انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

برای پسرم


مرد

 
سپیده پوزخند زد:
- حالا مونده بفهمی سخت گذشتن یعنی چی! بذار زن رامین بشی، نسخه ات پیچیده است.
پدرم زود حرف سپیده را برید:
- آنقدر تو دل این دختر رو خالی نکن، خودش عاقله و بالغ! میدونه داره چیکار می کنه حتما حساب همه جاش رو کرده دیگه.
حوصله بحث تکراری را نداشتم. آن روزها تا فرصتی پیش می آمد بحث زندگی آینده من و دشمنی عروس و مادر شوهر در می گرفت.
هر کس بنا به شرایط روحی اش اظهار نظری می کرد. میدانستم این بار همه خسته و عصبی از مهمانی عذاب آور خانواده اشراقی منتظر فرصت هستند تا حسابی مرا بترسانند و هشدار بدهند که به بهانه خوابیدن زود از جمعشان فرار کردم.
صدای نیما خسته و خواب آلود بلند شد، نا مفهوم بود اما من منظورش را فهمیدم و هول و دستپاچه بغلش کردم و به طرف دستشویی دویدم. صدای خنده ندا از پشت سرم بلند شد:
-یواش! الان هردو می افتید تو دستشویی.
بعد صدای آهسته مریم را شنیدم:
- بس کن ندا، آنقدر مزه نریز.
صدای ندا هم پایین آمد:
- اگه مزه نریزم که بی مزه میشه. سحر مستعد افسردگی است. باید مدام باهاش حرف زد و شوخی کرد، شوخی نیست پدرش داره در میاد....
سر نیما را بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
- آفرین پسر خوب! تا حالا دو تا جایزه از مامان طلب داری.
از دستشویی بیرون آمدیم، رو به بچه ها گفتم:
- من دیگه برم نیما داره خوابش می بره، حامد و محمد هم الانه که پیداشون بشه.
مریم پوزخند زد:
- اگه مامانش بذاره.
ندا هم ادا درآورد:
- مگه اضافه کاری می ذاره حامد خان از پشت میزش تکون بخوره؟ یه بار باید مچش رو با این اضافه کاری بگیرم، فکر نکنه من خرم! نیما را در آغوش کشیدم و گفتم:
- آنقدر فکر و خیال بد نکن شاید واقعا اضافه کاریه.
ندا باز پوزخند زد:
- بله، وقتی آدم هر شیطنتی بکنه اضافه کار حساب میشه.
مریم قهقهه زد:
- از اون لحاظ!؟
خنده ام گرفت. ندا در هر موقعیتی می خندید اما میشد رگه های خشم وکینه را در چشمان درشتش دید. آهسته خداحافظی کردم و در را پشت سرم بستم.
ان شب سحر نيما را كه خيلي زود به خواب رفته بود سرجايش خواباند خودش اصلا خوابش نميآمد تلويزيون را روشن كرد حواسش را حسابي جمع كرده بود تا متوجه ديالوگهاي سريال شود مي خواست هر جور شده جلوي فكر و خيال را بگيرد .
دلش مي خواست جوري ميشد كه به هيچ چيز فكر نكند .ياد گذشته ها دلش را اتش ميزد ترس و و اهمه از اينده و جودش را ميلرزاند و دلتنگي براي رامين تك تك سلولهايش را پر مي كرد .
دلش نمي خواست ذهنش پر از سوال باشد اينكه اينده نيما چه ميشود رامين كجاست؟چه مي كند تا كي بايد با اين وضع زندگي كند .
باز خودش را وادار كرد به تلويزيون نگاه كند اما ناگهان صداي فرياد ندا از جا پراندش به سوي پنجره آشپزخونه دويد و بازش كرد پنجره آشپزخانه ندار روبرويش تاريك بود .
به دقت گوش داد فكر كرد شايد اشتباه شنيده كه ناگهان صداي شكستن ظروف و فريادهاي حامد مطمئنش كرد:
تو خيلي شكر خوردي! تو غلط زيادي كردي ...همين فردا ميري از شرش خلاص ميشي .
ندا فرياد كشيد :
اين بار ديگه كور خوندي همون دفعه پيش هم اشتباه كردم به حرف تو و مادرت گوش دادم اون دفعه هم با حرفهاي صدمن يه غازتون خر شدم.
حامد چيزي پرت كرد كه سحر حدس زد به سمت ندا انداخته:
خفه شو تو اولشم خر بودي من دير فهميدم با چه خري ازدواج كردم .
ندا قهقهه زد:
حالا كه فهميدي چرا زندگي ميكني راه باز جاده دراز !برو بزار منم يك نفسي بكشم .
انگار تو بودي كه پاشنه درخونمون رو از جا در آوردي چه زود يادت رفته!خداروشكر زنها نميرن خواستگاري مردا و گرنه چه اراجيفي ميبافتي.
ندا اون وري سگ منو بالا نيارها !بله من اومدم خواستگاري غلط كردم اشتباه كردم !بابا غلط كردن مال چه وقتيه ؟الان اصلا حوصله تو يكي را ندارم همين كه گفتم !تا دير نشده مي ري دكتر.
از لرزش صداي ندا سحر حدس زد دوستش گريه مي كند.
حالا كه فهميدي اشتباه كردي چرا طلاقم نميدي؟هم تو ميري اضافه كاريت و هم من راحت ميشم.
صداي حامد مثل نعره اي شيشه را لرزاند :
تو چه غلطي كردي؟
بعد صداي جبغ ندا بلند شد حامد فرياد ميزد:
نمي ري؟الان خودم خلاصت ميكنم دختره ي كولي بي چشم و رو ... براي من حرف در مياري يه اضافه كاري نشونت بدم آروزي مرگ كني.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
ندا جيغ كشيد:
هر شب كه مياي خونه و چشمم به ريخت نحست ميافتم آرزوي مرگ ميكنم زورت را به من نشون ميدي .. بي غيرت!
بعد سر صداي جيغ و فرياد و شكسته شدن اشيا فضاي پاسيو را انباشت سحر پنجره را بست از ترس و اضطراب به نفس نفس افتاده بود .
دلش مي خواست انقدر شهامت داشت كه به خانه دوستش برود و او را پيش خودش بياورد بغض گلويش را فشرد انگار خودش كتك خورده بود انگار خودش به جاي ندا در عذاب بود .
آرام روي مبل نشست و زانوهايش را بغل كرد هنوز صداي داد و بيداد از خانه كوچك روبرو مي امد .سحر بغض الود فكر كرد چطور ازدواجها به اينجا ميرسند .
به بن بست ميرسد ؟چرا زن و شوهر ها انقدر زود از هم خسته مي شوند بي اختيار سوالهايش اختصاصي ميشد چرا رامين رفت؟مگر آنهمه اصرار به ازدواجمان نداشت مگر ادعا نمي كرد بي حد و حساب دوستم داره نگر همه چيز خوب وعالي نبود پس چرا..؟
سحر خوب ميدانست جمله اش را چه چيز كامل مي كند همه چيز خوب و عالي بود تا اينكه نيما به دنيا امد
سرش را تكان داد و با دست اشكهايش را پاك كرد تقصير اون نبود همه اين را ميدانستند تقصير هيچ كس نبود پس چرا رامين رفت ؟دوباره صداي فرياد ندا او را از افكارش جدا كرد
اسم خودتو ميزاري مرد؟بي غيرت!
صداي ندا اين بار خيلي نزديك شد سحر سراسيمه بلند شد و به طرف در رفت ندا اشفته و پريشان در راهرو ايستاده بود صدايش ميلرزيد:
حامد در روبازكن
با مشت به در كوبيد:
باز كن بي غيرت!
سحر فورا در راگشود صدايش مثل زمزمه بود:
ندا.. بيا تو
ندا با شنيدن صداي سحر چرخيد و سحر صورت كبود و زخمي دوستش را ديد يكي از چشم هايش تقريبا بسته شده و دورش دايره اي سرخ نقش بسته بود سحر ميدانست رنگ سرخ فردا بنفش پررنگ ميشود .
لب بالايي پاره شده و ورم كرده هنوز خونريزي داشت و چند خط قرمز روي گونه دوستش به جا مانده بود ندا كمي پا به پا شد اما بعد داخل خانه شد و در را بست سحر دستش را دور شانه ندا انداخت
چي شده؟چرا اين ريختي شدي؟
ندا همان جا پشت در نشست صدايش از شدت بغض خفه بود
هيچي نپرس .
سحر به طرف اشپزخونه رفت خيلي خوب بيا بشين يه شربتي چيزي بخور حالت جا بياد قيافت خيلي ترسناك شده.
ندا باسري پايين و شانه هاي اويزون روي اولين مبل ولو شد .
سحر به سرعت ليواني شربت بهار نرنج درست كرد به دوستش داد دلش مي خواست ندا را در آغوش بكشد و مثل مادري نوازش كند اما ندا آنچنان غصه دار وپريشان بود كه سحر ترجيح داد چند لحظه اي دور و پرش نپلكد روي مقابل تلويزيون نشست و وانمود كرد حواسش به سريال است اما در واقع شش دانگ حواسش به زن رنج ديده اي بود كه به سختي سعي ميكرد تكه هاي غرور و شخصيتش را بند بزند هر دوكمي آرام گرفته بودند كه صداي ضرباتي روي در از جا پراندشان صداي خشمگين حامد بااينكه بالا نبود بسيار جدي مينمود :
ندا.. ندا؟ ميدونم اونجايي .. بيا خونه بجنب!
در يك لحظه ندا به سمت در يورش رفت اما سحر از او فرزتر بود جلوي دوستش ايستاد پچ پچ كرد:
چي كار ميخواي بكني؟
به نفع جفتتونه امشب از هم دور باشيد براي دعوا و كتك كاري هميشه وقت هست تو احتياج به تجديد قوا داري .. ولش كن
ندا زمزمه كرد:
الان سرو صدا راه مياندازه ديگه آبرو برامون نمونده
سحر دستش را گرفت و به طرف مبل كشيد :
محل نزاراونم خسته ميشه مي گيره مي خوابه .
حدس سحر درست از آب درامد حامد چند لحظه اي ندا را صدا كرد و چند جمله تهديد اميز هم به زبان اورد و بعد خسته نااميد از شنيدن جواب به خانه رفت تازه آن موقع بود كه بغض ندا شكست بي آنكه مخاطب خاصي داشته باشد حرفهايش بيرون ريخت :
ديگه خسته شدم اعصابم داغون شده از دستش به مرگ راضي ام !آخه كي گفته تحت هر شرايطي بايد موند و زندگي كرد ؟
به چه دلخوش كنم.؟به روي خوشش يا پول زيادش ؟ديگه حتي يك ذره هم از اون عشقي كه اوايل داشتم باقي نمودنه
سحر كنارش نشست:
آخه چي شده؟ تو كه هميشه خوب و وخوش بودي ... بگو مگوي عادي روكه همه دارن يهو چي شد؟
ندا پوزخند زد:
بگو و مگوي عادي؟من اگه اعتراض كنم وضع اينه كه ميبيني اگه ميبيني سرو صدامون در نمياد چون صداي من در نمياد اما يه بار جلوي حرف زورش وايسم اينطوري ميشه كه ميبيني انگار نه انگار كه من هم آدمم شخصيت دارم
عقل دارم حق انتخاب دارم و اظهار نظر دارم فكر ميكنه خداي منه !هر چي ميگه بهترين حرفه و نبايد وري حرفش حرف زد
سحر با تعجب نگاه كرد :
چي ميگي؟اصلا به حامد نمي امد كه...
ندا سر تكان داد:
بله همه فكر ميكنند حامد مرد خوبيه البته نبايد همه بفهمن چه اخلاق سگي داره همه كه باهاش زندگي نميكنن حامد فكر ميكنه اگه يك بار به حرف من موافقت كنه يا به حرفم گوش بده ميشه زن ذليل براي همين حتي اگه حق بام من باشه هم حرف خودش را ميزنه و بعد انقدر عرصه رو بهم تنگ ميكنه تا اطاعت كنم ولي هر كسي يه ظرفيتي داره اولها عاشقش بودم به حرفش چه به جا چه نا به جا گوش ميدادم بعدش به خاطر حفظ زندگي و آبرو اطاعت ميكردم اما حالا...
ديگه نميتونم يعني دليلي ندارم كه به فرمونش باشم ديگه نه دوستش دارم نه از آبرو ميترسم
سحر ليوان خالي را برداشت:
حالا انقدر حرص نخور الان عصباني هستي بهتره بگيري بخوابي فردا بافكر راحت تصميم مي گيري چه كار كني بيا تو اتاق نيما برات جا مياندارم
بعد با حسرت افزود :
البته اسمش اتاق نيماست تا حالا توش نخوابيده
ندا آهسته گفت:
ببخشيد سحر جون اين وقت شب تو ور زحمت انداختم
سحر دست ندا را گرفت:
اين چه حرفيه؟من انقدر به تو مديونم كه حالا حالا مونده تا بتونم جبران كنم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
بعد یک لباس خواب از اتاقش برای ندا آورد. بیا اینو بپوش و بگیر بخواب راستی شام خوردی؟
ندا تلخ خندید:آره نوش جون کردم.
سحر لبخند زد: سخت نگیر.
چراغ را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت. نیما راحت خوابیده بود. سحر در جایش دراز کشید و سعی کرد بخوابد.
صبح با سر و صدای ندا از خواب بیدار شد. در اتاق را بست تا نیما را بیدار نکند ندا درآشپزخانه مشغول چای درست کردن بود.
صورتش طبق پیش بینی سحر بسیار بد شکل شده بود کوفتگی های صورتی رنگ و زرد و کبود در آمده بود و لبها به شکل اسفناکی ورم کرده و خون مرده شده بود.ندا با دیدن سحر خجولانه سلام کرد و گفت:ببخشید بیدارت کردم.اما خیلی وقته بیدار شدم دیگه داشتم میمردم از گشنگی.
سحر لبخند زد: خوب کاری کردی دیشب بد خوابیدی آدم تو جای خودش راحته حتما اعصابت هم خرد بوده و تا صبح فکر و خیال کردی.
ندا با نگاهی مصمم سحر را غافلگیر کرد: اره اتفاقا شب خوبی بود چون تونستم بی ترس از حامد فکر کنم و بفهمم چه باید بکنم.
سحر پشت میز نشست: خیره ایشالا...
ندا هم روبرویش قرار گرفت:یه جورایی خیره!
چند لحظه بعد صدای ضرباتی که بدر خورد هر دو را از جا پراند.ندا هراسان به سحر نگاه کرد:حتما حامده!
هر دو بسمت در دویدند و ندا از چشمی به بیرون خیره شد.سحر پچ پچ کرد:حامده؟
ندا با سر جواب مثبت داد بعد از چند ضربه دیگر صدای حامد بلند شد:کلید رو گذاشتم زیر پا دری.
ندا نفس بریده کنار آمد: رفت!
سحر خندید: خدا رو شکر انگار خیلی هم عصبانی نبود.دیدی گفتم برای هر دوتون بهتره از هم دور باشید.
بعد بسمت ندا چرخید:حالا چرا در زد؟ مگه میدونست ما بیداریم؟
ندا شکلکی در آورد :خوب من اینموقع باید آماده بشم برم سرکار دیگه.
بعد بی آنکه به سحر مجال بدهد ادامه داد:با ین ریخت و قیافه که نمیشه رفت سرکار... پس امروز مرخصی.
سحر با خوشحالی وسایل صبحانه را از یخچال بیرون آورد:چه بهتر منم تنها نمی مونم با هم حسابی خوش میگذرونیم. نیما هم خیلی خوشحال میشه بفهمه اینجایی.
وقتی هر دو مشغول صبحانه بودند نیما هم بیدار شد و با دیدن ندا اخمهایش باز شد سحر خندید:دیدی گفتم؟
بعد نیما جلو آمد و با دستهای کوچکش لبهای ندا را لمس کرد و پرسان به مادرش نگاه کرد.
ندا سر نیما را بوسید:قربونت برم کاش همه توجه تو رو داشتن.
بعد به سحر نگاه کرد:بخدا خیلی بچه ماهیه!
دوباره روی موهای بچه را بوسید:از پله ها افتادم پایین.
نیما دیگر توجه نکرد با مادرش به دستشویی رفت و بی دردسر صبحانه اش را خورد.
بعد از صبحانه ندا به نیما که روی زمین دراز کشیده بود نگاه کرد و از سحر پرسید:نیما روزا چکار میکنه؟
سحر شانه بالا انداخت:هیچی!گاهی با اسباب بازی ها ور میره گاهی به تلویزیون زل میزنه ولی بیشتر اوقات دنبال من راه می افته.
ندا متعجب پرسید:همین؟تو باهاش کار نمی کنی؟کتابی بخونی بازی کنی چه میدونم.
سحر بی آنکه نگاهش کند جواب داد:گاهی که حوصله داشته باشم که اکثر اوقاتم ندارم یکی باید با خودم سر و کله بزنه.گاهی فکر می کنم مثل زندانی ها شدیم از بس رنگ آفتاب رو ندیدیم پوستمون شفاف شده.
ندا جوابی نداد و در عوض دست نیما را گرفت:نیما پاشو لباس بپوش ببرمت پارک.
تا سحر خواست اعتراض کند گفت:تو اگه سختته من سختم نیست .من خیلی پوست کلفتم!
نیما پرسشگر به مادرش نگاه کرد انگار منتظر اجازه او بود سحر مردد گفت:آخه تو که می خواستی با این قیافه بیرون نری.
ندا خندید:نمی خواستم همکارام منو ببینن ولی اگه بخوام تو خونه بمونم تا صورتم درست بشه که میپوسم.چاره اش ساده است.
بعد عینک آفتابی سحر را از روی کنسول برداشت و به چشم زد و با حالتی نمایشی دستهایش را باز کرد:بفرما!
نیما قهقهه زد سحر هم خندید:با هم بریم.
ندا در آپارتمان را باز کرد:پس من میرم آماده بشم.
ساعتی بعد هر سه کنار هم بطرف پارک کوچک سر خیابان قدم میزدند.نیما دست ندا را گرفته بود و چیزی زیر لب می گفت.ندا با بی قیدی گفت:تو خونه قیامت شیشه خورده بود ولی گفتم به جهنم.حامد پررو شده عادت کرده!میزنه میشکنه من جمع میکنم!اینبار می خوام جمع نکنم بذارم تو شیشه خورده دست و پا بزنه وقتی یه تیکه بره تو پاش میفهمه دیگه از این کارا نباید بکنه.
سحر متعجب پرسید:آخه یهو چی شد؟سرچی دعواتون شد؟
نیما با دیدن اسباب بازی های محوطه بچه ها به سمت آنها دوید و ندا و سحر روی یک نیمکت که در سایه افتاده بود نشستند.ندا آه کشید:سر بچه!
چنان بی مقدمه گفت:که سحر با دهان باز نگاهش کرد.
چی؟
ندا غافلگیری بعدی را خرج کرد:آخه من حامله ام.
سحر تقریبا نیم خیز شد:چی؟
ندا دوباره سرخوشی اش را بازیافته بود:کوفته نخود چی ... چرا هی میگی چی.
سحر اب دهانش را قورت داد:موندم چی بگم چقدر تو داری!من اگه بودم همه عالم رو خبر می کردم چرا هیچی نگفتی؟
ندا جابجا شد:چون میدونستم چه الم شنگه ای راه میفته دیدی که.
سحر به سمت نیما نگاه کرد:چه ربطی داره؟
ربطش اینه که حامد بچه نمی خواد میگه باید سقطش کنی منم برعکس حامد بچه می خوام ولی از اونجایی که حامد عادت کرده بجز چشم چیز دیگه ای رو نشنوه اینطوری در و به تخته کوبید و رم کرد.
سحر ناباورانه به دوستش خیره شد: یعنی واقعا میگه بچه رو بنداز؟بهمین راحتی؟
ندا سر تکان داد و سحر عصبی پرسید:آخه برای چی؟
ندا شانه بالا انداخت:چون بچه باعث دردسرش میشه حامد عادت کرده بی مسئولیت زندگی کنه حالا نمی خواد بره زیر بار مسئولیت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر غرید:پس تو چی؟مگه زن و زندگی مسئولیت نیست؟
نچ!عادت کرده به اینکه من خودم رو اداره کنم تازه حقوق من مستقیم میره به حساب ایشون از پول خودم بهم خرجی میده کلی منت سرم میزاره.
باورم نمیشه.
باور کن.این بار اولش نیست یه بار دیگه هم منو مجبور کرد بچه ام رو سقط کنم.
سحر به اشکهایی نگاه کرد که از زیر عین بزرگ و سیاه پایین میغلطیدند.
اون اوایل ازدواجمون خودش و مامانش افتادن به جونم آنقدر گفتن و گفتن تا راضی شدم.مادرش می گفت تو حالا خودت بچه ای بچه می خوای چیکار.
حامدم میگفت حالا زوده بذار خودمون رو جمع و جور کنیم و یه خورده پول جمع کنیم بعد میگفتن اول زندگی باید تفریح کرد و لذت برد با بچه نمیشه بچه داری سخته میگفتن فلان و بهمان.
آنقدر گفتن تا من احمق بچه رو انداختم ... نمی دونم حالا دیگه چه بهانه ای دارن؟الان نزدیکه 8 ساله ازدواج کردیم نه لذت بردیم نه خودمون رو جمع و جور کردیم اگه بچه رو نگه داشته بودم الان میرفت کلاس اول.
بعد دستمالی از کیفش در آورد و اشکهایش را پاک کرد .سحر آهسته گفت:زیر بار نرو دیگه بزور که نمی تونه کاری بکنه.
ندا بغض آلود گفت:نه! فایده نداره دیشب تا صبح فکر کردم این زندگی هیچوقت زندگی نمیشه برای همه چیز باید بجنگم. من دیگه حال و حوصله ندارم دارم جون میکنم پول درمیارم ولی هیچی ندارم!
هر چی می خوام پس انداز کنم بلکه بتونیم یه خونه بخریم نمیشه تا میفهمه پول گذاشتم کنار می افته به جونم.آخه این زندگی چه فایده ای داره که بخوام یه بچه بیچاره هم بهش اضافه کنم؟
اینبار هم به حرفش گوش میدم ولی برای قطع این زندگی اگه بچه داشته باشم و بخوام طلاق بگیرم پدرم رو درمیاره اونوقت همین بچه رو تهدید میکنه! دیگه دلم نمی خواد باهاش زندگی کنم خسته ام.
سحر به نیما نگاه کرد که کنار گودال سرسره چمباتمه زده بود با دست خاکها راپس و پیش میکرد می خواست بگوید نکن خاک کثیفه ولی پشیمان شد. بهر حال دست نیما کثیف شده بود ولی داشت از بازی اش لذت میبرد به ندا نگاه کرد:تو عصبانیت تصمیم نگیر دیگه حامد به این بدی ها هم نیست.الان تو عصبانی هستی به خودتون یه فرصتی بده احتمالا اونم پشیمون میشه.
ندا تلخ خندید:نه!حامد آنقدر یه دنده است که نگو.خوبیهایی هم داره ولی آنقدر بدی کرده که دیگه خوبی هاش به چشم نمیاد وقتی دلش نمی خواد از من بچه ای داشته باشه معلومه دوستم نداره.
به این زندگی علاقه نداره!پس چرا بیخودی خودمون رو معطل کنیم؟فکر میکنم زیر سرش بلند شده.
سحر دست ندا را گرفت :بس کن خیالاتی شد!دیگه همه چیزو خراب نکن.
ندا پوزخند زد:ببین آدم بهتره خودش رو به خریت نزنه.کدوم اداره ای تا ساعت 8 و 9 شب بازه؟کدوم اداره ای کارمنداش رو پنجشنبه و جمعه میفرسته ماموریت؟
شایدم چیز جدی نباشه ولی خیلی هم پیچیده نیست آدمها بعد از چند سال با هم بودن میتونن یه چیزایی رو بو بکشن.
اگه چیزی نیست چرا انقدر از من دوری میکنه؟همش اضافه کاری ماموریت حتی پنجشنبه و جمعه هم میره سرکار البته میگه میرم سرکار آدم اگه زنش رو دوست داشته باشه دلش می خواد کنارش باشه نه اینکه شب هم که بیاد بجای حال و احوال جلوی تلویزیون چرت بزنه و شام رو خورده نخورده بگیره بخوابه.هر جا می خوام برم میگه خودت برو.
جلوی فامیل و دوست ابروم رفته دیگه همه با خنده و مسخرگی میپرسن حامد خان اضافه کاری هستن یا ماموریت؟
بعضی موقعها هم که خونه هست بزور دو کلمه حرف میزنه!بعد از این همه سال هیچی پس انداز نکردیم تازه دو تا حقوق داریم نه بچه ای نه مهمونی و مسافرتی ... هیچی!پس این پولها کجا میره؟
سحر بی حرف به نیما زل زد.
نمیدانست چه باید بگوید.تا بحال این حرفها را از ندا نشنیده بود البته بعد از چند برخورد با حامد متوجه اخلاق خشک و کم حرفی مرد شده بود اما...
ندا آهسته گفت:هر چه زودتر ازش جدا بشم بهتره حداقل بقیه زندگیم رو نجات میدم.اینطوری هر دو نابود میشیم.
سحر خواست بگوید عجولانه تصمیم نگیرد ولی بعد حرفش را خورد. اگر او خیلی بلد بود رامین نمی رفت.همان بهتر ساکت میماند . بجایش گفت:
-عجب قدم خوبی داری.هر وقت من با نیما می ام پارک صد تا فضول کنارم می شینن امروز هیچکس تو پار ک نیست.
ندا برای نیما دست تکان داد :
-تو هم بهانه می اری .بالاخره که چی؟تا کی می خوای از دست مردم در بری یا قایم بشی مگه به کسی بدهکاری؟
سحر لب گزید و ندا ادامه داد:
-ببرش مهدکودک به خدا با بچه های دیگه باشه خیلی براش خوبه برای خودتم خوبه یه فرصتی بهت می ده با خودت تنها باشی .اونجا باهاش کار می کنن مواظبشن به خودتم یاد می دن چه کار کنی.
سحر با صدای اهسته گفت:
-می دونم....
-پس چرا نمی بریش؟
اشک چشمای درشت سحر را پر کرد:
-می ترسم...می ترسم بهم بگن نیما هیچوقت بهتر از این نمی شه می ترسم قبولش نکنن.
ندا دست دوستش را گرفت:
-به!تو هنوز نزده می رقصی؟انقدر بچه هست که از نیما صد درجه بدتره تو برو بپرس فوقش می گن نه قبول نمی کنیم وضع که بدتر نمی شه همینه که هست.
سحر باز شانه بالا انداخت:
-اگه وقتی من نیستم حالش بدشه چی؟اونا که نمی دونن باید چه کار کنن اگه یادشون بره قرصاشو بهش بدن چی؟فوری تشنج می کنه ...نه!پیش خودم باشه خیلی بهتره حداقل خیالم راحته!
ندا دستش را فشار داد:
-بچه شدی؟اونا صد تا مثل تو رو درس می دن . محاله یادشون بره دوای نیما رو بهش بدن.بعدشم اونا به امثال تو یاد می دن چطوری باید با بچه ها رفتار کرد اونوقت خودشون نتونن از پس نیما بر بیان؟دکترش چی می گه؟
سحر به نمیا نگاه کرد: اونم میگه نیما باید وارد اجتماع بشه باید باهاش کار بشه تا بتونه بره مدرسه.
ندا خندید:
-بفرما!
سحر عصبی لب گزید:
-خودمم می دونم ولی دل و دماغ ندارم.همراه ندارم.هیچکس نیست بهم دلگرمی بده همه فقط بلدن سرزنشم کنن دیگه حال و حوصله ندارم.
ندا دستش را دور شانه های دوستش حلقه کرد و اورا به خودش نزدیک کرد:
-خودم می شم خواهرت مادرت دوستت حالا که فعلا نمی تونم برم سر کار همه جا همراهت می ام.تو به نیما مدیونی این بچه احتیاج به اموزش و مراقبت حرفه ای داره.نه اینکه مثل علف هرز به حال خودش رهاش کنی.
باید هر کاری از دستت بر میاد براش بکنی و گرنه پشیمون می شی و دیگه نمی تونی جبران کنی.
بعد با دیدن نیما که به سویش می دوید ساکت شد.نیما با دست های خاک الودش ندا را بغل کرد و سرس را روی پاهای او گذاشت. سحر فریادش بلند شد:
-نیما ... دستات کثیفه!
اما ندا ساکتش کرد:
-عیبی نداره.
بهد بچه را بغل کرد و بوسید:
-نیما جون خوش گذشت؟
بی انکه منتظر جواب باشد گفت"
-هر روز باید بیاییم پارک.حالا دیگه بریم.لباس و دستت کثیف شده هوا هم داره گرم می شه بیا بریم فردا باز می اییم.
نیما بی هیچ حرفی دستش را دور گردن ندا حلقه کرد و سحر لب گزید:
-بیا پایین خاله ندا خسته می شه.
-نه خسته نیستم.
وقتی به خانه رسیدند هر چه سحر اصرار کرد.ندا قبول نکرد برای ناهار انجا بماند با خنده گفت:
-برم شیشه ها رو جمع کنم. می ترسم دست و پای خودم رو ببره.اما عصری میام پیشت.
نیما ان روز بی دردسر تر از همیشه غذایش را خورد بعد از خوردن داروهایش به خواب عمیقی فرو رفت.
سحر هم خسته و عصبی دراز کشید و هنوز به حرفهای ندا فکر می کرد که چند ضربه به در خورد.به سرعت پشت در دوید مریم بود:
-خواب بودی؟
سحر لبخند زد:
-نه نه دراز کشیده بودم بیا تو.
مریم به سادگی داخل شد و روی صندلی نشست:
-نیما خوابه؟
سحر اهسته گفت:
-اره امروز با ندا بردیمش پارک خیلی خسته شد زود خوابید.
مریم با نگرانی پچ پچ کرد:
-ندا چطوره؟دیشب سر و صداشون می اومد خیلی نگرانش شدم چرا دعوا می کردن به تو چیزی نگفت:
سحر خواست همه چیز را تعریف کند اما زود پشیمان شد شاید ندا نمی خواست مریم بفهمد اگر می خواست خودش تعریف می کرد بنابراین گفت:
-چیز خاصی که نگفت یک کم غر غر کرد اما چون خیلی عصبی بود من چیزی نپرسیدم تا اروم بگیره.
مریم سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
-خوش به حال تو که اقا بالا سر نداری راحت زندگی می کنی والله من ارزومه محمد ول کنه و بره.
بعد خندید:
-البته مثل شوهر تو با فرهنگ رفتار کنه و ماه به ماه پول خرج خونه رو بریزه به حسابم.
سحر لبخند تلخی زد و روی مبل نشست:
-ارزو نکن سرت بیاد.کشیدن بار زندگی به تنهایی خیلی سخته!من حاضرم این دعواهای گاه و بیگاه رو داشته باشم اما تنها نباشم .حداقل یکی باشه براش حرف بزنم درد ودل کنم بدونم می تونم روش حساب کنم.
مریم اهسته گفت:
-نمی دونم شاید حق با تو باشه ادم تو هر موقعیتی باشه یه چیز دیگه می خواد منم مثل بقیه ادما!
بعد از جا بلند شد .سحر هم بلندشد:
-کجا؟
-برم که خیلی کار دارم هنوز برای شام هیچ کاری نکردم ظرفها هم نشسته تو دستشویی منتظرمه.
وقتی مریم رفت سحر دوباره روی مبل ولو شد خواب از سرش پریده بود و باز دلش برای خانواده اش تنگ شده بود ارزو کرد کاش با سپیده نرمتر حرف می زد کاش دعوتش می کرد...
بعد شانه بالا انداخت چه فایده داشت؟دلتنگی در همان لحظه های اول دیدار رنگ می باخت و باز حرف و حدیث و نصیحت و سرزنش از جایی سر در می اورد پس همان بهتر که دلتنگ بماند و حرفی هم نشوند باز البوم های قدیمی را برداشت تا برای هزارمین بار نگاهشان کند اما قبل از اینکه اولی را باز کند صدای گریه نیما بلند شد سراسیمه به طرف اتاق دوید.
نیما هراسان در جایش نشسته بود و جیغ می زد وگریه می کرد و با مشت های کوچکش روی پاهایش ضربه می زد سحر جلو دوید و محکم بچه را بغل کرد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
بدن کوچکش در اغوش سحر می لرزید.سحر اهسته زیر گوشش زمزمه کرد:
-عزیزم گریه نکن من اینجام چرا گریه می کنی.ترسیدی؟
بعد متوجه شلوار خیس نیما شد.بی انکه بچه را از اغوشش جدا کند سرش را بوسید
-عیبی نداره می برمت حموم تمیز می شی.عیبی نداره.
اما نیما روی دنده لج افتاده بود و به هیچ طریقی ساکت نمی شد.سحر بلندش کرد و سعی کرد ارامش کند اما نیما لگد می زد و با مشت روی شانه های سحر می کوبید و تقلا می کرد از اغوش سحر بیرون بیاید.
سحر مستاصل و هراسان با بچه دور خودش می چرخید نمی دانست چه کندوهمیشه همین طور دستپاچه می شد نیما را باز به اتاق برگرداند:
-خیلی خوب نیما می ذارمت زمین!نزن دردم می گیره نیما!
بعد بچه را روی تخت گذاشت اما نیما هنوز جیغ می زد و لگد می پراندوسحر با خودش فکر کرد مبادا داروی ظهرش را فراموش کرده؟اما زود به خاطر اورد که قرصها را بعد از ناهار به نیما خورانده.پس چرا؟
لحظه ای بعد نیما روی تخت افتاده بود و هنوز فریاد می کشید اما معلوم بود خسته شده چون دیگر جیغ نمی کشید و لگد نمی انداخت سحر هنوز می ترسید نزدیکش شود سرانجام وقتی هق هق ها هم قطع شد جلو رفت:
-نیما بذار لباست رو عوض کنم کثیف شده.
بعد از اینکه بچه را شست و لباس تمیز تنش کرد و همه ملافه ها را عوض نمود تازه متوجه سر شانه هایش چقدر درد می کند.
نیما با مکعب های رنگی اش سرگرم بود و متوجه اشک های مادرش نشد.
بعد از ظهر ندا با ساک کوچکی سرو کله اش پیدا شد.تا سحر در را باز کرد گفت:
-می شه امشب به من فقیر جا بدید؟
سحر خندید:
-اره بیا تو.اما حوصله ندارم کس و کارت بیان دم خونه ابروریزیها!
ندا ساک را جلو در گذاشت:
-نترس!حامد از خداشه من قهر کنم و خونه نباشم.
بعد به نیما که روی زمین خوابید بود اشاره کرد:
-چشه؟صداش می اومد.
سحر پچ پچ کرد:
-هیچی!مثل همیشه... بعضی موقع ها یهو می زنه به سرش انقدرم زورش زیاد می شه که نگو شونه هام کبود شد انقدر مشت زده ...
ندا با لبخند گفت:
نیما جون سلام!
نیما بی حوصله نگاهش کرد و دوباره سر چرخاند.انگار حوصله هیچ کس را نداشت.صدای سحر از اشپزخانه بلند شد:
-مریم ظهری سراغت رو می گرفت. دیشب سرو صدایتون رو شنیده بود و نگرانت بود.
ندا پوزخند زد:
-مگه ادم کر باشه که نشونه اونم با اون وضع افتضاحی که دیشب راه انداخته بودیم .... تو بهش چی گفتی؟
-هیچی!گفتم شاید نخوای بدون.
ندا نفس حبس شده اش را بیرون داد:
-خوب کاری کردی.بنده خدا!اگه بدونه سر چی دعوامون شده حسابی ناراحت می شه .... یکی مثل حامد یکی مثل شوهر مریم!قربون خدا برم!
بعد به سمت سحر چرخید:
-کاش بهش زنگ بزنی اونم بیاد اینجا!طفلک حوصله اش سر می ره!
سحر بلافاصله تلفن را برداشت:
-خودمم می خواستم بگم بیاد گفتم شاید تو نخوای کسی...
ندا ادامه جمله را کامل کرد:
-بالاخره که چی؟این صورت تا یک هفته درست بشو نیست تو این هفت روز هم بالاخره مریم منو می بینه بعدشم چیز پنهانی ندارم!خجالتم باید حامد بکشه نه من!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
مدتی بعد ان دو مشغول نوشیدن چای بودند مریم هم به جمعشان ملحق شد و با دیدن ندا رنگش پرید:
-وای!چی به روزت اورده؟الهی دستش بشکنه.
ندا خندید:
اگه اینطوری بود که نصف مردها الان دستشون شکسته بود شاید هم همشون!
مریم باز سری تکان داد و روی مبل نشست:
-اخه چی از جونت می خواد؟من نمی فهمم این مردا چی می خوان هر کاری بکنی باز یه بهونه ای پیدا می کنن.
ندا به نیما اشاره کرد:
-بگذریم از این حرفا!تو چطوری؟
مریم لیوان چای را برداشت و تشکر کرد:
-مثل همیشه کار بیرون کار خونه بعدم که محمد میاد خونه شنیدن غر غر و تهدید و حرفهای همیشگی!
سحر دوباره نشست:
-می گم ما عجب مثلث خوشبختی رو تشکیل دادیم ها!خدا کنه وضع طبقات دیگه بهتر از ما باشه.
ندا قند نخورده را توی سینی پرت کرد:
-همچین بهترم نیست.طبقه دوم بالای خونه سحر یه زن و شوهرن که هر دو می رن سر کار و پنج شنبه و جمعه سری به اهل قبور دو فامیل می زنن و حسابی تو گور می لرزوننشون.
بعد یه زن و شوهر با دو تا بچه تو خونه بغلیشونه که انگار به کل با هم قهرن.
من که تا حالا ندیدم با هم حرف بزنن. یه پیرزن هم بالای سر من زندگی می کنه که احتمالا وقتی یاد خاطرات شوهر مرحومش افتاده سکته کرده و کج مونده.می ریم طبقه سوم...
خونه بالای سر سحر خالیه خونه بغلی ش یه زن و شوهر پیر زندگی می کنن که بچه هاشون ازدواج کردن و رفتن پی کارشون و من هر وقت زنه رو دیدم دماغش از گریه سرخ بوده خونه بالای سر منم دو تا دانشجو گرفتن که فکر کنم تو کل ساختمون فقط اونا خوش و خرمند.
طبقه اخر دیگه اس طبقاته!تو خونه بالای سحر یه مرد زندگی می کنه که زنش رو طلاق داد و با دنیا قهره خونه کناریش یه زن و شوهر و دوتا بچه و مادر شوهره زندگی میکنن(خدا نصیب کسی نکنه با وزیر جنگ زندگی کنه)که اغلب صدای دعواشی همه شون با هم میاد یا زنه با مادرشوره یا زن و شوهره یا بچه ها با هم یا همه با هم.خونه بالای سر منم یه زن بیوه زندگی می کنه که گاهی هست و گاهی نیست!طبقه پایین هم که خودتون می دونید چه خبره؟!
هر دو سر تکان دادند و مریم لبخند زد:
-بازم به خودمون.
ندا خندید:
-گفتم که
سحر با نگرانی به سمت نیما نگاه کرد.هنوز خسته و رنجور روی زمین ولو شده بود و انگار داشت می خوابید دلش یک معجزه می خواست یا حداقل ارزو می کرد زندگی اش به عقب برگردد به قبل از تولد نیما.یا شاید قبل از ازدواج با رامین؟!سرش را تکان داد و تازه فهمید سرش درد می کند به اشپزخانه رفت:
-کی قهوه می خوره؟
مریم با خنده گفت:
-ما که تورو تنها نمی ذاریم.
ندا هم پشت سرش اضافه کرد:
-بنده هم!
بعد از خوردن قهوه ندا فنجان ها را وارونه کرد و مریم پرسید:
-تو مگه بلدی فال بگیری؟
دردی اشنا سینه سحر را پر کرد.
فنجانش را برداشت و داخل ظرفشویی گذاشت.ندا خندید:
-چرا ترسیدی؟نترس من بلد نیستم فال بگیرم پته هات نمیاد رو اب!
بعد فنجان مریم را برداشت و با دقت نگاهش کرد همان طور که نگاه می کرد فنجان را چرخاند مریم مشتاقانه به جلو خم شد:
-چی می بینی؟
ندا متفکرانه گفت:
-سیاهی!
سحر نتوانست خودش را کنترل کند زد زیر خنده:
-برو گمشو با این فال گرفتنت.
مریم هم عقب نشست:
-منو بگو فکر کردم بلدی.
ندا همان طور فنجان به دست گفت:
-بلدی نمی خواد...هر چی از طرف شنیدی بهش تحویل می دی بعدشم چند تا چرت و پرت دیگه می گی که برای هر کسی ممکنه اتفاق بیافته.
بعد یه سری جمله نصفه می گی که خود طرف کاملش می کنه...اخرشم 4.5 چوب کاسبی همه هم می گن یارو چقدر وارد بود.حالا می خوای برات فال بگیرم؟
مریم لب بر چید:
-اینطوری گفتی؟
-اره دیگه!پس چطوری؟نکنه فکر کردی نوه نوستراداموس جلوت نشسته حالا قهر نکن ازت پول نمی گیرم
بعد بی انکه منتظر جواب بماند فنجان را چرخاند:
-تو و شوهرت یه مشکل بزرگ دارین خیلی هم نذر و نیاز کردی سر همین مشکل دایم درگیری دارین اتیش بیار معرکه هم یه زنه یه فامیل.
مریم با تعجب نگاهی به سحر انداخت:
خوب دیگه؟
ندا با اب و تاب گفت:
-حالا می رسیم به قسمت دوم بهت که بهت گفتم... یه پولی می اد که نه بزرگه نه کوچیک یه خبری هم تا اخر هفته بهت می دن براتون مسافرت افتاده مواظب باش ممکنه یه چیزی گم کنی حواست رو جمع کن پیش کسی حرف دلت رو نزن بخصوص قوم شوهر.
سحر باز خندید:
-تو عجب هنرپیشه ای هستی ها!
مریم متعجب نگاه کرد:
-واقعا بلد نیستی؟....خیلی درست می گی ها!
ندا لبش را به نشانه تاسف جمع کرد:
-اخه ادم ساده این چیزا برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته قسمت اولم که از حرفا و تعریف هایی که از شوهرت می کنی بهت تحویل دادم قسمت سوم رو هم بریم یا نه؟
سحر قهقهه زد:
-تو رو خدا اره خیلی بامزه است
ندا زبانش را روی لبانش کشید:
-خوب...اینجا یه چیزی افتاده ببینم شوهرت کار دولتی داره یا خصوصی؟
مرمی فوری گفت:
-خصوصی یعنی کار ازاد.
ندا فنجان را چرخاند:
-اره اینجا افتاده انگار می خواد کارش رو گسترش بده البته فعلا تو فکرشه.یه زن هم می بینم که خیلی فضوله قد متوسطی داره.... از فامیله.
مریم اخم کرد:
مادرش دیگه!
-اره مادرشه دایم تو گوش پسرش می خونه و پرش می کنه.خودتم یه فکرایی داری که هنوز به مرحله اجرا در نیامده ولی داری فکر می کنی.
بعد پقی زد زیر خنده و فنجان را روی میز گذاشت:
-دیدی؟به همین سادگی حالا باید چند تا حروف هم تحویلت می دادم تا بعدا بگی حتی اسمم رو هم گفت ولی دیگه حوصله م نیامد.
سحر فنجان ها را جمع کرد:
-ولی ندا خیالت راحت باشه بیکار نمی مونی.اگه از سر کار انداختنت بیرون فال بگیر از خیلی ها بهتر می گی.
مریم ساکت نشسته و به ریشه های فرش زل زده بود ندا دستش را جلوی صورت مریم تکان داد:
-هوووی!کجایی؟گفتم یه فکرایی داری.
مریم سرش را بالا اورد:
-تو از کجا فهمیدی مادرشوهرم تو گوش محمد می خونه؟
ندا شکلکی در اورد:
-این دیگه جزو رمزو راز کارمه نمی تونم لو بدم.
مریم لب برچید.
-اگه مادرش انقدر دخالت نمی کرد شاید وضعمون خیلی بهتر بود.
سحر روی فرش نشست و سر نیما را روی زانو گذاشت.دستش را روی پیشانی بچه کشید:
-نکنه مادرشوهر تو هم مخالف ازدواجتون بود؟
مریم سر تکان داد صورت سفید و گردش غمگین شد:
-نه!اگه اینطوری بود انقدر دلم نمی سوخت اصلا خودش به محمد پیشنهاد داد با من ازدواج کند.انقدر اصرار کرد تا محمد راضی شد اون بدبخت داشت درس می خوند شرایط ازدواج نداشت.
حالام از مادرش کینه به دل داره که چرا نذاشت با خیال راحت درس بخونه... من بعد از دو تا پسر دنیا اومدم. برادرام هر دو ازدواج کرده بود منم دبیرستانی بودم که اینا امدن همسایه ما شدن.
مادرش با مامانم دوست شد و همه جا با هم می رفتن خرید مسجد روضه ... از این جور جاها !اخه هر دو خیلی مومن هستن و سرگری شون رفتن به مسجد و کلاس قران و این حرفا بود.
ماد محمد زیاد خونه ما می اومد هر بار کلی حرف می زد منم زیاد پیشش نمی موندم چون درس داشتم . بعد از اینکه دیپلم رفتم دیگه ول نکرد.
هی از محمد تعریف می کرد قربون صدقه من رفت اما منم دلم نمی خواست ازدواج کنم.
محمد تعریف دادش بزرگم برام تو یه مدرسه کار پیدا کرده بود.خیلی خوشم می اومد برم سر کار و با بچه ها سروکله بزنم.با اینکه وضع بابام بد نبود حقوق ناچیزی که می گرفتم کلی بهم مزه می داد.محمد هم دانشجو بود اما مامانش اخلاقش اینطوریه به یه چیزی که پیله کنه ول کن نیست .
انقدر اصرار کرد که تا محمد امد خواستگاری... بهم گفت درس می خونه دلش می خواد لیسانسش رو بگیره منم گفتم دلم می خواد به کارم ادامه بدم و این حرفها....محمد بعد از اینکه با من حرف زد و اشنا شد خودشم بدش نمی اومد با هم ازدواج کنیم اما می گفت عقد کرده بمونیم تا درسش تموم بشه .
اما پدر و برادرای من مخالف بودن و می گفتن یا عقد کردی زنت رو می بری خونه ات یا هر وقت شرایط داشتی می ای سراغ زن گرفتن.شاید تو این مدت بخت بهتری برای مریم پیدا بشه.
خلاصه مادر محمد دیگه فکر کرد چه خبره الان خواستگارها پشت در صف کشیدن و منتظرن تکلیف من با محمد معلوم بشه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
اصرار به محمد که هر طوری هست باید ازدواج کنی.چون من و خانواده م مخالف زندگی در کنار خانواده شوهر بودیم پدر محمد یه خونه جمع و جور تو همون محله برامون رهن کرد.
قرار شد محمد نیمه وقت کار کنه و خلاصه سرتون رو درد نیارم من خیلی زود بی هیچ فکر و تاملی با محمد ازدواج کردم.
اوایل زندگیمون هم عالی بود هر دو خانواده بهمون سر می زدن و محبت می کردن اما شرایط برای محمد سخت تر شده بود صبحها می رفت دا نشگاه ه تازه بعد از ظهر می رفت سر کار و تا شب حسابی خسته می شد.
تازه حقوقی که می گرفت اصلا کافی نبود و اکثر اوقات پدرش بهمون کمک می کرد منم به جونش غر می زدم.
خوب تازه عروس بودم و دلم می خواست بیشتر کنار شوهرم باشم.
بعدشم هی تو گوشش خوندم لیسانس به چه دردت می خوره درس رو ول کن و بچسب به کار.مادرش هم از اون طرف تو گوشش می خوند تا عاقبت بی خیال درس شد و رفت پیش باباش تا با اون کار کنه ووقتی محمد رفت پیش پدرش کار و بارشون حسابی سکه شد و مزه پول رفت زیر دندون محمد دیگه اصلا حرفی از درس و دانشگاه نمی د فقط تو فکر پول در اوردن بود به حقوق منم دیگه دست نمی زد.
ندا میان حرف مریم پرید:
-خوش بحالت !پس حسابی پولداری!
مریم سری تکان داد:
-به چه دردم می خوره؟یکی دو سال بعد از ازدواجمون مادر شوهرم شروع کرد به زمزمه بچه دار شدن هی می رفت و می امد می گفت ارزو داره نوه اش رو ببینه و پاش لبه گوره و از این حرفا منم خیلی دلم براش سوخت اون موقع رابطه مون خیلی خوب بود و به محمد در مورد بچه گفتم اونم مخالفتی نکرد.
شاید فکر می کرد اینطوری منم خونه نشین می شم چون از اینکه سر کار می رفتم خیلی دل خوشی نداشت ولی از اونجا جائیکه محیط کارم مدرسه بود نمی توسنت ایراد بگیره.
بهرحال تصمیم گرفتم بچه دار بشم یک ماه دو ماه شش ماه به یکسال که رسید و از بچه خبری نشد رفتم دکتر.
کلی ازمایش برای من و محمد داد و قزص و امپول برای من.
مریم چشمهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و نفس عمیقی کشید:
-بعد از کلی ازمایش های مختلف دکتر اب پاکی رو ریخت رو دستم گفت اشکال از منه....
بغض صدایش را نامفهوم کرد چند لحظه سکوت کرد و اشکهایش را که حالا صورتش را پوشانده بود پاک کرد و بعد به حرف امد:
-از اون موقع زندگی م پشت و رو شد.همه دوستها شدند دشمن و برای زندگیم نقشه کشیدند.
اولها محمد می گفت عیبی نداره و خواست خدا این بوده و من تورو به خاطر خودت دوست دارم ولی از وقتی که مادرش حقیقت رو فهمید همه چی خودش خراب شد.محمد دیگه تظاهر نمی کردوعلنا می گفت دلش می خواد بچه خودش رو بغل کنه و هزار تا ارزو داره!
هر چی التماسش کردم یه بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم زیر بار نرفت و نمی ره میگه تا وقتی می تونه بچه دار بشه چرا بچه کس دیگر رو بزرگ کنه.
مادرش هم روزای اول با دلسوزی و مثلا محبت می امد پیشم و بعد از کلی صغری و کبری چیدن ازم می خواست یه زن بیوه براش پیدا می کنم تا بچه دار شدن محمد وادار می کنم طلاقش بده!
تو غمت نباشه بشین و خانومی کن. بچه رو هم ازش می گیریم و می دیم تو بزرگ کنی.اینطوری هم زندگیت حفظ می شه هم محمد بچه خودش رو داره.
اما من اصلا دلم راضی نبود یه زن بیچاره رو اینطوری اذیت کنم.هر چی فکر می کردم می دیدم خدا رو خوش نمیاد از یه ادم بدبخت اینطوری سو استفاده کنیم و بچه اش رو ازش جدا کنیم تازه طبق قانون تا چند سال اول بچه مال مادرشه.البته مادر محمد می گفت یه زن بدبخت چطور می تونه دست تنها بچه بزرگ کنه یه پولی می گیره و می ره پی کارش.
اما باز من راضی نبودم هر جوی فکر می کردم دلم رضا نمی داد.
هزار جور فکر می اومد تو سرم اگه محمد عاشق زنه بشه اگه دیگه ولش نکنه اگه هوو بیا سرم و بچه هم داشته باشه دیگه من بازی رو باختم .
هزار تا اما و اگر تو سرم می چرخید.حتی اگر همه چیز طبق نقشه مادرشوهرم پیش می رفت دوست نداشتم محمد زن بگیره و از یکی دیگه بچه دار بشه.حسودی ام می شد.
احساس خواری و حقارت می کردم اما هیچ کس منو درک نمی کرد.
همه حق رو به محمد می دادن و می گفتن چه زن خودخواهی داره فقط فکر خودشه وقتی حخالفت کردم و اضی نشدم مادرشوهرم رنگ عوض کرد.
شد دشمن جونی و خونی من!به هر بهانه محمد رو می کشوند خونه ا و از من بد می گفت از عاقبت خونه اش و از من بدبخت بد می گفت از عاقبت بی بچگی می ترسوندمش و می نداختمش به جون من!
انقدر خواهش و تمنا کردم تا اینجارو خریدم گفتم از مادرش اینا دور می شیم زندگی مون ارام می گیره اما زهی خیال باطل !محمد دیگه اون محمد سابق نیست.خودش رک و پوست کنده بهم می گه دوست نداره بیاد خونه تا دیر وقت سر کاره بعدشم باباش رو می رسونه خونه و سری به مامانش می زنه و دیگه وضع معلومه!تازگی ها گیر داده یا طلاق بگیر یا رضایت بده زن بگیرم.
اون روز بهش گفتم چطور دلت میاد یه زن بدبخت رو فقط واسه بچه دار شدن بگیری و بعد طلاقش بدی چطور دلت میاد بچه رو ازش جدا کنی؟
با وقاحت گفت اون مال چند وقت پیش بود حالا یه زن درست و حسابی می گیرم که بشینه بچه م رو بزرگ کنه کی گفته طلاقش می دم و بچه اش رو ازش می گیرم؟یه دختر خوب و نجیب می گیرم و باهاش زندگی می کنم نه اینکه یه بیوه بدبخت یا به قول تو ازش سو استفاده کنم.
مریم هق هق کرد و با دستمالی که میان دستانش مچاله کرده بود صورتش را پوشاند صدایش خش دار شده بود.
-بهش خندیدم گفتم کدوم دختری حاضره زن تو بشه؟کدوم دختری حاضره با هوو بسازه.با پررویی گفت:
-دختر حاضره فقط منتظر رضایت تو هستم حوصله درد سر ندارم می خوام همه چی رو حساب باشه که بعدا مظلوم نمایی نکنی!
ندا سرخ از عصبانیت گفت:
-عجب مرد وقیح و پررویی!اگه خودش بچه دار نمی شد چی؟اون وقت همه انتظار داشتن بشینی و زندگی کنی و هوس مادرشدن رو به گور ببری.رضایت نده!
سحر رو مبل جابه جا شد:
-چرا طلاق نمی گیری؟دیگه بهتر از این خفته که...
مریم چشمهایش را مالید:
-طلاقم می ده اما بدون حق و حقوق!می گه تاز باید از خسارت بگیرم این همه خرجت کردم ناقصی زندگی من رو هم خراب کردی.
ندا براق شد:
-وای که چه رویی داره انگار این بدبخت خبر داشته و دستی دستی این بلا رو سر خودش اورده....
بعد به سحر نگاهی کرد:
-چیه چرا هیچی نمی گی؟
سحر خجولانه لبخند زد:
-می ترسم یه چیزی بگم ناراحت بشید.
هر دو زن سر بلند کردند و به سحر نگاه کردند مریم اهسته گفت:
-نه بگو ناراحت نمی شم.
سحر اهسته گفت:
-البته این عقیده منه!تا حالا شده از دریچه چشم محمد به این قضیه نگاه کنید؟خوب اون می دونه می تونه بچه دار بشه و انقدر اطرافیان قضیه رو حساس کردن که دلش می خواد زودتر بچه دار بشه تا اول به خودش و بعد به بقیه ثابت بشه...
درضمن قانون به مردا اجازه ازدواج مجدد داده.من به درست و غلط بودنش کار ندارم ولی همین مسئله اون رو متوقع کرده که می تونه بچه خودش رو داشته باشه.
خوب به مریم حق انتخاب داده اگه دوست داره بمونه اگه نه طلاق بگیره نمی شه این ادم رو به خاطر اینکه می خواد بچه داشته باشه سرزنش کرد.
البته جنگ اعصاب و اذیت و ازار مادرش که اون رو هم تحت تاثیر قرار داده معقول نیست.می تونست خیلی منطقی تر برخود کنه تا مریم هم کمتر اذیت بشه.
ندا غرید:
-از توبعیده چطور ی زن باید با مردی که بچه دار نمی شه بمونه.
سحر سر تکان داد:هیچ اجباری نیست. به راحتی می تونه طلاق بگیره کافیه مدارکش رو به دادگاه نشون بده که شوهرش قادر به بچه دار شدن نیست.اگه می مونن به خاطر عاطفی بودن زنهاست و دیگه اینکه همه حمایتش می کنن و به خاطر فداکاری تشویقش می کنن ولی وقتی زن اشکال داره قضیه بر عکس می شه همه انتظار دارن زنه فداکاری کنه و از زندگی مرده بره بیرون یا رضایت به ازدواج مجدد شوهر بده در ضمن اگه این کارو نکنه اذیتش می کنن.
این قضیه به خاطر نگاه سنتی مردم به موضوع است و گرنه وقتی مرد بچه دار نمی شه هم باید به زن حق بدن جدا بشه و بره سراغ زندگی اش مگر اینکه زن یا مرد از روی عشق تصمیم بگیرن از داشتن بچه صرف نظر کنن یا بچه ای رو به فرزندی قبول کنن...البته این نظر منه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
مریم بغض الود پرسید:
-تو اگه جای من بودی طلاق می گرفتی؟
سحر شانه بالا انداخت:
-نمی دونم!چون تو شرایط تو نیستم نمی تونم الکی یه حرفی بزنم.
مریم زمزمه کرد:
-اخه من محمد رو دوست دارم.با این وضعیت دیگه امیدی به اینده هم ندارم اگه طلاق بگیرم باید با تنهایی بسازم.
سحر و ندا با تاسف به دوستشان نگاه کردند که باز بغض کرد.
آنشب نیما بد قلق شده بود.قبل از اینکه بخوابد کلی جیغ کشید و دست سحر را گاز گرفت.
خودش را چنگ زد و تمام مکعبهای اسباب بازی اش را بطرف سحر پرت کرد و سرانجام از خستگی آرام گرفت.
شام هم نخورد وقتی خوابید سحر خسته و آشفته روی مبل افتاد و به ندا که برایش شام آورده بود گفت:فقط دلم میخواد یه جا بنشینم و هیچکاری نکنم.
ندا بی مقدمه در آغوشش کشید:تو یه مامان خوبی!باید بخودت افتخار کنی .هر کسی نمیتونه از پس مشکلاتش بر بیاد.
سحر با بغضی که داشت خفه اش میکرد جنگید:منم نمیتونم.
ندا سحر را از اغوشش جدا کرد:چرا...
تو خیلی صبور و مقاومی امروز بهم ثابت شد!اگه من بودم یا خودم را میکشتم یا بچه ام رو.
سحر دستانش را در هم گره کرد نگاه چشمانش غم داشت:مامانم به بار بهم گفت خدا به هر کس اندازه توانش سختی میده احتمالا من جز بنده ها ی پوست کلفتشم.
تو جز بنده های خاص و خوبش هستی.مطمئن باش جات تو بهشته.
سحر مظلومانه سر کج کرد:بیخود خرم نکن.
ندا از جا بلند شد:باور کن.
بعد بطرف تلفن رفت:با اجازه ات یه زنگ به مامانم بزنم نگران نشه شاید حامد بهشون زنگ بزنه سراغ منو بگیره.
بعد از آشپزخانه نگاهی به پنجره روبرو انداخت:معلوم نیست تاحالا کجا مونده.
سحر از جا بلند شد و به اشپزخانه رفت تا ندا با مادرش صحبت کند.
ظرفها را جابجا کرد و همه جا را دستمال کشید.به ظرفهای زیبا و گلدارش نگاه کرد و باز یاد رامین افتاد که چقدر این بشقابها را دوست داشت.
آهی کشید و همانطور که گاز را پاک میکرد فکر کرد رامین الان کجاست خوشحال است یا ناراحت تنهاست یا با کسی همراه شده...
میدانست فخری خانم نمی گذارد رامین پیش او برگردد احتمالا برایش زن میگرفت یاحداقل تمام سعی اش را میکرد تا سحر را طلاق بدهد.بعد غمگین فکر کرد حداقل کسی برای گرفتن نیما اصراری نداره.
صدای ندا از فکرش بیرون اورد:هی!کجایی؟همونطور که حدس میزدم حامد زنگ نزده اما مامان چند بار بخونه زنگ زده و وقتی دیده من نیستم نگران شده خوب شد بهش زنگ زدم.
بعد دوباره نگاهی به پنجره خاموش روبرو انداخت سحر دستمال شسته شده را روی کابینت پهن کرد:چیه؟هنوز یه روز نشده دلت براش تنگ شده؟
ندا پوزخند زد: آره آخه جونم به جونش بسته.
بعد روی مبل ولو شد:بیا!یکی مثل شوهر من یکی مثل شوهر مریم!اگه شهامتش رو داشتم بچه رو میزاییدم میدادم به مریم.
سحر خندید:دیوونه!فکر کردی راحته از بچه ات بگذری؟نه ماه بدل بکشی بعد بدی بره؟الان راحت میگی ولی اون موقع نفست به نفسش بنده میترسی کسی بهش دست بزنه.
ندا دستش را زیر چانه اش زد:نمیدونم چکار کنم.دلم نمیاد بلایی سرش بیارم دوستش دارم.
سحر روبرویش نشست:نگهش دار.حامد هم دلش از سنگ نیست وقتی چشمش به بچه بیفتد مهرش به دلش می افته.
ندا فوری گفت:اگه نیفتاد چی؟مثل شوهر تو که...
سحر غمگین حرفش را قطع کرد:قضیه ما فرق میکنه نیما...
ندا از جا بلند شد و دست سحر را گرفت:ببخشید ببخشید!هیچ منظوری نداشتم یه خورده قاطی کردم اگه برم بخوابم ناراحت نمیشی؟
سحر شانه بالا انداخت:نه! معلومه که نه...
بعد از اینکه ندا به اتاق نیما رفت سحر از جا بلند شد و روی درگاه پنجره نشست به منظره بیرون چشم دوخت.
شهر مثل سینه ریزی پر از برلیانهای ریز و روشن به نظر میرسید به اتوبان خیره شد و نور لرزان ماشینها را دنبال کرد.هوا ساکن بود هیچ نسیمی نمیوزید سحر به چراغ روشن ماشینها چشم دوخت و بعد صدای بوقهای ممتد چند ماشین توجهش را جلب کرد از همان فاصله هم پیدا بود که همه بدنبال ماشین عروس وداماد بوق میزنند و شادی میکنند.
دردی نا آشنا صحن سینه اش را پر کرد.نفسش از درد بند آمد به سرعت رو برگرداند و از پنجره دور شد.یاد شب عروسی خودش افتاد.
همه آن خریدهای عجله ای و کارهای پشت سر هم سرانجام به پایان رسید و روز بزرگ برای سحر و رامین فرا رسیده بود.
صبح زود سحر همراه سپیده به آرایشگاه رفته بودند.قرار بود رامین ماشین را برای تزیین و گل زدن به گل فروشی ببرد خودش به ارایشگاه برود و بعد بدنبال آنها بیاید.
مراسم عقد و عروسی در خانه بزرگ آقای اشراقی برگزار میشد البته پدر و مادر سحر از این تصمیم اصلا راضی نبودند.
سعیده خانم میخواست مراسم عقد را در خانه خودشان بگیرد اما مادر رامین به هیچ وجه زیر بار نرفته بود. بعد از آن مهمانی عذاب آور سعیده خانم مادر و پدر رامین را برای صرف شام دعوت کرده بود و در برابر بهانه های مادر رامین گفته بود:اون دفعه فرصت نشد راجع به مراسم عقد و عروسی و بقیه مسایل صحبت کنیم ایندفعه رو به حساب مهمونی نزارید یه جلسه برای صحبت و همفکری.
آقای اشراقی بهمراه رامین و فخری خانم به خانه آنها آمده بودند و خیلی بی مقدمه در مورد مراسم صحبت شده بود.
آقای اشراقی به محض سلام و احوالپرسی گفته بود:خونه ما رو که دیدید برای عروسی خیلی مناسبه پس چرا بیخودی پول هتل و سالن بدیم؟نظر شما چیه؟
همه در موافقت با حرف او جمله ای گفته بودند که مادر رامین رشته حرف را بدست گرفت:عقد کنون هم طبقه بالا بگیریم مهمونا هم سرگردون نمیشن.
و از اینجا اختلاف میان دو خانواده آغاز شده بود.سعیده خانم همانطور که بشقابهای میوه را جلوی مهمانان میگذاشت گفته بود:آخه رسمه که عقد خونه پدر عروس باشه.
فخری خانم ابرو درهم کشید:ای بابا!این حرفها رو بزارید کنار خونه ما برای عقد مناسب تره اینجا هم راهش دوره هم جا تنگه.
مادر سحر آشکارا رنجیده بود:یعنی چی؟برای عقد فقط اقوام درجه یک داماد و عروس رو دعوت میکنیم مگه اینطور نیست؟ اونا هم که تعدادی نمیشن.
اما مادر رامین هم کوتاه نیامده بود:اختیار دارید...ما اقوام درجه اولمون 100 نفرن فقط خانواده عموی رامین 20 نفرن.
سعیده خانم پشت چشم نازک کرد: عقد کنون مخصوص بزرگترهاست نباید دیگه همه بچه ها و نوه ها رو دعوت کرد...اونا باید برای عروسی بیان.
فخری خانم هم به سردی جواب داد:خوب هر کس به نظری داره.ما جلوی فامیل ابرو داریم نمیتونیم بگیم منزل عروس کوچیکه شماها تشریف نیارید.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود.دلش نمی خواست در آن لحظه چشمش به چشم کسی بیفتد. باز اعتماد به نفسش را از دست داده بود و به سختی سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
صدای مادرش هم از عصبانیت میلرزید:ببینید خانم اشراقی هر کس به رسمی داره ما از اولش حقیقت رو بهتون گفتیم نه چیزی رو پنهون کردیم نه دروغ گفتیم شما هم آمدید دیدید و قبول کردید ولی...
مادر رامین میان حرف پرید:پسر من اصرار به این عروسی داره... من دروغ نمیگم!چون برای نظرش احترام قائلم رضایت دادم وگرنه...
سعیده خانم پیدا بود کاسه صبرش لبریز شده:بله چندین و چند بار این رو چه بما چه به دخترمون فهموندید ... ما هم بخاطر دخترمون از خیلی چیزا چشم پوشی کردیم وگرنه دلیلی نداره که هر طعنه و متلکی رو بشنویم و با پوست کلفتی به رومون نیاریم.
صدای آقای اشراقی بلند و کشدار احتمالا برای آنکه کسی روی حرفش حرفی نزد: بابا صلوات بفرستید هر دو خانواده بخاطر خوشبختی بچه ها کنار هم نشستیم و می خوایم همه چیز به نحو احسن انجام بشه.
خانم سعادتی شما که بقول خودتون بخاطر دخترتون اینهمه تحمل کردین یه شب دیگه هم تحمل کنین تا به امید خدا این دو تا جوون عروسی شون بی سر و صدا بگذره و برن سر خونه و زندگیشون.
بعد از آن دیگر کسی حرفی نزد سحر همچنان با دستمال سیب سرخی را برق می انداخت بی آنکه توجهی به سیب داشته باشد.به حرفهاییکه شنیده بود فکر میکرد.
شاید حق با مادر رامین بود آنهمه آدم چطور د راین خانه فسقلی باید جمع میشدند؟
تازه با این ترافیک و وضع خیابانها چطور به عروسی میرسیدند.از این سر شهر تا آن سر... مثل یک مسافرت کوچک بود!بعد ناگهان بخود آمد و سیب را که دیگر مثل ماه میدرخشید روی میوه ها گذاشت و با ظرف میوه از آشپزخانه خارج شد.
قیافه همه عبوس و گرفته بود .از چشمهای سرخ و لبریز رامین متوجه شد حال او هم بهتر از خودش نیست.چرا آنقدر همه چیز برایشان سخت بود؟
بی حرف ظرف میوه را روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست.
مادرش با صورتی از عصبانیت لب میگزید پدرش به سقف خیره شده بود و مادر رامین موذیانه لبخند میزد آقای اشراقی تنها کسی بود که با خونسردی داشت شیرینی اش را گاز میزد.
وقتی او نشست رامین به علامت عذرخواهی و تاسف سر تکان داد و بعد از جا بلند شد:خوب با اجازه...
بعد به پدر و مادرش نگاهی انداخت که هر دو از کار رامین متعجب مانده بودند.
مادر سحر به سختی خودش را جمع و جور کرد و از جا برخاست.
کجا؟شام درست کردم.
رامین چشم غره ای به مادرش که هنوز نشسته بود رفت و گفت:خیلی ممنون همه چیز صرف شد به اندازه کافی زحمت دادیم.
بعد نگاهی به سحر انداخت:من فردا میام دنبالت بریم کارتها رو سفارش بدیم.
پدر و مادر سحر خیلی اصرار نکردند و خانواده اشراقی رفتند.به محض رفتنشان سعیده خانم عصبی و ناراحت به شوهرش توپید:تو زبون تو دهنت نیست؟یه حرفی یه چیزی...ناسلامتی تو پدر عروس هستی.
پدر سحر شانه بالا انداخت:چی بگم؟هر چی آدم بگه تف سربالاست.
تا حرف میشه میگن ما با این عروسی مخالفیم و فقط بخاطر پسرمون حاضر شدیم دخترتون رو بگیریم حالا منم بهانه دستش بدم؟منکه حریف زبون این زن نمیشم خدا به داد سحر برسه.
سعیده خانم بی توجه به شوهرش غرولند میکرد:عجب تازه به دوران رسیده ان!
سپیده همون اول گفتا من باورم نشد.دایم میگه خونه شما کوچیکه و این ور دنیاست.من جلو مردم ابرو دارم انگار ما تو حلبی آباد زندگی میکنیم و اینا تو شهر انگار ما بی آبروییم و اونا آبرو دار!یکی نیست بهش بگه بی ظرفیت بی اصل و نسب!چه زود خودت رو گم کردی.
سحر از جا بلند شد:بس کن مامان!انقدر حرص و جوش نخور.
با این حرف سعیده خانم برافروخته هدفش را پیدا کرد:تو یکی دیگه حرف نزن که هر چی میکشیم از دست توست.
ما رو بعد از یه عمر آبرو داری سکه یه پول کردی.تا حالا تو زندگیم از هیچکس اینهمه تحقیر و توهین نشنیده بودم!
تو باعث شدی سر مادر و پدرت خم بشه قحطی آدم بود این تازه به دوران رسیده ها رو پیدا کردی؟اینهمه پسر خوب و حسابی این تحفه نطنز رو بستی به ریشت که ننه باباش ظرفیت ندارن؟
سحر کلافه به اتاقش رفت و در را بست.میدانست مادرش حق دارد.اگر او کمی منطقی رفتار میکرد و گرفتار احساسات نمیشد اینهمه جنگ اعصاب و ناراحتی نداشتند سرش را میان دستانش گرفت و فشار داد.
به سپیده نگاه کرد که راحت خوابیده بود و لحظه ای به حال خواهرش غبطه خورد.سپیده از او خیلی عاقلتر بود.
از پنجره به کوچه شلوغشان نگاه کرد هنوز چند پسر بچه داشتند فوتبال بازی میکردند سر و صدایی زنهایی که روی پله جلوی خانه شان با هم حرف میزدند هم می آمد.وانت سیب زمینی و پیاز هم داخل کوچه بود و گهگداری راننده در میکروفون فریاد میزد.
تمام اینها انگار برای اولین بار بود که نظر سحر را بخود جلب می کردند از خودش خجالت کشید باز حق را به مادر رامین داد.میتوانست پیش بینی کند بچه های کوچه با دیدن ماشین عروس چه سر و صدایی راه میاندازند و همسایه های فضولشان با چادرهای گلدار کیپ رویشان را میگرفتند و جلوی در خانه پا به پا میشدند تا خوب از همه چیز سر در آورند.
وای که چه آبروریزی میشد.جلوی فک و فامیل رامین چه حرفها که پشتشان نمیزدند دوباره به سپیده نگاه کرد که بی اعنتا به سر وصداها خواب بود.
صدای مادرش هنوز می آمد به او هم حق میداد.گناه آنها چه بود که کل داراییشان این خانه قدیمی و ماشینی قراضه بود.مگر پدر و مادرش دنبال رامین فرستاده بودند؟خودش از سحر خوشش آمده بود و اصرار به ازدواج داشت.
احساس کرد چیزی تا دیوانگی فاصله ندارد.نمیدانست باید به کی حق داد؟روزهایی که همه میگفتند قدرش را بدان که بعد غبطه اش را میخوری تبدیل به طولانی ترین روزها و تلخ ترینشان شده بود.تنها قسمت بامزه ماجرا عکس العمل دوستانش بود وقتی کارت عروسی زیبایش را به دست شبنم و ماندانا و ریحانه و الهام داده بود قیافه دوستانش دیدنی بود شبنم عصبانی کارت را روی میز پرت کرد:جدا که چقدر بیشعوری !حالا میگن؟میخواستی بزاری بچه اولت دنیا بیاد بعد خبر میکردی.
بعد رو به ماندانا کرده بود:هی بهت میگم سحر تو دار و اب زیرکاهه بگونه!ساده و بی شیله پیله است... بفرما!آخر هفته دیگه عروسی بهترین دوستمونه ولی تاحالا یک کلمه هم حرف نزده.
بعد صدای جیغ الهام بلند شد:وای!آقا داماد رامینه؟رامین اشراقی؟
ماندانا مشکوک به او نگاه کرد:چیه؟شوهر قلبی تو بوده؟
الهام قهقهه زد:نه بابا!دوست ارمانه دوست صمیمی آرمان همون که...
اینبار فریاد شبنم بلند شد:اه اه اه!همون پسر پررو وقیحی که باهاش اومد تو کافی شاپ و مثل زیگیل چسبید بما؟
ریحانه با آرنج سقلمه ای به پهلوی شبنم زد:ا؟
بعد پچ پچ کرد:سحر ناراحت میشه.
اما شبنم صدایش را بلند کرد:به جهنم که ناراحت میشه!
بعد چشمانش را تنگ کرد و انگشتش را به نشانه تهدید برای سحر تکان داد:تو با اون پسره بی فرهنگ که هیچی از هنر و سینما سر در نمی آورد و فقط لاف میزد میخوای ازدواج کنی؟واقعا برات متاسفم.
ماندانا که میدانست ممکن است کار به جاهای باریک بکشد دخالت کرد:حالا چرا انقدر دیر خبرمون کردی بی معرفت؟ترسیدی تیکه ات رو غر بزنیم؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر روی صندلی چوبی نشست و سر تکان داد:نه بابا چون میترسیدم هر لحظه برنامه هامون بهم بخوره و خیط بشم اینه که ترجیح دادم وقتی همه چی درست شد بهتون بگم که اگه قضیه منتفی شد خیلی حالم گرفته نشه.
ریحانه ابرو بالا انداخت و الهام پرسید:چرا بهم بخوره؟بابا و مامانت مخالف بودن؟
سحر شانه بالا انداخت :نه!مادر شوهر از من خوشش نمی اد هر کاری هم کرد که رامین رو منصرف کنه حتی با من هم صحبت کرد و خواست مزاحم پسرش نشم اما...
شبنم حالا لبهایش را مثل نخی باریک کشید:تو دیوونه ای !پسره که اینطوری مادرش هم اونطوری اگه میخوای بدبخت بشی راههای راحت تری پیدا میشه.
الهم اخم کرد:تو چی میگی هی پسره اینطوری اونطوری...؟اتفاقا رامین خیلی هم پسره خوبیه آرمان که خیلی ازش تعریف میکنه و چون میدونم آرمان الکی از کسی تعریف نمیکنه مطمئنم رامین پسر خیلی خوب و ویژه ای...
بعد با لبخندی رو به سحر کرد:تو چطوری تورش کردی کلک؟شنیدم وضعشون خیلی توپه.
سحر لبخند تلخی زد و روی میز ضربه ای زد:همین کارو خراب کرده دیگه مامانش فکر میکنه از نوادگان انور خان رشتیه و ما هم حلبی نشین میخوایم مال و منالشان را بالا بکشیم.
ماندانا که وضعی مشابه سحر داشت دست سحر را گرفت:غلط کرده... خیلی هم دلشون بخواد تو عروسشون بشی.هیچی کم نداری تازه از سرشون هم زیادی.
سحر قهقهه زد:عقلشون نمیرسه دیگه.
سحر با یادآوری آنروز خندید و رامین همانطور که رانندگی میکرد نگاهی به آن توده تور و شیفون سفید که کنارش نشسته بود انداخت و پرسید:چیه؟به چی میخندی؟
سحر باز خندید:هیچی یاده قیافه شبنم افتادم وقتی فهمید قراره با تو عروسی کنم.
رامین هم لبخند زد:تا خواست شام بخوره می خوام باهاش بحث کنم.یه فیلم هفته پیش دیدم که جون میده برای بحث کردن با شبنم.
سحر قهقهه زد.وقتی بخانه آقای اشراقی رسیدند سحر نتوانست آنچه را میدید باور کند تمام کوچه و خانه و فضای سبز چراغانی شده بود.تمام درختچه های کاج پر از چراغهای ریز بود.صندلی ها و میزها به زیبایی تزیین شده بود و میوه و شیرینی از بهترین نوع روی میزها بچشم میخورد.
پسر نوجوانی با دیدنشان چندبار زنگ را فشار داد و لحظه ای بعد همه برای استقبال از عروس وداماد جلوی در بودند.
سحر به مادر و پدرش نگاه کرد که هنوز دلخور بودند و از پس لبخندشان میشد رنجش را دید.بعد به مادر شوهرش نگاه کرد که لباس بسیار زیبایی پوشیده بود و دست و گردن و گوشهایش زیر هجوم پلاتین و برلیان سنگین شده بود.موها و صورتش را به زیبایی اراسته بود .لحظه ای به نظر سحر رسید که لبخند مصنوعی اش را هم ارایشگر با قلم مویی روی صورتش کشیده است.
نگاهش عصبی و ناراحت بود و لبندش بیشتر کشش لبها کشش لبها بر اثر تشنج به نظر میرسید.
آقای اشراقی هم سرگرم فریاد زدن بر سر قصاب بود که چرا مات و متحیر خشکش زده و گوسفند را قربانی نمیکند؟
سحر چنان با دیدن فامیلهای رامین مضطرب شده بود که خودش هم باور نداشت به پای سفره عقد رسیده باشد.سفره عقد را در طبقه بالا چیده بودند همان سفره ای که سحر با دقت و وسواس انتخاب کرده بود.
عاقد هم مدتی پس از عروس وداماد رسید و انگار که عجله داشته باشد تند تند خطبه را خواند دفعه اول سحر جواب نداد و صدای پچ پچ مادر شوهرش را شنید که در گوش خواهر گفت:عجیبه که بله رو نداد منکه گفتم آنقدر هوله هنوز خطبه تموم نشده میگه بله.
و چیزی در دل سحر شکست اشک چشمهای درشتش را پر کرد و برای همین بار سوم آنقدر خفه و بغض آلود بله را گفت که عاقد متعجب سر بلند کرد و با دقت به صورت سحر خیره شد:وکیلم؟
و در واقع سحر برای بار چهارم با صدای بلند بله را گفت و بغضش در سر و صدای هلهله و هیاهوی اطرافیان گم شد.
بسختی تلاش میکرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد اما سد مقاومتش با دیدن هدیه مادر رامین درهم شکست و ناخواسته اشکهایش سرازیر شد.
خانم اشراقی النگوهای نازک و بسیار زشتی بدستش کرد و بی آنکه صورتش را ببوسد گفت:امیدوارم خوشبخت بشی.
جمله ای دو پهلو که بیشتر تهدید آمیز بود تا پر محبت!رامین هم متعجب به هدیه ارزان قیمت و زشتی که پیدا بود از سر عناد و دشمنی انتخاب شده چشم دوخت از شدت عصبانیت تا گوشهایش سرخ شد اما حرفی نزد.
تنها به نگاهی پر خشم بسنده کرد و وقتی مادرش خم شد تا صورتش را ببوسد خودش را کنار کشید سپیده که متوجه حال بد خواهرش شده بود به بهانه ای نزدیکش شد و ماهرانه اشکهایش را با دستمال پاک کرد و در گوشش زمزمه کرد:خودتو نگه دار اگه الان گریه کنی دشمن شاد میشی.
بعد کمی عقب رفت و با صدای بلند گفت:وای که چقدر گرمه!اینطوری که عروس داره عرق میریزه الان آرایشش خراب میشه.
بعد از آن لبخندهای پر تحقیرش را به لب آورد:حالا خدا را شکر که خونه اقاداماد مجهزه و آنقدر گرمه!
مادر رامین لبش را گزید و سپیده ادامه داد:کاش چند تا باد بزن دستی می آوردم آدم از گرما هلاک میشه.
سحر علی رغم حال بدش لبخند زد و دختر خاله رامین با صدای بلند اسم هدیه دهنده بعدی را فریاد زد تا بلکه سپیده را ساکت کند.
بقیه مراسم هم چنگی بدل سحر نمیزد با اینکه همه چیز عالی و مطابق سلیقه اش بود اصلا لذت نمیبرد و دعا میکرد هر چه زودتر مراسم تمام شود.
با دیدن فامیل رامین که همه به سردی و با نگاهی تحقیر امیز نگاهش میکردند دلش میخواست فریاد بکشد.مادرش به نشانه اعتراض هیچکس از فامیل را دعوت نکرده بود و هر کسی در این مورد سوالی میپرسید به تلخی لبخند میزد:گفتیم جا برای فامیل اقا داماد کم نیاد در ضمن اقوام ما راهشون دوره گفتیم به زحمت نیفتن.
خانم اشراقی با اینکه حسابی سعی میکرد به رویش نیاورد و خودش را به نشنیدن بزند معلوم بود خون خونش را میخورد و این را از پیچاندن دستهایش در هم و کشیدن لبها و سرخی گوشهایش میشد فهمید.
آخر شب وقتی رامین و سحر به دستور فیلمبردار با موزیکی ملایم میرقصیدند رامین خسته و ناراحت در گوش سحر زمزمه کرد:اگه میدونستم این افتضاح بار میاد و به هیچکس خوش نمیگذره اینهمه پول خرج نمیکردم حداقل با این پول میتونستیم یه ماشین حسابی بخریم و ریخت هیچکس رو هم تحمل نکنیم.
سحر آنشب سعی میکرد حرف نزند چون به محض دهن باز کردن بغضی نفس گیر پیدایش میشد و راه گلویش را میبست به سختی گفت:مامانت سنگ تموم گذاشته.
بعد دستش را بالا آورد و النگوی زرد و زشت را تکان داد:مخصوصا با این شاهکارش.
رامین هم بادلگیری گفت:مامان تو هم کم نذاشته هیچکس رو دعوت نکرده تا ما رو شرمنده کنه حالا ملت پیش خودشون چه حسابها میکنن.
سحر به سمت دوستانش که با اشاره میخواستند به او بفهمانند که لبخند بزند لبخند زد و به رامین نگاه کرد:میخواستی چکار بکنه؟فک و فامیل رو هم دعوت بکنه که جلوی اونا خیط بشیم ؟
بعدشم از این ناراحته که عقد رو اینجا گرفتیم خوب باید بهش حق داد انتظار داری همه مثل من مادر تو رو تحمل کنن؟
رامین حرفی نزد اما پیدا بود کلافه است .صدای قهقهه خنده فخری خانم که سر میزی کنار خواهرش نشسته بود بلند شد و باز بغض گلوی سحر را گرفت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 5 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برای پسرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA