انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Shirin | شیرین


زن

 
!گفتم چه کاری رو؟گفت«کاباره!میخوام یه کاباره ی بزرگ بسازم میخوام تو بشی مدیر و رئیس اونجا»تا اینو گفت کیفم رو ورداشتم و بلندشدم و گفتم سلام لر بی طمع نیس!
ترو به خير مارو به سلامت!قربونت جلال خان من خيلي ساله كه دست از رقاصی و...گی ورداشتم.خداحافظ شما.ترو بخشیدم به امان خدا!بلندشدم که برم پرید جلومو گرفت و گفت صبرکن بابا!تا اینو گفت یکی تقی زد به در.تا صدای در زدن رو شنید پرید پشت میزش و قیافه رئیس ها رو گرفت و بعد با تحکم گفت«بفرمائین»داشتم می ترکیدم ازخنده!خلاصه منشی ش با یه سینی اومد تو اتاق و برامون قهوه آورد و گذاشت رو میز و رفت.تا اون داشت این کارا رو میکرد.جلال هی با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که یعنی نخندم!خلاصه وقتی منشی ش رفت بلندشد و اومد اینطرف و باخنده گفت«چیکار کنم زری جون؟!از صبح تا شب باید هزار جور ادا دربیارم تا یه لقمه نون بخوریم!گفتم اصلا کارتو اینجا چیه؟گفت آدم میخریم!آدم می فروشیم!آدم می گیریم!آدم می کشیم!گفتم پس افتادی تو کار قصابی؟مرده بود از خنده .گفت حالا بنشین قهوه ت رو بخور تا بهت بگم گفتم از کی تا حالا قهوه خور شدی؟گفت الان دیگه هرکی میخواد خودشو آدم حسابی جا بزنه جای چایی قهوه میخوره!گفتم من اهل قهوه خوردن نییستم.گفت تو بشین میگم برات چایی بیارن گفتم نمیخوام حرفت رو بزن گفت بخدا زری دیگه نه خیال گول زدنت رو دارم نه میخوام بدبختت
کنم.من تمام برنامه این کاباره رو جور کردم که بسازمش حالا تو هم نیای یکی دیگرو میذارم مدیر اونجا.ولی بجون دوتا بچه م میخوام جبران گذشته هارو بکنم یه آن رفتم تو فکر.حساب کردم دیدم اگه الان جلال به دادم نرسه هم خودم همه خواهرام و ننه و بابام بیچاره می شیم.این بود که نشستم و گفتم بیا جلال تو پول بده و من یه کارخونه ی دیگه راه بندازم.گفت من تمام کارای این کاباره رو کردم اولا دوما که هیچ درامدی مثل کاباره داری نیس.سوما دستور از بالاس که این شهر صاحاب یه کاباره ی بزرگ و حسابی بشه!شوخی نیس.تهران بزرگ شده!کلی خارجی توش رفت و آمد می کنن.پایتخت که نباید بی کاباره باشه!بعد گفت به جون تو زری هم وضع تو خوب میشه و هم من صنار سه شاهی از بغلش گیرم می آد.گفتم غیر از مدیر کاباره بودن دیگه چی ازم میخوای؟گفت به جون بچه هام هیچی.گفتم بهم وقت بده قرار شد دوسه روز دیگه خودش بیاد سراغم.خلاصه ازش خداحافظی کردم موقغ رفتن از تو کشوی میزش به پول اونوقت پنج هزار تومن درآورد و داد به من و گفت بگیر زری.میدونم دستت تنگه.بگیر.گفتم نه.نمیخوام.گفت بگیر مال خودتع من به تو خیلی بد کردم.حلالم کن.گرفتم و گفتم حلالت کردم که توام زیاد گناهکار نبودی.روزگار بدی داریم!
تو اون دوسه روزه به هر دری زدم تا شاید راهی برام وابشه که دوباره طرف این جور کارا نرم اما نشد!حتی یه سررفتم پیش همون حاجی که دوست فتح اله خان بود که شاید کمکم کنه که یه کاری رو باهم راه بیندازیم اما اونم بهم رو که نشون نداد هیچ تازه زمزمه ی صیغه کردن منو برام سرداد!دیگه مجبور شدم که کاررو با جلال شروع کنم دردسرتون ندم.یه سال یه خرده بیشتر طول کشید تا یه کاباره بزرگ رو ساختیم و تموم کردیم.تو تمام این مدت جلال بهم پول میداد و زندگیم رو اداره میکرد.وقتی م زمین کاباره رو میخرید و وقتی م کاباره تموم شد همه رو به نام من کرد.می گفت نمیخواد از اون اسمی به میون بیاد.کارمون هم گرفت!شبا قیامت میشد اونجا!البته نه فکر کنی هر لات و لوتی رو راه میدادیم ها!کارشروع شده بود اما همیشه یه گوشه ی دل من چرکین بود!دلم به این جور کارا راضی نبود اما چاره چی بود؟!
هفت هشت ده سال بعدش یه روز خبر اوردن که جلال با ماشین تو جاده شمال رفته ته دره و و تموم کرده.منم نامردی نکردم و تا دوسال بعد تمام حقش رو دادم به زن و بچه ش.کار ما که حلال نبود وای به اینکه پول و حق یکی دیگه رو هم میخوردیم!
اون روزام مثل روزای دیگه گذشت.کابارهه کار میکرد و پول رو پول من می اومد.
اگه درست یادم باشه حدودای پنجاه و خرده ای ساله بودم که زمزمه ی انقلاب پیچید تو مملکت.وقتی دیدم صحبت جدی شده پولهامو همه رو دلار کردم و یه روز کاباره رو به ثلث قیمت فروختم و فرار کردم اومدم اینجا.راستش دیگه جون بدبختی کشیدن رو نداشتم.خودمم میدونستم که کاباره داری چه جور کاری یه.حساب کردم اگه انقلاب بشه سراغ ماهام می آن پرونده ی منم که تا دلت بخواد سیاه بود این بود که خونه و زندگیم رو فروختم و اومدم اینجا.اینجا که رسیدم دوباره خواستم برم تو کار تولیدی اما بهم اجازه ندادن.منم که دیگه سنی ازم گذشته بود و کار دیگه م نمی تونستم بکنم.این بود که این کاباره رو از یه نفنر خریدم.حالام که اینجام پیش شمام.برنامه ی اون شبم رو هم که دیدین خودتون!
گاه گداری که دیگه خیلی دلم میگیره تا خرخره زهرماری میخورم و راه می افتم تو خیابونا و هم به هموطنم بدوبیراه میگم و هم از راه دور ماچ شون میکنم و بوشون میکنک!دلم پر میزنه واسه ایران.واسه یه وجب خاکش!تو خونه م تو یکی از اتاقا که اتاق خوابمه یه نقشه بزرگ ایران رو زدم.هر شب میرم جلوش وا می ایستم و قربون صدقه ش میرم.درد وبلای اون خاک تو سرم بخوره!ارزوم اینه که حداقل بذارن نعشم رو تو خاک خودم چال کنن.نمیخوام این خاک غریبه رو!آدم اگه خاک تو سرم میشه.خاک وطنش تو سرش بشه.اگه یه اشاره بهم بکنن باسرمیدوئم طرفش.
ـ از کجای می دونین که اگه برین ایران.مشکلی پیدا میکنین؟
زری خانم ـ خب جسته گریخته یه چیزایی می شنفیم اینجا.تو ایران هرخبری که بشه.صدتا دیگه م میذارن روش و اینجا تحویل مون میدن.خودتون که اینجا بودین و می دونین چه جوریه!
من از مردن نمی ترسم عمرم رو گذروندم و زندگیم رو کردم.اگه برنمیگردم ایران واسه اینه که میترسم که سر پیری بی حرمتم کنن!میترسم بشکوننم!اگه برنمیگردم واسه اینکه هیچکس به حرفام و درد دلم گوش نکنه که چی کشیدم و چه جوری شد که تواینجور کارا افتادم.می ترسم هموطنم دل سنگ شده باشه و اون مهرومحبت ایروونی از دلش رفته باشه.دلم نمیخواد ایران و ایرانی رو بد ببینم!کورشه این چشمم اگه قرار باشه وطن و هموطنم رو زشت و بدببینه.وگرنه از او به یک اشاره ازمابه سردویدن!
ازترسه مونه که ازش فرار کردیم و اومدیم بیرون!شماهام بدونین آدم بی وطن هیچی تو زندگی نداره!حالا این حرفا گفتن نداره.اما همین جا بیست تا دانشجو رو تامین میکنم!تا حالا بیشتر از سی تا دختر دم بخت تو ایران رو براشون جاهاز درست کردم و فرستادم خونه ی بخت!دور ازش باشه.اگه اتفاقی واسه وطنم بیفته از همین جا براش سر و جون میدم.
ـ خونواده تون چی شده زری خانم؟
زری خانم ـ هستن هنوز.البته ننه و بابام مردن ولی بقیه شون زنده ن و سر خونه زندگی شون.
از طریق همونا پول می فرستادم ایران .تا بهم خبر میدن که مثلا یه دختری میخواد شوهر کنه جاهاز نداره،یا مثلا یه خونواده محتاجن زود براشون پول میفرستم حالا راست و دروغش با خودشون .منکه اینجام و دستم از ایران کوتاه.میدونین من غیر از این کاباره یه کارخونه و کلی مال و اموال اینجا دارم.اگه یه کم دلم قرص بشه.همه رو میفروشم و ورمیدارم و می برم ایران.
بابک ـ از اون دوران که تو ایران کاباره داشتین هیچ خاطره ای ندارین؟
زری خانم ـ چرا ندارم؟اما اگه بخوام براتون بگم میشه مثنوی هفتادمن!فقط اینو بدونین که من از خدابیامرز حشمت خانم خیلی چیزا یاد گرفتم.تو اون زمان که تو ایران کاباره داری میکردم خیلی از دخترای جوون رو که گول میخوردن و به هوای معروف شدن و این چیزا می اومدن اونجا.نصیحت میکردم و یه پولی بهشون میدادم و روونه شونن میکردم سرخونه و زندگی شون.نمیذاشتم پاشون اونجاها وا بشه.می دونین تو کاباره.رقص و اواز و عرق خوری بوده و هس.تو این وسط همیشه چیزایی پیش می آد که مربوط به همین کاره.مثلا فلان خواننده معروف بود.فلان رقاص تن و بدن قشنگی داشت!فلان دخترک و خوشگل بود!اونجاهام هرچی کله گنده بود رفت و آمد میکرد.مثلا وقتی تیمسار.اجودانش رو میفرستاد دنبال فلان رقاص.که من نمی تونستم بهش نه بگم!یه چند تاش رو زیر سبیلی رد میکردم و براش بهانه می آوردم اما همه ش رو که نمی تونستم نشونی غلط بدم!
می رفتم به دخترک می گفتم دوست داشت می رفت دوست نداشت نمی رفت!
بعضی از این دخترک هام ازخداشون بود که برن و یه شب رو با فلانی بگذرونن!عوضش از فرداش پاشون وامیشد تو تلویزیون!اینا که دیگه به من مربوط نبود!دل خودم انقدر خون بود که دیگه به این چیزا نمی رسید!واله روم نمیشه خیلی چیزا رو بهتون بگم!اگرچه شماهام جای بچه هام هستین.فقط سربسته میگم شاید بفهمین!من تو تمام دوران زندگیم،چه اون زمانی که تو جنوب اون کاره بودم و چه زمانی که شوهر داشتم از زنی تم لذت نبردم!اون زمان که تو جنوب کارم این بود.با ترس و لرز و غصه می رفتم پیش مردا و وقتی م که شوهر داشتم زن یه مرد بودم که حکم بابام رو داشت و هر وقت می اومد سراغم انگار نه انگار که منم آدمم بگذریم بابا!میگه کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره!یه عمر اینکاره بودم و خودم هیچی از لذتش نفهمیدم!
وقتی تنها با خودم می شینم و فکر میکنم می بینم که کارم بده بوده اما اولا که مجبوری توش افتادم!دوما با اینکه مجبور بودم اما الان پشیمونم.حالا که همچین شد این کاباره ی وامونده می فروشم بره پی کارش.تازه فهمیدم یک عمر راه رو اشتباه رفتم.یک عمر زندگیم فنا شده!چی دیدم از زندگی جز بدبختی و بیچاره گی .فقط باید خدا از سر تقصیراتم بگذره!
«زری خانم اینو که گفت اخم هاش بدجوری رفت تو هم و یه سیگار درآورد و روشن کرد و دیگه م هیچی نگفت سیگارشم که تموم شد بدون یه کلمه حرف بلند شد و رفت تو اتاقش و در رو بست.اما از پشت در صدای هق هق آرومش رو هم من هم بابک شنیدیم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ۲۰


دوتایی برگشتیم تو سالن و نشستیم و بابک دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو گرفت طرف من»
ـ بابا نمی کشم این وامونده رو!شوخی شوخی سیگاریم کردی رفت پی کارش!
پس فردا سرطان ریه می گیرم می میرم ها!
بابک ـ به اون جاها نمیکشه کارتو!تا بخواد سرطان سراغت بیاد از دست بهار دق مرگ شدی و مردی!
ـ باز شوخی کردی ؟!میگم ها چرا بهار بیدار نشد؟ساعت یازده س!نکنه مریض شده باشه؟!چطور از اتاق نیومده بیرون؟
بابک ـ داره ناز میکنه که تو بری سراغش بدبخت!تو این دخترا رو هنوز نشناختی!
ـ به تو چه !نازم که بکنه خودم می رم سراغش و نازشون میکشم.
بابک ـ خاک بر سر زن ذلیل ت کنن!پاشو پاشو چهار دست و پا برو تو اتاقش و مئو مئو کن!
ـ گمشو!طفل معصوم شامم نخورده!کاشکی زنگ می زدیم یه چیزی برامون بیارن که اگه بیدار شد یه چیزی داشته باشیم بخوره!میترسم ضعف کنه!
بابک ـ فعلا که تو داری ضعف میکنی!بیا و تو زندگی ن یه بار حرف منو گوش کن.
ـ که چیکار کنم؟
بابک ـ ببین عزیزم تو پسر خاله ی منی غم تو غم منه!بدبختی توبدبختی منه!مثل برادرم دوستت دارم قبول داری اینارو؟
ـ خب آره میگی چیکار کنم؟
بابک ـ ببین ارمین از قدیم گفتن گربه رو باید دم حجله کشت!الان تو باید بلندشی و بری تو اتاق وبیدارش کنی و با تحکم بهش بگی«پاشو خانم!خوابت رو واسه من آوردی؟!
پاشو برو تو آشپزخونه فکر شام باش ضعف کردیم از گشنگی!»فقط اینارو باید با حالت عصبانی و صدای بلند بگی.شل نگی ها.اثرنداره.دخترای امروزی پررو و حاضر جوابن !شل بدی سفت میخوری!
«فقط نگاهش کردم».
بابک ـ چیه؟مگه بد میگم؟من اینجاحکم ننه و بابات رو دارم.باید نصیحتت کنم.اگه باباتم اینجا بود.بهت همینو می گفت.
ـ کنسرو تو یخچال داریم؟پاشم گرم کنم واسه ش ببرم یه خرده بذار دهنش .
بابک ـ خبه حالا!این هرتنه رو تو پرتنه؟!بدبخت زن گرفتی یا شوهر کردی؟!
پاشو برو صداش کن بگو بابک خان میگه گشنه مونو!پاشه مون شرم تهیه ببینه!
ـ واقعا که وحشی ای بابک!شب بخیر انسان عصرحجر!
بابک ـ اِکجا میری؟خاک برسر من تنهام!
ـ برو با مریدان خوش باش!شب بخیر.
«بلند شدم که برم تو اتاقم از پشت سریه دمپایی برام پرت کرد و گفت»
ـ ایشااله کوفتت بشه!
«خندیدم و آروم در اتاق رو واکردم و رفتم تو و آروم در و بستم که بهار بیدار نشه.رفتم بالای سرش و واستادم نگاهش کردم.مثل یه تیکه ماه بود تو خواب!دلم نیومد صداش کنم.
آروم لباسامو عوض کردم و از تو کمد دوتا پتو درآوردم و یکی ش رو مثل تشک پهن کردم پائین تخت بهار و یه متکام ورداشتم و رفتم که بخوابم.یه آن چشمم افتاد به صورتش.متکارو گذاشتم زمین و اومدم بالا سرش.موهای قشنگ و بلندش رو تمام متکاش رو پوشونده بود!واستادم و نگاهش کردم.دلم میخواست هی قربون صدقه ش برم دلم نیومد ماچش کنم.ترسیدم بلندشه.اروم پتو رو کشیدم روش و دولا شدم و کف کفشش.جایی که پاش رو توش میکرد.ماچ کردم.تا بلندشدم دیدم نیم خیز شده و داره منو نگاه میکنه!خجالت کشیدم!با یه لبخند قشنگ گفت»
ـ داری چیکار میکنی آرمین؟!
ـ بیدارت کردم؟!
بهار ـ آره اما نه با سروصدات!با عشق ت!اونقدر عشق ت پاک و عمیقه که امواجش حتی تو خوابم بهم میرسه ودرکش میکنم!
«بهش خندیدم و گفتم»
ـ گرسنه ت نیس؟
بهار ـ چرا روحم گرسنه س!پاشو بیا پیشم تنت درد میگیره رو زمین .
ـ آخه تختم یه نفره س.جا نمی شیم دوتایی روش.
بهار ـ زمین خدا که واسه هردومون جا داره!دوتایی رو زمین میخوابیم!

«صبح ساعت9 بود که بابک دراتاقمون رو زد و گفت»
ـ کسی لباس تنش نباشه میخوام بیام توً
ـ چیکار داری صبح اول صبحی؟!بذار بخوابیم دیگه!توام برو بخواب بابک.
بابک ـ مگه تو تا دیروز نبود که ساعت 7 بلند میشدی مطالعه میکردی؟
ـ چرا.ولی امروز حوصله چیز خوندن ندارم.برو دیگه!
بابک ـ غلط کردی!مطالعه .هیچ روزی نباید فراموش بشه!برات کتاب زنان ونوسی و مردان مریخی رو آوردم!خودتونو بپوشونین الان می آم توها!
ـ اِ!عجب دیوونه ای هستی ها!!
بابک ـ به بهار خانم بگو دوران پیغمبر بودنش تموم شده!پاشه فکر صبحونه باشه که دلمون ضعف رفت!
«عصبانی بلند شدم و رفتم درو وا کردم که یه چیزی بهش بگم که دیدم یه سینی دست شع و توش یه صبحونه ی کامله!نیمرو و شیر و عسل و یه قوری چایی و تخم مرغ عسلی که من دوست دارم و کره و پنیر و مربا!»
بابک ـ اقا خدا قوت!
ـ زهرمار!
بابک ـ زهرمامون تموم شده فعلا همین کره مربارو داریم با چایی شیرین!
«واقعا اون صبحونه بهمون چسبید و مزه داد.بهار بلند شد و رفت یه دوش گرفت و اومد و لباسش رو پوشید و منم دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم که دیدم بابک تمام ظرفارو شسته و آشپزخونه رو مرتب کرده»
ـ بکار افتادی امروز بابک خان!
بابک ـ خره امروز پاتختی یه امروز شماها آزادین .بگردین،خوش باشین و دست به سیاه و سفیدم نزنین.تمام کارا با من.اما از فردا باید بچسبین به کار.یکی تون کارخونه رو بکنه و یکی تون بره کارای بیرون رو بکنه!
«تو همین موقع بهار اومد تو آشپزخونه و به بابک گفت»
ـ بابک خان،من کارم چیه؟تو خونه باید کار کنم یا بیرون؟
بابک ـ ببخشین شما اول به من بگین.حالا که شوهر کردین هنوز اون قدرت هاتون رو دارین؟
بهار ـ آره چطور مگه؟
بابک ـ یعنی شما غیر ازشفا دادن قدرت دیگه ای هم دارین؟
بهار ـ آره.یه توانایی های دیگه م دارم.
بابک ـ غلط کردم!شما اصلا نمیخواد کار کنین!من خودم تمام کارای خونه رو می کنم!
بهار ـ آرمین چی؟اونم میتونه مثل من کار نکنه؟
بابک ـ چرا نمی تونه؟اونم بشینه وردل شما و استراحت بکنه.گوربابای منم کرده!
تمام کارا رو خودم میکنم.خرید و پخت و پز و شست و شو رفت روب م گردن خودم.
اما لعنت به پدر و مادرش اگه یه بار دیگه با شفادهنده جماعت وصلت کنه!
«زری خانم از تو سالشغش کرد از خنده و گفت»
ـ آهای!دوتایی ریختین سر این طفل معصوم؟!
بابک ـ هیس زری خانم!هیچی نگو که من هنوزم نمی دونم این بهار خانم چه قدرتایی داره!
یه دفعه دیدین همونجور که شفا میده علیل و ذلیل م میکنه آدموها!
«بهار که می خندید گفت».
ـ خیالتون راحت بابک خان ،من از این کارا نمی تونم بکنم.این نوع تنبیه ها فقط در توان خدوانده.
بابک ـ پس بلندشو برو جارو رو وردار و یه جارو بزن تو سالن.نمیخواد زیاد خودتو خسته کنی.همین یه شرته بزنی کافیه!بعدش یه گردگیری بکن و بیا بشین!کهنه گردگیری تو کشو آشپزخونه س!
«همگی خندیدیم و رفتیم تو سالن نشستیم و بابک برامون چایی آورد و اول گرفت جلو بهار و گفت»
ـ اول عروس خانم خوشگل!
«بهار خندید و یه چایی ورداشت و گذاشت رو میز و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق خواب و یه خرده بعد برگشت و سه تا بسته کادویی با خودش آورد و یکی ش رو داد به بابک و یکی ش رو داد به زری خانم و گفت»
ـ قابل شمارو نداره.
بابم ـ مادر زن سلا شنیده بودیم اما پسرخاله سلام نشنیده بودیم!دستتون درد نکنه امااین کارا چیه؟
«بعد برگشت و به من گفت»
ـ نره خر اینا کار توئه که باید بکنی ها!
ـ نه خیلی تو بهمون کادوی عروسی دادی؟
بابک ـ کادوی من حالا مونده.بعدا بهت میدوم.وقتی بیچاره شدی و با چشم گریون اومدی پیش م یه تک پا بلند میشم و می آم محضر شاهد طلاقت میشم!
ـ لال شی بابک که نفوس بد نزنی.
بابک ـ بیچاره بدبخت!این بهار خانم که زن معمولی نیس!روت رو براش زیاد کنی و جیکت دربیاد آویزونت میکنه گل میخ!به به!چه ساعت قشنگی!
واقعا دستتون دردنکنه بهارخانم.به به!این خیلی م گرون قیمته!ترو خدا چرا زحمت کشیدین؟!
زری خانم ـ بهارجون این کارا چیه آخه؟واقعا لطف کردی چه زنجیر قشنگی!
«بهار خندید و گفت»
ـ این یکی م مال رویاس.راستی کجاس رویا؟
بابک ـ تو لباساشه!چه می دونم دختره ورپریده کجاس؟!گیس بریده ول م کرد و رفت!الهی داغش به دل مادرش بمونه!
ـ بابک این چرت و پرتا چیه میگی؟!خجالت بکش!
بابک ـ چیه؟رویا دخترخاله توئه؟دلم میخواد نفرینش کنم!الهی سیاه ش رو تنم کنم!الهی تنش کرم بذاره!
«بهار همونجور بابک رو نگاه میکرد که من جریان رو براش گفتم»
بهار ـ رویا دختر خوبیه.همینم که اومده و حقیقت رو بهت گفته یعنی اینکه دختر صادقیه.
بابک ـ الهی گوشت تنش رو مار و مور بخورن!بوف کور جغد!با اون قیافه ی زشتش!ایشاالله شوهر کچل نصیبش بشه!میخواستم ازش خواستگاری کنم ها!
زری خانم ـ نگاه کن!مثل پیرزنای صد ساله نفرین میکنه!
بابک ـ چیکار کنم؟!دلم رو سوزونده این اتیش بجون گرفته!نیگاه کن چه جوری منو جلو سر و همسر سکه یه پول کرد؟!بی ریخت و بدترکیب!
زری خانم ـ رویا هرچی بود زشت نبود.اتفاقا دختر خوشگلی بود.
بابک ـ حالا خوشگلی ش رو ور داره ببره واسه اون کچلا و گرگوری ها که می آن خواستگاریش@
«داشتیم به حرفاش می خندیدیم که تلفن زنگ زد و بابک جواب داد و تا گفت الو،زودی تلفن رو زد رو آیفون!صدای رویا بود!بابک دکمه ی«mote»
رو زد که صدای ماها تو تلفن نره و دستش و گرفت جلوی تلفن و به من گفت »
ـ آرزو از اعماق قلبم به زبونم نرسیده براورده میشه!رویاس آقا پسر!
ـ اِه!جواب بده زشته!
بابک ـ الو بفرمائین.
رویا ـ خودتی بابک؟
بابک ـ بله بفرمائین!
رویا ـ سلام منم رویا.
بابک ـ بجا نمی ارم!
رویا ـ منم رویا!
بابک ـ رویا؟!واله ما تو ایران که بودیم یه کارگر زن زشت و بدترکیب داشتیم که رخت چرکامونو می شست!
البته اون اسمش زویا بود نه رویا!
«مرده بودیم ما از خنده!»
ـ بابک زشته!خجالت بکش!
رویا ـ حق داری از دستم عصبانی باشی .کار بدی کردم مت.
بابک ـ که رخت چرک هامونو نشستی و رفتی؟
رویا ـ که تنهات گذاشتم!
بابک ـ تنها؟!قدرتی خدا احساسی که هیچوقت سراغ من نیومده همین تنهایی یه!حالا فرمایش تون رو بفرمائین.
رویا ـ میخواستم ببینمت.
بابک ـ واله فعلا که وقت ندارم.یه هفته دیگه زنگ بزنین شاید بین مریضا ویزت تون کنم!
رویا ـ لوس نشو بابک!جدی دارم حرف می زنم.
بابک ـ بجان شما اینکار پارتی بازی وردار نیس!غلغله س اینجا از دختر!
شهین می ره مهین می آد پوران می ره سوزان می آد!سرمو نمی تونم بخارونم از شلوغی!
رویا ـ هرچی بهم بگی بهت حق می دم.
بابک ـ دختر تو فکر نکردی با رفتنت قلب منو شیکوندی؟!تو به شوخی هام نگاه کردی و فکر کردی دل من از سنگه و نمی شکنه؟!شیکست خانم!جیرینگ شیکست!یه تیکه شم رفت تو پای آرمین و خون واشد رو زمین!سه تا بخیه خورده پای این بدبخت!
رویا ـ دلم برات تنگ شده بابک.
«بابک بحالت عصبانی گفت»
ـ از اون روزی که منو ول کردی و رفتی خنده رو لبم نیومده خانم سنگدل!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«با خنده آروم گفتم»
ـ آره جون بابات!هره و کره ت تا سر کوچه میرسه!
«بابک دستش رو گذاشت رو گوشی و به من گفت»
ـ تو فوضولی؟!فوضولوبردن اردبیل!
ـ بی تربیت!
«دوباره به رویا گفت»
ـ تصمیم گرفته بودم که دیگه به هیچ دختری نیگاه نکنم!بی وفا!ظالم!سنگدل!عاشق کش!ولم کن بذار به درد خودم بمیرم دیگه!چی از جونم میخوای؟!منو بگو که میخواستم ازت خواستگاری کنم و با هم عروسی کنیم!
«یه دفعه رویا زد زیر گریه و گفت»
ـ دوستت دارم بابک.تو این مدت فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
«تا رویا اینو گفت بابک دکمه ی آیفون رو خاموش کرد و به ما گفت»
ـ دیگه فوضولی موقوف!مکالمه محرمانه شد!
«دیگه نفهمیدم رویا چی می گفت که بابکم هی می گفت»
ـ خدا منو بکشه!
ـ ننه م کفنم رو بده واسه م خشک شویی!
ـ اّ قربون غصه هات!
ـ تیر غیب به جونم بخوره!پاشو بیا گریه نکن!
ـ نه بیا!خارج از نوبت می گم شمارو منشی م بفرسته تو!
ـ بدو بیا که از درس و مشق عقب یم!
ـ آره خداحافظ .زود بیا!
«اینارو گفت و تلفن رو قطع کرد .ما سه تا مرده بودیم از خنده.»
بابک ـ متنبه شد.دیگه از این کارا نمیکنه.خودش به اشتباهش پی برد.
ـ اما توام واقعا بهش وفادار بودی ها!
بابک ـ پس چی؟!مگه من هرزه م؟
ـ نه بابا!یاد جریان تو پارک افتادم.
بابک ـ کدومو می گی؟
ـ همون که سایه چشم و اون چیزا رو میخواستی بدی به اون دخترا؟
بابک ـ یادم نمی آد!
ـ همون که قرار شد دخترا بیان خونه و ازت لوازم آرایش بگیرن!
بابک ـ هیچ یادم نیس!حالا اومدت یا نه؟
ـ خفه شده چرا دختر مردم رو اذیت کردی؟!
بابک ـ تازه ملاحضه شو کردم!پسر به این خوش تیپی و خوش هیکلی و خوش قیافه ای از کجا گیر می آره دیگه!من پامو که از خونه بیرون میذارم فرنگی و ایرانی واسه م غش و ضعف میکنن!خوبه خودت تو این چند ساله بودی و دیدی!
ـ اره این یکی رو دیگه راست گفتی آدم هیز دله!
بابک ـ بجان تو.مجبوری همیشه با خودم یه جعبه کمک های اولیه حمل میکنم!دخترک خجالت نمیکشه!بازی بازی،با دم شیرم بازی؟!باور کن اولین تجربه واسه م بود که بهم نه گفتن!بیاد می کشمش!گیس بریده نااهل!ناله دل زده،به من میگه می ترسم با تو بیام نکنه از اینجا اخراجم کنن!الهی یه شب تب ،یه شب مرگ نصیبت بشه دختر که دیگه نه تو دهنت نباشه!الهی...
ـ مگه با هم آشتی نکردین؟!.
بابک ـ چرا.
ـ پس اینا چیه دیگه میگی؟!
بابک ـ ته دلم بود دارم خونه تکونی میکنم دلمو!الان یه جاروام بزنم دیگه تمیز تمیز میشه و آماده میشم واسه سال تحویل و عید!الهی کوفت بگیری دختر!
«اینو گفت و یه نفس عمیق کشید و گفت»
ـ آخیش!چه تمیز شد دلم!مثل گل شد!عید اومد بهار اومد می رم به صحرا عاشق صحرایی ام بی نصیب و تنها!
زری خانم ـ گل اومد بهار اومد،شعر خواننده ی بیچاره رو خراب نکن.
بابک ـ چه فرقی داره؟گل بیاد عیدم می آد دیگه!
زری خانم ،شما تمام این خواننده هارو می شناختین؟
زری خانم ـ خب آره!اونام خوب منو می شناختن.بعضی هاشونم چه سرگذشت هایی دارن!مثلا همین...!خبر دارین از بچه گی،چی کشیده تا معروف شده و شده خواننده محبوب مردم؟!پدر یه نفر در می آد تا بتونه خودش رو تو دل مردم جا کنه!
بابک ـ این جدیدی ها رو هم می شناسین؟
زری خانم ـ بعضی هاشونو،یعنی کار من طوریه که با همین خواننده ها سرو کار دارم دیگه!ولی هیچکدوم قدیمیا نمیشن.
بابک ـ راست می گین بخدا.سی سال پیش آهنگ خونده،هنوزم که هنوزه وقتی آهنگش رو آدم گوش میکنه حظ میکنه و بی اختیار برایش خدابیامرزی میفرسته..
زری خانم ـ بعضی هاشون خیلی بامعرفت بودن.دست خیر داشتن.اگه یه کلمه بهشون می گفتی که مثلا فلان جا یه نفر محتاج رو سراغ داری،درجا بهش کمک میکردن.غافلین بعضی هاشون چند تا دختر رو جاهاز دادن و فرستادن خونه بخت؟!
بابک ـ خدا اموات شون رو رحمت کنه.راستی زری خانم بیا و یه سرمایه گذاری رو من بکن و معروفم کن.اگه یه دستی تو صورتم ببرین و یه دست لباس،از اینا که زلم زیمبو بهش آویزونه تن م کنین میشه منو جای مایکل جکسون در بیارین ها!
«بعد شروع کرد به شوخی کردن و آواز خوندن و رقصیدن و قر دادن!دیگه ماها مرده بودیم از خنده!»
ـ بخدا تو دیوانه شدی بابک !زده به کلت!
بابک ـ چون شعر و آواز میخوانم دیوونه م؟حالا اگه همیشه اخمام تو هم بود و مثل عنق منکسره یه گوشه می شستم عاقل بودم؟تمام اطبا دنیا می گن،کسی که نمیخنده بیماره.
ـ منظورم این کاراته!کارات عجیب غریبه!
بابک ـ کدوم کار من مثل آدمیزاد بوده که این یکی باشه؟پاشو ،پاشو دست زنت رو بگیر و بزنین به چاک که داره عروس جدید می آد!
ـ مرده شور تو ببرن بابک!
«بهار و زری خانم همش می خندیدن.بیست دقیقه ی بعد،زنگ زدن و من درو وا کردم.رویابود.با آسانسور اومد بالا و اومد تو آپارتمان چشماش سرخ سرخ بود.معلوم بود که خیلی گریه کرده!تا رسید تو و گفت سلام بابک بلند گفت»
ـ بهش بگین فعلا بره تو مطبخ تا من خلقم سرجاش بیاد!فعلا از دستش عصبانیم.
نمیخوام چشمم تو چشمش بیفته!
ـ تو که تا یه دقیقه پیش...
«نذاشت حرفم تموم بشه و گفت»
ـ خواهش می کنم آرمین جون وساطت نکن!
ـ من کی خواستم وساطت کنم؟!
بابک ـ همین که میخواستی بگی.
ـ میخواستم بگم تو تا یه دقیقه پیش بشکن میزدی و قر میدادی و اینجارو گذاشته بودی رو سرت که!کجا خلق ت تنگ بود؟!
بابک ـ تو پسرخاله ی منی یا پسرخاله این ضعیفه؟!
ـ واقعا بابک تو خیلی بی حیا شدی!
«ماها زدیم زیر خنده و همگی رفتیم تو سالن نشستیم و بهار هدیه ی رویا رو بهش داد.
یه زنجیر طلای ظریفم برای رویا خریده بود.دور هم نشسته بودیم و بابک شوخی میکرد و می خندیدم که یه دفعه بهار چشماشو بست و چهره ش گرفت!
فکر کردم که سرش درد گرفته!دستش رو تو دستم گرفتم که چشماشو وا کرد و بهم خندید اما خنده اش خیلی تلخ بود!»
ـ چه ت شده بهار؟!سرت درد میکنه؟
بهار ـ نه چیزی نیس.
«یه خرده مکث کرد و بعد آروم گفت»
ـ فهمیدن!
آ چی رو فهمیدن؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهار ـ رفتتن منو!
«همه ساکت شدیم.یه جوی ایجاد شد که خیلی ترسناک بود!من فقط تو چشمهای بهار نگاه میکردم که ترس توش موج میزد!شاید چند ثانیه نگذشته بود که بابک گفت»
ـ فهمیدن که فهمیدن!مگه قرار بود نفهمن؟بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!
مگه ما قید همه چی رو نزدیم؟هرچه پیش آید خوش آید.بیخودی م خودتونو ناراحت نکنین.اولا که توکل بخدا.دوما که آخرش همگی می ریم و می تپیم تو سفارت جمهوری اسلامی.پامون برسه تو سفارت دیگه اینا هیچ غلطی نمی تونن بکنن.
«بعد شروع کرد سرو ایران زمین رو خوندن!»
ـ ای دشمن از تو سنگ خاره ای من آهنم جان من فدای خاک پاک میهن م
مهر تو چو شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
«باور کنین وقتی صحبت سفارت رو میکرد وبعد با عشق این سرود رو می خوند بلافاصله اون جو بد از بین رفت و ناخودآگاه احساس شجاعت کردیم!»
بابک ـ بینندگان عزیز بعد از پخش سرود ایران زمین دنباله ی برنامه ها رو پی می گیریم!
در ساعت ده و پانزه دقیقه به فیلم مستند کشتار در شهر توجه بفرمائید.ساعت یازده و سی،مجموعه ی دیدنی پنج جسد اسرار آمیز رو براتون پخش میکنیم و بعد از چند پیام بازرگانی ،با فیلم سینمایی این فرار مرگبار در خدمتتون هستیم که تماشای این فیلم رو بهتون توصیه میکنیم.بعد از اون و در پایان برنامه مشروح اخبار را به سمع و نظر شما می رسونیم که گزارشی یه از پیدا شدن چند جسد در خارج از کشور که بصورت مرموزی به قتل رسیدن!امیدوریم که از برنامه های امشب ما لذت برده و در پایان آرزوی روحیه ای خوب را برای شما داریم.لطفا تا شروع فیلم مستند کشتار در شهر به سرودی زیبا با نام مرگ مرا باور کن توسط خواننده ی مشهوری که چندی پیش در اثر تصادف اتومبیل کشته شد توجه فرمائید.
ـ خفه شی بابک با این دلداری دادنت!برنامه های امشب که همه ش کشت و کشتار و مرگ ومیر توشه!
بابک ـ نه بابا،به دلت بد نیار.تلویزیون اتفاقی امروز برنامه هاش همه ش جنایی ای!عوض شب سریال خانم مارپل رو داره!اسمش شب جنایته!
«با شوخی های بابک روحیه همه مون خوب شد و بعدش زری خانم جریان اینکه قراره یه دختر رو بجای بهار از اونجا خارج کنه.برای بهار تعریف کرد و بهارم خیلی از این نقشه خوشش اومد.درست شده بود یکی از این فیلم های پلیسی!زری خانم بلند شد ویه تلفن به یه نفر زد و برگشت و گفت»
ـ امشب ساعت حدود 6 یا7 دخترک با پاسپورت جعلی که اسم بهار رو توش نوشتن از این کشور خارج میشه.
«همگی هورا کشیدیم و دوباره زری خانم گفت»
ـ الانم کاراتون رو بکنین که از اینجا بریم.اینج دیگه موندن نداره.خونه ی من امن تره.ناهارم می ریم اونجا می خوریم.
«من و بابک بلند شدیم و یکی یه ساک لباس و لوازم ورداشتیم و بهارم چمدونش رو بست و پنج تایی از خونه ی ما اومدیم بیرون و با ماشین من و بابک بطرف خونه ی زری خانم حرکت کردیم.
نیم ساعت بعد رسیدیم.خونه ی زری خانم یه خونه ویلایی بود حدود هزار و سیصد چهارصد متر.تقریبا خارج از شهر.یعنی کمی خارج از شهر،بالای یه صخره که اون طرفش پرتگاه بود ویه طرفش دریا.منظره ش خیلی قشنگ بود!همه جا دور و ورش مثل جنگل مانند بود.خونه دوبلکس بود .وسط یه حیاط بزرگ که پر از درخت و گل و گیاه بود.دور تا دورش چمن بود و یه طرفش مزرعه و این چیزا.تا رسیدیم و پیاده شدیم بابک یه نگاهی به خونه کرد و گفت»
ـ زری خانم وضع تون خیلی خوبه ها!خونه مال خودتونه یا اجاره س؟
زری خانم ـ مال خودمه بابک جون پیش کش.
بابک ـ مبارک صاحابش باشه .ببینم کلفت ملفت ندارین اینجا؟
زری خانم ـ چرا ندارم!
«بعد بلند صدا کرد»
ـ راینا !راینا!
بابک ـ اسم که قشنگه.ایشااله مالک اسمم فتوکپی اسمش باشه!
«تا اینو گفت از تو خونه ی زری خانم یه زن سیاه پوست چاق که تقریبا پنجاه سالش بود اومد بیرون!تا چشم بابک به راینا افتاد برگشت به زری خانم که در حال خندیدن بود گفت»
ـ دست شما درد نکنه زری خانم!اینکه عین بشکه ی قیر شهرداری سیاهه!
زری خانم ـ پس فکر کردی الکه زومر اومده و واسه من کلفتی میکنه؟!
بابک ـ آخه این نه هیکل حسابی داره و نه قیافه ی حسابی و نه حداقل جوونه که دلمون به یکی ش خوش باشه!
ـ خب تو نگاهش نکن!بترکی!تو از کلفتم نمیگذری؟!
بابک ـ بابا شماها چقدر کج خیالی ن!خب آدم دوست داره دور و ورش چیزای قشنگ ببینه دیگه!ببینم تو دوست داری که به دیوار اتاق خوابت عکس آرنولد شوارتزنگر باشه یا عکس مارلین دتیرش؟!
رویا ـ خب معلومه!آرنولد شوارتزنگر!
بابک ـ ای خائن!جلو من علنی علنی به این مرتیکه ی مردنی ریقو ابراز احساسات میکنی؟!
زری خانم ـ به ارنولد می گی مردنی؟!
بابک ـ بعله!همه ش پفه!بیاد ایران باشگاه تار عنکبوتم راهش نمی دن!
ـ بابا بریم تو آخه!این ساک ها رو داده دست من و خودش معرکه گرفته!
«بابک رفت جلو راینا و گفت»
ـ Oh my god!what a beauty girl!
Hello Reina.How old are you?no dont sye!
Let guess my self.Fourty yes?
I am lucky to see you!
«بعدم دنبال راینا که با خنده و تعجب بهش نگاه میکرد حرکت کرد و دوتایی راه افتادن طرف خونه!دم در برگشت به ما گفت»
ـ معطل چی هستین؟وردارین اسبابارو بیارین تو دیگه!
«بهارکه از خنده نشست رو زمین!زری خانم می خندید و می گفت خاک تو گورت نکنن بابک!اون جای مادرت توئه!رویام واستاده بود و بهش می خندید و نگاهش میکرد.منم از یه طرف از دستش حرص میخوردم و از یه طرف خوشم می اومد که در هیچ زمام و حالتی روحیه ش رو از دست نمی ده!
خلاصه ،اسبابامون رو ورداشتیم و رفتیم تو خونه و زری خانم گفت که هرکی هر اتاقی رو میخواد ورداره واسه خودش.شش هفت تا اتاق داشت خونه.چندتاش پائین و بقیه ش بالا.
زری خانم به راینا گفت که ترتیب ناهار رو بده.من و بهارم رفتیم تو یه اتاق و ساک منو چمدون بهار رو گذاشتیم تو کمد و بهار گفت:»
ـ چه منظره ی قشنگی داره اینجا.مخصوصا جنگلش خیلی قشنگه!تقریبا شبیه خونه ای یه که من داشتم.
ـ مگه تو توی همچین خونه ای زندگی میکردی؟!
بهار ـ آره.البته از اینجا بزرگتر بود ولی تقریبا شبیه همین جا بود.بیا ارمین تا ناهار حاضر میشه بریم دو تایی کمی تو جنگل قدم بزنیم و بگردیم!
«بهش خندیدم و دوتایی از اتاق اومدیم بیرون و به زری خانم گفتیم که ما می ریم جنگل.
بهمون سفارش کرد که زیاد از خونه دور نشیم.خلاصه دوتایی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم طرف جنگل.
پنجاه شصت قدم اونطرف تر جنگل شروع میشد.خیلی قشنگ و مرموز.دوتایی دست همدیگرو گرفته بودیم و اروم آروم از بین درختا و بوته ها و شاخ و برگها رد می شدیم.
بهار ـ نمیخواهی جنگل رو نگاه کنی؟
ـ نه میخوام ترو نگاه کنم.
بهارـ حتما درختا نمیذارن تو جنگل رو ببینی!
«بهش خندیدم .اونم خندید.خنده هاش مثل غنچه ی گلی بود که بشکفه!»
ـ یه سوالی ازت دارم بهار.
بهار ـ چی؟
ـ خودت از اینکه انقدر قشنگ و خوشگلی چه احساسی داری؟
«خندید و با حرکت سرش موهای قشنگش رو ریخت یه طرفش و گفت»
ـ بهت راستش رو بگم یا تواضع کنم؟
ـ نه راستش رو بگو.
بهار ـ احساس خیلی خوب.
«دست به موهاش کشیدم و گفتم»
ـ واقعا موهای کمند که میگن همینه!
«چشماش رو بست و یه مدت همونجورموند وبعد گفت»
ـ وقتی تو ازم تعریف میکنی زیبایی رو حس میکنم!
ـ خیلی خوبه که یه دختراز خوشگلی تو صد هزار تا دختر تک باشه!
بهار ـ آره.یکی از نعمت های خدا همینه اما خوشگلی و زیبایی یه دختر وقتی نمود پیدا میکنه که با عشق همراه باشه.این زیبایی موقعی قشنگه که در کنار یه مردباشه و زن تمامش رو نثار مردش کنه.همونطور که مرد باید عشقش رو نثار زنش کنه.اونوقت این زیبایی نماد پیدا میکنه.
«فقط نگاهش کردم.بازوم رو گرفت و شروع کردیم به راه رفتن و گفت»
ـ تا قبل از اینکه ترو ببینم این نعمت خدا رو درست درک نمیکردم اما از وقتی عاشق تو شدم همه چیز برام مفهوم پیدا کرده!یه مفهوم لطیف و قشنگ .مثلا تا به تو فکرمیکنم بی اختیار احساس میکنم که باید خودم رو برای تو قشنگ کنم!میرم جلو اینه و موهامو درست میکنم ،آرایش میکنم،خودمو بارها تو آینه نگاه میکنم و بعد وقتی می آم پیش تومنتظر نتیجه ام!مثل کسی که حسابی درس خونده و رفته امتحان داده و حالا منتظر یه نمره ی خوبه!
ـ دیگه از این نمره ای که گرفتی بالاتر وجود نداره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهار ـ اینو میگن نماد زیبایی!همیشه برای یه دختر در کنار مردی که انتخاب میکنه جلوه پیدا میکنه.
«داشتم نگاهش میکردم و راه می رفتم که جلو پایم یه چاله یه متری سبز شد و یه دفعه افتادم توش!»
بهار ـ خدا منو بکشه!آخه چرا همه ش به من نگاه میکنی؟اگه اینجا یه چیزی خطرناک تر بود چی؟!دستتو بده من!آروم بیا بیرون ببینم چی شد!
ـ چیزی نیس.دیدن تو به همه اینا می ارزه!
«نگام کرد و گفت»
ـ الهی بمیرم برات تو چقدر مظلومی!
«دست بهار رو گرفتم و از چاله اومدم بیرون،یه پام خیلی درد گرفته بود!زانو محکم خوده بود لبه ی چاله که یه سنگ بزرگ بود و خیلی درد میکرد.شلون شلون رفتم رو یه تنه درخت نشستم»
ـ یه کم صبر کن خوب میشه.
بهار ـ بزن بالا شلوارتو ببینم چی شده!
ـ چیزی نیس،خودش خوب میشه.
«خودش شلوارمو زد بالا»
بهار ـ چی خودش خوب میشه؟!ورم کرد!
«با اینکه پام خیلی درد گرفته بود اما به روم نیاوردم و بهش خندیدم.تو چشمام نگاه کرد و خندید و بعد چشماشو بست و دستش رو گذاشت رو زانوم.یه دفعه احساس خیلی عجیبی بهم دست داد!مثل اینکه یه چیزی خیلی قوی یه دفعه وارد بدن آدم بشه!!تنم داغ شد!گرگرفتم!یه آن حس کردم پام مال خودم نیس!لرز افتاد تو تنم!مثل فنر از جام پریدم!»
ـ چرا اینطوری شدم؟!
«بلند شد و بهم خندید !یه آن همونجور موندم!تازه فهمیدم چیکار کرده بود!!»
ـ شفام دادی بهار؟!!
«دوباره بهم خندید و گفت»
ـ راه برو ببین بازم درد میکنه؟
«باورم نمیشد!فقط بازم نگاهش میکردم!خندید و گفت»
ـ راه برو دیگه!
«دو سه قدم ورداشتم.انگار نه انگار که چیزیم شده بود!به زانوم نگاه کردم.نه بادی داشت و نه ورمی!پاچه شلوارمو کشیدم پایین و رفتم جلوش و گفتم»
ـ واقعا اون کسایی که به تو ایمان آوردن و تو رو پیشواشون کردن حق دارن!آدم باورش نمیشه!آخه چه جوری امکان داره؟!
«اروم دست کشید به صورتم و بعد دستمو گرفت و ماچ کرد و گفت»
ـ خودم نمیدونم چه جوری میشه اما می تونم این کار رو بکنم.تازه تو این چند ساله،به قدرت های دیگه ای م تو خودم دست پیدا کردم و شناختمشون!
ـ قربون قدرت خدا برم با این کاراش!بهار،تو خیلی بیشتر از اونی هستی که من فکر میکردم!یعنی میخوام بگم تو از سر من حیلی زیادی!راحت گفتم که کاملا متوجه بشی.
چی دارم میگم وقتی به این همه قشنگی و استعداد و قدرتی که تو تو هس فکر میکنم،چه جوری بگم؟خودمو جلو تو خیلی کوچیک حس میکنم!
«دستمو گرفت و دوباره شروع کرد به قدم زدن.یه دفعه شروع کرد به خوندن!اونم چه صدایی!شاید از بهترین خواننده های دنیا صداش قشنگ تر بود!یه صدای رویایی که زنگ بخصوصی داشت!»
ـ اگه سبزم اگه جنگل اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جاهس روی لبها تو کتابا
اگه رودم رود گنگم مثل مریم اگه پاک
اگه نوری به صلیبم اگه گنجی زیرخاک
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مرگم
«واستادم و نگاهش کردم»
بهار ـ خیلی بد خوندم؟عاشق این آهنگ و خواننده شم.
ـ دلم میخواد همین جا بشینم و گریه کنم!
بهار ـ آخه برای چی؟!
ـ جدی دارم بهت میگم!من هیچی در مقابل این همه استعداد و هنر و قدرت و قشنگی توندارم!وقتی بهت میگم تو از من خیلی سری واقعیتی رو بهت گفتم!تازه همین جمله م هم غلطه!تو اصلا قابل مقایسه نه با من با هیچ کس نیستی!
«دوباره بهم خندید»
ـ همین خنده ت!انقدر برام قشنگ و شیرینه که نمی دونم در مقابلش باید چی تحویلت بدم که به پای همین یه چیز برسه!واقعا دارم فکر میکنم که با ازدواج تو با من به تو ظلم شده!
بهار ـ این حرفارو نزن.تو مرد منی.تو خودت خبر نداری که باعث چه تغییری در من و زندگیم شدی!دوستت دارم آرمین!تمام این چیزا که گفتی فقط در کنار عشق تو جلوه پیدا میکنن.
ـ آخه من نمی دونم اگه یه روزی بخوام کاری بکنم که تو خوشحال بشی،چیکار باید بکنم؟نه احتیاج به پول داری و نه چیز دیگه!این همه قدرتم که داری!پس من چیکار باید بکنم؟!
«آروم اومد جلو و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ فقط با تمام وجودت دوستم داشته باش و ازم حمایت کن .همین.
«دوباره دست کشیدم به موهاش و گفتم»
ـ بخدا تو گل منی!بهار منی!
«بعد بهم خندید و گفت»
« فکر نکنم تا یه ساعت دیگه راینا بتونه ناهار رو حاضر کنه!
ـ گرسنه ته؟!
بهار ـ روحم گرسنه س!
ـ اینجا؟!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهار ـ درختارو ببین!مثل یه آلاچیق بزرگ ،برگ هاشونو دادن تو هم!اونجا!پشت اون بوته ها!

* * *
فصل21

«وقتی برگشتیم خونه دیدیم بابک رو یه تخته سنگ بزرگ که تو حیاط خونه زری خانم بود نشسته و یه مشت گل یاس وحشی ریخته جلوش و با یه نخ و سوزن داره گلها رو نخ میکنه!»
بهار ـ بابک خان دارین برای رویا گردنبند از گل درست می کنین؟
بابک ـ نخیر،دارم واسه این کلفته راینا گردنبند درست میکنم!
«من و بهار مات نگاهش کردیم که رویا از خونه اومد بیرون و گفت»
ـ می بینینش داره چیکار میکنه؟!
ـ دیوونه شدی بابک؟!این کارا چیه میکنی؟!
«بابک همونجور که مشغول نخ کردن گلها بود گفت»
ـ کجا بودین شماها؟چرا انقدر طولش دادین؟
ـ قدم می زدیم .می گم این کارا چیه می کنی؟!
«یه نگاهی از همون بالای تخته سنگ به من کرد و گفت»
ـ پشتت رو کن به من ببینم!
ـ برای چی؟
بابک ـ تو بکن بهت می گم.
«یه دور ،دور خودم چرخیدم که بابک گفت»
ـ جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!نتونستی تا شب خودت رو نگه داری؟!
ـ خفه شی بابک بی شرم!
بابک ـ پشتت پره برگ و علفه!طاق باز قدم می زدی؟!
«بهار خجالت کشید و سرش را انداخت پائین و رویا زد زیر خنده!»
ـ واقعا خیلی بی حیا شدی بابک!هرچی از دهنت در می آد می گی!اصلا به تو چه مربوط؟!
بابک ـ به من مربوط نیس،اما حداقل پشتت رو بتکون که گند کار درنیاد!
ـ می گم این چیه داری واسه راینا درست می کنی؟زشته این کارا!
بابک ـ چطور تو می کنی زشت نیس!؟تازه دارم براش گردنبند درست میکنم شاید راضی ش کنم دوتایی بریم تو جنگل طاق باز قدم بزنیم!
«سه تایی زدیم زیر خنده»
بابک ـ شماها قلق این جور زنهارو بلد نیستین.می گه مهمون چشم نداره.مهمون رو ببینه صاحب خونه جفت شون رو!کلفت خونه نه چشم دیدن مهمون رو داره.نه صاحب خونه رو!دارم یه کاری میکنم که شاید دلش رو بدست بیارم که اولین غذاش رو که خوردین به اسهال نیفتین!آن آن!تموم شد.
«بعد از تخته سنگ اومد پائین و داد زد»
ـ راینا راینا!
«راینا از تو آشپزخونه که اونطرف خونه بود و پنجره ش به اونطرف حیاط وا میشد گفت»
ـ(من اینجام بابی.( Im here baby.
بابک ـ راینا راینا!کجایی قربون اون هیکل قلمی ت برم!بیا دیگه!آتیش گرفت این جیگر من!
«راینا از تو پنجره سرش رو آورد بیرون و گفت»
ـ (موضوع چیه؟من گرفتارم)
whats the matter bab?im busy.
بابک ـ come here لامسب!
راینا ـ (یه دقیقه صبر کن دارم می آم)
wait a minute.im coming!
بابک ـ بیا دیگه!فقط تو راه به در و دیوار نخوری خونه بیاد پائین رو سرمون لودر من!
«بعد برگشت به ما گفت»
.ـ هزار الله اکبر مثل کو مباین می مونه!
«مرده بودیم از خنده»
ـ بابک سر به سرش نذار.این سیاه پوستا زود بهشون بر میخوره ها!
بابک ـ برو بابا دلت خوشه ها!ما دو تا دیگه الان سری از هم سوائیم!انگار چهل ساله با هم زن و شوور بودیم!
«تو همین موقع راینا از اونطرف خونه اومد اینطرف و رفت پیش بابک و گفت»
whats happening?
«بابک رفت جلو و گردنبند رو برد جلوش و گفت»
ـ یه دقیقه دولا شو قربون اون تناسب اندامت!دستم به کله ت نمی رسه!
راینا ـ
what are you saying?
«بابک گردنبند رو گرفت جلوش و گفت»
for you wiht the best wishes.
«راینا یه نگاهی به بابک و بعد به گردنبند کرد و گفت»
ـ (اوه خدای من!این خیلی قشنگه!چه جوری ساختی ش؟
oh my god!its very beautiful!
howw can you make it?!
«بعد گردنبند رو گرفت و انداخت گردنش و بوش کرد و گفت»
you are a gentle man bab!thanks for you kindness
(تویه آقایبا شخصیتی باب.از لطفت ممنونم.»
«بابک یه ابروش رو انداخت بالا و یه نگاهی به ماها کرد و گفت»
ـ من با راینا خانم در منزل هستیم.اگه کاری باهام داشتین بیاین تو!
«بعد راینا بابک رو با خودش برد تو خونه!ماهام واستاده بودیم و می خندیدیم»
بهار ـ رویا دل تو رو هم همینجوری بدست آورد،نه؟
«رویا خندید و ماهام رفتیم تو خونه.اون روز راینا سنگ تموم گذاشت!ناهاری به ما داد که از خوشمزه گی انگشت هامونو هم داشتیم می خوردیم!بابک م هی پز می داد و می گفت بخورین که از صدقه ی سر من تا اینجا هستیم شام و ناهار عالیه!
بعدازناهار یه کمی استراحت کردیم و ساعت 3 بود که بهار گفت»
ـ نمی آین بریم لب دریا؟منظره ش خیلی قشنگه!
رویا ـ چرا.من می آم.بابک پاشو بریم.
بابک ـ بابا مگه پیک نیک اومدیم؟!ناسلامتی اومدیم چندروز اینجا مخفی شیم!
عالم و آدم فهمیدن چهارتا دختر و پسر اومد اینجا!
رویا ـ پاشو بریم لوس نشو!
بابک ـ یه بار دیگر همینو بهم بگو!
«رویا خندید و هیچی نگفت و بابک گفت»
ـ اگه همون جمله ای که پای تلفن بهم گفتی الانم بهم بگی می آم وگرنه نمی آم.
ـ کدوم جمله؟همون که گفت«الو بابک خودتی؟!»
بابک ـ خواهش میکنم تو توی زندگی من دخالت نکن!همون تو یکی تو مازن ذلیل شدی واسه کل فامیل کافیه!بذار حداقل اول زندگی میخم رو محکم بکوبم که اگه پس فردا بهار خانم از خونه بیرونت کرد بتونم یه شب تو خونه م نگرت دارم بیچاره!
رویا ـ پاشو بریم دیگه!
بابک ـ تو بگو تا بیام.
رویا ـ بیا بعدا بهت میگم.
بابک ـ من قبول ندارم!تا حالا دوبار چک و سفته ت برگشت خورده!
«خلاصه چهارتایی بلند شدیم و از اونطرف خونه ی زری خانم سرازیر شدیم پائین و رفتیم طرف دریا.ده دقیقه بعد رسیدیم کنار آب چه دریایی بود و چه ابی!
پاک و زلال!کف آب تا اون جلوها معلوم بود!»
بابک ـ به به!چه آبی!مثل اشک چشم می مونه!
ـ آدم رو یاد شمال خودمون میندازه.یادته بابک؟با خاله اینا می رفتیم شمال!
چه کیفی می داد تو دریا شنا میکردیم!
بابک ت آره،کرال می رفتیم،یه پوست خربزه میخورد تو صورتمون!قورباغه می رفتیم،یه پوشک بچه شناکنون رو آب می اومد می رفت تو چشممون!هر وقت جیشمون می گرفت تو آب...!
ـ شد من یه چیزی بگم تودری وری نگی؟بی تربیت!
بابک ـ ولی بچه ها زری خانمم خونه خیلی قشنگی داره ها!یه طرفش دریا.یه طرفش جنگل ومزرعه.یه طرفش صخره و پرتگاه!مثل این فیلم ها هس که یه خونه بالای صخره هاس و به هیچ جا دسترسی نداری و توش یه جنایت مخوف اتفاق میافته؟!یا مثلا روح وشبح و این چیزا توش رفت و آمد دارن!ای داد بیداد!نکنه یه دفعه یه دونه از این اشباح بره تو جلد راینا و نصف شبی بیاد بالا سرمن !چه غلطی کردم تو روش خندیدم ها!
ـ اِه!میشه یه دقیقه ساکت باشی بابک؟!یه دقیقه خودتو نگه دار دیگه!
بابک ـ من اگه می تونستم خودم رو نگه دارم که همون هیفده هیجده سالگی خودمو نگه میداشتم که بابام از خجالتش مجبور نباشه منو بفرسته خارج!یادمه تازه پشت لبم سبز شده بود که گول خوردم و سربابام رو کردم زیر ننگ!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«مرده بودیم از خنده!».
ـ لال شی بابک!حالا اینا فکر میکنن تو فاسدی!
بابک ـ نه بابا همه تون می دونین اینا همه ش حرف و شوخیه.ولی عجب منظره ی قشنگی یه!
ـ شیطونه میگه آدم لخت شه و بزنه به دریا!
بابک ـ گول شیطونه رو نخوری ها!نکنه لخت شی بری تو آبا!شنیدم آبای اینجا زیستگاه یه نوع مار ماهی یه که تا یه سوراخ ببینه زودی می تپه توش و لونه میکنه!حواستو جمع کن که می گن خیلی م سخت از لونه ش می آد بیرون!
«بهار و رویا غش کرده بودن از خنده»
ـ زهرمار بگیری بابک!
بابک ـ حالا برین چوب جمع کنین تا بهتون بگم.هوا سرده آتیش می چسبه!
ـ کجا هوا سرده؟!یه خرده خنکه.
بابک ـ حالا چوب جمع کنین تا یه کار خوب براتون بکنم.
«ما سه تا رفتیم دنبال چوب و بابکم رفت کمی اونورتر طرف جنگل.یه خرده بعد ماها چوب جمع کرده بودیم و برگشتیم کنار آب که صدای بابک رو از دور شنیدیم که داد زد«آتیش رو روشن کنین تا من بیام»
یه خرده علف خشک جمع کردیم و خلاصه هر جوری بود آتیش رو روشن کردیم.کمی که گذشت آتیش حسابی گرفت.سه تایی دورش نشستیم و بی حرف بهش نگاه کردیم.خیلی قشنگ بود.هر کدوممون تو فکر خودمون بودیم از زیر چشم به صورت بهار نگاه میکردم که خیلی تو فکر بود.نور شعله ها افتاده بود تو صورتش و موهاش!بقدری خوشگل شده بود که دلم میخواست همونجا بغلش کنم!
یه حال خوبی بهمون دست داده بود.منظره قشنگ ،کنار دریا،شعله های آتیش!
صدا از صدا در نمی اومد،فقط صدای موج دریابود و جرق جرق سوختن چوب و شاخه ها!نمیدونم چقدر طول کشید که سرو کله ی بابک پیدا شد و تا رسید گفت»
ـ یه دقیقه ولتون کردم ماتم گرفتین؟!بلندشو موبد بزرگ بیا کمک!
«برگشتم دیدم که بلوزش رو درآورده و آستین هاشو گره زده و مثل یه کیسه درستش کرده و یه چیزایی م توش ریخته و انداخته رو کوش و داره می اد طرف ما!»
ـ این چه قیافه ایه دیگه؟
بابک ـ هیچی نگو که یخ کردم!به به!چه آتیشی!اینو بگیر تا من خودمو گرم کنم.
بیار خالیش کن بغل آتیش.بچه ها ببخشین من نیم تنه لختم!رفته بودم واسه تون رزق و روزی فراهم کنم!آرمین خالیش کردی حسابی بتکونش و بده به من.
«بلوزش رو آوردم کنار آتیش و خالیش کردم.حدود هفت هشت کیلو سیب زمینی که نمی دونم از کجا گیر آورده بود توش بود!بهار و رویا هورا کشیدن و سیب زمینی ها رو ریختن وسط آتیشا.»
ـ اینارو از کجا آوردی؟!
بابک ـ از تو حیاط یکی از این ویلاها.
ـ از صاحبش اجازه گرفتی؟
بابک ـ سیب زمینی پشندی که دیگه اجازه نمیخواد!
ـ اِاِاِ!رفتی دزدی کردی؟!
بابک ـ چرا اسم حروم تو کار می آری؟!دزدی چیه؟!اضافه داشتم یه خرده ش رو من ور داشتم!تازه چند تا جوجه اردکم اونجاها ول می گشتن .اومدم یکی شونو بگیرم سروصدا کرد ترسیدم گند کار دربیاد ولش کردم!اگه جوجه هه یه دقیقه زبون به کام میگرفت الان بهترین جوجه کباب میدادم بخورین!
ـ بابک این کار را اصلا صحیح نیس می کنی!
بابک ـ تو سیب زمینی ت رو بخور.چیکار داری سرگذشتش چی بوده!گناهش پای من.این خارجیا این همه دارن مملکت مون رو می چاپن،دو کیلو سیب زمینی م سهم ما!
«اما عجب بهمون مزه داد!تقریبا خام خام همه شون رو خوردیم!بابک شوخی میکرد و ما می خندیدیم و سیب زمینی میخوردیم.
یه ساعت،یه ساعت نیم که گذشت بهار بلند شد و رفت لب آب واستاد از همونجا که نشسته بودم نگاهش میکردم.یکی دو دقیقه بعد برگشت منو نگاه کرد و بهم خندید.یه دفعه تو سرم صدا پیچید!بعد واضح شد بهار بود!همونطور که بهم می خندید با ذهنش با من حرف میزد!».
بهار ـ اگه صدام رو می شنوی زود بیا پیشم که الان میخوامت!
«چشمامو بسته بودم که رویا گفت»
ـ چرا همچین شدی آرمین!
بابک ت چیزی نیس،از مخابرات باهاش تماس گرفتن!خط روخط افتاده!
«خندیدم و بلند شدم رفتم پیش بهار.تا رسیدم خندید و بازوم رو گرفت و تکیه ش رو داد به من و سرش رو چسپوند به شونه م.دیگه اون موقع از خداهیچی نمی خواستم!همه چیز بهم داده بود!»
بهار ـ چقدر خوبه که می تونم به تو تکیه کنم.خیلی خوشحالم آرمین.
ـ از چی ؟از اینکه زن منی یا اینکه از دست اونا خلاص شدی؟
بهار ـ اول اینکه زن توام و تو شوهرمی،بعدش اون.در حقیقت تو باعث شدی تمام این چیزا شدی.تو و عشقت.تمام وجودم رو تکون دادی.یه دفعه همه چیز تو من عوض شد.طرز فکرم،دیدم،ایده هام،همه چی!تا قبل از اینکه ترو ببینم اون زندگی با تمام تجملاتش برام ایده آل بود و عالی.نمی فهمیدم چیکار دارم میکنم.فکر میکردم آدم اگه یه خونه خیلی بزرگ و شیک تو اروپا داشته باشه و کلی پول نقد تو بانک و یه ماشین آخرین مدل زیر پاش همه چیز داره.حالافهمیدم که اون وقتا هیچی نداشتم .الان که فکرمیکنم ممکنه چه سو استفاده هایی از قدرتم کرده باشن تنم می لرزه و از خودم بدم می آد.دلم میخواد زودتر بریم ایران و همه چیزو بگم.
بگم که چه اتفاق خطرناکی داره میافته!دلم میخواد تمام دانش و قدرتم رو در اختیار کشورم بذارم.
ـ مگه تو چه قدرت دیگه ای داری بهار؟!
بهار ـ دانش!من تو این مدت به خیلی از علوم مسلط شدم!می دونی؟من یه حافظه ی تقریبا تصویری دارم!یعنی مثلا یه صفحه کتاب رو با یه نگاه می دم تو ذهنم!
«فقط نگاهش کردم»
بهار ـ تو این چند ساله،خیلی مطالعه کردم.الان می تونم به جرات بگم که یه نیمچه دانشمندم!می دونی من غیر از فارسی به پنج زبان دیگه م تسلط دارم.
«بازم نگاهش کردم.خندید و خودش رو بیشتر بهم چسپوند و گفت»
ـ اگه برسیم ایران من می تونم خیلی کارااونجا بکنم.من به درد کشورم میخورم.
بذار به امید خدا برسیم ایران اونوقت می فهمی که چه کارهایی ازم برمی آد.
ـ نمی دونم چی به تو بگم بهار!
بهار ـ هیچی بهم نگو!فقط دوستم داشته باش وهمیشه کنارم باش.من باید کارهای گذشته م رو یه جوری جبران کنم.خیلی زودم باید اینکارو بکنم.
«آروم دست کشیدم به موهای قشنگ وبلندش که چشماشو بست و یه دفعه بابک از پشت داد زد»
ـ اوی اوی اوی!!چه خبرته؟اینجا آدم نشسته ها!خاک تو سری تون رو بذارین واسه شب تو اتاق خوابتون!لب اب جلو مردم که جای این کارا نیس!
«دوتایی خندیدیم و بهار گفت»
ـ میگن یه فرقه ای تو هند هست که رسم قشنگی دارن.میگن وقتی یکی شون متوجه میشه که کار بدی کرده می ره کنار رود گنگ و همونجور می ره تو رو خونه و می ره جلو تا کاملا آب رو سرش بیاد.وقتی که می آد بیرون دیگه گناهش پاک شده و اونم دیگه دست به اونکار نمیزنه!
«اینو گفت و بازوم رو ول کرد و کفشهاشو دراورد و رفت طرف دریا!بابک پرید طرفش که جلوش رو بگیره که نذاشتم وخودمم کفشامو در آوردم و دنبالش راه افتادم»

* * *
«ساعت حدود هفت شب بود.بهار یه دوش گرفته بود و رفته بود پائین تو سالن و منم تازه از حموم در اومده بودم و داشتم لباس می پوشیدم که برم پائین.سرم رو که خشک کردم تااومدم در رو واکنم که برم بیرون.یه دفعه بهار اومد تو اتاق.
ـ داشتم می اومد پائین!تو چرا اومدی بالا؟
«بهار یه نگاهی به من کرد و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق.تا تو چشماش نگاه کردم تمام وجودم رو غم گرفت!»
ـ چی شده بهارم؟!چرا ناراحتی ؟
«بهم خندید و گفت»
ـ چیزی نیس.
ـ کسی بهت چیزی نگفته؟از شوخی های بابک ناراحت شدی؟
بهارـ نه اصلا!
ـ میخوای از اینجا بریم؟
بهار ـ اخه برای چی؟!
ـ پس تو چرا ناراحتی؟
بهار ـ از کجا فهمیدی؟
ـ از چشمات!یه دنیا غم توشه!به من بگو چی شده.
«بردمش و روتخت نشوندمش و بهش گفتم»
ـ حالابا دل راحت باها حرف بزن .هرچی هس بهم بگو.
بهار ـ بخدا چیزی نشده.خودتو ناراحت نکن.فقط یه دفعه دلم گرفت!نمیدونم چرا اما یه احساس بدی بهم دست داد!
ـ چه احساس بدی؟شکر خدا همه چیز که جوره.
بهار ـ نمیدونم ولی دلم شور میزنه.
ـ اضطراب داری.بخاطر همینه که دلت شور میزنه.چندوقته میخوام ازت یه چیزی بپرسم.اینا کی ن که این برنامه رو جور کردن؟همونا که لباسای عجیب و غریب پوشیده بودن و صورتشون معلوم نبود.
بهار ـ چه می دونم!یه مشت دیوانه ی قدرت!روز آخر یه چیزایی فهمیدم.اونا هر کی که بودن به اسم بشر دوستی و این حرفا اومدن و منو گول زدن اما بعدا خیلی محرمانه کارای دیگه میکردن.احتمالا پای صهیونیسم هام وسطه!
ـ اونا برای چی؟
بهار ـ تمام این کثافتکاری ها رو اونا میکنن دیگه!چقدر دلم میخواست الان ایران بودم!
ـ می رسیم ایرانم می رسیم.تمام این ساعتا میگذره و ازش فقط یه خاطره می مونه.
بهار ـ فعلا که کلافه م!انگار در و دیوار دارن منو میخورن!
ـ میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟شام ساعت 8 حاضر میشه.
بهار ـ اره بریم.برای شامم اشتها ندارم.بریم شاید کمی آروم بشم.
«دوتایی اومدیم پائین و به زری خانم گفتیم که می ریم بیرون قدم بزنیم.زری خانم سفارش کرد که زیاد از خونه دور نشیم.تا اومدیم بیائیم بیرون.بابک پرید و کفشاشو پوشید و به رویا گفت»
ـ پاشو راه بیفت که جا می مونیم؟
ـ کجا ؟شاید من بخوابم یه دقیقه با زنم تنها باشم و درد دل کنم!هرجا میرم توام باید بیای؟!
بابک ـ تا تو به سن تکلیف نرسیدی،اجازه ت دست منه!دستت رو که گذاشتم تو دست ننه بابات،دیگه هر غلطی دلت خواست بکنی،بکن.حالا کجا دارین تشریف می برین اینوقت شب؟شماها فکر میکنین اومدین ماه عسل؟!هرچند که ته کوزه ی عسل رو هم در آوردین!اما دیگه اینوقت شب دست وردارین بابا!واله خود زنبور عسلم انقدر که شماها به شیرینی علاقه دارین علاقه نداره!
ـ آدم کج خیال،داریم می ریم قدم بزنیم.
بابک ـ طاق باز؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ـ زهر مار!
«زری خانم غش کرده بود از خنده»
بابک ـ واله بخدا!تا یه لقمه نون میذارن تو دهنشون دوتایی راه می افتن طرف جنگل و هی به ما می گن می ریم قدم بزنیم!می آن اینجا یه چایی میخورن و هنوز اونجاشونو نذاشته زمین،دوتایی بلند میشن که چی؟می ریم قدم بزنیم!فکر کردن من خرم!آقا پسر قدم رو با پا می زنن نه با جای دیگه!
ـ لال شی بابک بی حیا!حداقل از زری خانم خجالت بکش!
بابک ـ تو زرت و زرت می ری قدم بزنی،من خجالتش رو بکشم؟!عجب دوره و زمونه ای شده!اینا میرن تو جنگل راهپیمایی،من باید حیا کنم!اینا لب دریارو با اتاق خواب عوضی میگیرن،من باید خجالت بکشم!اینا مثل غواص ها با لباس می رن تو دریا من باید شرم کنم
ـ بابا بیا بریم!آبروریزی نکن!ببخشین که به شما گفتم میخوام یه دقیقه با زنم تنها باشم!غلط کردم،ببخشین!
بابک ـ دیگه از این غلط نکنی ها!
ـ خیلی پررو شدی بخدا!
بابک ـ چی گفتی؟!
ـ هیچی گفتم تشریف بیارین.
«بهار و رویا و زری خانم فقط می خندیدن.خلاصه چهارتایی ازخونه اومدیم بیرون.چندقدم که از در حیاط دور شدیم بهارگفت»
ـ بچه ها بریم طرف صخره ها .مهتابه،اونجا خیلی قشنگه!
بابک ـ بهار خانم درسته که شما پیغمبرین مائین و هرچی دستور بدین باید ما اجرا کنیم!
درسته که هرجاتشریف می برین و این بره های گمراه رو هدایت می فرمائین ماهام مثل گوسفند باید بع بع کنون دنبال شما به ارض موعود بیائیم اما،فکر نمی کنین که در ریاست تون یه خرده ای اشکال پیش اومده و احکام ضد و نقیض صادر می فرمائین؟
«بقدری جدی و مظلوم صحبت میکرد که هر کی جریان رو نمی دونست فکر میکرد واقعا بهار مراده و بابک یکی از مریداش!سه تایی واستاده بودیم و بهش می خندیدیم.با همون حالت جدی و ملتمسانه گفت»
ـ درود ما مریدان و پیروان برشما باد اما بیائین و از این حکم بگذرین که اون بالا،صد،صد و بیست متری ارتفاع داره.اگه پای یکی از این بره های خطاکار تو یه چاله چوله بره،با مغز صد و بیست سی متری سقوط آزاد میکنه ها!قربون معجزات تون برم شما پیغمبرین یا کوه نورد؟!صخره نوردهام این وقت شبی تعطیل می کنن!از کرامات شما بعیده که این گوسفندان معصوم رو مفت مفت به ....بدین!
ـ تف بهت بیاد بابک بی تربیت بی ادب!
«بهار و رویا که از خنده نشستن رو زمین!منم هم می خندیدم و هم دعواش میکردم.»
ـ بابک دیگه داری گندش رو درمی آری ها!
بابک ـ بهار خانم نمیشه جلسه ی وعظ و موعظه رو همین جا برگزار کنیم؟نه فکر کنین که من می ترسم ها!باور کنین من آرزومه که در راه اجرای دستورات شما جون بدم و برم بهشت،اما فکر نکنم اگه اینجوری بمیرم،دم در بهشتم راهمون بدن!حالا شما هرجور صلاح می دونین.بالاخره شما پیغمبرین و احکام تون لازم الاجرا!اگه می دونین واسه مون مفیده که اون بلاتی پرتگاه به کشتن مون بدین ما حرفی نداریم!
«بهار همونطور که میخندید گفت»
ـ بیاین بریم بابک خان،اون بالا وقتی مهتابه منظره ش خیلی قشنگه!در ضمن یه ورزش م کردین.
بابک ـ بریم،چشم.قربون این دین جدید برم که به زور،ورزش م توش گنجوندن!ببخشین بزرگوار!تو احکام مون دوچرخه سواری و تنیس روی میزم هس؟!
«با خنده و شوخی شروع کردیم به بالا رفتن از صخره.بابک راست می گفت حدودا هفتاد هشتاد متری ارتفاع داشت و از اونطرف به ساحل دریا مشرف بود.همینجور که بالا می رفتیم چند تا قورباغه و مارمولک از جلو پامون فرار میکردن و پوست شون تو نور مهتاب برق می زد.»
بابک ـ بهار خانم ما داریم دنبال تون میایم و پشت تون رو خالی نمی کنیم اما شما رو به اون معجزات تون قسم،همینجوری که راه می رین،یکی دو تا از اون پونزه شونزده فرمانی رو که برامون جزوه کردین و آوردین زیر لب بخونین و فوت کنین به این جک و جونورا!
اینا دین و ایمون درست حسابی ندارن ها!یه دفعه دیدین پر و پاچه مون رو نیش میش زدن!اگه سر مبارکتون رو هم کمی به عقب برگردونین متوجه می شین که انگار چند توله سگ م در حال تعقیب ما هستن.در خوندن دعا و ورد اگه یه لحظه غفلت بفرمائین،یه دفعه می بینین که از پشت سر بهمون حمله کردن و پر و پاچه ی پیروان رو زخمی کردن!چخه سگ مسبای کافر!
«بهار و رویا نشستن رو زمین ازخنده!دست بهار رو گرفتم که لیز نخوره و به بابک گفتم:
ـ بابک انقدر چرت و پرت نگو!حواسشون می ره به تو،یه دفعه پاشون لیز میخوره ها!
بابک ـ باشه من دیگه حرف نمی زنم اما باید حتما بریم اون نک نک تا زیارت مون مورد قبول واقع بشه؟نمیشه اون بیست متر آخر رو نریم و از همین جا فاتحه بخونیم؟
بهار ـ آخه فقط از اون بالا همه جا بازه و به دریا دید داره!اینجا که جلومون بسته س و دریا معلوم نیس.
بابک ـ آهان !این فرقه جدید جا زیاد میخواد!تو یه کله جا نمیشه به احکامش پرداخت!
«بعد یه دفعه داد زد و گفت».
ـ بابا بیاین برگردیم!این دین جدید،دستوراتش خیلی خطرناکه!قربون دین خودمون برم که توش صخره نوردی و کوهنوردی شبانه نداره!بهارخانم خواهش میکنم شمام منصرف بشین و برگردین با ماپائین و دین مارو قبول کنین حداقل جون تون سالم می مونه!یه چراغ هدایتم که واسه این امت گنه کار نیاوردین که جلو پامون رو ببینم بفهمیم داریم پامون رو کجا میذاریم.آخه چشم چشم رو تو این تاریکی نمی بینه قربون اون مقام شامخ تون برم!زبونم لال زبونم لال اگه همینجوری این کوهنوردی رو ادامه بدین خدای نکرده گوسفندان مرتد می شن ها!انوقت همه پشت سرتون میگن چه پیغمبر لج بازیه!
«دیگه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و نشستم رو زمین!سه تایی می خندیدیم اما خودش انگار نه انگار که این چیزا رو گفته!مرتب زیرپاش و اینور اونور رو نگاه میکرد»
بابک ـ حداقل دو تا دعای جدید از این دین یادمون بدین بخونیم وگرنه متوسل می شیم به دعاهای قدیمی خودمون ها!
ـ بابک خواهش میکنم دیگه حرف نزن دل درد گرفتم از خنده!می افتیم پائین ها!
بابک ـ باشه من دیگه با فرامین دین جدید مخالفت نمی کنم که پس فردا تو تاریخ ننویسن که بابک ستوده ازخاندان ابوسفیان و عمروعاص بود!
«بعدشروع کرد زیر لب حرف زدن»
ـ ترسو!برگرد برو پائین!لازم نکرده بیایی بالا!
بابک ـ اِ!خیلی زرنگی!میخوای من برم که خودت تنها باشی و بشی جانشین پیغمبر؟!پاشین!پاشین که غفلت کنم پست آینده م رو یکی تصاحب میکنه!
«خلاصه با خنده و شوخی اون بیست سی متر آخرم رفتیم و رسیدیم بالا.از اون بالا تمام دریا و جنگل زیر پامون بود.نور مهتاب افتاده بود تو آب و موج ها رو نقره ای رنگ کرده بود.تمام دریا برق میزد!گاه گداری چندتا پرنده از جلوی ماه رد می شدن و سایه شون می افتاد رو گردی ماه و مثل یه عکس قشنگ کارت پستال بنظر می اومد!
صدای موجای دریا و بوی نم آب و عطر سبزه ها تو هم قاطی شده بود ویه حال خوبی تو ماها ایجاد کرده بود!حتی بابکن که نمی تونست هیچوقت یه دقیقه خودش رو نگه داره وحرف نزنه تخت تاثیر قرار گرفته بود و هیچی نمی گفت.بهار یه قدم دیگه رفت بالا و من زود دستش رو گرفتم .برگشت و یه لبخندی به من زد و گفت»
ـ قشنگه اره؟
«تو چشماش نگاه کردم و بهش خندیدم»
بهار ـ دور و ورم نگاه کن!همه ش منو نگاه نکن.
ـ تو از هر چیز دیدنی تو دنیا برام دیدنی تری!
«آروم اومد طرفم و دستش رو کشید به صورتم و گفت»
ـ چشمایی که هیچوقت دروغ نمیگه!
بابک ـ فیلمی که هرگز نظیر آنرا نخواهید دید!رمئو و ژولیت سر کوه!رنگی!
لژ 15 ریال!خوردن آجیل و تخمه وسط فیلم ممنوع است!لطفا چلیک چلیک تخمه نشکونین حواس هنرمندا پرت میشود!
ـ زهرمار آدم مزاحم!
بابک ـ بابا اینجا دیگه دست ور دارین!کارد به جیگرت بخوره آرمین!یه دقیقه خودتو نیگه دار دیگه!ژولیت پاش لیز بخوره و سکندری رفته پائین ها!
«اومدم یه چیزی بگم که یه دفعه دیدم دو تا سایه دارن از صخره می آن بالا!»
ـ بابک!اونجارو!
«بابک برگشت یه نگاهی به پائین کرد و آروم گفت»
ـ چیزی نیس.احتمالا پلیس ن.اومدن ببینن این وقت شب چهار تا دیوونه این بالا چیکار میکنن!
«بهار خودش رو چسبوند به من و بازوم رو فشار داد!یه دقیقه بعد دو تا مرد که لباس شخصی تنشون بود اومدن بالا و نزدیک ما واستادن و یکی شون در حالیکه نفس نفس میزد به انگلیسی گفت»
ـ شب خوبیه!
بابک ـ بله،خیلی.شمام اومدین از بالا اون پشت رو ببینین؟
مرد ـ تقریبا!
بابک ـ پس دستت رو بده من مچ پات پیچ نخوره!
«مرده خندید و گفت»
ـ ما اومدیم دنبال اون خانم!
«با انگشت بهار رو نشون داد!آروم به بهار گفتم»
ـ می شناسیشون؟
بهار ـ نه.
«بابک یه قدم اومد جلو و گفت»
ـ با اون خانم چیکار دارین؟
مرد ـ خودشون می دونن.شمام در کاری که بهتون ارتباطی نداره دخالت نکنین.
بابک ـ اون خانم همسر دوست منه.اگه کاری باهاشون دارین به ما بگین.
«اینو گفت و آروم به من گفت»
ـ جلویی مال تو عقبی مال من.گفتم و بپر!
«آماده شدیم بپریم روشون که انگار فهمیدن و از زیر کتشون دو تا هفت تیر در آوردن و گرفتن طرف ما و جلویی گفت»
ـ بچه گی نکنین!ما اون دختر رو می بریم حالا یا با زور یا بدون زور!
«یه نگاه به بهار کردم که فقط داشت به اون دو نفر نگاه میکرد.آروم دستش رو از بازوم ازاد کردم و به اون دو نفر گفتم»
ـ شما باید از رو نعش من رد بشین تا دستتون به اون دختر برسه!
«یکی شون خندید و گفت».
ـ اینطوریم می شه!
«بعد اسلحه اش رو مسلح کرد و گرفت طرف من!منم واستادم جلوی بهار و آماده شدم بپرم طرف یا رو که یه دفعه دیدم دست هردوتاشون افتاد پائین و مات به پشت سر من نگاه کردن!برگشتم پشتم رو نگاه کردم که دیدم بهار نیس!!رویا جیغ کشید و صورتش رو گرفت تو دستش!بابک محکم زد تو سرش و نشست رو زمین!مونده بودم چی شده؟!!این ور و اون ورم رو نگاه میکردم که بفهمم بهار کجا قایم شده که یکی از اونا گفت»
ـ پرید!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«برگشتم به بابک که همونجور رو زمین نشسته بود نگاه کردم!یعنی بهار پرید پائین؟!
بابک بلند شد!گریه میکرد!رفت بالای پرتگاه و پائین رو نگاه کرد و یه دفعه نعره کشید و گفت»
ـ خدا!!!
«نگاهش کردم. می زد تو سر خودش!رویا جیغ می کشید و موهاش رو گرفته بود تو دستش و می کشید!یکی از اون دو تا مرد گفت«بد شد!نباید اینطوری عمل میکردیم!»
بهار پریده بود پائین!یه لحظه این رو تو سرم حس کردم!برای اینکه اون دو نفر به ماها صدمه نزنن و خودشم مجبور نباشه با اونا بره پرید پائین!
یه آن منم پریدم طرف بالای پرتگاه که دنبال بهار برم اما بابک خودش رو انداخت رو من!خوردیم زمین!سست شدم!بابک از روم بلند شد!نشستم و سرم رو گرفتم تو دستام!یه ثانیه!دو ثانیه!
سرم رو بلند کردم و به اون دو تا که همونجوری واستاده بودن نگاه کردم.یه دفعه پریدم طرف یکی شون که بکشمش اما یه صدایی اومد و پهلوم سوخت!ول نکردم و دوباره پریدم جلو که یه صدا دیگه اومد و یه طرف شونه م آتیش گرفت!
دیگه هیچی نفهمیدم!


* * *
فصل22

«نفهمیدم چه وقت روز بود که بهوش اومدم.چشمامو که وا کردم،دور و ورم پر از دستگاه و سیم و لوله اکسیژن بود و یه سرمم بدستم وصل شده بود!چندبار چشمامو واز و بسته کردم تا فهمیدم تو بیمارستانم،بغض گلوم رو گرفت و اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد.
صدای در اومد و بابک با یه شیشه دارو اومد تو اتاق و تا دید چشمام رو وا کردم؛دولا شد و زمین رو ماچ کرد و گفت»
ـ خدایا شکرت!
«ریشش در اومده بود.معلوم بود که چند روزه اصلاح نکرده.تا چشمم بهش افتاد گفتم»
ـ تو سالمی؟
بابک ـ آره قربونت برم!من چیزیم نشده.پدر ما واسه خاطر تو در اومد!
«دوباره چشمامو بستم و گفتم»
ـ چرا نذاشتی بپرم؟!
بابک ـ به کی بپری عزیزم؟
ـ واسه چی باید من خوب بشم؟بکن این وامونده ها رو از دست و بالم!
بابک ـ اینا سرم و دم و دستگاه پزشکی ن!چی رو از دستت بکنم؟!
ـ شماها حالا هی زحمت بکشین و منو خوب کنین.کارتون بیخودیه!از اینجا برم بیرون،خودم رو می کشم!
بابک ـ چرا؟!مگه دیوونه شدی؟!
ـ بدون بهار دنیا ارزش دیدن نداره.
بابک ـ خب آره.مگه بهار چی شده؟
«تا اینو گفت انگار دنیارو بهم دادن!مثل فنر از جا پریدم و گریه کنون گفتم»
ـ ترو خدا بهار خوبه؟!کجاس؟!جون من بگو،بابک جون بهار کجاس؟!
بابک ـ تو جیب من!بهار کجاس یعنی چه؟!خب سر جاشه دیگه!تو فعلا باید استراحت کنی.دکتر گفت که ممکنه حالت شوک توت ایجاد شده باشه.الان پرستار رو صدا میکنم یه مسکنی چیزی بهت بزنه.
ـ نه ترو خدا بابک!میخوام به هوش باشم!میخوام بهار رو ببینم بعد هر کاری خواستیم باهام بکنین!کجاس الان؟زنده س؟!خوبه حالش؟!ترو خدا منو ببر پیشش یه دقیقه ببینمش!خدایا شکرت!خدایا از عمر من بگیر بده به بهار!.
«بلند شدم که ازتخت بیام پایین ،بابک به زور خوابوندم رو تخت و گفت»
ـ زده به کله ت؟!برم یقه این دکتره رو بگیرم!به من گفت ممکنه کمی شوکه شده باشی،دیگه نگفت پاک می زنه به سرت!بگیر بخواب ببینم!
ـ داری شوخی می کنی!معلومه که حال بهارم خوبه که تو باهام شوخی میکنی!
بابک ـ آره واله!حال بهار خوبه خوبه.تو فقط بخواب تا دکتر بیاد و ببینتت .
«شروع کردم به گریه کردن!بغض داشت خفه م میکرد.»
بابک ـ گریه کن عزیزم.اروم می شی.اما زیاد نه.باید استراحت کنی.
ـ تو اگه میخواهی من آروم بشم،یه دقیقه منو ببر بالا سر بهار.یه نظر ببینمش آروم میشم!
آفرین بابک جون.یا اله.بیا بریم و بهار رو بهم نشون بده!
بابک ـ لا الله الا الله!حالا تو چه یه دفعه انقدر بهار دوست و بهار پرست شدی؟!
تو که همیشه عاشق پائیز بودی که مدرسه ها زودتر وابشن و بشینی سر درس و مشق!
ولت می کردن تابستونام می رفتی مدرسه!
ـ هرچه میخوای شوخی کن فقط بهار رو به من نشون بده!
بابک ـ الان نمیشه بهار رو ببینی!رفت تا دو ماه دیگه!دو ماه دیگه خودش می اد!چشم بهم بزنی دو ماه تموم میشه..
ـ باشه.هرچقدر بخوای صبر میکنم،فقط یه دفعه ببینمش!
بابک ـ چی رو ببینی بابا؟!از کجا وسط زمستونی بهار رو بتو نشون بدم؟!
حرفا می زنی ها!بیهوش بودی چه خوب بودها!برم یه زنگ بزنم به عمه خانم بیچاره ها پدرشون در اومده!نزدیک بود دیگه تلفن کنیم به ایران،ننه و بابات بیان واسه مراسم شب هفتت!عزرائیل رو لب خط جواب کردی!
ـ بابک !نکنه بهار طوریش شده و داری از من پنهون میکنی؟!
بابک ـ بسم الله الرحمن الرحیم!نکنه جنی شدی پسر!
ـ بابک!ترو خدا راستش رو بهم بگو.بهار زنده س؟
بابک ـ واله به پیر به پیغمبر بهار زنده س اما حالا وقتش نیس که ببینیش.
ـ چه جوری نجاتش دادی تو؟!اونکه پرید پائین!!
«بابک مات نگاهم میکرد!»
ـ بیا و مردی کن و منو ببر پیشش!
بابک ـ بابا یکی بیاد منو از دست این نجات بده!نکنه من یه دقیقه رفتم و برگشتم،این دکترا بلا ملایی سرت آوردن و آبستن شدی و ویار بهار گرفتی؟!
ـ داری دیگه اون روی سگم رو در می آری ها!یااله بگوبهار کجاس تا دهنم رو وا نکردم و هرچی ازش در می آد بهت نگفتم!
«بابک حالت گریه به خودش گرفت و گفت»
ـ مادرم بمیره اگه بهار جایی رفته باشه!به قران قسم سرجاشه صبر کنی و خودش می آد!
ـ کی می آد؟!یااله بگو!
بابک ـ بعد از عید!توپ سال تحویل رو در کنن بهار می آد!
ـ مسخره !داری دیوونه م میکنی ها!نذار دق و دلی یه همه چیز و سرتو خالی کنم ها!
«بابک که دیگه راست راستی گریه ش گرفته بود گفت»
ـ بابا تو مریضی هنوز!بجون مادرم دارم بهت راستش رو میگم!باور نمیکنی تقویم بیارم خودت نیگاه کن!
«از تخت پریدم پائین و یقه ش رو گرفتم و گفتم»
ـ نذار پا رو همه چی بذارم و کاری بکنم که بعدا خودمم پشیمون بشم بابک!بگو بهار کجاس!
بابک ـ به امیر المومنین اگه من ورش داشته باشم!اصلا من دست بهش نزدم!
«دستم رو بردم بالا که گفت»
ـ بزن!هرچقدر میخوای،منو بزن!تو تو حالت استرسی!بزن منو آروم شی!
«محکم با مشت زدم تو سر خودم و رفتم یه گوشه اتاق نشستم.گریه میکردم و می زدم تو سرخودم!خون از دستم،جایی که سرم بیرون کشیده شده بود می اومد!بابک پرید و زنگ رو زد و اومد و منو بغل کرد و گفت»
ـ نزن تو اون سر لامسب!بابدبختی حالت خوب شده!بیا منو بزن!
«تو همین موقع پرستار اومد تو اتاق و تا منو اونطوری دید ،یه پرستار دیگه رو هم صدا کرد و سه تایی منو خوابوندن رو تخت و یه آمپول بهم زدن و با اینکه دستامو گرفته بودن هنوز میخواستم خودم روبزنم!کار دیگه ای نمی تونستم بکنم!کم کم دارو بهم اثر کرد و تمام تنم کرخت شد و چشمام بسته شد.»
درود بر تو که سیمایی مردانه داری!
ـ شیرین!!
شیرین ـ خوش آمدی دلاور!
ـ شیرین!شیرین!بیچاره م کردی!این چه کاری بود که با من کردی!
«نشستم و گریه کردم .صورتم رو تو دستام گرفتم و گریه کردم.آروم اومد و کنارم زانو زد و نشست و دست کشید به موهام.سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم»
ـ تو شیرینی یا بهار؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«خندید و گفت»
ـ من بهارم،من شیرینم،من توام و هزاران کس دیگر!
ـ داری چی میگی؟!من دیگه این حرفارو نمیخوام بشنوم!من بهارم رو میخوام!
«نگاهم کرد و آروم یه قطره اشک از چشماش اومده پائین!»
ـ گریه نکن شیرین!من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم.طاقت ناراحتی هیچکدوم تون رو ندارم!من بهارم رو میخوام!یا ترو میخوام یا بهارم رو!
شیرین ـ آگاهم که چه اندوهی در سینه داری.سرافراز گشتی!آزمونی سترک بود!
ـ من این حرفا حالی م نیس شیرین!این بلارو توسرمن آوردی!حالا من بدون بهار یا تو چیکار کنم؟!اصلا چرا این کار رو با من کردی؟!
«هیچی نگفت و نگاهم کرد»
ـ چرا جواب نمیدی؟چرا این بلا باید سرمن بیاد؟!
شیرین ـ از ان رو که مرا رها کنی!از بند!از زنجیرغم!گوش دار!زین پس آوای تیشه فرهاد را نخواهی شنید!روان فرهاد آرام غنوده است!
«گوش کردم.راست می گفت!دیگه صدای تیشه فرهاد نمی اومد!»
ـ یعنی دیگه فرهاد آروم شده؟!
ـ آری.
ـ توام آزاد شدی؟
ـ چنین است.
ـ پس من چی؟منکه حالا اسیر شدم چی؟فکر من نبودی؟!یا تو باید با من بیای،یا بهار،همین!
«تو چشمام نگاه کرد و گریه کرد!»
ـ گریه نکن.همین قدر که بدبختی کشیدم برام بسه!دیگه زیادترش نکن!
«دستم رو گرفت و با خودش برد و رویه سکو نشوند و گفت»
ـ بهار به مهرش پای بند بود و از آزمونی سخت،سرفراز گشت و مرا رها ساخت!بهار من!منم و آزاد و رها!اکنون یارای آسودن دارم!
ـ یعنی هر دوتون میخواین تنهام بذارین؟!
«هیچی نگفت و منم شروع کردم به گریه کردن.دوباره دست به صورتم کشید و گفت»
ـ بی تاب مباش.تو نیر آزمونی پیش روی داری!
ـ دیگه چه ازمایشی از این سخت تر؟
ـ شکیبایی!
ـ من این وسط چیکاره بودم آخه؟!
ـ تو انگیزه ی مهر بودی!
ـ یعنی باید بهار عاشق من میشد تا بتونه عشقش رو ثابت بکنه و جبران کار تو بشه؟
ـ چنین است.
ـ حالا همه چیز تموم شد دیگه؟
«فقط نگاهم کرد.»
ـ الانم بخوابم اومدی که باهام خداحافظی کنی؟
«بازم فقط نگاهم کرد.»
ـ باشه،برو خداحافظ.اما منم دیگه تو اون دنیا کاری ندارم.زود می آم اینجا!
ـ چنین مگوی.اگر مهر من یا بهار در دل داری،باید روانی مردانه داشته باشی!مپسند که باری دیگر مرا در چنگال اندوه ببینی که من بهارم!بهار تو!
«دوباره گریه م گرفت و گفتم»
ـ آخه باید چیکار کنم دیگه تا شماها راحت باشین.
ـ شکیبایی پیشه ساز!
«سرم رو انداختم پائین و هیچی نگفتم.کمی بعد نگاهش کردم و آروم اشک هام رو پاک کردم و بهش گفتم»
ـ می دونی که تو هم شیرینی و هم بهار اما توشوهر داشتی و مال من نیستی.
میشه فقط یه دقیقه بهار خودم روببینم؟
«چشماشو بست وبعد لبخند زد و گفت».
ـ چشمانت ا دمی برهم نه.
«چشمامو بستم و یه لحظه بعد حس کردم که یه دست روصورتم کشیده شد!چشمامو وا کردم!بهار بود!بهار خودم بود!با همون لباسی که دفعه ی آخر تنش بود!تا چشمامو وا کردم،بهم خندید و گفت»
ـ همون چشمایی که جز عشق توش نیس!.
ـ بهار!بهار!بهار من!چرا؟آخه چرا؟!
«گریه امونم نمی داد!با بغض و گریه و هق هق حرف می زدم!»
ـ من بی تو چیکار کنم؟این عادلانه نیس!من نابود شدم بهار!
ـ دوستت دارم آرمین!همیشه دوستت دارم!
ـ چرا اونکار رو کردی ؟چرا پریدی پائین؟!
ـ دلم نمیخواست تو طوری بشی!
ـ چی میگی بهار؟!
ـ میدونم بعدش تو چیکار کردی!همه چیز رو میدونم!تو مرد منی!دوستت دارم آرمین!
ـ من می آم پیشت!مطمئن باش بهار!
ـ نه!نباید اینکار رو بکنی!باید صبر کنی آرمین وگرنه بهم نمی رسیم!گوش می دی چی میگم!
ـ نه!من دیگه هیچی رو گوش نمی دم!
ـ مگه نمیخوای بیایی پیش من؟
ـ چرا!
ـ پس صبر کن.صبر داشته باش.
ـ نمی تونم.
ـ مطمئن باش طوری میشه که می تونی!
ـ چه جوری؟!
ـ خودت بعدا میفهمی!
«فقط نگاهش کردم و گریه کردم و گفتم»
ـ میتونم بغلت کنم؟
ـ من و تو زن و شوهریم هنوز!
«آروم بغلش کردم و همونطور که سرش رو شونه م بود و موهای بلند و قشنگش رو ناز میکردم گفتم»
ـ دوستت دارم بهار. خوشگلم دوستت دارم.زود بود بری!به من میگی صبر کن اما چه جوری ؟چیکار کنم با درد تو؟!بگو اونا کی بودن آخه؟
«سرش رو از روی شونه م بلند کرد و گفت»
ـ اونا هرچی بودن داشتن کار خطرناکی میکردن که حالا دیگه همه چیز تموم شد.
ـ آره.واسه منم همه چیز تموم شد!
ـ این حرفو نزن آرمین م!تو حالا حالاها باید زندگی کنی.
ـ بی تو من زندگی رو نمیخوام!
«دوباره گریه کردم.اروم اشک هامو پاک کرد و خودم شروع کرد به گریه کردن.بهش گفتم»
ـ تو این چیزا رو قبلا می دونستی؟
ـ نه عزیزم!من از هیچی خبر نداشتم.منم مثل تو بودم.
ـ حالا فهمیدم که چه جوری باید به شیرین کمک میکردم!
ـ فقط راهش همین بود.
ـ این چه راهی یه آخه؟!.
ـ انقدر دوستت داشتم که دست از زندگیم بکشم!
ـ منم اونقدر دوستت دارد که همین کارو بکنم!
ـ تو کردی!مگه بخاطر من جونت رو بخطر ننداختی؟!
ـ بازم میکنم!
ـ اگه منو دوست داری و دلت میخواد به موقعش بیای پیش من،نباید کاری بکنی!
ـ میدونی من باید چه بدبختی و زجری رو تحمل کنم؟تو نباشی کی دیگه صدام میکنه؟!
تو نباشی کی دست به صورتم بکشه؟!بعد از تو دیگه دلم رو تو این دنیا به چی خوش کنم؟!
«دوباره دست کشید به صورتم و اشک هامو پاک کرد و گفت»
ـ همیشه و همه وقت پیش تم!هرجا که باشی روح و عشق منم با توئه!
ـ خودت چی؟خودت کجایی؟!!
ـ تو چشم تو!هر وقت خواستی منو ببینی،برو جلو آینه و به چشمات نگاه کن!من تو چشمای توام!
ـ من نمی تونم صبر کنم بهار!آخه چه جوری قربونت برم؟!حداقل دیگه تو گریخ نکن!من بیچاره ی تو شدم،دیگه بیشتر از این زجرم نده قربون اون اشک هات برم!
ـ بخاطرم صبر کن عزیزم.همیشه دوستم داشته باش.تا هر وقت که تو دوستم داشته باشی من زنده م و راحت!فقط صبر داشته باش.بذار منم راحت باشم اینجا!
ـ دوستت دارم بهار خوبم.بهار خوشگلم!صبر میکنم هرچقدر که باشه!
«دوباره بغلم کرد و منم شروع کردم به ناز کردنش و گفتم»
ـ کی میشه که منم بیام پیش تو؟
ـ خیلی زود!زودتر از اونی که فکرش رو بکنی!
«موهاش رو بو کردم و دست کشیدم بهشون.دیگه هیچکدوم چیزی نگفتیم.فقط بغلش کرده بودم و گریه میکردم!اونم گریه میکرد!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Shirin | شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA