انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 20:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
54

سپس لگدي زير بدن غزاله زد، ولي غزاله نفسي براي فرياد كشيدن نداشت.
بالاخره غزاله را رها كرد و به سراغ كيان رفت. سر او را با مو بالا آورد. كيان در اثر شدت شكنجه تقريبا از حال رفته بود. لنز دوربين روي صورتش زوم شد و چهره او را از فاصله نزديكتري به نمايش گذاشت.
صورتي كاملا متورم و كبود كه به راحتي شناسايي نمي شد. چند جاي صورتش شكافته و كاملا غرق خون بود.
مرد بوسه اي بر موهاي كيان زد و مجددا قهقهه مستانه سر داد و گفت:
- مي بيني سردار. مي بيني. اين همون سرگرد عزيز و دوست داشتني توست. خوب نگاش كن ببين مي شناسيش؟.... نوچ نوچ نشناختي . خوب نگاش كن! خودشه!
سپس مكثي كرد و با جديت، اما تهديد افزود:
- اگه مي خواي زنده بمونه فقط يه راه داري..... شيرخان ! شيرخان در مقابل زادمهر.... چطوره؟ عادلانه است؟
و موهاي كيان را رها كرد و براي التيماتوم آخر گفت:
- شايد فكر كني يك گروگان نمي تونه ضامن آزادي شيرخان باشه ولي من برنامه هايي فوق تصورت دارم.... مواظب خودتون و يا احتمالا خانواده هاتون باشين. تا يكي دو ساعت ديگه يكي از همكارهاي گرامي تون به طور غير منتظره اي تشريف مي بره اون دنيا.... بهتره تهديدهاي منو جدي بگيريد. دلم نمي خواد يه مو از سر شيرخان كم بشه، چون به تعداد موهاي اون از نفرات شما كم ميشه.
صفحه تلويزيون برفكي شد. حضار با بهتي آميخته به تاسف چشم از آن بر نمي داشتند. كسي ياراي حرف زدن نداشت. قطرات اشك از چشمها سرازير بود.
سردار روزبه در حاليكه شقيقه هايش را مي فشرد، گفت:
- رذلهاي كثيف.
و رو به سردار بهروان ، كه شانه هايش با هق هق بالا و پايين مي شد، افزود:
- سردار! بهتره خودتون رو كنترل كنيد.... بايد فكر كنيم و دنبال راه نجات باشيم.
پيوس، مامور ويژه اعزامي، رشته كلام را به دست گرفت و چون مي دانست كيان و سردار بهروان پيوند خوني دارند، گفت:
- واقعا متاسفم... اما قبل از آنكه تحت تاثير اين اتفاق باشيم، بايد جوانب كار رو بسنجيم تا هرچه سريعتر به سر نخ قابل توجهي برسيم.
سپس به وايت بورد نزديك شد و در حاليكه درِ ماژيك را براي نوشتن باز مي كرد گفت:
- اول بايد بدونم شيرخان كيه.
سردار بهروان اشك را از چهره اش زدود و لحن رسمي به خود گرفت و گفت:
- شيرخان يكي از قاچاقچيان بزرگ و تقريبا از مهره هاي اصلي باند بين المللي قاچاق مواد مخدره.... حدود سه سال پيش با رشادت و تيزهوشي سرگرد زادمهردر يك عمليات ويژه و درگيري بزرگ كه به شهادت عده اي بچه هاي تيم انجاميد، دستگير و روانه زندان شد.... هنوز نتوانستيم اطلاعات با ارزشي از او بيرون بكشيم البته تحقيقات بچه هاي دايره تشخيص هويت ، هويت اصلي اون رو مشخص كرده اند ولي او دهن قرص و محكمي داره.
- حكمش صادر شده؟
- بله، اعدام.
- و زمان آن اعلام شده؟
- بعد از ايام محرم.
- زمان حكم چه موقع علي شد؟
- حدود يك ماه پيش.
- پس حساب شده عمل كردن.
- شواهد اين طور نشون مي ده.
- تا به حال چه سرنخي بدست آورديد؟
- هيچي.... جز اينكه تيم اونا كاملا حرفه ايه.... تمام تماسهاشون با موبايلهاي سرقتي صورت گرفته و قبل از سي ثانيه قطع شده.
- ربايندگي به چه نحوي صورت گرفته؟
- هنوز نمي دونم.
پيوس هواي ريه اش را بيرون داد و روي وايت بورد كلمات سيرجان، كرمان، زادمهر و شيرخان را نوشت و رو به سردار بهروان گفت:
- اون طور كه قبلا گفتيد، سرگرد روز پنج شنبه از سيرجان حركت كرده و هرگز به كرمان نرسيده.... مي خوام بدونم اون روز اتفاق خاصي در جاده رخ نداده؟
در اين موقع سرهنگ كرمي گفت:
- طبق تحقيقات ما در همان روز يك دستگاه كاميون بنز ده تن كه تانكر سوخت بوده به دليل نامعلومي در حوالي بيدخيري از جاده منحرف و واژگون شده. در پي اين امر آتش سوزي مهيبي به را افتاده و متعاقب آن ماشينهاي گشت براي كنترل جاده اعزام شده اند محور كرمان- سيرجان تا حوالي بيدخيري از مامورين خالي بوده.
در اطراف تانكر هم هيچ كس پيدا نشده ... از شواهد بر مياد كه راننده حادثه رو ترك كرده. از قضا تانكر هم سرقتي بوده و صاحب اون چند روز قبل از حادثه گزارش سرقت رو به آگاهي داده بوده.
- با اين حساب تصادف تانكر براي اجراي نقشه بوده و آنها بين جاده كمين كرده بودند.
- دقيقا چون به گزارش چند شاكي، جاده توسط نيروي انتظامي حدود بيست دقيقه بسته شده و به بهانه بازرسي اجازه تردد از خودروها سلب كرده بودن. اين درحالي است كه نيروي انتظامي از اين موضوع هيچ اطلاعي نداشته.
- و به احتمال قوي الآن سرگرد يه گوشه اي از خاك سيستان بلوچستانه.
- حدس ما هم همينه.
- فعلا در سراسر استانهاي كرمان و سيستان و بلوچستان آماده باش اعلام كنيد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
55

در باز شد و پيكر غرق به خون كيان كف زمين رها گرديد. دهان غزاله از وحشت باز ماند. برخلاف دفعات قبل در هواي سرد و كوهستاني كيان پوششي به تن نداشت و جاي تازيانه ها نشان مي داد در هر ضربه تكه اي از گوشت بدنش جدا گرديده است.
دل غزاله ريش شد و دست جلوي دهان برد تا بغض گلويش را فرو بلعد، اما قطرات اشك بي اراده از چشمانش سرازير شد. پاهاي لرزانش را تكان داد و به زحمت از جاي برخاست و كنار او زانو زد. حالا ديگر هق هق سر داده بود.
لحظه اي بعد در ميان بغض و اشك به تن زخمي كيان خيره شد و گفت:
- چطور.... چطور دلشون اومد اين كار رو با تو بكنن..... مگه اونا آدم نيستن.
سر بالا گرفت و از خدا شكوه كرد: ( خدايا تو كجايي؟ پس چرا ما رو نمي بيني؟ چرا كمكمون نمي كني؟ )
صداي ضعيف كيان كه گويي از ته چاه بالا مي آمد غزاله را وادار به سكوت كرد. غزاله متوجه كلام او نشد، سرش را به لبهاي كيان نزديكتر كرد و گفت:
- چيزي گفتي؟
- آروم بگير دختر.
- آخه ببين اين حيووناي كثيف با تو چه كار كردن....آش و لاش شدي.
- اينا جاي ضربه هاي ديشبه.... قفسه سينه ام مي سوزه. كمك كن برگردم.
غزاله سراسيمه دست در پهناي صورتش كشيد تا پرده اشك را از مقابل ديدگانش بزدايد، سپس دستهاي دستبند زده اش را زير تنه كيان برد و او را به سمت ديگر چرخاند. در اين هنگام نگاه بهت زده اش روي قفسه سينه كيان متوقف ماند. عقش گرفته بود حال تهوع دلش را زير و رو مي كرد. نا خودآگاه به گوشه اتاق دويد. دست خودش نبود محتوي معده اش بيرون ريخت. لبهايش را با لبه ژاكتش پاك كرد.
باورش نمي شد. به نظر او هيچ انساني نمي توانست تا آن حد رذل و كثيف باشد. نگاهش ديوانه وار به هر سو چرخ خورد تا روي كيان خيره ماند. سيگارهاي فراواني روي قفسه سينه او خاموش شده و چيزي شبيه به اسم حك كرده بود. بعضي از تاولها نيز تركيده و از جاي آن خونابه سرازير بود. انزجار، نفرت و كينه تمام وجودش را پر كرد.
قدم هاي مصممش را به سمت در برداشت. لگد در پي لگد، فرياد دلخراشش طنين انداز شد.
- كثافتا.... خوكاي كثيف.... نامرداي عوضي....
كيان مي دانست اين اعتراض براي او عواقب بدي در بر خواهد داشت، از اين رو قوايش را جمع كرد و گفت:
- ساكت شو.... مي خواي دوباره بيان سراغت.... تو فكر مي كني با كي طرفي؟
غزاله به هشدار او توجه نكرد، منزجر از رفتار ولي خان و مزدورانش مشت و لگد حواله در كرد و ناسزا چاشني آن.
مراد كه منتظر فرصتي بود تا تلافي صورتش را در بياورد، تنوره كشان وارد شد و غزاله را به گوشه اي هل داد و فت:
- شير شدي!؟ عربده مي كشي!
غزاله چشم بُراق كرد و با خشم و صدايي كه كم كم به گريه تبديل مي شد فرياد زد:
- چرا؟ چرا اينقدر اذيتش مي كنين؟ مگه شما آدم نيستين؟ مگه شماها انصاف ندارين؟ چي از جونش مي خواين؟ ولش كنين لعنتي ها.... ولش كنين.
و يكباره ساكت شد. نفس نفس مي زد. آب دهانش را جمع كرد و آن را روي مراد پاشيد.
كيان با وحشت نيم خيز شده بود: ( ساكت شو هدايت ).
مراد از سر خشم دندانها را به هم ساييد و جلو رفت.
دست سنگينش بالا رفت و روي گونه غزاله فرود آمد. كيان با غيظ چشم بست.
خدا مي داند با اين ضربه غزاله چه دردي را تحمل كرد ولي تمام توانش را به كار بست تا جلوي ريزش اشك را بگيرد. در عوض خشمش را در صدايش جمع كرد.
صورت برافروخته وچشمان مشتعلش نشان مي داد تا سر حد مرگ در مقابل اين ظالم خواهد ايستاد، فرياد زد:
- كثافتي مثل تو فقط مي تونه به يه زن يا يه مرد دست و پا بسته زور بگه.... تو از يه بچه هم ذليل تري..... تف تف به بي غيرتي مثل تو.
- خفه شو عجوزه.
و به جان دختر دست بسته و بي دفاع افتاد. سيلي هاي پي در پي او از چپ و راست غزاله را گيج كرد. هر ضربه چنان بود كه گويي يكي از استخوان هاي صورت غزاله در حال شكستن است. مراد پر غيظ شده بود و كنترل اعمالش را نداشت،
گيسوان او را دور پنجه هايش پيچيد و او را به دور خود چرخاند. فرياد گوشخراش غزاله در دل كوه پيچيد. مراد گيسوان پريشان او را رها كرد و لگدي به شكمش نواخت.
ضربه چنان شديد بود كه نفس غزاله حبس شد. سعي او براي بيرون دادن هواي ريه اش بيهوده بود، با شدت نقش بر زمين شد و از حال رفت.
مرد غول پيكر همين كه احساس كرد دق و دلي اش خالي شده، بلافاصله بيرون رفت و در را قفل و زنجير كرد.
كيان كه در خلال درگيري روي دو پا ايستده بود، با نگراني بر بالين او نشست و او را صدا كرد.جوابي نشنيد. با دستهاي بسته كمكي از دستش بر نمي آمد، از اين رو پشت به او نشست و با كمك پنجه ها، غزاله را به سمت ديگرش چرخاند و صدايش زد، باز هم واكنشي نديد.
به ناچار براي وارد كردن شوك با شدت به قفسه سينه او ضربه زد.
نفس غزاله بالا آمد و چشم باز كرد.
كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
- خدا رو شكر، فكر كردم مُردي.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
56

غزاله به سختي نيم خيز شد و با چند نفس عميق نشست اما هنوز عصبي و پريشان بود. دهان باز كرد تا فرياد بزند اما جرئت نيافت. تمام بدنش درد مي كرد.
با يادآوري كتكهايي كه خورده بود فرياد در دلش شكست و به بغض تبديل شد.
سر به ديوار تكه داد. حالا با هق هق گريه شانه هايش به شدت تكان مي خورد.
كيان زبان به لبهاي خشكيده اش كشيد و گفت:
- امشب.... امشب بايد از اينجا بريم.
شانه هاي غزاله از حركت ايستاد. نگاه متعجبش را به چشمان پف كرده كيان دوخت و براي اينكه مطمئن شود كه درست شنيده، پرسيد:
- چي گفتي!!!؟.... يه بار ديگه بگو.
- گفتم امشب بايد از اينجا بريم.
غزاله پوزخندي زد و گفت:
- شوخي مي كني.
- فكر مي كني با اين وضعيت حوصله شوخي هم دارم
- آخه چه جوري؟ تو حتي نا نداري روي پاهات وايستي، چطور فكر فرار به سرت مي زنه.... تو ديوونه اي مرد.
- شايد حق با تو باشه. ولي من در موقعيت بدتر از اين هم بوده ام.... اگه امشب نريم، ديگه نمي تونيم.
- تو يه نفري مي خواي جلوي ده نفر بايستي؟.... تازه اين غول بيابوني خودش به اندازه ده نفر قلدره و زور داره.
- اونا امشب فقط چهار نفرن.
- منظورت چيه؟
- حرفاشون رو شنيدم.... امشب ولي خان با شش نفر ديگه ميره مرز.... فكر كنم قراره محموله اي رد و بدل كنن.
- و تو فكر مي كني از پس چهار نفر بر مياي؟
- بايد شانسمون رو امتحان كنيم.
- تو حالت خوب نيست.... داري هذيون مي گي.
كيان تن زخمي و رنجور خود را به سختي تكان داد و از درز چشمان كبود و متورم خود نگاهي به غزاله انداخت و گفت:
- تو نشون دادي زن شجاعي هستي، پس مي تونم روي تو حساب كنم. اونا ديگه امروز سراغ من نميان.... توي اين فرصت كم مي تونم نيروم رو جمع كنم.
غزاله با تعجب پرسيد:
- روي من حساب مي كني!؟ ... من چطور مي تونم به تو كمك كنم!؟
- مي خوام مراد رو بكشوني تو.... فقط بايد قول بدي كه نترسي چون ترس برابر مرگه.
- تو مي خواي چي كار كني!؟
- نپرس. وقتش كه بشه خودت مي بيني.
- اگه ولي خان زود برگرده! هيچ فكر كردي!؟ در جا مي كشدمون.
- بهتر از مرگ تدريجي نيست!؟... ولي خان به اين زودي بر نمي گرده. تا اون جايي كه متوجه شدم ما در دل يك كوه هستيم.... اينجا به جز چند تا موتور سيكلت وسيله ديگه اي براي رفت و آمد نيست.... فكر كنم ما يه جاي دورافتاده باشيم.... يه آبادي نزديك مرز، مثل خاش يا در محدوده زابل.
- فكر مي كني مي تو نيم خودمون رو سريع به شهر برسونيم؟
- نمي دونم، نمي دونم.... هوا ابريه. نمي شه جهت يابي كرد و من مطلقا نمي دونم كجا هستيم.
- پس مي خواي چه كار كني؟
كيان با رخوت روي زمين دراز كشيد و گفت:
- بالاخره يه طوري ميشه، مسئله اصلي اينه كه ما از اينجا بيرون بريم.... حالا استراحت كن و تا مي توني بخواب. بايد نيرو ذخيره كنيم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
57

كيان درست مي گفت. بشير به جز براي آوردن جيره غذايي غزاله، تا غروب و ساعتي بعد از آن به سراغشان نرفت و اين فرصت خوبي بود كه كيان تا حدودي تجديد قوا كرده و افكارش را براي نقشه فرار متمركز كند.
از اين رو ابتدا براي استفاده از دستهاي بسته اش با تبحر خاصي ابتدا باسن و سپس پاها را از ميان دستها عبور داد.
حالا با دستهايي كه به جلو دستبند زده شده بود، مي توانست تا حدودي تعادل خود را حفظ كند.
آماده و گوش به زنگ پتو را روي خود كشيد و در كمين نشست.
در ساعات آخر شب به غزاله گفت كه به بهانه قضاي حاجت ، مراد را به داخل اتاقك بكشاند. اما قبل از اقدام غزاله، مراد كه حسابي كينه غزاله را به دل گرفته بود و تا حدود زيادي تشنه گرفتن كام دل از غزاله شده بود، با دور ديدن سرِ ولي خان و اسد، با سر و صدا وارد شد.
حالت طبيعي نداشت مسلم بود كه چشم ولي خان را دور ديده و دُمي به خُمره زده است. مو بر اندام غزاله راست شد،در مقابل،كيان از موقعيتي كه خود به خود به دست آمده بود خشنود گشت.
مراد در آستانه در ورودي ايستاد و بدون توجه به كيان، چشمان دريده اش را كه همانند دو كاسه خون شده بود به غزاله دوخت.
سكسكه اي كرد و با لحن مستانه اي گفت:
- گربه وحشي ما چطوره؟
سپس قدمي جلو گذاشت و كمي سر را متمايل و گوشها را تيز كرد و انگشت به سمت بيرون نشانه رفت و گفت:
- مي شنوي .... اين سر و صداها به افتخار ميزباني توست.... حاضر شو بريم پيش بچه ها.
غزاله از فرط وحشت سراسيمه ايستاد و به ديوار پشت سرش چسبيد.
مراد جلو و جلوتر رفت، مقابل او ايستاد و دندانهاي زردش را در خنده اي كريه نشان داد. زبان غزاله قفل ونفس در سينه اش حبس شده بود.
به ناگاه پنجه هاي مراد ميان دستبند او قفل شد و او را جلو كشيد.
نگاه هرزه اش در چشمان غزاله خيره ماند، گفت:
- فقط من مي دونم گربه وحشي و ملوسي مثل تو رو چطور ميشه رام كرد.
غزاله نيرويش را جمع كرد تا از چنگال او فرار كند اما پنجه هاي زمخت و پرتوان او اجازه حركتش را سلب كرد.
غزاله در تكاپو بود و مراد اسير هوس دل چنان لبريز از خواهش و تمنا شده بود كه ضربه غافلگير كننده كيان كاملا گيجش كرد و تا آمد به خود بجنبد با چند ضربه كه به نقاط حساس بدنش اصابت كرد از پاي درآمد و نقش بر زمين شد و هنوز به خودش نيامده بود كه كيان بالاي سرش ايستاد و با يك ضرب گردنش را شكست و او را راهي جهنم كرد.
سپس كيان سراسيمه اسلحه او را برداشت و مسلح كرد.
غزاله مثل مجسمه اي خشكش زده بود. مبهوت به پيكر بي جان مراد چشم دوخته بود كه متوجه نزديك شدن بشير شد.
صداي بشير كه فرياد مي زد: ( سرگرد )، در صداي شليك دو گلوله گم شد.
كيان بلافاصله قفل دستبندش را با يك شليك باز كرد و اسلحه كلاش را از ميان دستهاي بشير بيرون كشيد و چون مي دانست دو نفر باقيمانده با سر و صداي گلوله ها گوشه اي در كمين نشسته اند، به اميد پاسخ آنها و يافتن كمينگاهشان رگباري شليك كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
58

سلمان و كريم كه نشئه مستي از سرشان پريده بود، با وحشت شروع به تيراندازي كردند و موضع خود را به افسر كارآزموده و با تجربه نماياندند.
جبهه آن هم در سن شانزده سالگي جرئت و جسارت بيش از حدي به او بخشيده بود. كسي كه بارها مجبور به جنگ تن به تن شده بود، در اين لحظه از دو مزدور نيمه مست كه هراسان و بي هدف به زمين و آسمان تير مي انداختند، نمي ترسيد.
در فرصتي مناسب كه آنها مشغول تعويض خشاب بودند، شيرجه اي زد و با چند غلت خود را به كناره ديوار كشاند و با استفاده از تاريكي شب آن دو را دور زد و در يك عمل غافلگير كننده هردو را به هلاكت رساند.
دانه هاي ريز باران به تن تبدار و مجروحش آرامش مي بخشيد.
نشست تا نفسي تازه كند. ولي ترس از نفر پنجم، او را وادار به جستجو كرد.
يك كلبه با دو اتاق! به همه جا سرك كشيد وقتي خيالش آسوده شد به جستجوي اسباب فرار وارد كلبه شد.
يك ساك مسافرتي كه مجهز به پتو بود كنار پايه ميز قرار داشت. چند قوطي كنسرو، آب معدني، نان، چند بسته بيسكوييت و كبريت.
همه را درون كوله ريخت و بيرون آمد و به محل شكنجه گاهش رفت.
هنوز خونش كه به در و ديوار پاشيده بود تازه بود، دندان قروچه اي كرد.
طنابي را كه از سقف آويزان بود پايين كشيد و خارج شد.
در حاليكه در جستجوي موتورسيكلت نگاهش به اين سو و آن سو مي چرخيد، غزاله را صدا كرد.
- هدايت بيا بيرون .... بيا! نترس، همه جا امنه.
نگاه كيان روي موتور خيره ماند: ( خودشه لاكردار). جلو رفت.
دسته موتور را به دست گرفت و زمزمه كرد: ( پيدات كردم ).
و بار ديگر صدا زد.
- هدايت بيا بيرون ديگه.... وقت تنگه بايد زودتر از اينجا بريم.
هندل زد و موتور روشن شد: ( ايول پسر خوب ).
دنبال بنزين اضافه گشت. بار ديگر غزاله را صدا كرد:
- هدايت بيا....
ناگهان مشكوك شد: ( نكنه كسي....). نفس در سينه اش حبس شد، موتور را خاموش كرد و با احتياط از كنار ديوار به درِ اتاقك نزديك شد.
سر به ديوار تكيه داد، اسلحه را مقابل صورتش گرفت و با چند نفس عميق تمركز گرفت و با حركتي سريع با اسلحه اي كه نشانه رفته بود چرخي زد و در آستانه در ايستاد، در اين لحظه با پيكر غرق خون غزاله مواجه شد.
در حاليكه جسد مراد و بشير همان طور روي زمين ولو بود. با دلهره به سمت او دويد و كنارش زانو زد و گفت:
- تير خوردي؟ آخه چطوري؟
غزاله سر به ديوار تكيه داده بود و ياراي حرف زدن نداشت. خون زيادي از دست داده بود.كيان به دنبال جاي گلوله گشت. وقتي از كم خطر بودن آن مطمئن شد، گفت:
- طاقت بيار چيزي نيست. تير به شونت خورده. خطر جدي تهديدت نمي كنه.
- من دارم مي ميرم.
درنگ جايز نبود. كيان سراسيمه در جيبهاي بشير به جستجوي كليد دستبند پرداخت و بلافاصله دستهاي غزاله را باز كرد. بايد گلوله را از كتف غزاله بيرون مي كشيد، اما وقت تنگ بود و بي سيم در اثر برخورد گلوله ها كاملا از كار افتاده بود.
اگر ولي خان با آنجا تماس مي گرفت، متوجه اوضاع غيرعادي مي شد. از اين رو الويت را به فرار و دور شدن از آن نقطه داد، با اين افكار به دنبال مرهمي براي زخم غزاله، بار ديگر به جستجوي كلبه پرداخت.
بالاخره چند بسته باند و شيشه الكلي يافت. قصد خروج داشت كه چشمش به پتوي مسافرتي و لباسهاي گرم افتاد.
پليور، اوركت، دستكش و كلاه، به ذهنش خطور كرد كه اين منطقه سردسير است، از اين رو بعد از پوشاندن خود در پوششي گرم، به سراغ غزاله رفت و چون هوا باراني بود و غزاله به جز يك ژاكت پوشش ديگري نداشت او را نيز در لباسهاي گرم پوشاند.
غزاله در حاليكه درد شديدي را متحمل مي شد، توان فرياد نداشت.
با اين وجود وقتي كيان او را به آرامي از زمين بلند كرد ناله اش بلند شد.
پاهاي او قدرت گام برداشتن نداشت و كيان تقريبا او را مي كشيد. تا آنكه چند گام مانده به موتور با سرگيجه اي از حال رفت. كيان با زحمت او بر ترك موتور نشاند و خود نيز پشت سرش نشست و بلافاصله از تنها راهي كه به آنجا منتهي مي شد، پايين رفت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
59

باران شدت گرفته بود و فاصله چند متري به سختي ديده مي شد.
موتور را متوقف ساخت و نگاهش را به اطراف چرخاند. در ظلمت شب و آسمان باراني جهت يابي كار غيرممكني بود.
نگاهش به غزاله افتاد. غزاله بيهوش بود و سرش روي دسته موتور خم شده و دستهايش از دو طرف آويزان بود. از نوك انگشتان دست راست غزاله قطرات خون در آب مخلوط مي شد و به زمين مي چكيد.
با خود زمزمه كرد: ( اگه همين طور خونريزي كنه، به زودي مي ميره).
سر بالا گرفت: ( از كدوم طرف برم؟ ).
كلاچ موتور را گرفت و موتو را به حركت درآورد: ( هرچه باداباد ).
پستي و بلنديها زياد بود، با اين وجود موتور به راحتي به سمت جلو مي رفت. مدتي بعد چهار ليتر بنزيني را كه در خورجين داشت، به داخل باك ريخت.
باران تمامي نداشت.كيان با وجود جراحات و با تمام دشواري راه، از بين كوهستانها مسافت زيادي را پيمود اما رفته رفته سوختش به اتمام مي رسيد و مجبور بود از پس مانده هاي بنزين زاپاس استفاده كند. تا اينكه آسمان كم كم چادر سياهش را از سر گرفت.
در تاريك و روشن هوا چشمان او در جستجوي نشاني از آبادي بود، ولي جز پستي و بلندي هاي مرتفعي كه از سه سو او را محاصره كرده بود چيزي يافت نمي شد.
مي دانست كه در انتخاب مسير دچار اشتباه بزرگي شده است. قدر مسلم عبور از كوههايي به آن ارتفاع كار ساده اي بنود.
از اين رو تنها چاره را حركت به سوي زمينهاي پست ديد. هنوز كمتر از يك كيلومتر جلو نرفته بود كه ناگهان متوقف شد.
وحشت به همراه ياس بر او چيره شد: ( خداي من عجب رودخونه اي ).
نگاهش در امتداد رود به حركت درآمد: ( حالا چه كار كنم؟ )
از موتور پياده شد و غزاله را به سختي از روي آن پايين كشيد. با اين حركت صداي ناله غزاله بلند شد. روي او خم شد و پرسيد:
- چطوري؟ مي توني طاقت بياري؟
غزاله قادر به پاسخگويي نبود و با چشمان نيمه بازش فقط ناله مي كرد.
باران تند كوهستان بر سر و رويشان شلاق مي كوبيد. كيان خود را جلو كشيد و روي زن بينوا چتر انداخت، اما تا كي مي توانست به اين كار ادامه دهد.
بايد هرچه زودتر پناهگاهي مي يافت و گلوله را از كتف او خارج مي ساخت.
براي حركت و انتحاب مسير مردد بود. فكر كرد اگر از راهي كه آمده است برگردد، بي شك گرفتار خواهد شد. رودخانه خروشان و عريض هم كه فكر كردن نداشت.
تنها راه باقي مانده كوهستان بود.
بنابراين سراسيمه برخاست و بار ديگر غزاله را روي موتور انداخت و در امتداد رودخانه به سمت كوهستان حركت كرد.
هنوز مسافت زيادي طي نكرده بود كه موتور به پت پت افتاد و ايستاد. سوخت تمام شده بود. با تن مجروح و تبدارش غزاله و موتور را با زحمت به يك سو خواباند تا از ته مانده هاي سوختش استفاده كند.
با تكرار اين روش توانست مسافت ديگري را بپيمايد. وقتي از حركت موتور كاملا نااميد شد، غزاله را روي زمين خواباند.
اما با مشاهده او احساسي تلخ يافت.
گويي غزاله با دنيا بدرود گفته بود.
او را صدا زد: ( هدايت.... هدايت.... چشمات رو باز كن ). غزاله فقط ناله كرد.
نگاه كيان در صورت رنگ پريده و مات زن جوان خيره ماند.
زني كه با تمام دلخوريها و كينه اي كه از او به دل داشت، دلسوزانه چند شبانه روز به مراقبت و تيمارش پرداخته و با وجود سرماي شديد، خود در گوشه اي كز مي كرد و پتو و غذايش را براي او مي گذاشت.
اشك در چشمانش حلقه زد. زمزمه كرد: ( به ياري خدا نمي ذارم بميري.... نجاتت مي دم ). سر بالا گرفت تا مسير جديد را انتخاب كند. سپس با آچار مخصوصي كه در بدنه موتور تعبيه شده بود يكي از چرخهاي موتور را باز كرد و با جمع آوري شاخ و برگ درختاني كه توسط سيل كنده شده بود، برانكار نصفه و نيمه اي آماده و پس از پيچاندن غزاله در پتو، او را با طناب محكم بست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
60

قصد بلند كردن غزاله را داشت كه چشمش به موتور افتاد، با خود زمزمه كرد: ( بايد از شر تو خلاص بشم،چون ممكنه دردسرساز بشي ) ، از اين رو موتور را با زحمت به دنبال خود كشيد و به درون آبهاي خروشان رودخانه انداخت.
سپس به سراغ غزاله رفت و علي رغم وضع جسمي بد خودش، با جراحات متعدد و تاولهاي پرآب، او را به دوش انداخت و بند كوله و اسلحه را به گردنش آويخت و به سمت كوهستان به راه افتاد.
ساعتها راه پيمود تا در دل كوه پناهگاهي مناسب يافت، جايي كه از ريزش باران و شلاق باد در امان بودند.
غزاله را روي زمين خواباند و اسلحه و كوله اش را گوشه اي نهاد.
كاملا از نفس افتاده بود و احساس ضعف وجودش را فرا گرفته بود.
دماي بدنش به طور محسوسي افت كرده بود و ديگر قادر به راه رفتن نبود. به صخره پشت سرش تكيه داد و در حاليكه نفس نفس مي زد سر به جانب غزاله چرخاند، در اين لحظه با وحشت زمزمه كرد: ( يا ابوالفضل، مثل ميت شده ). بر روي او خم شد و او را صدا زد. وقتي هيچ واكنشي نديد.
سراسيمه مچ او را بين انگشتان گرفت، گويي ضربان نداشت.
بايد عجله مي كرد و جلوي خونريزي را مي گرفت.
چند بوته خار از اطراف جمع آوري كرد و با عجله به جان كوله پشتي افتاد و كبريتي بيرون آورد و روشن كرد اما بوته هاي خيس روشن نشد.
بالاخره لطف خداوند شامل حال غزاله شد و آتش با كمك الكل روشن شد.
تيغه خنجر تيز را ميان آتش قرار داد.
لحظاتي بعد با مهارت خاص يك پزشك، گويي بارها و بارها اين كار را انجام داده است، گلوله را بيرون كشيد.
غزاله كاملا از هوش رفته بود و زجر بيرون آمدن گلوله را درك نكرد.
اما زخمش احتياج به بخيه داشت و در دل كوه و بدون هيچ وسيله اي اين كار ممكن نبود. به ناچار بار ديگر خنجر را روي آتش قرار داد و مدتي صبر كرد تا تيغه آن به رنگ سرخ درآمد.
احتمال آن را مي داد كه غزاله با برخورد خنجر با بدنش عكس العمل نشان دهد. از اين رو امكان هرگونه تقلايي را از او سلب كرد و خنجر سرخ شده را با گفتن بسم الله روي زخم دهان باز كرده كتف او گذاشت.
چشمان غزاله به ناگاه باز شد و تكان شديدي خورد ولي او كاملا مهار شده بود.
كيان بار ديگر بدون توجه به تقلاي غزاله ، خنجر را روي محل جراحت گذاشت.
نعره دلخراشي در كوه پيچيد و باز سكوت.
كيان دستهاي آغشته به خونش را زير باران شست. تمام بدنش درد مي كرد و تاولهاي سينه اش در اثر ساييده شدن كوله پشتي و اسلحه تركيده بود و سوزش عميقي در جاي جاي آن حس مي كرد. فكر كرد براي التيام سوزش زير باران برود. لباسش را بيرون آورد و از پناهگاه خارج شد. اما شلاق باران بيشتر عذابش داد از اين رو مجددا دردل كوه پناه گرفت و لباس پوشيد.
بايد هرچه زودتر به راهش ادامه مي داد زيرا تعلل او مساوي با مرگ بود.
اما ديگر رمقي براي ادامه نداشت پس استراحتي كوتاه و خوردن غذا را لازم دانست، سر چرخاند تا دست در كوله اش ببرد كه نگاهش با نگاه بي فروغ غزاله گره خورد. لبخندي دلنشين زد و گفت:
- فكر نمي كردم حالا حالاها چشم باز كني.... خوبي؟
غزاله بي حال و ناتوان چشم باز و بسته كرد و به سختي كلمه اي گفت كه كيان متوجه نشد و به همين دليل گوشش را به لبهاي او نزديك كرد و منتظر ماند.
كلمه آب گويي از درون چاهي عميق به گوشش رسيد. سر عقب برد و در چشمان او نگريست و دلسوزانه گفت:
- فعلا نمي تونم بهت آب بدم... خون ريزي شديدي داشتي.
سپس خود را كمي عقب كشيد و تكه اي از باند را زير باران نمدار كرد و به لبهاي غزاله كشيد.
دقايقي بعد در حاليكه احتمال مي داد با پيشروي در كوهستان از باران كاسته و در كوران برف اسير شوند، به راه افتاد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
61

صداي قهقهه مستانه ولي خان و مزدورانش در دل كوه پيچيد.
اسد سرخوش از وعده وعيدهايي كه شنيده بود، از ترك موتور پايين پريد و با هلهله و شادي جلو دويد.
اما چند قدمي كلبه ها دهانش از تعجب بازماند.
آنچه را مي ديد باور نمي كرد، بالاخره بعد از لحظه اي تعلل به سمت اتاق گروگانها دويد و با كمال تعجب با جسد مراد با گردني شكسته و بشير با سوراخي ميان پيشاني مواجه شد.
دندانها را از سر خشم به هم ساييد: ( بي عرضه هاي احمق ).
و چون اثري از كيان و غزاله نبود فريادش به آسمان بلند شد.
- فرار كردن.
و زير لب غريد: ( مي كشمت سرگرد ) .
ولي خان حالا دقيقا ميان صحنه نبرد ايستاده بود. نبضش از شدت عصبانيت به تندي مي زد. صداي دورگه و زمختش را به خشم آكنده ساخت و به زبان محلي پرسيد:
- هر چهار نفرشون رفتن به درك!؟
- بله قربان.
- بي عرضه ها.... نبايد به اين مفت خورها اعتماد مي كردم.
- حالا چه كار كنيم؟
- قبل از اينكه موفق بشن از مرز عبور كنن بايد پيداشون كنيم....
- ولي خان! يكي از موتورها نيست.
ولي خان مشت به ديوار كوبيد و با گفتن: ( لعنتي )، فرياد زد:
- زودترراه بيفتيد.... با خوني كه روي ديوار پاشيده شده و دستبندهاي خوني احتمالا سرگرد زخمي شده، پس نبايد زياد دور شده باشن.
اسد در حاليكه سراسيمه به سمت موتورش مي دويد گفت:
- بايد تقسيم شيم.
موتورش را روشن كرد و سپس انگشت به تك تك افراد نشانه رفت و اضافه كرد:
- عبدالحميد تو با حداد بريد سمت غرب.... شما دو تا هم بريد سمت جنوب.
اين را گفت و آماده حركت شد.
ولي خان راهش را سد كرد و گفت:
- بهتره خودت جنوب شرقي رو بگردي. تو بهتر از من مي دوني كه اگه اونا به سمت كوهستان رفته باشنـ كه بعيد مي دونم ـ عاقبتشون جز مرگ نيست پس فعلا اونجا رو بي خيال شو.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
62

جلو چشمانش سياهي مي رفت و ديگر قادر به راه رفتن نبود، نااميد به دنبال پناهگاهي امن، به سختي چند گام ديگر برداشت.
شانس با او يار بود كه لطف خداوند شامل حالش شد و قبل از تاريك شدن هوا غار كوچكي يافت. دستهاي يخ زده اش قادر به باز كردن طناب نبود.
مدتي طول كشيد تا جسم بيهوش غزاله را روي زمين گذاشت و پس از آن با زحمت به درون غار كشيد.
هوا به شدت سرد بود و بايد هرچه سريعتر آتش روشن مي كرد. از اين رو براي جمع آوري هيزم از غار بيرون زد.
خوشبختانه پوشش كوهستان درختچه هاي كوتاه جنگلي بود و او به راحتي توانست در سه نوبت توشه زيادي جمع آوري كرده، پشته اي از هيزم روي هم انبار كند.
هوايي كه از بيني اش بيرون مي زد روي سبيلش كه به تازگي روييده بود، تبديل به يخ مي شد. دستهاي لرزانش به زحمت كبريت كشيد و آتش را روشن كرد.
چه لذتي داشت، بعد از سرماي شديد، آن آتش داغ حسابي مي چسبيد.
غزاله را به آتش نزديك كرد و خود نيز در گوشه ديگري از آتش نشست.
گرسنگي وادارش كرد تا قوطي نيم خورده كنسروش را براي گرم كردن كنار آتش قرار دهد.
ناله غزاله به همراه كلمه آب از دهانش خارج شد و او را متوجه خود ساخت.
يك شبانه روز بدون توقف راه پيموده بود آن هم در دل كوهستان و با كوله باري به نام غزاله، به سمت او چرخيد.
لبهاي ترك خورده زن جوان نشان از تشنگي شديدش داشت.
قوطي آبميوه را از كوله اش بيرون كشيد. اگر در شرايطي جز اين بود، بايد غزاله را با سرم و آبميوه رقيق تغذيه مي كرد، اما در آن زمان و مكان تنها غذاي مطلوب براي مجروحي چون غزاله، همان آبميوه بود. آن را به لبهاي بيمار غزاله نزديك كرد.
غزاله قادر به بلند كردن سر نبود و كيان اين بار نيز به او كمك كرد.
زن جوان آنقدر ضعيف شده بود كه قادر به نوشيدن هم نبود. كيان گفت:
- بايد زودتر از اينها جايي پيدا مي كردم تا تو استراحت كني ولي ترسيدم گير ولي خان و دار و دسته اش بيفتيم.
غزاله به نشانه اينكه متوجه سخنان او هست، در حاليكه قدر به حرف زدن نبود، پلك زد.
كيان بار ديگر قوطي آبميوه را به لبهاي او نزديك كرد و غزاله جرعه اي ديگر نوشيد. كيان مجبور بود آبميوه را به دفعات و آهسته آهسته به او بخوراند.
به ياد ناله هاي غزاله در مسير افتاد.
نگاهي از سر ترحم و دلسوزي به سويش انداخت.
شعله هاي آتش در چشمان او مي رقصيد و آهي كشيد و با كمي فاصله از او دراز كشيد. سي و شش ساعت از درگيري با ربايندگان و فرار به كوهستان مي گذشت و او هنوز لحظه اي پلك نبسته بود.
ديگر حتي ناي نشستن هم نداشت در همان حالت دراز كشيد و قوطي كنسرو را جلو كشيد و با اشتها شروع به خوردن كرد، اما آنقدر خسته و بي رمق بود كه لقمه چهارم يا پنجم به خواب رفت.
او مجبور شد تا بهبودي نسبي غزاله دو روز تمام را در غار به سر ببرد، صبح روز سوم وقتي چشم گشود غزاله را ديد كه نيم خيز شده است و با تحمل درد فراوان مشغول گذاشتن هيزم در آتش است.
لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست، بدن خرد و خميرش را كمي كش و قوس داد و نشست و در حاليكه براي گرم كردن خود، دستهايش را به آتش نزديك مي كرد گفت:
- فكر نمي كردم به اين زودي روبه راه شي.... به هر حال خوشحالم كه به هوش اومدي.
- فكر نكنم اين سال و ماهها روبه راه شم.... اگه سردم نبود از جام جُم نمي خوردم.
كيان انگشت به شانه او نشانه رفت و پرسيد:
- زخم شانه ات چطوره؟
- خيلي درد داره.
- طبيعيه، گلوله خوردي..... بايد دستت رو با چيزي ثابت نگه دارم تا تكون نخوره... اگه زخمت دهن باز كنه و دوباره خونريزي كنه، خيلي بد ميشه.
غزاله نااميد بود، محبت كيان را سرزنش كرد و گفت:
- كاش مي ذاشتي همون جا بميرم. چرا نجاتم دادي؟
كيان پوزخندي زد، اما جوابي نداد و غزاله به تلخي گفت:
- چرا جواب نمي دي ؟ واقعا چرا نجاتم دادي؟
كيان با ابروان درهم كشيده، تندي كرد و گفت:
- سوال مسخره تو جوابي نداره.... اگه تو هم جاي من بودي همين كار رو مي كردي... ناسلامتي من يه مَردَم، نه؟
اشك چشمان غزاله را بَراق كرد، با لحني كه هنوز تلخ بود، گفت:
- منصور هم يه مرد بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
63

كيان جوابي براي غزاله نداشت.
برف مجددا شروع به بارش كرده بود و هيزم زيادي باقي نمانده بود.
اسلحه و خنجرش را برداشت و بيرون زد.
ساعتي بعد با كوله باري هيزم بازگشت. چهره اش در هم رفته بود، گويي دردي عميق را تحمل مي كرد.
با اين وجود آتش را دوباره روشن كرد و در پس آن پناه گرفت. پيراهنش را بالا زد. سينه پهن و فراخش با عضلات درهم پيچيده نمايان شد. چرك و خونابه از جاي تاولهاي پاره جاري بود. باند را از كوله پشتي بيرون آورد و تكه اي از آن را بريد و روي يكي از تاولهاي پاره كشيد. سوزشي عميق داشت. فكر كرد براي جلوگيري از عفونت بيشتر بايد زخمها را شستشو دهد، ناگهان به ياد بطري الكل افتاد. باندش را به محتوي آن آغشته كرد و روي قسمتي از سينه اش كشيد. سوزش شديدي در قفسه سينه احساس كرد. چشم بست و دندانهايش را روي هم ساييد و فرياد را در گلويش خفه كرد. با وجود سردي بيش از حد هوا دانه هاي درشت عرق از سر و رويش جاري شد. غزاله در سكوت سر به زير داشت، اما همينكه سر بالا گرفت و قيافه درهم فرو رفته او را ديد به سختي نيم خيز شد و نشست و چون قادر به استفاده از دست راستش نبود به كمك دست چپ كمي به جلو خزيد و به آرامي دستش را پيش برد و گفت:
- بذاريد كمكتون كنم.
همينكه كيان چشم گشود نگاهش با موج نگاه نگران غزاله گره خورد. دل كندن از اين چشمان زيبا كار ساده اي نبود، اما بلافاصله بر نفس خود فائق آمد و نگاهش را دزديد و با عصبانيت او را از خود راند و گفت:
- چيزي نيست ،برو كنار.
تندي رفتار كيان، غزاله را دلگير كرد، از اين رو كمي خود را عقب كشيد و در پناه آتش نشست.
كيان از رفتار تند و بي دليل خود شرمنده بود. غزاله در مدت اسارت بارها و بارها او را كمك كرده و دردهايش را التيام بخشيده بود.
خجالت زده و با لحن ملايمي كه در پشيماني در آن موج مي زد گفت:
- معذرت مي خوام. دست خودم نبود. درد مغزم رو از كار انداخته.
- مهم نيست. ناراحت نشدم.
كيان لحن خشك و جدي به خود گرفت و گفت:
- بايد زودتر راه بيفتيم. اگه برف شدت پيدا كنه و در بوران گير كنيم كارمون تمومه.
- حتما شوخي مي كني! من ناي نشستن ندارم، تو توقع داري تو كوهستان راه برم!؟
- چاره اي نيست، نمي تونيم معطل كنيم. من به يه تلفن احتياج دارم.... بايد از كوهستان سرازير بشيم مطمئنم پايين كوه آبادي هست.
- مي دوني ما كجا هستيم؟
كيان به علامت نفي سر تكان داد، سپس كمي آتش زير و رو كرد و گفت:
- يه چيز مسلمه! شرايط آب و هوايي اينجا با با منطقه سيستان و بلوچستان كه من فكر مي كردم اونجا هستيم اصلا جور نيست. در ضمن من كوههاي استان خراسان رو هم مي شناسم، اونجا هم نيستيم.
سپس مشتش را گره كرد و به كف دست ديگرش كوبيد و اضافه كرد:
- اگه اون لعنتي ها براي جابجا كردن بيهوشمون نمي كردن، حداقل مي دونستم كجاييم.
- فكر مي كني اين شرايط آب و هوايي مختص كدوم منطقه ايرانه؟
- اين كوههاي مرتفع! برف و پوشش تقريبا جنگلي! من رو ياد كردستان مي اندازه، ولي بعيد مي دونم اونجا باشيم.
- حالا بايد چيكار كنيم؟
- ميريم پايين. بالا رفتن هم غير ممكنه هم ديوونگي محض.... تو اون بيرون رو نديدي.
من زياد بالا نرفتم، يعني اگر هم مي خواستم، با وجود تو قادر نبودم.
غزاله با شرم كمي جابجا شد و كيان ادامه داد:
- كوههايي با ارتفاع چند هزار متري با قله هاي پوشيده از برف درست مقابلمون هستن.... اگه در ارتفاعات كردستان باشيم بايد به سمت شرق حركت كنيم ولي قبلش بايد به سمت زمينهاي پست بريم.
نگاه غزاله در زواياي غار چرخي خورد و گفت:
- ولي من احساس غربت مي كنم. وقتي آدم توي خونش نيست، يه حس غريبي كه وجود آدم رو پر مي كنه.
كيان با دهان باز در سيماي غزاله خيره ماند و بعد از تامل كوتاهي گفت:
- چرا به ذهن من خطور نكرد. افغانستان!...
- منظورت چيه!؟
- شايد ما در خاك افغانستان باشيم! يه جايي مثل رشته كوههاي هندوكش
بارش برف قطع شد و باد زوزه كشان در لابلاي صخره ها مي پيچيد.
برودت هوا به مغز استخوان نفوذ مي كرد. مخصوصا پاها و صورت را بيش از همه آزار مي داد.
با حال نامساعد غزاله حركت به كندي انجام مي گرفت


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 7 از 20:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA