ارسالها: 6216
#21
Posted: 1 Jul 2012 09:02
فصل 8
«بالاخره هرجوری بود اون خانم پیر رو سوار ماشین کردیم و نشوندیمش روی صندلی عقب که اونم سرش رو به صندلی تکیه داد و خوابید
ماهام سوار شدیم و حرکت کردیم.»
بابک ـ آرمین خان حالا حس وطن پرستیت ارضا شد؟
ـ آره دستت درد نکنه.
«بازخانم پیر زیر لب گفت»
ـ مرده شور...تو هموطن....
«بقیه ش رو بابک گفت»
ـ رو ببره که هر چی میکشم از دست تو هموطن میکشم خوب گفتم خانم؟
خانم پیرـ ...«سکسکه»آره!
بابک ـ مادر،شمافقط سکسکه هاش رو بکن.جمله سازی ش با من!
«زدیم زیر خنده»
خانم پیرـ دارین منو«سکسکه»کجا می برین«سکسکه»؟
بابک ـ یه دکه ی عرق فروشی اینجاها هس که اسم صاحابش هامبارسونه!داریم می ریم اونجا.
خانم پیر ـ باشه«سکسکه»
ـ بابک!خجالت بکش!
بابک ـ اِه!هرجا دیگه رو می گفتم نمی اومد که!
«دوباره ماها خندیدم .بابک آروم زیر لب گفت»
ـ یه هموطنی از این زن من بسازم که تو داستانها بنویسن.
«تا اینو گفت خانم پیر لای چشماشو واز کرد و گفت»
ـ لعنت به....پدرو مادر...تو هموطن...
بابک ـ بابا،مرده و زنده ی مارو نصفه شبی جنبوندی که!بگیربخواب دیگه!مست ندیده بودیم که انقدر حرف بزنه!حداقل تو اون دو تا کتاب،پریچهرخانم و آقای هدایت با تربیت بودن!این یکی که دهنش چاک و بست حسابی م نداره!چه گوشای تیزی م داره!هرچی میگیم می شنوه!
«زدیم زیر خنده»
ـ اِه!از موضوع کتاب خارج نشو!
«خلاصه چند دقیقه بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو پارکینگ و هرجوری بود اون خانم رو بردیم تو آسانسور که گفت»
ـ اینجا که....عرق فروشیه....هامبارسون نیس.....
هامبارسون........سرتجریش دکه..........داشت.......
دق کرد بیچاره..........از غصه....
بابک ـ اِاِ....!هامبارسون مرد؟!خاک تو سرمون شد!
«بعد به حالت گریه گفت»
ـ ای خانم ای خانم!دیگه خونه ی امیدمون ویرون شد؟ ای هامبارسون رفتی و مارو تنها گذاشتی!
خانم بهتون تسلیت میگم!یعنی به تمام خانواده ی بزرگ الکی ها و مستای آخر شب تسلیت میگم که بی پشت و پناه شدن!
«ماها دیگه از خنده نزدیک بود که خانم پیر رو ول کنیم کف آسانسور!
خلاصه دکمه رو زدیم و آسانسور حرکت کرد و رسیدیم به طبقه ی خودمون و اومدیم جلوی در آپارتمان که خانم پیر به بابک گفت»
ـ می شناختیش....هامبارسون رو........؟
بابک ـ می شناختمش؟!چشم و چراغ مون بود! امید دلمون بود!
آفرین به پسرش که نذاشت چراغ دکه ی باباش خاموش بشه!بساط دکه رو برد تو خونه شون!حالا مردم می رن خونه ش سراغش!
«با خنده رفتیم تو آپارتمان و اون خانم پیر رو نشوندیم رو یه مبل.تا نشست یه نگاهی از لای چشماش به ما کرد و گفت»
ـ شماها که«سکسکه»چهارتا بودین«سکسکه»اون یکی تون کو«سکسکه»؟
بابک ـ یکی مون از دست شما ده دقیقه پیش خودشو کشت!
«زدیم زیر خنده»
خانم پیر ـ خدا بیامرزدش...چه جور دختریی....بود؟
«بابک یه دفعه گوشاش تیز شد و دور و بر خودش رو نیگاه کرد و به من گفت»
ـ نکنه راست میگه و ما چهارتا بودیم؟!میگه یه دختر دیگه م باهامون بوده!نکنه وسط راه حیف و میل شده باشه؟!
ـ بابک!
بابک ـ چه میدونم! این شک میندازه تو دل آدم!
«خانم پیر گفت»
ـ چقدر اینجا...سوت و کوره...بگو...یه چیزی واسه مون....بزنن!
بابک ـ نخیر!این فکر میکنه که آوردیمش کاباره مولن روژ!
ـ بابک ولش کن.
بابک ـ می ترسم دمدمه های صبح این وادارمون کنه واسش عربی برقصیم ها!
«زدیم زیر خنده که بابک به رویا گفت»
ـ رویا جون،تو بیا زودتر برو،یه دفعه می بینی این تورو جای«سامیه جمال»اشتباه می گیره ها!
ـ بابک اگه تونستی یه دقیقه زبون به دهن بگیری؟!
بابک ـ حالا میگی چیکارش کنیم؟
ـ یه رختخواب براش میندازیم همین جا بخوابه تا صبح ببینیم خدا چی میخواد.
بابک ـ میگم یه سوپی،غذایی چیزی واسه ش درست کنیم بدیم بخوره.این آنقدر لاغر و زرد نبوئه یه دفعه دیدی تا صبح نکشیدها!تو یخچال از این سوپ های آماده داریم.من برم واسه ش درست کنم.
ـ دیدی حالا حس همون پرستی توام عود کرد!
«تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت»
ـ مرده شور........تو هموطن........رو.....
بابک ـ بابا این کلمه رو نگو!مگه نمی بینی این بهش حساسیت داره؟!
«دوباره زدیم زیر خنده.خانم پیرکمی سرش رو از روی پشتی مبل بلند کرد و با چشمای نیمه بسته به بابک گفت»
ـ توبودی....گفتی....میخوای.....عربی برقصی......
بابک ـ نه،من رقص شاطری بلدم!عربی رو این آرمین خوب می رقصه!
«سه تایی زدیم زیر خنده.رویا که داشت از چشماش اشک می اومد»
بابک ـ اخ جون!امشب خواب بیخواب!تا صبح بزن بکوب داریم!
ـ بابک !یواش!ساعت سه بعداز نصف شبه!
بابک ـ تو فقط زورت به من میرسه؟!مگه من میخوام عربی برقصم؟!
اگه مردی برو جلوی این هموطن ت رو بگیر که فکر کرده اومده کاباره شکوفه فر!
تا کلمه ی هموطن رو گفت خانم پیر زیر لب گفت»
ـ مرده شور...تو هموطن رو.........
«سه تایی زدیم زیر خنده»
بابک ـ نمی دونم اینکه نمیخوام اسمش رو بگم چه بلایی سراین زن آورده که به این کلمه آلرژی پیدا کرده!
ـ اگه میخوای براش غذا بیاری برو بیار دیگه!
بابک ـ رفتم.رویاخانم شمام دیگه بفرمایین منزلتون .کافه تعطیله!بابا مام زن و بچه و خونه و زندگی داریم آخه!
«رویا اصلا دل نمیکند از پیش ماها بره.با بی میلی ازمون خداحافظی و رفت.بابکم رفت تو آشپخونه دنبال غذا.
منم رفتم و یه رختخواب آوردم و یه گوشه پهن کردم.یه خرده بعد بابک با یه کاسه سوپ اومد و هرجوری بود دادیم اون خانم خورد و بردیمش تو رختخواب و خوابوندیمش و من و بابک رفتیم تو اتاقون که صدای خانم پیر بلندشد»
ـ ای بس که....نباشیم و جهان............خواهد بود..........
نی ..........نام زما.....نی و نشان خواهد.........بود
زین پیش........نبودم و ...........نبد هیچ.......خلل
زین......پس چو.....نباشیم همان.........خواهد بود
«شعرای قشنگی میخوند .از یه آدم مست بعید به نظر می رسید که بتونه این چیزا رو بگه»
بابک ـ شاعر یه چیزای دیگه م گفته ها!
آنقدر مستم که از چشمم شراب آید برون/ از دو گوشم یک مقنی باطناب آید برون!
بعد از اون دیگه صدایی ازش نیومد.ده دقیقه ای صبر کردم و یه سری بهش زدم.خوابیده بود.برگشتم تو اتاقم سراغ اون تیکه چرم و از تو کشو ورش داشتم و تو دستم فشارش دادم و رفتم تو تختخواب.
بالاخره وقت خواب رسیده بود.وقت خواب یا زمان دیدار!
چشمامو بستم و یه لبخند نشست رو لبم!
* * *
باسرو صدای زیاد و هیاهو چشمامو واز کردم!
نمی تونستم چیزی رو که می بینم باور کنم!
روی یه تپه نسبتا کوتاهی واستاده بودم.زیرپاهام یه دشت خیلی بزرگ بود پر از سرباز که با شمشیر و تبر و نیزه.به جون هم افتاده بودن!
تمام زمین رو خون پوشونده بود!داشت گوشم از صدای بهم خوردن شمشیر و فریاد زخمی ها و نعره سربازا کر میشد!
مثل حیوونها به جون هم افتاده بودند و همدیگرو تیکه تیکه میکردن!
اصلا نمی تونستم چیزی رو که می بینم باور کنم!
یه عده اون وسط با اسب این ور و اونور می رفتن و سربازا رو به جنگ تشویق میکردن.یه عده یه طرف دیگه با طبلهای بزرگ مارش می زدن..
همینطور آدم بود که کشته میشد!بوی زُهم خون همه جارو گرفته بود!
یکی پاش قطع شده بود،یکی سر نداشت،یکی شیکمش پاره شده بود!افتضاح بود!
اسبای زبون بسته تیکه پاره شده،اینطرف و اونطرف افتاده بودن!به حیوون هام رحم نمیکردن!
چشمامو بستم و گوشامو با دستام گرفتم و فریاد زدم»
ـ شیرین!
«که صدای قشنگ شیرین تو سرم پیچیده»
ـ روانت آزردم؟
ـ شیرین؟!
شیرین ـ آسوده باش.اینان بر تو گزندی نمی رسانند.
ـ اینا کی ن؟!چرا مثل حیوونای وحشی دارن همدیگر و پاره پوره میکنن؟!
چرا ما اومدیم اینجا؟!
شیرین ـ مگر آرزوی دیدار خسرو را نداشتی؟
ـ مگه خسرو هم اینجاس؟!
«با دست به جایی بالای یه بلندی اشاره کرد.یه تپه بود که دور تا دورش رو سربازا محاصره کرده بودن.یه نفری روی یه صندلی قشنگ نشسته بود و دور و برش یه عده آدم با لباسهای عجیب و غریب جنگی واستاده بودن و یه چتر بزرگم روی سرش گرفته بودن.»
شیرین ـ او خسرو پرویز پادشاه ایران زمین است..
ـ اینا چرا همچین میکنن؟!اونای دیگه کین؟!
شیرین ـ ان دیگری بهرام است.بهرام چوبینه.
ـ سرقدرت وپادشاهی افتادن به جون هم؟!
شیرین ـ آنان را با یکدیگر کاری نیست.زیان این پیکار از ان سربازان و مردم بیگناه اوست.به آنان بنگر!
پاره ای از آنان تنها برای سیر کردن شکم خویش بی باک می جنگند . پاره ای دگر را آئین شان بدین گرداب هراسناک کشانده است!
ـ اینا چه جوری جواب خدارو می دن؟جواب کشته شدن این همه آدم رو چی می دن؟
«شیرین تا اسم خدا رو شنید،یه لحظه چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت . بعد همونطور که به صحنه ی جنگ نگاه میکرد گفت»
ـ آنان همیدون(اکنون) به کیفر کردار خویش گرفتارند!
ـ منو از اینجا ببر شیرین.
«نگاهی به من کرد و گفت»
ـ جان پریشت(پریشان)نمودم؟
ـ نه عیبی نداره،اتفاقا بد نشد که این صحنه رو دیدم.حالا فقط بریم.دیگه طاقت دیدن این همه وحشی گری رو ندارم!
شیرین ـ دست بدست من بسپار و دیده برهم نه.
«دستش رو گرفتم و چشمامو بستم .یه خرده بعد بهم گفت»
ـ چشم بگشا.آن چشم انداز پایان یافت.
«چشمامو واز کردم.تویه باغ خیلی قشنگ وبزرگ بودیم به قدری هوا لطیف بود که دلم میخواست فقط یه گوشه بشینم و نفس بکشم!
صدای پرنده از هر طرف شنیده میشد اونم چه پرنده هایی!هرکدوم که می خوندن انگار از حنجره شون صدای صد تا ساز می اومد بیرون!
بوی عطر عجیبی به مشامم میخورد که نمی تونستم بگم چه عطریه !اما هرچی که بود از خود بیخودم کرد!
از یه طرف صدای آبشار می اومد،از یه طرف صدای پرنده ها،از یه طرف صدای یه موسیقی خیلی قشنگ و ملایم!
خلاصه حسابی گیج شده بودم!همونطور که دور و ورم رو نگاه میکردم از شیرین پرسیدم»
ـ شیرین !اینجا بهشته؟!
«خندید و گفت»
ـ مینو جایی دیگر است.
ـ پس اینجا کجاس؟!چقدر قشنگه اینجا!!
شیرین ـ این پاداشی ست برای تو...
ـ پاداش برای من؟! مگه من چیکارکردم؟
شیرین ـ چگونه به یاد نمی آوری؟
ـ چی رو؟
شیرین ـ پیرزالی را که دوش یاری نمودی!
ـ همون خانم پیره که مست بود؟اونکه عرق خور بود!
شیرین ـ تو را با باده گساری او کاری نیست.آنگاه که به یاریش شتافتی چنین پنداری داشتی؟داوری برتو نیست!
ـ نه!راست میگی.وقتی کمکش میکردم به فکر این چیزا نبودم.
شیرین ـ این جایگاه را بیاد بسپار!
«گریه م گرفت.اشک از چشمام اومد پائین.دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و در حال گریه به شیرین گفتم»
ـ یعنی میگی حتی برای یه همچنین کار کوچیکیم پاداش میدن؟
«بهم یه لبخند زد و گفت»
ـ آنگاه که دلی را شاد نمودی ،بزرگ توانای دانا از تو خرسند میگردد.
ـ قربون بزرگی این خدا برم!من اصلا نمی دونم چی باید بگم!
«شیرین دوباره چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من گفت»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 1 Jul 2012 09:09
ـ با من بیا.
«دستم رو گرفت و از لای چندتا درخت که تا اون لحظه تو عمرم ندیده بودم،برد منو کنار یه رودخونه ی خیلی قشنگ و روی یه تخته سنگ نشوند و گفت»
ـ اما فراموش مکن که این راز باید از دیگران پنهان داری!
ـ یعنی نباید به کسی بگم؟
شیرین ـ در آشکار ساختن آن آزادی اما بدان که چنین رویدادی را از تو باور نخواهند داشت.پس همان به که این راز در سینه ی خویش نهان کنی.
-شیرین این پرنده ها چه جور پرنده هایی هستن که انقدر قشنگ آواز می خونن؟
شیرین ـ دست بگشا.
ـ یعنی دستمو دراز کنم؟
شیرین ـ آری.
«تا دستمو دراز کردم چندتا پرنده اومدن و رو دستم نشستن!
بقدری قشنگ بودن که زبونم از دیدنشون بند اومده بود!فقط نگاهشون میکردم!
بعدازچند لحظه پرواز کردن و رفتن .همونطوری پروازشون رو نگاه کردم!»
ـ شیرین ،اینا همه ش یه خوابه،مگه نه؟
«بهم خندید .تازه متوجه خودش شدم و گفتم»
ـ تو چقدر امروز قشنگ شدی!
«دوباره بهم لبخند زد»
ـ کاش می تونستم برای همیشه پیش تو بمونم.
«تا اینو گفتم لبخند از روی لبش محو شد و روش رو از من برگردوند.
خودم از این حرفم پشیمون شدم که یه لحظه بعد شیرین گفت»
ـ گرایشی به شنودن سرگذشت من نداری؟
ـ چراچرا !برام بگو.اونقدر این چیزا برام عجیب و باورنکردنی بود که همه چیز یادم رفت!
شیرین ـ هیچ یک از دیده های تو در برابر توان و اندیشه او بشمار نمی آید.
ـ شیرین میخوام ازت چندتا سوال بکنم،تو رو خدا بهم جواب بده.
«تا اینو گفتم از جاش بلند شد و چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من نگاه کرد و کمی بعد گفت»
ـ زین پس هرگز مرا بنام او سوگند مده!
ـ حواسم نبود ببخش!عادت کردیم،میخواهیم آب بخوریم باید حتما ده تا قسم هم باهاش بخوریم!
شیرین ـ آفریدگان آنگاه بدین خوی و روش دست می یازند که باور از میانشان برخاسته!
ـ راست میگی.ماها همش واسه همدیگه قسم و ایه می خوریم که دروغ هامون رو باور کنن.
شیرین ـ همگان چنین نمی باشند.
ـ ما که اینطوری هستیم.تازه این یکی از قسم هامونه.هزار تا دیگه قسم داریم که وقتی آدم می شنوه تنش می لرزه!
شیرین ـ بیش مگو.پرسش خود بازگو.اگر دستور یابم پاسخ خواهم گفت.
ـ مردن چه جوریه؟ اصلا چی میشه که آدم می میره؟بعدش کجا می ره؟یعنی روح آدم کجا می ره و چی میشه؟راسته که روح برمیگرده؟مثلا تو کجا زندگی میکنی؟اصلا چرا ما به دنیا میایم؟
«خندید و گفت»
ـ برای هریک از پرسشهای تو،پاسخی به درازای افرینش نیاز است.من نیز توانایی آن ندارم تا تو را زین راز آگاه سازم.
ـ کار بدی کردم که این سوال رو پرسیدم؟یعنی گناه کردم؟
شیرین ـ پرسش پیش راه دانش است.
ـ خب،پس جواب بده دیگه.
«شیرین لبخندی زد و گفت»
ـ دانش جهان تو،گامی خُرد از دانش جهانی دیگر است!
ـ چرا باید ما علم یاد بگیریم؟یعنی چرا ما باید تو این دنیا درس بخونیم و مرتب چیز یاد بگیریم؟
شیرین ـ تا در زایشی دیگر چرخشی بچرخانی و باری بر دوش گیری!
ـ نمی فهمم!یعنی ما وقتی مردیم؛تو یه دنیای دیگه متولد می شیم و می ریم سرکار؟!
مثلا می شیم کارمند یه دنیای دیگه؟
شیرین ـ دستور پاسخ ندارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 7 Jul 2012 21:35
فصل ۹
«از خواب پریده بودم ولی چشمامو وا نمیکردم که شاید دوباره برگردم تو خواب و شیرین رو ببینم.خیل عصبانی شده بودم!دلم میخواست باهاش حرف بزنم.نتونسته بودم اونایی که تو دلم بود بهش بگم.
هرچی خودم رو به خواب زدم فایده نداشت.بی اختیار داد زدم»
ـ شیرین !!
«که یه دفعه بابک دوئید تو اتاق و گفت»
ـ درد به گور پدر تو و شیرین!مرتیکه چرا نعره می زنی؟!
«حوصله ش رو نداشتم.فقط همونطور که پتو رو میکشیدم رو سرم بهش گفتم»
ـ خیلی بی تربیتی بابک!
بابک ـ بیخودی نگیر بخواب که نوبت کشیک توئه!
«اینو گفت و پتو رو از روم کشید کنار و گفت»
ـ با بدبختی این پیرزنه رو خوابوندم.اگه با داد تو بیدار شده باشه دیگه به من مربوط نیس!آن آن!من که گرفتم خوابیدم.خود دانی با این بچه ی سرراهی که آوردی اینجا!
«اینارو گفت و اومد تو تختخواب من و پتو رو کشید رو و هی هل داد و منو از تختخواب انداخت پایین!دیدم خیلی عصبانی یه .گفتم»
ـ چته؟چرا همچنین میکنی؟
بابک ـ چیزیم نیس عزیزم!شیفت من تموم شدده حالا نوبت توئه که بری و مهدکودک رو اداره کنی!
اون یتیمچه رو که دیشب آوردیش،صحیح و سالم تحویل خودت!
ـ چی شده!؟نکنه بلایی سر اون پیرزن بدبخت آورده باشی؟!
بابک ـ اولا که اگه من قرار باشه بلا ملایی سرکسی بیارم،سرپیرزنا نمی آرم!دوما که پیرزن باز تویی!سوما که همچنین پیرزن پیرزنم نیس!پره پش که داشته باشه پنجاه و هفت هشت سالشه!چهارما که،امانه!فعلا همین سه تا رو داشته باش تا من یه چرت بزنم بعدش خدمتت می رسم.خداحافظ!
«پتو رو کشید رو سرش و خوابید»
ـ زده به کله ت بابک؟!منو چرا از تخت انداختی پایین؟کمرم دردگرفت!
«بلند شد و گفت»
ـ از دیشب تا حالا این پیرزنه امون منو بریده!اگه سه تا بچه ی قنداقی رو سپرده بودی دستم بهتر از این گیس گلابتون بود!
«هم کمرم درد میکرد و هم خنده م گرفته بود.اینارو گفت و دوباره پتو رو کشید رو سرش و با عصبانیت خوابید»
ـ مگه چیکارت کرده؟این پیرزن بدبخت که آروم گرفته خوابیده!
«دوباره بلند شد و گفت»
ـ گرفته خوابیده؟!پدر منو پیش چشمم آورده تا خوابیده!از ساعت 5 صبح که شما کپه مرگت رو گذاشتی و مثل دیو یه کله خوابیدی تا حالا شمردم هفت بار منو «زابرا»کرده!دیشب تا حالا از دست این پیرزن جون به سر شدم.باشه تا یه چرت بخوابم و بلندشم و تکلیف خودمو باهاش روشن کنم!یا جای اینه تو این خونه یا جای من!والسلام.
«دوباره گرفت خوابید»
ـ مگه چی شده دیشب تا حالا؟
«بابک دوباره بلند شد و گفت»
ـ خودت تا سرت رو میذاری رو بالش و از حال می ری.اونوقت منو میندازی گیر این آدم زبون نفهم!
ـ عجب آدم بی ادبی شدی ها!خب صدام میکردی!
بابک ـ ده بار صدات کردم!معلوم نبود با شیرین خانم کجا رفته بودی که هرچی صدات میکردم بیدار نمیشدی!این دور و ورا که نبودین.حتما دوتایی رفته بودین مسافرت طرفای بیستون و او طرفا!
ـ گمشو توام!حالا چی شده بود؟
بابک ـ هیچی دیگه،یه بار بلند شد آب میخواست.دادم بهش خوابید.یه بار بلند شد باباش رو میخواست.پیش پیشش کردم خوابیده!یه بار بلند شد ننه ش رو میخواست.لالایی براش گفتم خوابیده!ساعت هفت بود که بلند شدو گفت دلم درد میکنه.
ـ دل درد کرده بود؟!چرا منو بیدار نکردی؟!
بابک ـ مگه تو پزشک کودکانی که بیدارت بکنم؟
ـ پس چیکار کردی؟
بابکـ هیچی بابا!باد گلو داشت!آروغش رو در آوردم خوابید!
ـ مرده شورت رو ببرن با این چرت و پرت هات!
«پتو رو دوباره کشید روسرش و خوابید و زیر پتو هی غر میزد!»
ـ واسه من آسایشگاه واز کرده!همه ی مردم دور و ور خودشون چهار تا دختر خوشگل هیفده هیجده ساله جمع میکنن،انوقت این می ره میگرده«خان جونش»رو سوا میکنی واسه من!!خاک بر سر دوست می گیره همسن ننه بزرگ من!
«دوباره پتو رو انداخت کنار و بلند شد و رو تخت نشست و با حرص گفت»
ـ آقا آرمین،تا این تازه عروس بیدار نشده بهت بگم،یا جای منه تو این خونه یا جای اون!همین.
«سرش رو دوباره کرد زیر پتو!یه خرده بعد دوباره سرش رو از زیر پتو دراورد و گفت»
ـ توباید می رفتی باستان شناسی میخوندی!.
ـ غر زدن هات تموم شد؟
بابک ـ نخیر!فعلا نیم ساعتی مونده تموم شه.دلم خیلی ازت پره!یه چرت بخوابم و بلندشم تکلیفم رو با توام روشن میکنم.اصلا پسرخاله ایم،باشه.رفیقیم،باشه.دوستی م،باشه.چندسالی با هم زندگی کردیم،حالا میخوام ازت جداشم!والسلام.
«دوباره پتو رو کشید روسرش و خوبید و از اون زیر گفت»
ـ خون که نکردم پسرخاله ی تو شدم!
«دوباره بلند شد نشست و گفت»
ـ حواست باشه !برنامه ی غذایی این ملوسک اینطوریه،صبح آب جو،ظهر عرق کیشمیش 55،شب که میخواد یه چیزی ساده و سبک بخوره همون شراب واسه ش خوبه!یادداشت کن یادت نره که اگه چیز دیگه بهش بدی،اسهال میشه!
«دوباره پتو رو کشید روسرش و خوابید .یه خرده دیگه بلند شد و گفت»
ـ چرا لال شدی و حرف نمی زنی؟
ـ مگه نمیخوای از هم جدا شیم؟خب می شیم.
بابک ـ بشیم،بدرک.
«دوباره پتو رو کشید رو سرش و خوابید که گفتم»
ـ این آپارتمان مال تو.منم با این خانم می رم و یه جا دیگه رو اجاره میکنم.
«دوباره بلند شد نشست و گفت»
ـ بدرک بر..دست این عروسک رو بگیر و ببر که من صبح به صبح چشمم بهش نیفته.دیگه به من مربوط نیس.هر غلطی خواستی بکن.
«دوباره گرفت خوابید وپتو رو کشید رو سرش و شروع کرد به غرزدن»
ـ بیا اینم از فامیلی !چندسال زحمتش رو بکش.دوا درمونش کن،مواظب باش تو این ولایت غریب فاسد نشه حواست باشه با کی میگرده با کی نمیگرده.آخرش واسه خاطر یه خاله قزی تنبون قرمزی بالای شصت هفتاد سال،پنجه تو روی پسرخاله ش میکشه!برو!برو آقا آرمین ولی یادت باشه چقدر پات واستادم!برو که امیدوارم آب بدوه و نون بدوه و تو دنبالش بدویی!برو که امیدوارم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 7 Jul 2012 21:36
«همینطور که داشت غر میزد ومثل پیرزنا ناله نفرینم میکرد آروم گفتم»
ـ باشه،ما می ریم و یه جا دیگه زندگی میکنیم.اما مطمئن باش که این پیرزن بعد از سالها زندگی تو اینجا حتما صدتا دختر خوشگل رو می شناسه و باهاشون آشناس.
«یه دفعه صداش قطع شد!منم معطل نکردم و گفتم»
ـ دیشبم اگه یادت باشه می گفت شما چهار نفر بودین!میگفت یه دختر خوشگلم باهاتون بوده!حتما اون دختره از دوستای خودش بوده و در عالم مستی با ما اشتباه گرفته!
«یه خرده ای گذشت و هیچ صدایی از بابک در نیومد.بعد کم کم پتو رو از رو سرش زد کنار و بلند شد و گفت»
ـ بر شیطون سیاه دل لعنت!گاهی یه دفعه می ره تو جلد آدم و چشم آدم رو می بنده و جلوی کار خیر رو می گیره!
همینطوری آدم گول میخوره ها!
حواست پرت بشه،گولت زده!
«بعد همونطور که شروع کرد تخت منو مرتب کردن گفت»
ـ باید در این مواقع آدم زود بگه:بر شیطون حرمزاده لعنت!باور کن عین آبی یه رو آتیش!بلافاصله تمام وسوسه های شیطون رو باطل میکنه!
باور کن آرمین امروز اومده بودم بیدارت کنم که بهت بگم من از دیشب تا حالا جیگرم واسه این زن کباب شده!اومده بودم بهت بگم از انسانیت به دوره که یه کسی رو که به کمک احتیاج داره ول کنیم!از صورتش معلومه که باید خانم محترمی باشه!بجون تو پامو که گذاشتم تو این چارچوب در،این شیطون پدرسگ از راه به درم کرد!انگار اون بابک رو بردن یه بابک دیگه جاش گذاشتن!هی من میخواستم بگم باید به این خانم کمک کنیم ها،اما یه چیز دیگه از دهنم درمی اومد!درست مثل این فیلمها هس که روح میره تو جلد طرف؟!چی بود اسمش؟آهان طالع نحس!
ـ میخواستی زود بگی بر شیطون لعنت!
بابک دِ میخواستم بگم اما وامونده این زبونم نمی چرخید!حالا گوش کن.اون جمله ی آخری تو انگار تکونم داد!انگار یکی یه دفعه سرم داد زد و گفت:بابک!شیطون رو لعنت کن!منم زود گفتم بر شیطون لعنت!
یه دفعه فکرم عوض شد!حالام اصلا یادم نمی آد چه چیزی به توگفتم!
ـ جدی اصلا یادت نمی آد داشتی چیا به من می گفتی؟!
بابک ـ یه کلمه شم یادم نمی آد.حالا ولش کن.مهم اینه که گمراه نشدیم و شیطون نتونست گولمون بزنه!
حالا تا تو می ری دست و صورتت رو بشوی،منم برم ترتیب صبحونه رو بدم که الان این خانم بیدار میشه و صبحونه میخواد.گناه داره بخدا.پیرزن بدبخت رو ضعف گرفته!
واقعا چه آدمایی تو این دنیا پیدا میشن!
«اینارو می گفت و می رفت طرف آشپزخونه»
ـ چطور دلشون می آد یه همچنین بانوی محترمی رو تو خیابون ،دردمند ببینن و بی تفاوت از کنارش بگذرن؟!
«داشتم از خنده می مردم که بابک رسید تو سالن کنار اون خانم که خوابیده بود تا رسید گفت»
ـ نیگاه کن!ببین چقدر معصوم خوابیده!
«بعد زد تو سینه ی خودشو گفت»
ـ الهی من بمیرم واسه این مظلومیت شما.وامونده دل نیس که!اصلا طاقت دیدن رنج و درد کسی رو نداره!
حالا ببین چند تا از اون دخترا که گفتی دوستاشن،الان دلواپس شن!کاشکی می شناختمشون و یکی یکی می رفتم و در خونه شون و خبرشون میکردم که از نگرانی در بیان!الهی من بمیرم واسه اون دل نگران شون!
«بعد یه آهی کشید و گفت»
ـ ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟!
«اینو گفت ورفت تو آشپزخونه که من گفتم»
ـ بیچاره ابلیس!اسم ش بد در رفته!
«صداش رو از تو آشپزخونه شنیدم که می خندید و بشکن می زد و آروم میخوند»
ـ شیطون بلا-شیطون بلا-شیطون بلا بیا پیش من-شاگرد مایی
با همه بجز من بی وفایی وقتی با منی چه سر به راهی
* * *
«یه دوش گرفتم و اومدم تو آشپزخونه که دیدم بابک میز صبحونه رو قشنگ و مرتب چیده.
خنده م گرفت و گفتم»
ـ ای ابلیس!تا اسم دختر آوردم دست و پات لرزید!
بابک ـ ببین ،تو حالا حالا خیلی مونده که بتونی منو گول بزنی!می دونم داری دروغ میگی،اما چیکار کنم که شک افتاده تو دلم!
ـ از بس که دله ای و هیز!
بابک ـ تو یه مرد رو بگو که نباشه!از هر پونصد هزار تاشون،یکی شون سالم در می آد!تازه من ادعای نجابت نکردم که!برو ببین بعضی از اونایی که اینجا مردم رو اسمشون قسم می خوردن چه گندایی بالا آوردن!
ـ چرا این خانم بیدار نمیشه؟
بابک ـ ولش کن بذار بخوابه.اونی که دیشب این خورده اگه به نهنگ می دادیم بخوره چهل و هشت ساعت یه کله میخوابید!
فعلا بیا بشینیم صبحونه مون رو بخوریم که ضعف کردم.
«دوتایی صبحونه مون رو خوردیم و میز رو جمع کردیم .نیم ساعتی که گذشت،رفتم بالای سر اون خانم و چندبار صداش کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد.»
ـ بابک،بابک!بیا بابا!اصلا تکون نمیخوره!
«بابک با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه اومد بیرون و یکی ش رو داد به من و گفت»
ـ ولش کن!چیکارش داری؟
ـ کوچکترین تکونی نمیخوره!نکنه طوریش شده باشه!اگه تو خواب سکته کرده باشه چی؟!
بابک ـ ای داد بیداد!راستم می گی ها!تکلیف آدرس اون دخترا چی میشه؟!
ـ برو گمشو!
بابک ـ تو حرف نزن تا من اینو بیدارش کنم.
«بعد صداش رو عوض کرد و بلند گفت»
ـ پسر پات ناخوره اون شیشه عاراخ بیفته حاروم شه!
«تا اینو با اون لهجه ی مخصوص عروق فروشهای گفت،اون خانم چشماشو وا کرد و سرش رو بلند کرد و بغل رختخوابش رو نگاه کرد و بعد دوباره چشماشو بست و گفت»
ـ خر خودتی!
«من و بابک زدیم زیر خنده که بابک گفت»
خیز و در کاسه ی زر اب طربناک انداز / پیشتر زآنکه شود کاسه ی سر خاک انداز
«تا بابک این شعر رو خوند،اون خانم در حالیکه چشماش بسته بود گفت»
ـ عاقبت منزل ما وادی خاموشانست / حالیا غلغه در گنبد افلاک انداز
«تا این شعر رو خوند من و بابک که از تعجب دهنمون وامونده بود،براش کف زدیم که گفت»
ـ سروصدا نکنین که سرم از درد داره می ترکه!
بابک ـ مادر من،یه پیاله کمتر!
خانم ـ یا رب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ی اداراک انداز
«رفتم و بالا سرش نشستم و گفتم»
ـ مادر بلند شید یه چیزی بخورین بعد بهتون قرص میدم.
خانم ـ انقدرن به من نگین مادر مادر
بابک ـ پس چی بگیم؟بگیم خاله قزی؟کفش قرمزی؟چادر یزی!
«خندید و همونطور که چشماش بسته بود گفت»
ـ بگین زرتاک!اسم من زرتاکه.
«من و بابک هر دو ساکت شدیم!»
زرتاک ـ چیه؟اسمم عجیب غریبه؟
بابک ـ اتفاقا بسیار به جا و درست و منطبق بر واقعیته!شاید واسه اولین باره که می شنوم واسه یه نفر یه اسمی انتخاب کردن که بهش می آد!
ما یه فامیلی داشتیم که خدا بهش یه دختر داد عین زغال آخته!اسمش رو گذاشتن مروارید!باور کنین اگه این دختر و شب از خونه می آوردیش بیرون،تو تاریکی گم میشد و با صد تا چراغ نمیشد پیداش کرد!اونوقت پدر مادرش مروارید مرواریدی میکردن که نگو!تا اسم اینو می گفتن آدم انتظار داشت که یه دختر خوشگل و سفید و قشنگ رو ببینه که یه دفعه یه چیزی مثل گوله زغال،سیاه و گرد و قلنبه می اومد تو اتاق و می شست و بغل دستت!یه چیزی بود قاغده رطیل!سیاه و پشمالو!
زرتاک خانم ـ بگو!توام به ما متلک بگو!
بابک ـ خیر از جوونیم نبینم اگه بخوام به مهمونم متلک بگم،اما با اون عرقی که شما خورده بودین،من همون دیشب حس کردم که شما حتما باید با درخت تاک نسبتی داشته باشین!
«بلند شد و نشست و گفت»
ـ حالا یه کدوم بلند شین برین یه چیکه برام از هر چی که دارین بیارین تا حالن سرجاش بیاد و دعاتون کنم!
بابک ـ اون دعایی رو که شما بعد از عرق خوردن واسه ما بکنی ،حتما اینطوری یه که بعد از مردن مارو می برن تو جهنم وسط آتیش می شونن و مرتب برامون شربت سکنجبین با یخ می آرن که جیگرمون حال بیاد!چه فایده داره؟!ما تحت آدم در حال جزغاله شدنه اونوقت شربت بخوره که جیگرش حال بیاد!نه قربونت.من نه اون دعات رو میخوام نه طاقت سوختن اونجام رو دارم!یه دونه باسن که بیشتر قسمت مون نشده!تازه!من اینجا به شما ویسکی بدم شما اون دنیا شربت سکنجبین بهم تحویل بدین؟!
ـ فعلا زرتاک خانم بلند شین بیاین صبحونه تون رو بخورین بعد با هم صحبت میکنیم.
«زرتاک نگاهی به ما کرد و خندید و بلند شد و یه نگاهی به لباساش کرد و گفت»
ـ چه لباسی شده!گل خاکی یه!دیشب کجا پیدام کردین؟
بابک ـ تو یه باغ پراز گل!نشسته بودین میون سبزه ها و داشتین دستور زبان فارسی تون رو تکمیل می کردین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 7 Jul 2012 21:38
«زرتاک خانم زد زیر خنده و گفت»
ـ خیلی حرفای بد زدم؟
بابک ـ چی می گین؟از گل بالاتر بهمون نگفتین!اونم چه جملات زیبایی!واقعا به حسن سلیقه تون تبریک میگم!واژه هایی رو انتخاب می کردین که تا اعماق قلب ما نفوذ میکرد!
زرتاک خانم ـ راست میگی یا داری سر به سرم می ذاری؟
بابک ـ آل جیگر مو ببره اگه سربه سر شما بذارم!دیشب شما یه سخنرانی کردین که به آرمین گفتم شما حداقل لیسانس رو دارین!یعنی در واقع از ننه ی من شروع کردین و به عمه ی آرمین ختم کردین!
«زرتاک غش کرده بود از خنده.بعدش گفت»
ـ از هر دوتون معذرت میخوام.خب اسم این یکی تون رو فهمیدم که ارمینه ،اسم تو چیه؟
بابک ـ میخواین این دفعه که مست کردین ؛با اسم و مشخصات کامل سرو بونه ی ما رو بجنبونین؟!
ـ بیاین بریم تو آشپز خونه.اول ایشون صبحونه شون رو بخورن،بعد حسابی با هم آشنا می شیم.
«زرتاک رفت دستشویی و دست وصورتش رو شست و اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه و بابک براش چایی ریخت و با کره و پنیر و شیر و عسل گذاشت رو میز.منم رختخواب رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ،زرتاک همونطور که تو چایی ش شیکر می ریخت و همش می زد گفت»
ـ دیشب یادمه یه دختر خانمم باهاتون بود.کجاس؟
بابک ـ یکی نبود و دو تا بود!انگار وسط راه یکی شون گم شد!شما یادت نیس کجا جاش گذاشتیم؟!
«زرتاک خانم تعجب کرد که من براش جریان رو تعریف کردم و گفتم»
ـ شما در حالت دیشبتون به ما گفتین که چهار نفر بودیم.حالا هنوز تو دل بابک شک و تردیده که نکنه یه دختر خوشگل از دستش رفته باشه!
زرتاک ـ پسر تو به خودتم شک داری؟
بابک ـ نه بابا!اونو که شوخی کردم.اما ازتون یه سوالی دارم.شما تو دور وبرتون چهار پنج تا دختر خوشگل سراغ ندارین که اگه خدا نکرده واسه شما اتفاقی پیش اومد من بلافاصله باهاشون تماس بگیرم؟!محض احتیاط میگم ها!
ـ بابک میذاری به کارمون برسیم یانه؟!
بابک ـ خب اینم جز کارمون دیگه!تو این روز و روزگار هر کسی باید شماره تلفن چند تا از آشناهاش رو برای مواقع ضروری با خودش داشته باشه!
«بعد رو به زرتاک خانم کرد و گفت»
ـ ببخشین،این آرمین نمیذاره ما به کارمون برسیم.داشتیم شماره تلفن ها رو می فرمودین!
«تو همین موقع صدای زنگ در بلند شد»
بابک ـ اگه غلط نکرده باشم این رویاس.
«رفت و در رو وا کرد و به ما گفت»
ـ اینم دلش طاقت نیاورده.دیشب دل نمی کند که از اینجا بره!حتما تا چشمش رو از خواب وا کرده.راه افتاده و اومده ببینه اینجا چه خبره.
زرتاک خانم ـ با شماها نسبتی داره؟
ـ با هم دوستیم.
زرتاک خانم ـ منکه اصلا صورتش یادم نیس.
بابک ـ دختر خوبیه.الان باهاتون آشناش میکنم.
ـ حالا بیا بشین.تا اون بیاد بالا ده دقیقه طول میکشه.
بابک ـ بی ادب،مرد باید آداب معاشرت سرش بشه!باید در انتظار مهمونا بود تا از راه برسن.بعد یه سلام کنی و پالتوشون رو بگیری آویزون کنی و کیف شون رو بگیری بذاری یه گوشه و بهشون خسته نباشی بگی و یه چیکه آب خنک بدی دستشون .تا شاید بعدش که خستگی شون در رفت یه...
«داشت اینو می گفت که صدای عمه م از تو راهرو بلند شد»
ـ آرمین!عمه خونه ای؟!
«بابک یه آن جا خورد و بلافاصله فرار کرد و رفت طرف دستشویی و همونطور که در می رفت به زرتاک خانم گفت»
ـ پاشو در رو که خرسه اومد!
«اینو گفت و رفت تو دستشویی و در رو از تو قفل مرد»
زرتاک خانم ـ بابک چی گفت؟
ـ شما همینجا تشریف داشته باشین تا من بیام.
«اینو گفتم و در آشپزخونه رو بستم و رفتم طرف در آپارتمان که عمه و مهتاب با هم اومدن تو»
ـ سلام عمه جون!چطورین؟چه عجب از این ورا؟
مهتاب ـ سلام.
عمه ـ گلی به گوشه ی جمالت آرمین جون!اینه رسم عمه داری یه؟!
«با مهتاب سلام و احوالپرسی کردم و بردمشون تو سالن و نشستیم»
عمه ـ اون جوون مرگ شده کجاس؟
ـ کی عمه جون؟
عمه ـ همون بابک آتیش به جون گرفته رو میگم!
«بعد یه خنده ای کرد و گفت»
ـ شنیدم پدرسوخته دیروز غیرتی شده! اصلا بهش نمی اومد!
ـ آره ،یه خرده ناراحت شده بود...
عمه ـ مریم دیروز که رسید خونه خیلی عصبانی بود اما بعدش می گفت خیلی خوشم اومدکه بابک پسر متعصب و غیرتیه!
منم بهش گفتم قدر این بابک رو بدون که تو این دوره و زمونه پسری که اصالت خودش رو بعد از چند سال تو یه همچنین جایی حفظ کرده باشه کم گیر می آد.
«تا عمه اینارو گفت،صدای قفل در دستشویی اومد و بابک در رو وا کرد و اومد بیرون.تا چشمش به عمه افتاد با تعجب گفت»
ـ عمه جون شمائین!کاشکی زودتر این آرزو رو کرده بودم ها!
«اومد طرف عمه م و گفت»
ـ می دونم با شما نامحرمم ولی عیبی نداره.شمام مثل مادرم می مونین انقدر دلم واسه تون تنگ شده که با اجازه تون دو تا ماچ کوچولو از اون لپاتون بکنم!
«خلاصه با مهتابم سلام و احوالپرسی کرد و رفت ونشست که عمه گفت»
ـ پدرسوخته حالا دیگه غیرتی میشی واسه من؟!
بابک ـ چیکار کنم عمه جون؟از بس تو اینجا چیزای بد دیدم چشمم ترسیده!باور کنین تا من می شنفم یه دختری از راه به در شده وگول خورده همه ش پرس و جو میکنم که یه جوری پیداش کنم و بشناسمش که چی؟که نذارم تو منجلاب فساد بیفته!رو دخترای فامیل که دیگه نگو و نپرس که الحمدالله چقدر نجیبن!اما تا یکی از این دخترای فامیل یا دوست و آشنا رو خدای نکرده می بینم داره با یه پسری میگرده،مو به تنم راست میشه!
عمه ـ باریک الله!آفرین! اصلا فکر نمیکردم تو یه همچنین اخلاقی داشته باشی!
بابک ـ دارم!بدترشم دارم!یه بار تو محله مون یه دختری که همسایه مون بود با یه پسری رفیق شده بود.انقدر زاغ شون رو چوب زدم تا مچشون رو با هم گرفتم.پسره رو تا میخورد کتک زدم!رفت که رفت که رفت!
چند وقتی م با دختره می رفتم اینور و انور و همه ش در گوشش می خوندم تا بالاخره سربه راه شد!!
البته اولش حرف گوش نمیکرد ولی اونقدر سعی و کوشش کردم تا بالاخره به راه اومد!
من خیلی غیرتی م عمه جون! اینطوری نیگام نکنین!
عمه ـ این پسره که با مریم اینا بوده،نامزد همون دوست مریمه.من خودم خبر داشتم که قراره با هم برن یه رستوران شام بخورن.مریم قبلا بهم گفته بود.اما توام کار خوبی کردی.مرد باید رو این چیزا دقت کنه و حساس باشه.همین کاری که تو کردی به مریم فهموند که جوونها که میخوان زن بگیرن،حتی تو اینجاهام دنبال دختر نجیب می گردن!
بابک ـ به مریم پیغوم منو برسونین.اگه ببینمش می کشمش!سرشو میذارم رو سینه ش!تموم گیساشو می چینم!
عمه ـ اوووی...!می گم من خبر داشتم قراره با اونا برن شام بیرون!
بابک ـ اِ...!شماخبر داشتین؟!
عمه ـ آره باباجون.آره عمه جون.
بابک ـ بیخود اجازه دادین برن!یعنی چه؟چه معنی داره؟!
عمه ـ بالاخره جوونن دیگه.تفریحم لازم دارن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 7 Jul 2012 21:42
بابک ـ جوونن که جوون باشن!مگه من و آرمین جوون نیستیم؟شب و روز نشستیم تو این خونه و یه دستمون به تلفنه و با ننه بابامون تو ایران صحبت میکنیم و یه گوشمون به این اف اف که کی زنگ می زنه و شما تشریف بیارین اینجا!تفریح مون شده همینا!
«بابک همچین با توپ پر حرف می زد که عمه جا خورده بود و همه ش دست پائین رو می گرفت!داشتم از خنده می ترکیدم!»
بابک ـ باور کنین عمه خانم بجون شما به جون شما اگه جلوی این آرمینو نگرفته بودم خون راه انداخته بود!
چشماش شده بود دو تا کاسه خون! ابروش عین خنجر رستم تاب ورداشته بود!دماغش تیر کشیده بود تا مغز سرش!کاردش می زدی خونش در نمی اومد! غیرت داشت خفه ش میکرد!رسوندیمش اورژانس بهش اکسیژن وصل کردیم تا نفسش بالا اومد!چه کشیدیم اون شب!
عمه ـ آره،مریم گفت بچه م آرمین صورتش گر گرفته بود! اما خب حالا که من اصل جریان رو براتون گفتم.شمام دیگه خیالتون راحت باشه.
بابک ـ الحمدالله که بخیر گذشت و خون ناحق زمین نریخت!
«من همینطور مات به بابک نیگاه میکردم که تا چشمش به من افتاد گفت»
ـ عمه جون نیگاه کنین!طفل معصوم هنوز تو بهته!حقم داره!شوک شدیدی بهش وارد شده!دختر عمه ی آدم با یه مرد غریبه!کجا؟تو رستوران! اونم شب!
عمه ـ من که گفتم چیز مهمی نبوده.شمام دیگه خودتون رو ناراحت نکنین.
«تو همین موقع زنگ زدن.بابک پرید و آیفون رو ورداشت»
بابک ـ
oh!hello Mr .brown.we have no time!
no no!its stormy!yes we have roller!
ok.by to half an hourater.
ـ کی بوم غلتون میخواد؟ما بوم غلتون نداریم که!
بابک ـ داریم.بوم غلتونم داریم!
«بعد اومد و نشست که عمه پرسید کی بود؟»
بابک ـ !Mr brown is going to school every day
اقای براون بود.اصلا یادمون رفته بود که امروز جلسه داریم واسه تعیین مدیر ساختمون گفتم نیم ساعت دیگه بیان ما الان مهمون داریم.بوl غلتون شونم انگار خراب شده از من میخواست!
«تا اومدم بگم جلسه ی ساختمون چیه که بابک گفت»
ـ آرمین جون تو برو تو اتاقت استراحت کن.الان این اقای براون و بقیه بیان،ولت نمی کنن.توام که هنوز حالت سرجاش نیومده.پاشو برو،پاشو!
«فهمیدم که رویا بوده و بابک بهش فهمونده که عمه من اینجاس.»
عمه ـ راست میگه عمه.تو برو استراحت کن.مام باید بریم.داشتیم می رفتیم خرید.گفتم بیام یه سربه شماها بزنم بعد برم،حالا بعدا بهتون زنگ می زنم که یه شب شام بیاین خونه مون.
«خلاصه عمه و مهتاب بلند شدن.دم در بابک گفت»
ـ عمه جون ناهار تشریف داشتین ها!یه لقمه نون پنیر اینجا پیدا میشد با هم بخوریم.هرچند این آقای براون خیلی پرچونه س!هشتاد ساله شه اما چونه ش که گرم شه دیگه ول کن نیس.ایشاالله یه دفعه دیگه ابگوشت «بزباش»بار میذارم دعوتتون میکنم بشینیم دور هم و یه دل سیر همدیگرو ببینم!
«خلاصه عمه و مهتاب رفتن.منم رفتم در آشپزخونه رو واکردم و زرتاک خانم رو در حالیکه می خندید اوردم بیرون»
زرتاک خانم ـ این کی بود؟!
بابک ـ آسمون قلمبه!
ـ عمه ی من بود زرتاک خانم.
بابک ـ عمه چیه؟بگو گردباد! اما این دفعه خوب چزوندمش!تلافی اون شب رو که حراجی ما رو بهم زد سرش در آوردم.از ترسش اومده بود جریان رو ماستمالی کنه که خبر به ایران نرسه!
ـ رویا بود زنگ زد؟
بابک ـ آره.بهش رسوندم ما اینجا یه جبهه هوای طوفانی داریم!گفتم نیم ساعت دیگه بیاد که ابرای استراتوس رفته باشن!خب زرتاک خانم داشتین می فرمودین شماره تماس اون دختر خانما چند بود؟
ـ اِه!ول کن بابک دیگه!
«دوباره زنگ زدن بابک جواب داد و در و وا کرد»
بابک ـ حالا خدا بدادم برسه!من گفتم با اون برنامه که تو رستوران اجرا کردیم،مریم دیگه اسم منونمیاره!
ـ بدبخت ،عمه می گفت یه دل نه صد دل خاطرخوات شده!غیرتی که تو اون شب براش بخرج دادی دیگه فکر نکنم دست از سرت ورداره.
بابک ـ همینا رو از پشت در دستشویی شنیدم که جرات کردم بیام بیرون!حالا از این به بعد باید جلو مریم در نقش«شیر علی قصاب»ظاهر بشم!
خدا این عمه ی ترو با این دختراش مرگ بده آرمین!از ایران از دست ننه و بابامون فرار کردیم،گیرچه موجود خوفناکی افتادیم!
«تو همین وقت رویا ازآسانسور پیاده شد و اومد طرف ما و تا رسید گفت»
ـ سلام عمه خانم اینا اینجا بودن؟!منظورت از بوم غلتون عمه خانم بود؟!
بابک ـ آره بابا،مگه نمی بینی هنوز تن و بدمون داره می لرزه و رنگ و رومون جا نیومده؟!بیا تو بومون به مشامش نخورده!بوی ما رو که می شنفه،تنوره میکشه و می آد سراغمون!عمه نیس که.الهاک دیوه!خاله ی بدبخت من چه خواهر شوهری نصیبش شده!حالا خوبه از هم دورن تازه،صد رحمت به بوم غلتون!
«رویا با خنده اومد تو و با همه سلام و احوالپرسی کرد و رفت طرف زرتاک خانم»
رویا ـ خب شما حالتون بهتر شد؟
زرتاک ـ آره عزیزم.بهترم.ببخشید اگه دیشب ناراحتتون کردم.
رویا ـ خواهش میکنم،کاری نکردین.راستی بابک ،قبل از اینکه بیام،مریم بهم تلفن کرد.اگه بدونی چقدر از کار دیشبت خوشش اومده!می گفت اصلا فکرشم نمیکرده که تو انقدر روش تعصب داشته باشی.
بابک ـ پاشو آرمین!پاشو دو تا خط شعر بنویسم تو اون دفترچه ی وامونده که انگار دوباره داره ارتباط مون با دختر الهاک دیو برقرار میشه!
«داشتم بهش می خندیدم که گفت»
ـ الهی آتیش به ریشه ی عمر تو و اون بابات و عمه ت بگیره!ببین چه جوری تن منو می لرزونین!
ـ خب باباجون یه کلمه به مریم بگو نمی خوامت و همه رو خلاص کن دیگه!
بابک ـ آخه من زبونم نمی چرخه به دختر خانمها«نه»بگم!
ـ پس چشمت کور.بکش.
«رویا و زرتاک خانم مرده بودن از خنده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 7 Jul 2012 21:42
خلاصه نیمساعتی که گذشت،زرتاک خانم گفت»
ـ خب بچه ها.دیگه بهتره که من دست و پامو جمع کنم و راهی بشم.بخاطر همه چیز ازتون ممنون.هر بدی ای ازم دیدین حلالم کنین.
ـ کجا میخواین برین؟!
بابک ـ مگه من میذارم شما از اینجا جم بخورین!تازه میخوام یه خرده تقویت تون کنم و بندازمتون بجون عمه خانم!ما که از عهده ی این آذر گوی کهکشانی بر نمی آئیم،گفتم شاید شمااز پسش بربیاین.حالا حالاها نمیشه برین.
ـ میخوام ازتون خواهش کنم که چند وقتی پیش ما بمونین.
زرتاک ـ اینارو جدی میگین یا از این تعارفات کشکی یه؟
ـ حرف دلمون رو زدیم.
بابک ـ دیگه تعارف نکنین.حالا ما خیلی کار با شما داریم.
زرتاک ـ لباسم ناجوره.گل خالی یه.
رویا ـ یه چیز خوبی براتون آوردم!
«یه ساک دستش بود.از توش دو تا لباس خیلی قشنگ درآورد و داد به زرتاک خانم و گفت»
ـ اینارو سر راه براتون خریدم؛دیدم که لباساتون کثیف شده.
«زرتاک خانم لبخندی از سر حق شناسی زد و بعد یه دست به موهاش کشید و گفت»
ـ پس باید برم حموم موهام هم گلی شده.
بابک ـ خب.پس پاشین .تا شما یه حموم بکنین ماهام اینجاهارو یه دستی بکشیم و ترتیب ناهار رو بدیم.
زرتاک ـ ناهار با من.
بابک ـ خدا امواتت تون رو رحمت کنه.امروز ناهار گردن من بود!
«زرتاک خانم بلند شد و رفت طرف حموم که بابک گفت»
ـ خشک تو حموم هست به جا رختی اویزونه.تو سربینه ی حموم!
«زرتاک خانم زد زیر خنده و گفت»
ـ خفه نشی تو پسر!آدمای پنجاه سال پیش رو می زنه!خشک!سربینه!
* * *
«اون روز ،تا زرتاک خانم رفت تو حموم بابک تلفن رو ورداشت و زنگ زد به یکی از دوستاش وباهاش صحبت کرد.وقتی تلفن رو قطع کرد ازش پرسیدم»
ـ به کی زنگ زدی؟
بابک ـ به یکی از بچه ها.دکتره.میخوام برم ازش یه دوایی چیزی بگیرم واسه زرتاک خانم.این تا حالا خودش رو نگه داشته.از حموم در بیاد دیگه خمار و پاتیله!صاف می ره سریخچال دنبال ویسکی و عرق وشراب میگرده!
برم براش یه چیزی بگیرم بیارم بهش بدیم بخوره.شاید بشه چند روزه ترکش داد.
«بعد رو به رویا کرد و گفت»
ـ می آی با هم بریم؟
رویا ـ آره.بریم.
«دوتایی خداحافظی کردن.دم در بابک به من گفت»
ـ ارمین جون،ما رفتیم شیطون نره تو جلدت!البته می دونم از این اخلاقا نداری.خاطرم ازت جمعه..
«فقط چپ چپ نگاهش کردم که گفت»
ـ خاک بر سرت !پیرزن که دیگه دید زدن نداره!مهمون ماس،زشته آرمین جون!خودم بعدا قشنگ برات آناتومی انسان رو شرح میدم!
«اینو گفت و هر دو خندیدن و رفتن.
منم سرمو با یه کتاب گرم کردم تا نیم ساعت بعد زرتاک خانم از حموم اومد بیرون.»
زرتاک خانم ـ بچه ها کوشن؟
ـ رفتن بیرون.الان برمیگردن.
زرتاک ـ خب،پس تو بیا جای این ظرف و ظروف رو به من نشون بده تا یه چیز خوب واسه ناهار درست منم.
«دوتایی رفتیم تو آشپزخونه و جای همه چیزو بهشون دادم و خودم نشستم رو یه صندلی و زرتاک خانم مشغول کار شد و همونطور که کار میکرد ازش پرسیدم»
ـ زرتاک خانم .یه چیزی ازتون بپرسم جواب می دین؟
زرتاک ـ آره،چرا جواب ندم؟
ـ ناراحت نمی شین؟
زرتاک ـ نه مادر،بپرس.
ـ چرا دیشب تا کلمه هموطن رو ما می گفتیم عصبانی می شدین؟
«یه نگاهی به من کرد و دوباره مشغول آشپزی شد.یه خرده که گذشت گفت»
ـ این سوال تو رو با یه جمله و یه خط و یه صفحه نمیشه جواب داد!صحبت یه عمر زندگی یه!صحبت یه عمر بدبختی کشیدنه!
حالا بگو ببینم تو فسنجون دوست دارین گوشت بریزم یا با مرغ می خورینش؟
«فهمیدم نمیخواد جوابمو بده.دیگه پاپی نشدم و گفتم»
ـ اگه با مرغ باشه بهتره.
«چند دقیقه ای که گذشت همونجور که داشت کار میکرد گفت»
ـ این هموطن رو می بینی؟این دوست رو می بینی؟این رفیق رومی بینی؟هر کدوم رو که فکرشوبکنی میخواد یه تیکه از گوشت تنت رو بکنه!
ـ همه اینجورین؟
زرتاک ـ نه.نه.همه نه.اما بیشترشون اینجورین.
دوره زمونه ی بدی شده.مخصوصا این چند وقته.خیلی آدما بد شدن.
حالا دیگه ولش کن.از ما که گذشت.
می دونی چرا اینجا،تو این خونه ،موندم؟واسه اینکه بعد از سالها با این دو تا چشمام چند تا آدم رو دیدم!
شماهارو می گم.به خدا خیلی آدمین!
ـ شما لطف دارین اما مثل ماها الان زیادن.
زرتاک ـ نه والله! آدم دیدی ، سلام منو بهش برسون!
ـ نباید با عینک بدبینی به همه چیز نگاه کرد.بقول معروف باید نیمه ی پره لیوان رو دید.
زرتاک ـ تورو خدا از این حرفا نزن که گوشم از این شعارا پره و دیگه حالم ازشون بهم میخوره!
پسرجون اینارو میگن که دهن من و تو رو ببندن!کسایی که این حرفارو درست کردن خودشون یه مثقال قبولش ندارن!
خودم با چشمای کور شده ی خودم دیدم که یکی از اونایی که اهل این شعار دادنها بود،همون موقع که داشت پشت بلندگو از این حرفهای امیدوارکننده واسه مردم می زد،دستش تو...لااله االاالله!
بذار این دهن صاب مرده بسته باشه!پاشو یه سیگار روشن کن برام بیار.اون وقت میگن چرا آدم زهر ماری میخوره!
خب میخوره که خیلی چیزا یادش نیاد دیگه!
«بلند شدم و یه سیگار براش روشن کردم و دادم دستش.دو سه تا پک که به سیگارش زد گفت»
ـ تو حق داری انقدر خوش بین باشی.اولا که قلب صاف و پاکی داری و خبر از پدرسوختگی ها نداری.دوم اینکه تا چشم واکردی ،پدر و مادر بالای سرت بودن و وضع شونم خوب بوده.بعدشم وقتی اومدی اینجا با پسرخاله ت اومدی که وصله ی تنت بوده و هوات رو داشته.تازه عمه ت هم اینجا بوده.
خلاصه با قسمت زشت جامعه سروکار نداشتی.
ـ خب اینارو که راست می گین.
ـ حالا بلندشو یه آهنگی،نواری ،چیزی بذار دلمون وا شه.
«یه نوار از یه خواننده قدیمی گذاشتم .وقتی تموم شد گفت»
ـ می دونی؟این استعداد رو، خدا به اینا داده.فقط به اینا.شاید از هر ده هزار نفر،صدهزار فقط به یه نفر یه همچنین نعمتی داده میشه!
«وقتی برگشت طرف من دیدم که یه قطره اشک از چشماش اومده پایین.چند دقیقه بعد زنگ زدن.بابک بود.در رو واکردم اومدن بالا.
تا رسید پشت در اپارتمان،دوباره زنگ زد.رفتم در رو وا کردم و گفتم»
ـ پسر مگه تو کلید نداری؟
بابک ـ اولا که سلامت کو؟دوما،بگو ببینم چشم در اومده ی هیز!به شیرین که خیانت نکردی؟
ـ گمشو!
بابک ـ چشماتو ببینم!من تو چشم مردها که نیگاه کنم می فهمم خیانت کردن یا نه!
«با خنده نگاهش کردم که گفت»
ـ نه چشماش نشون میده که هنوز به عشق پاکش وفادار مونده.آفرین!آفرین و خاک تو سرت که بالاخره ناکام از این دنیا می ری!
«رویا غش کرده بود از خنده. اومدن تو و رویا گفت»
ـ عجیبه!دوتا پسرخاله انقدر متضاد همدیگه!
بابک ـ یکی داغ عین آتیش،یکی یخ عین شیربرنج!
«بعد رو به من گفت»
ـ بیا یخ در بهشت!اینم دوای زرتاک خانم.ببر بهش بده.آ قربون پسرخاله م برم که جون میده تو شبای گرم تابستون ،بالا پشت بوم،نیگاش کنی و خنک شی!
ـ غلط کردی!دیگه به این یخی و خنکی م نیستم.
«با خنده دو تا شیشه دوا رو ازش گرفتم و راه افتادم طرف آشپزخونه که اونم پشت سرم دولا دولا راه افتاد و همونطور که بشکن میزد شروع کرد به خوندن!»
ـ این ور اون ورش ننداز بذار نیگاش کنم
منو سر لج ننداز بذار نیگاش کنم
«برگشتم و با خنده بهش گفتم»
ـ مرده شورت رو ببرن بابک!آخه یه خرده خجالت بکش!
بابک ـ به خدا نیم ساعت این آرمین رو نبینم و سربه سرش نذارم کلافه م!
«شیشه ها رو بردم تو آشپزخونه و گذاشتم رو میز و به زرتاک خانم که از حرفای بابک داشت می خندید گفتم»
ـ اینارو بابک برای شما گرفته.
زرتاک خانم ـ واسه من؟!چی هس؟
ـ بابک!اینا توش چی هس؟
«بابک که دست و صورتش رو شسته بود،با یه حوله اومد تو آشپزخونه و گفت».
ـ اینا واسه چیزه دیگه!
ـ واسه چی؟
بابک ـ همون چیز دیگه!
زرتاک خانم ـ کدوم چیز؟
بابک ـ همون که نمیخوام اسمش رو ببرم!همون که شاعر میگه:چیز بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن!
ـ می؟!مشروبه؟!
بابک ـ خودم لال بودم اسمش رو بگم؟!دو ساعته دارم معما طرح میکنم که اسم اون وامونده رو نبرم که زرتاک خانم هوس نکنه!تو زرتی میگی می و مشروبه؟!
«زرتاک خانم با لبخند گفت»
ـ رفتی اینارو گرفتی که من مشروب خوردن رو ترک کنم؟خیال کردی من الکلی م؟
بابک ـ زبونم لال!این حرفا چیه؟!
زرتاک خانم ـ مگه از صبح تا حالا تو من چیز غیرعادی دیدین؟
بابک ـ ابدا ابدا!گلاب به روتون ،روم به دیوار!اینارو گرفتم این ارمین رو امشب یه تنقیه گل گاو زبون و شیرخشت بکنم!چند وقته هر جا می شینه،بو گندش در می آد!رو دل کرده!
ـ خفه شی بابک!بی ادب بی تربیت!
زرتاک خانم ـ بابک جون،من الکلی نیستم،اما گاهی وقتا که یاد یه چیزایی می افتم،اونقدر میخورم تا همه چیز از یادم بره.دیشبم یکی از اون وقتا بود.
بابک ـ جون من راست می گین؟
زرتاک خانم ـ آره به جون تو.
بابک ـ یعنی شما دائم الخمر نیستین؟!
زرتاک خانم ـ نه به مرگ تو..
بابک ـ منو کفن کردین این برنامه ی هر شب شما نیس؟!
زرتاک خانم ـ دور از جون تو ولی نه.از این برنامه ها ندارم.
بابک ـ حیف شد!با خودم حساب کردم یه پای خوب گیر آوردم هر شب بشینیم تا خرخره زهرماری بخوریم ها!
«همه زدیم زیر خنده.»
بابک ـ حالا از شوخی گذشته،خیلی خوشحالم کردین.
ـ خب،شکر خدا این یکی م به خیر گذشت.بابک اومدی تو خونه متوجه نشدی چه بویی می آد؟
بابک ـ نه!!!حتما سوراخ مستراح گرفته!این پدرسگ طبقه بالایی حتما دوباره کلینکسی،دستمال کاغذیی چیزی انداخته تو سوراخ!میخواستی دو تا تلنبه بزنی و سیفون رو بکشی شاید واشه!
ـ مرده شورت رو ببرن با این ذهن فاسدت که همه ش دنبال چیزای زشته!
بابک ـ یعنی چه؟!!
ـ منظورم بوی غذاس!زرتاک خانم فسنجون واسه ظهر درست کرده!
ـ خون دماغ شم ایشااله که بو رو نشنفتم!دستتون درد نکنه.خدا عوض تون بده.به به!به به به این بوی فسنجون!می بینم یه دفعه گشنه م شدها!
خورشت فسنجونه با پلو؟
ـ آری!
بابک ـ بله بله!نفهمیدم واسه من رومئو ژولیت بازی میکنی؟!از بس دهن به دهن این زنیکه شیرین گذاشتی داری لهجه ی اونو می گیری!
«همه زدن زیر خنده.خودم از همه بیشتر خنده م گرفت»
رویا ـ مگه شیرین اینطوری حرف می زنه؟
ـ آره.یعنی با من که اینطوری صحبت میکنه.
بابک ـ بدبخت! تورو خر گیر آورده برات لفظ قلم حرف می زنه!با فرهاد که می شینه به صحبت کردن،حرفا از دهنشون در می آد که صد رحمت به لاتهای چاله میدون!
ـ در مورد فرهاد اینطوری صحبت نکن بابک.
«بابک که با تعجب به من مات مونده بود گفت»
ـ خوش به سعادت فرهاد!ما تا حالا شنیده بودیم که آدم در مورد نامزدش غیرت داره.این یکی،روی دوست پسرنامزدشم حساسه و تعصب داره!
جدا آرمین باید تورو ستایش کرد!یعنی اول بکشیمت و یه جا خاکت کنیم و بعد خصوصیات اخلاقیت رو بصورت یه جزوه منتشر کنیم تا همه بیان و ستایشت کنن!
اسمتو هم میذارم سن آرمینچسکو!
یه خیریه م بنامت وا می کنیم اسمشو می ذاریم بنیاد سن آرمین!منم می شم متولی ش!اونوقت همین جوری مردم رو می چاپیم و یه ساله پشت خودمون رو می بندیم!
میدم رو قبرت م بنویسن
آنکه اینجا دفن شده آرمین است / حامی دوست پسر شیرین است
هرچه ما نیک بگفتیم که فرهاد نر است/ نشنید او که گوشش یه کمی سنگین است
«همگی از خنده داشتیم غش می کردیم!»
زرتاک خانم ـ بیاین که ناهار حاضره.انقدرم سربه سر این آرمین نذارین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 7 Jul 2012 21:43
فصل 10
اون روز زرتاک خانم یه خورشت فسنجون خیلی خوشمزه برامون درست کرده بود که از خوردنش حظ کردیم.غذا که تموم شد من و بابک شروع کردیم ظرفا رو جمع کردن و رویا شروع کرد به شستن ظرفا.
زرتاک خانمم هم یه سیگار روشن کرد و رفت رو صندلی تو آشپزخونه نشست و به ماها نگاه کرد و خندید»
ـ چرا می خندین زرتاک خانم؟
زرتاک خانم ـ همینطوری.
بابک ـ حتما یاد خاطره ای چیزی افتادین.
زرتاک خانم ـ نه.حقیقتش امروز یکی از بهترین روزای عمرم بوده.می دونین چند ساله که آشپزی نکرده بودم؟!فکر میکردم یادم رفته باشه.
بابک ـ الحق که آشپزی تون رو دست نداره!خیلی بهمون چسبید!
زرتاک خانم ـ نوش جونتون.
«بلند شدم و براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش»
زرتاک خانم ـ اگه خدا خواست و زنده بودم،فردا براتون آش رشته می پزم.
ـ دستتون درد نکنه اما شما وظیفه ای ندارین که اینجا آشپزی کنین.
بابک ـ نوبتی آشپزی می کنیم.یه روز تو،یه روز زرتاک خانم،نوبت منم که شد پیتزا از بیرون.
زرتاک خانم ـ نه ،من دوست دارم واسه شما غذا درست کنم.شمام مثل بچه ی خودم می مونین.وقتی می بینم از دست پختم خوش تون می آد،لذت می برم.
حالا دیگه خسته م.اگه اجازه بدین یه ساعتی بخوابم.سرم منگه.
ـ شما بفرمائین .برین تو اون اتاق.اتاق مهمونه.همه چیز توش آماده س.
«زرتاک خانم چایی ش رو خورد و سیگارش رو کشید و بلند شد و رفت.
رویام شستن ظرفا رو تموم کرد و بعدش اونم رفت.موندیم من و بابک »
ـ خب ،حالا ما چیکارکنیم؟
بابک ـ یعنی چی چیکار کنیم؟
ـ خب حوصله م سر می ره!
بابک ـ آهان،بیا پاهامون رو دراز کنیم اتل متل بازی !
ـ گمشو!
بابک ـ خب مرد حسابی بلند شو بریم بگیریم یه چرت بخوابیم!
ـ من خوابم نمی آد.
بابک ـ نمیخوای بخوابی؟
ـ نه.
بابک ـ پس قربونت اون تیکه چرمه رو بده من یه سر برم پیش شیرین خانم ببینم از دوستاش کسی اونجا نیس بنشینیم با هم گپ بزنیم این بعدازظهریه حوصله مون سرنره!
ـ تو بری پیش شیرین،یه نگاهم بهت نمیکنه.
بابک ـ واسه چی؟
ـ شیرین از مردای هیز خوشش نمی آد!
بابک ـ غلط کردی.هر وصله ای به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه.چیزی که تو ذات من نیس،شکر خدا هیزی و چشم چرونی یه!این خارجیا رو اسم من قسم می خورن!
ـ اره جون عمه ت!منکه پسرخاله تم جرات نمیکنم یه ساعت با تو تنها تو یه اتاق باشم!
بابک ـ برو گمشو ایکبیری!مردم آرزو دارن ده دقیقه منو یه جا تنها گیر بیارن!سلیقه ش رو ببین!از دوست دخترت معلومه سلیقه ت چیه!
پاشو!پاشو برو اون یه تیکه لاستیک رو وردار برو تو رختخوابت که پیرزنه منتظرته!
ـ بدبخت اگه یه نظر صورت شیرین رو می دیدی دیگه تو صورت هیچ دختری نگاه نمیکردی!
بابک ـ گوش کن آرمین،یه هفته پشت سرهم رخت چرکاتو می شورم بشرطی که نیم ساعت اون چرمه رو بدی دست من!قبوله؟
«بهش خندیدم و بلند شدم»
بابک ـ باشه،جهنم،دو هفته رخت چرکاتو میشورم،کفشاتو واکس میزنم!قبوله؟
«بازم بهش خندیدم و رفتم طرف اتاق خودم که گفت»
ـ گدای ندید بدید!
* * *
«طرفای عصری بود که بیدار شدیم وزرتاک خانم زودتر بلند شده بود.من و بابک یه دوش گرفتیم و رفتیم تو آشپزخونه .بساط چایی حاضر بود.
سه تایی دور هم نشستیم و چایی خوردیم که تلفن زنگ زد.بابک گوشی رو ورداشت.»
بابک ـ الو،بفرمائین خودمم.
ـ اِ..تویی رویا؟چی شده؟
ـ الهی من بگردم!کجایی الان؟!
ـ الهی من فدایی بشم!این حرفا چیه؟!
«مونده بودیم چی شده؟!پرسیدم»
ـ اتفاقی برای رویا افتاده؟!
بابک ـ الهی من قربونت بشم!اصلا اصلا!معطل نکن.آره آره.خداحافظ.
ـ چی شده بابک؟!
«تلفن رو قطع کرد.قیافه ش رفت تو هم!»
ـ رویا بود؟
بابک ـ آره.
ـ خب!!
بابک ـ طفل معصوم!از تو خیابون زنگ می زد!
ـ چی شده آخه؟!مریض شده؟
بابک ـ چه آدمایی تو این دنیا پیدا می شن به خدا!!
ـ دلمون از حلق مون اومد بیرون!بگو چی شده!تصادف کرده؟
بابک ـ آدم اصلا تو کار بعضیا می مونه!
زرتاک خانم ـ بابک جون اگه خدای نکرده طوری شده بگو شاید بتونیم یه کاری بکنیم!
بابک ـ چیکار میشه کرذ؟چیکاری از دست ما برمی آد؟!بعضیا اینطورین دیگه!
ـ خفه شی بابک!بگو اگه طوری شده بلند شیم بریم یه خاکی توسرمون بکنیم!
زرتاک خانم ـ چی می گفت پای تلفن؟!
بابک ـ میگه خجالت میکشم بیام اونجا!فکر میکنه مزاحم ماهاس!
«منو زرتاک خانم یه خرده ساکت شدیم و به بابک نگاه کردیم که با قیافه ی متعجب داشت مارو نگاه میکرد»
ـ همین؟!
بابک ـ آره.
ـ یعنی هیچ اتفاقی براش نیفتاده؟
بابک ـ نه.فقط خجالت میکشه بیاد اینجا.
ـ مرده شورت رو ببرن با این طرز حرف زدنت!دل مون هزار راه رفت!
«زرتاک خانم مرده بود از خنده»
ـ بابک تو کی آدم میشی؟!آخه این چه طرز رفتاره؟!
بابک ـ جان توخیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!
ـ حالا کجا بود؟
بابک ـ همین سرکوچه مون!
ـ بلندشو برو گمشو!مرتیکه ی دیوونه!
«تا اینو گفتم رویا زنگ زد و بابک در پائین رو وا کرد.
رویا یه لباس خیلی قشنگ پوشیده بود.چشمم که به چشم بابک افتاد فهمیدم که خیلی از رویا خوشش اومده...!»
رویا ـ سلام.مزاحم اومد...
بابک ـ الهی من بگردم این تعارفای ایرونی رو!بیاتو.بیاتو.
ـ سلام رویا خانم.این حرفا چیه؟خونه ی خودته.بخدا وقتی میای اینجا خیلی خوشحال میشم.
بابک ـ تو غلط میکنی خوشحال میشی!من باید خوشحال بشم نه تو!
ـ گمشو!رویا اگه بدونی چیکار کرده!
رویا ـ کی؟!
ـ این بابک!حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
«رویا اومد تو و با زرتاک خانم سلام و احوالپرسی کرد که من جریان رو براش تعریف کردم .غش کرده بود از خنده»
رویا ـ امشب میخوام ببرمتون یه جای خوب.شام مهمون منید.
بابک ـ رویا جون،اونجای خوبی که میخوای مارو ببری به خوبی اون خونه هه هس که رفته بودیم توش روح احضار کنیم!
رویا ـ از اونجا بهتره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 7 Jul 2012 21:44
«یه ساعتی دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که رویا گفت»
ـ بچه ها بریم؟
بابک ـ بریم اما مهمون من.
«من و بابک بلندشدیم و لباس پوشیدیم.زرتاک خانم هم حاضر شد که آروم در گوشش گفتم»
ـ زرتاک خانم شما چیزی لازم ندارین؟
زرتاک ـ نه مادر،چی لازم دارم؟
«یواشکی یه کمی پول دادم بهش که خندید و ازم گرفت و گفت»
ـ اینارو ازت می گیرم و همیشه نگهش می دارم.برام برکت می آره.از این نظر که از یه انسان گرفتم!
«بهش لبخند زدم و همگی با هم از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین رویا شدیم و حرکت کردیم.»
رویا ـ میخوام ببرمتون یه رستوران که هم غذای خوبی داره و هم یه خواننده ی خوب ایرانی توش میخونه.تازه از ایران اومده..
بابک ـ رویا جون از این خواننده های اجق وجق نباشه ها!
رویا ـ از این خواننده های جدید خوشت نمی آد؟
بابک ـ خوشم میاد،بشرطی که خواننده باشه!یارو صداش مثل لوله اگزوز ماشینه،اونوقت اومده آهنگ پوران خدابیامرز رو میخونه!مسخره س بخدا!
زرتاک ـ خدا رحمت کنه پوران رو حالا من یه جا سراغ دارم.هم جاش خوبه و هم غذاش.خواننده های خوبی م میاره.اگه دوست داشته باشین آدرس بدم بریم اونجا.
بابک ـ عالیه.
رویا ـ پس بگین کجاس بریم.
زرتاک خانم ـ کاباره........نمی شناسین؟
بابک ـ اونجا که همینطوری نمیشه رفت!باید قبلا میز رزرو کنیم.همیشه م خواننده های حسابی اونجا برنامه دارن!
ـ الان اول شبه.حتما جا هس.فوقش اینه که جا ندارن دیگه.انوقت می ریم اونجا که رویا گفت.
«یه ربع بعد رسیدیم و رفتیم تو پارکینگ کاباره پارک کردیم و پیاده شدیم و از یه قسمت رفتیم طرف در کاباره که یه دربون با لباس فرم و کلاه دم درش واستاده بود.
تا نزدیک شدیم سلام کرد و تا ما جواب دادیم چشم دربون که به زرتاک خانم افتاد پرید جلو و کلاه ش رو ورداشت و بهش تعظیم کرد!
ما سه نفر جا خوردیم!
همینطوری به زرتاک خانم و دربون نگاه میکردیم که زرتاک خانم گفت»
ـ عباس آقا مدیر رو صداش کن.بهش بگو امشب مهمون دارم.میز جلوی سن رو برامون حاضر کنه!
«عباس آقا تا کمر خم شد و بعد در رو وا کرد و زرتاک خانم به ما گفت»
ـ بیاین بچه ها.بیاین.
«ماها عین مات ها دنبالش راه افتادیم و از یه سری پله بالا رفتیم و همینطور که راه می رفتیم هر کدوم از پیشخدمت ها که زرتاک خانم رو می دیدن سلام میکردن و دولا راست می شدن تا رسیدیم به یه در!
زرتاک خانم به یکی از دخترای پیشخدمت گفت»
ـ عبدالله رو صدا کن بگو بیاد این در رو وا کنه.من کلیدمو گم کردم.
«طرف مثل برق دوئید که از ته راهرو یه نفر با لباس شیک با حالت دو به طرفمون اومد و به اون دختره گفت که بره و خودش اومد پیش ما و نرسیده سلام کرد و گفت»
ـ سلام عرض کردم زری خانم.من خودم کلید دارم.بفرمائید.
«زرتاک خانم با سر جواب سلامش رو داد و طرف دستپاچه در رو وا کرد و بعد شروع کرد با ما سلام علیک کردن»
ـ خیلی خوش آمدید.صفا آوردید.بفرمائید خواهش میکنم.
زرتاک ـ فریدون خان ،بگو از مهمونهای من پذیرایی کنن تا من برگردم.
فریدون خان ـ روی چشمم.شما بفرمایید.
«اینو گفت و رفت .ما سه نفر فقط یه دقیقه در و دیوار رو نگاه میکردیم و یه دقیقه همدیگرو،یه دقیقه بعد به زرتاک خانم نگاه میکردیم که خندید و گفت»
ـ سر در نمی ارین نه؟حالا یه خرده صبر کنین تا من لباسامو عوض کنم و برگردم،براتون تعریف میکنم.
«زرتاک خانم اینو گفت ور فت طرف یه در و وازش کردو رفت تو یه اتاق دیگه.موندیم ماسه نفر!مات همدیگرو نگاه میکردیم که بابک نفس بلند کشید و گفت»
ـ آخیش!خفه شدم!تا حالا تو عمرم یه همچنین مدت طولانی ساکت نشده بودم!
رویا ـ تمام این دم و دستگاه مال زرتاک خانمه؟!
بابک ـ چه رنگی مارو کرد این زن!!
ـ اون بیچاره که چیزی نگفت!
بابک ـ یعنی چی چیزی نگفت؟
ـ گفت من فقیرم؟!گفت به من پول بدین؟گفت بهم جا و مکان بدین؟!بیچاره چیزی نگفت که.ما ورش داشتیم به زور بردیمش خونه مون!
بابک ـ آخ آخ آخ!!چقدر بهت گفتم ارمین ولش کن این پیرزن رو؟!به زور دست و پاش رو گرفتیم کردیمش تو ماشین،بردیمش خونه!
حالا لباساشو که عوض کنه،زنگ میزنه کلانتری به جرم آدم ربایی ازمون شکایت میکنه!راستی واسه آدم ربایی چند سال زندان می برن!
ـ اِه....!!بابک بذار ببینیم اینجا چه خبره!
بابک ـ آرمین یادت باشه،تو متهم ردیف اولی،من ردیف دوم،این رویا طفل معصومم بگیم در این نقشه ی شوم هیج مشارکتی نداشته.
«من و رویا خنده مون گرفت.»
بابک ـ اگه گفتن انگیزه تون چی بوده چی بگیم؟آهان!می گیم هیچ انگیزیه ای نداشتیم.چشممون تو خیابون به این پیرزن افتاد ،یه دفعه افکار پلید و شیطانی به ذهن مون خطور کرد و دزدیدیمش بردیمش خونه!حالام به جرم خودمون معترفیم!از دادگاهم تقاضای بخشش میکنیم!مال دزدی م صحیح و سالم تحویل دادگاه!
صورت مجلس کنین که پس فردا نگین چیزیش کم و کسر بود!چشم یه جفت سالم!دماغ،یه دونه قلمی،سالم!لب یه جفت بالا و پائین ،مدل:قلوه ای؛سالم!دندون ها،به تعداد لازم سفید ،بشرط گاز سالم!انگشت دست ،ده تا با انگشتر سالم!
ـ بابک خفه شی!
«تو همین وقت یکی در زد و بعد در وا شد و دو تا دخترخوشگل با لباس پیشخدمت ها با یه چرخ دستی اومدن تو وسلام کردن.»
بابک ـ سلام از بنده س!بفرمائین خواهش میکنم!اِاِاِ...!شما چرا زحمت کشیدین؟اجازه بدین این گاری رو من بیارم سنگینه واسه شما!
خدا منو مرگ بده که شماها رو انداختم تو زحمت!
«محکم با آرنج زدم تو پهلوش که زود گفت»
ـ آهان،صورت مجلس کن!گردن ؛سالم،متصل به تنه،یه عدد آبگوشتی!سردست و راسته و فیله،سالم،ضمیمه ی اعضای بدن!
«دخترا واستاده بودن و مات به بابک نگاه میکردن که بابک همونجور که نگاهشون میکرد گفت»
ـ زبون یه عدد،مثل قند شیرین سالم!بناگوش درهم سالم!مثل بلور!«بعد به دخترا که می خندیدن گفت»
ـ داریم کله پاچه ی گوسفند رو تشریح می کنیم!فردا امتحان داریم تقویتی کار میکنیم!
ـ بابک یه دقیقه ساکت شو!
بابک ـ کجا رسیدیم!
ـ دیگه کافیه دادگاه همه رو ازمون قبول کرد!
«یه دفعه صدای خنده ی زرتاک خانم رو از پشت سرمون شنیدیم»
زرتاک خانم ـ میخوای قصابی واکنی بابک؟!
«سه تایی بلند شدیم.زرتاک خانم یه لباس خیلی خیلی شیک و قشنگ پوشیده بود!شده بود مثل ملکه ها!
اومد جلو و به اون دخترا اشاره کرد اونام چایی و میوه و شیرینی رو از تو چرخ دستی با چاقو و زیردستی و همه چیز گذاشتن رو میز و رفتن.
تا تنها شدیم بابک گفت»
ـ ای روزگار!آدم دیگه به کی اطمینون کنه؟!زرتاک خانم حساب مارو بکن بریم!یه گروه نجات داشتی دیشب میشه پونصد تا!یه سوپ داشتی که خودمون سرو کردیم واسه تون میشه صدتا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 7 Jul 2012 21:44
یه دست رختخواب داشتی ،سیصدتا!
یه صبحونه داشتی و یه ناهار و دو تا چایی و یه حموم!میشه سرجمع هزار و پونصد!لیف و صابونم مجانیه!رو سرویس هتل واسه تون حساب کردم!
یه آدم ربایی داشتیم که البته تمام اعضای بدن مقتوله صحیح و سالم تحویل دادگاه شد!حساب کن ما چقدری بدهکاریم ،بریم حبسی مون رو بکشیم که ننه بابامون ایران منتظرن!
«زرتاک خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت»
ـ خفه نشی پسر!
بابک ـ خب دارین می خندین یعنی اینکه ازمون شکایت نمی کنین.حالا بگین ببینم تمام اینجا مال شماس؟
زرتاک خانم ـ آره.اینجا و چندجای دیگه.
بابک ـ شما که دست تنها نمی تونین اینجاهارو اداره کنین!بهتره با هم شریک بشیم.
عرضم به حضورتون رسیدگی به حساب کتابا با شما.اداره ی امور خارجی با رویا...
«بعد یه دفعه حرفش رو قطع کرد و گفت»
ـ راستی چه جوری از دیشب تا حالا شما یه دفعه پولدار شدی؟
ـ زهرمار!بابک یه دقیقه حرف نزن.خواهش میکنم ازت!
«رویا و زرتاک خانم داشتن بهش می خندیدن
تا من اینو گفتم،یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ تقصیرمنه که میخواستم از زرتاک خانم خواهش کنم یه کاریم اینجا به تو بده.میخواستم بهش بگم که بذاره تو شبا بیای اینجا و واسه مردم عربی برقصی!
«دوباره زدیم زیر خنده
زرتاک خانم اومد جلو و برامو چایی ریخت و خودشم رویه مبل نشست.
چشمامون تو چشم هم افتاد که بهم خندید و گفت»
ـ چایی ت رو بخور.این قصه سر دراز دارد!داستان من یه مثنوی هفتاد منه!
اما یادتون باشه شاید به جرات بتونم بگم که من شصت سال از عمرم یه طرف اون دیشب و امروزم که پیش شما بودم یه طرف!
بابک ـ آخ آخ آخ!اگه می دونستم انقدر پولدارینا دیشب تا صبح بالای سرتون می شستم و بادتون می زدم!
زرتاک خانم ـ با اینکه نمی دونستی پولدارم،دیشب سه چهار بار بهم سرزدی.بیدار بودم و می فهمیدم.
بابک ـ خب حالا که بیدار بودین اینجارو به نامم میکنین؟
«همگی خندیدیم و زرتاک خانم گفت»
ـ اینجا جز بدبختی هیچی واسه کسی نداره!هر آجر اینجا با خون دل یه دختر بدبخت و آه سینه ی یه بیچاره رفته بالا!
«بابک یه نگاهی به دور و ورش کرد و گفت»
ـ قربون این آه سینه سوز و خون جیگر برم!اما چه آه و ناله ی گرون قیمتی یه ها!
زرتاک خانم ـ آره بابک جون واسه هر کدوم از این آه ها نمیشه قیمت تعیین کرد!
«بابک که قیافه ی غمگین بخودش گرفته بود گفت»
ـ اینا که آجر اینجاس انقدر قیمتی یه،حالا ببین در و دیوار اتاق رخت کن این هنرمند!چه قیمتی داره!الهی من بمیرم واسه اسرار تو سینه ی اجرای اوونجا!
زرتاک خانم ـ ای پدرسوخته ی هیز!
رویا ـ خونه تون کجاس زرتاک خانم؟
زرتاک خانم ـ یه جا تو همین شهر.البته اطراف شهر.
بابک ـ ببخشین،خونه تونم آجراش آه و ناله ایه؟یعنی اونجا تنها زندگی میکنین یا از این دخترای طفل معصوم دلسوخته م اونجا هستن؟
«همه زدیم زیر خنده»
زرتاک ـ بچه ها یه چیزی بخورین.حالا تا شام یه ساعتی مونده.
«خلاصع خودش بامون میوه پوست کند و مشغول صحبت کردن بودیم که فریدون خان مدیر اونجا اومد و خبر داد که میزمون حاضره.
چهارتایی بلند شدیم و رفتیم پائین تو سالن.
یه میز خیلی قشنگ برامون حاضر کرده بودن.جلوی ما روی سن،اعضای موزیک داشتن آماده می شدن.
تقریبا تمام میزها پر شده بود.دیگه سالن جا نداشت!حدودا صدوپنجاه شصت تا میزتو سالن بود.تا نشستیم پذیرایی شروع شد و شام رو سفارش دادیم.نیم ساعت بعد برنامه شروع شد.میز ما درست جلوی سن بود.
چه خبر شده بود!مردم چقدر خواننده رو تشویق میکردن و براش گل می ریختن!
«خلاصه اجرای برنامه موقتا تموم شد و برامون شام آوردن اونم چه شامی!چند نوع غذا آوردن و چیدن روی میز!دیگه روی میز جا نبود!
بعد از شام دوباره ی برنامه ی سوزان خانم شروع شد.
دو ساعتی برنامه ش طول کشید تا تموم شد.دیگه وقت رفتن بود.خلاصه چهارتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون.
مردمم حساب میزهاشون رو می دادن و کم کم می اومدن بیرون.
من و بابک و رویا و زرتاک خانم دم در واستاده بودیم که بابک گفت»
« دستتون درد نکنه زرتاک خانم .جدا خوش گذشت.واقعا شب خوبی بود.
زرتاک خانم ـ چیه؟!نکنه خیال دارین بذارین و برین؟!
بابک ـ پس چیکارکنیم؟بمونیم اینجا ظرفارو بشوریم؟
زرتاک خانم ـ نمی خواین منو با خودتون ببرین؟
بابک ـ چرا بابا!می بریمتون.ترسیدم فکر کردم قراره جاروی آخر شب اینجا رو ما بزنیم!
«داشتم می خندیدم که یه دفعه خشکم زد!
بابک که نگاهش به من افتاد با تعجب گفت»
ـ چت شده ؟!مسموم شدی؟!
ـ شیرین !!
بابک ـ شیرینی هوس کردی؟!
ـ شیرینه!بخدا شیرینه!!
بابک ـ آره واله!زندگی واسه ما پولدارا همیشه شیرینه!
«هولش دادم و آروم بطرف یه دختر که داشت سوار یه ماشین خیلی شیک میشد رفتم!راننده در ماشین رو واز کرده بود تا سوارشه!
تا رسیدم بهش آروم گفتم»
ـ شیرین !!
«برگشت یه نگاهی به من کرد و بعد سوار ماشین شد .اومدم برم طرفش که راننده جلومو گرفت.تا خواستم هولش بدم کنار که زد تخت سینه م و پرتم کرد عقب که بابک پرید جلوش و پرتش کرد طرف ماشین!
بعدش اومد و منو گرفت.رویا به انگلیسی به راننده گفت»
ـ ببخشید اشتباه شده عذر میخوام!
«راننده هه چپ چپی مارو نگاه کرد و رفت که سوار ماشین بشه .من خواستم که برم دوباره طرف ماشین که زرتاک خانم به بابک گفت»
ـ بابک ولش نکن!محکم بگیرش!
«تا برگشتم و به زرتاک خانم نگاه کردم ماشین راه افتاد.لحظه ی آخر چشمم به شیرین افتاد که از تو ماشین با تعجب به من نگاه میکرد!
شاید نگاهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما دیگه مطمئن شدم .خود شیرین بود!!
ماشین که رد شد تازه متوجه ی بابک و رویا و زرتاک خانم شدم که با تعجب داشتن به من نگاه میکردن.»
ـ بابک بخدا خود شیرین بود!
بابک ـ بسم الله بسم الله!دیگه چی؟!
ـ باور نمیکنی؟
بابک ـ آخه من از دست تو چیکار کنم؟!بابا اگه از دختره خوشت اومده چرا مثل وحشی ها حمله می کنی طرفش!؟دختره طفل معصوم فکر کرد میخوای گازش بگیری!این جور وقتا،آروم بیا در گوشم بگو خودم برات جورش میکنم.
ببین عزیزم دخترو باید آروم آروم رفت طرفش نرم نرم!یه دفعه مثل وایکینک ها طرفش بپری در می ره!
ـ گشمو !فکر کردی میخوام برم دختر بازی کنم؟!
بابک ـ پس دختره رو میخواستی چیکارش کنی؟!اینطور که تو طرفش یورش بردی اگه خود شیرین م بود در می رفت!فکر میکرد اعراب بهش حمله کردن!
ـ بپر ماشین رو بیار بریم دنبالش!یااله!باید بفهمم خونه ش کجاس!
بابک ـ الان دیگه باید فانتوم بریم دنبالش تا بفهمی خونه ش کجاس!
ـ اّه...!مرده شور تو ببرن بابک!
«رفتم طرف خیابون که تاکسی سوار شم و برم دنبالش که بابک گفت»
ـ میخوای چیکار کنی؟!
ـ میخوام برم دنبالش!توام دخالت نکن!
زرتاک خانم ـ آرمین!عجله نکن.من اون دختره رو می شناسم!
ـ ترو خدا راست می گین زرتاک خانم؟!
زرتاک خانم ـ آره عزیزم،آره جونم،تو اول یه خرده آروم باش تا بهت بگم.
ـ اسمش شیرینه درسته؟!
زرتاک خانم ـ اسمشو نمی دونم چیه.نمی دونمم ایرانی یه یا نه.چشم و ابرو و خوشگلی ش که شرقی یه!از اون شرقی های اصیل.تا حالام باهاش حرف نزدم که بفهمم کجایی یه .از بس خوشگله صورتش تو ذهنم مونده.!
«بابک اومد جلو و دستمو گرفت و با خودش کشید و گفتت»
ـ بابا نه به اون نجابت و سربزیریت،نه به این طغیانت!
نزدیک بود پیش خاص و عام رسوامون کنی پسر!بعد از یه عمر آبروداری،حالا همه می گن یه پسرخاله مثل بابک پاک و نجیب و طیب و طاهر،یه پسرخاله مثل این آرمین ،بوالهوس و ددری و دکوری!
ـ اِه!گمشو بذار ببینم زرتاک خانم آدرسش رو داره!.
بابک ـ آخه نانجیب یه بیست و چهار ساعت خودتو نیگردار تا ببینم چه خاکی تو سرم بکنم!بی حیا عین کوه آتشفشان شده!
زرتاک خانم ـ آدرسش رو ندارم،اما می تونم پیدایش کنم.ماهی یه بار می آد اینجا.
ـ یعنی رفت تا یه ماه دیگه؟!
بابک ـ تو چه هوسباز شدی؟!
ـ تو درکت به این چیزا نمی رسه!بیخودی حرف نزن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....