ارسالها: 6216
#11
Posted: 17 Jun 2012 20:38
فصل 5
قرار شده بود عصری با چند تا از بچه ها بریم اول پاتیتاژ و بعدشم شام بریم بیرون.
کارامون رو تازه کرده بودیم که بچه ها اومدن دنبالمون و همگی با دو تا ماشین رفتیم .اما وقتی جلوی باشگاه رسیدیم،فهمیدیم که بi علت تعمیرات تعطیله.
همونجا وایستادیم که برنامه رو عوض کنیم.هر کی یه جایی رو پیشنهاد میکرد که بابک گفت
ـ بچه ها،بیاین بریم پیکادلی.
ـ من اونجا نمی آم.یه مشت آدم ناجور همیشه اونجا جمعن.
رامین ـ تو به اونا چیکار داری؟خودمون با هم میگیم و می خندیم.
کیوان ـ راست میگه.ما به کسی کار نداریم.
ـ باشه برین.من نمی آم.
کیوان ـ شبمون رو خراب نکن دیگه.
بابک ـ بیا بریم،بقیه ش با من.همه شونم ناجور نیستن،بعضی هاشون خیلی جورن!
راضی شده بودم .داشتیم سوار ماشین می شدیم که یکی از پشت سر،صدامون کرد!تا برگشتیم،رویا و ژانت و ساندرا رو دیدیم که از توی پیاده رو دارن برای ما دست تکون می دن.صبر کردیم تا یه سلام و علیکی باهاشون بکنیم.
چند دقیقه بعد همه با هم اشنا شدن
رویا ـ داشتین کجا می رفتین؟
بابک ـ جای خاصی نمی رفتیم.اومده بودیم پاتیناژ که تعطیل بود.
رویا ـ اگه برنامه ی خاصی ندارین و دلتون بخواد،بیاین با ما بریم.
بابک ـ کجا؟
رویا ـ یه جلسه س.جلسه ی بحث.
بابک ـ من از هر چی بحث و حرفه بدم می آد .خیلی ممنون.من دوست دارم جایی برم که از توش حرف در نیاد!
«رویا خندید و برای ژانت و ساندرا ترجمه کرد که ژانت گفت»
ـ پاپیک،حتما بیا.من مطمئن هستم که از اونجا خوشت می آد.
بابک یه خرده شل شد
ساندرا ـ اگه شماهام بیاین،خیلی بهمون خوش میگذره.
بابک یه فکری کرد و بعد به بچه ها گفت
ـ بچه ها شماهام می آین؟
کیوان ـ نه بابا. حوصله ی بحث و گفتگو رو نداریم.شماها برین .یه دفعه ی دیگه با هم برنامه می ذاریم.
بابک ـ ناراحت نمی شین من و آرمین بریم؟
رامین ـ نه بابا.برین خوش باشین.بعدا همدیگر رو می بینیم.
خلاصه از اونها خداحافظی کردیم و با بقیه سوار ماشین شدیم
ژانت ـ شما انگار در ایران از نظر مالی وضعتون خوبه !ماشین خیلی قشنگی دارین!
بابک ـ ای!یه آب باریکه می رسه.خیلی ممنون.
رویا ـ ماشین خودته بابک؟
بابک ـ نه.این مال آرمینه ولی ماشین منم مثل همینه فقط رنگش فرق میکنه.
رویا ـ چطور دو تا ماشین مثل هم؟
بابک ـ ننه باباهامون هر چی واسه ما می خرن جفته!نه دخترخاله پسرخاله ایم،میخوان همه چیزمون یه جور باشه که سرکوفت سرهمدیگه نزنیم!
ژانت ـ وقتی شما فارسی صحبت میکنین که ما نمی فهمیم!
بابک ـ عذر میخوام،دیگه فارسی صحبت نمی کنیم.آخه نمیدونم سرکوفت به انگلیسی چی میشه!
«بعد همه رو براشون ترجمه کرد»
ساندرا ـ شما زوج جالبی هستین.حتما رشته ای هم که می خونین مثل هم بوده!
بابک ـ رشته تحصیلی که جای خود داره.زیرشلواری یی هم که واسه مون از ایران می فرستن عین همه!تازه دارن دنبال دو دختر دوقلو میگردن که واسه مون بگیرن تا زنهامون هم شکل هم باشن!راستی این جلسه که گفتین ،در مورد چیه؟
ژانت ـ احضار روح.
بابک ـ احضار روح؟!شما که گفتین بحث و گفت و گوئه؟!
رویا ـ جلوی دوستاتون نخواستم بگم.
بابک ـ نخیر!تا روح تمام مرده زنده ی مارو پیش چشممون نیارن ولمون نمی کنن!
رویا ـ بابک خیلی جالب و هیجان انگیزه.
بابک ـ بابا شما به مرده ها چی کار دارین؟حالا قراره مرده کی رو بجونبونین؟!
ساندرا ـ روح شخص خاصی نیست.
بابک ـ آهان!پس مرده ش فرق نمیکنه!جنبوندنش مهمه.
رویا ـ آرمین تو چرا اینقدر ساکتی؟
ـ چی بگم؟بابک اصلا نمی ذاره من حرف بزنم.
بابک ـ این آرمین ساده س! اهل دوز و کلک و زد و بند نیس!همیشه م سرش کلاه میره!واسه همین من همیشه مواظبشم.طفلک بی سرو زبونه! اینو فقط پنجاه تا کتاب درسی بذارین جلوش و بهش بگین تا فردا،کلمه به کلمه تحویل بده!
فردا صبحش که بیاین،یه واو از توش براتون جا نمیذاره!
رویا ـ بهش اصلا نمی آد.محجوب هست،اما پپه نیست.
ژانت ـ شماها خیلی از نظر صورت و اندام شبیه هم هستین.به پدرتون بیشتر شبیه هستین یا مادرتون؟
ـ مادرمون.
رویا ـ پس باید مادراتون زنهای قشنگی باشن.
ـ خیلی ممنون.
رویا ـ پاتون برسه ایران رو هوا زدنتون!
بابک ـ مگه ما گنجشکیم؟!
رویا ـ همیشه همینطور بوده.دخترهای خوشگل زن مردای زشت میشن،پسرهای خوش قیافه دختر زشت گیرشون می آد!
بابک ـ راست میگه رویا.من یه عمو دارم که خیلی خوش قیافه و خوش تیپ و قدبلنده.رفت یه زن گرفت مثل قرص قمر!یه مدت باهاش زندگی کرد اما بالاخره طلاقش داد و رفت یه دختر زشت و چاق و قدکوتاه رو گرفت!وقتی ازش پرسیدن چرااینکار رو کردی گفت از بس همه بهم گفتن دختر خوشگل گیر مرد زشت می آد و دختر زشت گیر مرد خوش قیافه ،همه ش فکر میکردم سرم کلاه رفته!اینه که رفتم زن خوشگلم رو طلاق دادم و یه زن زشت گرفتم!
ژانت ـ حالا از زندگی ش راضی یه ؟راحته؟
بابک ـ اره،راحته.
رویا ـ چطور میشه یه مرد خوش قیافه با یه زن زشت ازدواج کنه و راحت باشه؟!
بابک ـ آخه شیش ماه بعدش از غصه دق کرد و مرد.واسه اینا که میگم حالا راحته!
همه خندیدن
ژانت ـ وقتی عموت زن اولش رو طلاق داد،پدر و مادرش چیزی بهش نگفتن؟
بابک ـ مادرش که مادربزرگ من باشه،خیلی سال پیشش مرده بود اما پدرش که پدربزرگ من باشه،اون موقع زنده بود.نه اونم چیزی بهش نگفت.یعنی اصلا نفهمید!
رویا ـ چطور نفهمید؟
بابک ـ آخه اون موقع بابا بزرگم صد و دوسالش بود و چشماش چیزی رو نمی دید.زن دومی رو هم فکرمیکرد همون زن اولی س!
ساندرا ـ چرااینقدر پیر؟؟! مگه تو چه سنی ازدواج کرده؟
بابک ـ خیلی دیر!بیچاره اونم جوونی هاش گویا خوش قیافه بوده.سه چهار تا زن طلاق داده تا دختر مورد علاقه ش رو پیدا کرده و بعد بچه دار شده.
رویا ـ دختر مورد علاقه اش بالاخره خوشگل بوده یا نه؟
بابک ـ آره،بدنبود.فقط یه خرده سرش طاس بوده و یه پاشم کوتاه تر از پای دیگه ش بود!اما تا دلتون بخواد خانم بود.بابابزرگم که عاشقش بود.
رویا ـ داری سربه سرمون میذاری؟!
ژانت ـ حتما چند وقت بعداز مرگ مادربزرگت ،پدربزرگت از تنهایی فوت کرد؟
بابک ـ نه بابابزرگم رو خودمون کشتیم!اگه به خودش بود بیست سال دیگه م نمی مرد!
«طوری بابک صحبت میکرد که هرسه دخترا یه دفعه با هم گفتن»
ـ خودتون کشتینش؟!!
بابک خیلی خونسرد گفت
ـ اونطوری که شما فکر میکنین که نه!
«همه دخترا یه نفس راحت کشیدن»
رویا ـ پس منظورت چی بود که گفتی خودمون کشتیمش؟
بابک ـ یه روز صدای ضبط من خیلی بلند بود.عصبانی شد و باهام دعوا کرد.بعدش قلبش گرفت و رسوندیمش بیمارستان اونجا مرد.
ژانت ـ سکته کرده بود؟
بابک ـ نه.یه خرده عصبی شده بود.تو بیمارستان گفتن چیزیش نیس.دکترا فرداش مرخصش کردن.حالش خوب شده بود.
ساندرا ـ تو بیمارستان بهش رسیدگی نکردن؟
بابک ـ نه،بیچاره ها خیلی بهش رسیدن.
رویا ـ دیونه مون کردی بابک !حالا میگی بالاخره چطوری مرد؟!
«بابک شروع کرد ادای مردن پدربزرگش رو درآوردن و همونجور گفت»یه نفس بلند کشید و یه نگاه به من کرد و بعد چشماشو بست و یه چونه انداخت و مرد!
رویا ـ منظورم علت مرگش بود!
بابک ـ آهان!هیچی دیگه.زیر بغلش رو گرفته بودم که از پله های بیمارستان بیارمش پایین ،عصاش گیر کرد به پای من،امدم عصاش رو بگیرم،خودش رو ول کردم از بالای پله ها با مغز اومد رو زمین و مرد!
«دخترا همینطور هاج و واج بابک رو نگاه میکردن!»
رویا ـ انوقت تو ناراحت نشدی؟!
بابک ـ چرا نشدم.خیلی ناراحت بودم.آخه تمام مراسم سوم و هفتش افتاده بود تو امتحانهای من.خونه اونقدر شلوغ پلوغ بود که اصلا نمی تونستم درس بخونم!
رویا ـ واقعا پسر سنگدل بی احساسی هستی!
بابک ـ یعنی چه؟!خدابیامرز صد و دوسالش بود.تازه داشت دندونم در می آورد!ولش میکردیم صد و پنجاه شصت سال عمر میکرد!مگه کره ی زمین چقدر هوا داره؟!
اگه هر کی بخواد اونقدر عمر کنه که به نسل بعد چیزی نمیرسه!تازه میشه گفت من به جامعه خدمت کردم!
«همه دوباره خندیدن»
ژانت ـ پاپیک،همین جا نگه دار.جلو اون خونه.
بابک ـ ترو به امواتت قسم منو پاپیک صدا نکن!
ژانت ـ برام تلفظ اسمت کمی مشکل.
بابک ـ قربونت برم کاری نداره که!بگو با
ژانت ـ با
بابک ـ پیک!
ژانت ـ پیک،باپیک.
بابک ـ آفرین.حالا حداقل نصفی ش رو درست گفتی!
ـ این چه مدل چیز یاددادنه؟
بابک ـ آموزش پله به پله س.نباید به شاگرد فشار آورد!
ژانت ـ شماها صبر کنین تا من برم ببینم اجازه میدن شماها رو بعنوان مهمون با خودمون ببریم.
بابک ـ بهشون بگو من خودم سالها مدیوم بودم!روح ظاهر میکنم تو هر سایز!روح خبیث،روح شیطانی،روح سربه زیر و نجیب!روح عملی!روح کردی!
«ژانت رفت و چند دقیقه دیگه برگشت و گفت»
ـ بچه ها متاسفانه اجازه ندادن که کسی رو با خودمون تو جلسه شرکت بدیم.
بابک ـ بهتر.
رویا ـ حیف شد!خیلی دلم میخواست که شماهام این مراسم رو می دیدین.
بابک ـ غصه نخور.خیلی هم خوب شد.اصلا چیه آدم بره سربه سر مرده ها بذاره؟
ـ خواهش میکنم شماها برین .برنامه تون رو خراب نکنین.
ساندرا ـ نه،من شمارو تنها نمی ذارم.
بابک ـ بازم به معرفت تو!
رویا ـ منم نمی رم تو جلسه.باشما می آم.
ـ باپیک،آرمین ما در اختیار شما هستیم.هرجا که دلتون میخواد بریم.
بابک ـ شما صاحب اختیارین،اما اگه موافق باشین،شام یه چیزی بگیریم و بریم خونه ی ما.
ساندرا ـ عالیه.
«حرکت کردیم و سرراه یه چیزایی گرفتیم و رفتیم خونه ی خودمون ماشین رو بابک گذاشت تو پارکینگ و همگی رفتیم بالا.وقتی رسیدیم تو آپارتمان.بابک به من گفت»
ـ اگه زنگ زدن،در رو وا نکنی ها!
ـ برای چی؟
بابک ـ خدا منو مرگ بده از دست تو!بابا چهار تا مهمون که واسه آدم میآد خوب نیس یه دفعه در واز بشه چندتا دیگه م بیان.
ـ چه عیبی داره.مهمون مهمونه دیگه.
بابک ـ آدم هالو!یعنی اینکه سرخر بی سرخر!امشب از اون شباس که موی عمه ت رو انگار آتیش می زنن!یه دفعه می بینی خودش و شوهرش و اتل و متل بلند شدن اومدن اینجا!
ـ خب بیان.غذا که هس اونام یه لقمه بخورن.
بابک ـ داغت به دل مادرت بمونه که چه پپه ای رو داده دست من بیارم اینجا!پسر!ایندفعه اگه عمه ت بیاد،پدرمنو در می آره که!اصلا تو کاریت نباشه.فقط در رو واز نکن.همین.
رویا ـ اونجا دارین چی در گوش هم میگین؟
ـ هیچی بابک میگه اگه کسی زنگ...
«بابک رفت تو حرف من و گفت»
ـ آرمین جون،قربون اون شکل ماهت برم!تو برو یه کتاب وردار و برو تو اتاقت مطالعه کن!برو درد و بلات بجونم بخوره!
«رویا خندید و گفت»
ـ خیلی پسر صادق و راستگوییه.
«شام پیتزا بود.تقسیم کردیم و دور میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم و از هر دری صحبت میکردیم که رویا گفت»
ـ چی شد که شماها اومدین اینجا؟شما که درس خونین،خب همونجا تو ایران می موندین.
-بابک باعثش شد.دلش میخواست بیاد خارج از کشور.من زیاد مایل نبودم.
رویا ـ از بس شیطونه این بابک!چندساله که اینجایین؟
بابک ـ شیش،هفت سال.تو چندوقته که اینجایی؟
رویا ـ هفت ،هشت سال.
بابک ـ چندسالته رویا؟
رویا ـ بیست و یک سال.
بابک ـ یعی حدود سیزده سالگی اومدی اینجا؟
رویا ـ آره.
بابک ـ تنها؟
رویا ـ تنها.
ـ چه جوری میشه؟یه دختر دوازده ساله،تنها!
بابک ـ اصلا چی شد که اومدی؟
رویا ـ جریانش مفصله.بخوام براتون تعریف کنم،یه ساعت طول میکشه.
بابک ـ ما که کاری نداریم،خب بگو.
ژانت ـ آره رویا،تعریف کن.حتماباید جالب باشه.
رویا ـ آره،خیلی جالبه!
بابک ـ اگه باعث ناراحتیت میشه نگو.
رویا ـ فعلا شاممون رو بخوریم،شاید بعدش یه چیزایی براتون تغریف کردم.
«شام با خنده و شوخی خوردیم و رویا رفت و چایی دم کرد.وقتی میز شام جمع شد و ژانت ظرفارو شست،همگی توی سالن نشستیم.
انگار بدون اینکه به روی خودمون بیاریم منتظر گوش کردن سرگذشت رویا بودیم.خود رویا اینو حس کرد که گفت»
ـ پدر من یه کارمند بود.یه کارمند ساده.زندگی خوبی نداشتیم؛البته از نظر مادی.اما تا دلتون بخواد محبت تو دلهامون بود.
یه برادر و خواهر بودیم که با پدر و مادرم تو یه خونه ی اجاره ای زندگی میکردیم.البته تو دو تا اتاق طبقه ی بالاش.وسطای شهر بود،ته یه کوچه ی بن بست.خلاصه براتون تعریف میکنم که حوصله تون سر نره.
پدرم عصری ساعت 5،4/30 می اومد خونه که تا اون موقع من و برادرم،هرجوری که بود با اصرار و کمک مادرم،تمام درسهامون رو خونده و تموم کرده بودیم.
مامان می گفت مشق و درسهاتون رو تموم کنین که وقتی باباتون خسته از سرکار برگشت خونه،کتاب و دفترتون تو اتاق وک ولو نباشه.
راستم می گفت.دیگه دو تا اتاق دوازده متری چی بود که دفتر و کتاب ماهام توش پخش و پلا باشه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 17 Jun 2012 20:39
راستش رو بخواین،خود ما هم دلمون میخواست زودتر درسهامون رو تموم کنیم که وقتی بابا اومد،کاری نداشته باشیم و بشینیم پیشش.
اینارو براتون تعریف میکنم که بفهمین زندگی مون ساده بود اما با محبت و عشق.خلاصه بابام که می اومد،شادی تو خونه کامل میشد.
اول سر حوض تو حیاط،دست و صورتش رو می شست و بعد می اومد بالا.
مامانم حوله بدست تو بالکن بالا منتظرش بود.تا بهم می رسیدن با دوتا لبخند،سلام اول رو به همدیگه میکردن.بعد نوبت سلام دوم بود!
مامانم بهش میگفت سلام،خسته نباشی،بابام جوابش رو میداد.سلام،مونده نباشی،چه خبر؟چطوری ؟بچه ها کجان؟
مامانم می گفت،خوبم.بچه ها توئن .تو چطوری؟چه خبرا بود اداره؟امروز کارت زیاد بود؟
بابام که با حوله سرو صورتش رو پاک و خشک میکرد می گفت،ای،مثل هر روز،تو چه خبر؟حاجی چطوره؟حاج خانم چطوره؟
مامانم می گفت،خوبن سلام بهت رسوندن.بیا تو تا برات خبرا رو بگم.
من و برادرم که شیش هفت سال از من بزرگتر بود،تمام این چیزا رو از پشت پرده ی پنجره می دیدیم،هیچوقت اون دوتا لبخند که مثل صد تا حرف عاشقانه بود از یادم نمی ره!
حاج خانم و حاج آقا،پدر و مادر مامانم بودن که دوتا خونه اونطرف تر زندگی میکردن و مامان روزی یه بار بهشون سرمیزد.
بابام اونا رو مثل پدر و مادر خودش میدونست.اونام وضعشون خوب نبود.بابام با اون دست تنگیه خودش،هم به اونا می رسید و هم به مادر خودش که اونم دو تا کوچه بالاتر خونه ش بود.یعنی همه ی اینا که گفتم ،دو تا اتاق اجاره کرده بودن و توش زندگی میکردن.
بابام بچه ی تک خانواده بود که پدرشم تو بچگی مرده بود اما مامانم یه برادر داشت.دایی احمد.
خیلی سال پیش از خونه قهر کرد و رفته بود.اما یه روزی برگشته بود و اونم چه برگشتنی!با ماشین آخرین مدل و سر و وضع حسابی و جیب پر پول!
اونا که می شناختنش می گفتن یه خونه ی بالای شهر خریده به چه بزرگی.خلاصه وضعش خیلی عالی شده بود.اون یه دفعم که اومده بود،واسه پز دادن بود!بعدش رفت و دیگه اون طرفا پیداش نشد.حالا ببین بهانه ش چی بوده!یه بارکه حاج آقا گویا یه جایی تو خیابون اتفاقی می بیندش و بهش میگه که چرا به مادرت سرنمیزنی،بهش جواب میده که حاجی گرفتارم،بعدشم بچه های محله تون بی تربیتن! اوندفعه که اومدم ماشینم رو خط انداخته بودن!
جالب نیست؟استدلال از این بهتر؟!
خلاصه این بود که بابام، هم به اینا می رسید و هم به مادر خودش،عصر به عصر بلند میشد و یه سر می رفت خونه ی مادرش و یه سرم به حاج خانوم و حاج اقا میزد و یه چایی اونجا میخورد وبرمیگشت.
مامانم هم عادتش رو میدونست .تابرمیگشت خونه،باید شام حاضرباشه.شام رو دور هم سریه سفره میخوردیم و سفره که جمع میشد ،ظرفا لب حوض تو حیاط بود.
نمی دونم کدوم چشم شوری زندگیمون رو چشم زد.
بابا تارک الصلوه شد و روزه ی مامان شکست!
تو یه مدت کوتاه همه چیز عوض شد.خونه مون ،زندگیمون،اخلاقمون،محبتمون،عشقمون!
همه چیز از وقتی شروع شد که مامان از بابا تلویزیون خواست.
گویا خونه ی یکی از همسایه هامون دیده بود.اونام تازه خریده بودن.
یه روز که بابا از سرکار اومد.صحبتش رو پیش کشید.بابا گفت که از اداره ش وام میگیره و براش میخره.
مامان بهش گفت یه مغازه س که قسطی میده.همین و همین!
در عرض چند روز خونه ی ما،دو تا اتاق اجاره ای ما پر شد از تلویزیون و یخچال و فریزرر و ضبط و جاروبرقی و چرخ خیاطی و گاز و مبل و میزناهار خوری!
دیگه جا واسه محبت تنگ شد و مجبوری عشق رفت بیرون اتاق و پشت شیشه ی پنجره واستاد!
قرار شد که یه جا بزرگتر رو اجاره کنیم.
یه ماه بعد اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه آپارتمان بزرگ و کمی بالای شهر،دیگه با هم سرسفره،وسط اتاق نمی نشستیم و جاش،دور میزناهار خوری جمع میشدیم.دیگه روی زمین نمی نشستیم تا هر وقت دلمون خواست بپریم بغل بابا.هر کدوم رو یه مبل می نشستیم و اگه یکی از ماها می رفتیم طرف بابا،مامان داد می زد که مواظب باش مبل نشکنه!
دیگه مامان رختای بابارو با دست خودش چنگ نمیزد.
دیگه بابا صبح زود بلند نمیشد که نمازبخونه و بعدش بره نون تازه بخره.نون یخ زده تو فریزر بود!
دیگه سماور گوشه ی اتاق قل قل نمیکرد که با صداش ماهارو دور خودش جمع کنه.چایی تو فلاسک آماده بود!
دیگه بابا لب حوض دست و صورتش رو نمی شست که مامان براش حوله ببره.تو خونه دستشویی داشتیم و حوله به دیوارش آویزون بود!
چراغ فیتیله ای و دیزی مامان افتاد گوشه ی انباری و جاش اجاق گاز فردار و ظرف پیرکس اومد تو آشپزخونه.
دیگه مامان هر روز واسه خرید بیرون نرفت.خورد و خوراک یه هفته تو یخچال بود!غذاهامون عوض شد و رنگ و بوی غذامون هم عوض شد!
کار مامان راحت شده بود.
گوشت بسته بندی شده می گرفت و سبزی پاک شده!
دو ساعته ناهارش رو درست میکرد و بقیه ی روز بیکار بود.
درس و مشقهای من و داداشم هم تا دو ساعت از شب گذشته ،هنوز تموم نشده بود.تلویزیون کارتون داشت!
بابا از سرکار اومده بود و هنوز دفتر و کتاب ما،وسط اتاق ولو بود.
بابا دیگه سختش بود که به مادرش و حاج آقا و حاج خانوم،هر روز سر بزنه!عشق و محبت ،بعداز اسباب کشی ،با ما به این خونه نیومد!
اختلاف بابا و مامان شروع شد و کار به دعوا کشید.
بابا تا خرخره رفته بود زیر قرض!مجبور شد یه کار دوم هم پیدا کنه.
بعداز یه مدت هم از اداره استعفا داد و با چند نفر یه شرکت باز کردن.وضع مون کم کم خوب شد.بابا قرضهاش رو داد و یه ماشین خرید و بعدشم یه خونه و بعد یه ویلا و بعدش چند تا زمین و بعدش چی و چی و چی!
مامان هم رانندگی یاد گرفت و بابا براش یه ماشین خرید و طلا و جواهر و لباس گرون قیمت و چی و چی و چی!
دیگه کمتر همدیگر و می دیدیم.بابا تا دیر وقت شب شرکت بود و مامان با دوستهاش یا دوره داشت و یا استخر می رفت و کلاس فلان و آرایشگاه و این چیزا.
وقتی هم تو خونه بودیم،هر کدوم می رفتیم تو اتاق خودمون.
بعد از چندسال اگه یکی مارو می دید،باور نمیکرد که ما همون خونواده ی چندسال پیش باشیم!نمیدونم بابا چیکار میکرد که پولشهاش رو با پارو جمع میکرد!حتما کارهای خلاف میکرد.بعد از چندوقت گندش در اومد که بابا یه زن دیگه گرفته!!!
چند وقت بعد داداشم،مامان رو با یه مرد غریبه تو خیابون دیده بود و یه مدت بعدشم من داداشم رو با چند تا بچه ی لات و اشغال!
یه سال بعد مامان و بابا از هم جدا شدن و من و بابا با زن دیگه ش یه جا زندگی کردیم و داداش و مامان تو همون خونه و شیش ماه بعدش خبردار شدیم که داداشم معتاد شده!
یه روزم خبر آوردن که داداش وقتی در حال عادی نبوده،تصادف کرده و جابه جا تموم کرده!
مامان یه شوهر دیگه کرد و منم شدم سرخر واسه بابا و زن بابام!
این شد که فرستادنم اینجا به هوای تحصیل و یه جا پانسیونم کردن!
حالا که فکر میکنم نمی دونم تقصیر مامان بود یا تقصیر بابا بود یا تقصیر تلویزیون!
حالا بعد از این همه سال ،همه ش فکر میکنم که تو این دوتا اتاق قدیمی،موقع اسباب کشی،عشق و محبت و وفا و مهربونی رو کجا جا گذاشتیم!
الانم تا به مامان یا بابام تلفن میزنم و میگم شاید یه سر بیام ایران،هر کدوم واسه اینکه مزاحمشون نشم کلی پول برام حواله می کنن اینجا!
اینم داستان زندگی من!
«حرفش که تموم شد،اشک تو چشماش جمع شده بود.»
کسی چیزی نمی گفت.جو سنگینی بوجود اومده بود که ژانت درحالیکه اشکش رو پاک میکرد بلندشد و گفت»
ـ باپیک،اگه بگی قهوه کجاست،میتونم بهتون یه قهوه ی خوشمزه بدم.
بابک به فارسی ـ دل گریخته ی ما و در زدن همسایه!
«بعد به انگلیسی گفت»
ـ تو همون قفسه شیشه ای س،اما شلخته بازی درنیاری و ریخت و پاش کنی ها!
ژآنت ـ من خیلی با نظم و ترتیبم!بعدا می فهمی!
بابک ـ میخوام صدسال سیاه نفهمم!اینم انگار واسه این یه مثقال گوشت تن ما دندون تیز کرده!
«یه دفعه از تو آشپزخونه صدای افتادن و شیکستن یه چیزی اومد و بعد صدای ژانت که گفت»اوه،باپیک!
بابک ـ حناق و باپیک!داری نظم و ترتیب بهمون نشون میدی؟؟!حالا چی بود؟
«ژانت با یه فنجون شکسته از تو آشپزخونه اومد بیرون و فنجون رو به باباک نشون داد»
بابک ـ آخ!جیگرم آتیش گرفت.چلاق شه دستت دختر!
ژانت ـ sorry Bapik
«تا اومد برگرده و بره تو آشپزخونه ،پاش دم در گرفت و به سیم آپاژور که اونم افتاد رو یه مجسمه ی کوچولو و مجسمه هه شیکست!»
ژانت ـ oh!my god!
بابک ـ خدا ذلیلت کنه دختر!بیا برو بشین نمیخواد قهوه درست کنی!تمام جهاز ننه م رو از بین بردی که
«رویا که از ناراحتی دراومده بود و می خندید گفت»
ـ ژآنت وقتی ناراحته،دست و پاش رو گم میکنه.الانم واسه من ناراحته.
بابک ـ تو رو خدا غصه نخور ژانت جون!پدر و مادر رویا کارای بد کردن،اسباب اثاثیه ی ما که نباید تاوونش رو پس بدن!
«ژآنت از تو آشپزخونه گفت»
ـ آخه من نمی تونم قهوه رو پیدا کنم!
بابک ـ بغل شیکر دیگه!
ژانت ـ خب ،اما شکر کجاست؟
بابک ـ همونجا پیش قوطی یه چایی!
ژانت ـ و قوطی چایی کجاست؟!
بابک ـ همونجا که قندها هس.
ژانت ـ حالا بگو ظرف قند کجاست؟!
بابک ـ خبرت رو واسه م بیارن!همونجاس،جلو چشم کورت!
«ژانت در حالیکه میخندید گفت»
جلو چشم کور من کره و پنیر و ماست و کمی سبزی و میوه و شیر و چندتا شیشه س!
بابک ـ شلخته خانم سریخچال رفتی چیکار؟!
ژانت ـ خدای من!حسابی گیج شدم!خودمم نمی دونم برای چی اومدم سریخچال!
بابک ـ بیا برو بشین ،قهوه نخواستیم همون ظرف میوه رو وردار بیار.
ژانت ـ ظرف میوه ؟!
بابک ـ حالا دوباره شر وع میکنه!میوه کجاست؟من میگم بغل پنیر تو یخچال.دوباره می پرسه پنیرکجاست؟بغل شیر.شیرکجاست؟تو دستشویی!
«ساندرا در حالیکه می خندید بلند شد و گفت»
ـ من می رم کمکش کنم.
بابک نگاهی به رویا کرد و گفت:
ـ دلت برای ایران تنگ نشده؟نمیخوای بری یه سربه پدر و مادرت بزنی؟
رویا ـ برم چیکار؟ چیزی اونجا ندارم که دلم رو بهش خوش کنم.پدر و مادرم هم که دلشون نمیخواد من مزاحمشون بشم.
اینجا راحتم.خونه،زندگی،ماشین، همه چی.
بابک ـ دوستی، نامزدی،چیزی م اینجا نداری؟
رویا ـ نامزد؟ نه،اگرم منظورت از دوست ،دوست پسره،باید بهت بگم اصلا از این جور چیزا خوشم نمیاد.دوست دارم،پسر،دختر اما مثل شماها.فقط یه دوستی ساده!
بابک ـ این یکی دیگه خیلی عجیبه!
رویا ـ آره باور کردنش سخته .همین بی بند وباری و دور شدن از اصل بود که خونواده ی منو از هم پاشوند!برای همینم از موقعی که اومدم اینجا همیشه خودم رو همون دختر کوچولو دیدم تو همون دو تا اتاق اجاره ای و پای بند به رسوم.
«بابک فقط نگاهش کرد که رویا عصبانی شد و گفت»
ـ برات خیلی عجیبه که یه دختر اینجا سالم زندگی کنه؟!
بابک ـ آره!خیلی عجیبه.
رویا ـ مهم نیست.هرجور میخوای فکر کن.
بابک ـ دانشگاه می ری؟
رویا ـ آره.سال سوم معماری.
بابک ـ پدر و مادرت تا حالا اینجا نیومدن یه سری بهت بزنن ببینن چیکار میکنی،چیکار نمیکنی؟
«رویا سرش رو به علامت منفی تکون داد»
بابک ـ این چندسال،یه بارم ایران نرفتی؟
رویا ـ نه .خوشم نمی آد برگردم پیش اونا.
بابک ـ خیال شوهر کردن نداری؟
رویا ـ اگر مرد ایده آلم پیدا بشه،چرا.البته یکی دو تا از ایرانی های اینجا ازم خواستگاری کردن اما ازشون خوشم نیومده.از مردهای اینجا خوشم نمی آد.یخن!سردن.
بابک ـ نه بابا،شوهر خارجی به درد نمیخوره.
ـ چرا؟
بابک ـ آخه مردای خارجی،نه زنشون رو می زنن!نه بهش فحش میدن!نه می چزونن شون،نه ازخونه بیرونشون میکنن!یخن پدرسگ ها!گرمی ندارن!
ـ تو به این چیزا می گی گرمی؟!
بابک ـ زندگی زناشویی با همین چیزا گرم میشه دیگه!شوهر باید از راه که رسید،کشکی یه چیزی رو بهانه کنه!مثلا به زنش بگه البته با اخم و صدای خشن!(زن !امروز خونه رو جارو کردی؟)اگه زنش گفت آره که باید با توپ و تشر سرش داد بزنه(واسه چی هر روز خونه رو جارو می زنی؟کرک فرشها از بین رفت!)
اگه زنش گفت نه جارو نکردم،باید بازم سرش داد بزنه(گندو کثافت خونه رو گرفته!پس ننه ت چی به تو یاد داده!)بعد کمربند بکشه به جون زنش!تا میخوره کتکش بزنه!
یه نیم ساعتی بزندش!بعد ولش بکنه که بره یه گوشه و یه ساعتی واسه خودش گریه کنه که دلش وا شه!بعد داد بزنه(پس این چایی زهرماری من چی شده؟) زنش می دوه براش چایی می بره.بعد ازش بپرسه (ضعیفه شوم چی داریم!) زنش بگه مثلا چلوخورشت.دوباره باید بلندشه و با کمربند بیفته بجون زنه!که چی؟(کی به تو گفته امشب چلو خورشت درست کنی؟!)خلاصه حسابی که زدش.دوباره ولش کنه که نیم ساعتی گریه کنه.بعد صداش کنه.(زن سفره رو بنداز)زنش بلند میشه و زود سفره رو میندازه و شام رو میکشه.
شام رو که خوردن باید از زنش بپرسه(امروز ننه ت بهت سر زده؟!) اگه گفت آره که باید بگه(چه خبره هر روز سرش رو ننه ت میندازه پایین و می آد اینجا؟!مگه اینجا مسافرخونه س؟مگه من خون کردم که تو رو گرفتم؟!) اگه گفت که نه،سرنزده که باید بگه(ننه بابات ولت کردن به امان خدا.فکر نمیکنن یه دخترم دارن؟نمی آن یه سر به دومادشون بزنن!)دوباره باید بلندشه و کمربند رو بکشه بجون زنه!
ـ مگه سادیسم داره؟!حداقل فکر کمربند بدبخت باش! اینطوری هفته ای یه کمربند باید بخره!کجای این زندگی زناشویی گرمه؟!
بابک ـ زندگی شون رو نمی دونم،اما بدنشون گرم و ورزیده س همیشه!همه ش در حال فعالیتن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 17 Jun 2012 20:40
«رویا که از خنده غش کرده بود گفت».
ـ واقعا عالیه!به این میگن مرد!
ـ به این میگن دیوانه!
بابک ـ تو این چیزارو نمی فهمی .چرا میگن مردای خارجی یخن؟
واسه اینکه وقتی از راه میرسه و می بینه غذا حاضر نیس میگه (اشکال نداره عزیزم،دوتایی می ریم بیرون غذا میخوریم)وقتی می بینه خونه کثیفه میگه(مهم نیس عزیزم،خودت رو ناراحت نکن.زنگ می زنم به یه آژانس،نظافت چی بفرستن اینجا)
وقتی می فهمه مادرزنش یه سر اومده اونجا میگه(مادرت حالش خوب بود؟کاش برای شام نگه ش می داشتی)تازه وقتی می فهمه که مثلا زنش تو خیابون یه مرد رو که همکلاسی دوران دانشکده ش بوده دیده و باهاش حرف زده میگه(اوه!چه اتفاق جالبی!)
یخن پدرسگا!
مردباید جذبه داشته باشه!سرفه میکنه ،خونه بلرزه!عطسه میکنه،شیشه ها بشکنه!فین میکنه،فیوز برق بپره!
ـ واقعا ایده های جالبی داری این سیستم مال چه وقتی یه؟!
بابک ـ دقیق نمی دونم اما گویا اسناهای نئائدرتال با زنهاشون اینطوری رفتار میکردن!جالب اینه که میگن همیشه موفق بودن!
«تو همین موقع ساندرا و ژانت با یه سینی قهوه اومدن تو سالن»
ساندرا ـ باز باپیک داره چی میگه که رویا اینقدر میخنده؟
بابک ـ یکی از تزهای خودم رو براشون تشریح کردم!
ساندرا ـ باید چیز خوبی باشه که رویا اینقدر خوشش اومده و میخنده.
بابک ـ اره چیز بسیار خوبیه!خدا قسمت کنه یه دونه از این مردای داغ گیرت بیاد.دو تا از اون کمربندا بخوری تازه می فهمی که این تز من چقدر علمی یه!
ژانت ـ باپیک ببخش که فنجونت رو شکوندم.یادگاری بود؟
بابک -اره ،اما فدای سرت.یادگاری جاهاز مامانم بود از شوهر چهارمش!
ژانت ـ جدی!مادرتو چهار بار ازدواج کرده؟چه جالب!روحیه ی چهار مرد مختلف رو تجربه کرده!
بابک ـ نه بابا!چهار بار ازدواج کرده اما فقط یه روحیه رو تجربه کرده! اونم بابام بوده تا حالا،یعنی اون موقع که من ایران بودم،بابا و مامانم چهار بار از هم طلاق گرفتن و دوباره آشتی کردن!تجربه ی روحیه ی همون یه مرد واسه هفت پشت ننه بیچاره م کافیه!
«ساندرا با تعجب پرسید»
ـ چرا پدرت و مادرت اینکار رو میکردند؟!
بابک- مامانم نمیکرد،بابام میکرد.خلقش اینطوری بود دیگه.دوست داشت مامانم رو چندبار با لباس عروس ببینه!هی طلاقش میداد و هی عقدش میکرد! ـ بچه ها ،بابک داره شوخی میکنه.اتفاقا پدرش مرد بسیار خوبیه.
ژانت ـ شما به ایرانی چی می گین؟ما به آدمی مثل باپیک می گیم شیطونک
بابک ـ ما به ایرانی می گیم پدرسوخته ی جز جیگر زده ی حناق گرفته!
ژانت ـ این خیلی سخته!
بابک ـ عوضش اثر گفتاریش زیاده!بگو یاد می گیری.
ژانت ـ جیزجاگر؟!یعنی چی؟
بابک ـ جیز نه جز!جیز رو به بچه ها میگن!جاگر که نه،جیگر!
ـ ولش کن بابک دِ !
ژانت ـ اون یکی چی بود؟پدر سوخته؟
بابک ـ اگه پدر با مادر بسازه که خوبه!هیچوقت دعواشون نمیشه!پدر نمی سازه و کار به کتک کاری میکشه!بابای من که سازشکار نبود!
ژانت ـ اون یکی چی بود گفتی؟
بابک ـ حناق گرفته.به درد شما نمی خوره.مربوط میشه به رشته ی پزشکی.یه بیماریه!تازه قرار نیس که یه شبه تمام ناله نفرینهای مارو یاد بگیرین که!
ـ بابک خدا ذلیلت کنه که انقدر این چرت و پرتا رو یاد این خارجیا ندی.
بابک ـ خودشون کنجکاون.نگاه کن الان می پرسه ذلیلت کنه یعنی چی.
ساندرا ـ چرا شما تو زبان و فرهنگنون انقدر نفرین و ناله و از این چیزها دارین؟
بابک ـ عوضش دیگه مثل شماها صندلی التکریکی و اتاق گاز و کیوتین نداریم!هر کی ناراحت مون کنه.مثلا پولمون رو بخوره،می شینیم از صبح تا شب نفرینش میکنیم و براش حق می زنیم!
ژانت ـ داری شوخی میکنی.شماها،هم دادگاه دارین و هم زندان.
بابک ـ داریم ولی قراره جمعشون کنیم.مثلا تا چند سال پیش دادگاه خانواده داشتیم بعد جمع شد و از اون به بعد هر شوهری که زنش رو طلاق می داد،زنش می شست یه گوشه و ناله و نفرینش میکرد.
من خودم یه بار یه شوهری رو دیدم که زنش براش آه کشیده بود و اونم یه هفته بعد سوسک شده بود!از اون سوسک انقدری ها!
«با دستش یه چیزی حدود 10 سانتی متر رو نشون داد»
ساندرا ـ من که باور نمی کنم...
بابک ـ به در ک،باور نکن،اما اگه مثلا یه روز زن من بشی و اذیتم کنی می شینم و برات آه می کشم و نفرینت میکنم که ده روز بعد مارمولک بشی!
ـ بابک این چرت و پرتا چیه به اینا میگی؟!
«دخترا که فهمیدن باباک باهاشون شوخی میکنه شروع به خندیدن کردن»
رویا ـ بچه ها!ساعت دوازده شده!چه زود گذشت!از بس بابک بانمکه،آدم وقتی پیشش نشسته،زمان مثل برق میگذره!
ساندرا ـ واقعا پسرجالبیه. حیف که امشب خیلی زود گذشت.
ژانت ـ من خیلی از باپیک و ارمین خوشم اومده.این دو تا یه جور مخصوصی هستن.
ساندرا ـ بچه ها ،ما دیگه باید بریم .امیدوارم که بازم همدیگرو ببینیم.
«سه تایی بلند شدن و از شام و پذیرایی تشکر کردن و بعداز خداحافظی؛،رفتن دم در،رویا شماره تلفن مارو از بابک گرفت و گفت»
ـ بهت تلفن می زنم بابک اما خواهش میکنم اگه حوصله مو نداشتی،رک بهم بگو.
بابک ـ اگه نداشتم حتما بهت میگم!
«وقتی بچه ها رفتن،من و بابک کمی خونه رو جمع و جور کردیم و آماده ی خواب شدیم که بابک گفت»
ـ اون چیه تو دستت؟
ـ همون چرم س دیگه.
بابک- جدی اون خوابت رو باور کردی؟!
ـ خواب نبود.
بابک ـ پس چی بود؟
ـ چه میدونم!اصلا تو به خواب من چیکار داری؟!برو بگیر تو اتاقت بخواب.
بابک ـ آهان!بگو سرخر نمیخوام.رفتی سرم هوو آوردی؟! مگه اینکه من این شیرین رو نبینم وگرنه تمام گیساشو میکنم!هنوز هیچی نشده باعث شد اتاق خوابمون رو از هم جدا کنی!بی عاطفه و بی صفت!برو همون ایکبیری واسه تو خوبه! تو لیاقت یه زن خانم و نجیب رو نداری که!همین دخترای دگوری و شتره شلخته و ترشیده به درد تو میخورن!خاک بر سر دله ت کنن!مرتیکه ی جلف!نصف شب نیای در اتاقم رو بزنی و موس موس کنی ها!شب بخیر!ایشاالله شیرینم بخوابت نیاد و امشب تنها بمونی و دماغت بسوزه! مرتیکه ی هوس باز پدرسوخته!
«اینارو با صدای زیر و زنونه میگفت و ادای خانمها رو در می آورد!خیلی خندیدیم»
بابک ـ حالا از شوخی گذشته،اگه دوباره شیرین رو دیدی ازش بپرس تو فامیلاشون دختر خوشگل و نجیب دم بخت ندارن؟!
ـ اگه داشتن میخوای بگیرش؟
بابک ـ نه میخوام براش پیغوم بدم که تو همون دوره شوهر کنه که تو این دوره زمونه شوهر گیر نمی آد.بیخودی مثل شیرین هزار و چهارصد پونصد سال نشینه به هوای اینکه تو این دوره واسه ش خواستگار بیاد!شب بخیر دیوونه.ایشاالله امشب جای شیرین،فرهاد و خسروپرویز بیان سراغت و تا می خوری کتکتت بزنن!
اینارو گفت و رفت تو اتاقش.
مونده بودم که چیکار کنم.از یه طرف از خودم خجالت می کشیدم که این خرافات رو باور کنم،از یه طرف با خودم می گفتم نکنه همه ی این جریان ها راست باشه؟!
بالاخره چرم رو گذاشتم تو کشو و رفتم تو تختخواب و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم.تازه چشمم گرم شده بود که صدای یه آهنگ خیلی عجیب به گوشم خورد!یه صدای رویایی!صدای سازی که تا حالا نشنیده بودم!خیلی قشنگ بود!مثل اینکه از یک زمان دیگه به این زمان رسیده بود!ازخواب پریدم.صدا قطع شد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلندشدم و چرم رو از تو کشو در آوردم و رفتم تو رختخواب و چشمامو رو بستم.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 1 Jul 2012 08:47
فصل ۶
ـ چشمانت را بگشا آرمین.
«چشمام رو وا کردم»
شیرین ـ آسوده باش.هنوز مرا باور نداری،درست می گویم؟!
ـ سلام شاهزاده خانم!ببخشید،من نمی دونم باید شمارو چه جوری خطاب کنم،بگم ملکه ی ایران خوبه؟
«با صدای بلند خندید و گفت»
ـ ملکه ی ایران؟!
ـ بانوی ایران؟
شیرین ـ این سخنان در اینجا به کار نمی آید .اکنون برای من نه پادشاهی مانده و نه ایرانی!نام خویش را بیشتر دوست دارم.شیرین!زیباست،نه؟!
ـ زیبا و جاودان!مثل خودتون.
«نگاهی به من کرد و گفت»
ـ با من بیا.
«با هم به طرف همون کاناپه رفتیم.وقتی کنارش راه می رفتم و حرکاتش رو می دیدم،احساس عجیبی رو تو خودم حس میکردم.»
ـ شیرین خانم.
شیرین ـ از من آرزم داری؟
«سرم را پایین انداختم که دستم رو گرفت و روی کاناپه نشوند و گفت»
ـ به من شیرین بگو،خود به تو چنین دستوری داده ام.
-باشه شیرین.این چه صدایی بود که من شنیدم؟صدای یه آهنگ بود.خیلی قشنگ.یه آهنگ رویایی!
شیرین ـ آوای باغ شیرین بود!آن را باربد در زیبایی من سرود.به همین فرنود(دلیل)،همیانی(کیسه)زر از خسرو پاداش گرفت.
ـ خیلی قشنگ بود اما چطور اون رو من شنیدم؟!
شیرین ـ زیرا تو باری دیگر مرا راست مپنداشتی و برمن بدگمان شدی.چنین کردم تا مرا باور داری.
ـ همونم باعث شد که این چرم رو از تو کشو دربیارم.راستش کمی به خواب دیشبم شک کردم ببخش.
«آهی کشید و کنارم نشست و گفت»
ـ ای کاش زندگی انوشه ای(جاودانی) داشتم و مرا فرجامی نبود!
از خویش سخن گو،هرچند از سرنوشت تو آگاهم!
ـ یعنی تو تمام زندگی منو میدونی؟!
شیرین ـ تا آنجا که بستگی به من دارد.
ـ یعنی اگه من تو بیداری کاری بکنم،تو می فهمی؟
«یه خنده ی خیلی قشنگ کرد و گفت»
ـ مگر در بیداری کرداری پلشت(زشت)داری؟
ـ نه،نه،همین طوری پرسیدم.
شیرین ـ تو جوان پاک نهادی هستی.آرزو میکنم که همیشه پدرام(خوش و خرم)باشی.
ـ من تازه درسم رو تموم کردم.ممکنه تا چند وقت دیگه برگردم ایران.
شیرین ـ ایران!چه نام باشکوهی!
ـ ایران رو خیلی دوست داشتی؟
شیرین ـ آری.تو چی؟
ـ منم دوست دارم،غیر از اون،خونواده م اونجان.
«تو چشمام نگاه کرد و خندید.اومدم بگم که فرهاد بدبخت حق داشته دیوونه بشه که یاد حرف بابک افتادم و گفتم»
ـ تو خیلی قشنگی شیرین!مخصوصا وقتی میخندی.
شیرین ـ تو نیز چنینی.راست گفتار و خوش سیما.هرگاه که با تو سخن میگویم،پژمان(غم)از من می گریزد.
ـ خیلی ممنون.اینجا خیلی تنهایی؟
شیرین ـ ایدر سخت و دلخسته و پریشم(پریشان).
ـ اصلا جریان چیه؟چرا تو اینجایی؟چرا این اتفاق باید برای من بیفته که تو به خوابم بیایی؟اینا خیلی برام عجیبه.هنوز هیچکدوم از این چیزا باورم نمیشه.
شیرین ـ باید افسانه ی مرا بشنوی تا از همه چیز آگاه شوی.گوش دار تا با تو بگویم.این شکنجه ایست که در برابر کردار پلیدم،در کارنامه ام برایم نگاشته شده است!مانند شباویزی(مرغ حق)تا پگاه درد میکشم و یارای رهایی ندارم!
ـ آخه مگه تو چیکار کردی؟
شیرین ـ پیمان گسستم.
ـ چه پیمانی؟توبه ات رو شکستی؟
شیرین ـ پیمان خویش با فرهاد شکستم!شرفاک(صدای آهسته)تیشه ی فرهاد،بازگوی گناه من است.لغزیدم!چندین بار لغزیدم.در سپنجی سرای(دنیای فانی)،از یزدان پاک سر برتافتم!دلی را شکستم!
ـحتما دل فرهاد رو!
«لبخند تلخی زد»
ـ آخه چرا اینکار رو کردی؟به تو اصلا نمی آد که سنگدل باشی.راستی،گناهت فقط همینه؟یعنی کار بد دیگه ای نکردی؟
شیرین ـ گاهی گرفتار شیداهریمن(وسوسه ی شیطانی)گشته ام.
ـ پس شانس آوردی که نبردنت جهنم و الان تو آتیش نیستی!
«دوباره لبخند تلخی زد و گفت»
ـ شیذر(نام خداوند)یکتا،بسیار مهربان است.
«تا نام خدارو گفت از جاش بلندشد و یه چیزایی زیر لب گفت و بعدرو به من کرد .و پرسید»
ـ تو هنگامی که نام او را می شنوی ،ستایش نمیکنی؟!
ـ چرا نمیکنم!تو هر کاری اول از اون کمک میخوام.
شیرین ـ آفرین برتو باد.اگر نام او براستی در روان و اندیشه ات جای گیرد،ترا از هر پلیدی باز دارد و در رستاخیز سرفراز باشی.
ـ پس مشکل تو چیه؟جا به این خوبی!قصر به این بزرگی!راستی پشت این در چیه؟
شیرین ـ بیا تا این کاخ به تو بنمایانم.با من باش.
«به طرف دیگه ی سالن رفت و یه در بزرگ رو که حدود چهار پنج متر ارتفاعش بود واز کرد و وارد یه راهروی بزرگ شدیم.»
ـ این سنگها رو چه جوری اینقدر صاف و صیقل درست کردن؟! خیلی عجیبه! اون موقع ها نه دستگاه فرز بوده و نه چیزی.با دست اینکار رو کردن؟آدم عکس خودش رو کف زمین می بینه!
راستی اینجا تخت جمشیده؟
شیرین ـ اگر پرسپولیس را می گویی،آنجا سوخته است.
ـ آره .می دونم.
شیرین ـ مگر تاکنون و در روزگار تو ،نشانی از آن برجای مانده است؟!
ـ اِی!یه چیزایی مونده.چطوری این کاخ رو ساختن؟نه ابزاری؛نه دستگاهی نه چیزی! این ستونها! این دیوارها!چه راهروی طولانی!
شیرین ـ آرمین ! اینجا کاخ یکی از بزرگترین پادشاهان بوده است!باید چنین باشد.خسرو شاهنشاه ناموری بود!
ـ درسته.اما چه جوری ساختنش؟
شیرین ـ ایرانیان از دانش فراوانی بهره مند بوده اند.
ـ واقعا عالیه!کاش یه دوربین داشتم تا چند عکس از اینجا می گرفتم.
شیرین ـ تو نمی توانی چیزی از این گاه به گاه خود بری.اگر اکنون اینجایی و چنین جایگاهی را می بینی برای آن است که به رهایی من بکوشی.پروانه(اجازه)گردش تو در اینجا بدین دست آویز(علت)داده شده است.
«خنده م گرفت»
ـ پروانه؟!
شیرین ـ تو به آن چه می گویی؟
ـ پروانه اسم یه دختر میتونه باشه.الان به جای کلمه ی پروانه میگن اجازه.
شیرین ـ در دو سوی این سرسرا،پادها(نگهبان) ایستاده بودند تا از من نگاهبانی کنند تا من در خوابگاه خویش آسوده باشم!شگفت انگیز است،نه؟
ـ آره خیلی.خب البته تو ملکه ی ایرانی بودی دیگه!
شیرین ـ آن روزگار دیر گاهی ست که سپری گشته...بیا...
«وارد یه سالن خیلی بزرگ با ستونهای قطور و قشنگ شدیم.می تونستم عکس خودم رو تو در و دیوار ببینم!»
ـ شیرین ،اینجا غیر از من و تو هیچکسی نیس؟!
شیرین ـ اگر چنین پندار داری که مانند من و تو کسی اینجاست یانه،باید بگویم نه.
ـ یعنی غیر از ما ،حالا به شکلی دیگه،کسی اینجاس؟
شیرین ـ پرسش دیگر مکن.برای پاسخ دستوری(اجازه)ندارم.
ـ این سالن قبلا برای چی بوده؟
شیرین ـ اینجا تالاری ست که همه در آن درنگ میکردند تا به پیشگاه خسرو بار یابند.
«چند دقیقه طول کشید تا از اون سالن گذشتیم و یه در بزرگ رو وا کردیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم.دوطرف این راهرو پر بود از مجسمه»
ـ این مجسمه ها چیه شیرین؟
شیرین ـ تندیس پهلوانان و جنگیویان و اسپهبدان.
ـ خسرو چه جور آدمی بود؟
«شیرین مدتی سکوت کرد وبعد گفت»
ـ خوش سیما،هژیر(زیرک)و هژبر(دلاور)
ـ عاشق تو بود؟
شیرین ـ آری،دلباخته ام بود.بیا.از این در که بگذریم،شگفتی بسیار خواهی دید.
«یه در بزرگ دیگر رو هم واز کردیم و وارد یه سالن بزرگ دیگه شدیم که دو طرفش پر از راهرو بود.به فاصله ی هر چند متر یه راهرو بود.به در و دیوار پر بود از سپر و زره و کلاه خود جنگی و شمشیر و تبر و تیر و نیزه و خلاصه همه چیز!همه م از طلا!
ـ شیرین اینا همه طلا هستن؟!
شیرین ـ اری.به یاد داشته باش که هیچکدام از اینها،کسی را در رستاخیز به کار نمی آید!
ـ آره،اما تو اون یکی دنیا خیلی به کار میاد!
«وسط سالن یه چیزی مثل شومینه بود.پرسیدم این چیه»
شیرین ـ آن،روزگاری آتشگاه بوده است.رای ما برین بود تا این آذر هرگز خاموش نگردد.افسوس که دیرگاهیست که از آن گرمی بر نمی خیزد.
ـ شما آتش پرست بودید؟
شیرین ـ هرگز!ما یگانه پرست بودیم.آتش،نمودار پاکی و ایمان برایمان بود.به یاد دارم که در جشن ها،اسپهبدان و گردان و بزرگان ،با تن پوشهای گرانمایه بدین جای آمده و گرداگرد آذرگاه می ایستادند و به ستایش می پرداختند.
پس از آن گاه پایکوبی و شادی بود.هوم پاک می نوشیدیم وشادگار(شادمان)بودیم.بدان که من هم بر آیین خویش بودم و همیدون بر آئین خسرو.
ـ این زنجیر چیه؟طلاست؟
شیرین ـ این زنجیر به فرمان انوشیروان ساخته و در اینجا آویخته شد.
ـ پس زنجیر عدل انوشیروان واقعیت داره!! اینارو من چه جوری باور کنم!!
شیرین ـ با من بیا..
«از یک راهروی بزرگ گذشتیم و جلوی یه در عریض و بلند واستادیم»
شیرین ـ هر یک از انها به جایگاهی پیوسته بود که همسران خسرو در ان زندگی می کردند و تنها خسرو می توانست بدان جا،پای نهد.اگر بیگانه ای بدان جا در می آمد،پاداشش مرگ بود.
ـ اینجا چیه که میخواهیم برویم؟
شیرین ـ بارگاه خسرو.جایی که پادشاهان بردرگاهش پیشانی برخاک می سودند«می مالیدند»!اگر با چشم دل ببینی،هر سنگ از این کاخ رازی سترگ در سینه ی خود پنهان داشته!بیا.
«در رو واز کردیم و وارد شدیم.یه سالن دیگه ای بود که به جرات می تونم بگم شاید حدود صد متر طولش بود!مثل زمین فوتبال!پر از ستونهای قشنگ و سقف بلند..روی سقف رو نقاشی کرده بودن.چه شکلهایی!
بعضی ها مراسم مذهبی بود.بعضی ها صحنه های جنگ.خلاصه خیلی تماشایی بود.
«یه سوت کشیدم و گفتم»
ـ چه جایی!!
شیرین ـ اگر در هنگامه ی پادشاهی خسرو چنین میکردی،سرت را از دست داده بودی!
ـ به همین آسونی؟!فقط به خاطر یه سوت کشیدن؟!
شیرین ـ آری.
ـ چقدر سخت گیر بوده این خسرو!
شیرین ـ پای نهادن در این جایگاه،آیینی داشت بسیار سخت.اگرچه خسرو بر تخت ننشسته بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 1 Jul 2012 08:49
ـ اون چیه ته سالن؟
شیرین ـ شادورد(تخت پادشاهی)خسرو.
ـ چیه خسرو؟
شیرین ـ تخت خسرو.
«جلو رفتیم.بقدری همه جا قشنگ بود که نمی تونستم باور کنم که یه زمانی تونسته باشن یه همچین جایی رو بسازن!همه ی چیزای زینتی از طلا و جواهر بود!پنج دقیقه شاید یه خرده کمتر طول کشید تا رسیدیم جلوی تخت خسرو!
واقعا زیبا بود!تمامش رو با طلا و جواهر درست کرده بودن!مات مونده بودم!نفسم بند اومده بود.
چند دقیقه ای که گذشت،بالای تخت،چشمم به یه چیزی افتاد که انگار برام آشنا بود.»
ـ شیرین اون چیه بالای تخت؟
«شیرین اشک تو چشماش جمع شد و گفت»
ـ آن را نمی شناسی؟! وای برتو!
ـ نکنه این درفش کاویانیه؟!
شیرین ـ آری.درفش کاویانی ست.
ـ اون که در حمله ی اعراب از بین رفت!
شیرین ـ تنها درفش نیست که نابود گشته.این کاخ،این تالار،این تخت،من،خسرو.،فرهاد!همه چیز اکنون نیست گشته،بدان سان که تو از پیشینیان خویش هیچ نمی دانی!
ـ باور نکردنی یه!شیرین واقعا این چیزا که می بینم،حقیقت داره؟یعنی این همون درفش کاویانیه که پادشاهان بزرگ ازش وحشت داشتن؟!
شیرین ـ چنین است.تو بسیار خوش بختی که پرده از چشمانت برگرفته شده تا چشم اندازی را ببینی که هر کسی آرزوی دیدار آن را دارد!همه را به اندیشه ات بسپار.
ـ شیرین،میشه بهش دست بزنم؟
شیرین ـ آیا شایسته ی آن هستی؟
«سرم رو انداختم پائین که گفت»
ـ بیا،بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم.بیا.
«بالاجبار همراه شیرین برگشتم و از همون راه که اومده بودیم برگشتیم.
وقتی به راهروها که اتاق زنهای خسرو بود رسیدیم،پرسیدم»
ـ آخر هرکدوم از این راهروها،یه اتاقه؟
«خندید و گفت»
ـ چه می گویی؟!هریک از آنها،خودبه کاخی پیوسته است!درون هر کدام ده ها فرمانبردار آماده ی کار برای همسران او بودند!
ـ چه دم و دستگاهی داشته این خسرو پرویز!
شیرین ـ این تنها یکی از کاخهای او بوده است.
ـ راست میگن خیلی عیاش بوده؟!
شیرین ـ با من بیا.
ـ نمیشه بریم یکی از این کاخ ها رو ببینم.دلم میخواد بدونم خونه ی زنهاش چطوری بوده.
شیرین ـ چنین دستوری ندارم.تو تنها میتوانی کاخ مرا ببینی اما اکنون نه.
ـ حالا کجا می ریم؟
شیرین ـ میخواهم تو را به پالیز خویش برم.بوستانی که خسرو برای من آماده ساخته بود!
ـ یه باغ فقط برای تو؟!
شیرین ـ بیا،دیرگاه میشود.بیا.
«دست منو گرفت و از اونجا خارج شدیم و بعد از چند تا راهرو،وارد یه ایوون خیلی بزرگ شدیم که از اونجا باغ بازرگی دیده میشد.
از دیدن زیبایی و قشنگی باغ،زبونم بند اومده بود!
درختایی اونجا دیدم که تا حالا ندیده بودم.همه جا سبز و خرم بود!
یه طرف گلکاری،یه طرف استخرهایی که آب از یکی به اون یکی می ریخت،یه طرف چمن،یه طرف درخت!
بقدری بزرگ و قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش ور دارم!
از ایوون،چندتا پله میخورد و می رفت تو باغ.
رفتیم و روی یه سکو نشستیم.»
ـ این باغ رو خسرو،تنها برای تو داده ساختن؟!
شیرین ـ آری.شیفتگی او به من بسیار بود.
ـ یعنی زنهای دیگه ش حق نداشتن بیان اینجا؟
شیرین ـ هنگامیکه من در گردش بودم،چنین دستوری نمی یافتند.
ـ خیلی قشنگه اینجا.بعضی از این گلها و درختا رو من اصلا تا حالا ندیده بودم!ولی چطور این درختا و گلها،همشون سبز و زنده ن؟!
«خندید و گفت»
ـ این ساده ترین نشان از توان اوست!اکنون خویش را آماده ساز تا افسانه ی مرا بشنوی.
ـ من داستان تو و خسرو و فرهاد رو میدونم یعنی تو کتاب نظامی خوندم.
شیرین ـ آگاهم،ولی در آن نوشتار،همه چیز آشکار نیست.بایستی راستی با تو باز گویم.سخنان را به گوش جان بسپار.
ـ شیرین ،قبل از اینکه شروع کنی یه سوالی دارم.
شیرین ـ خواست خویش بازگو.
ـ این دو دفعه که اینجا تورو دیدم،هم تو کاخ،هم اینجا تو باغ،همه جا روشن و پرنوره!اما نه چراغی دیدم و نه چیزی.نورش از کجا تامین میشه؟
شیرین ـ برای پاسخ دستوری ندارم.ولی آگاه باش که این نیز کهترین«کوچترین»نشان از خرد اوست!
ـ اگه این چیزا رو برای بابک تعریف کنم،دیگه اصلا باور که نمیکنه هیچ،فکر نمیکنه دیوونه م شدم!
شیرین ـ بابک ؟!
ـ آره .پسرخاله ی منه.اسمش بابکه.
شیرین ـ او دارای فرزند است؟
ـ نه!هنوز ازدواج نکرده.
شیرین ـ چندبهار از زندگانی او سپری گشته؟
ـ هم سن و سال خودمه.
شیرین ـ پس چگونه چنین نامی بر او نهاده اند؟
ـ مگه معنی اسمش چیه؟
شیرین ـ جوانی که زودهنگام همسری برگزیند و او برایش فرزندی بیاورد به بابک نامی(مشهور)می گردد!
ـ معنی دیگه ای نداره؟
شیرین ـ پچواک(معنی)دیگرش استوار و درستکار است.آیا سرشت او چنین است؟
ـ آره.در دوستی خیلی ثابت قدمه.
شیرین ـ پس درود مرا به او رسان.اکنون آماده ی شنودن هستی؟
ـ حاضرم ،بگو.
«مدتی به باغ نگاه کرد و بعد به چشمای من خیره شد و یه خرده بعد گفت»
ـ سرگذشت خویش رااز آنجا آغاز میکنم که دختی(دختر)چهارده ساله بودم.
سرزمینی که در آن سرمیکردم،پاره ای از ایران بشمار می آمد ولی برای خود آزاد بود و هرساله باژبه شاهان ایران پرداخت مینمود.
روزگار فرخنده ای داشتم.فراخ بال می زیستم و جهان بچشمم زیبا بود.
بابم(پدرم)پادشاه بود و با دادگری فرمانروایی میکرد.
درکاخی بزرگ زندگی میکردیم.
از همان کودکی ،از سخنان خویشان آگاه گشتم که دختی زیبا و نیک چهره هستم.در چهارده سالگی گوی زیبایی از همسالان خویش ربوده بودم و هیچ جوانی را یارای پایداری در برابر نگاهم نبود!
آهنگ گفتارم چنان گیرا بود که مرا شیرین نام نهادند.
شهر آشوبی(زیبا)بی همتا بودم!
جوانانی که باب شان از چاکران درگاه پدرم بودند هر یک تلاش داشتند تا ازمن دلربایی کنند تا مگر من یکی از آنان را به همسری برگزنیم.
در میان آنان جوانی برنا بود که بسیار کم سخن می گفت.
هنگامی که در جشن ها و پایکوبی ها همه ی مردان جوان گرداگرد من انجمن می کردند،او در گوشه ای دور می ایستاد و مرا می نگریست.
بسیار خوش سیما و نیک اندام بود.او را می شناختم .نامش آبتین بود .از تخمه ی کوان(پهلوان)و پهلوانان و پور(پسر)آذر شسب که در پیشگاه پدرم بسی گرامی بود.ارزو داشتم که گامی پیش گذارد و با من هم سخن شود ولی آزرم او بیش از آن بود که چنین کند.من نیز چون شاهدخت بودم نمی توانستم بسوی او روم یا او را به نزد خویش فراخوانم.
جایگاهم نیز والاتر از آن بود که این راز با کسی در میان نهم.
نخست،هنگامی بدو می اندیشیدم که در جایی دیده ام بدو می افتاد ولی اندک اندک یادش در جانم چنگ انداخت و مهرش بر روانم چیره شد.
دلباخته ی او گشته بودم...
پس از آن در خویش می گداختم و یارای آشکار نمودن شیفتگی خویش بدو نداشتم.ولی چاره ای نیز جز شکیبایی نبود.
دیرگاهی با پندار خویش در ستیز بودم،باشد که مهر او از دل بیرون کنم.افسوس که هرگاه بدو می اندیشیدم،دلدادگی خویش،بیشتر می یافتم.
چندگاهی زان پس ،کردارم گونه ای شد که رنگ چهره باختم و مامایم مرا بیمار پنداشت.
خواب از من رمید(فرار کرد)و به تن رنجور گشتم.
این پیام به پدرم رسید و به(بهترین)پزشکان را به بالینم فرستاد.
آنها نتوانستند فرنودی(دلیل)بر بیماری در من بیابند،پس بهتر دارو را شکار و گردش دانسته و از بابم خواستند تا مرا به شکارگاه گسیل(فرستادن)دارد.
این آگاهی به گوش درباریان نیز رسید که شیرین به تن خسته گشته و به(بهتر)آن است که چند روزی به شکارگاه رفته و در آنجا به آسایش نشیند.
بدین سان براندوه من افزوده گشت.اکنون باید ،نبود یار و دوری از او را نیز بردباری(تحمل)میکردم.
بامدادان به سوی شکارگاه روانه شدیم.
پدر،فزون(علاوه)بربندگان و پاکاران(خدمتکار)نگاهبانانی نیز همراهم کرد.
آهمند(بیمار غمگین)و دل فکار(ناراحت)،از کاخ بیرون آمدم.گرایشی به رفتن نداشتم.
همراه آویژگان(نزدیکان)خود،بر ارابه ی شاهی نشستیم و به راه افتادیم،در دو سوی ما،پادگان به هوش ره می سپرد.
همگان خاموش بودند وگویشی در میان نبود مگر نوای گام ستوران.
ایدون(این چنین)چند فرسنگی ره سپردیم.تاب(تحمل)از من بشد و آذرنگ(غم)برجانم چنگ زد.فرمان بر درنگ دادم.
از ارابه پیاده گشتم.جایگاهی زیبا بود.به هر جا می نگریستم،پوشیده از گل و سبزه بود.آهنگ آب در جویبار به گوشم رسید.روی بدان سو نهادم.
کنار رود نشستم و به نوای آب گوش فرا دادم.
در پندار خویش بودم که غرش سهمگین مرا به خود آورد!در پیش چشم،شیری ژیان(خشمگین)دیدم که به من چشم دوخته بود!
بانگی بر کشیدم و از هوش به در شدم.
ناگاه بهوش آمدم و پاکاران را گرداگرد خویش گریان دیدم.
با گشودن چشم من،همه شادگار گشتند.از چگونگی رویداد ناآگاه بودم اندکی آب نوشیدم و پس از آن دانستم که شیر،آهنگ من نموده و یکی از پادها دلاورانه بدوتاخته و شیر ازپای افکنده است.
پرسیدم که آن والا نژاد کیست و چه نام دارد؟زیرا ناگهان خود را شیفته ی دلاوری او دیدم.آرزو داشتم تا هرچه زودتر آن گو شیرافکن را بنگرم.
چشمانم در جستجوی او بود که ناگاه آبتین را در میانه ی جوانان،آغشته به خون دیدم.آه از نهادم برآمد.
پس این هژبر آزاده که مرا از چنگال شیر شرزه(خشمناک)رهانیده بود،دلدار من،آبتین بوده است؟!
ای کاش فروغ از دیدگانم پر می کشید و آبتین را زخمدار و پریش نمی دیدم.
بی درنگ برخاستم و نزد او شتافتم.اشک از دیدگانم سرازیر بود.ارزو داشتم که گزندی(آسیب) سخت بر او نرسیده باشد.
هنگامی که نزدیک او شدم،با همه سستی خویش بر پا شد و بر من درود فرستاد و گفت:
شادمانم که بانویم را تندرست و بی گزند می بینم.
گفتم:فریش(آفرین)برتو باد.زین پس تو سپهبد (سردار)مایی.به تن بسیار رنجه گشته ای؟
پاسخ داد:اگه روان از تن به در رود،مرا اندیشه ای نیست.در پیشگاه بانوی بزرگ،هر آینه آماده جانفشانیم.
شرنگ(زهر)از کامم برخاست.نگاهی از سر دلباختگی بدو کردم و با اشاره ای دستورتیمار(پرستاری)او دادم.
در آن دم،تن خسته ی او را بر ارابه ای نهادند و همگان برنشستیم و به شهر بر شدیم و بارسیدن به کاخ شاهی،پزشکان بر درمان او گماردم.
پدر از چگونگی پیش آمد و از دلاوری آبتین آگه گشت و او را به نزد خویش گرامی داشت.
پس از چند گاهی آبتین،بهبود یافت.
زآن پس من بودم و او..چشمان من بود و او..روان من بود و او..
ولی تا آن هنگام هیچ یک از ما،سخنی از دلدادگی خویش بر زبان نرانده بودیم.با خود می پنداشتم که چگونه او را از راز خود آگاه کنم؟
چنین تهمتت که از شیر نهراسید،یارای بیان مهر خویش به من نداشت!
هر روزبرای سپاس و درود نزد من می آمد و بی گفتگویی بازمیگشت.
گوارایی(لذت)دیدار او،دمی بیشتر نمی آیید و هر روز پس از درنگی کوتاه ،مرا به اندوه خویش می سپرد!بسیار شرمناک (خجالتی) و کم گو بود.
با خود اندیشیدم که آبتین گامی سترگ(بزرگ)در راه دلدادگی برداشته است،چرا من نباید بدو روی نهم؟!
دیگر روز که به پیشگاه آمد،روی از او برتافتم(برگرداندن) و در او ننگریدم.
برایش بسیار شگفت بود!پهلوانی شیرفش(مانند شیر)که در گرماگرم کارزار،پروایی(ترس)در دلش ننشت،در برابر خشم و سردی من لرزه بر دلش افتاد!
چنین وانمودم که او را نمی بینم!دیرگاهی در آستان ایستاد تا بدو روی نمودم و با سردی گفتم:امروز پهلوان ما چون است؟
سرفرود آورد و سپاس گفت.
گفتم:پیشتر بیا و بنشین.
برایش چنین کاری،سخت تر از گام نهادن در کام اژدها بود!با هراس پیش آمد ولی یارای نشستن نداشت.
بااشاره ای تالار را تهی نمودم و پس از آن بدو گفتم.
«تو چگونه با چنان شیر سهمناکی جنگیدی؟تو که توان بیان پندار خویش نداری.چه سان نام زهژبران می بری؟!
دلیری تنها در رویارویی با شیران و پلنگان نیست!زین پس به دیدار ما میا.گرایشی بدیدن جوانی خاموش ندارم.
کنون برخیز و برو!هرگاه درخویش توش و توان سخن گفتن یافتی به جایگاه بزرگان گام نه.چه شبگیر،چه شامگاه!شنیده بودم که دلدادگان با کمندی از مهر،نیمه شبان به دیدار دلدار می شتابند و با او به راز می نشینند !بدرود.»
باسری فکنده برپای خواست و رفت.
هنگامی که خویش تنها یافتم،افسوس و دریغ بر من چیره گشت.چه آسان یار از دست شد...اگر آهنگ (قصد)مرا از سخنانم نپنداشته باشد چه؟
بدین روش با او سخن گفتم که شاید اندکی گستاخ گردد و با بیان مهر خویش مرا از اندوه برهاند.مباشد که او را از خود رانده باشم؟!
بدین سان روز به شب بردم و با پنداری نژند)اندوهگین)به خوابگاه خویش رفتم.کنیزکان خویش را بار(اجازه)رفتن دادم و گوشه ای گزیدم و به پندار خویش فرو شدم.چرا چنین در رای(تصمیم)خود شتاب ورزیده بودم؟!باید بیشتر درنگ مینمودم.مباد که پیوند ما گسسته باشد؟!
شب از نیمه گذشت.جز نوای شباویز،دیگر آوا به خاموشی گرائیده بود.از پنجره به بیرون نگریستم.ماه پرتوافشانی میکرد و دیدگاهی بس دل انگیز به هستی کشیده بود(بوجود آورده بود)..
تاب از دل بشد!برخود نفرین کردم.از گفتار تیز خویش پشیمان گشتم.
به زانو در آمدم و در پیشگاه دادار بی همتا به خاک افتادم و از او خواستم تا مهرم در دل او افکند.
گاهی بیش نپائید که شرفاکی(صدای آهسته)از بیرون به گوشم رسید.
برپا شدم و بر ایوان نگریستم.کمندی بر کنگره ی کاخ به چشمم آمد.
آیا این دلارام من است که دست بر کمند،برای دیدار من از دیوار کاخ بالا می آید؟به گوشه ای از خوابگاه خویش گریختم و چنین وانمودم که از امدنش ناآگاهم!ولی در دل برایش یشته(دعا)میخواندم که بی گزند بر فراز دژ درآید.
دمی بعد از گوشه ی چشم او را بر ایوان دیدم.همانگونه ایستاده بود و مرا می نگریست.گویی چشم براه دستور من بود تا به درون درآید.
در سیمایش هراس آشکار بود.
کاری بس سترگ(بزرگ)بود !اگر رسوا میشد سزایش مرگ بود!
اندیشیدم که اگر دمی درنگ کنم شاید که باز گردد!بی درنگ به سویش برگشتم و تا چشمم بدو افتاد،آهی ازسینه براوردم و بسویش شتافتم و شگفت زده در او نگریستم.
بسیار شرمسار گشت و گامی واپس گرائید و دست بر کمند زد تابازگردد.
فرویش(تاخیر)روا نداشتم و بازوی ستبرش(قوی)در چنگ گرفتم.
«اینجا چه میکنی آبتین؟!رویدادی گشته که این گونه بدین جای آمده ای؟می دانی اگر پادها آگاه شوند،چه سرنوشتی چشم به راه توست؟!به درون بیا!مباد نگاهی برتو افتد!»
او را با خود به خوابگاه خویش بردم.در چهره اش نشانی از هراس نبود.
آهسته گفت:
«به دیدار بانویم آمده ام.اگر گستاخی کرده ام ایدون(اکنون)خود به زیر افکنم»
آزردگی ش برایم گوارا بود و هم از آن پریش بودم.
فرمان به نشستنش دادم.نشست و آرام گرفت.در چهره ی مردانه اش نگریستم.مهرم بدو دو چندان شد بر آن بودم که به رازم پی مبرد.
آهسته گفت:
«من سرسپرده ی بانوی خویشم.اگر دستور دهد،در رهش جان خواهم باخت»
گفتم:«از این آزمون سرافراز بیرون آمده ای .اکنون بگوبه چه درخواست بدینجا آمده ای؟«سرافکنده پاسخ داد«که مهر بانویم مرا بدینجا کشانیده!دیرگاهی ست که شیفته و دلباخته اویم و مرا زین پس شکیبی نیست.سخن امروز بانویم،انگیزه ی(علت)چنین گستاخی من است.»
سپس اشک در چشمان گردانید و گفت:
«شیرین بانوی زیبای من،دلدادگی مرا بپذیر که بی هست تو،نیست میکردم.می دانم که پایور(بلند مرتبه)تر ز آنی که با چون من بیامیزی(همنشینی)ولی بدان که این کهترین،جز تو نمی خواهد و نمی بیند.جز جان مرا ارمغانی(هدیه)بهر تو نیست که آن را نیز با شادی پیشکشت می نمایم.
بانوی من،سرگشته ی نام توام،گرفتار افسون چشم توام.مپسند که این شیدا ،به آغوش غم رها گردد.دوستت دارم شیرین من.»
این بگفت و چشمان خویش فرو بست.
شوری در دلم افکنده شد.بی خویش(بی اختیار)بدو گفتم:«اگر من دوستدار تو نباشم چه؟!»که ناگاه خنجر آبگون از نیام برکشید و آهنگ جان خود کرد!
بیدرنگ خویش بر وی فکندم و چون جان در آغوشش کشیدم.بازو بگشاد و مرا در میان دستان نیرومند خویش جای داد!
سپهر(آسمان) خندید .گل شگفت.همای(پرنده ی افسانه ای)برسر سایه افکند.
دل به سامان در آمد!
«شیرین شروع کرد به گریه کردن.صورتش رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد.بغض گلوی خودم رو گرفته بود.بهش گفتم»
ـ شیرین خواهش میکنم آروم باش.از اون زمان خیلی وقته که گذشته.
«سرش رو بلند کرد.قطره های اشک از روی صورتش لیز میخوردن و می افتادن پایین.اصلا طاقت نداشتم که اشکهاش رو ببینم.بقدری زیبایی این دختر در من اثر گذاشته بود که حال خودم رو نمی فهمیدم!آروم گفت»
ـ چنین است که می گویی.ولی بدان که در اینجا،مانند آن گیتی،گاه(زمان)را سفرنگی(معنا)نیست!هر دم رویدادهای کهن در برابر دیده جان می گیرند!
ـ یعنی اینا که گفتی مرتب برات تکرار میشن؟!
شیرین ـ آری،چنین است.
ـ پس برای تو باید خیلی سخت باشه!
«شیرین در حالیکه اشک هاش رو پاک میکرد گفت»
ـ بسیار ناگوار است.
ـ خب بعدش چی شد؟
شیرین ـ روز دیگر دلدادگی و مهر خویش با مامم(مادر)در میان نهادم.بسی شاد گشت و بابم را آگاه نمود.زان پس،آبتین مرا به نام یکدیگر خواندند(نامزد کردند)بابم او را بسیار دوست می داشت که رهاننده ی من از کام شیر بود.
در شبی ماهتابی،در جشنی که در ان بزرگان گرد آمده بودند،من و آبتین از بهر یکدیگر نام زدند و پس از آن او دستور یافت تا با آزادی به دیدار من آید.
«شیرین سکوت کرد .ازش پرسیدم»
ـ در اون زمان،دخترا و پسرا نمی تونستن باهم رفت و آمد کنن؟حتما باید بزرگترا بهشون اجازه می دادن؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 1 Jul 2012 08:52
شیرین-چنین نبود.
ـ پس چرا تو و آبتین،بعد از اینکه نامزد شدین بهتون اجازه دادن که با هم رفت و آمد کنین؟
شیرین ـ پیش از آن نیز برای دیدار یکدیگر آزاد بودیم،اما من شاهدخت بودم و دیدار من،آئینی داشت که هرجوان باید از آن پیروی میکرد.
ـ بقیه چی؟بقیه دختر و پسرا رو میگم؟
شیرین ـ آنان نیز در آمد و شد و گفتگو،آزاد بودند.
جوانان در آئین ما،پندار پلید به خود راه نمی دادند!
در جشن ها و پایکوبی ها،با یکدیگر شاد بودند و نوای خنده هایشان سخن از پاکی دل آنان می گفت.
ـ شیرین ـ تو اون دوره ،مردسالاری بود یا زن سالاری؟
شیرین ـ چه واژگانی؟!
ـ یعنی منظورم اینه که تو خونه ،مرد رئیس بوده یا زن؟
«شیرین خندید و گفت»
ـ در آن روزگاران زن از جایگاه والایی برخوردار بود.چنانچه اگر بر افسانه ی من آگاه باشی،پس از پدر،پادشاهی،از آن من شد.اگرچه پدرم را برادرانی بس شایسته بود.
ـ یعنی اون موقع،مردا نمی تونستن توسر زنها بزنن؟!
«شیرین دوباره خندید و گفت»
ـ چرا باید مردان چنین کنند؟!
ـ چه میدونم..!
شیرین ـ این شیوه ی ایرانیان نبوده!شاید این روش در روزگاران پس از من بر پندار پارسیان چیره گشته باشد«بعد دوباره خندید و گفت»
ـ تو نیز چنین پنداری داری؟
ـ نه بابا!در نظر من حقوق زن و مرد مساویه.
شیرین ـ آگاه باش که مهر با زن آفریده شد.بی بود زن،مرد را انگیزه ای برای هست(هستی)نیست.زنان نیمه ی زیبا و دل انگیز مردانند.این دو را هیچگاه از یکدیگر جدایی نیست.آنان بی یکدیگر هیچ اند.
پیدایش هستی چنین است.نیک می دانم تو خود آگاهی که پیرایش هر مردی ،زنی ست و بی بود او زایشی نیست.
ـ درست میگی اماپس چرا اکثرا زن و مرد با هم نمی سازن و کارشون به جدایی میکشه؟
شیرین ـ زیرا نیمه ی راستین خویش نیافته اند.
«کمی فکر کردم و گفتم»
ـ راست میگی.اکثر این ازدواجها که به جدایی میکشه مال اینه که زن و مرد حرف همدیگر و نمی فهمن.یعنی گناهم ندارن.تا دو دفعه همدیگر و می بینن می شینن سرسفره ی عقد!اما چرا مرد از زن قوی تره؟
شیرین ـ چنین نیست.
ـ چرا ،مرد از زن قوی تره.
شیرین ـ پیدایش هر یک از آنان با آهنگی هم سنگ می باشد.اگر مردان را به تن توانایی ست.زنان را نیز با نرمی چنین است.همانگونه که چشمه ای زیبا راه خویش از دل سنگ خارا می گشاید!
ـ پس چرا می گن زن ناقص العقله؟
شیرین خندید و گفت
ـ این گفتار از توست؟
ـ نه بابا.منم اینو شنیدم.
شیرین ـ مردانی سست برای پوشاندن کاستی خویش چنین آوازی را سر داده اند!می دانی که رشک ورزی مردان بیش از زنان است؟کیای(طبیعت) مردان به گونه ایست که چندین زن را برای خویش می خواهند اما بردباری انبازی«شریک» مرد دیگری را همسر خویش ندارند!
اما در سرشت زنان چنین نیست.
ـ درسته.من مردایی رو می شناسم که چندتا زن دارن و زناشون هم هر جوری هس با هم می سازن و زندگی میکنن.اصلا چرا طبیعت زن و مرد باهم فرق داره؟
شیرین ـ زیرا هر چیز با نیمه ی ناسازگار،خویش(معنا)و نما می یابد مانند شب و روزی وسپیدی و سیاهی!در یاد خود جهانی را بی زن و پندار بکش!جهانی بی ارزش است،چنین نیست؟
ـ آری چنین است!
«یه دفعه شیرین با صدای بلند شروع به خندیدن کردوخنده ای که تمام وجودم رو از عشقش پر کرد!محو تماشایش بودم که گفت»
ـ آرمین !بی آنکه خود خواسته باشی به آهنگ پیشینیات سخن گفتی!
«خودمم خنده م گرفت و گفتم»
ـ چیکار کنم،از بس تو اینطور صحبت کردی منم یاد گرفتم!
«دست منو گرفت و از جا بلند شدیم وهمونطور که قدم می زدیم گفت»
ـ جهان رو به پیش دارد و در آن بازپسی نیست.آنان که پندار خویش را در بند گذشتگان گرفتار کرده اند هرگز انگیزه ی آفرینش را در نمی یابند.
«لحظه ای چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت وبعد به من نگاه کرد و گفت»
ـ یزدان پاک آدمی را با رای و پنداری والا آفرید .او اندیشمندان رابسی گرامی میدارد.آنان روی به پیش دارند.
ـ یعنی نباید اسیر گذشته ها باشیم؟
شیرین ـ آفریده گرفتار نیست.پندار اوست که در بندش میکشد.رستگاری او در گرو پندار اوست.
خرد آدمی او را در جهانی دیگر به جایگاهی والا رهنمون می سازد.
ـ یعنی آدم دانا به بهشت میره؟
شیرین ـ افزون،دستور گفتار ندارم.
ـ اجازه نداری چیز بیشتری بگی؟
«لبخند زد و سرش رو تکون داد.یه کمی فکرکردم و گفتم»
ـ پس این آدمها که شعور درستی ندارن بعد از مردن چی میشن؟
شیرین ـ گیتی نیاز به جانوران نیز دارد!کالبد آنان نیز با روان چنین کسان پدید می گردد!
ـ یعنی روح آدمای نادان دوباره به این دنیا برمیگرده و میره تو جسم حیوونا؟!!
«شیرین فقط نگاهم کرد.اومدم ازش یه سوال دیگه بکنم که انگشتش رو رو لبم گذاشت.کمی که قدم زدیم پرسیدم»
ـ چرا بعضی از کشورها،مردمش انقدر بدبختن؟
شیرین ـ هرکه از خرد خویش بهره نجوید گرفتار رنج میگردد.
«تا اومدم یه چیز دیگه بگم یه دفعه دیدم که ترس تو صورتش نشست»
ـ چی شده شیرین؟!
شیرین ـ گاه بدرود است.به خواب خویش بازگرد.
ـچرا؟من نمیخوام از پیش تو برم!
شیرین ـ تو ناگریزی!
«یه لحظه چشماشو بست و بعد مضطرب تر شد گفت»
ـ بدرود آرمین،گاه تنگ است!بدرود.
* * *
یه لحظه بعد چشمامو وا کردم
تو اتاق خودم بودم.
کمی دور و ورم رو نگاه کردم.هیچی نبود!
دوباره چشمامو بستم شاید شیرین رو تو خواب ببینم اما دیگه هیچی نبود!برگشتم و طرف در اتاق رو نگاه کردم.
بابک دم در واستاده بود و با تعجب منو نگاه میکرد
ـ تو ندیدیش؟
بابک ـ کی رو؟
ـ اِه...!!شیرین رو میگم دیگه!
بابک ـ والا من خیلی سال پیش تو یه قهوه خونه،یکی دو تا نقاشی ازش دیدم!یه نقالی بود که دو سه تا تابلو داشت و تو قهوه خونه قصه ی شیرین و فرهاد و خسرو و شیرین و رستم و سهراب رو می گفت!
من یه بار اونجا نقاشی شیرین رو دیدم.
بیچاره دهن گرمی م داشت.اون روز رفته بودم تو اون قهوه خونه یک پرده نقاشی م زده بود به دیوار.داشت حکایت شیرین و فرهاد رو تعریف میکرد.
من اولین بار اونجا عکسش رو دیدم!اتفاقا نقاش زیادم صورتش رو قشنگ نکشیده بود!
ـ اَه!برو گمشو حوصله ندارم.
«بابک همونطور که یه ماهیتابه دستش بود گفت»
ـ مگه شیرین با تو اومده بود اینجا؟!
«حوصله ی حرف زدن نداشتم»
بابک ـ در هر صورت تخم مرغ دو تابیشتر نداریم.خداکنه صبحونه ش رو خورده باشه!مرد حسابی مهمون دعوت میکنی،قبلش به آدم بگو!
ـ شوخی نکن بابک.داشتیم با هم حرف می زدیم!یه دفعه نمی دونم چی شد!دیگه ندیدمش!
بابک ـ شاید رفته دستشویی،دست و روش رو بشوره!پاشو یه صدا بزن و بهش بگو صبحانه حاضره!
«متکا رو پرت کردم طرفش.فرار کرد و از تو سالن .با صدای بلند گفت»
ـ آهای شیرین خانم!زن این آرمین نشی ها!دست بزن داره!
«خنده م گرفت.بلند شدم و رفتم تو سالن بابک تا منو دید گفت»
ـ تو رو خدا جلوی این دختره مثل آدم رفتار کن!این از تبار شاه هاست!ننه و باباش آدم حسابین!می رن می شینن پشت سرمون میگن چه آدمای بی چاک و دهنی ن ها!
«با خنده رفتم طرف دستشویی که یه دفعه داد زد»
ـ اوهوی !کجا؟! آدم تو دستشویی یه!حداقل یه«اُهُن »بگو.«بعد بلند داد زد»
ـ شیرین خانم،راحت باش و با دل راحت کارت رو بکن!ما تو خونه یه مستراح دیگه م داریم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 1 Jul 2012 08:56
فصل 7
«سرمیز صبحونه که نشستیم،دیدم یه دفترچه ی کوچولوی طلایی روی میزه.از بابک پرسیدم»
ـ این چیه؟
بابک ـ همون دفتری که توش واسه مریم شعر نوشته بودم و گمش کردم!
ـ غلط کردی!خودتم دروغات رو باور میکنی؟!
بابک ـ دروغ نگفته بودم!
ـ پس چطور تا حالا من ندیده بودمش؟!
بابک ـ کتاب چاپ کردن که به این شلی ها نیس!این کتاب شعر رو،خیلی وقته که داده بودم واسه چاپ.گویااشعارم قابل چاپ نبوده.بهش مجوز چاپ ندادن!حالا بهش اصلاحیه خورده!باید دستکاریش کنم شاید ایندفعه اجازه ی چاپ بگیره!
ـ برو گمشو با این چرت وپرتات!
«دفتر رو ورداشتم و نگاه کردم.سفید سفید بود.»
ـ پس شعرش کو؟!
بابک ـ امشب سروده میشه!
ـ میخوای بری منت کشی کنی؟
بابک ـ چیکار کنم؟!دیشب خواب دیدم عمه خانم شما،داره با دندون هاش گوشت تنم رو ریز ریز میکنه!
اگه همین روزا ما نریم سراغشون،اونا میان سراغمون!
امشبم باید بشینی چند تا بیت شعر بگی،بنویسم تو این دفتر.
ـ به من چه مربوطه!
بابک ـ مگه نمیخوای با هم فامیل بشیم؟
ـ من یه بار با تو فامیل شدم واسه هفت پشتم کافیه.
اینو گفتم و دفترچه رو پرت کردم رو میز
بابک ـ الهی دستت بشکنه که قلبم رو شکوندی!مرتیکه ی بی احساس من از دیشب تا حالا خون دل خوردم تا تونستم این کتابچه ی شعر رو تهیه کنم.انوقت تو به اشعار من بی احترامی میکنی؟!خاک برسر بی احساست کنن!
«دفترچه رو ورداشت و واکرد و گفت»
ـ آخ آخ!زبون بسته رو پرت کردی تمام شعراش ریخت بیرون!شد سفید سفید!
ـ گمشو!میخواستم برات خواب دیشبم رو تعریف کنم ها!
بابک ـ خوابت زیر 18 سال ممنوعه؟!
ـ یعنی چه؟!
بابک ـ یعنی صحنه های سانسوری هم داره؟
ـ باتو اصلا نمیشه حرف زد!خوابم رو هم واسه ت نمیگم.
بابک ـ نه نه،جون من بگو.فقط خواهش میکنم نسخه ی اصلی رو برام کن!
«خنده م گرفت»
ـ خواب شیرین رو دیدم.داشت برام داستان زندگیش رو می گفت....
«بابک اومد تو حرفم و گفت»
ـ صبرکن صبرکن!بذار برم یه پاکت تخمه بیارم،بعد بگو.
ـ گمشو!اصلا نمیگم.
بابک ـ غلط کردم!تو رو خدا بگو.
«از اداهاش خنده م گرفت.گفتم»
ـ داشت برام داستان زندگیش رو می گفت اول منو برد و قصر خسروپرویز رو بهم نشون داد و خوابگاه زنهای خسروپرویز و سالن ملاقات شاه ها با خسروپرویز و نگهبان ها و آتشکده و مجسمه ها و...
«دوباره اومد تو حرفم و با هیجان گفت»
ـ از خوابگاه ها شروع کن!
ـ خفه شی آدم هیز کج خیال!
بابک ـ یعنی چه؟منظورم اینه که یکی یکی برو جلو!
«دوباره خندم گرفت »
بابک ـ بگو دیگه دلمو آب کردی!
ـ هیچی بابا!می گفت عاشق یه جوونی بوده به اسم آبتین.هر دو همدیگرو دوست داشتن اما بهم نمی گفتن.بالاخره یه شب آبتین با کمند می آد تو اتاق خواب شیرین.اونجا به همدیگه اظهار علاقه میکنن.
فرداش جریان رو به پدر و مادرش میگه و پدر و مادرشم موافقت میکنن که این دو تا با هم نامزد بشن.
بابک ـ ببخش آرمین جون که وسط حرفت می پرم، اما من بیشتر مایلم که جریان همون شب قبل رو برام تعریف کنی که آبتین با کمند می آد تو اتاق خواب!
ـ هیچی دیگه! اظهار علاقه میکنن...
بابک ـ فقط اظهار علاقه ؟!
ـ مرده شور اون افکار پلیدت رو ببرن!
بابک ـ خواهش میکنم عصبانی نشو!دقیقا فکر کن و بگو توی اون شب حادثه.یعنی اظهار علاقه،تو چی دیدی؟!کجا قایم شده بودی و چیا دیدی؟!
ـ بکشی خودت رو هم دیگه جوابت رو نمیدم!
بابک ـ خوش به حالت!خدا شانس بده!آدم باید تو خواب دیدنم شانس داشته باشه!تو چه خوابا می بینی و من چه خوابا می بینم!
توهر شب خواب یه دختر هیفده هیجده ساله رو می بینی و منه بدبختم خواب می بینم!می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟
خواب دیدم توی ایرانیم.تو اون خونه قدیمی مون زندگی میکردیم.
ـ خب یادمه بگو.
بابک ـ اون وقتا من خیلی کوچیک بودم.تو همسایگی مون دو تا داداش بودن که همه ش منو می زدن!اسم یکی شون شمعون بود و اسم اون یکی یعقوب!دیشب خواب دیدم که این دو تا داداش با باباشون ،اسماعیل،اومدن و میخوان با من،چهارتایی بریم مسافرت شمال!هرکدوم هم یه قبضه ریش دارن اندازه ی ریش رستم دستان!حالا خودت فرق خوابارو ببین!
هر شب خوابم از شب قبلی بهتره!
پریشبش خواب دیدم فیدل کاسترو با اون قیافه ی نخراشیده نتراشیده ش ازم دعوت کرده.رفتم کوبا داریم با هم سیگار برگ می کشیم!یه دفعه استالین با اون سبیل های چخماقیش اومد تو و به من گفت«پیش فیدل می آی و یه سری به ما نمی زنی نامرد!»
«مرده بودم از دستش از خنده!تموم اینا رو خیلی جدی می گفت و غصه م میخورد!»
بابک ـ بخند آرمین خان!حقم داری بخندی.نمی دونم چرا خوابای من همه ش مردونه س
ـ خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد! تو همین که تو بیداری کثافتکاری میکنی،کافیه!اگه قرار بود تو خوابم به اعمال کثیفت ادامه بدی که وامصیبتا!
بابک ـ راست میگی!تو مثل کبریت بی خطری!تو خواب ولت میکنن بین دخترا!
ـ گربه ی مسکین اگر پر داشتی /نسل گنجشک از جهان برداشتی
بابک ـ گربه خودتی!فعلا زودتر صبحونه ت رو بخور که کار داریم.
ـ چیکار داریم؟
بابک ـ بابا کمک کن دو تا بیت شعر کوفتی بگیم و بنویسیم تو این دفترچه ی وامونده و بدیم دست این دختر عمه ی ترشیده ی تو و قال قضیه رو بکنیم!
ـ همون شعر«گر بمیرد دختری»رو براش بنویس!
بابک ـ بذار فکر کنم ببینم..
«کمی فکر کرد و بعد گفت»
بیا ای مریم رعنا نه با عمه،خودت تنها
پشیمانم،غلط کردم به جون تو،خرت کردم
به جان عمه ی آرمین که ثابت میکنه داروین
که انسان نسل میمونه ،شبیه عمه می مونه!
اگه با من کنی آشتی مشخص میشه عقل داشتی
ـ مگه اینکه من مریم رو نبینم!
بابک ـ حالا برو باز دهن لقی کن!
ـ بذار این شعررو واسه عمه م بخونم!اون وقت نشونت میده که نظریه داروین درسته یا نه!
بابک ـ معلومه که غلطه!صد در صد اشتباهه!در مورد عمه تو باید گفت که انسان از نسل خرس قطبیه!
«تو همین موقع یکی زنگ زد»
بابک ـ آخ آخ!اسمش رو بردم،ظاهر شد!فکر کنم عمه ته!آرمین جون،تونمی دونی غذای خرسای قطبی چیه؟خداکنه اهل گوشت خوردن نباشن.اگه عمه ت منو نخوره،قول میدم از تو یخچال،یه شیشه ی عسل خوب براش بیارم!
«آیفون رو جواب دادم .رویا بود.در رو وا کردم.»
بابک ـ اگه عمه خانمه،بهش بگو بالا نیاد.اینجا شوفاژ روشنه،خدانکرده گرمازده می شن!بهش بگو امروزbrirish sir ways
یه پرواز به قطب داره عجله کنه،بهش میرسه!
ـ بابک خجالت بکش.آدم به بزرگترش این حرفا رو نمی زنه.
بابک ـ الهی ناز بشی پسر مودب با تربیت!مامانت بهش سفارش نکرده با بچه های لات و بی پدر و مادر حرف نزنی پوپول خان؟!
ـ چرا اتفاقا همیشه این سفارش رو بهم میکرد.
بابک ـ پس واسه چی با من هم اتاق شدی؟
ـ گول ظاهر شیک و تر تمیزت رو خوردم.در ضمن،عمه خانم نیس که داره می آد بالا.
بابک ـ پس جون شماست که داره از حلق تون می آد بالا؟! جون بکن بگو کیه دیگه!
ـ رویا خانم دارن می آن بالا.
«رفتم در رو وا کردم و واستادم تا رویا بیاد بالا.یه دقیقه ی بعد آسانسور رسید طبقه ی بالا و رویا ازش اومد بیرون.
یه لباس خیلی شیک پوشیده بود و خندون سلام کرد.جواب دادم و دعوتش کردم تو خونه.وقتی اومد تو پرسید»
ـ بابک کجاست؟
«اومدم بگم همین جاس که یه دفعه صدای بابک رو از توی اتاق خواب شنیدم که مثل مریضا داره ناله میکنه!رویا پرسید»
ـ صدای کیه؟
«مونده بودم چی جواب بدم که بابک با همون صدا و حالت بیمارگونه گفت»
ـ آرمین ،کی بود زنگ زد؟
«صداش رو همچین میکشید که انگار یه هفته س تو رختخواب خوابیده!بهش گفتم»
ـ رویا خانم تشریف آوردن.
«با همون حالت مریضی گفت»
ـ خوش اومدن.قدمشون روی چشم.ازشون پذیرایی کن.منکه اینجا افتادم و نمی تونم از جام بلندشم!
«رویا که ناراحت شده بود ،به طرف اتاق بابک رفت و گفت»
ـ چی شده بابک؟!
«منم دنبالش رفتم تو اتاق.اما تا چشمم به بابک افتاد،حسابی جا خوردم!صورتش شده بود سفید مثل گچ دیوار!رنگ به رو نداشت!
رویا تا بابک رو اون شکلی دید،ترسید و دوید رفت کنار تختش و با ناراحتی پرسید»
ـ چی شده بابک؟چته؟!چندوقته اینطوریه؟!بردیش دکتر؟!
«نمی دونستم چی جوابش رو بدم.اروم گفتم»
ـ واله نمی دونم! نه...دکتر نبردمش.
«راستش خودمم ترسیده بودم.رویا خیلی ناراحت شده بود.به من گفت»
ـ باید می بردیش دکتر.حالش اصلا خوب نیست!
بابک ـ نه ،چیزیم نیس.انگار کمی سرما خوردم.ضعف گرفته تم.آخه می دونی رویا خانم؟کسی که نیس یه کاسه سوپ برام درست کنه یا یه چیکه آب پرتقالی،چیزی بریزه تو حلقم!اینه که کمی ضعیف شدم!
از دیشب تا حالا زبونم چسبیده به سقم!گلوم خشک خشکه مثل چوب کبریت!
رویا ـ الان برات یه سوپ درست میکنم.
«اینو گفت و رفت طرف آشپزخونه.وقتی از کنارم رد میشد،اشک تو چشماش حلقه زده بود...!
برگشتم بابک رو نگاه کردم.که چه جوری حقه بازی میکنه.رفتم جلو و گفتم»
ـ چی مالیدی به صورتت؟
«با خنده گفت»
ـ نشاسته!
ـ پس زیر چشمات چرا کبوده؟
بابک ـ خیلی کبوده؟
ـ آره.
بابک ـ واکس مالیدم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#18
Posted: 1 Jul 2012 08:58
دونم تو از نسل آدمی؟ابلیسی؟دیوی؟چی هستی؟این کارا چیه میکنی؟دختره طفل معصوم گریه ش گرفته بود!
بابک ـ راست می گی جون من؟
ـ پاشو خجالت بکش!
بابک ـ به جون تو دلم لک زده واسه یه خورده دلسوزی و پرستاری!
ایران که بودیم ،تا مریض میشدم،مامانم اونقدر لوسم میکرد که نگو!الان چندساله که یه نفر نازم رو نکشیده و ازم پرستاری نکرده!
«کمی فکر کرد و بعد گفت»
ـ البته چند سالم هس که من مریض نشدم!میخواستم بدونم اگه مریض بشم رویا برام چیکار میکنه.
ـ مرده شور اون ایده های فاشیستی ت رو ببرن!
«در همین موقع رویا با یه لیوان آب پرتقال اومد تو اتاق و از من پرسید»
ـ تو خونه مرغ دارین؟
«تا اومدم جواب بدم بابک با ناله گفت»
ـ آره رویاجون.دوتا مرغ عشق داریم،تو قفس تو بالکن خونه س!
«رویا خندید و همونطور که آب پرتقال رو می برد کنار تخت بابک ،گفت»
ـ مرغی رو می گم که بشه خورد!
«دوباره بابک با ناله گفت»
ـ والا یه بار ما یه جفت ازاینارو کباب کردیم خوردیم،گوشتشون بد نبود!
«من و رویا خنده مون گرفت.خودشم خنده ش گرفت اما زود شروع کرد به سرفه کردن که یعنی خیلی مریضه!من به رویا جای مرغ رو نشون دادم که رویا به بابک گفت»
ـ تو این حال نباید زیاد حرف بزنی.وضع سینه ت هم خوب نیست.فعلااین آب پرتقال رو بخور تا من یه سوپ خوب برات درست کنم.بعدش با هم می ریم دکتر .
بابک ـ از گلوم پایین نمی ره رویاجون.
«بعدبا ناله گفت»
ـ آرمین میتونی بری برام یه نی بیاری؟
«هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود.رفتم و از تو آشپزخونه یه نی نوشابه آوردم و گذاشتمش تو لیوان آب پرتقال.
حقه باز پتو رو تا زیر چونه ش کشیده بود روش!بهم گفت»
ـ میشه آرمین جون سر نی رو بذاری تو دهنم؟دست خودم جون نداره!
«با عصبانیت نی رو محکم کردم تو دهنش
رویا رفت تو آشپزخونه.تا رویا رفت،بابک بلند شد و نی رو از تو لیوان در آورد و یه نفس آب پرتقال رو خورد و دوباره نی رو گذاشت تو لیوان و گرفت خوابید و پتو رو کشید روش!
از تو رختخواب با چشمهای شیطانیش به من نگاه میکرد و میخندید!»
ـ بیچاره این رویا که گیر چه گرگی افتاده!
«از همون زیر پتو،با آهنگ آروم برام خوند»
ـ گرگم و گله می برن!
«بعدش سرش رو کرد زیر پتو و گفت»
ـ برو برو مزاحم آسایش مریض نشو!مگه نشنیدی خانم دکتر رویاخانم برام طول درمان نوشت؟!چرا به دستور اطبا احترام نمیذاری؟!مرتیکه ی حسود!
«بعد دوباره بلند شد و زود رفت جلو آینه و یه دستمال کاغذی ورداشت و صورتش رو پاک کرد .و دوباره رفت تو رختخواب و پتو رو کشید روش و گفت»
ـ آخیش! آب پرتقال رو که خوردم،رنگ و روم جااومد!
«خلاصه ،اون روز رویا تا ظهر،سه چهار تا لیوان آب پرتقال داد به این بابک و بابکم همه ش رو خورد!
ظهرم براش سوپ خیلی خوشمزه ای درست کرد که سه تایی خوردیم.
بعد از ناهار،رویا هرچی اصرار کرد که بابک رو ببره دکتر،بابک قبول نکرد و رویام گفت»
ـ پس تو بگیر کمی بخواب و استراحت کن.من دیگه می رم خونه.شب بهت دوباره سر می زنم.
«دوباره بابک شروع به ناله کرد و گفت»
ـ حالم بهتر شده بود.می ترسم تو که بری،دوباره تبم عود کنه!
«رویا خندید و گفت»
ـ شب برمیگردم.خیالت راحت باشه.
بابک ـ ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صیدی صیاد رفته باشد
نکنه بری و فراموشم کنی! اونوقت دیگه از بیمارت،فقط یه پوست و استخون می مونه ها!
ـ این چه بیماری یه که اینقدر چونه ش گرمه؟!
بابک ـ این از علائم این نوع بیماری هاس!تو حرف نزن.دکتر این چیزا رو باید تشخیص بده!
«رویا خندید و خداحافظی کرد و رفت.تا دو دقیقه گذشت،بابک از تو رختخواب پرید بیرون و شروع به خوندن کرد»
امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
حبیبم اگه خوابه طبیبم رو میخوام
«بعد رو به من کرد و گفت»
ـ ببینم تو تو خواب می ری پیش شیرین،ازت پذیرایی چی میکنه؟
دهن خشک میری؛دهن خشک برمیگردی؟!
ـ من مثل تو حقه باز نیستم.
بابک ـ پس چشمت کور دنده ت نرم!تو برو بشین باشیرین خانم،گلوی خشک حرف بزن.من اینجا تند و تند آب پرتقال میخورم و سوپ و مرغ!
«بعد رفت تلفن زد به گلفروشی و یه دسته گل رز سفارش داد و بعد در حالیکه برای من شکلک در می آورد رفت تو حموم و شروع کرد به آواز خوندن»
«سرشب بود که زنگ زدن.رویا بود.در رو وا کردم واومد بالا.
بابک حموم کرده و ریش زده،با یه لباس شیک و تر و تمیز اومد پیش من گفت»
ـ خانم دکتر تشریف آوردن؟
ـ بعله!
بابک ـ خانم دکتر اومد،جلوش با تربیت باشی ها!وگرنه میگم یه آمپول بهت بزنه!برو کنار ببینم بیخود اینجا وانستا!این دکتر تخصصش عمومی نیس،خصوصی یه!اصلا رفته دکتر شده که منو معالجه بکنه!برو یه گوشه بگیر بشین.
«تو همین موقع رویا رسید تا بابک رو سرحال دید گفت»
ـ چطور؟!مریض حالش خوب شد؟!
بابک ـ از طبابت حکیمانه ی شماس!بفرمایید تو!
«همونطور که رویا می اومد تو خونه و بابک در رو می بست گفت»
ـ بیماری،یه بیماری روحی روانی بود.بیمار دچار افسردگی روحی شده بود که خوشبختانه شما با حذاقت و درایت ،مرض رو تشخیص دادین!
این بیمار که خود من باشم،تا عمر داره،جونش رو مدیون شماس!
«تا رویا نشست،بابک رفت و دسته گلی رو که سفارش داده بود براش آورد و بهش داد و گفت»
ـ این رزهای سرخ ،نشونه ی محبت این بیمار به طبیب شه!
رویا- خیلی فشنگه بابک!ممنون.چه رنگ قشنگی دارن!
بابک ـ رز سرخ سفارش داده بودم،ورداشته بود رز سفید آورده بود.
رویا ـ ایناکه همه سرخ ن!
بابک ـ خودم ورداشتم تک تک کردم تو قلبم رنگ گرفت!
«رویا با خنده سرش رو انداخت پایین و مشغول تماشا کردن گلها شد.
من هاج و واج به بابک نگاه میکردم که گفت»
ـ پسر تو اینجا واستادی چیکار؟بپر برو چندتا چایی وردار بیار.
* * *
«خلاصه یکی دو ساعتی نشستیم و صحبت کردیم.احساس میکردم که بابک از رویا خوشش اومده.نگاه هاش،صبحت هاش،همه این رو نشون میداد.
سرشب بود که رویا گفت»
ـ بچه ها،اگه موافقین،شام بریم بیرون،بعدشم یه برنامه ای خودم براتون جور کردم،باشه؟
ـ شماها برین .من خونه می مونم.
بابک ـ نمیشه.این شام بیرون هم جز دوره ی درمانی منه!باید درمان رو کامل کرد!شاید تو این هیرو ویر،یه ویتامینی چیزیم به تو ماسید!
ـ نمیخوام مزاحمتون بشم.
رویا ـ این چه حرفیه؟حتما باید با هم بریم.
بابک ـ پاشو ببینم.بدو کارات رو بکن .از تو خونه موندن و با شیرین خانم کل کل کردن بهتره که!
رویا ـ شیرین خانم؟!
بابک ـ بعله!شیرین خانم!این پسرخاله ی من؛چندوقته،نقد رو ول کرده،نسیه رو چسبیده!
رویا ـ متوجه نمیشم.
بابک ـ هیچی بابا.داریم تهیه تدارک می بینیم که بریم خواستگاری.
رویا ـ خواستگاری؟چه خوب!خواستگار کی؟من می شناسمش؟
ـ بعله!خیلی سرشناسه!
رویا ـ جدی؟!کی هست؟
بابک ـ خانم شیرین ساسانی!بیوه مرحوم خسروپرویز ساسانی!
ـ بابک!!
بابک ـ البته فعلا قضیه رو علنی نکردیم.میدونی رویا جون،اگه اون مرتیکه گردن کلفت،فرهاد بفهمه،تمام برنامه هامون رو بهم میزنه!
طرف سنگ تراشم هس،زور بازوش زیاد...! خاطرخواه شیرینم هس.دو سه مرتبم،پیغوم و پسغوم کرده واسه خواستگاری!اگه بو بره،خون راه میندازه!
«رویا هاج و واج بابک رو نیگاه میکرد.بعد گفت»
ـ من اصلا سردر نمی آرم!شیرین؟!همون شیرین و فرهاد؟!
بابک ـ شیرین و فرهاد نه!شیرین زن خسروپرویز.
«رویا درحالیکه می خندید،گفت»
ـ اونکه مال هزار و خرده ای سال پیشه!
بابک ـ آخه شیرین خانم چند وقتیه که بیوه شده.خب،تو این دوره زمونه یه زن تنها براش سخته بی سرپرست زندگی کنه.اونم با این حقوق های بخور و نمیر بازنشستگی!
اینه که چندوقتیه از سیاه دراومده و خیال داره شوهر کنه.البته فعلا دارن با هم رفت و آمد می کنن که ببینن به تفاهم می رسن یا نه!
«رویا در حالیکه می خندید به من گفت»
ـ بابک چی میگه،آرمین؟اینم یکی از اون شوخی هاست؟
ـ چی بگم؟از خودش بپرسین.
بابک ـ به جون مادرم اگه دروغ بگم!این الان چندوقتیه که هرشب راه می افته تنها می ره پیش شیرین.
صدبارم بهش گفتم نرو.یه دفعه مچت رو می گیرن،گندکار در می آد.اما به گوشش نمی ره که نمیره.
«رویا که حسابی گیج شده بود گفت»
ـ انگار موضوع جدیه!
«بعد دوباره خندید و گفت»
ـ دارین سربه سرم می ذارین؟
بابک ـ آرمین ،تو هر شب،شیرین رو نمی بینی؟
«سرم رو تکون دادم و خندیدم»
رویا ـ یعنی تو هر شب،شیرین ،زن خسروپرویز رو می بینی؟!
بابک ـ زن مرحوم خسروپرویز!شوهرش تو یه حادثه کشته شد.یعنی کشتنش.
رویا ـ کشتنش؟!
بابک ـ آره بابا!مگه نفهمیدی؟!تموم روزنامه ها نوشتن!
رویا ـ دارم از دست شما دو تا دیوانه میشم!
ـ رویا خانم.من چند وقتی یه که شبها،وقتی میخوابم،شیرین به خوابم می آد.
بابک ـ دروغ میگه بد ذات! این می ره به خواب شیرین!یعنی این می ره به قصر شیرین!کرم از اینه!
«خنده م گرفته بود که بابک گفت»
ـ این چند دفعه همه ش تو رفتی اونجا.چطور تا حالا اون یه تک پا بلند نشده بیاد اینجا؟حتما مارو قابل نمی دونه!کسرشان میشه بیاد خونه ی ما!
بهش بگو پسرخالم گفت هر رفتی یه اومدی داره!به خدا اگه نیای بازدید ما رو پس بدی،پام رو اونجا نمی ذارم!
«رویا مات گرفت نشست رو مبل و ما دو تا رو نگاه کرد که بابک گفت»
ـ بلندشو بریم رویا.تو راه همه چیز رو برات تعریف میکنم.فکرش رو نکن.من فکر نکنم این وصلت صورت بگیره!
«بعد همونطور که رویااز جاش بلند میشد و سه تایی به طرف در می رفتیم،بابک خیلی جدی ادامه میداد»
ـ اولا که اختلاف سنی شون زیاده!بعدشم طرف یه شوهر داشته و معلوم نیس چندتا بچه داشته باشه!
گیریم اینا همه هیچ! این آرمین پژوهشه،اون شیرین ساسانی!یه عقد مختصرم که بخواهیم بگیریم،حداقل باید هفت و هشت تااز این پادشاه های کشورای همسایه رو دعوت کنیم یا نه؟!حالا پادشاه هاشون نه،سفیر کبیراشون!
میدونی چقدر مخارج ور میداره؟!خرج مون سر به فلک میذاره!
تازه بعدش آیا زندگی شون بشه،آیا نشه!من که گفتم هیچ دخالتی نمیکنم!اون پدر و مادر تو،اونم پدر و مادر شیرین.
خودشونم که بچه نیستن!دختره هزار و چهارصد پونصد سالشه!فقط بهشون گفتم تا یکی دو سال دست نگه دارین و بچه دار نشین که اگه کار به جدایی و این حرفا کشید،یه بچه ی طفل معصوم این وسط تباه نشه!بد میگم رویا جون؟!
«رویا که کاملا گیج شده بود گفت»
ـ نه خب،حرف درستیه!
«بعد تازه متوجه شد و گفت»
ـ اصلا یعنی چی این حرفها؟!
بابک ـ منم همین رو میگم.می گم تو این ملک این همه دختر خوب هس!همین دور و ور خودمون!دخترعمه ش هس،یکی دیگه از فامیل هامون هس،یه آشنای دیگه داریم تو ایرانه،دختر محجوب و خانم و نجیبیه،اونم هس.هر کدوم رو که خواستی ،بی منت بهت می دن اما لج کرده که الا و بلا یا شیرین یا هیچکس!لجبازم هس پدر سوخته! از اون ورم این دختره شیرین هی کوکش میکنه!
«ازخونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
بابک وقتی خوب چرت و پرتاش رو گفت،تازه شروع کرد به تعریف برای رویا.
برای رویا باور کردن این مسئله خیلی سخت بود،بطوریکه تا لحظه ای که به رستوران رسیدیم،همه ش در این مورد از من سوال میکرد.
وقتی وارد رستوران شدیم و نشستیم،بابک گفت»
ـ آخیش!دلم واشد! پوسیدم تو اون خونه.
رویا ـ به خاطر اینه که شما کمتر از اون خونه می آیین بیرون.کسالت تو هم به همین خاطر بود.
بابک ـ آره،راست میگی.آدم که زیاد تو خونه می مونه حالت افسردگی پیدا میکنه.
ـ ولی ماها که اصلا تو خونه نمی مونیم!حساب کردم تقریبا هر شب با بچه ها می ریم بیرون.شاید در هفته فقط یه شب خونه باشیم!
بابک ـ نمیشه شما انقدر حرف نزنی؟
رویا ـ این طفلک که اصلا حرف نمیزنه!
بابک ـ آره.حرف نمیزنه حرف نمی زنه،وقتی م می زنه گند کار رو در می آره!
پسر ما کی هر شب از خونه می ریم بیرون؟
ـ ما نمی ریم!تو می ری،منم به زور با خودت می بری.
بابک ـ مار بگزه زبونت رو!من تو رو با خودم به زور می برم؟
«رویا که میخندید گفت»
ـ خوب دارین همدیگرو لو می دین ها!
بابک-بیا!راحت شدی؟ببین آرمین جون.تو که پسر خوبی هستی،تو که هرجا می برمت،ساکتی و باتربیت!نمیشه این چند کلمه ی قصار رو هم نگی؟! آبروی منو که جلو رویا بردی!حالا فکر میکنه من زبونم لال،ددری م!
«من و رویا شروع کردیم به خندیدن که یه دفعه رویا چشمش افتاد به در رستوران و زود دفترچه ی صورت غذا رو ورداشت و گرفت جلو صورتش و زود به ما گفت»
ـ بچه ها برنگردین پشت تون رو نگاه کنین!
ـ چرا؟
رویا ـ یه دقیقه صبر کنین تا بهتون بگم!
بابک ـ غلط نکرده باشم بوی طایفه ی عمه خانم به مشام میخوره!
رویا ـ اشتباه نکردی.مریم و یه دختر دیگه و یه پسرخارجی،همین حالا اومدن تو رستوران
ـ اِ...!!مریم ما؟چه خوب!
«تا اومدم بلندشم،بابک دستم رو گرفت وسرجام نشوند و گفت»
ـ زهرمار و چه خوب!بگیر بشین ببینم بااین فک و فامیل پر ترافیکت!هرجا می ریم یکی شون جلومون سبز میشه! انگار موشون رو آتیش می زنن!
ـ مگه چیه؟!
رویا ـ آرمین جان،درست نیست مریم،ماهارو با هم اینجا ببینه.
بابک ـ گفتی با یه پسر بود؟
رویا ـ آره.با یه پسر و یه دختر.
بابک ـ رویا.تو بلند شو برو دستشویی.من اینارو یه جوری دکشون میکنم.
یه ربع بیست دقیقه دیگه بیا سرکوچه همین رستوران.می آییم دنبالت.
«رویا یواش بلند شد رفت دستشویی.بابک به من بعدش گفت»
ـ خب آرمین حالا یه جوری نشون بده که انگار همین حالا دیدیشون.
ـ الان دیگه عیب نداره؟
بابک ـ نه هالو جون.الان دیگه مدرک جرم وجود نداره!فرستادیمش دستشویی!الان جای مدرک جرم امن امنه!
«برگشتم به طرف جایی که مریم و دوستاش نشسته بودن و در حالیکه براشون دست تکون میدادم،صدا کردم»
ـ مریم !مریم!
«بابک تند دستمو گرفت و گفت»
ـ هوی!!چه خبرته؟!مگه عروسیه عمه ته که انقدر خوشی؟!نخند!مثلا غیرتی شدی!نشون بده ناراحتی!
ـ آخه چرا؟!
بابک ـ آدم که دختر عمه ش رو با یه مرد غریبه می بینه،شاد نمیشه!
ـ پسره انگار با اون دختره س!
بابک -باشه! ماایرانی هستیم!به این چیزاش کاری نداریم!خلاف خلافه!غیرتی شو ببینم!
ـ چه جوری؟!
بابک ـ اخم هات رو بکن توهم.یکی از ابروهات رو هم بنداز بالا.
ـ اینجوری خوبه؟
بابک ـ داری برای من ابرو میندازی؟!
ـ پس چیکار کنم؟
بابک ـ گفتم یه ابروت رو بنداز بالا و نگه دار!بالا پائینش نکن!!نری اونجا باهاشون احوال پرسی کنیها!
ـ بلندشو بریم،زشته.متوجه مون شدن.
بابک ـ آروم از جات بلند شو،مثل فیلمای فارسی!با پات صندلی رو بزن کنار!
ـ این کارا چیه بابک ؟!
بابک ـ تو حرف نزن.سینه جلو!سربالا،قدم آروم،مثل خروس لاری!
ـ پسره رو بزنیمش؟!
بابک ـ تنه بابا!فقط قیافه می گیریم!هدف عقب نشوندن دشمن از رستورانه!
«دوتایی رفتیم جلو میز مریم و دوستش.با اون قیافه ای که ما گرفته بودیم،تا رسیدیم هر سه تاشون با ترس از جاشون بلند شدن.حسابی خنده م گرفته بود که بابک گفت»
ـ این پسره کیه مریم خانم؟
«مریم که هول شده بود گفت»
ـ دوست پسر میناس!
بابک ـ مینا کیه؟
مریم ـ مینا ایشونه،دوست من!
«بابک همونطور که اخم کرده بود برگشت طرف مینا و گفت»
ـ شما مینا هستین؟
دختره با ترس گفت:بله!
یه دفعه اخمای بابک وا شد و شروع کرد با دختره احوال پرسی کردن»
بابک ـ حال شما چطوره؟مشتاق دیدار!بابا مامان چطورن؟چطور تا حالا من شما رو زیارت نکردم؟!تو همین شهر تشریف دارین؟خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه که چه دخترقشنگی تحویل جامعه دادن.
«آروم زدم تو پهلوش.تازه حواسش جمع شد.مریم تعارف کرد که بنشینیم.پنج تایی نشستیم دور میز.پسره بدبخت همونطور زل زده بود به من و بابک که بابک به مریم گفت»
ـ کاشکی کور می شدم و یه همچنین روزی رو نمی دیدم!
«مریم با ناراحتی گفت»
ـ مگه چی شده بابک؟!
بابک ـ کاشکی امروز سرم رو از رو بالش بلند نمیکردم!
«بعد محکم زد رو پای خودش و گفت»
ـ حیف از اون همه شعری که برای تو گفتم!بی وفا!بی عاطفه!کاشکی می مردم وزیر بار این بی ناموسی نمی رفتم!
مریم ـ این چه طرز حرف زدنه؟منظورت چیه؟!
بابک ـ دیگه نمیخواد حاشا کنی!چه آرزوهایی واسه خودم داشتم؟! آی جان!آی پاسبان!ای مامور دولت بدادم برسین!دیگه آدم به کی اطمینون کنه!
مریم ـ بابک یعنی چی؟!
بابک ـ تو حرف نزن!خوب مزد دستم رو دادی! آفرین!
«مینا آروم ازمن پرسید»
ـ ببخشید،ایشون پسر دایی مریم هستن؟
ـ نخیر.من پسر داییه هستم!
«مینا با تعجب گفت»
ـ پس چرا ایشون انقدر ناراحتن؟!
ـ نمی دونم والا!
«بابک که این حرف رو شنید به مینا گفت»
ـ مگه پسردایی پسرعمه داره؟!مگه آدم فقط باید فامیل همدیگه باشه تا غیرتی شه؟!من هر دختر ایرانی رو می بینم که تو ولایت غربت اسیر دست یه خارجی شده،غیرتی میشم و حرص میخورم!حتی شما !من برای شمام نگرانم!آخه این پسره ی زشت و ایکبیری چیه باهاش بلندشدین اومدین بیرون؟!للش کنین این مرتیکه ی بدترکیب رو!ایشاالله همین روزا خودم از خجالت تون در می آم!
«دوباره آروم زدم تو پهلوش»
مریم ـ بابک خان برای اینکه خیالتون راحت بشه و فکرهای بد نکنین باید بگم ایشون اسمشون مایکله،نامزد مینا!در ضمن پدرشون هم از دوستان صمیمیه مامانم هستن!
بابک ـ اِ...!!پس عمه خانم هم بعله؟!
«بعد با ناراحتی به من گفت»
ـ پاشو آرمین بریم که انگار خانه از پای بست ویران است! پاشو بریم که اینا اصلا خانوادگی جفا کارن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 1 Jul 2012 08:59
«دوتایی بلند شدیم و رفتیم طرف در رستوران که مریمم کیفش رو ورداشت و دنبالمون اومد.بابک منو می کشید و دنبال خودش می برد و مریم هی صدا میکرد»
ـ آرمین!بابک!
«اما بابک صبر نکرد و از رستوران رفتیم بیرون.مریمم دنبالمون اومد.خیلی عصبانی بود.وقتی دید که ما رفتیم،اونم خیلی ناراحت رفت اونطرف خیابون و سوار ماشینش شد و با سرعت رفت.بابک همونطور که پشتش به مریم بود از من پرسید»
ـ رفت؟
ـ آره.حالا می ره به عمه م جریان رو میگه،اونم می آد پدر منو در می آره!
بابک ـ قربون عمه ت بری!نترس مرد گنده!
ـ نمایشت تموم شد؟بندازم پائین؟
بابک ـ پرده ی نمایش رو؟
ـ نخیر!ابروم رو!
«بابک زد زیر خنده و گفت»
ـ اما عجب صلابتی پیدا کرده بودی!دل شیر آب میشد!من خودم از قیافه ی عصبانیت ترسیدم!بنداز پایین کمون رستم رو!
ـ ببین بخاطر تو چکارا باید بکنم!
بابک ـ یه ربع نشد...
ـ چرا بابا!
بابک ـ نخیر!بیچاره رویا از ترسش از دستشویی بیرون نمی آد!
«تا اینو گفت،دیدم رویا داره از دور می خنده و می آد طرف ما.تا رویا رسید بابک گفت»
- خوشت اومد؟
رویا ـ عالی بود!
ـ حالا خدا بدادمون برسه با عمه م!
بابک ـ راست میگه!عمه ش مثل نهنگه!عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس!
ـ حالا اگه فردا اومد چیکار کنیم؟
بابک ـ دو حالت داره:یا مریم به عمه ت جریان رو میگه یا نمیگه.من فکر میکنم احتمالا جریان رو بخش نگه که مسئله خود به خود حله.احتمالا عمه سراغ ما نمی آد.فقط باهامون قهر میکنه بعدشم زنگ میزنه ایران،چغلیت رو به بابات میکنه!
ـ پس بیچاره شدم!داستان تا ایران میرسه!
بابک ـ باید افتخار کنی که اینجا نمایش بازی میکنی.بلافاصله تو ایران می ره رو صحنه و نشونش می دن و معروفیت پیدا میکنه!
ـ زهرمار!
بابک ـ حالا بیا بریم یه شامی بخوریم بعد فکرش رو می کنیم.
«سه تایی رفتیم یه رستوران دیگه و غذا سفارش دادیم.تا غذا بیارن بابک گفت»
ـ همه ش می ترسیدم پسره کاراته باز باشه و یه کتک مفصل بهمون بزنه!
رویا ـ شما دو نفر بودین.نمی تونست.
بابک ـ چی میگی؟!یه بار ما هفت هشت نفر بودیم و تو خیابون با دو نفر دعوامون شد.ماهام اولش همین فکر رو میکردیم.
جات خالی،اون دو نفر،ما هشت نفر رو اونقدر زدن که داشتیم می مردیم!
رویا ـ دو نفر به هشت نفر؟پس چطور کتک خوردین؟!!
بابک ـ آخه ما هشت نفر چوب داشتیم و اونا دست خالی بودن!
«سه تایی زدیم زیر خنده و ترس انتقام عمه از یادمون رفت.»
ـ این یکی شوخی از خودت نبود بابک خان.
بابک ـ نه،تویه نمایش سیا بازی،سعدی افشار اینارو میگفت.یادش بخیر خیلی هنرمنده.
رویا ـ من نمایش سیا بازی خیلی دوست دارم.متاسفانه خیلی کم دیدم.قبل از انقلاب که ما نبودیم بعدشم که اجرا نمیشد.فقط یکی دو تاش رو اینجا تو ویدئو دیدم.
بابک ـ همین سرشبی،یکیش رو برات اجرا کردیم دیگه!
رویا ـراستی باید ازتون تشکر کنم.اگر مریم،من رو با شماها میدید،برام خیلی بدمیشد.
ـ چرا؟
رویا ـ خب می رفت به عمه خانم میگفت.
بابک ـ عمه خانم هم زود می فرستاد رو اینترنت!تازگی هام یه شبکه ی خبری رو راه اندازی کرده!
ـ اینطوریم که تو میگی نیس.
رویا ـ چرا متاسفانه اینطوریه آرمین.نه تنها عمه ی تو!اینجا ایرانی ها،خلق و خوی شون عوض شده!
همشون منتظرن یکی یه کاری بکنه و بشینن پشت سرش به بدگویی.
ـ ببخشید یه چیزی میگم.شتر سواری دولا دولا نمیشه!
بابک ـ باز از اون سخنان قصار گفتی؟!
رویا ـ اتقافا آرمین درست میگه.شاید مریم باید می فهمید که من با شماها اومدم بیرون.ما که کار بدی نمی کردیم نمی دونم چرا یه لحظه وحشت کردم.
ما ایرانی ها،وقتی از ایران می آئیم اینجاها،در واقع لباسهامون رو عوض میکنیم!
ـ برای اصلاح فرهنگ،زمان لازمه.باید نسل جدید متحول بشه.دگرگونی در تفکر و رفتار،برای نسل قدیم مشکله.
بابک ـ اصلا من نمی فهمم این عمه ی تو واسه چی سر پیری بلند شده اومده اینجا؟
اومده متحول بشه؟!بگو،آخر عمری می شستی سرخونه زندگیت.
ـ ببین.دقیقا توام داری همین کار رو میکنی!
بابک ـ اگه من دارم اینکار رو میکنم،ازخودم که یاد نگرفتم!بهم یاد دادن!یادمه حدود پنج شیش سالم بود.
یه روز دخترعمه م اومده بود خونه ی ما.از من هفت هشت سال بزرگتر بود.نمی دونم چی شد که تو خونه ی ما رفت حموم.
تو عالم بچگی،یواشکی رفتم و از سوراخ کلید توی حموم رو نگاه کنم.یه دفعه یه چیزی«گرومب»خورد تو سرم!
مادرم بود.
اولین چیزی که بهم گفت میدونی چی بود؟
گفت«اگه بابات بفهمه می کشدت»!
تو همون حال و هوای بچگی،تا شب که بابام اومد داشتم فکرمیکردم که چه چیزی براش سرهم کنم که منو نکشه!
میدونی وقتی یه بچه ی شیش ساله رو تهدید به کشتن میکنن یعنی چه؟
واسه اون بچه تو اون سن یعنی مرگ!یعنی باید منتظر میشدم تا لحظه ی کشتنم با اومدن بابام به خونه برسه!
اونم به چه جرمی؟!هیچی!یه کنجکاوی بچه گونه!
میخواستم بدونم تن و بدن ما پسرا با دخترا چه فرقی داره!
که بالاخره نفهمیدم!
یا اون روزی که با توپ زدم شیشه ی اتاق رو شیکوندم.بازم مامانم گفت اگه بابات بفهمه از خونه بیرونت میکنه!
یادم می آد که بعد از گریه و زاری زیاد،مامانم زود شیشه بر خبر کرد و تا قبل از اومدن بابام،شیشه رو انداختیم.
یه باره دیگه م یادمه که مامانم با خاله جون ،با همین مادر تو،دوتایی نشسته بودن و یکی این از خواهرشوهرش میگفت و یکی اون.
چه حرفها پشت سرشون می زدن!
تو اون بچگی؛عمه م بنظرم شد یه دیو!
چند وقت بعدش که عمه م اومد خونه ی ما وقتی خواست منو ماچ کنه،هولش دادم و فرارکردم تو حیاط!
حالا آرمین خان ،شما بگوببینم اینا تقصیر من بوده؟یا بازتاب آموزش بد؟تو همین چند مورد به من یاد دادن بترسم،دروغ بگم،دو رو باشم،ریاکار باشم.یادگرفتم غیبت کردن جز سرگرمی ماهاس.چون بعد از اون همه حرفا که مامانم پشت سر عمه م زد،وقتی دیدش،همچین بغلش کرد که انگار بچه ش رو بغل میکنه!در صورتی که من فکر میکردم که اگه عمه م یه بار دیگه بیاد خونه ی ما،مادرم اصلا تو خونه راش نمیده!یااینکه تو همین مدارس خودمون.مدیر و ناظم و معلم.همه آماده بودن که یه جوری مچ مارو بگیرن!
پنج دقیقه دیر می اومدیم مدرسه،ناظم می پرسید:کجا بودی؟رفته بودی پارک؟
زود دست میکرد و جیب هامون رو می گشت.
اگه یه روز تکلیف مدرسه رو،حالا بهر علت انجام نمی دادیم.ده صفحه جریمه باید می نوشتیم.یه معلم پیدا نشد که درک کنه شاید شب قبلش ننه بابامون باهم دعوا داشتن!شاید یه اتفاقی افتاده بود که نتونستیم مشق هامون رو بنویسیم.
نتیجه ش چی شد؟
یاد گرفتیم دروغ بگیم.هردفعه یه چاخانی می کردیم.اقا دیشب بابامون قولنج شیکم کرده بود داشت می مرد!آقا مامانم مون پا به ماه بود داشت می زائید!آقا عمه مون مرده بود رفته بودیم خاکش کنیم!اِ...!پسر تو که یه هفته پیش عمه ت مرد!
اِ آقا ببخشید،پس حتما این یکی خاله مون بوده!
خب حالا چی میگی آرمین خان؟اگه اون روزی که میخواستم از سوراخ کلید دختر عمه م رو دید بزنم جای کتک زدن و تهدید مادرم می بردم یه گوشه و در حد امکان برام این تفاوت ها رو توضیح میداد.من یاد نمی گرفتم در مقابل یه خواسته ی طبیعی باید خشونت به خرج داد!
شاید یه جواب خیلی ساده،کنجکاوی منو ارضا میکرد.البته که پاسخ تشریحی بود که دیگه چه بهتر!
تو خودت آرمین برای اینکه واسه چندتا سوال ساده جواب پیدا کنی،چقدر بدبختی کشیدی؟بالاخره جواب رو از کجا پیدا کردی؟از پدر و مادرت؟از معلمت؟از کی؟
همین الان،پسر و دخترای دوازده سیزده ساله که تازه این سوالها،بطور جدی براشون مطرح شده،جواب رو از کجا باید پیدا کنن؟
نه برادر من!این طرز فکرا و طرز تربیت،باعث شده که امثال من و عمه خانم و میلیون ها نفر دیگه،موقع بیکاری،تلفن رو ور دارن و زنگ بزنن به همدیگه و شروع کنن به غیبت کردن!
جای اینکه مثلا وقت بیکاریشون رو به خوندن یک کتاب بگذرونن.همش از این کارا میکنن.واسه همینه که تو مملکت ما کتاب خون کمه!
تازه این شاید کوچکترین ضررش باشه!
«تو همون موقع گارسن با یه چرخ دستی غذای مارو آورد.یه مرغ درسته بود و استیک و میگو.مرغ درسته رو تو یه سینی گذاشته بود و دور و ورش رو هم با سبزیجات تزئین کرده بود که بابک به فارسی به گارسن گفت»
ـ برادر من،این مرغ زبون بسته رو انقدر لخت و عور جلو مردم نگردون!دهن همه رو آب انداختی!قباحت داره والا!
«خلاصه با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم.
بعد از شام رویا گفت»
ـ خب حالا گوش کنین ببینین چی میگم.امشب براتون یه سوپرایز دارم!
بابک ـ حتمااین دفعه میخوای مارو جایی ببری که هم مریم هس و هم عمه خانم و مهتاب و فرزاد خان!
«رویا خندید و گفت»
ـ نه.از استادمون اجازه گرفتم که شما دو نفر رو هم امشب با خودم ببرم خونه ش.
بابک ـ میخوای آخر شبی مارو ورداری ببری بشینیم سر درس و مشق؟!
«رویا با خنده گفت»
ـ استادم،احضار روح میکنه!
بابک ـ باید بریم بنشینیم با ارواح درس بخونیم؟!من نمی آم.من با زنده هاش نمی تونم درس بخونم،چه برسه با مرده ها!آرمین رو وردار ببر.این جون میده واسه درس خوندن!قول بهت می دم شاگرد اول مرده ها بشه!
«بعد برگشت به من گفت»
رویا ـ چیه؟نکنه می ترسی؟
بابک ـ من می ترسم؟!به جون آرمین که از تخم چشمم واسه م عزیزه تر،اگه پام برسه اونجا،یه مرده رو زنده نمی ذارم!
رویا ـ پس بلندشیم بریم.
بابک ـ حالا مرده ها تون سربراهن؟از استادتون حرف شنوی دارن؟
نکنه ارواح بی تربیت رو احضار کنن!حرف بد که تو دهنشون نیس؟
روح دخترم توشون هس؟!
رویاـ نه.همه شون با ادبن.پاشو بریم.
بابک ـ استادتون که بداخلاق نیس؟
«سه تایی بلند شدیم و راه افتادیم.یه ربع بعد رسیدیم جلوی همون خونه که اون شب با رویا و دوستاش رفته بودیم.پیاده شدیم و در زدیم و رفتیم تو.
همه جا یه نور ضعیفی روشن شده بود.مثل خونه هایی بود که تو فیلمای ترسناک نشون می داد.
یه دقیقه بعد،یه زن حدودت شصت ساله اومد جلو و با رویا سلام و احوال پرسی کرد.رویا مارو بهش معرفی کرد و با هم آشنایی شدیم که پیرزنه به رویا گفت که امشب استاد تشریف نمی آرن.
بابک به فارسی از رویا پرسید که این پیرزنه کیه که رویا گفت این شاگرد استاده.گفت هر موقع استاد نباشه،جاش این مدیوم میشه و روح احضار میکنه.
بابک برگشت به من گفت»
ـ آرمین،حواست باشه،این پیرزنه شاگرد اوله کلاسه!باید تو درسها با این پیرزنه رقابت کنی!
«بعد به رویا گفت»
ـ شاگرد استاد که این پیرزنه باشه،پس خود استاد حتما دویست سالشه!
«تو همین موقع ،دخترخانم هاکه دوتاشون ساندرا و ژانت بودن رسیدن به ماو ژانت با خوشحالی گفت»
ـ آخ چه عالی!چقدر خوشحالم که شماها رو دوباره می بینم!
بابک ـ ماهام خوشحالیم ژانت جون!خیالت راحت باشه!همین فردا صبح اول وقت،اولیام رو می فرستم منو تو این کلاس ثبت نام کنن!اصلا میگم شبانه روزی م کنن!
«ژانت با تعجب گفت»
ـ کلاس؟!
بابک ـ آره کلاس!استاد کجاس؟چرا نمی آد؟دلم پر می زنه واسه دو خط مشق!
«بعدروبه رویا کرد و گفت»
ـ الهی دختر خیر از جوونی ت ببینی که منو دوباره با درس و مشق و دانش آشتی دادی!
«همونطور که حرف میزد و شوخی میکرد و همه رو میخندوند،رفتیم طرف مبلها و نشستیم.سالن خیلی بزرگی بود و عجیب.همه جا یه حالت باستانی داشت!منو بابک روی یه کاناپه کنارهم نشستیم.آروم در گوشش گفتم»
ـ چه خبرته بابک؟چرا اینطوری میکنی؟
«آروم گفت»
ـ چیکار کنم آرمین جون؟!مشتاق فراگیری علمم!
ـ اینجا چیزی درس نمی دن.
بابک ـ چشم باطنت رو واکن!دور و ورت پر از صفحات علم و دانش و هنره!
اصلا تو اهل درس و مشق نیستی!بلندشو برو منم به حرف نگیر بذار حواسم رو جمع درس خوندنم کنم!
«بعد یواشکی و آروم و با شیطنت به ساندرا و ژانت و رویا گفت»
ـ بچه ها خداکنه استاد مریض بشه و نیاد،ما درس نداشته باشیم و بشینیم دور هم،گل بگیم و گل بشنفیم!
«همه زدن زیر خنده »
بابک ـ قربون اون خدا برم!انگار شماهام زیاد اهل درس و مشق نیستین!خدارو شکر!هرچه شاگرد تنبله افتاده تو این کلاس!
ـ بابک آروم بشین.
بابک ـ اِه،ولم کن!تا آقا نیومده یه خرده کلاس رو شلوغ کنیم!
«تو همین موقع از اونطرف سالن،اون خانم پیر با خدمتکار که دستش یه سینی بود و تو سینی م چندتا فنجون کوچک ،پیداشون شد که بابک گفت»
ـ دیدی حالا؟!مبصر اومد!
«خانم پیر ازمون خواست که همه بریم و دور یه میز گرد چوبی اونطرف سالن بشینیم.
همه رفتیم و دور میز نشستیم.خانم پیر خیلی جدی و خشک بنظر می رسید.وقتی همه نشستن گفت»
ـ خب.آیا همه تون برای ارتباط با دنیای مردگان حاضرید؟
«همه شون سرشون رو تکون دادن.بعد خانم پیر به خدمتکار اشاره کرد که فنجونها رو جلومون بذاره.اونم یکی یه فنجون که توش قهوه بود گذاشت جلوی ما که بلافاصله بابک گفت»
ـ فاتحه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 1 Jul 2012 09:00
«همه برگشتن نگاهش کردن که من زدم تو پهلوش و گفتم»
ـ مگه مجلس ختمه؟!
بابک ـ خب عین مجلس ختمه دیگه!قهوه و مرده و...
ـ بابک این پیرزنه شوخی سرش نمیشه ها!حواست رو جمع کن.انگار بداخلاقم هس.یه دفعه یه چیزی بهمون میگه آبرویزی میشه ها!
«همه شروع کردن زیر لب یه چیزی خوندن که بابک آروم به من گفت»
ـ ببین!اینام دارن دعا میخونن.تو هم کشکی لب هات رو بهم بزن!بذار بفهمن مام توایران از این مراسم داریم!
«بهش چشم غره رفتم.وقتی دعا خوندنشون تموم شد،همگی بدون حرف شروع کردن به خوردن قهوه.همونطور که داشتیم قهوه میخوردیم،من متوجه شدم که یکی یکی دخترا،یواشکی میخندن!
برگشتم به بابک نگاه کردم دیدم همون جور که داره قهوه ش رو میخورده،یواشکی هم با اشاره سربه سر دخترا میذاره و خنده شون میندازه!
زدم تو پهلوش که بلند گفت»
ـ خدا رحمتش کنه!
«رویا آروم به فارسی گفت»
ـ کی رو؟!
بابک ـ همون رو که الان میخواهیم مرده ش رو بجنبونیم!
«رویا سرش رو انداخت پائین که خنده ش رو کسی نبینه .خانم پیر که متوجه ی بابک شده بود گفت»
ـ شما سوالی دارید پسرم؟
«بابک خندید.خانم پیر که از خنده بابک کمی ناراحت شده بود گفت»
ـ چرا می خندین؟
ـ بابک آخه شما به من می گین پسرم!به سن و سال شما نمیخوره که پسر به سن و سال من داشته باشین!
«خانم پیر،اخمهاش از هم واشد و با خنده گفت»
ـ چرا به من نمیخوره؟
بابک ـ شما خیلی خیلی سن داشته باشین،چهل ساله!احتمالا چون شما خارجی هستین و در سنین پائین ازدواج نمی کنین،پس بهتون نمی آد بچه به سن و سال من داشته باشین.
«به فارسی گفتم»
ـ چهل سال؟!دروغ که حناق نیس بگیره بیخ گلوت رو!
بابک ـ دروغ هرچه گنده تر باشه زودتر باور میکنن!
«بعد رو به خانم پیر کرد و گفت»
ـ دوستم میگه شما حدودا چهل و هفت و هشت ساله تونه.
«خانم پیر خندید و گفت»
ـ البته سن من کمی از اینکه می گین بالاتره.
بابک ـ خدا از سر تقصیرات این بزرگترا نگذره!حتما شما رو هم تو سن پائین بزور شوهر دادن!چندتا شیکم زائیدی تا حالا؟
«به زیان انگلیسی،اصطلاحاتی بکار میبرد که شاید خود خارجیام سالها بود که به گوش شون نخورده بود.خانم پیر که متوجه ی این اصطلاح قدیمی شده بود،حسابی خندید و گفت»
ـ فکر نمیکردم تا این حد به زبان ما تسلط داشته باشی!
بابک ـ آخه بابام یه لرد انگلیسی بوده!
«خانم پیر با تعجب گفت»
-آ اوه !جدی؟!
بابک ـ بله.اسمشم سر آبرهام استوده بوده.تا حالا نشنیدین؟
خانم پیرـ نه نه متاسفانه.ولی چرا!انگار یکی دوبار این اسم به گوشم خورده!
«اروم بهش گفتم»
ـ بابک این چرت و پرتا چیه میگی؟اسم بابای تو که نصرت اله س!
بابک ـ مگه اسم در گوشی بابام ابراهیم نیس؟
ـ خب چرا!
بابک ـ خب ابراهیم به خارجی آبرهام میشه دیگه!
ـ فامیلیت چی؟
بابک ـ ستوده با استوده چه فرقی داره؟اصلا به تو چه مربوطه؟خود این خانمه اسم بابام رو شنیده!
«بعدرو کرد به خانم پیر و پرسید»
ـ ببخشید،شما اسم پدر منو کجا شنیدین؟
خانم پیر ـ فکر میکنم اگه اشتباه نکرده باشم،خیلی سال پیش توی روزنامه خوندم گویا پدرتون،سر آبرهام استود تو مجلس لردها بودن!
«بابک به فارسی گفت»
ـ بیچاره این بابام هی می گفت زمان مشروطه،پدر بزرگم خیلی مبارزه کرده و آزادی خواه بوده ها!بیچاره چون مدرک نداشت ما باور نمیکردیم!
ـ امر به خودتم مشتبه شده؟!
بابک ـ این خانمه که دروغ نداره بگه!
خانم پیرـ حالا سر آبرهام کجا هستن؟
بابک ـ ایران تشریف دارن.
خانم پیر ـ اونجا به چه کاری اشتغال دارن؟
بابک ـ تو کار کلاه و این جور چیزا هستنن.
«من و رویا زدیم زیر خنده که بابک گفت»
ـ یعنی کارخونه ی کلاه سازی دارن.کلاه واسه سر مردم تولید میکنن از نوع انگلیسی!
«بعد برای اینکه حرف رو عوض کرده باشه گفت»
ـ راستی شما شوهر دارین؟
«خانم پیر یه دفعه ناراحت شد و با حسرت گفت»
ـ متاسفانه چندین سال پیش شوهرم در اثر یک حادثه فوت کرد.
بابک ـ نور به قبرش بباره.یعنی شما این چندسال تنها بودین؟!
ـ بابک دست از سر این پیرزنم هم ور نمی داری؟
بابک ـ هیچی نگو که تازه رگ خوابش رو پیدا کردم و به حرفش کشیدم!
«بعدرو به خانم پیر کرد و گفت»
ـ دوستم میگه شما جوون جوون حروم شدین!
«خانم پیر که متوجه ی این اصطلاح نشد پرسید»
ـ این جمله چه معنی داره؟
بابک ـ یعنی شما از زندگی و جوونی تون هیچی نفهمیدین!زن باید شوهر داشته باشه.اتفاقا شما باب دندون بابای منید!بابام چندساله داره دنبال زنی مثل شما میگرده.
خانم پیرـ اوه!پدر شما هم مجرد هستن؟
بابک ـ نه فعلا داره با مادرم زندگی میکنه.
خانم پیر ـ پس اگه ایشون متاهل هستن،چطور دنبال یه زن دیگه می گردن؟
«من و رویا داشتیم از خنده می مردیم که بابک گفت»
ـ از مادر من دلخوشی نداره!
خانم پیر ـ یعنی قصد دارن از مادر شما جدا بشن؟
بابک ـ شاید تو دلش یه همچین قصدی داشته باشه اما بعید میدونم به زبون بیاره.
خانم پیر ـ چرا؟
بابک ـ آخه اونوقت مادرم سروبونه ش رو یکی میکنه!
خانم پیر ـ یعنی چه؟!
بابک ـ یعنی بهش اعتراض میکنه!فقط احتمالا یه خرده اعتراضش شدیده!
خانم پیر ـ پس وقتی ایشون زن دارن چطور می تونن دوباره ازدواج کنن؟
بابک ـ ما مردا تو ایران می تونیم تا چهار تا زن رو عقد کنیم بشرطی که بینشون عدالت برقرار باشه.
خانم پیر ـ من اصلا سردر نمی آرم!
بابک ـ شما به این چیزا کاریتون نباشه.فقط از خودتون عکسی چیزی دارین من بفرستم تهران واسه بابام؟
ـ بابک دست وردار...
بابک ـ هیچی نگو.جریان روح و احضار ارواح یادش رفت!
ـ ما اومده بودیم که اینجا که روح احضار کنیم!
بابک ـ این همه آدم زنده دور و ورت هستن،روح به چه دردت میخورده آدم بد سلیقه؟!
خانم پیر ـ عکس جدید ندارم.
بابک ـ باشه،مهم نیس.مال یکی دو سال پیشم باشه خوبه.فقط زودتر برسونینش دست من که پستش کنم ایران.
«خانم پیر که حسابی تو فکر رفته بود گفت»
ـ من اول باید درست فکر کنم.بعد تصمیمم رو به اطلاع شما می رسونم.
بابک ـ اصلا عجله نکنین.وقت دارین.خوب فکراتون رو بکنین.شوهر،کفش تنگ و گشاد نیس که تا پاتون رو زد عوضش کنین!
«خانم پیر از این مثالهای بابک خنده ش گرفت و کمی بعد گفت»
ـ بچه ها عذر میخوام.من الان آمادگی ندارم.تمرکزم بهم خورده.
«بعد بلند شد و رفت.به بابک گفتم»
ـ پیرزن بدبخت رو هوایی کردی.
بابک ـ میخوام جای سوغات واسه بابام اینو ببرم تهران!
ـ ساندرا ـ جدی پدرت قصد ازدواج داره؟
بابک ـ ما مردا دله ایم!تا وقتی م که دارن می ذارن مون تو گور هم قصد ازدواج داریم.اگه ترس مهریه ی زن نبود.همه مون چهارتا زن رو دیگه می گرفتیم!
رویا ـ تو هم اینطوری هستی؟
بابک ـ من از همشون بدترم!حالا بیاین سرخوش و بش خودمون.با بدختی مبصر کلاس رو دکش کردم رفت!بیچاره اسم شوهر که اومد،تموم هوش و حواسش پرت شد!
ـ شیطون باید بیاد پیش تو درس بخونه
بابک ـ داره درس میخونه شیطون بشیم! الان یه سالی هس که دارم بهش درس می دم!
خلاصه اون شب دیگه ما خانم پیر رو ندیدیم.
بابک می گفت و ما می خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت.موقع رفتنم بابک طوری رفت که خانم پیر اصلا متوجه نشد.
وقتی سوار ماشین بودیم و می خواستیم رویا رو برسونیم خونه ش،رویا به بابک گفت»
ـ تو چه جور شخصیتی داری؟اصلا نمیشه تو رو شناخت.هرجا که پا می ذاری،همه رو می خندونی و شاد میکنی!این چندوقتی که باهات آشنا شدم،اصلا ندیدم که ناراحت باشی و غصه بخوری .تو دیگه چه جور آدمی هستی؟آدم وقتی با توئه احساس میکنه که تمام مشکلات این دنیا پوچ و بی ارزشه! احساس میکنه که همه ی ادما رو دوست داره،احساس میکنه که همه ی آدما خوبن،احساس میکنه که میتونه تمام سختی ها رو تحمل بکنه و به همه ی مشکلات پیروز بشه!شخصیت خیلی جالبی داری بابک!
«بابک همونطور که رانندگی میکرد گفت»
ـ خداوند انسان رو برای شادی آفریده.هیچ جا ما نشنیدیم که آدمیزاد به دنیا اومده که غصه بخوره و عذاب بکشه!
گریه انداختن مردم که کاری نداره!حقشون رو بخور،،بهشون توهین کن.آزادی شون رو بگیر،بهشون ظلم کن تا گریه شون در بیاد!
اما اگه تونستی کسی رو شاد و خوشحال کنی آدمی!
ـ حتی اگه قرار باشه سربه سر یه پیرزن بذاری و بهش دروغکی بگی که میخوای عکسش رو بفرستی واسه پدرت برای ازدواج؟
بابک ـ اگه منظورت امشبه که من کار بدی نکردم.
حرفایی که به اون پیرزنه زدم،کلی باعث امیدواریش شد.بهش اعتماد به نفس داد.
آدم وقتی می میره که امید و اعتماد به نفسش رو از دست بده!
بیچاره این پیرزن دیگه داشت امیدش رو از دست میداد!
اصلا میدونی چرا این زن رو آورده به احضار ارواح و این چیزا؟
همش بخاطر اینه که بتونه با روح شوهرش حرف بزنه!چرا؟چون در ضمیر ناخودآگاه خودش به دنبال جفتش میگرده!حالا تو زنده ها نشد تو مرده ها!
قول بهت میدم که این زن از فردا روحیه ش به کلی عوض بشه!
لباس تنش رو دیدی؟سیاه!دامنش چه رنگی بود؟سیاه!
حالا اگه دفعه ی دیگه ببینی ش دیگه لباس سیاه تنش نیس!
امشب به حرفای من فکر میکنه.همینکه ما بهش گفتیم که چهل و هفت هشت ساله بنظر میاد،روحیه می گیره!به زندگی امیدوار میشه!
حالا اگه بهش می گفتیم هفتاد ساله به نظر میاد و دیگه باید از کاراش توبه کنه و فکر مردن باشه خوب بود؟!
اگه این چیزا رو می گفتیم،فقط یه دل رو از خودمون رنجونده بودیم.
در ثانی،اینا که همینطوری شوهر نمی کنن!ندیده و نشناخته که نمیاد زن بابای من بشه!تو فکر کردی همین فردا صبح پاسپورتش رو می بره سفارت ایران واسه ویزا؟!
رویا ـ بابک راست میگه.وقتی اون حرفا رو میزد من نور امید رو تو چشماش دیدم من تا قبل از امشب خنده رو لب این زن ندیده بودم اما بابک باعث شد که اون برای اولین بار بخنده!
بابک ـ آدم تا زمانیکه میخنده،تیغ غم و غصه بهش کارگر نیس!زمانی آدما بیچاره میشن که خنده از یادشون میره!
بابا این آرمین رو ولش کن!این طبیعتش بهوت افسردهی!
خلق و خوی اموات رو پیدا کرده!اول جوونی عاشق یه دختر هزار و چهارصد ساله شده!
این همه دختر خوشگل و جوون دور و ورشن،این گلوش پیش مادر بزرگش گیر کرده!اصلا عاشق پیرزناس!پیرزن پسنده!پیرزن که تو بیداری گیرش نیاد،تو خواب میره سراغ مادربزرگ مادر بزرگش!
«اومدم جوابش رو بدم که یه دفعه یه زن اومد وسط خیابون!بابک که داشت با ما حرف میزد،حواسش درست جمع نبود که من داد زدم و یه دفعه فرمون رو گرفت اونطرف واز کنار اون زن رد شدیم!!»
ـ دیوونه الان نزدیک بود بزنی بهش!پشت فرمونم نمیشه این زبونت کار نکنه؟!چیزی نمونده بود پیرزن بدبخت رو له کنی!
«بابک یه گوشه واستاد و گفت»
ـ بیا!باز یه پیرزن دید و همه چیزو فراموش کرد.ببینم!تو چه جوری تو یه نظر تشخیص دادی که طرف پیرزنه!
«پیاده شدم.اون خانم رفته بود اونطرف خیابون و گوشه ی پیاده رو افتاده بود زمین.راه افتادم بطرفش که بابک داد زد»
ـ کجا می ری؟این یکی رو ولش کن!این به درد تو نمیخوره!بیا کجا میری؟!
«بهش محل نذاشتم و رفتم سراغ اون خانم که بابک و رویا هر دو پیاده شدن و دنبالم اومدن بابک خودشو رسوند به من و بازوم رو گرفت و گفت»
ـ میخوای چیکار کنی؟!
ـ میخوام ببینم چرا غش کرده.
بابک ـ بابا این از اون مستای آخر شبه!ول کن حالا یه چیزی م ازمون طلبکار میشه!بیا بریم،خودم فردا برات یه پیرزن گیر می آرم که دندون هاشم عاریه نباشه!
ـ کمک به مردم!شاد کردن مردم!خندوندن مردم!یادت رفت!؟
بابک ـ اونا شعار بود می دادم!تو چرا باور کردی؟
«دیگه رسیده بودیم به اون خانم.داشت زیر لب یه چیزایی واسه خودش می گفت که مفهوم نبود.بوی خیلی بدی ازش می اومد که تا نزدیکش شدیم بابک دماغش رو گرفت و گفت»
ـ واه واه!خدا خفه ت کنه زن!دو تا پیاله کمتر میخوردی!پاک سیاه مسته!از بس الکل تو تنشه،کبریت بگیریم نزدیکش منفجر میشه!
خانم!خانم!پاشو یه چیکه عرق واسه ت آوردم بخور!
ـ سربه سرش نذاربابک.
بابک ـ حالا گیرم من سربه سرشم بذارم،این اصلا می فهمه؟!این انقدر مسته که الان فکر میکنه ما گربه ایم دورش جمع شدیم!
بیا بریم تا شرش دامن مون رو نگرفته!
ـ بابک !داره گریه میکنه!
بابک ـ من گفتم شاد بودن و خندیدن خوبه اما واسه آدمی که در شرایط عادی باشه نه این بابا!بیا بریم،این دائم الخمره!
ـ واسه یه دقیقه!
بابک ـ بابا، من آدمای معمولی رو می تونم بخندونم نه مستا رو!بیا بریم الان یه پلیسی چیزی می رسه فکر میکنه اومدیم جیب اینو بزنیم!
ـ ساکت شو یه دقیقه!داره یه چیزی میگه!
«سرم رو بردم نزدیکش که شنیدم داره یه چیزایی به فارسی میگه»
ـ بابک این ایرانی یه!!داره فارسی فارسی حرف میزنه!
بابک ـ سکسکه هاش فارسی یه؟!اینکه فقط داره سکسکه میکنه!
ـ تو حرف نزن می شنوی داره چی میگه!
«سه تایی کنارش نشستیم و گوش دادیم»
ـ برچرخ فلک«سکسکه»هیچ کسی«سکسکه»چیره نشد«سکسکه»
وز خوردن «سکسکه»آدمی زمین سیر نشد«سکسکه»
بابک ـ چه قافیه ای !آخر همه ش سکسه س!
ـ هیس!
ـ مغرور بدانی«سکسکه»که نخورده ست ترا«سکسکه»
تعجیل مکن«سکسکه»هم بخورد«سکسکه»دیر نشد
بابک ـ اِ !این یکی قافیش بهم خورد!آخرش سکسکه نداشت!
ـ مادر!مادر !حالتون خوبه؟
بابک ـ اِ..!این خاله ی منه؟!مامانت اینجا اومده چیکار؟
ـ بابک شوخی نکن.نمی بینی ایرانیه؟!
بابک ـ راست می گی.بذار من باهاش حرف بزنم.
«بعد سرش رو برد جلوتر گفت»
ـ مادر آرمین!خاله ی من!قربونت ،اسم عرقی رو که خوردی آروم در گوش من بگو!انگار جنسش عالی بوده!
ـ خفه شی بابک!
بابک ـ خانم!خانم!چشماتو واز کن.ما هموطنیم.میخواهیم کمکت کنیم.
«اون خانم همونطور که چشماش بسته بود گفت»
ـ مرده شور«سکسکه»تو هموطن رو«سکسکه»ببره!همین «سکسکه»تو هموطن «سکسکه»بیچاره م کردی«سکسکه»!
بابک ـ حظ کردم از این فارسی سلیس و شیرین!خیلی وقت بود که کسی باهام اینطوری صمیمی و دوستانه صحبت نکرده بود!
«خنده مون گرفت»
بابک ـ خانم!میدونم که دیدن یه هموطن تو این ولایت غریب چه کیفی داره،خواهش میکنم دو تا جمله ی دیگه با مهر و محبت بهمون بگو.
ـ برو گمشو که...هرچی میکشم از دست...تو هموطن میکشم...
بابک ـ الهی قربون اون فارسی حرف زدنت برم!روحم تازه شد!چه سکسه های قشنگی میکنه!تمام جمله هاش مزین به سکسکه س با بوی دلپذیر عرق سگی!
ـ بابک خجالت نمی کشی این پیرزن بدبخت رو اذیت میکنی؟!
بابک ـ من اینو اذیت میکنم؟!این داره به ما بد و بیراه میگه!
هشت تا جمله گفته،هفت تاش فحش بوده!
ـ مادر!مادر!این چه بلایی یه که سرخودت آوردی؟به خدا برازنده ی شما نیس!
ـ مگه اینجام...ایرانه که تو کار...مردم فوضولی میکنی؟
بابک ـ مادر،سکسکه ی آخر جمله رو نذاشتی!
«خانم پیر سکسکه کرد»
بابک ـ ممنون.چقدر حرف گوش کنم هس!
«خنده مون گرفت»
ـ مادر ،ما باید برات چیکار کنیم الان؟چکاری از دست ما براتون ساخته س؟
ـ .....مگه ازتون...کمک خواستم فوضول...
بابک ـ سکسکه،سرخط!
ـ بچه ها چیکار کنیم؟
بابک ـ شما همینجا واستین من بپرم یه بطری عرق بگیرم و بیام!این هنوز مست مست نیس!یه بطری دیگه که بخوره،می گیره همینجا تا صبح راحت میخوابه و صبحم بلند میشه می ره دنبال کارش!
ـ اِه!گمشو شوخی نکن.
بابک ـ بیا بریم دنبال کارمون!
ـ نمیشه که همینطوری ولش کنیم و بریم.
بابک ـ پس چیکار کنیم؟
بابک ـ باید یه کاری بکنیم دیگه.
بابک ـ یه کار دیگه م میشه کرد!اگه موافقین بگم.
ـ بگو.
بابک ـ برم دو بطر عرق بگیرم بیارم،ماهام بخوریم و پیشش همین جا بگیریم تا صبح بخوابیم که تنها نباشه!صبح م همه مون بریم دنبال کارمون!
«رویا زد زیر خنده»
ـ زهرمار با این راه حلت!
بابک ـ بابا بیا بریم!این زن کارش همینه!به تو چه مربوطه؟!
ـ من اینو اینجوری با این حال و روز اینجا ول نمیکنم.
«اینو گفتم و کنار اون خانم نشستم رو زمین»
بابک ـ مرده شور اون دل هوس بازت رو ببرن!اخه تو چرا انقدر پیرزن پرستی؟اخه با این پیرزن چیکار کنیم؟!حرفم که بهش می زنیم دری وری بارمون میکنه!
«توهمین وقت اون خانم پیر آروم سرش رو بلند کرد و از لای چشماش یه نگاهی به من کرد و گفت»
-توام...دیوونه ای....بدبخت
بابک ـ آخر جمله سکسکه نذاشتی نیم غلط!
«سه تایی خندیدیم»
بابک ـ آرمین جون از خر شیطون بیا پایین.بلندشو بریم دنبال کار و زندگیمون.
«فقظ نگاهش کردم»
بابک ـ من نمی دونم این خاله ی من این یه چیکه شیر گندیدش رو با حرص و جوش به تو داده که تو انقدر لجبازی؟!
ـ لجباز نیستم.این زن هرچی باشه یه هموطن ماس.
«تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت»
ـ مرده شور....تو هموطن رو...
«بابک نذاشت که حرفش تموم بشه و گفت»
ـ شما به خودت فشار نیار!ما خودمون بقیه ی جمله رو بلدیم!
«بعد به من گفت»
ـ پسرخاله جون،میگی چیکار کنیم؟
ـ باید بغلش کنیم . بذاریمش تو ماشین ببریمش خونه.
بابک ـ اگه اینو ببریمش خونه تا صبح مرده زنده مون رو می جنبونه ها!این همینطوریش داره فحش مون میده وای به اینکه بهش دست بزنیم!
ـ عیبی نداره بذار هرچی میخواد بگه.
بابک ـ حالا از این گذشته،اگه این پیرزن رو ببریم خونه مون،شیرین بفهمه حسودی میکنه ها!دوتا پیرزن رو نمیشه با هم تو یه خونه نگه داشت!هرچی ام باشه شیرین هزار و سیصد و خرده ای سال از این بزرگتره و احترامش واجب تر!
«تا بابک اینو گفت اون خانم پیر زیر لبی دوباره گفت»
ـ مرده شور...اون شیرین رو هم...ببره...
بابک ـ دیدی آرمین خان؟!هنوز پاش نرسیده تو خونه میخواد پالون هووش رو بذاره آفتاب!
«بعد به اون خانم پیر گفت»
ـ من نمی فهمم!این چه جور مستیه؟!این از منم که هوشیارتره!
رویا ـ محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست!
بابک ـ ول کن رویا جون!این پیرزنه الان بلند میشه فکر میکنه داریم مشاعره میکنیم!
«بعد رو به من کرد و گفت»
ـ بالاخره چیکار کنیم؟
ـ ببریمش.
بابک ـ بر اون قوزک پای بابات لعنت که اومد این خاله ی ترشیده ی منو گرفت و تو آدم لجباز رو به دنیا آوردن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....