64 حساب وقت و زمان از دستشان گذشته بود، اما خوب مي دانستند مدت زيادي از طلوع آفتاب نگذشته است.كيان چند قدم جلوتر از غزاله در پي يافتن راه مناسب و بي خطر پيش مي رفت و اگر احيانا با محلي برخورد مي كرد كه عبور از آن براي غزاله مشكل مي نمود، مي ايستاد و بعد از كمك به او، مجددا به راه مي افتاد.اين كوه پيمايي به سمت پايين، حدود چهار پنج ساعت به طول انجاميد. خستگي مفرط به همراه دردي كه هردو از ناحيه جراحاتشان متحمل مي شدند، آنها را وادار به استراحت كرد.غزاله قادر به تكان دادن انگشتانش نبود و زبانش در پس دندانهاي كليد شده اش قفل شده بودكيان هم حالي بهتر از او ندشت، با وجود سرماي شديد، اگر قصد استراحت هم داشت، بايد آتش مي افروخت، از اين رو در پي يافتن هيزم از غزاله فاصله گرفت و دقايقي بعد در پناه تخته سنگي بزرگ كه دو درخت به سمتش خم شده بود آتش را روشن كرد و غزاله را صدا كرد.غزاله تكاني به خود داد، اما احساس كرد قادر به حركت نيست. تمام وجودش ميل به حركت و نشستن در جوار آتش داشت. اما گويي چيزي اجازه حركت را از او سلب كرده بود.كيان بدون توجه دست روي آتش گرفت. در حاليكه از هرم گرماي آن لذت مي برد نگاهي به غزاله انداخت كه هنوز سر جايش ايستاده بود، متعجب سر به جانب او چرخاند و گفت:- دِ! چرا وايستادي؟ مگه عقلت كم شده؟غزاله سعي كرد تا براي حركت پاهايش را جابجا كند ولي نتوانست.... ساعتي مي شد كه احساس مي كرد پاهايش مال خودش نيست و انگار روي ابرها راه مي رود و اين موضوع را از كيان مخفي كرده بود.ترديد و تعلل او، كيان را مجبور به نزديك شدن كرد. نگاه كنجكاوش را در چشمان غزاله دوخت و گفت:- طوري شده؟غزاله با چشمان تر سري تكان داد و از پس دندانهايي كه با سرعت روي هم مي خورد گفت:- پ...پا...پام ت تكون .... نمي خوره.كيان وحشت زده پرسيد:- پاهات بي حس شده؟- آآره.كيان كفري لب جمع كرد:- اوه، چرا زودتر به من نگفتي؟....و او را براي نزديك شدن به آتش كمك كرد. غزاله در يك قدمي آتش، حرارت دلپذير آن را روي گونه ها احساس كرد. پاهايش به رنگ سرخ آتشين در آمده بود. كمي آنها را به آتش نزديك كرد و ماساژ داد و به زودي گرما را در پاهاي خود احساس كرد . نگاه قدر شناس و سپاسگزارش را در چشم كيان دوخت و گفت:- نمي دونم چطور بايد ازت تشكر كنم.كيان در صورت غزاله خيره ماند، گونه هاي برجسته غزاله از هُرم گرما گلگون شده بود و چشمهايش برق خاصي يافته بود. احساس كرد قادر به تكلم نيست.مبهوت زيبايي و لطافت بت زيباي مقابلش شده بود كه ناگهان باد زوزه اي كشيد و در چشمانش سُر خورد.پلك زد، گويي چيزي در چشمش فرو رفته باشد، اشك در حلقه آنها جمع شد. با احساس گناه قدري از غزاله فاصله گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز با فكر مقابله با نفس، با ابروان گره خورده به نزد غزاله بازگشت و بي كلام كنار آتش زانو زد. غزاله در حاليكه از گرماي آتش لذت مي برد، چشم بسته بود و پيچيده در پتو، استراحت مي كرد.كيان تكه ناني را كه به همراه داشت بيرون آورد و تكه اي از آن را به سمت غزاله گرفت و گفت:- آهاي، پاشو يه چيزي بخور.غزاله چشم باز كرد. دليل ترشرويي كيان را نمي دانست، با اين وجود نان را گرفت و لقمه اي از آن را در دهان گذاشت. بلعيدن نان محلي بلوچي كه قطر آن به دو سه سانتي متر مي رسيد، براي دهاني كه بزاقش را از دست داده بود كمي مشكل مي نمود، به سرفه افتاد.با مشت به قفسه سينه كوبيد تا شايد راه گلويش باز شود، اما لقمه خيال پايين رفتن نداشت.كيان متوجه تقلاي او شد و وقتي چشم هاي گرد شده او را ديد با عجله بطري آب معدني را به دستش داد.
65 با يك جرعه آب، لقمه پايين رفت و غزاله نفس عميقي كشيد، اما چهره كيان عبوس، لحنش تند و گزنده شد و گفت:- تو حتي عرضه غذا خوردن هم نداري. نمي دونم چه گناهي كردم كه گير تو افتادم.غزاله با دهان نيمه باز به كيان خيره شد. دليل تغيير ناگهاني رفتار او را نمي دانست. متعجب چانه بالا داد و لحظه اي بعد بدون توجه پاشنه پا را به سمت آتش سُر داد و پاها را در شكم فرو برد و سر به زانو گذاشت.شايد هر كس ديگري جاي او بود با آن همه صدمات روحي و جسمي در اين سال و ماهها قادر به حركت نبود، خودش هم نمي دانست چگونه اين همه جان سختي نشان داده است كه به فاصله سه روز پس از اصابت گلوله و خونريزي شديد، در آن شرايط سخت آب و هوايي، هنوز قادر به راه رفتن است.كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و چشم بر هم نهاد و غزاله نيز كه احساس ضعف مي كرد روي تخته سنگي كه در اثر گرماي آتش، برفش آب شده بود دراز كشيد و چشم بست. نمي دانست چه مدت در خواب بود تا آنكه احساس كرد شيئي به پهلويش فشار مي آورد. پلكهايش را به زحمت گشود. كيان با نوك اسلحه كلاش به پهلويش مي زد.- يالا بلند شو.... بايد راه بيفتيم تا قبل از تاريكي هوا دنبال يه پناهگاه باشيم.غزاله بي كلام نيم خيز شد. دلش آرزوي يك خواب راحت در كانون گرم خانواده رو داشت.يادآوري خاطرات گذشته چهره اش را عبوس كرد. پوتينش را برداشت تا به پا كند كه كيان دو حلقه باند را به سمتش دراز كرد و گفت:- اول اينو ببند دور پاهات بعد پوتين پا كن.غزاله قادر به استفاده از دست راستش نبود. وقتي دست از روسري آزاد كرد و براي پيچيدن باند به پاشنه پا نزديك كرد دردي طاقت فرسا در خود احساس كرد كه توانش را گرفت.رنگ پريده و لبهاي سفيدش خبر از شدت درد داشت. كيان كلافه مقابل او زانو زد. نگاهش هنوز تند و گزنده بود، باندها را از دست غزاله قاپيد.در پيچيدن باندها عجول و هول نشان مي داد. چند لحظه بعد گفت:- ديگه راه بيفت. خيلي دير شده.و برخاست.غزاله طبق گفته كيان انتظار داشت به سمت پايين و زمينهاي پست حركت كنند با مشاهده حركت افقي كيان كه بيشتر به سمت جلو و شرق بود، اعتراض كرد و گفت:- مگه نگفتي بايد بريم پايين؟ پس چرا همش داري از اون طرف مي ري؟كيان با عصبانيتي كه تنها خود دليلش را مي دانست گفت:- قرار نيست سوال كني. فقط دنبالم مي ياي.... شير فهم شد؟- دستور ميدي!!!؟- دقيقا.- نكنه فكر مي كني من سربازتم.كيان ابروانش را به هم گره زد و صدايش را چنان بالا برد كه در دل كوه انعكاس پيدا كرد.- تو سرباز من نيستي، تو يه مجرمي.... يه مجرم عوضي.... بهتره يادت باشه كه كي هستي.چيزي درون غزاله فرو ريخت، احساس حقارت تمام وجودش را فرا گرفت. شايد كاملا فراموش كرده بود كه كيان كيست و خودش در چه موقعيتي قرار داشته است. وقتي كيان اين موضوع را يادآور شد، با شرمندگي سر به زير انداخت و بدون چون و چرا به دنبال او به راه افتاد.غزاله چنان مظلومانه در هم شكست كه كيان احساس كرد صداي شكستن چيني قلب او را شنيده است، در حاليكه از كرده خود پشيمان به نظر مي رسيد، بدون دلجويي به راهش ادامه داد.
66 خوشبختانه قبل از تاريكي هوا توانست جاي مناسبي براي گذراندن شب بيابد.در شيار كوه در لابلاي درختان در هم پيچيده آتشي برافروخت و بعد از صرف شام كه شامل چند بيسكوييت و جرعه اي آب بود، به خواب رفتند.هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي زوزه اي چشمان غزاله را گرد كرد.ترس بر اندامش چيره شد. هنوز از رفتار بي منطق كيان دلگير بود، بنابراين از صدا زدن او خودداري كرد و و سعي كرد بر ترسش غلبه كند.اما صداي زوزه تمامي نداشت. حسابي خودش را جمع و جور كرد.نگاهي به كيان انداخت كه با خيال راحت در خواب بود، وجود او آرامبخش دل هراسانش بود. كمي خود را روي زمين سُر داد و به او نزديك شد. چشمش در تاريكي به اطراف بود كه ناگهان از پس درختان، اشيا براقي را ديد.فكر كرد ستاره است اما كدام ستاره در يك شب ابري آن هم روي زمين مي درخشد.با حركت جسم براق، نفس حبس شده اش به شكل جيغي كوتاه از سينه اش بيرون پريد. در اين لحظه كيان سراسيمه نشست.- چي شده؟غزاله با انگشت سبابه به نقطه نامعلومي نشانه رفت و با لكنت گفت:- او او ... اونجا رو.كيان سر به جانب جايي كه غزاله نشانه رفته بود چرخاند، چيزي نديد، با اين وجود اسلحه اش را مسلح كرد و در تاريكي مطلق چشم تيز كرد و گفت:- چي ديدي ؟ حرف بزن.- يه چيزايي اونجا برق مي زنه.كيان هواي ريه اش را بيرون داد. حسابي ترسيده بود، فكر غافلگير شدن توسط ولي خان و دار و دسته اش مو بر اندامش راست كرده بود. اسلحه را روي ضامن گذاشت و گفت:- حتما گرگ ديدي... بگير بخواب.- گ گ گرگ.... يا ابوالفضل.- نترس با ما كاري ندارن... تا وقتي آتش روشنه نزديك نمي شن.- تو .... تو .... مطمئني؟- آره مطمئنم.... بگير بخواب.و برخاست و مقدار زيادي از شاخه درختان را شكست و درون آتش ريخت وقتي چوبها شعله گرفت بدور خودشان حلقه اي از آتش ايجاد كرد. سپس مقادير زيادي هيزم شكست و كنار دستش قرار داد تا بتواند بدون دردسر آتش را تا صبح روشن نگه دارد.ترس قصد سفر از دل كوچك غزاله را نداشت و خواب از چشمانش گريخته بود . كيان چون مي دانست از جانب گرگها تهديد جدي مي شوند هوشيارانه اسلحه اش را به دست گرفت و به تنه درخت تكيه زد و گفت:- تو بخواب من مراقبم.غزاله آب دهانش را فرو داد و به علامت تاييد پلكي زد، اما آرامش از وجودش رخت بر بسته بود.كيان تمام شب را به مراقبت از آتش پرداخت. گرگ و ميش صبح بود كه پلكهاي سنگينش روي هم افتاد. غزاله نيز كه تمام شب را بيدار مانده بود و از زير چشم اطراف را مي پاييد كمي قبل از او به خواب رفته بود.آتش آخرين شعله هاي خود را در زبانه هاي كم حجمش نمايان ساخت و كم كم در تل خاكستر هيزمها مدفون شد يك لحظه غفلت به گرگي گرسنه جرئت حمله داد.كيان با اولين غرش گرگي كه به سويش خيز برداشته بود از خواب پريد ولي قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند با گرگي كه به طرفش حمله كرده بود گلاويز شد. حمله گرگها فرياد غزاله را در دل كوه منعكس كرد.كيان در حال درگيري متوجه حمله دو گرگ به غزاله شد و قبل از آنكه گرگ بتواند به قصد حمله مجدد به رويش بپرد، با ضربه محكمي گرگ مهاجم را گيج و منگ و آن را به گوشه اي پرتاب كرد و قبل از آنكه گرگ دوباره بر رويش بپرد، در زمين و هوا آن رامورد اصابت گلوله قرار داد. با شليك گلوله گرگها فرار را بر قرار ترجيح و از دامنه كوه سرازير شدند.
67 غزاله دمر نقش بر زمين بود و تكان نمي خورد.نفس در سينه كيان حبس شد، به آرامي صدا زد: « هدايت » .وقتي جوابي نشنيد، با دلهره زانو زد و چنگ در اوركت پاره زد و او را به سمت ديگر چرخاند. غزاله مثل بيد به خود مي لرزيد.كيان اثري از خون نيافت. نفس راحتي كشيد و گفت:- زخمي نشدي؟غزاله جواب نداد فقط خيره در چشمان كيان بود كه به ناگاه گريه را سر داد.شانه هايش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. كيان تسلي داد.لحنش با هميشه فرق داشت.- ديگه تموم شد.... گريه نكن. خدا رو شكر كه طوري نشدي.گريه غزاله بند نمي آمد، انگار بغض يك ساله اش را تركانده بود.ترسش براي كيان قابل درك بود، اما از بيتابي بيش از حد او كلافه شد و گفت:- محض رضاي خدا بس كن.... مي بيني كه ديگه گرگي در كار نيست. پاشو، پاشو راه بيفت هوا داره روشن ميشه.غزاله بدون توجه به گفته او همچنان گريه مي كرد. كيان كه خطر حمله دوباره گرگها را احساس مي كرد، حوصله سر رفته در حاليكه قنداق اسلحه اش را تكيه گاه بدنش مي كرد مقابل او زانو زد و گفت:- هي.... هي ... چه خبره. بس كن ديگه.غزاه با هق هق گريه با كلمات بريده اي گفت:- اونا.... مي خواستن..... منو تيكه تيكه كنن.... خيلي .... خيلي وحشتناك بود.- حالا كه چيزي نشده. شكر خدا يه خراش هم برنداشتي.- اگه.... اگه برگردن چي؟- ديگه برنمي گردن. تازه اگر هم برگردن من كه نمردم، مطمئن باش نمي ذارم از فاصله يك متري به تو نزديك شن..... پاشو راه بيفت.بايد از لاش اين گرگها فاصله بگيريم... حيوانات گرسنه منتظر دور شدن ما هستن.غزاله بدون آنكه به حرف كيان توجهي كند همچنان بي حركت در جاي خود نشسته بود، كيان اسلحه و كوله را به دوشش انداخت و گفت:- اگه مي خواي اينجا بموني و گريه كني من حرفي ندارم، ولي ممكنه گرگهاي گرسنه حوصله شون سر بره و دوباره برگردن.با اين جمله غزاله به سرعت برخاست و در حاليكه با پشت دست اشكهايش را پاك مي كرد جلوتر از كيان به راه افتاد. ترس غزاله باعث خنده كيان شد.خورشيد از پس ابرهاي قطور و به هم گره خورده حضور خود را با روشن ساختن زمين به نمايش گذاشت. دماي هوا بيش از دو روز پيش افت پيدا كرده بود.دانه هاي درشت برف در دامنه به هم گره خورده سلسله جبال هندوكش به آرامي بر روي هم مي خوابيد.راه براي عبور هموار بود اما انباشتگي برفها حركت را كند و كندتر مي كرد. با تمامي سختي ها يك روز ديگر هم گذشت و در آغاز روز پنجم كيان احساس كرد وقتش رسيده است كه از كوهستان سرازير شوند، از اين رو مسير خود را به سمت جنوب تغيير داد. با اين وضعيت آنها مجبور بودند تا مدتي از ارتفاع مقابلشان بالا بروند و سپس سرازير شوند.كيان در حاليكه به ارتفاع نه چندان زياد كوه نگاه مي كرد گفت:- فكر كنم راه سختي پيش رو داشته باشيم، فكر مي كني از پسش بر مي آيي؟- چاره ديگه اي هم دارم!؟و هر دو به دنبال هم به راه افتادند.حدود يك ساعت راه تقريبا هموار و بدون مشكل به نظر مي رسيد، اما بعد از آن، غزاله احساس كرد با يك دست كار بالا رفتنش هر لحظه سخت و سخت تر مي شود، تا آنكه يكي دو مرتبه پايش سُر خورد و به سختي و به كمك كيان توانست خود را از خطر سقوط نجات دهد.با اين وضعيت كيان با استفاده از طناب غزاله را تحت حمايت خود درآورد، سر طناب را به دور كمر خود و غزاله گره زد و دوباره به راهشان ادامه دادند.به هر حال و با هر جان كندني بود خود را تا غروب به نزديكي قله رساندند و پس از يافتن پناهگاهي مناسب شب را سپري كرده و اواسط ظهر به قله رسيدند.برخلاف تصور كيان خبري از سرزمين هاي پست نبود، گويي آنها در دل سلسله جبال راه مي پيمودند. مقابل ديدگان آنها فقط دره اي عميق بود كه نمي شد آن را دامنه كوه گذاشت و بعد از آن نيز رشته كوه بدون برف.راه بدتر از آن بود كه كيان فكرش را مي كرد. نااميد در حاليكه كلافه و عصبي بود زانو زد و سر را ميان دو دستش گرفت.غزاله نظاره گر بي قراري كيان بود؛ به همين دليل ترجيح داد كه سخني نگويد و او را عصبي تر نكند در حاليكه هنوز از برخوردهاي تند او دلگير بود و در صورت امكان از هم صحبتي با او اجتناب مي كرد.
68 كيان گره طناب را باز كرد و براي بررسي منطقه به راه افتاد. دامنه كوه با شيب بسيار تند تقريبا صعب العبور مي نمود. در سمت راست راهي وجود نداشت، از اين رو از مقابل ديدگان نگران غزاله به سمت چپ رفت و لحظه اي بعد از نظر ناپديد شد.غزاله ديگر رمقي نداشت روي برفها ولو شد. گرسنگي بيش از سرما آزارش مي داد. با اين احساس خود را به نزديكي كوله پشتي خزاند. انگشتان كرخ شده اش درون كوله به جستجو افتاد، مشغول وارسي بود كه صداي كيان او را به خود آورد.- دنبال چيزي مي گشتي؟چهره عبوس كيان دل غزاله را لرزاند، خجالت كشيد و با شرم سر به زير انداخت و در حاليكه نيم خيز مي شد گفت:- خيلي گرسنمه. حال تهوع دارم.- دقيقا عين من.و بي معطلي كوله را از مقابل غزاله قاپيد و قدمي دورتر نشست و بسته بيسكوييتي بيرون آورد و در حاليكه يك عدد از آن را به دست غزاله مي داد گفت:- فكر نكنم توقع معجزه داشته باشي. ديگه چيزي توي بساطمون نيست.- يعني چي؟- يعني اينكه اگه نتونيم از اين كوه پايين بريم از گرسنگي و سرما مي ميريم.- نه !!- نمي خواستم بترسونمت ولي بايد بدوني در چه وضعيتي هستيم.كيان سهم خود را خورد و كوله را جلوي چشمان غزاله گرفت:- مي بيني..... دو تا بسته بيسكوييت به اضافه دو عدد كبريت و يه بطري آب معدني و يه كلت كمري با يك خشاب اضافه، تنها سرمايه ايه كه برامون مونده.غزاله نااميد ناليد.- ما مُرديم.كيان با شماتت گفت:- تو يه مشكل بزرگ داري.... اونم اينه كه معمولا خدا رو فراموش مي كني.سپس در حاليكه بر مي خاست، كوله را به گردن انداخت و سر طناب را به دور كمرش گره زد و گفت:- بايد قبل از تاريك شدن هوا از دره عبور كنيم.... مراقب باش. تمام حواست به زير پات باشه، اول جاي پات رو محكم كن بعد قدم از قدم بردار.... يه غفلت كوچيك مساوي با مرگه.... پس كاملا دقت كن.سري تكان داد و با دقت و احتياط همان طور كه كيان خواسته بود به دنبال او از كوه سرازير شد.راه بسيار دشوار بود و او مجبور بود مرتبا از دست راستش كمك بگيرد. اين موضوع سبب تشديد درد در ناحيه كتفش مي شد، اما با موقعيت خطيري كه داشت، جايي براي شكايت از درد نمي يافت.آسمان تا يكي دو ساعت ديگر چادر سياه شب را به سر مي كشيد و آنها در شيار تندي كه هر آن زير پايشان خالي مي شد، فقط حدود دويست، سيصد متر پايين آمده بودند.
69 كيان در فكر غروبي سرد و يخبندان در جستجوي يافتن پناهگاهي مناسب براي اطراق بود كه ناگهان متوقف شد و وحشت زده به سوي غزاله چرخيد و گفت:- توي مخمصه افتاديم.غزاله نفس زنان با ياس و نااميدي فاصله عقب افتاده را پيمود و شانه به شانه او ايستاد. دقيقا زير پايشان پرتگاهي به عمق چهل، پنجاه متر قرار داشت. ديوار كوه صاف و صخره مانند بود. كيان نااميد روي برفها ولو شد و گفت:- كارمون تمومه.غزاله به تبعيت از او زانو زد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، صخره، صخره.... دره، دره..... برف، برف.... در ميان كوههاي مرتفع و پوشيده از برف محاصره شده بودند. با صدايي آميخته به ترس كه گويي از ته چاه برمي آمد گفت:- اصلا دلم نمي خواد اينجا بميرم.كيان نگاه را از دره زير پايش گرفت و آن را به صورت سرخ و گلگون غزاله دوخت. حزن و اندوه به همراه ياس و نااميدي در زواياي صورت غزاله موج مي زد. نمي دانست چگونه او را تسلي دهد، فقط براي اينكه حرفي زده باشد گفت:- چه فرق مي كنه آدم كجا بميره.... وقتي مُردي، مُردي.- ولي من دوست ندارم خوراك گرگها بشم.- وقتي بميريم، بالاخره خوراك حيوونها مي شيم... گرگ نباشه، مار و مور و عقرب باشه.- حداقل استخونهامون رو نمي جوند.كيان در حاليكه مصاحب غزاله بود با نگاه به دنبال راه نجات چشم مي چرخاند، ناگهان با يادآوري راهي كه چند متر بالاتر ديده بود از جا بلند شد و در حاليكه از مسير پايين آمده به بيست متر بالاتر بازمي گشت، گفت:- تو به آدم روحيه نمي دي كه هيچ، روحيه آدم رو هم درب و داغون مي كني.غزاله كه به وسيله طناب به او متصل بود به ناچار برخاست و به راه افتاد، اما با ديدن كيان كه مثل عنكبوت به ديواره صخره اي چسبيده و قصد عبور از راه باريكه اي را داشت، گفت:- داري چي كار مي كني؟- مگه كوري.غزاله از رفتن امتناع كرد:- من مي ترسم.- چاره اي نداري، راه بيفت.... اصلا به زير پا نگاه نكن محكم به صخره ها چنگ بنداز و جلو برو.كيان درست مي گفت. غزاله چاره اي نداشت، پس بدون آنكه به زير پاهايش نگاه كند پنجه در شيارهاي پست و بلند ديوار صخره انداخت و به راه افتاد مسير رفته رفته عريض تر مي شد، ولي هنوز چند متري جلوتر نرفته بودند كه با شكافي در حدود دو الي سه متر روبرو شدند. توقف كيان سبب پرسش غزاله شد.
70 - باز چي شده؟ چرا وايستادي؟كيان با درنگ با لحني سرد پرسيد:- پرشت چطوره؟- بد نيست! براي چي مي پرسي؟- ارتفاع سي چهل متري رو كه نمي تونيم بپريم حداقل از اين شكاف چند متري بپريم.غزاله به لبه پهن تر رسيد و از شانه كيان سرك كشيد. فاصله اي كه شكاف در دل كوه ايجاد كرده بود به نظر زياد نمي آمد، اما عمق دره به حدي بود كه مو بر اندام انسان راست مي كرد. غزاله آب دهان قورت داد و گفت:- جدي كه نمي گي؟- نمي دونم چرا فكر مي كني من با تو شوخي دارم، اون هم توي اين موقعيت.- من نمي پرم.- تو مي پري. يعني مجبوري بپري.- نه! بريم بالا. يه راه ديگه پيدا كنيم. حتما راه ديگه اي هست.- ديوونه شدي؟ حداقل يه روز طول مي كشه تا برسيم به قله، تازه با چشماي خودت كه ديدي اين تنها راه بود... ما بدون غذا دووم نمياريم.... بايد به راهمون ادامه بديم.... مي خوام بفهمي چي مي گم.غزاله مثل بچه ها ترسيده و سر لج افتاده بود، گفت:- اين حرفها توي گوش من نميره، من از جام جُم نمي خورم.- به درك كه نمي ياي. اصلا برو به جهنم.غزاله برآشفته و عبوس روي از كيان گرفت و چند گام به سمت عقب بازگشت.كيان مستاصل كه اين مكان و زمان جاي قهر و آشتي نيست، باز پشيمان از نحوه سخن گفتن خود، غزاله را با ملاطفت مورد خطاب قرار داد و گفت:- معذرت مي خوام. ولي تو بايد موقعيت خودمون رو درك كني. هردومون خسته و گرسنه ايم. مي خواي يه كم استراحت كنيم؟غزاله سري تكان داد و مجددا به قسمت پهناور لبه آمد و گفت:- اين طوري بهتره.حدود ده دقيقه هر دو در سكوت مطلق كوهستان با چشمان بسته به تجديد قوا و تمركز حواس پرداختند تا اينكه كيان برخاست و گفت:- اگر همين طور ادامه بديم بدنمون يخ مي زنه. بلند شو. اميدت به خدا باشه، تا حالا نگه دارمون بوده، بقيه راه هم هست.غزاله بي چون و چرا بلند شد.چشمان زيبا، اما نگرانش را در چشمان مغرور كيان دوخت و گفت:- من آماده ام.- مي خوام خوب حواست رو جمع كني. اول من مي پرم. وقتي گفتم، تو بپر... نمي خوام زير پات رو نگاه كني فقط به جايي كه قراره فرود بياي نگاه كن.و نگاه نگرانش در زواياي صورت غزاله چرخ خورد و با لحني كه مي شد نگراني را به وضوح در آن مشاهده كرد افزود.- خيلي مراقب باش... باشه؟غزاله سر تكان داد و چشم بست.نفس در سينه مرد جوان حبس شد و به سرعت روي از بت زيباي مقابلش گرفت و به قصد پريدن لبه پرتگاه ايستاد.گره طناب را باز كرد تا در سقوط احتمالي غزاله را با خود به قعر شكاف نكشاند. لحظاتي كوتاه تمركز گرفت و با اداي كلمه بسم ا... بي درنگ پريد. وقتي روي زمين سفت فرود آمد نفسي به راحتي كشيد و با لبخند به سوي غزاله چرخيد و گفت:- حالا نوبت توست.... اول سر طناب رو بنداز اين طرف.غزاله براي پرتاب طناب از دست چپش استفاده كرد براي همين مجبور شد به دفعات طناب را حلقه كرده و با قدرت بيشتري پرتاب كند. بالاخره كيان موفق به گرفتن سر طناب شد و آن را به كمر خود گره زد و كمي به عقب كشيد و با اشاره به او، راه را براي فرود او باز كرد.غزاله لبه پرتگاه ايستاد. ولي ناخواسته چشمش به عمق دره افتاد و ترس بر او چيره شد و قدمي عقب رفت. در اين هنگام فرياد كيان بلند شد.
71 - نترس، هدايت بپر.غزاله چاره اي جز پريدن نداشت زيرا به تنهايي قادر به بازگشت از لبه باريك پرتگاه نبود. پس بدون آنكه معطل كند در همان اندك جاي خود خيز برداشت و با يك جهش پريد.لبخند رضايت كيان بلافاصله پس از پريدن غزاله محو شد زيرا درست در زمانيكه غزاله قصد قدم برداشتن داشت قسمتي از ديوار صخره زير پايش شكست و از مقابل ديدگان هراسان كيان سُر خورد و اگر كيان دير جنبيده بود، هر دو درون شكاف سرنگون مي گرديدند.هر دو نفس نفس مي زدند، حال غزاله شبيه به غش بود. كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و از لابلاي دم و بازدمهاي نامنظمش گفت:- احساس مي كنم به يه ليوان آب قند احتياج دارم.و بلافاصله بطري آب معدني را از كوله اش بيرون كشيد و جرعه اي نوشيد.كمي كه حالش جا آمد بطري را به طرف غزاله گرفت و گفت:- يه جرعه بخور حالت جا مياد.غزاله خود را به كناره ديوار كشيد، آب لبهاي خشك و زبان چسبيده به سقش را تازه كرد، گفت:- باورم نمي شه كه هنوز زنده ام.كيان براي اولين بار لحن دوستانه اي به خود گرفت و به شوخي گفت:- مي دوني! فقط از يه چيزت خوشم مياد. اينكه رفيق نيمه راه نيستي.غزاله لبخند نمكيني زد و جواب داد.- نظر لطفتونه جناب سرگرد.كيان ابرو بالا داد كه به تكرار عنوان ( سرگرد ) اعتراض كند، اما پشيمان شد و چشم بست.شايد نمي خواست تحت تاثير زيبايي خيره كننده اين زن جوان در جايي كه جز خودش و خدا شاهدي نداشت مرتكب گناه گردد، از اين رو بلند شد و به تبعيت او غزاله نيز برخاست.ابتداي راه به نظر ساده به نظر مي رسيد، اما اين خوشبيني تداوم زيادي نداشت و بعد از طي مسافتي حدود پنجاه متر، مجددا به بن بست رسيدند.راه باريكه اي در امتداد يك شيار ادامه داشت. عمقش زياد بود ولي عرضش به گونه اي بود كه مي شد با كمك دست و پا از آن پايين رفت.غزاله منتظر تصميم كيان بود. حالا به او ايمان آورده بود و مي دانست او راهي براي گذر خواهد يافت.كيان يكي دو متر در شيار پايين رفت. كار دشواري نبود . بنابراين از آن بيرون آمد و طريقه پايين رفتن را به غزاله توضيح داد.- ببين خيلي ساده است. مثل بازي بچه ها وقتي از چارچوب درِ اتاق بالا مي رن، دست و پاهات رو مي ذاري دو طرف شيار و با كمك اونا ميري پايين. به همين سادگي.كيان به كلي يك مسئله مهم را فراموش كرده بود.وقتي غزاله دستش را بالا آورد و گفت ( با اين دست چلاق!!!؟....)، با كف دست به پيشاني كوبيد و گفت:- همش دردسر. ديگه دارم ديوونه مي شم.غزاله احساس كرد بار سنگيني بر دوش كيان شده است.بنابراين مغموم و نااميد گفت:- بهتره تو بري.كيان با عصبانيت هرچه تمام تر به جانب او چرخيد و گفت:- چي واسه خودت بلغور مي كني؟اشك چشمان غزاله را تر كرد، سر به زير انداخت و گفت:- به اندازه كافي به خاطر من دردسر كشيدي. بهتره به فكر نجات جون خودت باشي.قطره اشكي كه از چشمان غزاله چكيد مثل تيري بود كه در قلب كيان فرو رفت.با چهره برافروخته يقه او را گرفت و فرياد زد:- ديگه نمي خوام اين حرفهاي احمقانه رو بشنوم. با هم شروع كرديم پس با هم تمومش مي كنيم.غزاله چشمان خيسش را در چشم كيان دوخت و با بغض گفت:- تو هر كاري تونستي براي من كردي. من از تو توفعي ندارم. برو..... برو.كيان گر گرفته بود نمي دونست چرا ولي مي دونست بيش از حد از دست غزاله عصباني است، گفت:- يه راه ديگه هم هست. پشتت رو به يه طرف ديوار صخره مي دي و پاهات رو به يه طرف ديگه و با كمك پاها يواش پايين مي ريم. اول من مي رم و تو با فاصله چند سانتي متري، دنبالم بيا.حدود سي دقيقه طول كشيد تا به انتهاي شيار رسيدند.در آن هواي سرد عرق از سر و رويشان مي چكيد. بدنشان قدرت چنداني نداشت و اگر قرار بود چند متري پايين تر بروند مسلما به ته دره سقوط مي كردند.وقتي كيان با يك جست پا روي زمين سفت گذاشت، بي اختيار زانو زد. نفسش تند و پرشماره بود.كمي كه آرام گرفت، گره طناب را باز كرد.شكاف كوچك بود و غزاله پهلو به پهلويش نشست.كيان خسته و بي رمق سر به ديوار شكاف تكيه داد. سعي داشت با نفس هاي عميق نفس سوخته اش را بيرون دهد.تا آنكه رفته رفته به حالت عادي باز گشت و سر از شكاف كوه بيرون برد تا موقعيت بعدي را بسنجد، اما به محض ديدن اطراف، مضطرب گفت:- گاومون زاييد.- نه ! بازم.
72 هوا كاملا تاريك شده بود، زن و مرد جوان در شكاف كوچكي در دل كوه گرفتار شده بودند. اين بار از آتش خبري نبود.برودت هوا هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و دماي آن پايين تر و پايين تر مي رفت. غزاله كلاهش را حسابي پايين كشيده و دستش را جلوي بيني اش گرفته بود تا بازدم هوا به صورتش گرما ببخشد.اما سرما در تك تك سلولهاي بدنش نفوذ كرده بود و كار زيادي از پتو، دستكش و كلاه و اوركت ساخته نبود و رفته رفته مغلوب سرماي محيط مي شد.كيان نيز در حاليكه سعي داشت به سرماي درونش فائق شود براي جلوگيري از خوابي كه مساوي با مرگ بود، گفت:- فكر كنم اين چند روزه به اندازه كافي تجربه به دست آورده باشي. توي اين سرما خواب مساوي با مرگه.- پلكام سنگين شده.كيان با شنيدن جمله غزاله سراسيمه شد و با نگراني گفت:- به خودت بيا دختر... خواب در اين موقعيت ديوونگي محضه. شايد هم دلت مي خواد جنازت خوراك گرگ و شغال بشه! با اين حساب مي توني با خيال راحت بخوابي.غزاله گويي خواب را ترجيح مي داد با صدايي شبيه به ناله گفت:- نمي تونم .... چشمام باز نمي شه.- حرف بزن.... حرف بزن..... تو نبايد بخوابي.غزاله قادر به مقابله با سرمايي كه بر وجودش غالب شده بود، نبود و رفته رفته در حاليكه صداي كيان در گوشش ضعيف و ضعيف تر مي شد به خواب رفت. كيان وقتي از جواب دادن و حتي كوچكترين حركتي از سوي غزاله نااميد شد، به جانب او چرخيد و با تكانهاي پياپي او را صدا زد.غزاله به سختي چشم گشود و كيان با يك حركت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد. غزاله تكان شديدي خورد و به مانند كساني كه از حالت اغما بيرون آمده باشند با صداي ضعيفي گفت:- چي شده؟- خودت رو جمع و جور كن.... به خودت بيا.غزاله كمي هوشيار شد و براي هوشياري بيشتر سر تكان داد و چشمها را گرد كرد. اما لذتي كه از خواب چند دقيقه اي نصيبش شده بود وادارش كرد بگويد.- بذار بخوابم.- اگه مي خواي بميري! باشه بخواب.غزاله بار ديگر بي اعتنا به كيان چشم بست و كيان بار ديگر او را به شدت تكان داد. اين امر فرياد غزاله را به اعتراض بلند كرد.غزاله در شرايطي قرار داشت كه تمام اميد خود را از دست داده بود و مي رفت كه تسليم مرگ شود.- ما داريم زور الكي مي زنيم. هر مشكلي كه رفع ميشه، يه مشكل تازه پيدا ميشه.ما محكوم به مرگيم، بهتره تسليم بشيم.تو هم بگير بخواب مطمئنم ديگه هيچ چيز نمي فهمي.
73 كيان در حاليكه او را وادار به فعاليت در همان جاي دو متري مي كرد گفت:- تو آدم ناشكري هستي. اين همه لطفي كه خداوند تا به حال به ما داشته، بايد تو رو قوي كنه، ولي مثل اينكه كاملا برعكسه.يادآوري گذشته نه چندان دور، اما تلخ، خون را در رگهاي غزاله به غليان درآورد و گرمايي كه برخاسته از فعل و انفعالات دروني بود بر او مستولي شد،در مقابل جمله كيان پوزخندي زد و گفت:- آره يادم رفته بود كه خدا چقدر به من لطف داره. آبرو، بچه، شوهر، مادر و زندگيم رو گرفت. تو راست ميگي!!! من يادم رفته بود. خيلي بايد احمق باشم كه اين همه لطف رو فراموش كنم.- فكر مي كني با طعنه زدن به خدا مشكلت حل ميشه؟- ديگه چيزي نمي دونم. خسته شدم. يا بايد هرچه زودتر من رو از اين وضعيت نجات بده يا بكشه.كيان لحن آرامي به خود گرفت و با كلمات شمرده اي گفت:- شايد و حتما تو يه انتخابي، پس حواست رو جمع كن.- اگه يه زن بودي، اون هم با آبروي رفته! هيچ وقت نصيحت و دلداري ديگران به خرجت نمي رفت.- بهتره آبروي آدم جلوي اصل كاري نره، والا بقيه ول معطلن.غزاله سكوت اختيار كرد و كيان براي جلوگيري از خواب او را وادار به حرف زدن كرد و گفت:- دلت نمي خواد در مورد چيزاي خوب حرف بزنيم. درباره چيزايي كه تلخ نباشه.غزاله پوزخندي زد و گفت:- تلخ نباشه؟! چيز شيريني براي من باقي نمونده.... نه شوهري، نه بچه اي، نه مادري كه دلم رو به ديدارشون خوش كنم. برادرم اگه بدونه ربوده شدم، توي صورتم نگاه نمي كنه، خواهرم هم امروز و فردا ميره خونه بخت و ميشه مجري اوامر شوهرش. تازه فكر كنم مجبوره داشتن خواهري مثل من رو منكر بشه. مي بيني! زندگي من همش تلخه. اگه دوست داري بازم بگم.كيان احساس كرد غم و اندوه اين زن جوان قلبش را مي فشارد.در حاليكه كاملا متاثر به نظر مي رسيد، براي تسلي خاطر او گفت:- مي توني زندگيت رو از نو بسازي.- دلت خوشه. زندگي!!!.... كدوم زندگي!؟- مگه تو چند سالته! هنوز خيلي جووني. دوباره ازدواج مي كني، بچه دار ميشي، شايد هم شوهرت از كرده اش پشيمون بشه و بياد سراغت.- منصور يه ابله به تمام معناست. اون براي من مُرده .... اصلا تمام مردها مُردن. مردي وجود نداره. به قول شاعرمردانه صفت گرد جهان گرديدم نامردم اگر مرد در عالم ديدميك رنگ تر از تخم نديدم چيزي آنهم كه شكستم دو رنگش ديدم