ارسالها: 6216
#51
Posted: 8 Jul 2012 21:30
«دوتایی رو چمنا راه افتادیم.اومدم بهش بگم که با من ازدواج میکنی اما روم نشد.»
بهار ـ از عمه ت خبری نشد دیگه؟
ـ فعلا نه.گویا زنگ زده ایران و شکایتم رو به پدرم کرده.
بهار ـ ایران!چه اسم قشنگی!
ـ یه بارم شیرین بهم همینو گفت.
بهار ـ اصلا سردر نمی آرم!آخه چطور یه همچین چیزی میشه؟!خیلی عجیبه!
«همونطور که راه می رفتیم رسیدیم به یه گلفروشی.رفتم و براش یه گل رز قشنگ خریدم و دادم بهش.خندید و شاخه ش رو کوتاه کرد و زد یه طرف موهاش و گفت»
ـ خوشگل شدم؟
«فقط نگاهش کردم»
بهار ـ تو چرا چشمات اینطوری یه؟فقط آدم توش عشق و مهربونی و راستی رو می بینه!
اصلا توش کینه نیست.دروغ نیست،پلیدی نیست!
ـ گفتار نیک،کردار نیک،پندار نیک.دنیا با همینا بهشت میشه.
«کمی نگاهم کرد و گفت»
ـ من دیگه باید برم آرمین.
«تا اینو گفت خیلی ناراحت شدم»
ـ یه ساعت نیس که اومدی!
بهار ـ سرم داد نزن،دل من مثل شیشه س،می شکنه ها!
ـ آخه دلم نمیخواد از پیشم بری!
ـ می آم.دوباره می آم.
«دیگه تا دم ماشینش هیچی نگفتم.وقتی میخواست سوار ماشین بشه .دوباره نگاهی کرد و گفت»
ـ تا دفعه ی دیگه که منو ببینی خوب فکراتو بکن.
«اینو گفت و سوار شد»
ـ چه فکری بکنم؟!
«بهم خندید و حرکت کرد و رفت»
«انقدر نگاهش کردم تا ماشینش پیچید تویه خیابون.راه افتادم طرف خونه.هرچی فکر میکردم نمی فهمیدم که جمله ی آخرش چی معنی ای میداد.
باید فکر چی رو میکردم؟!چه جوری اومد؟چه جوری رفت؟کجا رفت؟
عقلم به هیچی قد نمی داد.تو همین فکرا بودم که دیدم رسیدم جلوی خونه.
درو واکردم و رفتم بالا.تا در آپارتمان رو وا کردم و رفتم توبابک گفت»
ـ چرا تلفن رو جواب نمی دادی؟!
ـ تلفن؟!منکه موبایلم رو نبرده بودم!
بابک ـ موبایل ترو نمیگم که!بهار رو میگم.مگه موبایل سرخود نیس؟نشسته بودم و تمرکز گرفته بودم و رفته بودم تو خلسه !اول نقطه!من بابک نقطه!ناهار داریم نقطه!آرمین،پیتزا 3 تا نقطه!من و زری خانم روهور و گشنه نقطه!
مکالمه تمام نقطه!
ـ ول کن حوصله ندارم.
بابک ـ دیدم هی تو کله م صدا می پیجید که مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا خودتون یه تخم مرع نیمرو کرده ،نوش جان فرمائید!
ـ بعضی وقتا خیلی لوس می شی ها|!
بابک ـ غلط نکنم گردش علمی ت پربار و مفید نبوده!پسرخاله جون الواطی.صبح راندمان نداره!شاعره میگه بی پیرمرو تودر خرابات!اگه دیدی که باهم می ریم بازدید علمی و بهت خوش میگذره و به معلوماتت اضافه میشه،واسه اینه که من باهاتم و به تمام مسائل علمی و تحقیقی اشراف دارم و تمام سوراخ سنبه های علوم رو می شناسم و راه و چاه کار رو بلدم!یه گالری هنری تو این شهر نیس که من نشناسم!یه نمایشگته فنی تخصصی تو این شهر پیدا نمیکنی که من یه سری بهش نزده باشم!یه مرکز فرهنگی توش سراغ نمیکنی که من توش کارآموزی نکرده باشم!حالام غصه نخور،امشب با عمو می ریم یه آدکامی حسابی،عقب افتادگی صبح رو جبران میکنی!تو این شهر تا دلت بخواد مرکز آموزشی دایره که الهی خیر ببینن این آموزشیارهاش!
ـ حالا ناهار هیچی نداریم؟
بابک ـ منو دست کم گرفتی ها!یه چرخ تو آشپزخونه زدم و ناهار ظهره رو جور کردم.
ـ چی درست کردی حالا؟.
بابک ـ کارد سه سر!مرتیکه کله ی سحر رفته دنبال الواطی حالا اومده از من ناهار میخواد!
«زری خانم از تو آ شپزخونه اومد بیرون.بهش سلام کردم که گفت»
ـ بهار چطور بود؟
ـ سلام رسوند.خیلی ممنون.
زری خانم ـ برو دست و روت رو بشور بیا یه چیز خوب درست کردم.
«اون روز ناهار زری خانم ته چین مرغ درست کرده بود که خیلی م خوشمزه بود.بعد از ناهارم من به هوای سردرد رفتم و گرفتم خوابیدم»
«ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که یه دفعه یه صدایی تو خونه پیچید!یه صدایی که چندبار انعکاس پیدا میکرد!صدای صدای یه زن بود!اسم منو صدا میکرد!
ازجام پریدم!خوب گوش دادم.صدای بهار نبود اما صدای یه زن بود!صبر کردم تا دوباره صدام کنه!یه لحظه بعد دوباره اسمم رو صدا کرد.صدا تو سرم نبود تو همه خونه بود.خوب گوش کردم!هنوز بین خواب و بیداری بودم!درست چیزی رو نمی فهمیدم!»
ـ ارمین!برخیز!
«ازجام بلند شدم»
ـ برخیز و بسوی ما گام بردار!این مائیم که ترا میخوانیم!
«نمی دونستم چیکار کنم!تو اتاقم هیچکس نبود اما صداش خیلی واضح می اومد!»
ـ دیرگاه است برخیز!خورشید به غروب می نشیند برخیز و بیا!
«صدا کم کم داشت کلفت میشد!»
ـ برخاستی؟!میگم خبر مرگت وخی!
«صدا ،صدای بابک بود!رفتم از اتاق تو سالن.بابک ضبط صوت رو روشن کرده بود و میکروفن رو وصل کرده بود و حالت اکو بهش داده بود و داشت می خندید!»
ـ برخیز و مارا به عقد خود درآر!دلمان پوسید در آن دنیا!حداقل اگه عرضه ی اینکار را نداری صیغه مان کن مردک بی بخار!
ـ بابک واقعا بی مزه ای!
بابک ـ اِ...!تو اینجا چیکارمیکنی؟قرار نشد وقتی از اون دنیا صدات میکنن بی اجازه بلند شی و از اتاقت بیای بیرون ها!گفتم از همونجا مارا عقد کن!
ـ آدم بی مزه صداش ترسوندم!حداقل صداشو کم میکردی!
«زری خانم یه گوشه رو مبل نشسته بود و میخندید.بابک پشت بلندگو گفت»
ـ ای گستاخ!ای بی ادب!مرده شور بشورد آن خلق و خوی زشت ترا که با صد کیلو شهد نمی توان ترا لیسی زد!چه رسد به خوردنت!شنوندگان عزیز اکنون به آهنگ های درخواستی توجه فرمائید.نمایشنامه ی کمدی موزیکال شیرین و آرمین به پایان رسید!با زخم تیشه عقده خالی کرد شیرین جان شیرینم گشگست شیرین جان عقده من این است.شیرین و شیرین گشگسته.
حالا آهنگ بعدی»
عید اومد بهار اومد می رم به صحرا عاشق صحرایی م بی نصیب و تنها
آرمینه مه پیکر گردن کلفتم زود پاشو بهار اومد نگی که نگفتم
با پوزش از شنوندگان منظور از بهار همان بهار خانم فتوکپی برابر با اصل شیرین خانم است!
«زری خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد!خودمم خنده م گرفت.رفتم رو یه مبل نشستم و نگاهش کردم.م
ـ ساعت هفده و بیست دقیقه.اکنون بعد از یک پیام بازرگانی به برنامه ی خانواده توجه فرمائید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 8 Jul 2012 21:32
«ساعت حدود یازده و نیم شب بود که چهارتایی با ماشین بابک راه افتادیم.تقریبا بیست دقیقه بعداز شهر خارج شدیم و به طرف جایی که بهار گفته بود رفتیم.بابک اونجارو می شناخت.می گفت یه معبد قدیمی و خیلی قشنگ اونجاس.
موقعیت اونجایی که بهار گفته بود طوری بود که وقتی ماشین رو کنار جاده پارک کردیم تمام کسایی که اومده بودن زیر پامون بودن و از اون بالا همه جا معلوم بود شاید به جرات بتونم بگم که حدود چهار پنج هزار نفر اونجا آدم جمع شده بودن!
اونجا یه زمین خیلی بزرگ بود مثل دره که سه طرفش کوه بود.همه جا سبز و خرک.وسط پره چمن و علف سبز بود و دور و ورش درخت و جنگل .نور ماه افتاده بود تو دره و منظره ی خیلی قشنگی درست شده بود.وسط کوه دره دوازده تا پله میخوره می رفت بالا و وصل میشد به یه ایوون بزرگ که پشتش یه معبد خیلی قدیمی بود با ستون های سنگی بلند.چند تا ماشین پلیس م اونجا واستاده بود.تمام کسایی م که اونجا بودن همه یکی یه شمع روشن دستشون بود که همه جارو به طرز قشنگی روشن کرده بود.
بابک ـ وای...!تا حالا انقدر دختر یه جا ندیده بودم!!چقدر اینجا شمع روشنه!از فردا شب بیام اینجا یه دکه شمع فروشی وا کنم!
ـ کسی اینجا از تو شمع نمیخره که!
بابک ـ چرا نمیخره؟یه تبلیغ که بکنی سه چهار هزار تا شمع فروش میره!بهشون می گیم شب جمعه س ،شمع نذری بخر،قول می دیم خاموشش نکنیم و بذاریم تا آخرش بسوزه!تازه ما پارتی م داریم!پیغمبرشون رفیق مونه!یه سفارش بکنه،کر و کر شمع ازمون میخرن!
رویا ـ ببین بهار چقدر مرید داره!انگار همه رو راست می گفت که شفا میده و مریداش زیادن!
بابک ـ اینایی که اینجان همه شیطون گولشون زده.
ـ این همه آدمو شیطون گول زده؟!اصلا شیطونن وقت میکنه به این همه ادم برسه؟!
بابک ـ میگن یه نفر شیطون رو بخواب دید که هفت هشت تا زنجیر دست شه و داره می ره.ازش می پرسه که کجا داری می ری؟َشیطون میگخ می رم بنده های خدا رو از راه به در کنم و به زنجیر گناه بکشم.یارو میگه با همین چند تا دونه زنجیر میخوای این همه آدمو از راه به در کنی و دنبال خودت بکشی؟شیطون می گه نه بابا!این زنجیر مال همون هفت هشت تا آدم مومن و با اعتقاده،بقیه خودشون دنبالم می آن احتیاج به زنجیر و این حرفا ندارن!
ـ لال بشی بابک که واسه هر چی یه جواب داری!
بابک ـ آخه تو این جماعت رو نیگاه کن.یه آدم حسابی توشون می بینی؟ما تا حالا ندیده بودیم که تو مراسم مذهبی خانما و آقایون با مینی ژوپ وشلوار کوتاه بیان اینا از راه به در شده ی خدایی هستن.شیطون اصلا با اینا کاری نداره،یعنی بیچاره جرات نمیکنه با یه کدوم از اینا هم دهن بشه!حداقل شیطون خدارو قبول داره.اینا یه دقیقه ای این یه سر سوزن ایمانش م به باد می دن!
اما از حق نگذریم تا حالا من یه همچین هیئت و دسته ی مذهبی ندیده بودم!الحق که بی ریا به دیدار پیغمبرشون اومدن!بجان تو این جماعت دیندار و مومن رو هر کی ببینه بی تردید به این فرقه وارد میشه!مخصوصا با این لباس دختر خانم هاشون!هیچ تو پارچه اسراف نکردن!صرفه جویی تو این فرقه ی تازه رو میشه از لباس دختر خانم هاش فهمید!من که رفتم به این دین و فرقه ی جدید مشرف بشم.هر چه باداباد!فقط اگه میدونستم اینجا اینطوریه با خودم جای شمع،مشعل می آوردم!
«بابک راه افتاد و رفت پائین و ماهام دنبالش.رسیدیم بین جمعیت و یه گوشه واستادیم.بابک این در و اون در می زد که یه شمع پیدا کنه که یه دختر وقتی فهمید ما شمع نداریم از تو کیفش چندتا شمع دراورد و گرفت طرف بابک.که بابکم به انگلیسی گفت»
ـ وای که چقدر این مومنین مهربونن!فقط من چند تا اشکال کوچیک تو قواعد این دین دارم.اگه شما لطف می کردین و صبح ها می اومدین و یه خرده با من کار می کردین و با هم اشکالامونو برطرف می کردیم یه عمر دعاگوتون میشدم!ببخشین شما خیلی وقته افتخار حضور در این آئین جدید رو دارین؟
«دخنره با خنده نگاهش میکرد!دست بابک رو کشیدم و بردم یه طرف دیگه»
ـ بابک اینجام ول نمیکنی؟!
بابک ـ یعنی چی؟میخوام ایمانم رو تازه کنم!تو اگه بی دینی و اعتقاد درست حسابی نداری با من رفت و آمد نکن برادر!من قلبا به این مومنین ارادت پیدا کردم.مخصوصا به همین دختره که بهم شمع نذری داد!ولم کن بذار به دین و ایمان برسم!اگه سربه سرم بذاری داد میزنم و به همه ی اینا می گم ای ملت با ایمان،یه کافر اومده بین تون و میخواد آشوپ بپا کنه!اونوقت می ریزن و تیکه تیکه ت می کنن ها!برو پی کارت بذار منم یه خرده روح م رو تزکیه کنم!باور کن از وقتی که پامو گذاشتم اینجا احساس میکنم نفسم داره پالایش میشه!تازه بدبخت اگه من و تو وارد این دین بشیم توش به مقامات بالا می رسیم و کلی پول درمیآریم!ناسلامتی تو نامزد پیغمبرشونی!بهار یه پارتی بازی کنه تو می شی پاپ و من می شم کاردینالشون!فقط بلد نیستیم باید چه جوری تو این دین دعا بخونیم!اصلا عزاداری شون چه جوری یه؟!البته فعلا که رئیس شون زنده س و نمرده.خداکنه بهار سالیان سال زنده باشه و طوریش نشه که اینا همین جوری شاد و خوشحال بمونن و غم و غصه و عزاداری نکنن!
«داشتیم می خندیدیم که یه دفعه شروع کردن یه سرود شاد رو خوندن»
بابک ـ به به به این عبادت!فکر کنم یه خرده گرم عبادت بشن آهنگ های مایکل جکسونن رو بخونن!
ـ بابک میذاری ببینم چه خبر شده؟!
بابک ـ پیشواشون که بهار باشه فکر کنم مدونا براشون روضه میخونه!
«رویا که از خنده غش کرده بود گفت»
ـ بابک اگه یه نفر حرفاتو بفهمه همین جا چهارتایی مون رو می کشن!
بابک ـ خالا چیکار کنیم؟سرودشونو که بلد نیستیم بخونیم!آرمین بپر این دور و ور ببین جایی زیارت نامه شونو نمی فروشن!
«تو همین موقع یه دفعه صدای سرود خوندن شون بلندشد و بعضی هاشونم شروع کردن به گریه کردن.توی اون ایوون جلوی معبد یه دفعه پر شداز یه عده آدم که لباسای تیره مثل شنل کلاه دار پوشیده بودن و کلاه هاشو گذاشته بودن روسرشون و کشیده بودن تو صورتشون!یه چیزی حدود سی چهل نفری می شدن.تا اینا اومدن.از بین جمعیت سه چهار تا مریض رو که رو تخت خوابیده بودن و به بعضی هاشون سرم اکسیژن وصل بود و بعضی هاشونو هم به دستگاه های پزشکی وصل کرده بودن؛اوردن و بردن ازپله ها بالا و گذاشتن جلوی معبد.
همه ی جمعیت ساکت شدن و چشم شون به در معبد بود.چند تا پزشک م با لباس سفید دور وور مریضا بودن.همه شونم یکی یه دفتر دست شون بود و یه چیزایی یادداشت میکردن.دوسه تا دوربین فیلم برداری م که معلوم بود از طرف شبکه های تلویزیونی اومده بودن از تمام مراسم فیلم برداری میکردن خبرنگارم که همه جا پر بود ولی دوربین هاشون ویدئویی و کوچیک بود.
صدا از هیچکس درنمی آومد و همه یا در معبد رو نگاه میکردن و یا مریضا رو که چند تا پرستار زن بهشون می رسیدن.یه دفعه دیدیم اونایی که زودتر اومده بودن و جلوی پله های معبد جا گرفته بودن انگار یه چیزی دیدن که همگی شروع کردن به جیغ زدن و گریه کردن!فاصله ی ماها تا معبد زیاد بود و مجبور بودیم هی رو پنجه های پامون بلند بشیم و قد بکشیم تا یه چیزایی رو ببینیم .تو همین موقع حدود چهل پنجاه تا پلیس به حالت دو اومدن صف کشیدن جلوی پله ها.یه دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد جمعیت بلندتر شد وازدور یه سفیدی معلوم شد!
کم کم متوجه بهار شدیم که آروم آروم با قدم های کوتاه داره می آد جلو!
یه لباس سفید پوشیده بود که از چندتا لایه حریربود .بلند تا رو زمین.
آستین هاش بلند بود و یقه ش بسته.موهاش رو هم خیلی ساده ریخته بود دورش.از اون دور درست نمی تونستم صورتش رو ببینم فقط خودش رو می دیدم که اروم اومد و جلوی مریضا واستاد.دورتا دورش رو همون آدما با لباس های سیاه کلاه دار گرفته بودن.هر چه زور می زدم نمی تونستم صورتش رو ببینم.کلافه شده بودم که یه دفعه زری خانم آز تو کیفش یه دوربین کوچیک و ظریف در آورد و داد به من و گفت»
ـ ببین خود بهاره.
«انگار دنیارو بهم دادن!دوربین رو گرفتم جلو چشمم .خودبهار بود،اما نه اون بهار شاد من!تو صورتش غم بود.
یه نگاهی به جمعیت انداخت که همه میخواستن هجوم ببرن به طرفش که پلیس ها دستاشونو تو هم زنجیر کردن و نذاشتن.بعد سرش رو انداخت پائین و به مریضا نگاه کرد ودستش رو گذاشت رو سر اولین مریض و چشماشو بست.تمام دوربین ها کمی رفتن جلوتر نزدیک بهار یه دقیقه طول نکشید که بین دکترایی که اون بالا بودن ولوله افتاد!
بهار یه قدم رفت عقب و دکتر پریدن جلو وشروع کردن به معاینه کردن مریضه!هی معاینه میکردن وهی سرشونو تکون می دادن و یه چیزایی به همدیگه می گفتن!حالا دروغ یا راست،که جلو چشم همه مریضه آروم آروم بلندشد و رو تخت نشست تا مریضه از جاش بلندشد جمعیت شروع کردن به فریاد کشیدن و یه دفعه همه با هم همون سرود اولی یه رو خوندن!اما چه خوندنی!این کوه ها داشت می لرزید!
تو همین موقع پرستاری که مواظب مریض آخری بود یه دفعه شروع کرد با دست قفسه ی سینه ی مریضه رو فشار دادن و همونطور که اینکارو میکرد یه چیزایی م به دکترا گفت که یه دفعه همه ریختن بالا سر اون مریضه!یکی شون یه دستگاه رو کشیئ جلو که انگار شک الکتریکی بود چندبار وصل کرد به بدن مریض که هر بار وصل میکرد مریضه یه تکون سخت تو جاش میخورد!چندبار که اینکارو کردن مایوس شدن و دستگاه رو گذاشتن سرجاش.دکترا یه بار دیگه م معاینه ش کردن و بعد همگی زل زدن به بهار که سرجاش واستاده بود و چشماشو بسته بود.تو همین موقع یکی از اون آدما که شنل کلاهدار تنش بود آروم رفت طرف بهار و یه چیزی تو گوشش گفت که بهار چشماشو وا کرد ویه نگاهی به مریضه انداخت و بعد آروم رفت طرفش.حالا دکترا و پرستارها و دوربین ها و خبرنگارا و همه ی ما چشم ازش ورنمی داشتیم!
صدااز کسی در نمی اومد!طوری همه ی اون جمعیت ساکت شده بودن که صدای بال زدن یه پرنده رو که اونجا رد شد همه شنیدن انگار مریضه تموم کرده بود که دکترا ولش کردن.
وقتی بهار رسید بالا سرش یه نگاهی بهش انداخت و بعد سرش رو گرفت بالا طرف آسمون یه لحظه همونجور واستاد و بعد دوباره مریضه رو نگاه کرد و آروم دستش رو برد طرف سرش.تا دستش رو گذاشت سر مریضه انگار به یارو برق وصل کردن که یه دفعه از جاش پرید !دکترا یه قدم رفتن عقب دوباره بهار دستش رو گذاشت رو سر مریضه که انگار یه دختر موبور بود.این دفعه دیگه بلندشد وتو جاش نشست!شاید چند ثانیه همونجور بود ولی یه دفعه از تخت پرید پائین و بطرف جمعین فرار کرد که پلیس ها و دکترا و پرستارا ریختن و گرفتنش!
از دور با دوربین می دیدم که دختره یا خودشو می زنه ویا گریه میکنه و میخواد از دست همه فرار کنه!بلافاصله انگار یه آمپول زدن که یه خرده بعد آروم شد!
دیگه با بدبختی پلیسها جلو مردم رو می گرفتن!مردم همونطور که جیغ میکشیدن و گریه میکردن هجوم بردن طرف بهار که یه دفعه اون آدما که لباس سیاه پوشیده بودن دور بهار رو گرفتن و بردنش تو معبد و چند نفرم با دکترا و پرستارا کمک کردن و اون دختره و دوتا مریضای دیگه رو که یکی شون خوب خوب شده بود و رو زمین زانو زده بود و دستش رو بطرف آسمون گرفته بود و داشت گریه میکرد ورداشتن و بردن تومعبد و در معبد رو که خیلی م بزرگ بود چند نفری بستن!یه دفعه یه چیزی حدود پنجاه تا پلیس دیگه م از یه طرف اومدن کمک اونای دیگه و جلوی مردم روگرفتن که کم کم از پله ها داشتن می رفتن بالا طرف در معبد !تا اون موقع نه یه همچین چیزایی دیده بودم و نه شنیده بودم اگه با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم!هرچند که همون موقع م برام باور کردن چیزایی که می دیدم خیلی سخت بود.
دیگه فقط شلوغی بود و جعیت که یه عده شون حالت استرس عصبی پیدا کرده بودن و بیخودی جیغ می کشیدن و زار زار گریه میکردن!یه عده غش کرده بودن و مردم رو دست بلندشون کرده بودن و می بردن کنار!یه عده زیر دست و پامونده بودن!یه عده یه گوشه نشسته بودن و مات به این جمعیت نگاه میکردن!این طرف که ما بودیم خلوت تر بود و فشار جمعیت جلوی معبد بود.
پلیس ها با بدبختی جلوی مردم رو که در اثر هیجان از حالا طبیعی خارج شده بودن می گرفتن!پشت بلندگو مرتب از مردم میخواستن که دره رو ترک کنن ومتفرق شن اما مگه کسی حرف گوش میداد!یه لحظه یکی از اون آدمای سیاه پوش اومد بالای پشت بوم معبد و با یه بلندگو دستی در حالیکه همونطور کلاهش رو کشیده بود تا تو صورتش گفت هلنای مقدس حالش خوب نیس و از مردم خواست که متفرق شن.اما صدای بلندگوش تو فریاد جمعیت خفه شد!از پشت سرما هفت هشت تا امبولانس و آژیر کشون رسیدن و یه عده پرستار و پزشک ازش پریدن بیرون و رفتن کمک کسایی که زیر دست و پا مونده بودن!بلافاصله چند تاماشین گروه نجاتم پیداشون شد!ماها خودمون رو کشیدم یه گوشه که وسط دست وپ ا نباشیم.اون جلو جای سوزن انداختن نبود!تمام این جمعیت هجوم آورده بودن طرف جلوی معبد!پلیس دیگه نمی تونست مردم رو کنترل کنه!داشتن به در معبد نزدیک می شدن که از پشت سریه صدایی مثل تیر اومد و یه گاز اشک آور انداختن جلوی معبد!از اون طرف پلیس پشت بلندگو در حالیکه از مردم عذر خواهی میکرد می گفت اینا همه ش بخاطر جون هلنای مقدسه که الانم اصلا حالش خوب نیس!
هرچی اینکارا رو میکردم وضع بدتر میشد و مردم بیشتر به طرف معبد هجوم می آوردن!اونجایی که گاز اشک آور انداخته بودن مردم روزنامه و کاغذ آتیش زده بودن که چشماشون نسوزه!تو همین موقع لباس یه نفر آتیش گرفت که زود خاموشش کردن!دو سه دقیقه بعد ماشین های آتش نشانی رسیدن و مامورا شلنگ ها رو درآوردن و آب سرد رو وا کردن رو مردم و تو همین وقت صدای هلی کوپتر بلند شد و یه هلی کوپتر اومد بالای سرمون و رفت جلوی معبد و اومد پائین بالای سرمردم!مردم که خیس شده بودن کم کم با باد شدید پروانه ی هلی کوپتر از جلوی معبد رفتن کنار و اون جلو کمی خلوت شد!
یه موقع دیدم که بابک یه دستمال گرفته جلوم»
بابک ـ بگیر اشک از چشمات اومده پاکش کن.مال گاز اشک آوره!
«دستمال رو گرفتم و اشک هامو پاک کردم اما مال گاز اشک آور نبود!بابک بازوم رو گرفت و گفت بریم اما من دلم نمیخواست ازاونجا برم.دلم شور بهار رو می زد که همه ش تو بلندگو می گفتن حالش خوب نیس.اما بابک به زور منو کشید و گفت اینارو میگن که مردم پخش شن و برن.دیگه چیزی نگفتم و دنبال بابک و بقیه راه افتادم.تا سوار ماشین شدیم و تو راه و تا توی خونه ،هیچکس حتی بابک که یه دقیقه م نمی تونست خودش رو نگه داره یه کلمه م حرفی نزد!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 14 Jul 2012 09:22
فصل ۱۵
«تا رسیدیم تو خونه .بابک به زور منو فرستاد تو حموم تا یه دوش بگیرم و کمی حالم سرجاش بیاد.وقتی اومدم بیرون و لباسمو عوض کردم یه خرده حالم بهتر شده بود و از اون حالت عصبی دراومده بودم.چایی م حاضر بود و رویا برامون چایی آورد و همگی نشستیم تو سالن و بابک به همه سیگار تعارف کرد و برای همه روشن کرد و خودشم نشست و یه پک به سیگار زد و چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن.
چایی ش که تموم شد فنجون رو گذاشت سرجایش و رو کرد و به ما و گفت»
ـ اونایی رو که من امشب دیدم همگی دیدین دیگه؟یعنی میخوام بگم خواب و خیال که نبود؟
«هیچکس چیزی نگفت که زری خانم زیر لب گفت»
ـ موضوع جدی تر از این حرفاس!این بهار طفل معصوم وقتی اون روز گفت که مردم رو شفا میده حقیقتش من باور نکردم.یعنی گذاشتم پای جوونی و خیال پردازی و این حرفا!اما اینی که من امشب دیدم یه صحبت دیگه س!حرف حرف شفا دادن تنها نیس!این دختر واسه این جماعت که من دیدم زبونم لال مثل یه پیغمبره!جلو چشم همه مرده رو زنده کرد!یعنی چی؟یعنی معجزه!
بابک ـ پیغمبر کجا بود زری خانم؟!آخرین پیغمبر،پیغمبر ماس کع دیگه بعدشم کسی نمی آد.
زری خانم ـ اینارو ما می دونیم اونایی که اونجا بودن که نمی دونن!
رویا ـ پس این همه آدم اونجا چیکار می کردن؟تازه من اونجا شنیدم که می گفتن این همه آدم فقط مریدای هلنامقدس تو این شهرن!تو تمام شهرا کلی مرید داره!
بابک ـ هلنای مقدس!
زری خانم ـ چه می دونی که چقدرم مرید تو کشورای دیگه م داشته باشه!
بابک ـ هرچی که هس،دولتم داره ازشون حمایت میکنه!ندیدین این همه پلیس و هلی کوپتر و آمبولانس رو؟!اگه این جریان چیزی بود که دولت شون باهاش موافق نبود که اصلا نمی ذاشت اونجا جمع شن.حتما یه نفعی واسه شون داره.
رویا ـ آخه اینا از راه انداختن یه دین جدید چه نفعی می برن؟
بابک ـ از این دین جدید نفعی نمی برن،اما از احساسات مردم چرا!اگه این دین جدید بشه یه حزب،خیلی واسه شون استفاده داره!یعنی برای اینا دین و حزب فرقی نمیکنه.
رویا ـ یعنی چی؟!
بابک ـ مگه نازیسم نبود؟حزب بود اما نه حزب معمولی!حزبی بود که از مردم سواستفاده کرد و دنیا رو به آتیش کشید!حساب کن حالا یه عده آدم مذهبی و متعصب روتو هر کشوری پر کنن.میدونی اونوقت می تونن هرجایی رو که دلشون خواست به اشوب بکشن!وای به اون روزی که چهار تا سیاست مدار دم کلفت م این دین رو قبول کنه.یه دفعه می بینی جنگ جهانی سوم شروع شد!
حالا از اینا که بگذریم این آدمایی که من امشب دیدم با یه اشاره حاضرن جونشون رو واسه بهار بدن!با یه دستورش هرکی رو که بخواد ترور میکنن مثل جریان حسن صباح!اونم همین جوری بود دیگه!فدائیاش براش هرکاری میکردن.
زری خانم ـ بابک راست میگه.پشت پرده یه خبرایی هس!
بابک ـ تو چی میگی آرمین؟
«نگاهش کردم و گفتم»
ـ من چیزی نگفتم.
بابک ـ منظورم اینه که نظر تو چیه؟
ـ در مورد چی؟
بابک ـ همین صحبتا که کردیم.
ـ من به این چیزا کاری ندارم.نه اهل سیاستم،نه چیز دیگه.
بابک ـ یعنی چی؟!مگه تو این دختر رو دوست نداری؟
ـ چرا.
بابک ـ مگه دلت نمیخواد باهاش عروسی کنی؟
ـ چرا،ولی این چه ربطی به سیاست و این حرفا داره؟اصلا به اونا چه مربوطه؟
بابک ـ پسر تومیخوای بری خواستگاری پیغمبرشون،اونوقت میگی به اونا چه مربوطه؟!
این جماعت که دیدی،پشت سر این دختر نماز می خونن!دولت پشت شه!اون وقت میگی به اونا چه مربوطه!؟همین خادم هاش می ریزن تیکه تیکه ت می کنن!بو ببرن از جریان زنده ت نمی ذارن!باد این خبر رو به گوش شون برسونه که پیغمبرشون نامزد داره،قیمه قیمه ت می کنن!این دیگه خواب شیرین خانم نیس که شب ببینی و صبح راحت از رختخواب بیای بیرون!
«یه دفعه محکم با دست زد رو پاهاش و گفت»
ـ ای دل غافل!!دیدین چی شد؟!این زنیکه شیرین بیچاره مون کرد!همه ی این آتیشا از گور این ضعیفه بلند میشه!اِاِاِ...!!هزار و چهارصد پونصد سال گرفت خوابید و چشم واز نکرد ،شرش گردن مارو گرفت!فکر کنم دیگه عمر ما به این دنیا نیس و پیمونه مون پر شده!ای داد بیداد!
زری خانم ـ چی میگی تو؟!
بابک ـ بابا چرا نمی فهمین؟!تمام اینا نقشه س!همه ی اینا دست به یکی کردن که ماهارو سربه نیس کنن!اون از نخوابیدن آرمین.اون از دکتر بردنش.اون از پیش فالگیر و رمال بردنش.اون از یه تیکه چرم و اونم از شیرین رو بخواب دیدنش!اینم از بهار خانم!
آتیش به جون گرفته انقدر به خواب این بچه ی ساده اومد و قر وقنبله واسه ش اومد که اینو خاطر خواش کرد و بعد دم کاباره یه نظر خودشو بهش نشون داد!اینم آب از لک و لوچه ش راه افتاد و اونم اومد و خودشو چسبوند به این!آخ آخ آخ آخ آخ!همه ش نقشه بود!
حالا یکی دوبار دیگه که بهار بیاد این طرفا،همه می فهمن و تعقیب ش میکنن و می آن سراغ آرمین!سر اینو که می کنن زیر آب هیچی،تمام فک و فامیلاشم سر می برن!پاشین حداقل شما دوتا زودتر برین که جای فامیلای من نگیرنتون!ننه ننه ننه!اول جوونی سربه دار شدم!ای خدا مرگت بده آرمین با این عشق خونین ت!
«سرش رو تکون میداد و حرف میزد!»
بابک ـ چقدر بهت گفتم بیا و یکی دو تا از همین دخترای دور و ورمون رو انتخاب کن و قال قضیه رو بکن؟حالا راحت شدی؟آش نخورده و دهن سوخته!خاک برسر عرضه ی کاری م نداره که دلمون نسوزه!امروز فرداس که این شنل سیاه ها بریزن اینجا و همه مونو شقه کنن!
چقدرم گنده منده بودن !آرمین ایشااله کرمک بشی با این عشقای خرکی ت!
همه کاراش پر مکافاته ولد چموش!
«همه مون مرده بودیم از خنده!»
ـ مرده شور اون حرف زدنت رو ببرن بابک!
بابک ـ منکه تا بیان سراغ مون بهشون لو میدم که پیغمبرشونو تو کاباره گرفتم!اما عجب پیغمبرشون اهل عشق و حاله ها!سرمریداشو می کوبه به طاق و خودش میره کاباره!شبا مریداش می شینن به دعا و عبادت،خودش تو کاباره ها پلاسه و کیف میکنه!
آرمین جون،الهی من پیش مرگت بشم،بیا و توام توبه کن و دیگه با این دختره گز نرو و دوتایی بریم به دین شون و اونام دیگه کاری به کار ما نداشته باشن!عوضش تو این فرقه بهمون خیلی خوش میگذره ها!کلیسا میلیسا که ندارن!جاش می رن کاباره!ای شیرین،خدا عذابت رو زیاد کنه.چه فتنه ایه این زن!تا زنده بود از خودش آتیش به پا میشد و حالا که مرده از قبرش!ببین چقدر در گوش خسروپرویز فت فت کرد تا این دوتا پدر و پسر رو انداخت به جون هم!اسم پسر خسروپرویز چی بود؟آهان،شیروی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 14 Jul 2012 09:23
شیرین میشد زن بابای شیروی دیگه!انقدر این بچه رو کتک زد و اذیت کرد و هی تا خسرو پرویز از سرکار خسته و مرده می اومد خونه،چغلی یه شیروی رو بهش کرد و خسروپرویزم این بچه روبا کمربند زد تا پسره واستاد تو رو باباش!بالاخره م کشتش!حالام شده نوبت مائه بدبخت!
«زری خانم که میخندید گفت»
ـ حالا از شوخی گذشته،حتما باید ارتباطی بین این خوابها و این جریان بهار باشه.
بابک ـ دست شما دردنکنه !این شیرین ذلیل مرده تا چندروز دیگه مارو به کشتن میده تازه شما می گین باید ارتباطی بین این دوتا باشه؟!
کاشکی همون مهتاب دختر خرسه رو می گرفتی و می رفتی سرخونه زندگیت!راستی بهار نگفت کی می آد؟
ـ نه چیزی نگفت.
بابک ـ جواب تمام سوالها پیش بهاره.پاشو یه تلفن بزن بهش ببین کی می آد.
ـ شماره ش رو ندارم که!
بابک ـ خب زنگ بزن به موبایل سرخودش!شماره تلفن مغزش چنده؟
ـ برو گمشو!من می رم بخوابم.سرم رفت از این چرت و پرتای این!شب بخیر.
بابک ـ خاک بر سر میخواد بره تو اتاقش به بهار تلفن کنه که ما شماره شو یاد نگیریم!
«همه خندیدیم و من بلندشدم و شب بخیر گفتم.رویام بلند شد و گفت»
ـ منم دیگه برم.
«رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت.»
* * *
اون شب رو به عشق بهار خوابیدم و به امید فردا که بیاد پیشم،تمام شب روبا تمام وجودم خواستمش و صداش کردم اما فرداش که نیومد هیچی،تا دو روز بعدم ازش خبری نشد.اخلاقم بقدری بد شده بود که خودمم تحمل خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه!
گاهی پشت پنجره بودم و تو خیابونو نگاه میکردم و گاهی می رفتم تو پارک و همونجا که اون روز بهار رو دیدم می نشستم و بهش فکر میکردم.
روز سوم که ازش بی خبر بودم.از صبحش کلافه بود.دو سه باری بیخودی پریده بودم به بابک.از دیشب شم هیچی نخورده بودم.یعنی اشتها نداشتم.سر ناهار بود که بابک برام غذا کشید و به زور منو برد سر میز اما نتونستم هیچی بخورم و رفتم گرفتم خوابیدم.
هوا داشت تاریک میشد که بابک به زور از جا بلندم کرد ودر حالیکه یه لیوان شیر دستش بود و میخواست به زور بده بخورم،باهام دعوا کرد.منم از ناراحتی زدم لیوان شیر رو شیکستم!خودم بیشتر از همه از کارم ناراحت شدم و خجالت کشیدم و ازخونه زدم بیرون.
همونجوری تو خیابونا راه می رفتم.یه آن به سرم زد که برگردم خونه و ماشین م رو وردارم و برم جلو همون معبد،شاید بهار رو ببینم یا یه خبری ازش بگیرم اما یاد حرفای بابک افتادم،راست می گفت،ممکن بود اگر اطرافیانش از جریان ما بویی ببرن،دیگه اصلا نذارن پاشو از خونه بیرون بذاره.تازه متوجه شدم که من هیچی از زندگی بهار نمی دونم.یعنی از زندگی فعلی ش.
خدایا چیکار باید میکردم؟تنهایی چه کاری از دستم بر می اومد؟ چه طوری میشد بهار رو از این همه آدم که دوستش داشتن و براشون مثل بت شده بود بگیرم و مال خودم کنم؟! اصلا خودش میخواست؟اگه نمیخواست برای چی اومد پیش من؟حالا چرا نمی آد؟اصلا بهار کیه؟چرا دنبال من ن؟!
اصلا چرا اومدن سراغ من؟چرا من؟
یه آن تمام خوابهامو که شیرین توش بود تو مغزم مرور کردم.شیرین ازم چی میخواست؟چه کمکی باید بهش میکردم؟کاشکی الان شیرین می اومد و می گفت که چیکار باید بکنم.خدایا چرا بهار نیومد؟نکنه گذاشته باشه و رفته باشه!نکنه به زور با خودشون برده باشن ش!اصلا اونا کی ن؟چرا یه ایرانی شده پیغمبر اینا؟
می تونستم بهار رو فراموش کنم؟یعنی شیرین میذاشت که بهار رو فراموش کنم؟اصلا خودم میخواستم که فراموشش کنم؟نه!نه می خوام،نه می تونم!دوستش دارم حالا هرچی میخواد بشه بشه!آخرش مردنه دیگه!اگه بخواد دنبالش می رم حالا تا هرکجا که باشه!
یه وقت دیدم تو پارکن و همونجا که با بهار بودیم! شب شده بود.رو یه نیمکت نشستم ورفتم تو فکر.سرمو گذاشته بودم رو زانوهام وفکر میکردم.بغض گلومو گرفته بود.اولش جلو خودمو گرفتم خجالت می کشیدم که تو این سن گریه کنم!اگه یکی منو می دید چی می گفت؟!
اما بعدش دیدم کسی که اونجاها نیس واسه چی باید خودمو نگه دارم؟
آروم آروم اشک از چشمام اومد پائین!این دیگه چه بازی ای بود؟آخرش چی میخواست بشه؟واسه منکه فرقی نداشت.من کارم رو می کردم،،ترسی م از کسی نداشتم،فقط تنها غصه ام این بود که بهار چرا نمی آد.ترسم از این بود که بهار دیگه نیاد!ا ین فکرکه اومد تو ذهنم بیشتر گریه م گرفت.یه دفعه دیدم که یکی دست انداخت رو شونه م!برگشتم دیدم بابکه.خجالت کشیدم.»
بابک ـ اومدی اینجا نشستی و من عین دیوونه ها خیابونارو می گردم؟جون بسر شدم پسر!
«رومو برگردوندم که اشک هامو نبینه که گفت»
ـ گریه کن.گریه بر هر درد بی درمان دواست.گریه کن سبک شی.
ـ اگه دیگه پیداش نشه بابک؟!
بابک ـ پیداش می کنیم ،غصه نخور.
ـ اگه نذارن بیاد؟
بابک ـ می آریمش.
ـ ببخشین بابک جون.این چندروزه اخلاقم خیلی گند شده!اما دست خودم نیس.خل شدم.
بابک ـ تو واسه من همین جوری شیرینی،خله خله من!پاشو بریم دیگه،زری خانم دلش شور می زنه.خیالتم راحت باشه تا همین فردا اگه بهار اومد که اومد،اما اگه نیومد بجون خودت قسم که اگه زیر سنگ باشه واسه ت پیداش میکنم.بهت قول دادم.حالا پاشو بریم.اونوقت که بهت می گم واسه روز مبادا چهار تا دونه زاپاس بذار کنار واسه همین وقتا میگم دیگه!
«دوتایی با هم بلند شدیم و برگشتیم خونه و بابک به زور یه لیوان شیر و عسل بهم داد و یه قرصم داد خوردم .و کم کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت و رفتم تو جام خوابیدم.
ساعت حدود 9 صبح بود که بیدار شدم،یعنی یه صدایی شنیدم.چشمامو که وا کردم دیدم بابک یه سینی دست شه و مثل دنبک می زنه بهش و ضرب می گیره و اومده بالا سرم و اروم آروم میخونه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 14 Jul 2012 09:25
اونم چه شعرایی!خلاصه خوندنش که تموم شد پرید رو منو شروع کرد باهام کشتی گرفتن!با اینکه حال و حوصله نداشتم،اما نخواستم ناراحتش کنم و دوتایی افتادیم به جون هم مثل بچه گی هامون!تو همین موقع زری خانم که می خندید اومد تو اتاق و گفت»
ـ شما دوتا اگه بردار دو قلو هم بودین انقدر باهمدیگر خوب نمی شدین که حالا هستین!
«بلند شدم و بهش سلام کردم وبعدش رفتم یه دوش گرفتم .شوخی بابک و حموم،حالم رو کمی بهتر کرد.بعدش به اصرار بابک رفتم سرمیز صبحونه .سه تایی نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.داشتم چایی میخوردم که یه دفعه صدا تو سرم پیچید!
فنجون رو گذاشتم رو میز و پریدم تو سالن طرف پنجره!
زری خانم ـ چه ش شد یه مرتبه؟!
بابک ـ دیشب شیرخورده،اسهال شده!بدو آرمین جون تو توالت تا فرشارو به گند نکشیدی!
«از پشت پنجره تو خیابون رو نگاه کردم،اما کسی نبود.چشماموبستم و واستادم دیگه صداشو واضح می شنیدم.داشت برام شعرمیخوند»
ـ اگر این پنجره ها باز شود
آسمان آبی
به درون می آید
و من از هر ابری
تکه ای بردارم
پرقو،پرغاز،پرمرغ دریا
خانه ای خواهم زد
از سپیدی ،پاکی
سقف آن مهتاب است
پنجره ها از نور
پرده ها از گل یاس
فرش از مهر،رنگ از شور
همه اسباب از عشق
و هوایی از تو
«چشمامو که وا کردم دیدم بهار جلوی خونه از ماشینش پیاده شده و داره منو نگاه میکنه و بهم می خنده!
دیگه نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم پائین! وقتی رسیدم جلوش همونطوری واستاده بود و بهم میخندید!
آروم بهش گفتم.»
ـ منکه مردم تا تو بیای!
بهار ـ اگه اینطوری نبود که اصلا نمی اومدم.
ـ برای دیدن تو باید مرد؟
بهار ـ عشق اینه!باید مرد تا عاشق بود!باید از عشق مرد و به عشق زنده شد تا عاشق بود!
«بهش خندیدم.بهم خندید»
بهار ـ چشمات گود رفته.
ـ دارم تمرین میکنم که از عشق بمیرم!
«دستم رو گرفت»
ـ خیلی صدات کردم،با تمام وجودم.
بهار ـ شنیدم.همه شو.
ـ پس چرا نمی اومدی؟!
بهار ـ همین جا باید جواب بدم؟
ـ می آی بالا؟
بهار ـ آره.بقیه کجان؟
ـ بالانو
بهار ـ بیا بریم تا برات بگم.
«همونطور که دستموگرفته بود رفتیم به طرف ساختمون و با آسانسور رفتیم بالا.بابک و زری خانم در آپارتمان رو وا کرده بودن و منتظر ما بودن.تا از آسانسور پیاده شدیم بابک شروع کرد!»
ـ السلام و علیک ای خانم پیغمبر! آخه چرا این گوسفندان گمراه تون رو توبیابونا به امان خدا ول کردین؟! فکر ما مریداتون نیستین که در فراق شما داریم بال بال می زنیم؟خدا مرگ بده ما پیروان نااهل رو که فکرنبودیم یه چیزی بگیریم جلو شما قربونی کنیم!
«بهار واستاده بود و بهش می خندید»
ـ بابک ،برو کنار بذار بیائیم تو!
بابک ـ آی بچشم!شمع کو گلاب کو؟اون تنگ شراب کو؟
ببخشین،تو دین شما که شراب ممنوع نیس؟!
«با خنده رفتیم تو و بهار با زری خانم روبوسی کرد و بابک پرید و تلفن رو ورداشت و به رویا زنگ زد و تا رویا جواب داد گفت»
ـ رویا خانم بدو بیا که پیغمبر جدیدمون اومد!زودپاشو بیا. سر راه یادت نره که یه گوسفند بگیری و با یه قصاب خوب ورداری بیاری.گوسفندش پنجاه شصت کیلو کمتر نباشه ها،آبرومون جلو پیغمبرمون میره! لباس پوشیده م تنت کن که هنوز تکلیف مون با دستوراتش معلوم نیس!
«اینارو گفت و تلفن رو گذاشت سرجاش و بعد اومد جلوی بهار که روی مبا نشسته بود دو زانو نشست رو زمین و گفت»
ـ ای پیشوای بزرگ،گفتم این دخترک لباس پوشیده من تنش کنه .حالا اومد اگه شما صلاح می دونستین می گم در بیاره!
«همه خندیدیم»
بابک ـ ای چوپان ما گوسفندان بی پناه ،باور کنین شما که این چند روزه نبودین انقدر با این رامین گرگم و گله می برم بازی کردیم تا سرش گرم بشه و بهونه ی شما رو نگیره!
«بعد بلند شد و رفت ویه سینی چایی آورد و گرفت جلو بهار و بعدشم جلوی من و زری خانم و دوباره اومد و دو زانو نشست جلو بهار رو زمین و گفت»
ـ ببخشین سرور من،شما تو دین تون،معاونی،مشاوری،مبلغی چیزی نمی خواین که این بنده ی سراپا تقصیر یه جا مشغول بشه و خدمت کنه؟!اگه صلاح بدونین امور بانوان رو بسپرین دست من که یه سروسامونی بهشون بدم.
«شیرین خندید و گفت»
ـ تو این چند روزه نتونستی از آرمین مواظبت کنی!لاغرشده.
بابک ـ اِ...!این حرفا چیع سرور من!کوتاهی از ما نیس که!غذا رو که از پائین نمی تونستیم تنقیه کنیم و بدیم تو معده ش!بعنوان مثال حضور مبارک تون عرض میکنم.مثلا ناهار خوراک بادمجون داشتیم.هرچی فکر کردیم چطوری بادمجون ها رو از پائین به معده ش وارد کنیم عقل مون نرسید!یا خدمت تون عرض بشه که میوه!
این پسر چشم سفیدی میکرد و میوه نمیخورد.دیگه من و زری خانم عقل هامونو گذاشتیم روهم و قرار شد که اگه امروزم شما تشریف نیاوردین،دو سه تا موز و گلابی و خیار رو به زورم که شده بهش اماله کنیم تا حداقل یه خرده ویتامین به بدنش برسه وضعف نگیردش تا شما خودتون رو برسونین!البته بگی نگی یه خرده ای لاغر شده!خب این چند روزه که شما رو نمی دید،لب به غذا نمیزد.
«داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن.رویا بود.تا رسید بابک بهش گفت»
ـ بدوبرو دست بوس پیغمبر و از کرامات شون استفاده کن!
«رویا و بهار با هم روبوسی کردن و رویا که مات به بهار نگاه میکرد رو یه مبل نشست و گفت»
ـ واقعا معجزه بود بهار!
بهار ت نه.معجزه نبود،یه کارعلمی بود.
بابک ـ شکسته نفسی می فرمائین ای بزرگوار!معجزه بود.
بهار ـ نه.جدا می گم فقط یه کار علمی بود.
بابک ـ اِ...!ما می گیم معجزه بود،معجزه بوده دیگه! شمام دیگه حرف نزن سرور من!پیغمبر خوب.هرچی پیروانش بگن میگه چشم و گوش میکنه!
راستی،شما چطور جرات می کنین که تنهایی،روز روشن از خونه بیائین بیرون؟! اگه یکی از مریداتون شما رو بشناسه چی؟!واسه تبرک م که شده،یکی یه ذره از گوشت تن تون رو می کنن و می برن!
رویا ـ راست می گه ها!خیلی خطرناکه!
بهار ـ اگه من همون شبم،لباسم رو عوض میکردم و می اومدم بین اون آدما هیچکس نه منو می شناخت و نه بهم توجه میکرد!او جماعت هلنا رو همونجوری دوست دارن و می شناسن که دلشون میخواد!یعنی با یه لباس حریر سفید و بین یه عده خادم و پلیس!
ـ پس چرا انقدر طول دادی تا اومدی؟
«بهار یه نگاه قشنگ و مهربون بهم کرد و گفت»
ـ نمی تونستم آرمین جون.اگه می تونستم که همون موقع می اومدم پیشت.هر وقت که این کار رو میکنم تا یه مدت حالت ضعف پیدا میکنم وباید حتما استراحت کنم.
ـ چرا اونقدر غمگین بودی؟
«دوباره بهم خندید و گفت»
ـ تو از کجا فهمیدی که غمگینم؟
ـ از چشمات،از صورتت،شایدم اینطوری حس کردم.
بهار ـ تو تنها کسی هستی که غم منو می فهمی!
بابک ـ به به !چه شوهر پیغمبر باهوشی داریم ما!ترو خدا بهارخانم ،این آرمینم بکینن جانشین تون!خیلی پسرخوبیه!
ـ بهار جون چطوری اینکارو میکنی؟یعنی چطوری آدما رو شفا میدی؟
بهار ـ به قدرت خداوند!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#57
Posted: 14 Jul 2012 09:27
بابک ـ خب،ورود شما رو به دین مبین مون تبریک عرض میکنم.شکرخدا که تونستیم پیغمبر این جماعت کافر روبه راه راست هدایت کنیم.
بهار ـ چی داری میگی بابک؟!مگه من گفتم که مسلمون نیستم؟ شماها هیچی رو نمی دونین!اینا همه یه بازی خطرناکه!یه سیاست کثیف!
زری خانم ـ بابک بذار ببینم چی به چیه؟!
«بعد رو به بهار کرد و گفت»
ـ بهارجون یکی یکی برو جلو.اول بگو چطوری مردم رو شفا میدی؟نکنه تمام این چیزا صحنه سازی یه و مریضا قلابی ن!
بهار ـ نه.هیچی صحنه سازی نیست.مریضام همه واقعی ن.حتی همون دختری که اون شب یه دفعه قلبش ایستاد و مرد!
زری خانم ـ یعنی تو واقعا اونو شفا دادی و زنده ش کردی؟!
«بهار سرش رو تکون داد.»
زری خانم ـ چطوری؟
بهار ـ خیلی ساده!یعنی برای من خیلی ساده س!
رویا ـ آخه چه جوری میشه؟
بهار ـ فقط کافی یه بتونی رابطه ت رو با این دنیا قطع متی!با این دنیا و هرچیزی که دور و ورته!
نباید به هیچ چیزی که مربوط به این جهان میشه فکرکنی!باید رها بشی!باید آزاد بشی!باید برید!باید از همه ی چیزایی که آدمو به این دنیا دلبسته میکنه برید!
«بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت»
ـ اون شب یه لحظه تو تمرکزم رو بهم زدی!یه لحظه نتونستم خودم رو از این جهان رها کنم!یه لحظه فکر تو خیلی قوی اومد تو ذهنم!فکر اینکه تو الان اونجا بین جمعیتی!
بابک ـ آرمین غلط کرد که تمرکز شما رو بهم زد!می گفتین،همچین می زدم تو دهنش که دندوناش بریزه زمین!پسره ی لات بی ایمان کافر!
«همه خندیدیم.کم کم زری خانم و رویا و بابک از روی مبل هاشون بلند شده بودن و اومده بودن جلوی پای بهار و رو زمین نشسته بودن و فقط تو دهن بهار رو نگاه میکردن که چی میگه!»
زری خانم ـ خب بگو!
بهار ـ وقتی که تونستی دیگه به این دنیا فکر نکنی،وقتی هیچ دلبستگی به چیزای این دنیا نداشتی،وقتی هیچ چیز این دنیا نتونست فکر تو بخودش مشغول کنه اونوقت دیگه ذهنت تو این دنیا نیست و هیچکدوم از نیروهای این دنیا نمی تونه اسیرت کنه!اون وقته که رها شدی!اون وقته که تابع هیچکدوم از قوانین این جهان نیستی!
یه خلسه ی شیرین!یه رویای زیبا!یه عروج ملکوتی!یه پرواز بلند!
دیگه تمام سختی ها و غم ها و مشکلات این دنیا برات مسخره میشه،مثل غصه های بچه گی!اون وقت دیگه تو،تو نیستی!یه انرژی ای! یه انرژی بسیار قدرتمند!
میتونی به همه جا وارد بشی!میتونی خیلی چیزا رو ببینی!می تونی درون خودت رو ببینی!میتونی مشکلات مسخره ی آدمای این دنیا رو خیلی راحت براشون حل کنی!میتونی تو فکر آدما نفوذ کنی! میتونی وارد خیالشون بشی و براشون رویا بسازی!میتونی براشون مرگ بیافرینی!میتونی نجات شون بدی!میتونی خوشحال شون کنی!میتونی غصه ی تمام عالم رو بریزی تودلشون!
«اینارو گفت و ساکت شد و سرش رو انداخت پائین.بلندشدم و براش یه لیوان آب آوردم و دادم بهش.از دستم لیوان رو گرفت وبهم خندید.بابک به همه مون سیگار تعارف کرد و برامون روشن کرد که بهار بهم گفت»
ـ میخوای یه کاری کنم که دیگه سیگار نکشی و ازش بدت بیاد؟اصلا چیز خوبی نیست.برات خطر داره.
«بهش خندیدم و گفتم»
ـ نه،این چیزی نیس که من از تو میخوام.
«فقط نگاهم کرد.»
زری خانم ـ بهارجون،اون دختره رو هم که مرده بود همینطوری زنده ش کردی؟
بهارـ اون نمرده بود،فقط قلبش از کار افتاده بود.مغزش هنوز کار میکرد اما نه کامل@
رویا ـ اونوقت توباهاش چیکار کردی؟
بهار ـ وارد مغزش شدم و شدم مغزاون!اون وقت به قلبش فرمان دادم که حرکت کنه!
«بعد دوباره برگشت و منو نگاه کرد و دستمو گرفت و گفت »
ـ همون لحظه بود که فکر تو تمام جونم رو پر کرد!برای همین نتونستم همون دفعه ی اول توش نفوذ کنم!
«یه لحظه مات چشماش شدم!انگار تمام دنیای من تو چشمای بهار بود که یه دفعه بابک دوسه تا سرفه کرد و گفت»
بله،البته!یعنی نفوذ دفعه ی اول خیلی مفیده!یعنی اینجا چهارتا آدمم نشسته! ماهام دل داریم!لطفا صحنه های زیر 18 سال پخش نکنین!
«همگی زدیم زیر خنده و رویا بلند شد وبرامون چایی و میوه آورد.
داشتم براش میوه پوست میکندم که رویا گفت»
ـ بهار،همه رو میتونی شفا بدی؟
بهار ـ نه همه رو،یعنی من کار خودم رو میکنم.اگه خدا بخواد طرف خوب میشه اگرم نخواد که هیچی.
زری خانم ـ خسته شدی بهارجون یا بازم ازت چیز بپرسیم؟
بهار ـ هرچی دلتون میخواد بپرسین.
زری خانم ـ اصلا چه طوری شد که اومدی اینجا؟چه طور شد که شروع کردی مردم رو شفا دادن؟این همه آدم رو کی جمع کرده بود اونجا؟چی شد که اینا قبول کردن که تو به قول بابک پیغمبرشونی و دور و ورت جمع شدن و بهت ایمان آوردن؟!
بهارـ داستانش درازه.یه مقدارش رو برای آرمین گفتم.فقط همین رو می تونم بگم که بدون اینکه خودم متوجه بشم کم کم تمام این مسائل پیش اومد!
«میوه رو گرفتم جلوش که با لبخند یکی ورداشت و خورد .بعد گفت»
ـ وقتی اومدم اینجا،دیپلمم نداشتم.اول تو یه کلینیک تخصصی ،شروع کردن آزمایش کردن رو من.یه مدت اونطوری وقتم گذشت.وقتی جریان اون پرنده رو که بهت گفتم فهمیدن،چندتا حیوون مریض رو آوردن پیش من .یه میمون بود و دو تا خرگوش. بهم گفتن این حیوونها تا چندوقت دیگه می میرن.گفتن اگه می تونی براشون کاری بکن.
من سعی خودمو کردم،مخصوصا برای اون میمون.خیلی دلم براش می سوخت.یه بچه داشت که شیرخوره بود و همه ش خودش رو می چسبوند به مادرش.برای اون خیلی سعی کردم.جالب اینکه حالش خوب شد.یعنی چند روز بغلش میکردم و وقتی به چشمای ناامیدش نگاه میکردم،گریه م میگرفت.انگار حیوون فهمیده بود که داره می میره!تو چشماش نگرانی رو برای بچه ش می دیدم!
اونو تونستم خوب کنم اما خرگوشا مردن.بعد از اون منوبردن به یه کلینیک سری خارج از شهر.حدود 6 ماه اونجا بودم و چند تا پزشک باهام کار میکردن.یعنی بهم آموزش میدادن که چه جوری به قدرتم پی ببرم و بتونم کنترلش کنم.
کم کم یاد گرفتم.وقتی آموزشم تموم شد.یه مریض سرطانی رو آوردن پیشم که خیلی راحت خوبش کردم.تو همون مدتم شروع کردم به درس خوندن و تو همین رشته دکترا گرفتم.
بابک ـ چه رشته ای؟
بهار ـ متافیزیک-البته یه مقدار پیشرفته تر.
زری خانم ـ خب،بعد!
بهار ـ هر چی میخواستم در اختیارم بود.پول،ماشین،خونه ی بزرگ،خلاصه هرچی.البته بعد از اینکه آموزشم تموم شد.فقط بهم گفته بودن که دراین موارد هیچی به کسی نگم و با ایرانی های اینجا هیچ تماسی نداشته باشم.پدرمم که اولش باهام اومده بود؛یه ماه بعد برگشت ایران.یعنی خیالش راحت شده بود که جای دخترش امن و راحته.
از اینم که من؛ علاوه بر اینکه دیوونه نیستم،میشه گفت یه پدیده ی استثنایی م.خیلی خوشحال بود!وقتی که مدرک دکترام رو براش فرستادم.به همه ی فامیل نشونش داده بود و تلافی تمام متلک هایی رو که تا اون موقع در مورد من بهش گفته بودن دراورد. شوخی نبود!
دکترای متافیزیک،در مدت حدود یکسال،شایدم کمتر!اونم از معتبرترین دانشگاه دنیا!خلاصه یه خونه ی خیلی بزرگ و شیک بهم دادن،یعنی به نامم کردن.پول،ماشین،وسایل زندگی،همه چیز برام حاضر بود.سالی یه بارم به خرج خودشون پدر و مادرم رو می آوردن اینجا و یه ماه پیش من می موندن.همه چی عالی بود.تنها ممنوعیتی که برام قایل شدن،دوری از ایرانی ها بود که اونم از خدا میخواستم!خیلی از دست شون ناراحتی کشیده بودم.
اوایل ازم میخواستن که فقط مردم مریض و دردمند رو شفا بدهم.اینم ارزوی من بود.دلم نمیخواست هیچکسی رو غمگین ببینم، برای همین با جون و دل اینکارو میکردم.
بهم گفته بودن که دیگه از اسم خودمم استفاده نکنم.اسمم رو گذاشته بودن هلنا!
ماهی یه بار،نصفه شب می بردنم تو همون معبد و چند تا مریض می آوردن پیشم.همیشه م یه لباس حریز سفید و قشنگ تنم میکردن! بهم می گفتن اینطوری تو مردم بیشتر قدرتم تاثیر داره.بهم می گفتن با هیچکس حرف نزنم.فقط شفاهشون میدادم و می رفتم بیرون.یعنی ازدر پشتی معبد خارجم میکردن.خب وقتی اینکارو میکردم بعدش خیلی ضعیف میشدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 14 Jul 2012 09:28
کم کم برنامه ها عوض شد.همراه مریضا،یه عده آدمم می اومدن.روز به روزم تعدادشون بیشتر میشد.بهم می گفتن اینا برای تماشا می آن.برای منم فرقی نمیکرد.
تقریبا چهار پنج سال این برنامه ها ادامه داشت تا موقعی که وقت اومدن پدر و مادرم شد اما نیومدن.وقتی ازشون پرسیدم که چرا پدر ومادرم نمی ان،برام یه مدت بهانه آوردن.بعد من اصرار کردم که میخوام برم ایران.یعنی احساسم بهم می گفت دیگه صحبت شفا دادن مریضا در میون نیست.
وقتی بهشون گفتم که میخوام برم کشورم،دیگه همه چیز علنی شد!یعنی بهم گفتن که به دروغ به پدر و مادرم گفتن که من در یه تصادف رانندگی کشته شدم!
اونقدر عصبانی شدم که نزدیک بود دیوانه بشم!تهدیدشون کردم که با مقامات سفارت ایران تماس می گیرم و تمام جریان رو می گم.
یکی شون بود که همیشه باهام مهربون بود.یعنی مهربون تر از بقیه.یه زن بود.اون خیلی باهام صحبت کرد و قانعم کردکه اینطوری بهتره.می گفت یه مبلغ زیاد پول بابت حق بیمه!بخاطر کشته شدن من در تصادف به پدر ومادرم دادن و یه قبض م بهم نشون داد که حرفش روتائید میکرد.بعدش بردنم تو قبرستون شونو قبر خودم رو بهم نشون دادن! جالبه،نه! تقریبا یکسال از کشته شدنم میگذشت!
می گفتن حتی پدر و مادرم در مراسم خاکسپاری م شرکت کردن!می گفت یه جسد دختر ور که تقریبا از نظر اندام شکل من بوده،بهشون نشون دادن تا قانع بشن.گویا سر و صورت دخترک کاملا از بین رفته بوده و قابل شناسایی نبوده!وقتی بازم تهدیدشون کردم که تمام این چیزا رو فاش میکنم ومی رم سفارت ایران،اونام تهدیدم کردن که می کشنم!
بازم همون زن اومد پیشم و باهام صحبت کرد.می گفت اینا میخوان از وجود تودر کشورمون استفاده کنن.می گفت من بهشون مدیونم.می گفت اونا منو فهمیدن و بهم کمک کردن وگرنه اگه تو ایران بودم چه بسا انداخته بودنم تو دیوونه خونه وتا حالام هفت تا کفن پوسونده بودم!
اینارو که راست می گفتن!همون وقتش هم پدر و ماردم که نزدیک ترین کسایی بودن که می تونستم دردم رو بهشون بگم حرفم رو باور نمیکردن و بهم دراکولا می گفتن!
بابک ـ چرا همونجور که با آرمین ارتباط برقرار میکنین با پدر ومادرتون ارتباط برقرار نکردین و جریان رو بهشون نگفتین؟
«بهار یه نگاهی به من کردو بعد گفت»
ـ چه فایده داشت؟گیرم حقیقت رو می فهمیدن و بلند می شدن می اومدن اینجا.این دفعه واقعا جسد دخترشون رو بهشون نشون میدادن.اینام همه چیز و انکار میکردن!
بعدشم،همین فکر که اونا از نظر مادی وضعشون خوبه وحداقل جلوی فامیل سربلند شدن که دخترشون دیوانه نیست و دکترای متافیزیک م گرفته و بعد مرده،منو آروم میکرد.زیادم براشون فرق نداشت!یعنی یادمه که یه روزایی پدر ومادرم هر دو آرزوی مرگ منومی کردن که به قول خودشون بخاطر رفتار من جلوی همسایه ها و فامیل نمی تونن سرشون رو بلند کنن!
«یکی دو دقیقه ای سکوت برقرار شد وبعدش زری خانم گفت»
ـ اگه الان تعقیبت کنن و بفهمن باایرانی ها تماس گرفتی چی؟
بهار ـ دیگه بهم اعتماد دارن،همه چی دراختیارم گذاشتن.الان یه خونه بیرون شهر دارم که مثل قصر می مونه!گرون ترین ماشین ها زیرپامه! هرچی پول بخوام برام حاضره، اونا فکر میکنن که یه آدم خیلی باید احمق باشه که پشت پا به تمام اینا بزنه!در ضمن من دیگه اون بهار سابق نیستم.قدرت هام خیلی بیشتر شده.کارای دیگه م ازم ساخته س که اونا ازش بیخبرن!کوچکترین کاری بخوان بکن،من می فهمم!
رویا ـ اونا چه منظوری از این کارا دارن؟این همه آدم ترو قبول دارن اما به چه درد اونا میخوره؟
«بهار برگشت ومنو نگاه کرد و گفت»
ـ اگه بقیه ی چیزا رو تعریف کنم تو از من بدت نمی آد وازم متنفرم نمیشی؟
«بهش خندیدم و دستش رو تو دستام گرفتم که بعد روکرد به رویا و گفت»
ـ ازم سواستفاده میکنن!اون آدمایی روکه اونجا دیدین فقط پیروان من تو این شهرن!الان من توتمام شهرا مرید دارم.تو شهرا که هیچی،تو بیشتر کشورا مرید دارم!بعضی هاشون بقدری متعصبن که با یه اشاره ی من جون شون رو میدن!
بابک ـمثل پیروان حسن صباح!
بهار ـ دقیقا!اونوقت اونا از این مسئله سواستفاده میکنن.آدم کشی!ترور!قاچاق مواد مخدر!خرابکاری تو کشورها!خلاصه همه چی!باعث تمام اینام منم!
«بعدش سرش روانداخت پائین و گریه کرد.
رویارفت براش آب آورد.بابکم یه دستمال کاغذی بهش داد که اشک هاشو پاک کرد.دلم میخواست می تونستم و تمام این آدما رو با دستام خفه میکردم!اشک تو چشمام جمع شده بود که بابک بهم اشاره کرد که جلوی خودمو بگیرم.
یه خرده بعد بهار گفت»
ـ دیگه نمیخواستم باعث این همه جنایت بشم اما هیچ راهی به عقلم نمی رسید|!یعنی میترسیدم!تا اینکه اون شب جلوی کاباره آرمین رو دیدم و صدام کرد!
«بعد خندید که بابک گفت»
ـ آرمین جون دست پیغمبرمون روشیکوندی!ول کن دیگه!
«تازه متوجه شدم که هنوز دستش تو دستکه!با خجالت دستش رو ول کردم.رویا دوباره برامون چایی آورد.وقتی خوردیم بهار به من گفت»
ـ برای تو این وضع خیلی خطرناکه!اگه بفهمن که من با تو ارتباط دارم حتما ترو می کشن!خیلی راحت!
«بهش خندیدم»
بهار ـ حالا بازم میخوای که بیام پیشت؟
ـ حالا دیگه اصلا نمیذارم از پیشم بری!
«تو چشمام نگاه کردو بعد دست کرد تو کیف ش و چندتا اسکناس دراورد و داد به من و گفت»
ـ اینا پیش تو باشه.
ـ برای چی؟!
بهار ـبعدا بهت میگم.صد و خرده ای هزار پونده.لازم میشه.
«بعدش بلند شد و گفت»
ـ من فعلا باید برم ولی زود برمیگردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 14 Jul 2012 09:28
ـ کجا میری؟!میخوای برگردی پیش اونا؟!
بهار ـ فعلا از هیچی خبر ندارن.خطری در بین نیست.البته فعلا.خیالت راحت باشه.
ـ نرو .همین جا بمون.کارامونو میکنیم و باهم می ریم ایران.ا ونجا جات امنه.ازت حمایت میکنن.
بهار ـ میدونم ولی حالانه.
«بعد رفت طرف در و ماهام همه باهاش رفتیم که همونجا به من گفت»
ـ کی باهام ازدواج میکنی؟
«اونقدر معصومانه این حرف رو زد که تو چشمای همه مون اشک جمع شد!»
ـ همین الان.
بهار ـ الان نه،عصری.عصر برمیگردم اینجا.کسی رو سراغ داری که عقدمون کنه؟
زری خانم ـ من سراغ دارم.اون با من.
«یه دفعه همگی شروع کردن به دست زدن بابک مبارکباد رو خوندو بعد گفت»
ـ قربون مرامت!چه پیغمبرگلی!خوبه بعضی ها یاد بگیرن!
«منظورش به رویا بود که رویا فقط نگاهش کرد.»
بابک ـ بالاخره ما نفهمیدیم ای بزرگوار،شما مسلمونین یانه؟
بهار ـمیخوای برات تشهد رو بگم؟تازه من از دین مون چیزهایی فهمیدم که آدمای معمولی هیچکدوم رو نمی فهمن!
«بهار بعدش با همه خداحافظی کرد و دوتایی باهم رفتیم پائین.دم ماشینش که رسیدیم بهم گفت»
ـ چیزی نمیخوای بهم بگی؟
ـ نه فقط خیلی مواظب خودت باش.
بهار ـ چیز دیگه نمیخوای بگی؟
ـ چی بگم.کاشکی اصلا دیگه نمی رفتی.من خودم تمام برنامه ها رو جور میکردم.اصلا می رفتیم دوتایی سفارت ایران و همونجا می موندیم تا صحیح و سالم برسونن مون ایران.
«دستم رو گرفت یه دفعه تو سرم صدا پیچید کم کم واضح شد!از ذوق دلم میخواست پرواز کنم!خندیدم و بهش گفتم»
ـ معلومه که دوستت دارم!بیشتر از جونم!اگه نگفتم بخاطر این بود که همه چی ناگهانی بود.چند وقته میخوام بهت بگم اما خجالت می کشیدم .دوستت دارم بهارمن.
بهار ـ حالا خوب شد .این جمله ای یه که همیشه باید اول مرد به زن بگه.
ـ تا حالا هزار بارشم شنیده م،اما باید با زبونت بهم می گفتی.
ـ بهار ،تو به این قشنگی و خوشگلی چطور تا حالا کسی عاشق ت نشده؟یعنی منظورم اینه که چطور تا حالا کسی جلو نیومده و بهت پیشنهاد ازدواج نداده؟یعنی چطوری بگم؟میخوام بگم....
«نذاشت حرفم تموم شه وبا خنده گفت»
ـ میخوای بدونی من تا حالا نامزدی،،دوست پسری داشتم یانه!درسته؟
«فقط نگاهش کردم.آروم دست کشید به صورتم و گفت»
ـ روزی ده بار،وقتی جای می رفتم و می رم صدای دوست داشتن رو می شنوم!عطر عشق رو حس میکنم!اما صدا،صدایی نبوده که برام زیبا باشه!عطر عطری نبوده که به دلم بشینه!
تقریبا تمام مردایی که باهام برخورد داشتن،عاشقم شدن،اما من نه.
تقریبا تمام مریدام دوستم دارن و میشه گفت بهم عشق می ورزن خودت دیدی که!اما هیچکدون اونی که من میخواستم نبوده و جزصدای تو!جز عشق خاموش تو!هیچ چهره ای مثل چهره ی تو قشنگ و مردونه نیست.چه جوری بهت بگم؟ عشق تو محدود به این دنیا نیست! هم از این دنیاس هم خارج از این دنیا!یه محبتی یه خارج از زمان!برای همین حتی در حالت خلسه ی من که به هیچ چیز توجه ندارم وارد میشه!
برای همین نتونستم در مقابلش مقاومت کنم و بهش تسلیم شدم!
«بعد بهم خندید و حرکت کرد و رفت!همونجا واستاده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم تا پیچید تو یه خیابون و رفت.
رفتم تو پیاده رو و تکیه م رو دادم به همون درختی که اولین بار که اومد بهش تکیه داده بود.مونده بودم چرا چیزی بهم نگفت؟چرا نگفت که دوستم داره؟نکنه چون من خیلی دوستش دارم اومده طرف من؟!اگه اینطوری باشه که برام خیلی سخته!یه دفعه صدا توسرم پیجید!چشمامو بستم!هیچ صدایی قشنگ تر از صدای بهار نبود!داشت برام میخوند!»
ـ عاشقم من،عاشقی بی قرارم.
کس ندارد،خبر از دل زارم
آرزویی
جز تو بر دلندارم.
«خوندنش تموم شده بود اما صدای قشنگ و لطیفش هنوز تو سرم بود.همونطور که تکیه م به درخت بو و چشمامو بسته بود لذت میبردم ومی خندیدم!انگار تو این دنیا نبودم!یه دفعه یکی هولم داد!نزدیک بود بخورم زمین!چشمامو وا کردم!»
بابک ـ هوووی!زده به کله ت؟!
ـ چرا همچین میکنی؟!
بابک ـ واستادی تو خیابون و چشماتو بستی داری میخندی؟!همسایه ها ببینن نمی گن طرف دیوونه شده؟!
ـ داشت بهار برام میخوند!
بابک ـخوش به حالت!اگه با هم عروسی کنین نه پول تلفن میدی نه پول رادیو میدی نه پول ضبط صوت و واکمن میدی!خدا شانس بده!آهنگای درخواستی بود؟!
ـ گمشو بابک.
بابک ـ حالا چی برات میخوند؟
ـ خیلی قشنگ بود!هم صداش،هم آهنگش!صداش مثل یه رویاس!
بابک ـ رویا خودمون؟
ـ اِه!حرف بیخودی نزن.
بابک ـ به زن من توهین میکنی؟زنت خیلی دلش بخواهد صداش شبیه صدا زن من باشه.
ـ باز چرت و پرت گفتی؟!
بابک ـ خبه حالا!گیرم زنت تلفن و رادیو سرخوده!به پای زن من که نمیرسه.اصلا بیا زنامونو با هم جنگ بندازیم ببینیم کدوم برنده میشن!
ـ واقعا دل خوشی داری بابک!
بابک ـ میگم ها!ماتا حالا فکر میکردیم این رویاهه دختر ساکت و ارومی یه!الان یه چیزی بهش گفتم که یه دفعه یه داد زد سرم که برق ازم پرید!در رفتم اومدم پائین!
ـ من اگه جای رویا بودم از همون پنجره پرتت میکردم پائین و همه رو از شرت خلاص میکردم!حالا کجا داری میری؟
بابک ـاومدم تو رو ببرم حموم دامادی،اما حالا که این حرف رو بهم زدی می برمت مرده شور خونه که اون روت رو بشوره شایدیه خرده حیا بیاد تو چشمات!
ـ اِه!چقدرچرت و پرت میگی؟می گم کجا میخواستی بری؟
بابک ـ خرید بابا!داشتم می رفتم خرید.تو خونه هیچی نداریم.
ـ بیا بریم.منم می آم.
بابک ـ می گم ها!اون موقع ها که خودم و خودت بودیم چه خوب بود!نه رویایی بود،نه بهاری بود،نه زری خانمی بود!خودم بودم وخودت بودی و اون عمه خرسه با دوتاتوله هاش!اونام که وقتی رام بودن!چه کیفی میکردیم!
ـ بی تربیت!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#60
Posted: 14 Jul 2012 09:28
فصل 16
«طرفای عصر بود که یه مردی اومد در خونه و زنگ زد.اسمش رو نگفت فقط گفت با زری خانم کار دارم.زری خانم نیم ساعتی رفت پائین و بعد وقتی برگشت حسابی تو خودش بود.صورتش خیلی تو هم بود.
دو سه دقیقه ای نشست و بعد رفت و سه تا چایی ریخت و اومد تو سالن و رو مبل نشست و ماها رو صدا کرد و گفت»
ـ بچه ها یه دقیقه بیائین باهاتون کار دارم.
«دوتایی اومدیم و نشستیم .احساس کردم که موضوع مهمی رو میخواد برامون بگه.یکی یه چایی گذاشت جلو ما و گفت»
ـ شماها جای بچه های من هستین.از اون روزی که منو تو اون وضع آوردین خونه تون،بهتون دل بستم و مثل بچه های خودم دوستتون دارم و دلم نمیخواد اتفاق بدی براتون پیش بیاد.
ـ طوری شده زری خانم؟
زری خانم ـ فعلا نه.اما ممکنه بعدا طوری بشه!
بابک ـ راست می گین زری خانم .اگه اونطوری بشه بیچاره می شیم!
ـ چه طوری بشه بیچاره می شیم؟!
بابک ـ زن بگیریم دیگه!اول تو بیچاره می شی بعدش من!زری خانم که کلی تجربه داره میخواد بهمون اخطار کنه!
زری خانم ـ کاشکی این یکی م شوخی بود!ولی هیچ شوخی ای در کار نیس!
ـ چی شده زری خانم؟!
زری خانم ـ ببین آرمین جون این یارو که اومده بود دنبالم یه خبرچینه!از همه جا خبر داره!پول می گیره و خبر برام می آره.
اون شبی که رفتیم بیرون شهر واسه اون مراسم فرداش من رفتم سراغ این و جریان رو ازش پرسیدم .البته چیزی بهش نگفتم.فقط گفتم یه دختری یه که تو این شهر مریضارو شفا میده.ازش خواستم که ته و توی قضیه رو برام در بیاره.
حالا برام خبر آورده که خبرای خوبی م نیس!
ـ جریان چیه زری خانم ؟
زری خانم ـ چی بگم آخه؟می ترسم بگم ناراحت بشی و دلت ازم بگیره!
ـ خیالتون راحت،هر چی هس بگین.
زری خانم ـ ببین آرمین جون،ازدواج با بهار واسه تو خطرناکه!یعنی اصلا دوستی با این دختر خطرناکه!تو این جریان خیلی شروشور هس!
ـ خودش که به من گفت واسه م خطرناکه!
زری خانم ـ آره طفلک گفت اما تو جدی نگرفتی و ازش گذشتی.
ـ چون برام مهم نیس.
زری خانم ـ خب حالا که مهم نیس پس بذار برات بگم.تو که میخوای قدم تو این راه بذاری حداقل از خطراش خبر داشته باش.
اینا تا حالا سر خیلی هارو زیر آب کردن!آدم کشتن براشون مثل اب خوردنه!چندساله که یه برنامه ای شروع شده!اینا بهارو به اسم هلنای مقدس علم کردن و پشت این جریان خیلی کارا دارن می کنن!تو این فرقه همه جور آدمی هس!از آدم بی سواد گرفته تا درس خونده و تحصیل کرده!از سپور گرفته تا وکیل و وزیر!
اینا اصلا یه سری آدم رو اینجارو تعلیم دادن و فرستادن تو کشورای مختلف!تو این دین از هر کشوری و با هر زبونی مرید دارن اونم مریدای سرسخت و کله خر!اینارو می فرستن تو کشورای دیگه و با هر کلکی هس واردشون می کنن تو دستگاه های دولتی! بعد هر نقشه ای داشته باشن این مریدا براشون انجام میدن!قانون عوض می کنن، ادم می کشن،جنگ راه میندازن،مواد مخدر قاچاق میکنن،خلاصه هر کاری که فکرشو بکنی!
ـ مریداشون جنگ برای چی راه میندازن؟!
زری خانم ـ جنگ راه میندازن تا اسلحه هاشون فروش بره دیگه!بعدشم جنگ که بشه خرتو خر میشه و تو خر توخری،هرکی هر کاری دلش بخواد میکنه!حالا ببین چه کله گنده هایی پشت این جریانن!حالا تو میخوای جلوی اینا واستی!داری بقول بابک پیغمبرشون رو ازشون میگیری!تا حالام اگه نفهمیدن شانس تو بوده!
بابک ـ حالا شما چی می گین؟می گین چیکار کنیم؟
زری خانم ـ من می گم ارمین از این جریان بگذره!تا حالاشم خدا براش خواسته که زنده س!این یارو که خبرچینه واسه هر خبر بیست پوند،بیست و پنج پوند میگیره.ببین این جریان چقدر خطرناکه که تا دویست پوند از من نگرفت دهنش رو وا نکرد!
بابک ـ یعنی این جریان هیچ راهی نداره؟
زری خانم ـ یه راهش م اینه که بریم سفارت ایران و تمام جریان رو براشون بگیم.مگه اینکه اونا ازمون حمایت کتت.تازه اینکارم که بکنیم موضوع مثل توپ صدا میکنه و جاروجنجال بپا میشه!
«اینارو که گفت یه سیگار از بابک گرفت و روشن کرد.بابک دوتا سیگارم واسه خودش و من روشن کرد و داد دست من و رفت نشست.
چند دقیقه ای فکر کردم وبعد گفتم»
ـ من تصمیم خودمو گرفتم.بهار رو دوست دارم تا آخرشم هستم.حالا هر چی میخواد بشه بشه.از مردنم ترسی ندارم.می مونین شماها.یعنی زری خانم که هیچی!میتونه همین الان از اینجا بره و شتر دیدی ندیدی!انگار نه انگار که ماهارو می شناسه.این از زری خانم.می مونه بابک.همین امروز من از اینجا می رم. می رم یه هتل. بهار رو که عقد کردم دستش رو می گیرم و می ریم ایران.اونجا دیگع مملکت خودمونه و دستشون بهمون نمی رسه.
زری خانم ـ می گم تو تموم کشورا اینا آدم دارن!یعنی چی دستشون بهت نمی رسه!؟
ـ رسیدم رسید!بالاخره خدا بزرگه.اگه شماها فکر می کنین که من بهار رو ول میکنم اشتباه کردین!جون منه و جون بهار! توکلمم به خداس.اینا تا بخوان بفهمن چی شده به امید خدا ما رسیدیم ایران.
بابک ـ حالا چرا بغض کردی؟!
ـ شماها نمی فهمین من چی میگم!بهار واسه من یه دوست دختر یا یه نامزد و یا یه همسر نیس!اون کسی که برای من مقدر شده!بهار سرنوشت منه.هم تو خواب ازم خواستن که نجاتش بدم و هم خودم میخوام که نجاتش بدم!هیچکسم نمی تونه جلومو بگیره!شماهام بهتره خودتونو بکشین کنار.از همین الان انگار نه انگار که همدیگرو می شناسیم.کسی با شماها کاری نداره.منم دلم نمیخواد بخاطر من بلایی چیزی سرشماها بیاد!مخصوصا بابک که از برادر بیشتر دوستش دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....