انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Shirin | شیرین


زن

 
بابک ـ بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن!فکر کردی من چه جور رفیقی م؟فکرکردی یه همچین وقتها تنهات میذارم؟دیگه ننه من غریبم بازی درنیار.زری خانم رو راست گفتی.باید بره سرخونه وزندگیش.خودمون یه کاریش می کنیم.
«زری خانم خندید و گفت»
ـ شماها فکر کردین که من این چیزا رو واسه خودم گفتم؟فکر کردین از مردن می ترسم؟
من انقدر مار خودم تا افعی شدم!شماها هنوز سرگذشت منو نمی دونین .چیزا تو این زندگی دیدم که اینا پیشش مثل بازی یه!فقط خواستم جریان رو بدونین که چشم بسته تو کاری نرفته باشین من عمر خودم رو کردم چیزی م تو این دنیا نیس که بهش دل بسته باشم.سرمم درد میکنه واسه این جور کارا!منم باهاتونم.شاید خیلی کارا ازم بربیاد.
دیگه هرچی خدابخواد همون میشه.والسلام.
بابک ـ حالا خودت چه خیالی داری؟
ـ میخوام دو تا بلیت هواپیما بگیرم واسه ایران.حالا تا ببینم بهار کی حاضر میشه بیاد ایران.
بابک ـ نه این فایده نداره.رد هواپیمارو می تونن پیدا کنن.باید بلیت هواپیما بگیری اما یه جوری دیگه بریم.اول با کشتی می ریم و بعدشم زمینی.
زری خانم ـ راست میگه.اینطوری سخت می تونن پیداتون کنن.باید یه جوری ایز گم کنیم!واسه چند تا کشور بلیت زمینی می گیریم.بعضی جاهاشم من می تونم یه کارایی بکنم!بهار نباید همین جوری از این کشور خارج بشه.باید گذرنامه ی جعلی جور کنیم!باید با یه اسم و مشخصات دیگه بهار و از اینجا حرکت بدیم که زود نتونن ردش رو پیدا کنن.من یکی رو می شناسم که از این کارا میکنه.
بابک ـ خب الحمدالله.اینم که جور شد.برم یه چایی دم کنم که الان رویا و بهار سرو کله شون پیدا میشه.چایی کهنه بهشون بدیم.پس فردا سرمون سرکوفت می زنن که قبل از عروسی شتره شلخته بودین و ما آدم تون کردیم!
«نیم ساعت بعد رویا رسید و یه ربع بعدش بهار اومد.یه کت و دامن آبی خوشرنگ با یه بلوز خیلی قشنگ پوشیده بود و موهاش رو پشت سرش بافته بود که تا نزدیک کمرش می رسید. مثل یه تیکه ماه شده بود!همون دم در که از آسانسور پیاده شد وسلام کرد فقط مات واستادم و نگاهش کردم.جدا خسروپرویز حق داشت که عاشق یه همچین صورتی بشه! فرهاد بیچاره م حق داشت که مثلا بعد از خبر مرگ شیرین دیگه زندگی رو نخواد!
همونطور واستاده بودم و بهش نگاه میکردم وبهارم بهم میخندید که بابک گفت»
ـ انشاالله بعد از عروسی ،من کادو،یه جوراب واریس براتون می آرم!
بهار ـ جوراب واریس؟!
بابک ـ اره دیگه!این آرمین هر وقت شمارو می بینه میخواد نیم ساعت سرپا واسته و شمارو نیگاه کنه!بابا پیغمبرمون تموم شد از بس تو نگاش کردی!نگاه کردن زیادی استهلاک داره!بدن طرف ساییده میشه و از بین می ره کم کم!
«خندیدیم و رفتیم تو نشستیم.بابک برامون چایی و میوه آورد و اونم نشست که بهار از تو کیفش دو تا جعبه درآورد و داد به من و گفت»
ـ سرخود رفتم یه کاری کردم ارمین!رفتم دو تا انگشتر واسه خودمون خریدم.
«بعد یکی از جعبه ها رو وا کرد و نشونم داد.یه انگشتر مردونه بود.خیلی قشنگ و گرون قیمت!اون یکی م یه انگشتر طلای خیلی شیک بود با نگین های الماس.»
ـ این یکی رو من باید برات می خریدم.
بهار ـ چه فرقی میکنه؟بعدا خیلی چیزا می تونی برام بخری.
بابک ـ شکر خدا ازدواجم با تکنولوژی پیشرفت کرده و اتوماتیک شده!زن آدم همه کارا رو میکنه.فقط شوهره باید بگه «بع»!
زری خانم ـ پاشیم بریم که دیر میشه.برای ساعت پنج و نیم وقت گرفتم.
«پنج تایی از خونه راه افتادیم.ماشین بهار رو گذاشتیم تو پارکینگ که جلو خونه دیده نشه.بعد با ماشین بابک حرکت کردیم و ده دقیقه بعد جلوی یه ساختمون که زری خانم نشونمون داد واستادیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.
یه دفتر بود.زری خانم زنگ زد و یه مرد پیر در رو وا کرد.بهار به زری خانم گفت که شماها برین تو.میخواست با من تنهایی صحبت کنه.وقتی اونا رفتن تو در دفتر رو بست و به من گفت»
ـ ببین آرمین هنوز هیچی نشده میخوام بدونی کاری که داری میکنی خیلی خطرناکه!اونا حتما دنبالمون می آن و برای تو خطرناکه!یعنی به قصد کشتن تو می آن! هنوز اتفاقی نیفتاده.می تونی از همین جا برگردی وهمه چیز رو فراموش کنی منم بر میگردم و می رم دنبال زندگیم.خوب فکراتو بکن و بعد تصمیم بگیر.حالا چی میگی؟
ـ تو بلدی آشپزی بکنی؟
«نگاهم کرد و بهم خندید و گفت»
ـ دوستت دارم آرمین.
«دست همدیگرو گرفتیم و رفتیم تو دفتر.
زری خانم و بابک و رویا شاهد ازدواج مون شدن و عقد تموم شد.انگشتری رو که از طرف من برای خودش خریده بود ازش گرفتم و دستش کردم.بقدری انگشتاش ظریف بود که می ترسیدم انگشتش تو دستم بشکنه!
وقتی بهار انگشتر رو به انگشت من کرد گفت»
ـ برای همیشه عشق خاموش من!
«همه برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن.وقتی اومدیم بیرون زری خانم گفت»
ـ امشب شام همه مهمون من.می ریم کاباره.
«بهار یه دفعه ناراحت شد که بابک گفت»
ـ هیچ مهم نیس.حالا حالاها وقت برای اینکارا هس.بهتره برنامه هارو خراب نکنیم.اونا نباید از جریان بویی ببرن.
زری خانم ـ راست میگخ.حالاباشه واسه یه شب دیگه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهار ـ در ضمن جاهایی مثل کاباره که شلوغه نباید من با کسی دیده بشم.خطرناکه!
زری خانم ـ اینم راست می گی.پس فعلا از اینجا بریم تا بعد.
«سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.بابک ماشین بهار رو از پارکینگ درآورد وبهار با همه خداحافظی کرد و زری خانم و بابک و رویا رفتن بالا.
بهار سوار ماشین شد و در طرف دیگه رو وا کرد و به من گفت سوار شم.دوتایی حرکت کردیم و رفتیم پشت در خونه مون.دم پارک.پیاده شدیم و رفتیم تو پارک.هوا تاریک شده بود و بارونم نم نم می اومد.دوتایی روی یه نیمکت زیر درختا نشستیم و بدون حرف،صدای بارون رو گوش کردیم.هیچکس تو پارک نبود.راستش کمی ناراحت بودم.دلم نمیخواست بهار از پیش م بره.کمی که گذشت بهار دستم رو گرفت و گفت»
ـ چرا دیگه نگاهم نمیکنی؟باهام قهر کردی؟
«بهش خندیدم»
بهار ـ من دلم خیلی بیشتر از تو میخواد که پیش ت بمونم،مخصوصا امشب!اما نمیشه.ترو خدا ناراحت نباش.تو که ناراحتی من غصه میخورم.
ـ دلم نمیخواد دیگه تنهام بذاری.
بهارـ منم دلم نمیخواد.
ـ تو تازه مال من شدی!
بهار ـ توام تازه مال من شدی!برای من رفتن خیلی سخت تره اما چاره نیست یعنی فعلا چاره نیست.صبر داشته باش.اینطوری بهتره.من دلم میخواد با لباس عروسی بیام خونه ی تو.نه اینجوری.می فهمی؟
ـ می فهمم.
بهار ـ خیلی دوستت دارم آرمین.
ـ چرا به عشق من ،عشق خاموش میگی؟
بهار ـ عشق تو ساکت و بی صداش اما گرم!
«صورتم رو بوسید و بلند شد»
ـ کی می آی؟
بهار ـ خیلی زود.
«دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شد و گفت»
ـ بهم فکر کن .مرتب فکر کن تا بیام.
«حرکت کرد و رفت .برگشتم روی نیمکت نشستم و به انگشترم نگاه کردم.
کجا رفت؟!چرا انقدر زود؟براش تو دلم دعا کردم.
ـ شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد بیچاره!
«بابک بود .پشت سرم واستاده بود و داشت می خندید»
ـ شد من جایی برم و تو نتونی پیدام کنی؟
بابک ـ بدبخت من یه فرستنده ی کوچیک کردم یه جای تو!هر جا بری پیدات میکنم!
ـ بی تربیت!
بابک ـ آدم صبح به صبح دویست تا مرغ رو سرپا بگیره و کنف نشه!آدم پنچری چرخ قطار رو بگیره و کنف نشه!دلت رو صابون زده بودی واسه امشب آره!؟
بیچاره بدبخت !پاشو پاشو بیا بریم خودم امشب دامادت کنم!
تا منو داری غم نداشته باش و منت این خانما رو نکش!
«اینو گفت و از پشت نیمکت پرید و اومد کنار من نشست و گفت»
ـ الهی من بمیرم واسه هرچی دل عاشق داغ دیده س!هی بدو و این در اون در بزن و با بدبختی زن بگیر،اونوقت بعد ازعقد عروس خانم بذاره و بره!تازه بدبختی اینه که نمیشه هیچی م بهش گفت!معلوم نیس چه قدرت های دیگه ای هم داره که به ما بروز نداده!حرف بهش بزنی یه دفعه یه وردی چیزی میخونه آدم میشه مگس!حالا هی ویزویز کن!کیه که حرفت رو گوش بده!؟زیادم ویزویز کنی با مگس کش محکم می زنه تو کله ت که ریق ت در بیاد!
ـ اّه!حالمون رو بهم زدی بابک!
«بابک بلند شد ویه سیگار از تو جیبش دراورد و پرسید»
ـ فندک داری؟
ـ نخیر!
بابک ـ کبریک داری؟
ـ نخیر!
بابک ـ سنگ آتیش زنه داری؟
ـ گمشو!
«بلندشو و از زیر درختا رفت جلوتر زیربارون واستاد.سیگار رو گذاشته بود گوشه ی لبش و دستاشو کرده بوده تو جیب اورکتش و همونجور واستاده بود»
ـ بیا زیر درختا.خیس می شی زیر بارون!
بابک ـ اولا که دارم دوش می گیرم!برگشتم خونه حوصله ی حموم کردن ندارم!همین جا الان سرمو چنگ می زنم!دوما تا یکی پیدا نشه این سیگار رو برام روشن نکنه ازاینجا جم نمیخورم.تازه یه آرزو هم تو دلم کردم که تا براورده نشه نمی آم!
ـ بدرک!واستا تا سرما بخوری.
«یه دو دقیقه ای همونطوری واستاد!»
ـ بیا این طرف پسر!سینه پهلو میکنی ها!
«بازم گوش نکرد.یه کمی که گذشت از دور دو تا دختر پیداشون شد و همونجور که می اومدن جلو بابک رو نگاه میکردن و می خندیدن.بابک همونطوری واستاده بود و تکون نمیخورد.
تو همین موقع دخترا با خنده اومدن طرف ما و سلام کردن.بابکم بهشون سلام کرد.یکی از دخترا به انگلیسی گفت»
ـ اسم من آنته س،اینم هاش دوست مه.
بابک ـ اسم منم بابکه،اینم ارمین سگ مه!
«دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت»
ـ شمام مثل ما حوصله تون سر رفته که تو این بارون اومدین پارک؟
بابک ـ نه جانم من همیشه همین وقتا سگمو می آرم پارک می گردونم!
«باز دخترا خندیدن و گفتن»
ـ چرا زیر بارون ایستادین؟
بابک ـ دنبال فوضول می گردم!یعنی دنبال کبریت می گردم!
«دخترا دوباره خندیدن و یکی شون از تو کیفش یه فندک درآورد و سیگار بابک رو روشن کرد.بابک یه نگاهی به فندکش کرد و گفت»
ـ چه فندک قشنگی!میشه بگین از کجا خریدینش؟
«دختره آدرس یه مغازه رو داد که بابک گفت»
ـ میشه ازتون خواهش کنم با هم بریم و اون مغازه هه رو بهم نشون بدین؟آخه من اینجا غریبم و نابلد!
«دخترا یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد یه نگاهی به ما و بعد گفتن»
ـ اتفاقا اون فروشگاه سر راه مونه.خوشحال می شیم اگه بتونیم به شما کمکی بکنیم.
«بابک برگشت یه نگاهی به من کرد و زود گفتم»
ـ بابک من جایی نمی آم ها!دارم جدی می گم.
«یه نگاهی به من کرد و به فارسی گفت»
ـ خاک بر سر بی بخارت کنن!!اون وقت که زن نداشتی چی بودی که حالا که زن گرفتی باشی؟!
«بعد برگشت به دخترا گفت»
ـ ببخشین خانما.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
این پدرسگ خرسیگاری نیس!یعنی وقتی که باید سیگار بکشه می ره تو ترک و وقتی که نباید سیگار بکشه چپق م جلوش بذاری میکشه!
«دخترا که منظورش رو فهمیده بودن زدن زیر خنده و گفتن»
ـ پس ما دیگه می ریم.از آشنایی تون خوشحال شدیم.شب بخیر.
«بابک همونطور واستاد و سیگارش رو کشید .وقتی سیگارش تموم شد اومد و واستاد جلوی منو و همونجور عصبانی نگاهم کرد!»
ـ چیه؟!
بابک ـ هیچی.
ـ پس چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
بابک ـ میخوام ببینم الاغ چندتا گوش داره و گوشاش چقدر درازه!
ـ میرم به رویا می گم ها!
ـ برو بگو!مادرسگ!
ـ مرده شور اون زبونت رو ببرن!خجالت نمی کشی این مزخرفا رو به من می گی؟!
«بازم همونجور واستاد و نگاهم کرد و منم روم رو کردم یه طرف دیگه که دست کرد تو جیبش بسته ی سیگار رو درآورد ویه دونه گذاشت .گوشه ی لبش و گفت»
ـ بازم می رم دنبال فندک بگردم امااگه ایندفعه یکی خواستی مارو ببره و مغازه ی فندک فروشی رو بهمون نشون بده و تو نیومدی پدرتو در می آرم!
«تا اینو گفت دست کردم و بسته ی سیگار و سیگاری رو که گوشه لبش بود ازش گرفتم و گفتم»
ـ حالا دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
بابک ت کاریم نمیخواستم بکنم.تا آدم یبس و سرد مزاجی تو پیشم نشسته باشه دست و دلم بکار نمیره!
«همونطور نشسته بود و به درختا نیگاه میکرد.تا سه تا دختر از دور پیداشون شد.بابک همونجور که میخندید گفت«آرزو از اعماق قلبم به زبونم ترسیده مرادم رو می گیرن!» بعد بلند شد و رفت طرف دخترا و گفت:
ـ ببخشین خانما میشه خواهش کنم به من کمک کنین؟
«بعد دست کرد از تو اون یکی جیبس یه نمی دونم سایه چشم بود ریمل بود چی بود که درآورد و نشون دخترا داد و گفت»
ـ من با لوازم ارایشی آشنایی ندارم اینو برای مادرم خریدم میخواستم شما که وارد هستین اینو ببینین که مارک خوبی یه؟
«تا دخترا سایه چشم رو دیدن یکی شون گفت»
ـ البته!این یه مارک بسیارمعروف و گرون قیمتی یه!رنگهاشم خیلی طبیعی یه!
بابک ـ پس سرم کلاه نرفته؟
ـ نه اصلا من خودم خیلی دلم میخواد از این مارک بخرم اما متاسفانه خیلی گرونه.
بابک ـ اِ...!چه قابلی داره؟اصلا این مال شما!
ـ جدی میگین ؟!مال من؟!
«مات مونده بودم وبهش نگاه میکردم که بابک با خنده بهم نگاه کرد!اون یکی دختره گفت»
ـ خوش بحالت ناتاشا!کاشکی اون مال من میشد!
بابک ـ شمام غصه نخور عزیزم!بیا!
«دوباره دست کرد تو جیبش و یه رژلب درآورد و داد به اون یکی دختره وگفت»
ـ من از اینا یه خروارتو خونه مون دارم!اگه بیاین من همه رو بهتون نشون میدم!
«تا اینو گفت یکی از دخترا گفت»
ـ حتما!خونه تون کجاس؟
«بابک اومد یه چیزی بگه که من بلندشدم و گفتم»
ـ من رفتم بابک!
بابک ـ اِه...!کجا؟!صبرکن!
«راه افتادم که بابک دو قدم دنبالم اومد و دوباره برگشت و سایه چشم و رژ لب رو از دخترا گرفت و بهشون گفت»
ـ ببخشین دخترا.این دایی مه!دید کادوی مادرم رو دادم به شما بهش برخورد!حالا میره خونه شکایتم رو به مادرم میکنه!
«بعد در حالیکه دنبال من می دوئید بهشون گفت»
ـ فرداشب همین موقع بیاین اینجا براتون یه خروار از اینا میارم!
«برگشتم نگاهش کردم.داشت میخندید و دنبالم می اومد.دخترا مات واستاده بودن و ماهارو نگاه میکردن. وقتی رسید بهم گفت»
ـ الهی ننه ت داغت رو ببینه آرمین!ببین چه جوری با زندگی من بازی میکنی؟!
ـ بابک واقعا تو دیگه چه جونوری هستی؟اینارو دیگه از کجا آورده بودی؟!
«درحالیکه میخندید گفت»
ـ اینارو کادو واسه رویا گرفته بودم.
ـ اون وقت داشتی می دادیشون به این دخترا؟!
بابک ـ چه فرقی میکنه؟همه برکت خدان!
«مرده بودم ازخنده»
ـ برو گمشو!تو دیگه خیلی فاسد شدی!
بابک ـ ببین حالا دختره چقدر تو دلش به تو فحش میده که باعث شدی سایه چشم به این گرونی از دستش بره!حالا چرا انقدر تند می ری؟
ـ می ترسم این دفعه چهارتا دختر به پستمون بخورن!
بابک ـ نترس.تا آرزو نکنم براورده نمیشه!منم دیگه آروز نمیکنم.تموم آرزوهامو داری به باد می دی تو!من هی ارزو میکنم ،تو می پرونی شون!
«بعد برگشت پشتش رو نگاه کرد و یه دفعه به من گفت»
ـ بدو آرمین!دخترا دارن دنبالمون می آن که خونه مونو یاد بگیرن وسایه چشمارو غارت کنن!بدو که همیشه من به آرزوهام می رسیدم این دفعه ارزوهام دارن به من می رسن!بدو که رسیدن!
«با خنده و شوخی رسیدیم خونه .وقتی رفتیم بالا، دیدیم رویا رفته.بابک به زری خانم گفت»
ـ خب حالا که رویا رفته ،شمام مثل یه دختر خوب به ماها شب بخیر بگو و دندون هاتو مسواک بزن و برو لالا کن که من و این پسره امشب فعالیت فوق برنامه داریم!
«زری خانم خندید و گفت»
ـ نمی خواین بقیا سرگذشتم رو براتون تعریف کنم؟
بابک ـ باز میخواین قوطی بگیرو بشون بدی دستمون؟!هرشب سرمارو با قصه گرن میکنی و از زندگی میندازی مارو زری خانم!پاک شدیم عابد و زاهد!تو این چند روزه کوچکترین خطا ازم سر نزده!ضعف گرفته تم!تمام انرژی ای که این چندساله ذخیره کرده بودم مصرف شد و از بین رفت!
«زری خانم غش کرد از خنده و گفت»
ـ این بابک خیلی شیطونه ها!همیشه اینطوری بوده یا از وقتی اومده اینجا اینطوری شده؟
ـ از بچه گیش همین جوری بود!خیلی منو اذیت میکنه!اگه بدونین امشب تو پارک چه آتیشی سوزوند!
بابک ـ دارم واکسینه ت میکنم که پس فردا زنت اومد تو خونه ت هرچی اذیتت کرد طوریت نشه!
«بعد رفت وچندتایی چایی ریخت و آورد و یکی داد به زری خانم و یکی م گذاشت جلوی من رومیز و گفت»
ـ بخور قربونت برم بخور جون بگیر که هرچی اذیتت کنم حقته!
زری خانم ـ چرا انقدر اینو اذیت میکنی؟
بابک ـ از بس دوستش دارم.طفل معصوم خیلی بی سرزبونه!آدم بی سرزبون رو باید زد تو سرش نااگاه بشه!یادمه تو کلاس تو ایران زمان دبیرستان همیشه من شلوغ میکردم و یقه ی این گیر می افتاد!
زری خانم ـ مگه با هم تو یه مدرسه بودین؟
بابک ـ تو یه مدرسه که بودیم هیچ ،تو یه کلاسم که بودیم هیچ،تازه دوتایی بغل هم رو یه نیمکت می شستیم!این بچه درس خون بود.من هی سرکلاس شلوغ میکردم و نمیذاشتم حواسش جمع درس باشه!اینم به باباش می گفت و باباش هر سال سه بار کلاسش رو عوض میکرد که پیش من نباشه.منم می رفتم به ناظم مون می گفتم«آقا این کلاس بچه های بی تربیت داره میشه ما کلاس مونو عوض کنیم؟»
ناظم بیچاره م هیچی نمی گفت و منو میفرستاد تو کلاس آرمین! خلاصه از دست من خلاصی نداشت.هرجا می رفت مثل سایه دنبالش بودم!درسهارو این میخوند نمره ی بیست رو من می گرفتم!سرجلسه امتحان می شستم بغلش و هی از رو دستش تقلب میکردم!عوضش تو مدرسه از ترس من بچه ها جرات نمیکردن نگاه چپ بهش بکنن!
یادمه یه دبیر داشتیم که شمالی بود.انگار اهل رشت بود.ب یچاره آدم خیلی خوبی بود و خوبم درس می داد فقط لهجه شمالی داشت.من همیشه سرکلاس این چند تا مگس از خونه می گرفتم و می آوردم مدرسه.ب عد سرکلاس ریق مگسه رو درمی آوردم و یه تیکه کاغذ کوچولو می چسبوندم در اونجاش!بعد ولشون میکردم رو هوا!یه دفعه می دیدی دو سه تا تیکه کاغد سفید دارن رو هوا واسه خودشون پرواز میکنن! بعضی وقتام به پای مگسای نخ سفید می بستم و ولشون میکردم.دبیر بیچاره مون نیگاه میکرد و می دید چند تا تیکه نخ سفید رو هوا از این ور کلاس می رن اونور کلاس برمیگردن!مگسا که خسته میشدن تا یه جا می شستن بچه ها پرشون می دادن!دبیرمون تا می اومد کلاس ما به بچه ها می گفت «پسرم اون پنجره را پیش کن،بد میاد نخا و کاغذا راه می اوفتن تو کلاس!»
بعدا که فهمید جریان چیه و کار کار منه تا منو می دید بهم می گفت سوتوده پدرسگ،تی توخم ببات نیستی!»
یه بارم چندتا مگس از تو خونه گرفتم و هر کدوم رو گذاشتم لای یه تیکه پنبه و آوردم سر کلاس.نوبت زنگ این دبیرمون که شد پنبه ها روخیس کردم و پرت کردم طرف طاق کلاس.پنبه ها چسبید به طاق.یه ربع که گذشت پنبه ها خشک شد و صدای ویز ویز مگسا بلند شد!حالا ویزویز نکن کی ویزویز بکن!یکی دوتام نبودن که!ده دوازده تا مگس بودن! یه سنفونی ای راه انداخته بودن که چایکو فسکی باید می اومد می دید و کیف میکرد!تا کلاس ساکت میشد و دبیرمون میخواست درس بده مگسا شروع میکردن!ویزویزویز،ویزویزوی� �،ویز!ویز!یکی شون ویلن می زد،یکی شون ساک سیفون میزد،یکی شون ترمپت می زد و بقیه م با هم میخوندن!بچه هام مخصوصا ساکت می شدن که صدا قشنگ بیاد!
دبیرمون یه نیم ساعتی صبر کرد و هیچی نگفت و بروش نیاورد اما مگه میشد؟!بچه ها یه لحظه ساکت می شدن و تا مگسا شروع میکردن با هم خوندن اونام می زدن زیر خنده!دبیرمون که دید دیگه نمیشه درس داد،گچ رو پرت کرد یه طرف و به من گفت سوتوده بیا اینجا.منم خیلی خونسرد رفتم پای تخته آروم دستش رو گذاشت رو شونه و گفت«من مرد مردانه از تی دوو تا سوال دارم .اگه راستی ش با من بازگو کردی که سلامت اگه نه،با چپ دستم می زنم راست گوشت!»
گفتم بفرنائین آقا.گفت«خودم آگاهم که لای پنبه ها مگس کار گذاشتی.اما ماندم سرگردان که شی ژوری اینارو چسباندی ب طاق کلاس؟»
خودم مرده بودم از خنده!اومدم بگم که آقا من نکردم که گفت«اووو!سوتوده جان حاشا نکن که کار تو پدرسوخته س.»دیدم خیلی عصبانیه.بگم نه کتکه رو خوردم.این بود که حقیقت رو بهش گفتم و آماده ی کتک شدم که یه دفعه خودشم زد زیر خنده و گفت«آووو!فکر شیطانم ب این توکنولوژی نمی رسه!»خلاصه اون روز درس رو تعطیل کرد و همگی به کنسرت مگسا که در گام دوماژور اجرا میشد گوش کردیم و خندیدیم!یادش بخیر چه روزی بود.چه خاطره ای شد واسه همه مون!یادته آرمین!
ـ بله شاهکارات یادمه!
بابک ـ چه دبیر بامعرفتی م بود و اون سال دو نمره از یه درس دیگه کم آوردم رفتم بهش گفتم بیچاره به اون یکی دبیره رو انداخت و برام دو نمره رو گرفت یادش بخیر.
«زری خانم غش کرده بود از خنده»
ـ حالا میذاری زری خانم سرگذشتش رو تعریف کنه؟
بابک ـ الان نه.بذار ترتیب شام رو دیم و قبلش یه دوش بگیریم که داستان تموم شد بپریم تو رختخواب!بپر جیشت رو بکن که آخر داستان خوابت ببره من حوصله ی سرپا گرفتنت رو ندارم ها!
ـ بی تربیت!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 17


«شام مون رو خوردیم و کارامون که تموم شد،چند تا چایی ریختم و بردم تو سالن.سه تایی چایی مون رو خوردیم.زری خانم توفکر بود.آروم آروم چایی ش رو خورد و هیچی نگفت .کمی که گذشت زری خانم یه سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن.بعدش شروع کرد به گفتن»
ـ اونایی که برات تعریف کردم یادتون هس؟
بابک ـ تمامش.مخصوصا سکانس های آموزشی ش!اونارو همین الان ازم بپرسین یه واو توش جا نمیندازم!پنجاه بار تا حالا مرورشون کردم،فقط این چند روزه وقت نکردیم بریم آزمایشگاه و بصورت علمی؛درسامون رو آزمایش کنیم.یعنی صحنه ها رو حفظ یم،اما عملی آزمایش نکردیم!
زری خانم ـ تو گفتی و منم باور کردم!
بابک ـ اجازه خانم!بجون بابامون آزمایشگاه درش قفل بود وگرنه ما شاگرد تنبل نیستیم!ولی قول می دیم از فردا شب درسهای عقب افتاده مون رو جبران کنیم!
«زری خانم خندید و گفت»
ـ حالا دیگه گوش کنین که میخوام بقیه ش رو براتون بگم.
«پک آخر رو به سیگارش زد و سیگار رو خاموش کرد و همونطور که دودش رو از دماغش میداد بیرون گفت»
ـ تا اونجا گفتم که یارو لباس شخصی یه،بعد از خواستگاری از خونه مون رفت،خواهرای بزرگترم دمق بودن اما بابام با دمش گردو میشکست.ننه م برایش یه چایی ریخت.وقتی چایی ش رو هورت کشید گفت«نمیشد بهش جواب نه بدیم .طرف لوله هنگ ش خیلی اب می گیره!یعنی نمیشه م دختر رو تو خونه نگه داشت.حالا گیرم بخت آبجی بزرگاش هنوز وا نشده باشه!نباید که این یکی رو سیاه بخت کرد!
با این چند جمله هم وجدان خودش رو راحت کرد و هم رسم و رسومات رو ماچ کرد و گذاشت کنار!
فرداش ،بعداز صبحونه، رفتم اتاق حاجی.تا وارد شدم پرسید دیروز چه خبر بود اونجا؟جریان رو بهش گفتم.رفت تو فکر.بعدش بلند شد و از تو صندوقچه ش،دو تا اسکناس پنج تومنی درآورد و گرفت جلو من و گفت«زری جون،یه چیزی بهت میگم نه و نو تو کار نیار و دل منو نشکون.الانم که تو واسه جاهاز پول لازم داری.این ده تومن رو بگیر و یه کار کوچولو واسه من بکن»گفتم چیکار کنم؟گفت«بشین تا برات بگم.»نشستم که گفت«این ده تومن،پول دو برج کار کردن باباته.خیلی پوله ها زری!»فقط نگاهش کردم که گفت«حالا گوش کن چی بهت میگم.»سرش رو آورد در گوشم و شروع کرد به حرف زدن!دیدم داره چرت و پرت میگه و یه چیزایی ازم میخواد که از جام بلند شدم.تا دید دارم می رم گفت«خیلی خب،جهنم!پنج تومن روش»!
محلش نذاشتم و اومدم بیرون.تا پامو گذاشتم تو حیاط که دیدم دم در اتاق مون محشر کبری شد!یعنی کبری خانم دستش رو گذاشته در گوشش و نعره ها میکشه که نگو!
یه دفعه خواهرام و ننه م ریختن سرش و دِ بزن!یکی گیس ش رو می کشید،یکی گازش می گرفت!یکی چنگش مینداخت!خلاصه هر طرف می چرخید،از یکی میخورد!همسایه ها ریختن در اتاق ما و کبری خانم رو از دست آبجی هام نجات دادن که کبری خانم شروع کرد به ابروریزی کردن!چیزا میگفت که عرق سرد به تنم نشست!دلم میخواست چاک دهنش رو جر بدم!اما هرچی می گفت حقیقت بود!چشماشو بسته بود و با فریاد به همسایه ها می گفت«بدبختا مگه کورین و نمی بینین که دخترای این پتیاره خانم محل رو آباد کردن؟!اینجا رو کردن....خونه!صد رحمت به ناحیه جفت پنج!شدن....رسمی!اگه می رفتن بیرون کثافتکاری میکردن که حرفی نبود!هر روز دارن سرمیخورن تو رختخواب شوورای ما!یکی دوتا نیستن که!همه شون اینکاره ن!»
بعد به ننه م فحش میداد و می گفت«شدی خانم رئیس آکله خانم؟!نون...بهت ساخته؟!خوش بحالت!بگو اون شوور قر مسافت کلاش رو بذاره بالاتر!تا از خونه میزنه بیرون،هر کدوم از این....خانما می تپن تو یه اتاق!می م از دستتون کمیسری عارض میشم!
تااینا رو گفت ننه م و آبجی هام دوباره ریختن سرش!همسایه ها جداشون کردن که یکی دوتا ازمردای همسایه که هنوز سرکار نرفته بودن اومدن جلو و پریدن به کبری خانم!هرکدوم یه چیزی بهش می گفتن.یکی می گفت«خجالت بکش زن،ننگ رو مردم نبند!»یکی دیگه ش می گفت«چاک دهنت رو ببند!حسودیت میشه دارن دخترشون رو به یه آدم حسابی شوهر میدن؟!»یه دفعه حاجی نعمت م از اتاقش اومد بیرون واونم پرید به کبری خانم بدبخت!با توپ و تشر بهش گفت«زنیکه ی بددهن این حرفا چیه میزنی؟!ماها از اون وقت که این خونواده ی نجیب اومدن تو این خونه یه چیز بد ازشون ندیدیم!همه ش خوبی!همه ش مهربونی!پاشو لنگ و پاچه ت رو جمع کن جلو مرد غریبه!»
اینارو که گفت پوزخند رو رو لبای اون دو تا مردهمسایه دیدم!آبجی بزرگم یه نگاهی به من کرد و خندید!بعد حاجی به ننه م و ماها گفت«شما بفرمائین تو اتاق این زنیکه سر صبحی زده به کله ش و هرچی لایق خودشه از دهنش می آد بیرون!بفرمائین تا من بعدا خدمتش برسم!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اینارو که شنفتم دهنم وامونده بود!کبری خانم بدبخت داشت حقیقت رو می گفت اما همه زدن تو دهنش!بعدا فهمیدم که جریان چی بود و چرا مردا از ماها دفاع کردن.حاجی که تکلیفش معلوم بود.آبجی هام براش کار میکردم وپول بهش می رسوندن.اون دو تا مردم که می ترسیدن اگه قضیه رو بشه ممکنه ما ازاون خونه بریم و سرشون بی کلاه بمونه!خلاصه اینجا بود که دیدم چطوری حق رو ناحق کردن!کبری خانم بدبخت دیگه لال شد و چادرش رو پیچید به خودش و راه افتاد طرف اتاقش.وقتی از جلوی من رد میشد یه نگاه بهم کرد که از خجالت آب شدم!دیگه دلم ازاونجا کنده شد.خدا خدا میکردم که یارو زودتر بیاد و منو عقد کنه و ورم داره و باخودش ببره.دیگه طاقت دیدن و شنیدن این چیزا رو نداشتم!مخصوصا که دیگه همه چی علنی شده بود!ای صلوات به قبر اون بابام که مارو ورداشت و ازده مون آورد تو اون خراب شده!
خلاصه فرداش یارو با دو تا آجان اومد خونه مون.بابام جا خورده بود.یارو میخواست منو ورداره و ببره.بابام میخواست اول عقد کنیم و بعد با هم بریم اما یارو می گفت ماموریتش جلو افتاده و باید همین الان حرکت کنه.می گفت کار دولت شوخی وردار نیس.بابام تا خواست ایش ونوش کنه یارو لبه ی کتش رو زد کنار و چشم بابام به پارابلومش افتاد!دیدن پارابلوم همون و راضی شدن بابام همون!
دردسرتون ندم،ننه م یه بغچه واسم پیچید و بیست تومن م پول داد بهم و راهی م کرد خونه ی بخت!باقی بقایت!جانم فدایت!این شد خواستگاری و شیرینی خورون و نامزدی و عقد و عروسی ما!والسلام!
منو می گی؟!یه دفعه ترس ورم داشت.گریه م گرفت..جرات نمیکردم از خونواده م جداشم.حداقل هر چی بودن،خونواده م بودن.شاید برای اولین و آخرین بار بود که بابام رو بغل میکردم!هنوز بوی عرق تن خسته و رنج کشیده ش تو خاطرم مونده!وقتی بغلم کرد حالی بهم دست داد که حاضر نبودم با هیچ چیز خوب دنیا عوضش کنم.دلم نمیخواست ازتو بغلش بیام بیرون!شوخی نبود،بعد از چهارده پونزده سال،بابام یه بار بغلم کرده بود!شما بچه های عزیز دردونه نمی فهمین من چی میگم.تا یادتون می آد،عزیز پدر و مادر بودین و چیزی که کم نداشتین،محبت پدر و مادر بوده!ماها اون وقتا اگه یه لبخند رو لب بابامون می دیدیم تاآخر اون روز با کیف همین یه خنده ی خشک و خالی خوش بودیم.
حالا که فکر میکنم می بینم این مردم ما،این مملکت ما چه روزهایی رو گذرونده تا حداقل به اینجا رسیده که آدماش معنی بعضی چیزارو بفهمن!
اگه خواستیم یه ذره امنیت داشته باشیم ،اگه خواستیم یه خرده بهمون احترام بذارن،اگه خواستیم چهار تا مدرسه داشته باشیم،اگه خواستیم دو تا دکتر داشته باشیم،اگه خواستیم یه چیکه آب تمیز از شیر آب تو گلومون بریزیم،اگه خواستیم یه خرده قانون داشته باشیم،اگه حق خودمون دونستیم که اندازه یه سر سوزن سرگرمی داشته باشیم،اگه توقع داشتیم که چهار تا کله گنده که بالا سرمون بودن و بهمون امر ونهی میکردن و واسه مون تکلیف روشن میکردن به چشم یه آدم به ما نگاه کنن،اگه خواستیم که تو پیری و کوری حداقل خیالمون راحت باشه که از گشنگی نمی میریم چه بدبختیایی کشیدیم!
تازه هنوزم که هنوزه وقتی بازنشسته می شیم باید راه بیفتیم دنبال یه کار تا خرج و دخل مون با هم جور بشه!ناسلامتی زیر پامونم نفت خوابیده!حالا بیا این خارجیا رو نیگاه کن!کارش که تموم میشه.از یه دقیقه استراحت و تفریحش نمی گذره!از مهر مادرش میگذره که از تفریحش نمی گذره!تازه وقتی م که بازنشسته شد،مسافرت هاش شروع میشه.همه چیزشم روبه راه.مریضم که بشه،بیمه چشمش کور میشه و تمام خرج و مخارجش رو میده!تا روزی که زنده س تامینه.چرا؟
واسه اینکه بعنوان یک انسان قبولش کردم.بخاطر اینکه خودشون باور دارن که انسانن!حق و حقوق شون رو می دونن چیه!
حالا ما!تو یه مدرسه دولتی که وارد می شیم همه ش باید مواظب حرف زدن مون باشیم که نکنه یه چیزی از دهن مون بپره و به تریش آقای مدیر بر بخوره و یا اسم بچه مون رو ننویسه و یا اگرم نوشت نکنه با بچه مون چپ بیفته و مرتب بچزونه تش!حالا بگیر برو تا اداره ها و چی و چی و چی!
بابک ـ قربونت زری خانم،ما اول جوونی مونه!می ریزن می گیرن مونا!اینا چیه داری میگی؟!
«زری خانم خندید و یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد و گفت»
ـ خلاصه از بغل باباهه اومدم بیرون و نگاهش کردم.دو تا چیکه اشک از چشماش سرخورد اومد پائین و رفت لای ریشش!
«اینجا که رسید چشماشو بست ویه مدت همونجور ساکت موند.بعد که چشماش رو وا کرد،یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید افتاد رو صورتش!
بعد یه پکی به سیگارش زد و گفت»
ـ بگذریم که دنیا محل گذره!آقایی که شماها باشین با دل خون از همه خداحافظی کردم تا آخرین نفر آبجی بزرگم بود.وقتی بغلش کردم بهم گفت«زری ایشااله خوشبخت بشی.ماها که افتادیم تو راه کج،ایشااله تو عاقبت بخیر بشی»این رو گفت و گریه کنون رفت تو اتاق.چی بگم؟!یه من بودم،صد من شدم!انقدر غصه تو دلم جمع شده بود که میخواستم فریاد بکشم!اما گیرم که فریاد بکشی،کیه که صدات رو بشنفه؟!بالاخره یارو دو سه تا سرفه کرد که یعنی وقت تنگه.بعد اومد جلو و با قربون صدقه منو راه انداخت طرف ماشین.قربون صدقه هاش دلم رو گرم کرد.با خودم گفتم که حداقل یه شوهر مهربون گیرم اومده که بهش تکیه کنم.
ننه م اززیر قران ردم کرد و سوار ماشین شدیم و حرکت.از شیشه عقب پشت سرم رو نگاه کردم.مادرم در حالیکه گریه میکرد،یه کاسه آب ریخت پشت ماشین.بابام دستش رو گرفته بود جلوی چشماش تا گریه ش معلوم نشه.خواهرامم همونجور که گریه می کردن برام دست تکون میدادن و همسایه هام دور وورشون بودن.ماشین که پیچید تو یه کوچه،تمام این پرده ی نمایش یه دفعه تموم شد.شروع کردم زار زار گریه کردن.واسه اولین بار بود که از خونواده م جدا میشدم اونم چه جداشدنی!یه دفعه از این ور بریدم ورفتم یه طرف دیگه که اصلا نمی شناختم و نمی دونستم که چیه و کیه!
خلاصه هرجوری بود جلوی گریه مو گرفتم که نکنه به شوهرم بربخوره.کمی که جلو رفتیم یکی از آجان ها پیاده شد و ما حرکت کردیم.من و شوهرم عقب نشسته بودیم واون یکی آجانه جلو پشت فرمون.یه ربع طول نکشید که از تهران اومدیم بیرون و افتادیم تو جاده.جاده که چه عرض کنم؟درب و داغون.وقت تون رو نگیرم،بالاخره بعد از دو روز رسیدیم جنوب و مسافرت تموم شد.
یه شب تو راه موندیم.از کل مسافرتم اینو براتون بگم که فقط ماشین ما تو جاده بود و تک و توک کامیون.تو راهم چه کشیدم بماند که همه ش معذب بودم!اون منو زن خودش می دونست اما من ناراحت بودم چون هنوز شرعا زنش نشده بودم و دلم چرکین بود و نمی تونستم بهش چیزی بگم!اونم که ول کن نبود!
خلاصه نزدیک ظهر رسیدیم به....شهر که نبود،یه چیزی بود بهتر وبزرگتر از ده خودمون!حالا اونجاها آباد شده اون زمونا فقط از....یه اسمش بود که شهره!
ماشین رفت ورفت و رفت تا رسیدیم به یه باغ و واستادیم و آجانه چندتا بوق زد ویه پیرمردی در رو وا کرد و یه نگاهی به ما انداخت و بعد اون یکی لنگه در رو وا کرد و ما رفتیم تو و در باغ پشت سرمون بسته شد.از تو همون ماشین دور و ورمو نگاه کردم.یه باغ خیلی بزرگ بود و پر از درخت نخل.یه استخر خیلی بزرگن اون طرف تر جلوی یه عمارت سفید و قشنگ بود.البته بعدا فهمیدم که بهش استخر میگن!تا اون موقع ازاین چیزا ندیده بودم!خلاصه تو باغ سه تا عمارت بود.یکی خیلی بزرگ و دو تا کوچیکتر.
کوچیکترا ته باغ بودن وبزرگه وسط.جای خیلی قشنگی بود.گفتم آقا جلال،آخه اسمش جلال بود حالا فامیلی ش بماند.گفتم اقا جلال اینجا کجاس؟آدماش با بیرون فرق دارن!خندید و گفت«اینجا یه هتل بزرگه .فقط م آدم حسابی ها رو توش راه میدن»راست می گفت از تو شهر که رد می شدیم آدما مثل ده خودمون بودن زنا همه با نقاب و چادر عربی ومردا با دشتاشه.البته تو ده ما مردا دشتاشه تن شون نبود.امااینجا مردایی که جلو عمارت رفت و آمد میکردن با کت و شلوار بودن و زنا همه بی حجاب و با لباسای لختی پختی!پرسیدم آقا جلال این زنا چرا اینجوری لباس پوشیدن که بازم خندید و گفت«اینا خارجی ن!ایروونی نیستن!»
خلاصه ماشین رسید جلو عمارت بزرگه و واستاد.آقای جلال به من گفت تو همین جا تو ماشین بشین تا من اتاق بگیرم.پیاده شد و رفت.ده دقیقه بعد با یه مرد چاق و نیمه ایرانی و نیمه عرب که لهجه داشت برگشت.یارو از پشت شیشه ی ماشین یه خرده منو نگاه کرد وبعد شروع کرد با آقا جلال حرف زدن و بعد دوتایی رفتن تو.از آجانه پرسیدم اینا چی می گفتن؟گفت آقا جلال داره باهاش چونه میزنه که اتاق رو ارزون تر بگیره.یه خرده که گذشت،آقا جلال پیداش شد و اومد در ماشین رو وا کرد و به من گفت«پیاده شو که همه چی جور شد»بقچه م رو ورداشتم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم پائین.چند تا زن واستاده بودن و به من نگاه میکردن.منم سرم رو گرفتم بالا و قرص واستادم!از اونا که چیزی کم نداشتم!ناسلامتی شوهرم مامور دولت بود و ماشین دولت زیرپاش!کم چیزی نبود!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اآقا جلال دست منو گرفت و از پله ها برد بالا و رفتیم تو عمارت.عجب جایی بود!مثل گل!کف ساختمون همه موزائیک ،دیوارا سفید مثل برف.کله به کله تابلو زده بودن به دیوار.همه جا پر بود از گلدونای بزرگ گل.یه طرفم یه جعبه بود مثل جعبه آیینه!همه ش از شیشه که توش ماهی های قشنگ این ور و اون ور می رفتن.مات واستاده بودم و دور و ورم نگاه میکردم که آقا جلال بهم گفت«اون بیست تومن رو که مادرت بهت داده بده به من که اینجا اعتبار ندراه.یه دفعه گم و گور میشه»دست کردم از تو بقچه م،بیست تومن رو درآوردم و دادم دستش و دوباره درو دیوار رو نگاه کردم که آقا جلال گفت«تو برو رو یه مبل بشین تا من اسباب اثاثیه رو بیارم تو»واله تا اون موقع من مبل ندیده بودم .صندلی چرا.اما مبل نه!آروم رفتم روی یکی ش نشستم و بقچه م رو گذاشتم بغل دستم.زیرم اونقدر نرم بود که نگو!تو اون گرمای جنوب اینجا پنکه ها کارمیکرد که کرده بود اونجا رو مصل زمهریر!دلم میخواست دولاشم و زمین رو ماچ کنم که چه شوهری نصیبم شده!
همین جوری که نشسته بودم و دور و ورم رو نگاه میکردم و کیف میکردم،یه زن خوشگل و بلندقد خارجی اومد جلوم و با فارسی شیکسته پیکسته بهم گفت«بلند شو ببینم»
فهمیدم طرف مدیر اونجاس.بلند شدم که گفت«اسمت چیه؟»بهش گفتم.پرسید «چندسالته؟»اونم بهش گفتم یه نگاهی به من کرد و سری تکون داد و رفت.اومدم بشینم که یارو مرد عربه که یه خرده پیش با آقا جلال داشت حرف میزد با یه زن نسبتا چاق اومدن جلوی من.دوباره همونجور واستادم.دوتایی منو نگاه میکردن و باهم حرف میزدن.با هم عربی صحبت میکردن.یه خرده که گذشت زنه با لحن خیلی محکم داد زد«عباس!»تا صداش بلند شد یه مرد جوون گردن کلفت دوئید و اومد جلوش و گفت«بله حشمت خانم»زنه بهش گفت«این گندو که ها رو ازش بگیر و بنداز بیرون»!
منو میگی؟!یه نگاه دور و ورم کردم که ببینم گندوکه چیه که زنه میگه؟!نگو بقچه و چادر منو میگه!اومدم به اعتبار آقا جلال یه دری وری بهش بگم که محکم خوابوند تو گوشم که خون از دماغم راه افتاد!دستم رو گرفتم زیر دماغم و مات بهش نیگاه کردم!یه چپ چپی به من نگاه کرد و بعد با عربه رفت!مونده بودم چطور شده و چطور نشده که یکی از اون دختر خارجیا که موهای بوری داشت اومد جلوم و گفت«بچه کجایی؟»باز جا خوردم!این خارجیا چرا همه فارسی حرف می زنن؟!ازش پرسیدم اینجا کجاس؟گفت«کجا دوست داری باشه؟»گفتم هتله؟
گفت «اره هتله»گفتم این آقا جلاله ما رو نفهمیدی کجا رفت؟گفت«همین جاهاس تو فعلا این چادر و بقچه ت رو بده به عباس تا بهت بگم»گفتم صدسال اگه بدم!گفت«یه چک دیگه که بخوری ،میدی»نگاه کردم دیدم همون زنه چاقه اون ته واستاده و داره چپ چپ بهم نگاه میکنه.هنوز خون دماغم بند نیومده بود.
از ترسم بقچه رو دادم به پسره.اما چادرم رو ندادم.راه افتادم برم بیرون که اقاجلال رو پیدا کنم که پسره زد تخت سینه م و پرتم کرد رو مبل و چادرم رو محکم از سرم کشید و برد.اومدم جیغ بکشم که دختره گفت«داد وفریاد نکن که کتک میخوری»پرسیدم آخه چرا؟!گفت«محض ارا»گفتم الان آقا جلال رو صدا میکنم پدرشونو در بیاره!مگه کشکه؟!پارابلوم کمرشه این هوا!دختره خندید و گفت«خاک بر سر خرت کنن!»هنوز نفهمیدی اینجا کجاس و چی به روزت اومده؟»گفتم چی به روزم اومده؟گفت«بدبخت آقا جلال فروختت و رفت»گفتم رفت؟کجا؟!گفت«سر قبر ننه ش!چه میدونم»گفتم آخه واسه چی منو فروخت؟!
گفت«کارش اینه بی غیرت!هرچند وقت به چندوقت یه دختر برو رو دارو از تهران به هوای زن گرفتن و عروسی کردن ور میداره ومی آره اینجا و می فروشه به اینا»گفتم میفروشه واسه کلفتی؟!گفت«نه،واسه....گی»!
مات بهش نگاه کردم!دو سه تا دختر خارجی یه دیگه م اومدن جلوم و باهام به زبون شیرین فارسی سلام و علیک کردن!اصلا نمی فهمیدم چی شده که یکی از دخترا گفت«بابا درست حالیش کنین بدبخت رو!»پرسیدم چی رو حالیم کنین؟!گفت«این آقا جلال و چندتا دیگه کارشون اینه.امثال ماهارو به هوای اینکه باهامون عروسی کنن از ننه بابامون جدا میکنن و می آرن اینجا و میفروشن به اینا.اینام مارو تعلیم میدن واسه....گی!
اینجا مثل مدرسه س.فقط مدرسه ...ها!از تو تهرون وشهرای دیگه،دخترای خوشگل رو سوار میکنن و می آرن اینجا و بهشون رقصیدن و عشوه گری و لوندی و ...گی یاد میدن وبعدش یا میفروشن مون به پولدارا و شیخ های اون ور آب و یا وقتی آموزش مون تموم شد برمی گردونن تهران و می شیم خانم...!»
محکم زدم تو سر خودم!تازه فهمیدم چقدر بدبختم!اگه میخواستم...گی کنم چرا این همه راه اومدم و از خونواده م دور شدم و تو ولایت غریب اسیر شدم؟!خب همونجا تو تهران می موندم و ور دست آبجیم کار میکردم!شروع کردم به گریه کردن و زار زدن.
یکی از دخترا رفت و یه دستمال خیس آورد و خون دماغم رو پاک کرد.بقیه م نشسته بودن دور و ورم و بهم مهربونی میکردن.حال منو می فهمیدن چون یه روزی این برنامه واسه خودشون پیش اومده بود.
خلاصه یه خرده که گذشت و از اون حالت جا خوردن و گیجی که در اومدم بلند شدم از ساختمون برم بیرون که دم در عباس جلوم رو گرفت.دخترا اومدن که منو ببرن تو باالتماس به عباس گفتم جون مادرت ترو به ارواح خاک امواتت بذار من بیرون رو یه نیگاه بکنم.شماها اشتباه می کنین،اقا جلال نرفته اون منو دوست داره،عقدم کرده بخدا!
عباس یه نگاه به من کرد و یه نگاه به حشمت خانم.برگشتم و با التماس به همون زن چاق که آرایش غلیظی م داشت نگاه کردم که یه اشاره به عباس کرد و عباس از جلوم رفت کنار.پریدم بیرون،اما نه از آقا جلال خبری بود و نه از اون آجانه و نه از ماشین!امیدم ناامید شد وبرگشتم تو ساختمون.بغضم دوباره ترکید و به یکی از دخترا گفتم راست راستی منو فروخت و رفت؟که گفت«اره بابا!داشت سر قیمت تم چونه میزد!دست آخر هزار تومن گرفت و رفت»همونجا نشستم رو زمین به گریه کردن.
بعد انگار حشمت خانم بهشون اشاره کرد که اونام منو بلند کردن و از اون ساختمون بردن بیرون و رفتیم طرف یه ساختمون دیگه که آخر باغ بود.باغ که دیگه چه عرض کنم زندان و قفس من!تا رسیدیم تو اون ساختمون،همون زن خارجی یه با حشمت خانم دنبالمون اومدن تو.یه زن چاق و سیاه م باهاشون بود.
زن خارجی یه که اسمش آلیس بود یه خرده ای منو نیگاه کرد وبعد با زبون نیمه فارسی به حشمت گفت«رنگ موهاش خوبه.چشم و ابروشم خوبه.باید فقط آرایش بشه»بعد حشمت خانم به اون زن سیاهه گفت«دده خانم،ببرش حموم و یه لباس حسابی تنش کن و بیارش پیش من»تا اومد بره بیرون پریدم جلوش و گفتم ترو خدا خانم چه بلایی میخواین سرمن بیارین؟بخدا من اینکاره نیستم!من دختر نجیبی م .تو رو اون کسی که می پرستین بذارین من برم....
دیگه نذاشت بقیه ی حرفامو بزنم و گفت«گوش کن دخترجون،همه ی ماها که اینجا می بینی یه روزی مثل تو بودیم حالام زیاد فرقی نکردیم.چیزیم ازمون کم نشده.هرکی م تو زندگی یه کاری داره ویه سرنوشتی.بالای توام هزار تومن پول دادم و تا پنجاه شصت برابرش رو بهم برنگردونی ولت نمیکنم.اینجا آخر خطه!خودتم اذیت نکن کم کم عادت میکنی.بعدا می فهمی که زندگی ت بهتر از سابق میشه اینجا.تازه شانس آوردی که جلال آوردت و به من فروختت!خیلی ها از این شانسا نمی آرن!اگه بر و رویی نداشتی الان جلال فروخته بودت به یکی از این باجگیرای قلعه و شده بودی مترس ش و روزا باید اونو راه مینداختی و شبم باید تو قلعه کار میکردی!»
دیدم طرف خیلی زرنگ تر از این حرفاس!دیگه چی داشتم بهش بگم که گفت«فکر فرار رو هم از سرت بیرون کن.اینجا بازم زیر بال و پر خودمی.دست هر آشغالی م نمی دمت.فوق هر شب با یه ادم حسابی طرف می شی!از اینجا پات رو بذاری بیرون ،تا تهران باید پنجاه تا لاشخور جوابگو باشی و تازه اگه بتونی برسی تهران هزار تا کوفت و مرض گرفتی که دیگه به درد هیچ کی نمیخوری!فکر فرار به کله ت بیفته داغت میکنم!»اینارو گفت و رفت.دده سیاه م دست منو گرفت و برد ته ساختمون که حموم بود.
خلاصه سرو تنم رو که شستم آوردم بیرون و یه لباس قشنگ تنم کرد.تو آینه که خودمو نیگاه کردم نشناختم!یه خرده که گذشت یه زن خارجی یه با دو تا زن دیگه اومدن اونجا و منو نشوندن به ارایش کردن.اول ابروهامو و صورتم رو بند انداختن و بعد یکی شون موهامو خیلی قشنگ برام زد وبعد درست کرد و یکی شون ناخن های دست و پام رو درست کرد و برام لاک زد و به مچ پام یه زنجیر انداخت و خلاصه دو ساعتی بهم ور رفتن تا کارم تموم شد و بلند شدن و رفتن.اونا که رفتن،پریدم جلو آینه چی دیدم!اصلا خودمم رو نشناختم.شده بودم مثل یه تیکه ماه!
همونطور که داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم و کیف میکردم یه دفعه حشمت خانم رو از تو آیینه پشت سرم دیدم.داشت بهم میخندید.برگشتم طرفش که گفت«راضی هستی؟ببین چقدر خوشگل شدی!»بعد یه زنجیر طلام انداخت گردنم و گفت«اینم مال خودت.شام وناهارم بهترین چیزا رو بهت میدم.بهترین لباسارم برات میخرم بشرطی که جفتک نندازی!حالا بیا بریم»بهش گفتم حشمت خانم این دامنم خیلی کوتاس،خجالت میکشم آخه تا حالا بدون چادر از اتاق خونه مون بیرون نرفته بودم چه برسه به این لباسا که تا بالای زانوم معلومه!گفت اونارو دیگه ول کن.به این لباسام عادت میکنی.یه خرده خجالتم برات بد نیس،شیرین ترت میکنه!برو اورسی ها تو بپوش بریم»
جلو در یه جفت اورسی پاشنه بلند و خیلی قشنگ که یه عمر آرزوش رو داشتم گذاشته بودن.پوشیدم و دنبال حشمت خانم راه افتادم.تا از ساختمون بیرون اومدیم هرچی مرد بود واسه م سوت زد!تو دلم قند آب میکردن!یعنی از یه طرف فکر اینکه بعدا باهام چیکار میکنن و چی به سرم میآد می ترسوندم و از یه طرف ازاین طرز لباس پوشیدن و آزاد بودن و آرایش کیف میکردم!همونطور که به طرف ساختمون بزرگه می رفتیم پرسیدم حشمت خانم حالا سرمن چی می آد؟گفت«فعلا کسی باتو کاری نداره.باید خیلی چیزا یاد بگیری.چن وقت که بگذره خودت هوس کار کردن میکنی!فقط هرچی بهت یاد میدن خوب گوش کن ویاد بگیر.خیلی ها از اینجا به جاهای بالاتر رسیدن!حواست باشه یه امروزی بهت چی گفتم!اینجا بهت خیلی چیزا یاد میدن.خوب یاد بگیر»گفتم چی بهم یاد میدن؟گفت«اولیش اینکه یاد می دن چطور دل یه مرد رو ببری!این خودش یه هنره!بعد یاد میدن چطور برقصی»گفتم جلو همه برقصم؟!گفت«آره مگه چیه؟!»گفتم حشمت خانم من نمی تونم از این کارا بکنم.واستاد و نگاهم کرد و گفت«ببین اگه باهات بد تا نکردم واسه این بود که فکر میکنم مثل اونای دیگه نیستی.به این روی خوش منم نیگاه نکنسگ بشم شمرم جلودارم نیس!می تونستم همون اول
بدم این عباس و سه چهار تا نره غول دیگه باهات معامله ای بکنن که دو ساعته روت واشه و خیالت راحت!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه ساعت که دست اینا باشی،رقص که هیچی جلو همه لخت راه میری!اگه اینکار رو باهات نکردم واسه این بود که مثل بقیه فقط زرزر نمیکردی و اشکت دم مشکت نبود!فهمیدم عاقلی و وضع الانت رو فهمیدی.بعدشم تمام این آدما که تو زندگی ت دیدی،از صبح تا شب می رقصن تا یه لقمه نون پیدا کنن!حالا ما اینطوری می رقصیم و اونا یه طور دیگه!چن سالته؟»گفتم پونزده سالمه.
گفت«ببین تمام این کارا رو که گفتم باید بکنی و خیلی کارای دیگه!
حالا خودت بگو که با زبون خوش اینکارا رو میکنی و مطیع من هستی یا عباس و بچه ها رو صدا کنم؟!»یه فکری کردم و دیدم بد جایی گیر کردم.اگه یه کلمه ی عوضی حرف بزنم ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد!این بود که فکر کردم فعلا چیزی نگم تا بعد شاید خدا یه راهی پیش پام بذاره.گفتم من مطیع شمام.گفت«آفرین.من تو کارم خبره م.اشتباه نمیکنم.ترو هم درست شناختم.سر به راه باشی طرفت چهار تا آدم پولدار و اسم و رسم دارن.بخوای عشوه شتری واسه م بیای،لاشخورا رو میندازم به جونت!حالا بیا بریم و هر چی از این دخترا دیدی یاد بگیر که به دردت میخوره!»
خلاصه دوتایی رفتیم تو ساختمون بزرگه و حشمت خانم گفت«برو از اون میز هرچی غذا دوست داری واسه خودت بکش و بخور»نگاه کردم دیدم گوشه ی سالن یه میزه به چه بزرگی و روش هرچی فکر کنی غذا هس!از مرغ گرفته تا ماهی و کباب و برنج و چی و چی و چی که تا حالا رنگش رو تو زندگیم ندیده بودم!یه بشقاب ورداشتم و رفتم سر میزب و از هر کدوم چند تا تیکه گذاشتم توش و یه بشقابم کوت برنج کشیدم ورفتم رو یه مبل نشستم و شروع کردم به خوردن که حشمت خانم در حالیکه میخندید با یه لیوان لیموناد اومد پیشم و گفت«عین روزای اول خودمی!بخور که نوش جونت!»لیوان رو از دستش گرفتم وگفتم دست شما درد نکنه حشمت خانم،چه غذاهای خوشمزه ای!اینو گفتم و شروع کردم دوباره به خوردن!چقدرم بهم چسبید!
«باتعجب ازش پرسیدم»
ـ با اون همه غم و غصه چطور می تونستین غذا بخورین؟!
زری خانم ـ میتونستم دیگه.
ـ یعنی دیگه ناراحت نبودین؟
زری خانم ـ چرا.
ـ پس چه جوری غذا از گلوتون پائین می رفت؟!اگه من جای شما بودم تا چندروز لب به غذا نمیزدم و با هیچکس م حرف نمی زدم و همه ش تو فکر فرار بودم!
بابک ـ آخه تو خری عزیزم!تابع احساساته تی!زری خانم عاقل بوده ومنطقی!
شاعر میگه:چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور
«زری خانم که می خندید گفت»
ـ آفرین!
بابک ـ آفرین به من یا به شاعر؟.
زری خانم ـ به هردو!یعنی این طفلک آرمین م تقصیری نداره.دل پاکه و احساساتی.یعنی ما بیشتر شرقی ها اینطوری هستیم.همین م باعث عقب افتاده گی و بدبختی مون شده.
ـ احساسات یکی از افتخارات ما شرقی هاس!این غربی ها،یه کدوم عاطفه و احساس ندارن!عاطفه و احساس و بهم رسیدم واز حال همدیگه باخبر شدن رو باید از ما شرقی ها یاد بگیرن و پیش ماها پیداش کنن.
بابک ـواسه همینه که شکرخدا هیچ مشکلی نداریم!نسخه دست مونه و در به در دنبال یه قلم دوا میگردیم!مریض رو دست مون بال بال میزنه یه تخت تو مریض خونه های دولتی گیر نمی آریم که بخوابونیمش!همه از احساسات پاک مونه!
ـ تو حرف نزن!
بابک ـ حالا این خارجیای بی احساس!تا سرشون درد میگیره،یه کافر از خدا بی خبر با آمبولانس میرسه در خونه شونو و سوارش میکنه و می بردتش تو یه بیمارستان که تمام دکترای بی عاطفه و ستمکارن!بعد اون دکترای ظالم زود بهش میرسن و خوبش میکنن!چند روزم تو اون بیمارستان میخوابه و اون پرستارای نامهربون ترو خشکش میکنن و شرکت بیمه ی کشورش که کارمنداش شیطان پرستن تمام مخارجش رومیده و آقا باسلام و صلوات سرو مرو گنده بر میگرده خونه ش!تف به گور پدرشون بی عاطفه ها!بی احساس ها!
«زری خانم مرده بود از خنده»
بابک ـ باید به اینا گفت که بیاین احساسات رو از ما شرقی ها بیاموزن!دفترچه بیمه اعتبارش تموم شده یه ماه طول میکشخ تا تمدید بشه.تو این یه ماه مریض مون رو باید بذاریم تو فریزر که خراب نشه و نکنده تا دفترچه حاضر بشه!بعد دفترچه که دست مون رسید باید بریم....دکتره رو دستمال کنیم تا مریض مون رو با دفترچه ی بیمه ویزیت کنه اونم آیا بکنه،آیا نکنه!ویزیت که کرد باید مریض مون رو سنجاق کنیم به دفترچه بیمه و ببریمش داروخانه ی صلیب سرخ جهانی!تازه بهمون میگن که داروش پیدا نمیشه!باید دوباره مریض مون رو ورداریم ببریم پیش حکیم ناصر خسرو!اونجا حکیم بزرگوار دارو رو مهیا داره اما قیمت ش رو به ازا تمام روزهای سفرش محاسبه میکنه از قرار روزی یه قرص نون و یه کوزه آب!حالا حساب کن حکیم چند سال سفر کرده!
قیمت سر میذاره به فلک!بالاخره عاطفه ی نماینده ی فروش خیابون حکیم ناصر خسرو بجوش می آدویه تخفیف بابت روزهای تعطیل که حکیم سفر نمیکرده و شبا که حکیم خواب بوده بهت میده و دارو رو می گیری اگه تاریخ مصرقش مال دوره ی حکیم نبوده باشه!مریض رو با شوق در حالیکه اشک تو چشمات جمع شده و از عاطفه ی دارو فروش به هیجان اومدی،می رسونی خونه و میری یه لیوان آب بیاری که می بینی آب قطعه!زنگ می زنی سازمان اب،یارو با احساسات تمام و احترام زیاد میگه چیه؟!میگی چرا اب قطع شده؟میگه چه میدونم!حتما یه طوری شده دیگه!میگی آخه آب لازم دارم میگه حالا یه ساعت آب نخور نمی میری که!خلاصه آب ده دوازده ساعت بعد وصل میشه و یه لیوان اب می آری که دارو رو بدی به مریض که می بینی مریض ت کپک زده وبیات شده!یعنی مرده!حالا می ریم سر عواطف کفن و دفن!
ـ اِه!بذار ببینم سرگذشت زری خانم به کجا رسید!چقدرحرف میزنی؟!من برام عجیب بود که با اون همه ناراحتی چطوری زری خانم راحت نشسته و غذاش رو خورده!
زری خانم ـ ببین عزیزم احساسات خوبه اما منطقی ش!تو میگی این غربی ها احساس و عاطفه ندارن.پس چرا همه چیزشون درست و بجاس؟بخاطر اینه که مسئولیت سرشون میشه!حساب کتاب ازشون پس می گیرن .یارو تو کارش کوتاهی بکنه پدرش رو در می آرن!ربطی م به احساسات نداره!منم اگه اون روز راحت نشستم و غذام رو خوردم بخاطر این بود که باید اینکار رو میکردم.یعنی عقل و شعور و منطق بهم می گفت که بایداینکار ر بکنم حالا یه سوالی از خودتو دارم.اگه مجبور باشی تو یه خونه با یه آدم پدرسوخته ی گردن کلفت که زورت م بهش نمیرسه زندگی کنی چیکار میکردی؟همه ش می پریدی بهش که اونم کتکت بزنه و آش و لاش ت کنه یا باهاش صلح میکردی و به حرفش گوش میدادی تا فرصت فرار یاانتقام گیریت بیاد!فکر نمیکنی اگه قراره آدم باج بده بهتره به شیر باج بده نه شغال و کفتار؟
ـ خب چرا.
زری خانم ـ ببین مبارزه کردن و مقاومت چند نوع داره.یکی ش جنگیدنه!تازه باید اون وقتی بجنگی که امید پیروزی م داشته باشی!من اگه اونجا اشتباه میکردم یه ساعت بعد نعشم تو خرابه ها بود!خودم که نرفته بودم اونجا!به زور برده بودنم باید با سیاست رفتار میکردم.حشمت خانم برام نقشه ها داشت.اگه لج میکردم و می خواستم نونش رو آجر کنم خوراک عباس و دارو دسته ش میشدم!باید با حشمت می ساختم تا یه فرصت مناسب برام پیدا بشه.جنگ منم اینطوری بود!تازه مگه من حریف حشمت بودم؟!بعدها فهمیدم که چقدر خرش میره!این ور آب و اون ور آب ادم داشت!ده نفر رو تومملکت گذاشته بود سرکار،اونم سرچه کارایی!مگه میشد من یه الف بچه حریفش بشم؟!میگه؟
در کف شیر نز خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کوچاره ای
لب تر میکرد پنج دقیقه بعد نعش من توقبرستون بود!حالا گوش کنین بقیه ش رو براتون بگم.ناهارم که تموم شد یه اتاق تو یکی از اون ساختمون کوچیک های ته باغ بهم داد که تا اون روز تو عمرم ندیده بودم!فرش،تخت،کمد،میز توالت،حموم!
خلاصه مثل قصر بود واسه من!بهم گفت برم یه چرت بخوابم تا عصری.منم آقایی که شما باشین رفتم تو اتاقم و یه کله خوابیدم تا سر شب.سر شب دده سیاه اومد بیدارم کرد و صورتم رو شستم و رفتیم تو اون یکی ساختمون که کلاس های درس و آرایش اونجا بود.حشمت خانم واستاده بود وداشت با اون زن خارجی یه که بعدا فهمیدم دو رگه س حرف میزد.تا منو دید صدام کرد.رفتم جلو وسلام کردم.جواب داد و گفت«از امشب تو باید یاد بگیری که برقصی»گفتم من رقص بلدم گفت«کجا یاد گرفتی»گفتم بابام که نبود خواهرام رو سینی ضرب می گرفتن و همگی می رقصیدیم.گفت«اون فایده نداره.باید اصولی یاد بگیری»بعد به آلیس اشاره کرد که بره و به من گفت«دوست داشتی چیکاره بشی؟»گفتم دلم میخواست درس بخونم و به مملکتم خدمت کنم.گفت«حالا یاد بگیر خوب برقصی و به مملکتت خدمت کن!»گفتم با رقص به مملکتم خدمت کنم؟!گفت«آره مگه چیه؟»خندیدم و گفتم حشمت خانم چه جوری میشه با رقصیدن به مملکتم خدمت کنم؟!گفت«مملکت هم دکتر میخواد،هم مهندس میخواد،هم کارمند میخواد،هم عمله میخواد،هم رقاص میخواد،هم خواننده میخواد،هم نوازنده میخواد،هم وکیل میخواد،هم وزیر میخواد،هم....میخواد؛هم چی میخواد،هم چی میخواد!»
بابک ـ بسیار فرمایش متینی فرمودن حشمت خانم.اگه ما می تونستیم تلفیقی از تمام اینا درست بکنیم،تا حالا کره ی مریخ رو فتح کرده بودیم!حساب کن یه مهندس،علاوه بر تخصصش،هم بلد باشه برقصه؛هم بلد باشه بخونه!ببین چه مهندسی میشه!ساختمون میسازه پونصد طبقه!اندازه ی کوه قاف!یه دهن آواز سرساختمون بخونه و یه قری جلوی عمله و بنا بده عمله هه همچین شارژ میشه که آجر رو پرت میکنه ده طبقه بالا!تازه اگه بتونه پشت استانبولی گچ،یه ضربی هم بگیره که دیگه واویلا!هر کدوم از عمله ها براش مثل روبوت کارت میکنن ویه برج سی طبقه رو یه ماهه می برن بالا!عمله ها رو هم که میدونی چه جوری ن!دستشون گرم بشه یه روزه سه طبقه خونه می سازن!خدا رحمت کنه فردین رو تو فیلماس هر نقشی که داشت یه دهن آواز سرکار میخوند.کارگرا براش غش و ضعف می رفتن و رو حرفش حرف نمی زدن و خوب کار میکردن و حتما اون کارخونه م به سود دهی می رسید!
ـ بابک میذاری بقیه ی جریان رو گوش کنیم یا نه؟!
زری خانم ـ آره.خلاصه گفت هر مملکت احتیاج به تمام اینا داره.هر کدوم که نباشه یه گوشه ی کار ایراد پیدا میکنه.دیدم داره چرت و پرت میگخ بهش گفتم حشمت خانم اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شین؟
گفت بگو.گفتم آخه من تا حالا شنیده م که هر کی تو اینجور کارا بیفته آخرش بیچاره میشه.گفت«اره.تنهام این کارا نیس.اگه تو گیر یه راننده ی ناشی و بد بیفتی تصادف میکنی وبیچاره میشی!اگه گیر یه دکتر بد بیفتی و درست معالجه ت نکنه ناقص میشی و بیچاره میشی!اگه گیر یه پدر و مادر بی سواد و نفهم بیفتی و بچه شون باشی و درست تربیتت نکنن بیچاره میشی!اینکارم مثل اونای دیگه س.حالا شانست گفته و گیرمن افتادی.اگه حرف گوش بدی بیچاره نمی شی.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ عجب خانم با کیاستی بوده این حشمت خانم!اگه من اون زمونا یه کاره ای تو مملکت بودم اینو می کردم یه کاره ای!یه ماهه همه جا آباد میشد!
ـ بابک لال میشی یانه؟!
«زری خانم یه نگاهی با درد به بابک کرد و گفت»
ـ تمام این بدبختی هارو من کشیدم توکه نبودی بفهمی اونجا چه کثافت خونه ای بود!
ـ حالا گوش کن.ببین بهم چی گفت.بهم گفت«تمام دخترایی که اینجا می بینی همه شون گیر کسایی افتادن که تو کارشون وارد نبودن.همه شون یا پدر و مادر نداشتن یا داشتن و اندازه ی خر چیز حالی شون نبوده که سر از اینجاها درآوردن.همه شونم بدبخت و فقیر بودن.آدم که پول داشته باشه کارش به اینجاها نمیکشه.از قدیم گفتن....داد آدم پولدار و مردن آدم فقیر رو هیچکس ازش خبردار نمیشه!بعد گفت«تو به اسمای حالاشون نگاه نکن که میترا ومرجان و پروانه و فلان و فلانن!این اسم ها رواینجا واسه شون گذاشتم.اسم اصلی شون یا عفت بوده یا عصمت بوده یا عشرت!همه شونم وقتی پیش پدر و مادراشون بودن ارزوی یه جفت کفش پاشنه بلند ویه لاک ناخن و یه پیرهن بالا زانو و یه جفت جوراب نایلون به دلشون مونده بوده»تا اینو گفت بهش گفتم مثل خود من!گفت«باریک الله به تو!حالا برو خوب کارت رو یاد بگیر.»گفتم چشم.دوتایی رفتیم اون طرف سالن که چند تا دختر دیگه م بودن.دیدم یه دستگاهی گوشه ی سالن گذاشتن.پرسیدم این چیه؟حشمت خانم گفت«ضبط صوته تا حالا ندیدی؟»گفتم نه.آلیس رفت و روشنش کرد.
مات واستاده بودم و به صداش گوش میکردم!اصلا حواسم به دور و ورم نبود!یه دفعه دیدم حشمت خانم قاه قاه داره میخنده!خجالت کشیدم .گفت«خوبه از رقصیدن بدت می آد و خجالت میکشی اگه بدت نمی اومد و خجالت نمی کشیدی چیکار میکردی؟!»
خلاصه دردسرتون ندم.دوماهی طول کشید تا تعلیمات من تموم شد.همه چی بهم یاد داده بودن.مرتب م نرمش و ورزش میکردم.کسای دیگه بودن که اونجا زیر نظر همون خانمه که خارجی م بود تعلیم می دیدن اما استعداد نداشتن.اما من همه چیزو خوب یاد می گرفتم وبه کار می بستم.
روزا تمرین داشتم و شبا از تویه اتاقکی تو سالن رو نگاه میکردم.حشمت خانم بهم سپرده بود که حق ندارم برم توسالن.
اونجا یه سالن بزرگی بود حدود پونصد شیصد متر.بالاشم بیست سی تا اتاق بود.تو سالن مبل و میز و چی و چی وچی بود.همه شم شیک و قیمتی.شب که میشد اونجا برنامه بود و آدمااز هر شهری می اومدن اونجا و همه م پولدار.
بالاخره وقتی آموزشم تموم شد یه روز حشمت خانم منوکشید کنار و گفت«ببین زری دیگه کار یاد گرفتن تو تموم شده.باید امتحان خودتو پس بدی»یه نگاهی بهش کردم و رفتم تو فکر.تا اون روز رابطه م با حشمت خانم خوب شده بود.یعنی هرچی می گفت می گفتم چشم و هرکاری می گفت بکن می کردم.اونم ازم خیلی خوشش اومده بود.نمیخواستم کاری بکنم که نظرش در موردم عوض بشه واذیتم کنه.برگشتم بهش گفتم حشمت خانم راستش می ترسم.گفت«حق داری اما این فکر و بکن که اگه من همین الان ولت کنم و بذارم از اینجا بری،کجا میری؟آخرش اینه که باید برگردی پیش ننه و بابات دیگه!یا باید همون زندگی روتحمل بکنی یا بابات به زور شوهرت میده به یکی بدبخت تر از خودش!»تو دلم گفتم واله همون زندگی آرزومه!بعد که دید چیزی نمی گم گفت «تو که تا اینجا اومدی بقیه ش روهم برو.»
« دیدم چی بگم؟!جرات حرف زدن و مخالفت نداشتم.اب از سرم گذشته بود!یه کلمه حرف می زدم منو میداد دست عباس و دارو دسته ش!می دونستم اون حرفاشم بیخوده!چند وقت قبلش یه دختر ازاونجا فرار کرده بود.سه روز بعد گرفتنش و برش گردوندن.اونم با چه وضعی!تیرآب ریخته بودن تو صورتش!هیچی نگفتم و سرم رو انداختم پائین که گفت؟«آفرین همین امشب کارت شروع میشه.برو ببینم چیکار میکنی»
گریه م گرفته بود.هیچکس معنی اشک هام رو نمی فهمید و به فریادم نمی رسید!چیکار می تونستم بکنم؟به کی باید پناه می بردم؟نمیخواستم نجابتم رو از دست بدم.نمیخواستم آبروم بریزه.شرم داشتم ازخدا.
آخه چه طوری می تونستم با یه لباس که هیچ جایی م رو نمی پوشوند برم رو سن و جلواین همه مرد برقصم؟!همه ش تو این فکر بودم که چیکار میتونم بکنم!
بالاخره شب شد واومدن سراغم و یه دست لباس زرق و برقی تنم کردن و سر و صورتم رو آرایش کردن و بردنم پیش حشمت خانم.حشمت خانم پشت سن واستاده بود تا منو دید گفت«چیه؟چه ت شده؟»گفتم حشمت خانم پام پیش نمیره!یه نگتهی به من کرد وگفت«یه شبی همین جا که توواستادی من واستاده بودم!منم اون شب خیلی ترسیده بودم.اونی که اون وقتا جای واستاده بود گیس هامو گرفت و پرتم کرد تو سالن!واسه همینه که الانم همین جا واستادم!»اینو گفت وبرگشت پشتش رونگاه کرد که عباس و دارو دسته ش واستاده بودن.منم یه نگاهی به اونا کردم و دیگه معطل نشدم.دلم نمیخواست که دست هیچکدوم از اونا بهم بخوره.رفتم تو سالن و دیگه نفهمیدم چی شد!برام مثل مردن بود!جونی که باید می کندم.با گریه و اشک رفتم تو.رقصیدم و رقصیدم!گریه کردم و رقصیدم!
فکر میکردم شاید یکی معنی اشک هام رو بفهمه و به فریادم برسه،اما نشد!ولو شدم کف سالن و دیگه چیزی نفهمیدم.فقط بعد ها که ولوله بپا کرده بودم!.
«زری خانم اینجای سرگذشت که رسید سرش رو انداخت پائین و ساکت شد.بابک یه سیگار روشن کرد و داد دستش،منم رفتم فنجون هارو ورداشتم و رفتم چندتا چایی ریختم و آوردم.زری خانم خیلی ناراحت بود.یه پنج دقیقه ای که گذشت،سیگارش رو خاموش کرد و گفت»
ـ آره دیگه،این از اولین شبی که کار رو شروع کردم.با گریه رفتم تو سالن و به حالت بیهوش آوردنم بیرون.نمیدونم چه وقتی از شب بود که یه مرتبه از جام پریدم!دیدم تو اتاق خودمم و رو تخت خوابیدم وحشمت خانم بالا سرم نشسته.تا نگاهش کردم.بهم خندید و گفت«چه شوری انداختی تو دل این مردای بی ناموس!»چشمامو بستم و خودم رو انداختم رو تخت.یه خرده که گذشت گفت«چه حالی داشتی اونجا؟همه ش منتظر یه قهرمان بودی که بیاد نجاتت بده؟!»چشمامو وا کردم وگفتم شما از کجا میدونی؟گفت«از اونجا که یه شبی خودم همین خیال تو سرم بود اما اینا فقط خیاله!»
دیگه چیزی نگفتم.چشمامو بستم و خوابیدم.تو خودم احساس میکردم که خالی شدم.دیگه نه آبرویی برام مونده بود و نه نجابتی!آدم وقتی اینارو از دست میده تازه می فهمه که چه جواهری بودن!دیگه اصلا دلم نمیخواست چشمامو وا کنم.ازخدا میخواستم امشب که خوابیدم دیگه صبح بیدار نشم و خواب به خواب برم.ازخدا مرگمو اونشب خواستم!
اما بازم صبح شد و منم زنده بودم.همون موقع بود که زندگی من تموم شد.با همه می گفتم ومی شنفتم اما دیگه زرتاک نبودم.شده بودم یه چیز مصنوعی و باسمه ای.
تا دوسال دوسال ونیمی کارم فقط رقص بود.حشمت خانم کار دیگه ازم نمیخواست.خیلی ازاین پولدارا منو ازش میخواستن اما به همه شون جواب رد میداد و می گفت هنوز بچه س.این جریان بود تا من هیفده هیجده ساله شدم.از بچه گی دراومدم وشدم یه دختر کامل.خوشگلم شده بودم.یه روز حشمت خانم منو کشید کنار و گفت«زری ازامشب کارت عوض میشه»انگار دنیا رو زدن تو سرم!اون داشت کارایی که باید از امشب میکردم برام می گفت اما من حتی یه کلمه ش رو هم نمی فهمیدم!یه چیزایی به گوشم میخورد که صحبت رفتن به اون ور اب بود و رفتن پیش عربها اما من تو عالم خودم بودم وداشتم به بخت خودم نفرین میکردم.تقریبا آخر حرفاش بودکه به خودم اومدم و فهمیدم که باید از این به بعد چیکار کنم!دیگه تا شب هیچی نفهمیدم.
هرچی روز کوتاه میشد انگار عمر من بودکه کوتاه میشد!بالاخره شب شد و حشمت خانم صدام کرد و گفت«باید بری اون ور آب .منتظرتن.باعباس می ری و با عباسم برمیگردی.یه لنج دم آب منتظرتونه.»پرسیدم حشمت خانم کجا باید برم؟گفت«یکی از این جزیره ها»
خلاصه دوبار لباس برام آوردن و آرایش با عباس راهی شدیم.سوار لنج شدیم و رفتیم اون ور آب.یه ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم و پیاده شدیم .چند تا مرد با لباس عربی دم آب واستاده بودن و تا ما رسیدیم با عباس عربی صحبت کردن و همه باهم راه افتادیم و رفتیم.
دیگه شرمم میشه که بیشتر چیزی براتون تعریف کنم.خودتونم حتما فهمیدین که چیکار باید میکردمو چیکارکردم!
«اینجای داستان که رسیدیم.زری خانم ساکت شد و سرش روانداخت پائین.من و بابک بلند شدیم به هوای چایی آوردن رفتیم تو آشپزخونه.از همونجا صدای گریه کردنش رو شنیدیم!خودمونم خیلی ناراحت شده بودیم.یه ده دقیقه یه ربعی اونجا معطل کردیم وبعد با یه سینی چایی برگشتیم تو سالن.زری خانم دیگه اروم شده بود و گریه نمیکرد.وقتی چایی ش رو خورد یه سیگار براش روشن کردم ودادم بهش .یه پک زد و گفت»
ـ آره،چندسالی این برنامه ی منبود.ده دوازده بار رفتم اون ور آب و بقیه شم تو همون اتاقای بالا بودم.اصلا نمیخوام یاد اون موقع ها بیفتم اما هر دفعه که می رفتم اون ور آب بهم کلی طلا و جواهر میدادن.منم همه ش رو صاف میدادم به حشمت خانم.اونم ازاین کار من خیلی خوشش می اومد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«دوباره زری خانم ساکت شد و کمی بعد گفت»
ـ من این قسمت از زندگی روفراموش کرده بودم.دیگه نمیخواستم اصلا یادم بیاد!
«دوباره ساکت شد کمی بعد گفت»
ـ دیگه چیز تعریفی که براتون بگم نبود اونجا.فقط این برنامه ی من ادامه داشت.هفت هشت بار دیگه رفتم اون ور آب و دوسه بارم همونجا،تو یکی از اتاقای بالا یه همچین برنامه هایی داشتم تا دفعه ی آخر.حالا بقیه ش رو براتون تعریف کنم یابذاریم واسه یه شب دیگه؟
بابک ـ تازه ساعت 1 شبه!بگین دیگه!حالا کو تا وقت خواب؟!
زری خانم ـ پس گوش کنین تندتند بگم که خودم خوابم گرفته.
آخرین شبی که از این برنامه ها داشتم زندگیم رو عوض کرد.یادمه به پول اون وقتا هربار که پیش یکی از این آدما می رفتم؛هفت هشت هزار تومن گیر حشمت خانم می اومد!یکی دوبارم،دستبند و النگوی طلا به خودم دادن که منم دادمش به حشمت خانم همینم باعث شد که حشمت خانم نذاره زندگیم سیاه بشه!دفعه ی آخر باید تو همونجا می رفتم پیش یه کارخونه دار ایرانی.حدودا یه مرد پنجاه ،پنجاه و پنج ساله بود.
اون شب بعد از اینکه رقصیدن رفتم تو اتاقم و یه چرت خوابیدم تا شد ساعت دوازده شب.بعد صدام کردن ارایش کردم و لباسمو عوض کردم و رفتم تو اتاقای بالای سالن.
خیلی شب عجیبی بود.وقتی رفتم تو دیدم یه مرد که موهاشم جو گندمی بود رو یه مبل نشسته .کت و شلوار تنش بود و کراوات زده بود و یه بوی عطر خیلی خوبی م ازش می اومد.منم رفتم رو یه مبل نشستم و با هم خوش و بش کردیم و برامون میوه و شیرینی آوردن و چایی و شربت و از این چیزا.یه ساعتی نشستیم به حرف زدن،دیدم خبری نشد!شد یه ساعت و نیم،بازم خبری نشد!شد دو ساعت،بازم خبری نشد که بهش گفتم نمیخوای برات برقصم؟گفت«نه،رقصت رو پائین دیدم»یه خرده دیگه نشستم و حوصله م سر رفت.بهش گفتم کار دیگه باهام نداری ؟گفت«نه»مونده بودم این دیگه چی ازم توقع داره؟!از زندگی م پرسید،از بچه گی هام،از پدرم،از مادرم،از خواهرام.خلاصه منم که خیلی وقت بود واسه کسی درد دل نکرده بودم نشستم به تعریف کردن از گذشته م که چه جوری پام به اینجا کشیده شد.بعدش گریه م گرفت و شروع کردم به زار زدن بلند شد اومد جلوم و ناز و نوازشم کرد.اشکهامو پاک کردم وازش معذرت خواهی که ناراحتش کرده بودم.خلاصه تا نزدیک سحر فقط نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم.من از زندگیم می گفتم و اونم از کار و کسب ش.
دم دمای سحر یکی زد به در و من بلند شدم ازش خداحافظی کردم و رفتم پائین و رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.خیلی سبک شده بودم.عقده های دلم رو ریخته بودم بیرون.
یه دو روزی گذشت که دوباره یارو پیداش شد و منو از حشمت خواست.شب که رفتم پیشش بهش گفتم آخه تو چرا بیخودی پولت رو خرج میکنی؟تو که نه میذاری برات برقصم و نه کاری با من داری!چرا بیخودی پولای بی زبونت رو می ریزی تو جیب اینا؟گفت بشین کارت دارم.نشستم.یه خرده ای این پا و اون پا کرد و بعد گفت«ببین من یه چیزایی تو کله م افتاده.اما جرات ندارم به زبون بیارم!راستش فکر عملی کردنش رو هم که میکنم دلم می لرزه!»بهش گفتم پس برای چی اومدی پیش من و بهم میگی؟!گفت«نمیدونم چرا اومدم.ولی انگار یکی تو دلم می گفت که بیام و با تو صحبت کنم»گفتم حالا من چیکار باید بکنم؟گفت«دلم میخواد تویه چیزی بگی یا یه کاری بکنی که ترس از دلم بره و ته دلم قرص بشه»گفتم من اصلا نمیدونم که جریان چیه!چه برسه به اینکه چیزی بگم!گفت«حقیقتش اینکه از تو خیلی خوشم اومده!دلم میخواد از اینجا ببرمت و مال خودم باشی،اما می ترسم!»گفتم یعنی تو مرد گنده از من که یه زن لچک به سرم،کمتری؟!منو چهارده پونزده سالم بود که با پدرسوختگی آوردن اینجا.یه مرد بی ناموس،به اسم اینکه عقدم میکنه بابا و ننه م رو گول زد و منو آورد و فروخت به اینا!بیچاره بودم اما خودم رو نباختم و نترسیدم!
حالا تو که یه مردی از خودت شرم نمیکنی که میگی می ترسم؟!
یه کمی فکر کرد و بعد گفت«راست میگی.حالا بگو ببینم تو منو دوست داری؟»گفتم نه عاشقتم و نه دوستت دارم.سن و سالت هم ،قاعده ی بابامه.اما ازاون شبی که نشستی و به درد دلم گوش کردی ازت خوشم اومد.اینم بدون که هر کسی منو از اینجا نجات بده به چشم من مثل یه فرشته می آد و تا ابد مدیونش می شم.گفت«میخوام یه چیزی بهت بگم من دو تا بچه دارم که از زن اول مه.الان اینجا نیستن.بزرگ شدن و رفتن خارج.زنم پونزده سال پیش مرد.چندسال بعد من یه دختر جوون رو گرفتم.اما بعدا فهمیدم که بهم خیانت میکنه و با چند مرد رابطه داره.منم طلاقش دادم.حالا از کجا مطمئن باشم که تو مثل اون نشی و بهم خیانت نکنی؟تازه اون رو از یه خونواده ی نجیب و آبرودار گرفته بودم!»گفتم اولا که تو الان میدونی داری منو از کجا می گیری!
دیگه از اینجا بدتر جایی نیس!بالاتر از سیاهی م رنگی نیس!آخرش اینه که بهت خیانت میکنم دیگه!اما این دفعه دلت نمی سوزه!فکر کن یه بنده ای رو خریدی و در راه خدا آزاد کردی!واسه اینکه خیالت راحت بشه به همون آبرویی که ازم ریختن،به همون ناموسی که به باد دادن،به همون شرفی که لکه دارش کردن به نجابتی که ندارم قسم میخورم که اگه تومنو از اینجا ببری تا روزی که زنده هستی بهت وفادار می مونم دیگه م چیزی بهت نمیگم،آب که از سر ما گذشته چه یه وجب چه صد وجب!حالا خواستی منو ببر،نخواستی م نبر!
یه کم فکر کرد و بعد گفت«حرفات به دلم نشست،قسم هاتم باور کردم.اگه می گفتی که دوستم داری و عاشقمی یا قسم به چیز دیگه ای می خوردی باور نمیکردم!اما حالا دلم قرص شد.هرجوری م که باشه می خرمت و ازاینجا می برمت.»تا اینو گفت در حالیکه اشک ازچشمام می اومد بلند شدم و دستش روماچ کردم و گفتم مرد منکه یه دختر ضعیفم و کاری ازم ساخته نیس.اما اگه هنوز ابرویی پیش خدا برام مونده باشه ازش میخوام که پدر و مادرت رو رحمت کنه که بچه شون داره زیر بال و پر یه ضعیف رو میگیره.
دردسرتون ندم.اون مرد که خدا رحمتش کنه همون موقع بااینکه دیر وقت بود فرستاد دنبال حشمت خانم.دل تو دلم نبود که چی میشه؟!یعنی حشمت خانم آزادم میکنه؟یعنی جلوم سد نمیشه؟تمام زندگی م ،خلاصی م ،اینده م،آزادی م،همه و همه بسته به یه آره یا نه حشمت خانم بود!
تا حشمت خانم برسه بالا جونم به لبم رسید!خلاصه اومد تو اتاق و پرسید چی شده؟اون خدابیامرز جریان رو بهش گفت.تا حشمت خانم قضیه رو فهمید گفت نه،نمیشه.گفت این چشم و چراغ اینجاس.اگه یه شب نباشه اینجا سوت و کوره.تازه قولش رو به یکی از شیخای پولدار عرب دادم.اگه تا چند وقت دیگه روونه ش نکنم پیشش،ازم عارض میشه!بعد گفت«تو مثلا چقدرمیخوای بالای این پول به من بدی؟ده هزار تومن؟بیست هزار تومن؟!این هر شب که یه راه میره اون ور آب و برمیگرده هفت هشت هزار تومن کاسبم!تو میتونی صدهزارتومن بالاش پول بدی و ازم بخریش ؟»
یارو یه فکر کرد و گفت«نه .قیمتش خیلی بالاس.تا ده هزارتومن حاضرم بدم»حشمت خانم خندید و گفت«نه برام صرف نداره.خب،کار دیگه نداری؟»یارو سرش رو انداخت پائین.تا حشمت خانم اومد بره بیرون،سرم رو کردم طرف بالا و گفتم خدایا حاشا به رحم و مروتت!فقط میخواستی دل یه ضغیف رو بچزونی؟بازم به خدایی ت شکر!
تا اینو گفت،حشمت خانم واستاد.یه لحظه بعد برگشت طرف من.دیدم رنگش مثل گچ دیوار شده و دستاش داره می لرزه!یه نگاهی هب من کرد و گفت«....هستم،فاحشه هستم،خانم رئیس هستم،اما یه جو غیرت ته وجودم مونده که نذارم کسی به رحم و مروت خدا شک کنه!بلندشو تا رایم برنگشته کاراتو بکن و برو!»
باور نمیکردم که این چیزا که می شنفم درست باشه!همونجور که گریه می کردم دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و بلندشدم و پریدم بغل حشمت خانم و ماچش کردم.اونم گریه میکرد!حالا یه چیزی بهتون بگم باور نمی کنین!عباسم که به قول حشمت خانم لاشخور هفت موتوره بود دم در واستاده بود و گریه میکرد!یعنی میخوام بگم خدا اونقدر بزرگه تو وجود پست ترین ادما هم انسانیت گذاشته.همه ی اون آدما ازاول که بد و پست و کثیف نبودن.ولی اینطوری شدن و حتی اونام تو این موقع یه ذره آدمیتشون گل کرده بود.
مثل برق پریدم تواتاقم و کارام رو کردم ویه ساک ورداشتم و چادرم رو کشیدم سرم و اومدم پیش حشمت خانم.حشمت خانم شناسنامه م رو داد دستم و گفت«منو بی خبر نذار و برام کاغذ بنویس»بعد چند تا تیکه کاغذ داد بهم.پرسیدم اینا چیه؟خندید و گفت«اینا سفته هایی یه که ازت داشتم.تو خواب انگشتاتو زده بودیم زیرش!»بعد خودش تمامشون رو پاره کرد!دوباره پریدم و ماچش کردم.عباسم یه ماشین واسه م خبر کرده بود.خلاصه با گریه که از خوشحالی بود از اون باغ اومدم بیرون.یه لحظه قبل از سوار شدن برگشتم و به اونجا نگاه کردم.جایی که چندین سال از عمرم رو توش به هزار تا کثافتکاری گذرونده بودم!حشمت خانم بهم گفت«بشین و برو که دیگه نمیخوام چشمام اینجور جاها بهت بیفته!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
منم سوار شدم و حرکت کردیم یادمه تا یکی دو ساعت بعدش توی ماشین گریه می کردم!
«اینجای سرگذشت که رسیدیم زری خانم یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد وکمی بعد گفت»
ـ آزادی خیلی خوبه.هیچی تو دنیا مثل آزادی شیرین و قشنگ نیس.هیچ چیزی بدون آزادی معنی و مفهوم خودش رو نداره.مثل یه پرنده تو قفس!مثل آب تو یه شیشه!مثل ماهی تو یه تنگ!مثل نفس تو سینه!مثل آدم تو زندان!هیچ کدوم معنی ندارن!هیچ کدوم اونی که باید باشن نیستن!قدر و قیمت آزادی رو کسی که تو محبسه میدونه و بس!
«بعد خندید و یه نگاهی به بابک که مات داشت بهش نگاه میکرد انداخت وگفت»
ـ چیه؟به چی فکر میکینی؟داری از سرگذشت من عبرت و پند می گیری؟داری دنبال یه نقطه ی روشن تو زندگی من میگردی؟
بابک ـ نه دارم دنبال آدرس ونشونی اون خونه و باغ تو جنوب میگردم!آدرسش یادتون هس؟
«زر ی خانم یه خنده ی تلخ کرد و گفت»
ـ اگه تو ایران بساط این چیزا جمع نمیشد خدا میدونه که چه به روز مردم میومد!
بابک ـ اگه نشونی اونجا رو بهم بدین گذرم که به ایران افتاد حتما چندتا از این پرنده های اسیر رو از قفس آزاد میکنم.البته فقط بخاطر ثوابش!
زری خانم ـ بلندشین بلندشین.برین بخوابین که ساعت از 2 نصف شبم گذشت.
بابک ـ حالا از شوخی گذشته،عجب سرگذشتی دارین شما!می دونین بیشتر آدما،یه زندگی معمولی دارن.اگه ازشون بخوای یه خاطره از گذشته شون برات تعریف کنن یه داستان لوس و بی مزه رو بعنوان خاطره ی زندگی شون میگن که حال آدم بهم میخوره!اما اینا که شما تعریف میکنین آدم رو تکون میده!
زری خانم ـ خب شانسه دیگه!یکی خدا براش میخواد و یه زندگی آرومی رو شروع میکنه و پیر میشه وبعد می میره.اما یکی دیگه انقدر تو زندگیش پستی و بلندی داره که از نفس می افته!
ـ به نظر شما چه چیزی باعث این مشکلات میشه؟
زری خانم ـ هرچیزی که جای خودش نباشه،تو وقتی میخوای پات رو بکنی تو یه کفش که برات تنگه؛چه بلایی سرت می آد؟هیچی؛پدر پات درمیاد!حکایت منم همین بود.بابام که یه کشاورز بود،ده و زمین و آبادی و کس و کارش رو ول کرد و پا شد اومد شهر بین یه ایل گرگ!تمام این بلاهایی که سرمن و خونواده م اومد بخاطر همین ندونم کاری بود!جای بابام و ما تو ده بود.اگه همونجا می موندیم بالاخره یه شوهری چیزی می کردیم و مثل بقیه زندگی میکردیم و می مردیم.اون وقت بزرگترین خاطره ای که می تونستیم داشته باشیم این بود که مثلا گاومش حسن دیشب رفته تو زمین کربلایی حسین،یا مثلا فاطمه خانم زن شربت اوغلی سه قلو زائیده!اما حالا چی؟!سرنوشت هر کدوم از خواهرام رو که بری دنبالش بیشتر از من نه اما کمتر از منم نیس!حالا پاشین بخوابیم که چشمام داره میره یه چیز دیگه م میخواستم بهتون بگم دلم میخواد بی تعار بهم بگین من اینجا مزاحم شما نیستم؟
بابک ـ اختیار دارین زری خانم!ما مرتب داریم از محضر شما استفاده میکنیم و تجربه کسب می کنیم.فقط خواهشی که دارم اینه که در مورد سفرهاتون به اون ور آب بیشتر توضیح بدین که ما بتونیم تمام لحظات رو در ذهنمون ثبت کنیم!مخصوصا حمله ی اعراب رو قشنگ توصیف کنین که به چه صورت به شما حمله میکردن و از چه نوع سلاحی استفاده میکردن؟!
زری خانم ـ بلندشو بگیر بخواب پدرسوخته ی هیز!
بابک ـ من می رم اما یه فکر ی به حال این طفل معصوم ارمین بکنین که شب زفافش کم زصبح پادشاهی شد!
ـ مگه من مثل تو هیز و خبیثم!؟من اصلا به این مسائل فکر نمی کنم.
بابک ـ پس برو خودت رو به یه دکتر نشون بده که سخت بیماری!

***
«فردا صبحش زودتر از همه بیدار شدم و صبحونه رو آماده کردم ویه لیوان چایی خوردم و رفتم دم پنجره نشستم و رفتم تو فکر.دلم خیلی برای بهار تنگ شده بود.تمام این مسایل بقدری سریع وتند اتفاق افتاده بود که خودمم به زور باورم میشد!
اصلا باور نمیکردم که زن گرفته باشم!چند نفری رفتیم تو یه دفتر و یه مردی یه چیزی برامون خوند و بعد گفت که ما زن و شوهریم!نه زنم رو درست می شناختم و نه خوانواده ش رو ونه اصلا می دونستم که زنم کجا زندگی میکنه!اصلا اگه بهار دیگه نیاد من باید چیکار بکنم؟!تمام این فکر و خیالها مثل خوره افتاد توجونم!اما اونقدر بهار رو دوستش داشتم که هیچکدوم از اینها برام مهم نبود اگه بهار باشه دیگه نه تابستون میخوام و نه پائیز و نه زمستون!تو همین فکرا بودم که بابک از پشت سرم گفت»
ـ گویند کسان بهشت با حور خوش است من گویم که آب انگور خوش است
این نقدبگیر و دست از آن نسیه شوی کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
اگه یه جو عقل تو کله ت بود الان مثل یتیمای ننه مرده جلوی پنجره وانستاده بودی شیشه رو لیس بزنی!
ـ افکار من با توفرق میکنه.
بابک ـ نکنه چیزای خوبتری به فکر تو میرسه؟!اگه میرسه به منم بگو!
ـ گمشو!تو افکارت شیطانی یه!پاکدامن نیستی.
«درحالیکه بهم می خندید گفت»
ـ واسه اینکه دامن ندارم!اگه دامن می پوشیدم قول میدادم که نذارم یه لک روش بیفته!یه دامن رو پاک پاک تحویل می گرفتم و پاک پاک تحویل میدادم!باور کن اگه من دختر بودم بلایی سر پسرا می آوردم که نگو!تشنه تشنه می بردمشون لب چشمه و برشون می گردوندم!می رفتم با هفت هشت تاشون قرار میذاشتم دم سینما.همه شون که می اومدن،خودمو نشون میدادم.اون وقت اونا می افتادن بجون همدیگه و منم میذاشتم می رفتم پی کارم!
ـ خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!
بابک ـ دامن می پوشیدم تا بالای زانوم!خودمو درست میکردم مثل یه تیکه ماه!یه جوراب نایلون پام میکردم،نه نه!یه جوراب شلواری پام میکردم .امن تره!
ـ گمشو مرتیکه نره خر!
بابک ـ یه کیف مینداختم رو شونه م و یه آدمسم مینداختم دهنم!موهامو هم ول میدادم دورم.یه کفش پاشنه بلند گلی م می پوشیدم که وقتی راه میرم.تلق تلق صدا کنه و همه برگردن طرفم و نیگام کنن!عصربه عصر میزدم از خونه بیرون.
ـ اونوقت به بابا و مامانت چی می گفتی؟اونا که نمی ذاشتن بری!
بابک ـ خره،بهشون می گفتم می رم کلاس زبان!خلاصه یه عطری م به خودم می زدم که بوش همه جارو ور داره.بعد هر قدمی که ور میداشتم یه قرم نثار طرفین چپ و راست می کردم!اون وقت بیا و ببین چه ترافیکی به پا میشد!
ـ پس ببین من درست می گفتم؟!تو ذاتا جلفی!آخه دختر نجیب اینطوری لباس می پوشه که تمام جونش معلوم باشه؟!
بابک ـ به تو چه؟مال خودمه،دلم میخواد بندازمش بیرون!منم که ادعای نجابت نکردم!
ـ من اگه تو خیابون یه همچین دختری رو ببینم نگاهشم نمیکنم!
بابک ـ از بس که خر و بی سلیقه ای!تازه نگاهمم میکردی محل سگم بهت نمیذاشتم!
«اینارو که می گفت،اداش رو هم د می آورد!مرده بودم ازخنده».
بابک ـ می رفتم تو محل و جلو هر مغازه می رسیدم وا می ایستادم و با کاسبا سلام و علیک میکردم.سلام عباس آقا،وضع گوشت امروز چطوره؟سلام اکبر آقا،سبزی ت امروز تلخون داره؟سلام جعفر آقا،ماست که ترش نیس امروز؟خلاصه یه لوندی میکردم که نگو!
ـ حالا چرا با قصاب و بقال؟
بابک ـ پس چی؟برم با چهار تا جوون آس و پاس که پول تو جیبی شونو از باباشون می گیرن؟!پول الان پیش قصاب و بقاله دیگه!
ـ تو که اینطوری آبرو واسه خونواده ت تو محل نمیذاشتی!با این عشوه ای که می آی،دو روز یه تهران می شناختنت!
بابک ـ چیه؟دهنت آب افتاد پدر سوخته هیز؟!حالا کی نجیبه،کی نانجیب؟!
ـ بااین اطوارا که تو می آی،یه نجیب تو شهر نمی مونه!
بابک ـ راست میگی.اگه من دختر مشیدم حتما سربابام رو میکردم زیر ننگ!حالا ولش کن .فعلا که دختر نشدم.هر وقت شدم اونموقع تصمیم می گیرم که نجابت بکنم یا نکنم!برگردیم سربحث خودمون.میگم فعلا که از همسر جنابعالی خبری نیس..یه تیکه کاغذ دادن دستت و ولت کردن به امان خدا!بیا حرف منه ریش سفید رو گوش کن و امشب خودت را بذار در اختیار من!قول بهت میدم که جایی ببرمت که اصلا دلت نخواد از اونجا بیای بیرون!حالا بهار نشد،تابستون!تابستون نشد مهر و آذر!آذر نشد کوکب!کوکب نشد،باربارا!باربارا نشد جین!جین نشد.....
«یه دفعه صدا تو سرم پیچید!چشمامو بستم و سرم رو گرفتم تو دستمً!»
بابک ـ چی شد؟!
ـ بهاره!داره صدام میکنه!
بابک ـ ای خاک برسرم!نکنه حرفامو شنیده باشه!توبه توبه!غلط کردم بهار خانم!
ـ اِه!بذار بفهمم چی میگه بهم!
بابک ـ نری بهش بگی من چی گفتم ها!
ـ ساکت!
«صدا تو سرم کم کم مفهوم شد.داشت برام شعر میخوند!به سراغ من اگر می آیی،نرم و آهسته بیا،مبادا که ترک بردارد،چینی نازک تنهایی من..«پریدم و کاپشنم رو ورداشتم ور فتم طرف در و اومدم بیرون.بابک داشت صدام میکرد اما جوایش رو ندادم و از پله ها اومدم پائین.
تا رسیدم تو خیابون دور و ورم رو نگاه کردم کسی نبود.فهمیدم تو پارک جای قبلی منتظرمه.شروع کردم به دوئیدن.شاید تو دنیا هیچ لذتی بالاتر از این نباشه که آدم به دیدن کسی که دوستش داره بره.واقعا لحظاتی یه که نمیشه توصیفش کرد!
رسیدم به پارک و رفتم تو ومستقیم رفتم طرف جایی که گل رز پرورش میدادن.از دور دیدمش .یه شلوار جین قشنگ و خوش رنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی.یه کاپشن خیلی خوشگلم تنش بود.تا منو دید،دوئید طرفم.به یه قدمی هم که رسیدیم واستادیم.اونم واستاد و بهم خندید.
یکی دو دقیقه همونطوری نگاهش کردم.واقعا که قشنگ بود!انگار تمام قشنگی های دنیا جمع شده بودن و این دختر افریده شده بود!قربون خدا برم با این مخلوقش!واقعا که هم اسم بهار و هم اسم شیرین بهش می اومد.
بهار ـ نمیخوای همسرت رو بغل نی و ببوسی؟!
ـ ازت دلگیرم بهار.
بهار ـ چرا؟!
ـ من تا کی باید صبر کنم؟چرا نباید زنم پیشم باشه؟من دیگه طاقت ندارم که انتظار بکشم که چه وقتی همسرم صدام میکنه تا نیم ساعت برم تو پارک،ببینمش و بعد از همدیگه خداحافظی بکنیم و هرکدوم بریم دنبال کارمون!
«اینارو گفتم و رفتم طرف یه درخت و بهش تکیه دادم.آروم اومد جلومو دست کشید به صورتم در حالیکه بهم میخندید گفت»
ـ نگام کن ببینم.
«نگاهش کردم.تو چشمام نگاه کرد و گفت»
ـ چقدر تو این چشما عشقه!آرمین من تمام عشق ترو با همه ی وجودم حس میکنم!شاید من تنها دختری باشم که درک میکنه شوهرش چقدر دوستش داره!
ـ همینارو میگی و گولم میزنی دیگه!
بهار ـ من تا زنده م هیج وقت ترو گول نمیزنم.خیلی دوستت دارم آرمین.
ـ کاشکی منم یه قدرتی داشتم و می فهمیدم که تو چقدر دوستم داری.
بهار ـ اگه می تونستی بفهمی،خیلی لذت می بردی!همونطور که من وقتی به تو فکر میکنم یا به چشمات نگاه میکنم،چنان لذتی تمام وجودم رو میگیره که حاضر نیستم این حس رو با تمام خوشی های دنیا عوض کنم.
«بهش خندیدم»
بهار ـ حالا قهر نکن دیگه.بیا.
«دیگه جای گله وشکایتی نبود.همه چیز مثل خواب بود برام!
مثل تموم شدن غصه ها.مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا جوونه وا بشه!همه مثل یه خواب بود!مثل رسیدن به بزرگترین آرزوها!مثل تموم شدن غصه ها!مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا گل بشکفه!
بعد دستش رو گرفتم و کمی اونطرف تر رویه نیمکت نشستیم.»
بهار ـ تو اولین عشق منی.آخری شم هستی.میخوام اینو بدوین،تو تنها کسی هستی که تونستی منو عاشق خودت بکنی و تنها کسی هستی که من رو گرفتار خودت کردی!
چندساله که دنبال یه انگیزه بودم تا بتونم تصمیم مهمی بگیرم تو اون انگیزه ای!عشق تو بیدارم کرد!صدات بهوشم آورد!
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم ترو از دست بدم ارمین.
ـ ناراحتی؟یعنی احساس پشیمونی میکنی؟
بهار ـ نه.اصلا.فقط افسوس میخورم که چرا تا حالا بازیچه ی دست یه عده آدم بی ایمان شدم و ازم سواستفاده کردن یعنی از قدرتم سواستفاده کردن!
ـ تو براشون چیکار میکردی؟
بهار ـ هیچی.فقط آدمارو گول میزدم!یعنی مردم وقتی می دیدن که جلو چشمشون آدما رو شفا میدم بهم ایمان می اوردن و اینا ازشون سواستفاده میکردن!
ـ چرا تا حالا از دست شون فرار نکردی؟
بهار ـ کجا می تونستم برم؟کی رو داشتم که بهش پناه ببرم؟
ـ حالا چی؟
بهار ـ حالا ترو دارم.عشق ترو دارم و فقط یه عشق عمیق می تونست منو رها کنه!میدونی آرمین؟برای آدمایی مثل من عشق یه معنی دیگه ای میده قلب ماها از عشق ها و محبت های معمولی پر نمیشه.
اگه کسی امثال من رو دوست داشته باشه باید عشقش خیلی عمیق وبزرگ و زیاد باشه تا بتونه به قلب و وجود ما نفوذ کنه.عاشق من باید خیلی دل سوخته باشه تا بتونه قلبم رو گرم کنه.ببین همه دخترا و پسرا تا چند وقتی با هم هستن فکر میکنن که عاشق شدن.
اما اونا فقط دارن عشق روتجریه میکنن!دارن تمرین عاشق شدن میکنن!اکثرا هم فقط الفبای عشق رو یاد می گیرن و تو همون مرحله می مونن!درس عشق تمومی نداره!به هر جاش که می رسی،می بینی چیزای تازه تری برای یاد گرفتن هس!
آدما باید یاد بگیرن که دوست داشته باشن اگه عشق روی یاد بگیرن دیگه ظلم نمی مونه.تو دلی که عشق خونه کنه فقط جای مهر و محبت و دوستی یه نه جای ظلم و کینه و ستم!
ـ بهار،چرا ول نمیکنی و بیای پیش من که برگردیم ایران؟
بهار ـ فعلا وقتش نرسیده آرمین.من باید بفهمم که اینا چه کسایی از پیروانم رو فرستادن تو کشورای دیگه!میدونی چه خطری مردم رو تهدید میکنه؟!خبر دارم که چندتا شون تو چند تا کشور وارد حکومت ها شدن و هر لحظه ممکنه یه گوشه ی دنیا آشوب به پا بشه و جنگ راه بیفته.همین الان شم بعضی جاها جنگو خونریزی هس از کجا معلوم که دست اینا تو کار نباشه؟!من منتظرم که این چیزها رو بفهمم.
ـ مگه تو نمی تونی که با ذهنت این چیزا رو بفهمی؟
بهار ـ نه.من نمی تونم فکرکسی رو بخونم،مگه اینکه خودش بخواد.
«بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت»
ـ بازم نگاهم کن.هربار که با اون چشمای پراز عشقت بهم نگاه میکنی گرم میشم.
ـ من حتی تو خوابم فقط ترو می بینم.
«بلند شد و دستم رو گرفت و گفت»
ـ اینجایه دریاچه داره.بیا بریم کنارش واستیم.آب روشنای یه!
«دوتایی راه افتادیم طرف یه دریاچه که یه طرف دیگه ی پارک بود.کنار من چسبیده به من راه می رفت و منم فقط نگاهم به اون بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکردم دلم نمیخواست ازاین مدت کوتاهی که بهار پیش مه حتی یه ثانیه ش رو هم از دست بدم.
دوتایی بدون حرف تا کنار دریاچه قدم زدیم اونجا که رسیدم گفت»
ـ اون چیه وسط دریاچه؟
ـ یه هتله.
بهار ـ با چی میشه رفت اونجا؟با قایق؟
«سرم رو بهش تکون دادم.خندید و گفت»
ـ تو عروس ،بدون لباس عروسی قبول داری؟!
«بهش خندیدم.»
بهار ـ پس بریم سوار قایق بشیم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Shirin | شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA