انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

برای پسرم


مرد

 
فخري خانم با طعنه گفت:
سختت نيست اين همه راه رو بياي؟ ميخواي يه جاي نزديك خونه خودتون قرار بذاريم.
سحر ديگر مثل دفعه قبل از طعنه هاي سرد و گزنده فخري عقب نرفت با لحن جدي گفت:
شما دلتون براي من نسوزه من عادت دارم اين طرف اون طرف برم راضي نيستم شما تو ترافيك و هواي آلوده بياييد اين طرفها كه تازه خوبم بلد نيستيد شايد گم كنيد
مادر رامين حتي اگر متوجه طعنه سحر شد به روي خودش نياورد :
باشه عزيزم پس من ساعت 5 منتظرم به خونوادت سلام برسون
سحر با خداحافظي سرسري گوشي را سرجايش گذاشت و همانطور مقنعه به دست روي صندلي افتاد ديگر حوصله نداشت براي مادرش از امتحانش تعريف كند با خستگي به اتاقش رفت و همان طور با مانتو روي تخت دراز كشيد .
دوباره تمام حرفهاي فخري خانم را به ياد اورد و از حرص دندان روي هم ساييد. بعد با خودش فكر كرد :يعني حرفي مونده كه بزنه؟يعني بايد به رامين مي گفت يانه ؟مادرش كه حرفي نزده بود اما از ساعتي كه قرار گذاشته بود ميشد نتيجه گرفت دلش نمي خواهد رامين باخبر شود كه آن دو باهم قرار دارند با زرنگي اين مسئله را گفته بود كه به طور ضمني به سحر بفهماند دلش نمي خواهد رامين از اين قرار با خبر شود .
سحر با بي ميلي به ساعتش نگاه كرد هنوز چند ساعت وقت داشت با خودش تصميم گرفت اين بار نه حرص و جوش بخورد نه ساكت بماند اگر توهيني ميشنيد جواب ميداد تا مثل دفعه قبل تا چند شب به خودش نپيچد و خودش را براي ساكت ماندش سرزنش نكند انقدر در فكر بود كه وقتي مادرش وارد اتاق شد متوجه نشد:
سحر؟چرا با روپوش خوابيدي؟امتحانت رو خراب كردي؟
سحر سرش را به سمت مادرش چرخاند مادرش قد متوسط و هيكل تقريبا چاقي داشت موهايش را هميشه با دو سنجاق پشت سرش گوجه مي كرد و همين باعث ميشد گردي صورتش بيشتر به چشم بيايدچشم هاي درشت و ابروهاي نازكي داشت كه وقت عصبانيت مثل يك خط مستقيم صاف و مستقيم ميشد آهسته جواب داد:
اتفاقا امتحانم را خيلي خوب دادم..
سعيده خانم چند قدم جلوتر آمد:
پس چته ؟چرا امدي تو اتاقك قنبرك زدي؟
سحر نيم خيز شد و روپوشش را درآورد و مثل توپي مچاله اش كرد و روي صندلي پرت كرد:
هيچي !مادر فولاد زره بهم زنگ زد و حالم را گرفت
سعيده روي تخت خالي سپيده نشست :
مادر رامين؟ چكارت داشت باز چزوندت؟
سحر به سقف خيره شد:
نميدونم چكارم داره ولي ساعت 5 باهاش قرار گذاشتم
بيخود كم اون دفعه حرصت داد باز چكارت داره؟مي خواستي بگي هر كاري داري بياد همين جا بگه چه معني داره؟
ول كن مامان!اگر نرم فكر ميكنه ازش ميترسم اين بار با اون دفعه فرق مي كنه با توپ پر جلو ميرم پسرش گير داده به من و دست از سرم بر نميداره .
من هيچ نقطه ضعفي ندارم نه خيلي كشته مرده رامينم نه عيب و ايرادي دارم كه امتياز بدم اتفاقا مي خواهم حسابي دست بالا بگيرم پسرش اگه بخواهد با من ازدواج كنه بايد حسابي سر كيسه را شل كنه !
چنون پدري ازش دربيارم كه بفهم همچين پولي هم ندارن كه آنقدر بهش مينازن فقط صبر كن و ببين
سعيده خانم سري تكان داد و گفت :
منكه موندم معطل تو سرت چي مي گذره اما خيلي مواظب باش اين زن از اون ماراي هفت سره بعدا پوستت رو مي كنه البته اگر پسرش بتونه راضيش كنه.


سحر زمزمه كرد:
حالا ببين!
صداي سپيده ميامد كه با مادرشان حرف ميزد سحر نمي فهميد چه مي گويند اصلا كنجكاو نبود كه بداند فكرش بي اندازه مشغول بود اما سپيده نگذاشت به افكارش سروساماني بدهد :
سحر مامان راست ميگه با مادر رامين قرار گذاشتي ؟
سحر برگشت و اين بار خواهرش را برانداز كرد سپيده قد بلند و كشيده بود مثل پدرشان خطوط اصلي صورتشان خيلي شبيه به هم بود چشمهاي سپيده هم زيباترين عضو صورتش بود صورتش كمي لاغر تر و كشيده تر از سحر بود و از چال گونه خبري نبود اما بيني اش زيبا و صاف و باريك بود .
موهايش كمي مواج بود و رنگ روشن تر از موهاي سحر ميزد سحر بي حوصله نگاهش را برگرفت:
آره راست ميگه.
سپيده روي تخت نشست:
چرا باهاش قرار گذاشتي؟كم اون دفعه حالت را گرفت؟گفتني ها رو گفت.
ديگه چكارت دارد؟
سحر سر تكان داد:
نميدونم اگر نرم فكر ميكنه جا زدم اين بار نمي خوام بهش امتياز بدم بيشتر براي اين باهاش قرار گذاشتم كه تلافي دفعه پيش را بكنم .اين دفعه هر چي بگه جواب ميشنوه منم بلدم طعنه بزنم و كلفت بگم
سپيده دست خواهرش را گرفت:
بايد كلي حرص بخوري تا حرص كسي را دربياري اما اگه منم جاي تو بودم همين كارو ميكردم به قول تو از دفعه پيش بدهكاري بايد تلافي كني .
ساعت چهار وقتي سحر از خانه بيرون مي رفت اما اضطراب نداشت توپش پر بود جاي پايش حسابي محكم شده بود و ديگر نمي ترسيد مانتو شيك و مرتبي به تن داشت كه با شال رنگي زيبايش هم خواني داشت ناخن هاي بلندش را با كمك سپيده دست كرده و لاك زده بود .
اين بار بايد همه چيز برابر باشد دلش نمي خواست مادر رامين فكر كند فقط خودش بلد است شيك و آراسته باشد .
وقتي به كافي شاپ مورد نظر رسيد فخري خانم هنوز نيامده بود البته هنوز تا ساعت 5 كمي وقت باقي بود براي خودش قهوه تلخ سفارش داد تا به افكارش كمي نظم دهد دلش نمي خواست مثل دفعه پيش ساده و بي سر زبون به نظر برسد مي خواست اين بار از حضور ذهنش استفاده كند و جواب بدهد .اين بار نوبت او بود كه امتياز بگيرد .
آنقدر با خودش قول و قرار گذاشت كه تا وقتي مادر رامين صدايش زد متوجه حضورش نشد اما باز دستپاچه نشد روي صندلي نيم خيز شد و سلام كرد .
فخري خانم با ظاهري آراسته و تيپ اسپرت نگاهي به سحر انداخت و پشت صندلي مقابل او نشست .
چه وقت شناس!
سحر به ساعت مچي اش نگاه كرد و به سردي جواب داد:
شما هم همينطور.
فخري خانم با نگاهي پر تحقير سر تا پاي سحر را برانداز كرد و پوزخند زد:
چقدر تغيير كردي...عجيبه كه آدم تو اين مدت كوتاه انقدر تغيير كند
سحر بي توجه به كنايه اي كه شنيده بود به چشمان آرايش كرده مادر رامين زل زد:
خانم اشراقي من اين بار وقت شنيدن تيكه و طعنه ندارم لطفا بريد سر اصل مطلب
مادر رامين آشكارا جا خورد و سحر در دل يك امتياز به نام خودش نوشت
چند لحظه بعد صداي فخري خانم بلند شد:
خوب اگه دلت ميخواهد بي مقدمه بشنوي بهت ميگم من اصلا با ازدواج تو و پسرم موافق نيستم.
بعد ساكت شد تا عكس العمل سحر را ببيند اما سحر بي تفاوت منتظر ادامه حرف او بود
فخري كه اصلا انتظار چنين برخوردي را نداشت لحظه اي ساكت ماند و سحر امتياز دوم را هم به خودش داد بعد شنيد:
چرا چيزي نمي گي؟
سحر جابه جا شد:
منتظرم همه حرفاتون را بزنيد بعد جواب بدم
فخري خانم پوزخند زد:
همه حرفم همينه من مخالفم!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر با خونسردي نگاهش كرد :
به پسرتون هم گفتيد؟
هزار بار!
ولي انگار با هم اختلاف نظر داريد بر عكس اون چيزي كه فكر مي كنيد اين پسر شماست كه دست از سر بنده بر نميداره و گرنه همون دفعه پيش كه امديد خونه ما من خواستم ارتباطم را با رامين قطع كنم خيلي هم سعي كردم اما اون اصرار داره انقدر پافشاري كرد تا باز با من صحبت كنه ...
الانم خودش اصرار داره با هم ازدواج كنيم البته منم بهش علاقه دارم ولي نه اونقدري كه نتونم فراموشش كنم اين حرفها رو بارها به خودش زدم و ازش خواستم به ازدواجي كه پدر و مادرش بهش راضي نيستند اصرار نكنه اما حرفش اينه كه همه چي رو درست ميكنه !
مادر رامين سرد و سنگي به چشمان سحر زل زد صدايش كمي لرزيد:
چي رو درست ميكنه؟ شما با هم فرق داريد از زمين تا آسمون .. قبول نداري؟
اين بار سحر پوزخند زد :صد درصد !مخصوصا خانواده هامون با هم خيلي فرق دارند برخورد پدر و مادر من با اين قضيه جور ديگه اي است
فخري خانم با غرور لبش را جمع كرد :
خوب مسلمه كه اونا بايد راضي باشند تو اين موقعيت داماد به اين خوبي كيمياست اما..
سحر فوري حرف فخري خانم را قطع كرد:
اجازه بديد ... سوتفاهم نشه!من هم چيزي كم ندارم كه برام شوهر قحطي باشه هم تحصيل كرده ام هم تو يه خانواده منسجم و با فرهنگ بزرگ شدم از نظر قيافه و هيكلم چيزي كم ندارم .
البته اين موارد سليقه ايست بنابراين براي من سعي نكنيد براي من نقطه ضعف ايجاد كنيد قبلا گفتم كسي كه براي اين ازدواج اصرار داره پسر شماست نه من !
فخري خانم سرخ از عصبانيت به سحر زل زد:
بله گفتيد منم شنيدم!اصلا تو خوب تو عالي ولي به هم نمي خوريد و همين بعدا ايجاد مشكل ميكنه .مگه رامين ميتونه اختلاف فرهنگي خانواده ها رو كم كنه؟
مگه ميتونه اين همه فاصله رو نديد بگيره شما خودت نبايد راضي بشي اصلا پسر من احمق نفهم تو كه دختر عاقلي هستي .
سحر باز دستش را بالا اورد :
نه ! نشد! ببينيد من بچه نيستم كه گولم بزنيد .. تو عاقل!تو خوب تو خانم!
نشد... اگه رامين اين ارتباط رو قطع كنه به خدا قسم مي خورم كه اصلا تماسي باهاش نداشته باشم اما اگه اون به اين ارتباط ادامه بده من قطعش نمي كنم .
فخري خانم ميان حرف سحر پريد:
چرا؟ تو كه ميگي اصرار نداري با رامين ازدواج كني! اين اصرار نيست؟!
سحر فنجان قهوه اش را برداشت:
من گفتم اصرار ندارم اما نگفتم به رامين علاقه ندارم گفتم؟ اگه رامين ازم بخواهد ديگه باهاش ارتباطي نداشته باشم و نخواهد باهام ازدواج كنه اصراري ندارم اما مشكل شما من نيستم خانوم اشراقي ... پسرتونه!
يعني تو حاضري با كسي ازدواج كني كه خانواده اش علاقه اي بهت ندارن؟
مي خواي به زور وارد خانواده اي بشي كه با تو مخالفن؟
سحر سر بلند كرد:
من به زور هيچ كاري نمي كنم من نمي تونم بيام خواستگاري هيچ وقتم رامين را تو منگنه نگذاشتم حتي از وقتي شما رو ديدم صد بار بهش گفتم دست از سر من برداره اگه باور نمي كنيد از خودش بپرسيد
فخري خانم به وضوح گريه اش گرفته بود :
بله ميدونم كه خودش ديوونه شده ومي خواهد با دست خودش گورش را بكنه
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر با بي تفاوتي پرسيد:
چرا اينطوري فكر مي كنيد؟مگه من يا خانواده ام از نظر شما چه بدي داريم كه باعث بدبختي پسرتون بشيم؟
مادر رامين با دستمال ماهرانه زير پلك هايش را پاك كرد:
تو كه تصميمت را گرفتي ديگه اين حرفها چه فايده داره؟
سحر باز خونسرد ماند:
خوب شما يه دليل منطقي و قانع كننده بيار تا من قانع بشم .حتي اگر با رامين صحبت كنيد با روحيه اي كه ازش سراغ دارم مي دونم تسليم حرف حق ميشه
يه دليل منطقي برايش بياريد و بگوييد چرا معتقديد با ازدواج با من بدبخت ميشه
چرا مخالفيد؟ قانعش كنيد اگه دليلتون منطقي باشه حتما حرفتون را گوش ميده..
فخري خانم ديگر طاقت نياورد از جا بلند شد و كيفش را برداشت:
همين كه تو انقدر پررو و سرتقي يه دليل خوبه!
سحر باز ساكت ماند:
چرا؟ چون اين بار جوابتون رو مثل خودتون دادم؟ دفعه پيش كه هيچي نگفتم بهتر بودم اون موقع چرا مخالف بوديد؟
فخري خانم بي آنكه جواب بدهد پشتش را به سحر كرد و بي انكه چيزي بخورد يا حتي خداحافظي كند به طرف در خروجي رفت سحر اما با ارامش پشت ميز نشسته بود و از پيروزي قاطعانش لذت ميبرد حتي ناپرهيزي كرد و يك تكه بزرگ كيك شكلاتي براي خودش سفارش داد به حرفهاي رد وبدل شده كه فكر ميكرد حساب امتيازات از دستش در رفت خنده اش گرفت چقدر روحيه اش عالي شده بود تحقير و توهين دفعه پيش را جبران كرده بود هيچ كلي هم امتياز گرفته بود و دلش خنك شده بود .
وقتي ياد قيافه سرخ از عصبانيت فخري خانم افتاد بلند خنديد بعد دستپاچه به اطراف نگاه كرد تا ببيند كسي متوجه اش است يا نه وقتي به خانه رسيد مادرش و سپيده با نگراني منتظرش بودند و وقتي به اتاق رفت تا لباس عوض كند فوري پشت سرش وارد اتاق شدند و در را بستند صداي سپيده اول بلند شد:
چي شد؟
سحر بي اختيار خنديد:
چيزي نشد ولي دلم خنك شد.
بعد روي تخت نشست و با آب و تاب كلمه به كلمه حرفهايي كه شنيده و زده بود تعريف كرد وقتي حرفهايش تمام شد چند لحظه سكوت اتاق را فرا گرفت بعد مادرش پرسيد:
تو واقعا ميخواي با اين پسره ازدواج كني؟
خوب اگه بياد خواستگاري جواب رد نميدم
سپيده لب هايش را با نفرت جمع كرد :
ميدوني اگه زن رامين بشي مادرش نمي ذاره آب خوش از گلوت پايين بره ؟اگه رامين تنها بياد خواستگاري چي؟
بجاي سحر مادرش جواب داد :
بابات صد سال سياه قبول نمي كنه...
باز سپيده به حرف آمد:
اگه پدر و مادرش بعد از ازدواج همين طوري اذيت كنن و كم كم تورو از چشم رامين بندازن چي؟ اونوقت مي خواي طلاق بگيري ميدوني چقدر بدبخت ميشي.
سحر بي حوصله و عصبي جواب داد:
باز افتادي رو دنده اگر و مگر؟ اگه من با رامين ازدواج كنم با پدر و مادرش زندگي نمي كنم خونه جدا و مستقل مي گيرم اونوقت ميخوان چكار كنن ؟مگه رامين چقدر مي خواهد مادرش را ببينه؟ اگه از صبح تا بعدازظهر سركار باشه خسته و كوفته مياد خونه مگه اخر هفته ها بريم ديدن خانواده اش اونم خودم همراهش ميرم بعدش هم آنقدر سرگرمي هست كه هوس ديدن مادرش رو نكنه چون انگار خودش هم دلخوشي از دست مادرش نداره
سپيده زير لب گفت:
حقم داره.. ولي ..
سعيده خانم نگذاشت دخترش حرفي بزند رو به سحر گفت:
اما بايد با ننه و باباش بياد خواستگاري من بابات را مي شناسم اگه رو دنده لج بيفته نعش تو رو هم رو كول اين پسره نمي ذاره گفته باشم ها!
سحر لبخندي زد.
اگه بياد خواستگاري با مامانش اينا مياد مطمئن باش!
آن شب وقتي رامين زنگ زد سحر با خوش خلقي جوابش را داد نمي خواست از جريان آن روز حرفي بزند اما رامين خودش سر حرف را باز كرد:
حالا ديگه چشم منو دور ميبيني با مامانم ميري ددر؟
سحر خنديد:
كي بهت گفت؟
كلاغه
عجيبه اخه كلاغه ازم قول گرفت حرفي به تو نزنم حالا خودش زودتر چغلي كرده
رامين خنديد:
اخه همه پراي كلاغه رو كنده بودي و گرنه شايد حرفي نمي زد هنوز موندم چي بهش گفتي كه انقدر كفري و عصبانيه ؟ هنوز كه هنوزه داره مثل اسفند بالا و پايين ميپره
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
صداي سحر جدي شد:
مگه ازش نپرسيدي؟
چرا ولي آنقدر عصبانيه كه فقط بد و بيراه ميگه منم بي خيال شدم گفتم از تو مي پرسم حالا چي بهش گفتي كه انقدر ناراحته؟
هيچي!مامانت گفت با ازدواج ما مخالفه منم گفتم از تو بخواد دست از سر من برداري گفتم اگه رامين با من قطع رابطه كنه محاله اصراري به ادامه اين ارتباط داشته باشم اگر نه من براي قطع رابطه پيش قدم نميشم
رامين پرسيد:
ازت نپرسيد چرا؟
سحر با صدايي لرزان گفت:
چرا پرسيد..
خوب؟..
خوب به جمالت!به مامانت گفتم من به رامين علاقه دارم اما به ازدواج اصراري ندارم اگه اون منو نخواد من اجبارش نمي كنم.
چند لحظه سكوت خط را پر كرد بعد صداي رامين بلند شد:
براي همينه آنقدر عصبانيه ... چون ميدونه من دست بردار نيستم.
سحر جدي پرسيد :
چرا انقدر اصرار داري؟
جواب فوري رسيد:
چون ته دلم مي دونم با تو خوشبخت مي شم چون خيلي دوستت دارم.
سحر خجل و شرمزده سكوت كرد بعد از چند لحظه پرسيد:
يعني حاضري با وجود مخالفت مادرت با من ازدواج كني ؟مي دوني چقدر بعدش اذيت ميشي ممكنه مادرت هيچ وقت بهت روي خوش نشون نده مادرت از اون ادمايي نيست كه فراموش بكنه بيشتر اهل تلافيه نمي ترسي كه حمايت مادر وپدر را از دست بدهي؟
رامين جواب داد:
من انقدر بزرگ شدم كه براي آينده ام تصميم بگيرم .خوب و بدش هم پاي خودم !پدر و مادرم اگر منطقي باشن به خواسته پسرشون احترام ميذارن اگه نه كه بايد نتيجه اش را تحمل كنن بعدشم من آنقدر توانايي در خودم مي بينم كه بتونم گليم خودم را از آب بيرون بكشم بنابراين از اين نمي ترسم كه اگه كمكم نكنن چي ميشه.. نمي خوام بعدا حسرت بخورم و خودم رو سرزنش كنم من تصميم خودم رو گرفتم
سحر آهسته گفت:
اما اگه پدر و مادرت نيان خواستگاري پدر من به اين ازدواج راضي نميشه.
رامين خنديد:
نترس!ميان خواستگاري وقتي ببينن من واقعا مصر هستم حتي اگر بر خلاف ميلشون باشه همرام ميان
سحر براي عوض كردن موضوع پرسيد:
خوب خيلي خوب شد ديگه راحت شدم يه چند هفته اي استراحت مي كنم و بعدشم ميرم سركار!
سحر خنديد:
خوش به حالت! كاش من جاي تو بودم حالا مي خواي چيكار كني؟صبح تا شب بخوابي تو خونه؟
نه! مي خوام برم خريد عروسي و تداركات.
نفس سحر بند آمد:
چي؟
خنده رامين خط را پر كرد:
ناراحت نشو تو رو هم ميبرم تا من نرفتم سر كار بايد كارامون را بكنيم عقد و عروسي و ماه عسل كه تموم شد خيالم راحت ميشه مي تونم راحت برم سركار .اگه الان برم هي بايد مرخصي بگيرم و دير برم زود بيام اونوقت ضايع ميشم


سحر بي توجه به پر حرفي رامين گفت:
منظورت چيه؟يعني به اين زودي مي خواي بياي خواستگاري؟مامانت رو چه كار مي كني؟
رامين با اطمينان زيادي جواب داد:
مامان با من!احتمالا اخر هفته ديگه كه امتحانات تموم شدن ميايم بايد زودتر سر ته قضيه رو هم بياوريم كه ديگه اين هم گير ندن هر چي كمتر اين جريان طول بكشه براي هم بهتره!
سحر چيزي نگقت اما دلش فرو ريخت دوست نداشت به اين زودي با مادر رامين روبه رو شود احتياج به تجديد قوا داشت ولي از طرفي حق با رامين بود هر چه زودتر به سرانجامي مي رسيدند بهتر بود دلگيري ها كمتر ميشد و برخورد كمتري پيش مي امد .
آن شب بعد از تلفن رامين سحر تا صبح فكر كرد ترس از آينده مثل حلقه اي گلويش را فشار مي داد.
صبح وقتي بيدار شد هنوز قاب عكس را در دست داشت بالش از اشك هايش خيس بود و تمام بدنش خشك و كوفته درد مي كرد به سختي سرش را چرخاند و به نيما كه در ارامش خوابيده بود نگاهي انداخت چقدر راحت و آسوده خوابيده بود .
چه دنياي پاك و معصومانه اي داشت با خودش فكر كرد امروز را چكار كند ؟
روزهايش به سختي و كندي مي گذشت نه كاري داشت نه جايي كه برود بي هيچ هدفي از خواب بيدار ميشد و سرش را با نيما و كارهاي خانه گرم مي كرد حتي خريدش را تلفني از سوپر سر خيابان انجام ميداد كه حتي الامكان كمتر از خانه بيرون برود لحظه اي دلش براي پسرش آتش گرفت او چه گناهي كرده بود؟تا كي مي خواست زنداني اش كند و سرش را با نوار و موسيقي گرم كند ؟تا كي مي خواست پنهانش كند ... بعد فكر كرد كاش جايي بود كه اسمش را مي نوشت مثل مهد كودكي جايي كه هم نيما اجتماعي تر شود هم خودش ساعاتي تنها باشد
گاهي به شدت احساس نياز به تنهايي مي كرد دلش مي خواست بدون نگراني به افكارش سرو سامان بدهد تا بلكه بفهم بايد چه بكند.
صداي زنگ تلفن از جا پراندش به سرعت به طرف ميزكوچك كنار تختخواب چرخيد و گوشي را برداشت اما هر چه منتظر ماند كسي پاسخ نداد نمي دانست اين مزاحم ديگر از كجا پيدا شده و چه مي خواهد . در اين گير و دار فقط يك مزاحم كم داشت.بعد از چند بار ((الو)) گفتن گوشي را سرجايش گذاشت و به نيما كه چشمانش را گشوده بود لبخند زد بعد پسرش را محكم در آغوش فشرد موهايش را نوازش كرد نيما هنوز خواب الود بود اما چشمانش را گشاد كرد تا مادرش را متوجه وضعيتش بكند سحر چنان از جا پريد كه بچه ترسيد لب برچيد اما سحر همانطور كه به طرف دستشويي ميدويد نيما را تشويق مي كرد:
افرين عزيزم گل خوشگلم يادم باشه يه جايزه خوب برات بخرم
وقتي صورت نيما را مي شست باز اشك در چشمانش حلقه زد روي موهاي لطيف پسرش را بوسيد:
قربونت برم آفرين!خيلي دوستت دارم
نيما هم در پاسخ به ابراز احساسات مادرش دستش را دو طرف كمر سحر حلقه كرد و باز دل سحر را لرزاند باز ارزو كرد همه چيز يك خواب باشد يك خواب كوتاه و ترسناك
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
اما با نگاهي به چهره نيما اهش را فرو خورد نگراني از آينده نيما تا حد مرگ مي ترساندش گاهي از شدت بغض و اندوه گلو درد مي گرفت هر چه فكر مي كرد كمتر به نتيجه ميرسيد دايم از خودش ميپرسيد چرا؟چرا اينطوري شد؟تقاص كدام گناهش را پس ميداد؟
نيما را پشت ميز نشاند وليواني شير كاكائو جلويش گذاشت براي خودش هم فنجان قهوه فوري درست كرد لقمه هاي كوچك را كه در دهان نيما مي گذاشت با خودش فكر ميرد تا كي ميتواند ادامه بدهد؟تا كي ميتواند از نيما حمايت كند؟ تا كي زنده مي مياند؟بعد سرش را تكان داد تا افكار سياه ومخربش بيرون بريزد صداي نيما باز تكانش داد:
نه!
سحر لقمه را در دهانش گذاشت و قهوه اش را يك نفس نوشيد بعد با
فكري ناگهاني به پسرش گفت:
امروز ميبرمت پارك!
نيما فقط نگاهش كرد سحر خنديد:
سرسره تاب ... يادته؟تاب تاب عباسي خدا منو نندازي؟
نيما خنديد و از جايش بلند شد سحر هم از خوشحالي پسرش خوشحال شد .
اما ساعتي بعد وقتي با نگاههاي مردم كه پر از حرفهاي ناگفتني بود روبروشد از امدنش پشيمان شد دلش نيامد نيما را برگرداند تصميم گرفت اعتنا نكند
نيما را سوار تاب كرد و دستانش را دور زنجيرها محكم كرد. بعد به آهستگي بچه را هل داد .صداي قهقهه نيما دل سحر را خون كرد بيچاره بچه اش!
او چه گناهي داشت سحر در دل قسم خورد كه هر طوري شده بچه اش را هفته اي يك بار به پارك بياورد حتي اگر برايش زجر آور و سخت باشد . بايد طاقت ميآورد بايد پوست كلفت ميشد .به قول ندا يكي دو روز نبود حرف يك عمر بود بايد مقاومت ميكرد بچه احتياج به بازي و هواي آزاد داشت .
نيما كه از تاب بازي خسته شد به طرف سرسره دويد و سحر با خستگي روي نيمكت سبز رنگ و رو رفته پارك نشست .
ناخودآگاه فكر كرد رامين الان كجاست و چه مي كند؟
دلش تنگ شده بود تعجب مي كرد رامين چطور طاقت آورده بود اين همه مدت از او بي خبر بماند .او كه روزي چند بار با سحر تماس مي گرفت و حال و احوال مي كرد آنها كه آنهمه وابسته بودند پس چطور شد كه؟
صداي نازك زني افكارش را به هم ريخت :
بچه شماست؟
سحر به جهت نگاه زن نگاه كرد و نيما را ديد كه بالاي سرسره نشسته بود و دست ميزد سرش را به علامت تاييد تكان داد همان لحظه دعا كرد زن چيز ديگري نپرسد اما دعايش مستجاب نشد .
خيلي سخته نه؟
سحر به صورت زن كه از فرط همدردي درهم كشيده بود نگاه كرد تصميم گرفت حرفي نزند بلكه زن دست از سرش بردارد اما زن ول كن نبود دوباره پرسيد :
واي خدا به داد دلت برسد ما كه بچه مون...
سحر بي طاقت از جا بلند شد و به طرف نيما رفت در همان حال فرياد زد:
نيما ..بيا بريم ماماني!
پسرش برعكس بقيه بچه ها بي هياهو از سرسره پايين اومد و به طرف دست دراز شده مادرش دويد قلب سحر باز به درد آمد . كاش حداقل نيما گريه مي كرد و داد و فرياد ميزد و پافشاري مي كرد در پارك بماند اما آن طفل معصوم هم از پارك همين را درک مي كرد كه بايد بعد از چند دقيقه به خانه برگردد . بنابراين بي هيچ مخالفتي همراه مادرش به سمت خانه برگشت .در راه سحر بي صدا زير عينك افتابي اش گريست و دست نيما را در دستانش نوازش كرد كمي به خانه مانده نيما را خسته شده بود در آغوش گرفت و بي اختيار به هق هق افتاد .حوصله خريد كردن را نداشت با اينكه دلش مي خواست براي نيما لباس بخرد شايد هم براي خودش چند تكه اي مي خريد اما ديگر دل و دماغ صبح را نداشت از نگاه هاي پر ترحم و كنجكاوي مردم نفرت داشت وقتي به خانه رسيد سعي كرد سرش را با نهار درست كردن گرم كند كار درست كردن ناهار تازه تما شده بود كه صداي زنگ تلفن سحر رامتوجه خودش كرد نيما به سادگي دراز كشيده بود و به برنامه كودك نگاه مي كرد سحر همان طور كه به طرف تلفن ميرفت فكر كرد:
چيزي ميفهمد؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
گوشي را برداشت و از شنيدن صداي سپيده شوكه شد سعي كرد بي آنكه صدايش بلرزد احوال مادر و پدرش را بپرسد عاقبت پس از تمام احوالپرسي اطرافيان سپيده پرسيد:
خودت چطوري؟دلم برات تنگ شده
سحر بي اختيار نيش دار جواب داد:
از اينكه هر روز مياي بهم سر ميزني معلومه
سپيده آهسته ادامه داد:
براي نيما هم دلتنگ شدم خيلي ...
سحر پوزخند زد:
شما كه نيما رو داخل آدم حساب نميكردين چي شد حالا دلتنگ شده براش ،از مامان اجازه گرفتي به من زنگ زدي؟
بغض سپيده شكست:
بس كن سحر چقدر تلخ شدي.چرا اينقدر با گوشه و كنايه حرف ميزني ... تو اينطوري نبودي. من واقعا برات دلتنگ شدم مگه سالها من و تو با هم توي يه اتاق نبوديم مگه جيك و بوكمون با هم نبود ؟ حالا چرا از ما كناره مي گيري؟مثل غريبه ها تو حرفات پر از تيكه و طعنه است چي شده سحر ؟دنيا كه به آخر نرسيده.. تو الان به حمايت ما احتياج داري تو روز خوشي كه همه فاميلن..
سحر بغض آلود حرف خواهرش را قطع كرد:
هر كي ندونه تو كه مي دوني مامان اينا چقدر پيشنهاد هاي احمقانه بهم دادن . تو كه ميدوني چقدر با اين ترحم نفرت انگيزشون نمك رو زخمم پاشيدن .. مگه مامان نبود كه گفت تقصير منه كه رامين ول كرده رفته ؟هان؟كدوم فاميلي اينطوري حرف ميزنه...؟تازه نه فاميل مادر!مگه حرفهاي خودت يادت رفته ؟چقدر منو ترسوندي و اگر و مگر كردي؟نگفتي چطور بدون سرمايه وكار مي خواي بچه بزرگ كني؟نگفتي مردا تو اين زندگي موندن چه رسد به تو كه حتي نمي توني بري سر كار يادت رفته؟
سپيده هق هق كرد:
نه يادم نرفته همين كه يادم نرفته باعث شد بهت زنگ بزنم نتونستم جلوي خودم را بگيرم مي خوام بيام ديدنت...
سحر به سختي جلوي اشك هايش را گرفت :
نه سپيده من ديگه طاقت ندارم تو و مامان اخلاقتون عوض بشو نيست عادت كردين نصيحت كنيد و اگر و مگر كنيد تازه دارم از افسردگي بيرون ميام دلم نمي خواد دوباره با حرفاتون اشكم رو دربيارين و تا مدتها كارم بشه گريه و حرص خردن نيما هم ناراحت ميشه
سپيده ديگر اصرار نكرد در عوض گفت:
دوستت دارم سحر خيلي دوستت دارم حق با توست ما شايد به جاي دلسوزي اذيتت كرديم به جاي حمايتت تهديد كرديم نميدونم اما بدون هم من هم مامان عاشقانه دوستت داريم ما از يه پوست و گوشتيم هم خونيم درست نيست مثل غريبه ها باشيم
سحر اهسته گفت:
ميدونم
سپيده بعد از مدت كوتاهي به حرف امد:
من صبرم زياده سحر منتظر ميمونم تا خودت بگي بيام پيشت دلم برات خيلي تنگه ... از طرف من نيما رو ببوس
سحر فقط توانست بگويد
سلام برسون
بعد از اينكه گوشي را گذاشت سد اشكهايش شكست نيما ترسيده و هراسان بالاي سرش آمد با دستهاي كوچكش مادرش را نوازش كرد سحر كه متوجه هراس پسرش شد سر بلند كرد و نيما را در آغوش كشيد :
قربونت برم چيزي نشده نترس دلم گرفته
بعد به سختي سعي كرد جلوي اشك هايش را بگيرد دلش نمي خواست نيما را آزار بدهد وقتي بعدازظهر ندا به سراغش آمد تقريبا خودش را جمع و جور كرده بود ندا به محض ورود نيما را صدا كرد و آغوش گشود سحر سرش را برگرداند تا با ديدن شادي پسرش دوباره اشك هايش سرازير نشود ندا همانطور كه نيما را در اغوش داشت به طرفش آمد:
چيه مادر بزرگ؟ باز ياد گذشته ها افتادي قنبرك زدي؟ به خدا دل آدم ميپوسه تو اين چارديواري اونم با تو كه هميشه دماغت از گريه سرخه
بيچاره اين بچه پاشو... بيا مريم هم تو خونه من نشسته
سحر نگاهش كرد:
چه خبره؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
ندا خنديد:
هيچي حوصله من و مريم سر رفت گفتيم بيام دنبال تو سرمون را گرم كني مونديم تو خماري سحر متعجب نگاهش كرد و ندا ادامه داد:
مگه يادت رفت؟ ديروز داشتي برامون حرف ميزدي كه اين گل پسر صداتو در آورد پاشو بيا مريم كيك پخته عالي كيكش مزه كيك واقعي ميده نه مثل كيك هاي من
سحر چيزي نگفت ندا همان طور با نيما در بغلش به طرف در رفت در همان حال گفت :
من نيما رو بردم خواستي بيا خواستي نيا اين بچه مرد از دست تو
بعد سر در گردن نيما فرو برد و با خنده پرسيد:
مگه نه نيما جون؟
نيما خنديد و سحر به گريه افتاد
وقتی در نیمه باز خانه ندا را پشت سرم بستم، نیما همراه مریم و ندا مشغول کیک خوردن بود. به راحتی روی زمین نشسته بود و با دست تکه های کوچک کیک را در دهان می گذاشت. البته قبل از خوردن حسابی لهشان می کرد! مریم با دیدنم از جا بلند شد و لبخند زد:
ـ سلام، خوب کاری کردی آمدی. تو این قفس ها اگه دور هم نباشیم می میریم. دق می کنیم.
ندا هم لیوانی چای مقابلم گذاشت:
ـ من نمی دونم کدوم دیوونه ای نقشه این ساختمون رو کشیده، نه ایوونی، نه حیاطی ... هیچی، انگار زندان ساخته.
مریم به علامت تایید سر تکان داد: حالا باز خوش به حال تو که اینجا مستاجری، هر وقت دلت خواست می ری من و سحر رو بگو که مجبوریم بمونیم. با این وضع رکود هم که خونه فروختن کار حضرت فیله!
بعد با تاسف دستش را تکان داد:
ـ من که هر چی به محمد می گم گوش نمی ده، مرغش یه پا داره. می گه من پول ندارم برات ویلای پونصد متری با باغ و استخر بخرم، همینه که هست. تازه خدا رو شکر کن تو خونه خودت نشستی.
برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
ـ خوب بدم نمی گه. باز حداقل خیالت راحته خونه خودته.
ندا لبخند زد:
ـ آره والله، اسباب کشی پدر آدم رو در میاره. نصف اسبابای من، تو این ور اون ور کردن شکسته، اصلا یاد خونه پیدا کردن که می افتم عزا می گیرم. آدم بیچاره می شه.... تا میای با محل آشنا بشی و جای خرید کردن رو یاد بگیری، صاحبخونه یادش می افته پسرش زن گرفته خونه می خواد! یا یکی از فک و فامیلاش دنبال خونه است... اونوقت راحت جوابت می کنن روز از نو... روزی از نو!
مریم لبخند تلخی زد:
ـ ای بابا! هر کس یه بدبختی تو زندگیش داره دیگه، همه می نالن.
با حسرت گفتم:
ـ ولی هیچ کس مثل من نیست. دلم می خواست جای هر کسی بودم جز خودم!
ندا دهان باز کرد اما مریم گفت:
ـ این حرف رو نزن. هیچکس نمی تونه یه روز زندگی منو تحمل کنه، هر دقیقه آرزوی مرگ می کنم. تو باز شانس دوباره داری، شوهرت هم هر جا رفته باشه، برمی گرده. اگه می خواست برنگرده برای طلاق اقدام می کرد یا حد اقل ماه به ماه به حسابت پول نمی ریخت که آب تو دلت تکون نخوره اما من...
ندا حرف مریم را قطع کرد: بعضی مردها همون نباشن خیلی بهتره... مثلا من! آرزومه حامد بره و برنگرده. پولم نخواستم فقط صدای غرغر و نق نقش رو نشنوم برام عروسیه.
بعد نگاهی به من کرد:
ـ حتما صدای داد و بیدادش به گوشت رسیده. باز شوهر تو آقایی کرده وقتی دیده نمی تونه تحمل کنه گذاشته رفته. دیگه هی با حرفا و کاراش دلت رو نسوزونده. این خودش خیلی مردونگی می خواد!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
مریم نگاهم کرد:
ـ از این حرفا بگذریم. بقیه اش رو بگو ببینم بالاخره چی شد.
ندا قهقهه زد:
ـ آخر زن رامین شدی یا نه؟
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و نگاهی به نیما کردم که با دستش کیک ها را خرد می کرد و می ریخت، آهسته گفتم:
ـ چی بگم؟.... مادر رامین مثل دشمن خونی با من مخالفت می کرد اما رامین بعد از اتمام امتحاناتش آمد خواستگاری ... می خواست از فرصت استفاده کنه و تا نرفته سرکار، عقد و عروسی بگیره و به قول خودش با خیال راحت بره سر کار. وقتی بهم زنگ زد و گفت میان خواستگاری، نه تنها من که مادر و خواهرم هم از تعجب دهنشون باز موند.
آخه مادرش تو یکی دوباری که منو دیده بود علنا بهم گفت با ازدواج من و رامین مخالفه، کلی هم با تیکه و طعنه اختلاف طبقاتی و مال و منالش رو به رخمون کشید.
وقتی امتحانام تموم شد و رامین گفت آخر هفته میان برای صحبت های نهایی، باورم نشد. فکر کردم شوخی می کنه، خنده ام گرفت اما رامین که از خنده من حرصش گرفته بود بهم گفت:
ـ چرا می خندی؟ کجاش خنده داره؟
فهمیدم بهش برخورده، سعی کردم برایش توضیح دهم تا دچار سوء تفاهم نشه، گفتم:
ـ هفته پیش مامانت می خواست سر منو ببره، حالا باورم نمی شه بخواد بیاد خواستگاری، برای این خنده ام گرفت.
رامین هم خندید:
ـ با منم قهره، اما برای اینکه کسی نگه پسره بی کس و کار بود، همراهم میاد. البته نوشین وبابا کلی باهاش حرف زدن، خودمم بهش گفتم اگه منو دوست داری باید انتخابم رو قبول کنی و دوست داشته باشی.
خیلی باهاش حرف زدم، گفتم اگه دلیل منطقی داره بگه تا قبول کنم، اما اگه همین طوری از روی احساسش مخالفت می کنه برام اهمیت نداره.
اون لحظه قند تو دلم آب می کردن، احساس می کردم چقدر برای رامین مهم هستم که اینطور با مادرش در افتاده است. دیگه نمی دونستم این زن چه کینه ازم به دل گرفته. خلاصه به مادرم که گفتم از تعجب شاخ درآورد و ابرو بالا انداخت و گفت:
ـ تو این دوره زمونه چنین پسری کیمیاست. عجب پشتکاری داره که تونسته چنان مادری رو راضی کنه.
سپیده هم که مدام آیه یاس برام می خوند، تعجب کرد و گفت:
ـ با اون مادری که من دیدم، اصلا باورم نمیشه راضی شده باشه حتی برای همراهی با پسرش بیاد خواستگاری. مگه یادتون رفته چه حرفهایی زد و چقدر پز داد و افاده آمد؟ خیلی عجیبه! چطور راضی شده؟
مادرم سری تکان داد و گفت:
ـ باید به پسرش احسنت گفت. حالا دیگه حرفی نزنید تا من به باباتون هم خبر بدم.
فوری گفتم:
ـ رامین گفته این جلسه رو بذارین به حساب بله برون ... گفت اگه می خواین کسی رو خبر کنید ...
مادر نگاهی به سپیده کرد و باز ابرو بالا انداخت:
ـ این پسره عجب بچه پرروئه ها! مادرش می گه نه، این می گه بله برونه.
گفتم:
ـ می گه هر چه زودتر سر و ته قضیه هم بیاد بهتره، دیگه هی کش پیدا نکنه که مادرش گیر بده و اذیت کنه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سپیده دستش را هشداردهنده تکان داد:
ـ این مادره اذیتت می کنه، بهت بگما! از این به بعد منتظره، پرت به پرش بگیره تا حالت رو بگیره. آخه می تونی اینطوری زندگی کنی؟ باید پوستت خیلی کلفت باشه ها!
مادر همان طور که از اتاق بیرون می رفت گفت:
ـ ما که کسی رو نداریم دعوت کنیم اونا کس وکارشون رو بیارن!
سپیده باز دهن باز کرد:
ـ اگه خونه و ماشین رو ازش بگیرن چی؟ تو که دانشجویی، اونم که تازه می خواد بره سر کار، چطوری می خواین زندگی کنین؟ نکنه بگه بشینی خونه و دیگه درس نخونی، هان؟ اگه ننه و باباش لج کنن و کارش بماله چی؟ بعید نیست مادره برای اینکه ثابت کنه پسرش به کمک اونا بنده، چنین کارایی بکنه ها! تازه اگه خرج و مخارج عروسی پسرشون رو ندن چی؟ حاضری بی عروسی زنش بشی؟
بی حوصله نگاهش کردم:
ـ دوباره افتادی رو دنده اگر و مگر؟ بذار بیان ببینیم چی می گن آنقدر تو دل منو خالی نکن، من به اندازه کافی خودم فکر و خیال دارم، تو دیگه بیشترش نکن.
سپیده رنجیده نگاهم کرد:
ـ خوب دلم برات می سوزه که می گم! اصلا به درک، هر غلطی خواستی بکن.
تا آخر هفته صد بار مردم و زنده شدم. همه هر چه بلد بودند نصیحتم کردند حتی پدرم که خیلی حرف نمی زد و اکثر موقع بعد از برگشتن از سر کار در باغچه خانه سرش را به گل و گیاه گرم می کرد. صدایم کرد و خواست بیشتر فکر کنم. همان طور که گل ها را هرس می کرد گفت:
ـ من و مادرت که همه موافق ازدواجمون بودند و حتی خودشون مارو برای هم نشون کرده بودن، به سختی تونستیم رو پا وایستیم و شما رو به ثمر برسونیم، وای به وقتی که یکی از خونواده ها دل چرکین باشه! تو این دوره زمونه کار حضرت فیله که بتونه از پس خرج و مخارج و اداره کردن یه خونه بر بیاد، حالا اگه یکی هم بخواد سنگ پرونی کنه و چوب لای چرخ اون زندگی بذاره که دیگه واویلا! باید فاتحه اون زندگی رو خوند.
من بهت نمی گم چه کنی و چه نکنی، چون می دونم اگه به پسره علاقه داشته باشی حرفهای من، میخ به سنگ کوفتنه ولی بهت هشدار می دم راه سختی در پیش داری. بشین سبک و سنگین کن ببین طاقت یه عمر حرف و طعنه شنیدن رو داری یا نه؟
علاوه بر تاثیر حرفهای خانواده، خودم هم از آینده هراس داشتم. از یک طرف به رامین علاقه مند شده بودم و دلم نمی خواست او را از دست بدهم، از طرف دیگر می دانستم دل مادرش با من صاف نمی شود.
با نیش زبانی هم که فخری خانم داشت مطمئن بودم روزهای سختی در انتظارم خواهد بود. عاقبت پنج شنبه از راه رسید و با غروب کردن خورشید، سر و کله رامین و خانواده اش پیدا شد.
از پشت پنجره اتاقم دیدمش، سبد گل بزرگ و زیبایی در دست داشت که پیدا بود پول زیادی بابتش داده است. نوشین و شوهرش هم همراهشان بودند.
پدر رامین را هم برای اولین بار بود که میدیدم. قد بلند و چهار شانه بود مثل پسرش، هر دو کت و شلوار و کراوات داشتند و پیدا بود بحث داغی که در ماشین داشته اند تمام نشده چون از حرکات سر و دستشان پیدا بود هنوز با هم بحث می کنند.
فخری خانم طبق معمول آراسته و شیک با اخمهای در هم کشیده، چیزی گفت که رامین عصبانی شد. صدای پدرم را می شنیدم که با مهمانها سلام و احوالپرسی می کند. دلم می خواست این تعارفات تا ابد طول بکشد، اصلا دلم نمی خواست به میان جمع بروم.
دلم بدجوری شور می زد و مطمئن بودم سر و صدایی بلند می شود و مجلس بهم می خورد. سپیده روی تخت دراز کشیده بود و با خونسردی مجله می خواند.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
لحظه ای آرزو کردم کاش جای او بودم. تنها دغدغه اش پیدا کردن یک کار خوب و حسابی بود، نه در فکر شوهر بود نه جوش و جلای بیخودی می خورد.
صدایش از پشت مجله مرا تکان داد:
ـ پس چرا زل زدی به دیوار؟ پاشو برو براشون چایی ببر دیگه! مگه مادر شوهر عزیزت رو نشناختی؟ یه کمی دیر بری ده تا حرف بارت می کنه. پاشو.
هراسان از جا بلند شدم. صدای تپش قلبم، خودم ره هم می ترساند. به سپیده نگاه کردم:
ـ خوش به حالت سپیده! تو نمی یای؟
مجله تکان خورد:
ـ مگه عقلم کم شده بیام پیش اون مادر فولاد زره بشینم و کلفت بشنوم؟! همون دفعه قبل برای هفت پشتم بس بود.
ملتمسانه گفتم:
ـ بیا با هم بریم ... اینطوری کمتر می ترسم و هول می شم.
سپیده مجله روا کنار زد:
ـ برو خودتو لوس نکن. مگه نمی خوای یه عمر با این خونواده سر کنی؟ از چی می ترسی؟ یه نفس عمیق بکش و برو.
حق با سپیده بود اگه قرار یود اینطوری عصبی و هراسان باشم که نمی شد. من باید عمری با رامین زندگی می کردم و خواه ناخواه بارها و بارها با مادرش روبرو می شدم. با این فکر در اتاق را باز کردم و از راهروی کوچک به سمت آشپزخانه رفتم.
استکان هایی که مادرم روی کابینت آماده گذاشته بود پر از چای کردم و با سینی به طرف پذیرایی رفتم. صدای پدرم می امد که با آقای اشراقی حرف می زد بقیه همه ساکت بودند.
ندیده معلوم بود چه جو سرد و بی روحی حاکم است. به خودم تلقین کردم که آرامم و هیچ خبری نیست، سعی می کردم هر طوری شده ظاهرم را حفظ کنم.
دلم نمی خواست امتیازات دفعه پیشم را به سادگی ببازم. سلام کردم، ناگهان همه نگاهها به طرفم چزخید و من دستپاچه سینی چای را جلوی پدر رامین نگه داشتم. مرد سرحال و تنومندی بود با ریش و سبیل انبوه و خاکستری، ابروهای کلفت مشکی و نگاهی نافذ که سر تا پایم را برانداز کرد چای را برداشت و گفت:
ـ خوب اینم از عروس خانم ... حال شما چطوره؟
مِن مِنی کردم و سینی را جلوی فخری خانم که با نفرت نگاهم می کرد گرفتم. همان طور که انتظار داشتم چای برنداشت.
نوشین این بار هم سعی می کرد جو سرد و بی روح مجلس را عوض کند. با دیدنم از جا بلند شد و صورتم را بوسید و به طرف شوهرش چرخید:
ـ سحر جون، با شوهرم آشنا شو. مسعود.
شوهر نوشین پسر سبزه و خوش رویی بود که مقابلم بلند شد و با ادب سلام و احوال پرسی کرد، بعد با برداشتن چای سر جایش نشست. برخورد نوشین و شوهرش کمی دلگرمم کرد.
به طرف رامین چرخیدم و با لبخندش مطمئن شدم که همه چیز دست می شود. رامین با همان لبخند و نگاه عاشقانه سلامم را جواب داد و سینی را از دستم گرفت و گفت:
ـ بفرمایید اینجا ...
بعد در مقابل نگاههای پر حیرت جمع صندلی کنار دیوار را کنار مبل خودش کشید و تا من ننشستم، ننشست.
ناخودآگاه به مادرش نگاه کردم که با انزجار به رامین و حرکاتش چشم دوخته بود. چرا آنقدر از من بدش می آمد؟ این کینه بی دلیل از کجا در قلبش سبز شده بود؟
در افکار خودم بودم که صدای پدر رامین بلند شد:
ـ خوب عروس خانم، به سلامتی امتحاناتون تموم شد؟
سری تکان دادم:
ـ بله.
آقای اشراقی چایش را روی میز گذاشت و گفت:
ـ این آقا پسر ما بدجوری دل از کف داده، هر چی ما گفتیم بذار سحر خانوم یه استراحتی بکنه قبول نکرد ... هی گفتیم عجله کار شیطونه، به خرجش نرفت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برای پسرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA