انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Shirin | شیرین


زن

 
فصل 18


«حدود ساعت دوازده و نیم بود که با بهار از هتل اومدیم بیرون و با قایق از دریاچه رد شدیم و اومدیم تو پارک و بعد بهار رو رسوندم دم ماشینش و سوار شد وقتی میخواست بره،گفت»
ـ بازم بهم فکر کن آرمین.مرتب فکر کن تا بیام.وقتی بهم فکر میکنی قوی میشم.
ـ مطمئن باش که یه لحظه م از یادت غافل نیستم همیشه تو و عشقت تو فکر منه .فقط مواظب خودت باش دلم برات شور میزنه!زودتر برگرد پیشم..سربه سر اونام نذار ممکنه برات خطرناک باشه.
بهار ـ خیالت راحت باشه.
«بعد یه لبخندی زد و گفت»
ـ خاطره ی این هتل رو هیچوقت فراموش نمیکنم خوشحالم که تو شوهرمی.دوستت دارم آرمین توام دوستم داشته باش خب؟
ـ زودتر برگرد پیشم.از همین الان دلم برات تنگ شده.
«خندید و رفت.من یه دقیقه واستادم و رفتنش رو نگاه کردم و بعد آروم آروم رفتم طرف خونه.چند دقیقه بعد رسیدم تا وارد آپارتمان شدم بابک جلوم سبز شد و در حالیکه کلافه بود گفت»
ـ معلوم هس کجایی؟!دلم هزار راه رفت!کجا بودی تا حالا؟!
ـ تو پارک.با بهار تو پارک بودیم.
بابک ـ غلط کردی!ده بار تمام پارک رو گشتم نبودین.ماشین بهار،تو خیابون،جلوی پارک بود،اما خودتون نبودین فکر نمیکنی دل من شور میزنه؟!از ساعت 9 صبح رفتی تا حالا!ساعت نزدیک 1 بعدازظهره!
ـ خبه حالا!شلوغش نکن بچه که نیستم.
بابک ـ ازبچه م بچه تری!فقط قدت مثل شتر دراز شده مغزت هنوز اندازه ی یه بچه شتر مونده!حداقل یه زنگ می زدی که دلمون شور نزنه برات!حالا کجا رفته بودین؟!
«خندیدم و درحالیکه کفشامو در می آوردم و می رفتم تو گفتم»
ـ همونجاها بودیم.
بابک ـ کور شده خر خودتی!تموم پارک رو زیر و رو کردم صبر کن ببینم !ای الهی خبر مرگت رو برام بیارن!بی حیا رفته بودین هتل؟!به سرم زد که ممکنه با همدیگر رفته باشین هتل ها!ای چشم در اومده ی آب زیرکاه!میگه از آن نترس که های و هوی دارد از آن آرمین موش مرده بترس که سر به تو دارد!رفتی داماد شدی؟!
«زدم زیر خنده »
ـ کرمک شی پسر که نتونستی خودتو نیگه داری!رفتی خودتو لو دادی؟!
ـ واقعا بی ادبی بابک!
بابک ـ پس شرط بی شرط که پسر را پدر کند داماد؟!
ـ اِه!بس کن دیگه جلوی زری خانم زشته!بعدا حرف می زنیم باهم.
بابک ـ بیا اینجا بشین ببینم.بعدا حرفشو می زنیم چیه؟من باید از سیر تا پیاز با خبر بشم.بیا بیا اینجا بشین برات یه چایی بیارم گلوت تازه شه خاک به سرم که بلد نیستم کاچی درست کنم وگرنه یه کاچی می پختم و میدادم بخوری که جون و قوت بگیری!
«بعد شروع کرد بشکن زدن و خوندن»
ـ گل در اومد از هتل
سنبل دراومد از هتل
شاخ داماد رو بگو عروس داره می ره هتل
ای یار مبارک بادا ایشااله مبارک بادا
ـ بابا آبرومون رو بردی جلوی زری خانم!
بابک ـ زری خانم رفته حموم بیا بشین ببینم!صبح ازاینجا که رفتی چی شد؟یه راست رفتین تو هتل؟!
ـ نه بابا!اولش یه خورده با هم حرف زدیم.
بابک ـ چیا می گفتین؟کلمه به کلمه برام بگو!میخوام بفهمم تو آدم هالوی دست و پاچلفتی بی سروزبون چه جوری عروس خانم رو کشوندی هتل؟!چی بهش گفتی که راضی شد و باهات اومد هتل؟!
ـ من چیزی نگفتم که!اون گفت.
«بابک یه نگاهی به من کرد و گفت»
ـ می دونستم تو از این عرضه ها نداری!حالا بگو ببینم چه حرفایی باهم زدین؟
ـ هیچی بابا.در مورد عشق و دوست داشتن و اینچور چیزا صحبت کردیم دیگه!
بابک ـ درست برام تعریف کن وگرنه ازناهار خبری نیس!
ـ اِه!توچقدر سمجی!بهار میگفت باید عشق خیلی عمیق باشه.
بابک ـ الهی قربون عشق عمیق برم که هر چی عمقش زیادتر باشه بهتره!
«خنده م گرفته بود!با یه حسرتی حرف می زد و هی دستش رو می کوبوند تو سینه ش!»
ـ می گفت ماها فقط الفبای عشق رو بلدیم.
بابک ـ الهی قربون الفبای عشق بشم!من تاج و چش رو هم بلدم!
ـ تو که آخرین مدرکش رو هم گرفتی!
بابک ـ حرف نزن من هنوز اول راه این دانشم!بقیه ش رو بگو.
ـ اِه!خسته م بابا!گلو خشکه آخه.
بابک ـ تو بگو من برات چایی و شربت و نوشابه هرچی بخوابی می آرم تو فقط بگو.
ـ می گفت این دختر و پسرا دارن عشق رو تمرین می کنن.
بابک ـ الهی قربون این تمرینان فشرده برم که چقدرم با جدیت تمرین میکنن!
ـ اِه!ول کن دیگه!هی نشسته چرت و پرت میگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه که یه چایی برای خودم بریزم وقتی برگشتم دیدم بابک همونجا نشسته و داره با دست میزنه تو سینه ش و میگه»
ـ خدا منو مرگ بده که چند وقته از تمرینات دوره ای عقب موندم!حالا اگه سر امتحان رد بشم کی جواب ننه بابام رو میده؟باچه رویی برگردم ایران؟!
ـ بلندشو خودت رو لوس نکن.میگم از رویا چه خبر؟پیدایش نیس.
بابک ـ شما که تشریف برده بودین سرتمرین و داشتین الف ب پ ت ث رو مرور میکردین ایشونم تشریف آوردن اینجا.البته لای کتابم وا نکردیم یعنی اصلا کتاب و دفترش رو نیاورده بود منم مداد و قلم و خودکارم رو در نیاوردم اونم خداحافظی کرد و رفت.
ـ خداحافظی کرد؟!برای چی؟!
بابک ـ اولین قهرمان جا زد!
ـ درست بگو ببینم چی شده؟یعنی چی جا زد
بابک ـ هیچی اومد عذرخواهی کرد وگفت چون تو ایران کسی رو نداره و این جریانم کمی خطرناکه نمی تونه با ما همکاری داشته باشه می ترسید یه دفعه یه طوری بشه که از اینجا اخراجش کنن یعنی طفلکی حقم داره از اینجا بیرونش کنن کجا رو داره بره؟!
ـ اونوقت تو اصلا ناراحت نیستی؟
بابک ـ من برای چی باید ناراحت باشم؟
ـ اخه تو ازش خوشت می اومد!
بابک ـ خب چیکارش کنم؟وقتی می ترسه با من تا آخر خط بیاد چه فایده داره؟اگه منو دوست داشت هرجا می رفتم باهام می اومد.
ـ خب تسلیت میگم.
بابک ـ تبریک بگو خره!من مثل تو که نیستم تا دختره یه دقیقه دیر میکنه غش کنم بیفتم زمین!تازه بهترم شد اگه براش اتفاقی می افتاد من مسئول بودم و وجدانم عذابم میداد دستشم درد نکنه که رک اومد و حرفش رو زد و رفت و مثل بقیه ی ما ایرانی ها کشکی تعارف تیکه پاره نکرد.
ـ همه ش تقصیر منه.اگه تو نمی خواستی دنبال من بیای و به زندگی خودت می رسیدی رویا ولت نمیکرد.
بابک ـ چه ربطی به تو داره؟!اصلا چیز مهمی اتفاق نیفتاده!بنده یه پسر،رویا خانم یه دختر.یه مدت باهم رفت و آمد داشتیم هیچ مسئله ای هم بینمون اتفاق نیفتاده.اخلاق همدیگه م دستمون اومد حالا اون رفت به راه خودش و منم به راه خودم.حالا حساب کن اگه تو ایران بودیم و رویا رو ننه و بابام واسه من در نظر گرفته بودن تموم فک و فامیلا دست به دست هم میدادن به ضرب تخماخم که شده یه ماهه مارو می شوندن پای سفره ی عقد.سرنه ماه باید طبق تقاضای سهامداران محترم اولین بچه رو از کارخونه می دادیم بیرون و تحویل خریدار می دادیم مثل اینا که می رن پول می ریزن به حساب این کارخونه های ماشین سازی باید سرموعد قرارداد یه نوزاد فابریک با قفل مرکزی و کولر و لوازم اضافی تحویل شدن می دادیم حالا آیا تو راه کارخونه تا شهر خراب بشه آیا نشه.بعدش درسه ماهه ی سوم سال بعد باید دومی رو از کمپانی می کشیدیم بیرون بعدش چون درخواست و تقاضا زیاد میشد باید ظرفیت تولید کارخونه رو افزایش می دادیم.حالا حساب کن من یه مهندس دست تنها و این کارخونه عظیم چه خاکی باید تو سرم میکردم!مگه یه نفر آدم میتونه ازعهده ی این تولید انبوه بربیاد؟!حالا گیریم دانش مهندسم بالا باشه.
ـ داری چی میگی؟!
بابک ـ تازه بعد ازاینکه چهار پنج تا توله ی قد و نیم قد دور و ورمون رو می گرفت تازه مهندسه می فهمید که کارخونه رو عوضی اومده و اصلا تو تخصصش نبوده!
ـ واله آدم یه ساعت و نیم با تو حرف میزنه اندازه ی ده دقیقه حرف مفید حالیش نمیشه!
بابک ـ تازه یه خبر دیگه م برات دارم.شما که تشریف نداشتین بابای خدا بیامرزم زنگ زد!تمام وسایل و امکانات بازگشت رو برامون فراهم کردن.
ـ آخه این چه طرز صحبت کردنه بابک؟!آدم به باباش میگه خدابیامرز؟!
بابک ـ پس آدم به باباش چی باید بگه؟باید بگه بابای گوربه گور شدم؟!
ـ نه اصلانباید این صحبت هارو کرد.
بابک ـ یعنی اگه یه روزی بابامون مردهیچی نگیم و اصلا برومون نیاریم؟!بزنیم و برقصیم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده؟!
ـ هیچی بابا!اصلا نمیشه یه کلمه به تو آدم یه چیزی بگه!حالا بگو ببینم چی می گفت؟
بابک ـ هیچی توکه نبودی بابای تون به تون شدم تلفن کرد البته قراره بابای آتیشه به گور گرفته ی توام شب زنگ بزنه.
ـ لال شی بابک!
بابک ـ بابا تکلیف منو روشن کن!یه ساعته میخوام حرف بزنم و بگم چی گفتن تو نمیذاری و هی به پیش گفتار و مقدمه ی اخبار ایراد می گیری!بذار حرفموبزنم دیگه!
ـ خیل خب بگو.
بابک ـ اره ،می گفتم.تو که نبودی مرحوم بابام زنگ زد.بقیه ش یادم رفت!اصلا یادم نیس زنگ زد چی گفت!حواس واسه آدم نمیذاری که!
«یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
ـ آخه تو چرا اینطوری از کار در اومدی بابک؟!
بابک ـ کنترل کیفی م خوب نبوده ارمین جون!
ـ جدی دارم میگم.از اون پدر و مادر تو چرا اینطوری در اومدی؟
بابک ـ میخوام واسه بابام خدابیامرزی بخرم.
ـ با این کارات؟!
بابک ـ آخه مگه نمی دونی؟در زمان های قدیم یه پسر ی بود که باباش مرده شور بوده.یه اخلاق بدم داشته.هرمرده ای رو که می شسته دست آخر کفنش رو هم می دزدیده.یه روز وقت مردنش به پسرش میگه پسرجون من کار بدی میکردم که کفن مرده هارو می دزدیدم وقتی من مردم تو یه کاری بکن که همه ی مردم واسه م خدابیامرزی بگن.خلاصه باباهه می میره و پسره میشه مرده شور شهر.این دفعه پسره هر مرده ای رو که می شسته علاوه بر اینکه کفنش رو می دزدیده دست آخر یه چوبم میکرده تو چیزه مردهه بدبخت!
ـ خاک بر سرت کنن بابک با این قصه هات!
بابک ـ گوش کن دیگه!خلاصه بعد از چندوقت یه روز مردم جمع میشن در خونه ش و می آرنش بیرون می گن بابا آخه این چه کاری یه که تو میکنی؟!بابات خدابیامرز حداقل کفن مرده هامونو می دزدید!دیگه چوب تو اونجای مردمون نمیکرد!
تا اینو میگن،پسره میگه من به وصیت بابام عمل کردم و براش خدابیامرزی خریدم حالا تا وقتی شماها صبح به صبح واسه بابام فاتحه نخونین و خدا بیامرزی نگین چوب میکنم تو چیز مرده هاتون!حالا حکایت منه!من دارم یه کاری می کنم که هر کی منو بشناسه بگه خدا بابات رو بیامرزه،انقدر مثل تو فتنه و شر نبود!آخه از تو چه پنهون بابام جوونی هاش خیلی شیطونی کرده.پا که به سن گذاشته توبه کرده و حالا منو نصیحت میکنه!پرونده ش زیر بغل منه ها!خبر دارم یه دختر تو محله شون از دستش در امون نبوده!
ـ حالا می گی تلفن کرده و چی گفته یا نه؟
بابک ـ آهان یادم اومد.زنگ زده میگه «برات تو بازار پارچه فروشا یه مغازه ی زیر پله جور کردم.زودتر بلندشو بیا و بچسب به کار»!اینم شد عاقبت تحصیلات عالیه ی ما!
اصلا نپرسید تو چه مدرکی گرفتی و تخصصت چیه؟
ـ تو هیچی بهش نگفتی؟
بابک ـ چرا بابا!البته چون بابامه نتونستم درست باهاش حرف بزنم.احترامش رو حفظ کردم یعنی بهش گفتم آخه باباجون منه بدبخت چندین سال زحمت کشیدم و درس خوندم و مدرک گرفتم حالا بیام برم تو بازار پارچه فروشا؟!»
ـ خب اون چی گفت؟
بابک ـ ول کن بابا.هرچی که گفت جوابش کاملا قانع کننده بود.
ـ خب چی گفت؟
بابک ـ گفت بشاش تو اون مدرک!
ـ بی تربیت بی ادب!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بابک ـ البته در مورد توام صحبت کردیم یعنی بابام بهم گفت پدر و مادرت چه نقشه ای برات دارن.اتفاقا کار تو از من بهتره یعنی به مدرک و تخصصت نزدیک تره.آخه پدرتو از پدر من روشن تر فکر میکنه.
ـ چه نقشه ای برام کشیدن؟
بابک ـ اولا که بابات رفته برات ارزش تحصیلی گرفته.
ـ جون من راست می گی؟!
بابک ـ راه.ارزش مدرک تو از من خیلی بیشتره!خب نمره های توام از من بیشتر بود.رشته ت هم بهتر بود.
ـ اونوقت که بهت می گفتم درس بخون واسه این وقتا بود!حالا هی برو دنبال کثافتکاری و الواطی!
بابک ـ اشتباه کردم.خوش به حال تو.ارزش تحصیلی تو همونی یه که بعد از جیش می آد!چیه اسمش؟اون گنده هه رو می گم ها!اونی که حتما باید براش سیفون رو بکشی!
ـ خفه شی بابک!دیگه لازم نکرده حرفی بزنی!
بابک ـ بابا شوخی م سرت نمیشه؟!
ـ آخه شوخی های بد می کنی؟حالا بگو ببینم برام چیکار کردن؟
بابک ـ ارزش تحصیلی ت همونه که گفتم براورده شده!اما کارت چیز دیگه س.قراره تا رسیدی از همون فرودگاه ببرنت مستقیم مرده شور خونه.یه کامیونم چوب خشک آماده کردن.قراره واسه بابات خدابیامرزی بخری!
ـ واقعا کی میشه که بریم ایران و من از دست تو راحت بشم.
بابک ـ بدبخت چی فکر کردی؟فکر کردی الان با این مدرکی که گرفتی تا پات رو بذاری تو ایران می شی مدیر کل فلان اداره؟!خونه آخرش که استخدامت کنن و بهت پول بدن هفتاد هشتاد تومنه!پس بهتره بری سر همون کار که بابات واسه ت پیدا کرده.تازه یه پیکان مدل 48 برات خریده،عصرا میتونی بری مسافرکشی.این کار دومت رو وقتی فهمیدن زن گرفتی واسه ت جور کردن!تازه باید دست بابات رو ماچ کنی که نمیذاره شیکم زنت گشنه بمونه!
البته تو میتونی از هنر زنت م استفاده کنی.باید بری دم پارک شهر یه میز و یه چارپایه بذاری و با بهار واستی سرکار.این گره کوری ها که می آن تو پارک؟!یکی چشم نداره ،یکی گوش نداره،یکی پاش فلجه،یکی دستش لمسه!اینارو بهار شفا بده،آخر شب صنار سه شاهی کاسبی کنین و شب به شب سرگشنه زمین نذارین!البته می تونی یه لباس این کولی هارو تن بهار بکنی واسه مردم فال بگیره!درامدش بد نیس!
ـ آدم با تو حرف بزنه شخصیتش میره زیر سوال.
بابک ـ آقای با شخصیت فکر نون باشن که خربزه آبه.حداقل من دست و پا دارم که سر چهار نفر رو کلاه بذارم یه نونی در بیارم!برو فکر خودت باش که عرضه نداری کلاه یه نفرو ور داری!
ـ ناهار چی داریم؟
بابک ـ حناق بیست و ساعته!عادت کن به گشنگی که شوکه نشی!
«جوابش رو ندادم.تو همین موقع زری خانم اومد بیرون و گفت»
ـ بابک باز داری سربه سر آرمین میذاری؟
ـ زری خانم ،از وقتی اومدم همه ش داره چرت و پرت بهم میگه!ببخشین سلام.حواس برای آدم نمیذاره که!
«زری خانم خندید و جواب سلامم رو داد و گفت»
ـ آخه دلمون برات شور میزد.بابک اومده بود دنبالت.وقتی ماشین بهاررو جلوی پارک دیده بود و شماها رو پیدا نکرده بود خیلی ترسیده بود.فکر میکرد براتون اتفاقی افتاده.
بابک ـ ساعت آب گرم زری خانم ،عافیت باشه.
زری خانم ـ سلامت باشی .حالا کجا رفته بودن؟
بابک ـ رفتن بودن دنبال از این تشک های خوش خواب می گشتن با یه تخت.
زری خانم ـ وا!دنبال تشک و تخت برای چی می گشتن؟!
بابک ـ خب واسه اینکه دوتایی روش بخوابن دیگه!
زری خانم ـ ای خدا مرگم بده!تو چه بی حیایی پسر!
ـ واقعا بابک باید با میکروسکوپ تو سخصیت تو دنبال خجالت و شرم و حیا گشت!
بابک ـ بیخودی زحمت نکش و وقتت رو تلف نکن که من استریل استریلم!تو تمام سلولهای من یه دونه از این موجودات ذره بینی که گفتی پیدا نمیشه!
ـ اصلا من دیگه نمیخوام با تو حرف بزنم.
«زری خانم که داشت میخندید به بابک گفت»
ـ اذیتش نکن.برو ماچش کن و از دلش درآر.
بابک ـ من هیچ وقت با پسرخاله م قهر نمیکنم بیا.بیا ماچت کنم آشتی کنیم.بده من اون صورت وامونده ت رو!
«اومد جلو ماچم کرد و گفت»
ـ به به!چه عطر زنونه ی خوش بویی!حداقل از راه رسیدی صورتت رو می شستی که مدرک جرم از بین بره!آدم که یه روز میره دنبال شیطونی تا رسید خونه اول صورتش رو می شوره و بعد قشنگ تو آینه خودشوو لباساشو نگاه میکنه که آثاری بجا نمونده باشه هالو!منو ببین!تا حالا یه نفر نتونسته مچم رو بگیره!
«سه تایی شروع کردیم به خندیدن و رفتیم تو آشپزخونه وناهارمون رو خوردیم و بعدش زری خانم لباساشو عوض کرد و گفت که میره یه سره خونه و برمیگرده.من و بابکم کمی با هم صحبت کردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم.طرفای عصر بود که بیدار شدیم.دوتایی دوش گرفتیم و بابک یه چایی دم کرد و خوردیم که تلفن زنگ زد.خودم جواب دادم.تا گفتم الو؛انگار برق رو وصل کردن به تنم!صدای قشنگ بهار بود.»
بهار ـ سلام.
ـ سلام کجایی؟!
بهار ـ یه عروس با یه چمدون نمیخوای؟
ـ کجایی تو؟!
بهار ـ میخوای یا نمیخوای؟
ـ طوری شده؟
«بابک که تعجب کرده بود اومد کنار من و تند و تند ازم سوال میکرد»
ـ چی شده؟!عمه خانم مرده؟
ـ نه لوس نشو.
بابک ـ دختر عمه هات تصادف کردن؟!
ـ اِه!
بابک ـ فتق شوهر عمه ت عود کرده؟!
ـ بابک !
بهار ـ کیه اونجا؟
ـ بابکه.
بهار ـ چی داره میگه؟
ـ طبق معمول چرت و پرت.
بابک ـ عمه خانم زایمان داشته؟!
«چپ چپ نگاهش کردم.»
بابک ـ پس کیه پای تلفن؟!نکنه دوستای منن؟بده من اون گوشی رو!خجالت نمی کشی با دخترای مردم گز می ری؟!خوبه حالا زنت م دادیم و هنوز انقدر چشم و دلت می دوه!
«تلفن رو از دست من کشید و گفت»
ـ برو یه گوشه بشین پدر سگ هیز!
«خنده م گرفته بود.مثل آتیش اصلا نمیشد یه دقیقه آروم باشه!گوشی رو گذاشت در گوشش و تا گفت الو و صدای بهار رو شنید یه دفعه دستش روگذاشت تو سینه ش و گفت»
ـ السلام و علیک ای بزرگوار!التماس دعا!ترو خدا از اون دنیا چه خبر؟!میوه های بهشتی چطورن؟رسیدن یا نه؟آتیش جهنم چطوره؟همچین گر و گر می سوزه یا نه؟تون تابش وارده یا نه؟آتیش رو گل انداخته ؟!واقعا دستتون درد نکنه که این گمراهان رو هدایت می فرمائین!
«گوشی رو به زور از دستش گرفتم و دیدم بهار داره غش غش میخنده!»
ـ الو،ببخشین.این پسر انقدر فوضوله که میخواد سر از هرکاری در بیاره.
بهار ـ خیلی بانمکه آرمین.
ـ نگفتی چی شده!
بهار ـ میخواستم قبل از اینکه بیام ازت بپرسم که هنوز سر حرفت هستی؟
ـ مگه طوری شده؟!
بهار ـ نه.ولی من لباسامو جمع کردم و آماده م که بیام.
ـ همین الان؟!
بهار ـ آره فقط تلفن کردم که از تو مطمئن بشم.
ـ مگه به من اعتماد نداری؟
بهار ـ چرا.ولی آرمین،هنوزم وقت داری که فکر کنی.
ـ زود بلندشو بیا .منتظرتم.
«کمی سکوت کرد وبعد گفت»
ـ تا نیم ساعت دیگه اونجام.
ـ زود بیا .مواظب باش که کسی خبردار نشه.منتظرتم.
«خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتین سرجاش و یه نگاه به بابک کردم و گفتم»
ـ آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا همچین میکنی؟
بابک ـ میخواستم ببینم نکنه یه دفعه به پیغمبرمون خیانت کنی!اگه فکر خیانت تو سرت بیاد،ما پیروان و مریدان صادق می ریزیم سرت و چشماتو از کاسه در می آریم!حالا بگو ببینم چی شده؟داره می آد؟
ـ بابک ترو خدا وقتی اومد یه خرده سنگین باش.ابروی منو جلوی این دختر نبر.
بابک ـ به تو چه؟پیشوای خودمه!هزار تا مسئله دارم که ازش سوال کنم!
«فقط چپ چپ نگاهش کردم»
بابک ـ بذار زنگ بزنم دو تا از مریدای منم امشب بیان اینجا.بذار بهار ببینه که ماهام مرید داریم!آبرمون میره جلو بهار!اون وقت میره هرجا می شینه میگه خاک بر سرشون بیست و خرده ای ساله شونه و یه دونه مرید تو دم و دستگاشون پیدا نمیشه!
«تا بهار بیاد،خونه رو تمیز کردیم و بابک چرت و پرت گفت و شوخی کرد و سر منو برد!تقریبا نیم ساعت نگذشته بود که بهار زنگ در خونه رو زد.تا پریدم طرف آیفون که در رو وا کنم،پام گرفت به میز و محکم خوردم زمین!تا من خوردم زمین بابکم اون طرف دیگه ی سالن خودش رو پرت کرد رو زمین!»
ـ چرا همچین میکنی دیوونه؟!
بابک ـ تو چرا خوابیدی رو زمین؟!
ـ من پام گرفت به میز خوردم زمین!
بابک ـ اِ...!من فکر کردم دشمن حمله کرده و تو سنگر گرفتی منم شیرجه رفتم ترکش بهم نخوره!
«هم خنده م گرفته بود و هم پام درد میکرد.شلون شلون پریدم طرف آیفون و درو وا کردم و با خنده به بابک که همونجوری خوابیده بود و سرشو گرفته بود تو دستش گفتم»
ـ بابک تروخدا!جون من،یه خرده جلو خودتو بگیر!به خدا بهار هنوز ترو نمی شناسه بهش برمیخوره ها!آفرین پسر خوب،یه خرده کمتر شوخی کن.
«در و واکردم و واستادم تا آسانسور بیاد بالا.یه دقیقه بعد رسید و درش وا شد.
بهار بود یه بارونی تو یه دستش بود و یه چمدونم کنارش تو آسانسور بود.دلم براش لرزید حس تکون خوردن نداشتم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهم خندید و سلام کرد و چمدونش رو ورداشت و از تو آسانسور اومد بیرون.من فقط بهش نگاه میکردم که بابک پرید جلو و سلام کرد و چمدون بهار رو ازش گرفت و گفت»
ـ پسر چمدون رو از خانم بگیر!ببخشین خانم،این پادوی جدید هتله!هنوز به کارش وارد نیس!بفرمائین تو خیلی خوش اومدین.
«تازه بخودم اومدم و رفتم طرفش.بابک با چمدون رفت تو.»
ـ بخدا حواسم پرت شد بهار!آخه خدا چرا باید انقدر ترو خوشگل خلق کنه که هوش و حواس برای من نذاری؟!بیا تو.به خونه ی شوهرت خوش اومدی.
بهار ـ این بهترین خوش آمد و استقبال برای من بود!ممنون آرمین.
ـ بخدا من به هیچی تظاهر نمیکنم!نمیدونم چرا تا ترو می بینم دست و دلم می لرزه!
بهار ـ احتیاجی نیست که این چیزا رو به من بگی.چشمات هزار تا حرف از این قشنگ تر و بهم میگه!
بابک ـ ای بابا!این فاصله ی در آسانسور تا در آپارتمان تموم نشد که بهار خانم وارد منزل شون بشن؟!چه طولانی یه این دو قدم راه!
«دوتایی خندیدیم و رفتیم تو.بارونی ش رو ازش گرفتم و آویزون کردم و بعد بردمش و نشوندمش رو مبل و بابک زود براش چایی آورد.»
بهارـ خیلی ممنون بابک خان.از امروز به بعد باید مزاحمت منو هم تحمل کنین.
بابک ـ این حرفا چیه بهار خانم!شمارو چشم من جا دارین.زن آرمین مثل خواهر من می مونه.بخدا باور نمیکنین اگه من خواهر داشتم،امکان نداشت که بیشتر از شما دوستش داشته باشم!به خونه ی شوهر و برادرتون خوش اومدین.
«برگشتم به بابک نگاه کردم!مات مونده بودم!»
بابک ـ چیه نیگاه میکنی؟
ـ آخه از چند وقت تو چند کلمه حرف حسابی زدی!
بابک ـ از دهنم پرید،ببخشین!ولی بهت تبریک میگم آرمین.بهارخانم جای خواهری واقعا قشنگن.ایشاالله به پای هم پیر بشین.
«تا حالا ندیده بودم بابک از کسی اینطوری تعریف کنه!خندیدم و سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن.بابک می گفت و ما می خندیدیم .کمی که گذشت بهار گفت»
ـ آرمین ،اگه میشه من کمی بخوابم.
ـ چی شده؟!مریضی؟!سرت درد میکنه؟!میخوای بریم دکتر؟!
بهار ـ نه نه.فقط کمی خسته م.
ـ نکنه سرما خورده باشی؟!بذار برات قرص سرماخوردگی بیارم.
بهارـ نه ،سرما نخوردم،یه خرده خسته م.
ـ ممکنه اول سرما خوردگی ت باشه.یه لیوان آب پرتقال که بخوری خوب می شی.الان برات می گیرم.
بابک ـ بابا ول کن بدبخت زن ذلیل!چرا همچین میکنی!بهار خانم خسته س و خوابش می آد.تازه خودش دکتره و روزی صدنفرو ویزیت میکنه و شفا میده اونوقت تو براش دوا تجویز میکنی؟!
«من و بهار مرده بودیم از خنده!خلاصه بهار رو بردم به اتاق خودم و نشوندمش رو تختم و دولا شدم و کفشاشو از پاش درآوردم.نگاهم کرد و خندید و گفت»
ـ داری اول زندگی لوسم میکنی ها!
ـ بخدا خیلی خوشحالم که اومدی.نمی دونم برات چیکار کنم که توام خوشحال بشی.
بهار ـ من خوشحالم ارمین جون.تو تموم زندگیم تا حالا انقدر خوشحال و راضی نبودم!دوستت دارم ارمین و به عشق تو افتخار میکنم.
ـ حالا بگیر بخواب.هر کاریم داشتی یه صدا بزن زود می آم.راحت باش.اینجا خونه ی خودته تاایشاالله با هم بریم ایران و برات یه خونه ی خوب جور کنم.
بهارـ من تو یه خونه ی گلی م با تو خوشبختم.
«اروم بلندشد و جلوم ایستاد و تمام عشقای دنیارو ریخت تو جون من!بعد بهم خندید و رفت تو تختخواب منو خوابید.آروم پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و رفتم بالا سرش و واستادم نگاهش کردم.باورم نمیشد که این بهاره منه که اینجا روی تخت من خوابیده باشه!
از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم که سرو صدا تو اتاق نره.بابک تو سالن نشسته بود و دو تا چائی گذاشته بود رو میز،یکی ش رو گذاشت طرف من.رفتم پیشش نشستم.»
ـ شب،شام چیکار کنیم؟
بابک ـ زنگ می زنیم از بیرون می آرن.خوابید؟
ـ آره.می گم نکنه چیزیش شده باشه؟!
بابک ـ نه آقای مهربانی!چیزیش نشده،خوابش می آد!
ـ ساعت چنده؟پس زری خانم چطور برنگشته؟
بابک ـ نزدیک هشت تازه.پیداش میشه کم کم.
ـ پس من تا بهار خوابه برم یه خرده خرید کنم بیام.تو خونه باش تا من برگردم.
بابک ـ نه تو بمون من می رم.تونمی دونی چی بخری.
«بابک بلندشد و کاپشنش رو پوشید»
ـ پس بابک جون شکلات و شیرینی م بخر.میوه م بخر.
بابک ـ حتما میخوای بهار رو ببندی به شیرینی و شکلات و میوه!اتفاقا فکر بدی نیس!سریه ماه اگه بهار دست تو باشه میشه مثل یه بالون!اون وقت اگه تو خیابون ،پاک باخته ترین مریدشم ببینتش نمی شناسه تش!
ـ برو گمشو!
«خلاصه بابک رفت خرید کنه و منم یه کتلب ورداشتم و نشستم به خوندن .نیم ساعت سه ربع بعد دیدم بابک با کلید در رو واکرد و با زری خانم اومدن تو.رفتم جلو وسلام کردم که زری خانم با صدای یواش گفت»
ـ سلام مبارکه!ایشاالله به پای هم پیر بشین.
ـ خیلی ممنون،حالا چرا یواش صحبت میکنین؟راحت باشین،صداتو اتاق من نمیره.چرا دیر کردین؟
زری خانم ـ بذار لباسامو عوض کنم بهتون میگم.
«زری خانم رفت که لباساشو عوض کنه و منم به بابک کمک کردم تا چیزایی که خریده بود جا کردیم.چند دقیقه بعد زری خانم اومد تو سالن و منم چندتا چایی ریختم و رفتم پیشش .بابکم اومد»
ـ خب چه خبرا زری خانم؟
زری خانم ـ بذار چایی م رو بخورم بعد.
«اروم اروم چایی ش رو خورد و کمی فکر کرد و بعد گفت»
ـ حقیقتش یه دختر خوشگل رو گیر آوردم و باهاش حرف زدم.مخصوصا خوشگلترین دختری رو که سراغ داشتم واسه این کار در نظر گرفتم که بشه جای بهار جاش زد.آخه یه نشونه ای که بهار داره خوشگلی شه!قدرتی خدا،عیب تو صورت و هیکل این دختر نیس!واسه همین هر جا می ره.تو چشمه!منم سعی کردم که یه دختر خوشگل رو پیدا کنم که آب و گلی داشته باشه و بشه جای بهار از این کشور خارجیش کنیم.
ـ خارجش کنیم؟!
زری خانم ـ آره.بهش یه پولی دادم و پختمش.قراره هر وقت من بهش بگم با یه پاسپورت عوضی بلیت هواپیما بگیره و از این کشور بره.یعنی با یه نفرم که کارش جعل پاسپورته صحبت کردم.قراره عکس دختره رو با اسم بهار و مشخصاتش بزنه تو پاسپورت!اون وقت ماها چندروزی می ریم خونه ی من.خونه م خارج شهره.چند وقتی اونجاها می مونیم تا آبا از اسیاب بیقته بعد با کشتی ای چیزی از اینجا خارج می شیم.اینطوری ایز گم می کنیم و سخت می تونن ردمون رو بگیرن.
بابک ـ عالیه!حالا این دختره هم سن و سال بهار هس؟
زری خانم ـ اره.هم ،همسن و ساله شه و هم تقریبا میشه جای بهار درش آورد.البته خوشگل هس اما به پای این ور نپریده نمی رسه!این یه چیز دیگه س!
بابک ـ پس شماها با هم برین و منم می رم با این دخترک از کشور خارج می شیم
ـ تو برای چی؟!
بابک ـ می رم با هم ایز گم کنیم دیگه!
ـ میشه یه دقیقه جدی باشی؟
بابک ـ اِ بابا منم دل دارم آخه!خودش زنش رو گرفته فکر من نیس!میگن مرد عزب وقتی قدم ور میداره فرشته ها و ملائکه ها نفرینش می کنن!واسه هر قدمش یه لعنت براش میفرستن!منکه نمیخوام اون دنیا واسه خودم لعنت نومه درست کنم!
ـ نترس،مطمئن باش با این کثافتکاری هایی که این چندساله کردی تو نامه ی اعمالت بعنوان مرد عزب از تو یاد نمیشه!تو اگه خیلی تو این چندساله عزب سرکرده باشی یه ماه یه ماه و نیم بیشتر نیس!تو برو فکر لعنت نومه ای باش که پای کارای دیگه ت واسه ت نوشتن!
بابک ـ غلط کردی.نگاه به شوخی هام نکن.من تا حالا تو این مملکت غریب دست از پا خطا نکردم!نامه ی اعمال من مثل برف سفیده!با این فرشته های خوب و مهربون که رو شونه هام نشستن رفیق شدم و اونام یه دونه گزارش ناجور واسه م رد نمی کنن بالا!
ـ اون دنیا معلوم میشه.
بابک ـ حیف که اون دنیا تو بهشت پیش من نیستی که باهم کیف کنیم!اما حتما تو جهنم می آم بهت سر می زنم هروقت بیام عیادتت واسه ت یخ می آرم یه خرده خنک شی!
ـ گمشو !بفرمائین زری خانم داشتین می گفتین.
«زری خانم بابک رو نگاه میکرد و می خندید»
بابک ـ ببینم فرشته شونه ی راست ثوابامونو می نویسه و شونه ی چپی گناهامونو؟
ـ آره فرشته شونه ی راست تو که بیکار نشسته فرشته ی شونه ی چپ ته که سه شیفته داره کار میکنه!
«بابک یه نگاه به شونه ی چپ و راستش کرد و بعد گفت»
ـ خسته نباشین فرشته خانم خوشگل!هزار ماشاالله که از خوشگلی تو تموم فرشته ها تکی!باور کن اگه بصورت آدمیزاد بودی حتما مامانم رو میفرستادم خواستگاریت!فکر نکنی چون داری گناهامو می نویسی میخوام سرت رو شیره بمالم ها!نه واله،رو علاقه ای که قبل بهت دارم این حرفارو می زنم.ببین من چه پسر خوبی م!تمام کارا رو ریختم سر فرشته ی سمت راستی!تو بیکار بیکار نشستی.حالا اگه احیانا برفرض محال البته خودم میدونم اینطوری نیس.می گم بر فرض محال اگه یه گناه کوچولو،قد یه نخوچی کردم شما که نباید زرتی مداد ورداری بنویسی!آفرین دختر خوب!ببین من مرتب با خودم می برمت جاهای خوب خوب چیزای خوب خوب نشون میدم!اینارو قدر بدون!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«بعد برگشت شونه ی سمت راستش رو هم نگاه کرد و گفت»
ـ دارم به جفت تون میگم ها!قدر بدونین!این زندگی ها رو هر کسی واسه فرشته های سرشونه ش جورنمیکنه!همین فرشته های رو شونه ی ارمین رو ببینین!بدبخت ها دلشون پوسید رو شونه های این مرتیکه نره خر!از بس نشست تو خونه و درس خوند،چشمای فرشته هاش کم شو شده و عینکی شدن!دریغ از یه سر پل تجریش!تاحالا شده یه بار دست این دو تا فرشته رو بگیره ور داره ببرت شون یه هواخوری!اما من حساب کردم و دیدم تا حالا شما دوتارو بیشتر از صدبار بردم فیلمای خوب خوب نگاه کردین!پس شماهام قدر بدونین و نمک نخورین و نمکدون رو بشکونید!شما فرشته سمت چپ،یه خرده بیشتر استراحت کن و در شبانه روز چند ساعت بیشتر بخواب!اصلا چرا شما چندوقتی تقاضا مرخصی نمیکنی بری یه دوری تو شهرا بزنی دلت واشه!؟
برو عزیزم که قول بهت میدم پام رو که گذاشتم اون دنیا اول کار که بکنم بیام خواستگاری تو!آفرین خانم خوشگل.فعلا بگیر یه چرت بخواب که چشمات سرخ شده ببین کم خوابی داری!مریض میشی خدا نکرده ها!بگیر بخواب قربونت برم.منم یه سر میخوام برم سرکوچه و برگردم.تا شما چشمت گرم بشه من برگشتم!
«بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت»
ـ پختم شون!تازه مداد سمت چپی رو تا حواسش پرت بود ازش کش رفتم!نمی بینی سمت چپی بیکار نشسته و هیچی نمی نویسه؟!
ـ آره جون عمه ت .دوزار بده آش به همین خیال باش
اگه می بینی فرشته ی شونه ی چپ ت چیزی نمی نویسه واسه اینکه کاغذ کم آورده!
بابک ـ غلط کردی!یه دفترچه 40 برگ بهش دادن واسه تمام گناهایی که د ر طول عمرم ممکنه بکنم.اونم یه ورقش رو از وسط دفتر کنده و نگه داشته واسه خودش و 39 برگ دیگه روداده به فرشته ی سمت راستی که دفترش همون اول سالی تموم شده!البته من بهشون گفته بودم حق ندارین از وسط دفتر ورق بکنین،ولی خب چی میشه کرد؟بچه ن دیگه نباید زیاد سخت گیری کرد!تازه همون یه ورق م باهاش موشک درست کرده و پرت میکنه این ور اون ور!
ـ اِ...!یه ساعت اینجا نشسته داره چرت و پرت میگه!بذار ببینم زری خانم چی میگن!
بابک ـ تازه دیشب فرشته ی شونه ی راستم اومده بود به خوابم و می گفت«بابا من خسته شدم از بس ثوابای ترو نوشتم!انگشتم پینه بست!فردا برو یه ماشین تایپ واسه م بگیر کمتر بهم فشار بیاد!»
«من و زری خانم مرده بودیم از خنده»
بابک ـ پاشم پاشم برم تا این سمت چپی خوابه یه دوری بزنم و بیام!
ـ بگیر بشین!کجا میخوای بری؟
بابک ـ بابا میخوام این دوتا طفل معصوم فرشته رو ببرم گردش!
«جوابش رو ندادم و به زری خانم گفتم»
ـ حالا ما باید چیکار کنیم؟
زری خانم ـ هیچی فردا به امید خدا از اینجا می ریم .می ریم خونه ی من.اونجا امن تره .چند روز اونجا می مونین بعد راهی تون میکنم ایران.ایشااله همه چی درست میشه.
ـ مگه شما با ما نمی آئین ایران؟
«زری خانم یه نگاهی به من کرد و بعد از روی میز یه سیگار ورداشت و با فندک روشن کرد وی آهی کشید و گفت»
ـ دلم پر میزنه واسه ایران.هر شب خوابش رو می بینم.گاهی وقتا به سرم می زنه که هرجی دارم و ندارم بفروشم و برگردم ایران.آخرش اینه که اعدامم می کنن دیگه!بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!اما فعلا آمادگی ش رو ندارم.
بابک ـ چرا باید اعدامتون کنن؟!مگه چیکار کردین؟!
زری خانم ـ مال خیلی سال پیشه.نمی دونم واله!شاید من اینجوری خیال میکنم شایدم اگر برگردم کسی کاری به کارم نداشته باشه.اگه بابک نره بیرون تا بهار خوابه بقیه زندگیم رو براتون تعریف میکنم.
ـ بابک غلط میکنه بره بیرون .بفرمائین .تعریف کنین.
زری خانم ـ پس بپر چندتا چایی بیار تا بهت بگم.
«من رفتم دنبال چایی و بابکم که خیلی دلش میخواست بقیه ی جریان رو بشنوه رفت و لباساشو عوض کرد و اومد نشست چایی رو که خوردیم زری خانم شروع کرد»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل19

ـ اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک هایی که تو این چندساله تو چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره فتح اله خان خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو از ذهنت پاک کنی.دیدم راست میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم بلرزه،چه فایده ای می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و گذاشتم کنار.فقط نزدیکی های تهران بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاک بشه.
خندید و گفت«آب توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده باشه!وقتی یه مشت آدم بی ناموس طوری مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام این کثافتکاری هاس گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاری میکرد که بابای تو،تو همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر کنه و می تونست یه رخت و لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه بیاد شهر و جای کشاورزی بشه دربون یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و شدن تریاک فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه تومن،شده کیلویی یه تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف پدرسوختگی و کثافتکاری!این اوضاع و احواله که آدما رو اونجوری میکنه!خب بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزی میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا رخلاق!بعضی هام نه.ناچاری پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودی.حالا بریم می بینی که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این آدماس که از ناچاری،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین نمونده که آدم توش نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا همشهری شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده های دور و ورن!اصلا نه اب کرجی مونده و نه یونجه زاری و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه بره یه هوایی بخوره!»
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و یه راست رفتیم خونه ی فتح اله خان که بالاهای شهر بود و یه خونه ی بزرگ و حسابی ،موقعی که رسیدیم دم در خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح اله خان دست منو گرفت و گفت«ببین زری،من بهت اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و همسر زیر ننگ نکن»
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد ورفتیم تو.
دیگه روده درازی نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ی شمام سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده بود راحت زندگی میکردم.سایه ش بالای سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جای بابام بود و از نزدیکی باهاش لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوری دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردی بازنشسته شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدی که کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو برد پیش یه حاج اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام مهم نبود.تو اون چند سالی م که باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان رفتیم سراغ خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبری ازشون نداشت.شیش ماهی دنبالشون گشتم اما سری از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می کردیم.هر چی م می گفت من می گفتم چشم که هم حکم پدری برام داشت و هم نجات دهنده ی من بود و حرمتتش بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی بهم نمی گفت اما یه جوری حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی خب حق داشت.شاید اگه منم جای اون بودم همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه شب نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس چرا منوتو خونه زندونی کردی؟کمی فکر کرد و گفت«راست میگی اما حقیقتش رو بگم ته دلم ازت قرص قرص نیس»گفتم زن اگه بخواد به شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوی آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه جا رو به گه میکشه!توام اگه منو محدود کنی اینجا برام میشه مثل جای قبلی!حالا یه سری از برنامه های اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و باغ قشنگ و خوب نبود که بود.خورد و خوراک و لباس حسابی نبود که بود.شب به شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و چی و چی و چی و...!پس چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا نباشم بخاطر این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه جور دیگه!آخه ما زنهام آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که می رین و از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله ای بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و سال و تجربه ت،میخوای بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد باشین و ماهارو بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها باید آزاد باشین و ما زندانی!
کمی فکر کرد و گفت«میدونی زری؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س»
گفتم حرف دلت رو بزن.گفت«من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم بعضی وقتا که می آم سراغت ازم لذت نمیبری و زورکی تحملم میکنی.ترس منم ازاینه که چه جوری بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون گولت بزنه و زیر سرت بلند بشه وتموم قول وقرارت یادت بره.»یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت«چرا میخندی؟»گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادی تو کار پیدا نمیشه.
خودت پس میدونی که وقتی میآی سراغ من ازت لذت نمی برم.روز اول بهت یه همچین چیزی نگفتم.اگه یادت باشه بهت گفتم نه عاشقتم و نه چیزی.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی سال!خودت بگو،اگه یه زن شصت ساله با یه مرد بیست و خرده ای ساله عروسی کنه مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جای من بودی و من جای تو رغبت میکردی بیای سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت«نه»گفتم اما من تو صورت و قیافه ی تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه روزی چندسال پیش یه دختر بدبخت رو نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده ای به من کرد و گفت«بازم مثل چندسال پیش بهم راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت پائین و کمی بعد گفت«از امروز آزادی.تو میدونی و خدای خودت.از امروز هرجایی که خواستی بری آزادی که بری والسلام»
گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به من گفت«پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون نذاشتی؟تو که انقدر دنبال آزادی بودی پس چرا ازش استفاده نمیکنی؟!»بهش خندیدم و گفتم چطور فکر کردی که از ازادی استفاده نمیکنم؟گفت«برای اینکه دم در خونه رو هم نگاه نکردی»گفتم من از طعم آزادی استفاده میکنم و لذت میبرم!از عطرش لذت میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا سال پام رو از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت«چی؟من که آزادت گذاشتم!»گفتم میخوام به حشمت خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت«یعنی بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی؟!»
گفتم ان آدم کسی بود که از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط برای اینکه اسم خدارو خراب نکنه!خندید و گفت«خب بنویس»خلاصه اولین نامه رو برای حشمت خانم نوشتم.جوابی که برام داد خیلی عجیب بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود«دختر فکر نمیکردم وقتی ازاینجا بری یه یادی م ازمن بکنی.نامه ای که نوشتی خیلی چیزا رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت کردم!»
بقیه ی نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین کار با یه خرده محبت چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که نامه ش می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو بدونم نامه ها رو هم واسه ی فتح اله خان میخوندم واونم از این برنامه راضی بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول بابک مثل بقیه ی زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از لذت هایی که حق طبیعی م بود محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت کاراتو بکن میخوام ببرمت سربند هواخوری.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم و لباسمو عوض کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب بود وفتح اله خان رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم چند متر اون ورتر صدای ساز و ضرب بلندشد.فتح اله خان گفت«پاشو بریم تماشا،انگار عنتری آوردن.»دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع شده بودن.فتح اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختری م که مثلا لباس کولی ها رو پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت بخوره.خیلی دلم گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین های دامنش که یه روزی خودم لابه لای یکی ازاینا گیر کرده بودم و دست وپا میزدم!دخترک استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشای چارواداری به اون بده که چشمم افتاد به صورتش.یه آن درجا خشکم زد!قیافه قیافه ی آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند اون رو!دل دل میکردم که برگرده طرف من اما مگه لش ولوشای اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ شد و ساز زنا که اینطوری دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود رفت جلو و گفت«برخر مگس معرکه نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان خبر میکنم ها»اسم آجان که اومد،لات ولوتا ماستارو کیسه کردن.خلاصه دست دخترک رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت«اطواری خانم!کارت به شیر دونت بخوره!صد دفه به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و واجرت میکنن ها!»دخترک یه شیشکی براش بست و گفت«در...رو بذار شیره ای!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پیرمرده که یه ساز دستش بود گفت«باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره نمیخوای دیگه؟!جواب تو....خانم باشه تا آخر شب!»اینو که گفت دخترکه دیگه هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و اونم یه دفعه دامنش رو یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده با خنده گفت«ولدزنا انگار صدساله میون داره!»

دخترک یه دفعه شروع کرد به رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر دادن.دفعه ی اول از جلوم یه جوری رد شد که صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو دیدم!اشک تو چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!

آره ،آبجی کوچیکم بود!قیافش خیلی فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه و بابام پیدا کنم از یه طرف دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!

زودی خودمو از جلو معرکه کشیدم عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید«چی شده زری؟!چرا اینطوری کرد؟!»گفتم هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ی دیگه و جریان رو براش گفتم.گفت«مطمئنی؟!»گفتم آره.گفت«حالا میخوای چیکار کنی؟!»
گفتم توبودی چیکارمیکردی؟ساکت شد و واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع میکردن تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ی حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه چادر انداخت سرش و رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.

تا خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت گفت«زری الان نرو.بذار برن یه جای خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدی مردم جمع میشن و آبروریزی میشه»دیدم راست میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم و بهش گفت«معرکه گرفتی،عیبی نداره،رقصیدی،به جهنم.شیتیله ی مارو نداری به درک!دیگه کثافتکاری تو وردار ببر یه جای دیگه!واسه ما مسئولیت داره!»خواهرم بهش گفت

«مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه؟»آجانه گفت«نه حرف زدن جرم نیس اما...کردن جرمه اینجا.اگه میخوای اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله بزن به چاک»خواهرم گفت
«این چیزا رو کی گفته؟»آجانه گفت«قانون گفته»خواهرم گفت«من...تو اون قانونی که همه رو داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش قهر میکنه و صبحش این قانونا رو در میآره بگو اگه مردی جلو
گرونی و بیکاری و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن تو خط...گی!»آجانه با تونش رو در آورد و گفت«میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت ها»خواهرم گفت«سگ کی باشی؟جای اینکه منو بزنی برو مملکت رو درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و واستادین ببنین کجا یه زن با یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی!»
اینو که خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.

مردم دوباره جمع شدن و آجانم دیگه ول نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیای کلانتری.خلاصه قشقری به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره کردم که یعنی یه کاری بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه باهاش حرف زد و یه دو تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند راه افتادن طرف پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه ای که گذشت.

رسیدیم یه جای خلوت و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و برگشت پشتش رو نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زری زری تویی؟!


حالا من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو سوامون کرد وگفت«بابا اینجا خوبیت نداره!»همون طرفا یه قهوه خونه بود خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و فتح اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت همدیگه.یه دفعه دوباره بغض مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم خواهرم گفت«می بینی زر جون که به چه روزی افتادم؟!خبر داری که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!

هیچ سراغی ازما گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدی در خونه مونو بزنی و دو تا دونه نون بدی دست ما؟!بهت خبر رسید که آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدی دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو بریزی؟!ای بی صفت خواهر!شوورت رو کردی ومارو از یاد بردی؟!
عیبی نداره.حالام که دیدمت بازم نعمته!قربون اون گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مات شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم«ریحانه مرد؟!گل بو مرد؟!»دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م هی میزنه تو صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم«کی؟!چرا؟!آخه چطوری مردن؟!»اینارو می گفتم و گریه میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت«کاش لال شد بودم و بهت چیزی نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی از ما نگرفتی!»
«زری خانم اینجای صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت»
ـ گربر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
«بعدیه سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و گذاشت رو میز و بعد گفت»
ـ زری خانم،اینایی رو که میگم جدی میگم.خدارو شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این سرگذشت رو تعریف میکنین موهای تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که یه روزگاری تو ایران این برنامه ها بوده!
«زری خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاک کرد و گفت»
ـ پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر بودن!
«یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت»
ـ بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی شماها شادی باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش بیرون شهر و بعداز کثافتکاری و عرق خوری،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ی کارای زشت و بدش!مطمئن باش تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می گیره و می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون بگذره،هرچند از بدبختی به اون روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ی چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!ای خدا تو از سر تقصیرات همشون بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو قلعه کارمیکردن وشده بودن...رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم بو بود که حال و روزش از اونای دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو خونه ها کلفتی میکرد و تن به کثافتکاری نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه مدت آب حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاک و این برنامه ها!گویا یه روز مامورا دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا چی؟!جفت شونم شیره ای!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ی زمستون یخ حوض رو می شکونده و لباسای مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این خواهرام و اون یکی درمی آوردن میگذشته!اون سه تای دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که بشینم و زانوی غم بغل بگیرم و گریه و زاری
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با فتح اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر شدی.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
«خرج و مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روی توام که شده تمام خرجشونو میدم.»گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار کنم؟گفت«اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون دارن که اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن!»
فردا صبحش از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و روزی داشتن و وقتی همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم بماند که اصلا حوصله ی زنجموره رو ندارم.فقط حرفای بابام رو که یه گوشه فلج افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاری ها تموم شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که«ای خدا،چه بدی کرده بودم که این به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادی؟معقول تو ده واسه خودم آدمی بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدی مشدی از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا چی؟!شدم یه شیره ای چلاق!این زن مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوری شدن و سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از اینای دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودی الان واستاده بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که اینطوری رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این فهم و شعورت اگه پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر داشتن کرد و همه مونو از ده آواره ی این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه ای کار میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ی ابرودار که نه کسی بشناسدشون و نه از محله های پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و زودی یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل جلال بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود عباس رو فرستاده بود تهران قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ی مهین چشم بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و سفته هاشونم پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا کله گنده تو دم و دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلای تو زن بخوره توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موی تن تو تو تن هزار تا آدم که ادعای خیلی چیزارو دارن نیس!
اینجوری ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون دست کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و شیکم شونو سیر!همین!حالا نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوری سه تاشون رو شوهر دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ی بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه ای سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه شریکی داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاک و یقه فتح اله خان گیر افتاده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فتح اله خان م که آدم آبروداری بود تمام ملک و املاک و حجره ش رو میفروشه و میده بالا قرض!یه روز اومد و نشست تو خونه و گفت«زن از امروز دیگه بیچاره شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده!»اینو گفت ورفت تو اتاقش و روتشک خوابید و پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق هقش رو شنفتم و دلم براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم بهش گفتم مرد ضرر به جونت نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزی درست نمیشه.مگه تو از من کمتری؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی مطمئن باش که خدا فراموشت نمیکنه.منم خوبی های تو یادم نرفته.به امید خدا فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور شد.
هیچی نگفت و بلندشد ورفت و گرفت و خوابید اما غضه امونش نداد و تو خواب سکته کرد!با اون سکته،نصفه تنش فلج شد و افتاد رو دست من!خلاصه طلاهامو فروختم و خرج دوا درمونش کردم و با اینکه از روی حشمت خانم خجالت میکشیدم اما چاره نداشتم و یه نامه براش نوشتم.اول نامه م براش نوشتم که«میدونم پرروگی یه اما جز شما کسی رو ندارم.یه روزی آوردنم اونجا و شدم اسیر دست شما.یه روزی در راه خدا آزادم کردی.یه روزی سه تا خواهرم رو خریدی و بهشون ازادی دادی.حالا باز گرفتارم.جز خدا و شما پناهی ندارم.روم سیاه اما چه کار کنم که مثل مادرم میمونی.»
بعد جریان رو براش نوشتم و آخرش گفتم«چه کمکم کنی و چه نکنی برام همون حشمت خانمی هستی که یه روزی قید منفعت خودش رو زد و زندگی رو به من بخشید.هیچ از احترام و محبت تو دلم کم نمیشه.اگه دستتون بسته بود و یا هرجور دیگه نتونستین کمکم کنین،جواب نامه م رو ندین»اینارو نوشتم و نامه رو تموم کردم و نشستم منتظر،بیست روز نگذشته بود که یه پیرمردی اومد در خونه و یه چمدون کوچیک که مهر و موم بود با یه نامه داد دستم و گفت«اینو خانم واسه شما فرستاده»اینو گفت و رفت.
پریدم تو خونه و نامه رو وا کردم.
ای خدا روح این زن رو شاد کن و از سر تقصیر اتش بگذر که خیلی با مرووت بود که رحم و مرووت صفت توئه!می دونین چی نوشته بود تو نامه؟!همون اولش نوشته بود«دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها!جواب نامه رو ندم یعنی چی؟!من بیدی نیستم که از این بادا بلرزم!با نامه یه چمدان واسه ت پول فرستادم تا هر وقت که لازم داشتی،دستت باشه.هر موقع م گرفتار شدی واسه م کاغذ بفرس و خبرم کن.حشمت »
در چمدون رو وا کردم.پر پول بود!پریدم تو اتاق فتح اله خان و پول ها رو بهش نشون دادم.باور نمیکرد.می گفت غیرممکنه که یه نفر این همه پول رو بی سند و مدرکی بده دست یکی دیگه!حالا اون یکی میخواد خواهرش باشه و یا مادرش!خلاصه نشستیم و دوتایی به صحبت ،بهم گفت«من که فعلا علیل م و جون و قوه ی کار کردن ندارم.تو هم که یه زنی و کاری ازت برنمی آد.باید این پول رو بدیم دست حاجی فلان که تو بازاره و خیلی بهش اعتماد دارم تا برام باهاش کار کنه»گفتم اولا من به هیچکس اعتماد ندارم.بقول خودت هیفده هیجده سال با این شریکت کار کردی و آخرش این شد!حالا چی میدونی که حاجی چی از آب در بیاد!بعدشم شما مگه تو بازار چیکار می کردین؟!اگه به من یاد بدی شاید بتونم یه کارایی بکنم.گفت«مگه تو بازار کار کردن از تو برمی آد؟!اونجا باید گرگ باشی تا پاره ت نکن.»گفتم تو توبازار چی کار میکردی؟گفت«گاهی جنس از خارج وارد می کردیم و گاهی جنس رو ازاین دست به اون دست می کردیم و می کشیدیم روش و گاهی هم جنس رو از تو بازار جمع میکردیم و وقتی گرون میشد ردش میکردیم و یه چیزی گیرمون می اومد!»نگاهش کردم و گفتم آخه اینم کار شد که ادم یه جا بشینه و دلالی کنه؟!اصلا من از اسم دلالی بدم می آد.آدمو یاد دلال های محبت میندازه!همونه که این بلا سرمون اومد دیگه!گفت«پس چیکار کنم؟با این تن علیل و ذلیل چه کاری ازم برمی آأ؟»گفتم کاری که هم خدا راضی باشه و هم خلق خدا.مات نگاهم کرد که گفتم«اون وقتا که تو جنوب بودم و خونه ی حشمت خانم یه کسی رو می شناختم که گاه گداری می اومد اونجا.ایرانی بود اما تو خارج زندگی میکرد.کارشم جوراب بافی بود و بلوز و این چیزا.یه روزی برام از کارش صحبت کرد.اگه تو بذاری یه جایی رو می گیریم و دستگاه جوراب بافی می آریم ایران.»گفت«زن اینجور کارا به زبون آسون می آد مگه تو میتونی از عهده ش بر بیای؟!گنده گنده هاش زیر بار این جور کارا زائیده ن چه برسه به تو!»گفتم«تو فکر میکردی که من بتونم یه همچین پولی فراهم کنم؟»یه فکری کرد و گفت«نه اصلا فکرشو نمیکردم»گفتم پس تو اون کارم حتما موفق می شم.به امید خدا می گم و می رم جلو»یه فکری کرد و گفت«واله از تو بعید نیس .ما که آب از سرمون گذشته.هرچی باداباد.»
خلاصه فرداش نامه پرونی م به حشمت شروع شد و جریان رو براش گفتم یه هفته بعدش گویا طرف رو پیدا کرده بود و اونم گفته بود که اگه زری بخواد با من شریک می شم.منم اینجا بیرون شهر یه زمین رو خریدم و جلدی یه ساختمون بزرگ توش ساختم قرار بود که فقط دستگاه جوراب بافی برام بفرسته اما تو باری که اومد دستگاه پلاستیک م آورده بود!منکه ازش سر در نمی آوردم اما می گفتن با این دستگاه میشه چیزای پلاستیکی درست کرد.خلاصه شیش ماه طول کشید تا همه چیز روبه راه شد.فکر نکنین هلو برو تو گلو بودها!پدرم در اومد تا این شیش ماه گذشت!فقط چیزی که بود من از کار نه خسته می شدم و نه می ترسیدم.خسته نمیشدم چون بچه ی ده و زمین و کشاورزی بودم.نمی ترسیدم چون تو اون چندسال پیش حشمت خانم ترسم از خیلی چیزا ریخته بود!
این یارو که می گفتم اسمش صادق خان بود.از شما چه پنهون چندبار اومده بود جنوب خونه ی حشمت خانم هر دفعه م فقط منو خواسته بود.ادم بدی نبود یعنی خیلی م خوب بود.وقتی بعداز چندسال منو دید براش تعریف کردم که چه جوری از اون کار دست کشیدم و دارم نجابت میکنم خیلی خوشش اومد و گفت منم همه جوره کمکت میکنم.الحقم که حرفش حرف بود!بدون قرارداد و این چیزا ماشینها و دم و دستگاه رو گذاشت در اختیار من.چند وقت بعدم یه خارجی رو که متخصص اون دستگاه ها بود با یه دیلماج فرستاد ایران.اون که رسید منم شروع کردم به کارگر استخدام کردن.خلاصه خارجی یه طرز کار کردن با دستگاه ها رو به کارگرا یاد داد و به امید خدا کلید کارخونه رو زدیم.از روزی که شروع به کار کردیم تا روزی که اولین محصول رو دادیم بیرون 9 ماه طول کشید.اما کار گرفت!اونم چه گرفتنی!آخه اون وقتا تو ایران جنس پیدا نمیشد که این بود که تا جوراب ما اومد بیرون کلی هواخواه پیدا کرد.اون دستگاه های دیگه م چیزایی مثل شونه و سبد و کاسه پلاستیکی و لیوان پلاستیکی و بشقاب و این جور چیزارو می ساخت.خلاصه کار گرفته بود!سر یه سال تموم قرض هایی رو که به حشمت داشتم دادم و عین همین پولی رو که بهم داده
بود رو پولش گذاشتم و خودم یه روز ورداشتم و رفتم جنوب پیشش.نمیخوام روده درازی کنم اما به حاشیه م برم و رفتن اونجارو براتون تعریف کنم تا بفهمین چه جور زنی بود این این حشمت خانم!تا رسیدن اونجا جلوی باغ و از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو در آوردم یه دفعه دربون در باغ رو وا کرد.فکر کرده بود که مشتری اومده.تا چشمش به من افتاد تعجب کرد.پرسید چیکار دارین؟بهش گفتم«با حشمت خانم کار دارم.بهش بگین زری اومده.»یارو رفت و به حشمت خانم خبر داد.چند دقیقه بعد دیدم خود حشمت خانم اومد دم در باغ پریدم وبغلش کردم وماچ وبوسه و گریه!بعد بی خیال چمدونم رو ورداشتم که برم تو.تاحرکت کردم جلومو گرفت و باخنده گفت«کجا؟»گفتم «بریم تو دیگه»خندید و گفت«اینجا جای زنای نجیب نیس.تورو هم اینجا نباید کسی ببینه مخصوصا با من»گفتم«این حرفا چیه حشمت خانم؟!»گفت«همین که گفتم من و تو فقط بایداز دور همدیگرو دوست داشته باشیم!»اومد جلو و منو بغل کرد و ماچ کرد و دست کشید به موهام و بعد یکی از کارگراشو صدا کرد و بهش گفت«غلام این خانم اشتباهی اومده اینجا.یه راننده ی مطمن خبر کن که برش گردونه تهران»
تا غلام رفت ماشین خبر کنه.چمدون پول رو دادم بهش.از جریانم که وضع کارخونه خوب شده بود باخبر بود ماشین اومد و منو نشوند توش و روونه ی تهرانم کرد.
چند روزبعدشم یه نفر رو فرستاد با پول های اضافه ای که براش برده بودم.فقط پول خودشو ورداشته بود!به این میگن معرفت!به این می گن مردونگی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«یه سیگار دیگه روشن کرد وبعد گفت»
ـ آره بچه های من که شماها باشین کار گرفت.یه ساله تموم چاله چوله های زندگیمون پر شد.فقط اشتباهی که کردم یه چیز بود اونم از خامی و بی تجربگی گیم بود که بعدا براتون تعریف میکنم.خلاصه همه ی کارا خوب پیش میرفت.جنس هایی که تولید میکردیم فروش خوبی داشت هم زندگی ما خوب میگذشت و هم میتونستم به ننه و بابام و خواهرام برسم.اوضاع همینجوری بود تااینکه یه بار که نامه واسه حشمت خانم نوشته بودم جوابش نیومد گفتم حتما به دستش نرسیده دومی رو نوشتم که چندوقت بعدش عباس برام جوابش رو داد.برام نوشته بود که حشمت خانم مرده!گویا خدا بیامرز سرطان گرفته بوده!
«اینجای سرگذشت که رسیدیم زری خانم شروع کرد برای حشمت خانم فاتحه خوندن و بعدش گفت»
خدا رحمتش کنه.درسته که کارش بد بود اما همیشه به من می گفت که«زری من اینجا فقط مدیرم سرنخ اصلی جای دیگه س!»حتما اون خدابیامرزم کسی دیگه تواین کار انداخته بودنش و مجبوری اسیر اونجا شده بود!
خلاصه این خبر که بهم رسید ناراحت شدم.منی که اهل گریه وزاری نبودم اون روز اصلا کارخونه نرفتم وتاشب براش گریه کردم.خب بالاخره هرکسی یه عمری داره اونم بیشتر از اون عمرش به دنیا نبود.
دیگه آخرای داستان منه.ته مونده ش رو هم بگم و بساط رو جمع کنیم!
یه سال دیگه م ازاین جریان گذشت .حدودا سی و خرده ای ساله بودم که یه شب فتح اله خان تو رختخواب حالش بد شد و تا دنبال دکتر فرستادیم تموم کرد!مونده بودم که این دیگه چه مصیبتی یه!فرداش کفن و دفن و تمام.
مجبور شدیم انجصار و وراثت بدیم و آگهی تو روزنامه.سه ماه بعدشم سرو کله ی بچه هاش از خارج پیدا شد و دست گذاشتن رو تمام اموال!
بابک ـ فتح اله خان که چیزی دیگه نداشت؟!
زری خانم ـ بعله.چیزی نداشت اما منه خر از رو بی عقلی تمام کارخونه رو به نام اون خریده بودم و سندش به نام اون بود.بیچاره خودش راضی نبود اما من بهش اصرار کردم.یعنی میخواستم هرطوری که هس جبران محبت اون روزی رو که منو از جنوب آورده کرده باشم.جونم براتون بگه که یه وقت متوجه شدم که خودم موندم و لباسای تنم و دوتا خواهر تو خونه و ننه و بابای علیل!
بابک ـ از ارث هیچی بهتون نرسید؟!
زری خانم ـ نه!عقدش که نبودم!صیغه م کرده بود.
همچین ضربه ای خوردم که تا یه هفته گیج و منگ بودم!طوری شده بود که جا و مکان واسه خوابیدن نداشتن یه مدت دونده گی کردم اما دستم به جایی بند نشد و حرفمم تو دادگاه نرسید.دست آخر بچه هاش یه پولی گذاشتن جلومو گفتن خوش اومدی!منم پولا رو پرت کردم یه طرف وبلندشدم و ازخونه زدم بیرون دیکه حشمت خانمم نبود که بهش پناه ببرم.تا تنگ غروب تو خیابون ول گشتم و آخرش خسته و مرده راه افتادم طرف خونه ی ننه و بابام گفتم حداقل برم اونجا که یه سرپناهی داشته باشم.
خسته و کسل و دمق رسیدم اونجا.تا رفتم تو خواهرام گفتم«کجایی تو زری؟!»
گفتم«چطور؟»گفتن»«از صبح تا حالا چندبار یه یارو با ماشین اومده دنبال تو!»گفتم«نفهمیدین کی بود و چیکار داشت؟»گفتن«نه فقط گفته فردا صبح دوباره برمیگرده اینجا»دیگه منم حرفی نزدم و با اینکه نه ناهار خورده بودم و نه شام،به راست رفتم یه گوشه تو یه اتاق و یه پتو انداختم روم و خوابیدم!صبح بود که خواهرام بیدارم کردن.اصلا حوصله ی بلندشدن رو نداشتم.بالاخره زورکی بلندشدم و صبحونه رو خوردم و رفتم تو حیاط و کنار حوض اب نشستم .دستمو کردم تو آب و یاد روزی افتادم که همگی از ده اومده بودیم تهران.همونجوری به موج هایی که با حرکت دستم تو اب حوض درست میشد نگاه میکردم و زندگیم رو تو اونا می دیدم!نمیدونم چقدر گذشت که زنگ در رو زدن.خواهرم رفت درو وا کرد واومد به من گفت«همون یارو که دیروز چندبار اومده بود،اومده»بلندشدم و رفتم دم در.یه مرد بود باکت و شلوار و کراوات.قیافه ی مامور مخفی ها رو داشت.با احترام بهم سلام کرد و گفت«شما زری خانم هستین؟»گفتم بله گفت«شما باید با من تشریف بیارین»گفتم کجا باید تشریف بیارم؟گفت«اصلا نترسین چیز مهمی نیس!»گفتم اگه چیز مهمی م بود من نمی ترسیدم!فقط باید کجا بیام؟گفت«یه کسی میخواد شمارو ببینه»رفتم تو خونه و کیف م رو ورداشتم و کفشامو پوشیدم و اومدم بیرون وسوار ماشین شدیم وراه افتادیم.نیم ساعت بعد طرفای شمال تهران جلو یه ساختمون بزرگ واستادیم و دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو.
تو همون وارد شدن فهمیدم که اینجا هرجایی هس طوری یه که هرکسی رو راه نمیدن!سه چهار جا جلومونو گرفتن اما وقتی این یارو رو می دیدن می رفتن کنار!بالاخره رفتیم و طبقه دوم رفتیم تو یه اتاق که گویا اتاق منشی یه نفر بود که همه بهش احترام میذاشتن.یارو منو اونجا گذاشت و خودش رفت تو دفتر و دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت«شما بفرمائین تو»بعدش به منشی یه گفت«خانم شمام از اتاق تون تشریف بیارین بیرون و همین پشت در واستین و نذارین هیچکس حتی تو اتاق شما بره!»منشی م که یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود از پشت میزش بلندشد و با یارو از اتاق رفتن بیرون!مونده بودم که این کیه که وقتی میخواد منو ببینه حتی منشی ش رو هم از اون یکی اتاق بیرون میکنه!
رفتم جلو و در زدم.یکی گفت«بفرمائین»رفتم تو و یه نگاهی به دفتر انداختم.خیلی بزرگ بود ته دفتر یه گوشه یه مردی واستاده بود.دوباره گفت«بفرمائین تو»یه چند قدمی که رفتم جلو یه دفعه خشکم زد.یه لحظه مات موندم!یه دفعه کلافه شدم و گفتم«تف به گور به پدر نامردت جلال!میدونی چندوقته که دنبالتم تا پیدات کنم و خرخره ت رو بجوئم؟!همونطور که میخندید دوئید رفت و در دفترش رو بست و گفت«زری به خدامن اینجا ابرو دارم!گفتم«همونه که منشی ت رو از اتاق بیرون کردی!میدونستی تا پدرت رو درنیارم.ولت نمیکنم!دنبال یه چیزی می گشتم که پرت کنم تو کله ش که گفت«باشه .میخوای پدرم رو دربیاری؟بیار.اما اول به حرفام گوش بده.بعدهرکاری خواستی باهام بکن.بعد اومد جلو و ازپشت کمرش یه هفت تیر بیرون آوردم که گفتم«بذار سرجاش!انقدر ازاین چیزا دیدم که ترسم ریخته!هفت تیررو گرفت طرف منو گفت«بیا بگیر.حرفام که تموم شد اگه خواستی همین جا منو بکش!»خندیدم و گفتم«خودتی جلال!اونجایی که منو بردی فروختی خیلی چیزا به من یاد دادن!اولا که این هفت تیر خالیه!دوما میدونی من آدم کش نیستم!سوما اگه بخوام ترو بکشم اینجا نمی کشم!چهارما بدون که من زرنگ تر از این حرفام که تو بخوای و
بتونی با این تیارت و نمایش خامم کنی!حرفت رو بزن ببینم چی م گی!قاه قاه خندید و گفت«اگه بگم منشی م بیاد تو و برامون قهوه و چایی بیاره داد و فریاد نمیکنی که آبروم بره؟من دیگه اون جلال سابق نیستم زری.ناسلامتی واسه خودم گهی شدم!داد وبیداد نکنی راسواشم!»خندیدم و گفتم«نترس جناب نخست وزیر!من اهل این قشقرق بازی ها نیستم!»خلاصه رفت و به منشی ش که بیرون بود گفت بیاد و برامون قهوه بیاره.بعد خودش اومد و دست منو گرفت و برد رویه مبل نشوند و خودشم نشست جلوم و گفت« خیلی وقته که دورا دور مواظبتم.الان دو سالی میشه .دیدم داری زندگی ت رو میکنی و وضع کارخونه تم روبه راهه.جلو نیومدم و مزاحمت نشدم»گفتم«پس حالا حتما اومدی که سایه ی سرم بشی؟!»خندید و گفت«نه بجون تو من از تمام اتفاقایی که برات افتاده باخبرم،فهمیدم که کارخونه رو از چنگت در آوردن.گفتم خب حالا منظور؟گفت میخوام جبران بدهی ای که بهت کردمو.بکنم گفتم این دفعه حتما میخوای منو ببری طرف شمال و بفروشی به روس ها!اتفاقا بدم نیس.حداقل هواش خنکه و به گرمی جنوب نیس!گفت هیس!آبرومو می بری ها!بعد زد زیرخنده و گفت جون من راست بگو/بد بود برات؟گفتم نه به جون تو!چقدر خوش گذشت اونجت!جات خالی!ایشااله اگه عمری به دنیا بود یه روز ورت میدارم و می برمت اون طرفا و می دمت دست یکی از اون عربا!اتفاقا ازمردای سفید مفید بدشون نمی آد!دوباره قاه قاه زد زیر خنده و گفت حالا ما جوون بودیم ویه غلطی کردیم.گوش کن ببین چی میگم.میخوام چهار تا جمله برات بگم.یا کدورت بین مون پاک میشه و یا هرکاری خواستی با من بکن.گفتم گوشم با شماس بفرمائین.گفت من از تمام زندگی تو و خواهرت و ننه و بابات خبردارم ازجریان دادگاه و مردن فتح اله شوهرت و اینکه بچه هاش همه چیز و ازت گرفتن و تو هم واسه خواهرات چیکارا کردی و چی و چی و چی همه باخبرم.درسته که تو جوونی هرکاری رو برای پول میکردم اما حالا سنی ازم گذشته و پخته تر شدم.حقیقتش دلم راضی نشد که تو بعد ازاون همه سختی و بعد از ده دوازده سال شوهرداری اونم یه شوهر پیر اینطوری زمین بخوری!مخصوصا حالا که خرج به خونواده رو هم میدی.گفنم که یعنی حالا اومدی جبران کاربدت رو بکنی؟گفت کاری که باتو کردم جزو سرنوشت و و قسمتت بوده.گفتم قسمت من این بود که شوهرم منو ببره و بفروشه به یه....خونه تو جنوب؟!گفت گیرم من اینکارو نمیکردم فکر میکنی تو اون خونه و خونواده سرنوشتت بهتر از خواهرات میشد؟دیگه چیزی نگفتم!گفت بالاخره تو زندگی هر کسی یه جور بدبختی هس.حالا مال تو اینجوری بود.ازتم میخوام که منو ببخشی و گذشته ها رو فراموش کنی.در عوض منم کمکت میکنم.یه ان تو فکرم به خودم گفتم چرا باید دنبال انتقام باشم؟خون رو که با خون نمی شورن!حالا شاید تو این موقعیت خراب این جلال بتونه یه کمکی به من بکنه تا جبران کارای بدش بشه!این بود که بهش گفتم من مثل شتر کینه ای نیستم.حالا بگو ببینم چه جوری میخوای بهم کمک کنی؟گفت«آفرین به تو زن!حالا گوش کن ببین چی میگم.من الان دست و بالم خیلی وازه.وضع مالی م هم خوبه.میخوام دست به یه کاری بزنم و تمام برنامه هاشم جور کردم فقط مونده که شروع کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Shirin | شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA