ارسالها: 219
#101
Posted: 16 Jun 2012 13:09
سپیده با خستگی گفت:نیما خوابید؟سحر به علامت مثبت سر تکان داد ،سپیده کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-خیلی خسته شده بود این آخریه اومد بغلم.سحر لیوان چای را مقابل خواهرش گذاشت:تو هم خسته شدی ممنون.
سپیده با نگاهی به سحر گفت:چه همسایه های خوبی داری حداقل تنها نیستی.سحر رنجیده به خواهرش نگاه کرد:
-هرچی باشه جای خانواده آدم رو نمی گیره آنقدر دلم از دست همه پره که نگو.
سپیده برای دلجویی گفت:
غصه نخور همه چیز درست می شه.از رامین چه خبر؟
سحر شانه بالا انداخت:
هیچی البته تازه فهمیدم که مزاحم تلفنی وقت و بی وقتم رامینه ولی حرف نمی زنه فقط گوش می ده تا من بعد از چندبار الو گفتن گوشی رو بذارم.تازه دستش رو شده فکر کنم دیگه زنگ نزنه.معلوم نیست کجاست چکار می کنه رفته دنبال عیش و نوش خودش اصلا نمی فهمه ما چی می کشیم.
سپیده چای را سر کشید و متفکرانه گفت:
اونم حتما دلش تنگ شده تنهایی فرصت خوبیه که آدم به کارا و حرفاش فکر کنه.تو که نمی دونی رامین تو چه حال و وضعی بوده بیخود قضاوت نکن!
سحر تلخ خندید:
-تو چه حال و اوضاعی بوده؟ تا بهش سخت گذشت ول کرد رفت.احتمالا تا حالا مامانش براش زن گرفته و یه زندگی همون طوری که همیشه آرزو به دل بود راه انداخته.اگه هم زنگ می زنه از روی کنجکاوی و فضولیه می خواد ببینه من هنوز حال و جون تلفن جواب دادن دارم یا نه؟
سپیده با تاسف سر تکان داد:
-چیزی که نمی دونی نگو.
سحر مشکوک خواهرش را برانداز کرد:
-چیه؟انگار خودت خیلی خبر داری... اگه می دونی به منم بگو تا به قول تو قضاوت عجولانه نکرده باشم.
بعد منتظر به خواهرش که بی قرار روی مبل جا به جا می شد نگاه کرد.
سپیده آهسته گفت:آره من ازش خبر دارم.
در مقابل نگاه کنجکاو سحر به سرعت ادامه داد:
تقریبا یکی دوماه بعد از اینکه از خونه رفت بهم زنگ زد.ازم خواست در این مورد با کسی حرف نزنم.تو هم که با ما قهر کرده بودی ،حالش خیلی خراب بود ودایم بغض می کرد.برام تعریف می کرد که چقدر بهش سخت گذشته و تصمیم گیری در مورد آینده براش شکنجه بوده.
از حرفها و عکس العمل اطرافیان بخصوص مادرش کلافه و عصبی بود.در آستانه یک فرو پاشی عصبی برای همین تصمیم گرفته بود که برای مدتی از خونه و تو و نیما دور بشه تا بفهمه چکار باید بکنه تا خودش رو پیدا کنه.از بس که همه براش نسخه می پیچیدن و توصیه های جور واجور می کردن گیج و نمگ بود یکی دوهفته اول رفته بود رامسر ،همون جایی که ماه عسل رفته بودید.
می گفت راه می رفته و به یاد تو و اون روزا گریه می کرده بعد تصمیم می گیره برگرده و دوباره بره سرکار احساس عذاب وجدان و دلتنگی برای تو داشت خفه اش می کرد.
اما برام تعریف کرد که نتونسته بیشتر از یکی دوهفته خونه باباش دوام بیاره از بس که فخری خانم اذیتش کرده باحرفاش ،با کاراش... از همون حرفهای همیشگی اعصاب خرد کنش!"من که گفتم ازدواج با این دختره عاقبت نداره و مادر که راضی نباشه آهش می گیره و حالا هم دیر نشده و از این حرفها"!تا اینجاش رامین تحمل کرده اما وقتی فخری خانم حرف ازدواج و زن گرفتن دوباره رو به میون کشیده بی طاقت همون شبونه زده بیرون.
سحر ابرو بالا انداخت و ناباورانه به دهان خواهرش زل زد.سپیده آه کشید:
- دلم برای رامین هم می سوخت. چند بار دیگه هم زنگ زد. تشنه شنیدن خبری از جانب تو بود.دلش می خواست تو دنبالش بگردی بهش زنگ بزنی.
سحر بی طاقت حرف خواهرش را قطع کرد:
- من که بهش زنگ زدم تلفنش همیشه خاموش بود. حتما انتظار داشته برم در خونه باباش بست بشینم؟اونم با اون مادرش که چشم دیدن منو نداشت؟منم برای خودم غرور دارم وقتی دیدم جوابم رو نمی ده ولش کردم من هرگز محبت و توجه رو ازش گدایی نمی کنم.
سپیده دستهایش را درهم پیچاند:
-اونم فکر کرده تو از خداته که نبینیش. می دونی... خودش می دونست این اواخر چقدر بداخلاق و بی منطق بوده و تو رو رنجونده پیش خودش فکر می کرده تو ازش متنفری.
سحر زیر لب غرید:
- انگار یه چیزی هم بدهکار شدم!مثل اینکه ایشون منو به امان خدا ول کردن ها!تازه من که با صبوری به همه سازش رقصیدم تا بلکه اوضاع درست بشه.
سپیده سر تکان داد:
- به هر حال رامین تو بد وضعی گیر کرده یه طرف خانواده اش که تو فشار گذاشتنش تا تو رو طلاق بده و دوباره ازدواج کنه یا قید اونا رو بزنه یه طرف تو که هنوز عاشقانه دوستت داره و دلش برات پر می کشه یه طرفم نیما که نسبت بهش احساس گناه و مسئولیت می کنه مونده سر سه راهی!
سحر محکم جواب داد:
-دوتا ازاون راهها به یه جا ختم می شه درواقع مونده سر دو راهی ،یا من ونیما یا خانواده اش!
سپیده با صدایی که به زور بلند می شد خواهش کرد:
-انقدر سفت و محکم نباش سحر رامین رو درک کن.الان مدت هاست که می ره به مدارس و مراکز بچه های استثنایی.
سحر دوباره غرید:
-اما بچه خودش رو نخواست!
سپیده دستش را بلند کرد:
- قبول این مسئله برای اون سخت بود احتیاج به زمان داشت الان رامین دیگه رامین چندماه پیش نیست.درمورد این جور بچه ها اطلاعات زیادی داره و دایم با روانشناس و مشاور و متخصص بچه های عقب مونده سر و کله می زنه می گه می خوام بدونم بچه من چقدر می تونه پیشرفت کنه و تا کجا احتیاجات و نیازهاش رو بشناسه. دوباره سحر توپید:
یکی از بزرگترین نیازهاش پدره!پدر!اینو هنوز نفهمیده؟!
سپیده لبخند زد:
شایدم فهمیده که بهت زنگ زده. سحر سر تکان داد:
نه!به من زنگ نزد که حرفی بزنه فقط مثل یک مزاحم تلفنی زنگ زد و قطع کرد.
سپیده آهسته گفت:
-دلش برات تنگ شده فقط می ترسه باهات حرف بزنه. مثل مامان که دلش برات تنگ شده و می ترسه بهت زنگ بزنه و تو سنگ رو یخش کنی.سپیده از جا برخاست و لباس هایش را برداشت.
سحر با دیدن خواهرش که لباس می پوشید گفت:
کجا؟
سپیده نگاهی به ساعتش انداخت:
دیر شده باید برم.به مامان اینا نگفتم میام اینجا نگران می شن ولی زود به زود بهت سر می زنم.تو هم نیما رو بردار بیا خونه مامان و بابا چشم انتظارتن بالاخره اونا بزرگترن تو پاپیش بذار.
سحر زیر لب زمزمه کرد:
باشه ببینم چی می شه.بعد از رفتن سپیده غذای مختصری که از شب قبل مانده بود بعنوان ناهار خورد. تازه می خواست چرت بزند که صدای زنگ تلفن از جا پراندش به صفحه نمایشگر چشم دوخت و با دیدن صفر گنده دستپاچه و مضطرب گوشی را برداشت.
-الو؟
صدایی از آن طرف خط بلند شد و فقط همهمه ای نامفهوم سحر آهسته گفت:
می دونم خودتی اگه حرفی داری بگو اگه نه بیخودی زنگ نزن.
درمیان بهت و حیرت سحر صدای رامین گرفته و خش دار بلند شد:
قطع نکن سحر.برای چند لحظه نفس در سینه سحر حبس شد نمی دانست چه بگوید.آنقدر از رامین رنجیده بود که نمی دانست از کجا شروع کند.
بعد از مدتی باز رامین گفت:
- الو صدام رو می شنوی؟ صدای نفس های بریده سحر در گوشی مطمئنش کرد که گفت:
دلم برات خیلی تنگ شده می دونم باور نمی کنی اما برای نیما هم دلم خیلی خیلی تنگ شده خیلی وقته می خوام باهات حرف بزنم اما......سحر هنوز نمی توانست کلمه ای حرف بزند و همین کار رامین را سخت تر می کرد:
-خجالت می کشیدم. می دونم که چقدر تو این مدت سختی کشیدی اما بخدا قسم که حال من از تو بدتر بود.حداقل تو در خلوت تنهایی ات به خودت افتخار می کردی اما من از عذاب وجدان له می شدم تو با نیما سرگرم بودی و من با یاد آوری تو و نیما زجر می کشیدم.سحر از لای دندانهای کلید شده اش به سختی گفت:
- پس چرا برنگشتی خونه؟اگه بهت خوش نمی گذشت که..... رامین غمگین و بی طاقت حرفش را قطع کرد:
تو واقعا فکر کردی من خوش می گذرونم؟خیلی ساده ای!من از خودم فرار کردم سحر داشتم دیوونه می شدم. بین یه عالم احساسات ضد ونقیض داشتم خفه می شدم.باید از سرچشمه فرار می کردم تا بفهمم واقعا چه احساسی دارم.
سحر مسلط تر پوزخند زد:
حالا فهمیدی؟یا هنوز باید هشت ماه دیگه صبر کنی؟
رامین بی آنکه از طعنه سحر برنجد جواب داد:
خیلی وقته فهمیدم اما نمی دونستم چطوری باید با تو روبرو بشم بهت حق می دادم که دلت نخواد باهام حرف بزنی و ریخت ترسو و بزدلم رو ببینی اما دیروز که همکارم صدام کرد و تو فهمیدی که من پشت تلفنم تصمیم گرفتم هرجوری هست باهات حرف بزنم دیگه نمی خوام یه روز دیگه هم تلف کنم.
باز سحر به سردی جوابش را داد:
چطور مامانت برات زن نگرفت؟وقتی من دربه در دنبالت می گشتم بهم گفت ازت خبر نداره اما اگه خبردار هم بشه به من چیزی نمی گه بهم گفت اگه رامی با پای خودش از من و بچه منگلم فرار کرده باشه دیگه اجازه نمی ده به اشتباهش ادامه بده بعدم گفت دختر قطحی که نیامده و هنوز بهترین دخترا برای ازدواج با تو سر و دست می شکونن.....
من که فکر می کردم الان بچه ات هم دنیا اومده. رامین آهی از سر دلتنگی کشید و بی حوصله گفت:
من اصلا پیش مامان اینا نبودم.یه هفته موندم پیششون آنقدر بی خود حرف زدن که ترجیح دادم تو هتل موندگار بشم.در ضمن در احساساتم نسبت به تو نه تنها تغییری پیدا نشده بلکه صد برابر بیشتر دوستت دارم.
سحر با اینکه از دوباره شنیدن این خبر دلش خنک شده بود و ناخودآگاه یک امتیاز بزرگ در مقابل صفر فخری خانم به خودش می داد گفت:
-حالا چی می خوای؟می خوای قبول کنم که پشیمونی و دلت برای من و نیما تنگ شده که عذاب وجدانت تموم بشه؟خیلی خوب می تونی راحت باشی.
رامین تند تند گفت:
نه اصلا!می خوام برگردم خونه فقط.... سحر از طولانی شدن سکوت حوصله اش سر رفت:
فقط چی؟آن سوی خط رامین جان می داد تا حرفش را کامل کند:
-فقط می خواستم بدونم تو منو راه می دی.....یعنی هنوز دوستم داری؟سحر بی حوصله و سرد جواب داد:
بشین خوب فکر کن تا جوابت رو پیدا کنی.بعد گوشی را محکم روی تلفن کوبید. قلبش تند تند می زد. صدای رامین تمام آن دلتنگی به دقت پنهان شده اش را بیرون کشیده بود. یاد روزی افتاد که تا شب انتظار رامین را می کشید آن شب را بی طاقت و نگران به صبح رسانده بود.
هرچه با تلفن همراه شوهرش تماس گرفته بود دستگاه خاموش بود و او دلش نمی خواست به خانه آقای اشراقی زنگ بزند تا آنها بفهمند رامین شب به خانه نیامده است اما در پایان روز بعد با نگرانی با محل کارش تماس گرفته بود اما وقتی خواسته بود با رامین صحبت کند منشی با صدایی بی احساس گفته بود آقای اشراقی برای یک ماه مرخصی گرفته و بی آنکه منتظر جوابی از طرف سحر بماند گوشی را گذاشته بود.
به هر حال بعد از سه روز سحر خودش را راضی کرده بود تا به خانه پدر شوهرش زنگ بزند اما وقتی فخری خانم به سردی جوابش را داده بود از حرکت نسنجیده اش پشمان شده بود.وقتی با نگرانی گفته بود رامین سه روز است به خانه نیامده و او هیچ خبری ازش ندارد زن با خونسردی گفته بود:
- حدس می زدم اینطوری بشه از اولشم ازدواجتون اشتباه بود.هرچی من گفتم گوش نکردید.حالا به رامینم ثابت شد که وقتی می گم تو به دردش نمی خوری راست می گفتم.
بچه ام از دست تو و اون بچه خنگ داشت دیوونه می شد تازه زیادی تحملتون کرد.ایندفعه اگه بیاد خونه دیگه نمیذارم برگرده.براش زن می گیرم تا بفهمه زندگی درست و حسابی چیه گناه نکرده که بخواد تا آخر عمرش تاوان پس بده.
سحر بی خداحافظی گوشی رو گداشته بود اما قلبش از شنیدن آن همه توهین و تحقیر جریحه دار شد.با هق هق گریه به خانه خودشان زنگ زد و جریان را برای پدرش تعریف کرد ساعتی بعد پدر و مادرش به همراه سپیده به خانه اش آمدند تا باور کنند حرفهای سحر یک شوخی لوس نیست.
حتی مادرش گشتی در اتاقها زده بود تا مطمئن شود رامین در هیچ جا قایم نشده است.بعد که سحر حسابی گریه کرده و هراسان پرسیده بود
"مبادا دیگه برنگرده؟"مادرش شروع کرده بود:"هی من بهت هشدار دادم گوش نکردی.اگه آنقدر سماجت نمی کردی الان رامین اینجا بود.تو خیلی خودخواهی....بین نیما و رامین نیما رو انتخاب کردی. شوهرت دیگه خسته شده بود. چندبارم به ما گفت که باتو صحبت کنیم دیگه نمی دونست تو چه لجبازی هستی آخرم کار دادی دست خودت....حالا تک و تنها بشین بچه عقب مونده بزرگ کن تا بفهمی یه من ماست چقدر کره داره."
پدرش فرسوده و ناتوان به مادرش توپیده بود:
" بس کن زن ،تو این شرایط وقت این حرفها نیست.شاید بلایی سرش اومده که خونه مادرش هم نرفته. "سپیده با منطقی قوی حرف پدر را رد کرده بود
"کسی که یک ماه مرخصی گرفته بلایی سرش نیامده حتما رفته جایی تا یخورده تنها باشه....چند روز دیگه سر و کله اش پیدا می شه".
اما تا دوماه بعد خبری از رامین نشده بود تا اینکه پستچی نامه اش را به دست سحر داد روی پاکت آدرس محل کارش را نوشته و داخلش فقط دو خط بود:
"به فرصتی برای فکر کردن احتیاج دارم.نگران پول نباش ،ماه به ماه مبلغی به حسابت می ریزم اگه کافی نبود یا مشکلی پیش اومد تماس بگیر رامین."
اما سحر آنقدر از حرکت شوهرش رنجیده بود که در بدترین روزها و سخت ترین شرایط هم با او تماس نگرفته بود.حالا که رامین نمی خواستش او هم خودش را تحمیل نمی کرد.روزهای سختی برای سحر در پیش رو بود.از رفتن نیما بیش از بیماری نیما صدمه دیده بود.
افسردگی عمیقی به سراغش آمد که نیش زبانهای مادرش بدترش می کرد.هربار به خانه پدری می رفت و یا والدینش به دیدنش می آمدند محال بود مادرش فرصتی را برای سرزنش او از دست بدهد حتی ملاحظه نیما را نمی کرد و جلوی بچه اشک سحر را در می آورد.
هرچه سپیده و پدرش از او می خواستند که ملاحظه بچه را بکند اثر نداشت جواب بی منطق در آستینش بود:
"این بچه که چیزی نمی فهمه!مادرش هم با حماقتش بدبخت ترش کرده".
به هرحال روزی که مادرش با بی رحمی زندگی او را عاملی برای ترس سپیده از ازدواج عنوان کرد و گفت:
"یه خواستگار خوب و حسابی تو همکاراش داشت که از ترس اینکه به مصیبت تو دچار نشه جوابش کرد.تو با این لجبازی آینده خواهرت رو هم خراب کردی...."
صبر سحر تمام شد و فریادش بلند:
"بس کنید.من مسئول زندگی خودم هستم.تحت هیچ شرایط بچه ام رو از خودم جدا نمی کنم می فهمید؟
رامین ضعیف و ترسو بود که ار مشکلش فرار کرد ولی من با مشکلم زندگی می کنم یا حلش می کنم یا باهاش مدارا می کنم اما محاله حذفش کنم.زندگی سپیده هم به خودش ربط داره سعی نکنید من رو گرفتار عذاب وجدان کنید.فکر می کردم شما درهر شرایطی پدر و مادر و خانواده من هستید اما انگار اشتباه می کردم شما دشمن جون منید.
دیگه نمی خوام ببینمتون نه بیاید خونم نه تماس بگیرید حداقل سنگینی عذاب آور شما از روی برداشته می شه....
اگه یه بار دیگه بیایید خونم و اینطوری خون به دل من و این طفل معصوم بکنید بخدا که خودم و گم و گور می کنم.یه کاری می کنم دیگه اسمی از من نشنوید تا خیالتون به کل راحت بشه.!
"در را بهم زده و از خانه بیرون آمده بود.روزهای بعد هم با شنیدن صدای پدر و مادرش گوشی را می گذاشت و در را به روی هیچ کس باز نمی کرد.هر روز بیشتر در پیله تنهایی و افسردگی فرو می رفت تا اینکه خانه خالی روبرو را به ندا و شوهرش اجاره داده بودند و چند ماه بعد هم شوهر مریم واحد دیگر را خریده بود.
همسایگی با ندا و مریم شاید پایانی بر تنهایی سیاهش بود اما دلتنگی اش هرگز کمتر نشده بود تا آن لحظه که رامین زنگ زده بود.... حالا با خیال راحت اشک می ریخت و حس می کرد سبک می شود. با تکرارمداوم حرف های رامین در ذهنش دلش آرام می گرفت.شوهرش پشیمان شده بود و هنوز او را دوست داشت!
می دانست نباید انتظار آمدنش را به آن زودی بکشد احتمالا رامین برای بازگشت هم احتیاج به زمان داشت.هنوز اشک می ریخت که نگاه نیما را متوجه خودش دید تند تند اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد:
"بیدار شدی عزیزم؟"اما نیما هنوز هراسان نگاهش می کرد انگار متوجه شده بود مادرش ناراحت است.
سحر آغوش گشود و پسر کوچک و خواب آلودش را بغل کرد.موهای خوش بویش را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
"نترس هیچی نشده یه خورده دلم گرفته".بعد برای شام درست کردن به آشپزخانه رفته بود ولی نیما هنوز با نگرانی مادرش را می پایید.وقتی تکه های مرغ طلایی و برشته در دیس جا گرفتند و سبزیجات پخته مثل حلقه ای گل رنگین دور دیس را تزیین کرد سحر با سرخوشی نیما را صدا کرد:
نیما جون بیا شام حاضره.اما صدای چرخش کلید در قفل در ،هر دویشان را از ترس برجا خشک کرد.سحر جرات نداشت از آشپزخانه بیرون بیاید نیما هم برای گریه لب برچیده و آماده بود.بعد صدای بم و آشنای بلند شد:
- سحر......من جواب رو پیدا کردم تو بیرونم نمی کنی مگه نه؟
و لحظه ای بعد هرسه بهت زده با چشمانی پراشک بهم خیره مانده بودند.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ