ارسالها: 6216
#91
Posted: 14 Jul 2012 10:18
بابک ـ آرمین!آرمین!
«چشمام رو وا کردم!بابک بود!داشت با ترس صدام میکرد!»
بابک ـ ارمین!چته؟!بیدار شو ببینم!
ـ ولم کن بابک!چرا بیدارم کردی؟!آخه چرا اذیتم میکنی؟!
«دوباره چشمامو بستم و اشک ازشون اومد پائین»
بابک ـ بابا تو چرا همچین میکنی؟گریه ت واسه چیه دیگه؟
ـ داشتم خواب شیرین رو می دیدم.
بابک ـ خوابت شیرین بود؟!خوب الحمدالله!
ـ خواب شیرین رو می دیدم!شیرین و بهار!
بابک ـ خواب شیرین و بهار رو می دیدی؟!
ـ ولم کن بابک بذار به درد خودم باشم!
بابک ـ باز میخوای شروع کنی؟!زنگ میزنم پرستار بیادها!
ـ برو گمشو هرکاری دلت میخواد بکن!بهار که رفت انگار من رفتم!
بابک ـ اگه بخوای بازم تقویم تاریخ رو ورق بزنی و زورکی بخوای بهار رو دو ماه بندازی جلو،میذارم و می رم ها!
«چپ چپ نگاهش کردم»
بابک ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟!
ـ نمیخواد لاپوشونی کنی!خودم دیگه میدونم که بهار کشته شده!
بابک ـ لااله الاالله!بازم شروع کرد!آخه تو کدوم بهار رو میگی؟فصل بهار رو مگه نمیگی؟!یازده به کله ت یا داری منو دست میندازی!منتظر بهاری واسه چی؟
تو بهار قراره چه خبر بشه که داری هول می زنی واسه ش؟!
ـ داری دلقک بازی در می آری؟
بابک ـ حالا هی دری وری بار ما بکن ها!
ـ تو نمی فهمی کدوم بهار رو میگم و بهار کیه؟!
ـ ارواح خاک مادرم اگه بدونم!.
ـ برو گمشو!
بابک ـ بابا تو مثل آدم که حرف نمی زنی!همه ش بهار بهار میکنی؟
ـ نعش زنم رو چیکار کردی؟!همین جوری بی سرو صدا بردی و خاکش کردی؟تف به تو رفیق!!
بابک ـ نعش زن ترو!!؟مگه تو زن گرفتی؟!زیر گوشمون چه خبرا شده و ماها نفهمیدیم!تو چه جوری زن گرفتی وزنه رو کشتی که ما نفهمیدیم؟!
ـ بابک ،این دفعه بلند شم از این پنجره خودمو میندازم پائین ها
بابک ـ باشه!تو عصبانی نشو!می رم نعش زنت رو از تو قبر در می آرم و دوباره با سلام و صلوات خاکش میکنم!ایندفعه پونصد هزار نفرم واسه مراسم دعوت میکنم!
خوبه!حالات راضی شدی؟!تو فقط آروم باش،تمام اینکارا با من!اصلا بابای من یه مدت مرده شور و قبر کن بوده!کلی تو این کار سابقه داریم!الان میگم دوسه تا آمپول قوی بیارن و بهت بزنن که تا خود بهار خواب باشی!چه زنی م بود خدا بیامرز!چقدر خونه دار بود!بادمجون رو به هشت روش بدون روغن سرخ میکرد!
ـ دهنت رو ببند بابک!با هر چیز شوخی نکن الاغ!
بابک ـ اوهو!چه غیرتی شده؟
ـ خوشم نمی آد با زنم کسی شوخی کنه!
بابک ـ بابا این چرت و پرتا چیه تو میگی؟!تو زنت کجا بوده؟!
«فقط نگاهش کردم و اشک از چشمام اومد پائین و پتو رو کشیدم رو سرم!»
بابک ـ اِاِاِ مرد گنده این کارا چیه میکنی؟خجالت بکش!
«بعد اومد کنار تختم و پتو رو کشید کنار و ماچم کرد و گفت»
ـ خواب دیدی قربونت برم!شوکه شدی!تا فردا امید به خدا خوب میشی.
ـ بابک !بهارم مرد!بخاطر اینکه من کشته نشم از اون بالا خودش رو پرت کرد پائین!بخدا خیلی سخته برام!نمی دونم برم این درد رو به کی بگم!دلم آتیش گرفته بجون تو!
بابک ـ گریه نکن بابا جیگرمو سوزوندی لامسب!داری چی رو میگی آخه؟!بگو ببینم چی شده؟!دیوونه م کردی بخدا!
ـ چه جوری خاکش کردی؟ای بی معرفت رفیق!حداقل صبر میکردی یه نظر دیگه ببینمش این دل وامونده م یه خرده آروم بشه!فکر نکردی چه گلی رو داری میکنی زیر خاک؟!چه جوری دلت اومد آخه؟ترو خدا صورتش همونجور خوشگل بود یا داغون شده بود؟!خونین مالین بود طفل معصوم؟!الهی بمیرم براش!غریب مرد زن خوشگلم!
«دیگه نتونستم چیزی بگم!به هق هق افتادم!بابکم گریه میکرد و فقط نگاهم میکرد!
ـ الان بخوابم اومده بود!اونم غصه دار بود!اما همونجور خوشگل و ماه بود.همون لباس اون شبی م تنش بود!چرا نذاشتی منم بپرم پایین بابک؟!
کاشکی ولم کرده بودی !حالا من تک و تنها چیکار کنم؟فکر کردی داری بهم خوبی میکنی؟بیچاره م کردی بابک!
بابک ـ بابا گریه نکن یه بلا ملایی سرت می آدها!آخه تو چی داری میگی؟
تو زن نداری که!همه اینا خوابه بخدا!شوکه شدی تو!پاشو!پاشو یه چیکه آب بخور تا بهت بگم چی شده!
«اشک هامو پاک کرد و خودشم رفت صورتش رو شست و اومد یه لیوان آب آورد و داد به من خوردم و گفت»
ـ تو اصلا میدونی چی شده و واسه چی آوردیمت اینجا تو بیمارستان؟!
«اروم سرم رو تکون دادم و گفتم:
ـ آره تیر خوردم.اون کثافتا دو تا تیر بهم زدن.
بابک ـ تیر خوردی؟!کی!؟.
ـ همون شب یعنی چی؟!مگه تو خودت اونجا نبودی؟!
بابک ـ کجا نبودی؟!
ـ بالای صخره!
بابک ـ کدوم صخره؟!
ـ همون کوه و صخره هه که دم خونه ی زری خانم بود!راستی زری خانم و رویا کجان؟
بابک ـ رویا تا نیم ساعت پیش اینجا بود اما زری خانم نامی رو دیگه نمی شناسم!
«نگاهش کردم.داشت جدی حرف می زد!گفتم»
ـ بابک جدی هستی یا داری شوخی میکنی و لوس بازی در می آوری؟
بابک ـ بجون خودت اگه شوخی کنم.زری خانم کیه؟
ـ داری دیوونه م میکنی بابک ها!
بابک ـ اول بگو ببینم تو فکر میکنی تیر خوردی و آوردیمت بیمارستان؟!
ـ فکر میکنم یعنی چه؟!ایناها!یکی به پهلوم خورد و یکی به شونه م!اینم جاش!
بابک ـ کوجاش؟!
«دست کشیدم به پهلوم.سالم سالم بود!شونه م هم همینطور!مات بابک رو نگاه کردم!دوباره پیرهن بیمارستان رو تنم بود،کشیدم بالا و تنم رو نگاه کردم هیچی نبود!یه خراش کوچیکی رو تنم نبود!!
ـ بخدا بابک من تیر خوردم!!
بابک ـ آرمین جون تمام اینا رو تو خواب دیدی!
ـ پس واسه چی منو آوردین اینجا؟!
بابک ـ اون شب که با رویا از خونه ی استادش برمی گشتیم تا اومدیم تو خیابون و خواستیم سوار ماشین بشیم،یه ماشین با سرعت اومد و یه دفعه منحرف شد و پیچید طرف تو.خدا رحم کرد که اون هم ترمز گرفت و هم در ماشین ما وا بود!
اول خورد به در ماشین و سرعتش گرفته شد و بعد زد به تو!توام بی هوش شدی و رسوندیمت بیمارستان!فکر میکردیم ضربه مغزی شدی!
«فقط نگاهش کردم!گیج و منگ نگاهش کردم!»
بابک ـ حالایادت اومد جریان او شب رو؟همون شب که قرار شد عکس پیرزنه،شاگرد اول کلاس رویا اینارو بفرستم واسه بابام که شاید با هم جورشن و عروسی کنن!یادت نیس؟!
«دیگه هیچی نگفتم!یعنی چی می تونستم بگم؟!فقط گیج و مات،بابک رو نگاه میکردم!»
«فرداش از بیمارستان مرخصم کردن.با بابک و عمه م و فرزاد خان و مهتاب و مریم ،رفتیم خونه ما.اونا دو ساعتی اونجا بودن و بعد رفتن.وقتی با بابک تنها شدیم ،نشوندمش و تمام جریان رو براش تعریف کردم.همه رو گفتم اما حتی خوابام رو یادش نبود!
حتی وقتی بهش گفتم که شیرین به خوابم می اومده باور نکرد و گفت که یه مدت در اثر درس خوندن زیاد،یه خرده کسل شده بودم و خوابم بد شده بود.بعد رفتیم پیش یه دکتر و بهم دوا داده و بعدش خوب شدم!بعد از اون وقتی با رویام حرف زدم اونم چیزی از این جریان نمی دونست!برام خیلی سخت بود!اگه حداقل بابک این چیزا یادش بود بازم برام یه مسکن بود!همون که می تونستم باهاش حرف بزنم و شریک خاطراتم باشه کمی آروم می شدم!تازه فهمیدم که وقتی بهار گفت یه جوری میشه که می تونم غم دوری ش رو تحمل کنم منظورش چی بود!!
این درد مثل خوره داشت جسم و.روانم رو میخورد!پس فرداش دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و لباس پوشیدم و اومدم که ازخونه برم بیرون،بابک جلومو گرفت»
بابک ـ کجا؟
ـ کار دارم بیرون.
بابک ـ کجا کار داری؟
ـ ول کن بابک.کار دارم دیگه!
بابک ـ آخه کجا؟
ـ میخوام برم حداقل یه چیزی رو بخودم ثابت کنم!میخوام برم به اونمعبد !
بابک ـ اون تیکه چرم رو که گفتی،پیدا نکردیم درسته؟پس بقیه ی چیزام فقط یه خواب بوده.
ـ خوابم که بوده باشه،باید برم.
بابک ـ باشه.با هم می ریم.اما اگه اینجاهایی که گفتی وجود خارجی نداشت از این حرفات درست ور میداری؟
ـ آره اماباید الان برم.
«دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.سه ربع بعد رسیدیم همونجا و پیاده شدیم.دقیقا مثل همونجایی بود که یه بار رفته بودیم!»
ـ دیدی بابک خان؟!منکه تا حالا اینجا نیومده بودم؟!حالا باور کردی؟!
«بابک خودشم گیج شده بود.رفتم پائین و تو محوطه ی جلوی معبد واستادیم و بابک گفت»
ـ واله چی بگم؟!آدم شاخ در میآره از این داستان!
ـ بیا بریم جلو معبد.شاید اونجا یکی باشه که خبری چیزی داشته باشه!
«دوتایی رفتیم جلو معبد و از پله ها رفتیم بالا.یه معبد قدیمی بود مال صد ،صد وبیست سی سال پیش توش چند تا خونه بدوش زندگی میکردن.وقتی ازشون پرسیدیم که اینجا مراسمی چیزی برپا میشه گفتن که اونا حدود یکساله که اونجا زندگی میکنن اما تو اون مدت هیچ مراسمی نبوده!
خلاصه دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.دیگه بابکم نه و نو تو کار نمی آورد.اونم مثل من دلش میخواست همه چیز روشن بشه.
حدود یه ساعت و ربع بعد رسیدیم اون ور شهر و نزدیک خونه ی زری خانم!دل تو دلم نبود که اون خونه وجود خارجی داره یانه!وقتی از آخرین پیچ جاده رد شدیم چشمم افتاد به اون خونه!یه فریاد کشیدم و گفتم»
ـ خودشه بابک!خودشه!برو جلو!
«بابک رفت جلو خونه و واستاد.پیاده شدیم.زنگ زدیم،اما هیچکس توخونه نبود!»
بابک ـ حالا چیکار کنیم؟
ـ اون تخته سنگ رو می بینی؟همونه که رفته بودی روش و داشتی واسه راینا یه گردنبند از گل درست میکردی!
«مات نگاهم میکرد»
ـ بیا بریم .باید بریم بالای اون صخره!
بابک ـ آخه اگه چیزی م بوده باشه.حالا که دیگه اون بالا خبری نیس!
ـ باشه بیا بریم تا بهت بگم!
«قلبم گرومپ گرومپ می زد!هر قدم که ور میداشتم،دلم از حلقم می خواست بیاد بیرون!همه ش می ترسیدم اون بالا که برسیم چشمم بیفته به اون ور صخرع،پائین کنار آب و نعش بهارم رو ببینم!اگه اینطوری میشد دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم و حتما می پریدم پائین!
تند تند می رفتیم بالا و آروم گریه می کردم.بابک بغل به بغل من حرکت میکرد.انگار اونم ترس تو دلش بود!می ترسید شاید اون بالا یه کاری بکنم!
بالاخره رسیدیم!برام خیلی سخت بود که از اون بالا طرف ساحل رو نگاه کنم!همونجایی که بهار پریده بود!اما باید اینکار رو میکردم!تمام نیروم رو جمع کردم و رفتم بالای بالا.بابک محکم مچ دستم و بازوم رو گرفته بود!یه آن دولا شدم و اونطرف رو نگاه کردم!هیچی نبود!بابک یه نفس بلند کشید و گفت»
ـ دیدی حالا چیزی اونجا نیس؟!
«برگشتم عقب.همونجایی که بهار قبل از پریدن واستاده بود.نمی دونستم حالا دیگه باید چیکار کنم؟!نشستم زمین که یه چیزی جلو چشمم برق زد!یه انگشتر بود !انگشتری که بهار برام خریده بود!
ـ بابک!بابک!ببین!انگشتر منه!همون که بهار برام خریده بود!
ببین بخدا خودشه!اینو بهارم برام اینجا گذاشته که زیادی غصه نخورم!بخدا این نشونه شه!اینو اینجا گذاشته که منتظرش بمونم!دیدی حالابابک که دروغ نمی گم؟!
«انگشتر رو ورداشتم و ماچش کردم و دستم کردم!دیگه زانوهام حس نداشت که بلند شم،همونجا نشستم به گریه کردن!بابک مات شده بود!یه دقیقه به من و یه دقیقه به دور و ورش نگاه میکرد!اونم نشست پیش من!
پس بهارم راست می گفت که همیشه و همه وقت کنار منه!»
«وسالهاست که دیوانه ای بی ازار،
هر روز عصر،
بر روی نیمکت پارکی کنار گل های رز
می نشیند و با چشمان بسته
در انتظار صدایی است ،
تا او را بخویش بخواند.»
پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....