انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 20:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
74

كيان در تاريك و روشن پناهگاه ابرويي بالا داد. لبخند كم رنگي گوشه لبش نشست و گفت:
- حداقل يه دور از جوني! به هر حال شايد اون تحت تاثير اطرافيانش بوده.
وقتي بدونه كه بي گناهي حتما برمي گرده.
- اگه از اينجا جون سالم به در ببرم، اولين كاري كه مي كنم، ميرم سراغ منصور.
كيان فكر كرد نصيحتش غزاله را تحت تاثير قرار داده، براي همين گفت:
- كار خوبي مي كني. بايد سعي كني گذشته ها رو فراموش كني و زندگي جديدي رو شروع كني.
- من براي شروع مجدد سراغ اون بزدل ترسو نمي رم. من بايد ماهان رو پس بگيرم. نمي ذارم پسرم دست مردي مثل منصور بزرگ بشه.
لحظاتي سكوت برقرار شد. خدا مي داند كيان در چه فكري بود كه غزاله با يادآوري ماهان از كيان كه مرد قانون بود پرسيد:
- تو فكر مي كني اگه شكايت كنم، مي تونم ماهان رو پس بگيرم؟
- نمي دونم! شايد!
- تو مرد قانوني، چطور نمي دوني؟
كيان نمي خواست غزاله را در آن شرايط سخت نااميد كند. از اين رو گفت:
- حضانت اولاد ذكور تا دو سال به عهده مادره. ان شاءا... تا چند روز ديگه مي رسيم به خونه و تو مي توني براي حضانت پسرت اقدام كني.
- مي ترسم دادگاه من رو سر بدواند. اگه توي راهروهاي دادگستري حيرون و سرگردون بشم، پسرم دو ساله شده و دستم جايي بند نيست.
- توكلت به خدا باشه.
غزاله ساكت شد و به فكر فرو رفت، اما سكوت او باعث نگراني كيان شد. مي دانست اگر چند دقيقه اي به همان حالت باقي بماند، مجددا سرما و خواب بر او غلبه خواهد كرد، بنابراين موضوع بحث را عوض كرد و در حاليكه دستهايش را به هم مي ساييد گفت:
- دلم واسه خوراكي لك زده.... هوس يه مرغ بريون كردم. تو چه غذايي بيشتر از همه دوست داري؟
- خورش فسنجون.
- آخ جون، فسنجون.... خورش هاي مادرم حرف نداره، اگه زنده مونديم حتما يه روز دعوتت مي كنم.
غزاله گفت مرسي و با لبخندي پرسيد:
- راستي تو چند تا بچه داري؟
- هيچي.
غزاله فكر كرد اسراري در زندگي شخصي كيان وجود داشته باشد كه در اين موقعيت يادآوري آن باعث تشديد نگراني و ناراحتي او گردد، از اين رو ترجيح داد بيش از اين در زندگي خصوصي او كنجكاوي نكند، به همين دليل در پي سكوتي به آسمان خيره شد و گفت:
- مثل اينكه داره صبح ميشه.
كيان كه گويي با حرارت نگاه غزاله گرم شده بود روي از صورت زيباي او گرفت و به آسمان خيره شد و گفت:
- درسته.... بايد كم كم فكر رفتن باشيم.
- فكر مي كني كي از دست اين برفها خلاص مي شيم؟
- پايين.... پايين دره از برف خبري نيست.... به زودي به ارتفاعات پايين تر مي رسيم و از شدت سردي هوا كاسته ميشه.
- خدا كنه بعد از اين كوهها زمين هاي مسطح باشه و بتونيم آبادي پيدا كنيم.
كيان دستكش هايش را در دستانش درست كرد وگفت:
- مطمئنم در دامنه پشت كوه مقابلمون زندگي جريان داره.
غزاله پاهاي منجمد خود را تكان داد و سرپا ايستاد،
لازم بود براي حركت دوباره كمي خود را گرم سازد. ورجه وورجه در آن جاي محدود، كمي مضحك به نظر مي رسيد.
اما جايي كه براي بقاي زندگي تلاش مي كني هيچ چيز به نظر مضحك و مسخره نمي آيد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
75

با اولين پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد، در صبحي ديگر، كيان راجع به محيط اطلاعاتي را در اختيار غزاله قرار داد و گفت:
- در شيب تندي قرار داريم. احتمال سقوط خيلي زياده. بايد آهسته به سمت پايين سرازير بشيم. يه چيزي حدود هزار متر يا كمتر ارتفاع كم كنيم، بعد از اون ديگه خبري از برف نيست، فكر كنم راه ساده تر و كم خطرتر باشه.
و نگاهش را به چهره وحشت زده غزاله دوخت، چهره اي كه به ديدن زيباييهاي آن انس گرفته بود. پرسيد:
- تو آماده اي؟
غزاله به تنها چيزي كه فكر مي كرد نجات از آن كوهستان پرخطر بود. به سختي آب دهانش را قورت داد و لبهاي تاول زده از سرمايش را تكان داد و گفت:
- مطمئني كه خطري نداره؟
- بدون خطر! در اين جا و اين منطقه از زمين معني نداره، اما چاره اي نيست بايد بريم.
غزاله با پلك زدن مهر تاييد بر كلام كيان زد و خود را آماده دستورات بعدي او نشان داد.
كيان لبه شكاف ايستاد قصد پريدن در عمق 5، 6 متري زير پايش را داشت. نفس عميقي كشيد، سر به سوي غزاله چرخاند و دوباره يادآوري كرد:
- دست دست نكن. پاي من كه روي زمين سفت شد، بپر... خواهش مي كنم سر و صداي من رو در نيار، چون دلم نمي خواد زير خروارها برف مدفون بشم.
غزاله با تكان سر تاكيد كرد و كيان در حاليكه تمام حواس و قواي خود را به كار گرفته بود با يكي دو نفس عميق با يك جهش پريد.
شانس آورد كه زير پايش پايش برف سنگيني نشسته بود و اثري از سنگ و صخره نبود.
همين كه روي برفها پا سفت كرد، نگاهش را به بالا دوخت. تازه از اين پايين متوجه شد كه ارتفاعي به اندازه يك ساختمان دو طبقه را پريده است. نگاه و ختم صلوات غزاله تا فرود بر برفها با او همراه بود، اما وقتي خود را در موقعيت پرش از ارتفاع بلند ديد، دچار سرگيجه شد و قدمي عقب رفت. كيان بالاجبار و با دلهره فرو ريختن بهمن صدا بلند كرد.
- بچگي نكن هدايت! بپر.... تو يه بار ديگه اين كار رو كردي. تو از روي شكافي پريدي كه حداقل 50 متر عمق داشت. بپر هدايت.... چشمات رو ببند و بپر.
صداي كيان آرامبخش دل ترسان غزاله شده بود.
مردي كه در شرايط سختِ ده روزِ اخير چون ستوني محكم پشتش ايستاده بود.
حالا با كلام او بي اختيار با شجاعتي كه كمتر از خود سراغ داشت لبه پرتگاه ايستاد. باز هم ترديد داشت، اما دستهاي كيان چون پدري كه فرزند خردسالش را از راه دور به آغوش خود فرا مي خواند او را به سوي خود فرا مي خواند. بنابراين در يك لحظه بي ترديد چشم بست و پريد.
كيان با چنگ زدن در اوركت غزاله فرصت غلت زدن در سراشيبي تند را از او گرفت و بار ديگر اين زن جوان را مديون خود ساخت


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
76

چند لحظه بعد سر طناب دور كمرهايشان محكم گره خورد و به آرامي شروع به پيشروي كردند.
شيب تند و برفهاي انباشته احتمال ريزش بهمن را تقويت مي كرد و كيان را وادار مي كرد كه مرتبا غزاله را با هشدارهاي خود از خطر آگاه سازد.
حركت آن دو بسيار كند انجام مي گرفت. زيرا هر گام كه برمي داشتند تا زانو در برف فرو مي رفتند.
مدت زيادي بدين منوال گذشت تا آنكه برفها رفته رفته به يخ تبديل شدند . در اين بين چندين مرتبه پاي غزاله سُر خورد ولي باز ناجي هميشگي، او را مديون خود ساخت.
تن رنجور و ضعيف اين زن جوان ديگر قادر به پيشروي نبود.
خستگي بر وجودش چيره شده بود و سرما توان پاهايش را از او گرفته بود.
بي حال بر برفي كه ديگر در آن فرو نمي رفت زانو زد.
- ديگه نمي تونم ادامه بدم. ديگه نا ندارم.
اما در ذهن افسر جوان كه جز خدمت به وطن چيزي در سر نمي پروراند، فقط يك هدف فرياد مي زد. خنثي كردن حيله دشمنان مرز و بومش ايران!
گفت:
- ما بايد هر طور شده از اين كوهها بگذريم. من احتياج به تلفن دارم. چرا نمي خواي بفهمي.
سپس مقابل غزاله زانو زد، ابروانش بالا رفت، شايد مي توانست انگيزه اي در دل او به وجود آورد، افزود:
- در ضمن چيزي براي خوردن نداريم . اگه از سرما نَميريم، از گرسنگي حتما مي ميريم.
- به درك، اصلا دلم مي خواد بميرم.
كيان خسته و گرسنه بود او هم آزرده از شكنجه و آواره در كوه و دشت، بي حوصله بود، متقابلا فرياد زد:
- مي خواي بميري خب بمير.
و با غيظ گره طناب را از كمر خود باز كرد و افزود:
- نمي دونم چرا براي نجات جون آدم بي ارزشي مثل تو خودم رو اين طور به دردسر مي اندازم. آره مرگ حقته. بهتره همين جا بموني تا بميري.
سخنان نيشدار كيان چنان بر غزاله اثر كرد كه گويي نيشتر به قلبش فرو بردند. قطرات اشك قبل از چكيدن از گونه هايش بر زمين، به كريستال تبديل مي شد. تحمل طعنه هاي گاه و بي گاه كيان سخت تر از تحمل دشواريهاي راه بود. سر به زانوان تكيه داد و بناي هق هق را گذاشت.
باز كيان از رفتار تند و بي تامل خود، شرمنده و سر به زير شد.
لبهاي خشكيده اش ترك خورده بود و از جاي جاي آن، خون كمي بيرون جهيده بود. كمي آرام گرفت و گفت:
- ما هر دو عصبي و خسته ايم، بهتره به جاي دعوا و مرافعه همديگر رو درك كنيم.
صداي غزاله بغضي داشت كه هنوز در گلويش مانده بود.
- برو پي كارت... برو .... برو راحتم بذار.
مرد جوان لازم بود غرورش را كنار بگذارد، قيافه عبوس و خشنش را به لبخندي محبت آميز مزين كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. نمي دونم چرا اين حرفها رو زدم. ببخشيد از دهنم در رفت.
غزاله چشمان بُراق و پرنفرتش را در چشمهاي كيان كه حالا اثر تورم آنها از بين رفته بود و فقط به كبودي مي زد، دوخت و گفت:
- نه، تو راست ميگي. مرگ حقمه. من دلم مي خواد همين جا بميرم. حالا برو.... برو.
- حالا وقت بچه بازي و قهر نيست. پاشو راه بيفت.
- من از اينجا جُم نمي خورم. بالاخره يه جايي، يه جوري بايد تموم بشه. من اينجا رو ترجيح مي دم.
حوصله كيان سر رفت، از اين رو بدون اعتنا به خواست و نظر غزاله بار ديگر سر طناب را به دست گرفت تا آن را دور كمر خود سفت كند، اما غزاله با غيظ طناب را از دستان او بيرون كشيد و گفت:
- مگه نشنيدي؟ گفتم مي خوام همين جا بمونم.
كيان دندون قروچه كرد
- زده به سرت؟
خشم سر تا پاي غزاله را مي لرزاند، هيچ چيز، حتي كيان را نمي ديد. او فقط و فقط در انديشه يك چيز بود!
كيان مقابل او زانو زد:
- تمومش كن.... سر طناب رو بده به من.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
77

نگاه طلايي غزاله در چشمان سياه كيان خيره ماند. با صدايي كه كم كم تبديل به فرياد مي شد، گفت:
- برو گمشو. اينجا ديگه نمي توني به من دستور بدي. برو ..... برو .... برو.
كيان كلافه شده بود. صورتش را ميان دو دست پنهان ساخت. لحظاتي بعد در حاليكه روي از غزاله مي گرفت روي برفها ولو شد و گفت:
- بهتره روي سگ من رو بالا نياري. كم كم داره حوصله ام سر ميره.
غزاله پوزخندي زد و در حاليكه خنده اش به قهقهه تبديل مي شد، برخاست. نگاهش در اطراف چرخ خورد، جز آسمان و كوههاي سر به فلك كشيده با انبوه برف و درختاني كه تقريبا زير برف مدفون شده بودند، چيز ديگري مشاهده نكرد. دست چپش را بلند كرد و چند بار به دور خود چرخيد، سپس با صداي بلندي فرياد زد:
- خدا.... خدا..... خدا.
كيان سراسيمه از جاي پريد .
- چه خبرته؟ ديوونه شدي؟ ممكنه بهمن راه بيفته !
باز گوشه لب غزاله پوزخند نشست. اين همان مرد مغروري بود كه ناله هايش را ناديده گرفته بود، سعي كرد او را آزار دهد، گفت:
- چيه ترسيدي!!!؟ مگه تو نمي گفتي خدا بالاترين اراده هاست. اگه خدا بخواد بدون فرياد من هم بهمن راه ميفته. پس نگران جون باارزشت نباش جناب سرگرد.
كيان برافروخته شد. در آن وضعيت، با وقت كمي كه براي رساندن اطلاعات در نظر گرفته بود، حوصله رفتار ناخواسته غزاله را نداشت. دو سه قدم فاصله را به آني پر كرد و سر طناب را محكم در دست گرفت و گفت:
- يالا ! راه بيفت.
و حركت كرد. غزاله لحظه اي غافلگير شد، اما به زودي به خود آمد و گامي به سوي كيان برداشت و او را هُل داد در حاليكه طناب را ميان دستان جمع مي كرد، گفت:
- گفتم نميام.... بقيه راه رو خودت برو.
- بچه نشو هدايت.
غزاله طناب را زير بغل زد و نشست.
كيان عصباني بود در حاليكه دلش مي خواست غزاله را روي دوش بگيرد و به زور به دنبال خود بكشاند، چرخي زد و بي اعتنا به او به راه خود ادامه داد. هنوز چند گامي برنداشته بود كه ايستاد و نگاهي به پشت سرش انداخت. غزاله سر به زانو مي گريست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
78

نگاه غزاله روي اسلحه خيره ماند و گويي واقعا به ترك دنيا فكر مي كرد، چشم در چشم كيان دوخت مقابل او زانو زد و چشم بست.... كيان آب دهانش را قورت داد. از ذهنش گذشت ( اين زن براي مردن لحظه شماري مي كند ) بار ديگر پشيمان از رفتار عجولانه خود لحن دلسوزي به خود گرفت و گفت:
- فكر مي كني با مرگ به آسايش مي رسي؟ خودكشي گناه كبيره است. تو كه طاقت چند روز يا چند ماه سختي و مشقت رو نداري، چطور مي خواي در زندگي ابدي، آتش سوزان جهنم رو تحمل كني؟
غزاله سكوت كرد و جوابي نداد. كيان در صدد دلجويي و تشريح شرايط موجود گفت:
- اگه من عجول و بي طاقت و در ضمن خيلي بداخلاق و عصبي ام، چند دليل داره كه مهمترين اونها رسوندن اطلاعات به همكارانمه.... كساني كه ما رو گروگان گرفتن سعي دارن يه محموله چند تني رو از ايران خارج كنن. مسئله فقط اين محموله نيست، اگه اعضاي باند دستگير بشن يه باند قاچاق بين المللي متلاشي ميشه. من فقط مي ترسم دير شده باشه.
كلت را در جيب اوركتش گذاشت. مقابل غزاله زانو زد و افزود:
- تو كه خودت يكي از قربانيهاي مواد مخدري، پس بايد درك كني كه چي ميگم. اين مواد لعنتي قادره به هر نحوي كه مي خواد افراد و زندگيشون رو نابود كنه. اگه ناراحتي و دلخوري داري نبايد از دست من و امثال من باشه، تو بايد از كثافتهايي مثل شيرخان، مراد، ولي خان و امثال اينها شاكي باشي و اگه دلت مي خواد انتقام زندگي از دست رفته ات رو بگيري، بايد كمك كني تا ولي خان و دار و دسته اش رو به دام بندازم.
غزاله با بغض و صدايي كه گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت:
- ديگه به من طعنه نزن، باشه.
كيان شرمنده سر به زير انداخت و گفت:
- قول ميدم.
و در حاليكه بر مي خاست افزود:
- پاشو بريم.... خيلي معطل كرديم.
غزاله قهرآلود برخاست و كيان پس از آنكه وسايلش را برداشت ، سر طناب را به دور كمر خود و او گره زد و بار ديگر به راه افتادند.اين بار هرچه جلوتر مي رفتند كيان احساس مي كرد زير پايشان كاملا يخ بسته است. احتياط هم در آن سراشيبي تند به دادشان نرسيد و او كه براي يافتن جايي مناسب پا سفت مي كرد به ناگاه سُر خورد. همه چيز چنان سريع اتفاق افتاد كه تا آمد به خودش بجنبد در شيب دامنه سقوط كرد و با سقوط او، غزاله نيز به دنبالش كشيده شد. صداي فرياد غزاله در دل كوه پيچيد. كيان در حال سقوط به دنبال راه نجات بود اما در دامنه پرشيب كوه جز بهمني كه به سرعت در تعقيبشان بود و پرتگاهي به عمق 150 متر با رودخانه اي وحشي كه در عمق آن با صداي مهيبي مي خروشيد، چيزي در انتظارشان نبود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
79

ميز هجده نفره سالن كنفرانس تكميل بود، تعدادي از سران و افسران برجسته نيروهاي دو استان گرد هم آمده بودند و سردار بهروان پيرامون مبادله احتمالي شيرخان نقطه نظراتي را ارائه مي كرد. تا آنكه نوبت به آخرين گزارشات سرهنگ كرمي رسيد.
سرهنگ پوشه اي را مقابل پيوس قرار داد و گفت:
- تقريبا چهار روزه كه ربايندگان هيچ گونه تماسي برقرار نكردن.... نه تهديدي، نه اتفاق خاصي و نه مورد مشكوكي.
- و اين چه معني نيده؟
- آرامش قبل از توفان!
سردار بهروان اضافه كرد.
- و شايد هم اتفاق خاصي افتاده!
پيوس به صندلي پشت سرش تكيه داد وگفت:
- چه اتفاقي مي تونه عمليات اونا رو متوقف كنه؟!
هاله اي از غم چهره سردار بهروان را پوشاند و با لحني كه مشخص بود از به زبان راندن آن اكراه دارد، گفت:
- سرگرد زادمهر شهيد شده و يا فرار كرده.
- احتمال هر دو، يا هيچ كدام هست. شايد هم بخوان بازيمون بدن.
سپس پيوس رو به سرهنگ سرخوش از يگان ويژه نيروهاي مسلح در زاهدان كرد و گفت:
- سرهنگ! شما گزارش قابل توجهي براي ما نداري؟
- خير قربان. هيچ مورد مشكوكي گزارش نشده... همه چيز تحت كنترله. فكر نكنم مركز عملياتي اونا در سيستان و بلوچستان باشه.
با اتمام سخن سرهنگ سرخوش ، سرهنگ كرمي با كمي دست دست اجازه سخن خواست و در ادامه صحبت قبلي اش افزود:
- مي دونيد! اونا بيش از اندازه محتاط شدن. ما تقريبا پوشش گسترده و همه جانبه اي داديم و اين اونا رو مي ترسونه و وادار مي كنه تا با دقت و احتياط بيشتري وارد عمل شوند.
سرهنگ فدايي از افسران برجسته ستاد مبارزه با مواد مخدر با كسب اجازه گفت:
- ممكنه اين عمليات براي گمراه كردن فكر نيروي انتظامي باشه.


80

تمامي نگاهها به سمت او چرخيد، پيوس گفت:
- منظورت چيه؟!
- ما تمام حواس و نيرومون رو متمركز مسئله سرگرد زادمهر و شيرخان كرديم و اين بهترين فرصت براي اوناست تا احتمالا محموله اي رو از ايران عبور بدن.
نگاه سردار بهروان قدرشناس بود، با اشاره سر عقيده او را تاييد كرد و گفت:
- درسته. آفرين سرهنگ.
با اين استنباط سرهنگ كرمي گفت:
- با اين حساب بايد جاده هاي ترانزيت رو پوشش بيشتري بديم. پاسگاهها و بازرسي هاي بين جاده اي رو هم تقويت كنيم.
سردار بهروان گفت:
- نه، نبايد عجله كنيم. بايد آگاهانه و با تفكر بيشتري اقدام كنيم. اگه سرگرد هنوز زنده باشه، كه مي دونم هست، با اقدامات بي برنامه جونش رو به خطر مي اندازيم.
پيوس گفت:
- حق با سرداره. بايد اقدامات بعدي به صورت نامحسوس انجام بگيره.... نبايد بذاريم عملياتشون رو متوقف كنن.
سردار بهروان رو به پيوس كرد و پرسيد:
- شما چه دستوري مي ديد؟
- فعلا دستور خاصي نيست.


81

ولي خان چشمهاي دريده اش را كه چون دو كاسه خون سرخ شده بود، در چشمان بيگ بُراق كرد و با خشونت گفت:
- خبري از زادمهر نشد؟
- خير قربان. نه خبري. نه اثري.
- كوهستان چي؟ اونجا رو گشتيد؟
- بله با اينكه شما خودتون دستور داده بوديد كه به اونجا كار نداشته باشيم، ولي ما اونجا رو هم گشتيم.
- خب! نتيجه؟
- هيچي.... بارون همه جا رو شسته، هيچ رد پايي باقي نمونده.
- موتور مراد رو پيدا كردين؟
- خير قربان.
ولي خان برافروخته از جاي گرم و نرم خود برخاست و گفت:
- چطور ممكنه! انگار يه قطره آب شدن و به زمين فرو رفتن.
- شما خيالتون راحت باشه، تمام بچه ها رو بسيج مي كنم، بالاخره پيداش مي كنم حتي اگر قرار باشه تمام خاك افغانستان رو زير و رو كنم.
- روستاها و شهرهاي اطراف رو زير و رو كنيد، مطمئنم پاشون به ايران نرسيده.
- بله قربان اطاعت ميشه.
بيگ به قصد خروج به در نزديك شد اما ولي خان بار ديگر او را مخاطب قرار داد و گفت:
- صبر كن.... بايد مطمئن بشيم كه اونها از فرار زادمهر بي خبرن.
- دستور چيه؟
- با اسد تماس بگير و بگو چند تا موبايل سرقتي جور كنه و با سردار بهروان تماس بگيره. اگه زادمهر خبر فرارش رو به اونا داده باشه، معلوم ميشه.
ولي خان بيتاب شنيدن اخبار از كيان بود. هنوز چند ساعتي از تماس بيگ با افرادش در بَم نگذشته بود كه تلفن زنگ خورد. صداي اسد از آن سوي خط حامل پيام خرسند كننده اي بود.
- بيگ خودتي؟
- مي شنوم بگو.
- فكر كنم نگراني شما بيهوده است. به محض تماسم، بهروان با دستپاچگي جوياي سلامت زادمهر شد و تاكيد داشت كه دست از شكنجه اش برداريم.
- تمام حرفش همين بود؟
- نه..... بهروان برامون شرط گذاشت.
- شرط!!!!؟
- اون مي خواد به علامت حسن نيت، زني رو كه با زادمهر دستگير شده، هرچه زودتر آزاد كنيم.
- همين؟!....
- همش همين بود.
با قطع ارتباط ، بيگ سراسيمه به سراغ ولي خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولي خان دندان قروچه اي كرد و با دلي كه مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
- كه اين طور! سردار نگران سلامتي سرگرد عزيزشه.


82

ولي خان طي سالياني كه پدر خود را، كه يكي از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار مي رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از كيان به چيز ديگري فكر نمي كرد. كينه توزي او به كيان و كشتنش بيش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگير ساخته بود. مشت در مخده كوبيد و افزود:
- نمي ذارم قاتل پدرم به همين راحتي در بره... اون سرگردِ احمق بايد تقاص خون پدرم رو پس بده.
- مطمئن باشيد پيداش مي كنم.
ولي خان از ميان دندانهاي كليد شده اش با خشم و انزجار گفت:
- زمين، آسمون، كوه و كمر رو زير و رو كنيد. فقط پيداش كنيد. مي خوامش، اونم زنده .... مي فهمي بيگ! زنده. بقيه عمليات رو هم طبق نقشه انجام بديد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
83

گذراندن يك روز مرخصي در خانه، آن هم كنار طفل شيرخواري كه سالها براي آمدنش نذر و نياز كرده بود، مي چسبيد.
بوسه اي از گونه فرزند گرفت و گفت:
- تا بابا صبحونه اش رو تموم كنه، برگرد كه دل بابا برات تنگ ميشه.
راضيه لبخندي به روي همسرش پاشيد و گفت:
- تا مامان برمي گرده، بابا يه خورده شلوغ كاريهاشو سر و سامون بده.
و دست طفل يك ماهه را به نشانه خداحافظي بالا آورد و با گفتن ( باي، باي ) خارج شد.
شفيعي فكر كرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، كه براي كنترل قد و وزن يك ماهگي بايد معاينه مي شد، كمي به سر و وضع اتاقش برسد و كتابخانه اش را مرتب كند. شايد با اين كار كمي همسرش را شاد كند، اما صداي انفجار مو بر اندامش راست كرد و او را سراسيمه به كوچه كشاند.
وقتي درِ حياط را باز كرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فريادي دلخراش آميخته گشت: ( نه ).
در فاصله چند ثانيه كوچه مملو از مردمي شد كه با شنيدن صداي انفجار به كوچه آمده بودند. در اين ميان چند تن از همسايگاني كه روابط نزديكي با سرهنگ داشتند او را دوره كرده بودند و از نزديك شدنش به اتومبيل مشتعل ممانعت مي كردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مويه كنان مشت بر سر و صورت مي كوبيد و ضجه مي زد.
مدت زيادي نگذشت كه كوچه مملو از مامورين انتظامي، آمبولانس و ماشينهاي قرمز رنگ آتش نشاني شد.
هاله اي از غم چهره شاهدين ماجرا را گرفته بود و قطرات اشك را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
سرهنگ شفيعي لحظه اي آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندي كه بيشتر از پانزده سال براي تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اكنون جز استخوانهاي سوخته چيزي از آنها باقي نمانده بود.
او چنان بيتابي مي كرد كه پزشك اورژانس تنها را چاره را در تزريق آرامبخش يافت. ساعاتي بعد بعد دور از هياهو، در سكوت بيمارستان چشم گشود. گيج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسايي و درك موقعيت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد كه نگاهش در چشمان اشكبار پدرزنش خيره ماند. گرُ گرفت، گويي با كبريتي به آتش كشيده شد، وجودش را احساسي تلخ در بر گرفت و فريادي دلخراش از اعماق سينه زخم خورده اش بيرون داد.
با ارسال گزارش بمب گذاري در اتومبيل سرهنگ شفيعي و كشته شدن همسر و فرزند او ولوله اي در ستاد فرماندهي كرمان به پا شد. موجي از غم و اندوه به همراه تنفر از اين عملكرد، وجود همه را فرا گرفت.
سردار بهروان گروه ويژه اي را آماده اعزام به سيرجان و تحقيقات پيرامون اين بمب گذاري كرد و در پي آن دستورات يكي پس از ديگري صادر مي شد كه تلفن زنگ خورد و صداي هميشگي در گوشي پيچيد و بي مقدمه گفت:
- هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولي زياد فرق نمي كنه.
- كثافتهاي جاني.
- تند نرو سردار... اگه عصبي بشي ممكنه جوابت رو با يه انفجار ديگه بدم... بهتره ما رو دست كم نگيري و به فكر قرارمون باشي.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
84

سكوت كوهستان را صداي مهيب رودخانه مي شكست. رودخانه اي كه از دامنه هندوكش، پرصلابت، به سوي دشت و دمن راه مي پيمود.
طناب روي تنه درختي كه به طور افقي از دامنه كوه به طور مايل روييده بود، قلاب شده و غزاله و كيان از دو سوي آن آويزان بودند. سر كيان در اثر برخورد با تنه درخت شكسته و كاملا از هوش رفته بود و حركت پاندولي و برتري وزنش توازن را برهم مي زد و در حاليكه به سمت پايين كشيده مي شد غزاله را به تنه درخت نزديك تر مي كرد. غزاله وحشت زده در پي يافتن راه نجات فرياد مي زد. اما فرياد كمك خواهي اش در صداي مهيب رودخانه وحشي زير پايشان، گم مي شد.
علي رغم سعي و تلاش غزاله، او در كمتر از يك دقيقه به تنه درخت چسبيد. از ترسِ سرنگون شدن با هول و ولا دستانش را دور تنه درخت قفل كرد. با اين حركت دردي طاقت فرسا در ناحيه جراحتش متحمل شد. اين در حالي بود كه طناب لحظه به لحظه بيشتر به كمر و قفسه سينه اش فشار مي آورد. با احساس درد با صدايي شبيه به ناله كيان را صدا زد: ( سرگرد... سرگرد... تو رو خدا جواب بده.... سرگرد.... ).
حدود ده دقيقه با استقامت دوام آورد اما تحمل سنگيني وزن خودش و فشاري كه از جانب هيكل تنومند كيان كه در حالت بيهوشي و حركت پاندول مانندش دو برابر شده بود، برايش غيرممكن به نظر مي رسيد. رفته رفته نااميدي و ضعف بر او چيره شد. بار ديگر كيان را به نام خواند:‌ (كيان.... كيان ) و با نوك پا به زحمت ضربه اي به سر او وارد كرد.
در اين لحطه كيان پلكي زد و به سختي چشم گشود. گيج و منگ بود با اين حال احساس كرد بين زمين و هوا معلق مانده است. انگشتش را روي ناحيه آسيب ديده كشيد، خون فراواني از دست داده بود. با نگاهي به اطراف به هوشياري كامل رسيد. با نگاهي به بالاي سر، غزاله را ديد كه با وحشت به تنه درخت چسبيده است و قدر مسلم اگر آن را رها مي كرد به ته دره سقوط مي كردند. كيان غزاله را صدا زد و غزاله با شنيدن صداي كيان گويي جان تازه اي گرفت و با شعف گفت:
- تو زنده اي ... تو رو خدا يه كاري بكن. ديگه نمي تونم طاقت بيارم.
- ببين هدايت . من بايد خودم رو بكشم بالا.... مي توني خودت رو محكم نگه داري؟
- فكر نمي كنم. ديگه نايي برام نمونده.
- فقط چند ثانيه. وقتي خودم رو بكشم بالا فشار شديدي بهت وارد ميشه. ولي تو فقط چند ثانيه تحمل كن. مي دونم كه مي توني.
كيان به قصد تحريك غزاله براي استقامت افزود:
- حداقل واسه ديدن ماهان شانست رو امتحان كن.
نام ماهان مادر را منقلب كرد. كيان درست حدس زده بود. اين منتهاي آرزوي مادري بود كه طفل شيرخوارش را از آغوشش ربوده بودند. به عشق ديدار فرزند تنه درخت را محكم چسبيد و گفت:
- هر كار مي كني زودتر چون ديگه نمي تونم.
- وقتي گفتم سه، تمام نيروت رو جمع كن و درخت رو محكم بچسب.... يادت باشه جون هر دوي ما دست توست.
كيان با وجود خونريزي شديد و ضعف فراوان تمركز كرد و با جمع آوري نيروي خود دستها را دور طناب قفل كرد و با شماره سه خود را بالا كشيد. به محض فشار كيان به طناب زخم غزاله دهان باز كرد و چنان دردي را متحمل شد كه بي اراده دست راستش رها شد. ولي قبل از آنكه دست ديگرش رها شود كيان تنه درخت را چسبيد و با يك حركت خود را روي تنه كشيد و در فاصله اي كمتر از چند دقيقه به همراه غزاله در سينه كوه پناه گرفت.
هر دو خسته، گرسنه و وحشت زده بودند در حاليكه هنگام سقوط كوله پشتي را نيز از دست داده بودند. و به جز اسلحه وسيله ديگري برايشان نمانده بود. بنابراين بايد هرچه سريعتر خود را از لابلاي ارتفاعات نجات مي دادند، تا شايد در پستي هاي زمين، انساني اميد بخش حيات مجددشان گردد. با اين افكار كيان آهنگ رفتن كرد، اما غزاله كه در اثر بازشدن زخمش خونريزي شديد داشت، مخالفت كرد و از رفتن سر باز زد.
كيان در جنگ مداوم با مرگ و زندگي خسته و بي حوصله بود، ديگر از مخالفتهاي پياپي غزاله به تنگ آمد و گفت:
- چند بار بايد بگم.... بسكه جمله هاي تكراري رو تحويلت دادم خسته شدم. بابا! لا مذهب ! چرا نمي خواي بفهمي ما فقط به خاطر خودمون نبايد زنده بمونيم.يراي اين مملكت، براي اين مملكت، براي ماهان هايي كه دلشون مي خواد در يه محيط سالم زندگي كنن، مي فهمي؟
غزاله فرياد زد:
- ميفهمم ولي ديگه نا ندارم. گرسنمه، تشنه ام با يه بدن خرد و خمير.... تو هم مي فهمي؟
- تو هيچي درك نمي كني. حتي يه نگاه به دور و برت نمي اندازي تا بفهمي چطور اومدي اين طرف رودخونه. نگاه كن! فكر نمي كني فقط يه معجزه مي تونست ما رو از جايي كه بوديم نجات بده؟ اگه پام سُر نمي خورد و با اون شدت پرتاب نمي شديم الان اون بالا نشسته بوديم و كاسه چه كنم دست گرفته بوديم. بعد از دو سه روز هم الوداع دنيا... ما به پاي خودمون نمي ريم. يعني اصلا به ميل خودمون در اين راه قرار نگرفتيم. ما رو مي برن.
با سخنان تاثيرگذار كيان غزاله بدون آنكه از خونريزي كتفش حرفي به كيان بزند بدون اعتراض بلند شد و به دنبال او حركت كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
85

از سختي راه كاسته و مسير تقريبا راحت به نظر مي رسيد. اما غزاله با جان كندن و با فاصله به دنبال كيان روان بود. كيان نيز حالي بهتر از او نداشت در اثر شكستگي سرش خون زيادي از دست داده بود و ضعف داشت. با اين وصف تلو تلو خوران پيش مي رفت تا آنكه بر قله كم ارتفاع بلندي پيش رويش ايستاد و با اميدي تازه و با شعف به سمت سرزمينهاي پست سرازير گشت.
با آنكه هنگام غروب بود و تا دقايقي ديگر شب فرا مي رسيد، اما كيان ماندن را جايز نمي دانست و رفتن را بر استراحتي كه ممكن بود با خواب ابديشان يكي شود ترجيح داد و در هواي نيمه روشن و ابري كوهستان به سمت پايين جلو رفت.
غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از كيان جلو مي رفت تا آنكه قدم به سرزمينهاي صاف و پهناور گذاشتند و در اين هنگام بود كه باران آغاز شد و در عرض كمتر از چند دقيقه شدت گرفت. با بارش شديد باران كيان احساس خطر كرد، و براي در امان ماندن از سيل احتمالي از غزاله خواست تا به سرعت خود بيفزايد. و وقتي جوابي نشنيد ايستاد.
قطرات تند باران مانع از ديد مناسبش مي شد، براي نزديك شدن غزاله مدت كوتاهي صبر كرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاريك و روشن هوا، گويي كه فانوس در صورت او روشن گرديده است، با تعجب در صورتش خيره ماند. صورت غزاله كه قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اكنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزي تندي مي زد و چشمهايش نيز فروغي نداشت.
كيان پردلهره پرسيد:
- تو چته؟! چرا اينقدر قرمز شدي؟!
غزاله به زحمت نگاهي به كيان انداخت و با صدايي همانند انساني كه مست و پاتيل است و روي پاي خود بند نيست، گفت:
- بريم.... من ... خوبم.
و بدون توجه به كيان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما كيان با عجله فاصله ايجاد شده را پيمود و او را متوقف ساخت و گفت:
- وايسا ببينم! مثل اينكه حالت خيلي خرابه دختر.
- نه.... خوبم.
كيان با وحشت زمزمه كرد: ( خداي من تو داري مثل كوره مي سوزي ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خويش ادامه داد. ولي هنوز چند قدمي برنداشته بود كه نقش بر زمين شد.
كيان سراسيمه خود را به او رساند و كنارش زانو زد. دندانهاي غزاله به هم مي خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبي آگاه بود كه غزاله دچار تشنج ناشي از تب شده است و او مي بايست به سرعت تب او را پايين مي آورد. اما در آن مكان و آن زمان هيچ راهي براي كمك به غزاله نبود.
در كشمكش با خود بود كه متوجه خونريزي از ناحيه جراحتش شد. بي اراده با كف دست به پيشانيش كوبيد: ( ديوونه!... چرا به من نگفتي؟ ).
مستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر ياس و نااميدي نگاهي به آسمان انداخت و در حاليكه قطرات باران بر سر و رويش مي كوبيد، فريادش در دل كوه پيچيد: ( خدااا ).
و بار ديگر نگران در جهره غزاله خيره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنكه دندانهاي غزاله زبانش را قيچي كند دست خود را لابلاي دندانهاي او قرار داد و شروع به خواندن دعا كرد. به لطف خداوند، دقايقي بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامي چشم گشود. كيان با لحن شماتت باري گفت:
- تو از من ديوونه تري دختر. چرا به من نگفتي؟
- خودت گفتي ما در راهي هستيم كه اراده شده.
- حالا من با تو چه كار كنم؟ حتما زخمت عفونت كرده!
غزاله براي برخاستن سعي كرد، اما همينكه سر بالا آورد با سرگيجه شديد از حال رفت. كيان با عجله اسلحه كلاش را به گردن آويخت و او را روي دستها بلند كرد و به اميد خدا و براي يافتن انسان و آبادي به راه افتاد.
ساعتهاي متوالي زيرِ باران، پيكر غرق در خون و تبدار غزاله را در حاليكه دستهاي او از دو طرف و گردنش به سمت پايين آويزان شده بود حمل مي كرد و ديگر رمقي برايش نمانده بود و دنيا در مقابل ديدگانش تيره و تار مي شد و زندگي كم كم رنگ مي باخت. مسافت زيادي را با اين حال پيمود تا آنكه كاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمين شد و ديگر هيچ نفهميد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
86

ژاله به لبه تخت تكيه داشت و پتو را روي زانوان خود كشيده بود و به گلهاي روفرشي كف سلول خيره شده بود.
فخري با چشم و ابرو فالي و بقه هم سلوليهايش را به دنبال نخود سياه بيرون فرستاد و خود را زير پتوي ژاله كشيد و گفت:
- دختر مرموزي هستي! اصلا نميگي براي چي زنداني شدي.
ژاله در دنياي ديگري سير مي كرد، لبهايش به آرامي تكاني خورد و زمزمه كرد: ( كشتمش ).
- كشتي!!! كيو كشتي!؟
- همون تيمور گوربگوي رو.
- منظورت تيمور شكاره!!!؟
- حقش بود. مرتيكه آشغال دامنم رو لكه دار كرد. بايد مي كشتمش.
فخري نمي دانست بايد خوشحالي كند يا عصباني باشد. موجي درونش فرياد مي زد، چقدر آرزو داشت تا يك روز به زندگي مرد كثيف و هوسبازي چون او خاتمه دهد و انتقام خود و دختراني را كه به راحتي فريب اين مرد خبيث را مي خوردند، بكشد اما نه توانايي آن را داشت و نه جرئتش. حال از لبهاي اين دختر جوان مي شنيد كه اين مردك روانه ديار باقي شده است. نگاه رقت باري به ژاله انداخت و گفت :
- باورم نميشه! تو تنهايي خدمتش رسيدي؟
- تو اون رو مي شناختي؟
- آره... ولي نمي دونم بايد خوشحال باشم يا عزا بگيرم.
- چه نسبتي باهات داشت؟
- نسبت كه نداشت. تيمور رئيسم بود. رئيسي كه همه جوره شيره وجودمو كشيد. خيلي دلم مي خواست خودم خفه اش كنم، ولي اون يه حيوون كثيف و مكار بود.
ژاله اشكهايش را پاك كرد و در حاليكه هنوز بغض داشت پرسيد:
- حالا اعدامم مي كنن؟
- نمي دونم! شايد آره شايد هم نه.
- حالا چي ميشه؟ من چه كار كنم؟
- اميد داشته باش. نيروي انتظامي خيلي سعي داشت كه پرونده اي عليه او تشكيل بده و اون رو به دام بندازه، اما تيمور زرنگ تر از اين حرفها بود. تازه اون كسي رو نداره كه شاكي اين پرونده باشه. وقتي شاكي خصوصي نداشته باشي به احتمال زياد فقط حبس مي خوري.
- كاش هيچ وقت با شهين آشنا نمي شدم.
آه از نهاد فخري برخاست. بايد زودتر از اينها حدس مي زد. هر جا تيمور، شكار چرب و چاقي مي يافت، ردپاي شهين نيز به دنبال آن ديده مي شد. سراسيمه گفت:
- منظورت شهين بلنده است!؟
- تو رو خدا فخري جون چيزي نگي. شهين تهديدم كرده كه اگه لب باز كنم و اسم اون رو بيارم، من رو مي كشه.
- مطمئن باش حرفي نمي زنم. ولي خيلي دوست دارم بدونم چطور به دام شهين افتادي.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 9 از 20:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA