاوان كدوم گناه نكردمو ؟... سرم تو لاك زندگيم بود.... چشم به مال و ناموس كسي نداشتم ... همه فكر و ذكرم زن و بچه ام بود .اما حالا خدا مكافاتم كرده... زندگيم يه شبه زير و رو شد. چرا ؟- شايد اين يه امتحانه، امتحان صبر .... امتحان ايمان. شايد هم ميزان عشق و صبر!... پسرم اگه ايمان داشتي اين طور به هم نمي ريختي. دنيا هزار رنگه، هزار زير و بالا داره كه بهشون مي گن امتحان. كسي از امتحان دنيا سر بلند بيرون مياد كه ايمان داشته باشه.- تو رو خدا روضه نخون ... زندگيم از هم پاشيده، زنم افتاده گوشه زندون، بچه ام هر شب تب ميكنه و تا خود صبح گريه مي كنه. چطور صبر داشته باشم- نمي دونم چطور تو رو دلداري بدم پسرم ، ولي بابا نا شكري نكن.محمود نفس عميقي كشيد و خطاب به فاطمه گفت :- نمي تونم زياد بمونم ، پسر و نوه ام رو به شما مي سپرم.... شرمم مياد اين موضوع رو پيش بكشم ولي....فاطمه كه زن پخته و با تجربه اي بود مقصود او را درك كرد و رشته كلام را خود به دست گرفت و گفت :- همه ما موقعيت شما رو درك مي كنيم ... من خودم دختر دارم. شما حق داريد فكر آبروي خانواده تون باشيد. غزاله برام گفته كه تا به حال به عناوين مختلف عروسي مهناز خانم عقب افتاده... امر خير رو نبايد به تاخير انداخت. انشاءا... به سلامتي.- به خدا شرمنده ام.- دشمنت شرمنده باشه محمود آقا.
قسمت بیست و سوم----------------------------------- تداركات به بهترين نحو انجام پذيرفت و باغ زيباي گلشن پذيراي مهمانان شد .مجلس حسابي گرم بود ، اما در اين ميان تنها چشمي كه نمي توانست نگراني و اضطرابش را پنهان سازد، شوكت بود .او علي رغم دلداري محمود ، هر چه به زمان ورود عروس و داماد نزديكتر مي شد ، بر پريشانيش افزوده مي گشت. حال آشفته شوكت محمود را مجبور كرد كه با فرزندش تماس بگيرد.منصور نيز حال خوشي نداشت. به محض برقراري ارتباط بي حوصله و به سردي احوالپرسي كرد و با حسرت گفت :- واسه عروسي مهناز خيلي نقشه ها داشتم، ولي حيف ... . اشك مجال سخن گفتن را از منصور گرفت .- اين كارها چيه مرد ... ناسلامتي زنگ زدم يه كمي مادرت رو نصيحت كني. تو كه از اون هم بدتري.- چه كار كنم آقاجون بي سر و سامان شدم.- مي دونم پسرم ، توكلت به خدا باشه ... جون بابا يه كم خوددار باش و مادرت رو نصيحت كن كه از صبح تا حالا اشك ريخته.چند لحظه بعد منصور در حاليكه سعي داشت اندوه را از كلامش دور كند مشغول درد و دل با مادر شد. تبريك كه گفت اشك شوكت درآمد.- كاش مادرت مي مرد و ناراحتي تو رو نمي ديد.- دور از جون مامان. انشاءالله صد سال زنده باشي . چرا ناشكري مي كني، فرض كن پسرت يه كشور ديگه است و نتونسته بياد.- كاش به كشور ديگه بودي ولي گير اون مار خوش خط و خال نمي افتادي.- آخه مادر ِمن ! غزاله كه گناهي نداره.- خيلي با اطمينان حرف مي زني. مگه استغفرا... دختر پيغمبره.- ميشه بس كني.- چرا چشمات و باز نمي كني ؟ چرا نمي خواي حقيقت و ببيني؟ اين دختره داره فريبت مي ده. خدا مي دونه چه گند و كثافت كاري ديگه اي كرده كه تو خبر نداري ... اصلا خوب شد گير افتاد ، حتما كار خدا بوده تا چشمهاي تو رو باز كنه.- مامان غزاله عروسته... زشته. اين حرفا رو نزن.- تو اگه عاقل بودي ، به جاي مخالفت با من ، يه كم فكر مي كردي. ببينم شازده! پسر من تا حالا به كسي هم گفته كه خانمش توي هلفتوني تشريف داره.- ....- دِ نگفتي دِ .... يعني روت نمي شه بگي . اما بايد با اين ننگ بسازي و بسوزي.... پسرم منصور با آبروي خودت بازي نكن. شر اين دختر رو از سرت كم كن.- هفته ديگه مي تونم با غزاله ملاقات كنم ... ازش توضيح مي خوام.- احساس آدم هميشه به آدم دروغ ميگه.يه نگاه به دور و برت بنداز ، حقيقت رو در نظر جامعه درباره يه زن زندون رفته پيدا كن.منصور حسابي زير و رو شد ، در حاليكه احساس مي كرد درونش آشوبي برپاست گفت :- بايد فكر كنم...ارتباط كه قطع شد منصور در دريايي از توهم غوطه ور شد
قسمت بیست و چهارم---------------------- صداي نگهبان در راهرو پيچيد : ( شرفي ، اكرمي، هدايت، طباخ، ملاقاتي داريد. )فخري مشغول سيگار كشيدن و گپ زدن بود كه با شنيدن نام غزاله از جا پريد و با خوشحالي خود را به غزاله رساند و او را در آغوش گرفت و گفت :- مژده بده !- آزاد شدي ؟- برو گمشو ديوونه. چي چي رو آزاد شدي... پاشو، پاشو ملاقاتي داري.- مرگ من ! راست ميگي؟!- پاشو ديگه تنبل. معطل نكن.- كجا بايد برم؟فخري دست نوازشي به گلبرگ گونه هاي غزاله كشيد و گفت :- هول نشو عزيزم. چادرت رو سرت كن ، دنبال شرفي راه بيفت.غزاله چادر به سر كرد اما مردد و پريشان به نظر مي رسيد، به طوري كه لرزشي سراپايش را فرا گرفت . دقايقي بعد غزاله با التهاب از مقابل چند كابين گذشت تا آنكه نگاه منتظر و نگرانش در چهره زيباي ماهان خيره ماند. قطرات اشك بي اراده از گونه هاي برجسته اش پايين چكيد. دستهايش را به هواي نوازش فرزند پيش برد ولي شيشه هاي قطور كابين مانع شد. منصور و فاطمه هم ، اشك مي ريختند. بالاخره منصور گوشي را برداشت و به غزاله هم اشاره كرد تا گوشي را بردارد. غزاله در حاليكه نگاهش را به ماهان دوخته بود گوشي را به گوشش نزديك كرد اما قادر به صحبت كردن نبود. بغض داشت و با كلماتي بريده و متقاطع سخن مي گفت.- اگه نتونم بي گناهيم رو ثابت كنم چي ؟- نااميد نباش تحقيقات فقط چند ماه طول مي كشه. تو هم كه شكر خدا موردي نداري. پس نگران نباشغزاله حوصله شنيدن اميدهاي واهي منصور را نداشت در حاليكه براي صحبت كردن با مادرش بيتاب بود نگاه از منصور گرفت و به چهره مهربان مادرش خيره شد و گفت :- مي خوام با مامان حرف بزنم.صداي لرزان فاطمه در گوشي پيچيد.- عزيز دلم مادرت برات بميره.... تو اينجا چيكار مي كني؟- برام دعا كن مامان- غصه نخور دخترم.... به پاشون مي افتم و التماس مي كنم ، هركاري كه از دستم بر بياد براي دختر نازنينم كوتاهي نمي كنم.- فدات شم مامان... تو فقط برام دعا كن.غزاله احساس مي كرد كه ماهان در فاصله اين بيست روز او را كاملا فراموش كرده از اين رو غمگين و افسرده پرسيد :- ماهان بهانه من رو نمي گيره.- 7، 8 روز اول خيلي اذيت كرد. اصلا آروم و قرار نداشت، ولي حالا شكر خدا عادت كرده.غزاله لبخند تلخي به لب راند و گفت :- خوبه ... فكر مي كردم بدون من مريض ميشه و با بغض افزود : خدا رو شكر فراموشم كرده.- اينقدر گريه نكن.... صبور باش مادر.- قربونت برم مامان ، تو رو خدا غصه من رو نخور اگه قندت بره بالا و زبونم لال بلايي سرت بياد... من اينجا مي ميرم... به خاطر من هم كه شده غصه نخور.و نگاهش را به منصور دوخت . منصور گوشي را گرفت و گفت :- چه عجب ياد ما كردي خانمي.
قسمت بیست و پنجم----------------------------------- - منصور .- جان منصور.- دلم خيلي برات تنگ شده. هر شب خوابت رو مي بينم.- دلِ من هم برات تنگ شده... خونه بدون تو صفايي نداره. همه جا ساكته، جات خيلي خاليه . نمي دونم با كي درد و دل كنم.- تو هم مثل پسرت به نبودنم عادت مي كني.- بي انصافي نكن غزاله ، مي خواي شكنجه ام كني.- من اين جا مي ميرم منصور.... تو رو خدا زودتر يه كاري كن.- خدا نكنه عروسك قشنگم. نوكرتم به خدا.منصور مكث كوتاهي كرد و با لحني جدي گفت :- فقط بايد از يه چيز مطمئن شم.- چه چيزي ؟!- بايد مو به مو برام شرح بدي .... من بايد بدونم چه اتفاقي افتاده و تو چه جوري توي مخمصه به اين بزرگي افتادي.حس غريبي غزاله را پر كرد ، از ذهنش گذشت منصور دچار ترديد شده در اين موقع صدايي در بلندگو پيچيد و پايان زمان ملاقات را اعلام كرد.منصور با دستپاچگي پرسيد :- چيزي مي خواي برات بيارم ؟- يه مقدار پول ، پتو ، فلاسك چاي و چند تكه لباس زير و رو.سپس ماهان را از روي شيشه كابين بوسيد و در حاليكه بي اراده اشك مي ريخت گفت:- يه كاري كن ملاقات حضوري بگيري .... مي خوام ماهان ....ارتباط تلفني قطع شد . اما منصور منظور غزاله را درك كرد و با حركت لب و دستها به او فهماند كه در اين مورد سعي خواهد كرد.غزاله خوشحال از ملاقات خانواده و ديدار فرزند ، گويي نيروي تازه اي گرفته باشد ، خوشحال و خندان وارد بند شد. فخري دستهاي او را دردست گرفت و گفت :- نمرديم و خنده سركار عليه رو هم ديديم.- حتم دارم شوهرت حسابي بهت حال داده. فالي اين را گفت و به دنبال آن قهقهه اي سر داد.- چه خبرته؟ بذار غزي جون حرف بزنه.غزاله نفسش را ببيرون داد و با لبخندي گفت :- دلم وا شد . ولي فخري ! به نظرم ماهان خيلي لاغر شده بود .- عيب نداره... همين كه سالمه جاي شكرش باقيه.- بي شرف پاك منو يادش رفته بود ! بهم نگاه مي كرد اما انگار نه انگار مادرش رو مي بينه.- يه بچه 5، 6 ماهه كه نزديك يك ماهه مادرش رو نديده، معلومه نمي تونه اونو به خاطر بياره. مخصوصا از شيشه هاي كت و كلفت كابين.- فكر مي كني تا چند ماه ديگه كه برگردم خونه ، غريبي نمي كنه و تحويلم مي گيره؟سرور قيافه مضحكي به خود گرفت و با لحن كشداري پرسيد:- اِ اِ اِ ... چه فكرا مي كني دختر .... به جاي اين چرنديات از شوهرت بگو ، تحويلت گرفت يا مثل شوهر پدرسوخته ما رفت اونجا كه عرب ني انداخت.غزاله شق و رق كمر راست كرد . فكر كرد بايد عشق منصور را به رخ ديگران بكشد، گفت:- منصور خيلي دوستم داره.از لحظه اول ملاقات تا وقتي مي رفت مدام اشك ريخت.فالي گفت :- خوش به حالت ، با اين وصفي كه تو كردي، قول مي دم سر سه ماه نشده ، بياردت بيرون.- آره خودش هم همين و گفت .- پس ديگه دردت جيه ؟ حالا يوخده اون سگرمه هات رو باز كن تا ما هم از كسالت دربيايم. هلاك شديم بسكه غصه ات رو خورديم دختر. غزاله لبخندي زد و با نگاهي اجمالي به جمع گفت :- خيلي اذيتتون كردم ،نه؟ .... حلالم كنيد. دست خودم نيست. اگه بدخلقي مي كنم و خواب از چشماتون گرفتم، واسه دوري پسرمه.اكرم كه شيطنت از سر و رويش مي باريد، چرخي ميان سلول زد و شروغ به رقص كرد و سُرور هم با صداي زيبايش او را همراهي كرد. هريك از افراد بند به طريقي سعي داشتند در شادي كوچكي كه به افتخار غزاله به پا شده بود ، شركت كنند. همه غرق شادي بودند كه نگهبان با زنداني جديد وارد شد و همه را امر به سكوت داد. بند به يكباره ساكت شد. فخري از جايش نيم خيز شد و چشم به انتهاي راهرو دوخت. شهين بلنده در آستانه ورود به بند ، به جمع زل زده بود
قسمت بیست و ششم------------------------------------- فخري لبخندي موذيانه زد و كفت :- براي سلامتي شهين جون صلوات.و براي استقبال جلو رفت. شهين از زندانيان با سابقه اي بود و به دليل قد و قامت بلندي كه داشت لقب شهين بلنده را گرفته بود. يكه بزن و قلدر بود. هر وقت وارد زندان مي شد ، قديمي ترها و يكه بزن ها مي زدند گاراژ. كسي جرئت حرف زدن روي حرف او را نداشت.ولي در مورد فخري فرق مي كرد. هر دو از يك قماش بودند و براي يك نفر كار مي كردند، از اين رو شهين بعد از احوالپرسي با دوستان و هم بندان قديم خود ، در مقابل فخري قرار گرفت و گفت :- عروسي مروسي داشتين؟فخري لبخندي زد و گفت :- يكي از تازه واردها حالش گرفته بود ، گفتيم از دلش در بياريم- نييده بودم فخري جون مهربون باشه.چيه؟ نكنه استفادش زياده !- يه بار ديگه وِر بزني روزگارت رو سياه مي كنم.- خيلي خب بابا، چرا ترش كردي؟ شوخي كردم.اما فخري با جديت چشم در چشم او دوخت و انگشت سبابه اس را به علامت خط و نشان بالا برد و گفت :- دور غزاله رو خط مي كشي. واي به حالت جايي بشنوم وِر زيادي زدي.- اسمش غزاله است ؟ چشم قربان اطاعت ميشه... حالا اگه اجازه مي فرماييد بيايم تو يه كم استراحت كنيم.شهين بادي در غبغب انداخت و وارد سلول شد . به محض ورود نگاهش در دو حلقه زيبا و درخشان خيره ماند.به سختي روي از او گرفت و نگاه پرمعنايي به فخري انداخت. فخري كه از اميال شيطاني شهين خبر داشت، زير لب غريد و دستهايش را به نشانه حمايت روي شانه هاي نحيف او نهاد و گفت :- اين خانم خانما عين خواهرمه. به همه سفارش كردم به تو هم مي كنم. هواش رو داشته باش.شهين نگاه خريدارانه اي به او انداخت و گفت :- سامليك آبجي .... بنده در خدمتگذاري حاضرم.غزاله با شرم سر به زير شد. و با صداي لرزاني جواب سلام داد. شهين باز لبخند كريهش را نشان داد و گفت : ( سلام به روي ماهت) . و رو به فخري پرسيد :- ببينم فخري جون اين عروسك فرنگي اينجا چه كار مي كنه.؟! بهش نمي ياد اهل اين حرفها باشه.معلوم بود فخري فكر شهين را خوانده است، براي همين كفري بود و جوابي نداد و او را با اشاره سر به دنبال خود بيرون كشيد. وقتي فخري وارد راهروي دستشويي شد شهين بدون معطلي او را به ديوار پشت سر چسباند و گفت :- حالا كه اينجام نمي ذارم اين لقمه تنهايي از گلوت پايين بره.- دستت رو بكش.- ببين فخري !من نمي خوام شكارت رو از چنگت در بيارم، ولي بايد يه چيزي هم به من بماسه.- غزاله رو فراموش كن.... يه بار بهت گفتم بازم مي گم ، غزاله عين خواهرمه.- چرند نگو. خواهر كدومه ! مي دوني اين دختر چقدر مي ارزه ؟ فكر نكنم اين قدرها ديوونه باشي كه دور اين همه پول رو خط بكشي.- ديگه داري شورش رو در مياري.... بس كن.- تو كاريت نباشه ، فقط بگو جرمش چيه و چند وقت اينجا مهمونه. ترتيب آزادي و بقيه كارهاش و خودم مي دم.- خفه شو شهين.- ديوونه نشو فخري . خودت مي دوني تيمور واسه اين عروسك چه پولي خرج مي كنه.- اين عروسك صاحاب داره... بي كس و كار نيست.- بي خيال شو فخري از كي تا حالا مبادي آداب شدي .... صاحاب كدومه.- اين زن شوهر و يه بچه داره. در ضمن در شرايط روحي خوبي نيست.هيچ خوشم نمي ياد دور و برش بپلكي و توي گوشش چرت و پرت بحوني.... براي دفعه آخر ميگم دور اين يكي رو خيط بكش ، والا...- باشه ولي خوش نَرَم كلك ملكي توي كار باشه.- خيالت راحت ، كلكي توي كار نيست.