ارسالها: 219
#51
Posted: 13 Jun 2012 06:38
از آنهمه بی اعتنایی دلگیر بود. دوستانش با تعجب به مادر شوهر سحر نگاه میکردند و با تاسف سر تکان میدادند.
سرانجام فیلمبردار چیزی گفت که ساکتشان کرد بقیه مراسم هم به همان ترتیب گذشت. بی اعتنایی فخری خانم نگاه سرد و پر تحقیرش طعنه ها و متلکهای سپیده و رنجش پدر و مادر سحر کلافگی و استیصال رامین و بغض خفه کننده سحر تنها برای فیلمبرداری و عکس انداختن به خوشحالی و شادی تظاهر میکردند که عکس و فیلمشان خراب نشود.
هر وقت بیاد عروسی اش می افتاد بی اختیار اشک چشمهایش را پر میکرد.
باز صدای بوقهای ماشینها سحر را از دنیای خاطراتش بیرون آورد و به پنجره نزدیک شد اینبار بوقها مربوط به کاروان شادی عروس و داماد نبود .
دو راننده جوان از ماشین پیاده شده بودند و از حرکات دست و سرشان پیدا بود عصبانی هستند.سحر فوری رویش را برگرداند میدانست تا چند لحظه دیگر هر دو باهم گلاویز میشوند بنظرش رسید چقدر همه مردم شهر بی طاقت شدند.
ظرفیت همه پر بود و با تلنگری لبریز میشد.در مورد زنان گریه و جیغ و قهر در مورد مردان کتک کاری فحش و ناسزا.
دوباره روی مبل نشست و به روزهایی فکر کرد که ظریفیتش پرشده بود.ظرفیت او و رامین با هم پر شده بود و شاید همین دلیل رفتن رامین بود البته هرگز کار به کتک کاری و فحش و ناسزا نرسیده بود.
رامین خیلی مبادی آداب تر از این حرفها بود.ولی سحر احساس میکرد که رامین کلافه و عصبی است.از چنگ زدن به موهایش از جویدن گوشه لبهایش از خیره ماندن طولانی اش از دو رگه شدن صدایش و بالاخره از خوردن دیوانه وارش.
باز از جا بلند شد و به عکسی که روی بوفه گذاشته بود خیره ماند .عکس را جلوی هتلی که برای ماه عسل رزرو کرده بودند انداخته بودند.
سحر بادلتنگی چشمهایش را بست با اینکه مراسم عقد و عروسی اش آنقدر زهرمارش شده بود ولی ماه عسلش جبران همه آن دلتنگیها و رنجشها را کرد.
بعد از پایان مراسم عروسی عروس و داماد خسته و رنجیده با مشایعت چندین ماشین به خانه خودشان رفته بودند و بی آنکه حتی کلمه ای با هم حرف بزنند هر کدام در یک طرف تخت خودش را جمع کرده بود.
بعدا به ذهن سحر رسید که مثل خطی نامرئی که بچه های دبستانی روی نیمکت میکشیدند تا وسایل دیگری از آن خط بطرف دیگر نیاید آنها هم خطی نامرئی روی تخت رسم کرده و هر کدام با دقت در طرفی از خط خوابیده بود البته واژه خواب خیلی درست نبود تقریبا بیهوش شده بودند.
ولی سحر زود از خواب بیدار شده بود و از گذراندن شب به آن مهمی به آن صورت خنده اش گرفت.با حوصله صبحانه درست کرده بود و از نو بودن وسایل کلی لذت برده بود.
وقتی رامین بیدار شد سحر میز صبحانه را به زیبایی چیده بود رامین که سالهاست در آن خانه میزیسته و همه چیز برایش عادی است پشت میز ولو شد .
بعد از آنکه صبحانه خوردند زبان هر دو باز شد اول سحر شروع کرد:به خوابم نمیدیدم جشن عروسیم بشه آینه دقم!آنقدر حرض خوردم و بغض کردم که گلو درد گرفتم.
رامین قاشق چایی را چرخاند:به منم بد گذشت آنقدر متلک از این و از اون شنیدم که برای تمام عمرم بسه.
سحر چشمهایش را تنگ کرد:کی بهت متلک گفته؟دنیا عوض شده؟بجای اینکه تو چیزی بگی اونا بتو متلک گفتن؟
بعد دستش را بلند کرد و تکان داد:مامانت اگه چیزی نمیداد بهتر بود تا این النگوی دو زاری.
رامین اخم کرد:عجیبه!خیلی هم عجیبه چون کادویی که بمن نشون داد یه گردن بند خیلی خوشگل و سنگین بود نه این!
سحر پوزخند زد:اونو نشون داده که تو رو قانع کنه ولی جلوی بقیه اینو بمن داده که بگه ارزش تو بیشتر از این نیست.همه خنده شون گرفته بود جلوی دوستام ضایع شدم.
فک و فامیل تو هم که با هم پچ پچ میکردند یا پوزخند میزدن.دلم میخواست فرار کنم اینهمه خرج کردیم از دماغم در آمد!
رامین با سر و صدا قاشق چایی را چرخاند:وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید اشتباه از من بوده!
سحر یخ کرد بغض گلویش را گرفت خیلی زود بود تا رامین پشیمان شود به سختی گفت:منظورت چیه؟
قاشق چایی باز چرخید:شاید بهتر بود اصلا عروسی نمیگرفتیم در عوض پولش رو میگرفتیم.اینطوری خیلی بهتر بود با هم میرفتیم اروپا... یاماشین رو عوض میکردیم چه میدونم...
سحر که خیالش راحت شده بود حرف رامین را کامل کرد:هر کاری میکردیم بهتر از این عروسی از آب در می آمد.
قاشق چایی باز چرخید اما رامین حرفی نزد چند لحظه هیچکدام حرفی نزدند بعد سحر گفت:کاش حداقل فک و فامیلت رو بمن معرفی میکردی هیچکس رو نمیشناختم.
قاشق با سر و صدا چرخید و به ظرف عسل خورد:بهتر!همشون منتظرن آدم دهن باز کنه 100 تا حرف در بیارن.
سحر ظرفها رادر ظرف شویی گذاشت:همه هم انگار به دشمن باباشون نگاه میکردن همچین بهم نگاه میکردن انگار من دزدی کردم.
قاشق باز با سر و صدا به لیوان خورد:غلط کردن تو هم بیخودی اعصابت رو خورد نکن فامیلی که قراره سالی یه دفعه ببینی ارزش حرص خوردن نداره.
سحر با ناراحتی جلو رفت و محکم دستش را روی قاشق چای گذاشت:وای!دیوونه شدم از صدای این...
بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد وقتی سحر بخود آمد هر دو در اتاق خواب بودند سحر گیج به رامین که کنارش چرت میزد خیره شد.رامین بهش خندید:اینم از این!
آنقدر این جمله را با خونسردی گفته بود که سحر علی رغم عصبی بودنش خنده اش گرفته بود.
هر دو چرت میزدند اما صدای زنگ تلفن هر دو را از جا پراند .رامین غرولند کنان گوشی را برداشت و سحر با تنبلی زیر ملافه ها خزید.
صدای رامین ناراحت بود و از جوابهای تلگرافی اش معلوم بود با مادرش حرف میزند چند دقیقه بعد که سحر هنو زداشت چرت میزد گفت:پاشو جمع کنیم بریم...
سحر خمیازه کشید:کجا؟
رامین چمدان کوچکی از کمد در آورد:ماه عسل!
سحر از جا پرید تند لباسهایش را پوشید:مگر قرار نبود فردا بریم؟
صدای رامین از داخل کمد بم و گرفته به گوش رسید:چرا ولی ممکنه فک و فامیل هوس کنن برای فضولی بریزن اینجا بنده هم اصلا حوصله ندارم باید بهشون جا خالی بدیم.
سحر روی تخت نشست هنوز گیج بود:آخه بد میشه اگه بیان ببینن نیستیم.
سر رامین از پشت در کمد بیرون آمد:دیگه بدتر از این نیست که فردای روز عروسی بیان خونه عروس و داماد.
سحر بطرف کمد رفت:شاید برای پاتختی میان آخه رسمه...
رامین حرفش را قطع کرد:عروسی چه گلی به سرمون زدن که پاتختی بزنن؟
حتما هر چی ساعت بیریخت و پتوی آلاپلنگی تو انباری دارن میخوان بزنن زیر بغلشون بیان اینجا.بنده آشغال جمع کن نیستم.
بهر حال وقتی سحر دید رامین مصر است که همان لحظه به سمت رامسر حرکت کنند به کمکش رفته بود و ساعتی بعد در راه بودند.
سحر با دلتنگی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.هنوز هم میتوانست بوی بی نظیری که در هوای رامسر موج میزد حس کند.
مخلوطی از بوی دریا و شوری و عطر درختان کاج و پرتقال...وای که چه خاطراتی داشت.چقدر دلش میخواست باز آن حال و هوا را تجربه کند.
تا دیروقت شب دست در دست هم قدم میزدند خیسی علفها پایش را نوازش میکرد و صدای جیر جیرکها و قورباغه ها به گوشش نوایی بهشتی بود.
بیشتر اوقاتشان کنار ساحل میگذشت.رامین زیر گوشش زمزمه میکرد و سحر به بیکران آبی فکر میکرد برای همیشه خوشبختی در دستانش است.
حتی غذا خوردن برایش عاشقانه بود و تازه بعد از آن 7 روز جادویی فهمید عشق چه رنگی است!تازه تازه احساس رامین رادرک میکرد و خنده اش میگرفت از اینکه آنقدر زود عاشق شده است.
با خودش حساب کرده بود دوست داشتنش بعد از چند سال زندگی مشترک به عشق تبدیل میشود اما هنوز یک هفته از زندگی شان نگذشته حس میکرد عاشق است!
آنروزها انگار در جزیره ای متروکه تنها با هم مانده بودند.
طعمی عجیب و شگفت انگیز که دیگر هرگز در زندگی سحر تکرار نشد.رامین تلفن همراهش را خاموش کرده بود و به سحر هم اجازه نمیداد با خانواده اش تماس بگیرد.
دلش نمیخواست هیچکس خلوتشان را بهم بزند.سحر با اینکه گاهی نگران خانواده اش میشد و دلش میخواست خبری از آنها بگیرد و خیال آنها را هم راحت کند در مجموع از این تصمیم رامین راضی بود.
چون دلش نمیخواست با حرفهای مادر شوهرش یا اخباری که احتمالا خانواده اش میدادند باز عصبی و ناراحت بخود بپیچد.
اما متاسفانه عمر روزهای زندگی خوش سحر از همان اول کوتاه بود و خیلی زود به پایان مسافرتشان رسیدند.
موقع بازگشت هر دو ناراحت و ساکت بودند اما چون رامین باید سرکار میرفت مجبور بودند برگردند.
سحر از جا بلند شد و پرده ها را کشید نور ماشینها در یک لحظه ناپدید شدند و جایشان را تاریکی پر کرد.
پشت د راتاق نیما لحظه ای مکث کرد و سرش را داخل اتاق برد .ندا مثل بچه ای کوچک خودش را جمع کرده و خوابیده بود.سحر آهی کشید و به اتاق خواب خودش رفت.
کنار نیما که به آهستکی نفس میکشید دراز کشید و سعی کرد بخوابد .اما نگرانی و فکر و خیال امانش نمیداد به نیما نگاه کرد باید فردا به دکترش زنگ میزد تا وقت بگیرد چند روزی میشد که نیما حال عادی نداشت .بهانه گیر و کم اشتها شده بود با تلنگری شروع به داد و فریاد و لگد پراندن میکرد.
سحر بادلتنگی فکر کرد آیا روزی میرسد که نگران نیما نباشد؟
بعد طبق معمول فکرهای تکراری ذهنش را پر کرد .چرا این بلا سر او آمده بود؟چه گناهی کرده بود؟تاوان چه گناهی راداشت پس میداد؟بعد بنرمی زمزمه کرد:این چه ازمایش سختیه؟میخوای به چی برسی؟اینهکه من بفهمم هیچی نیستم...من که خیلی وقته به این نتیجه رسیدم حالا چکار برام میکنی؟...
نیما در خواب غلت زد و صدایی نامفهوم از میان لبهایش خارج شد.سحر ساکت شد و نگران به صورت رنگ پریده پسرش خیره شد چقدر شکننده و نرم بنظر میرسید .
موهای نرمش مثل ابریشم روی بالش ریخته بود.دستش را پیش برد و موهای پسرش را نوازش کرد چشمانش را بست و وانمود کرد همه چیز خوب و عادی است.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#52
Posted: 13 Jun 2012 06:42
به مریم وندا که روی زمین کنار نیما نشسته بودند نگاه کردم.همه بدنم از خستگی کوفته بود، از همه بیشتر پاهایم درد می کرد. صبح نیما را پیش دکترش برده بودم.
می دانستم در کدام بیمارستان بیماران را ویزیت می کند وچون نگران بودم به جای اینکه تا بعدازظهر منتظر بمانم و به مطب دکتر بروم، همان صبح به بیمارستان رفتم. اما قسمتی از راه نیما لج کرد و دیگرراه نیامد و من مجبور شدم بغلش کنم.
حالا اگر آرام میگرفت این همه خسته نمیشدم. تمام راه از خستگی جیغ کشید و سعی کرد از آغوشم بیرون بیاید.
جای مشتهای کوچکش هنوز درد میکرد و میسوخت. خودش هم خسته و هلاک شده بود، از صورت کوچکش پیدا بود که حال طبیعی ندارد.
دکتر نوار و آزمایش و همه چیزش را چک کرده و برایش دارو نوشته بود.منتها آخر نوشتنش جمله ای کوتاه گفت که هرچه سعی کرد بی اهمیت به نظر برسد پشتم را لرزانده بود:
- این یکی شل کننده اس، آرومش میکنه!خوابش هم بهتر میشه اما ممکنه کنترلش رو از دست بده ... برای همین چندروز اول پوشک ببند تا ببینی میتونه خودش رو کنترل کنه یا نه.
قیافه دکتر در حین گفتن این جملات اصلا تغییر نکرد حتی سر از روی نوشته اش برنداشت اما من یخ کردم. دوباره روزاز نو روزی از نو!
این همه سختی کشیده بودم تا نیما عادت کرده بود به دستشویی برود حالا همه زحماتم هدر میرفت.صدای مریم تکانم داد:
- خسته شدی سحر جون؟ یه چایی دیگه بریزم برات؟
بی آنکه سراز روی پشتی مبل بردارم، ابرو بالا انداختم:
- نه! مرسی.
ندا آهسته گفت:
- نیما چرا انقدر خواب آلوده؟
باز جواب دادم:
- دکتر داروهاشو عوض کرده، احتمالا دلیلش اینه، در ضمن صبح هم خیلی خسته شد.
مریم بالش کوچکی کنار نیما گذاشت که بلافاصله سرکوچکش را رویش گذاشت و بعد مریم وندا روی مبلها نشستند، صدای مریم هم خسته بود:
- یه چیزی بخورید بچه ها!
ندا خندید:
- مثل خانوم بزرگا شدی، باما تعارف میکنی؟
بعد لبخندش را جمع کرد:
- چته؟ توهم خسته ای؟
مریم شانه بالا انداخت:
- خیلی وقته خسته ام! روحم خسته شده...
ندا یک هلوی رسیده از ظرف میوه برداشت:
- ول کن برو دنبال کارت، حوصله داری. وقتی ولش کردی تازه میفهمه چه جوهری از دست داده.
بعد رومیزی کنار دستش را برداشت و تکان داد:
- نگاه کن! تو این دوره زمونه دیگه کی حال داری برای رومیزی و رومبلی و چه میدونم هزارو یک رویه دیگه قلاب بافی کنه؟
با تعجب به رومیزی ها نگاه کردم:
- کار خودته مریم؟
با ناراحتی سر تکان داد. ندا عصبی بشقاب میوه را روی میز گذاشت:
- چه فایده؟ کی این همه سلیقه رو میبینه؟ تمام سرویس آشپزخونه رو خودش دوخته، روتختی تختش کار دسته، هزار و یک کار هنری به درو دیوار آویزون کرده، انگار همه کور شدن، فقط ازش انتظار زادو ولد دارن.
حالا اگه یه زن شلخته کثیف بود که سالی یه بچه پس می انداخت خوب بود؟ از اونا که خونه شون بازار شامه و بچه هاشون همه کثسف و زرزرو هستن؟!
بعد به مریم نگاه کرد:
- باور کن وقتی بری تازه جات خالی میشه، این خط و نشون، که شوهرت میاد دنبالت.
مریم آه کشید:
- چه فایده! تا به اونچه میخواد نرسه ول نمیکنه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#53
Posted: 13 Jun 2012 06:43
آهسته گفتم:
- تو که میدونی اینجوریه، چرا اصرار به ادامه زندگی داری؟ بذار اونم به خواست دلش برسه، هم آرامش بیشتری پیدا میکنه هم به قول ندا میفهمه همچین خبری هم نیست.
مریم با صدای خفه جواب داد:
- نه دیگه! اگه محمد بچه دار بشه امکان نداره یاد من بیفته.
ندا فوری جواب داد:
- بهتر! بذار بچسبه به بچه اش، توهم به زندگیت برس به فکر خودت باش.
بعد ناگهانی روبه من کرد:
- راستی تو نگفتی چی شد؟ دفعه پیش حرفات نصفه نیمه موند.
بی حوصله و خسته نگاهش کردم:
- به چی میخوای برسی؟ به ریشه بدبختی های من؟
وقتی هیچکدام جواب ندادند، سرم را از روی پشتی مبل برداشتم، نیما خوابش برده بود. لحظه ای دلم گرفت برای مظلومیت پسرم آتش گرفتم. با بغض گفتم:
- بدبختی من تقصیر هیچ کس نیست! نه من ، نه رامین، نه خانواده هامون ... شاید تنها اشتباهمون اینه که به نشونه ها توجهی نکردیم.
مریم با صدایی پراز تعجب قسمت آخر جمله ام را تکرار کرد:
- به نشونه ها؟
سرم را تکان دادم:
- آره، شاید اگه به حرف پدرو مادرمون گوش میکردیم، شاید اگه اصرار به این ازدواج نداشتیم، چه میدونم.
ندا خندید:
تو که پدر ما رو در آوردی! شاید، شاید!!درست تعریف کن ببینم چی شد؟شانه بالا انداختم حالا که دلش میخواست بداند، بگذار به خواسته اش برسد برای من دیگر فرقی نمی کرد ، شاید حتی بهتر بود حرف بزنم ، سبک می شدم و از آن همه عذاب وجدان برای لحظه ای خلاص می شدم.آهسته و با طمانینه شروع کردم:
هیچی !علی رغم تمام ادا و قیافه گرفتن های مادر رامین ما با هم ازدواج کردیم، اونم چه عروسی ای!!مادرم لج کرد و هیچکس رو دعوت نکرد.
مریم باز نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد:
چرا؟! خنده ام گرفت:
- خوب هرکسی یه ظرفیتی داره، دیگه ظرفیت مامانم پرشده بود.بخصوص چون مادر رامین می خواست عقد رو هم خونه خودشون بگیره بهش برخورد و هیچکش رو دعوت نکرد مامان رامین هم تو عروسی رسما به من بی محلی می کرد و اعتنا نمی کرد. بعدشم جلوی همه یه کادوی ارزون قیمت و زشت بهم داد که حسابی سکه یه پول شدم!
اگه خانواده ای بودن که دستشون تنگ بود اون هدیه برام یه دنیا می ارزید اما همه می دونستن وضع آقای اشراقی چقدر خوبه، اینطوری ارزشم رو پایین آورد و به زبون بی زبونی به همه فهموند "این دختر ارزشش بیشتر از این نیست".
هرچی بگم کم گفتم!فامیل رامین هیچکدام نیامدن با من آشنا بشن فقط به سردی سر تکون دادن و به زور تبریک گفتن.با نگاههای پرتحقیر و سردشان پدرم رو در آوردن، طوری که دلم می خواست هرچه زودتر شب بشه.
تموم مدت سعی می کردم اشکهام سرازیر نشن، مثل هنرپیشه ها نقش بازی می کردم، نقش آدمای خوشحال و خوشبخت رو، اما در واقع بغص گلوم رو گرفته بود واز شدت ناراحتی داشتم دق می کردم، ولی فردای اون شب وقتی باهم رفتیم ماه عسل، تموم اون لحظه های بد و ناراحت کننده یادم رفت.
بی اونکه به کسی بگیم ، رفتیم رامسر و همه رو کاشتیم.هرچی به رامین گفتم زشته فک و فامیلت بیان خونمون ببینن نیستیم گفت نه!خلاصه یه هفته مثل یه ثانیه گذشت.
وقتی برگشتیم تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، از دماغمون در اومد.مادر رامین خیلی از من خوشش می اومد ، دیگه شمشیرش رو از رو برام بست.
تا رسیدیم زنگ زد و هرچی از دهنش در می اومد گفت ، بی اونکه مهلت بده من جوابش رو بدم. رامین که رفته بود حموم، وقتی اومد بیرون و منو تو اون حال دید فهمید مادرش زنگ زده، نشست کنارم و سعی کرد دلداری ام بده، اما من چنان حالی داشتم که نمی تونستم حرف بزنم.
به هرحال آنقدر گفت"مامانم چی گفته؟"تا اینکه صبرم تموم شد و همون طور که گریه می کردم براش تعریف کردم مادرش چطور تا گوشی را برداشتم مرا متهم کرده و تند تند هرچه در دل داشته خالی کرده و بی خداحافظی گوشی رو گذاشته ، شاید از همون لحظه مشکل ما شروع شد و گاهی فکر می کنم اگه اون لحظه می ذاشتم یه خورده آرومتر بشم، بعد با رامین حرف بزنم وشاید اگه همه چیز رو براش نمی گفتم و تو دلم نگه می داشتم . حالا اینقدر مشکل نداشتم.
به هر حال روزای رفته بر نمی گرده و آدم اون لحظه نمی فهمه داره اشتباه می کنه و این اشتباه چه عواقبی ممکنه داشته باشه!!
به هر حال رامین بی اونکه حرفی بزنه لباس پوشید و رفت بیرون و من هم که حدس می زدم داره می ره خونه مادرش و حتی احتمال دعوا و دلخوری رو می دادم ، اشتباه بعدی رو مرتکب شدم و جلوش رو نگرفتم ، شاید اگه اون موقع جلوی رامین رو می گرفتم و ازش می خواستم تا آروم نشده نره با مادرش صحبت کنه ، خیلی حرکت بهتری بود و شاید حتی اشتباه قبلی رو جبران می کردم.اما اون لحظه از فکر اینکه رامین جواب ظلم مادرش رو میده ، یه خورده هم دلم خنک شد و حرفی نزدم ، وقتی رامین رفت به طرز عجیبی آروم شدم حتی دیگه گریه هم نکردم.
در عوض به خانه مان زنگ زدم که با اولین زنگ سپیده گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریادش بلند شد:
- هیچ معلوم هست شما کجایید؟با خنده ساختگی گفتم:
-معلومه!عروس و داماد بعد از عروسی کجا می رن؟
سپیده با حرص جواب داد:
-خوبه والله، چقدر دل گنده ای!!حتما مادرشوهرت هنوز نفهمیده تشریف آوردید و گرنه آنقدر خونسرد نبودی!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#54
Posted: 13 Jun 2012 06:44
موذیانه خندیدم:
-اتفاقا فهمید!هزارتا هم حرف زد حالا هم رامین رفته جوابش رو بده.سپیده با بدخلقی گفت
-خدارو شکر اومدی خودت جوابش رو بدی کشت مارو از بس زنگ زد اینجا.دوباره حرصم گرفت، فوری گفتم:
-برای چی زنگ زده به شما چکار داشت؟
-هیچی، میخواست ببینه اگه ما شماهارو کشتیم جنازه تون رو کجا قایم کردیم!هی سین جین می کرد، دیگه این آخری ها مامان از ترسش گوشی رو بر نمی داشت.بیچاره خودش کم نگران بود حرفهای صد من یه غاز مادر رامین هم بدتر عصبی اش می کرد.
حرف سپیده را صدای مادرم قطع کرد پیدا بود گوشی رو از دستش کشیده:
-تو کجایی دختر؟نصفه عمرم کردی، همچین رفتی که انگار هیچ وقت ننه بابایی نداشتی ، این رسمش بود؟!حداقل یه زنگ می زدی می گفتی کدوم گوری رفتی، آنقدر این مادرشوهر ندید بدیدت رو به جون من نمی انداختی!تا مادرم مکث کرد نفسی تازه کند از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- سلام!بذار منم یه چیزی بگم مامان جون... صدای خشمگین خط را پر کرد:
- چی بگی ورپریده؟چی داری بگی؟قبل از آنکه حرفی بزند فوری گفتم:
-رامین نذاشت بهتون زنگ بزنم.خودش هم موبایلش رو خاموش کرد که مادرش اینا زنگ نزنن.هر چی هم ازش پرسیدم چرا اینطوری می کنه، گفت می خواد این یه هفته آرامش داشته باشه و حوصله حرف های مامانش رو نداره.
صدای مادرم کمی آرام شد:
- خوب به ما یه زنگ میزدید حداقل می فهمیدیم کجا رفتید، حالتون چطوره ، تو تا هفته پیش تو خونه خودمون بودی به این زودی یادت رفت مادر و پدر داری؟
شرمنده گفتم:
-این چه حرفیه مامان؟خودمم دلم براتون تنگ شده بود اما رامین اصرار داشت با کسی تماس نگیریم ، احتمالا می دونست مادرش به شما زنگ می زنه و سراغ ما رو می گیره ، دلش نمی خواست پیغام و پسغامی بهش برسه.حالا چی می گفت:صدای مادرم پر از غم شد ، پیدا بود دلش خیلی پر است:
-هیچی!چی می خواستی بگه؟طبق معمول تیکه و کنایه.هردفعه تو حرفاش به ما پروند که شما مخصوصا به رامین یاد دادین سراغ مادر و پدرش رو نگیره شما پسر منو چیز خور کردین!چند روز پیش که دیگه علنا می گفت شما یه بلایی سر رامین آوردید و قایمش کردید هرچی بهش می گفتیم ما هم خبر نداریم کجا رفتن باور نمی کرد.
آخرش به خیال خودش تهدیدمون کرد که شکایت می کنه ، بابات هم عصبانی شد و بهش گفت هر غلطی می خوای بکنی ، بکن، ما نمی دونیم بچه ها کجان، ولی حالا فهمیدیم چرا نخواستن کسی بفهمه کجا رفتن ، ازبس که شما اذیت می کنید.
باز ته دلم غنج رفت، آهسته گفتم:
-خوب کاری کردید.امروز تا رسیدیم زنگ زد به محض اینکه گوشی رو برداشتم و گفتم :"الو"بهم گفت از اولش می دونستم اینطوری می شه تا دهن باز کردم حرف بزنم مثل مسلسل شر وع کرد "برای همین هم با ازدواج رامین با تو مخالف بودم چون می دونستم تو ظرفیت نداری تا خرت از پل بگذره و خیالت راحت بشه که به خواست دلت رسیدی شروع می کنی لگد اندازی و اولین کارت هم اینه که پای ما رو از خونه رامین ببری نذاری پسرمون رو ببینیم!
اما کور خوندی اگه بمیرم ، نمی ذارم رامین رو از ما جدا کنی.من پسر بزرگ نکردم که یه دختره ندید بدید دست به دهن بیاد بزنه و ببرش!فهمیدی؟"بعد هم گوشی رو گذاشت.
مادرم غمزده گفت:
-عیبی نداره تو دنبالش رو نگیرو به هرحال اونم مادره، نگران شده، شما کار بدی کردین ، حالا رامین کجاست؟
-رفته خونه مامانش اینا.
-وا؟اونجا رفته چیکار؟از اینکه عجولانه تصمیم گرفته بودم و کارها خراب شده بود ناراحت بودم دلم می خواست هرچه زودتر مادرم تلفن را قطع کند تا به رامین زنگ بزنم و بخواهم برگردد اما مادرم هم افتاده بود روی دنده نصیحت کردن و به سادگی نمی شد حرفش را قطع کرد، سرانجام وقتی از یه نفره حرف زدن خسته شد خداحافظی کرد.
بلافاصله شماره تلفن همراه رامین را گرفتم اما کسی گوشی را برنداشت و بعد هم صدای ضبط شده ای در گوشی تکرار کرد"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
"وقتی هوا تاریک شد و از رامین خبری نشد دیگر از شدت نگرانی احساس تهوع می کردم. کلی نذر و نیاز کردم که همه چیز به خیر بگذره و رامین با آرامش با مادرش حرف بزنه و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه اما آخر شب وقتی رامین درو باز کرد از دیدن اخمهای درهم و لب های آویزانش فهمیدم اوضاع از اونچه فکر می کردم خرابتره.رامین هم بی آنکه حرفی بزند و یا چیزی بخورد خوابید.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم رامین رفته بود.قرار بود کارش را شروع کند و من از اینکه نتوانسته ام صبح زود بیدار شوم تا برایش صبحانه درست کنم خیلی ناراحت شدم اما تلفنش هم چنان خاموش بود، خودم هم باید می رفتم دانشگاه.یک هفته کلاس نرفته و چند جلسه از درسهایم را از دست داده بودم ، البته خیلی برایم مهم نبود چون می دانستم ماندانا و ریحانه جزوه های بسیار مرتب و کاملی دارند که می توانند مرا به بقیه کلاس برساند.
وقتی به دانشگاه رسیدم، دوستانم همه دورم را گرفتند و میخواستند بدانند من کجا غیبم زده و چه کار می کردم.همه از شب عروسی متوجه اختلاف خانواده من و رامین شده و کنجکاو بودند بدانند چرا سایه هم را با تیر می زنیم، رفتار مادر شوهرم آنقدر آشکار بود که همه فهمیده بودند او چقدر از من بدش می آید.طبق معمول قبل از آنکه من حرفی بزنم شبنم شروع کرد به تحلیل مسئله، جلوی سکوی سنگی، مثل استادی جا افتاده و با تجربه در مسایل خانوادگی، دستانش را ازهم باز کرد وسینه اش را صاف کرد:
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#55
Posted: 14 Jun 2012 11:40
به نظر من دشمنی و نفرت مادر شوهر سحر بخاطر اختلاف طبقاتی دو خانواده است.مادره هنوز فکر می کنه سی سالشه و آرایش و لباس پوشیدنش آنقدر اجق وجق و تابلوست که فقط یک منظور رو می رسونه:منو نگاه کنید.من پولدار و خوش تیپم!خوب این آدم دلش می خواد عروسش لنگه خودش باشه ، یه دختر قرتی و سوسول مایه دار که طبق آخرین مد روز کمرش از فرط باریکی در حال شکستن باشه و موهاش مش کرده و سیخ سیخ درست شده باشه.اون طوری که من فهمیدم این آدم دلش می خواسته کسی زن رامین بشه که خانواده اش هم پولدار و مد روز و تابلو باشن!حالا که طبق میلش پیش نرفته هیچ نگران نیست که همه بفهمن چقدر ناراحته و از عروس انتخابی پسرش راضی نیست.
ماندانا از همان بالای سکو دستش را مثل نیزه پرتاب کرد:
- به جهنم!مگه همه چیز باید مطابق میل اون باشه؟مگه اون می خواد با سحر زندگی کنه، پسرش باید خوشش بیاد که اومده.بعد صورتش را به طرف من چرخاند:
- برش کم محلی تیزتر از شمشیر است!اصلا بهش محل نذار ، نه جوابش رو بده نه تلافی کن فقط اعتنا نکن.
من که با دیدن دوستانم داغ دلم تازه شده بود نالیدم:
- مگه می شه؟تو بودی سر عقد چنین کادوی زشت و ارزونی گرفته بودی چه حالی می شدی؟علنا به من و خونواده ام بی محلی می کرد و هر بار حرف می زد یه تیکه و طعنه ای توش بود.
این بار الهام جوابم رو داد:
_عیب نداره ، اگه میخوای زندگیت رو نگه داری باید سعی کنی پرت به پر مادر شوهرت نگیره، مگه قراره چقدر ببینیش؟فوقش هفته ای یه بار، اون یه بار هم دندون رو جیگر بذار هر جوری هست بگذره ، برای اینکه هر چقدرم حق با تو باشد حوصله رامین سر می ره! هیچ مردی از اینکه زنش و مادرش دایم از هم بد بگن و با هم لجبازی کنن خوشش نمیاد ولی اکثرا دودش تو چشم زنشون می ره، چون زورشون به مادرشون نمی رسه.
شبنم باز دستش را بلند کرد:
- ولی من با این عقیده مخالفم!به نظر من هرکی هرچی بگه باید همون لحظه جوابش رو داد، هرکاری کرد تلافی کن تا بعدا دلت نسوزه چرا هیچی نگفتی !بعضی آدما وقتی ببینن هرچی اذیت می کنن طرف هیچ عکس العملی نشون نمی ده جدی تر می شن، هی بیشتر اذیت می کنن اما وقتی ببینن هرکاری بکنن جوابش رو تحویل می گیرن کوتاه میان.
صدای ریحانه بحث مان را نصفه گذاشت:
- بچه ها استاد رفت سر کلاس!همه با عجله به راهرو دویدیم تا زودتر از استاد سر کلاس باشیم.در تمام مدتی که استاد درس می داد و چیزهایی روی تخته می نوشت من در این فکر بودم که حق با کیست و من چه کار کنم که از همه بهتر باشد .
بعد از ظهر بی آنکه چیزی بخورم به خانه برگشتم خانه ای که مال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.وقتی در را باز کردم با دیدن رامین که سرش را روی دستهایش گذاشته بود و همان طور با لباس بیرون ، پشت میز نشسته بود خشکم زد.جلو دویدم و دستم را روی شونه اش گذاشتم:
- چی شده رامین؟رامین ... حالت خوبه؟وقتی سرش را بلند کرد بیشتر وحشت کردم ، چشمانش سرخ و پف آلود بود انگار گریه کرده بود ، دوباره پرسیدم:
- چی شده؟چرا ناراحتی؟چرا خونه ای، مگه قرار نبود شرکت باشی؟رامین باز سرش را روی دستهایش گذاشت ، صدایش دورگه و خش دار بود:
- حوصله نداشتم بمونم.سعی کردم سرش را بلند کنم از نگرانی داشتم می مردم:
- آخه چرا؟رامین باز سرش را بالا گرفت:
- تو اصلا دیشب پرسیدی من کجا بودم؟شستم خبردار شد که هنوز از جریان دیشب نا راحت است کنارش نشستم ، سعی کردم با ملایمت دلش را به دست بیاورم:
- نه!نپرسیدم، چون دیدیم حوصله نداری گفتم هروقت بخوای خودت بهم میگی کجا بودی.
رامین آهسته زمزمه کرد:
-خسته شدم.همین اول کاری خسته شدم حوصله ام سر رفته.مامانم به تو تیکه میاد تو برای من قیافه می گیری ، به مامانم اعتراض می کنم، بابام برام شاخ و شونه می کشه.موندم معطل چه خاکی به سر کنم.اصلا بهتره قید مادر و پدر رو بزنم ، بلکه راحت بشم.با این حال و روز اصلا نمی تونم کار کنم ، چه برسد به زندگی!
دستش را نوازش کردم دلم برایش خیلی سوخت:
-دیروز رفتی خونه مامانت ؟ با سر جواب مثبت داد ، ادامه دادم :
- من اشتباه کردم که بهت گفتم مامانت زنگ زده و چی گفته، اگه من به روی خودم نمی آوردم قضیه تموم می شد ، می رفت پی کارش!من بچگی کردم من من کنان گفت:
- نه!تو هم حق داری.مامانم نباید این طوری رفتار کنه.همش تقصیر من احمق شد که تو مسافرت باهاشون تماس نگرفتم و نذاشتم تو هم با خونه تماس بگیری.شاید اگه میدونستن ما کجاییم ، این الم شنگه به پا نمی شد.دستش را گرفتم ، دلم می خواست یک جوری آرامش کنم:
- حالا چی شد؟مامانت چی گفت؟رامین بی حوصله سر تکان داد.
- هیچی ، فکر می کرد تو نذاشتی باهاشون تماس بگیرم هرچی گفتم اینطوری نیست باور نکرد. بعدشم کلی نق زد که جلوی فامیل آبروش رفته و همه معطل ما شدن، آمدن اینجا ما نبودیم و از این حرفا.
از جا بلند شدم روپوش و مقنعه ام رو در آوردم، دیگر دلم نمی خواست حرفی راجع به مادرش بشنوم.ما تازه ازدواج کرده بودیم اما به جای زمزمه های عاشقانه، حرفهای غیر منطقی و عصبی کننده مادر شوهرم را زمزمه می کردیم.
برای اینکه حرف ادامه پیدا نکند پرسیدم:
- غذا خوردی؟رامین با تعجب نگاهم کرد، انگار انتظار نداشت وسط این تراژدی به یاد شکم بیفتم.
بعد سر تکان داد:
- نه!اصلا میل هم ندارم.از یخچال ظرف غذایی که از شب مانده بود بیرون آوردم:
- اما من خیلی گشنمه، تو دانشگاه هم آنقدر بچه ها وراجی کردن وقت نشد چیزی بخورم.وقتی غذا گرم شد با سالادی که درست کرده بودم روی میز گذاشتم و به رامین که هنوز پشت میز قنبرک زده بود گفتم:
- پاشو ، دست و صورتت رو بشور وبیا.دیشب هم شام نخوردی ، صبح هم چیزی نخوردی.همه ازدواج می کنن چاق می شن ، تو داری لاغر می شی می خوای باز برام حرف در بیارن؟خنده اش گرفت.
به سختی از پشت میز بلند شد و به سوی دست شویی رفت.وقتی هر دو غذایمان را خوردیم به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- آخیش!با شکم سیر بهتر میشه فکر کرد.به نظر من قطع رابطه اشتباهه.چند لحظه طول کشید تا رامین بفهمد در چه موردی حرف می زنم بعد به خود آمد:
- پس چه کار کنیم؟همینطوری ادامه بدیم ، هی مامانم بگه ، تو بگی ، من بگم؟سر تکان دادم:
نه!ناخودآگاه حرف های الهام را تکرار کردم:
- مگه ما چقدر مادر و پدرت رو می بینیم، شاید هفته ای یکی دوبار.تو این یکی دوبار اولا سعی می کنیم بهانه ای دست مامانت ندیم ، دوما اگه حرفی زد به روی مبارکمون نمی آریم ، هان؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#56
Posted: 14 Jun 2012 11:41
رامین بشقاب ها را روی هم گذاشت و با ادایی با مزه گفت:
- عالیه!اما حرف تا عمل خیلی فرق داره.با اینکه مامان خودمه، می دونم گاهی یه حرفهایی می زنه و یه کارایی می کنه که آدم تا مغز استخونش می سوزه!اون موقع خیلی سخته که آدم هیچی نگه و به روش نیاره.
شاید اشتباه بعدی ام این بود که اصرار داشتم مسئله راحل کنم ، شاید اگر به حرف رامین گوش میکردم و مدتی با خانواده اش قطع رابطه می کردم بهتر بود اما آن موقع به نظرم این راه ، بدترین بود، بنابر این گفتم:
- چطوره یه مدت این روش رو امتحان کنیم ، شاید جواب بده.اصولا برای دعوا به دونفر احتیاجه ، وقتی مامانت ببینه جوابش رو نمی دم، شاید پشیمون بشه و خودش از این کارش خسته بشه.
رامین مصرانه گفت:
- شایدم نشه! بی حوصله ظرفها را جمع کردم:
- بله شایدم نشه، اون وقت یه فکر دیگه می کنیم.
به یاد آن روزها آهی کشیدم و باز سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.سر دردم بدتر شده بود اما دلم نمی خواست تنها بمانم.در تنهایی یاد خاطرات گذشته ام می افتادم و بیشتر ناراحت می شدم.
به ندا و مریم نگاه کردم که هنوز در فکر حرفهایم بودند. ندا تکانی به خود داد و پرسید
-بالاخره چی شد؟مادرشوهرت دست از سرتون برداشت یا نه؟
سرم را تکان دادم:
- نه!من با حسن نیت سعی کردم رابطه ام رو با اونا درست کنم.خودم رو بهشون نزدیک کنم و ثابت کنم من اونی نیستم که فکر می کنن.
برای همین یه شب شام دعوتشون کردم.اول به نوشین زنگ زدم و با شوهرش برای آخر هفته دعوتش کردم طفلک زود قبول کرد، بعد به مادر شوهرم زنگ زدم تا صدای منو شنید یخ کردم، بهش گفتم برای پنج شنبه شام تشریف بیارید خونه ما.
با پوزخند گفت:
- مگه شما تو خونه تون کسی رو هم راه می دید؟لبم را گاز گرفتم تا چیزی نگم ، به سادگی گفتم:
-نوشین و شوهرش هم میان ، شما هم با آقای اشراقی بیایید ، دور هم خوش می گذره.به سردی گفت:
- بعید می دونم.از رو نرفتم گفتم:
- پس ما منتظریم.بی خداحافظی گوشی رو گذاشت ، با اینکه خیلی ناراحت شدم اما کلمه ای برای رامین تعریف نکردم.فقط گفتم مادر و خواهرش را دعوت کردم و وقتی گفتم قبول کردند بیایند از تعجب شاخ درآورد.
برای مهمونی خودم رو کشتم.می خواستم سنگ تموم بذارم.شاید می خواستم بهشان ثابت کنم هیچی کم ندارم و در هر کاری نمونه هستم.
شاید می خواستم به خودم ثابت کنم می تونم همه چیز رو درست کنم ،به هر دلیلی که بود خیلی زحمت کشیدم.
خانه را تمیز کردم یک لیست بلند بالا به رامین دادم تا بخرد.چند جور غذا و دسر درست کردم.همه چیز رو چند بار کنترل کردم تا مطمئن شوم خوب و درست است.هیجان من به رامین هم سرایت کرده بود ،میوه ها را با وسواس شست و کمک کرد در ظرف بچینم،هوا تاریک شده بود اما هنوز خبری ار مهمان ها نبود.
من و رامین هر دو لباس پوشیده و آراسته روی مبل ها منتظر بودیم.کمکم از آمدنشان نا امید می شدیم
که زنگ زدند.با اینکه خودم دعوتشان کرده و منتظرشان بودم باز دلم فرو ریخت.رامین وقتی دید من خشکم زده از جا بلند شد ودر را باز کرد.
به سختی از جا بلند شدم و در آینه نگاهی به خودم انداختم ،رنگم کمی پریده بود ولی مرتب و شیک بودم.
صدای نوشین را که شنیدم با عجله جلوی در دویدم ،دلم نمی خواست فکر کنند بهشان بی احترامی کرده ام.
دوست نداشتم هیچ بهانه ای به دست هیچ کدامشان بدهم.نوشین با دیدنم لبخند زد ،بسته کادو پیچ شده بزرگی را به دستم داد وصورتم را بوسید.
- رسیدن بخیر عروس خانوم.خوش گذشت؟ جواب لبخندش را دادم:
- ای ،بد نبود.خوش آمدید.بعد به شوهرش که تازه وارد راهرو شده بود لبخند زدم:
- سلام،خوش آمدید.قبل از آنکه جواب احوالپرسی اش را بدهم نگاهم به پدر شوهرم افتاد که با قدمهایی بلند از آسانسور بیرون آمد ،پشت سرش هم مادر شوهرم با اخم های در هم ولبهای فشرده ظاهر شد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#57
Posted: 14 Jun 2012 11:42
رامین به سمت پدرو مادرش رفت و با صمیمیتی از ته دل سلام کرد و گفت:
- چه خوب کاری کردید،وقتی سحر گفت باور نکردم.
پدرش دهان باز کرد حرفی بزند اما صدای مادرش بلند شد:
-من که نمی خواستم بیام از بس نوشین اصرار کرد مجبور شدم وگرنه آدم چقدر خودش رو سبک کنه؟
فوری جلو رفتم و سلام کردم.دلم نمی خواست مهلت حرف های نیش دار به مادر شوهرم بدهم با اینکه به سرعت خودش را عقب کشید صورتش را بوسیدم و با خوشرویی گفتم:
- پس یادم باشه از نوشین جون تشکر کنم من که خیلی دوست داشتم امشب دور هم باشیم.
همان لحظه در دلم احساس کردم شبیه یک دلقک احمق شده ام که با شنیدن آن همه حرفهای پر طعنه و خنده های مسخره برای ادامه بقا به روی مبارک نمی آوردم مادرشوهرم هم در مقابل استراتژی جدیدم پیدا بود سردر گم شده و نمی داند چه عکس العملی نشان بدهد ،اما آقای اشراقی که طرفدار صلح و سازش بود فوری به جبهه من خزید و صورتم را بوسید:
-به زحمت افتادی دخترم.چه بوهای خوبی هم میاد.رامین با شنیدن حرف پدرش لبخند زد و زیر بازوی او را گرفت:
- بفرمایید تو.
صدای نوشین هم بلند شد:
-پس کجا موندید؟چرا نمی آیید تو؟مادر شوهرم را به اتاق خوابم راهنمایی کردم تا لباس را عوض کند.نوشین خودش همه جا را دیده بود و وقتی گفتم همراهم بیاید تا خانه را نشانش دهم خندید و گفت:
-پس فکر کردی تا حالا چکار می کردم؟شما که دوساعت تو راهرو مونده بودید من و مسعود با اجازه تون همه جا رو دید زدیم ،مبارک باشه چقدر با سلیقه دکور کردی!
با صداقت گفتم:
-راستش بیشتر سپیده اینجا رو چیده من که اصلا وقت نداشتم.فخری خانم که پشت سرم ایستاده بود گقت:
- خوب اونم آرزو داره ،برا خودش که پیش نیومده خونه بچینه.
نوشین چشمانش را تنگ کرد و من باز به روی مبارک نیاوردم با خنده گفتم:
- چای میل دارید یا شربت؟رامین قدرشناسانه نگاهم کرد:
-تو بشین سحر ،من میارم.از خدا خواسته روی مبل نشستم اما با دیدن نگاه خیره فخری خانم فوری پشیمان شدم و ازجا پریدم
آن شب نباید به هیچ عنوان بهانه دستش می دادم.رامین را از آشپزخانه بیرون کردم و هرچه پرسید"چرا"چیزی نگفتم.
لیوان های شربت را در سینی گذاشتم و برای مصالحه بیشتر اول به مادر شوهرم تعارف کردم
چند لحظه بعد همه با هم حرف می زدند بی آنکه به من اعتنایی بکنند و من این بار احساس می کردم مثل یک خدمتکارم که برای مهمانی صدایم کرده اند نه چیزی بیشتر!در همان حال دلم به حال خدمتکارانی که در جشن ها می دیدم سوخت چقدر بد است
که آدم شاهد خنده و صحبت حاصران باشد و بداند خودش در آن جمع جایی ندارد وفقط باید خدمت کند.
در سکوت میز شام را چیدم،رامین گاهی نگاهی به سمتم می کرد اما او هم گرم صحبت بود.طبق معمول کله پاچه یکی از فامیل ها را بارگذاشته بودند و به رهبری فخری خانم با اشتیاق کامل داشتند تکه تکه اش می کردند
چند لحظه بعد وقتی میز را کامل چیدم نوشین پرسید؟
-سحر جون کمک می خوای؟سعی کردم بهترین لبخند را بزنم که فکر نکند از تنها کار کردن ناراحتم:
- نه مرسی کاری ندارم.مادر شوهرم سری تکان داد و رو به نوشین کرد:
- تا حالا رامین کمک کرده تو ناراحت سحر نباش.
انگار از وقفه ای که در غیبتشان پیش آمده بود ناراحت شد چون به سرعت به موضوع بازگشت تا بقیه موضوع صحبت را فراموش نکنند.
غذاها را تند تند در دیس کشیدم و سعی کردم به بهترین نحوی تزئینشان کنم.مثل دیوونه ها زیر لب با خودم
حرف می زدم صدای خنده رامین بلند شد و من حس کردم خستگی از تنم بیرون رفت.دلم نمی خواست رامین از ازدواج با من ناراحت و پریشان باشد و اگر کاری نمی کردم که مادرش با ما سر لطف بیاید قطعا همینطور می شد.
وقتی غذاها را سرمیز گذاشتم با صدای بلند گفتم:
- بفرمایید.همه ساکت شدند و با تعجب نگاهی به میز شام انداختند انگار یادشان رفته بود من هم وجود دارم و اصلا اینجا خانه من است!به هرحال رامین دستش را پشت شانه مادرش
گذاشت:
- بفرمایید شام سرد می شه.
من هم تند تند صندلی ها را عقب می کشیدم اول پدر شوهرم نشست و به مسعود که هنوز روی مبل نشسته بود نگاه کرد:
- پس چرا نمیای داماد جان؟بیا که دست پخت تازه عروس خوردن داره.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#58
Posted: 14 Jun 2012 11:42
مادرشوهرم روبروی شوهرش نشست و پشت چشم نازک کرد.نوشین هم کنار مادرش نشست و مثل نگهبانی که مراقب مجرمی باشد به مادرش چشم دوخت.
من و رامین کنار هم نشستیم ،رامین از زیرمیز دستم را گرفت و مختصری فشرد.
می دانستم می خواهد ازم تشکر کند اما از مادرش می ترسد،او هم دلش نمی خواست مادرش را حساس کند.
آهسته گفتم:
- بفرمایید سرد میشه.حواسم به فخری خانم بود،می خواستم ببینم بالاخره راضی می شود یا نه اما انگار استراتژی جدید من همان اول گیجش کرده بود.
و دوباره تصمیم گرفته بود هر چقدر من کوتاه می آیم پیش روی کند.در بشقابش ذره ای غذا کشید و با نوک چنگال انگار که دارد لجنهای ته جوی خیابان را به زور می خورد با اکراه کمی از غذا را چشید.
برخلاف او بقیه بشقاب هایشان را از چند جور غذایی که با دقت و سلیقه پخته بودم انباشتند و در اولین لقمه پدرشوهرم با دهان پر گفت:
- به به!رامین مواظب خودت باش که چاق نشی.
نوشین هم لبخند زد:
- وای!فسنجونت چه جا افتاده سحر جون ،مال من که همیشه آب و دون سوا می شه.
فخری خانم اخمی کرد و نگاهی تند به پدرشوهرم و نوشین انداخت:وا!همچین به به ،چه چه می کنید انگار یه هفته است غذا نخوردید.خوبه غریبه تو جمع نیست ندید بدید بازی شما رو ببینه.
مسعود انگار کر شده بود و حرفای فخری خانم را نمی شنید با لبخند به رامین نگاه کرد:
- خدا رو شکر تو یکی شانس آوردی!انگار سحر خانم خیلی تو آشپزی مهارت دارن!
زدن این حرف همان وعصبانیت مادر شوهرم همان ،چنگال را محکم در بشقاب انداخت وبا غضب به مسعود نگاه کرد:
- یعنی چی که این یکی شانس آورده؟یعنی بقیه شانس نیاوردن؟این حرف ازتو یکی دیگه بعیده نوشین که هرچی درست می کنه تو انگشتات رو هم می خوری.
اما مسعود انگار متوجه غضب مادرزنش نبود فکر می کرد حرفهای فخری خانم ادامه نمایش کمدی است برای همین با خنده گفت:
- از ترسه خانوم!بعد نگاهی به نوشین که از ترس خشکش زده بود کرد و گفت:
- مگه نه نوشین جون؟نوشین فوری از فرصت بدست آمده استفاده کرد و روبه رامین کرد:
-راستی رفتی سرکار یا نه؟رامین با تته پتته گفت:آره از اول هفته می رم.
اما مادر شوهرم اصلا دلش نمی خواست موضوع صحبت عوض شود انگار دل پری از مسعود هم داشت و به دنبال بهانه می گشت این بود که باصدای بلند گفت:
- من فکر می کردم حداقل از داماد شانس آوردم.
پدرشوهرم همان طور که تند تند سالاد می خورد گفت:
- ول کن دیگه فخری تو هم حوصله داری ها!حالش را درک می کردم دلش می خواست یک غذای بی دردسر و بی جنگ و دعوا از گلویش پایین برود اما مادرشوهرم بی توجه به شوهرش ادامه داد:
- من اگه شانس داشتم وضعم این نبود.دلم خوشه پسر بزرگ کردم هزارتا آرزو براش داشتم اما چشم سفیدی کرد و به حرف من گوش نکرد.
جلوم وایستاد و گفت مرغ یه پا داره آرزوی همه چی رو به دلم گذاشت.حداقل دلم خوش بود به اینکه اگه پسرم مطابق میلم ازدواج نکرد دخترم با رای و نظر من شوهر کرد حالا می بینم توهم تو زرد از آب درآمدی مسعود که مثل من کمبود اعتماد به نفس نداشت با دستمال دهانش را پاک کرد و با اخمی ترسناک و باصدایی گرفته از خشم گفت:
- منظورتون رو نمی فهمم؟یعنی که چی منم تو زرد از آب در اومدم؟
فخری خانم با صدایی جیغ مانند جواب داد:
-از سرشب همش داری تیکه می آی که نوشین اینطور نوشین اونطور!حالام که می گی آشپزی بلد نیست دیگه چی می خواستی بگی؟رودربایستی نکن.به خودم جرات دادم و آهسته گفتم:
-تو رو خدا شامتون رو میل کنید اینا همش سو تفاهمه.
فخری خانم چنگالش را به طرفم تکان داد:
- تو یکی حرف نزن که از وقتی تو اومدی تو خونواده ما روی این یکی هم باز شده.
مسعود هم به میان حرف مادرزنش پرید:
-اصلا اینطور نیست اگه من تاحالا هیچی نگفتم به خاطر این نبود که دنبال یه همدست می گشتم یا بهتر بگم"همدرد"به خاطر التماسهای نوشین بود که دلش نمی خواست شما ناراحت بشید.هزاربار هم بهش گفتم بازم می گم
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#59
Posted: 14 Jun 2012 11:44
باید این التماس ها رو به شما بکنه.شما که به خودتون حق می دید به همه یه کلفتی بگید چطور ظرفیت شنیدن ندارین؟حالا که اینطور شد بذارید بگم نه تنها آشپزی نوشین خوب نیست بلکه به خاطر حرفها و راهنمایی های به ظاهر دلسوزانه شما خونه داری وشوهرداری اش هم افتصاحه!
دایم دنبال خودتون می بریدش آرایشگاه و خیاطی واستخر وسونا وهزارکوفت و زهرمار دیگه،دایم داریم فست فود می خوریم ،خدا پدر طوبی خانم رو بیامرزه هفته ای یه بار اون آشغال دونی رو تمییز می کنه وگرنه سگ با صاحبش گم می شه!هربار می گم این چه وضعشه
برام اخم می کنه که زن برای خدمت آفریده نشده....البته معلومه این حرفش از کجا اومده حالا به گوینده حرف می گم مگه مرد برای خدمت آفریده نشده؟
از صبح تا شب جون می کنم که چی؟خانوم دسته دسته پول خرج کنه و دست به سیاه و سفید نزنه.تا همه بگن عجب شوهر زن ذلیلی داره و قند تو دل شماها آب بشه؟کجای این دنیا رسمشه؟
هربار حرف بچه می شه نوشین می گه مامانم گفته هنوز زوده!خنده داره نمی دونم نوشین زن من هست یا نه؟
من باید گله کنم وبگم روز اول باید می گفتید شما سرجهازی نوشین هستیدوبی اجازه شما آب نمی خوره اگه این رو باصداقت می گفتید من خودم را بدبخت نمی کردم.شما از عروستون راضی نیستید که نمی دونم علتش چیه ولی مادر من از عروسش راضی نیست به هزار و یک دلیل!
حالا هم که فهمیدید من تو زرد از آب دراومدم ما رو به خیر و شما رو به سلامت!دخترتون رو پیش خودتون نگه دارید که مجبور نشید برای امر و نهی به زحمت بیفتید.بعد رو به ما کرد و با صدایی که سعی می کرد پایین بیاوردش گفت:
- ببخشید که مهمونی تون رو خراب کردم.بعد نگاهی پر دلسوزی به من کرد واز پشت میز بلند شد:
- از بابت پذیرایی خوبتون ممنونم سحر خانم.خیلی ببخشید که صدام بالا رفت اما دیگه
ظرفیتم پرشده بود. بعد نگاهی پرتاسف به نوشین که اشک می ریخت انداخت و به طرف در رفت.
فخری خانم با چشمهایی گشاد از تعجب و دهانی باز شوکه شده بود.انگار اصلا انتظار چنین رفتاری از دامادش نداشت به خصوص جلوی من که برایش تازه وارد و غریبه بودم.
وقتی صدای در آپارتمان آمد که بسته شد تازه به خودش آمد ودستمال درون دستش را محکم روی میز پرت کرد:
بشکنه این دست که نمک نداره.دیدی چطوری دم درآورده؟همش تقصیر توست اشراقی که آنقدر این پسره بی ظرفیت رو گنده کردی و بهش رو دادی.
آقای اشراقی اخم کرد:
- به من چه؟از بس که تو به کار همه کار داری ودخالت می کنی...از بس که توی گوش این دختره وزوز می کنی وکار یادش می دی حالا خیالت راحت شد؟آخه به تو چه که اینا بچه دار بشن یا نه؟صدبار هم بهت گفتم من وتو سنی ازمون گذشته وقت بیشتری برا خودمون داریم.
این دختره رو هی نکش این ور اون ور،شوهرش جوونه دلش میخواد وقتی میاد خونه زنش کنارش باشه.یه غذای گرم جلوش بذاره خونش تمیز ومرتب باشه!هی گفتی تو کارت نباشه ،مرد باید قدر زنش رو بدونه،اگه هی تنگ دل هم باشن براش عادی می شه و دلش رو می زنه!
حالا خوب شد؟حالا دخترت همش تنگ دل خودته.نوشین با شنیدن این حرف گریه اش شدت گرفت وصدای مادرش را درآورد:
- ا....چته تو؟مثل مرده ها فین فین می کنی چیزی نشده که!یه ماه محلش نذار ببین به چه غلط کردنی می افته.این که عزا نداره.ولی باید ادبش کنی تا دیگه...
این بار رامین به صدا آمد:
- بس کن مامان!بذار خودش برا زندگیش تصمیم بگیره.تا حالا هم اشتباه کرده...اگه حرف های مسعود راست باشه باید از خودش خجالت بکشه.مسعود پسر بدی نیست نوشین رو هم دوست داره چرا این همه باید دلش پر باشه.
فخری خانم چشم گشاد کرد:
- تو حرف نزن ،تو اگه لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره.فقط کارمون مونده که تو بخوای نصیحت کنی،توی کار خودت موندی.
رامین عصبی از جابرخاست: پس هیچ کس حرف نزنه بجز شما هان؟من تو کار خودم نموندم وبرای هزارمین باز هم می گم از ازدواج با سحر خیلی راضی ام . خدا رو شکر می کنم! سحر همونیه که من می خوام.شما به فکر خرابی هایی باش که پشت سرت ول کردی زندگی من عالیه!
فخری خانم عصبی و ناراحت چنان با شدت از جا بلند شد که صندلی محکم به زمین افتاد.به سمت اتاق خواب رفت و کیف ومانتو و روسری اش را برداشت،صدایش می لرزید:
-نخیر انگار بنده غلط زیادی کردم حرف زدم.چه همشون واسه من دلسوز شدن.جوجه رو آخر پاییز می شمرن.این خط این نشون وقتی پشیمون شدی می بینمت.بعد نگاهی به شوهرش انداخت:
-پاشو دیگه الحمدالله اندازه یه سال غذا خوردی از قحطی در رفته،پاشو که الان قلبت وا می ایسته.
بعد رو به نوشین کرد:
- تو هم پاشو،الان رفتیم خونه بجای فین فین کردن یه شکایت بنویس فردا بابات می بره دادگاه پدر مسعود رو درمیآره مگه شهر هرته.
آقای اشراقی که کتکش را پوشیده بود دستهایش را بالا آورد:
- بنده چنین کاری نمی کنم!پای منو وسط نکش.چیزی که تو این شهر فراوونه وکیل!این یه ذره آبرو و حیثیتم رو می خوام نگه دارم.
فخری خانم پشت چشم نازک کرد:
- مگه چکار می خوای بکنی که آبروت می ره ،روزی صد نفر از شوهرشون طلاق می گیرن این بی آبروییه؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#60
Posted: 14 Jun 2012 11:46
آقای اشراقی بی حوصله روی مبل نشست:
-برم دادگاه چی بگم؟بگم دخترم به وظایفش عمل نکرده پدر پسر مردم رو درآورده حالا آمدم از دامادم شکایت؟نوشین هم سرانجام سکوتش را شکست:
- من طلاق نمی خوام مامان!مگه چی شده که بخوام شکایت بکنم؟دلم برایش سوخت خواستم حرفی بزنم اما پشیمان سدم.هرچه می گفتم مادرشوهرم سوءتعبیر می کرد این بود که بی توجه به بقیه در بشقابم سالاد کشیدم.
بهتر بود حرفی نزنم که به موضوعی برای ادامه دعوا تبدیل شوم.
مادر رامین دستش را روی سینه اش گذاشت اما انگار آنقدر این عمل را تکرار کرده بود که هیچ کس جدی اش نمی گرفت.بنابر این پس از چند دقیقه وقتی دید هیچ کس نگران قلب او نیست صدایش را بالا برد:
- تو نمی فهمی،بچه ای،این پسره دیگه روش به روی ما باز شده اگه ازش شکایت نکنی فکر می کنه حق با اونه و دست بالا رو می گیره باید بهش بفهمونی"یه من ماست چقدر کره داره."
نوشین هق هق کنان گفت:
- خب حق با مسعوده مامان!اینجا که کسی نیست چرا دروغ بگم؟خودمم از این زندگی خسته شدم.همش این طرف اون طرفم ،دلم می خواد تو خونه استراحت کنم یه ذره به خونه زند گیم برسم دلم می خواد بچه دار شم دیگه داره سنم می ره بالا دلم برا شوهرم می سوزه،بین شما و مسعود گیر کردم!
بخدا خسته شدم.هر روز دوره استخر،آرایشگاه ،صحبت با زنایی که همسن وسال شما هستن!هزار جور نصیحت و حرف دری وری ،خسته شدم از بس تو خونه نشستم و هیچ کاری نکردم
مردم از بس جلوی مسعود نقش بازی کردم فخری خانم لحظه ای ساکت به دختر گریانش نگاه کرد بعد ناگهان چشمش به من افتاد و پوزخند زد:
-نگاه کن ترو خدا!ما چه حالی داریم این یکی برا خودش عروسی گرفته.
همه نگاهها به طرف من چرخید.به سختی آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- چه کار کنم؟خواستم حرف بزنم شماگفتی تو یکی حرف نزن گفتم ساکت بمونم که شما هم راحت باشید.
رامین نگاهی پرتمنا به طرفم انداخت و با خشم به مادرش گفت:
- نمی دونم سحر چه هیزم تری به شما فروخته که هر کاری می کنه یه چیزی می گید،اما دیگه دلم نمی خواد بهش بی احترامی کنید.من شاهد بودم که برای امشب چقدر زحمت کشید و چقدر حرفهای شما رو به روی خودش نیاورد بلکه دلتون نرم بشه ،اما من دیگه راضش نیستم بی دلیل زنم رو بچزونید لطفا برید دعواتون رو خونه خودتون ادامه بدبد... بفرمایید.
چند لحظه همه ساکت ماندند بعد مادر شوهرم از جا برخاست وبا قیافه ای سرد و سنگی کیفش رو برداشت:
- می دونستم آخرش این طوری می شه پسرم منو از خونه خودش بیرون می کنه.حدس می زدم ولی نه به این زودی!
بعد نگاهی حق به جانب به سمت پدرشوهرم انداخت:
- می بینی ترو خدا؟خیلی محترمانه عذرمون رو خواست اینم از فواید عروس!
رامین بی حوصله و عصبانی فریاد کشید؟
-بس کنید،چه هنری داری تو پیچوندن ماجرا اصلا از وقتی اومدی سحر یه کلمه حرف زد؟حرف می زنه کلفت می گی،حرف نمی زنه تیکه میای!به چه سازت برقصه!من حال وحوصله ندارم هربار شما رو می بینم تن و بدن خودم و زنم بلرزه هر جور می خوای حساب کن ولی اینطوری اعصاب شما هم راحته.
فخری خانم پوزخندی زد وتقریبا دست شوهرش را کشید:
-پاشو!پاشو که دیگه حرفی نبود امشب نشنوم اون از دامادم این از پسر ودخترم،عروسم که دیگه نگو.بعد به سرعت بیرون رفت.نوشین با چشمانی قرمر و پف کرده خداحافظی کرد وگفت:
- ببخشید سحر جون خیلی بهت زحمت دادیم ،ناراحتت کردیم.غصه نخور تقصیر تو نیست مامان امشب یه خورده از دست مسعود ناراحت شد.
صورتش را بوسیدم اما از شدت ناراحتی حرفی نتوانستم بزنم وقتی آنها رفتند رامین به سمتم برگشت و بی اختیار بغضم ترکید.صدای رامین را از میان هق هق هایم می شنیدم:
- گریه نکن عزیزم دیگه تموم شد.نه ما می ریم اونجا نه اونا میان اینجا.اینجوری برای همه بهتره.
بعد با اصرار مرا به اتاق خواب فرستاد و خودش همه جا را مرتب کرد و ظرفها را شست.می دانستم عصبی است و می خواهد با کار سرش را گرم کند من هم ناراحت بودم و دلم شکسته بود.
بعد تصممیم گرفتم آنقدر حرص نخورم وبا یاد آوری حرفها و حرکات مادر شوهرم داغم را تازه نکنم من سعی خودم را کرده بودم ولی مادر رامین نمی خواست با من از در صلح و آشتی وارد شود.این تصمیم پسرش بود و من دیگر نباید کاسه داغتر از آش می شدم.با این فکر کمی آسوده شدم و به خواب رفتم.
برای جبران آن شب ،آخر هفته بعد رامین پدر و مادر مرا دعوت کرد و واقعا هم سنگ تمام گذاشت.
برخلاف مهمانی هفته قبل هیچ خبری از تنش و جنگ وجدال نبود.سپیده با جعبه شیرینی وارد شد و به محض ورود با ذوق و شوق صورتم را بوسید و گفت:
-چه دعوت مبارکی!کار پیدا کردم.رامین که از صدای بلند سپیده جلوی در دویده بود با وحشت گفت:
-چی شده؟
سپیده خندید:
- سلام ،هول نکن.از خوشحالی دارم بال در می آرم.بالاخره کار پیدا کردم اونم یه کار حسابی!
بعد مادر وپدرم از راه رسیدند و پس از روبوسی و سلام وتعارفات معمول همه روی مبل های راحتی هال نشستند.رامین کنار پدرم نشست و من بین سپیده و مادرم،سپیده با هیجان داشت جریان کار پیدا کردنش را می گفت.هر چند جمله یکبار هم تکرار می کرد"شانس آوردم!"
آخرپدرم که پیدا بود برای چندمین بار دارد جریان را گوش می دهد خسته شد و گفت:
- وای!چقدر حرف می زنی دختر،یک کلمه بگو کار پیدا کردم وخلاص!
سپیده لب ورچید:
- بابا!چقدر بی احساسی!
رامین خنده اش گرفت برای اینکه دل سپیده را به دست بیاورد ،چند سوال در مورد محل کار و میزان حقوق و نوع کار سپیده پرسید و سپیده از خدا خواسته شروع کرد با آب وتاب تعریف کردن،من از فرصت استفاده کردم تا به غذاها سری بزنم.
مادر هم دنبالم آمد با دیدن قابلمه های روی گاز گفت:
- وای!چرا آنقدر غذا درست کردی؟مگه ما چند نفریم؟!بعد صدایش را پایین آورد و پرسید:
-مادر شوهرت اینا آمدن خونه ات یا نه؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
-ولی نپرس چی شد که هربار یادش میفتم اعصابم خرد می شه.مادرم لبش را گاز گرفت و ضربه ای پشت دستش زد،
فوری گفتم:
- نترس!اتفاقا بد نشد آنقدر وضع خراب شد که رامین علنا به مادرش گفت دیگه نیان اینجا!راحت شدم!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ