انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
قسمت سی و ششم
----------------------------------


كيان لاقيد شانه بالا داد و به دنبال مادر براي وضو و نماز صبح بيرون رفت.در حاليكه زير لب كلماتي زمزمه مي كرد:‌
(بي خيال بابا! خوابه ديگه). ولي در حقيقت نمي توانست در مورد خوابي كه ديده بود بي تفاوت باشد.
ساعاتي بعد در ستاد مبارزه با مواد مخدر سيرجان در حاليكه تحت تاثير خواب شب گذشته كمي كسل و دمق به نظر مي رسيد، مشغول بررسي پرونده جديدي شد.
حالگيري او وقتي به اوج رسيد كه مجبور بازپرسي مورد مشابهي مانند غزاله شد، در آن هنگام با احساس سردرد شديد آن را نيمه كاره رها كرد و به دفترش پناه برد تا آنكه حوالي ظهر سروان حق دوست با اخبار جديد به همراه متهمين از دادگاه بازگشت.
حق دوست براي خبر جديدش آنقدر در هول و ولا بود كه بدون تامل به دفتر كيان رفت. اما به محض ورود با مشاهده چهره پريشان او گفت :
- چته مرد؟ تو كه هنوز سگرمه هات تو همه .
- چيزي نيست... يه كم كسلم.
- ولي من يه خبر دارم كه اگه بشنوي شاخ در مياري.
- بگو ببينم اين چه خبريه كه مي تونه شاخهاي من رو در بياره.
- تيمور.
- تيمور!؟... افتاد تو تله.
- پوف ... افتاد تو تله؟ ... پسر كجاي كاري؟ غزل خداحافطي رو خوند.
چشمهاي كيان گرد شد.
- مرگِ من !!!
- هان چيه ... نگفتم شاخ در مياري.
- اِاِاِ مسخره بازي در نيار ديگه .... بگو ببينم،چطور اين اتفاق افتاد؟
- يه دختر گل و گلاب فرستادش به درك.
- پس اين بار خودش شكار شد.
- بله، تيمور شكار... شكار يه دختر 25 ساله شد.
كيان به فكر فرو رفت و حق دوست اصافه كرد‌ :
- راستي هدايت رو يادته؟
كيان با يادآوري خوابش، ناگهان به هم ريخت و سراسيمه پرسيد:
- چيزي شده... اتفاقي افتاده !!!؟
حق دوست متعجب در كيان خيره شد:
- چيه هول برت داشت.
كيان شرمنده سر به زير انداخت و با كمي مِن و مِن گفت :
- آخه ... آخه مي دوني... خواب ديدم مُرده. گفتم نكنه به همين زودي خوابم تعبير شده باشه... فقط همين.
حق دوست با تاسف سري تكان داد و گفت :
- خب راستش حالش خيلي خرابه ، چيزي به مردنش نمونده... ميگن مرگ مادرش ضربه روحي شديدي بهش وارد كرده ... طبق نظر شوراي پزشكي، جناب سهرابي مجبور شد به نحوي دستور آزاديش رو صادر كنه. براي همين چند ميليون جريمه و چند سال حبس تعليقي براش بريد... فكر كنم تا يكي دو روز ديگه آزاد بشه، چون در قبالش سند هم گرو گذاشتند.
كيان در افكار خود غوطه ور شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی و هفتم
----------------------------------


سرو صداي سرور همه را وحشت زده از خواب پراند. فخري سراسيمه از تخت پايين پريد و حلقه ايجاد شده در وسط سلول را كنار زد، به محض مشاهده غزاله، بر بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت، ترسيده بود. چشمان غزاله به تاق دوخته شده بود و مردمك آن حركتي نداشت. چندين بار به صورت غزاله نواخت ولي غزاله عكس العملي نشان نداد.
تقريبا تمامي بند، گرد سلول شماره 5 جمع شده بودند و با صدايي شبيه يه وِزوِز زنبور از يكديگر مي پرسيدند: ( چه اتفاقي افتاده؟) در اين اثنا نگهبان با زنداني جديد وارد شد و با مشاهده جمعيت غرولندكنان جلو آمد و به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، وحشت زده پرسيد:
- هيچ معلوم هست اينجا چه خبره؟ اين دختره چش شده؟
فخري اشك ريزان تكرار كرد: (نمي دونم... ). نگهبان هم شد و سر به سينه غزاله گذاشت. ضربان قلب ضعيف خيال او را كمي آسوده كرد. در حاليكه براي جابجايي غزاله به درمانگاه دور و بر سلول را خلوت مي كرد، با انگشت به فخري، شهلا و چند نفر ديگه اشاره كرد و دستور داد تا او را در پتويي گذاشته و از بند خارج سازند.
غزاله روي دست هم بندانش حمل مي شد كه نگاه زنداني جديد با وحشت در چشمان باز و ثابت او خيره ماند.
دقايقي بعد غزاله روي تخت درمانگاه در حاليكه سُرم به دست داشت با صداي ضعيفي ناله مي كرد. با آنكه فخري بي قرار و مشتاق پرستاري از دوست عزيزش بود، اما براي بازگشت به سلول اجبار داشت. به همين دليل نگران و سراسيمه به بند بازگشت. و به محض ورود به بند با سوالات زنداني جديد رو به رو شد.
- حالش چه طوره؟
نگاه فخري در چشمان زنداني جوان متعجب بود.
- تو ديگه كي هستي!؟
- زنداني جديد.
- غير از اين نمي تونه باشه. ولي بگو ببينم! مگه تو غزاله رو مي شناسي؟
- نه كاملا ... حالش كه خوب مي شه؟
- نمي دونم با خداست... فقط براش دعا كن.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی و هشتم
---------------------------------


- فقط 15 دقيقه وقت داريم... مي خوام دقيق و حساب شده عمل كنيد.
آنگاه دو نقطه را روي نقشه علامتگذاري كرد:
- بايد جاده هاي منطقه رو در اين دو نقطه ببنديم.
سپس رو به عزيز افزود:
- تو، قاسم و نبي در محور سيرجان – كرمان در موقعيت تعيين شده موضع بگيريد و به مجرد گزارش عبدالحميد ، وقتي زادمهر به تله افتاد، جاده رو ببنديد و به طبق نقشه خودروها رو به بهانه بازرسي معطل كنيد.
سپس در چشمان سرخ رنگ عبدالحميد خيره ماند و ادامه داد:
- بايد خيلي هوشيار باشي ... موفقيت اين پروژه بستگي به دقت تو داره... به محض خروج زادمهر از ستاد تعقيبش مي كني. چشم از او برنمي داري. لحظه به لحظه به اصغر و عزيز گزارش مي دي.... در ضمن با عبدالواحد مرتب در تماس باش.
باز هم تاكيد كرد:
-ببين حميد! دقت كن. من زمان خروج زادمهر رو از سيرجان مي خوام
عزيز متفكرانه پرسيد:
- اگه احيانا يه خودرو همزمان با زادمهر به تله افتاد دستور چيه؟
ولي خان لاقيد شانه بالا انداخت و گفت :
- اگه خوش شانس باشه زودتر از زادمهر ما رو رد مي كنه و اگر بدشانس باشه هرگز به مقصد نمي رسه.
روكرد به جانب حداد و گفت :
- سرگرم كردن پليس راه پاي توست... حوالي موقعيت، تريلر حامل بشكه هاي نفت و بنزين رو به آتيش بكش ... مي خوام آتش سوزي مهيبي راه بيفته.
اصغر تابي به سبيلش داد و گفت:
- پس من بايد از محور كرمان جاده رو ببندم قربان.
- آره ... تو و بشير و صداقت محور كرمان رو ببنديد... دقت داشته باشيد ما كاملا به هم نزديكيم. سه موقعيت در فاصله كمتر از 5 كيلومتر... پس نترسيد و نگراني به دلتون راه نديد. اگه هم درهر صورت مجبور به استفاده از اسلحه شديد براي فرار معطل نكنيد. نمي خوام كسي دستگير بشه. حالا اگه صحبت خاصي ندارين، بسم ا... وقت تنگه.
عزيز كه از ديگران كمي مضطرب تر به نظر مي رسيد گفت :
- قربان اگه اشكالي نداره يه دور نقشه رو مرور كنيم.
ولي خان كلت را از روي نقشه برداشت و به كمرش بست و با تحكم گفت :
- باشه! پس يه بار ديگه نقشه رو مرور مي كنيم.... ببينيد بچه ها ما در سه نقطه به فاصله سه نقطه به فاصله 5 كيلومتر جاده رو پوشش مي ديم. اين نزديكي براي امكان اجراي بهتر نقشه و سرعت عمل بيشتره.
مكث كرد. نگاهش در چهره تك تك افراد چرخ خورد، سپس با اشاره به هر نفر وظيفه او را گوشزد كرد.
- عزيز، قاسم، نبي محور سيرجان... اصغر، بشير، صداقت محور كرمان... عبدالحميد هم كه تعقيب مي كنه و نزديك شدن زادمهر رو گزارش مي ده. اما حداد بايد نيم ساعت بعد از خروج زادمهر تريلر رو به آتش بكشه و آتيش سوزي مهيبي راه بندازه اگه گشتي هاي پليس رو سرگرم اين قضيه كنيم كه كار ما جفت و جور مي شه و در غير اين صورت بايد نقشه دوم را كه دزديدن زادمهراز خونَشه اجرا كنيم.
ولي خان نفسي تازه كرد و افزود:
- من، كريم، اسد، فيروز و سلمان با اتومبيل گشت پليس راه و دو اتومبيل سواري دقيقا در مركز موقعيت مستقرميشيم و به بهانه بازرسي مدارك، اتومبيل زادمهر رو متوقف مي كنيم و به مجرد اينكه موفق به ربودنش شديم شما رو در جريان قرار ميديم.... بايد هرچه سريعتر منطقه رو ترك كنيم. يادتون نره ما وقت زيادي نداريم و بايد هماهنگ عمل كنيم


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
39

چند بار ضربه زد و منتظر ايستاد. صداي سرهنگ شفيعي به اجازه ورود بلند شد:
- بفرماييد.
وارد شد و سلام داد. شفيعي رييس زندان سيرجان، با مشاهده او در حاليگه هيجان زده بر مي خاست گفت :
- بَه بَه ... سلام عليكم جناب سرگرد عزيز.
كيان لبخند را چاشني چهره جذابش كرد و در آغوش شفيعي سُر خورد. بازار احوالپرسي گرم شد و كيان كه گويي از دوست ديرينه خود متوقع بود، گفت :
- چرا به من خبر ندادي بدجنس... ترسيدي ما رو يه شام دعوت كني.
- جونِ كيان آنقدر ذوق رده بودم كه اصلا نفهميدم چه كار مي كنم... چاكرتم به خدا، قدمت سر چشم.
- به هر حال تبريك مي گم مرد. انشاا... روش رو ديدي داغش رو نبيني... خوشحالم كه جواب صبر پونزده ساله ات رو گرفتي.
- نمي دوني پدر شدن چه لذتي داره كيان ... انشاا... ازدواج مي كني و صاحب اولاد مي شي، اون وقت مي فهمي چي ميگم.
- به قول حاج خانم، والده رو مي گم، بخت ما كه بسته است... خب بگو ببينم بچه داري خوب ياد گرفتي؟
- اوه ... تا دلت بخواد. پدر صلواتي مگه مي ذاره تا صبح چشم به هم بذاريم.
لبهاي كيان تا انتها گشوده شد.
- دمش گرم، بابا ايول... خوشم اومد، تلافي بيدار باش هاي پادگان رو داره در مياره.
- اي بدجنس هنوز يادته.
- مگه ميشه بلاهاي افسر مافوق رو فراموش كرد رفيق عزيز.
شفيعي پشت ميزش قرار گرفت و گفت :
- ببينم تو اومدي حالم رو بپرسي... يا بگيري؟
- ما چاكرتيم آقا رضا ... فقط جهت عرض ارادت اومديم. در ضمن يه وقت ملاقات مي خواستيم تا شازده جنابعالي رو زيارت كنيم.
- قدمت سر چشم. امشب در خدمتم.
- نه، امشب نه. الان بايد برگردم كرمان ... اگه فردا كاري نداري با حاج خانم خدمت مي رسم.
- منزل خودته... فردا نهار منتظرم.
- ديگه زحمت نمي ديم.
- به جونِ تو اگه بذارم. اگه نهار نمياي، اصلا نيا.
- آخه خانمت تازه وضع حمل كرده به دردسر مي افته.
- پس خدا خواهرزن رو برا چي آفريده، مرد
- بابا تو ديگه كي هستي.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
40

چند ضربه به در خورد و گغتگوي آن دو را قطع كرد. سرباز وظيفه با سيني چاي وارد شد و به آرامي پا كوبيد و فنجان را در مقابل كيان قرار داد،
همگام پذيرايي از سرهنگ گفت :
- ببخشيد جناب سرهنك. ستوان مرادي اجازه حضور مي خواد
- باشه براي بعد فعلا مهمون دارم.
كيان گفت :
- اشكالي نداره جناب سرهنگ، من ديگه دارم رفع زحمت مي كنم.
لحظاتي بعد مرادي وارد شد و پا كوبيد. گفت :
- جناب سرهنگ. در مورد بيمارستان بند زنان مزاحم شدم.
- اتفاقي افتاده؟
- جناب سرهنگ دكتر پناهي دستور دادن تا هرچه زودتر به بيمارستان كرمان منتقلش كنيم.
- پس بايد آمبولانس درخواست كنيم.
- دكتر در اين مورد دستور خاصي ندادن فكر نكنم احتياج به آمبولانس باشه.
- درخواستش رو آوردي؟
- بله جناب سرهنگ، ولي ماشين حمل زنداني گيربكس خرد كرده و تعميرش طول ميكشه .
- حالا كه قاضي حكم آزادي مشروطش رو صادر كرده زنگ بزن يكي از اعضاي خانواده اش تا براي تحويلش اقدام كنن.... تا فردا كه مي تونه صبر كنه؟
- بله...ولي اين كار رو انجام داديم... كسي گوشي رو بر نمي داره.
- اگه تحملش رو داره فكر كنم اشكالي نداشته باشه تا با يكي از پرسنل بفرستيمش... ببين كدوم يكي از بچه ها ميره كرمان، بده با خودش ببره.
با اين وصف مرادي درخواست تحويل زنداني به بيمارستان كرمان را مقابل شفيعي قرار داد. شفيعي درحاليكه درخواست را امضا مي كرد گفت :
- اين هدايت هم براي ما قوز بالا قوز شده... خدا رو شكر كه حكم آزاديش صادر شد، و الا تا چند ماه ديگه، يا ميمرد يا يه ديوونه زنجيري مي شد .
به مجرد بيرون آمدن نام هدايت از دهان شفيعي، چهره كيان درهم رفت و با دلهره پرسيد:
- براي هدايت اتفاقي افتاده!؟
- چند ماه پيش كه حكم طلاق به دستش رسيد پاك به هم ريخت و راهي بيمارستان شد... مثل اينكه تازگيها هم مادرش فوت كرده و باز اين بنده خدا دچار افسردگي شديد شده.
كيان احساس كرد به نوعي به اين زن ظلم شده است. با اين احساس در اندوه به فكر فرو رفت.
مرادي كه در سكوت نظاره گر بود با وبيدن پا به قصد خروج كيان را از افكار خود بيرون آورد و او را به فكر واداشت تا قبل از خروجش شفيعي را مورد خطاب قرار دهد.
- من كه دارم ميرم كرمان، اگه صلاح بدونيد حاضرم ببرمش.
- چه بهتر از اين. ديگه خيالم جمعِ جمعِ. حاضرش كنيد و تحويل جناب سرگرد بديد


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
41

از شدت ضعف به سختي قادر بود روي پاهاي خود بند شود. نگهبان بند زنان دستش را به دستگيره ي بالايي در دستيند زد و به كيان نزديك شد و گفت :
- جناب سرگرد! جناب سرهنگ دكتر پناهي تاكيد داشتن كه خيلي مراقب ايشون باشيد، چون هر لحظه ممكنه عملي خلاف انتظار شما ازش سر بزنه.
نگاه رقت بار كيان از چهره غزاله گرفته شد و گفت :
- اين كه حالش خيلي خرابه. ميذاشتي رو صندلي بخوابه.
و دستش رو براي گرفتن كليد دراز كرد و گفت :
- بده دستبندش رو باز كنم خودم مراقبشم.
- نه نه، خطرناكه... دستبند فقط براي جلوگيري از اقدام احتمالي او براي خودكشي است. خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي دستبندش رو باز نكنيد... اگه فكر خودكشي به سرش بزنه هممون به دردسر مي افتيم.
- يعني اينقدر روحيه اش خرابه؟
- بله، وضعيت خوبي نداره.... فعلا هم كه اعتصاب غذا كرده و بجز سرم غذايي نداره، اونم هر وقت فرصتش پيش بياد از دستش بيرون مي كشه. لطفا با خانوادش تماس بگيريد و گوشزد كنيد براي تكميل پرونده به اينجا بيان.
كيان پشت فرمان نشست، نگاهش بي اراده در آيينه افتاد. غزاله تكيده و رنجور به نظر مي رسيد احساسي تلخ وجودش را فرا گرفت. بي حوصله اتومبيل را در دنده قرار داد و از محوطه زندان خارج شد. با توصيفي كه از بيماري غزاله شنيده بود مرتبا در آيينه مراقب حركات او بود، اما غزاله گويي در خواب بود چون بعد از گذشت 20 دقيقه هنوز چشم باز نكرده بود و هيچ عكس العملي نداشت. كيان با احساس نگراني قبل از خروج از شهر مقابل دكه اي ايستاد چند پاكت آبميوه و بيسكوييت خريداري كرد و به سراغ غزاله رفت. درب عقب را باز و نيم تنه اش را داخل برد سر صندلي نشست او را به نام خواند.
غزاله با اكراه چشم گشود و به آرامي به سمت صدا چرخيد. نگاه بي فرغش در صورت كيان خيره ماند او را شناخت، با اين وجود ناي نشان دادن عكس العملي نداشت، از اينرو مجدا سر به شيشه اتومبيل تكيه زد.
كيان ني را در پاكت آبميوه فرو برد و با مهرباني و چهره اي كه نشان مي داد دلسوزي مي كند گفت :
- بيا اين رو بخور يه كم سرحال مي شي.
غزاله توجهي نكرد. كيان آبميوه را به سمت او دراز كرد و گفت :
- شنيدم حكم آزاديت صادر شده، پس دليلي براي ناراحتي وجود نداره... الانم لجبازي نكن و آبميوه ات رو بخور.
غزاله با صدايي كه گويي از ته چاه بلند مي شد و قدري هم تنفر چاشني آن بود گفت:
- راحتم بذار.
- تا اين آبميوه رو نخوري نه راحتت مي ذارم، نه از اينجا تكون مي خورم. فكر كنم اخلاق منو مي دوني ... حالا خو داني.
غزاله داغون تر و بي حوصله تر از آن بود كه بناي ناسازگاري بگذارد، از اين رو براي خلاصي از اصرارهاي مكرر و دستورگونه او پاكت آبميوه را گرفت و گفت:
- حالا بريم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
42

نگاه كيان بار ديگر در چهره رنگ پريده او افتاد . سيماي رنگ پريده اش حتي قسي القلب ترين انسان ها را نيز به ترحم وا مي داشت، از اين رو كيان دلسوزانه گفت:
- بهتره دراز بكشي.
غزاله با پلك رضايت خود را اعلام كرد، اما كيان گفت:
- شرط داره... اول آبميوه ات رو بخور بعد من دستات رو باز مي كنم تا بتوني دراز بكشي.
با وضعيت نشسته و با آن حال بيمار، غزاله كلافه و عصبي بود و نياز مبرم به دراز كشيدن داشت. پس با شرط او مخالفت نكرد و آبميوه را به لبهاي خشكش نزديك كرد، جرعه اي نوشيد سپس پاكت را به سمت كيان گرفت.
كيان چشم غره اي رفت وگفت :
- تمومش. بايد تمومش رو سر بكشي. اون وقت من هم سر قولم هستم.
غزاله به ناچار چند جرعه ديگر نوشيد، اما با معده خالي دچار تهوع شد.
- ديگه نمي تونم.
كيان متوجه تغيير حالت او شد، از اين رو دست از اصرار كشيد و بلافاصله دست غزاله را آزاد كرد.
- حالا بگير بخواب، اما قول بده ديوونه بازي در نياري.
غزاله روي صندلي دراز كشيد ولي كيان مردد شد. مي ترسيد غزاله با حال خراب و پريشاني كه دارد برايش دردسرساز شود، از اين رو از او خواست تا در صندلي جلو ينشيند.
غزاله چاره اي جز اطاعت نداشت، به زحمت پياده شد. كيان صندلي را خواباند، غزاله لم داد و كيان دست او را به دستگيره در اتومبيل دستبند زد سپس پشت فرمان نشست و قفل مركزي را زد و رفت:
- فكر نكني بهت اطمينان ندارم، فقط نمي خوام بلايي سر خودت بياري.
رفتار كيان براي غزاله بي اهميت بود. از نظر غزاله كيان افسري خشك بود كه گريه ها و التماس هايش را ناديده گرفته بود و عليه او پرونده اي تشكيل داده بود كه بهاي آن از دست دادن زندگي مشترك، فرزند، شوهر، مادر و موقعيت اجتماعي اش بود. او آنقدر نسبت به اين مرد احساس تنفر داشت كه دلش مي خواست در موقعيت بهتري قرار داشت تا انتقام تمام مصيبت هايي كه بر سرش آمده، يكجا از او بگيرد. اما در آن لحظه چاره اي نداشت، جر آنكه پلك بر هم بگذارد و حداقل مجبور به ديدن قيافه مرد خودخواه و مغروري چون او نباشد.
كيان با اطمينان از راحتي غزاله به حركت در آمد. مدتي مشغول رانندگي شد، اما كنجكاو دانستن مطالب بيشتري پيرامون زندگي غزاله بود، به همين دليل پرسيد:
- بيداري؟... غزاله شنيد اما سوال او را بي پاسخ گذاشت. كيان توجه نكرد و مجددا گفت:
- نمي خواي يه نگاه به بيرون بنداري؟ دلت نمي خواد از هواي آزاد و تازه بيرون استفاده كني؟
غزاله به مدت ده روز در درمانگاه زندان بستري بود و در اين مدت جز سُرم، غذاي ديگري نداشت، او حتي تمايلي به حرف زدن نيز از خود نشان نداده بود. از همه چيز و همه كس متنفر و منزجر بود و پزشك زندان به علت امتناع او از خوردن غذا، براي جلوگيري از شوك احتمالي دستور اعزامش را به بيمارستان كرمان صادر كرده بود و حالا با مهرباني كيان كه به نظرش تصنعي مي آمد شكنجه مي شد. با آنكه از هم صحبتي با او گريزان بود، براي خالي كردن حرص و بغضش با صدايي شبيه ناله گفت:
- هواي تازه اي وجود نداره. همه جا كثيفه. همه جا بوي تعفن مي ده.
- فكر مي كني تقصير كيه؟
- تقصير تو و امثال تو.... شما نابودگريد. خدا مي دونه چند تا زندگي ديگه رو از بين بردي.
و در حاليكه پلكهايش را محكم به هم مي فشرد افزود:
- من احتياجي به دلسوري شما ندارم يعني .... حالا ديگه ندارم. كيان مي دانست دق و دلي غزاله از كجاست، گفت:
- اگه شوهرت آدم بي جنبه اي بود، به من چه ارتباطي داره؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
- تو زندگيم رو نابود كردي. تو ... تو بايد تقاصش رو پس بدي.
براي خالي كردن عصبانيتش چيزي جز نفرين به ذهنش خطور نكرد، از اين رو گفت:
- خدا كنه حسرت ديدن بچه ات به دلت بمونه تا درد من رو بفهمي.
نفرين غزاله موجب خنده كيان شد. گفت:
- چرا دوست داري اشتباه خودت رو گردن ديگران بندازي و بابت گناه نكرده شون اونا رو لعن و نفرين كني.
- اشتباه من چي بود؟ جز اينكه يه مسافر عادي بودم مثل 40 نفر ديگه؟
- از نظر ما تو هنوز گناهكاري، ولي اگر هم خلاف اين باشه، تو كه حال و روز درستي نداشتي، نبايد مسافرت مي كردي يا حداقل با اون وضعيت تنها نمي رفتي شايد اين بزرگترين اشتباهت بود.
- اشتباه رو شما كرديد نه من. شما منِ بي گناه رو اونقدر نگه داشتيد تا همه زندگيم رو باختم.
- ما فقط وظيفمون رو انجام مي ديم، اونم طبق قانون... شايد در مورد دستگير شدنت بدشانسي آوردي، ولي موضوع طلاقت و جواب منفي تحقيقات دست قاضي رو بست. الانم اگه آزادي و قراره برگردي سر خونه و زندگيت، به دليل اوضاع روحي و روانيته... والا هنوز هم بايد توي هلفدوني مي موندي و آب خنك مي خوردي.
- خونه و زندگي! .... من ديگه علاقه اي به آزادي ندارم. ديگه نمي خوام برم خونه.
- چرا !؟ فكر مي كردم همه اين ديوونه بازيهات براي خلاصي از زندانه .
غزاله چشم دوخت به لكه ابري كه به سرعت به آنها نزديك مي شد، گفت:
- بيرون از زندان چي دارم! جز يه خواهر و برادر سرشكسته و يه فاميل سركوفت بزن، كسي انتظارم رو نمي كشه. ترجيح مي دم بميرم يا تا آخر عمر توي زندون بمونم.
احساس كيان اين بود كه غزاله به نقطه پايان رسيده است و آسيبهاي روحي و رواني يكي پس از ديگري در طول مدت 11 ماه او را كاملا از زندگي سير ساخته. در حاليكه با دلسوزي نگاهش مي كرد، انديشيد كه به طور حتم، او به اشتباه تاوان سنگيني پرداخته است. براي آنكه به نوعي او را دلداري داده باشد گفت:
- شايد! يعني حتم دارم خداي بزرگ داره امتحانت مي كنه. بايد قوي باشي.
غزاله پوزخندي زد و گفت:
- كاش يكي از اين امتحان ها رو از تو بكنه.
سپس در حاليكه سعي داشت كيان را عصبي و كلافه كند اضافه كرد.
- مي دوني فقط يه آرزو دارم! .... اينكه جلوي چشمام پرپر بزني. دلم مي خواد زجر كشيدنت رو ببينم. اون وقت ازت بپرسم اين آزمايش خداست، چطوري مرد، از پس امتحانت برمياي و تو زار بزني و عاجزانه بگي غلط كردم خدا... بسه... ديگه بسه.
برخلاف انتظار غزاله كيان لبخندي زد و گفت:
- مثل اينكه بدجوري با ما سر لج افتادي! نكنه مي خواي انتقام شوهرت رو از من بگيري.
غزاله از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد ولي ترجيحا سكوت اختيار كرد. كيان نيز وقتي سكوت و عصبانيت او را ديد چشم به مسير مقابل دوخت و در سكوت مطلق بر رانندگي متمركز شد.
از آن سو گروه ربايندگان به سركردگي ولي خان در نزديكي كمينگاه خود مستقر شدند و حداد بلافاصله پس از گزارش عبدالحميد، كاميون را واژگون و آتش سوزي مهيبي راه انداخت. بدين سان عمليات آغاز و افكار نيروهاي انتظامي و پليس راه مشغول اين حادثه شد. تردد در محور سيرجان - كرمان كند شد و اكثر اتومبيل هاي گشت براي هدايت اتومبيل ها و گشودن جاده و حفظ جان مردم، به محل اعزام شدند، با اين جابه جايي راه براي انجام عمليات ربايندگان هموار و جاده از مامورين پاك شد.
بشير و عزيز در دو طرف جاده به عنوان مامورين ايست بازرسي ملبس به لباس نيروي انتظامي در محلهاي خود استقرار يافتند و به مجرد ورود كيان در دام، عمليات خود را طبق نقشه به اجرا در آوردند و راه را بر ساير خودروها بستند.
كيان بي خبر از دامي بر سر راهش پهن شده بود در سكوت چشم به مسير مقابل داشت تا آنكه در يكي از پاركينگهاي بين راه به واسطه تابلوي ايست مامور پليس راه متوقف شد.
نگاه كيان در آيينه، جاده را مي پاييد. افسر جواني كه به نظرش ناآشنا آمد مشغول بازديد دو خودروي پژو بود. فكر كرد به دليل تصادفي كه در پايان جاده اتفاق افتاده، عده اي نيروي جديد جايگزين شده اند. با اين انديشه در حاليكه نيم نگاهي به غزاله داشت، بي احتياط پياده و به اتومبيل گشت نزديك شد. به افسري كه در صندلي جلو نشسته بود و ظاهرا مشغول نوشتن جريمه بود سلام داد، اما لحظه اي دچار ترديد شد كه كريم به او مجال روي گرداندن نداد.
با ضربه كريم درد شديدي در ناحيه پس سر احساس كرد و در حاليكه پلكهايش روي هم مي افتاد نقش بر زمين شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
43

دو نفر از افراد بلافاصله دستها و پاهايش را بستند و او را در صندوق عقب اتومبيل انداختند. ولي خان طبق گزارشي كه از عبدالحميد شنيده بود رو به سلمان كرد و گفت :
- شاهد احتياج نداريم، كلك دختره رو بكن و ماشين رو بردار و راه بيفت.
سلمان بي معطلي اسلحه اش را بيرون كشيد و ضامن آن را آزاد كرد و لوله اسلحه را روي شقيقه غزاله گرفت. غزاله به وحشت افتاد و صداي گوش خراشش در دل كوه پيچيد.
فرياد غزاله جرقه اي را در ذهن ولي خان روشن كرد، از اين رو بي درنگ ايستاد و رو به سلمان فرياد زد:
- دست نگه دار.
سلمان اسلحه اش را كنار كشيد و به جانب ولي خان برگشت. ولي خان گفت:
- اون رو هم بيار. ممكنه به دردمون بخوره.
سلمان بي درنگ درب اتومبيل را باز كرد اما با ديدن دستبند زمزمه كرد: ( لعنتي)
و رو به ولي خان گفت:
- دستبند شده به ماشين قربان.
اسد كه در حال بستن كيان بود جيبهاي او را گشت و كليد را به سمت سلمان پرتاب كرد و گفت :
- يالا عجله كن الان بچه ها عبور و مرور رو آزاد مي كنن.

سلمان سراسيمه دست غزاله را كه از ترس بيماري خود را فراموش كرده و مقاومت مي كرد ، باز كرد و او را به زور از اتومبيل بيرون كشيد اما صداي گوش خراش فريادش اعصاب سلمان را به هم ريخت.
براي همين به مجرد دستور ولي خان با ضربه اي بر سر غزاله او را بيهوش كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
43

چشم گشود، اما دست و پا و دهان بسته اش مانع از هر حركتي بود.. در تاريكيِ مطلق فضاي كوچك صندوق عقب آه از نهادش برخاست و در حاليكه كه از بي احتياطي خودش كلافه و عصبي مي نمود،مي انديشيد به چه منظوري ربوده شده است، اما قادر به تمركز نبود زيرا درد شديدي كه در ناحيه پشت سرش احساس مي كرد، با هر تكان خودرو در يكي از دست اندازهاي جاده هر لحظه بيشتر مي شد..
زمان دير وكند مي گذشت و او ساعتها درون صندوق عقب اتومبيل محبوس بود تا آنكه با كاسته شدن سرعت، اتومبيل پس از گذشتن از يك پيچ تيز وارد جاده اي فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي، در مكاني كه به نظر مي رسيد خالي از سكنه است، مقابل يك درب آهني متوقف شد. راننده سه بوق كوتاه و يك بوق ممتد زد. متعاقب آن درب آهني باز شد و 5 اتومبيل به سرعت وارد باغ شدند.
ربايندگان در حاليكه خشنود و راضي به نظر مي رسيدند،از خودروها پياده و پس از مسلح كردن اسلحه هايشان، گرد صندوق عقب حلقه زدند. اسد با احتياط درب صندوق عقب را باز كرد و وقتي كيان را هنوز دست و پا بسته يافت نفسي عميق كشيد و با جرئت بيشتر خنده كريهي كرد و گفت:
- در چه حالي جناب سرگرد ... فكر نمي كردي مثل موش توي تله بيفتي ! هان.
چشمان كيان در مقابل نور با پلك زدن عكس العمل نشان داد و اسد بدون معطلي چنگ در يقه او زد و با آن هيكل قوي و ورزيده اش او را با يك حركت از صندوق عقب بيرون كشيد.
كيان در اسارت طناب ها با صورت نقش بر زمين شد ولي با وجود آنكه قدرت نشان دادن هيچ واكنشي را نداشت كريم و سلمان هراسان لوله اسلحه هايشان را به سمت او گرفتند.
ولي خان وقتي از در بند بودن و بي دفاعي كيان مطمئن شد، بادي در غبغب انداحت و روي او خم شد و چسبي را كه به دهان او زده شده بود با ضرب كشيد. نگاه پرغيظش را در چشمان او دوخت و گفت :
- كوه به كوه نمي رسه ولي آدم به آدم مي رسه.
پوزخندي زد و با تمسخر افزود:
- جناب سرگرد در چه حالي؟
سپس چشمانش را كه از شدت كينه و غضب به رنگ سرخ درآمده بود با دندان قروچه اي بر هم نهاد و در حاليكه آرزومند كشتن كيان بود، خود را كنترل كرد و خطاب به اسد گفت:
- اين آشغال رو بنداز تو طويله.
اسد تشنه آزار و شكنجه، به روي كيان خم شد و با خنجر تيز برنده اش گلوي او را تهديد كرد. سپس طناب پاهاي او را باز كرد و وحشيانه در موهايش چنگ زد و او را با موهايش بلند كرد.كيان درد شديدي احساس كرد. هنوز روي پا بند نشده بود كه با ضربه قنداق اسلحه در ناحيه كمر به سمت جلو سكندري خورد.
لحظاتي بعد درون طويله حبس شد. تنفس در آن آشغال داني كار آساني نبود، به طوريكه از بوي گند قدرت تفكر از او سلب شد.
بالاخره براي يافتن موقعيتش به زحمت از جاي برخاست، اما قبل از هرگونه حركت در طويله باز و جسم نيمه جان غزاله توسط سلمان در گوشه اي رها شد. با وجود غزاله آه از نهاد كيان برخاست، او قطعا سبب تهديد بيشترش مي شد. در دل آرزو كرد كاش غزاله را ول كرده بودند. به خوبي آگاه بود مردان خشن و بي رحمي چون ولي خان و اسد از انجام هر عمل كثيفي فرو گذار نخواهند كرد.
به پيكر خاك آلود غزاله خيره شده بود كه صداي سلمان او را به خور آورد:
- با تاريك شدن هوا از اينجا خارج مي شيم، بهتره به اين لش مرده حالي كني كه ما با كسي شوخي نداريم.... اگه بخواد سر و صدا راه بندازه، ميفرستمش به درك.
با غيظ چهره در هم كشيد و رفت. با خروج او كيان با احتیاط به غزاله نزديك شد. بايد از حال او با خبر مي شد پس نام او را صدا زد: ( هدايت ).
صدايي از غزاله بر نخواست كيان بالاجبار به او نزديكتر شد و صدايش را بالاتر برد:
- هدايت.... بلند شو هدايت.
صداي غزاله شباهت زيادي به ناله داشت.
- من.... كجام؟
- وضعيت ما اصلا خوب نيست. پاشو. به خودت بيا ، بايد باهات حرف بزنم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA