انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

برای پسرم


مرد

 
ولی از یه طرف با خودم میگم ازدواج به این الکی ها نیست بنظرم دور از عقله که آدم با این سرعت تصمیم بگیره خودمم موندم... تو باید بهم کمک کنی.
وقتی من حرفی نزدم ادامه داد:بیا یه چند وقتی با هم باشیم تا با اخلاق همدیگه اشنا بشیم و بهتر همو بشناسیم هان؟
چی بگم؟من اصلا تو رو نمی شناسم نمی دونم کی هستی چی کاره ای خانوادت کی هستن کجان.اون حالتی که برای تو پیش آمده برای من پیش نیامده گیج و منگ موندم و نمیدونم کدوم کار درسته و کدوم غلط ...بهم حق بده گیج باشم همه چی خیلی به سرعت پیش اومده روراست بهت بگم من هیچ احساسی نسبت بتو ندارم!
دوباره سکوت سنگینی در ماشین سایه انداخت دو نیمه خوشبین و بدبین ذهنم با هم درگیر شده بودند.
دیدی پسره به این خوبی رو پروندی!
چه پروندنی اصلا معلوم نیست هدف واقعی اش چیه؟
هیچی خر شده از تو خوشش اومده با پای خودت به بختت لگد زدی خاک بر سرت حالا بشین منتظر خواستگار.
از کجا معلوم بخواد ازت خواستگاری کنه... اصلا از کجا معلوم همه حرفاش دروغ نباشه اون از اولش که با حقه خردت کرد اینم از حالا!هیچی معلوم نیست ...
شاید الانم با نقشه داره بهت دروغ میگه تو هم که بقول سپیده آنقدر خنگ و ساده ای که نمی فهمی می خواد چه بلای سرت بیاره.
شایدم نخواد هیچ بلایی سرت بیاره مگه برای این پسره دختر قحطه که بخواد سر من کلاه بذاره؟ با این تیپ و قیافه خیلی ها حاضرن باهاش دوست بشن تازه از خداشون هم هست...حالا من براش ناز کنم و قیافه بگیرم که چی؟خسته میشه و میره پی کارش مگه نوبره؟
صدای رامین باز به درگیری ذهنی من خاتمه داد: بهت حق میدم که احساسی نسبت بمن نداشته باشی .برای همین میگم بیا یه مدت با هم باشیم تا با اخلاق هم آشنا بشیم بعدش اگه دیدی هنوز از من خوشت نمیاد تو رو بخیر و ما رو به سلامت.
حالا یه زنگ بزن به مامانت بگو دیر می آی می خوام از خودم برات بگم تا بدونی من کیم و چی کاره ام.
دو دل گوشی را برداشتم.خیلی خوب بلد نبودم با موبایل کار کنم رامین که متوجه شده بود به نرمی گوشی را گرفت و بعد از شماره گرفتن دوباره بدستم داد. صدای مامانم که الو الو می کرد در گوشی می پیچید.دلم نمی خواست جلوی رامین با مادرم حرف بزنم و برایش بهانه بیارم دلم نمی خواست فکر کند بخاطرش سر مادرم را شیره میمالم این بود که بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:مامان من امروز یک کم دیر میام.
صدای مادرم قطع و وصل میشد.
چی شده سحر؟ از کجا زنگ میزنی؟
برای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم:موبایل یکی از دوستامه امروز یکی کمی دیر میام بعد که آمدم براتون میگم کجا بودم.
بی آنکه مهلت سوال و جواب بیشتر به مادرم بدهم تماس را قطع کردم و موبایل را بطرف رامین گرفتم.
مرسی.
خندید:مرسی از تو! خوشم اومد که چاخان پاخان نکردی اینم یه امتیازه مثبتت!
بعد گوشه ای نگه داشت و همانطور که فرمان را قفل می کرد گفت:قهوه ی اینجا معرکه است!
از دهنم پرید :من از قهوه خوشم نمیاد مگه...
رامین خندید: مگه برای فال؟نه؟
لبخند زدم: بعضی وقتا برام وسوسه انگیز میشه.
رامین همانطور که پیاده میشد گفت:از تو چه پنهون منم همینطور... با اینکه میگن این کارا مال خاله زنکاست من از فال خوشم میاد سرگرمی خوبیه.
وارد کافی شاپ که شدم فهمیدم از آن کافی شاپهای با کلاس و پاتوق است که اکثر میزهایش توسط دختر پسرهای جوان با سر و وضع آخرین مد و حسابی پر شده است.
تازه فهمیدم چقدر ساده ام و کمی از دست خودم حرصم گرفت .
پشت یک میز خالی در گوشه ای نشستیم و رامین منو را که مثل کارت تبریک روی میز گذاشته بودند بطرفم چرخاند: تو چی دوست داری؟
نگاهی به اسامی عجیب و غریب کردم و گفتم:چیپس و پنیر چون گشنمه.
رامین نگاهم کرد و با مهربانی گفت: کاش زودتر میگفتی میرفتیم رستوران.
بعد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:حالام دیر نشده...
فوری گفتم: بشین بابا! دوباره باید دو ساعت تو ترافیک سرگردون بشیم. با یک چیپس و پنیر و یک لیوان آب پرتقال شکم بنده سیر میشه.
رامین شانه ای بالا انداخت و با ژست قشنگی پیش خدمت را صدا کرد.انگار از بچگی این حرکت را تمرین کرده بود.
خیلی راحت و حق بجانب یاد حرفش افتادم که می گفت بعضی از حرکات و ژستها خیلی به دل آدم می شینه واقعا بعضی از ژستهاش دل نشین بود بعد از دادن سفارش بطرفم چرخید و گفت:خوب حالا از خودت بگو.
ابرو بالا انداختم:انگار قرار بود تو از خودت بگی نه من! در ضمن انگار تو جد و آباد منو زیر و رو کردی و همه چیزرو میدونی حرفهای تکراری بدرد نمی خوره.
رامین خندید: باشه چرا دعوا داری اسممو که میدونی فامیلم هم اشراقی سال آخر مکانیک قد و وزنم را بگم یا نه؟
وقتی دید من حرفی نمیزنم ادامه داد:یه خواهر دارم اسمش نوشینه.از من دو سال بزرگتره پرستاری خونده و تقریبا 4 ساله ازدواج کرده هنور بچه نداره.مامانم دبیر بازنشسته آموزش و پرورشه بابام هم وکیله...
البته الان یکی دو سال میشه که دیگه کار نمی کنه فکر نکنی پیر و از کار افتاده شده ها اگه ببینیش از منم سرحالتر و قبراق تره .منتها میگه دیگه وقت استراحتشه خلاصه با مامانم افتادن رو دور مسافرت و هی با تور میرن اینور و اونور.
پیش خدمت سفارشمان را آورد و رامین ساکت شد.از بوی چیپس و پنیر دلم ضعف میرفت اما صدای رامین اشتهایم را کور کرد: خوب نوبت توئه تو از خودت بگو.
به سرعت در ذهنم جوابها را الک کردم خوبها را تعریف می کردم و بدها را نه! من با بی میلی گفتم:چندان چیز قابل تعریفی وجود نداره.منم یه خواهر دارم به اسم سپیده که فارغ التحصیل شده و دنبال کار می گرده پدرم هم بازنشسته است و یک کار ساده و سبک برای رفع بیکاری انجام میده کارای حسابداری یک شرکت تولیدی ... مامانم هم خانه داره همین و بس!
رامین با لبخند نگاهم کرد:خودت چی؟چیزی از خودت نگفتی؟
بی طاقت ناخنکی به چیپس و پنیرم زدم و گفتم: تو هم از خودت چیزی نگفتی...فکر کنم اسم و فامیلم رو میدونی رشته تحصیلیم رو هم که حتما میدونی دیگه چی مونده؟
رامین جرعه ای از قهوه جلویش را خورد وگفت:خوب هدفت از تحصیل چیه؟راجع به ازدواج چه نظری داری؟ دوست داری شوهر آینده ات چه خصوصیاتی داشته باشه؟
با گیجی نگاهش کردم:اوووه!چند تا سوال سخت پشت سر هم؟ راستش رو بخوای اصلا به این موضوعات فکر نمی کنم بیشتر روز به روز زندگی میکنم و خیلی اهل خیالبافی نیستم...
خود تو چی؟ تو از جون زندگی چی می خوای؟
رامین پشت صندلی جابجا شد با فنجان قهوه اش بازی می کرد صدای جیرینگ جیرینگ برخورد فنجان با نعلبکی اعصابم را خورد میکرد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
دلم میخواست بزنم رو دستش و بگم بس کن!اما قبل از اینکه حرفی بزنم خودش دستش را کشید و گفت:راستش این چند روزه خیلی به این موضوع فکر کردم که بقول تو چی از جون زندگیم می خوام ؟
فکر می کنم از همه مهمتر آرامشه دلم آرامش و عشق می خواد یکی که دوستم داشته باشه منم دوستش داشته باشم و با هم یه زندگی آروم و بی دردسر داشته باشم یه زندگی ساده!
ساده یعنی چه؟ گلیم و حصیر و سفال؟
خندید:نه نه! اتفاقا راحتی برام خیلی مهمه سادگی از نظر من یعنی تفاهم یعنی صلح و ارامش!من دلم میخواد در حد توانم کار کنم و بهترین وسایل زندگی رو برای خودم و همسرم فراهم کنم اما دلم می خواد با هم توافق داشته باشیم.
اصلا حوصله جنگ و دعوا و سر و صدا ندارم.چند تا دوست خانوادگی هم باشن که با هم رفت و آمد کنیم.مسافرت بریم خوش باشیم راستش خیلی از زندگی انتظار ندارم شاید تنها انتظارم از زندگی عشق باشه دلم می خواد عاشق زنم باشم.
از ازدواجهای سنتی بیزارم.از اینکه مادر من از مادر یه دختر خوشش بیاد و با هم تصمیم بگیرن بچه هاشون با هم ازدواج کنن یا تو یه مهمونی زنونه چند تا دختر رو برام نشون کنه و یکی یکی منو ببره خواستگاری حالم بهم می خوره دلم می خواد عاشق بشم و بعد ازدواج کنم نمی دونم می فهمی یا نه؟
چیزی نگفتم اما درونم غوغایی بود یعنی عاشقم شده بود؟یا می خواست بهم بفهمونه که شرطش اینه و منتظره من یه کاری کنم تا عاشقم بشه...
صدای رامین دوباره حواسم را جمع کرد:تو چی تو از زندگی چی می خوای؟
نگاهش کردم معصومانه نگاهم می کرد یک لحظه تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:منم از خدامه که عاشق شوهرم باشم اما اولویت برام رفاهه!دلم می خواد راحت زندگی کنم و لنگ پول نباشم.ما خانواده متوسطی هستیم خیلی بهتره که همه چی رو در مورد من بدونی پدر من یه کارمند ساده است حقوقی که میگیره اونقدری نیست که به تجملات و تفریحات ما قد بده یه بخور و نمیری هست که بزور به آخر ماه میرسه!آرزوی من اینه که زندگی آینده ام اینطوری نباشه .دوست دارم خوب بپوشم خوب بخورم مسافرت برم...
خلاصه بتونم پول خرج کنم گاهی از خودم بدم میاد که اینطوری فکر می کنم اما دلم می خواد باهات روراست باشم عشق برای من در وهله دوم قرار داره.
رامین بی اونکه بخنده یا عکس عملی نشون بده پرسید: یعنی اگه یه آدم پولدار بیاد خواستگاریت که ازش خوشت نیاد زنش میشی؟
کمی فکر کردم و گفتم:نمی دونم تا پیش نیاد نمی تونم تصمیم بگیرم !شاید اونقدر پولدار باشه که قبول کنم ولی فعلا که موردی پیش نیامده ترجیح میدم یکی بیاد خواستگاریم که ازش خوشم بیاد.
رامین باز پرسید:یعنی اگه یه آدم بی سواد اما پولدار بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟
خنده ام گرفت:ببین تو پرسیدی از زندگیت چی میخوای منم گفتم.هی نپرس اگه فلان جور باشه زنش میشی یا نه!گفتم که تا موردش پیش نیاد نمی تونم جواب بدم آدم تو هر موقعیت یه تصمیم می گیره اما از این مطمئنم که اگه همه چیز تمام باشه ولی بی پول و بدبخت باشه امکان نداره ازدواج کنم!
رامین دیگر حرفی نزد و هر دو بی هیچ حرفی مشغول خوردن چیپس و پنیر یخ زده من شدیم.
بعد از تمام شدن چیپس رامین دستش را با دستمال پاک کرد و بی مقدمه گفت:اگه من بیام خواستگاریت چی جواب میدی؟
غافلگیر شدم ساکت نگاهش کردم و بدنبال نشانه ای از شوخی صورتش را می کاویدم اما او بسیار جدی و منتظر بود آهسته گفتم: من خیلی تو رو نمیشناسم.
رامین لبخند زد:من همونم که می خوای مطمئن باش پولدارم.
خیلی جدی گفتم:تو که الان کار نداری چطوری پولداری؟
مثل دو آدمی که داشتند قرار داد تجاری می بستند سرمان را روی میز خم کرده بودیم و شرایط را سبک سنگین می کردیم رامین سرش را خم کرد:برای اطلاعت باید بگم که من خونه ماشین و موبایل دارم .امسال فارغ التحصیل میشم و کارم حاضر و آماده است...
قراره تو شرکته یکی از دوستای بابام مشغول شم در ضمن از سربازی هم معافم دیگه هر چقدر کم هم حقوق بگیرم برای خرج یه خانواده دو نفره کافیه هزینه خونه و ماشین خودش کلی میشه که بنده در این مورد راحتم...
همانطور که رامین حرف میزد درمغزم مشغول حساب و کتاب بودم.اگر راست می گفت شرایطش خیلی عالی بود بعد از خودم خجالت کشیدم چقدر حسابگر و دندان گرد شده بودم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
حتما رامین هم فهمیده بود که چقدر پول دوستم از این فکر گر گرفتم. مطمئن بودم مثل لبو سرخ شده ام اما خودم را دلداری دادم من پول دوست نیستم فقط دلم رفاه و آسایش می خواد دلم نمی خواد یه عمر صرفه جویی کنم و دوزار دوزار جمع کنم تا بعد از 50 سال یه خونه فسقلی بخرم تو صف بمونم و برای ده تومن خرید ارزونتر ده کیلومتر راه برم سوار اتوبوس بشم و چشمم رو بروی همه چیز ببندم.
صدای رامین مرا از فکر بیرون آورد:چرا هیچی نمیگی؟
دستپاچه پرسیدم:چی گفتی؟
رامین جا خورد:ای بابا دو ساعته دارم برای خودم حرف میزنم؟می گم نظرت چیه؟
خنده ام گرفت:نظرم راجع به چی چیه؟اگه منظورت خودته که باید بگم من و تو تنها نیستیم .اصلا پدر و مادرت چی؟اونا چه نظری دارن؟ تازه گیریم من موافق مادر و پدرم چی؟ما که از زیر بوته بیرون نیامدیم.
رامین باز با همان ژست دلنشین صورت حساب خواست در همان حال گفت:فعلا شرط اول من و توییم بعد نوبت مامان باباهاست.
بعد همانطور که پولها را توی بشقاب می گذاشت گفت:البته اصلا عجله ای درکار نیست همونطور که گفتم من و تو باید بیشتر با هم اشنا بشیم بهت حق میدم که الان نتونی جواب بدی.خودمم در عجبم که چرا انقدر عجله می کنم.
در طول راه هیچ کدام حرفی نزدیم.آدرس خانه مان را به رامین دادم تا مرا برساند دلم می خواست همه چیز را در موردم بداند تا اگر می خواهد پشیمان شود زودتر پی کارش برود.دلم نمی خواست درگیر ماجرایی عاطفی بشوم و بعد بخاطر محله و شغل پدر و چیزهایی از این دست کنارم بگذارد.
وقتی رسیدیم رامین بی توجه به ساختمان ساده و رنگ و رو رفته ما نگاهم کرد:مرسی که با من اومدی.
آهسته گفتم: بمنم خوش گذشت.
قبل از اینکه در را باز کنم گفت:فردا میام دنبالت کی میری دانشگاه؟
نمی خواد بیای خودم میرم.
تعارف می کنی؟
نه نه! خوب نیست هر روز بیای اینجا.
خوب میام سر خیابون آنقدر خودتو معذب نکن واقعا دلم می خواد بیام دنبالت.
چیزی نگفتم در را باز کردم و زیر لب گفتم:خداحافظ.
رامین بجای جواب گفت: شب بهت زنگ میزنم.
قبل از اینکه حرفی بزنم حرکت کرد.مامان تو خونه منتظرم بود.می خواست بروی خودش نیاره که نگرانمه اما تو نگاش میشد خوند که ازتلفن ناگهانی من نگران شده منکه از حرفهای رامین احساس پیروزی بزرگی میکردم قولم را زیر پا گذاشتم و مامان رو صدا کردم به اتاقم مامان فوری آمد و را پشت سرش بست با صدایی آهسته گفت:کجا بودی؟
لبخند زدم و روبرویش روی تخت نشستم:قول میدی فعلا به کسی چیزی نگی؟
مامان سر تکون داد و من با اینکه بخودم قول داده بودم حرفی به کسی نزنم همه چیز را برایش گفتم البته در مورد نحوه آشنایی ام با رامین و قرار مدارامون حرفی نزدم فقط گفتم رامین هم دانشگاهی منه و پسر خوشتیپ و پولداریه که از من خوشش آمده و تقاضای ازدواج کرده.
مامان چند لحظه ای حرفی نزد همانطور کرکهای خیالی رو تختی مرا جمع می کرد بعد نگاهم کرد و گفت: آدم حسابیه یا از این سوسول فوفولهاست؟
خنده ام گرفت.اما مادر از خنده من عصبی شد و توپید:چیه؟چرا می خندی مگه کوری نمیبینی پسرا چه ریختی شدن؟ زیر ابرو بر میدارن زلف بلند می کنن اگه اینجوریه بگو پاشو از در تو نذاره که بابات قلماشو خورد می کنه.
فوری گفتم:هیس حرفی به بابا نزنی ها!نخیر اینطوری نیست.خیلی هم قیافه مردونه و خوبی داره.خونه ماشین و موبایل از خودش داره و امسال هم سال آخر درسشه کارش هم آماده است سربازی هم نداره.
مادر لبخندی زد:مرگ میخوای برو هندستون!حالا این آقای همه چیز تموم چطور از تو خوشش اومده؟
رنجیده گفتم:مگه من چمه؟
مادر دستم را نوازش کرد:خیلی هم خوب و عالی هستی ولی مادر مردم عقلشون به چشمشونه الان ازدواجها همه رو حساب کتابه.
پسرا اگه فقیر و بیچاره هم باشن با یه مدرک ابکی و یه ته قیافه دنبال یه لقمه گنده تر از دهنشون میگردن که سر عقد سوییچ ماشین و کلید خونه از خانواده زنشون کادو بگیرن دیگه وای بحال پولدار!همه دنبال یه پولداتر از خودشون می گردن که مغبون نشن واسه همینه تعجب می کنم!
سری تکون دادم وگفتم:حتما خدا زده پس کله اش!از بس که من آه کشیدم و التماس کردم شوهر آینده ام پولدار باشه خدا دلش سوخته .
مادر نگاهم کرد و سرزنش وار گفت:پول همه چی نیست ها! بهت بگم.
بی حوصله گفتم:بس کن مامان!دوره علم بهتره یا ثروت دیگه تموم شده!الان بچه های دبستان هم میدونن که با ثروت میشه دنبال علم هم رفت.
این حرفها رو واسه دل خوشی ما میزنن وگرنه پول همه چیه آدم پولدار باشه سر اجاره خونه و خرج و برج و رخت و لباس هی با شوهرش دعواش نمیشه.از بی پولی حوصله اش سر نمیره !تا دلش گرفت میه مسافرت مهمونی پارتی ... اینجوری زندگی آنقدر شیرین میشه که آدم وقتی برای دعوا و مرافه نداره بزندگی خودت نگاه کن نصف دعواهای تو و بابا سر پوله اگه دروغ میگن بگو دروغ میگی.
مارد رنجیده نگاهم کرد و حرفی نزد بغلش کردم و گفتم:قربونت برم از دستم ناراحت نشو ولی این یه حقیقته من مثل تو از خود گذشته و فداکار نیستم.
صبر ایوب هم ندارم.خود شما چقدر سختی کشیدی با بی پولی ساختی و بقول خودت از شکم خودت زدی تا من و سپیده خوب بخوریم و خوب بپوشیم تازه بازم در مقایسه با بچه های پولدار من و سپیده خیلی عقبیم.
مادر آهی کشید و گفت:خدا عاقبتت بخیر باشه.پول میاد و میره خدا کنه همیشه تنت سالم باشه که بتونی از پولت استفاده کنی ... تو فقط بدبختی خودمون رو میبینی اگه بری تو زندگی اکثر پولدارا می فهمی که نود درصدشون از ما بدبخت ترن اما مردم فقط پوشلون رو میبینن اما اونا آرزو دارن گدایی کنن ولی خوشبخت زندگی کنن من و بابات سختی زیاد کشیدیم ولی همیشه همدیگرو دوست داشتیم و از هر چی داشتیم راضی بودیم خوشبخت بودیم .بخدا هزار تا پولدار آرزو دارن جای ما باشن.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
خنده ام گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم و فقط گفتم: این حرفها دل خوش کنکه!این حرفارو نزنیم که دیگه میمیریم اما خیلی از پولدارا خیلی هم خوشبختن کیف دنیا رو میکنن به ریش ما هم میخندن.
مامان دیگه حرفی نزد از اتاق بیرون رفت و منو با آرزوهای رنگ وارنگ بیدار شده ام تنها گذاشت.
ندا از سکوت من استفاده کرد و پرسید:پس تو اصلا رامین را دوست نداشتی؟
نگاهی به نیما که هنوز مشغول مکعبهای رنگی بود انداختم و گفتم:چرا... ولی اولویت من با رامین فرق می کرد.
صدای مریم با مهربانی بلند شد: نیما جون بیسکوییت میخوری؟
پسرم نگاهی بطرفمان انداخت بلند شدم و بطرفش رفتم.از دیدن لکه خیسی که شلوارش را پر رنگ کرده بود آه از نهادم بلند شد.بی اختیار سرش فریاد کشیدم:نیما! ... نیما!چکار کردی؟مگه بهت نگفتم هر وقت خواستی بری دستشویی صدام کنی هان!ای پسر بد... بی تربیت.
دستش را گرفتم و محکم پشت دستش زدم لب برچید و با دومین ضربه به گریه افتاد ندا فورا دستم را گرفت صدایش از خشم میلرزید:چکار میکنی سحر؟دیوونه شدی؟...دستت بشکنه الهی.
بغض گلویم را بدجوری میفشرد: باز خودشو خیس کرده...الان نزدیک 5 سالشه...چقدر من بدبختم !خدا منو مرگ بده!
مریم از جایش بلند شد:این حرفها چیه میزنی؟تو رو خدا بچه رو اذیت نکن دست خودش نیست ما سرمون به حرف گرم شد.
نالیدم:خونه ات کثیف شد ...وای خدا!
مریم دستم را نوازش کرد:خونه من از اول هم تمیز نبود هر بار خواهرشوهرم میاد اینجا بچه اش همه جا رو نجس میکنه تو خودت رو ناراحت نکن تازه پشت مبل که ما نماز نمیخونیم بیا بشین.
باز گفتم:خدا منو مرگ بده.
ندا عصبی بهم توپید:واسه یه جیش کوچولو آرزوی مرگ میکنی؟چقدر جونت بی ارزشه حالا انگار چی شده بچگی خودت حتما یادت رفته.
فوری دست نیما را گرفتم هنوز گریه می کرد مریم دست دیگر نیما را گرفت:کجا میری؟
بغض آلود گفتم:میرم لباسش رو عوض کنم سرما می خوره.
همانطور که نیما را بدنبالم می کشیدم بطرف در رفتم.ندا پشت سرم داد زد:اگه بچه رو دعوا کنی مدیونی.
در آپارتمان را بستم عصبی درخانه ام را باز کردم نیما را به حمام بردم و لباسهایش را در آوردم آهسته گفتم:ابروم رو بردی نیما...چند دفعه بهت گفتم برو دستشویی هان؟ تو دیگه بزرگ شدی زشته که دیگه بهت پوشک ببندم میفهمی؟
نگاهی به صورت سفید و گردش انداختم دیگر گریه نمی کرد اما هنوز لبهایش را جمع کرده بود.دستش را گرفتم پشت دستش از ضربات من سرخ شده بود بغضم ترکید محکم در آغوشش کشیدم و گریان در گوشش زمزمه کردم:ببخشید مامان جون ببخشید که زدم پشت دستت.
دستش را چند بار بوسیدم محکم خودش را بمن چسبانده بود.باز بوسیدمش و در دل خودم را لعنت کردم.
شب وقتی نیما بالاخره خوابید سحر بغض کرده و عصبی قاب عکس نقره ای و شیک روی پاتختی را برداشت.دلش بدجوری برای رامین تنگ شده بود.
شاید هم تقصیر خودش بود که رامین قید همه چیز را زده و رفته بود.نگاهی به نیما انداخت و با خودش فکر کرد چی تقصیر منه؟مگه میشد با تقدیر جنگید؟ حالا حرفهای مامان رو درک میکنم اونموقع که بهم میگفت پول همه چیز نیست و همه پولدارها خوشبخت نیستن خنده ام میگرفت ولی حالا...
درتختخواب بزرگ و راحتش غلتید و جای خالی رامین را در آغوش کشید شاید ازدواجشان از همان روز اول غلط بود شاید باید به حرف بزرگترها یش گوش میداد!شاید حق با مادر شوهرش بود...
یاد فخری خانم که افتاد بی اختیار بغضش ترکید دشمن شاد شده بود. فکر کرد حتما الان فخری خانم نشسته ور دل رامین و داره بهش میگه: بهت نگفتم: دیدی آخر و عاقبتت چی شد... حالام دیر نشده ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
بی اختیار یاد اولین باری افتاد که فخری خانم را دیده بود.
**********
بعد از حرفهایی که با رامین زده بود بشدت مضطرب و منتظر بود تا ببیند چه میشود؟خودش هم نمی دانست چه می خواهد گاهی از آینده میترسید هیچ شناختی از رامین نداشت ولی خودش را دلداری میداد مگه همه از خواستگارهایشان شناخت داشتند؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
او چند بار با رامین حرف زده بود میتوانست چند بار دیگر هم با او بیرون برود و صحبت کند.
در دانشگاه هم میتوانست ته و توی همه چیز را در بیاورد.رامین هم د رهمان دانشگاه تحصیل می کرد البته در قسمت قنی و مهندسی ولی باز میتوانست تحقیق کند.میتوانست از دوستش کمک بگیرد آرمان و رامین با هم دوست بودند نامزد ارمان هم دوست خودش بود پس خیلی هم در تاریکی نبود.اما انتظارش خیلی طولانی نشد چند شب بعد رامین زنگ زده بود داشت خوابش میبرد که سپیده صدایش کرد:پاشو تلفن با تو کار داره.
سحر خواب آلود پرسید:کیه؟
سپیده پشت چشمی نازک کرد: همون یاور فالگیره...
همانطور که به سرعت گوشی رو برمیداشتم گفتم:هیسسس میشنوه...
سپیده شانه ای بالا انداخت که معنی اش بدرک بشنود ... بود و از اتاق بیرون رفت وقتی در را بست سحر در گوشی گفت: سلام...
صدای رامین سرحال و پر انرژی بود:سلام بروی ماهت چطوری؟داشتی می خوابیدی؟
آره تو چطوری؟
خوبم یهو دلم برات تنگ شد. ببخشید که دیروقت زنگ زدم.در ضمن می خواستم یه چیزی بهت بگم.
دل در سینه سحر فرو ریخت فکر کرد بفرما پشیمون شد شاید پریروز حرفی زدم که بهش برخورده ... شایدم از ژست یکی دیگه خوشش اومده و حالا داره با اون سر صحبت رو باز میکنه...
اما صدای رامین از فکر و خیال جدایش کرد:راستش امروز بعدازظهر خواهرم اومده بود خونه ما طبق معمول با مامانم داشتن برای من زن پیدا می کردن نوشین ما هم همیشه یک سری دختر دم بخت عالی و خب و همه چی تموم تو آستین داره که خودمم موندم از کجا پیداشون میکنه.
رسیده بودن به دختر یکی از همسایه های نوشین که از منم نظر خواستن منم از دهنم پرید و گفتم خودم مگه چلاقم که شما برام زن پیدا کنین چشمت روزبعد نبینه دو تا شاخ رو سر هر کدوم سبز شد .چنون ضربه فنی شدن که چند دقیقه نتونستن حرف بزنن اما بعد مامانم گفت اگه کسی رو پیدا کردم بهشون بگم که آنقدر سرکار نمونن و برای خودشون کاندید پیدا نکنن منم گفتم آره یکی رو پیدا کردم که نظیرش پیدا نمیشه برای همین خودتون رو خسته نکنین.
سحر وحشت زده گفت:وای!
رامین خندید: نترس بابا!کتکت نمیزنن.خلاصه براشون از تو گفتم آنقدر سوال پیچم کردن که هنوز چند تا پیچ مونده تا وا شم منم هر چی میدونستم گفتم.
سحر دوباره گفت:وای!
رامین بی توجه به سحر گفت:بعدش که دیگه هیچی به ذهنشون نرسید بپرسن.نوشین گیر داد که عکسش رو بده ببینم.تازه یادم افتاد اصلا ازت عکسی ندارم.خیلی جالبه ها نه؟میتونستم با موبایل صد تا عکس ازت بگیرم اما عقلم نرسیده بود.
سحر بی طاقت گفت:بعد چی شد؟
هیچی قرار شد بیان خونتون تا باهات آشنا بشن و از نزدیک ببیننت.
سحر بی اختیار فریاد زد: چی؟
رامین دوباره حرفش را تکرار کرد بعد پرسید:چرا انقدر تعجب کردی؟بالاخره از یه جایی باید با هم اشنا میشدین دیگه.تازه تو هم که به مامانت و سپیده جریان رو گفتی.
سحر هول و دستپاچه گفت: به بابام هنوز نگفتم...
رامین خندید: فعلا مجلس زنونه است.برای فضولی و دید زدن عروس خانم!بعد باباها رو داخل میکنن.حالا قرار شده من بهشون بگم کی بیان خونتون تو با مامانت صحبت کن و بمن خبرش رو بده.
سحر زیر لب من من کرد:باشه بهت خبر میدم.
چرا ناراحتی؟می خوای بهشون بگم فعلا نیان تا خودت خبر بدی؟
نه اشکالی نداره بقول تو باید با هم آشنا بشیم فقط یه خورده جا خوردم.فکر نمی کردم به این زودی کار به خانواده هامون بکشه.
منم همینطور ولی اگه نمی گفتم هر روز برام یه کاندید پیدا می کردن منم اصلا حوصله شال و کلاه کردن و خواستگاری رفتن ندارم.هر روزم که می گذره بیشتر مطمئن میشم که تو رو می خوام انگار کور شدم و کسی دیگه ای رو نمیبینم.
سحر از شنیدن حرفهای عاشقانه رامین احساس پیروزی میکرد اما اضطراب دیدن مادر و خواهر رامین نمی گذاشت ذوق بکند.
صدای رامین در گوشش پیچید: تو چطور سحر؟منو دوست داری؟
سحر طفره رفت:خوب آره چرا دوست نداشته باشم...
رامین مهلت ادامه حرف به سحر نداد:منکه بدجوری عاشقت شدم از خودم تعجب می کنم من و عشق و عاشقی؟به هر کدوم از دوستانم هم که میگم شاخ در می آرن.آخه تو نمیدونی من چه سگی بودم از حرفهای عاشقانه و اداهاش حالم بهم میخورد. هر کس بهم خط میداد ضد حال می خورد نمیدونی چقدر گنده دماغ و دگم بودم.
سحر خندید: خوب طلسمت شکست.
رامین هم خندیده بود:آره حتما تو جادوگری که طلسم منو شکوندی.
شایدم دختر شاه پریونم.
بعد از خداحافظی با رامین باز غم دنیا دلش را پر کرد.اصلا دلش نمی خواست به ان زودی مادر و خواهر رامین را ببیند.آمادگی اش را نداشت می دانست آنها حتما با ذره بین به سراغش می آیند تا هر چیز ریزی را هم بزرگ کنند.
خانه و زندگی آنها که احتیاج به ذره بین نداشت از همان لحظه اول او ذوق میزد.
مخصوصا از وقتیکه فهمیده بود خانه ویلایی رامین اینا در چه محله ای است بیشتر از روبرو شدن با خانواده رامین میترسید.با خودش فکر می کرد رامین عاشقم شده و براش هیچ اهمیتی نداره اما پدر و مادرش چی؟
اونا حتما دنبال یه دختری می گردن که اگه از خودشون بالاتر نباشه حداقل پایین ترم نباشه یکی که خانواده ش مثل خودشون باشه نقاط مشترک داشته باشن نه ما!...
سپیده هم به این ترس دامن میزد هر بار حرف رامین در خانه آنها زده میشد با بدبینی میگفت: اگه مامان و باباش بفهمن حتما گوش اقازاده با می پیچونن تا عشق و عاشقی از یادش بره.الان دوره و زمونه حساب کتابه نه لیلی و مجنون.
اگه کسی به پسرش خونه و ماشین میده انتظار جهیزیه آنچنانی هم داره من که بعید میدونم بابا برای ما یه قاشق چای خوری هم خریده باشه. کدوم خری میاد معامله ای بکنه که 100% توش ضرر خوابیده؟
هر چقدر هم مادرش طرفداری سحر را می کرد باز دل سحر می لرزید مادرش همیشه میگفت:کدوم ضرر؟هر کی سحر رو بگیره برده.
دختر تحصیل کرده و خونواده دار که سرش به کار خودش گرم باشه گیر فلک نمیاد.مردم حاضرن ده برابر پل جهیزیه بدن اما مطمئن باشن یه دختر خوب و پاک و اصیل گیر پسرشون اومده سحر سرمایه ای داره که همه حسرتشو می خورن در ضمن وضع ما اونقدرا هم بد نیست.باباتون فکر جهیزیه جفتتون رو هم کرده....
یه جهیزیه آبرومندانه که دهن مردم رو ببنده!نون حالا سخت در میاد اما شما با نون حلال بزرگ شدین پدر و مادر حسابی بالای سرتون بوده هر دوتون خوش قد و بالا و خوشگلین سالمید تحصیل کرده اید چی کم دارید که انقدر خودتون رو دست کم گرفتید؟
اما پوزخندهای سپیده نمی گذاشت حرفهای مادر در باور سحر بگنجد.
حالا او چند بار با رامین حرف زده بود میتوانست چند بار دیگر هم با او بیرون برود و صحبت کند.
در دانشگاه هم میتوانست ته و توی همه چیز را در بیاورد.رامین هم د رهمان دانشگاه تحصیل می کرد البته در قسمت قنی و مهندسی ولی باز میتوانست تحقیق کند.میتوانست از دوستش کمک بگیرد آرمان و رامین با هم دوست بودند نامزد ارمان هم دوست خودش بود پس خیلی هم در تاریکی نبود.اما انتظارش خیلی طولانی نشد چند شب بعد رامین زنگ زده بود داشت خوابش میبرد که سپیده صدایش کرد:پاشو تلفن با تو کار داره.
سحر خواب آلود پرسید:کیه؟
سپیده پشت چشمی نازک کرد: همون یاور فالگیره...
همانطور که به سرعت گوشی رو برمیداشتم گفتم:هیسسس میشنوه...
سپیده شانه ای بالا انداخت که معنی اش بدرک بشنود ... بود و از اتاق بیرون رفت وقتی در را بست سحر در گوشی گفت: سلام...
صدای رامین سرحال و پر انرژی بود:سلام بروی ماهت چطوری؟داشتی می خوابیدی؟
آره تو چطوری؟
خوبم یهو دلم برات تنگ شد. ببخشید که دیروقت زنگ زدم.در ضمن می خواستم یه چیزی بهت بگم.
دل در سینه سحر فرو ریخت فکر کرد بفرما پشیمون شد شاید پریروز حرفی زدم که بهش برخورده ... شایدم از ژست یکی دیگه خوشش اومده و حالا داره با اون سر صحبت رو باز میکنه...
اما صدای رامین از فکر و خیال جدایش کرد:راستش امروز بعدازظهر خواهرم اومده بود خونه ما طبق معمول با مامانم داشتن برای من زن پیدا می کردن نوشین ما هم همیشه یک سری دختر دم بخت عالی و خب و همه چی تموم تو آستین داره که خودمم موندم از کجا پیداشون میکنه.
رسیده بودن به دختر یکی از همسایه های نوشین که از منم نظر خواستن منم از دهنم پرید و گفتم خودم مگه چلاقم که شما برام زن پیدا کنین چشمت روزبعد نبینه دو تا شاخ رو سر هر کدوم سبز شد .چنون ضربه فنی شدن که چند دقیقه نتونستن حرف بزنن اما بعد مامانم گفت اگه کسی رو پیدا کردم بهشون بگم که آنقدر سرکار نمونن و برای خودشون کاندید پیدا نکنن منم گفتم آره یکی رو پیدا کردم که نظیرش پیدا نمیشه برای همین خودتون رو خسته نکنین.
سحر وحشت زده گفت:وای!
رامین خندید: نترس بابا!کتکت نمیزنن.خلاصه براشون از تو گفتم آنقدر سوال پیچم کردن که هنوز چند تا پیچ مونده تا وا شم منم هر چی میدونستم گفتم.
سحر دوباره گفت:وای!
رامین بی توجه به سحر گفت:بعدش که دیگه هیچی به ذهنشون نرسید بپرسن.نوشین گیر داد که عکسش رو بده ببینم.تازه یادم افتاد اصلا ازت عکسی ندارم.خیلی جالبه ها نه؟میتونستم با موبایل صد تا عکس ازت بگیرم اما عقلم نرسیده بود.
سحر بی طاقت گفت:بعد چی شد؟
هیچی قرار شد بیان خونتون تا باهات آشنا بشن و از نزدیک ببیننت.
سحر بی اختیار فریاد زد: چی؟
رامین دوباره حرفش را تکرار کرد بعد پرسید:چرا انقدر تعجب کردی؟بالاخره از یه جایی باید با هم اشنا میشدین دیگه.تازه تو هم که به مامانت و سپیده جریان رو گفتی.
سحر هول و دستپاچه گفت: به بابام هنوز نگفتم...
رامین خندید: فعلا مجلس زنونه است.برای فضولی و دید زدن عروس خانم!بعد باباها رو داخل میکنن.حالا قرار شده من بهشون بگم کی بیان خونتون تو با مامانت صحبت کن و بمن خبرش رو بده.
سحر زیر لب من من کرد:باشه بهت خبر میدم.
چرا ناراحتی؟می خوای بهشون بگم فعلا نیان تا خودت خبر بدی؟
نه اشکالی نداره بقول تو باید با هم آشنا بشیم فقط یه خورده جا خوردم.فکر نمی کردم به این زودی کار به خانواده هامون بکشه.
منم همینطور ولی اگه نمی گفتم هر روز برام یه کاندید پیدا می کردن منم اصلا حوصله شال و کلاه کردن و خواستگاری رفتن ندارم.هر روزم که می گذره بیشتر مطمئن میشم که تو رو می خوام انگار کور شدم و کسی دیگه ای رو نمیبینم.
سحر از شنیدن حرفهای عاشقانه رامین احساس پیروزی میکرد اما اضطراب دیدن مادر و خواهر رامین نمی گذاشت ذوق بکند.
صدای رامین در گوشش پیچید: تو چطور سحر؟منو دوست داری؟
سحر طفره رفت:خوب آره چرا دوست نداشته باشم...
رامین مهلت ادامه حرف به سحر نداد:منکه بدجوری عاشقت شدم از خودم تعجب می کنم من و عشق و عاشقی؟به هر کدوم از دوستانم هم که میگم شاخ در می آرن.آخه تو نمیدونی من چه سگی بودم از حرفهای عاشقانه و اداهاش حالم بهم میخورد. هر کس بهم خط میداد ضد حال می خورد نمیدونی چقدر گنده دماغ و دگم بودم.
سحر خندید: خوب طلسمت شکست.
رامین هم خندیده بود:آره حتما تو جادوگری که طلسم منو شکوندی.
شایدم دختر شاه پریونم.
بعد از خداحافظی با رامین باز غم دنیا دلش را پر کرد.اصلا دلش نمی خواست به ان زودی مادر و خواهر رامین را ببیند.آمادگی اش را نداشت می دانست آنها حتما با ذره بین به سراغش می آیند تا هر چیز ریزی را هم بزرگ کنند.
خانه و زندگی آنها که احتیاج به ذره بین نداشت از همان لحظه اول او ذوق میزد.
مخصوصا از وقتیکه فهمیده بود خانه ویلایی رامین اینا در چه محله ای است بیشتر از روبرو شدن با خانواده رامین میترسید.با خودش فکر می کرد رامین عاشقم شده و براش هیچ اهمیتی نداره اما پدر و مادرش چی؟
اونا حتما دنبال یه دختری می گردن که اگه از خودشون بالاتر نباشه حداقل پایین ترم نباشه یکی که خانواده ش مثل خودشون باشه نقاط مشترک داشته باشن نه ما!...
سپیده هم به این ترس دامن میزد هر بار حرف رامین در خانه آنها زده میشد با بدبینی میگفت: اگه مامان و باباش بفهمن حتما گوش اقازاده با می پیچونن تا عشق و عاشقی از یادش بره.الان دوره و زمونه حساب کتابه نه لیلی و مجنون.
اگه کسی به پسرش خونه و ماشین میده انتظار جهیزیه آنچنانی هم داره من که بعید میدونم بابا برای ما یه قاشق چای خوری هم خریده باشه. کدوم خری میاد معامله ای بکنه که 100% توش ضرر خوابیده؟
هر چقدر هم مادرش طرفداری سحر را می کرد باز دل سحر می لرزید مادرش همیشه میگفت:کدوم ضرر؟هر کی سحر رو بگیره برده.
دختر تحصیل کرده و خونواده دار که سرش به کار خودش گرم باشه گیر فلک نمیاد.مردم حاضرن ده برابر پل جهیزیه بدن اما مطمئن باشن یه دختر خوب و پاک و اصیل گیر پسرشون اومده سحر سرمایه ای داره که همه حسرتشو می خورن در ضمن وضع ما اونقدرا هم بد نیست.باباتون فکر جهیزیه جفتتون رو هم کرده....
یه جهیزیه آبرومندانه که دهن مردم رو ببنده!نون حالا سخت در میاد اما شما با نون حلال بزرگ شدین پدر و مادر حسابی بالای سرتون بوده هر دوتون خوش قد و بالا و خوشگلین سالمید تحصیل کرده اید چی کم دارید که انقدر خودتون رو دست کم گرفتید؟
اما پوزخندهای سپیده نمی گذاشت حرفهای مادر در باور سحر بگنجد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
حالا وقتی که آنهمه ازش میترسید رسیده بود. یکی دوباری صدای مادر رامین را شنیده بود حتی از پشت تلفن هم میتوانست اقتدار را از صدای زن بخواند.خواب از سرش پریده بود وقتی سپیده وارد اتاق شد .
دلش می خواست گریه کند.سپیده با دیدن حال خراب سحر پرسید: چی شده؟چرا گریه ات گرفته؟ رامین باهات بهم زده؟
سحر سر تکان داد و گفت: کاش بهم زده بود..مادر و خواهرش میخوان بیان خونمون تا با ما آشنا بشن.
سپیده قهقهه زد:خوب پس بهم می خوره... غصه نخور.
سحر عصبی توپید:زهر مار همش هر هر می خندی بجای اینکه منو دلداری بدی فقط مسخره بازی در می آری.
سپیده کنارش نشست و دستش را دور شانه های سحر انداخت.
غصه چی رو می خوری؟ تو که نمی تونی خودت رو قایم کنی نه خودت رو نه خونه و خانواده ات رو !یه کمی اعتماد به نفس داشته باش هر کی تو رو همین طوری خواست و منتت رو کشید قدمش رو چشم هی کی هم نخواست بهتر!هر چه زودتر تکلیفت روشن بشه بهتره چرا آنقدر عصبی هستی؟
سحر حرفی نزد ولی حق با سپیده بود.اگر قرار بود با رامین ازدواج کند باید همینطوری که بود میپذیرفتنش بعد به حرفهای مادرش فکر کرد او هم راست می گفت شرایط آنقدر بد بود که هر کس باید دختری با مشخصات سحر را روی سرش می گذاشت او نه تنها چیزی کم نداشت بلکه از سر رامین هم زیاد بود.
ته دلش قرص بود که رامین او را عاشقانه می خواهد و همین همه مشکلات را از سر راه برمیدارد.اگر هم به هر دلیلی قضیه منتفی میشد خیلی نباید ناراحت میشد چون هنوز خیلی درگیری عاطفی پیدا نکرده بود که بخواهد عزا بگیرد
بعد از صحبت و مشورت با مادرش قرار شد به رامین بگوید برای آخر هفته به مادر و خواهرش بگوید به خانه شان بیایند.البته مادرش موضوع را به پدرش هم گفته بود وقتی اعتراضش کرده بود مادر حق به جانب گفته بود:خیلی ببخشید ها!ولی نمیشه گذاشت برای عقد و عروسی پدر عروس رو دعوت کرد.
بابات حق داره بدونه برای دخترش قراره خواستگار بیاد. در ضمن ما هم نباید بیکار بنشینیم باید در مورد رامین تحقیق کنیم و بفهمیم کیه و چه کاره است.
خانواده اش چطور آدمایی هستن اینکار هم فقط از بابات بر میاد دلم نمی خواد قردا پس فردا سرکوفت بشنویم که چرا تحقیق نکرده دخترمون رو شوهر دادیم.
البته شنیدن اینکه پدرش از جریان خبر دارد آرامش بخش بود حداقل قسمتی از ماجرا برایش آرامش بخش بود.تا آخر هفته سحر مضطرب و عصبی بود دوستانش در دانشگاه متوجه وضعیت غیر عادی اش شده بودند و خیلی سر به سرش نمی گذاشتند حتی رامین هم پی به اضطراب بیش از حد او برده بود. شب قبل از آمدن مادر و خواهرش وقتی طبق معمول سحر را سوار کرده بود تا به دانشگاه برساند طاقت نیاورده و پرسیده بود:تو این چند روز چته؟چرا انقدر بداخلاق شدی؟
سحر جواب نداده بود و رامین بی توجه به حال خراب او گفته بود:نکنه بخاطر فرداست؟
بعد آنقدر به سحر خیره مانده بود تا سحر سرش را به علامت مثبت تکان داده بود رامین ماشین را نگه داشته و درچشمان او خیره شده بود.
از چی نگرانی؟خونه آخرش اینه که مامانم از تو خوشش نمیاد... اصلا برام اهمیت نداره می شنوی؟ من تصمیمم رو گرفتم و نظر بقیه خیلی برام اهمیت نداره بعدش هم مطمئنم مامانم از تو خوشش میاد باهات شرط میبندم.
خودت هم میای؟
رامین چند لحظه چیزی نگفت بعد سر تکان داد: نمیدونم باید بیام؟
سحر هم جواب را نمیدانست صدای رامین باز سکوت را شکسته بود: بذار از مامانم بپرسم ولی اگه من بیام یه خورده زشته اگه زنونه است جای من نیست.اگه من بیام اونوقت باید باباها هم باشن نه؟
سحر بی حوصله سر تکان داده بود.
رامین برگرد اصلا حوصله دانشگاه رو ندارم.
به!حالا که رسیدیم میگی؟اتفاقا بهتره بری سر کلاس اینطوری زودتر وقت می گذره می خوای بشینی هی حرص و جوش بخوری؟
حق با رامین بود و سحر بی حرف از ماشین پیاده شده بود. با اینکه چیزی از درسهای آنروز متوجه نشده بود با حرفهای شبنم و ماندانا سرش گرم شده و به قول رامین وقتش زودتر گذشته بود.
مثل اکثر مواقع شبنم همراه دوست پسرش به سینما رفته بود و داشت با حرارت فیلم را نقد میکرد وسط حرفهایش ماندانا خودش را داخل کرد:دلم به اون بدبختی می سوزه که همراه تو میاد سینما که مثلا تفریح کنه حتما مثل هند جیگر خورد جیگرشو می خوری از بس چرند و پرند میگی.


شبنم با عصبانیت دستش را روی میز کوبید : اگه همه یاد می گرفتن با دقت و آگاهی به اطراف نگاه کنن آنقدر دری وری تحویل نمی گرفتن؟
دوباره ماندانا پوزخند زد:واقعا به این حرفهایی که میزنی اعتقاد داری یا ادای روشنفکرارو در میاری؟
شبنم جوابی نداد فقط لبهایش را عصبی کشید و سر تکان داد.ماندانا اما دست بردار نبود.
نه تو رو خدا جواب بده...اصلا بگو ببینم اون بدبختی که همراه تو میاد چیکاره است؟هان؟
شبنم پشت چشم نازک کرد:برای اطلاع جنابعالی باید بگم اون مثل تو و سحر نفهم نیست خودش داره کارگردانی می خونه.
ماندانا چشمهایش گشاد شد:وای!وای!خدا به داد برسه.حدس میزدم.فقط روان شادهای هنر میتونن چرندیات تو رو تحمل کنن...حتما از اوناست که موهای سر و ریشش پریشونه و لباس کهنه گداهای سر گوچه شون رو میپوشه و گیوه پاشه هان؟پیپ و چوب سیگار که رو شاخشه.
بعد رو کرد به سحر:هی شبنم چرند میگه اون پرند میگه این چرت میگه اون پرت...عجب زوج موفقی!
دوباره رو کرد به شبنم: برای اولین و آخرین بار بهت بگم اگه دنبال نقد و متعالی کردن هنر سینما هستی زه زدی چون برای کسی اهمیت نداره تو دنبال چی هستی یا چند تا مثل تو از فیلم چه انتظاری دارن اینجا همه دنبال پولن!فهمیدی؟
تو هم برو چیپس و پفکت رو کوفت کن و فیلمت رو ببین و خوش بگذرون. کم مثل جغد از سر تا ته فیلم تو تاریکی یادداشت بردارد دیوانه! حالا که چی؟ قراره خرچسونه طلایی نقد فیلم رو بتو بدن؟
سحر ناخودآگاه خنده اش گرفته بود و پقی زد زیر خنده شبنم که خیلی ناراحت شده بود وسایلش را با عصبانیت جمع کرد صدایش میلرزید:آخه شما آدمید من دارم باهاتون حرف میزنم؟فقط بدرد خنده و پر حرفی میخورید!
صدای خنده ماندانا و هیس هیس سحر بدرقه اش کرده بود.
بعد از رفتن او ماندانا رو به سحر گفت:چرا هیس هیس میکنی؟بذار بفهمه چقدر حرفاش چرت و پرته وقتی حرف نزنی فکر میکنه کم آوردی یا خیلی بارشه بدبخت اون پسره که باید چرندیاتش رو تحمل کنه.
سحر باز خنده اش گرفت:اینطورام نیست . بعضی ها خوششون میاد بحث کنن اگه یه روز بحث نکنن میمیرن.
ماندانا شانه بالا انداخت:شاید حق با تو باشه دنیا پر از دیوونه است.
بعد ناگهان پرسیده بود:تو چطور؟از شوهر و خواستگار خبری نیست؟
سحر برای چند لحظه وسوسه شده بود همه چیز را برای دوستش تعریف کند اما با بیاد آوردن اینکه ممکن است بعد از آمدن مادر و خواهر رامین همه چیز بهم بخورد حرفی نزد.
ماندانا هم اصراری نکرد اما حرفش دوباره دلشوره را بجان سحر ریخت دلش می خواست ساعتها زودتر بگذرد تا او راحت شود با خودش هزار فکر میکرد که اگر مادر رامین او را نپسندید چه باید بکند اصلا چه میشود؟شاید رامین هم تعارف میکرد.اگر مادرش با سحر مخالف بود حرفش را گوش می کرد و قید ازدواج با او را میزد.
فکرهای بد و منفی تا رسیدن بخانه دست از سرش برنداشتن.
اما وقتی بخانه رسید متوجه خونسردی مادر و سپیده شد باز اعتماد به نفسش را پیدا کرد مادرش خانه را حسابی تمیز کرده بود و میوه و شیرینی در ظرف چیده و روی میز گذاشته بود.
همه چیز از تمیزی برق میزد و سپیده هم دسته ای گل رز از باغچه خانه کنده و با سلیقه داخل گلدان گذاشته بود.به محض ورودش سپیده به حمام فرستاده بودش خودش هم آراسته و مرتب پیدا بود حمام رفته است.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
بعد از حمام هم خواهرش موهایش را خشک کرده و سشوار کشیده بود برای لباس پوشیدن هر دو مردد بودند نمی دانستند باید لباس رسمی بپوشند یا اسپرت ؟
سرانجام سپیده رو به سحر کرد:بنظر من بهترین لباست رو بپوش اولین دفعه خیلی تاثیر گذاره یه چیزی بپوش که بعدا خودتو سرزنش نکنی چرا اینو پوشیدم و چرا اونو نپوشیدم.
سحر بین کت و دامن و کت و شلوار مردد بود.باز سپیده به دادش رسید:مامان کت و دامن پوشیده منم بلوز و دامن میپوشم تو کت و شلوار بپوش که با ما فرق کنی.
سحر عصبی پرسید:مسخره نیست تو خونه کت بپوشم؟
سپیده شانه بالا انداخت:می خوای بلوز و شلوار بپوش...اصلا هر چی دوستداری بپوش!آنقدر هم عصبی نباش برای شاه نمی خوان بیان خواستگاری اونا هم مثل خودمون هستن .
سرانجام سحر بلوز طرح دار و زیبایی با شلوار پوشیده بود بعد از کمی آرایش دیگر از سر و وضعش رضایت داشت.
هر سه روی مبل نشسته بودند و پیدا بود دلشوره و اضطراب دارند اما انتظارشان زیاد طول نکشیده بود با شنیدن صدای زنگ سحر حسابی دست و پایش را گم کرده بود بنابراین سپیده در را باز کرد و مادرشان برای استقبال از مهمانان جلوی در رفت.با اشاره مادر سحر هم بسختی خودش را جلوی در رسانده بود.
مادر رامین زن قد بلند و لاغری بود با نگاهی سرد و نافذ جوان تر از آن چیزی بود که سحر فکر می کرد. به محض ورود بوی عطر گرانقیمتش راهرو کوچک خانه را پرد کرد.
ناخنهای دست و پایش بلند و لاک زده بود ونیمی از موهای مش شده اش از زیر شال زیبایش بیرون ریخته بود.
به سردی خودش را معرفی کرد و دست مادر و سحر را در دست فشرده بود بی آنکه بخودش زحمت روبوسی بدهد.
دختر ریزه و لاغری که پشت سرش وارد خانه شد قیافه دوستانه تری داشت از مادرش کوتاهتر و ریزه تر بود. صورت سحر و مادرش را بوسید و با خنده سبد گل بزرگی که در دست داشت به دست سحر داد.
بعد هر دو همانطور با مانتو و روسری روی مبل نشستند. سپیده با خوشرویی جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد.
بعد پرسید:مانتو و روسری تون رو در نمی آرید؟
مادر رامین نگاهی سرد به او انداخت : همینطوری راحت تریم.
چند لحظه سکوت شد از همان لحظه پیدا بود که فخری اصلا از سحر خوشش نیامده است اینرا از نگاههای سردی که به او میانداخت میشد فهمید سرانجام سکوت را نوشین شکست :خوب سحر جون رامین خیلی از شما تعریف کرده یه خورده از خودت بگو.
سحر نگاهی به مادرش انداخت و با صدایی که بسختی سعی میکرد نلرزد گفت:چی بگم؟اسمم سحره و سال سوم شیمی هستم.
در همین لحظه سپیده با سینی چای وارد شد وقتی سینی را جلوی فخری خانم گرفت سرانجام او سکوت را شکست:قدیما رسم بود عروس خانم برای خواستگارها چای بیاره.
بعد پوزخندی زد و نگاهی به سحر انداخت : البته باید فکرشو می کردم که دیگه هیچی مثل قدیما نیست.
حرف در دهن سحر یخ زد و باز ساکت شد . اینبار سپیده با دادش رسید:خوب نوشین خانم شما چی میخوندید؟مثل برادرتون تو رشته فنی درس خوندید یا نه؟
نوشین با آن چشمهای مشکی و درخشان نگاهی به جمع انداخت و گفت:نه! من پرستاری خوندم اما فعلا کار نمی کنم.
فخری خانم همانطور که به اطراف خانه نگاه میکرد در ادامه حرف دخترش گفته بود:ماشالا شوهرت اونقدر داره که صد نفرو نون بده چه احتیاجی به کار داری؟
و این حرف به سپیده گران آمد بی آنکه بتواند جلوی زبونش را بگیرد گفت:این حرف از شما بعیده آدم باید فعالیت اجتماعی داشته باشه تا کی زنها باید تو خونه بنشینن و وقتشون رو با کارای تکراری بکشن؟
از همان لحظه دشمنی ناگفتنی بین سپیده و فخری ریشه دوانده بود.فخری خانم سری تکان داد و پشت چشم نازک کرد:لازم نیست وقت بکشه اگر پول حسابی داشته باشه میتونه هزار جور تفریح بکنه کلاس بره و چیز یاد بگیره حتی برای انجام کارهای خونه کلفت و نوکر داشته باشه از شما هم بعیده با این سن و سال انقدر قدیمی فکر کنی.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سرانجام مادر سحر که تا آن لحظه ساکت مانده بود به حرف آمد: حالا بفرمایید دهنتون رو شیرین کنین حرف جوونها رو هم بدل نگیرید اینا کله شون داغه هنوز تجربه زندگی ندارن.
بعد ظرف شیرینی را جلو فخری خانم گرفته بود و اما فخری دستش را پس زد:ممنون میل ندارم.
اما نوشین یک شیرینی کوچک کنار بشقابش گذاشت و تشکر کرد.
سعیده خانم مادر سحر به راحتی ها نمی خواست کوتاه بیاید: براتون میوه پوست کنم؟
باز فخری خانم با آن دستهای پر انگشتر دستهایش را تکان داده بود:نه مرسی اصلا میل ندارم.
بعد نگاهی به اطراف خانه انداخت و بعد پرسید: شما با دو بچه بزرگ چطوری اینجا دوام می آورید؟ پدر آدم در میاد.منکه هر کدوم از بچه هام 10 تا کمد لباس و خرت و پرت داشتن بعد از اینکه نوشین شوهر کرد یه کم جام باز شد.
بعد نگاهی به سحر انداخت و به سردی پرسید: شما با رامین تو دانشگاه آشنا شدید؟
سحر گریه اش گرفته بود اما بسختی سعی کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
میشه گفت...
فخری خانم سری تکان داده بود اما قبل از آنکه دهن باز کند نوشین به وسط حرف پرید: گفتم چرا برادرم انقدر از شما خوشش آمده... نگو چال گونه دارین رامین از بچگی عاشق چال گونه بود. فخری خانم ظفرمندانه حرف را ادامه داد:واسه همین نازی رو می گرفت و صد تا ماچ میکرد.عاشق چال لپش بود.آنقدر بوسش می کرد که دادش در میاومد. بعد با لبخندی موزیانه رو به سحر گفت: نازی دختر خاله رامینه ماشالا پنجه آفتاب!از هر انگشتش هنر میریزه.
سپیده باز طاقت نیاورد و زبان گزنده اش را نشان داد: پس نوشین خانم معلومه علت خاطرخواهی آقا رامین چال گونه های سحر جون نبوده وگرنه خوب نازی خانم که بودن.
با این حرف فخری خانم مثل مار بخودش پیچید قند تو دل سحر آب شد.
دلش میخواست خواهرش را بوسه باران کند . هر چقدر نوشین سعی می کرد جو آن حالت سرد و غیر صمیمی در اید موفق نمی شد . مادرش همه چیز را خراب می کرد سعیده خانم برای نوشین میوه گذاشت و صمیمانه گفت:کاش با آقا تشریف می آوردین با هم آشنا میشدیم منکه خیلی دلم می خواد رامین جون رو از نزدیک ببینم یه شب شام سرافراز کنید هم آقای اشراقی و رامین جون باشن هم شوهر نوشین خانم.
فخری خانم قبل از آنکه نوشین مهلت پیدا کند گفت:راستش اشراقی از ترافیک و آلودگی هوا فراریه خونه شما هم این سر شهره من و نوشین 2 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم تازه راننده به این محل آشنا بود کوچه پس کوچه زد تا رسیدیم وگرنه اگه خودم میخواستم بیام باید دو روز تو راه میموندم من اصلا با این طرفها اشنا نیستم.
باز دل نرم و نازک سحر ترک دیگری خورد بغض گلویش را گرفته بود میدانست اگر لب باز کند بغضش میترکد اما مادرش خوددارتر از او بود با خونسردی گفت:هر کسی به هر جایی باشه عادت میکنه.
چند سال پیش سعادتی می خواست خونه رو بفروشه اما من نذاشتم من به این محله عادت کردم. همسایه ها و اهل محل رو میشناسم عاشق حیاط خونه ام اکثر فامیلها هم بهم نزدیکن اینه که مشکل دوری راه و ترافیک ما رو اذیت نمیکنه.تو این خونه هزار تا خاطره دارم.
فخری خانم پوزخند زد:خوب بله هر کس به خونه اش علاقه و انسی داره!دل کندن از جایی که آدم توش بزرگ شده و فک و فامیلاش اونجان سخته.
باز سحر نیش گزنده طعنه را در حرفهای مادر رامین احساس کرد.سپیده کلافه به ساعت نگاهی انداخت انگار منتظر بود هر چه زودتر این مهمانی اعصاب خرد کن تمام شود اما مادر رامین اگر هم نگاه سپیده را دید بروی خودش نیاورد.او برای عقب راندن آنها آمده بود و نمی خواست دست خالی برگردد.
صدایش سحر را میترساند:خوب سحر جون شما چقدر دیگه از درست مونده؟
سحر من من کرد: تقریبا یکی دو سال.
لبهایش به صحبت کردن باز نمیشد خودش هم میدانست چقدر نچسب بنظر میرسد اما برخورد مادر رامین چنان توی ذوقش زده بود که هر کار می کرد نمیتوانست بجز دو کلمه حرف بزند.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
مادر رامین نگاهی پر معنی به دخترش انداخت و گفت: پس هنوز درستون مونده!میدونی خیلی سخته آدم هم به کارای خونه برسه و هم درس بخونه. مخصوصا اینکه رامین خیلی حساسه نمیدونم فهمیدی یا نه؟ولی رامین از اون تیپ مرداست که دلش میخواد همه چی سر جاش باشه.
مارد سحر به میان حرف آمده بود:حالا رامین جون جایی مشغول هستن؟
فخری خانم با پز و افتخار جواب داد: رامین هنوز چند ترم داره که این ترم تموم میکنه.اما کارش از همین حالا حاضر و آماده است قراره توی شرکت معتبر کار کنه. به چند سال که تجربه اش زیاد شد خودش شرکت بزنه.
سعیده خانم با لبخند نگاهی به سحر کرد : سربازی چطور؟
اینبار نوشین جواب داد:از سربازی معاف شده آخه کف پاش صافه.
فخری خانم چشم غره ی به دخترش رفت و گفت: البته ما پول دادیم و سربازیشو خریدیم وگرنه پسرم هیچ عیب و ایرادی نداره.
سحر با خودش فکر کرد به دختر خودشم رحم نمیکنه.صدای فخری خانم گوشش را پر کرد : آقای سعادتی مشغول چه کاری هستن؟
مادر با افتخار جواب داد:ایشون بازنشسته یکی از وزارت خونه هاست.بعد از بازنشستگی هم بعنوان حسابدار توی یک شرکت کار میکنه.
باز صدای پر استهزای فخری خانم دل سحر را چنگ زده بود:خوب بله دیگه!خرج گرونه و خیلی ها با سیلی صورتشان را سرخ نگه میدارن خیلی ها مجبورن بعد از بازنشستگی هم کار کنن وضع خراب شده.
بعد نگاهی پر معنی به جمع انداخته بود : اشراقی هم خودش رو بازنشسته کرده میگه حوصله ندارم با موکلهام سر و کله بزنم آخه ایشون وکیل پایه یک دادگستری هستن همین حالاش هم دست از سرش بر نمیدارن ولی دیگه کار نمی کنه میگه می خوام بخورم و بخوابم و خوش بگذرونم.
بعد با خودنمایی نگاهی به ساعت پر زرق وبرقش انداخت و گفت:خوب دیگه خیلی از آشنایی تون خوشحال شدم ..اگه میشه یه آژانس خبر کنین.
سعیده خانم صمیمانه تعارفش کرده بود:شما که هیچی میل نکردید چایی تون هم که سرد شد میخواید براتون عوضش کنم.
فخری خانم بی حوصله چند بار دستش را به علامت منفی تکان داد:نه نه! خیلی ممنون من یه اخلاق بدی دارم یه خورده وسواسی ام.
با این حرف سحر سوزش اشک را در چشمانش احساس کرد.
نوشین که متوجه ناراحتی دخترها شد آهسته گفت:حتی خونه ما هم چیزی نمی خورن البته برای لاغری خوبه ولی به آدم برمی خوره.
قبل از آنکه فخری خانم حرفی بزند نوشین از جا برخاسته بود: خوب سحر جون خیلی خوشحال شدم دیدمت سپیده خانم خانم سعادتی ببخشید زحمت دادیم.
مادرش بزحمت گفت:هنوز آژانس زنگ نزدن.
نوشین اما انگار حس کرده بود که مادرش همه چیز را خراب کرده است.آهسته گفت:بیایید سر خیابون دربست می گیریم.
بعد بزور مادرش را کشیده بود اما در آخرین لحظه فخری خانم با نگاهی سرد و پر کینه به سحر رو کرد:من و شما باید یه صحبتی با هم بکنیم ایندفعه که خوب نشد با هم حرف بزنیم... بهت زنگ میزنم.
وقتی بالاخره در را پشت سرشان بستند سحر به گریه افتاد و سپیده دادش در آمد:عجب مادر گنده دماغ و پر افاده ای داشت.منکه اگه جای تو بودم 100 سال عروس همچین سلیطه ای نمیشدم.
انگار آمده بود جنگ!همش تیکه انداخت و متلک بارمون کرد! حالا که آشنا نبود انقدر کلفت گفت وای به حال اینکه فامیل بشیم.همش پز داد و دستهای پر انگشترش رو تکون داد.بدبخت دخترش!
هر چی می خواست ماست مالی کنه نمی شد انگار زورشون کرده بودن.
بعد نگاهی به سحر که همچنان گریه می کرد انداخت:امشب اگر رامین زنگ زد باید بهش بگی مادرش چقدر تیکه و طعنه بارمون کرد بعدش هم من اگه جای تو بودم عطای رامین رو به لقای خانواده اش می بخشیدم تو بااین آدما یه روز هم نمی تونی سر کنی!همش می خواد سرکوفتت بزنه و خون به جیگرت کنه ... اه حالم بهم خورد آدم به این کوته فکری نوبره.
سعیده خانم که متوجه حال بد سحر شده بود برای ختم غائله به سپیده گفت:بس کن دیگه مادر!این بیچاره خودش به اندازه کافی داره حرص و جوش می خوره تو دیگه نمک به زخمش نپاش.
اینام اینطوری بودن دیگه بعضی ها تازه به دوران رسیدن دست خودشون نیست تا دهن باز می کنن می خوان پز بدن.
سپیده بی توجه به سحر گفت:اما بنظر من این حرفها نبود این خانم از اینکه پسرش از سحر خوشش اومده کفری بود. اینا برای ازدواج بچشون هم هزار جور نقشه دارن می خوان عروسشون از خانواده فلان دوله باشه و جهیزیه اش باغ و ویلا باشه تا خوب بتونن پیش بقیه پز بدن ندیدی چطوری پز دامادشو میداد؟
حالا اومده بود که یه جوری سحر رو از میدون بدر کنه فکر کنم موفق هم شد چون هیشکی حاضر نمیشه اینهمه توهین و سرکوفت رو تحمل کنه... تازه خوبه آقا پسر خودش خاطر خواه شده اگر نه که چشم سحر رو در می اورد.
سحر هق هق کرد:همین خیالم داره ندیدی گفت باید با هم تنها صحبت کنیم؟ میخواد بی رودربایستی عذرو رو بخواد به جهنم! قحطی شوهر که نیامده اگه رامین زنگ زد بگین من خوابم.
بعد به اتاقش رفت و در را محکم بست.سعیده خانم به سپیده نگاهی انداخت:خوشم آمد!سحر اهل دعوا و مرافعه نیست اگه پسره زنگ زد یه جوری جوابش کن.
سحر با اینکه قصد داشت واقعا بخوابد اما با فکر کردن دوباره به حرفهای فخری خانم و سر درد شدیدش نمی توانست بخوابد آنقدر از این دنده به آن دنده غلطید که پدرش در آمد. صدای پچ پچ پدر ومادرش و جمله های پیر کینه سپیده که گاهی صدای سکوت را می شکست به سحر فهماند که آنها دارند جریان را برای پدرش تعریف میکنند.
دلش نمی خواست نظر پدرش نسبت به رامین مکدر شود اما حال و حوصله بلند شدن هم نداشت بعد با خود فکر کرد بدرک من که صد سال سیاه زن رامین بشو نیستم بذار بابا ازش متنفر بشه.
بعد از مدتی که صدای پچ پچ قطع شده بود صدای تلفن بلند شد.سحر با اینکه قسم خورده بود کاری به کار رامین نداشته باشد گوش تیز کرد.صدای خواهرش از عصبانیت مرتعش بود: نخیر خوابیده...بله سردرد داشت...مگه مادرتون تعریف نکردن؟...خوب حتما ازشون بپرسین احتمالا علت سردرد سحر رو براتون میگن... نخیر گفتم که!خوابیده... بهتره از خودشون بپرسید... خواهش میکنم.خداحافظ.
سحر دلش می خواست از سپیده بپرسد رامین چه گفته اما ترجیح داد بود آتش عصبانیت سپیده را باز از زیر خاکستر بیرون نکشد.تا صبح بخودش پیچیده و جوابهایی را که بعدا یادش افتاده بود به مادر رامین میداد.صبح با چشمهای پف کرده و خونین بی آنکه صبحانه بخورد مشغول درس خواندن شده بود تا بلکه کمی حواسش پرت شود آنروز مهمانی داشتند و همین باعث شد سحر کمتر حرص و جوش بخورد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
رامین تا شب چندین بار زنگ زده بود اما هر بار سپیده دست به سرش کرده بود.البته سحر هم علاقه ای به صحبت با رامین نداشت آنقدر از مادرش دلگیر و ناراحت بود که دلش نمی خواست با صحبت مجدد در این مورد داغ دلش تازه شود.
با این حال میدانست رامین پسری نیست که به آن سادگی از میدان بدر رود و آنقدر اصرار می کند تا آخر با او صحبت کند.اما سحر به فرصت نیاز داشت دلش می خواست یکی دو روزی از جریان بگذرد تا بلکه آتش خشمش کمی فرو کش کند.
صبح شنبه که به دانشگاه میرفت تازه حالش جا آمده بود و از ناراحتی اش کم شده بود اما با دیدن رامین که جلوی دانشگاه منتظرش بود باز تحقیر و توهین مادرش را بیاد آورد و فوران خشم باعث شد دست و پایش بلرزد و صورتش سرخ شود.
اما رامین بی توجه به عصبانیت سحر جلو رفت: هیچی نگو همه چیز رو برام تعریف کرده فقط بیا سوار شو.
سحر با صدایی لرزان جواب داد: دست از سرم بردار رامین من اصلا حوصله در افتادن با مادر تو را ندارم خودم بقدر کافی دردسر دارم ولم کن!
اما رامین در همان حال ادامه داد: گفتم بیا سوار شو کارت دارم.
سحر هم دستش را کشیده بود: منم گفتم که... باهات کاری ندارم بی خیال من باش!
اما رامین دست بردارنبود آنقدر اصرار کرده بود تا عاقبت سحر سوار ماشین شده بود چند لحظه ای هیچکدام حرفی نزده بودند رامین آنقدر در سکوت رانندگی کرد تا به هر دویشان فرصتی برای آرام شدن داده باشد بعد کناری نگه داشت و رو به سحر کرد: من جدا ازت معذرت میخوام سحر نمیدونم مامانم چرا اینطوری رفتاره کرده اما می خوام همه چی رو فراموش کنی.
سحر با بغض جواب داد:چی رو فراموش کنم؟مامانت آنقدر طعنه زد و تیکه انداخت که تا آخر عمر یادم نمیره بعید میدونم مادر و خواهرم نیش زبون مادر تو رو از یاد ببرن انگار آمده بود ما رو بکوبه و بره.
رامین دهن باز کرد اما سحر دستش را بالا آورد:خواهش می کنم هیچی نگو!من هیچوقت در مورد زندگی و خانواده ام بتو دروغ نگفتم هیچ اصراری هم برای ازدواج با تو نداشتم نمیدونم مادرت چه فکری در موردم کرده که اونطوری بهم حمله کرده! از کوچیکی خونه و پایین بودن محله شغل بابام یگر تا شخصیت من و خانواده ام!به همه چی گیر داد و توهین کرد.
بعد بغضش شکست و با هق هق ادامه داد:حتی چایش رو نخورد هر چی مامانم بهش میوه و شیرینی تعارف کرد لب به هیچی نزد آخرم گفت وسواس دارم...! یعنی ما و ظرف و ظروفمون کثیفیم!
رامین بی آنکه کلمه ای بگوید بطرف سحر خم شد در صدایش چیزی بود که سحر را ارام می کرد.
الهی قربونت برم گریه نکن... حق با توست ...نوشین برام یه چیزایی گفت اما من تا آخرش و خوندم خودم میام از مادرت اینا هم عذرخواهی می کنم حالا دیگه گریه نکن. واقعا نمیدونم باید چی بگم. هیچوقت فکرشو هم نمی کردم مامانم با یکی اینطوری برخورد کنه.
سحر سرش را به عقب کشید و با دست چشمهایش را پاک کرد: شاید فکر می کنه من می خوام تو رو وادار به ازدواج کنم شاید می خواد موقعیت منو به رخم بکشه تا پامو قد گلیم خودم دراز کنم چه میدونم شایدم دلش می خواد تو با نازی جونش عروسی کنی.
ابروهای رامین با حریت رفت بالا:
نازی؟
سحر شکلکی در آورد: آره دیگه همون که صد تا ماچش می کردی و عاشق چال لپش بودی... دختر خاله ات!
رامین قهقهه زد: من عاشق نازی بودم؟دیوونه شدی؟
سحر سر تکان داد:چه میدونم!مامانت میگفت.
رامین عصبی با دست رو فرمان زد:عجب!مامانم عجب نمایشی براتون راه انداخته.
بعد انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد: تقصیر خود خرم شد.
بعد به سحر خیره شد و گفت: نازی 10 سال از من بزرگتره الان صد ساله ازدواج کرده بچه بزرگش هم سن و ساله منه اینها رو بهت نگفت؟
سحر سر تکان داد:نمیدونم دیگه چی گفت و چی نگفت. ولی تا حالا هیچکس انقدر منو تحقیر نکرده بود.
چقدر خونه تون کوچیکه چطوری این تو زندگی میکنین محله تون اون سر شهره ما خوب این طرفهارو بلد نیستیم!
همش ترافیکه هوا آلوده است.باباتون با سیلی صورتش رو سرخ نگه میداره.خرج بالاست که مجبوره کار کنه من وسواس دارم چیزی نمیخورم.
سحر همانطور میگفت و بی اختیار اشک می ریخت رامین خجالت زده و عصبی بخود می پیچید.
فقط دست سحر را بالا آورد و شرمگین گفت : من ازت معذرت می خوام عزیزم.می خوام بدونی هیچی برام فرقی نکرده تازه بیشتر از قبل می خوامت همونطوری که بهت گفتم من تصمیم خودم رو گرفتم در مورد تو هم همه چیز رو میدونستم و برام مهم نیست مامانم چه نظری داره همه چیزو فراموش کن.
سحر بغض آلود گفت: میشه؟
آره میشه بخاطر من!
سحر عصبی دستش را کشید:مادرتو چیکار کنم؟می خوای تا آخر عمرم سرکوفت بشنوم؟
رامین ماشین را روشن کرد:به این چیزا فکر نکن همه چیز همونطوری میشه که تو می خوای مطمئن باش من با مامانم صحبت میکنم وقتی ببینه من واقعا خودم تو رو می خوام و تو پسرش رو اغفال نکردی دیگه حرفی نمیزنه.
سحر چیزی نگفت اما مطمئن بود اگر با رامین ازدواج کند فخری خانم نخواهد گذاشت آب خوش از گلویش پایین برود.
مدتي بعد زندگي سحر به روال سابق برگشت سپيده و مادرش راجع به رامين و مادرش حرفي نمي زدند و رامين هم اسمي از مادر و خواهرش نميآورد .
تقريبا هر روز همديگر را ميديدند و ساعتي با هم مي گذراندند.اگر سحر قبل از ديدن مادر رامين اشتياق آنچناني ازدواج با رامين نداشت برخورد بد مادر رامين باعث شده بود اين ازدواج برايش يك پيروزي بزرگ در مقابل مادرشوهر به حساب بيايد !
حالا مشتاقانه منتظر روزي بود كه با رامين در زير يك سقف زندگي كند برخورد خوب و عاشقانه رامين هم يكي از دلايلي بود كه سحر را علاقمند به اين ازدواج مي كرد . از حرفها و حركات رامين لذت ميبرد و از هداياي گرانقيمتي كه گاه و بي گاه مي گرفت حسابي غافلگير ميشد .
گاهي با خودش فكر مي كرد دختر خوشبختي است با آن شرايط عادي وحتي متوسط پسري عاشقش شده بود كه براي او مثل جايزه بود خوش قيافه تحصيل كرده خوش اخلاق جذاب و پولدار!
ميدانست نصف دوستانش آرزوي موقعيت اورا دارند حتي شبنم با ان همه ادعاهاي روشنفكري و اداهاي ((زن و مرد مساويند))
با پايان يافتن سال تحصيلي كم كم داشت خاطره برخورد با مادر رامين را فراموش ميكرد كه تلفن فخري خانم همه چيز را تازه كرد آن روز قبل از ظهر خانه بود امتحانش را خوب داده بود و خوشحال بود .
مقنعه اش راسرش بيرون كشيد تا نفسي تازه كند كه تلفن زنگ زد سحر به خيال اينكه رامين است گوشي را به سرعت برداشت و با خوشحالي گفت :
سلام خيلي خوب بود.
اما به جاي صداي رامين صداي سرد مادرش را شنيد :
سحر جون خودتي؟
سحر به سرعت صاحب صدا را شناخت و ناگهان مثل روزهايي كه هواي ابري و باراني بود دلش گرفت .
تمام خوشحالي ناشي از موفقيت در امتحانش دودشد و به هوا رفت و بالاجبار جواب داد:
بله خودمم. بفرماييد
من فخري ام مادر رامين شناختي؟
سحر به سردي پاسخ داد:
بله سلام
صداي فخري خانم رنگي از تعجب گرفت فكر نمي كرد سحر به سردي تحويلش بگيرد :
خوب عزيزم خوبي؟ خانواده خوبن؟
سحر با طعنه اي پنهان جواب داد:
به مرحمت شما همه خوبن.
ببين سحر جون نمي خواهم خيلي مزاحمت بشم براي همين ميرم سر اصل مطلب اون روز كه امدم خونتون گفتم كه مي خواهم تنهايي باهات صحبت كنم
سحر مثل يخ سرد شد:
بفرماييد گوش مي كنم.
فخري خانم چند لحظه ساكت شد بعد انگار يادش افتاد بايد حرف بزند.
نه عزيزم مفصل تر ازايناست كه بخواهم از پشت تلفن بگم بايد ببينمت امروز بعداظهر وقت داري؟
سحر به سرعت در ذهنش شروع به كاويدن كرد رامين بعداظهر يك امتحان داشت و احتمالا مادرش مي خواست از فرصت استفاده كند وبدون اطلاع رامين سحر را ببيند آهسته گفت:
چه ساعتي؟
همان طور كه فكر مي كرد مادر رامين درست ساعت امتحان رامين را به عنوان جواب تحويلش داد اما بعد اضافه كرد:
اين ساعت رامين امتحان داره دلم مي خواهد بي اونكه كسي مزاحم بشه با هم صحبت كنيم تو كاري نداري؟
در يك لحظه سحر وسوسه شد بهانه اي بگيرد و از شر اين ملاقات اجباري خلاص شود اما ميدانست اگر اين كار را بكند
تا چند هفته فكر اينكه مادر رامين باز چه خوابي برايش ديده راحتش نمي گذارد اطمينان داشت به اين راحتي ها نميتواند از دست فخري خانم فرار كند مگر چند بار ميتوانست بهانه بياورد ؟
همان بهتر هر چه زودتر قال قضيه را بكند با چنين نتيجه گيري كه در عرض چند ثانيه بهش رسيد جواب داد:
نه بيكارم كجا بيام؟
مادر رامين چند لحظه فكر كرد بعد گفت:
يه كافي شاپ تو مركز خريد نزديك ميدون ونك هست كه جاي دنجيه اسمش...
سحر به سردي جواب داد:
ميدونم كجاست.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برای پسرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA