ارسالها: 6216
#41
Posted: 8 Jul 2012 21:20
واسه اینکه خودشو جلو این کشورای دیگه عزیز کنه از درامد ملی به اون کشور وام میده.به اون یکی گندم مجانی میده،به اون یکی برنج مجانی میده!حالا ملت بدبخت خودمون یه مثقال برنج گیرشون نمی آدها!الان میدونی قیمت این ماشین که انداخته زیر پای شیرین خانم چنده؟!
ببخشین بهار خانم،فکر نکنین ما بخیلیم ها!همون که هفته ای یه بار ماهارو سوار کنین ببرین سرپل تجریش یه خرده هوا بخوریم ما راضی ایم.
ـ بهار،جوابش رو نده.اگه جوابش رو بدی تا شب برات حرف میزنه!
بهار ـ خیلی پسربانمکی یه.خیلی هم شجاع!
بابک ـ الهی تو اون دنیا یه جفت بال فابریک مثل این فرشته های تو فیلم والت دیسنی بهتون بدن که ماشاله چقدر شیرین زبونین شما!
ـ حالا که ازش تعریف کردی دیگه باهات خوب شد.
بهار ـ نه جدا میگم.دیشب که بابک بخاطر تو بادی گارد منو هل داد کار بسیار خطرناکی کرد!اون مسلح بود.ممکن بود به طرفش تیراندازی کنه!
«همگی ساکت شدیم.کمی بعد من گفتم»
ـ تو محافظ مسلح داری؟!
«سرش رو انداخت پائین و هیچی نگفت»
زری خانم ـ غذاتون سرد میشه و از دهن می افته.
«دوباره شروع کردیم به غذا خوردن.دیگه تا آخر ناهار کسی چیزی نگفت.غذا که تموم شد زنگ در رو زدن.بابک آیفون رو ورداشت و گفت کیه که یه دفعه رنگش پرید!تا آیفون رو گذاشت سرجایش با حالت گریه گفت»
ـ هر بدی و خوبی از ماها دیدین حلالمون کنین!
ـ کیه؟!
بابک ـ آرمین بجون تو این دفعه دیگه راستی راستی از اون دنیا اومدن سراغ مون!
ـ می گم کیه؟!
بابک ـ آقای عزرائیل تشریف آوردن!
ـ آقای عزرائیل؟!
بابک ـ نه خانم عزرائیل!
رویا ـ عمه خانمه؟!
بابک ـ آفرین!پاسخ شما درسته!شمابرنده ی یک اتومبیل پیکان شدید!اما برای اینکه بتونی در آینده از جایزه ت استفاده کنی بهتره همین الان مثل برق بپری بری یه جا قایم شی!این دفعه این خرس زخمی به هیچکس رحم نمیکنه!
ـ یعنی چی؟!درو وا کن بیان بالا!به کسی چه مربوطه که ما مهمون داریم!
بابک ـ این دفعه چی میخوای جوابشو بدی؟اگه پرسید رویا اینجا چیکار میکنه چی جواب میدی؟آهان فهمیدم!آرمین پاشو من و تو بدوئیم بریم پشت بوم.شماها بگین این آپارتمان رو تازه اجاره کردین!بگین مستاجرای قبلی ش که دو تا پسر جوون بودن اینجا رو پس دادن.بگین اونکه خوش تیپ تر و بانمک بود برگشته ایران و اون یکی م جنون گرفته بردنش دیوونه خونه!پاشو آرمین زود باش!
بهار ـ مگه عمه خانم کیه؟
بابک ـ یه چیزی یه مثل گردباد!گردو قلنبه!اما تا دلت بخواد مخرب!
«همه زدیم زیر خنده که زنگ آپارتمان رو زدن»
بابک ـ آخ که فرصت از دست رفت!اشهدتون رو بخونین.توجه توجه!فقط ده ثانیه به انفجار باقی مونده!ده،نه ،هشت،هفت....
«بعد درو واکرد.تا چشمش به عمه افتاد گفت»
بابک ـ کجائین شما عمه جون؟چرا تلفن رو ور نمیدارین؟مردیم از بس به خونه تون تلفن زدیم!سلام علیکم!بفرمائین بفرمائین که حلال زاده این!
«عمه و مهتاب و مریم بودن.مات به بابک نگاه میکردن»
بابک ـ بفرمائین تو دیگه!
«اروم اومد تو خونه و مات به ماها نگاه کردن که یه دفعه عمه گفت»
ـ اینجا چه خبره؟!
بابک ـ خبرای خوش.بفرمائین تا براتون بگم.
«سه تایی اومدن تو ومن و رویا باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم و اونام خیلی سرد جواب دادن و رفتن تو سالن نشستن که بابک گفت»
ـ یه ساعت پیش رویاخانم زنگ زد اینجا که چی؟!که من یه قیمه پلو درست کردم و دارم با دو تا دوستام میآم خونه ی شما.بهش گفتن رویا خانم خونه ی ما برای چی؟
گفت حقیقتش میخواستیم بریم خونه عمه خانم جون اما هرچی تلفن می زنیم خونه شون کسی جواب نمیده.اینه که گفتیم بیائیم خونه ی شما و بعد تلفن کنیم به عمه خانم و بچه ها.همگی بلندشن بیان اونجا.اما از اون موقع تا حالا هرچی بهتون زنگ می زنیم کسی جواب نمیده.حالام عیبی نداره بلندشیم بریم سرغذا که تا یخ نکرده و از دهن نیفتاده بخوریم که حق به حقدار رسید!بلند شین بریم.
مریم ـ رویا آدرس اینجارو از کجا بلد بود؟!
بابک ـ خب من بهش نشونی دادم.
مهتاب ـ اصلا به چه مناسبت رویا باید قیمه پلو درست کنه بیاره برای شما؟
بابک ـ آهان!عرضم به حضورتون که اون شب که ما خونه ی شما بودیم از دهن وامونده ی من در رفت که ما هوس قیمه پلو نذری کردیم.رویا خانم شیند و تو ذهنش بود و بود تا امروز.امروز سرزده قابلمه ی غذاش رو ورداشت و اومد اینجا.خدا خیرش بده که یادی ازماها میکنه!
مریم ـ رویا تو شماره تلفن اینارو ازکجا می دونستی؟
بابک ـ بابا اون شب تولد تو من شماره ی تلفن مونو دادم به اون پسره که نمیدونم اسمش چی بود.البته پسر خوب و درس خونی بود.یعنی بهم گفت نه اینکه پسرای اینجا قابل معاشرت نیستن دلش میخواست با ما رفت و آمد کنه.منم شماره رو بهش گفتم.کاغذ و قلم نداشت یادداشت کنه.رویا خانم همین بغل دست ما نشسته بود لطف کرد و کاغذ و قلم داد به ما.من که شماره رو می نوشتم گویا قلم رو خیلی محکم فشار دادم جاش افتاده بود رو کاغذ صفحه ی بعد.این طفل معصومم ناچاری امروز به ما زنگ زد.خودشم خیلی ناراحت بود.انقدر ازمون عذرخواهی کرد که نگو!
مهتاب ـ پس این دوتا خانم کی هستن؟
بابک ـ ایشون زری خانم هستن دوست مادر رویا خانم.ایشون هم گویا دخترشون هستن ،بهارخانم.تازه از ایران تشریف آوردن.گویا جا و مکان ندارن فعلا منزل رویا خانم زندگی میکنن تا بعد یه جایی رو براشون پیدا کنیم.دخترشون میخوان اینجا تحصیل کنن.بفرمائین غذا از دهن می افته!راستی چرا تلفن خونه تون جواب نمیداد؟
«عمه خانم یه کمی مکث کرد وبعد با حالت شک و تردید گفت»
ـ از صبح رفته بودیم خرید.
«بابک که رفته بود سرمیز و خیلی خونسرد یه بشقاب ورداشته بود و داشت غذا میکید گفت»
ـ فرزاد خان چی؟ایشون کجا بودن؟کاشکی یه زنگ بزنیم ایشونم بیاد دور هم یه لقمه غذا بخوریم.
عمه خانم ـ نه اونم رفته خونه ی خواهرش.
«احساس میکردم که نه می تونه این داستانرو حسابی باورکنه ونه میتونه به ما بگه که دارین دروغ میگین.بابک طوری همه چیزو با هم جور کرد و گفت که جای هیچ حرف وحدیثی باقی نذاشته بود!مهتاب و مریممم باشک و تردید ظاهرا جریان رو قبول کردن.
بابک همونطور که با یه بشقاب قیمه پلو اومد جلوی عمه خانم گفت»
ـ انگار تو راه خیلی اذیت شدن.تو فرودگاه سرپاسپورت شون کمی ایراد گرفتن و بعدشم چمدون هاشون با مال یه نفر دیگه اشتباه شده و خلاصه خیلی مکافات!
«اینارو گفت وبشقاب رو داد به عمه خانم.انگار مهتاب و مریم نرم شدن و رفتن جلو و با رویا و زری خانم و بهار ماچ و بوسه کردن و عمه م شروع کرد با زری خانم احوالپرسی کردن و خوش آمد گفتن.رویا و زری خانم جدی بودن اما بهار داشت میخندید.
بهتر دیدم که جریان رو براشون بگم این بود که رفتم رویه مبل نشستم و گفتم»
ـ عمه جون این خانم اسم شون زری خانمه.تازه باهم آشنا شدیم.این دختر خانم هم اسمشون بهارخانمه.با ایشونم تازه اشنا شدیم.
«تا اینو گفتم بابک اومد تو حرفم و نذاشت بقیه ش رو بگم و گفت»
ـ اره دیگه عمه جون.همگی تازه باهم آشنا شدیم!شما بفرمائین غذا یخ کرد.
«بعد چپ چپ به من نگاه کرد و گفت»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 8 Jul 2012 21:20
ـ ارمین جون من که زری خانم و بهار خانم رو معرفی کردم.چندبار مگه آدم رو معرفی میکنن؟پاشو برو دوتا بشقاب از تو آشپزخونه وردار بیار این غذای وامونده یخ کرد!
«بعد رو به عمه خانم کرد و گفت»
ـ آرمین خیلی مبادی آدابه!دلش میخواد همگی کاملا حضور همدیگه معرفی بشن!خب می فرمودین،خرید تشریف داشتین؟مبارک باشه جایی حراجی بوده؟چی خریدین حالا؟
«تا عمه م اومد جواب بده من گفتم»
ـ عمه جون میخواستم در مورد بهار یه چیزی بهتون بگم.
«دوباره بابک اومد تو حرفم و گفت»
ـ تو هنوز نرفتی دوتا بشقاب ورداری بیاری؟این قیمه پلو منجمد شد دیگه!
«بعد دوباره بهم چپ چپ نگاه کرد»
عمه ـ بذار ببینم بچه م چی میخواد راجب بهار بگه!
«بابک که میخندید گفت»
ـ ای بابا قرار بود بعدا بهتون بگیم.حقیقتش قراره ما بهار که اومدیه جشن حسابی بگیریم و یه خبرای خوبی بهتون بدیم!یعنی الان نمیخواهیم بهتون بگیم که بعدا سورپرایز باشه!
«عمه که میخندید گفت»
ـ حالا کو تا بهار؟!تا اون موقع دل ما آب میشه که!همین الان بگین.
«بابک درحالیکه خودشو لوس میکرد گفت»
« اِه نه ترو خدا،اذیت مون نکنین!دست و بال مون رو نبندین!بذارین راحت باشیم!آخه ما باید خیلی فکر کنیم تازه باید با پدر و مادرمونم مشورت کنیم.اختیار سرخود که نیستیم ما!
«عمه که قند تو دلش آب میکردن باخنده گفت»
ـ ای پدرسوخته ی بلا!انگار خبرای خیلی خوبیه!
«بابک مثل دخترای دم بخت که میخوان به خواستگاری جواب بدن سرش رو انداخته بود پائین و آروم میخندید وگاهگاهی یه نگاه خجالتی به عمه و مرمی میکرد!»
بابک ـ به من می گین پدرسوخته ی بلا؟چطور دلتون می آد عمه جون؟!
عمه ـ پدرسوخته از الان میخوای خودتو تو دل من جا کنی!
بابک ـقربون اون دلتون برم که چقدر جا داره!یعنی چه قلب بزرگ و باصفایی دارین!
«خنده م گرفته بود.بهار و رویا و زری خانم که مرده بودن ازخنده»
عمه ـ حالا چرا واسه این کار بهار رو انتخاب کردین؟
بابک ـ من انتخاب نکردم که!این کور شده آرمین انتخاب کرده!
عمه ـ عمه ،آرمین،اگه چیزی میخوای بگی الان بگو.الان صحبتش رو میکنیم بعد قرارمون رو میذاریم واسه بهار.
ـ عمه جون من میخوام همینو بگم.
بابک ـ نگو آرمین!مزه ش میره ها!فکر بهار باش!فکر منه بدبخت باش آخه!
«اینارو می گفت وبهم چشم غره می رفت»
ـ عمه جون راستش اینه که بهارخانم دختر زری خانم نیس
بابک ـ چه فرقی داره آرمین جون؟!مگه مادر اونی که بچه رو زائیده؟آدم که یه نفر رو مثل بچه ی خودش دونست کافیه!بعدشم به تو چه مربوطه که تو زندگی مادر و دختر دخالت میکنی؟!بهارخانم و زری خانم یه اختلافی دارن خودشون با هم حل میکنن دیگه!مادر و دخترن گاهی باهم دعوا میکنن دیگه!مگه نه عمه خانم جون؟
عمه ـ واله من چی بگم؟حتما تو مسافرت خسته شدن و یه بگو مگویی باهم کردن..
بابک ـ بعله!تموم شد رفت!ایشااله خستگی شون که در رفت با هم آشتی می کنن!توام تو کارشون فضولی نکن!
ـ عمه جون تمام این چیزایی که بابک گفت دروغه!
«عمه یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ یعنی چی دروغه؟!
ـ یعنی اینکه جریان قیمه پلو و بقیه ی چیزا همه ش دروغ بود.
«یه دفعه جو عوض شد.بابک یه آهی کشید ویه نگاهی به من کرد و دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و خودشم رفت رو یه مبل نشست.عمه و مهتاب و مریم فقط ماهارو نگاه میکردن بعدش عمه به بابک گفت»
ـ پدرسوخته ی حقه باز تمام این آتیشا از گور توبلند میشه!یاالله بگو ببینم جریان چیه؟!
بابک ـ من تا وکیلم نباشه یه کلمه م حرف نمیزنم!
عمه ـ اتیش به جونت میزنم!یااله بگو اینا اینجا چیکار می کنن؟!
«تا حالا انقدرعمه م رو عصبانی ندیده بودم»
بابک ـ ببین عمه جون شکنجه تو بازجویی ممنوعه!
عمه ـ پدرت رو می سوزونم!همه ی این فتنه ها زیر سرتوئه!
بابک ـ بابای بیچاره ی من که از دست مامانم سوخته و خاکستر شده!دیگه چیزی واسه سوزوندن نداره!
عمه ـ یااله بگو اینا اینجا چیکار میکنن؟!بگووگرنه خونه رو رو سرت خراب میکنم؟
بابک ـاگه راستش رو بگم در مجازاتم تخفیف می دین؟
عمه ـ لال شو و نمک نریز!فقط حرف بزن.
بابک ـ عمه جون چیزی نشده که شما انقدر عصبانی شدین.من اگه حقیقت رو بگم شما باور نمی کنین.
عمه ـ تو بگو.اگه راست بگی من باور میکنم.
بابک ـ داستان اینا خیلی عجیبه!بگم وحشت می کنینا!
عمه ـ نذار دهنم واشه ها!
بابک ـ بسیار خب!اینایی رو که اینجا می بینین هیچکدوم واقعیت ندارن!
همه شون روح ن!این زری خانم که یه روح سرگردانه و ما تو کوچه باهاش آشنا شدیم این بهار خانم که ذاتا فقط یه خوابه!از تو خواب اومد اینجا که یه چایی بخوره وبره!این رویام که اصلا اسمش روشه!خودتون می گین رویا پس واقعیت نداره!در واقع تمام این خانما غیر واقعی ن!شمااگه فقط یه دقیقه چشماتون رو ببندین واز کنین همه اینا رفتن پی کارشون!یعنی من ردشون میکنم برن!پس دیگه موضوعی مهمی نمی مونه که شما ناراحت بشین!
عمه ـ ای پسره ی هیز می دونستم همه ی اینا زیر سر توئه!
بابک ـ هر وصله ای به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه!
عمه ـ تو انقد هیز و چشم چرونی که اگه من بخودم اطمینون نداشتم جرات نمی کردیم یه دقیقه تنها با تو یه جا باشم!
بابک ـ اختیار دارین عمه جون.شما که شوهر دارین من جسارت نمیکنم به شما نگاه چپ بکنم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 8 Jul 2012 21:21
ـ ارمین جون من که زری خانم و بهار خانم رو معرفی کردم.چندبار مگه آدم رو معرفی میکنن؟پاشو برو دوتا بشقاب از تو آشپزخونه وردار بیار این غذای وامونده یخ کرد!
«بعد رو به عمه خانم کرد و گفت»
ـ آرمین خیلی مبادی آدابه!دلش میخواد همگی کاملا حضور همدیگه معرفی بشن!خب می فرمودین،خرید تشریف داشتین؟مبارک باشه جایی حراجی بوده؟چی خریدین حالا؟
«تا عمه م اومد جواب بده من گفتم»
ـ عمه جون میخواستم در مورد بهار یه چیزی بهتون بگم.
«دوباره بابک اومد تو حرفم و گفت»
ـ تو هنوز نرفتی دوتا بشقاب ورداری بیاری؟این قیمه پلو منجمد شد دیگه!
«بعد دوباره بهم چپ چپ نگاه کرد»
عمه ـ بذار ببینم بچه م چی میخواد راجب بهار بگه!
«بابک که میخندید گفت»
ـ ای بابا قرار بود بعدا بهتون بگیم.حقیقتش قراره ما بهار که اومدیه جشن حسابی بگیریم و یه خبرای خوبی بهتون بدیم!یعنی الان نمیخواهیم بهتون بگیم که بعدا سورپرایز باشه!
«عمه که میخندید گفت»
ـ حالا کو تا بهار؟!تا اون موقع دل ما آب میشه که!همین الان بگین.
«بابک درحالیکه خودشو لوس میکرد گفت»
« اِه نه ترو خدا،اذیت مون نکنین!دست و بال مون رو نبندین!بذارین راحت باشیم!آخه ما باید خیلی فکر کنیم تازه باید با پدر و مادرمونم مشورت کنیم.اختیار سرخود که نیستیم ما!
«عمه که قند تو دلش آب میکردن باخنده گفت»
ـ ای پدرسوخته ی بلا!انگار خبرای خیلی خوبیه!
«بابک مثل دخترای دم بخت که میخوان به خواستگاری جواب بدن سرش رو انداخته بود پائین و آروم میخندید وگاهگاهی یه نگاه خجالتی به عمه و مرمی میکرد!»
بابک ـ به من می گین پدرسوخته ی بلا؟چطور دلتون می آد عمه جون؟!
عمه ـ پدرسوخته از الان میخوای خودتو تو دل من جا کنی!
بابک ـقربون اون دلتون برم که چقدر جا داره!یعنی چه قلب بزرگ و باصفایی دارین!
«خنده م گرفته بود.بهار و رویا و زری خانم که مرده بودن ازخنده»
عمه ـ حالا چرا واسه این کار بهار رو انتخاب کردین؟
بابک ـ من انتخاب نکردم که!این کور شده آرمین انتخاب کرده!
عمه ـ عمه ،آرمین،اگه چیزی میخوای بگی الان بگو.الان صحبتش رو میکنیم بعد قرارمون رو میذاریم واسه بهار.
ـ عمه جون من میخوام همینو بگم.
بابک ـ نگو آرمین!مزه ش میره ها!فکر بهار باش!فکر منه بدبخت باش آخه!
«اینارو می گفت وبهم چشم غره می رفت»
ـ عمه جون راستش اینه که بهارخانم دختر زری خانم نیس
بابک ـ چه فرقی داره آرمین جون؟!مگه مادر اونی که بچه رو زائیده؟آدم که یه نفر رو مثل بچه ی خودش دونست کافیه!بعدشم به تو چه مربوطه که تو زندگی مادر و دختر دخالت میکنی؟!بهارخانم و زری خانم یه اختلافی دارن خودشون با هم حل میکنن دیگه!مادر و دخترن گاهی باهم دعوا میکنن دیگه!مگه نه عمه خانم جون؟
عمه ـ واله من چی بگم؟حتما تو مسافرت خسته شدن و یه بگو مگویی باهم کردن..
بابک ـ بعله!تموم شد رفت!ایشااله خستگی شون که در رفت با هم آشتی می کنن!توام تو کارشون فضولی نکن!
ـ عمه جون تمام این چیزایی که بابک گفت دروغه!
«عمه یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ یعنی چی دروغه؟!
ـ یعنی اینکه جریان قیمه پلو و بقیه ی چیزا همه ش دروغ بود.
«یه دفعه جو عوض شد.بابک یه آهی کشید ویه نگاهی به من کرد و دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و خودشم رفت رو یه مبل نشست.عمه و مهتاب و مریم فقط ماهارو نگاه میکردن بعدش عمه به بابک گفت»
ـ پدرسوخته ی حقه باز تمام این آتیشا از گور توبلند میشه!یاالله بگو ببینم جریان چیه؟!
بابک ـ من تا وکیلم نباشه یه کلمه م حرف نمیزنم!
عمه ـ اتیش به جونت میزنم!یااله بگو اینا اینجا چیکار می کنن؟!
«تا حالا انقدرعمه م رو عصبانی ندیده بودم»
بابک ـ ببین عمه جون شکنجه تو بازجویی ممنوعه!
عمه ـ پدرت رو می سوزونم!همه ی این فتنه ها زیر سرتوئه!
بابک ـ بابای بیچاره ی من که از دست مامانم سوخته و خاکستر شده!دیگه چیزی واسه سوزوندن نداره!
عمه ـ یااله بگو اینا اینجا چیکار میکنن؟!بگووگرنه خونه رو رو سرت خراب میکنم؟
بابک ـاگه راستش رو بگم در مجازاتم تخفیف می دین؟
عمه ـ لال شو و نمک نریز!فقط حرف بزن.
بابک ـ عمه جون چیزی نشده که شما انقدر عصبانی شدین.من اگه حقیقت رو بگم شما باور نمی کنین.
عمه ـ تو بگو.اگه راست بگی من باور میکنم.
بابک ـ داستان اینا خیلی عجیبه!بگم وحشت می کنینا!
عمه ـ نذار دهنم واشه ها!
بابک ـ بسیار خب!اینایی رو که اینجا می بینین هیچکدوم واقعیت ندارن!
همه شون روح ن!این زری خانم که یه روح سرگردانه و ما تو کوچه باهاش آشنا شدیم این بهار خانم که ذاتا فقط یه خوابه!از تو خواب اومد اینجا که یه چایی بخوره وبره!این رویام که اصلا اسمش روشه!خودتون می گین رویا پس واقعیت نداره!در واقع تمام این خانما غیر واقعی ن!شمااگه فقط یه دقیقه چشماتون رو ببندین واز کنین همه اینا رفتن پی کارشون!یعنی من ردشون میکنم برن!پس دیگه موضوعی مهمی نمی مونه که شما ناراحت بشین!
عمه ـ ای پسره ی هیز می دونستم همه ی اینا زیر سر توئه!
بابک ـ هر وصله ای به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه!
عمه ـ تو انقد هیز و چشم چرونی که اگه من بخودم اطمینون نداشتم جرات نمی کردیم یه دقیقه تنها با تو یه جا باشم!
بابک ـ اختیار دارین عمه جون.شما که شوهر دارین من جسارت نمیکنم به شما نگاه چپ بکنم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#44
Posted: 8 Jul 2012 21:22
عمه ـ لال بمیر!بلند شین بریم بچه ها تا بعدا خدمت اینا برسم.رویا خانم باشه تا بعدا همدیگرو ببینیم.آرمین خان دستت درد نکنه!تو عالم فامیلی خوب دست مزدم رو دادی!
بابک ـ بابا به آرمین چه مربوطه!اینا همه دوستای منن!تازه شما که زنگ زدین چهار پنج تاشون رو کردم تو یخچال که شماها پیداشون نکنین!بیچاره ها الان عین مرغای بسته بندی شده منجمد شدن!
«عمه و مهتاب و مریم درحالیکه دم در رسیده بودن شروع کردن به داد و فریاد!هرکدوم یه چیزی می گفتن!»
عمه ـ می دونستم اون آرمین بدبخت بی گناهه!
بابک ـ آره بابا!اون عرضه ی این کارا رو نداره!
مریم ـ رویا واقعا که پستی!تو دوست من بودی!
مهتاب ـ شرم آوره رویا!خیانت در دوستی زشت ترین کاراس!
بابک ـ صدبار بهتون گفتم در گرفتن دوست دقت کنین!اینم عاقبتش!
عمه ـ حرف نزن تا خرخره ت رو نجوئیدم!
بابک ـ حالا کجا؟!یه قاشق از این قیمه پلو می خوردین!
«تا اینو گفت عمه م یه گلدون رو که دم در بود ورداشت و پرت کرد طرف بابک که اگه نپریده بود کنار میخورد تو سرش!درو محکم زدن بهم و رفتن.بابک برگشت یه نگاهی به رویا کرد و گفت»
ـ حتما از قیمه پلوی تو خوش شون نیومد که ازش نخوردن!
«همگی زدیم زیر خنده.بهار که از خنده غش کرده بود»
بابک ـبهار خانم حالا فهمیدی یه گردباد چقدر میتونه خرابی و ویرانی ببار بیاره؟!صبر نکردن حداقل یه چایی بیاریم بخورن!
زری خانم ـ بابک مواظب خودت باش.این عمه ای که من دیدم تا خون ترو نخوره راحت نمیشه!
بابک ـ آرمین خان شما اگه حرف نمی زدین نمیشد؟!منکه صحنه رو جور کرده بودم!
ـ شتر سواری دولا دولا نمیشه اونا حقیقت رو باید می فهمیدن.ما که کار بدی نکردیم چند تا مهمون برامون اومده.چرا نباید بهشون بگیم؟
بابک ـ حالا وقتی عمه ت زنگ زد ایران و بابات پول تو جیبی ت رو قطع کرد طعم واقعی حقیقت رو می فهمی!
«بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رو کرد به بقیه و گفت»
ـ خب داشتین می فرمودین دیگه چه خبر؟!
«همه زدیم زیرخنده.این پسر انگار هیچ مشکلی تو دنیا براش مهم نبود!
نشستیم دور هم و یه چایی خوردیم وبعدش بهار گفت که من باید برم.از من خواست که باهاش برم بیرون.دوتایی بلندشدیم و بهار از همه خداحافظی کرد وبا هم رفتیم پائین .تو خیابون که رسیدیم گفت»
ـ آرمین قبل ازرفتن میخواستم کمی باهات حرف بزنم.بیا یه خرده قدم بزنیم تا من یه چیزایی رو برات تعریف کنم.
«قدم زنون از خیابون خونه مون رد شدیم و رفتیم تو یه پارک که پشت خونه ی ما بود تا اونجا هر دو ساکت بودیم و حرف نمی زدیم.فقط من نگاهش میکردم و اونم گاهگاهی که سرش رو بلند میکرد و به من نگاه می کرد می خندید.وقتی رسیدیم تو پارک گفت»
ـآرمین ،من نمی خوام از گذشته م برات صحبت کنم چون خیلی طولانیه فقط همین رو بدون که من از بچه گی با بقیه فرق داشتم.بازی هام مثل بچه های دیگه نبود،سرگرمی هام مثل بقیه نبود.دوست داشتن هام،رفتارم،درس خوندنم،احساساتم،خلاصه تمام کارهام با بقیه فرق میکرد.خودمم متوجه ی این موضوع نبودم تا اینکه یه روزی متوجه شدم که همه با یه چشم دیگه بهم نگاه میکنن.پاک در نظر همه شده بودم یه دیوونه!یعنی میدونی هیچکس سراز کارهای من در نمی آورد.البته اوایل خودم سر از خیلی چیزا درنمی آوردم و خیلی از افکار و رفتارم برام عجیب بود اما هرچی که بود دست خودم نبود.
میدونی ،آدما تا با یه چیز عجیب روبه رور میشن می ترسن و ازش دور می شن!منم واسه ی دورو وری هام شده بودم یه چیز عجیب غریب!یه آدم با رفتار دیوونه ها!
اوایل که بچه بودم زیاد به این رفتارم توجه نمیکردن.پدر ومادرم همه رو میذاشتن پای بچه گی و بازی های کودکانه.اما هرچی بزرگتر میشدم بیشتر سرزنشم می کردن تا جایی که کار از نصیحت و این حرفا گذشت و به کتک و تنبیه بدنی رسید.
هرکاری که به نظر من طبیعی می اومد در نظر خونواده م دیوانگی بود.اصلا متوجه نبودن که ممکنه معنی این جور کارا رو اونا نفهمن!شاید رفتار من درست باشه!چون از اعمال من سردر نمی آوردن،می گفتین یا این دختر دیوانه س یا میخواد با این کارش جلب توجه کنه!
حالا برات از بچه گی هام نمیگم که چه جور کارایی میکردم از موقعی می گم که کمی بزرگتر شده بودم و حدودا چهارده سالن بود.
تا قبل از چهارده سالگیم دو سه بار منو دکتر روانپزشک برده بودن و باهاش مشاوره کرده بودن.اما دکتر بهشون می گفت که در دوران کودکی این رفتار زیاد مهم نیست.اما اونموقع دیگه تقریبا بزرگ شده بودم.
مثلا یه ساعت تنهایی تو اتاقم می نشستیم و دیوار رو نگاه میکردم.یا یه گوشه می نشستم و چشمامو می بستم و فکرمیکردم.اون موقع ها متوجه نبودم که چرا از این کارا خوشم می آد.بعدا فهمیدم که با این کار در ذهنم تمرکز ایجاد میشد و آرامش پیدا میکردم.
چه جوری برات بگم ارمین؟تو سرم همه ش صدا بود،صداهای درهم وبرهم!در یه آن هزار تا تصویر جلوی چشمم ظاهر میشد که هیچکدوم رو تا اون زمان ندیده بودم!ادمهایی رو در ذهنم می دیدم که شاید بیست سی سال پیش مرده بودن!
دلم میخواست این چیزا رو برای یکی تعریف کنم.اما هر وقت این حرفارو به پدر یا مادرم می گفتم زود می رفتن تو دهنم و بهم می گفتن خبه خبه دروغ نگو!.
مثلا یه دفعه دو ساعت یه جا واستاده بودم و به یه گلدون نگاه میکردم.باور کن آرمین.من رشد اون گیاه رو حس میکردم!اما بلافاصله پدر و مادرم تا یه همچین چیزی رو ازم می دیدن زود صدام می کردن ومی فرستادنم دنبال یه کاری که مثلا از اون حالت در بیام!حتی یه بارم حرفم رو باور نکردن!
یادمه همون وقتا بود.تو خونه مون یه گربه قشنگ داشتیم.یه بار حامله شد ودو تا بچه زائید.مادرم یکی از بچه هاش رو داد به یکی از دوستهامون.وقتی از مدرسه برگشتم خونه،دیدم گربه هه جلوی در راهرو واستاده به من نگاه میکنه.تا چشمم تو چشماش افتاد تمام غم و دردش رواحساس کردم!تند رفتم سراغ بچه هاش.وقتی دیدم یکی شون نیست با گریه رفتم پیش مامانم و جریان رو ازش پرسیدم.بعد همون لحظه بهش گفتم که این گربه امشب اون یکی بچه شرو ور میداره و از اینجا میره!
نمیدونم چطوری این مسئله به فکرم رسید!یااینکه چطوری از چشمای اون گربه احساسش رو فهمیدم!اماانگار در یک لحظه وارد ذهن اون گربه شده بودم یا اون وارد ذهن من شد!
جالب اینکه همون شب گربه هه با بچه ش از خونه ی ما رفت!جالب تر اینکه پدر و مادرم فکر کردن من برای اینکه حرفم رو به اونا ثابت کنم گربه ی بیچاره رو با بچه ش سربه نیست کردم!ازهمون وقت دوادرمون من شروع شد!ازاین روانشناس می رفتیم پیش اون روانشناس!نصف دکترای روانپزشک منو می شناختن!
هیچکس منو درک نمیکرد،هیچکس منو نمی فهمید!بدبختی اینکه چه پدر و مادرم ،چه دکترا،همه خواستن با من صحبت کنن و بهم کمک کنن اما یه کدوم شون نه میذاشت حرف بزنم ونه حرفم رو باور میکرد!تا می اومدم درمورد چیزهایی که در ذهنم میدیدم براشون صحبت کنم می گفتن!دیگه قرار نشد که از این حرفا بزنی ها!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 8 Jul 2012 21:24
فصل 13
«زری خانم وقتی خنده هاش تموم شد یه سیگار روشن کرد و بعد گفت»
ـ آره.اون بعدازظهر رو هیچوقت یادم نمیره.وقتی رفتم تو اون اتاقک کفتر خونه و آبجی م رو با اون حال و روز دیدم گریه م گرفت.دیگه کار از کار گذشته بود!
«بابک اروم اروم میزد تو سر خودش و می گفت»
ـ الهی من بمیرم واسه اون کفتر!!
زری خانم یک نگاهی به من کرد و گفت»
ـ همون موقع فهمیدم که دیگه بدبخت شده!همونطور که گریه میکردم بهش گفتم آبجی چقدر بهت گفتم نرو؟دیدی بیچاره شدی؟!
یه نگاهی به من کرد و گفت:«سر به سرم نذار حس تو تنم نیس!»گفتم حالا اگه بابا بفهمه چه خاکی تو سرمون بکنیم؟گفت«بابا از کجا می فهمه؟مگه اینکه تو بری بهش بگی.
حالا اگه جرات داری برو بهش بگو..
کمک کردم لباساشو پوشید.ضعف گرفته بودش.منم همونجور که گریه میکردم لباساشو تنش میکردم که یه دفعه پرید به منو گفت«چته انقدر زر زر میکنی؟مگه ننه ت مرده؟!»
گفتم آخه غصه ی ترو میخورم گفت«واسه چی غصه ی منو میخوری؟مگه چه م شده؟!چیزی ازم کم اومده؟!
گفتم ولی بابا اگه بفهمه چی؟سرم داد زد و گفت«ختم بابا بابا گرفتی واسه م؟!هی می گی بابا بابا!بابا چیکار میتونه واسه ما بکنه؟!شیکم مون رو به زور سیر میکنه!
اگه بابام و یه وعض«وضع»درست داشت که من تا حالا دو تا شیکمم زاییده بودم!جاهاز نمی تونس بده که من کنج خونه ور دل ننه م نشسته بودم!دخترا هم سن من الان تو ده شیکم سوم شونم ترکمون زدن و من هنوز لاغ گیس ننه م مونده م!نه از بالا داریم برو رو!نه از پایین داریم...!اگه حداقل مثل تو شکل و قیافه مون کشیده بود به ننه که غم نداشتیم!قیافه ی منو نیگاه کن!کی رغبت میکنه بیاد منو بگیره؟حالا اگه چهار تا تلک پلک پشت قواله م«قباله»بود یه چیزی!اگه حداقل می ذاشت دو تا دونه ابرومونو ورداریم یا یه ذره سرخاب سفیدآب کنیم خوب بود!بازم شاید یکی تو صورتمون یه تف مینداخت!اما حالا چی؟ابروهام عین باجه ی بزه!صورتم عین میمون پشمالوئه!هی می گی بابا بابا!من هیچوقت بابامو به چشم بابانیگاه نکردم!همیشه واسه من صاب کار بوده!از صبح تا شب ازمون کار کشیده!مثل خر رو زمین جون کندیم واسه یه لقمه نون خالی!یه بار تورومون نخندیده!همیشه م راضی بوده که تمام ما ضعیفه ها رو جلوش سر ببرن و جاش یه پسر بهش بدن!ما براش ننگ یم بدبخت!
بابام یه برج کار کنه انقدر پول کف دستش نمیذارن که من الان گرفتم!زرزرم نکن که حلاله و حرومه!مال خودمه،دوست دارم بذل و بخشش کنم.چقدر خسرت یه جفت جوراب نایلون رو بکشم؟!چقدر آرزو یه بلیز گلدار به دلم بمونه؟!من الان چند ساله که شبا خواب یه جفت گوشواره ی بدل رو می بینم!
اینارو گفت و سرش رو گذاشت رو زانوهاش و های های گریه کرد!هیچی نداشتم بهش بگم.گریه ش که تموم شد اشک هاش رو پاک کرد و بلند شد و گفت«یه کلمه از دهنت چیزی در بره هلاکت میکنم!»بعد دست کرد و از گوشه چارقدش یه دو زاری دراورد و داد به من و گفت«بیا حداقل اینو سقز بخربخوریم یه خرده عقده هامون خالی شه!»
خلاصه اون روز گذشت.خیلی روزای دیگه م گذشت!
بخوام همه ش رو براتون بگم سر به ده تا کتاب میذاره و آرواره هامم جون انقدر تکون خوردن رو نداره.فقط یه مختصری می گم و ازش رد می شم.
چند وقت از اومدن ما به شهر گذشت.باباهه که کار پیدا نکرد.صبح می رفت بیرون و ظهر دست از پا درازتر برمیگشت خونه و یه لقمه نون میخورد ویه چرت می خوابید و دوباره عصری می رفت تا شب.شبم مثل ظهر با لبای آویزون برمی گشت خونه و اون وقت تلافی سگ دو زدن های بیخودش رو سرما در می آورد و با کمربند می افتاد به جون ما.آبجی بزرگمم که سرش با اون پسره گرم بود پسرک یه هفته کار میکرد و همه ی پولش رو میذاشت کف دست آبجی م که نیم ساعت تو اتاقک کفترا باهاش باشه!ننه م و بقیه ی ماهام از صبح تا شب تو خونه ول می گشتیم.
یه روز یه نامه واسه یکی از همسایه هامون از ده شون رسید.شکر خدا تو اون خونه به اون شلوغی یه آدم باسواد پیدا نشد که این نامه رو بخونه.داشت بال بال می زد که بفهمه تو نامه براش چی نوشتن.دلم واسه ش سوخت.بهش گفتم من خوندن نوشتن بلدم.انگار دنیارو بهش دادن.خلاصه اون روز کاغذش رو براش خوندم.این خبر مثل توپ تو همسایه ها صدا کرد که زرتاک سواد داره!
شبش که بابام برگشت خونه همون دم در همسایه ای که نامه ش رو خونده بودم بابامو می بینه و دو تا نون تعارفی بهش می ده و جریان نامه خوندن منو میگه و ازش تشکر میکنه ماها تو اتاق نشسته بودیم که در واشد و بابام عین ببر تیر خورده اومد تو و نرسیده گیس منو گرفت تو چنگش و یه متر از جا بلندم کرد و پرتم کرد یه گوشه ی دیگه ی اتاق!همه هاج و واج مونده بودیم که چی شده چه خطایی از من سر زده که بابام انقدر ازم غیظ ش گرفته!ننه م پرید طرف بابام و گفت«مرد چرا همچین میکنی؟!مگه زده به کله ت ه بچه رو ناحق کتک می زنی؟!»
بابام دو تا نون رو پرت کرد وسط اتاق و همچین فریاد کشید که در و پنجره ها لرزیدن و گفت«حالا دیگه باید نون بی غیرتی بخورم؟!کلامو بذارم بالاتر!»
اینو گفت و اومد طرف منو با لگد زد تو پهلوم که درد تو دلم پیچید!ننه م پرید از پشت گرفته ش و گفت«آخه بگو چیکار کرده؟!»بابام که دور دهنش کف جمع شده بود رو به من گفت«گیس بریده ی سلیطه تو از کی تا حالا باسواد شدی که واسه مردم کاغذ میخونی؟!حتما پس فردام بندو زیر ابرو میکنی و واسه من می شی رقاص!»
دوباره هجوم آورد طرف من که آبجی بزرگن خودش رو انداخت رو من و بقیه م ریختن بابام رو گرفتن!همسایه هام ریختن تو اتاق ما.قیامت به پا شد!
بابام می گفت تا امشب سر اینو نذارم رو سینه ش ول نمیکنم!این امروز که اینکارو بکنه فردام خودشو لو میده!اگه الان جلو اینو نگیرم فردا جلو اون یکی هارم نمی تونم بگیرم!
«زری خانم اینجای داستان که رسید یه سیگار روشن کرد و همونطور که می کشید سرش رو هم با درد و غم تکون میداد.من و بابکم هیچی نمی گفتیم .یه خرده که گذشت گفت»
ـ خیلی حرفه ها!باسواد شدن دختر رو با فاحشه گی ش یکی می دونست!
«بلند شدم رفتم براش یه لیوان آب آوردم.یه قلپ خورد و گفت»
ـ خلاصه بابام اون شب خیلی چیزا گفت.از بدبختی هاش گفت،از بیکاریش گفت،از نداریش گفت،اون گفت و همه ی همسایه ها از تمام زیر و بم زندگی ما باخبر شدن.بالاخره حاج آقا نعمت به اصرار بابام رو برد اتاق خودش و سرو صداها خوابید.من یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم و خواهرام دور و ورم نشسته بودن و منو نگاه میکردن.
اون شب با پادر میونی همسایه ها بابام از سر تقصیرم گذشت!اما قرار شد که دیگه نه واسه کسی نامه بخونم نه اصلا سراغ سواد و این حرفا برم.همون شبم وقتی همسایه ها از وضع زندگی ما با خبر شدن واسه هر کدوم مون یه کاری جور کردن.
من که قرار شد از فردا برم پیش حاج آقا نعمت.حاجی به بابام گفته بود که منو چند وقت بفرسته پیشش که مثلا فکر سواد دار شدن از سرم بیفته و زیر دست حاجی اعتقادم که سست شده بوده قوت بگیره!قرارم شده بود که حاجی با قوم و خویشاش حرف بزنه که بابامو بذاره سر یه کار.خلاصه آخرای شب بود که بابام رو با سلام و صلوات آوردن تو اتاقمون و حاجی نعمت به من گفت که برم و دست آقام رو ماچ کنم و توبه کنم و دیگه م از این غلطا نکنم و نیم ساعت از معصیت سواد دار شدن دخترا برامون سخنرانی کرد!
وقتی دست بابامو ماچ کردم و برگشتم سرجام بشینم چشمم افتاد به آبجی بزرگم که داشت به حالت مسخره بهم می خندید!
فردا صبحش حاجی نعمت اومد دنبال بابام و با خودش بردش و یکی دو ساعت بعد با هم برگشتن.بابام خیلی خوشحال بود.گویا تو یه کارخونه براش کار جور شده بود.شده بود دربون اون کارخونه.شاید برای اولین بار بود که خنده رو روی لبهای بابام می دیدیم.چقدر اون روز حاج نعمت رو دعا کردیم.فقط بدی کارش این بود که یه شب درمیون بابام باید تو کارخونه می موند و نگهبانی می داد که یه خرده بابامو پکر کرده بود اما مرتب خدارو شکر میکرد که همین کارم براش جور شده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 8 Jul 2012 21:25
از همون فردا صبح کار من و بابام شروع شد.بابام صبح کله ی سحر رفت کارخونه و منم یه ساعت بعدش رفتم خدمت حاج اقا نعمت برای تزکیه ی نفس م که کمی آلوده شده بود!تا رسیدم و پام رو گذاشتم تو اتاق حاج نعمت خرده فرمایشاش شروع شد.اول گفت یه چایی دم کن که ناشتایی نخوردم.رفتم و براش چایی دم کردم.بعد گفت بیا اینجا بشین که باهات کار دارم.رفتم با احترام کنارش نشستم.حاجی خودش دو تا اتاق تو در تو داشت که هر کدوم دو برابر اتاقای ما بود.وسط یکیش یه کرسی بزرگ بود و دورتادور اون یکی اتاق مخده چیده شده بود.
خلاصه تا نشستم کنار حاج آقا نعمت دست کرد از زیر تشکچه ش یه دفتر کاهی کشید بیرون و با یه قلم گذاشت جلو منو و گفت:«فعلا اینایی رو که می گم بنویس تا بعد.»
یه نگاهی بهش کردم و گفتم حاج اقا من همون پریشبی توبه کردم.دیگه م نمیخوام معصیت کنم.تا اینو گفتم خندید و گفت:«دخترجون من اون حرفارو واسه اون آدما زدم.اونا عقل شون به این چیزا نمیرسه یکی شون همون بابای خودت!یه رعیت که بیشتر نیس!چه می فهمه سواد چیه؟اگه اون شب من ون حرفارو نمی گفتم آروم نمیشد و شاید تو خواب تمام گیساتو می برید!»
بعدش یه خنده ای کرد و گفت:«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!»
یه دستی م رو سر من کشید و گفت:«حالا اینا که می گم بنویس تا بعدا یه کاری م واسه ننه ت جور کنم و عضتون کم کم روبراه بشه.»
خب من دیگه چی داشتم که بگم؟دو شب قبل منو از دست بابام نجات داده بود.بابامو گذاشته بود سرکار،میخواست یه کاری برای ننه م پیدا کنه.از تمام اینام گذشته ما مستاجرش بودیم و هر وقت که دلش میخواست می تونست اسباب اثایه مونو بذاره در کوچه.واسه من بد نبود.حداقل از بیکاری بهتر بود.
خلاصه قلم رو ورداشتم و شروع کردم به نوشتن.حاجی م شروع کرد از رویه خروار تیکه های کاغذ که روش یه علامت های مثل خط میخی کشیده شده بود واسه من چیز خوندن.اون کاغذ رو اینور و اونور میکرد و یه خرده ای فکر میکرد و بعد مثلا برای من میخوند و من می نوشتم.
کل عباس هیفده تومن،تومنی دوزار!مش رمضون بیست و پنج تومن،تومنی یه قرون!پدرسگ زبون بازی کرد ازش کم گرفتم!
رجب موش پونزده تومن؛تومنی دو ریال!اصغر آقا کله پز سی تومن،تومنی دوزار دو برجم هس که عقب افتاده!
اون وقتا حدودا چهارده سالم بود و دیگه عقل رس شده بودم.آقایی که شماها باشین همونجور که حاجی نعمت اون چیزا رو می گفت منم می نوشتم و حاجی م هی تشویقم میکرد و هر خطی که می نوشتم می گفت آموشالا و صدباریکلا و چه خطی و چه ربطی و....منم خوشم می اومد و سعی می کردم که بهتر بنویسم...
حاجی جای بابای من بود و وقتی می دیدم از خط و سوادم تعریف میکنه لذت می بردم گاه گاهی هم یه دستی به سرم می کشید و بهم آفرین می گفت.
اما کم کم دیدم که هنوز چیزی ننوشته اون داره تشویقم میکنه!و دست سر و گوشم میکشه!یه خرده نشستم عقب تر.اونم تشکچه ش رو کشید جلو واومد جلوتر!دوباره من یه خرده رفتم عقب اونم اومد جلو!اصلا هم هیچی به روی خودش نمی آورد!
دوباره من رفتم عقب و اون اومد جلو!یه وقت دیدم رسیدیم وسط اتاق!دیدم اگه همونجا بشینم اوضاع بدتر میشه بلند شدم و فرار کردم تو اون یکی اتاق.
حالا من دور کرسی بدو و اون بدو!از یه طرف خنده م گرفته بود و از یه طرف ترسیده بود.شیکم وامونده ش که اندازه یه بشکه بود بالا و پائین می رفت و بازم می دوئید!چه نفسی م داشت!بالاخره گفتم اگه دست از سرم ور نداری جیغ میکشم و آبروت رو جلو همسایه ها می برم!اینو که گفتم واستاد گفت«باشه اما بیا بریم بقیه ی حساب کتابارو بکنیم وگرنه هم بابات رو از کار بیکار میکنم و هم از اینجا بیرون تون میکنم.»
گفتم باشه می آم اما به شرطی که دیگه تشویقم نکنی گفت باشه،خلاصه رفتیم و سرجامون نشستیم.
بابک ـ برگشتین به مواضع اولیه؟مرزبتدی همون بود که قبل ازحلمه ی ناجوانمردانه ی حاج آقا نعمت داشتین؟!
زری خانم ـ آره.نشستیم.سرجای اولمون.حاجی گفت دو تا چایی بریز بخوریم من دیگه جون و قوه ی چندسال پیشم رو ندارم که!
گفتم حاج آقا اما خوب دنبالم می دوئیدی ها!خندید و گفت«دود از کنده پا میشه!تو اگه با من مهربون باشی بد نمی بینی!»گفتم«اگه دوباره شروع کنی میذارم می رم ها!»گفت«نه غلط کردم چاییت رو بیار و بشین.»
رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم .وقتی نشستم چشمم افتاد به تیکه کاغذا.هرچی نیگاه کردم چیزی ازشون سردرنیاوردم.پرسیدم حاج آقا این شکل و علامتای عجیب و غریب چیه تو این کاغذا؟گفت«نه که سواد ندارم واسه هرکدوم ازاین آدما یه علامت و شکل کشیدم.مثلا کل عباس رو براش یه تاج خروش می کشم.آخه تو خونه ش مرغ و خروس نیگه میداره!اصغر آقا کله ز رو براش عکس یه باجه گوسفند رو می کشم!»
مرده بودم از دستش از خنده خلاصه یه ساعتی اون می گفت و من می نوشتم و حسابهاش رو یادداشت میکردم وقتی کاغذا تموم شد گفت«توباید هر روز بیای و حداقل این عددا و حسابهارو به من یاد بدی.»گفتم«باشه می آم اما بشرطی که اذیتم نکنی.گفت«بیا اینو بگیر.»یه یقرونی گذاشت کف دستم و گفت«تازه من انقدر قصه های قشنگ بلدم که نگو!هر دفعه یکی ش رو برات تعریف میکنم.
خلاصه اون روز گذشت و من برگشتم اتاق خودمون و یقرونی رو دادم به ننه م خیلی ذوق کرد.
اون شب بابام کشیک داشت و نیومد خونه واسه همینم تو خونه آرامش برقرار بود و ما دختر کیف میکردیم آخه بابام که پاش رو میذاشت تو اتاق دیگه ما حق نفس کشیدنم نداشتیم!خلاصه بابام که شب کاری میکرد آزادی ماهام بیشتر میشد.فرداش رفتم اتاق حاجی.تا رسیدم وسلام و علیک کردم یه خروس قندی داد دستم.چشمام از خوشحالی برق زد.تا اون روز خروس قندی نخورده بودم همونطور که خروس قندی رو لیس می زدم رفتیم و سرجامون نشستیم و شروع کردم به حاجی درس دادن.من الف رو می نوشتم و هی حاجی قربون صدقه م می رفت!ب رو بهش یاد می داد می گفت«ا قربون اون دست خط ت برم!»ث رو براش می نوشتم می گفت«ا فدای اون انگشتای قشنگت بشم!»خلاصه هرچی من بهش یاد می دادم اون قربون صدقه م می رفت.هوشش خیلی خوب بود.هرچی می گفتم زود یاد می گرفت و می گفت«ببین چه شاگرد زرنگی م!هم زرنگم هم با ادب.معلم خوشگلم رو اذیت نمی کنم!»بعدش وسطاش که خسته می شدیم برام قصه های بانمک و خنده دار تعریف میکرد.نزدیک ظهرم میشد یه قرون میداد بهم و راهی م میکرد اتاق خودمون.
روزا همین جور می گذشت و حاجی کم کم یه کوره سواد پیدا کرد تا اینکه یه روز صبح وقتی رفتم اتاقش بهم گفت«که امروز درس و مشق تعطیله»گفت:میخواد باهام حرف بزنه.دوتا چایی ریختم و نشستم که گفت«ببین من دیگه نمی تونم خودمو نیگه دارم .توهر روز می آی اینجا و بعدش دل منو ور می داری و با خودت می بری.تا حالا دندون رو جیگر گذاشتم از حالا به بعد دیگه نمی تونم.»
گفتم یعنی چی؟گفت«میخوام بیام با بابات صحبت کنم و تو رو صیغه کنم»گفتم«اولا من صیغه نمی شم.تازه اگرن بخوام بشم صیغه ی تو نمیشموگفت«مگه من چه مه؟هم می دونم هم می تونم!حتما باید بری زن یه جوون..لخت بشی که نتونه یه جوراب برات بخره؟!بیا صیغه ی خودم بشو،یه اتاق دربست تو یه خونه ی قشنگ برات درست میکنم برو اون تو واسه خودت خانمی کن.»گفتم زن و بچه ت چی؟گفت«اونا فعلا شهرستانن تا بیان و بفهمن دیگه همه چی تموم شده.دیگه اون ضعیفه هیچ غلطی نمی تونه بکنه.خونه آخرش اینه که طلاقش میدم و یه لقد تو...می زنم و بیرونش میکنم!»
گفتم حاجی قرار شد دیگه از این حرفا نزنی!گفت«تو پدر منو سوزوندی چطور از این حرفا نزنم؟!»گفتم من نه صیغه ی تو می شم و نه زنت.ختم کلام.
گفت«باشه اما تو قدر منو نمی دونی راستی کاسبی خواهرت چطوره؟!»
تااینو گفت رنگم از خجالت پرید!فقط نگاهش کردم که گفت«اتاق کفتر خونه ی رو پشت بوم رو می گن.فکر کردی بی خبرم؟!تو این خونه که هیچی تو این محله کسی آب بخوره اول از همه من باخبر میشم!»گفتم اون پسره ی بی ناموس آبجیم رو گول زد!گفت«کار ازاون پسره ی بی ناموس گذشته!آبجی ت داره محله رو آباد میکنه!تازه یه خبر خوش بهت بدم.از همین امشب اون یکی آبجی تم میره کمک آبجی بزرگت!»
تا اینو گفت انگار دنیارو زدن تو سرم!پرسیدم تو ازکجا میدونی؟گفت«خبرا بهم میرسه.باغ بابات ابد!چه خونواده ی پربرکتی!همه کاری!همه پول دربیار!»دیگه هیچی نگفتم و سرمو انداختم پائین و اومدم بیرون که پشت سرم گفت«خوب فکراتو بکن اگه صیغه ی من نشی چند وقت دیگه کار توام همین میشه!»
اون روز صبر کردم و هر جوری بود تا شب دندون رو جیگر گذاشتم.اون شب نوبت کشیک بابام بود.شام رو که خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که نبود.
وقتی فتیله چراغ رو کشیدیم پائین دیدم آبجی بزرگم داره یواش در گوش اون یکی آبجیم پچ پچ میکنه.هیچی نگفتم.نیم ساعتی که گذشت دیدم هر دوشون یواش از جاشون بلندشدن.فهمیدم حاجی راست گفته!منم بلندشدم.تا آبجی بزرگم منو دید گفت«تو بلند شدی چیکار؟!»بعد با خنده گفت«حالا واسه تو زوده،چندوقت دیگه ترم با خودم می برم!فعلا قبل از تو چند تا دیگه هستن!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 8 Jul 2012 21:26
بهش گفتم آبجی ترو خدا اینکارو نکن،خودت بدبخت شدی این یکی رو بیچاره نکن!گفت«این گه خوریا به تونیومده بگیر بکپ»دامنش رو گرفتم و زدم زیر گریه.دلش واسه م سوخت و نشست و آروم نازم کرد و گفت«موهات عین کمنده.صورتتم مثل یه تیکه ماه.تو غمی نداری.همین روزا یکی پیدا میشه و دستت رو می گیره و می بره.می شی خانم یه خونه .اما ماچی؟تو اگه جاهاز نداشته باشی خوشگلی داری!رو دست بابام نمی مونی»گفتم بخدا این کارا عاقبت نداره.گفت «تو این خونه موندن عاقبت داره؟»جوابی نداشتم که بهش بدم رفت از تو صندوق لباسا یه دستمال پیچ درآورد و گرفت جلوی من.توش پره اسکناس بود.گفت«ببین زری جون تو همین چندوقته سی و خرده ای تومن کاسبی کردم!بابا از صبح تا شب جون میکنه قراره بهش برجی پنج تومن بدن!حالا کدوم بهتره؟آخرش اینه که چند وقتی کار می کنیم و پولامونو جمع می کنیم و بعدش اینکارومی ذاریم کنار.
هر کی م پرسید می گیم یه سال رفتیم صیغه!هر کی م که ببینه پولداریم و وضعمون خوبه دیگه حرف نمی زنه.بعدش می تونیم بذاریم و از این محل بریم جایی که هیچ کس نشناستمون!»
بهش گفتم اگه واسه پوله بگو به حاجی بگم یه کاری واسه تون یه جا جور کنه و برین کار کنین و پول دربیارین.تا اینو گفتم شروع کرد به خندیدن.خوب که خنده هاشونو کردن آبجی م گفت«اتفاقااین کارو خود حاجی برامون جور کرده!یعنی به همون پسره گفته جا از من ،مشتری از از تو،تازه سه چهار تا مشتری پولدارم خود حاجی بهمون معرفی کرده.امشبم داریم می ریم یکی از همون جاها.
خلاصه اون شب دو تا خواهرام با هم رفتن و دمدمه های صبح برگشتن خونه.تا برگشتن من چشم رو هم نذاشتم.جلو چشمم خواهرام داشتن بیچاره می شدن اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
وقتی دوتایی برگشتن و یواش در اتاق رو وا کرد و اومدن تو،ابجی کوچیکترم زد زیر گریه.نشست یه گوشه ی اتاق و گریه کرد.یه خرده که گذشت ابجی بزرگم چند تا اسکناس برد جلوشو داد بهش و گفت«بگیر این سهم توئه.دفعه ی اول آدم یه خرده ناراحت میشه بعد عادت میکنه.»
سرمو کردم زیر لحاف و به حال و روزمون گریه کردم!»
صبح ناشتایی م رو نخورده رفتم سراغ حاجی.نرسیده تف انداختم تو صورتش!تا نیگام کرد محکم زدم تو گوشش!میخواستم عقده هامو خالی کنم.گریه کنون رفتم و یه گوشه نشستم.برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و خودشم پهلوم نشست و گفت:«دیدی بهت دروغ نگفتم؟من نکنم یکی دیگه میکنه!این وسط فقط نون من آجر میشه!»گفتم این نونه که تو میخوری؟گفت«اتفاقا از هر نونی نون تره!نیگاه نکن به من میگن حاجی.راستش رو بخوای نه به خدا ایمان دارم نه به آخرت.تو این دوره و زمونه زندگی ماهم یا ازاین راه می گذره یا از پولی که تومنی چند قرون می دیم دست این و اون.این اسم حاجی م سرپوشیه برای گذرون زندگی.وگرنه ذکر و نمازم رو هم فقط جلوی دیگرون میخونم.»بعد استکان چایی رو با یه حبه قند داد دستم و گفت«مگه من ابجی ت رو بی سیرت کردم؟!مگه خودش راضی نیس؟مگه جاش پول نمی گیره؟مگه کسی به زور باهاش طرف میشه؟مگه مجانی کار میکنه؟تقصیرمنه که بابات بی پوله؟تقصیر منه که با دست خالی بابات بلند شده اومده شهر؟تقصیرمنه که هفت هشت تا دختر کور و کچل پس انداخته و شیکم شون رو نمی تونه سیر کنه؟من دفعه اول آبجی ت رو بردم تو کفتر خونه؟»
دیدم حرفهاش خیلی م بیراه نیس.چیزی نداشتم بگم.گفت:«حالا اگه توام به حرف من گوش ندی چند وقت دیگه نوبت خودته!حالا بازم فکراتو بکن.»
دیگه چی داشتم بگم؟بلندشدم و با خجالت برگشتم اتاق خودمون.
روزا همینطوری می اومدن و می رفتن.دیگه تو محل معروف شده بودیم.دیگه برنامه ی دوتا آبجی هام این شده بود که شبایی که بابام کشیک داشت بزک دوزک میکردن و ازخونه می زدن بیرون و صبح زود برمی گشتن.وقتایی م که باباهه خونه بود،یا موقع خواب بعدازظهر بابام،می رفتن تو کفترخونه و یا خونه ی همسایه ها!آره همسایه ها!مردای همسایه همه از جریان باخبر بودن اما صداش رو در نمی آوردن که چی؟که گاهی گداری زن و بچه شونو بفرستن خونه ی ننه زن شون دنبال نخود سیاه و اتاق شون خالی بشه و به آبجی م پیغوم بدن که بعدازظهر یه سری م به اتاق اونا بزنه!
بعدازظهر که بابا خونه بود خیلی تماشایی بود!تا بابام سرش رو میذاشت زمین یه ابجی م می رفت تو این اتاق همسایه و یه ابجی دیگه م می تپید تو اون یکی اتاق همسایه!بابامم دلش خوش بود که دوباره شده نون آور خونه و زن و بچه ش شیکم شون سیره و خوشبختن!بیچاره از بی سوادی و ساده گی یه حساب سرانگشتی نمیکرد که بفهمه با ماهی پنج تومن نمیشه شیکم این همه آدم رو سیر کرد و همیشه سفره ی آدم رنگین باشه!ننه مم متب بهش می گفت این پولی که تو می آری برکت داره و هرچی ازش ورمیدارم تموم نمیشه!بابامم هی بخودش باد میکرد!
اوایل من خرم حالی م نبود!بعدا فهمیدم که ننه م از تموم جریان باخبر شده و یه خرجی م آبجی هام به اون میدن!
یه عمر گرسنگی؛یه عمر بدبختی،یه عمر مثل خرکار کردن،یه عمر آرزوی یه پیرهن نوبه دلش موندن!تمام اینا باعث شده بودن که دین و ایمونی براش باقی نمونه و فکرکنه که حق با آبجی هامه!شاید بعد از سی چهل سال تازه رنگ چند تا اسکناس رو دیده بود و سر سفره ش دو سیر گوشت و یه قاپ پلو!
«دوباره زری خانم یه سیگار روشن کرد.دوتا پک که زد گفت»
ـ اینم بگم و بلند شیم بخوابیم.
آره.این جریان بود تا این یه روز صبح بهمون خبر دادن که بابامو بردن کمیسری!قضیه م این جوری بود که گویا یکی از کارگرای کارخونه دزدی کرده بود و انداختن گردن بابام.خلاصه خبر که بهمون رسید ننه م چادرش رو سرش کرد و به من گفت که باهاش برم.گفتم من بیام چیکار؟گفت«ننه تو یه کوره سواد داری.اگه قرار شد اونجا چیزی بنویسیم حداقل تو باشی.»منم بلند شدم و چادرم رو سرم کردم و رفتم .دل تو دلم نبود.اصلا نمی دونستم که کمسیری چه جورجایی یه!تا اون موقع فقط تو ده مون ژاندار مارو دیده بودم.از اونام که مثل سگ می ترسیدیم!
خلاصه با ترس لرز رفتیم کمیسری و با هر بدبختی بود رفتیم تو.وقت یجریان رو با مامور دم در گفتیم فرستادمون پیش یه افسر.تا ننه م رفت و گفت که میخواد بابامو ببینه افسره شروع کرد به بدوبیراه گفتن!ما فقط نیگاش میکردیم،اونم هرچی از دهنش دراومد به ما گفت!که چی؟که شما دله دهاتی ها می آین تو شهر و شهرو به گه می کشین و دزدی و پدرسوختگی می کنین و از این حرفا!
اینارو که گفت یه مرد سی ساله با کت و شلوار و کراوات اونجابود.اومد جلو و گفت جناب سروان اینا کی ن؟افسره جلوش بلندشد و احترام گذاشت و گفت قربان زن و بچه ی همه دزدن!یارو تا صورت منو دید بهم خندید.ننه م شروع کرد به عزو چز کردن که به خدا شوهرم اهل دزدی نیس و حتما اشتباه شده و زد زیر گریه.یارو اشاره کرده به یه پاسبان که برن و بابامو بیارن.
یه خرده بعد بابامو با دستبند آوردن.بابام تا مارو دید زد زیر گریه و رفت جلو افسره و گفت«قربان به کی به کی قسم که من اهل دزدی نیستم .به پاگون تون قسم من یه عمره با شرف زندگی کردم و به زن و بچه هام نون حلال دادم خوردن.اصلا من روحم از این جریان بی خبره!»و از این حرفا.
.افسره گفت به ما مربوط نیس به این آقا بگو.بابام رفت طرف یارو.یارو بر خلاف افسره به بابام روی خوش نشون داد و گفت که دستبندش رو وا کردن و خوب به حرفاش گوش داد و بعد یه مامور رو فرستاد تا بقیه ی کارگرای کارخونه رو بیارن.یه ساعت بعد همه رو آوردن.یارو هم یکی یکی شون رو برد تو یه اتاق و نیم ساعت نگذشته بود که معلوم شد دزد یکی دیگه س.اینطوری بابامو آزاد کردن و بابام پرید و دست یارو رو ماچ کرد یارو هم آدرس مون رو گرفت و مارو راهی کرد.وقتی اومدیم بیرون بابام از خوشحالی داشت بال درمی آورد!
همه ش تو راه می گفت سر بی گناه پای دار میره اما بالای دار نمیره!
حالا تو صورتش رو نگاه میکردی چند جاش کبود و زخمی بود!
دوسه روزی از این جریان گذشت .یه روز نزدیک ظهر که بابام تازه از سرکار برگشته بود یه دفعه دیدیم دم در شلوغ شد.تا رفتیم دم در دیدیم که یه ماشین سیاه با چند تا مامور جلو در واستاده!بند دل بابام پاره شد!یه دفعه دیدیم همون یارو کت شلواری یه از عقب ماشین پیاده شد و اومد جلو.تا بابام دیدش سلام کرد و پرید جلو ودستش رو ماچ کرد!یارو به یه پاسبان اشاره کرد که مردم رو که جمع شده بودن رد کنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 8 Jul 2012 21:27
ماموره همه رو با باتون پخش و پلا کرد و به ماهام گفت بریم تو خونه.ما و تمام همسایه ها اومدیم تو خونه و درو بستیم و همگی نشستن به حرف زدن.یکی می گفت اومدن اسباب اثاث همه مونو بریزن بیرون.اون یکی می گفت نه بابا اومدن یارو رو بگیرن.اون یکی می گفت شاید واسه کفتر بازه خونه بغلی اومدن.اون یکی می گفت نه بابا کجای کارین؟اومدن اکبر حاج اسمال رو دستگیر کنن که دیشب قداره کشی کرده.یکی می گفت غلط نکنم واسه خاطر خونه روبه رویی اومدن که هر شب بساط قمار و عروق خوری راه میندازه!خلاصه هر کدوم یه چیزی می گفتن تازه ما حواسمون جمع شد که کجا اومدیم اتاق اجاره کردیم!
دردسرتون ندم یه ربع بیست دقیقه ای که گذشت در واشد و اون یارو و بابام و یه آجان اومدن تو خونه و بابام یه یاالله ی گفت و اومدن تو اتاق ما.ننه م زودی یه چایی دم کرد و برد تو اتاق و در رو بست.تمام همسایه ها جمع شده بودن پشت در اتاق ما که ببینن چه خبره.من خواهرامم رفته بودیم تو اتاق بغلی.
یه خرده که گذشت ننه م ماهارو صدا کرد.همگی آروم رفتیم و یه گوشه نشستیم که یارو یه دفعه از جیبش یه دسته اسکناس دراورد و داد به اون آجانه.آجان م بلند شد و یکی یه دو تومنی داد به ماها.چشمامون داشت از حدقه میزد بیرون که یارو گفت«این جای شیرینی خواستگاری!»تازه فهمیدیم جریان چیه!اما خواهرام نمی دونستن از کدوم مون خواستگاری کرده اما من می دونستم.
یارو یه دست کت شلوارم واسه بابام آورده بود ویه قواره پارچه م واسه ننه م.ده تومنم گذاشته بود رو پارچه واسه شیربها.دیگه کی زبونش می چرخید که بگه نه؟!شوخی نبود!
یارو مامور دولت بود و ماشین دولت زیر پاش و سه تا پاسبان زیر دستش فرمون می بردن!تازه مگه اون وقتا کسی جرات داشت به مامور دولت نه بگه؟!
«دوباره زری خانم یه سیگار روشن کرد و بعد با افسوس گفت»
ـ امان از ترس!این ترس،ما ملت رو بیچاره کرده!اگه این ترس نبود و ما ملت با هم یکی بودیم نه اسکندر و نه عربا هیچکدوم نمی تونستن بریزن تو مملکت مون!می گن اونی که نمی ترسه یه بار می میره اما اونی که می ترسه روزی یه بار می میره!
خلاصه یارو شروع کرد از خودش تعریف کردن که من فلانم و من بهمانم و انقدر پول دارم و انقدر زمین و ملک دارم و خرم همه جا می ره و چی و چی وچی!بعدشم گفت که اومدم این زری خانم گل رو با خودم ببرم و اگه خدا بخواد خوشبختش میکنم .می برمش با هودم جنوب.فعلا اون طرفا ماموریت دارم.اگه خدا قسمت م کنه شاید یه سفر با خودم بردمش زیارت عتبات عالیات.یکی دو سال دیگه م برمی گردیم تهران تا اون موقع م هر وقت شما خواستین بیاین پی ما و گاه گداری م زری خانم رو می فرستم پیش شما.هرچی م که بابت مهریه و رخت و لباس و این چیزا بخواین حرفی نیس.
بعدشم دست کرد.جیبش و یه النگو طلا و یه سینه ریز و یه انگشتر درآورد و نشون بابام داد و گفت بعد از اینکه زری خانم زنم شد همه ی اینا مال اونه .حالا دیگه شما چی می گین؟ننه م که قند تو دلش آب می کردن و بابامم نیشش تا بناگوشش واز شده بود.
بلندشد و منو صدا کرد و برد و اون یکی اتاق و گفت«زری شوهر از این بهتر واسه ت پیدا نمیشه»گفتم«آخه بابا جون شما این آدم رو که درست نمی شناسین!»گفت«دیگه چه جوری بشناسیم ش؟یه تهران می شناسنش!مامور دولتم که هس.دیگه چی میخوای؟»تا گفتم من نمیخوام زنش بشم یه چک زد تو گوشم که چشمام برق زد!اینم شد از راضی کردن من!بابام که تا اون موقع هر خواستگاری واسه من اومده بود بخاطر رسم و رسومات که نباید تا دختر بزرگتر هس دختر کوچیکتر شوهر کنه ردش کرده بود تا چشمش به پول افتاد تمام رسم و رسومات و سنت از یادش رفت.
خلاصه یارو بلند شد و خداحافظی کرد و رفت و قرار شد پس فرداش بیاد و منو عقد کنه و با خودش ببره.
«اینو که زری خانم گفت سیگارش رو خاموش کرد و یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت»
ـ دیگه پاشیم که دیروقته.
«بعد بابک رو نگاه کرد وگفت»
ـ هان!چیه؟منو نگاه می کنی؟
بابک ـ چاخان پاخان که برامون نمی کنی زری خانم؟
زری خانم ـ زهر مار!اصلا دیگه براتون چیزی تعریف نمی کنم!
ـ باز چرت و پرت گفتی بابک؟!.
بابک ـ آخه این سرگذشت خیلی عجیب غریبه!
زری خانم ـ خیلی از اون تهرونی های قدیمی اگه الانم زنده باشن اسم منو که بهشون بگین می شناسنم!تازه همین جتش!یه عده از این فراری ها که از ایران زدن بیرون نصف سرگذشت منو می دونن و بعضی ها شونم خیلی خوب منو می شناسن!
«یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
ـ زری خانم اگه یکی سرگذشت شمارو چاپ کنه چیکار می کنین؟ازش شکایت می کنین؟
«همونطور که داشت می رفت طرف اتاقش گفت»
ـ کاری از دستم برنمی آد.شکایتم بخوابم بکنم باید تو ایران باشم.فعلا که اینجام و دستم از همه چیز کوتاه.
ـ منظورم این بود که یعنی اگه بفهمین ناراحت می شین؟
«برگشت با خنده یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ اگه اون آدم شماها باشین نه.ناراحت نمیشم.شاید خوشحالم بشم حداقل چند نفر می خونن و عبرتشون میشه.اما مطمئن باش همونجور که بابک گفت انقدر سرگذشت من عجیب و غریبه که هیچکس باور نمیکنه همه فکر می کنن چاخان پاخانه!
ـ نه انقدر چیزای عجیب و غریب تو این دنیا هس که کم کم مردم عادت کردن.
زری خانم ـ شاید تو راست بگی.اما دلم نمیخواد اسم اصلی م رو کسی بدونه.جای اسمم یه اسم دیگه بنویسین.
بابک ـ اسمتون رو بذاریم زری چطوره؟
«زری خانم خنده ای کرد و گفت»
ـ زری؟اتفاقا بدم نیس.همین زری خوبه.شب بخیر .خوش بخوابید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 8 Jul 2012 21:28
فصل 14
«فردا صبحش از خواب بیدار شدم و یه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کردم و لباس پوشیدم تو تموم این مدت به بهار فکر میکردم.چطور می تونستم که بهش بگم چقدر دوستش دارم.یعنی خودش می فهمید؟!خداکنه زودتر بیاد.هنوز هیچی نشده تا یه ساعت از رفتنش می گذره تموم غصه های عالم رو می ریزن تو دلم.
رفتم تو آشپزخونه که دیدم بابک پشت میز نشسته و یه صبحونه ی مفصل درست کرده و داره میخوره!تا منو دید گفت»
ـ آقا سلام علیکم!چطوره احوال سلامتی شما؟بابا مامان چطورن؟عمه خرسه چطوره؟هنوز مامورای باغ وحش دستگیرش نکردن؟
ـ سلام و زهرمار!اول صبحی شروع کردی؟
بابک ـ بیا بشین صبحونه تو بخور که خیلی کار داریم.میخوایم دوتایی بریم گردش علمی درمانی!
ـ گردش علمی درمانی چیه؟
بابک ـ بشین تا برات بگم.
«نشستم و بابک برام چایی ریخت و گفت»
ـ دیشب با خودم حساب کردم که این یکی دو روزه خیلی ضرر کردیم!اگه جلوی این ضرر رو نگیریم به ورشکستگی میخوریم.
ـ حساب و کتاب که دست توئه.پولام که دست توئه.اگه می بینی که خرج زیاد شده خوب کمتر خرج کنیم.چقدر از پولا مونده؟
بابک ـ دولتی سرت موجودی کافی و کامله!شکر خدا کم وکسری نداریم.
ـ پس چه ضرری کردیم؟
بابک ـ روح مون!به روح و روان مون بی توجهی کردیم!سهل انگاری کردیم!روح مون این چند روزه تغذیه ی درست حسابی نشده!روح مون لاغر شده !افسردگی روحی پیدا می کنیم ها!
«خنده م گرفته بود گفتم»
ـ خب حالا چی؟
بابک ـ همین دیگه،می گم بریم گردش روح درمانی!این خانما از زندگی مارو انداختن!
اون رویا که هی می آد اینجا و فکرمو مشغول میکنه.اون بهار مخ تر و کار گرفته!شبام که این زری خانم واسه مون قصه میگه تا خوابمون کنه!اینکه نشد زندگی!
پس فردا جواب روح و روان مونو چی بدیم اگه پرسیدن چرا درباره شون کوتاهی کردیم؟!
ـ میخوای صبح اول صبحی بری دنبال الواطی؟
بابک ـ این چه طرز حرف زدنه؟چرا از کلمات زشت استفاده میکنی؟مگه جای این واژه های زشت و بیگانه ،معادل زیباش رو تو فرهنگ مون نداریم بی سواد؟!
اولا که صبح حرفش رو می زنیم و طرح شو می ریزیم و شب می ریم اجراش می کنیم!دوما الواطی و کثافتکاری نه و گردش علمی و روح درمانی!یعنی می ریم در واقع نهفته های روح مون رو بشناسیم!سوما امشب سر این خانما رو می کوبیم به طاق و د برو که رفتی!دلمون پوسید بابا!
ما که صدبار به دنیا نمی آئیم و زندگی نمیکنیم!
حالا گیرم چندبار متولد شدیم و زندگی کردیم.اگه دفعه ی دیگه تو افغانستان به دنیا اومدیم و مجبور شدیم یه ریش نداریم تا دم ناف مون و جرات نداشتیم طرف یه دختر بریم چی؟!
اون وقت کی جواب این روح گرسنه و تشنه و آشفته و سرگردونمون رو میده؟!نخیر!همین که گفتم!امشب دوتایی می ریم گردش علمی!فعلا این تولد رو بچسب تا تولدی دیگر!
ـ گمشو!منو باش که اومده بودم با تومشورت کنم.
بابک ـ بکن!مشورت بکن!خدا برات خواسته و بهترین مشاور در امور و علوم مافوق طبیعه قسمتت شده!هرچی میخوای بپرس عزیزم.کجا ایراد داری؟
ـ تو اون چیزا که تو فکر توئه ایراد ندارم.
بابک ـ به به !ماشاالله خودت درس خونده و با کمالاتی!امشب با هم می ریم هر جایی م ایراد داشتی خودم هستم و بهت کمک میکنم!چیز مهمی نیس!اضطرابت طبیعی یه!چند روزه امتحان ندادی،یه خرده دلهره داری!هیچ غصه نخور،این امتحانی یه که ممتحن خودش بهت می رسونه و کمکت میکنه!وامونده تجدیدی توش نداره چه برسه به ردی!
«اینارو گفت و قاه قاه زد زیر خنده»
ـ من نمی ام،خودت برو.
بابک ـ به درک که نمی آی!ایشاالله اگر تولد دیگه ای داشتی درست می افتی تو افغانستان و میشی معاون اول طالبان!اون وقت تا دلت خواست پاک و طیب و طاهر بمون و زندگی کن.
اتفاقا چقدرم بهت ریش مدل طالبانی م می آد!
«تا اینو گفت یه دفعه صدا تو سرم پیچید!ازجام پریدم!بابکم پرید!»
بابک ـ چه ت شد؟!
ـ هیچی نترس.انگار بهار صدام میکنه!
بابک ـ خاک بر سرت کنن که بیچاره شدی!این مردای زن و بچه دار که جرات ندارن ازترس زن شون شیطونی کنن،حداقل فکر کردن براشون آزاده و بلا مانع س!بمیرم واسه دل تو که از این حق و حقوق طبیعی م محروم شدی!خدا نصیب نکنه زنی رو که فکر آدمم بخونه!آخه دیگه آدم بعدش به چی دلش رو خوش کنه؟!
«تو دلم داشت یه جوری میشد!با خنده گفتم»
ـ خودشه!بخدا اومده!همین جاهاس!
بابک ـ آب دهنت رو جمع کن شلی!تو که آبروی هر چی مرد بردی!حالا کجا هس؟
ـ بخدا همین نزدیکی هاس!
بابک ـ تو خیابونه؟
ـ فکر میکنم!
بابک ـ پس قطع نکن!بگو گوشی دستش باشه تا من این لیست خریدمون رو براش بخونم که سرراه بگیره بیاره!اینطوری م بد نیستا!موبایل سرخورده!
ـ گمشو بابک!بذار حواسمو جمع کنم.
«یه لحظه چشمامو بستم و بعد به بابک گفتم»
ـ من رفتم بابک!
بابک ـ کجت؟!تو که گفتی صبح اول صبحی نمیشه رفت دنبال الواطی!
ـ گمشو!خداحافظ.
«تند لباسامو پوشیدم و تا اومدم برم بیرون با زری خانم سینه به سینه شدم و زود سلام کردم»
زری خانم ـ کجا با این عجله؟!
بابکـ بیاین کنار زری خانم!عجله داره!روحش افسردگی پیدا کرده و خشک شده داره میره تازه ش کنه!
«خداحافظی کردم و ازخونه اومدم بیرون و منتظر آسانسور نشدم و از پله ها رفتم پائین تو خیابون حالا نمی دونستم کجا باید برم.دور و ورم رو نگاه کردم .کسی نبود.دوباره چشمامو بستم و راه افتادم.نمی تونم بگم چی میشد که می رفتم!خودمم نمی دونم چه جوری میشد!اما تا چشماشو یه لحظه می بستم،انگار یکی تو فکرم بهم راه رو نشون میداد!
اصلا تو حال خودم نبودم!اولش همه چیز تو فکرم درهم و برهم بود!مثل تصویری که مات باشه!نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم.مثل دستگاهی که بلد نباشی باهاش کار کنی!اما کم کم همه چیز برام واضح شد!صدای قشنگ بهار بود که انگار تو خواب می شنیدم!
ـ صدامو شنیدی؟حالا بیا.باید خودت پیدام کنی!.
«تو یه حال عجیبی بودم.بقدری احساس خوبی داشتم که بی اختیار تو خیابون می خندیدم!می ترسیدم نتونم پیداش کنم!
یکی دو تا خیابون رو رد کردم و رسیدم به پارک پشت خونه مون.رفتم تو پارک.و یه لحظه چشمامو بستم.»
ـ توباهوشی،حتما می تونی بیا.
«دوباره خندیدم و راه افتادم.پرنده تو پارک پر نمیزد!خلوت خلوت بود آروم راه می رفتم و این ور و اون ور و نگاه میکردم.چند دقیقه گذشت واستادم و چشمامو بستم.»
ـ تا حالا که درست اومدی.دارم کمکت میکنم.تو فقط دنبال دلت بیا.حتما به من می رسی!
«خندیدم و راه افتادم.انقدر ذوق کرده بودم که همه ش می خندیدم!حرفامو می فهمید!هرچی تو فکرم بهش می گفتم می فهمید!
چند دقیقه ی دیگه که گذشت.رسیدم وسطای پارک.دیگه نمی دونستم کجا باید برم!پارک خیلی بزرگ بود و پر از درخت و چمن و گل و گیاه و بوته!اگه کسی اونجاها قایم میشد نمی شد پیداش کرد دوباره واستادم و چشمامو بستم»
ـ کنار گل های رز سرخ و قشنگ میشه عشق رو پیدا کرد!بیا.
«یه لحظه فکر کردم و دوئیدم!یه دقیقه ی بعد رسیدم به جایی که فقط بوته های گل رز رو پرورش میدادن ودور تا دور آدم پر بود از بوته های بزرگ گل رز سرخ و صورتی و سفید و زرد!جایی که خودم دوستش داشتم و گاه گداری تنهایی می رفتم اونجا و یکی دو ساعت فقط فکر میکردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 8 Jul 2012 21:29
کنار جایی که فقط بوته های گل سرخ بود دیدمش.یه گوشه رو چمن نشسته بود.موهاش رو ول داده بود دورش و کفشاشو دراورده بود.یه لباس خیلی ساده و قشنگم تنش بود.تا از دور منو دید بهم خندید.انگار دنیارو بهم دادن.رفتم طرفش»
بهار ـ دیدی خیلی زود اومدم؟
ـ برای من هر چقدرم زود بیای بازم دیره.
بهار ـ ببین چه گلای قشنگی یه!اصلا همه ی اینجاها قشنگه خیلی قشنگ!
ـ به شرطی که توام وسط گلا نشسته باشی.
«بهم خندید»
بهار ـ بیا بشین.دیدی سخت نبود؟!
ـ آره .اما چه جوری اینکار رو میکنی؟!
بهار ـ خیلی راحت.به شرطی که با تمام وجود باشه.توام ذهن خیلی قوی ای داری.
ـ یعنی توباهر کسی بخوای میتونی ارتباط برقرار کنی؟
بهار ـ آره.اما باید اونم عمیقا اینو بخواد.هرکی منو صدا کنه من متوجه میشم!
ـ پس چرا از دیشب تا حالا متوجه نشدی که من صدات کردم؟
بهار ـ بیا بشین تا بهت بگم.
«رفتم و کنارش رو چمنا نشستم .کمی تو چشمام نگاه کرد و گفت»
ـ هیچ فرقی نکرده!
ـ چی؟
«فقط خندید»
ـ چرا دیشب که هی صدات میکردم بهم جواب نمی دادی؟
بهار ـ برای اینکه با تمام وجودت صدام نکردی!
ـ چرا!با تمام وجودم خواستمت!یعنی صدات کردم..
«خندید و گفت»
ـ نه.امروز بود که از ته قلبت خواستی که بیام پیش ت.
ـ چرا اینو میگی؟من خودم بهتر می دونم که از همون دیشب با تمام وجودم صدات کردم.
بهار ـ دیشب هنوز واقعا برام دلتنگ نبودی!چون تازه همدیگرو دیده بودیم.
ولی صبح چرا.واقعا دلت برام تنگ شده بود.غصه تو دلت نشسته بود و صدام میکردی.از ته ته قلبت!میدونی مثل چیه؟مثل آه یه آدم زجر کشیده!
مثل اشک یه آدم بی پناه!
خیلی ها خداوند رو صدا میکنن اما موقعی بهشون جواب میده که از صمیم قلب باشه!موقعی که تمام درها به روی آدم بسته شده باشه و هیچ پناهی نباشه!موقعی که دیگه امیدت از همه قطع شده باشه!موقعی که دیگه کسی نخواد یا نتونه برات کاری کنه!
«یه دفعه اشک تو چشماش جمع شد و گفت»
ـ موقعی که دیگه نخوای از آدما کمک بگیری!موقعی که بفهمی فقط اون همه چیزه!
موقعی که بفهمی عشق اونه!موقعی که بفهمی وفا اونه!موقعی که دستت از همه جا کوتاه شده و ناامیدی!اون موقع س که گریه ت از ته قلب ته!اون موقع س که با تمام وجودت صداش میکنی!
اون وقته که بهت جواب میده!
«اینو گفت و سرش رو گذشت رو زانوش و اروم آروم گریه کرد!
سرش رو بلند کردم.دونه های اشک رو صورتش سرمیخورد و می آومد پائین!
ـ چرا گریه میکنی بهار؟!چی شده؟!
بهار ـ دلم خیلی براش تنگ شده..
ـ برای کی؟!پدرت؟!
«خندید بهم»
ـ مامانت؟
بهار ـ برای خدام!برای خدای مهربونم!برای اونی که صدامو شنید!
«فقط نگاهش کردم .اشک هاشو پاک کرد و گفت»
ـ میدونم برات عجیبه.
ـ نه،زیادم عجیب نیس.شیرینم وقتی اسم خدارو جلوش می آوردم همینجور گریه میکرد!
بهار ـ راست میگی؟!راست می گی آرمین!؟
ـ آره راست میگم.
«دوباره خندید و گفت»
ـ بزرگترین عشق،عشق اونه.
«بعد رو چمنا دراز کشید و چشماشو بست و تا چند دقیقه هیچی نگفت..منم هیچی نگفتم تا همونطور که چشماش بسته بود گفت»
ـ یه موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم وقتایی که بیخودی بهانه می گرفتم،مامانم سرم رو میذاشت تو دامنش و برام قصه ی پریا رو با آهنگ میخوند!خیلی خوشم می اومد..
«آروم دست کشیدم به موهاش.هیچی بهم نگفت.بعدش براش خوندم.»
ـ یکی بود،یکی نبود
زیر گنبد کبود.
لخت و عور تنگ غروب
سه پری نشسته بود
بهار ـ اینو کی خونده؟
ـ این خیلی قدیمی یه.
بهار ـ بخون.خیلی قشنگه!
زار و زار گریه می کردن پریا
مثل ابرای بهار گریه میکردن پریا
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین
نمی گین که برف میآد
نمی گین بارون می آد
نمی ترسین پریا
پریا گشنه تونه
پریا تشنه تونه
پریا خسته شدین
مرغ پر بسته شدین
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سربسته نبود
دنیای ما عیونه
هر کی میخواد بدونه
دنیای ما مار داره
بیابوناش خار داره
هرکی باهاش کار داره
دلش خبردار داره
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه
دنیای ما همینه
بخوای نخوای اینه
«همونطور که چشماش بسته بود خندید و گفت»
ـ دیگه دلم تنگ نیست.
ـ دلم نمیخواد هیچوقت ترو غمگین ببینم.
بهار ـ هر وقت که با تمام وجود صدام میکنی،خیلی خوشحال می شم اون وقت احساس میکنم که تنها نیستم و دلم میخواد هرچه زودتر بیام پیشت.
«بعد بلند شد و دور و ور خودشو نگاه کرد و گفت»
ـ چقدر اینجاها قشنگه!بیار و چمنا راه بریم .کفشامو می آری؟
«اینو گفت و شروع کرد پابرهنه رو چمنا راه رفتن منم کفشاشو ور داشتم ودنبالش رفتم.از اینکه کفشاش تو دستم بود یه احساس خوبی داشتم تا حواسش نبود کفشاشو محکم تو بغلم فشار دادم!یه دفعه برگشت و نگاهم کرد و بهم خندید!ازکارم خجالت کشیدم.آروم اومد جلومو و تو چشمام نگاه کرد و گفت»
ـ لباست خاکی میشه.
ـ عیبی نداره،اما این خیلی بده من هرکاری م یواشکی بکنم تو می فهمی!
«بلند بلند خندید و گفت»
ـ گفتم که!هربار با تمام وجودت صدام کنی من می شنوم!
ـ کفشاتم با تمام وجود بغل کنم تومی فهمی؟!
«خندید و گفت»
ـ بیا.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....