ارسالها: 219
#91
Posted: 16 Jun 2012 13:00
لحظه ای ساکت شدم.نیما هم به دهان من زل زده بود.انگار می فهمید چه می گویم بعد ندا به سمت در نگاه کرد و از جا بلند شد از چشمی در بیرون را نگاه کرد و گفت:
سحر بیا انگار مهمون داری.
با تعجب از جایم بلند شد:
کیه؟
ندا شانه ای بالا انداخت:
نمی دونم اما داره زنگ خونه تو رو از جا در می یاره.کنار رفت تا من نگاه کنم.دختری که پشت به ما ایستاده بود انگار فهمید می خواهم بدانم کیست که برگشت.آه از نهادم بلند شد:
سپیده است.
به مریم و ندا که هنوز با کنجکاوی نگاهم می کردند گفتم:
سپیده خواهرمه.
دست نیما را گرفتم:
بیا نیما جون ،خاله سپیده اومده.
در را که باز کردم سپیده به طرف خانه ندا برگشت و با دیدنم لبخند زد.
سحر در را باز کرد و سپیده پشت سر او و نیما وارد خانه شد.نفس عمیقی کشید و با دلتنگی اطرافش را نگاه کرد:
وای!چند وقته اینجا نیامدم.دلم برای همه چیز این خونه تنگ شده.
نیما غریبانه به سپیده زل زده بود و شست دستش را با علاقه می مکید سحر تلخ خندید:
الان نزدیک یک ساله که اینجا نیامدی تعجب می کنم چطور آدرس رو پیدا کردی؟
سپیده بی آنکه ناراحت شود روپوش و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت:
تو خودت ازما خواستی که نیایم خونه ات مگه نه؟
سحر سرش را کج کرد:
خودت می دونی چرا گفتم.سپیده روی مبل ولو شد و پاهایش را روی میز گذاشت:
-نه والله نمی دونم.منکه همیشه طرف تو بودم.
سحر ظرف میوه را مقابل خواهرش گذاشت و نیما را عقب کشید و روی پایش نشاند:
نه ،از وقتی رامین رفت تو هم با مامان هم عقیده شده بودی با اینکه چیزی نمی گفتی از چشمات میخوندم که با اونا موافقی.
سپیده پاهایش را کشیدک:
اینطوری نیست.تو به همه بدبین شدی!من هیچی نمی گفتم که تو ناراحت نشی.دلم نمیخواست در این مورد بیشتر حرف بزنم چون تو اعصابت خورد می شد.به مامان و بابا هم می گفتم آنقدر در این مورد با تو بحث نکنن اما کو گوش شنوا؟
بعد به نیما که هنوز خجولانه نگاهش را از او می دزدید لبخند زد:
چطوری خاله جون؟خیلی دلم برات تنگ شده بود بیا ببین برات چی خریدم.
سحر با دقت به صورت خواهرش نگاه کرد.انگار صورت جوان و پر انرژی خواهرش شکسته شده بود.
موهای همیشه بلندش را کوتاه کرده و رنگش را به قهوه ای تیره تغییر داده بود.سحر پرسید:
چرا موهاتو رنگ کردی؟سپیده لبخند زد:
خیلی سفید شده بود بدم می اومد.
سحر با دلسوزی خواهرش را برانداز کرد:
کارت چطوره؟هنوز مثل سابقه راضی هستی؟سپیده لبهایش را روی هم فشرد:
ای ،به هرحال زندگی میگذره.منم به کار کردن عادت کردم.سرگرمی و تفریحم شده کار!
سحر با دلتنگی پرسید:
مامان و بابا چطورن؟سپیده چند لحظه ای چیزی نگفت.با پایش ریشه های فرش را پس و پیش می کرد انگار در ذهنش جوابها را سبک و سنگین می کرد که کدام را انتخاب کند عاقبت سکوت سنگین و آزاردهنده شکست.
-اگه بگم خوبن دروغه تقریبا همه حرفاشون یه جوری به تو بر می گرده و اشک مامان در می یاد. مخصوصا وقتی بابا لج می کنه و سرکوفتش می زنه که تقصیر تو شد سحر با ما قهر کرده ،اونوقت دیگه حالش ناگفتنی می شه.هی زیر لب تکرار می کنه من چه می دونستم اینطوری می شه؟بعد بحث تکراری و خسته کننده ای بینشون شروع می شه که دیوونه کننده است.خلاصه بگم هردوشون از دوری تو دارن دق می کنن دلشون برات تنگ شده.
سحر بی توجه به حرفهایی که شنیده بود شانه بالا انداخت:
خوب می خواستن بیان خونه ام مگه بیرونشون می کردم؟
سپیده لبخند تلخی زد:
مثل اینکه یادت رفته چطوری باهاشون تا کردی؟یادت رفته رفته چه تهدیدهایی کردی و چی گفتی هان؟
سحر در سکوت به گلهای ریز فرش زل زد.هنوز تک تک حرفها و حرکاتش را به یاد داشت.بعد از اینکه الهام زاییده بود شبی دوستانش با اصرار زیاد به دیدنش آمدند.بچه الهام پنج ماهه بود پسری زیبا و خوش اخلاق که به آغوش هرکس که دستش را به سمتش دراز می کرد می پرید.
اما نیما که نزدیک یک سال داشت هنوز سینه خیز هم نمی توانست حرکت کند و فقط درون تخت کوچکش که چرخ داشت و اکثر اوقات جلوی تلویزیون کنار سحر بود ،دست و پا می زد.هنوز بدنش کنترل و سفتی بچه نه ماهه رو نداشت.
وقتی به رامین خبر داده بود که شبنم و کامران همراه الهام وآرمان می خواهند به دیدنشان بیایند از عکس العمل را مین متعجب کرده بود.از همان پشت تلفن صدایش از خشم می لرزید:
-چرا گفتی بیان؟
سحر مانده بود چه بگوید:
-یعنی چی رامین؟یعنی علنا می گفتم نیایند خونه ما؟....می دونی چند وقته می خوان بیان دیدن نیما اما من هردفعه بهانه آوردم....تازه تا کی می خوای نیما رو قایم کنی؟برای خودمون هم خیلی بهتره رفت و آمد داشته باشیم اینطوری تا چند وقته دیگه دیوونه می شیم.
رامین به سردی جوابش رو داده بود:
من الانم از دست کارای تو دارم دیوونه می شم.
اما سحر بی توجه به ناراحتی و عصبانیت رامین نیما را در کالسکه اش خوابانده بود و برای خرید میوه و شیرینی بیرون رفت.نیما از خوشحالی سر و صداهای نامفهومی در می آورد و دستش را بالای صورتش تکان می داد.سحر طبق عادت برایش حرف می زد و به نگاه خیره و متعجب عابران اهمیتی نمی داد ،خودش هم نمی دانست چرا آنقدر عاشق بچه اش است....حتی بی تابی ها و شب بیداری هایش را صبورانه تحمل می کرد و داروهایش را منظم و مرتب می داد مایوسانه فکر می کرد شاید اگر داروهای نیما را درست سر وقت بدهد بچه بالاخره خوب خواهد شد.
با خوش خلقی و مهربانی دست و پای نیما را ماساژ می داد و سعی می کرد بچه را از آن حالت سستی و بی حالی بیرون آورد تا حدودی هم موفق شده بود.نیما به محض دیدن سحر لبخند زیبایی می زد ودستش را بالا می آورد اما هنوز نمی توانست بنشیند و یا حتی روی سینه اش به جلو بخزد اما برای سحر اهمیتی نداشت هنوز به روزهای سخت و غذاب آورش نزدیک نشده بود.
آن شب رامین عمدا دیر تر از حد معمول به خانه آمد چند دقیقه بعد از رسیدن رامین دوستانشان رسیدند.کادوهایی که برای چشم روشنی خریده بودن روی میز گذاشتند و بعد از سلام و احوالپرسی مفصل و گرم روی مبلها نشستند اما شبنم و الهام با کنجکاوی از جا برخاستند شبنم پرسید:
نیما کجاست؟
الهام با خنده گفت:
هرجا باشه الان خودش می یاد.بعد نگاهی به سحر انداخت:
حتما دیگه چهار دست و پا اینور اونور می ره هان؟
بعد صندلی بچه اش را ار کنار در روی میز گذاشت بچه به راحتی خوابیده بود صورتش چاق و زیبا بود و حتی در خواب هم پیدا بود بچه شیرین و نازی است.سحر با محبت به پسر الهام چشم دوخت و گفت:
وای چه نازه ماشاالله ما باید می اومدیم دیدنش.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#92
Posted: 16 Jun 2012 13:01
رامین هم نگاهی سرسری به بچه انداخت و زیر لب چیزی به عنوان تبریک و عذر خواهی وزوز کرد.
الهام لبخندی زد:
تو زودتر فارغ شدی وظیفه ما بود بیایم دیدنت.شبنم با رک گویی همیشگی گفت:
والله ما می خواستیم زودتر بیاییم اما این زن سعدی خونه نبود.هر دفعه یه چیزی به ما می گفت....نیستیم،مهمون داریم،رامین ماموریته.
بعد به اطرافش نگاهی کرد و به کامران که وحشیانه به شیرینی های روی میز حمله برده بود چشم غره رفت:
پس این تحفه تون کجاست؟
رامین با عصبانیت لبهایش را می جوید و سحر دستپاچه به اتاق نیما رفت و تخت بچه رو به جلو هل داد زیر لب دعا می کرد نیما از سر و صدای مهمانها بیدار نشود تا مجبور شود حقیقت را بگوید.دلش نمی خواست رامین آزرده تر از حالا شود می دانست با بازگویی حقایق رامین خجالت می کشد و عصبی می شود.
دوستانش هردو روی تخت ظریف و کوچک خم شدند الهام آهسته گفت:
-ای وای چه بامزه است.شبنم هم لبخند کوچکی زد:
اینکه خوابه ،معلوم نیست چه ریختیه اما دماغش مثل دماغ باباش کوفته است.
الهام با آرنج به پهلوی شبنم زد و لب گزید.رامین به سختی خودش را کنترل کرد تا حرفی نزند و سحر با دلهره به نیما چشم دوخت.آرمان سکوت خطرناک را شکست:
خوب الحمدالله بچه هامون خوابن و می تونیم دو کلمه بدون زرزر و نق نق حرف بزنیم.
بعد رو به رامین کرد:
تعریف کن ببینم چطوری؟چه خبر؟
مردها مشغول صحبت شدند وسحر روی مبلهای راحتی هال کنار دوستانش نشست.الهام شیرینی کوچکی برداشت و به شبنم نگاه کرد.
-تو چه خبر؟بچه مچه خبری نیست.شبنم پوزخندی زد و عصبی به سمت شوهرش که طبق معمول دهنش می جنبید نگاه کرد.
-چی میگی؟من می خوام از این وحشی بی تمدن طلاق بگیرم تو می گی بچه نداری؟
سحر فوری این حاشیه امن را چسبید:
هنوز مشکلت حل نشده؟شبنم ابرو بالا انداخت و دستانش را روی سینه بهم قلاب کرد:
تا مشکل زندگیم حل نشه هم نمی تونم هیچ کاری بکنم انگار همه کارم بستگی به طلاقم پیدا کرده!
سحر روی میز ضربه می زد و الهام خرده های شیرینی را از روی لباسش کنار زد:
خود کامران نظرش چیه؟چی می گه؟
شبنم لبهایش را با نفرت کج کرد:
هیچی به ریش من می خنده.اصلا برایش مهم نیست من دارم تو داد گاهها کفش پاره می کنم.اون با خونسردی به روی مبارکش نمی آره اصلا آدم به این پوست کلفتی ندیده بودم.
سحر با دلسوزی به کامران که بالاخره دهانش خالی شده بود نگاهی کرد و گفت:
شاید می خواد تو رو منصرف کنه می خواد خودت خسته بشی من فکر می کنم اون تو رو خیلی دوست داره.
شبنم به سردی گفت:
به درک که دوست داره من ازش بیزارم.همه کارهاش به نظرم جلف و وحشیانه است.بدبخت هرکاری میکنه که من خوشم می یاد بدتر حالم رو بهم میزنه می دونی دلم رو زده.
الهام با سرزنشی آشکار گفت:
مگه کفش و لباسه که آنقدر راحت می گی دلمو زده؟به نظرم باز داری اشتباه می کنی کامران خمیره ی بدی نداره.پسر خوب وسالمیه با یخورده صحبت و تمرین مشکلتون حل می شه تو می تونی ازش بخوای اونجوری که تو دوست داری رفتار کنه.
شبنم باز پوزخند زد و دست به سینه جا به جا شد:
-چی می گی؟هر کاری ازش می خوام برعکسش رو انجام می ده می خواد حرص منو در بیاره.هرچی می گم می خنده و می گه آنقدر حرص نخور شیرت خشک میشه!آخه من به این آدم زبون نفهم چی بگم؟اصلا اگه مثل یک نجیب زاده انگلیسی هم رفتار کنه دیگه ازش خوشم نمی یاد.
الهام بی حوصله از سر و کله زدن بی نتیجه با شبنم رو به سحر کرد:
-تو چطوری با بچه داری؟سحر سری تکان داد و حرفی نزد الهام با لبخند ادامه داد:
-منکه پدرم در اومده هم برام شیرین و جالبه هم خسته کننده....آریا خیلی شیطون و پر جنب و جوشه خوابش هم کمه همش باید کنار آقا باشم یا شیر بدم یا باهاش بازی کنم و گرنه بقول آرمان نعره می زنه.
بعد به سحر نگاه کرد:
نیما چند تا دندون در آورده؟سحر لبخندی زد و با خودش فکر کرد بالاخره که همه چی رو می شه این پنهان کاری چه فایده ای داره؟
آهسته گفت:
-هنوز دندون در نیاورده.الهام با ناباوری به سحر زل زد:چرا آنقدر طول کشیده.....به دکترش گفتی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#93
Posted: 16 Jun 2012 13:02
سحر آب دهانش را باسختی قورت داد و به سختی گفت:
-آره گفت چیز مهمی نیست برای نیما عادیه.
اما الهام که متوجه معنای جمله نشده بود به عقب تکیه داد و با آسودگی گفت:
-مامانم هم می گه بچه هایی که دیرتر دندون در می یارن جنس دندونشون خیلی بهتره.سحر که دلش می خواست هرچه زوتر قال قضیه را بکند و همه چیز را بگوید صاف نشست و نجوا کرد:
منظورم فقط دندون نبود همه کارهای نیما عقبتر از بچه های دیگه است.
الهام هوشیار شد و مشکوک سحر را پایید:
یعنی چی؟برای چی؟
شبنم که هنوز داشت به شوهرش چشم غره می رفت متوجه جدیت لجن الهام شد و رویش را به سمت دوستانش برگرداند.سحر تصمیم گرفت به سرعت همه چیز را بگوید وگرنه ممکن بود پشیمان شود.
نیما....یعنی چطور بگم....راستش نیما....
الهام سرش را جلو برد صدایش پر از ترس و نگرانی بود:
جون بکن دیگه کشتی ما رو،نیما چی؟
سحر که فهمید دوستش ترسیده احتمال زیاد داد از بیماریهای واگیر دار که ممکن بود پسرش را مبتلا کند وحشت دارد فوری گفت:وقتی نیما به دنیا اومد دکتر تشخیص داد که دچار سندرم داونه.....
شبنم با چشمانی پف کرده تته پته کنان گفت:
یعنی چی؟صدای بلندش سحر را ترساند دستش را روی بینی گذاشت و فشرد:
هیس!رامین ناراحت می شه.....الهام به زور پچ پچ کرد:
درست و حسابی بگو....سحر شمرده شمرده گفت:یعنی عقب موندگی ذهنی داره.
شبنم بی اختیار فریاد کوتاهی کشید:
وای!و الهام با دست محکم روی دهنش را پوشاند اما چشمان گشاد شده اش نشان می داد چقدر تعجب کرده است چند لحظه هیچ کدام جرف نزدند.صدای مردها می آمد که درباره گرانی خانه بحث می کردند.
شبنم ناشیانه روی تخت کوچک نیما سرک کشید انگار انتظار داشت اینبار بفهمد که نیما عقب مانده است.الهام هنوز ناباورانه به دوستش زل زده بود شاید انتظار داشت سحر زیر خنده بزند و بگوید شوخی کرده اماوقتی چنین اتفاقی نیفتاد وحشت زده پرسید:
راست می گی؟آخه چرا....از کجا فهمیدن؟
سحر سیل سوالات دوستش را با تکان دادن پر تاسف سر جواب داد طبق معمول چشمانش پر از اشک شده بود.
گلویش می سوخت الهام مچ دست سحر را گرفت و بلندش کرد:
پاشو بریم تو اتاق حرف بزنیم.شبنم برای اولین بار گیج و متحیر به نظر می رسید.پشت سر آندو با قدمهای نا مطمئن روان شد.در اتاق خواب سحر روی تخت خواب شیک و زیبایش نشست و با هق هق گریه همه چیز را تعریف کرد.با گفتن هر جمله راحتتر می شد اما دوستانش با شنیدن هر جمله ناراحت تر و متعجبتر می شدند وقتی حرفهای سحر تمام شد هرسه به رو تختی زل زدند.
انگار جواب در میان تار و پود روتختی مخفی شده بود.الهام بی آنکه به معنای واقعی حرفش فکر کند ناگهان گفت:
وای!خدارو شکر آریا....
در نیمه حرفش با دست محکم روی دهانش را پوشاند.سحر سری تکان داد و با لبخندی تلخ حرف دوستش را کامل کرد:
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرت سالمه.الهام با هجوم اشک به سختی به حرف آمد:
سحر ببخشید.منظورم این نیود که یعنی ببخشید من خیلی احمقم.
شبنم که برای اولین بار برای کسی جز خودش همدردی می کرد نالید:
وای طفلک سحر چه حالی شدی وقتی فهمیدی؟
سحر چیزی نمی گفت.اشکهایش را پاک کرد و بر خودش مسلط شد.
-بچه ها بیاید بریم بیرون حالا مردها فکر می کنن ما داریم چی می گیم.
شبنم جلوی میز آرایش به خودش نگاهی کرد و صدایی از خشم درآورد:
به جهنم!هر فکری می خوان بکنن.بعد انگار تازه یاد چیزی افتاده باشد از آینه رو برگرداند:
راستی رامین چی می گه؟سحر شانه بالا انداخت:چی بگه؟اتفاقیه که افتاده اونم ناراحت و افسرده است هنوز به خوبی من نتونسته با موضوع کنار بیاد.در ضمن از اینکه کسی براش دل بسوزونه متنفره لطفا حواستون باشه چیزی از دهنتون نپره.
الهام چشمهایش را پاک کرد و آه کشید:
-خیلی برام عجیبه چرا از بین میلیونها نفر این بلا باید سر شما بیاد؟سحر با رنجش جواب داد:
این بلا نیست...پسرمه و با اینکه می دونم شاید هیچ وقت مثل بچه های دیگه نباشه دوستش دارم.هیچ کس باورش نمی شه اما من عاشقانه دوستش دارم.
الهام بی مقدمه دوستش را در آغوش کشید:
چرا باورم نشه؟تو خیلی مهربون و دریا دلی در ضمن درکت می کنم آدم بچه اش رو هر چی باشه دوست داره.بعد عقب کشید و به سحر نگاه کرد:
-هر کاری از دست من بر می یاد تعارف نکن هر چی باشه.
سحر سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.آن شب نیما بیدار نشد و سحر خدارو شکر کرد. چون از عکس العمل رامین وحشت داشت.
شبنم و الهام هم حرفی در این مورد نزدند اما عجولانه به شوهرانشان اشاره کرده و خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از رفتن آنها رامین تا مدتها از سر جایش تکان نخورد سحر ظرفها را جمع و میوه و شیرینی را جابجا کرد اما رامین به دیوار روبرویش زل زده سر جایش ماند سرانجام سحر که دیگر کاری برای انجام دادن نداشت کنار شوهرش نشست و با صدایی آهسته پرسید:
رامین....؟تو چه فکری هستی؟چرا از جات جنب نمی خوری؟
رامین نگاه کوتاهی به سحر انداخت انگار از حضورش متعجب شده بود بعد شانه بالا انداخت.داشتم فکر می کردم چرا ما؟مثلا من و تو با آرمان و الهام چه فرقی داریم؟
سحر متوجه شد که در کجا مقایسه واقعی انجام شده بچه!با ناراحتی گفت:
-چرا آنقدر خودتو عذاب می دی من و تو کوچکترین تسلطی روی این اتفاق نداشتیم.من به این نتیجه رسیدم که باید اینجوری میشده و شده..... گاهی ما آدمها یادمون می ره که چقدر عاجز و کوچیکیم با یه تلنگر کوچیک زود به دست و پا می افتیم و اونهمه غرور و هارت و پورت رو جمعش می کنیم.وجود نیما فقط و فقط خواست خدا بوده شاید حالا نفهمیم ولی حتما یه حکمتی داشته.
رامین بی حوصله حرف زنش را قطع کرد:
-ول کن تو رو خدا ،تو دیگه شعار نده که حالم بهم می خوره هر کی ازین حرفا تحویلم می ده دلم نمی سوزه اما تو چرا؟انگار هنوز نفهمیدی چی بر سرت اومده هان؟حق داری .....هنوز نیما بزرگ نشده تا بفهمی چقدر با بقیه بچه ها فرق می کنه.
ولی وقتی بزرگ شد طاقت نداری یه لحظه خونه همین دوست عزیزت الهام بشینی چون پسر اونم بزرگ شده و اونوقته که می فهمی چقدر بچه هامون با هم فرق دارن ،یکی زبون واکرده برات شعر می خونه و شیرین زبونی می کنه اون یکی با آب دهن آویزون و چشمهای بیرون زده خنگ بازی در می یاره.
سحر بی طاقت حرف رامین را قطع کرد:بس کن!تو چرا می خوای منو نا امید کنی اینطوری به چه نتیجه ای می خوای برسی؟زودتر نتیجه رو بگو.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#94
Posted: 16 Jun 2012 13:03
رامین چند لحظه خیره به زن جوانش سکوت کرد بعد آهسته شروع کرد:
-می خوام بگم تا هنوز نیما کوچیکه و چیزی نمی فهمه بذاریمش...
سحر دستش را روی گوشهایش گذاشت چشمهایش را بست و فریاد زد:
-نه ،نه،نه....هزاربار نه!صد هزار بارنه....بس کن بس کن.
بعد با عجله از جا بلند شد تخت نیما را به سمت اتاق خوابشان هل داد و در را محکم بست.
سحر با تکان دست سپیده از جا پرید خیس عرق با بغضی در گلو به خواهرش نگاه کرد که می پرسید:
کجایی؟هرچی صدات می کنم نمی شنوی؟
سحر با گیجی به سپیده نگاه کرد و وقتی نیما را دید که روی زانوان خاله اش نشسته از تعجب خشکش زد.سپیده با چشم و ابرو به نیما اشاره کرد:
-بفرما خانوم!می خوام نیما رو ببرم پارک تو اجازه می دی؟نیما مشتاقانه به مادرش نگاه کرد سحر سری تکان داد و گفت:
-خسته ات می کنه سخته برات. سپیده عجولانه دست نیما رو گرفت:
-خسته شدیم بر می گردیم.سحر سری به علامت مثبت تکان داد و نیما از شادی مادرش رابغل کرد بعد خجولانه به سمت خاله اش باز گشت.سپیده خندید و دستش را دراز کرد نیما جلو دوید و دست سپیده را گرفت و باز سحر تعجب کرد.آیا حقیقت داشت که خون ،خون را می کشید؟
نیما و خواهرش رفته بودند اما سحر هنوز در فکر بود.اگر واقعا خون،خون را می کشید پس چرا رامین نیما را دوست نداشت؟
چرا خانواده رامین هیچ وقت نیما را به عنوان نوه قبول نداشتند واز وجودش خجالت می کشیدند؟بی اختیار یاد روزی افتاد که مادر شوهرش به دیدنش آمده بود.تازه از خواب بیدار شده و هنوز صبحانه نخورده بود که زنگ نزدند.
با نگاهی به ساعت فهمیده بود زیادی خوابیده اما تعجبی نداشت شب قبل نیما بی تابی می کرد وبی دلیل جیغ می کشید.حالا کمی بزرگتر شده بود و از اینکه سحر نمی فهمید چه می خواهد عصبانی می شد و جیغ می زد.سحر برایش شیر آورده بود عوضش کرده بود و هرکاری فکرش را می کرد انجام داده بود اما نیما بد قلقی و بی تابی می کرد تا مدتها بعد از اینکه خوابیده بود هم سحر در رختخوابش بیدار بود و غصه می خورد.رامین اصلا برای کمک نیامده بود حتی نپرسیده بود چه شده سحر احتمال می داد شوهرش مخصوصا او را در منگنه می گذارد تا با درخواستش موافقت کند.
سحر بی آنکه بپرسد کیست در را باز کرد و لحظه ای بعد با فخری خانم که بسته ای شیرینی و نایلونی در دست داشت روبرو شد.به سرعت موهایش را مرتب کرد و در آپارتمان را باز کرد.
مادرشوهرش به سمت گونه های سحر اما روی هوا را بوسید و بسته شیرینی را به دستش داد سحر با لبخندی بی رنگ گفت:
-مرسی،خیر باشه.
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید چون می دانست مادر شوهرش هروقت تنها به دیدنش می آید چیزی از او می خواهد غیر منتظره!فخری خانم بدون آرایش و جواهرات قیافه ای ساده و حتی کمی خسته پیدا کرده بود.به سادگی روی مبل نشست و نایلون را کنارش گذاشت صدایش از کشیدن سیگار بم و دو رگه بود:
نیما خوابه؟
سحر سر تکان داد:
دیشب دیر خوابیده پدر منم در آورده برای همین آنقدر دیر بلند شدم.شما صبحونه خوردید؟
مادرشوهرش بی آنکه هیچ طعنه ای بزند یا متلکی بگوید جواب داد:
آره.تو هم یه لیوان شیر بریز با کیکی که آوردم بخور تازه است.
سحر باز از شنیدن جمله بی طعنه مادرشوهرش تعجب کرد و بیشتر نگران شد.پیشنهاد خوب فخری خانم را قبول کرد و با لیوانی شیر روی صندلی پشت به پیشخوان آشپزخانه نشست.
قبل از آنکه بپرسد علت آمدن مادرشوهرش چیست او شروع به صحبت کرد:
-می دونی سحر جون!الان چند وقته می خوام بیام ببینمت ولی فرصت نشده البته نمی دونستم چه جوری باید باهات صحبت کنم.برای همین هی امروز و فردا می کردم ولی امروز صبح خودم رو وادار کردم بیام پیشت تا باهات حرف بزنم.
سحر چیزی نگفت،جرعه ای شیر نوشید و با چنگال تکه ای کوچک از کیک شکلاتی وسوسه برانگیز در دهانش گذاشت.
همین جواب ندادن کار فخری خانم را سختتر کرد چند لحظه ساکت به سحر نگاه کرد انگار می خواست میزان تحمل و صبر عروسش را در آن صبح گرم پاییزی بسنجد.عاقبت بعد از مزه مزه کردن حرفهایش گفت:
-راستش الان مدتیه که رامین خیلی افسرده و کسله.....احتمالا علتش رو خوب می دونی.سحر یخ کرد.انتظار نداشت مادرشوهرش خبر داشته باشد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#95
Posted: 16 Jun 2012 13:03
به سختی خودش را جمع کرد و بقیه جمله را شنید:
-من مادر رامین هستم.دلم می سوزه. می دونم قبل از به دنیا آمدن نیما،رامین خیلی شاد و سرحال بود ولی الان....خوب،نمی خوام بگم که تقصیر توست یا اینکه....به هر حال اتفاقیه که افتاده اما می شه تا حدودی درستش کرد تا وضع به این بدی هم نباشه.
الان رامین تو بد وضعی گیر کرده امیدوارم درک کنی که شوهرت چه حالی داره اعتماد به نفسش رو از دست داده تو برزخ گیر کرده!دچار عذاب وجدان و شرمندگی شدیدی شده که داره داغونش می کنه.رامین همیشه پسر شاد و پر انرژی بود حتما خودت می دونی ولی الان کسل و بی حوصله است.هرچی بهش می گی بی چک و چونه قبول می کنه یعنی اون روحیه فعال رو از دست داده.
نسبت به سر و وضعش بی تفاوت شده حتما فهمیدی که چقدر چاق شده.
سحر سری تکان داد و چنگال را کنار کیک گذاشت اشتهایش به کل کور شده بود.نمی دانست قرار است با این گفتگو به کجا کشیده شود و همین نگرانش می کرد.
با صدایی خسته و گرفته پرسید:
از دست من چه کاری بر می یاد،منم تو شرایط رامین هستم.
فخری خانم فوری جواب داد:
آره تو هم بهت سخت می گذره دلم به حال تو هم می سوزه اول جوونی باید پاسوز یه بچه مشکل دار بشی که هیچ وقت هم درست و حسابی نمی شه....خوب خیلی راهها هست که می تونه مشکل تو و رامین رو حل کنه.
بدن سحر یخ کرد.دست و پایش می لرزید ناگهان فهمید قرار است چه بشنود و چند لحظه بعد شنید:
-گفتم که من مدتی تو مدرسه استثنایی ها بودم چندتا مرکز نگهداری خیلی عالی و خوب می شناسم که بهتر از خودت به بچه می رسن همه چی هم همون جا هست فیزیو تراپی ،گفتار درمانی،روانپزشک،دکتر شخصی!نمی دونی چه جایی....مثل بهشت...باغ سرسبز.
سحر با نگاهی یخ زده به مادر شوهرش زل زد آنقدر به نگاه سردش ادامه داد که فخری خانم هول و دستپاچه جمله اش را تمام کرد:فقط اگه تو موافقت کنی.
سحر چند ثانیه دیگر در سکوت خیره ماند.می دانست اگر دهانش را باز کند صدایش فریاد خواهد بود نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان گفت:
-نه!من هیچوقت موافقت نمی کنم.این بچه گناهی نکرده که من و رامین به دنیا آوردیمش این نهایت پستی و رذالت آدمه که بچه اش رو به جرم بی گناهی بندازه دور!
فخری خانم پشت چشم نازک کرد:
اوا....کی گفته بندازی دور من می گم بذار جایی که بتونن بهش برسن فکر کردی رسیدگی به این بچه ها راحته؟اینطوری به نیما هم خدمت کردی هم اینکه...
سحر به سردی ادامه داد:
از شرش خلاص شدی.....نه؟انگار نه انگار بچه ای وجود داشته...حالا کیرم من اینکار رو کردم جواب دوست و آشنا و فک و فامیل رو چی بدم؟نمی گن شما چقدر بی رحم و سنگدلید تف و لعنتم نمی کنن؟
مادر شوهرش اخم کرد:
به اونا چه که تو می خوای چکار کنی.درضمن من به فک و فامیل خودمون گفتم نیما یه مریضی بدی داره که ممکنه نمونه.
دهان سحر باز ماند به سختی گفت:
چی؟شما به همه گفتید نیما ممکنه بمیره؟چرا؟
فخری خانم با ظفرمندی خندید:
خوب برای همچین روزی دیگه....وقتی بذاریش پانسیون کسی نمی پرسه بچه کو؟یه مراسم کوچیک هم می گیریم که در دهن مردم بسته بشه.
سحر دیگر نتوانست خودش را کنترل کند فریادش همزمان با اشک هایش جاری شد:
-چی دارید می گید؟می خواید منکر وجود نیما بشید؟بگیم نیما مرده و بذاریمش پرورشگاه؟عمدا روی کلمه"پرورشگاه"تا کید کرد تا به مادر شوهرش معنای واقعی "پانسیون"را بفهماند.
صدایش لحظه به لحظه بلند تر می شد:
-هیچ فکر بعدش رو کردید؟از عذاب وجدان و احساس گناه شب خوابتون می بره؟مگه این بچه کجای زندگی ما رو تنگ کرده که بندازمش دور؟این بچه منه ،بچه من و رامین....نوه شماست!چطور دلتون می آد....همیشه فکر می کردم پدر و مادرهایی که بچه های علیل و ناتوانشون رو می اندازن دور آدمهای بی رحم و بی فرهنگی هستن که بویی از انسانیت نبردن ولی حالا....انگار همه ما وقت آزمایش که می رسه همون عکس العمل هایی رو داریم که دیگران رو بخاطرش شماتت می کنیم....انگار ما هم بویی از آدمیت نبردیم....فقط به جرم اینکه این بچه عقب مونده است از پدر و مادر و آغوش خانواده بکنمش؟!چه جوری دلتون می آد....
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#96
Posted: 16 Jun 2012 13:03
هق هق گریه فریادش را خفه کرد.دلش می خواست از جا بلند شود وبا دستهای خودش مادر رامین را به بیرون در هل دهد.
فخری خانم پوز خندی زد و با صدای خش دارش گفت:
یادته....؟من از اولم با این ازدواج مخالف بودم.
سحر جیغ کشید:
نگید که وجود نیما رو پیش بینی کرده بودید.
مادر رامین با تاسف سر تکان داد:
نه!پیش بینی نیما رو نکرده بودم اما می دونی با آه خیلی کارا از دست آدم بر می یاد.آمدم بهت التماس کردم از سر رامین بری کنار اما تو قبول نکردی بهم خندیدی.با از دواجتون بدجوری دلم شکست حالا.....
سحر از جا پرید صدایش از عصبانیت لرزه داشت:
بس کنید!من به این خرافات احمقانه اعتقادی ندارم اما اگه واقعا آه کشیدید بدا به حال خودتون!چون پسر خودتون هم یه طرف این ماجراست تو این جریان کسی که بیشتر صدمه خورده رامینه نه من!پوزخند زد:
نشونه گیری آهتون خیلی دقیق نبوده!
بعد موذیانه جلو رفت دلش می خواست یک جوری دل مادر رامین را بسوزاند همانطور که او دلش را با این حرفها به آتش کشیده بود با اینکه در حالت عادی دوست نداشت آنقدر رذیلانه حرف بزند اما آن لحظه اصلا در حالت عادی نیود با لبخندی اعصاب خورد کن گفت:
از ازدواج مسعود و نوشین هم راضی نبودین؟فخری خانم که خبر نداشت قرار است به کجا کشیده شود فوری گفت:
-خیلی هم راضی بودم.نوشین دختر حرف گوش کنش بود روی حرف من حرف نمی زد نه مثل رامین که....
سحر با بدجنسی ضربه را وارد کرد:
پس حتما آه مادر شوهر نوشین بوده که حالا برای بچه دار شدن دارن خودکشی می کنن هان؟
فخری خانم آتش گرفته و خشمگین از جا بلند شد.تند تند لباس هایش را می پوشید:
حرف زدن با تو فایده نداره رامین ازم خواسته بود باهات حرف بزنم می دونی آخرش چی می شه؟مجبوری خودت نیما رو بزرگ کنی چون من نمیذارم پسرم پاسوز تو و اون بچه منگلت بشه.
سحر با خونسردی که برای خودش هم تعجب آور بود گفت:
من حاضرم!آنقدر با شرف هستم که دست تنها بچه مون رو بزرگ کنم اما دور نندازم...در ضمن این بچه منگل مال من تنها نیست.فخری خانم پوفی از سر خشم کرد و در را محکم به هم زد.
هنوز هم سحر از یادآوری آنروز خشمگین می شد و دست و پایش می لرزید.بعد از آنروز دیگر فخری خانم و اصولا هیچ کدام از اعضای خانواده رامین را ندیده بود.صدای زنگ تلفن وادارش کرد از مرور خاطراتش دست بکشد با تنبلی به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت اما هیچ کس حرفی نمی زد به شماره نگاه کرد که باز یک صفر بین دو خط را نشان می داد بی حوصله گفت:
-ببین اینجا هیچ چیز جالبی وجود نداره بیخود خودتو معطل نکن.بعد گوشش را محکم روی گوشی فشرد تا صدای همهمه پس زمینه را تشخیص دهد ناگهان صدای واضح مردی گفت:رامین جان؟و تماس به سرعت قطع شد
.
قلب سحر مثل گنجشکی در بند تند تند می کوبید پس مزاحم گاه و بی گاه تلفنش رامین بود؟از کجا زنگ می زد که شماره اش روی نمایشگر نمی افتاد؟
آن صدای همهمه،مردی که صدایش کرده بود حالا سحر می فهمید که هربار آن صفر روی صفحه تلفن می افتاده رامین پشت خط بوده پس چرا حرف نمی زد؟
برای چی زنگ می زد؟سحر دلتنگ به عکس عروسیشان خیره شد.حتما او هم دلتنگ شده و گرنه دلیلی نداشت در سکوت به صدای سحر گوش کند.با این فکر گرمای مطبوعی مثل خون سراسر بدنش را فرا گرفت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#97
Posted: 16 Jun 2012 13:05
صدای در که بلند شد سحر فکر کرد سپیده و نیما از پارک برگشته اند.در را که باز کرد با ندا و مریم که پشت در منتظر ایستاده بودند روبرو شد ندا با خنده گفت:
داشتیم از فضولی می مردیم آمدیم خواهرت رو ببینیم.
سحر لبخند زد:
بیایید تو.ندا بی تعارف داخل شد و نگاه جستجو گرش دنبال سپیده گشت سحر در مقابل قیافه پرسشگر همسایه اش لبخند زد:
با نیما رفتن پارک.مریم مردد داخل شد. ظرفی شیرینی در دست داشت که روی میز گذاشت.سحر روی مبل مقابل دوستانش نشست و چشمانش را تنگ کرد:
-بچه ها امروز کشف کردم مزاحم گاه و بی گاهم کیه!
ندا لب ور چید:
هنر کردی،شماره می افته رو تلفنت دیگه.سحر دستش را در هوا تکان داد:
بله می افته اما این تلفن هیچ وقت نمی افتاد!یه صفر روی صفحه می افتاد که نمی فهمیدم از کجاست و کیه اما امروز یهو یکی از اونور خط صدا زد رامین!اونم دست پاچه گوشی رو گذاشت.این بار مریم لب ورچید:
باز هم هنر کردی!معلومه که رامین بوده.مردا وقتی قهر می کنن و می رن از فضولی که زنه در غیابشون داره چکار می کنه هی زنگ می زنن که مبادا خانمشون دست از پا خطا کنه.
ندا پوز خند زد:مثلا از کجا می فهمن؟مگه از تو تلفن می تونن تو خونه رو هم بازرسی کنن؟!مریم آهسته ضربه ای روی پای ندا زد:د دختره ساده!اگه تلفن اشغال باشه یا زنه گوشی رو برنداره یا سر و صدای بگو و بخند و مهمون از خونه بیاد اونوقت بدو بدو میان ببینن چه خبره....
اگه زنه هر دفعه گوشی رو برداره و هی الو الو کنه و سر و صدایی هم نیاد خیالشون راحت می شه و میرن دنبال کیف خودشون.
سحر به پشتی مبل تکیه داد و متفکرانه گفت:
وقتی رامین رفت که خیلی افسرده و بی حوصله بود. یعنی حالا حالش بهتر شده که بتونه بره دنبال تفریح و به قول تو کیف خودش؟!
مریم با بدبینی کامل جواب داد:
تو چه ساده ای!این قیافه گرفتن ها و اخم و تخم ها فقط مال خونه است.مخصوص زن و بچه بیچاره!بیرون از خونه که پا میذارن می شن مجسمه بگو بخند و شادی!هرکی آدم رو می بینه با حسرت می گه وای خانم!خوش به حالتون چه شوهر خوش اخلاقی دارین ماشاءالله همیشه خنده به لب،حاضر به کمک خوش به سعادتتون....
دیگه نمی دونه لبخند و حاضر به خدمتی مخصوص غریبه هاست!سحر شانه بالا انداخت و کوتاه نیامد:
نه!رامین اصلا اینطوری نبود... افسردگی اش واقعی بود دوستاش وقتی زنگ می زدن خونه به من می گفتن چرا آنقدر رامین بی حوصله و بی تفاوت شده آخه به هیچکس نگفته بود نیما مشکل داره.
ندا با علاقه پرسید:
آخه چرا؟
سحر لب هایش را به علامت ندانستن جمع کرد:
نمی دونم.شاید احساس خجالت می کرد.شاید دلش نمی خواست کسی به حالش دل بسوزونه یا سوال پیچش کنه.نمی دونم دلیل واقعی اش چی بود اما هرچی بود حسابی داغونش کرده بود.تنهاکسانی که می دونستن دوستامون بودند که رامین پای اونها رو هم از خونه برید بی تعارف و رک و پوست کنده گفت دیگه نمی خوام باهاتون رفت و آمد کنم!
ندا از تعجب چشم گشاد کرد:
آخه چرا؟سحر دو دستش را پشت سرش گذاشت:
آخرین باری که اومدن خونه ما نیما تقریبا دوسال و نیمش بود. به زور می تونست دستش رو جایی بگیره وایسه اما آریا پسر الهام و آرمان نه تنها راه افتاده بود شیرین زبونی می کرد و حرف می زد. البته نه اینکه خیلی خوب و روان حرف بزنه اما جمله گفت و منظورش رو می رسوند شاید همین رامین رو دیوونه می کرد.هرکی باهاش حرف می زد تمرکز حواس نداشت که جواب بده تمام حواسش به آریا بود که با ترس به نیما نگاه می کرد وفاصله اش را حفظ کرده بود.
هرچه الهام می خواست ترغیبش کنه که جلو بره و با نیما دوست بشه آریا عقبتر می رفت برای نیما پیش بند می بستم که آب دهن همیشه سرازیرش لباسش رو خیس نکنه اما دهان باز و زبان همیشه بیرونش آریا را می ترساند.از صورتش دیگه کاملا پیدا بود عقب مانده است.
با دست شیرینی های روی میز را له می کرد و خمیری که از لای انگشتانش بیرون می زد با اشتها می لیسید و همین باعث خنده کامران شد و از دهنش پرید:
رامین چقدر پسرت شبیه خودت شده.شبنم محکم با ارنج به پهلوی شوهرش کوبید و بی آنکه ملاحظه او را در میان جمع کند توپید:
کاش دهن گشادت رو می بستی!
کامران اخم کرد و آرمان احمقانه سعی کرد جو را از خشکی در آورد و شروع کرد از شیطنت های آریا داد سخن گفتن بی آنکه بداند با رامین چه می کند.الهام که می دید وضع خرابتر شده با صدای بلند به میان حرف شوهرش پرید و گفت:
بچه ها می دونید ریحانه همین روزها می ره خونه بخت؟من و شبنم با تعجب نگاهش می کردیم اما رامین گنگ و بد اخلاق به ریشه های فرش زل زده بود انگار هیچ خبری در دنیا برایش جالب نبود.
الهام داشت با آب و تاب از نامزد ریحانه که اتفاقی در مرکز خریدی همرا هم دیده بودشان داد سخن می داد.همه به جز کامران که داشت با اشتها سیب می خورد سعی در تغییر جو سرد و خصمانه ماست مالی اوضاع پیش آمده داشتند اما هرچه تلاش می کردند رامین خودش را بیشتر کنار می کشید.
عاقبت در جواب آرمان که گفت:
"از این به بعد ریحانه و شوهرش هم به مهمونی هایمان اضافه می شوند نه؟"
به سردی جواب داد:
- من که دیگه نیستم.حالم از این مهمونی های بی خود و بی خاصیت بهم می خوره!جای من و سحر رو ریحانه و شوهرش پر کنن بهتره!
همه برق گرفته و خشک شده رامین را نگاه می کردند.نیما هنوز مشغول له کردن شیرینی خامه ای ها در میان انگشتانش بود که رامین عصبی روی دستش زد و سرش فریاد کشید:
اه،نکن دیگه بچه زبون نفهم!
نا خود آگاه فریاد زدم:
به بچه چکار داری؟طبق معمول بغض گلوم رو مثل دستی قوی چسبید رامین بی توجه به جمع سرم داد زد:
این کثافت کاری رو جمعش کن دیگه خیلی خوشت می یاد همه فیلم سینمایی نگاه کنن؟نمی دانستم چه جوابی دهم که اوضاع خرابتر نشود.نیما از گریه سرخ شده بود و جیغ می زد و موهایش را با شدت می کشید و می کند الهام به دادم رسید و ظرف شیرینی ومیوه را روی میز نهار خوری گذاشت شبنم هم متعجب و جا خورده با دستمال کاغذی روی میز را پاک کرد.دلم به حالشان می سوخت،جو سنگین و بدی پیش آمده بود نیما را در آغوش کشیدم و سعی کردم نگذارم به خودش صدمه بزند.
کامران بهت زده به من زل زده بود که اشک می ریختم و آرمان سرش را در میان دستانش گرفته بود. رامین پشت به همه رو به پنجره ایستاده بود مدتی بعد الهام لباس پوشید و بچه خودش را در آغوش کشید:
خوب دیگه ما رفع زحمت می کنیم ببخشید اگه باعث ناراحتی شدیم.به سختی جلوی هق هقم را گرفتم:
این چه حرفیه؟شما ببخشید که.... آرمان با دست روی بینی اش زد و با صدای بلند گفت:
رامین جان خداحافظ... کامران وزوزی کرد و فوری بیرون رفت اما شبنم که هنوز عصبی و متعجب بود خطاب به رامین که پشتش به ما بود گفت:
زن و بچه ات گناهی نکردن که گیر تو افتادن!من از اولشم می دونستم تو از خود راضی و مغروری حالا هم جوری رفتار نکن که انگار فرمانده دنیایی ،بی ظرفیت!
قبل از آنکه رامین دهان باز کند با من خداحافظی کرد و بیرون رفت. برای اولین بار در زندگی مشترکمان سخت دعوا کردیم نیما را به زحمت خوابانده بودم اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید آرام و قرار نداشتم که نیما بخوابد و من یقه رامین رو بگیرم.
از رفتار زشت و وحشیانه اش دلم پر بود برای همین به محض خوابیدن نیما در اتاق را بستم و سراغش رفتم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#98
Posted: 16 Jun 2012 13:06
هنوز پشت پنجره بود.به سختی سعی می کردم فریاد نکشم:
این چه کاری بود کردی؟چرا مثل دیوونه ها با مردم تا کردی؟
رامین هم مثل پلنگی کمین کرده با خشم جواب داد:
مثل اینکه نمی فهمی چه جوری بهت نگاه می کنن هان؟نیما براشون شده یه جور دلقک.
عصبی داد زدم:
اینطور نیست اتفاقا اونا هیچ کدوم روی نیما حساس نیستن!
رامین پوزخند زد:
جون خودت!نمی بینی کامران کثافت چطور بهش می خنده؟نشنیدی امشب چی گفت؟نمی فهمی الهام و آرمان چطور به پسر سالم و عادی شون افتخار می کنن و درباره هنرهای خدادادی اش داد سخن می دن؟ کری یا خودتو می زنی به کری؟
آهسته گفتم:
کامران داخل آدمه؟دیدی که چه جور شبنم حالش رو گرفت.
رامین خسته روی صندلی افتاد:
حرفی که از دهنش دراومد دیگه برگردونده نمی شه بعدشم چه اصراریه که با دیگرون رفت و آمد کنیم؟بابا جان من دلم نمی خواد با کسی برم و بیام.
فریادم بلند شد:
پس من چی؟من آدم نیستم؟همش هرچی تو می خوای و دوست داری مطرحه ما نمی تونیم به خاطر نیما زندگیمون رو تعطیل کنیم خدا رو خوش نمی آد نیما رو از عالم و آدم قایم کنیم.
رامین نگاهی پر تحقیر به سویم انداخت با نفرت گفت:
تقصیر توست تو با خود خواهیت زندگی هرسه تامون رو خراب کردی.وقتی دید من مثل خرگوش با چشمهای گشاد شده نگاهش می کنم سر تکان داد.عضلات صورت زیبا و خوش فرمش از ناراحتی می لرزید.کنار موهایش چند موی سپید خودنمایی می کرد که تا بحال ندیده بودم صدایش از خشم دورگه شده بود:
-اگه جفت پا رو حرفت وانستاده بودی الان وضعمون اینطور گه مرغی نمی شد مثلا چی می شد نیما رو می ذاشتی موسسه هر روز هم بهش سر می زدی هان؟
بی اختیار هرچه روی میز بود به طرفش پرتاب کردم قندان به دیوار خورد و هزار تکه شد.اما من بی اعتنا به خرده شیشه ها که مثل بارانی از الماس همه جا می ریخت جیغ زدم:
خفه شو خفه شو.... من از بچه ام نمیگذرم قایمش نمی کنم!به مامانت گفتم به تو هم می گم نیما گناهی نکرده که بخاطرش مجازات بشه نمی تونم بخاطر چرت و پرتهای مردم ونگاه پرترحم و دلسوزیشون یا مسخره و تحقیر شدن بچه بی گناهم رو بندازم دور!...
آنقدر فریاد کشیده بودم که صدایم به زور بالا می آمد گلویم می سوخت اما نمی توانستم از فریاد کشان دست بردارم.رامین بی حرف لباس هایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. و من ناتوان و عاصی میان خورده شیشه ها نشستم و سیر گریستم.آن شب نیما تشنج سختی کرد و من دستپاچه و فریاد کشان با آژانش بچه ام را به بیمارستان رساندم.دکتر کشیک مرا که گریه می کردم و فریاد می زدم از اتاق بیرون کرد و اجازه نداد بالای سر نیما که رنگش مثل گچ دیوار مات و مهتابی شده بود و دهنش کف کرده و چف مانده بود بمانم.
هرچه با تلفن همراه رامین تماس می گرفتم پیغام می داد خاموش است صبح دکتر نیما به بیمارستان آمد و نسخه ای بلند بالا دستم داد داروهایش را عوض کرده بود و دستوراتی هم برای غذایش داد و نیما را مرخص کرد.
به راننده آژانس آدرس خانه را دادم و سرم را روی پشتی صندلی گذاشتم تا لحظه ای آرا بگیرم صدای نوار داخل ضبط مرا به خلسه عجیبی برد با شندن بیتی که تکرار می شد بی اختیار به گریه افتادم.
"هو حق مددی مولا بر من نظری بنما"
در دل با خدا دعوا می کردم:
"خدایا به من و نیما هم نگاه کن!یه گوشه چشم کوچولو.انگار مارو فراموش کردی.چرا همه چی آنقدر بد و اشتباه از کار در اومده چرا رامین و دور و بری ها مثل فکر نمی کنن چرا نیما رو دوست ندارن خدایا خودت نیما رو اینطوری به من دادی خودتم یه کاری بکن بتونم نگهش دارم.من از جنگ و دعوای هرروزه خسته شدم حال خودم به اندازه کافی خراب هست حوصله جنگ و جدل ندارم.نیما احتیاج به مراقبت و رسیدگی داره احتیاج به محبت و عشق داره خودت یه جوری مهرش رو تو دل رامین بنداز"
نمی دانم بلند حرف میزدم یا نجوا کردم اما با نگاه مشکوک و گاه و بی گاه راننده از آینه فکر کردم شاید بعضی از حرفها را بلند گفته ام.
وقتی رسیدیم نیما را در آغوش گرفتم.خوابش برده بود و لخت و سنگین در آغوشم سنگینی می کرد وقتی در را باز کردم شاید انتظار داشتم رامین را ببینم اما خانه ی شلوغ و بهم ریخته ام خالی بود.نیما را روی تخت گذاشتم و با حوصله شیشه خرده ها را جارو کردم.بعد از ظهر همان روز مادر و پدرم بی خبر به خانه ام آمدند اول فکر می کردم برای احوالپرسی و دیدنم آمده اند اما بعد نظرم عوض شد سینی چای را جلویشان گذاشتم که مادرم گفت:
سحر جون بیا بشین ما نیامدیم ازمون پذیرایی کنی.بعد نگاهی به سمت اتاقها انداخت:
نیما کجاست؟
آه کشیدم و با خستگی جریان دیشب و حال بد نیما را تعریف کردم آخر حرفهایم گفتم:
-خواب آور خورده خوابیده.ظهر هم بیدار نشد ناهار بخوره.
مادرم با تاسف سری تکان داد و گفت:
اتفاقا برای همینم ما آمدیم. نیما هرچی بزرگتر بشه برعکس بقیه بچه ها نگهداریش سختتر می شه تو مگه تا کی می تونی به نیما برسی؟نیما باید زیر نظر دکتر باشه تا بتونن کنترلش کنن نگهش دارن به آینده خودت هیچ فکر کردی؟تا کی جون داری نیما رو تر و خشک کنی؟به آینده نیما فکر کردی؟تو و شوهرت جوونید حالا حالا ها وقت دارید از زندگیتون لذت ببرید ولی.....
مشکوک به مادرم نگاه نگاه کردم پدرم برای فرار از نگاه متهم کننده ام به سقف نگاه کرد صدایم خودم را هم ترساند:
- چی می خواید بگید مامان؟نکنه رامین چیزی بهتون گفته؟
مادرم زود دست و پایش را جمع کرد و عقب نشست:
نه بیچاره رامین این روزها حرف نمی زنه همش تو خودشه.منم می خوام بگم یه ذره بیشتر فکر کن بلکه راه حلی به نظرت برسه زندگی ات از این وضع دربیاد.با دقت نگاهش کردم می دانستم چیزی که می خواهد بگوید این نیست در واقع راه حل را نوک زبانش نگه داشته بود اما می ترسید حرفی بزند گفتم:
- شما بودید چکار می کردید؟ نیما بچه منه خودم به دنیا آوردمش حالا می گی چکارش کنم؟دوباره بخورمش؟
پدرم زیر لب آهسته گفت:خانم با تقدیر نمی شه جنگید....
مادرم عصبی منفجر شد:
یعنی چی؟تقدیر یعنی اینکه دخترم جوونی و خوشگلی و همه چیزش رو فدای بچه ای کنه که هیچی نمی فهمه؟کی گفته سحر باید تا وقت مرگ این بچه رو جمع و جور کنه؟تازه اگه روزی مثل بچه های عادی می شد دلم نمی سوخت این بچه هیچی حالیش نیست.چه سحر ،چه پرستار،چه هرکس دیگه ای براش دل بسوزونن براش فرقی نمی کنه.حالا به خاطر این اتفاق کوچیک باید شوهر و زندگی وآینده وم جوونیش اش رو فدا کنه؟این انصافه؟
تحمل آن حرفها را از مادرم نداشتم.عصبی و ناراحت پرسیدم:
خوب می گی چکار کنم؟مگه همه چیز این دنیا به دلخواه ماست؟انصاف و عدلش رو ما نمی فهمیم وگرنه خدا عادله.
مادرم پوز خند زد و انگار با بچه احمقی حرف بزند گفت:
- بله خدا قربونش برم عادله!نیما رو به تو داده ماشاالله پول زیاد هم به شوهرت داده که تو بتونی راحت بزرگش کنی هم خیالت از بابت نیما راحت باشه هم از زندگی خودت لذت ببری. به پدرم که هنوز از نگاهم می گریخت نگاه کردم:
بابا شما بگید.... رامین اومده بود اونجا؟چی می خواید بگید تو رو خدا رک و پوست کنده بگید.پدرم سرش را تکان داد:
آره دیشب رامین خونه ما بود.خیلی هم پکر و ناراحت بود.مادرم بی طاقت میان حرف پدرم پرید:
- بگو چقدر گریه کرد؟بعد روبه من کرد:
تو برای اینکه نیما رو داشته باشی داری شوهرت و نابود می کنی داری رامین رو از دست می دی. قدر زندگیت رو بدون بخدا این پسره جواهره!تو همیشه می تونی بچه دار بشی اما اگه رامین از دستت بره محاله چنین شوهری پیدا کنی.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#99
Posted: 16 Jun 2012 13:06
بی طاقت فریاد زدم:
چی می خوای بگی مامان آخرش رو اول بگو.مادرم تند تند حرفش را زذ:
به حرف شوهرت گوش کن.همون قدر که تو مادر نیما هستی اونم باباشه اصلا به تو چه؟می خواد بچه اش رو بذاره جایی که بهش بهتر از تو می رسن می دونی اگه طلاقت بده می تونه نیما رو ازت بگیره؟انوقت بدون مشورت با تو همون کاری رو می کنه که امروز داره با احترام ازت می پرسه بعدشم می ره یه زن دیگه می گیره صد برابر بهتر از تو....تو می مونی و حوضت!
باز خشم مثل هیولایی مرا در اختیارش گرفت بی اختیار جیغ می زدم:
-الانشم می تونه بره زن بگیره برام مهم نیست منم طلاقم بده اما نیما رو هیچ کس نمی تونه ازم بگیره می فهمید؟اگه یه بچه عقب مونده داشته باشین می ذاشتینش پرورشگاه؟مگه یه عمر تو گوش ما نمی خوندی با تقدیر نمی شه جنگید هرچی پیش میاد برای آدم برای بهترینه و این حرفها؟حالا چی شد که اون حرفها یادت رفته؟فکر کردی اگه نیما رو بنداریم دور همه چی حل میشه؟انگار نه انگار چنین بچه ای داشتیم هان؟تاگه اینطوری فکر می کنی که خیلی ساده ای!چون من از همتون متنفرم و دلم هیچ وقت باهاتون صاف نمی شه.از خانواده رامین از خودش و از همه بیشتر از شما!از وقتی نیما به دنیا اومده هیچ کس منو دلداری نداده هیچ کس کمکم نکرده حمایتم نکرده هیچ کس نیست این بچه رو دوست داشته باشه...تاحالا بغلش کردی بوسیدیش؟ چرا؟چون عقب مونده است فکر می کنی مهر و محبت و عشقت حروم می شه؟برای اطلاعات باید بگم دکتر گفته این جور بچه ها خیلی بیشتر از بچه های عادی عشق و محبت رو می فهمن و بهش احتیاج دارن از نظر عاطفی مثل بچه های عادی هستن می فهمی؟اگه من نیما رو بذارم پرورشگاه می دونی چی به روزش میاد؟
گریه ام شدت گرفته بود طوریکه خودم هم نمی فهمیدم چه می گویم.مادرم با عجله بلند شد و دست پدرم را کشید:
باشه!لجبازی کن ولی بهت هشدار می دهم که خیلی زود پشیمون می شی.مادر شوهرت همینطوری هم دل خوشی ازت نداشت حالا که هم بهانه افتاده دستش.شوهرت هم الان دنبال یه حامی قوی می گرده خیلی زود قصه ات کوتاه می شه سحر ببین من کی گفتم تو می مونی و نیما که باید با بدبختی بزرگش کنی اگه رامین ول کنه بره تو حتی نمی تونی بری سر کار بچه ات رو هیچ کس نمی تونه نگه داره به این چیزا فکر کردی که حالا داری شعار می دی؟فکر کردی تا چه سن و سالی اینطوری انرژی و حال و جون داری هان؟از ما گفتن.
وقتی آنها رفتن دلتنگ از همه دنیا به حمام رفتم.زیر دوش با ریزش قطرات اب سرد گریستم و از خدا کمک خواستم.نمی دانستم باید چه کنم و چه راهی درست است.دلم از همه گرفته بود،وقتی از حمام بیرون آمدم رامین برگشته بود و جلوی تلویزیون چیپس می خورد.زیر لب سلامی کرد و حتی نگاهم نکرد تلویزیون را خاموش کردم وروبرویش نشستم ،صدایم هنوز خش داشت:
- رامین آنقدر همه رو به جون من ننداز من از جنگ یه نفر به صدنفر خسته شدم.راحت حرفت رو بزن ،می خوای ول کنی بری ،برو.می خوای منو طلاق بدی بده!می خوای زن بگیری بگیر ولی دست از سر من بردار.نمی دونم چه گفتی که همه منو مقصر می دونن انگار تقصیر منه نیما اینطوری به دنیا اومده اما بی انصاف ،یه درصد فکر کن تقصیر تو بوده که اینجوری شده و حالا من دارم جورت رو می کشم.اگه دکتر با یقین اعلام می کرد علت و اشکال از تو بوده بازم ازم می خواستی نیما رو بذارم پرورشگاه؟رامین چیزی نگفت فقط با نگاهی توخالی به خوردن ادامه داد. کاری که از تولد نیما روز به روز به بیشتر به آن عادت می کرد. زندگی کم کم روی تلخش را نشانم می داد درحالیکه زیر بار ناراحتی وکار زیاد و نگرانی برای نیما می شکستم و بیشتر از همیشه به حمایت اطرافیانم احتیاج داشتم ،همه دشمن جونم شده بودند.کسی مثل من با آن شرایط احتیاج به حمایت اطرافیان داشت اما بجای محبت و حمایت به همه بدهکار شده بودم.
من که پرانرژی و پرهیجان به خودم قول داده بودم نیما را به بهترین وجهی بزرگ کنم با عکس العمل اطرافیان کم کم انگیزه ام را از دست می دادم وقدم به قدم به مرداب افسردگی نزدیک می شدم.
حتی یکبار وقتی رفتار سرد و بدخلقی رامین حسابی اذیتم کرده بود به یکی از مراکزی که اطرافیان پیشنهاد می کردند و کارتش را رامین جلوی چشمم گذاشته بود تا بلکه وسوسه شوم رفتم.پرسان با پرسان با نیما در آغوشم به خیابان سرد و بی روحی وارد شدم که وجود بچه های معلول و عقب مانده در اولین برخورد تو ذوقم زد.با اینکه مربیان سعی داشتند بچه ها را مرتب و تمیز نگه دارند اما اکثرا بچه ها کثیف و آشفته بودند.زن قد بلندی با چهره ای خونسرد بعنوان مدیر مجموعه به من معرفی شد که شرایط نگهداری بچه ها را به زور از میان دندانهای ریز و بهم فشرده اش بیرون کشیدم.
وقتی جوابهای از سر سیری و دو کلمه ای اش تمام شد فوری گفت:
من که بهت پیشنهاد نمی کنم بچه ات رو بذاری اینجا با اینکه موسسه ما خصوصی است و در حد توان به بچه ها می رسیم اما به نفع بچه هاست که در خانواده باقی بمونن.در مقابل چهره ی پرسشگر من شانه ای بالا انداخت و گفت:
اینجا برای هر پنچ بچه یک مربی هست،تازه اونم بیشتر به بچه های بدحال و واقعا ناتوان می رسه برعکس اونچه که مردم فکر می کنن این بچه ها خیلی هم مهر و محبت رو می فهمن و بهش احتیاج دارن هرچه بیشتر محبت ببینن وتو خانواده نگهداری بشن حالشون بهتره و شاید پیشرفت هم بکنن.اما اینجا.....
بی طاقت از جا بلند شدم و با صدایی آهسته که به زور بالا می آمد پرسیدم:
-آخه آموزش این بچه ها احتیاج به تخصص داره.
فوری میان حرفم پرید حالا داوطلبانه و با اشتیاق حرف می زد:
-بله منم نگفتم که بچه نباید آموزش ببینه!این جور بچه ها هم مثل بقیه بچه ها مدرسه و مهد کودک دارن اصلا باید آموزش ببینن اما در عین حال خیلی بهتره که در میان خانواده باشن و مثل یک عضو عادی خانواده شاهد مهر و محبت و رفت وآمد خانواده ها و فامیل باشن.ساکت و غمگین از موسسه بیرون آمدم دلم می خواست فریاد بزنم"من دلم می خواد بچه ام رو نگه دارم اما هیچ کس نمی خوادش!مگه یه آدم چقدر تحمل و ظرفیت داره؟!"
بعد از آن مهمانی کذایی یکی دوباری الهام زنگ زد و حالم رو پرسید.هربار زنگ می زد خجالت می کشیدم او هم که احساس کرده بود معذبم دیگر زنگ نزد تنها جایی که هنوز می رفتم خانه پدری ام بود اما هربار می رفتم مادرم به بهانه ای سر صحبت را باز می کرد.
- دلم خون می شه تو و این بچه رو می بینم.انگار داری با دست خودت جوونی و عمر و جونت رو آتیش می زنی.
سعی می کردم جوابی ندهم تا حرف ادامه پیدا نکند اما مادرم مصمم بود که مرا از کوره به در کند پدرم در این مواقع تند و سریع به حیاط می رفت تا مجبور نباشد در بحث شرکت کند به شدت از داخل شدن در چنین گفتگوهایی پرهیز می کرد و من آنقدر می شناختمش که علتش را بفهمم!هم دلش برای من می سوخت هم نمی خواست مادرم بعدا از دستش گله کند.
سپیده این وسط مانده بود گاهی طرف مادرم را می گرفت و"اگر"و"مگر"های معروفش را از کیسه بیرون می کشید.
- اگه خدای نکرده رامین ول کنه بره چکار می کنی؟تا حالا که نرفتی سرکار ،نه سابقه ای داری نه پارتی نه چیزی....می خوای چکار کنی چطوری خرج خودت و نیما رو در میاری؟اگه پنهونی زن بگیره چی؟جوونی و خوشگلیت از بین میره و هیچی به هیچی!اگه از زنه بچه دار بشه که دیگه هیچی.
وقتی می دید کلافه شده ام سکوت می کرد و شانه بالا می انداخت:
-البته خودت بهتر می دونی چکار کنی.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#100
Posted: 16 Jun 2012 13:07
مادرم هم از طرفداری سپیده شیر می شد:
-کو گوش شنوا؟...هرچی می گیم مرغش یه پا داره بدبخت شوهرش همه جوره حاضر شده با خانم راه بیاد.این لج کرده حالا وقتی پا به سن گذاشت و نیما شد یه غول با عقل بچه دوساله می فهمه ما چی می گفتیم....
هی باید بره از تو کوچه و خیابونا جمعش کنه.اون زری خانم بود ته کوچه مادری....
یادته؟سپیده شانه بالا می انداخت و به ذهنش فشار می آورد تا یادش بیاید اما مادرم احتیاج به یادآوری سپیده نداشت ادامه می داد:
-یه پسر عقب مونده داشت اسمش غلام بود وای وای!صبح با داد و بیداد و دیوونه بازی خودش رو می انداخت تو کوچه،آب دهن آویزون ،لب و لوچه افتاده،چشمهای قرمز با موهای سیخ سیخ همه وحشت می کردن!تا می دیدنش راهشون رو کج می کردن تا مبادا غلام خل بازی در بیاره یهو آجر بر می داشت می افتاد دنبال خلق الله ،چوب بر می داشت دور سرش می چرخوند همه رم می کردند.یکی دوبار هم سر و کله بچه های کوچه رو شکونده بود. بعد مادرش می اومد تو کوچه دنبالش آنقدر جیغ می زد و تو سرش می کوبید که صداش می گرفت و منگ می شد،اما غلام فقط نیشخند می زد و در می رفت.
بعد باباش می اومد با کمربند یه فصل کتش می زد و زوزه کشان و لگد اندازون می بردش تو خونه بدبخت مادرش هم سن و سال من بود اما از مادری پیرتر به نظر می رسید.
هرکی نگاهش می کرد فکر می کرد شصت سالشه بسکه بدبخت از دست بچه عقب مونده و خلش عذاب می کشید و تو خودش می ریخت.
سعی می کردم حرفهایش را از یک گوش بشنوم و از گوش دیگر بیرون کنم اما نیش حرف هایش مثل خنجری تیز قلبم را می شکافت. وقتی حرف نمی زدم مادرم انگار کر باشم صدایش را بلند می کرد:
-با تو ام سحر عاقبتت می شه زری خانوم بدبخت!نیما همیشه کوچولو نمی مونه که آزار نداشته باشه.می خوای از دکتر بپرس.تو که مارو قبول نداری!
اما گاهی سپیده بی طاقت سر مادرم فریاد می کشید:
- بس کن دیگه مامان!همش آیه یاس می خونی اون قدیما بود که نمی دونستن با این بچه ها چکار باید بکنن ،پولش رو هم نداشتن که بهشون رسیدگی درست و حسابی بکنن هی تو دل سحر رو خالی نکن این بیچاره به اندازه کافی بدبختی داره.اما مادرم فورا به نفع خودش از حرف سپیده استفاده می کرد:
خوب منم همین و می گم!اینا که پولش رو دارن نیما باید یه جا باشه که بهش رسیدگی بشه فیزیو تراپی،دکتر متخصص روانشناس همه چی!رسیدگی که غذا دادن و حموم کردن و دوا دادن نیست این مال بچه های عادی و نرماله.
حرف هایش شبیه حرفای فخری خانم بود.شاید در تنها موردی که مادرانمان با هم توافق داشتن همین مورد بود.کلافه و ناتوان دست نیما را می گرفتم و با آژانس به خانه برمی گشتم تا وقتی که تنهایی فشار بیاورد ویادم برود چقدر در خانه پدری اذیت شده ام سراغی ازشان نمی گرفتم.
اما حرف های مادرم در تنهایی در ذهنم می چرخید و آنقدر می ترساندم که به گریه می افتادم.نیما سه سال و نیمه بود که کم کم راه افتاد با نگاهش دنبالم می کرد و وقتی گریه می کردم سرش را روی زانوانم می گذاشت و با دستان کوچکش دستم را می گرفت.دلم می خواست آن لحظات همه دنیا را صدا کنم تا ببینند از من چه می خواهند شاهد باشند پسرم چقدر عاطفه و احساس دارد و چقدر به عشق نیاز دارد.به هرحال یک بعد از ظهر که برای پهن کردن لباسها روی پشت بام رفته بودم آن تلنگری که همیشه منتظرش بودم به روح و روان رامین وارد شد نیما خواب بود و من با خیال راحت لباسها را روی رخت آویز کوچک پهن می کردم از همان لحظات کوناه تنهایی حداکثر استفاده را می کردم.
زیر لب زمزمه کنان به چشم انداز شلوغ و نامنظم ساختمان ها در میان دود و دم نگاه می کردم سرانجام کارم تمام شد وقتی با کلید در را باز کردم صحنه ای عجیب جلوی چشمم بود نیما سرش را روی پای رامین گذاشته و دستانش را دور کمر پدرش حلقه کرده بود.
رامین با چشمانی خیس از اشک با ملایمت موهای نرم و ابریشمین نیما را نوازش می کرد و با صدایی آهسته چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم.
از شدت خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.نیما با دیدنم به آرامی از رامین جلو شد و به طرفم آمد.مثل کودکی ناتوان روی پاهایش تلوتلو می خورد و گاهی زمین می افتاد اما همین که بالاخره راه افتاده بود برایم مثل گنجی می ارزید.آن شب رامین پس از مدت ها مدتی طولانی بر شانه هایم گریست حرفهایش درد دل چند ماه انباشته بود و تمامی نداشت تا سحر و روشن شدن هوا حرف زد و من گوش دادم دلش پر بود از همه از زمین و زمان شکایت داشت.از خودش متنفر بود و از من خجالت می کشید پر از احساسات ضد و نقیض....صبح وقتی بیدار شدم رامین رفته بود و من با شادی و امید فکر کردم همه چیز تمام شده و آغازی برای زندگی دوباره مان است اما بعد هرچه منتظر شدم رامین به خانه برنگشت.
ندا زوتر از مریم از جادوی قصه رها شد کنجکاوانه پرسید:
یعنی رفت که رفت؟
سحر لبخند زد:
آره با اینکه من با خوش بینی فکر می کردم رامین عوض شده و زندگی ام از آن همه سختی و درگیری نجات پیدا کرده اما اشتباه می کردم.
صدای زنگ در حرف سحر را ناتمام گذاشت.سپیده و نیما خسته و عرق ریزان وارد شدند.سپیده با دیدن ندا و مریم نگاهی پرسشگرانه به سویش انداخت اما قبل از آنکه سحر حرفی بزند ندا بلند شد و دستش را به سوی سپیده دراز کرد.
-سلام،من ندا هستم. همسایه روبرویی سحر جون،ایشون هم مریم،همسایه بغلی ما......
سپیده دست مریم و ندا رو صمیمانه فشرد:
منم سپیده هستم.چه خوب که حداقل شما پیش سحر هستید.نصف غصه مامانم برای تنهایی سحره اما....
ندا لبخند زد:
اما ما سحر رو تنها نمی ذاریم.
نیما کثیف و عرق کرده بود.سحر از مهمانانش عذر خواهی کرد و در حمام ،نیما را شست و تمییز کرد.از چشمان نیما پیدا بود خیلی خسته شده به زور سرپا ایستاده بود.داروهای جدید برای نیما آرامش بخش و خواب آور بود.به نیما لباس پوشاند و او را روی تخت گذاشت.وقتی از اتاق بیرون آمد مریم و ندا از جا بلند شدند ندا گفت:
خوب دیگه سحر جون ما رفع زحمت می کنیم تو هم به خواهرت برس. بنده خدا خسته شده.با اینکه سحر و سپیده اصرار کردند هردو رفتند.وقتی در را پشت سرشان بستند
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ