ارسالها: 219
#31
Posted: 12 Jun 2012 07:00
فخری خانم سر جایش جابه جا شد و به سردی گفت:
ـ همون شیطون تو جلدش رفته.
رامین نگاه تندی به مادرش انداخت و نوشین که متوجه وخامت اوضاع شده بود با لبخند به مادر گفت:
ـ راستی سپیده خانم کجان؟
مادر نگاه پرسشگری به من انداخت و گفت:
ـ هستن، میاد خدمتتون.
پدرم آهسته سوالی از آقای اشراقی پرسید وقتی آن دو مشغول صحبت بودند، فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و از مادر پرسید:
ـ راستی چرا سپیده جون تا حالا ازدواج نکردن؟
مادر لب گزید:
ـ راستش سپیده یه کمی از ازدواج می ترسه.
مادر رامین فوری گفت:
ـ حالا ناراحت نمی شه خواهر کوچیکه ازدواج کنه و...
رامین با تحکم گفت:
ـ مامان! این موضوع به ما چه ربطی داره؟
بعد با ناراحتی رو به دامادشان کرد:
ـ می بینی تو رو خدا مسعود!
نوشین باز مداخله کرد:
ای بابا! چرا همه همین طوری ساکت موندن؟ خوب شروع کنید دیگه.
رامین به تلخی گفت:
ـ کی باید شروع کنه؟ مثلا ما بزرگ تر آوردیم اونوقت...
مادرش به تندی پاسخ داد:
ـ تو که ماشالله احتیاج به بزرگ تر نداری. مگه به حرف ما گوش دادی ... مگه بزرگ تر، کوچیک تری رعایت کردی که حالا یاد بزرگ تر افتادی؟
همه مبهوت به فخری خانم که به وضوح از عصبانیت سرخ شده و می لرزید، خیره نگاه می کردند. رامین با چشمانی که از فرط عصبانیت شعله می کشید مادرش را وادار به سکوت کرد.
نگاهی به پدرش انداخت و سر تکان داد:
ـ صد رحمت به سیاهی لشگر!
این بار آقای اشراقی پا درمیانی کرد:
ـ تو مگه شیش ماهه دنیا اومدی بچه؟ یه خورده صبر کن.
بعد با خنده رو به جمع اضافه کرد:
ـ عروس خانوم فرار نمی کنه... نترس!
هیچکس نخندید و آقای اشراقی هم خودش را جمع و جور کرد. پدرم اشاره ای به من کرد که آنجا را ترک کنم، بلند شدم و زیر لب عذرخواهی کردم.
بعد پشت در آشپزخانه روی صندلی نشستم و به بقیه حرفها از آنجا گوش کردم.
پدرم با متانت پرسید:
ـ خانم اشراقی انگار خیلی راضی به این وصلت نیستین، منم دلم نمی خواد دخترم به خونواده ای وارد بشه که خواهانش نیستن، راستش من برای بزرگ کردن بچه هام خیلی زحمت کشیدم، با اینکه رنگین نخوردن و نپوشیدن اما کم و کسری نداشتن.
من و مادرشون روی تربیت این دو تا سرمایه گذاری کردیم، ممکنه بچه هامون پشتوانه مالی نداشته باشن اما خیالم راحته که تو هر خونه ای برن برای ما تف و لعنت نمی خرن! دخترام برام خیلی عزیزن، هیچ دلم نمی خواد تو زندگی از گل بالاتر بشنون، حاضرم گرسنه سر به بالش بذارن اما دلشون خوش باشه. این توقع زیادی نیست اما این طور که پیداست ...
حرف پدرم را آقای اشراقی قطع کرد:
ـ بنده با حرف شما صد در صد موافقم، همون احساسی که خودم برای دخترم داشتم. البته ما قصد جسارت و توهین نداریم مادر رامین هم منظور بدی نداره.... نه فکر کنید با شخص سحر خانوم مشکل داره، خیر منتها معیارهای ایشون برای ازدواج رامین یه خورده فرق می کنه، اتفاقا بارها گفته که سحر خانوم دختر خوب از هر نظر کاملیه ولی خوب....
این بار رامین حرف پدرش را قطع کرد:
ـ با اجازه بزرگترها! با عرض معذرت باید بگم معیارهای منم برای ازدواج یه خورده با پدر و مادرم فرق داره و چون قراره من تشکیل زندگی بدم مادر و پدرم همه مسئولیت رو به خودم واگذار کردن. آقای سعادتی من با دختر شما تو دانشگاه آشنا شدم و تا به امروز نظیرشون رو ندیدم، واقعا بهتون تبریک می گم!
حالا اومدم که اگه شما قبول کنید سعی خودم رو برای خوشبختی ایشون بکنم.
با اینکه صورت پدر و مادر رامین را نمی دیدم ولی می تونستم مجسم کنم با شنیدن حرفهای رامین چطور از عصبانیت چهره در هم کشیده اند. چند لحظه سکوت شد و بعد صدای پدرم بلند شد:
ـ آقا رامین شما هم جای پسرم ... اگر پدر و مادرتون به این وصلت راضی نباشن بنده هم مخالفم. من دخترم رو روی چشمام بزرگ کردم دلم نمی خواد تو زندگی آینده اش به مشکل بر بخوره.
صدای آقای اشراقی بلند شد:
ـ اختیار دارید جناب سعادتی! این چه حرفیه؟ ما به انتخاب پسرمون احترام می ذاریم، رامین دیگه بچه نیست، ما وظیفمون بود همه مسایل رو بهمش گوشزد کنیم ولی در تنهایت این رامینه که باید تصمیم بگیره، مگه نه خانم؟
صدای فخری خام بلند شد:
ـ جوونهای الان هیچ کدوم حرفهای پدر و مادرشون رو قبول ندارن، می خوان خودشون تجربه کنن. شما مطمئن باشید اگه با این ازدواج مخالفت کنید دخترتون راه خودش رو میره.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#32
Posted: 12 Jun 2012 07:00
پدرم فوری جواب داد:
ـ این طورا هم نیست خانم ... من بچه ام را خوب می شناسم. اگه بگه «نه» حرفی رو حرف من نمی زنه البته بنده هم اهل حرف منطق و عقلم، بیخودی و از روی تعصب بی جا حرف نمی زنم.
دلم می خواست با پدرم تنها بودم و صورتش را می بوسیدم. از شنیدن حرفش دلم خنک شد، معنای حرفش این بود که حرف باید از روی منطق باشد نه تعصب!
صدای آقای اشراقی سکوت را شکست:
ـ خوب جناب سعادتی، این دختر و پسر همدیگرو دیدن و پسندیدن، اصل مطلب هم همینه! اینا هستن که می خوان با هم زندگی کنن. پسر ما درسش تموم شده و میز کارش هم حاضر و آماده انتظارش رو می کشه، یه خونه جمع و جور هم براش خریدم که اول زندگی مجبور به اجاره نشینی نباشه، ماشین هم که داره، اگه شما موافق باشین این دو تا جوون بهم برسن و تشکیل زندگی بدن.
پدرم لحظه ای سکوت کرد و بعد صدایش بلند شد:
ـ والله چی بگم؟ خیلی بی مقدمه و سریع همه چیز پیش اومد، اگه یه فرصتی به ما بدین که سحر جون فکراشو بکنه و ما هم یه صلاح مشورتی داشته باشیم...
رامین حرف پدرم را قطع کرد:
ـ آقای سعادتی خواهش می کنم ما رو سنگ قلاب نکنید، من باید هر چه زودتر برم سرکار، می خوام تو این فرصت پیش اومده کارام رو ردیف کنم، توجه داشته باشید که هر چی زودتر ما سر و سامون بگیریم بهتره.
اگه لطف کنید صحبت های اساسی و تاریخ عقد و عروسی و شرط و شروط مورد نظرتون رو بگید ممنون می شم. در ضمن سحر خانم آدرس محل تحصیل و زندگی من رو دارن، شما هم می تونید تا فرصت مورد توافق، در مورد بنده تحقیق بفرمایید.
صدای پوزخند فخری خانم همزمان با صدای پدرم بلند شد:
ـ انگار حق با پدرتون بود شما چقدر عجولید.
رامین به زور خندید:
ـ آخه این صحبتهای مقدماتی و جلسات مکرر، خواستگاری سنتی است که عروس و داماد هیچ شناختی از هم ندارن و بهم معرفی شدن ولی من و سحر خانم با هم، هم دانشگاهی بودیم و صحبتهامون رو کردیم و از هم شناخت کافی داریم. برای همین کش دادن این قضیه اصلا لزومی نداره، مگر اینکه شما مخالف اصل قضیه باشید.
قلبم به شدت می کوبید دلم می خواست پدرم هر چه زودتر جواب بدهد و خیال مرا راحت کند.
چند لحظه سکوت شد بعد صدای پدرم آمد که عذرخواهی کرد و به آشپزخانه آمد انگار می دانست من آنجا هستم با دیدن من گفت:
ـ این پسره چشه؟ چرا آنقدر عجله می کنه، کم کم دارم شک می کنم.
آهسته گفتم:
ـ بهش حق بدین، این دفعه هم حتما به زور مادره رو کشونده و آورده. دلش نمی خواد باز ریشش دست مادرش گرو باشه. شما مهریه و شیربها و تاریخ عقد رو هم مشخص کنید بعد تحقیق کنید اگه نتیجه منفی بود مراسم رو بهم می زنیم.
پدرم لب گزید:
ـ چی بگم والله! از دست شما جوونا آدم حیرون می مونه. تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم. حالا تو واقعا می خوای زن این آدم بشی؟ البته پسر خوبی به نظر می آد ولی بابا جون این مادری که من دیدم اذیتت می کنه ها!
چون حتی پدره هم به شدت تحت سلطه مادره است بهت گفته باشم.
خجولانه گفتم:
ـ همه اینارو می دونم اما ...
پدر سر تکان داد:
ـ اما چه کنم که خر شدم ... هان؟ تو دیگه بزرگ شدی، پسره شرایطش خوبه! سر و قیافه اش هم بدک نیست ولی باید پیه دخالت مادر شوهر رو به تنت بمالی بعد نگی نگفتی.
بعد دوباره به پذیرایی رفت و همهمه صحبت بالا گرفت. آن لحظه با خودم فکر می کردم پدر و مادرم بیخود آن قدر مرا می ترسانند وقتی من قرار بود جدا از خانواده شوهر زندگی کنم چه نگرانی داشتم؟
شاید هر یکی دو هفته سری به ما می زدند، یا ما به خانه شان می رفتیم، آنقدری نبود که بخواهم حرص و جوش اذیت و دخالت مادر رامین را بخورم دیگر نمی دانستم که از راه دور هم می شود دخالت کرد و آزار داد.
به هر حال مهریه طبق نظر پدرم و به احترام نام حضرت علی (ع) صد و ده سکه تعیین شد. تاریخ عقد و عروسی هم برای دو ماه بعد و یک روز مبارک گذاشتند. همه چیز به سرعت تمام شد و حرفها پایان گرفت.
بعد پدرم صدایم کرد. باز دست و پایم شروع به لرزیدن کرد دلم نمی خواست جلوی چشمان مادر و پدر رامین ظاهر شوم اما به احترام پدرم باز وارد جمع شدم.
نوشین با دیدنم بلند شد و صورتم را بوسید و صمیمانه تبریک گفت اما مادرش اصلا نگاهش را به طرفم برنگرداند. کنار پدرم نشستم و منتظر ماندم. آقای اشراقی با ملایمت گفت:
ـ خوب عروس خانوم مبارکه! شما حرفی، شرطی چیزی ندارید بگید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#33
Posted: 12 Jun 2012 07:01
سری تکان دادم و گفتم:
ـ نخیر، گفتنی ها رو پدرم فرمودند، فقط من چند ترم از درسم مونده که...
رامین حرفم را قطع کرد:
ـ اصلا مسئله ای نیست.
مادرش پوفی کرد و نوشین ظرف شیرینی را برداشت و شروع به تعارف کرد. دلم برایش می سوخت، به سختی سعی می کرد بدخلقی های مادرش را رفع و رجوع کند اما هر آدم کوری می توانست ببیند که فخری خانم به زور آنجا نشسته و از ناراحتی و خشم در حال انفجار است.
وقتی نوشین شیرینی را مقابل مادرش گرفت با خشونت دستش را پس زد و با خشم به دخترش نگاه کرد.
مادرم در بشقاب ها میوه گذاشت اما هیچکس انگار دل و دماغ میوه خوردن نداشت، لحظه ای بعد با اشاره فخری خانم، آقای اشراقی از جا بلند شد:
ـ خوب با اجازتون .... اگه اجازه بفرمایید از فردا رامین همراه سحر جون دنبال مقدمات کار باشن، دیگه هر جوری دوست دارن خرید کنن و در تدارک جا و محل عقد و عروسی باشن.
پدرم سری تکان داد و آهسته گفت:
ـ خواهش می کنم.
همه به سرعت خداحافظی کردند. موقع خداحافظی فخری خانم پوزخندی زد و زیر گوشم گفت:
ـ فکر نکن خیلی زرنگی، شاهنامه آخرش خوشه!
خودم را عقب کشیدم ولی تا خواستم حرفی بزنم فخری خانم از در بیرون رفت.
رامین آهسته گفت:
ـ شب بهت زنگ می زنم. از بابت همه چی ممنون و معذرت!
بعد از رفتن آنها، سپیده از اتاق بیرون آمد. پدرم ظاهرا به صفحه تلویزیون نگاه می کرد اما پیدا بود سخت در فکر است.
مادر هم در تدارک شام بود. سپیده روی مبل نشست و به سبد گل نگاهی انداخت و سوت کوتاهی زد:
ـ به به! چه سبد گلی، احتمالا اگه مادرش می خواست گل بخره برات یه بغل خرزهره می آورد، شایدم یک گلدون کاکتوس، این احتمالا سلیقه آقا داماده.
حرفی نزدم. سپیده که دید همه ساکتیم، خندید:
ـ چیه؟ باز مادر رامین همه رو ضربه فنی کرد و رفت؟ چرا حرف نمی زنید بالاخره برای کی باید لباس بدوزیم.
مادر سفره را روی زمین پهن کرد و گفت:
ـ دو ماه دیگه عقد و عروسی است.
سپیده متعجب نگاهمان کرد انگار انتظار داشت بگوییم شوخی کرده ایم. بعد که مطمئن شد حرف مادر جدی بوده، دادش درآمد:
وای! دو ماه دیگه؟ مگه می رسیم این همه مار رو تا اون موقع بکنیم، عقد و عروسی رو چرا تو یه روز انداختین؟
بعد نگاهی به من کرد:
ـ مگه عقل از سرت پریده؟ می دونی چقدر کار داری؟ لباس، آرایشگاه، سفره عقد، کارت، حلقه و خرید عروسی.
بعد رو به مادر کرد:
ـ جهیزیه سحر کامله؟ تا دو ماه دیگه می تونید جمع و جورش کنید؟ نکنه می خواید یه بهانه جدید دست مادر رامین بدید ها؟
مادر لب برچید؟
ـ چی بگم ... هنوز یه سوزن براش نخریدیم. نمی دونم چرا لال شدیم و هیچی نگفتیم.
در این موقع پدرم به صدا در آمد:
ـ آنقدر حرص و جوش نخورید. من یه پولی برای جهیزیه شما دو تا پس انداز کردم از بانک می گیرم از فردا با مادرت برید خرید، دیگه خرید چارتا خرت و پرت که یکسال وقت نمی خواد.
سپیده پوزخند زد:
ـ چارتا خرت و پرت؟ از الان بگم مادر رامین منتظر فرصته که بکوبه تو سر سحر و به پسرش بگه دیدی گفتم؟ حتی اگه شده کم بخرید اما خوب بخرید و گرنه تا یه عمر باید سرکوفت بشنوید.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#34
Posted: 12 Jun 2012 07:01
پدرم زیر لب لااله الا الله گفت و بعد به طرف ما چرخید:
ـ بابا جون مگه ما بدهکار اینا هستیم؟ نه پنهون کاری کردیم، نه می خوایم تظاهر کنیم. همینه که هست من که سر گنج نشستم!
برای همین پول جهیزیه هم کلی از این طرف اون طرف زدم تا تونستم یه چیزی بذارم کنار، بخواد چیزی گرون و خارجی بخره که قد نمی ده.
چند لحظه همه ساکت شدیم بعد سپیده از جا بلند شد:
ـ منکه حالا حالا قصد شوهر کردن ندارم، بهتره کل پول رو برای سحر خرید کنید بعدا اگه خواستم ازدواج کنم یه فکری می کنیم.
فوری گفتم:
ـ نه! از قسمت و تقدیر کسی خبر نداره آمدیم همین فردا خواستی ازدواج کنی اون وقت چی؟
سپیده خندید:
ـ عمرا! بنده تا کار پیدا نکنم اهل شوهر کردن نیستم. فعلا هم کسی پشت در وانستاده، تو غصه منو نخور.
پدرم نگاهی به سپیده کرد و گفت:
ـ بد فکری هم نیست. فعلا سحر واجب تره بعد سعی می کنم با یه خورده اضافه کاری دوباره یه چیزی بذارم کنار، نشد هم این ماشین قراضه رو می فروشم.
دیگر کسی حرفی نزد. بعد از شام، رامین زنگ زد، از صدایش پیدا بود بی حوصله است و معلوم بود بحث و درگیری تا آن لحظه هم ادامه داشته است.
با اینکه دلم نمی خواست چیزی به رویش بیارم طاقت نیاوردم و پرسیدم:
ـ انگار مامان و بابات حسابی حالتو گرفتن؟
صدایش کسل و خسته بود:
اصلا برام مهم نیست. حرف غیر منطقی جواب نداره، از اون بحث های بی نتیجه است. تا قیامت هم ادامه بدی اونا حرف خودشون رو می زنن، من حرف خودم رو!
غمگین پرسیدم:
ـ آخه چرا آنقدر با من مخالفن؟
صدای رامین هم غصه دار بود:
ـ عزیزم بحث تو نیست بحث سر انتخاب منه! اونا می خواستن من یه دختر از نظر اونا عالی انتخاب کنم که بتونن باهاش پز بدن اما من یه دختر از نظر خودم عالی پیدا کردم...
ادامه حرفش را من زدم:
ـ که نمی تونن باهاش پز بدن! حالا واقعا تو به این اعتقاد داری؟
ـ به چی؟
ـ به ایکه من عالی هستم!؟
رامین خندید:
ـ ای بابا! تو هم از قافله عقبی ها! خوب اگه به نظرم عالی نبودی که آنقدر بدبختی نمی کشیدم.
وقتی دید من ساکتم ادامه داد:
ـ ببین سحر، من فردا صبح میام دنبالت بریم دنبال خریدامون. بذار همه چی زودتر تموم بشه.
آهسته گفتم:
ـ یه خورده می ترسم.
رامین بی حوصله پرسید:
ـ از چی؟ از خرید؟!
ـ نه! از اینکه بعد از ازدواجمون مامانت دمار از روزگارم در بیاره.
ـ نترس! مامانم اونطوری هم که تو فکر می کنی لولو خورخوره نیست فعلا می خواد تمام تلاشش رو بکنه که من از صرافت تو بیفتم یا تو از رو بری، وقتی نتیجه نگیره دیگه بی خیال میشه!
از ته دل گفتم:
ـ خدا کنه!
آن شب خیلی بد و سبک خوابیدم، مدام از خواب می پریدم و فکرهای بد و ترسناک مغزم را پر می کرد. به مرض سپیده دچار شده بودم و اگرهای بیشماری ذهنم را پر کرده بود. سعی می کردم با فکر اینکه فردا همراه رامین به خرید می روم و تجسم ساعات زیبایی که همراه هم بودیم به خواب بروم ولی باز از خواب می پریدم و از ترس یخ می کردم . ته دلم پر از شک و تردید بود.
به هر بدبختی، هوا روشن شد و من با چشمانی پف کرده از بی خوابی، از جا برخاستم، غافل از آنکه ساعتهای خوشی که تجسم کرده ام چه از آب در می آید.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#35
Posted: 12 Jun 2012 07:03
صبح به محض بیرون رفتن پدرم، از جا بلند شدم. خجالت می کشیدم جلوی او آماده شوم.
حمام کردم تا کمی سرحال شوم. سپیده هنوز خواب بود اما صدای مادرم از آشپزخانه می آمد. با موهای خیس پشت صندلی زهوار دررفته آشپزخانه نشستم و سلام کردم.
مادرم که داشت ظرفها را می شست برگشت و نگاهم کرد، بعد خندید:
-چرا مثل موش آب کشیده شدی؟ چه خبره که صبح به این زودی رفتی حموم؟
برای خودم چای ریختم و دوباره نشستم:
- قراره صبح رامین بیاد دنبالم بریم خرید، دیشب هم تا صیح تو جام غلت زدم و کابوس دیدم، گفتم حداقل یه دوش بگیرم که کمتر شبیه دراکولا باشم.
مادرم برای خودش چای ریخت و مقابلم نشست هربار که روی صندلی می نشست دلم فرو میریخت که این بار دیگر شکست، صدای مادرم بلند شد:
- نترس! نشکسته. این صندلی ها مثل من هستند. جون سگ دارن.
آهسته گفتم:
-دور از جون!
مادرم ظرف شکر را روی میز به طرفم هل داد و گفت:
- حق داری خوابت نبره . من و بابات هم دیشب خیلی بد و سبک خوابیدیم. بنده خدا بابات همش نگرانه مبادا اشتباه کرده باشه، دیشب می گفت سعیده می ترسم سحر از روی بچگی یه تصمیم گرفته باشه، بعدا دچار مشکل بشه و مارو سرزنش کنه بگه شما بابا ننه من بودید و عقلتون می رسید، چرا گذاشتید من زن این پسره بشم.
سرم را کج کردم:
-این حرفا چیه؟ مگه من چهارده سالمه که از روی بچگی تصمیم گرفته باشم ... شما که خودت خوب میدونی من چقدر روی منطق و حساب جلو میرم؟ خودمم میدونم فخری خانم، منتظر بهانه است تا پوست از سرم بکنه اما هرچی سبک سنگین می کنم می بینم بهتر از رامین برای من پیدا نمی شه از کجا معلوم خواستگار بعدی شرایطش بهتر باشه.
بالاخره نمی شه انتظار داشت یکی همه چی رو با هم داشته باشه. در ضمن من قرار نیست با مادره زندگی کنم، اون ماهی یکی دوبارم که قراره ببینمش دندون سر جیگر می ذارم که سروصدا درنیاد.
مادرم همان طور که با لیوان خالی چای بازی می کرد سر تکان داد:
- نمی دونم چی بگم. شاید هم حق با تو باشه. ولی من که اصلا از این زن خوشم نمی اد. انگار هیچ کس جز خودش آدم حساب نمی کنه. تعجب می کنم چطور تو آموزش پرورش بوده، معمولا فرهنگی ها خیلی مهربون و خوش برخورد هستن. اما این زن نچسب و مغروره. آداب معاشرت بلد نیست. نمی گه زشته! این همه تعارف میکنن یه چیزی بذارم دهنم. یا حداقل چهار کلمه صحبت کنم...
خنده ام گرفت:
- بی انصافی نکن مامان! صحبت میکنه اونم چه حرفایی! تا آخر عمر یادت نمیره.
مادرم با تاسف سری تکان داد:
- نمی دونم چه کینه ای داره؟ با ما سر جنگ داره، انگار واقعا باورش شده خون اشراف تو رگهاش جاریه و با کمتر از شاه و شاهزاده نباید وصلت کنه.
بعد از جا بلند شد تا از یخچال وسایل صبحانه را روی میز بگذارد.
همان طور هم گفت:
- سحر جون تا ترم جدیدت شروع نشده بیا بریم وسابلت رو بخر، وقتمون خیلی کمه، کلی وسیله باید بخریم.
سری تکان دادم و شروع به درست کردن لقمه کردم:
- مامان ببین اگه سپیده وقت داره با هم برید.
- اوا... برای تو می خوام اسباب و اثاثیه بخرم، سپیده بیاد انتخاب کنه؟
سعی کردم ناراحتش نکنم:
- آره دیگه مامان جون! من سپیده رو بجای خودم قبول دارم. من و سپیده سلیقه هامون شبیه همه، من باید دنبال خرید عروسی و این حرفها باشم دیگه وقت ندارم با شما بیام خرید.
صدای سپیده از پشت سرم بلند شد:
- تو یه موقع نچای! ... به من چه که دربه در کوچه و بازار بشم برای جنابعالی جهیزیه جور کنم؟ من اگه حوصله این کارارو داشتم تا حالا صدبار شوهر کرده بودم.
مادر با مهربانی گفت:
- قربونت برم باید به خواهرت کمک کنیم دیگه... وقتش خیلی کمه.
سپیده خودش را روی صندلی کناری انداخت و دستانش را کشید در همان حال سرش را به علامت منفی تکان داد.
از جا بلند شدم و صورتش را محکم بوسیدم. اخم کرد:
- اه، تو چرا خیسی؟....
بعد نگاهی به موهایم کرد و ادامه داد:
- بنده خر بشو نیستم. قراره تو چندتا شرکت فرم پرکنم، وقت ندارم دنبال دیگ و قابلمه برم.
بعد به سنگینی از جا بلند شدو برای خودش چای ریخت. با خنده گفتم:
-مگه فرم پر کردن چقدر وقت می گیره؟ سر جمع دو دقیقه... بعدش با مامان میری خرید.
سپیده ((نچ)) کرد و من ادامه دادم:
- مگه تو از خرید خوشت نمیاد؟
سپیده چشم غره ای رفت و گفت:
- چرا خوشم می آد اما نه این خرید... مامان می خواد برای خرید سوزن و آبکش هم چهل روز راه ببردت تا همه مغازه های تهرون رو دیده باشه بعدا جنس بهتر پیدا نکنه دلش بسوزه.
مامان فوری وسط حرف را گرفت:
- میگم وقت کم داریم می گی چهل روز می خوام بگردم؟ مگه دیوونه شدم؟ اول میریم سه راه امین حضور وسایل گنده آشپزخونه رو میگیریم یه روزم بازار تهرون برای خرید چینی و خرت و پرتای دیگه، یه روزم برای سرویس خواب و مبل و بوفه، والسلام نامه تمام!
سپیده نگاهی به من کرد که فوری صورتم را به حالت خواهش جمع کردم. بعد نگاهی به مادر انداخت و عاقبت گفت:
- جهنم! ما که خراب رفاقتیم، اینم روش!
دوباره صورتش را بوسیدم و با عجله به اتاق دویدم تا آماده شوم. از اینکه قرار بود رامین را ببینم و باهم به خرید برویم خوشحال بودم. موهایم را خشک کردم و بافتم. بعد با دقت آرایش کردم و لباس پوشیدم وقتی گره روسری ام را می بستم صدای زنگ در بلند شد با عجله از اتاق بیرون دویدم و برای مامان و سپیده دست تکان دادم.
رامین با بلوز و شلوار جین جلوی در ایستاده بود، با دیدنم لبخند زد:
-چه دختر وقت شناسی! به به!
با خنده سوار ماشین شدم و گفتم:
- تازه کجاش رو دیدی؟ حالا مونده تا پی به تمام محسنات من ببری.
رامین حرکت کرد و در همان حال گفت:
- یه عمر وقت دارم، ناراحت نباش.
هردو گرم صحبت بودیم که تلفن همراه رامین ساکتمان کرد.
از قیافه ناراحت و لحن عصبی اش پیدا بود با مادرش صحبت می کند. وانمود کردم مشغول دیدن مناظر از پنجره ام، تا راحت حرفش را بزند، اما همه حواسم به مکالمه رامین و مادرش بود:
- بله، داریم میریم خرید... یعنی چی؟... پس کی باید بریم، خیلی وقت نداریم دو هفته دیگه کلاسای سحر شروع میشه... نخیر، خیلی ممنون ... هنوز تو اتوبان هستیم اما می خوام برم میدون محسنی... بله، بله صدبار گفتید شنیدم!... نمی خواد شما زحمت بکشید، ممنون!...ای بابا میگم نمی خواد دیگه.
رامین خشمگین و سرخ نگاهی به من انداخت و بعد ماشین را کناری نگه داشت. صدایش به شدت می لرزید:
- مامان می خوای تصادف کنم؟... پس این چه بساطیه راه انداختی؟ میگم نمی خواد بیای، مگه ما بچه ایم؟...اه...
بعد گوشی را روی داشبورد پرت کرد. با ملایمت پرسیدم:
- چیه؟ چرا اینقدر عصبانی شدی؟
رامین با سرعت میرفت انگار متوجه سرعت زیاد ماشین نبود بی آنکه نگاهش را از مقابلش برگیرد جواب داد:
- هیچی، مامانم انگار دشمن جونم شده، اصلا تعجب می کنم نمیدونی رابطه من و مامانم چقدر خوب بود، فکرش رو هم نمی کردم این طوری پشت و رو بشه.
- حالا مگه چی شده؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#36
Posted: 12 Jun 2012 07:03
- از دیشب که فهمیده می خوایم باهم بریم خرید گیر داده که منم همراتون میام. صبح قالش گذاشتم، حالا شاکی شده زنگ زده که کجایید منم بیام.
متعجب به رامین خیره شدم. باورم نمیشد مادرش اصرار داشته باشد همراه ما بیاید او که خیلی از من خوشش نمی آمد حالا چطور شده بود که می خواست همراه ما باشد. رامین که متوجه حیرتم شده بود بدخلق غرید:
-میترسه پولای بابام رو حیف و میل کنیم!
پس اینطور! می خواست مبادا من چیزهای گران قیمت بردارم. احتمالا فکر می کرد من ندید بدید و عقده ای هستم و می خواهم حداکثر استفاده را از موقعیت ببرم، با اینکه تصمیم داشتم عاقلانه خرید کنم وقتی متوجه نیت فخری خانم شدم نظرم عوض شد.
این پول رامین نبود که دلم بسوزد، باید چنان نقره داغشان می کردم که بفهمند چه خبر است. به قول ماندانا هرچه بیشتر و گرانتر می خریدی، بیشتر تحویلت می گرفتند. پس بگذار متوجه بشوند که من هم بلدم چیزهای شیک و گران بخرم. صدای رامین مرا از افکارم جدا کرد:
-چرا ساکتی؟ ناراحت شدی؟ فکر نمی کنم بیاد، چه میدونه ما کجاییم.
آهسته گفتم:
-تو که بهش گفتی کجا میریم.
رامین لبخندزد:
- آره ولی میدونی تو میدون محسنی چندتا مرکز خرید هست، بعید میدونم پاشه این همه راه بکوبه بیاد دنبال من و تو بگرده.
اما برخلاف گفته رامین تا ماشین را پارک کردیم با چهره درهم و عصبی فخری خانم روبرو شدیم. رامین مثل برق گرفته ها خشکش زد و من مانده بودم چه عکس العملی نشان بدهم.
بعد از چند لحظه فخری خانم که دید ما حیران سرجا خشک شده ایم، خودش جلو آمد، جواب سلام مرا به سردی داد و رو به رامین کرد:
-مگه دیشب بهت نگفتم همرات میام؟ به خیالت خیلی زرنگی؟ قدیما رسم بود یه بزرگتری چیزی پاشه همراه داماد بره خرید، دیگه همه چی رو ریختی دور؟
رامین با غیظ گفت:
- برای همین همراه نوشین ومسعود هم یه جماعت راه انداختین؟! چطور اونا که میرفتن خرید گفتی عروس و داماد باید تنها برن، یعنی چه که چندتا پیرو پاتال همراشون راه بیفتن؟ این رسما مال عهد شاه وزوزک بود، هان؟
فخری خانم که دلش نمی خواست جلوی من با پسرش بحث کند لبخند سردی زد و گفت:
-اون فرق می کرد....
بعد به سرعت به طرف من چرخید:
- تو ناراحتی من همراتون بیام سحر جون؟
سری تکان دادم و گفتم:
-نه اتفاقا خوشحال میشم. از سلیقه شما استفاده می کنیم.
فخری خانم لبخند پیروز مندانه ای به رامین زد اما من دردل به سادگی اش می خندیدم نمی دانست چه خوابی برایش دیده ام، اگر می دانست محال بود همراهمان بیاید.
ندا قهقهه زد:
- چکارش کردی بیچاره رو؟
از خنده ندا خنده ام گرفت:
-هیچی! کاری کردم که دیگه همراهمون نیومد خرید. اولش که تمام مغازه های طلا فروشی محسنی رو دیدیم من چیزی نپسندیدم. هرچی مادرش نشون میداد ابرو بالا می انداختم و رامین بجام جواب منفی میداد.
بعد به رامین گفتم بریم کریم خان، چند ساعتی هم اونجا گشتیم، پیدا بود مادرش از خستگی هلاک شده اما به روش نمی آورد تو یه رستوران جمع وجور ناهار خوردیم بعد از غذا فخری خانم گفت:
-امروز دیگه خیلی خسته شدیم بقیه اش بمونه برای فردا...
اما رامین که متوجه نقشه من شده بود فوری گفت:
- نه بابا! ما هنوز حلقه و سرویس نخریدیم یه عالمه کار داریم نمیشه که برای طلا خریدن یه هفته دوره بیفتیم، امروز باید طلا خریدن رو تموم کنیم.
بعد رو به من کرد:
- تو که خسته نیستی سحر؟
سر تکان دادم که پرسید:
- الان کجا بریم؟
فخری خانم به جای من جواب داد:
- باغ دلگشا! همه طلا فروشی های تهرون رو زیر پا در کردیم، سلیقه شاهونه نگرفت! جایی نمونده.
بی اعتنا به طعنه اش گفتم:
- گاندی وتجریش هم مونده ، تازه بازار هم یه راسته طلا فروشی داره.
فخری خانم با غیظ جواب داد:
-تو که طلاهای محسنی رو نپسندیدی، می خوای بری بازار خرید کنی؟
بعد پوزخندی زد و به رامین نگاه کرد:
-البته باید حدس میزدم.
با خونسردی گفتم:
-نصف این طلا فروشی ها از بازار خرید می کنن،اونجا هم بعضی مغازه هاش بهترین و شیکترین طلاهای تهرون رو داره.
رامین بی حوصله از جا بلند شد:
پاشو بریم هرجا میگی، نشستی درباره طلا بحث می کنی؟
اول رفتیم بازارو حسابی همه جایش را دیدیم. گاهی فخری خانم عقب می افتاد و رامین می خندید و زیر لب میگفت:
- بیچاره مامانم!دلم براش میسوزه تو عمرش این همه راه نرفته بود.
من اصلا حرفی نمی زدم، چون تمام حواس مادر رامین به من بود ودلم نمی خواست بهانه ای به دستش بدهم.
هوا تاریک شده بود که به خیابان گاندی رسیدیم. پشت ویترین یکی از طلا فروشی های شیک و بزرگ، حلقه پربرلیان وپهن و سنگینی توجهم را جلب کرد. به رامین نشانش دادم و قبل از آنکه مادرش حرفی بزند داخل مغازه شدیم. طلا فروش با احترام حلقه مورد نظرم را آورد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#37
Posted: 12 Jun 2012 07:04
الحق که زیبا و شیک بود رامین حلقه را بدستم کرد و سوت کوتاهی زد:
-چه شیکه!
اما مادرش اخم هایش را در هم کشید:
- این همه مارو کشوندی این ور اون ور برای این حلقه پت و پهن زشت؟
رامین زیر لب غرید:
- خودت اصرار کردی همرامون بیای.
فخری خانم استعداد بی نظیری داشت که هر حرفی را نمی خواست نمی شنید بی توجه به حرف رامین ادامه داد:
- این خیلی زمخته! یه ظریفترو خوشگل ترش رو نداره.
رامین نگاهم کرد قدمی از مادرش فاصله گرفتم آهسته پرسید:
- از این خوشت اومده؟
با تکان سر جواب مثبت دادم. رامین به سمت فروشنده چرخید:
- این چقدر درمیاد جناب؟
مرد نا مطمئن نگاهی به فخری خانم انداخت و گفت:
- بدید براتون بکشمش البته قیمت سنگاش جدا محاسبه میشه ...
حلقه را که روی میز گذاشته بودم کشید و از دفتری اعدادی را در ماشین حساب اضافه کرد و بعد رقمی اعلام کرد که سر همگی مان سوت کشید.
حتی خودم هم فکر نمی کردم قیمتش این همه بالا باشد اما رامین دست در جیب کتش کرد و دسته ای چک مسافرتی نو وتا نخورده بیرون کشید. چشمان فخری خانم از حدقه بیرون زد.
دست رامین را کشید و کمی از من فاصله گرفتند اما آنقدر دور نبودند که صدایشان را نشنوم.
- دیوونه شدی پسر!؟ من برای سرویس طلا این قیمت رو زیاد میدونم چه برسه به یه حلقه...
رامین بی آنکه جوابی به مادرش بدهد به فروشنده گفت:
-لطفا فاکتور کنید.
فخری خانم مستاصل و عصبی به سمت من برگشت:
- تو یه چیزی بگو دختر! یه حلقه آنقدر ارزش نداره بابتش این همه پول بده. این همه حلقه های خوشگل و شیک دیدی از این حلقه گنده و زمخت خوشت اومده؟
می دانستم منظورش چیست دلش می خواست من حلقه های باریک و ارزانی را که نشانم میداد انتخاب کنم اما من در لجبازی دست کمی از او نداشتم سری تکان دادم و گفتم:
- خوب اگه شما مخالفید من حرفی ندارم. هرچی دوست دارید بخرید...
فخری خانم با غیظ نگاهم کرد و رامین گفت:
- خوب راست میگه مامان! اگه سحر می خواد حلقه بخره باید خودش انتخاب کنه، اگرهم نه که آمدن ما معنی نداره، از فردا شما تنهایی برو خرید هرچی خواستی بردار.
فروشنده حلقه را در جعبه مخمل زیبایی گذاشت و همراه پاکت کاغذ خرید جلوی رامین گذاشت. رامین پولها را شمرد وقتی بیرون آمدیم، جعبه را به من داد و گفت،
- بیا اینو بذار تو کیفت یه موقع گم نشه، مبارک باشه!
لبخند زدم اما قبل از اینکه حرفی بزنم مادر رامین عصبی گفت:
-تا موقع عروسی این وسایل باید خونه داماد باشه نه عروس!
اما رامین که حدس زده بود ممکن است مادرش حلقه را پس بدهد فوری گفت:
- حالا بذار سحر ببره به مامانش اینا نشون بده، بعد همه رو یه جا میذاریم بعدشم چه فرقی می کنه؟ دست خودش باشه بهتره، من حواس ندارم یه موقع گم و گورش می کنم.
فخری خانم بی طاقت به سمت خیابان رفت و جلوی تاکسی خالی را گرفت.
- دربست محسنی!
رامین به طرف مادرش دوید:
- ماشین که هست میرسونمت.
- لازم نکرده! خودم میرم.
بعد بی خداحافظی سوار شدو رفت. رامین لبخند زد:
-بیچاره! فکر کنم پاش پر از تاول شد...
برای آنکه بحث را عوض کنم گفتم:
- حالا چرا رفتن محسنی؟
رامین دکمه دزدگیر را زد و گفت:
- آخه ماشین رو اونجا پارک کرده بود.
بعد کودکانه گفت:
- سحر یه بار دیگه حلقه رو دستت کن.
حلقه درخشان را از جعبه بیرون آوردم و به انگشت سوم دست چپم کردم. بعد دستم را عقب نگه داشتم و پرسیدم:
- چطوره؟
رامین دستم را گرفت و با دقت به حلقه نگاه کرد، بعد دستم را بوسید و گفت:
-خیلی قشنگه! قول بده همیشه دستت باشه.
دستم را کشیدم و حلقه را درآوردم:
- این خیلی گرونه، حیفه همیشه دستم باشه، موقع کار خونه ممکنه نگینهاش بیفته...
رامین ماشین را روشن کرد:
- نه! باید دستت باشه برای من و خودت خریدی، نه برای نمایش!
حرفی نزدم مدتی بعد رامین سکوت را شکست:
- حالا سرویس از کجا بخریم،تو هیچی نپسندیدی؟
خسته و خواب آلود گفتم:
-نه! حالا دیر نمیشه، می خریم تازه باید برای تو هم حلقه بخرم، لباس عروس و کت و شلوار هم مونده...
رامین ادای با مزه ای درآورد و گفت:
- احتمالا مامانم پشت دستش رو داغ کرده دوباره همراه ما بیاد خرید، برای همین کارمون راحت تر میشه.
دلم نمی خواست حرف مادرش را پیش بکشد، گفتم:
-بهتر نیست لباس عروسی رو کرایه کنیم؟ حیفه این همه پول برای یه شب دور بریزیم.
رامین دماغش را چین داد:
-اه ، حالت به هم نمی خوره لباسی بپوشی که معلوم نیست چند نفر قبلا پوشیدن؟
خندیدم:
- خوب میدم برام بدوزن به شرط کرایه! اینطوری خودم اولین نفری هستم که می پوشمش، چطوره؟
رامین سری تکان داد و گفت:
- فعلا آنقدر خسته ام که نمی فهمم چی میگی. فردا دوباره میام دنبالت، یادت باشه یک لیست بنویسی که چه کارایی باید بکنیم یه موقع چیزی جا نیفته.
وقتی به خانه رسیدم وقت شام بود اما من آنقدر خسته بودم که بدون خوردن شام خوابیدم. صبح فردا با صدای مادر و سپیده بیدار شدم، هردو بالای سرم نشسته بودند و حرف میزدند. کسل و خسته در جایم نشستم:
- جای دیگه ای نبود حرف بزنین؟
مادر سر تکان داد:
- علیک سلام.
سپیده هم با طعنه گفت:
- خسته نباشید.
تازه یادم افتاد حلقه ام را نشانشان نداده ام. به تندی کیفم را برداشتم و جعبه مخمل را بیرون آوردم، بعد حلقه را دست کردم و گفتم:
-چطوره؟
سپیده دستم را نزدیک صورتش آورد:
- نگیناش اتمیه؟
پوزخند زدم:
- به! خانوم رو باش ... اصله ندید بدید!...
به مادرم نگاه کردم:
- چطوره مامان؟
مادرم لبخند زد:
- خیلی قشنگه چند خریدی؟
کاغذ خرید را بیرون آوردم:
-حدس هم نمیتونید بزنید! مادر شوهره چنان نقره داغ شد که نگو....
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#38
Posted: 12 Jun 2012 07:04
سپیده کاغذ را از دستم قاپید و مادرم با تعجب گفت:
- مگه اونم همراتون اومده بود؟
تا دهان باز کردم صدای سپیده بلند شد:
- این به ریاله یا تومن؟
خنده ام گرفت:
- تومن دهاتی جون!
سپیده با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهم کرد:
- تو که جیب این بدبخت رو خالی کردی.
مادرم کاغذ را از دستان سپیده بیرون کشید و چندبار نگاهش کرد تا مطمئن شود صفرها را درست شمرده بعد رو به من کرد:
- وای سحر! کار خوبی نکردی مادر جون، با این پول می تونستی سرویس طلا بخری. هزارویک کار بکنی، چرا این کارو کردی؟
آهسته حلقه و کاغذ را در جعبه گذاشتم:
- برای اینکه حال مامانش رو بگیرم. اصلا قصد نداشتم حلقه گرون بخرم ولی وقتی پاشد دنبالمون راه افتاد که مبادا من پولهای پسرش رو حیف و میل کنم حرصم گرفت.
صدای زنگ در که بلند شد تازه یادم افتاد که رامین است. با عجله به طرف دستشویی دویدم:
- مامان رامینه، تعارفش کنید بیاد تو، تا من حاضر بشم.
آن روز فخری خانم همراهمون نیامد. رامین می گفت قهر کرده و حتی با او هم حرف نمی زند. آن هفته اکثر خریدهایمان را انجام دادیم از هفته بعد کلاسهایم شروع میشد و قرار بود رامین دنبال جا برای عروسی و غذا و پذیرایی باشد کارهایی که خیلی به وجود من احتیاجی نداشت.
گاهی نوشین تلفنی با من صحبت میکرد و تعارف می کرد اگر کاری هست انجام بدهد.
نسبت به رفتار مادرش خیلی خوب و صمیمی رفتار می کرد. دختر ساده ای به نظر میرسید که من دوستش داشتم. سپیده ومادرم به سختی دنبال اجناش من بودند خانه مان کوچک بود و هرچه می خریدند هرجا پیدا می کردند می گذاشتند خانه مثل سمساری سر کوچه مان شلوغ و درهم برهم بود. آخر مادر از رامین خواست کلید خانه ای که قرار بود آنجا زندگی کنیم بدهد تاما وسایل را آنجا ببریم. وقتی برای اولین بار وارد این خانه شدم از شدت خوشحالی گریه کردم. محله خوب و آرامی بود و کوچه با آن همه درخت و فضای سبز برایم بهشت موعود بود بخصوص برای من که عمری در محله ای متوسط با هوایی آلوده و سرو صدا سر کرده بودم.
با اینکه خانه جمع و جور و نقلی بود برای من مثل قصر، بزرگ و زیبا می نمود. مادر و پدرم هم خانه را پسندیده بودند و این را از نگاه های شادی که به هم می کردند می خواندم.
با کمک سپیده همه جا را تمیز کردم و با سلیقه وسایل را سر جایش چیدیم. همه چیز از مارک خوب و عالی بود تا بهانه ای دست کسی ندهد.
از فداکاری سپیده حسابی شرمنده بودم، چقدر برای خرید این وسایل زحمت کشیده بود. همه چیز با هم هماهنگی داشت و پیدا بود با دقت و وسواس خریداری شده است. بیشتر وسایلم را خریده بودند وفقط مانده بود سرویس خواب و میلمان که قرار بود خودم هم برای خرید همراهشان بروم.
برای خرید سرویس طلا سپیده به دادم رسید. کارت زیبایی از دوستش گرفته که خبر از یک شوی جواهرات میداد وقتی با رامین به آنجا رفتم اصلا فکر نمی کردم چیزی بخرم اما سرویس ظریف و زیبایی چنان چشمم را گرفت که به نظرن همه طلاهایی که تا به حال دیده بودم زشت و بی قواره آمد. سرویس از طلای سفید و برلیان و یاقوت کبود طرحی نو و زیبا داشت و فروشنده هم کلی از تک بودن طرح و جواهراتش داد سخن میداد. قیمت سرویس خیلی بالا بود اما رامین با کلی چانه و بحث وجدل توانست مبلغی از قیمت را کم کند ولی باز هم دودل بود که سرویس را یخرد یا نه؟
وقتی سرانجام دسته چکش را بیرون کشید قند تو دلم آب شد. سرویس بی نهایت زیبایی بود که دلم می خواست به هرقیمتی شده صاحبش شوم، هرچه می خریدم ناخود آگاه به عکس العمل مادر شوهرم فکر می کردم دلم می خواست نه تنها نتواند ایرادی بگیرد بلکه بفهمد چقدر سلیقه ام عالی است و حرصش دربیاید.
کودکانه فکر می کردم این طوری حساب کار دستش می آید دیگر نمی دانستم کینه و دشمنی اش بیشتر و ریشه دارتر می شود.
دیگر چیزی تا عروسی باقی نمانده بود و من هنوز به دوستانم حرفی نزده بودم انگار می ترسیدم همه چیز به هم بخورد و مادر رامین سرانجام بتواند راهی برای برهم زدن عروسی پیدا کند.
آخر هفته خانواده اشراقی از ما دعوت کرده بودند تا به خانه شان برویم، وقتی مادر گفت مادر رامین زنگ زده مارا برای شام دعوت کرده از تعجب شاخ درآوردم. مادرم که متوجه حیرت من شده بود گفت:
-این که تعجب نداره باید زودتر از اینا دعوت می کردن، بالاخره دوتا خانواده دارن با هم فامیل میشن اون وقت ما هنوز نمی دونیم اینا کجا زندگی می کنن.
سپیده که داشت ناخنهایش را سوهان می کشید، گفت:
- از الان بگم که دور بنده رو خط بکشید ...
مادرم فوری براق شد:
- بیخود، بیخود! مگه تو بچه ای که قهر کردی؟ بعدشم کسی به تو کار نداره اگه نیای برای خواهرت بد میشه، میگن خواهر بزرگه حسودی کرده و نیامده. مگه اینارو نشناختی چطوری حرف درمیارن؟
سپیده قهقهه زد:
-من حسودی می کنم؟ حتما به فخری جون؟
مادر بی حوصله دستش را بلند کرد:
- بله ما می دونیم تو حسودی نمی کنی ولی بقیه که نمی دونن! همون دفعه پیش هم داشت تیکه میومد که چرا دختر بزرگتون تا حالا شوهر نکرده و مبادا ناراحت بشه و از این حرفها.
سپیده سوهانش را پرت کرد روی میز:
- خیلی غلط کرد! به اون چه ربطی داره؟ عجب گیری افتادیم ها!
به صورت عصبانی اش نگاه کردم:
- آنقدر حرص نخور، اون این حرفا رو میزنه حرص ما رو دربیاره، اگه نیای هم دوباره کلی چرت و پرت پشت سرت ردیف می کنه.
سپیده سری از ناچاری تکان داد:
-اتفاقا میام تا هرچی گفت خودم جوابش رو بدم .آدم بی شعور!
تا آخر هفته آنقدر کارهای جورواجور انجام دادیم که تقریبا یادمان رفته بود باید به خانه آقای اشراقی برویم ولی وقتی رامین زنگ زد و گفت خودش دنبالمان می آید یادمان افتاد.
پدرم که آشکارا خوشحال شده بود رامین دنبالمان می آید برای تعارف گفت:
- چرا گفتی بیاد، خودمون میرفتیم دیگه.
شانه بالا انداختم:
- خودش اصرار کرد گفت آدرس یه کمی پیچ در پیچه شاید گم کنید.
مامان خندید:
- چه بهتر! این قراضه که هزار جور اطوار در میاره تا مارو یه جا برسونه.
پدرم فوری از ماشین عزیزش دفاع کرد:
- همین قراضه سگش می ارزه به این ماشین جدیدا!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#39
Posted: 12 Jun 2012 07:05
آن دو مشغول بحث شدند و من در فکر شب فرو رفتم. با اینکه سعی می کردم به روی خودم نیاورم حسابی می ترسیدم.
از رویارویی با مادر رامین وحشت داشتم بخصوص اینکه هرچه برای عروسی خریده بودم گرانقیمت و آنچنانی بود مخصوصا سرویس جواهرم که رامین پول هنگفتی بابتش داده بود.
سپیده زود و راحت آماده شد اما من مانده بودم چه بپوشم. عاقبت پس از چندین بار لباس عوض کردن ، کت و شلوار شیری رنگم را با صندل های سفید پوشیدم.
موهایم را به سادگی روی شانه ریختم و صورتم را آرایش ملایمی کردم، دلم نمی خواست خیلی به خودم برسم، می خواستم ساده باشم تا کسی فکر نکند برای یک مهمانی کوچک خودم را کشته ام. رامین که زنگ خانه را زد همه آماده بودیم و بی معطلی سوار شدیم
پدرم جلو نشست و ما عقب. سپیده با اخمهای درهم به پنجره زل زده و ساکت بود.
مادرم هم گاهی چیزی می گفت ولی پیدا بود نگران است. رامین و بابا هم مشغول حرف زدن بودند، گاهی رامین در آینه نگاهم می کرد و چشمانش را روی هم می گذاشت. می خواست مطمئنم کند که همه چیز مرتب است.
اما من مضطرب بودم دلم می خواست لحظه ای با رامین تنها باشم تا ببینم چه خبر است؟ به جز ما مهمان دیگری هم داشتند یا نه؟
مدتی بعد جلوی خانه ویلایی و شیکی ایستادیم. رامین منتظر ماند تا در خودش باز شود و چند ثانیه بعد حیاط بزرگ و چمن کاری شده مقابل چشمانمان نمایان شد. پله های کوچکی به صورت مارپیچ از دو طرف به ساختمان بزرگ و شیکی میرسید که مثل کارت پستال ها، ستونهای رومی و نمای کنده کاری شده داشت.
رامین ماشین را زیر سایه بان بزرگی پارک کرد و گفت:
- بفرمایید.
ناگهان سبد گلمان به نظرم کوچک و بی ارزش آمد. دست و پایم را حسابی گم کرده بودم و نمی دانستم چه کنم.
سپیده هم با نگاهی پر حیرت و دقیق به خانه و حیاط سرسبز خیره شده بود. تنها مادر و پدرم خودشان را نباخته بودند و با لبخند در مورد اینکه حیاط جان میدهد برای برگزاری عروسی با رامین حرف میزدند.
پدر رامین که از صدای ماشین متوجه ورودمان شده بود، همراه مسعود دامادش جلوی در آمد. هردو شیک و آراسته خوشامد گفتند. خانه بزرگ و زیبایی بود که با وسایل عالی و آنتیک پر شده بود.
با اینکه دلم می خواست همه چیز را با دقت نگاه کنم جلوی خودم را گرفتم، دلم نمی خواست مثل کارتون موش دهاتی، به نظر برسم.
روی مبلهای زیبا و ظریف پذیرایی نشستیم، چند لحظه بعد فخری خانم با لباسی شیک و زیبا و موهای آراسته و صورتی بزک کرده وارد شد، به سردی خوشامد گفت و به جای روبوسی، فقط دست داد. میوه و شیرینی به زیبایی در ظرفهای سنگین و تراش دار کریستال روی میز چیده شده بود.
بعد زن خپله و کوتاه قدی با لباسی ساده و روسری که روی سرش بسته بود برایمان شربت آورد، مردها با هم صحبت می کردند اما ما ساکت در فکرهای خودمان بودیم.
مادر رامین حتی سعی نمی کرد رسم مهمان نوازی را به جا بیاورد و سر صحبت را باز کند.
بعد نوشین در لباسی روشن و زیبا پیدا شد، از همه برای تاخیرش عذر خواست و کنار من روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن.
- خوب سحر جون شنیدم بیشتر کاراتون رو کردید و کمش مونده، حتما خیلی خسته شدید.
لیوان شربت را بی آنکه ذره ای بنوشم روی میز مقابلم گذاشتم و گفتم:
- همه چیز سریع پیش اومد و یه خورده عجله ای شد.
فخری خانم به زور لبخند زد:
- تازه عجله ای شد؟ تو که برای هر خریدت دور تهرون رو زدی.
مادرم در جایش جابجا شد:
- منم بهش گفتم آنقدر خودتو خسته نکن اما گوش نمیده، از بچگی هم عادت داشت برای هر چیز کوچیکی صدتا مغازه رو زیرو رو کنه.
نوشین خندید:
- خیلی ها عادت دارن با حوصله خرید کنن، آدم همش فکر می کنه نکنه فلان جا چیز بهتر و قشنگتری داشته باشه.
فخری خانم زیر لب گفت:
- بگو گرون تر!
کسی حرفی نزد، نوشین نگاهی به سپیده که ساکت سرجایش نشسته بود انداخت و گفت:
- شما چطورید سپیده جون؟ دفعه پیش براتون غیبت رد کردم.
سپیده چیزی در مورد مشغله و خستگی من من کرد و باز ساکت شد. دلم برای نوشین میسوخت. طفلک به سختی تلاش می کرد جو را از آن سردی و خشکی درآورد اما موفق نمی شد. بعد رو به من کرد:
- سحر جون شربتت گرم شد.
با بدجنسی گفتم:
- مرسی، من یه خورده وسواسی ام نمی تونم جایی چیزی بخورم.
فخری خانم با خشم ((پوفی)) کرد ولی حرفی نزد.
سپیده لبخند زد و مادرم لب گزید. نوشین کمی خودش را جمع و جور کردو گفت:
- کارتها رو پخش کردید؟
سرم را تکان دادم:
- نه هنوز، البته ما اونقدر کسی رو نداریم که بخوایم دعوت کنیم ولی رامین هنوز لیست مهموناش رو نیاورده.
نوشین از جا بلند شدو در بشقاب ها میوه گذاشت در همان حال گفت:
- کارای عروسی خیلی خسته کننده است. من که سر عروسی خودم گاهی از خستگی گریه ام می گرفت تازه ما وقتمون خیلی بیشتر از شما بود.
چیزی نگفتم، به طرف مردها نگاه کردم. همه گرم صحبت بودند بجز رامین که تا نگاهم را دزدید، با لبانش بوسه ای فرستاد و من با خجالت به طرف دیگری نگاه کردم. همه معذب در جایمان جابجا میشدیم که همان زن چاق و کوتاه آمد و به فخری خانم گفت:
- خانم جان شام حاضره، بفرما!!
مادر رامین نگاهی به جانب مردها انداخت و از جا بلند شد:
- همگی بفرمایید سر میز شام، غذا سرد میشه. بفرمایید خواهش می کنم.
آقای اشراقی دست پدرم را گرفت:
-بفرمایید جناب سعادتی که غذا در انتظاره.
دستی هم به پشت دامادش زد و رو به مادرم چرخید:
- خانم استدعا میکنم، بفرمایید.
از جا بلند شدم و به طرف رامین چرخیدم، آنقدر معطل کردم تا بزرگترها جلو افتادند و رامین به من رسید بی پروا دستم را گرفت.
- چرا نمیای عشق من؟
آهسته گفتم:
- بذار اول بزرگا برن ...
رامین کنار گوشم زمزمه کرد:
- بگو منتظر من بودی.
بی توجه به حرفش گفتم:
- چه خونه خوشگلی دارین ... بیخود نبود مامانت آنقدر به خونه زندگی ما گیر میداد.
رامین دستم را فشرد:
- هیس! این چه حرفیه؟ خونه، خونه است دیگه! برای من اگه خونه اهمیت داشت میرفتم با یه ویلا ازدواج می کردم. از تو بعیده اینطوری حرف بزنی.
رنجیده گفتم:
- واقعا؟ پس خونه شما و ما یکی است؟
بعد دستم را کشیدم و روی یک صندلی خالی کنار سپیده نشستم. بغض گلویم را گرفته بود انگار تقصیر رامین بود که خانه هامان آن همه با هم فرق می کرد.
به میز بزرگ و طویل نگاه کردم که پراز ظروف نقره و لبریز از غذاهای گوناگون و مختلف بود. مادرم به سادگی گفت:
- چقدر زحمت کشیدید، ما که راضی به این همه زحمت نبودیم.
فخری خانم لبهایش را کمی کشید و روی هم فشرد. دوباره آقای اشراقی گفت:
- بفرمایید، تمنا میکنم شروع کنید.
دلم می خواست از پشت میز فرار کنم آن همه غذا و سالاد و مخلفات وحشت زده ام می کرد.
به رامین نگاه کردم که مقابلم نشسته بود و با تعجب به صورت در هم رفته ام نگاه می کرد سپیده آهسته سقلمه ای به پهلویم زد:
- پس چرا تو گل گیر کردی؟ خوب یه کوفتی بکش دیگه!
رامین که متوجه حالم بود بشقابی پراز غذاهای گوناگون جلویم گذاشت. فخری خانم پوزخند زد و رامین چشم غره رفت. دلم می خواست از آنجا فرار کنم.
در دلم به مادر رامین حق میدادم با آن خانه و زندگی عالی و لوکس باید هم با دیدن خانه و محله ما وا میرفت.
شاید اگر من هم به جایش بودم دلم می خواست عروسم یکی مثل خودم باشد. میلی به غذا نداشتم آرزو می کردم هرچه زودتر مهمانی عذاب آور تمام شود و به خانه برگردیم. در دلم دشمنی عجیبی با رامین احساس میکردم، چرا بین آن همه دختر مرا انتخاب کرده بود؟
مگر کور شده بود نمیتوانست فرق میانمان را ببیند ... بی آنکه بفهمم چه می خورم به زور قاشقی در دهان گذاشتم، بغض گلویم را گرفته بود وهمه چیز را از پشت پرده اشک تار و لرزان میدیدم.
پای رامین از زیر میز آهسته ضربه ای به پایم زد. نگاهش کردم با ایما و اشاره پرسید((چه شده؟)) به طرف دیگری نگاه کردم دلم نمی خواست بفهمد گریه ام گرفته، به سختی سعی می کردم خودم را مشغول غذا نشان دهم تا کسی با من صحبت نکند.
میدانستم به محض لب باز کردن اشکهایم جاری مبشود. نگاه رامین و مادرش را حس می کردم و دلم می خواست جوری غیب شوم. سرانجام شام زجرآور به پایان رسید و باز همه روی مبلهای شیک و گرانقیمت ولو شدیم، خسته و ناراحت به سپیده نگاه کردم دلم می خواست جای او بودم که با خونسردی به تابلو فرشهای گرانقیمت نگاه می کرد. صدای رامین از جا پراندم:
- سحر بیا اتاقم رو نشونت بدم.
خوشحال از فرصت پیش آمده به سرعت بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگین فخری خانم فرار کنم. از پله کان مارپیچ و زیبایی بالا رفتیم. طبقه بالا هال کوچک و جمع و جوری داشت که با یک دست مبل راحتی و تلویزیون و کتابخانه پرشده بود.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#40
Posted: 12 Jun 2012 07:05
رامین یکی از سه در سمت راست هال را باز کرد و با دست اشاره کرد داخل شوم. اتاق بزرگ و زیبایی بود. تخت و کمد و کتابخانه و میز کامپیوتر همه با هم جور بود وبه زیبایی اتاق را آراسته بود. پرده های شیری و سنگین با روتختی و فرش کوچک کف اتاق هماهنگی داشت.
همه چیز در نهایت سلیقه و زیبایی چیده شده بود،گوشه ای از اتاق هم ضبط چند طبقه با چندین باند کوچک و بزرگ خودنمایی می کرد. نوارها و سی دی ها مرتب در جایشان قرار داشتند.
چند عکس بزرگ و قاب گرفته هم روی دیوارها نصب شده بود که میدانستم انتخاب رامین است.
چرخی در اتاق زدم و روی صندلی گهواره ای روبروی پنجره نشستم. رامین با لبخند پرسید:
- چطوره، دوست داری؟
بی آنکه نگاهش کنم بغض آلود جواب دادم:
- عالیه!
جلوی پایم روی قالیچه نشست و دستهایم را در دست گرفت.
- تو چته سحر؟ چرا پکری ... سر شام هم حواسم بهت بود هیچی نخوردی از چی ناراحتی؟
عصبی از نافرمانی اشکهایم که سرازیر شد گفتم:
- از اینکه منو برای ازدواج انتخاب کردی، از دست خودم ناراحتم که قبول کردم زنت بشم.
رامین حیرت زده نگاهم می کرد، مدتی گذشت تا توانست حرفی بزند.
- واقعا داری گریه می کنی؟ آخه چرا؟ چرا من و تو نباید با هم ازدواج کنیم هان؟
هق هق کنان گفتم:
- مگه کوری؟ خونه مارو ندیدی؟ اتاق تو اندازه نصف خونه ماست... حیاط شما اندازه کل کوچه ماست، این همه فرق رو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
رامین از جا بلند سد:
- گیرم پدر بنده بود فاضل، از فضل پدر مرا چه حاصل؟ خوب که چی؟ خونه مال بابامه نه من! خونه بنده رو که دیدی چقدر فسقلیه ... تازه اونم مال من نیست بابام کمک کرده خریدم، باید بیست سال قسطش رو بدم. هزار سال از وقتی که مردم طبقه بندی میشدن گذشته، الآن همه چیز به سواد و شعور و فرهنگ بستگی داره، آرمان بهترین دوستمنه، صمیمی ترین رفیقمه حاضرم براش جون بدم از بس با شعور و عاقله، از من خیلی بهتره، خونه شون میدونی کجاست؟
ته خیابون شاپور، تازه خیلی از من خوش تیپ تره، این حرفارو بریز دور، از تو بعیده. من عاشق سادگی تو شدم حالا خودت دوست داری هفت خط بشی؟
بی توجه به حرفهایش زمزمه کردم:
- به مامانت حق میدم. شاید اگه منم جاش بودم دلم نمی خواست کسی مثل خودم عروسم باشه. تو موقعیت های خیلی بهتری میتونی داشته باشی.
رامین بی حوصله گفت:
- تو هم همین طور. من تورو دوست دارم، این برام مهمه وگرنه بله.... صدتا دختر بهتر از توهست دویس تا پسر بهتر از من ... ولی آیا ما از بقیه هم به اندازه خودمون خوشمون میاد؟.... اونا چطور، اونا هم مارو می پسندن؟
بعد دوباره دستانم را گرفت و آهسته نوازش کرد:
-سحر این روزا رو خراب نکن، من خیلی دوستت دارم، یه روز که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه.
اشکهایم را پاک کرد و پیشانی ام رابوسید. کنار گوشم زمزمه کرد:
-تو چطور؟ تو هم منو دوست داری؟
سرم رو تکون دادم. آهسته گفت:
- نه ، حرف بزن.
به سختی صدایم را پیدا کردم:
- آره، دوستت دارم.
صدای فخری خانم خلوتمان را بهم زد:
- رامین، بیاین پایین کیک و چای بخورین!
خواستم از جا بلند شوم که رامین نگذاشت. هراسان گفتم:
- بیا بریم زشته، یه موقع کسی میاد...
رامین آهسته گفت:
- ولشون کن. کیک و چایی من تویی ...
به سختی خودم را از میان بازوانش بیرون کشیدم:
- بیا بریم. دیگه چیزی نمونده که برای همیشه با هم باشیم.
به طرف در رفتم رامین رنجیده گفت:
- بدجنس!
اما دنبالم آمد. بقیه مهمانی به همان خشکی و سردی ساعات اولیه گذشت.
وقتی پدرم از رامین خواست به آژانس زنگ بزند همه مان نفس راحتی کشیدیم اما باز رامین آنقدر اصرار کرد تا راضی شدیم مارا برساند.
در طول راه همه ساکت بودیم و حتی برای حفظ ظاهر هم سعی نمیکردیم حرفی بزنیم، وقتی رسیدیم مامان و بابام بخاطر پذیرایی و زحمتی که کشیده بود تشکر کردند، وقتی رامین رفت همگی وارد خانه شدیم و اول از همه سپیده گفت:
- آخیش! تازه قدر خونه مون رو می فهمم.
پدر و مادرم با تعجب به سپیده نگاه کردند او با خنده ادامه داد:
- خونه به اون بزرگی و شیکی یه ذره صفا و صمیمیت توش پیدا نمیشه.
مادره مثل میر غضب میمونه و پدره همش مواظبه یه چیزی از دهنش نپره یا کاری نکنه که آتشفشان خانوم فوران کنه، بیچاره دخترو پسرشون هم مثل سنگ زیر آسیاب دارن له میشن، داماده که اصلا لب از لب باز نکرد، بدونیم لاله یا نه؟
مثل نقاشی های روی دیوار ساکت و دست به سینه سر جاش خشک شده بود، اینم شد زندگی؟
پدرم که لباس راحتی پوشیده بود روی مبل نشست و گفت:
- قربون دخترم که آنقدر عاقل و فهمیده است والله منم تو عذاب بودم.
مادرم هم روی زمین ولو شد و پاهایش را دراز کرد:
- آره والله، قربون همین یه وجب جای خودمون، حداقل خوش و خرم یه لقمه نون می خوریم اون همه گوشت و مرغ و غذاهای رنگارنگ اگه دلخوشی نباشه ها به دهن آدم مزه زهرمار میده.
منکه انگار روی سوزن نشسته بودم، همش دعا دعا می کردم باباتون زودتر پاشه، حالا ما که چند ساعت اونجا بودیم بدبخت شوهر و بچه هاش که دایم باید با این زن دمخور باشن.
از آن همه اختلاف در طرز تفکر متعجب بودم من چطور به قضیه نگاه می کردم آنها چطور، سپیده رو به من کرد:
- چرا هیچی نمی گی سحر؟ سر شام که کم مونده بود اشکهات سرازیر بشن، چرا گریه ات گرفته بود؟
همه منتظر جواب، نگاهم می کردند. شانه بالا انداختم. نمی خواستم حقیقت را بگویم، بنابراین گفتم:
- منم خیلی معذب بودم. مادر رامین همه حواسش به من بود. همش احساس می کردم داره نگام می کنه، خیلی بهم سخت گذشت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ