انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Shirin | شیرین


زن

 
بابک ـ دیگه درکم به هیچی نرسه،به حرفه و تخصصم که می رسه!حالا تو این یه برج رو با مشابه شیرین سر کن تا ما یه کاری برات بکنیم.حالا شیرین نشد عسل!عسل نشد مربا!مربا نشد مارمالاد!نشد یه حبه قند!بالا خره یه کوفتی پیدا میکنم بدم تو بذاری دهنت تا این یه ماهه بگذره و تو بچه ت نیفته!
ـ تو نمی فهمی بابک !من باید همین امشب شیرین رو پیدا کنم!
بابک ـ آخه بی عفت این وقت شب من واسه تو شیرین از کجا پیدا کنم؟!
مگه سردیت کرده که هی شیرین شیرین میکنی؟!
بیا بگیر این آب نبات رو بذار دهنت میک بزن و یه دقیقه زبون به دهن بگیر تا ببینم چه خاکی تو سرم کنم!چه بدبختی گیر کردم از دست اینا!!
مرده بودی اون وقتا که بهت می گفتم آرمین پاشو بریم با چهار تا دختر آشنات کنم بیای بریم؟!
اگه اون وقتا به حرفم گوش کرده بودی،حالا اینجوری بال بال نمی زدی!
ـ گمشو!
زرتاک خانم ـ بابک جون تو برو ماشین رو بیار فعلا.
بابک ـ می ترسم اینو ولش کنم بپره به دخترای مردم!
«خنده م گرفت.رویا و زرتاک خانمم شروع به خندیدن کردن.»
بابک ـ آهان!انگار شخصیت پلید و اهریمنی ش ترکش کرد!ولی هنوز باید مواظب بود پس لرزه هاش مونده!
«بابک رفت ماشین رو بیاره.منم همونطور واستاده بودم و ته خیابون رو نگاه میکردم!»


* * *

«نیم ساعت بعد رسیدیم خونه.زرتاک خانم بساط چایی رو روبراه کرد و منم رفتم یه دوش گرفتم وقتی برگشتم فهمیدم جریان خواب هامو بابک واسه زرتاک خانم تعریف کرده .خیلی تو فکر بود.تا منو دید گفت»
ـ تو راست راستی این خوابهارو می بینی؟!
ـ بعله زرتاک خانم.
زرتاک خانم ـ هر شبم تو خواب شیرین رو یه جور می بینی؟یعنی هر دفعه یه جور لباس می پوشه یا هی سرووضعش عوض میشه؟
ـ بعله ،هر دفعه لباسش عوض میشه.
بابک ـ آرمین جون خوب به سوالات زرتاک خانم دقت کن!منظور ایشون اینه که تو فقط یه خواب می بینی؟یعنی یه خواب برات تکرار میشه؟
ـ نه هر دفعه شیرین با یه جور لباس و یه نوع آرایش و طلا و جواهر بخوابم می آد.شب بعد لباسش عوض میشه تکرایه خواب نیس.
بابک ـ تا حالا با مایو هم به خوابت اومده؟!
ـ گمشو بابک!
«همه زدن زیر خنده.خودمم خنده م گرفت»
بابک ـ مسئله خیلی بغرنج شده!
زرتاک خانم ـ ببینم حرفاش چی؟وقتی بخوابت می آد قشنگ باهات حرف می زنه؟
ـ بعله.
زرتاک خانم ـ اونوقت اگه تو ازش سوال کنی جواب میده؟
ـ همه سوالهامو جواب نمی ده.
زرتاک خانم ـ جا چی؟کجاها همدیگرو می بینین؟
ـ یه بار تو یه سالن بود.یه بار رفتیم به تالاری که خسروپرویز اونجا بار عام می داد.یه بار تو یه باغ قدم می زدیم.
بابک ـ تا ته ته باغ م رفتین؟!
ـ شوخی نکن دیگه بابک!
زرتاک خانم ـ خب بگو.
ـ یه بار کنار یه چشمه نشستیم.یه بار تو یه باغی که خسروپرویز براش ساخته بود کنار یه حوض بزرگ نشستیم و حرف زدیم.
زرتاک خانم ـ از اون دنیا چیزی تعریف نمیکنه؟
ـ چرا فقط اینو بهتون بگم هر کی تو این دنیا قول و قرار و عهدش رو زیرپا بذاره یا دل کسی رو بشکنه اون دنیا ازش نمی گذرن!
بابک ـ خدا از سر تقصیرات من بگذره که تا حالا پونصد تا قول عروسی و نامزدی و خواستگاری دادم و به یکی ش وفا نکردم!
ـ بدبخت اون دنیا بیچاره ت میکنن!فرشته های عذاب خدمتت می رسن!
بابک با خنده گفت ـ خب عیبی نداره.اگه فرشته ها بیان و عذابم بدن بالاخره یه جوری تحمل میکنم!
ـ اره جون خودت اونجا دیگه این خبرا نیس!
بابک ـ بابا آخه من چیکار کنم که تو این کشور قانونش اجازه نمیده بیشتر از یه زن بگیریم؟!
ـ آره جون عمه ت!اون دنیا خودم می آم علیه ت شهادت می دم.
بابک ـ اون دنیا شهامت آدم شل و وارفته ای مثل تو قبول نیس!
«همه زدیم زیر خنده»
ـ بابک جدی دارم بهت میگم.حواست رو جمع کن اون دنیا همه چی حساب کتاب داره!
بابک ـ عجب بدبختی گیر کردیم ها!مرده بودی این خوابا رو چند سال پیش ببینی؟!
حالا باید بشینم فکر کنم ببینم با چند نفر قول و قرارگذاشتم برم ازشون حلالیت بطلبم!پاشو رویا جون.پاشو برو خونه تون که نصفه شبه.ببینم با تو که قول و قراری نذاشتم پس فردا بهت جواب پس بدم؟!
«رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت .موندیم من و بابک و زرتاک خانم.بابک رفت و یه سینی چایی برامون آورد.خیلی کلافه بودم.به زرتاک خانم گفتم»
ـ شما مطمئن هستین که شیرین فقط ماهی یه بار می آد اونجا؟
زرتاک خانم ـ تقریبا ماهی یه بار می آد اونجا.حالا از کجا می دونی اسمش شیرینه؟
ـ نمی دونم همینطوری میگم.
بابک ـ آرمین جدا تو اون خوابها رو باور کردی؟
ـ اگه توام جای من بودی باور میکردی.
بابک ـ آخه شیرین از تو چی میخواد؟تو چیکار میتونی براش بکنی؟فوق فوقش شب جمعه ها،چهارتا سینی حلوا و خرما خیر و خیرات کنی.یادم باشه فردا برم ارد بگیرم ببینم می تونیم یه خرده حلوا درست کنیم.
«زرتاک خانم زد زیر خنده و گفت»
ـ واقعا دیدنی میشه!حساب کن شب جمعه به شب جمعه تو یه همچنین کشوری آرمین راه بیفته و حلوا بده در خونه همسایه ها!اونم چه همسایه هایی؟!همه خارجی!
بابک ـ خب مگه چیه؟
زرتاک خانم ـ اگر پرسیدم این واسه چیه چی میخوای بگی؟میخوای به این خارجیا بگی بخورین و فاتحه ش رو بفرستین؟!
آخه پسرجون اون ننه و بابای بدبختت یه عمرجون کندن تا ترو به این سن و سال رسوندن.کلی خرج کردن تا دیپلمت رو گرفتی.چقدر پدرشون در اومده تا تو شدی مهندس.آخه پسره ی دیوونه تو حالا ناسلامتی تحصیل کرده ای!
میخوام بدونم یه بشقاب حلوا به چه درد مرده میخوره؟!اونم حلوایی رو که چهارتا آدمی بخورن که دستشون به دهنشون میرسه و وضعشون از نظر مالی خوبه!
بابک ـ خب یه یادی از اون آدم که مرده می کنن دیگه.
زرتاک خانم ـ جوون سال دو هزار!یادکردن از سی یا می تونه به نیکی باشه یا به بدی.یعنی اون کسی که مرده یا آدم خوبی بوده یا بد.اگه خوب بوده که احتیاج به چیزی نداره.اگرم بد بوده که هزار تا سینی حلوا بدی به مردم واسه ش توفیری نداره!
میخوای از این دنیا رشوه بدی واسه اون دنیا؟!
تو اصلا فلسفه ی این خیر و خیرات کردنها رو می دونی چیه؟
بابک ـ نه والله.ما از بزرگترین مون دیدیم یاد گرفتیم.
زرتاک خانم ـ همینه که انقدر عقب افتاده ایم دیگه!
بابک ـ یعنی میگین واسه اموات مون خیر و خیرات نکنیم؟
زرتاک خانم ـ چرا،اما نه حلوایی رو که هرکی یه قاشق می ذاره دهنش و نه ته دلش رو می گیره و نه چیزی!حداقل یه خیر و خیراتی بکن که ارزش داشته باشه.
حلوا و خرما مال اون وقتی بوده که تو مملکت یا قحطی بوده یا مردم اونقدر وضعشون بد بوده که سرگشنه زمین می ذاشتن!حالا چرا حلوا و خرما می دادن؟اونم برای این بوده که این دو چیز از همه ارزون تر در می آومده و می شده تعداد بیشتری آدم گشنه رو سیر کرد!
بابک ـ دلمون خوش بود که پس فردا که مردیم بچه هامون دو تا بشقاب حلوا خیرمون می کنن و شب جمعه ها که روح مون می آد می شینه لب پشت بوم خونه مون از آشپزخونه ش بوی حلوا می اد و ما جلوی مرده های دیگه خجالت نمی کشیم!
زرتاک خانم ـ خدابه داد اون مملکت برسه که تو قراره چرخ هاش رو بچرخونی!
ـ زرتاک خانم بابک داره شوخی میکنه.
زرتاک خانم ـ پدرسوخته داشتی سربه سر من می ذاشتی؟!
ـ زرتاک خانم نمیشه از مدیر یا کارگراتون سوال کنیم شاید یه نشونی از شیرین داشته باشن؟
بابک ـ الهی تو بمیری و من انقدر شیرینی بیارم سر قبرت خیر و خیرات کنم تا تو دیگه انقدر شیرین شیرین نکنی!مگه ویار شیرینی داری که انقدر شیرین شیرین میکنی؟!
فکر کنم بچه ت پسره که به شیرینی ویار داری!
«زرتاک خانم که داشت می خندید گفت»
ـ تو این چیزا رو از کجا میدونی پسر؟
بابک ـ موقعی که مامانم منو حامله بود یه شیرینی ویار داشت.بابام براش هی میخرید و می آورد و منم تو شیکمش نشسته بودم و دهنم رو می گرفتم بالا و راه به راه نون خامه ای و زولبیا و باقلوا میخوردم!یه بار یادمه مامانم یه قاشق ترشی خورد.همونطور که تو شیکمش بودم یه لقد زدم به روده اش که دل پیچه گرفت.همه گفتن اّ...!
این بچه ش پسره!فقط شیرینی دوست داره!
«زرتاک خانم که می خندید گفت»
ـ لال نشی پسر!
بابک ـ راستی زرتاک خانم جریان چی بود که دیشب تا اسم هموطن رو می بردیم عصبانی می شدی و فحش می دادی؟
ـ کاشکی همون یه قاشق ترشی باعث میشد که خاله م سقط جنین کنه و تو قدم به این دنیا نذاری که سرما رو ببری!بابا یه دقیقه ساکت باش!سرسام گرفتیم!
بابک ـ راستی آرمین یادم رفت بهت بگم.امروز برات یه کتاب تازه خریدم.گذاشتمش تو کتابخونه برو وردار بخون.
ـ جون من راست میگی؟چی هس کتابش؟
بابک ـ کتاب نیس،دفتر خاطرات شیرینه!رفتم از نظامی گنجوی دفترچه خاطرات شیرین رو گرفتم بدم تو بخونی!اسم دفترچه ش داستان خسرو و شیرینه!ازپنج منظومه ی نظامی گنجوی!
ـ خیلی لوسی بابک!.
بابک ـ بذار ببینم جریان چی بود که تا دیشب اسم هموطن رو می بردیم این زرتاک خانم سر و بونه مون رو می جبنبوند!
زرتاک خانم ـ دست وردار بابک!
بابک ـ تروخدا زرتاک خانم برامون تعریف کنین حداقل اینکه صدای این آرمین بریده میشه و ختم شیرین شیرین واسه مون نمی گیره!
«زرتاک خانم خندید و گفت»
ـ داستانش طولانی یه.کار نیم ساعت یه ساعت نیس.
بابک ـ باشه.چیزی که ما زیاد داریم وقته!داستان رو سریال کنین و هر شب نیم ساعت برامون پخش کنین.
زرتاک خانم خندید و گفت»
ـ پس بلندشو برو سه تا چایی برامون بیار تا سریال رو شروع کنم.
بابک ـ آرمین تو پاشو برو چایی بیار تا من آگهی های بازرگانی رو به مدت 45 دقیقه پخش کنم!
«سه تایی خندیدیم و من بلند شدم و رفتم چایی آوردم.
دور هم نشستیم و بابک یک سیگار روشن کرد که زرتاک خانم گفت»
ـ یکی م واسه من روشن کن.
بابک ـ خب بسلامتی دودی م که هستین!فکر کنم یه خرده دیگه با هم آشناشیم می تونیم اینجا بساط عرق و تریاک و هروئین رو هم دایر کنیم!
زرتاک خانم ـ بده به من اون وامونده رو!پسرجون من تو زندگیم همه کاری کردم!اینا که دیگه ناخن کوچیکش م نمیشه!
بابک ـ خب الحمدالله که با کوله باری از تجربه میخواین ما دوتارو فاسد کنین!
«سه تایی خندیدیم و زرتاک خانم شروع کرد به حرف زدن»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 11

زرتاک خانم ـ اولا که همه به من می گن زری.راستش رو بخوان وقتی شماها بهم زرتاک می گین فکر میکنم دارین یکی دیگه رو صدا میکنین!
اسم زرتاک واسه م غریبه س.غیراز پدر و مادر خدا بیامرزم همه منو زری صدا می کردن.
«یه دفعه زد زیر خنده و گفت»
ـ می دونین؟یه لقب هم بهم داده بودن.زری کاغذی!
از بس جوونی هام لاغر و ظریف و خوش هیکل بودم همه بهم می گفتن زری کاغذی !هم خوشگل بودم هم خوش هیکل!
زری کاغذی،زری کاغذی،تو تهران معروف شدم!
یه چشم و ابرو داشتم که با یه نظر همه رو هلاک میکردم!
بابک ـ خدا نگذره از این ننه بابای من که انقدر منو دیر پس انداختن که با دوره ی شما متقارن نشدم!چه فرصت های طلایی که از دستم رفت!
«زرتاک خانم که می خندید گفت»
ـ پدرسوخته تو خیلی ناقلائی ها!
بابک ـ واله به خدا من فقط حرفش رو می زنم وقت عمل که میشه همه ش دست و پامو گم میکنم!
ـ بابک میذاری ببینم زرتاک خانم چی میگن؟
زرتاک خانم ـ ترو خدا بهم زرتاک نگین.همون زری خوبه.
بابک ـ خب می فرمودین زری خانم.
زری خانم ـ مادر بدبختم که از زندگی ش خیز ندید.بیچاره شفت شبم کار میکرد!
بابک ـ ببخشید،مادرتون تو اداره آتیش نشانی کار میکرد؟
«سه تایی زدیم زیر خنده.»
ـ چرا مادرتون انقدر کار میکردن؟
زری خانم ـ واسه اینکه یازده تا بچه داشت.شیره به شیره!
ما یازده تا بچه و ننه و بابام تو یه ده نزدیک تهران زندگی می کردیم.یه تیکه زمین داشتیم که یه سال توش جون می کندیم تازه اگه همه چی باهامون یار بود فقط می تونستیم شیکم مون رو سیر کنیم اونم با چی؟با نون و پنیر!
ولی هر سال م که اینطور نبود!بی آبی بهمون می خورد،آفت مزرعه رو می زد،دلال محصول رو خوب نمی خرید!خلاصه هزار تا سنگ واسه پای لنگ آماده بود!
اینا که میگم داستان و قصه نیس.تمامش بلاهایی که سر این آدم که جلوتون نشسته اومده!
ـ آخه یازده تا بچه خیلی زیاده!
زری خانم ـ فکر میکنی بخاطر چی بود؟همه ش بخاطر این بود که به بابا و ننه م پسر نمی داد!حالا بذار به اونم می رسیم.
داشتم براتون مادرم رو می گفتم.بیچاره تا روز بود که یا به شست و شو می رسید و یا با دو تا بچه یکی به کولش و یکی تو بغلش و بقیه مون مثل پشکل دنبالش راه می افتادیم طرف زمین.اونجا که می رسیدیم ولو می شدیم رو خاک و خل!مادر بدبختم ولمون میکرد به امان خدا و می رفت کمک بابام..
خدا به سه تامون رحم کرد و راحتشون کرد!
سر زمین دوتامون رو مار زد و یکی مون افتاد تو چاه!
اون دوتایی رو که مار زد جابه جا سیاه و کبود شدن و تموم کردن،اون یکی م که افتاد تو چاه یه خرده از ته چاه بابا بابا کرد و تا باباهه بخواد بره و طناب بیاره صداش برید و راحت شد!
ـ به همین سادگی؟!!
زری خانم ـ از اینم ساده تر!هرکدوم از اونا که مردن ننه م یه خرده گریه کردو بابام بهش قول داد که همون شب یکی دیگه جاش بکاره!
«من و بابک یه نگاهی به همدیگر کردیم و بابک گفت»
ـ بنازم به اون باغبون و بذر و زمین حاصلخیز!
«دوباره سه تایی زدیم زیر خنده»
زری خانم ـ والله به خدا که دروغ بگم!عین حقیقت رو براتون گفتم.
حالا دیگه شوخی نکنین که می خوام سرگذشتم رو جدی براتون تعریف کنم.وسط حرفم مزه بپرونین خلقم تنگ میشه و دیگه چیزی براتون نمی گم ها!
اون وقتا تو آبادی ما هر کی پسردار نمیشد واسه ش ننگ بود!بابای منم همیشه از خجالت سرش پائین بود که چرا پسر نداره تا عصای دستش بشه.به همین هوا ننه م سالی یه بچه پس مینداخت به امید پسر!اما خدا نخواست که نخواست.
یازده تا دختر کور و کچل دور و ورشون رو گرفت!
حالا ببین تو این ملک چقدر زن و دختر خاک برسر بود که داشتن شون ننگ بوده!فکر نکنین حالا این قضیه درست شده ها!
هنوزم که هنوزه خیلی ها همینطوری فکر می کنن!اینو بهش می گن بدبختی!اینو بهش می گن بیچارگی!حالا خدایی شد که ننه م از بچه دار شدن افتاد وگرنه یه پادگان دختر تحویل بابام داده بود!
بابک ـ کاشکی دوره ی خدمت نظام وظیفه م رو تو اون پادگان تموم میکردم!
ـ خلاصه موندیم ما هشت تا خواهر.
من تو اونا؛تو تا مونده به آخری بودم.شاید اون موقع ده سالم بود.
کار ما تو ده این بود که از صبح کله ی سحر بلند می شدیم و یه تیکه نون سق می زدیم و راه می افتادیم طرف زمین.دیگه بسته به وقتش بود که چکاری باید تو زمین میکردیم.علف جمع میکردیم ،بیل می زدیم،درو می کردیم،خرمن می کردیم،خلاصه هر کدوم از ما بدبختا مثل خرکار میکردیم و آخرش بابام با حسرت سری تکون می داد و می گفت اگه یه پسر داشتم انقدر کار نمیکردم!
باور کنین که هر کدوم از ما بچه های فسقلی اندازه ی یه مرد گنده کار می کردیم و حتی برای اینکه نشون بدیم چیزی از یه پسر کم نداریم تا بابامون سرکوفت دختر بودن رو سرمون نزنه کارایی می کردیم که از ده تا پسر برنمی اومد!
اما بازم آخر شب آه باباهه.سردتر از شب قبل هوا بود!
کم کم امر به خودمونم مشتبه شده بود.همه مون فکر می کردیم که پسرا مثل هرکول وقتی می رن سرزمین یه تنه از پس همه ی کارا برمی آن!
این از برنامه کار روزانه بود.طرفای عصری م که برمی گشتیم خونه.باید یه خستگی در می کردیم و می تپیدیم گوشه طویله و می شستیم پای دار قالی و تو یه نور ضعیف گره به قالی می زدیم!
اینطوری بهتون بگم،تراکتور انقدر که ما کار می کردیم کار نمیکرد!
تمام این بدبختیا و زجر کشیدنا یه طرف آه و حسرت بابام و سرتکون دادن و افسوس خوردن ننه م یه طرف!
باید بیان و این زندگی ها رو فیلم کنن تا پونصد تا جایزه ی اسکار برنده بشه و این خارجیا بفهمن تو این دهات ما،دختر بدبخت چی میکشه!
آهان،یادم رفت بگم،اما بابام طبع خوبی داشت.اسم تمام گیاها و بوته ها و صیفی جات رو گذاشته بود رو ما!
زرتاک داشتیم،گل بهار داشتیم،ترنج داشتیم،ریحانه داشتیم؛گندم بو داشتیم خلاصه همه چی!بسته به این بود که قبل از اسم گذارون بابام چه بوی به دماغش خورده و چه درختی کاشته و یا فصل فصل چه میوه ای بوده!
از این هشت تایی که مونده بودیم هفت تا از خواهرام به بابام کشیده بودن و من یکی به مادرم.بابام خدا بیامرز زشت بو اما تا دلتون بخواد مادرم خوشگل!واسه همین بود که فقط من خواستگار داشتم.بابام می گفت تا دختر بزرگتر تو خونه س کوچیکترخ رو شوهر نمی دم.هر بارم که یه خواستگار واسه من پیغوم پسغوک می فرستاد،تو سری بود که از خواهری بزرگترم می خوردم!
سه چهار سالی گذشت .بالاخره بابام نتونست ننگ بی پسری رو تحمل بکنه.آخه خودشون پنج تا پسر بودم و سه تا دختر.از بس تو آبادی بهش گفتن که کمرش شله و نطفه ش سست،دست ماها رو گرفت و کوچ کردیم به تهران.
آقایی که شما باشین ،پامونو که از ماشین گذاشتیم پائین جلوی گاراژ جمع شدیم دور بابامون.یه نگاه به دور و ورمون می کردیم و یه نگاه تو صورت بابامون.
گیج و منگ شده بودیم .هشت تا دختر تو شهر غریب!
خلاصه بابامم حال و روزی بهتری از ما نداشت.
همونطور که واستاده بودیم و عزا گرفته بودیم که چیکارکنیم و کجا بریم یه مردی که یه تسبیج دونه درشت دستش بود آروم آروم اومد جلو بابام و تا رسید گفت«سلام کربلایی،چرا حیرونی؟»
بابام تا شنید که یارو کربلایی صداش کرد گل از گلش شکفت و شروع کرد با یارو دست دادن و ماچ و بوسه کردن.انگار که صدساله طرف رو می شناسه!
خلاصه وقتی فهمید که ما غریبیم و جا و مکان نداریم ،ورمون داشت و سوار دو تا درشکه کرد و بردمون دریه خونه پیاده مون کرد و گفت اینجا اتاق اجاره می دن کربلایی.بابام بهش گفت اینجا جای خوبه شهره؟یارو گفت«آره کربلایی،از اینجا بهتر دیگه گیرت نمی آد»بابام خواست که یه پولی به طرف بده اما یاور قبول نکرد و اومد جلو و بابامو بغل مرد و بعد از ماچ و بوسه خداحافظی کرد و رفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اشک تو چشم بابام جمع شد و گفت«عجب مردمون خوبی داره این تهران ها!»
داشتیم طرف رو دعا میکردیم که بابام دست کرد تو جیبش و یه دفعه گفت«تف به اون شیری که تو خوردی مرد!»تا برگشتیم نگاهش کردیم با خجالت گفت«جیبم رو زد پدر نامرد!»
حالا خدایی بود که بابام پولهاشو می ذاشت تو لیفه ی تنبونش.فقط یه خرده ش رو تو جیبش می ذاشت.اگه همه پولهامونو دزدیده بود که بیچاره بودیم.
خلاصه بابام خداروشکر کرد و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد با یه مرد چاق حدود پنجاه و خرده ای سال که یه عرقچین کثیف رو سرش بود و پیرهنش رو روی زیر شلواریش انداخته بود اومد بیرون و ماهارو به یارو نشون داد و گفت«بفرما حاج آقا نعمت!اینم خونه و زندگیم»
منظور بابام!از خونه و زندگی ،ماها بودیم !مردای قدیم زن و بچه هاشون رو مثل اسباب و اثاث خونه شون می دونستن!حاج آقا نعمت در حالیکه زیر شلواریش رو می کشید بالا یه نگاهی تو صورت دو تا خواهر بزرگم کرد و گفت«زیادین مشدی!جا واسه خونواده ی پرجمعیت ندارم»
بابام گفت«تو کرایه تو بگیر حاجی،چیکار به اندازه ی ماها داری؟»
حاج نعمت گفت«الان آدمای این خونه بقاعده س.شماها که اضافه بشین خونه شلوغ میشه.مسترابم دو تا بیشتر نداریم.آب آب انبارم جوابگو این همه آدم نیس.»
بعدش یه فین محکم رو زمین کرد که از صداش من خنده م گرفت.تا برگشت و چشمش به من افتاد.نیشش تا بناگوش واز شد و یه لاالله الا اللهی گفت و شروع کرد سرش رو خاروندن بعد به بابام گفت«چیکار کنم مشدی که مهرت به دلم افتاد!چند نفریت!»بابام گفت«ده تائیم»
حاج آقا نعمت که زیر چشمی منو نگاه میکرد گفت«برین تو.اما به ابولفض فقط واسه ثوابشه.وگرنه این دو تا اتاق رو اصن نمی خواستم کریه بدم!»
تا اینو گفت بابام دست انداخت گردنش و ماچش کرد و به ما گفت یاالله بچه ها اسبابا رو وردارین ببرین تو.
حاج نعمت یه گوشه ی در خونه واستاد و ماها شروع کردیم به بردن اسباب اثاثیه.تا من داشتم چادرم رو دور کمرم سفت میکردم بقیه رفتن ومن آخرین نفر بودم.یه بقچه رو ورداشتم و اومدم که از بغل حاجی رد بشم یه دفعه دیدم بالای پام سوخت!فکر کردم که زنبور نیشم زده!خواستم جیغ بکشم که چشمم افتاد به حاج نعمت.دیدم دستش دوباره اومد طرف پام!فهمیدم این پدرسگ وشگونم گرفته!
زود جیغم رو خوردم و صدام در نیومد که اگه بابام می فهمید خون بپا میکرد!تندی دوئیدم و رفتم تو خونه.
حالا من اون موقع چند سالمه؟چهارده پونزده سال!
نمی فهمیدم چرا این مرد گنده اینکار رو با من کرد؟میخواست باهام بازی کنخ؟میخواست اذیتم کنه؟!
بعدها فهمیدم که مثلا میخواسته به من بفهمونه که چشمش منو گرفته و باهام گز رفته!البته به مدل خرکی!ابراز محبت شونم دردآور بود!
خلاصه یه نوبت اسبابا رو بردیم تو دو تا اتاق گذاشتیم .بابا و ننه م مشغول فرش پهن کردن شدن و من و دو تا از خواهرام که بزرگتر از من بودن،برگشتیم بیرون که چند تا بقچه ای رو که مونده بود بیاریم.
خواهر بزرگم یه بقچه داد دست اون یکی و راهیش کرد تو خونه و یه بقچه رو بلند کرد و گذاشت رو سر من و گفت«زری بپا نندازیش.توش استکان نعلبکی یه.»خودشم یه بقچه گذاشت رو سرش و جلوی من راه افتاد.
همونجور که اون جلو می رفت و من عقب،تا خواستیم از جلوی در یه اتاث رد بشیم یه دفعه دیدم یه دستی اومد بیرون از اتاق و مچ دست خواهرم رو گرفت و کشید تو!یه آن هاج وواج مونده بودم!
چشمم که به تاریکی تو اتاق عادت کرد یه پسر بیست و چندساله رو دیدم که خواهرم رو بزور بغل کرده!اومدم جیغ بکشم که دیدم خواهر بزرگم انگشتش رو گذاشت رو لبش و به من اشاره کرد که هیچی نگم!
فکر کردم از ترس بابامه که نمیخواد صدا در بیاد.خواستم بپرم رو سر پسره که دیدم خواهرم با یه بقچه رو رو سرش نگه داشته و با یه دست دیگه ش چادرش رو گرفته و آروم با آرنج ش داره پسره رو هل میده!
مونده بودم که چرا بقچه رو ول نمی ده زمین و پسره رو بزنه که آبجیم بهم اشاره کرد که برم!تا گفتم آبجی...نذاشت حرفمو بزنم و گفت«گمشو دیگه گه»اینو که از خواهرم شینیدم داشتم شاخ درمی آوردم!
خودمو کشیدم بغل اتاق و گوشامو تیز کردم.هنوز باورم نمیشد که خواهر بزرگم اینطوری خودشو ول داده باشه تو بغل یه مرد نامحرم!اونم خواهری که بعد از بابا و ننه م مثل سگ ازش می ترسیدیم!
خواهری که مثل شمر بالا سرمون وا می ایستاد و اگه یه خرده اشتباهی وضو می گرفتیم محکم تو سرمون میزد!اگه یه خرده نمازمون رو تند می خوندیم یا ت و حمد و سوره غلط داشتیم با لنگه کفش می کوبید تو دهن مون!خلاصه جای بزرگمون بود.
اون وقتا که تو ده بودیم ،دختر کدخدا خیلی منو دوست داشت و با هم همبازی بودیم.این دختر باسواد بود.یعنی کدخدا پسرش رو که یه سال از ما بزرگتر بود می فرستاد ده بالایی مه یه چیزی مثل مکتب خونه داشت و درس خونده بود و باسواد شده بود.اونم بعضی وقتا به ماها خوندن و نوشتن یاد می داد.تقریبا سه سالی بود که ازشون خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودیم.حالا نه اینکه فکر کنین مثل بلبل چیز می خوندم و می نوشتم ها!
ای،یه کوره سوادی پیدا کرده بودم.الغرض،یه روز این خواهر بزرگم اومد در خونه ی کدخدا دنبال من.اون روز من و دختر کدخدا داشتیم تو حیاط بازی میکردیم.چادرامون روگذاشته بودیم یه گوشه و مشغول لی لی بازی بودیم.
تا خواهرم اومد تو حیاط و منو بدون چادر دید محکم زد تو صورتم!گفتم چرا می زنی؟!گفت«واسه چی چادرتو سرت نکردی؟بی حیا شدی پتیاره؟!»
گفتم ابجی چارقد که سرمه!گفت«خفه شو میت سگ!بابا بفهمه هلاکت میکنه.»
خلاصه دست منو گرفت و کشون کشون برد خونه و تا برسیم به خونه گیس به سر من نذاشت!اونقدر توسری ازش خوردم که مثل آدمای مست پیلی پیلی میخوردم!
تازه بعد از این همه کتک خوردن بهش التماس کردم که به بابام چیزی نگه!
حالا بگو چطور بابام اجازه داده بود که من برم و با دختر کدخدا بازی کنم؟
جریانش این بود که زن کدخدا از من خوشش می اومد و جای اینکه با دخترش بازی میکردم سالی یه گونی گندم میداد به بابام!
یعنی اینکه بابام از بازی کردن ماهام سود می برد وگرنه بازی واسه دختر حروم بود!
خب کجای داستان بودم که گریز زدم به اینجا؟
ـ آره،خودمو کشیدم بغل اتاق که اگه خواهرم کمکی چیزی خواست بپرم تو اتاق.همه ش فکر میکردم که خواهرم از ترس بابام هیچی به پسره نمیگه .اما زهی خیال باطل!
خواهرم که خیال جیغ کشیدن نداشت هیچ خیلی م خوشش اومده بود!انگار دنیارو بهش داده بودن!
فقط وسط هاش واسه خالی نبود عریضه به پسره می گفت»
«ولم کن خیر ندیده!آتیش به ریشه ی عمرت بگیره الان رسوا می شوم!اِه...بسه دیگه!»
خلاصه اینارو که شنیدم دیگه وانستادم و رفتم طرف اتاق خودمون اما چه حالی داشتم بماند!رفتم تو اتاق و بقچه رو گذاشتم یه گوشه و کنار دیوار نشستم به فکر کردن!یه خرده که گذشت بابام ازم پرسید آبجی ت کو؟نمی دونستم چی بگم که یه دفعه خودش اومد تو اتاق و گفت اینجام باباجون.
برگشتم نگاهش کردم.چادرش رو محکم گرفته بود تو صورتش .بابام یه نگاهی بهش کرد و خندید .خواهرم رفت تو اتاق بغلی.تا رفت بابام به ما گفت«از خواهر بزرگترتون یاد بگیرین!ببینین چه جوری چادرسرش میکنه و رو می گیره!اینجا دیگه ده نیس.حواستون جمع باشه که مرد نامحرم تو خونه داریم.»
داشتم از خنده می مردم!بلندشدم ورفتم تو اتاق بغلی.تا رفتم تو خواهرم کشید منو یه گوشه و چادرش رو انداخت رو شونه ش و گفت:زری ببین اینجام چی شده؟نگاه کردم دیدم گوشه ی لپ ش یه خرده سرخ شده و طوق انداخته.ناراحت شدم گفتم ابجی چیکارت کرده؟کتکت زده؟
خندید و گفت:«پدرسگ گازم گرفت!حالا بابا نفهمه خوبه!»
خلاصه دو تااتاقی رو که کرایه کرده بودیم چیندیم و نظافت کردیم.قرار شد تو یه اتاق بابام و ننه م و دو تا دختر کوچیک ها بخوابن و تو اتاق دیگه ما دخترا.
اولش ننه م ناراضی بود.به بابام می گفت اگه شبی نصفه شبی یه نفر بره بالا سرشون ما خبردار نشیم چیکار کنیم؟!اما بابام خیالش رو راحت کرد و گفت تا آبجی بزرگشون هس خیال من راحته!ماشاالله مثل شیر بالا سرشون واستاده!
اون شب بعد از اینکه یه لقمه نون و پنیر گذاشتیم دهنمون،رفتیم تو اتاق خودمون و تشک هامون رو پهن کردیم و فتیله ی چراغ رو کشیدیم پائین و خوابیدیم.اون شب هرکدوم با یه فکری خوابید و یه جور خواب دید تا صبح زود که بابام طبق معمول بیدارمون کرد که نماز صبح رو بخونیم.
همگی بلند شدیم و بعد از وضو گرفتن پشت سر بابام واستادیم و نماز خوندیم بعدش ننه م سفره رو پهن کرد و یکی یه لقمه نون و پنیر بهمون داد و بساط صبحونه ورچیده شد.حالا هنوز چه وقته روزه؟کله سحر.
هنوز هوا گرگ و میشه و ماها همه ی کارامون رو کردیم و نشستیم دور اتاق و زل زدیم به بابامون.تا چراغا خاموش شد،خواهرام آروم بلند شدن و دور خواهر بزرگم جمع شدن!اونم جریان خودشو با پسره با آب و تاب تعریف کرد.هم تعریف میکرد و هم ادا اصول براشون در می آورد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ وای خدا جون!دو فیلم با یک بلیت!«سه تایی زدیم زیر خنده!»کمی که گذشت ننه م به بابام گفت:«خب مرد چیکار کنیم؟»
راست می گفت.تو ده که بودیم بعد از صبحونه راه می افتادیم و می رفتیم سرزمین.اما حالا چی؟
یه نیم ساعتی گذشت،بابام نتونست سنگینی نگاه مارو تحمل کنه و بلند شد و از خونه زد بیرون.ماهام نشستیم به چرت زدن.بالاخره همینطوری وقت رو گذروندیم تا هوا روشن شد و یکی یکی همسایه ها بیدار شدن و تو خونه ولوله بپا شد!
تازه اون موقع بود که من حواسم رفت به خونه ای که می خواستیم توش زندگی کنیم.یه خونه ی خیلی بزرگ بود.یعنی یه حیاط خیلی بزرگ که دورتا دورش اتاق بود.
از تو حیاط چهارتا پله میخورد و می رفت بالا تو ایوون که اتاق هام همونجا بود.هر طرف این خونه هفت هشت تا اتاق بود و از هر اتاق چهار پنج تا آدم اومدن بیرون و دست هر کدومم یه آفتابه مسی بود و مثل مسابقه ی دو سرعت همه بطرف حوض وسط حیاط هجوم بردن و آفتابه شونو پر کردن و بطرف مستراح حمله کردن!
تا چشم بهم زدیم جلوی هر مستراح یه صف درست شد بقاعده ی صف کنسرت یکی از این خواننده ها تو خارج از کشور!
بابک ـ چه تشبیه قشنگی!واقعا علاقه ی مردم رو به هنر نشون میده!
«سه تایی زدیم زیر خنده که زری خانم گفت»
ـ اشتباه نکن.علاقه ای که اون آدما پنجاه سال پیش تو صف مستراح از خودشون نشون میدادن قابل مقایسه با علاقه ی آدما تو صف خرید بلیت واسه کنسرت نبود!حالا گوش کنین تا واسه تون بگم!
ماها از پنجره داشتیم این منظره رو نگاه می کردیم .واقعا تماشایی بود!
مستراح ها زنونه مردونه بود.یه صف مال زنها بود ویه صف مال مردا!
بچه ها که اصلا داخل آدم نبودن.هرکدوم می رفتن کنار حوض و شلوارشون رو می کشیدن پائین و تو پاشوره ی حوض کارشون رو می کردن!
مردا هم صف شون تقریبا ساکت و منظم بود.اما امان از صف زنونه!
بابک ـ دردو بلا هرچی صف زنونه و آفتابه مسیی یه بخوره تو کاسه سرمن!چه چیز خوبیه این آفتابه مسی!
زری خانم ـ زیباترین و کلاسیک ترین واژه های فرهنگ «چارواداری»رو نثار روح مرده و زنده ی همدیگه می کردن!
ـ اکرم خانم به این بچه ی بی تربیتت یاد بده شومبول صاحب مرده ش رو بگیره تو پاشورع!آخه ما خبر مرگمون از اون آب حوض کوفت می کنیم!
اکر خانم ـ هاشم،ننه سرش رو بگیر اون ور تو پاشوره.تو حوض جیش نکن اینا مثه ما مزاج شون پاک نیس!
صغری خانم ـ اکرم خانم سلطنه!شاش بچه ی شما به مزاج شما سازگارخ،مزاج مارو می ریزه بهم!
کوکب خانم ـ آخ آخ آخ!دیگه آب حوض نجس شد!وضو نداره!
زینت خانم ـ گه به گور پدر آرزو دارت بچه!بگیر اون طرف وامونده رو!
«هاشم بدبخت که یه پسر بچه ی پنج شیش ساله بود، وقتی توپ و تشر همسایه ها رو دید روش رو برگردوند یه طرف دیگه که جیبشش مثل فواره ریخت رو سر یه دختر بچه ی چهارساله که اونم کنار پاشوره نشسته بود و داشت جیش میکرد!تا مادر دخترک دید که هاشم داره به بچه ش می شاشه!نعره ش رفت هوا!»
ـ الهی جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!بچه م رو دوبخته کردی!هاشم که گریه ش گرفته بود گفت:پس ننه من کجا جیش کنم؟
شوکت خانم ـ برو تو دهن ننه ت جیش کن که با مزاجش سازگاره!
کوکب خانم ـ خب اکرم خان برو بچه ت رو ضفظ «ضبط»کن دیگه!
اکرم خانم ـ آخه نوبت مسترابم رو می گیرن!
زینت خانم ـ بابا ما جات رو نیگر می داریم،تو برو این شیلنگ آتیش فشانی رو قطع کن که انگار به دریاچه ی حوض سلطان وصلش کردن!
کبری خانم ـ خوب کسی رو فرستادی که تو کار ضبط و ربط شلینگ استاده!
اکرم خانم ـ تو دیگه چاه دهنت رو ببند اطفاری خانم!
کوکب خانم ـ بابا برو دیگه!بچه ی مردم زیر دوش شاش خیس شد!
اکرم خانم ـ همین آفتابه مسی حواله ش که نوبت منو بگیره!آی....!به تو دارم می گم کبری خانم!
کبری خانم ـ به من می گی؟!
اکرم خانم ـ آره به تو که دیروز تا حواسم پرت شد اومدی جلوی من واستادی و تپیدی تو مستراب!
کبری خانم ـ آفتابه رو حواله بده به هر چی نابدتر ننه ی پتیاره ت!
خلاصه با این جمله ی آخری بحث و گفتمان تموم شد و کبری خانم و اکرم خانم پریدن به همدیگه و شروع کردن گیسای همدیگر و کندن و تو سرو کله ی همدیگه زدن!
همسایه های دیگه م که از همدیگه دلخوری داشتن به طرفداری از اونا زدن به تیپ همدیگه و حیاط شد میدون جنگ!
فحش ها به همدیگه می دادن که تن ما تو اتاق می لرزید!
همونطور که داشتیم این صحنه رو نگاه میکردیم یادمون افتاد که خودمون مستراح نرفتیم!ننه م گفت»ـ«بچه ها تا ایناسرشون گرمه بدوئین طرف مستراح!»
خلاصه ماها از میون میدون جنگ به سلامت خودمون رو رسوندیم دم مستراح!کم کم مردا دخالت کردن و صلح برقرار شد و تو این فرصت ماهام قضای حاجت کردیم و رفتیم تو اتاق خودمون و تو ایوون نشستیم به تماشا.
مردا که زنها رو از هم سوا کرده بودن دوباره رفتن تو صف خودشون و زنهام دوباره صف خودشون رو تشکیل دادن اما چه تشکلی!
دوتا دوتا ،سه تا سه تا باهم گروه تشکیل داده بودن و به همدیگر بدو بیراه می گفتن که یه دفعه یکی شون آفتابه ش رو پرت کرد طرف یکی دیگه که جنگ دوباره شروع شد!
ایندفعه مردا عین کوماندوها،کمربندهاشون رو کشیدن و پریدن وسط میدون و ازدم!همه رو گرفتن زیر کتک!به صغیر و کبیر رحم نمیکردن!
یه چند دقیقه ای که همه رو زدن شورش سرکوب شد و تو همین وقت حاج آفا نعمت از اتاقش اومد بیرون و داد و بیداد که چه خبره سر صبحی!
حالا نوبت بقیه بود که عقده هاشون رو سر حاجی خالی کنن.یکی می گفن خراب شه این خونه ت که چند روز به چند روز ما باید سر مستراح رفتن کتک بخوریم!
یکی می گفت بابا دو تا مستراح دیگه گوشه حیاز بساز و قال قضیه رو بکن!یکی دیگه می گفت حاجی ما شاش بند شدیم از بس تو صف واستادیم!خلاصه اعتراض بود که به حاجی نعمت میشد.اما حاجی با یه جمله همه رو ساکت کرد.به همه گفت هر کی ناراحته اسباب کشی کنه و از اینجا بره!
دیگه صدا از احدالناسی در نیومد!
«زری خانم یه سیگار دیگه روشن کرد .و گفت»
ـ آدم از لاعلاجی و بدبختی زیر بار هرچی که بگی می ره!
بابک ـ معضل سیاسی شنیده بودیم ،رکورد اقتصادی،سقوط اجتماعی و خانوادگی،فقر فرهنگی،همه رو شنیده بودیم اما تا حالا بن بست اداری و ترافیک مستراحی نشنیده بودیم!
زری خانم ـ واسه اینکه بهش برنخوردی تا بفهمی چه دردیه!تا چشم وا کردی تو یه خونه ی بزرگ بودی که دوتا دستشویی داشته واسه چهار نفر آدم!
ببین ،بقول امروزی ها اعتلای فرهنگ با حرف زدن و شعار دادن امکان نداره.هزاری به بچه ها تو مدرسه یاد بدن که مثلا قبل از غذا باید دست هاشون رو با صابون بشورن.اما وقتی صابون پیدا نشه بچه چیکارباید بکنه؟!
یا مثلا تو کتاب درسی هی بنویسن که زباله های خود را در سطل آشغال بریزید.خب وقتی تو خیابون یه سطل آشغال شهرداری نذاشته بچه چیکار میکنه؟تا یه چیزی میخوره آشغالش رو میندازه تو خیابون!
اینا مثالهای ساده س که میگم.حالا بگیر برو جلو!اگه کسی دلش می سوزه و می آد جلو و میشه یه کاره ای تو مملکت و میخواد فرهنگ مردم رو درست کنه،باید از اول امکانات واسه مردم فراهم کنه بعد بره سر آموزش و از مردم توقع همکاری داشته باشه!
چندرغاز به کارمند می دن بعدش میگن روزی هشت ساعت کار کن و پدر خودت رو در بیار!خب معلومه اون کارمند دوساعت بیشتر کار نمیکنه چون نمیخواد خسته بشه.چرا؟چون از اداره که می آد بیرون باید جون داشته باشه مثلا بره مسافرکشی کنه که خرج زن و بچه ش رو در بیاره!
حقوق ده روز رو به یه آجان می دادن که اندازه ی اجاره خونه ش نمیشد .اون وقت توقع داشتن که این آدم پاک بمونه و رشوه نگیره!دیگه کسی جرات نمیکرد که دزد رو بسپره دست این پاسبان!تا روت رو برمیگردونی یه پولی از دزده می گرفت و ولش میکرد بره!
بابک ـ زری خانم قربونت به سیاست چیکار داری؟!بریم بچسبیم به مستراح رفتن خودمون و شاشیدن به سرو کله ی همدیگه!
«زری خانم خندید و گفت»
ـ آره خلاصه یه ساعت بعد صف مستراح تموم شد و همه کارشون رو کردن و رفتن تو اتاقشون واسه صبحونه خوردن.سکوت برقرار شد.
یه نیم ساعت سه ربعی که گذشت.مردا از اتاقا اومدن بیرون و رفتن سرکارشون و زن و بچه ها ریختن تو حیاط.بچه ها ولو شدن کف حیاط به بازی کردن و زن هام هر کدوم یه سینی که توش استکان و نعلبکی و کتری و قوری صبحونه بود!دستشون گرفتن و بردن لب حوض واسه شستن.
ماها که داشتیم از تو ایوون نگاهشون میکردیم هر لحظه انتظار داشتیم که دوباره بپرن به همدیگه و بزن تو سر و مغزشون!
اما وقتی همه شون جمع شدن دور حوض یه دفعه همون که اسمش کبری خانم بود به اکرم خانم گفت:
آی اطواری خانم دیشب که شب جمعه نبود جشن گرفته بودی!نصف شب صدای تو و شوورت«شوهرت»تا تو اتاق ما می اومد!خبری شده شوورت جیره ت رو زیاد کرده؟!
اکرم خانم ـ خاک تو گور بی حیات کنن کبری!کیشیک میکشی که کی اکبرآقا می اد سراغ من؟!اومده بودی پشت در اتاق مون!
کبری خانم ـ خیر نبینم اگه گوش واستاده باشم!نصفه شبی خواستم برم دست به اب کنم از جلو اتاق تون رد شدم دیدم صدا می آد.نیگا به امروز نکن بجون بچه م همون دیشبی که صدای قربون صدقه ی تو و اکبر آقا رو از پشت در شنیدم انقدر ذوق کردم!با خودم گفتم الحمدالله که این زن و شوور با همدیگه خوبن.حالا خیلی دردت اومد آفتابه رو پرت کردم خورد بهت؟!
اکرم خانم ـ نه توچی؟گیست رو کندم اذیت شدی؟
کبری خانم ـ نه خواهر!فدا سرت.اینم شده تفریح ما!
اینارو که به همدیگه گفتن شروع کردن به خندیدن و شوخی کردن .انگار نه انگار که نیم ساعت پیش داشتن همدیگرو تیکه پاره میکردن!
تو همین موقع بابام از در حیاط یاالله یاالله گفت و اومد تو و تا رسید به ما بهمون تشر رفت که چرا تو ایوون نشستیم.همگی رفتیم تو و ننه م جریان رو واسه بابام تعریف کرد و بعد گفت:
مرد اینجا دیگه نمیشه نون خالی سق بزنیم.نیگاه کن!همه دارن استکان نلبکی ناشتایی شون رو لب حوض می شورن.ظهرم که بشه دیگ و قابلمه ناهارشون رو می آرن لب حوض.اگه ما از تو اتاقمون بوی غذا بلند نشه و ظرفامون رو نبریم لب حوض واسه مون سرشکستگی یه!.
برو یه سیر گوشت بگیر بیار که یه ابگوشت بار بذارم.یه ساعت دیگه بو غذا بلند میشه روح بچه ها می پره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابام بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و از خونه رفت بیرون و نیم ساعت بعد با یه بقچه برگشت.بقچه که بهتون می گم دستمال بابام بود.قدیما مردا هر کدوم یه دستمال ابریشمی داشتن که وقتی چیزی می خریدن و می پیچیدن تو اونو می آوردن خونه.
بابک ـ امان از این دستمال ابریشمی که هر چی می کشیم از این وامونده س!
«سه تایی خندیدیم و زری خانم گفت»
خلاصه بابام دستمالش رو واز کرد و از توش یه خرده گوشت و یه خرده چایی و یه کله قند درآورد و گذاشت جلوی ننه و گفت«زن اوستا برسون کن!پول اون یه کف دست زمین که فروختیم تموم شدها!»
ماها تا گوشت رو دیدیم چشمامون برق زد!انگار دنیارو بهمون دادن!شماها نمی فهمین من چی میگم.آدمایی که ماهی یه بار گوشت می آد تو خونه شون مزه ی واقعی آبگوشت رو می فهمن!
خلاصه باباهه اونارو داد به ما و خودش از خونه رفت بیرون..یه ربع نگذشته بو که ماها قندهارو شیکسته بودیم و آبگوشت رو هم بار گذاشته بودیم و دوباره بیکار نشسته بودیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
امان از بیکاری!ما چند تا خواهر که تا اون روز جلو بزرگترمون سربالا نمی کردیم تا ظهر که بابام بیاد دوباره پریدیم بجون همدیگه و کتکاری کردیم!
ظهر که بابام برگشت سفره رو انداختیم و حمله کردیم به دیزی آبگوشت و تو یه چشم بهم زدن ته ش رو در آوردیم و ظرفای چرب و کثیف رو چیندیم تو معجومه «مجمعه»و گذاشتیم شون پشت در اتاق که یعنی تو خونه ی مام پخت و پز می شه!
بعدش ننه م یکی یه نصفه چایی واسه ماها ریخت و یه چایی درسته واسه بابام و به ماها یکی یه حبه قند داد که ماهام چایی مون رو اول خوردیم و حبه قند رو گذاشتیم تو جیب مون واسه بعد که مثل آب نبات بمکیم!
گوش کنین ببینین چی دارم بهتون میگم!اونموقع ها یه حبه قند واسه ما حکم شکلات خارجی رو داشت!
خلاصه بعد از چایی ما دخترا ظرفارو ورداشتیم و بردیم لب حوض که بشوریم.بقیه ی همسایه هام یکی یکی با یه معجومه ظرف پیداشون شد.
باهاشون یه سلام و علیک کردیم و نشستیم به ظرف شستن.اونام شروع کردن از ماها زیرپاکشی کردن!شستن ظرفا که تموم شد از سیر تا پیاز زندگی ما رو همه می دونستن!بلند شدیم و برگشتیم تو اتاق و دور تا دور اتاق نشستیم.یه دقیقه بعد بابام با تشر بهمون گفت«چیه زل زدین به من .پاشین برین تو اون اتاق کپه مرگ تونو بذارین»ماهام بلند شدیم و رفتیم تو اون یکی اتاق.
حالا حساب کن چند تا دختر بیکار و پرانرژی تو یه بعدازظهر بدون سرگرمی چیکار باید بکنن؟!
یه نیم ساعتی که گذشت یه دفعه دیدیم که یه ریگ خورد به شیشه ی اتاقمون.همگی پریسدیم پشت پنجره که خواهر بزرگم سرمون داد زد و ساکتمون کرد.یه خردع دور و ورمون رو نگاه کردیم تو حیاط خبری نبود.
همه تو اتاقاشون بودن.دوباره یه سنگ دیگه خورد به شیشه.سرمون رو که بالا کردیم رو پشت بوم اتاقای روبه رو همون پسره رو دیدیم که دراز کشیده و با تیرکمون ریگ پرت میکنه طرف اتاق ما!قند تو دل آبجی م آب کردن!
با دست به پسره اشاره کرد که یعنی چی میگه.پسره با دست بهش اشاره کردکه یعنی بیا رو پشت بوم.
خواهر بزرگم چادرش رو ورداشت و به ما گفت«بچه ها مواظب باشین.اگه بابا بیدار شد و سراغ منو گرفت بگین رفتم مستراح.»
اینو گفت و خواست بره بیرون که چادرش رو گرفتم و گفتم«نرو آبجی.این پسره داره گولت میزنه.»یه نگاه بد به من کرد و گفت«دیگه حالا اندازه تو چسونه عقلمون نمیرسه؟»منو هل داد و رفت.
ـ شاید همون موقع بود که پایه های خونواده مون از همدیگه در رفت!
یه نیم ساعت سه ربعی گذشت.نتونستم خودم رو نگه دارم.چادرم رو سرم کردم و آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم طرف جایی که خواهرم رفته بود.
آروم از پله های تو حیاط رفتم بالا و رسیدم رو پشت بوم.ته پشت بوم یه اتاقکی بود که اون وقتا توش کفتر نگه می داشتن.تا رسیدم بالا پشت بوم پسره رو دیدم که دزدکی از اون تو اومد بیرون.خودمو کشیدم کنار و نگاهش کردم.وقتی از بغل من رد شد یه خنده ای به من کرد و رفت.خودم رو رسوندم به اتاقک.
درو واز کردم و رفتم تو.خیلی تاریک بود.وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد یه گوشه خواهرم رو دیدم که نشسته!
سرش رو آروم بلند کرد ویه نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
یه روزه خیلی چیزا رو تجربه کرده بود!
«اینجای داستان که رسیدیم زری خانم سکوت کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و دیگه هیچی نگفت.بابک بلند شد و فنجون های خالی رو گذاشت تو سینی و برد تو آشپزخونه و همونجا موند و بیرون نیومد.مونده بودم الان باید چی بگم و چیکار کنم!
زری خانم تو خودش فرو رفته بود و سیگارش رو می کشید.یه نگاهی به ساعت کردم کمی از 2 نصفه شب گذشته بود خواستم یه خرده زری خانم رو دلداری بدم که بابک صدام کرد .بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه»
ـ چیکار داری؟
بابک ـ دارم چایی می آرم.
ـ خب منو چیکار داشتی که صدام کردی؟
بابک ـ من صدات نکردم!
ـ می گم ها.بریم یه خرده با زری خانم حرف بزنیم از فکر و خیال بیاد بیرون.
بابک ـ تو برو منم الان چایی می ریزم و می آم.
«راه افتادم طرف سالن که بابک دوباره صدام کرد.برگشتم و گفتم»
ـ هان؟چی میگی؟
بابک ـ هان و درد بی دوا درمون!
ـ چیکار داری صدام میکنی؟!
بابک ـ من با تو کاری ندارم که صدات کنم!نکنه یه چیزی میخوای بهم بگی خجالت میکشی؟
ـ خیلی لوسی بابک!حالا وقت این شوخی هاس؟
«بابک همونجوری منو نگاه کرد و گفت»
ـ زده به کله ت؟!
ـ چایی رو وردار بیار و یه چیزی بگو که زری خانم بخنده و از فکر بیاد بیرون.
بابک ـ مگه من دلقکم؟ولش کن بیچاره رو!داره صحنه به این خوبی رو نگاه میکنه!بخدا اگه من هنرپیشه بودم کارگردان هر چقدر پول میخواست بهش می دادم که منو یه گوشه ی اون اتاقک کفترا قایم کنه و من تمام اون سکانس داستان رو بصورت زنده و بدون سانسور ببینم!
ـ واقعا بی حیایی!
بابک ـ یه نره غول دیگه رفته با یه دختر ساده ی ننه مرده کارای بدبد کرده من بی حیام؟!
«دوباره راه افتادم طرف سالن که باز شنیدم کسی صدام میکنه!چشمامو بستم و گوش کردم!هنوز صدا تو گوشم بود!»
ـ بابک بجون تو یکی داره منو صدا میکنه!
بابک ـ دارن غیبتت رو می کنن گوش ت زنگ می زنه!کدوم گوش ته؟اگه گوش راستت باشه دارن خوبی ت رو می گن اگه گوش چپت باشه دارن مرده و زنده ت رو می جنبونن!
«دوباره تو سرم صدا کرد!»
ـ بابک بخدا یکی داره منو صدا میکنه!همین جاهام هس!
بابک ـ پسر راستی راستی جنی شدی ها!
«رفتم تو سالن و نشستم روی مبل بابکم دنبالم اومد.»
زری خانم ـ چی شده؟!
بابک ـ میگه یکی داره صدام میکنه!
زری خانم ـ کی صدات میکنه؟!
ـ نمیدونم!!
بابک ـ پاشو برو بگیر بخواب.خسته شدی این چیزا تو خیالت می آد.
«دوباره چشمامو بستم.این بار صدا رو خیلی واضح شنیدم!یه صدای خیلی قشنگ و لطیف بود!بی اختیار گفتم»
ـ شیرین!!
بابک ـ بر پدر و مادر این شیرین خانم ساسانی صلوات!این زن انگار خواب نداره!هرچند!هزار وچهارصد سال خواب هاشو کرده حالا سرحال و قبراق شده .و نمیذاره ما ساعت 2 بعد از نصفه شب یه چرت بخوابیم!
«پریدم پشت پنجره.یه دختر بلند قد رو دیدم که تکیه ش رو داده به یه درخت و سرش رو گرفته بالا و داره به پنجره ما نگاه میکنه!»
«تا منو دید برام آروم دست تکون داد!»
ـ دیدین گفتم خودشه!دیدین بالاخره اومد!بیا بابک خان!بیا نگاه کن!!
بابک ـ یا امام زمون!حالا باچی اومده؟!لخته یا کفن تن شه؟!
اِاِاِ...!راست میگه بخدا!یه دختره این پائین واستاده!نرو آرمین صبر کن !!بسم الله بسم الله!نکنه جنی چیزی باشه!صبر کن پسر!
«منتظر آسانسور نشدم پله هارو چهار پنج تا یکی کردم و مثل برق چند تا طبقه رو رفتم پائین و در ساختمون رو واز کردم و رفتم بیرون»
تو این چند ثانیه فقط از این می ترسیدم که نکنه تا می رسم پائین مثل این فیلمای تخیلی اون رفته باشه!هرچند که بابکم اون رو دیده بود!خودش گفت یه دختره اونجا واستاده!
اما تا رسیدم بیرون دیدم همونطور تکیه ش رو به درخت داده و واستاده و داره منو نگاه میکنه و یه لبخند قشنگ رو لب شه!
پاهام سست شد!انگار اختیار پاهام رو نداشتم!فقط نگاهش میکردم.همون موهای بلند و تاب دار که تا کمرش می رسید!همون صورت قشنگ که مثل ماه بود!همون قد بلند و اندام خوش ترکیب!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ پس چرا معطلی؟!
ـ تو اومدی پائین چیکار؟!
بابک ـ اومدم یه فاتحه براش بخونم و برم!
ـ بابک بخدا قسم اگه چیزی بگی که ناراحت بشه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!دارم بهت جدی میگم!
بابک ـ حالا از کجا معلوم که خودشه؟شاید از این دخترای آخر شبه که...
ـ بابک دیگه حرف نزن!بسه دیگه!
«اینو گفتم و آروم از خیابون رد شدم و رفتم طرفش.وقتی نزدیکش رسیدم.هنوز داشت بهم لبخند می زد.یه خرده ی دیگه م واستادم و نگاهش کردم.دلم نمی اومد چشم ازش وردارم.سرش رو به یه طرف دیگه کج کرد و دوباره بهم خندید .موهای قشنگش از یه طرف ریخت یه طرف دیگه ی سرش.آروم بهش گفتم»
ـ تو شیرینی مگه نه؟
«سرش رو خیلی قشنگ برام تکون داد»
ـ پس تو کی هستی؟چرا میخوای اذیتم کنی؟
ـ من ترو اذیت نمی کنم.
ـ پس بگو که شیرینی.
ـ من شیرین نیستم.ولی برای تو چه فرقی میکنه؟مهم اینه که من اینجام.
«بهش خندیدم»
ـ دیگه یه دفعه مثل توی خوابهام،نمی ذاری بری و من تنها بشم.
ـ نمی دونم.
ـ اگه میخوای بری همین الان برو.
ـ تو می ذاری برم؟
ـ نه.
«دوباره خندید»
ـ چه جوری اومدی اینجا؟
ـ تو صدام کردی!
«بهش خندیدم»
ـ تو خیلی قشنگی شیرین.
ـ ولی من شیرین نیستم.حالا بیااینجا بشین می خوام درست نگاهت کنم.
ـ اینجا رو چمنا؟!
ـ اره بیا.
ـ تازه میخوای نگاهم کنی؟!مگه این چند دفعه منو ندیدی؟
ـ من دفعه دومه که ترو می بینم.
«دوتایی کنار درخت روی چمن نشستیم.»
ـ خیلی غصه خوردم تااومدی.هیچکس حرفامو باور نمیکرد.
ـ تو کجا منو دیدی؟
ـ تو خوابم!
«فقط نگاهم کرد وبعد گفت»
ـ می دونم که دروغ نمیگی.اینو از چشمات میخونم.تمام وجودم باورت میکنه اما برام خیلی عجیبه.
ـ شیرین تو که اینجایی یعنی حالا که از خوابم اومدی بیرون هنوزم مثل قدیمی؟
ـ من نمی فهمم تو چی میگی!
ـ یعنی میخوام بگم تو همونطور که تو خواب بودی هستی؟
ـ من یه خواب یا یه رویا نیستم!بیا دستمو بگیر!ببین من وجود دارم!
ـ من می دونم تووجود داری!اینا باور نمیکردن!
ـ من تو خواب تو چه جوری بودم؟
«سرم رو انداختم پائین و هیچی نگفتم»
ـ من تو خوابهات دختر بدی بودم؟
ـ نه نه!اصلا!
ـ پس بهم بگو.تو خوابت من چی بودم که ناراحتت کرده؟!
«نگاهش کردم و چیزی نگفتم»
ـ بهم بگو.میخوام بدونم.
«آروم بهش گفتم»
ـ تو توی خوابم که بودی،شوهر داشتی.
«نگاهم کرد و خندید و گفت»
ـ اما من تو بیداری شوهر ندارم.
«تا اینو گفت بغضم ترکید .سرمو گذاشتم رو زانوهام که گریه مو نبینه.»
ـ چرا گریه میکنی؟!
ـ اگه تو بیداری م می فهمیدم که تو شوهر داری دیگه برام زنده بودن فایده نداشت.
«سرمو از روی زانوهام بلند کردم و تو چشمام نگاه کرد و کمی بعد در حالیکه با دستاش اشکهامو پاک میکرد گفت»
ـ هیچ حقیقتی رو مثل این اشک ها حقیقی ندیدم!
ـ خیلی دوستت دارم شیرین.باور کن.
ـ باور کردم که اومدم اینجا!هیچ عشقی رو مثل عشق تو درک نکردم.اما من شیرین تو نیستم.
ـ دیگه برام فرقی نمیکنه .تو هرکی باشی دوستت دارم.
«بهم خندید و دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت»
ـ حالا برو .بازم می آم پیش ت.
ـ من نمی ذارم تو بری!هرجا بری باهات می آم!
ـ آخه من هنوز هیچی نمی دونم!تو هم نمی دونی!
ـ چرا من می دونم.
ـ تو از من چی می دونی؟!تو حتی اسم منونمی دونی!منم اسم ترو نمی دونم!
ـ میخوای بری؟
ـ باید برم!
ـ پس منم باهات می آم.
ـ کجا می آی؟اونجایی که من می رم جای تو نیست.
ـ هرجا تو هستی جای منم همون جاس!
«رفت و دوباره به درخت تکیه داد و چشماشو بست»
ـ منو دوست نداری؟
ـ نمی دونم.
ـ پس برو.دنبالت نمی آم.نمیخوام ناراحت بشی.فقط دعا میکنم که توام یه روز عاشق من بشی و برگردی پیشم.حالا هر چقدر که طول بکشه.منتظرت می مونم .برو شیرین.
«اومد جلوم،بقدری قشنگ بود که زبونم بند اومد.»
ـ ببین چی کار میخوای برات بکنم؟هرچی میخوای بهم بگو.
ـ فقط ترو میخوام.
ـ من نمی تونم!کاش می فهمیدی!
ـ عاشق نیستی!برو شیرین.
«تو زانوهام لرزید.بابک اومد و بازوم رو محکم گرفت.برگشتم نگاهش کردم.نگاهش محکم تو چشمام قفل شد.»
بابک ـ برید شیرین خانم یا هرچی که اسمتون هس.
ـ شما کی هستین؟
ـ من پسرخاله ی آرمینم.
ـ آرمین!حالا اسمتو می دونم.اسمتم مثل خودت مردونه و قشنگه.
بابک ـ چرااومدین اینجا؟چه جوری اینجارو پیدا کردین؟!اصلا برای چی اومدین؟شما کی هستین؟!
ـ اومدم دنبال آرمین.
بابک ـ برای چی؟!
ـ چون تمام وجودم منو بطرفش می کشید!
بابک ـ پس دوستش دارین!
ـ ببرینش خونه.مواظبش باشین.
«بعد دست شو کشید رو صورت من و گفت»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ـ هنوزم این اشکها حقیقت رو بهم میگه!
«بعد رفت .سوار ماشینش شد ور فت و من نگاهش کردم»
بابک ـ بسه دیگه!عین این بچه های ننه مرده داری زرزر گریه میکنی!خجالت بکش نره خر!بیا بریم تو.
زری خانم ـ سربه سرش نذار بابک.من حال اونو می فهمم.
«بعد دوتایی دستامو گرفتن و بردنم تو خونه.وقتی رسیدیم بالا همگی بدون حرف نشستیم.یه خرده بعد بابک گفت»
ـ ایم چه جوری میشه؟!این کی بود؟!چطور اومد اینجا؟!اینا همه ش خواب این آرمینه که اومده تو زندگی ما یا ما رفتیم تو خواب این؟


زری خانم ـ منم سر در نمی آرم!تو زندگیم همه جور چیزی دیده بودم الا این یکی!
بابک ـ نکنه دعایی شدیم؟!بلندشم یه چایی دم کنم بخوریم شاید بفهمیم تو این خر تو خری چی به چیه!
زری خانم ـ کار از چایی و این حرفا گذشته!اون بطری که تو جیب من بود کجاس؟
ـ شما هیچکدوم حرفای منو باور نمی کردین.حالا دیدین؟!
بابک ـ شلوغش نکن.توام اگه من می اومدم بهت می گفتم یه دختر خوشگل مال هزار و خرده ای سال پیش اومده تو خواب منو بعدش ساعت 2 بعدازنصفه شب از تو خوابم یه کله می اومد جلو در خونه م باور نمی کردی!
زری خانم ـ راست میگه بابک.منم که تا به این سن و سال هزار تا چیز عجیب و غریب با این چشمام دیدم باور نمی کنم!


بابک ـ می دونین باید قدم به قدم و گام به گام بریم جلو.باید تمام مسئله رو دوباره با دقت بررسی کنیم به نظر من برای اینکه همگی فکرمون وازشه.بهتره بلند شیم بریم یکی یه تنقیه ی گل گاوزبون بکنیم تا سردلمون سبک بشه بعد با فکر باز بشینیم با همدیگه حرف بزنیم!


زری خانم ـ خاک تو گورت نکنن!همون بری چایی دم کنی بهتره.
«بابک رفت چایی دم کرد و اومد و گفت»
ـ بیا آرمین اینجا بشین ببینم.تو خواب از تو چی میخواست؟
«رفتم رو یه مبل نشستم.»

ـ چیزی نمی خواست.گفت کمکم کن.می گفت باید رهاش کنم!
بابک ـ آخه نگفت چه جوری؟نگفت از چی باید رهاش کنی؟
زری خانم ـ نگفت چیکار کنی کجا بری؟
ـ نه هیچی نگفت.
بابک ـ دیدین من گفتم یه خیرو خیراتی براش بکنیم!نکردیم،خودش راه افتاده اومد اینجا!خدا به داد برسه اگه قرار بشه تمام اموات خودشون راه بیفتن و بیان دنبال خیراتی!میشه سلف سیروس!شهر و مرده ور می داره!
زری خانم ـ پسر بذار ببینم چیکار باید بکنیم.قدر مسلم این دخترک روح و مرده و جن نبوده.خودشم گفت که من اون شیرین نیستم.


بابک ـ زری خانم شما بلدین حلوا درست کنین؟بدبختی اینه که اینجاها آرد سنگک ندارن که یه حلوا درست کنیم!هرچی از خاصیت این حلوا براتون بگم کم گفتم!باور کنین تا بوش بلند میشه هرکدوم از این اموات یه بومی کشن و سهم خودشون رو می گیرن و می رن!
ـ بابک دست از شوخی ور نمی داری؟!


بابک ـ آخه بابا چیکار کنم؟!یه سازمانی ،نهادی،ارگانی چیزیم نیس که در رابطه با این ارواح سرگردان باشه تا یه زنگ بهشون بزنیم و بیان این روح ها رو که اینجا تجمع کردن متفرق کنن!
زری خانم ـ پسر بلندشو برو چند تا چایی بیار بخوریم.انقدر حرف نزن.
بابک ـ چایی دم نکشیده.

زری خانم ـ چرا دم کشیده تو برو حتما دم کشیده.
بابک ـ راستش من جرات نمیکنم از پیش شماها پام رو اونورتر بذارم!می ترسم برم تو آشپزخونه و روح خشایار شاه بیاد و یقه مو بگیره!می گم ها خوبه منم از امشب که میخوابم هی به سوفیالورن فکر کنم شاید شب خوابش رو ببینم و صبح خودش بیاد در خونه مون!اون تازه زودتر می آد حداقل هم عصر خودمونه و زبون همدیگرو بهتر می فهمیم!

زری خانم ـ بابا این دخترک که روح نیس!این ماهی یه بار می اومد کاباره ی من!
بابک ـ عجب روح ددری ایه ها!نفهمیدین بیشتر به کدوم خواننده علاقه داشت؟اینطوری شاید بتونیم روحیه ش رو بهتر درک کنیم!

ـ زری خانم وقتی می اومد کاباره ی شما چیکار میکرد؟
زری خانم ـ هیچی یه میز می گرفت و تنهایی می شست و شامش رو میخورد و چند تا آهنگ گو میکرد و می رفت.بیشترمیزی رو انتخاب میکرد که جای تاریک باشه.
بابک ت خب از همینا میشه خیلی چیزا فهمید!
ـ چی میشه فهمید؟

بابک ـ اولا که چون همیشه تنها می اومده میشه گفت که چون حتما اخلاقش خوب نیس بین اموات دوست و آشنا نداره!دوم چون شام میخورده این روحی یه که خودش می آد دنبال خیر و خیرات!سوم چون تو تاریکی می شسته احتمالا در زمان حیات چشماش ناراحتی داشته وبه چشم پزشک مراجعه نکرده و حالا در آخرت دچار شب کوری مزمن شده!ببین اگه با اطلاعات و علمی و بدون در نظر گرفتن خرافات پیش بریم می تونیم به نتایج جالب توجهی دست پیدا کنیم!

ـ ببین زری خانم!همیشه کارش همینه.همه چیز و به شوخی می گیره!
بابک ـ یعنی چی؟!من دارم علمی با مسئله برخورد میکنم.دارم ردپای این میت رو خونه به خونه تعقیب میکنم!در ضمن این روح چون فقط ماهی یه بار به تعطیلات می اومده پس معلوم میشه که شب جمعه ها مرخصی نداره و آزاد نیس!نکته ی مهم دیگه م اینه که این روح که الهی ناز بشه یک روح خوش ذوق و قرطی یه!
همین مشخصات رو کافیه بدین به مامورای قبرستون تا اسم و فامیل و آدرس اون دنیاشو از تو کامپیوتر واسه مون در بیارن!

زری خانم ـ به نظر من ما داریم وقت مون رو تلف می کنیم تا این دختر خودش نیاد و باهاش صحبت نکنیم هیچی دستگیرمون نمیشه.
بابک ـ یه کار دیگه م میشه کرد!
«نگاهش کردم»

بابک ـ امشب که خوابیدی با اون تیکه چرمه یه تلفن بزن به شیرین و ازش بپرس که این روح خوشگله که اومده این دنیارو تو فرستادی یا نه!شماره شیرین رو یادداشت کن.
سه صفر بی نهایت ،ابدیت،داخلی برزخ ـ بهشت....اگه اونجا نبود زنگ بزن به موبایل خسروپرویز واسه شیرین پیغام بذار!چطوره؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 12

اون شب بعد از این حرفا سه تایی رفتیم که بخوابیم من اون تیکه چرمو با خودم بردم اما انگار دیگه اثری نداشت.خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
ساعت حدود یازده بود که با صدای زنگ در از خواب بلند شدیم.رویا بود با یه سبد که توش دو تا قابلمه بود اومد بالا.بابک در رو واز کرد»
رویا ـ سلام.
بابک ـ سلام .بفرمائین تو.
«بعد یه خمیازه کشید و گفت»
ـ اینا چیه؟
رویا ـ انگار یه خرده زود اومدم؟خواب بودین؟
بابک ـ هیچ مهم نیس.تو این خونه دیگه زمان معنی نداره!اینجا شده پل ارتباطی بین این دنیا و اون دنیا!اینا چیه آوردی؟
«رویا که مات داشت بابک رو که هنوز خواب آلود بود و خمیازه میکشید نگاه میکرد گفت»
ـ یه کمی برنج و خورشت قیمه س.گفتم امروز ناهار رو من درست کنم.
بابک ـ هیس!!داد نزن!اگه اموات بفهمن قیمه پلو نذری آوردی،یه دقیقه طول نمیکشه که این خونه رو مرده ور میداره!زود ببر بذار تو یخچال تا بوش بلند نشده!تو راه که می اومدی مرده که ندیدی؟
رویا ـ چی ندیدم؟!
بابک ـ حالا فعلابیا تو.
«رویا مات اومد توخونه و بابک قابلمه ها رو گذاشت تو یخچال.زری خانمم بیدار شد و تا دست و صورتش رو بشوره.بابک جریان دیشب رو برای اونا تعریف کرد و بعد زری خانم اومد و بقیه ی جریان رو تعریف کرد و بابک رفت یه دوش گرفت و اومد و همگی منتظر نشستن تا من ازخواب بیدار شم.
منم بیدار بودم اما حوصله ی اینکه ازجام بلند شم نداشتم»
زری خانم ـ بابک برو بیدارش کن ببینم دوباره خواب شیرین رو دیده یانه.
بابک ـ نه نه نه!این همینطوریش صبحا که بیدار میشه گند اخلاق هس چه برسه به اینکه وسط خواب بیدارش کنیم!اونوقت با شیش من عسل م نمیشه خوردش مرتیکه رو!
زری خانم ـ آخه دل تو دلم نیس ببینم چی شد!شیرین به خوابش اومده یا نه.
بابک ـ اگر بخوایم بیدارشه باید هرسه تایی از شیرینی جات صحبت کنیم!یعنی کلماتی بگیم که توش شیرین باشه!رویا تو بگو چایی شیرین،زری خانم شما هی بگین شیرین بیان!منم هی بهتون تعارف میکنم که شیرینی بفرمائین میل کنین!
اینطوری تا اسم شیرین رو بشنفه بیدار میشه!حالا یک دو سه همه،همه با هم !یاالله!
«اینارو که شنیدم خنده م گرفت و ازجا بلند شدم و اومدم بیرون و سلام کردم»
بابک ـ سلام به روی ماهت شیرین عسل من!شیرین کام باشی،شیرینی میخوری؟
برات چایی شیرین آوردم!ناهار شیرین پلو داریم!امروز میخوام برات شیرین زبونی کنم!
ـ گمشو!باز معرکه گرفتی؟
بابک ـ شما فعلا تا صف مستراح ،ببخشید توالت شلوغ نشده برو دست به آب بکن و جیش ت رو بپرون و بیا تا بهت بگم!
ـ بی تربیت!
«با زری خانم و رویا سلام و احوال پرسی کردم و رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و اومدم بیرون.رویا گیج و مات منو نگاه میکرد.بعد از چند دقیه پرسید»
ـ آرمین اینا که بابک میگه حقیقت داره؟!
ـ رویا باور کن دیگه خودمم نمی دونم چی حقیقت داره و چی نداره!
رویا ـ تومیدونی این مسئله چقدر مهمه؟!در واقع تو خیلی راحت باارواح در دنیای دیگه ارتباط برقرار کردی!
زری خانم ـ بابا من دیشبم گفتم این دخترک نه مرده س نه روح.
بابک ـ نخیر!برگشتیم سرجای اول مون!باز بحث مرده بودن و زنده بودن و روح بودن و روح نبودن این دخترک شروع شد.اصلا می دونین چیه؟این دفعه که اومد من یواشکی یه سوزن میکنم تو تنش!اگه گفت آخ مرتیکه ی حمال چرا همچین میکنی؟!همه می فهمیم که نه روحه و نه مرده.امااگه برگشت و یه نگاه سرد به من کرد و بعدش من شدم خرچوسونه بفهمین که طرف روحه و ازاون دنیا اومده!
«بعد حالت ناراحت بخودش گرفت و گفت»
ـ فقط خواهش ازتون میکنم که یه وقتی منو نفرین کرد و خرچوسونه شدم یه دفعه پاتون رو نذارین رو من و ریقم رو در بیارین!
«همه زدن زیر خنده»
ـ باز شوخی رو شروع کردی بابک؟!
بابک ـ ای بابا!پس ما چطوری بفهمیم طرف زنده س یا روحه؟آهان فهمیدم!مرده های زن نسبت به کفن های جدید و مد روز حساسیت نشون میدن!چطوره بگیم بهش یه کفن مدل جدید دراومده که پیسه!اگه یه دفعه پرسید کدوم فروشگاه می فروشنش بفهمین که طرف مرده س!اگه با تعجب نگاهمون کرد بدونین که زنده س!
«دوباره همه خندیدیم»
ـ بابک میشه فقط ده دقیقه تو ساکت باشی و حرف نزنی؟
زری خانم ـ آرمین حالا بگو ببینم دیشب شیرین بخوابت اومد؟
ـ نه دیشب خوابش رو ندیدم.
بابک ـ خوابت که خوب بود.دیشب دوبار بهت سر زددم راحت خوابیده بودی.
ـ آره خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
بابک ـ تف به روت بیاد مرتیکه ی هیز بی وفا!عجب آدم پرویی هستی تو؟!دیشبو یادت رفت؟از سر شب یا میپری دختر مردم رو گاز بگیری!یا با روح یه دخت خوشگل زیر درخت قرار میذاری!اونوقت توقع داری شیرین هیچی بهت نگه و باهات قهر نکنه؟!اگه من جای شیرین بودم نگاه تو روت نمیکردم!
«تا اینو گفت زنگ در رو زدن .بابک از ترس یه متر پرید اون ورً!»
بابک ـ اِه...!چه زنگ بد صدایی یه!ترسیدم ها!
«بعد آیفون رو روداشت و جواب داد که یه دفعه دیدیم به تته پته افتاد و رنگش پرید!»
بابک ـسلام خانم!خدا بیامرزدتون!خاک بارتون خبر نبره!بله بله آرمین خبر مرگش اینجاس!خواهش میکنم بفرمائین بالا!اصلاشما جرا زنگ زدین؟خب از پنجره یا ازتوی دیوار تشریف می آوردین تو خونه!بخدا درخونه ی مابه روی تمام ارواح وازه!
«همگی مات بهش نگاه میکردیم که در رو وا کرد و آیفون رو گذاشت سرجاش و به من گفت»
ـ خدا مرگت بده آرمین که همه کارات غیر آدمیزاده!
ـ کی بود؟!
بابک ـ بیچاره شدیم!دیگه مرده ها راه خونه مون رو یاد گرفتن!بلندشو بدبخت یه فکری بکن!شیرینه!داره می آد بالا!
«تا اینو گفت پریدم طرف در!در و واز کردم و رفتم بیرون.حالا نمی دونستم که با پله می اد بالا یا با آسانسور.برگشتم دیدم که رویا و زری خانم و بابک مات و گیج دارن منو نگاه میکنن.»
بابک ـرویاجون .تو که احضار روح میکنی بگو ببینم این موقع ها چه دعایی باید خوند که روحه از آدم خوشش بیاد و کاری به کارمون نداشته باشه؟!
«رویا که حسابی جا خورده بود گفت»
ـ بخدا من هیچی بلد نیستم!
۴
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ پس این همه وقت اون زن پیره که شاگرد اول تون بود چی بهتون یاد داده؟!
«بعد آسانسور تو طبقه ی ما واستاد و درش وا شد و شیرین من از توش اومد بیرون!»
«فقط واستاده بودم و نگاهش میکردم .یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهنم تنش بود که انداخته بود رو شلوارش و یه کمربند قشنگم بسته بود دورش.موهای قشنگش رو هم بافته بود و انداخته بود پشتش که تا تو کمرش می رسدی آروم اومد جلومو بهم خندید و دستش رو کشید به صورتم و گفت»
ـ دیدی زود اومدم؟
نمیخوای دعوتم کنی تو خونه؟
«تا اینو گفت یه دفعه بابک اومد جلو و گفت».
ـ بفرمائین تو خواهش میکنم.فاتحه!
«همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت»
« این دوستت پای آیفون چی می گفت خدا بیامرزدتون و خاک براتون خبر نبره؟!
بابک ـ غلط کردم اگه چیز بدی گفتم!شما عصبانی نشین ترو خدا!باور کنین از همون روزی که شما از اون دنیا با آرمین تماس گرفتین دورادور خدمت تون ارادت داشتم!به به چه جلالی؟!چه ابهتی؟!چه متانتی؟!واقعا برازنده ی شماس که ملکه باشین!اصلا من یکی از ارادتمندان جناب خسروپرویزم!چطوره حالشون؟سلامتن که انشاالله؟سلام منو خیلی خیلی خدمت شون برسونین.بهشون بفرمائین من هر جا نشستم گفتم که واقعا شیرین خانم باید زن خسروپرویز خان می شدن نه زن اون مرتیکه ی گردن کلفت فرهاد!بفرمائین تو ترو خدا،دم در که بده!آرمین بپر یه طاق شال بیار بندازیم جلوشون!
«شیرین می خندید و یه لحظه به بابک و یه لحظه به من نگاه میکرد بعد رفتیم تو خونه.»
بابک ـ خواهش میکنم بفرمائین اینجا رو به قبله بشینین بهتره!ببخشید ترو خدا تو خونه خرما و حلوا خیراتی نداریم بیارم خدمتتون،اما یه قیمه پلوی نذری خیلی عالی داریم الان یه بشقاب میکشم می آرم یه قاشق بذارین دهنتون!بفرمائین ترو خدا،غریبی نکنین،روح تون شاد!
«شیرین که همه ش میخندید منو نگاه کرد و گفت»
ـ این دوستت چی میگه؟!
ـ بیا بشین.کم کم به چرت وپرتای این عادت میکنی.
«شیرین رفت رو یه مبل نشست و به ماها نگاه کرد.من و بابک یه طرفش واستاده بودیم و نگاهش میکردیم و زری خانم و رویام یه طرف واستاده بودن و نگاهش میکردن.شیرین با خنده گفت»
ـ شماها نمی خواهین بشینین؟
زری خانم ـ یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز آراسته ای به سنبل و عنبر و بیز
پس حکم چنان کنی که در وی ننگر این حکم چنان است که کج دار و مریز
قربون قدرت خدا برم با این خلقتش!چی آفریده ؟!
«شیرین خندید و گفت»
ـ من شمارو دورا دور می شناسم.تا حالا چندین بار اومدم کاباره تون.
رویا ـ باید منم صادقانه اعتراف کنم اگرچه خودم زن هستم اما عاشق چهره ی شما شدم شیرین خانم!واقعا که زیبائید!
«دوباره شیرین خندید و گفت»
ـ شمام که به من می گین شیرین!درهر صورت ازتعریف هاتون خیلی خیلی ممنونم.اما اون طوری ها که شما می گین نیستم.
بابک ـ رویا جون بپر یه قهوه درست کن بیار.
«شیرین که دید رویا داره میره طرف آشپزخونه گفت»
ـ اگه برای من میخواهین قهوه درست کنین باید بگم من صبح ها قهوه نمیخورم خیلی ممنون.
بابک ـ ببخشید پس خودتون بفرمائین صبحا چی میل دارین بخورین.یغنی ما درست طبع ارواح دست مون نیس.فقط همین می دونیم که تو این مراسم ختم و شب هفت و سرخاک قهوه میدن و خرما و حلوا و این جور چیزا!
«شیرین دوباره خندید و گفت»
ـ ببینم شما برای مرده ها فقط همین چیزا رو خیرات می کنین؟
بابک ـ ما گه میخوریم فقط همینارو خیرات کنیم!جون ماس و جون مرده ها مون!تمام هست و نیست مون رو واسه شون خیرات میکنیم!باور کنین به جون این آرمین من شب جمعه یه وانت بار می زنم می رم سر همین قبرستون که وسط شهره،جونم براتون بگه که از نوشابه ی قوطی گرفته تا سان کوئیک و آب آناناس و شیر موز،از ساندویچ ژامبون گرفته تا استیک و رست بیف،از سوپ قورباغه گرفته تا صدف آب پز؛هرچی که فکرشو بکنین خیرات می کنم!حتما تا حالا از این چیزا که خیرات کردم یه بشقابم به روح مبارک شما رسیده!فقط خواهش میکنم که تو اون دنیا این کارای منو یه گوشه ی کاغذ منظوربفرمائین که فراموش نشه.
ـ بابک میشه خواهش کنم یه دقیقه فقط یه دقیقه اجازه بدی منم با شیرین حرف بزنم؟
بابک ـ تو که حرف نمی زنی!همه ش ایشون رو نگاه میکنی!حداقل تو دلت یه فاتحه بخون شاید روح ایشون از ما شاد بشه!
«همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت»
ـ مگه من مرده م که برام فاتحه بخونه؟!
«بابک آروم یه قدم اومد جلو و روی یه مبل کنار شیرین نشست و با لبخند گفت».
ـ ببخشید شیرین خانم،شما دور از جونتون هنوز فوت نکردین؟
«شیرین فقط میخندید»
بابک ـ هزار ماشالاتون باشه،چه عمر طولانی ای ازخدا گرفتین!
ـ من فقط بیست و پنج ساله مه!
بابک ـ ببخشید اون دنیا.جمع و تفریق آموزش نمیدن!یعنی میخوام بگم هزار و چهارصدسال دیگه ش هیچی حساب نیس؟!
ـ زری خانم ترو خدا بیاین یه دقیقه این بابک رو ساکت کنین!
«شیرین خندید و گفت»
ـ من سردرنمی آرم شماها چی می گین!بخدا من شیرین نیستم!اصلا نمی دونم شیرین کی هست!
بابک ـ شیرین زن خسروپرویزخان شوهر شماس دیگه!
«زری خانم و رویام اومدن رو مبل نشستن و زری خانم گفت»
ـ عزیزم خودت بگو کی هستی.
«شیرین نگاه مهربونی به من کرد و گفت»
ـ اول باید آرمین بگه که منو کجا دیده و می شناسه و چرا بهم شیرین میگه.
زری خانم ـ رویا جون تو برو یه سینی چایی بیار تا ماها جریان شیری و این خوابهای آرمین رو برای این دختر خوشگل تعریف کنیم.
«تارویا رفت و با یه سینی چایی برگشت.من و بابک و زری خانم همه چیزو برای شیرین تعریف کردیم.حسابی رفته بود تو فکر طوری که متوجه نشد که بهش چایی تعارف میکنه.کمی که گذشت از من پرسید»
ـ اون زنی که تو خواب می دیدی درست شبیه من بود؟!
«سرم رو بهش تکون دادم»
ـ از تو چی میخواست؟
ـ میخواست که بهش کمک کنم.
ـ چه کمکی؟
ـ می گفت بایدنجاتش بدم،رهاش کنم.
ـ اون وقت اون خانم گفت که شیرین همسر خسرو پرویزه؟!.
ـ آره خودش گفت.
«شیرین سخت تو فکر رفته بود»
زری خانم ـ حالا تو بگو عزیزم که کی هستی اسمت چیه؟
«شیرین سرش رو بلند کرد و درحالیکه آروم آروم چایی رو میخورد گفت»
ـ من مرادم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ مرادخان سلام عرض کردم!ببخشین!شما مردین یا زن؟!
«شیرین کمی مکث کرد و گفت»
ـ عده ی خیلی زیادی مرید و پیرو من هستن.
«همه فقط نگاهش میکردیم .یه دقیقه بعد بابک با تعجب گفت»
ـ یعنی شما پیغمبرین؟!
ـ نه.من یک شفا دهنده هستم.
بابک ـ دکترین؟!
ـ شفادهنده م.
بابک ـ شفادهنده که خداس!
ـ خداوند به کسانی قدرت هایی رو میده که اونا می تون مردم رو شفا بدن.
رویا ـ وشما یکی از همون آدمها هستین؟!
ـ درسته.
بابک ـ ای خدا عوض تون بدن،این قولنج من چن وقته...
ـ بابک حرف نزن ببینم!
«بعد به شیرین گفتم»
ـ یعنی تو مردم رو شفا میدی و اونام به تو ایمان می آرن؟
ـ تقریبا یه همچین چیزی.
ـ یعنی تو یه همچین قدرتی داری؟!
ـ وقدرتهای دیگه.
ـ دیگه چه قدرتی داری؟!
ـ همینکه تونستم ترو پیدا کنم!
ـ چه جوری اینکارو کردی؟!
ـ تو صدام کردی.با قلبت،با ذهنت.
ـ یعنی فقط به همین خاطر اومدی پیش من؟
ـ نه ،تنها این نبود.
بابک ـ آخ آخ!الان دعواشون میشه!آرمین جون ترو خدا اوقات تلخی نکن.بذار حداقل حالا که یه دکتر مجانی گیرمون اومده ازمون ناراحت نشه قهر کنه و بذاره بره!
ـ این مریدها برای تو چیکارا میکنن؟
«شیرین سکوت کرد.یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ هرکاری که من ازشون بخوام.
ـ تو چیکارا ازشون میخوای؟
ـ آرمین همه چیز و که نمیشه راحت و بدون آگاهی قبلی فهمید.
زری خانم ـ راست میگه .بهتره آروم آروم بریم جلو.
بابک ـ ببخشین،تو این مرام جدید،زن و مرد با هم قاطی ن؟یعنی هم دختر هس و هم پسر؟
ـ اره.
بابک ـ کدوما تعدادشون بیشتره؟
ـ هم زن هست هم مرد.البته دختر پسرهای جوون توشون زیادتره.
بابک ـ الهی من قربون این دین جدید بشم!من چی باید بگم که به این مذهب حقه مشرف بشم!ببخشین شما کتاب آسمانی دارین یا خودتون جزوه میگین؟!
«شیرین که غش کرده بود از خنده گفت»
ـ هیچکدوم.
بابک ـ به به !چه آئین برحقی!ایشاالله هرچه زودتر این مذهب تو تمام دنیا گسترده بشه و تمام جهان رو در برگیره!ببینم تو این دین جدید سخت گیری که نمی کنین!یعنی اگه پسرا با دخترا یه خرده اندازه یه نوک سوزن گز برن پاشون که گناه نمی نویسن!
«همه زدیم زیر خنده .کمی که گذشت ازش پرسیدم»
ـ همه اینا که گفتی جدی بود؟!
ـ آره ارمین.
ـ تو که خود رو پیغمبر نمی دونی؟!
ـ نه من یک شفادهنده م.
زری خانم ـ عزیزم تو هنوز اسمت رو به ما نگفتی!
«برگشت نگاهی به من کرد و بعد با یه لبخند قشنگ گفت»
ـ اگه اسمم چیز دیگه ای غیر از شیرین باشه تو ناراحت می شی آرمین؟
بابک ـ ارمین غلط میکنه ناراحت بشه!به این چه مربوطه؟!مگه این مامور اداره ی ثبت احواله که ناراحت بشه!
ـ برای من هیچ فرقی نداره.
«دوباره تو چشمام نگاه کرد و گفت»
ـ بهار.اسمم بهاره.
زری خانم ـ اسمش م مثل خوش قشنگه.بهار!
ـ بهارم مثل شیرین قشنگه.
بهار ـ اینو از ته دلت گفتی آرمین؟
ـ آره از ته دلم گفتم.
زری خانم ـ بهارجون ناهار که نخوردی؟
بهار ـ نه ولی باید برم،دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
بابک ـ مگه من میذارم شما ناهار نخورده از اینجا برین!حالا بفرمائین واسه ناهار چی میل دارین؟ترو خدا تعارف نکنین همه چی هس!حالا هرچی هوس کردین بگین واسه تون بخونیم که به روح تون برسه!بایه فاتحه ناهارتون رو شروع کنیم خوبه؟
ـ لال بشی بابک.
«بهار شروع کرد به خندیدن»
زری خانم ـ امروز رویاجون خجالت مون داده و برامون قیمه پلو درست کرده و آورده.قیمه که دوست داری؟
بهار ـ من عاشق غذاهای ایرونیم.راستش الان چندساله که غذای ایرانی نخوردم.
رویا ـ مگه کسی نیس که برات درست کنه؟
بهارـ نه.من با هیچ ایرانی ارتباط ندارم.یعنی در واقع شاید بشه گفت من اصلا با کسی ارتباط ندارم.بعد از سالها شما اولین کسانی هستیم که من باهاشون دوست شدم و اومدم خونه شون!
«بعد برگشت منو نگاه کرد و گفت»
ـ من خیلی تنهام.
رویا ـ پس اون همه مریدتون چی؟
بهار ـ اونا من رو نمی بینن!
بابک ـ یعنی شما از نظرا غایب شدین؟
بهار ـ نه اجازه ی دیدن منوندارن.
زری خانم ـ فعلا بریم ناهار بخوریم که گرسنه مونه،بعد باید همه چیزو ا اول برامون بگی.
«همگی شروع کردیم به چیدن سفره و رویا و زری خانمم غذا رو گرم کردن وبعد آوردن سرمیز و شروع کردیم به خوردن.بهار اولین قاشق رو که خورد گفت»
ـ به به!واقعا عالی ی رویا!خودت تمام کارهاشو کردی؟
رویا ـ آره نوش جونت.
بهار ـ باید به منم یاد بدی.
بابک ـ این رویا خانم ما از هر پنجه ش یه هنرمیباره.
ـ چه عجب؟!بالاخره تو از یه چیزی تعریف کردی.
بابک ـ من اگه از رویا تعریف نمیکنم به خاطر اینه که احتیاج به تعریف نداره.هم خانمه،هم خوشگله.حالا باید دید که با معرفتم هس یا نه.
«رویا یه نگاهی به بابک کرد و چیزی نگفت و مشغول خوردن غذا شد .بابک همونطور که داشتیم غذا میخوردیم حرف می زد.»
ـ برای ادمیزاد تو زندگی هیچی مثل رفیق باوفا ارزش نداره.رفیقی که پشت آدم باشه.آدمو ول نکنه و بذاره بره.اگه یه همچین کسی پیدا بشه باید براش جون داد.
ـ اگه داری از رویا خواستگاری میکنی مثل آدم بگو ماهام بفهمیم.
بابک ـ ببخشین بهارخانم،اون ماشین بنزی رو که دیشب سوار بودین مال خودتونه..
بهار ـ اره برام خریدن.
بابک ـ فرهاد که براتون نخریده،اون بیچاره آه نداره با ناله سودا کنه.حتما خسروپرویزخان پول شو داده.چه پسر با معرفتی یه این خسروپرویز!البته ببخشین ها،چون پول این ماشین از مالیات ما ایرانی ها پرداخت شده،در واقع می شه گفت یه سرمایه ی ملی یه!
یعنی ماها توش سهم داریم.حالا اگه ناراحت نمی شین عصری سوئیچش رو بدین ماهام اندازه ی حق مون یه دوری باهاش تو خیابونا بزنیم و جلو مردم پز بدیم.
ـ بابک میشه فقط ناهار تو بخوری و حرف نزنی؟
بابک ـ یعنی چی؟!خسروپرویز این پولها رو از سر قبر پدرش که نیاورده!بدبخت این ولخرجیا رو از جیب من و تو میکنه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Shirin | شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA