ارسالها: 219
#61
Posted: 14 Jun 2012 11:47
مادرم با تاسف سری تکان داد و با قاشق کنار گاز خورشت را بهم زد:
-اینطوری نگو فکر می کنی راحت شدی حالا آنقدر حرف وسخن پشت سرت می زنن که خسته بشی.شانه بالا انداختم وظرفها را از کابینت در آوردم:
-به جهنم بذار آنقدر حرف بزنن که خسته بشن!
من حسن نیتم رو نشون دادم اون نخواست ،حالا هم پسرش ایطوری تصمیم گرفته.مادر با مهارت برنج را در دیس کشید و سر تکان داد:
-بله،ولی اونا که اینطوری تعریف نمی کنن میگن عروس پسرمون رو پر کرد که اینطوری تو روی پدر و مادرش وایستاد عروس با ما قطع رابطه کرده پای ما رو از خونه اش بریده.نمی ذاره بچه مون رو ببینیم.
سس سالاد وظرف ماست را از یخچال بیرون آوردم ،با خونسردی گفتم:
- بذار بگن،هرکی فخری خانم رو بشناسه راست و دروغ حرفش رو می فهمه.زور که نیست نمی خواد با من سازش کنه.با ورود رامین حرفم را ادامه ندادم ،رامین نگاهی به مادرم انداخت وگفت:
- شما چرا زحمت می کشید... بفرمایید بنشینید من به سحر کمک می کنم.
مادرم لبخند زد:
- این چه حرفیه؟مگه من غریبه ام ،تو هم خسته شدی عزیزم از صبح سرکار بودی تو برو بشین،کاری نمونده،برو عزیزم.
رامین شرمزده نگاهی به من کرد می دانستم به این فکر می کند که چقدر رفتار مادرهایمان باهم متفاوت است.
سرشام هم پکر بود حتما به مهمانی هفته پیش و افتضاحی که سر شام پیش آمد فکر می کرد سپیده هنوز داشت در مورد شانسی که آورده حرف می زد ولی نمی دانم مخاطبش چه کسی بود چون هیچ کس به حرفهایش گوش نمی داد.
مادر وپدرم با هم درمورد دستپخت من حرف می زدند رامین و من در فکر های خودمان بودیم،شب وقتی مهمان ها رفتند رامین بی مقدمه گفت:
-خوش به حالت سحر،چه مامن بابای صمیمی و خوبی داری.من که از وقتی یادمه مادرم در حال جنگ و جدل با یه نفر بوده یا با خواهرش یا با برادرش یا با زن عموم یا مادربزرگم یا پدرم ،به هر حال همیشه ناراضی و شاکی است ،نمی دانم چرا این همه متوقع است.
کنارش نشستم و دستش را در دست گرفتم،پوست بدنش داغ داغ بود،به نرمی گفتم
-تقصیر تو چیه؟چرا آنقدر خودت رو ناراحت می کنی؟
رامین انگار نه انگار من چیزی گفته باشم ادامه داد:
- اولش مامان خیلی خوب و مهریونی بود از وقتی خونه مون رو عوض کردیم...
در واقع از وقتی بابام به پول وپله رسید از این رو به اون رو شد.هر کی داشت و دستش به دهنش می رسید تو لیست دوستامون باقی ماند،هرکی وضعش مثل وضع سابق خودمون بود از لیست خط خورد.
یک سری آدم عوضی هم به لیست اضافه شدن که فقط فکر پز و افاده بودن و همونا اخلاق مامانم رو عوض کردند،اون اول خیلی دلش نمی اومد پول خرج کنه البته خرج الکی کنه ولی حالا مثل ریگ پول خرج سر و وضع وناخن ومو و ماساژ وهزار چرت پرت دیگر می کنه،دیگه برای ما فرقی نداره.شاید یکی از مهم ترین دلایل من برای ازدواج با تو همین سادگی ات بود.
وقتی مامان وبابات رو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن ،من دلم یه خونواده واقعی می خواد!غذای خانگی و گرم،خونه مرتب وتمیز ،زن مهربون وبا شعور .مادر تمام وقت... تمام اون چیزایی که خودم و پدرم نداشتیم،من آرزوش را دارم وهمه اینا رو تو وجود تو می دیدم.
احتمالا همه این رو می فهمن برای همینه مامانم آنقدر با تو مخالفه چون تموم اون چیزایی که اون یه عمر ازش فرار می کرد وبه سختی از خودش کند و انداخت دور تو در خودت جمع کردی.
مامانم اصلا طاقت نداره با کسی مقایسه اش کنن،دیدی چطور ناراحت شد وقتی مسعود تو و نوشین رو مقایسه کرد؟حالا کسی تو رو با خودش مقایسه کنه دیگه خون راه میفته.ساکت ماندم.
از آن مواقعی بود که رامین دلش می خواست فقط حرف بزند بی آنکه جوابی بشنود،صدایش پر از غم بود:برای منم دختر یکی از دوستای بدتر از خودش رو کاندید کرده بود.البته علنا بهم نگفته بود ولی از اینکه مدام این مادر و دختر خونه ما ولو بودن و دختره تو فاز عشوه و دلبری بود حدس می زدم.
بعد از اینکه می رفتن مامانم دو ساعت زیرگوش من از سجایا و فضایل بی پایان دختره حرف می زد و من عقم می گرفت دختره از اون هفت خطها بود اما انگار مامانم کور شده بود دایم می گرفت:
-نمی دونی چه دختر خوب و پاکیه چقدر معصوم و نازه!
برام گریه دار بود که همه مامان ها برای پسرشون بهترین دختر رو از هر نظر می خوان مادر من برعکس بدترین دختر رو برام می خواست.
آهسته گفتم:
-از کجا می دونی؟شاید دختره بد نبوده؟مگه شوهر نوشین که مادرت انتخاب کرده بد از آب در اومده؟
رامین از کنار شانه نگاهی به من که روی دسته مبل نشسته بودم انداخت و پوزخند زد:
- بله برای نوشین شوهر خوبی تور کرد.هیچ وقت نمیاد یه آدم سوسول علاف و معتاد برای دخترش پیدا کنه به نظرش پسرایی که تو خیابون و ل می چرخن و طبق مد موهاشون رو سیخ سیخ درست می کنن و شلوارشون داره می افته و اکثرا معتادن،آدم حسابی نیستن اما دخترایی که هفت قلم آرایش کردن و شلوارشون یه وجب بالای مچه و دور پاشون زنجیر می بندن و ناخن هاشون قد بیله خوش تیپ و نازن،مخصوصا اگه پولدار هم باشن دیگه عالیه،مثل همونی که برای من لقمه گرفته بود.
هرچی من بهشون کم محلی می کردم و تو اتاقم می موندم تا خیرسرشون برن از رو نمی رفت.دختره از اون آکله ها بود.بعدم که حرف تو شد
دیگه غوغایی شد ولی از ته دل خوشحالم که این دفعه پای حرفم وایستادم و با گریه زاری ها و دادو بیدادهای مامانم نرم نشدم.
اگه بگم قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم.صدای رامین مثل زمزمه آهسته شده بود:
-فقط کاش آنقدر به پر وپام نمی پیچیدن و می ذاشتن مزه زندگی ام رو بچشم اعصابم داغونه چرا باید با پدر ومادرم قطع رابطه کنم؟
فوری در مقام دفاع از خودم گفتم:
- منکه راضی نبودم خودت گفتی.رامین صورتش را برگرداند و طوری نگاهم کرد انگار تازه متوجه حضورم شده است.
آهسته جواب داد:
- می دونم ولی چاره نداشتم.دلم نمی خواد اعصابت خرد بشه!
دستش را گرفتم:
- من که حرفی ندارم هفته ای یکی دوبار چیزی نیست که نشه تحمل کرد بعدشم مادرت نرم می شه من مطمئنم!
رامین با بغض گفت:
- ولش کن.بذار یه مدت بگذره تا مامانم هم حساب دستش بیاد بعد همه چیز درست می شه.
صبح شنبه می خواستم به دانشگاه بروم ،آخرین جلسات کلاسم بود.می خواستم ترم تابستانی هم بردارم تا هرچه زودتر درسم تمام شود.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#62
Posted: 14 Jun 2012 11:48
جلوی آینه آخرین نگاه را به صورت قاب شده در مقنعه ام انداختم که صدای زنگ بلند شد متعجب نگاهی به ساعت انداختم و فکر کردم شاید رامین چیزی جا گذاشته وگرنه آن موقع صبح کسی سراغ خانه ما نمی آمد.
اما با کمال تعجب نوشین بود.صورتش لاغر و نگاهش افسرده شده بود.چند لحظه با تعجب نگاهش کردم سرانجام خودش به حرف آمد:
-داشتی می رفتی بیرون؟مزاحمت شدم.فوری به خود آمدم و مقنعه ام را برداشتم:
- نه بیا تو.تازه آمدم رفته بودم خرید.نوشین بی هیچ حرفی داخل شد و روی اولین مبل افتاد تا وارد آشپزخانه شدم
گفت:
- بیا بشن سحر هیچی نمی خورم.اصلا میل به چیزی ندارم. به دقت نگاهش کردم زیر چشمانش گود افتاده بود .موهای همیشه مرتبش را این بار نا مرتب با چند سنجاق عقب نگه داشته و روی هم رفته پیدا بود حال و حوصله ندارد.برای آنکه حرفی زده باشم گفتم:
- صبحونه خوردی؟نون تازه داریم ها!لبخند تلخی زد و دکمه های مانتو اش را باز کرد:
- نه میل ندارم.فقط اگه چایی داری.فوری جواب دارم:
-الان می آرم.
نمی دانستم چکار دارد و از سکوتی پیش می آمد می ترسیدم.دلم می خواست زودتر بگوید قصدش از آمدن به خانه مان ان هم اول صبحی چیست.
لیوان چای را با چند بیسکویت جلویش گذاشتم و خودم روبرویش نشستم.زودتر از آنچه فکر می کردم به حرف آمد:
ببخش که مزاحمت شدم سحر جون،ولی دیگه نمی دونستم کجا باید برم.پیش فک و فامیل که نمی شه رفت تف سربالاست.دوست و آشناها هم اصلا مشکل من ودرک نمی کنن
اونا هم مثل مامانم فکر می کنن.داشتم فکر می کردم مادرش چطور فکر می کند و اصلا در چه مورد که ادامه داد :
- از اون شب که خونه شما بودیم نذاشته من برگردم خونه مسعود هم سر لج افتاده و اصلا انگار نه انگار من وجود دارم.نه تلفنی می زنه نه سراغم رو می گیره
هیچی!الکی الکی زندگیم از هم پاشید.
تازه متوجه شدم از چه حرف می زند و از تعجب دهنم باز موند،اصلا فکر نمی کردم آن دعوا و اختلاف این همه مدت طول کشیده باشد.
محتاطانه گفتم:
-خب چرا خودت برنگشتی خونه؟تو که می دونی شوهرت بی تقصیره.نوشین چند بار سرش را تکان داد و آه کشید:
- نمی دونی مامانم چه نمایشی راه انداخته تا حرف می زنم قلبش رو می گیره تا می خوام به مسعود تلفن کنم گریه و غش و ضعف می کنه
یه بار هم که گفتم می خوام برگردم خونه یه الم شنگه ای راه انداخت که پشیمون شدم کلی نفرینم کرد.نمی دونی چه برنامه ای داریم.!
- بابات چه نظری داره؟کاش با اون صحبت کنی تا مامانت رو قانع کنه.
نوشین چایش را برداشت و جرعه ای نوشید بعد لبهایش را روی هم فشرد و چشمانش را تنگ کرد:
-بابام از صبح با دوستاش می ره بیرون وشب
می آد اصلا دلش نمی خواد خودش رو قاطی کنه می دونی حال و حوصله بحث و درگیری با مامانم رو نداره.
نمی دانستم چه باید بگویم.دلم می خواست بی رودربایستی بگویم من چه غلطی باید بکنم؟پدر و برادرت خودشان را کنار کشیده اند.از دست من چه کاری بر می آید ولی حرفی نزدم دلم نمی خواست بیش از این برنجد.چند لحظه ای هردو ساکت ماندیم عاقبت فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- می خوای من با شوهرت صحبت کنم؟شاید اینطوری بفهمه که تو واقعا مایل به بازگشتی اما مادرت نمی ذاره... اگه شوهرت متوجه این موضوع بشه خیلی از مشکلاتت حل می شه چون احتمالا اون فکر می کنه تو تمایلی به بازگشت نداری و اونم نمی خواد پیش قدم بشه.
نوشین مردد نگاهم کرد:
- اگه مامانم بفهمه خونت حلاله!
خنده ام گرفت گفتم:الان هم مباحه خیلی فرق نمی کنه.بعدشم از کجا می فهمه؟
نوشین چای را تمام کرد و لیوان خالی را در دستانش چرخاند.دو دلی و تردیدش را درک می کردم حوصله جنجال بیشتر را نداشت سکوت به درازا کشید و من تمام گلهای قالی را شمردم و تک تک انگشت های دستم را شکستم و به هر جا فکرم می رسید نگاه کردم تا عاقبت نوشین به حرف آمد:
- نمی دونم چه کار کنم ولی فکر کنم حق با تو باشه!تو با مسعود صحبت کن.تصمیم گرفتم اگه برگشتم خونه واقعا جبران کنم.من مسعود رو خیلی اذیت کردم.بیچاره تا حالا هم خیلی صبوری کرده.
اصلا حوصله نداشتم پای قصه زندگیش بنشینم کلاس اولم را از دست داده بودم و وقتی یاد استاد بداخم و جلاد ساعت دوم می افتادم دلم می خواست همان لحظه نوشین را به امان خدا رها کنم وبه طرف دانشگاه بروم اما نوشین بی خیال و راحت روی مبل لم داده بود وخیال رفتن نداشت
چشم هایش را بسته بود و انگار داشت خاطراتش را سیر می کرد.سرفه کوچکی کردم که بلکه به خودش بیاید اما به روی خودش نیاورد.
آهسته بلند شدم و لیوان ها را به آشپزخانه بردم.در همان حال فکر می کردم چقدر این دختر بی پشت و پناه است که به عروس چند ماهه خانواده پناه آورده لیوان ها را شستم و یک کمی بیشتر از حد معمول سر وصدا کردم تا عاقبت نوشین چشم گشود.نگاهش پشیمان و ناراحت بود:
- نمی دونم چه کار کنم به حرف مامان گوش نکنم ناراحت می شه به حرفش گوش می دم مسعود می رنجه موندم این وسط معطل.
برای اینکه قال قضیه کنده شود گفتم:
-بهترین کار اینه که وانمود کنی حرف مامان رو گوش می دی ولی به دل شوهرت راه بیای.
نوشین نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و پوزخند زد:چی می گی؟مگه مامانم بچه است که سرش رو کلاه بذارم.وقتی میاد دنبالم بریم این ور اون ور چی بگم؟
عجولانه گفتم:
-بهانه بیار بگو حال نداری،مهمون می خواد برات بیاد ،خسته ای،با دوستای خودت قرار داری چه می دونم یه چیزی بگو.چندبار که نرفتی مامانت بی خیال می شه!
بعدشم برنامه ات رو برای ساعتهایی بذار که شوهرت خونه نیست وقتی اون میاد خونه تو هم خونه باش هفته ای یکبار کارگرت رو هم صدا بکن تا خونه ات تمیز ومرتب باشه اینکه کاری نداره.
نوشین که متوجه عجله من شده بود از جا برخاست و گفت:
- بهرحال یه کاری می کنم دیگه خودمم از این زندگی آشفته خسته شدم.حالا تو زنگ بزن به مسعود تا بعد ببینم چی پیش میاد.نگاهی به اطراف انداخت.انگار منتظر تشویق تماشاچی ها بود بعد که پا به پا شدن مرا دید روسری اش را روی موهای وز کرده اش انداخت و گفت:
- خوب ببخشید مزاحمت شدم.تو رو هم از کار و زندگیت انداختم.
تند تند گفتم:
-اختیار داری خوشحال شدم.من امشب حتما به شوهرت زنگ می زنم تو هم یه خورده به خودت برس که خیلی لاغر و پریشون شدی.
نوشین بی حرف بیرون رفت و خداحافظی کرد و من با عجله به طرف کیف و مقنعه ام یورش بردم.
با همه عجله ای که کردم باز بعد از استاد وارد کلاس شدم و یک چشم غره از استاد و چند نیشخند از بچه ها تحویل گرفتم.تا نشستم ماندانا سلقمه ای به پهلوم زد:
- کدوم گوری بودی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#63
Posted: 16 Jun 2012 06:25
چرا ساعت اول نیامدی؟پچ پچ کنان گفتم:
-خواهر رامین آمده بود حالا بعدا برات مفصل نعریف می کنم.شبنم با اخمی جدی به هر دومان توپید:
- لطفا خفه!الهام از صندلی عقب پاکتی روبان زده جلویم انداخت با کنجکاوی پاکت را باز کردم و کارت صورتی زیبایی که عکس الهام و آرمان به صورت سیاه و سفید رویش چاپ شده بود بیرون کشیدم.به سرعت تاریخ عروسی را نگاه کردم و سرم را عقب بردم و پچ پچ کردم:
-مبارکه!
از سمت پسران صدای هیسی بلند شد و ماندانا چشم غره ای به آن سمت کلاس نثار کرد.بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:
-باقلوا، تو بیست می گیری آنقدر نترس!استاد نگاهی به سمت ما انداخت وبا بدخلقی گفت:
- ساکت!یکی از پسرها ادایی لوس در آورد و شبنم به سمت ماندانا برگشت:
-مانی دست از دلقک بازی بردار نمی بینی چه بی جنبه هایی تو کلاسند باید حتما بیفتیم تا ول کنی؟ماندانا اوفی کرد و دیگر حرفی نزد.
به محض اینکه استاد در ماژیک رو بست وگفت "خسته نباشید"همه شروع به جنبش و همهمه کردند و ماندانا با صدایی بلند گفت:
-الان حلوا ارده ها دور استاد جمع می شن.
چند پسر و دختری که به طرف استاد می رفتن با این حرف برگشتن و از ماندانا پوزخندی تحویل گرفتند اما من هه حواسم به کارت عروسی الهام بود.فوری به عقب برگشتم و گفتم:
-چی شد خونه پیدا کردین؟
الهام لبخند زد:
- آره اگه بگم ریحانه برامون پیدا کرد باورت نمی شه.مستاجر خاله اش خونه رو خالی کرده بود و خاله اش اینا دنبال یه آشنا می گشتن تا خونه رو بهش اجاره بدنریحانه هم یهو یاد من افتاده...نمی دونی چقدر خونه باصفاییه یه حیاط نقلی هم داره که فقط از طرف ما قابل دسترسه،خاله اش به ما تخفیف هم داد آرمانم معطلش نکرد.البته یه کارتم برای رامین برده که احتمالا امروز بهش میده.
خنده ام گرفت:
-خوب چرا دوتا کارت به ما دادید یکی بس بود.الهام لبش را کج کرد:
- اهه!هرکی به دوست خودش!بعد نگاهی به ماندانا و شبنم کرد و پرسید:
-بچه ها میایید دیگه؟ماندانا خودش را کشید:
- معلومه شام مفت... مگه خر گازم گرفته که نیام؟شبنم اما دماغش را چین داد:
- ممکنه من نیام یه جا شب شعر دعوت دارم.
ماندانا بی معطلی پوز خند زد:
- آخه تو چقدر لوس و بی مزه ای!عروسی دوستت رو ول می کنی برای شب شعر؟
شب شعر دیگه چه جونوریه؟!شبنم انگار که به یک مشت کرم خاکی نگاه کند پرتحقیر نگاهمان کرد:
- فهم این چیزا در حد شعور شما نیست.ولی برای اینکه اطلاعاتتون بیشتر بشه می گم شب شعر یه جور گردهمایی است که شاعرا شعراشون رو برای بقیه می خونن و در موردش بحث می کنن!
ماندانا قیافه فیلسوفانه ای گرفت و ابرو بالا انداخت:آهان!اونوقت تو اونجا چه غلطی می کنی؟شاعری یا قراره چای بدی و لیوان ها رو جمع کنی؟
بعد پقی زد زیر خنده:
- البته کار دانشجویی هیچ عیبی نداره ولی یه شب هزار شب نمی شه اگه تو عروسی هم خوب برقصی بهت شاباش می دن و جبران می کنی.
قیافه شبنم سرخ و نگاه چشمانش چنان عصبی شد که الهام فوری دخالت کرد:
- بابا بس کنید دیگه شما همش مثل بچه ها می پرید به هم شبنم تو هم خودتو لوس نکن!شب شعر همیشه هست ولی عروسی من فقط یکباره
.ماندانا باز وسط پرید:
- از کجامعلوم؟شاید چند سال بعد دوباره خواستی عروسی کنی!کارت را در کیفم گذاشتم و از جا بلند شدم:
-من که حتما میام.فعلا خداحافظ.
صدای بچه ها پشت سرم بلند شد:ا...؟کجا؟همان طور که به طرف در می رفتم گفتم:
-مگه من مثل شما بیکارم؟باید برم شام درست کنم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#64
Posted: 16 Jun 2012 06:27
صدای خنده بچه ها و غرغر شبنم بلند شد ولی من بی اعتنا از محوطه خارج شدم.بیشتر در فکر ماموریتی بودم که قرار بود انجام بدم.تلفن به شوهر نوشین!می خواستم قبل از آمدن رامین زنگ بزنم چون می دانستم اگر بفهمد مخالفت می کند.
اصلا دلش نمی خواست من بهانه ای برای اختلاف جدید باشم.خودم هم اصلا دلم نمی خواست در کاری که به نحوی به مادرشوهرم ربط پیدا می کرد دخالت کنم ،اما حرفی بود که زده بودم و چاره ای نداشتم.
از طرفی دلم هم برای نوشین می سوخت ،تا جایی که یادم بود همیشه سعی کرده بود با من مهربان باشد و حرف های نیش دار مادرش را رفع و رجوع کند.
در راه خانه به گفت و گویی که قرار بود با مسعود داشته باشم فکر می کردم و هربار دیالوگی را در مغزم مجسم می کردم که
هیچ کدام موفقیت آمیز نبود ،کم کم اضطراب وجودم را پر می کرد.... اگر گوشی را بگذارد؟
اگر بگوید به شما ارتباطی نداره و در زندگی شخصی من دخالت نکنید؟اگر عصبانی شود و حرف های نا مربوط بزند؟.....آن قدر اگر و مگر در ذهنم پر شد که نفهمیدم چطور به خانه رسیدم.
تصمیم گرفتم اول شام درست کنم.بعد تلفن بزنم دلم می خواست کمی فکرم را متمرکز کنم که چه بگویم و چطور شروع کنم ،همان طور که لباس هایم را در می آوردم فکر کردم خیلی رک و پوست کنده حرف های نوشین را به شوهرش منتقل می کنم این بهترین راه بود،نه حرفی از خودم زده بودم نه دروغی می گفتم.با این فکر دیگر به سراغ شام نرفتم و به جایش گوشی را برداشتم.
می دانستم مسعود برای ناهار به خانه می رود و بعد از استراحت دوباره سرکار بر می گردد.
شماره ها را تند تند گرفتم ولی با شنیدن اولین بوق آزاد با هول و هراس گوشی را سرجایش گذاشتم.
اما با فکر اینکه رامین ممکن است به زودی برگردد دوباره گوشی را برداشتم.شماره ها را آهسته گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم.هرچه زودتر جریان تمام می شد بهتر بود.بعد از چند بوق صدای خستهو بم مسعود از جا پراندم.
-الو؟آنقدر هول شده بودم که نمی توانستم حرف بزنم.
مسعود خشمگین گفت:
- یا حرف بزن یا مزاحم نشو.
بعد پوزخند زد:
- از مامانت اجازه گرفتی رفتی سراغ تلفن؟فهمیدم مرا با نوشین اشتباه گرفته است برای اینکه چیز دیگری نگوید فوری سلام کردم و گفتم:
- من سحر هستم آقا مسعود!چند لحظه ای طول کشید تا مسعود مرا شناخت بعد شتابان و شرمزده عذرخواهی کرد.
- خیلی ببخشید سحر خانوم فکر کردم مزاحمه حالتون چطوره؟با زحمت های ما چه می کنید؟
حوصله تعارفات معمول و حاشیه روی نداشتم بی حوصله گفتم:
-خواهش می کنم. راستش امروز نوشین اینجا بود.
ساکت شدم تا ببینم عکس العملش چیست وقتی حرفی نزد جرات پیدا کردم.
- اون از من خواست به شما تلفن کنم.راستش نوشین دلش می خواد برگرده خونه خودش هم از شیوه همیشگی زندگی اش خسته شده اما....
صدای ناباور مسعود حرفم را قطع کرد:
- باور نکنید سحر خانوم تا حالا ده دفعه گفته می خوام خودم رو اصلاح کنم اما دوباره روز از نو روزی از نو!اگه خیلی پشیمونه چرا بر نمی گرده خونه؟چرا خودش تلفن نمی زنه و با شهامت نمی گه اشتباه کرده؟
نگذاشتم ادامه بدهد چنان مرا استنطاق می کرد انگار من وکیل نوشینم:
-ببینید من نمی خوام وارد جزئیات بشم اما نوشین بین شما و مادرش گیر کرده بهش حق بدبد که ندونه چکار باید بکنه به نظر من اول باید برگرده خونه بعد روش زندگی اش رو تغییر بده.
مسعود پوزخند زد.می توانستم نگاه تحقیر آمیزش را هم مجسم کنم:
- ای بابا!هر دفعه همین طور می شه.دوباره مادرش میاد دنبالش و می بردش اینور اونور ،من که دیگه خسته شدم.
نوشین شخصیت خوبی داره منم دوسش دارم ولی متاسفانه از خودش قدرت تصمیم گیری نداره.در مقابل مادرش خیلی منفعله ،منم دیگه طاقت دخالت های مادر زن رو ندارم.
طاقتم تمام شده بود می خواستم سرش فریاد بزنم "به درک که نداری!برو طلاقش بده و همه رو راحت کن.پس چرا موش و گربه بازی در می آری..."اما در عوض دندانهایم را رویهم فشار دادم و گفتم:
-من نمی خوام تو زندگی شما دخالت کنم.هیچی هم از جریان نمی دونم فقط چون نوشین ازم خواست بهتون تلفن کردم و حرفهایی رو که زد تکرار کردم.در ضمن گفت که این بار مصمم که روش اش رو عوض کنه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#65
Posted: 16 Jun 2012 06:29
فقط یه فرصت دیگه بهش بدید چون فخری خانم داره شوخی شوخی وادارش می کنه برای طلاق اقدام کنه و نوشین اصلا دلش نمی خواد زند گی اش از هم بپاشه.
مسعود لجوجانه گفت:
-اگه این بار واقعا پشیمونه باید خودش برگرده من این بار پا پیش نمی ذارم.هر دفعه من احمق برای آشتی پیش قدم شدم همه جا نشستن و پاشدن گفتن مسعود هر دفعه به غلط کردن می افته و هزار حرف دیگه.....
با اینکه اصلا دلم نمی خواد روی شما رو زمین بندازم ولی تو بد شرایطی هستم.این بار تصمیم دارم تا آخرش وایستم.نوشین باید بین من و مادرش یکی رو انتخاب کنه چون هردو با هم دیگه امکان نداره.
خسته و کلافه گفتم:
- خوب اگه این حرف آخرتونه من دیگه مزاحم نمی شم.به نوشین هم پیغام شما رو می رسونم.
مسعود با خیالی راحت گفت:
-لطف کردید.راستی رامین چطوره؟به خدا اون شب خیلی شرمنده شما شدم.
از خونسردی و وقت نشناسیش لجم گرفت به سردی گفتم:
- خواهش می کنم.به خانواده سلام برسونید.
و با وجود اینکه مسعود هنوز می خواست حرف بزند تماس را قطع کردم.زیر لب فحشی به خودم ونوشین و مسعود دادم وبه سراغ درست کردن شام رفتم.
همان لحظه هم تصمیم گرفتم در مورد تلفن به مسعود و آمدن نوشین حرفی به رامین نزنم حال و حوصله بحث در مورد درست و غلط بودن کارم را نداشتم ،آن هم با رامین که در بحث کردن یک استاد به تمام معنا بود و حتی شبنم را هم فراری می داد.
با به یاد آوردن شبنم یاد عروسی الهام افتادم و کارت عروسی را از کیفم درآوردم و روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم ،می دانستم رامین با همان کارت می خواهد کلی اذیتم کند برای همین پیش دستی کردم.
آن شب وقتی رامین آمد تمام صحبت هایمان درمورد عروسی الهام و آرمان و همکاران جدید رامین بود.هربار رامین نگاهم می کرد دل در سینه ام فرو می ریخت و خودم را سرزنش می کردم که چرا در کار نوشین و مسعود دخالت کرده ام.
بعد خود را دلداری می دادم که هیچ راهی نیست که رامین بفهمد من چه کرده ام چون با خانواده اش قطع رابطه کرده و مسعود هم بعید بود به رامین زنگ بزند و چیزی بگوید.اما چند شب بعد فهمیدم به سختی اشتباه می کردم.
آن شب هنوز رامین نیامده بود و من از فرصت استفاده کردم و داشتم درسهای عقب مانده ام را می خواندم.
دلم می خواست زودتر از شر درس و دانشگاه خلاص شوم.از وقتی ازدواج کرده بودم هیچ میلی به درس خواندن نداشتم.
با بلند شدن صدای زنگ فکر کردم رامین است که خرید کرده و نمی تواند با کلید در را باز کند.
بی آنکه بپرسم کیست در را باز کردم و کنار در آپارتمان ایستادم تا به رامین کمک کنم اما لحظه ای بعد با صورت خشمگین و سرخ از عصبانیت مادر شوهرم روبرو شدم.نوشین هم دنبالش می دوید و گریان صدایش می کرد:
-مامان!تو رو خدا بس کن.
اما مادر شوهرم بی توجه به دختر گریان و ناراحتش به طرف خانه ما هجوم آورد:
- چی چی رو بس کنم.این دختره دیگه شورش رو درآورده.فوری عقب رفتم تا زودتر داخل شود و کمتر در راهرو سر و صدا کند.بلا فاصله داخل شد و با دیدن من که به دیوار چسبیده بودم فریاد زد:
- تو به چه جراتی زنگ زدی به مسعود اون دری وری ها رو گفتی؟به تو چه که تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت می کنی؟نوشین هنوز آنقدر بی سر و صاحاب نشده که " تو" براش میونجی گری کنی.
" تو"را چنان با تحقیر ادا کرد انگار منظورش یک حشره پست و کوچک بود.ناراحت و هراسان از سر رسیدن رامین گفتم:
- چرا داد می زنید؟اینجا آپارتمانه همه صداتون رو می شنون.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#66
Posted: 16 Jun 2012 06:30
مادر شوهرم عصبی و بی طاقت فریاد زد:
- به جهنم که می شنون.می ترسی بفهمن تو چه آفتی هستی؟
نوشین جیغ زد:
- مامان بس کن.بس کن.به صورت های خشمگین و سرخشان نگاه می کردم و به نظرم رسید چقدر قیافه هایشان ترسناک شده بعد صدای چرخش کلید آمد و من احساس آرامش عجیبی کردم. با اینکه از برملا شدن حقیقت پیش رامین می ترسیدم باز وجودش را به نبودنش ترجیح می دادم.
اصلا نمی توانستم با فخری خانم در آن حال و وضع روبرو شوم.
رامین با نگاهی پر تعجب و هراسان به ما نگاه کرد سیاهی چشمانش از مادرش به نوشین بعد به من نگاه کرد.من هنوز مثل جوجه ای بی مادر به دیوار چسبیده بودم.
رامین با وحشت پرسید:
- چی شده؟اولین نفری که به حرف آمد مادرش بود با صدای جیغ مانند فریاد کشید:
- از زنت بپرس.می دونستم تو خبر نداری چه دسته گلی به آب داده.
نوشین نومیدانه جلو دوید و بین مادرش و رامین قرار گرفت:
-تقصیر سحر نیست مامان ترو خدا مهلت بده رامین از راه برسه.
رامین هاج و واج به ما نگاه می کرد فخری خانم با عصبانیت به دخترش نگاه کرد
- تو حرف نزن که بعدا به حساب تو هم می رسم.
صدای فریاد رامین همه را ساکت کرد:
- می گم چی شده؟یکی برای منم تعریف کنه ببینم چی شده آخه...
همان طور که حدس می زدم اولین نفر فخری خانم بود که به حرف آمد ،دست رامین را گرفت و با صدایی لرزان سعی کرد احساسات رامین را تحریک کند.
-الان بهت می گم چی شده اون وقت ببین من حق دارم یا نه؟
رامین دستش را کشید:
-چی شده؟زود برو سر اصل مطلب شما چرا داد و هوار راه انداختید؟اینجا چه خبره که همتون اینجایید ؟
بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت. تا خواستم لب باز کنم مادرش به زور دستش را کشید:
- بذار تا من برات بگم.سحر جونت که آنقدر سنگش رو به سینه می زنی و به خاطرش تو روی من و بابات وایستادی.... رامین بی حوصله و عصبانی داد زد:
برو سر اصل مطلب
مادرش که می ترسید من فرصت حرف زدن پیدا کنم تند تند گفت:هیچی!خانم خانما سر خود زنگ زده به مسعود که بیا نوشین رو از خونه مادر زنت ببر.
چون نوشین پشیمون شده ولی جرات نمی کنه از ترس مامانش چیزی بگه اگه دیر بجنبی طلاقش رو می گیرن و از این حرفها.بعد مثل بازیگرانی ماهر به سمت من چرخید و نگاه سرد وپر تحقیری انداخت:
- یکی نیست به این دختر بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟نوشین خودش ننه و بابا داره ،هزارتا فک و فامیل ودوست و آشنا داره لازم نکرده تو براش نخود آش بشی.
رامین به طرفم چرخید نگاهش ترسناک شده بود با صدایی که فقط من می فهمیدم چقدر سعی می کند پایین نگهش دارد پرسید:
- سحر مامانم چی می گه؟
این بار تا دهان باز کردم حرفی بزنم نوشین وسط پرید:
- رامین بذار من بگم.مامان بیخود شلوغش کرده.اصلا اینطوری نیست که مامان می گه.فخری خانم چشم دراند و توپید:
-گفتم تو حرف نزن!دختره سرتق پر رو!
رامین باز فریاد زد:
- مامان!بذار حرفش رو بزنه.
نوشین از فرصت استفاده کرد ویک نفس گفت:
- من آمدم اینجا و از سحر خواهش کردم به مسعود زنگ بزنه و از قول من بهش بگه یه فرصت دیگه بهم بده این بنده خدا هم قبول کرد.....در اصل تقصیر منه که سحر رو قاطی این ماجرا کردم.
فخری خانم جیغ زد:
- تو غلط کردی!از سحر آدم حسابی تر پیدا نکردی؟فکر نکردی آدم ناید حرف خصوصی خونه و زندگیش رو پیش هر کس و ناکسی بزنه؟احمق بیشعور.....
رامین به طرف من آمد هنوز صدایش می لرزید:
- سحر اینا چی می گن؟نوشین کی اومده بود اینجا؟چرا به من هیچی نگفتی؟
نمی دانستم از کجا تعریف کنم که کمتر ناراحت شود.آب دهنم رو قورت دادم و تصمیم گرفتم از اول بگویم:
- چند روز پیش نوشین جون اومد اینجا ،خیلی ناراحت بود گفت دلش می خواد برگرده خونه اما از مامان می ترسه گفت مامان نمی ذاره بره خونه و یا به مسعود زنگ بزنه مسعود هم این دفعه دنبالش نیامده و همینطوری الکی زندگیش داره از هم می پاشه بعد ازم خواست من حرفاش رو به شوهرش بزنم منم برای اینکه تو ناراحت نشی چیزی بهت نگفتم.
می دونستم اگه چیزی بگم نمی ذاری به مسعود تلفن کنم از طرفی دلم برای نوشین خیلی سوخت.اگه من زنگ نمی زدم شوهرش متوجه اصل جریان نمی شد و فکر می کرد نوشین هم خودش خواسته از خونه قهر کنه.
این بود که زنگ زدم و حرف های نوشین رو به شوهرش منتقل کردم.
اونم گفت این دفعه دیگه برای آشتی پیش قدم نمی شه مگر اینکه خود نوشین برگرده خونه ،منم هیچی نگفتم یعنی از طرف خودم حرف نزدم به مسعود هم گفتم پیغامش رو به نوشین می رسونم ،فقط همین ......
مادر شوهرم با لحنی پر تحقیر گفت:
- آره جون خودت فقط همین؟تو به مسعود نگفتی ما می خوایم به زور طلاق نوشین رو بگیریم؟ تو نگفتی نوشین روش زندگیش رو تغییر بده و پشیمونه؟
بی حو صله گفتم:
- چرا ولی اینا حرف های نوشین بود من از خودم حرفی نزدم! اصلا دلم نمی خواست دخالت کنم خودم به قدر کافی گرفتاری دارم ولی دلم نیومد به نوشین کمک نکنم.
مادر شوهرم با صدایی جیغ جیغی گفت:
- بس کن این مظلوم نمایی رو ،تا رامین رو می بینه موش می شه ،به تو چه که فضولی کردی؟
نوشین باز جیغ زد:
- بس کن مامان!مگه نمی شنوی؟من ازش خواستم.
رامین با حرکتی ناگهانی به طرف در آپارتمان رفت و آن را باز کرد:
- مگه نگفتم برید دعواتون رو خونه خودتون بکنید؟زن من رو قاطی دعواتون کردید یه چیزی هم بدهکار شدیم؟
بعد نگاهی به خواهرش که گوشه ای کز کرده بود انداخت.
- تو هم بیخود کردی سحر رو واسطه کردی تو دیگه آنقدر بزرگ شدی که بفهمی چی درسته چی غلط ،اگه فکر می کنی کارت اشتباهه با شجاعت وسایلت رو جمع کن برگرد خونه ات و از شوهرت هم عذر خواهی کن ،یعنی چی که از مامان می ترسی؟می خوای زندگیت از هم بپاشه؟تا وقتی نتونی مستقل فکر کنی و تصمیم بگیری مشکلت حل نمی شه.
مادر شوهرم با عصبانیت ضربه ای به سینه رامین زد:
- به به!دستت درد نکنه با این نصیحت کردنت کار یاد نوشین می دی؟این خودش نزده می رقصه!اگه خیلی مردی جلوی زنت رو بگیر که تو کار دیگران دخالت نکنه....
رامین بی حوصله گفت:
- دیگران دخالتش می دن و گرنه سحر علاقه ای به دعواهای مسخره و خاله زنکی شما نداره.
نوشین به سرعت از در بیرون رفت و با نگاهش از من عذر خواهی کرد بعد رو به مادرش گفت:
- بیا مامان ،آبرو حیثیت برا من نذاشتی.من که همین امشب بر می گردم خونه.فخری خانم به سرعت به دنبال نوشین به راهرورفت: اگه رفتی دیگه خونه ما برنگرد.
بقیه حرفهایشان را دیگر نشنیدم چون رامین در را بست و همان جا پشت در نشست.می دانستم ناراحت است و از دستم رنجیده
این بود که کنارش نشستم و بی آنکه بخواهم کارم را توجیه کنم گفتم:
- ببخشید رامین جون می دونم اشتباه کردم تو کار نوشین دخالت کردم ولی باور کن هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم فکر کردم اگه بهت نگم و نفهمی کمتر حرص و جوش می خوری.فکر نمی کردم اینطوری سوء تعبیر بشه.
رامین با رنجش نگاهم کرد:
- سحر خواهش می کنم دیگه از این ثواب ها نکن که کباب می شیم.من خانواده خودم رو بهتر از تو می شناسم ،به هیچ عنوان خودت را قاطی دعواشون نکن ،حتی از روی دلسوزی چون آخرش کاسه کوزها سر تو می شکنه.
چیزی نگفتم ،رامین بلند شد و دستش را به طرفم دراز کرد تا کمکم کند بلند شوم وقتی دستم را گرفت گفت:
-دیگه هیچی رو از من مخفی نکن!باشه؟اینطوری خیلی احساس می کنم خیلی خرم !
شرمنده نگاهش کردم.قول دادم بعد از این همه چیز را اول به او بگویم ،اما باز با این حرکت نسنجیده ام شکاف اختلاف با مادر شوهرم عمیق تر شد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#67
Posted: 16 Jun 2012 06:33
بعد از آن همه درگیری و جنگ اعصاب مدتی در آرامش بودیم و واقعا خوش می گذراندیم.
عروسی الهام وآرمان مقدمه ای شد برای ازدواج دوستانم و همین
موضوع باعث شادی و گسترش رفت و آمد برای ما شد.
برای عروسی الهام و آرمان هردو به خرید رفتیم و من کم کم متوجه شدم پول داشتن چقدر شیرین است.
در خانه پدری اگر عروسی یا مناسبتی پیش می آمد حرف پدرم این بود که شما یه کمد لباس دارید،هیچ لزومی نداره لباس جدید بخرید.
بعد هم که ما اصرار می کردیم و هزارتا دلیل می آوردیم که لباس مناسب نداریم مقداری پول به مادرم می داد و می گفت همینه که هست با این پول هرچی لازمه بخرید. به قول مامانم انگار مهر خزانه را به دستمان می داد که هرچه لازم داریم بخریم.
بعد از ازدواج با رامین تازه می فهمیدم خرید بی دغدغه یعنی چی،رامین بودجه مشخصی تعیین نمی کرد و فقط کافی بود من چیزی را بپسندم و خوشم بیاد. در شرکت جدید حقوق خوبی می گرفت
که مقداری برای قسط خانه و خورد و خوراکمان کنار می گذشت و بقیه خرج تفریح و خریدمان می شد.
برای عروسی رامین کت و شلوار شیک و خوشرنگی خرید و من هم لباس شب
بسیار زیبایی که همیشه در رویاهایم آرزویش را داشتم خریدم.عروسی در باغ کوچک یکی از فامیل های آرمان در کرج برگزار می شد ماندانا و ریحانه چون تنها بودند به خانه ما آمدند تا باهم برویم.
شبنم هم گویا شب شعر را ترجیح داده بود در راه ماندانا پشت سر شبنم حرف می زد و رامین از ته دل می خندید.من و ریحانه هم گوش می دادیم
وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود و اکثر مهمانان آمده بودند.من و رامین کنار هم نشستیم ولی ماندانا با بی قیدی گفت:
- من و ریحانه می خوایم بخوریم و غیبت کنیم.جلو رامین خجالت می کشیم می ریم اون طرف می شینیم بعد با انگشت به نقطه ای اشاره کرد که دوستان مجرد آرمان دور میزی نشسته بودند رامین با خنده گفت:
- بفرمایید راحت باشد ایشاالله به مراد دلتون برسید.
با دست ضربه ای روی پایش زدم:
- ا...ناراحت می شن.
رامین باز خندید:
-ماندانا ناراحت می شه؟نه بابا،اصلا از این اخلاقا نداره ،روش نشد بگه می خوایم دنبال شوهر بگردیم گفت از رامین
خجالت می کشیم.
با آمدن الهام و آرمان صحبتمان نیمه کاره ماند.هر دو در لباس هایشان می درخشیدند.الهام لباس عروس زیبایی به تن داشت و تاج درخشان وشیکی روی موهای بورش گذاشته بودند.
آرمان هم در کت و شلوار سفید کنارش ایستاده بود برایشان آرزوی خوشبختی کردیم.
آهسته در گوش الهام گفتم:
- چقدر ناز شدی ،رنگ موهات خیلی بهت می آد.
لبخندی زد و گفت:
-تو هم خیلی خوشگل شدی.راستی بچه ها نیامدن؟به طرف ماندانا و ریحانه اشاره کردم:
- چرا اوناهاشن فقط شبنم نیامده ،فکر کنم الان داره شعر می خونه.
الهام خندید وبه سمت ماندانا و ریحانه چرخید:
- خدا شفاش بده.من می رم پیش بچه ها از خودت پذیرایی کن.
رامین زیر گوشم گفت:
- بیا بریم یه چرخی بزنیم.هر دو از جا برخاستیم و دست در یکدیگر به اطراف باغ کوچک که به زیبایی تزئین شده بود سرکی کشیدیم.
همه مشغول صحبت و خنده بودند. دور میزهای ساده گرد نشسته بودند و میوه و شیرینی می خوردن.زن قد بلندی کنار الهام ایستاده بود که خنده از لبهایش دور نمی شد
و گاهی قسمتی از لباس عروس را درست می کرد.رامین آهسته گفت: - اون خانمه مادر آرمانه،ببین چه قدی داره.
اما من متوجه هیچ چیز نبودم جز شادی واقعی آن زن،تنها صدایش را می شنیدم که قربان صدقه قد و بالای الهام می رفت و به هر کس می رسید می گفت:
- عروسک ناز من و دیدید؟
خدا به آرمان لطف داشت چنین جواهری نصیبش شد. مادر الهام هم کناری ایستاده بود و به همه خوشامد می گفت.گاهی هر دو مادر کنار هم می نشستند و پیدا بود درد دل می کنند.
هر دو با اینکه خسته بودند بسیار خوشرو و آداب دان بودند.حرف های رامین را دیگر نمی شنیدم بغض بدی گلویم را می فشرد گوشهایم پر از صدای همهمه و خنده بود.
سرم سنگین شده و چشم هایم می سوخت. رامین که دستم را گرفت تازه به خود آمدم،نگاهش کردم دهانش باز و بسته می شد آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:
-چی گفتی؟
رامین بازویم را چسبید:
چته؟حالت خوب نیست.
صادقانه جواب دادم:نه !از حسادت دارم می ترکم.
رامین متعجب نگاهم کرد.کناری نشستیم.صدای رامین اعصابم را بیشتر خراب می کرد.
- چرا؟به چی این بدبخت ها حسودی می کنی؟
دوباره آب دهنم رو قورت دادم که اشکم سرازیر نشود صدایم می لرزید:
- به اینکه مادر آرمان آنقدر الهام رو دوست داره یا حداقل وانمود می کنه دوستش داره نگاه کن!
مامان الهام و آرمان نشستن با هم حرف می زنن. ببین چطور می خندن... به فامیلشون نگاه کن،همه چقدر خوشحالن ،چطوری می رقصن ... عروسی خودمون یادته؟
همه با اخم های در هم و قیافه های عصبانی و طلبکار نشسته بودن و حتی دست نمی زدن،چیزی نمی خوردن،فقط نشسته بودن و پشت سر ما حرف می زدن.مامان خودت که دیگه شاهکار بود
به هر کی می رسید می گفت رامین به حرف من گوش نکرده و با این دختره امل عروسی کرده براش مهم نبود من یا خانواده ام صداش رو بشنویم قیافه بابا مامان من یادته؟
انگار برای عزای دخترشون آمده بودن
.رامین دستم را فشرد:
- برای همینه که می گن پول خوشبختی نمی آره عزیز دلم!باید زن کارگر نونوایی می شدی.
علی رغم ناراحتی ام خنده ام گرفت:-
یعنی آرمان کارگره؟
رامین هم خندید:
- نه!ولی در حد یه کارگر نونوایی عروسی گرفته ،وقتی یادم می آد برای عروسی خودم چه خرجی کردم و عاقبتش چی شد دلم می سوزه.
بعد ناگهان به نقطه ای اشاره کرد و متعجب گفت:
- به به!سلطان گل زرد هم که آمد!به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم و در کمال تعجب شبنم را دیدم.
نیم خیز شدم:
- مگه این شب شعر نبود؟
رامین با لحنی پر تحقیر گفت:
- مگه بچه ای ؟شب شعر کیلو چنده؟احتمالا ننه باباش نذاشتن بیاد. همان طور که برای شبنم دست تکان می دادم گفتم:
-نه بابا ،همون موقع که الهام کارت داد گفت می خواد بره شب شعر!
بعد به آن سمت داد زدم:
- شبنم! شبنم با کت و شلواری مشکی که راه های صورتی داشت و تاپی صورتی،زیبا و جذاب شده بود به طرفم چرخید و وقتی ما را دید لبخند زد و به سمتمان آمد.
وقتی نزدیک شد رامین گفت:
- اصلا انتظار نداشتم شب شعر رو به این عروسی مبتذل ترجیح بدی.چنان این جمله را گفت که شبنم متوجه اصل منظورش نشد زود قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
- ترجیح ندادم،اونجا هم یه سری رفتم اما دلم نیامد الهام رو برنجونم این بود که از زود انجمن اومدم بیرون.
رامین لب هایش را جمع کرد می دانستم به سختی جلوی خنده اش را گرفته است بعد گفت:
- حیف شد احتمالا قسمت مهم برنامه رو از دست دادید.
شبنم سری تکان داد .نگاه چشمانش همه جا را می کاوید حواسش پیش ما نبود لحظه ای بعد عذر خواهی کرد و به طرف بچه ها رفت.تا دور شد رامین زد زیرخنده،دور و برمان را نگاه کردم و گفتم:
- هیس!می شنوه.رامین همان طور که می خندید گفت:
- نترس!ببین نخ کی رو گرفته .... عجب!بعد به پسری اشاره کرد که قد بلند و هیکل دار بود و از طرز لباس پوشیدنش پیدا بود به قول ماندانا لات لوطی است.
ناباورانه گفتم:
- چرت وپرت نگو امکان نداره شبنم از این جور آدما اصلا خوشش نمیاد بیشتر تیپ هنری می پسنده رامین با خونسردی میوه اش را تکه تکه کرد و گفت:
- شرط می بندم.
آن شب به پایان رسید در حالیکه سرنوشت شبنم و ماندانا رقم خورد چند هفته بعد ماندانا با یکی از دوستان آرمان نامزد کرد و به خاطر نامزدش درسش را نیمه کاره ول کرد تا بعد از عروسی همراه شوهرش به خارج از کشور برود.
هر چقدر ما اصرار کردیم حد اقل درسش را تمام کند بعد برود قبول نکرد.
با خنده می گفت:
- از وقتی فهمیدم
می خوام برم خارج از مد درس خوندن در آمدم .بجای عروسی هم مراسم ساده ای گرفتند و هزینه عروسی و جهیزیه راهمراهشان بردند.
اما عجیب ترین پیامدی که ازدواج ماندانا به همراه داشت انتخاب شبنم بود.وقتی ماندانا دعوتمان کرد با قیافه ای دیدنی و لحنی پرشور گفت:
-عیبی نداره اگه من یه نفر رو همراهم بیارم؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#68
Posted: 16 Jun 2012 06:35
ماندانا که همیشه شبنم رو اذیت می کرد گفت:
- اگه از این شندره پوشای هنری نباشه عیبی نداره چون ما آبرو داریم.
برخلاف همیشه که این حرف باعث دعوا و ناراحتی می شد شبنم خندید و گفت :
- نه اتفاقا اصلا اون طوری نیست ماندانا لب هایش را جمع کرد و شانه بالا انداخت:عجیبه!
وقتی شب برای رامین تعریف کردم خیلی جدی گفت:
- سر هرچی بخوای شرط می بندم همون یارو گوریل انگوری رو با خودش میاره.
حرف رامین به نظرم خنده دار آمد در مدتی که شبنم را می شناختم همیشه جوری رفتار می کرد که همه فکر کنیم خیلی با کلاس است و اصولا عادت داشت برخلاف جریان آب شنا کند.
اگر همه می گفتن فیلمی خوب است شبنم هزار دلیل می آورد که فیلم حتی به یکبار دیدن نمی ارزد.اگر همه دنیا می گفت فیلمی بد و فاقد ارزش هنری است یقه پاره می کرد که چون باب میل روشنفکران نیست این همه
بدگویی می کنن وگرنه فیلم به هزار و یک دلیل اثر ماندگاری است و جزو شاهکارهای عالم سینما به حساب می آید.
در مورد همه چیز همین طور بود اگر همه دختر ها از پسران قد بلند وچهار شانه خوششان می آمد
شبنم قیافه بیزاری می گرفت و عاشق سینه چاک های ریقو های مردنی می شد.اصولا از آدمهایی که با جمع فرق داشتند طرفداری می کرد و حالا برایم قابل هضم نبود که شبنم با پسری
دوست شود که که طبق معیارهای متداول پسری عادی و حتی سطح پایین به حساب می آمد.در دانشگاه هم همه داشتند از کنجکاوی می مردند که بفهمند عاقبت شبنم با آن اخلاق و رو حیات خاص چه کسی را به عنوان همراه انتخاب کرده است.
به هرحال شب عروسی ماندانا هم خوشحال بودیم هم ناراحت ،خوش حالیمان برای ازدواجش بود و ناراحتی مان برای رفتنش.بقیه مهمان ها هم همین حال را داشتند به خصوص مادر ماندانا که دایم چشمانش پر اشک می شد.
هرچه ماندانا سر به سرش می گذاشت بدتر قیافه اش درهم می شد.
ماهم قبل از آمدن شبنم حال خوبی نداشتیم،ریحانه که مدام در دستمال کاغذی که در دستش گرفته بود فین می کرد و الهام هم بغض داشت
ولی وقتی شبنم همراه دوستش وارد شد همه از تعجب در و خنده در حال انفجار بودیم.
رامین با غرور دستش را بالا برد و گفت:
- ایوالله به این تشخیص!بعد رو به من کرد:
- سحر جون شرط رو باختی دیدی گفتم!
حرفی نزدم چون شبنم کنار ما رسیده بود با هیجان سلام کرد و گفت:
- بچه ها اینم کامران دوستم.آرمان با کامران که کت و شلوار براقی به تن داشت دست داد و زیر لب اظهار خوشوقتی کرد.اما رامین دست کامران را گرفت
و با خنده گفت:
- شما باید یا کارگردان باشید یا بازیگر .... دیگه به کمتر از منتقد هنری رضایت نمی دم.
کامران هاج و واج نگاهی به شبنم انداخت و باز رامین را نگاه کرد.
آرمان زیر لب گفت:
- ول کن بابا این اصلا تو باغ نیست!
شبنم به داد دوستش رسید و دستش را کشید:
- بیا،رامین داره باهات شوخی می کنه.بعد با فاصله ای به اندازه چند صندلی کنارمان نشستند رامین قهقه زد:
- این بنده خدا اصلا نمی دونه منتقد هنری یعنی چی؟رگ گردنش زد بیرون
فکر کرد بهش فحش دادم.بعد کمی سرک کشید و باز خندید:
- تیپش من وکشته!کت و شلوار برق برقی با کفشهای پاشنه تخم مرغی ...چه شود!
در حالیکه پهلوهایم از شدت خنده درد گرفته بود نالیدم:
- بس کن رامین،تو رو خدا بسه ،ترکیدم از خنده.اما رامین که حوصله اش سر رفته و حالا سوژه ای برای خنده پیدا کرده بود رو به آرمان کرد و گفت:
- آرمان همه آتیشا از گور تو بلند می شه ها! این بابا رو از تو عروسی شما پیدا کرده.آرمان که بی خیال میوه می خورد شانه بالا انداخت:
- من که نمی شناسمش!احتمالا از کارگزای باغ بوده ،دیده عروسیه آمده قاطی شده.
دوباره همه خندیدیم.ریحانه آهسته گفت:
- جای ماندانا خالیه ،مطمئنم الان دل تو دلش نیست بیاد یه چیزی به شبنم بگه.
الهام زیر لب گفت:
- اون طاقت نمی آره،حرف تو دهنش بند نمی شه الان سر وکله اش پیدا می شه.
همین طور هم شد ماندانا کنارمان نشست نگاهی به شبنم که مشغول حرف زدن و پوست کندن میوه بود انداخت و با شیطنتی خاص گفت:
-اینم نتیجه زیاده روی در روشنفکر بودن!آدم قاطی می کنه دیگه!
بعد رو به آرمان کرد:
- همش تقصیر شماست دیگه!این شاهکار عالم بشریت رو کجا قایم کرده بودید؟نگاهی به صورت زیبایش که با آرایش به کل عوض شده بود انداختم و گفتم:
- بگو شاهکارهای عالم بشریت!تو هم که بی نصیب نموندی.
ماندانا چشم غره ای رفت و اخم کرد:
کاوه که جزو شاهکار ها نیست! یه بدبختیه مثل خودمون،در ضمن من کاوه رو از قبل می شناختم ولی این دسته گلی که هراه شبنم دیگه اند تیپ و قیافه ومرام وکلاسه!
دو کلمه آخر را باصدایی کلفت و لحنی جاهلانه ادا کرد که همه خندیدند. شبنم از صدای خنده ما انگار بو برده بود که صحبت آنهاست سرش را جلو آورد و گفت:_شما چی می گید این همه می خندید؟از وقتی ما آمدیم هرهر خنده است.خوب به ما هم بگید.
ماندانا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه به تو بگیم که نمی خندی ضد حال می خوری!بعد با چشم و ابرو اشاره ای به کامران که با خونسردی هلویی را گاز می زد و آب میوه روی لب وچانه اش سرازیر شده بود کرد و گفت:
- راست بگو این شاه پسر رو از کجا تور کردی؟شبنم که باورش شده بود هنر کرده جواب داد:
- خوب دیگه همه اسرارو که نباید لو داد.یادت نیست تو عروسی الهام باهاش آشنا شدم آنقدر بچه باحالیه که نگو.
رامین نتوانست جلوی خودش را بگیرد گفت:
-اینکه معلومه از سر تا پاش باحالی می باره. شبنم که متوجه پوزخند رامین شده بود غرید:
-برو خودتو مسخره کن حالا مثلا تو چی هستی؟!
بعد رویش را به ماندانا کرد:
- باور نمی کنی آنقدر احساساتی و مهربونه که نگو.ریحانه با صدایی آهسته که به گوش کامران که حالا مشغول گاز زدن به خیار بود ،نرسد پرسید:
-تحصیلکرده است؟
شبنم بی اعتنا به سوال ریحانه ادامه داد:
- اهل ورزشه می بینی چه قد و هیکلی داره؟رامین به سمت ریحانه چرخید:
- جواب سوالتون " نه"است. اگه تحصیل کرده بود شبنم تا حالا ده بار گفته بود تازه دو سه تا درجه هم بهش اضافه می کرد احتمالا طرف دیپلم داره تازه شاید!
شبنم با عصبانیت پرخاش کرد:-تو چی میگی؟انگار خودش تو دانشگاه درس می ده ... دیپلم با مدرک تو خیلی هم فرق نداره.
رامین لبخند حرص در آوری زد و گفت:
- مبارکه ما که از ته دل برات خوشحالیم.آن شب وقتی به خانه بر می گشتیم رامین هنوز می خندید بی حوصله و خسته گفتم:
- این دلقک بازی رو بس کن.شاید واقعا پسر خوبی باشه ،آنقدر مسخره نکن.
رامین با خنده گفت:
-در این که پسر خوبیه شک نکن چون هرکی یه روز بتونه اون دیوونه رو تحمل کنه حتما سعه صدر بالایی داره من اونو مسخره نمی کنم..... خنده من برای اون همه پز و افاده شبنم بود.دیدی؟
خونه موندن فاطی از بی تنبونی بود تا حالا همه پسرها بد و اخ بودن چون محل به شبنم نمی ذاشتن حالا این غول بی شاخ و دم بی نزاکت شده آقای سال!
غمگین از جدایی دوستم گفتم:
- بس کن دیگه،هرچیزی حدی داره. به ما چه ربطی داره!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#69
Posted: 16 Jun 2012 06:36
ولی وقتی چند هفته بعد شبنم، با جعبه شیرینی به دانشکده اومد و با خوشحالی اعلام کرد می خواهد با کامران ازدواج کند، صدای همه مان درآمد.
هر چه نصیحتش کردیم و با زبان خوش از او خواستیم آنقدر با عجله تصمیم نگیرد، زیر بار نرفت. وقتی دیدیم دارد از حرفایمان ناراحت می شود به اشاره ریحانه، دیگر چیزی نگفتیم.
اما همه در دل متاسف بودیم، چون کامران با آن تیپ و قیافه و اخلاق اصلا به شبنم نمی آمد. ولی گویا تنها کسی که متوجه این موضوع نشده بود، خود شبنم بود.
امتحان های پایان ترم هم دیگر برای کسی انرژی و حوصله نگذاشته بود که بخواهد به طور جدی با شبنم صحبت کند.
از لابه لای حرفهای شبنم فهمیدیم که کامران دیپلم را به زور گرفته و بعد از سربازی در مغازه پدرش مشغول به کار شده است.
پسر بسیار ساده و خونگرمی بود اما صراحت لهجه و رفتارهای خام و دور از نزاکتش خیلی جالب نبود. وضع مالی متوسطی داشت و قرار بود شبنم بعد از ازدواج به طبقه دوم خانه پدری کامران برود. طبقه آخر ساختمان هم برادر بزرگ کامران با زن و بچه اش زندگی می کرد. بعد از رفتن ماندانا دیگر کسی نبود که رک و راست با شبنم حرف بزند، ما هم ترجیح می دادیم برای جلوگیری از بحث و درگیری چیزی نگوییم.
بعد از امتحان ها شبنم و کامران مراسم مختصری به نام عروسی گرفتند اما در واقع یک مهمانی بزرگ بود که فامیل های نزدیک عروس و داماد دعوت شده بودند. خانواده شبنم، همه از این ازدواج ناراضی بودند اما چون دختر خودشان اصرار داشت قدرت مقابله نداشتند.
مادر و پدر شبنم با قیافه هایی ناراحت و درهم، در گوشه ای دور از رفت و آمد و هیاهو نشسته و به سر و صدا و پایکوپی خانواده داماد نگاه می کردند.
اما خانواده داماد همه مثل خودش یودند. با لباس هایی نامرتب و لکه دار انگار از سر کار مستقیم به عروسی آمده بودند.
به خصوص مردها که بوی پا و عرق بدنشان محیط را غیر قابل تحمل کرده بود. همه لجام گسیخته به میوه و شیرینی ها حمله می کردند و سر شام برای تکه ای بره بریان نزدیک بود چاقوکشی شود. وضع جوری بود که شام نخورده، رامین اشاره کرد برویم.
الهام و آرمان وقتی دیدند ما می خواهیم برویم از جا بلند شدند، ریحانه هم با ترس و عجله از جا برخاست و گفت:
- تو رو خدا منو اینجا تنها نذارید. منم میام.
با اشمئزاز به مردان و زنانی که برای غذا همدیگر را هل می دادند و بشقاب هایشان را پر از غذا و سالاد و دسر می کردند نگاه کردم و زیر لب گفتم:
- شبنم انگار کور شده. با این آدما زندگی کردن خیلی سخته مگه مثل خودشون باشی.
الهام پچ پچ کرد:
- به ما چه؟ مگه شبنم خودشو عقل کل نمی دونه؟ پس خودش همه چی رو دیده و فهمیده. حتما تحمل هم می کنه.
ریحانه غمگین گفت:
- نه! اون فقط هارت و پورت می کنه در واقع خیلی احمقه، باور کن دو روزم نمی تونه تحمل کنه. من اونو می شناسم. نمی دونم چی شده که به این سرعت با کامران ازدواج کرد ولی مطمئنم یک هفته بعد مثل سگ پشیمون میشه.
رامین با بی قراری کلید ماشین را تکان داد.
- ما تا کی باید منتظر شما باشیم؟ بفرمایید ادامه " راه زندگی " رو بیرون از این کاروانسرا بدین.
آرمان نگاهی به جمعیت کرد و گفت:
- بد نیست خداحافظی نکنیم؟
رامین پوزخند زد:
- این آدمایی که من می بینم اگه خداحافظی کنی تعجب می کنن، بیاین زودتر بریم که دیگه حالم داره بهم می خوره.
آن شب وقتی می خواستیم بخوابیم به رامین گفتم:
- یه جورایی دلم برای کامران می سوزه. به یاد خودم می افتم که فامیل تو از من و خانواده ام خوششون نمی آمد. اون بیچاره چه گناهی داره خود شبنم خواسته، زورش که نکردن.
رامین با ناراحتی نگاهم کرد:
- این چه حرف احمقانه ایه که می زنی؟ تو خودت رو با کامران مقایسه می کنی؟ مامان و بابات رو با فامیل وحشی و بی تمدن اون قابل مقایسه می دونی؟ برات خیلی متاسفم!
طبق معمول وقتهایی که در مورد این مسئله حرف می زدیم گفتم:
- نمی دونم اما برام مثل یه عقده شده، چرا ما باید با خانواده تو قطع رابطه کنیم؟ چرا مثل همه زوج ها نیستیم. الهام و آرمان رو نگاه کن، هر روز هفته، خونه مامان و باباشون هستن، هی این دعوت می کنه اون دعوت می کنه الان چند ماهه ازدواج کردن اما مهمونی پاگشاشون هنوز تموم نشده، اما ما چی؟
رامین به طرفم چرخید و به نرمی گفت:
- آنقدر غصه نخور عزیزم . یه خورده زمان می خواد تا همه چی حل بشه. مامان من از بس که از خودراضی و بدخلق شده بود احتیاج به یه تلنگر داشت.
حالا یه مدت که تنها بمونه می فهمه چقدر کاراش اشتباه بوده، نوشین و شوهرش هم دیگه نمی رن اونجا، خیلی جالبه که نوشین اینطوری خواسته.
با شادی نگاهش کردم: آشتی کردن؟ چه خوب.
- آره آشتی کردن. مسعود پسر خوبیه ، نوشین رو هم دوست داره، خواهر خودم باید تو زندگی یه خورده تجدید نظر کنه. به نظر من مسعود حق داره.
ملافه را روی بدنش کشیدم و گفتم:
- احتمالا نوشین هم همین خیال رو داره. برای همین نمیخواد بره خونه مامانت اینا. اون بیچاره هم مونده بین مادر و شوهرش، مونده طرف کدوم رو بگیره.
رامین خواب آلود گفت:
- طرف حق و منطق رو بگیره.
هر چقدر رامین سعی میکرد موضوع را بی اهمیت جلوه دهد، من گوشه ای از قلبم ناراحت بود. از این وضع ناراضی و غمگین بودم و کاری هم از دستم برنمی آمد، این بود که کم کم به رفت و آمد با دوستانمان به جای خانواده عادت کردیم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#70
Posted: 16 Jun 2012 06:38
مریم با لبخند پر حسرت گفت:
- خوش به حالت. اگه منم با فامیل شوهرم قطع رابطه میکردم دیگه غمی نداشتم، چون محمد به خودی خود مرد خوب و مهربونیه، آنقدر هم کار و گرفتاری داره که یاد بچه نمی افته اما مگه مادر و خواهرش می ذارن؟
هی زیر گوشش مثل مگس وزوز می کنن، تو باید پشت داشته باشی، چقدر خونه ات سوت و کوره، همیشه اینقدر جوون نمی مونی. چه می دونم! هزار مزخرف دیگه که یه معنی داره. باید زن بگیری و بچه دار بشی.
ندا روی مبل جابجا شد کمرش رو کشید و گفت:
- ای بابا، هر کدوم یه جور. حالا مادر شوهر من مدام به پسرش سفارش میکنه مبادا بچه دار شین، حامد هم مثل جن و بسم الله از بچه فراریه.
مریم با حسرت آه کشید:
- اینم از حکمت خداست چه می دونم!
بلند شدم، نیما را از روی زمین برداشتم. بدنش شل و لخت بود. کنار گوشش را بوسیدم . نگاهی به صورت سفید و معصومش انداختم آب دهانش بالش را خیس کرده بود خنده ام گرفت، گفتم:
- ما سه تا رو باید بریزن تو مخلوط کن تا آدم درست و حسابی در بیاد.
ندا با نکته سنجی جواب داد:
- البته یادت نره شوهرامون رو باید بریزن نه ما رو، ما آدم حسابی هستیم از سرشون هم زیادیم.
مریم از جا بلند شد:
- حالا کجا میری؟ نیما هم که خوابه، بشین یه چایی دیگه برات بیارم.
به طرف در رفتم و به ندا اشاره کردم:
ندا بیا در رو باز کن.
همان طور که دمپایی ام را می پوشیدم گفتم:
- مرسی از پذیراییت، برم تو هم به کارات برسی.
ندا هم خداحافظی کرد و همراهم آمد. نیما را روی تخت گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا شام درست کنم. اما ندا نگذاشت:
- بذار امشب من غذا درست کنم، این مرد که اصلا براش مهم نیست من کجام، شاید فردا برم خونه مامانم، آمدیم و تا یک سال دیگه یادش نیفتاد زن داره... منم مزاحم تو هستم.
با خستگی پشت میز نشستم و گفتم:
- نه بابا یکی دو روز دیگه بیشتر طاقت نمی آره. میاد سراغت بیخود میری خونه مامانت اینا، اونا هم ناراحت می شن تازه راحت کلی دور می شه. بالاخره که می خوای بری سر کار.
ندا با قاشق چوبی که پیاز ها رو هم می زد به صورت لکه لکه اش اشاره کرد:
- با این صورت خوشگل؟
دلجویانه گفتم:
- خوب می شه. حالا خدا رو شکر ویار نداری. من بدبخت تمام مدت حاملگی ویار داشتم. حالت تهوع و دل آشوبه. دلم می خواست یه جایی برم هیچ بویی نیاد.
ندا تلخ خندید:
- آخه تو ناز کشی داشتی من ندارم. این بیچاره رو هم هیچ کس جز من نمی خواد. می دونه نباید ناز کنه و منو هم برنجونه وگرنه حسابش پاکه!
دلم برایش سوخت. دلم برای همه مان سوخت هر کداممان یه جوری عذاب می کشیدیم . نمی تونستم بگویم کدام بدتر از بقیه است اما می دانستم مشکلات مریم و ندا قابل حل است فقط مال من...
آه کشیدم و سعی کردم آنقدر غصه نخورم. صدای ندا باعث شد چشمانم را باز کنم.
- چیه؟ چرا انقدر آه می کشی؟
دستم را جلوی صورتم دراز و انگشتهایم را باز کردم. ندا خندید:
- اینا حرکت مدیتیشنه؟
دستم را انداختم:
- نه! اینا حرکت یه مامانه که داره از خستگی می میره. دست و پاهام درد می کنه. نیما دیگه سنگین شده و منم بدجوری به ماشین داشتن عادت کردم تا خونه بابام بودم فرز و زبل بدون ماشین همه جا می رفتم اما از وقتی ازدواج کردم حتی برای خرید نون هم سوار ماشین شدم، اینه که دارم می میرم.
ندا با دلسوزی نگاهم کرد:
- تو که خیلی بیرون نمی ری. خوب آژانس بگیر.
جوابش را ندادم. ندا چه می دانست هزینه داروهای نیما چقدر کمرشکن است. تازه خورد و خوراک و بقیه هزینه ها هم بود. من و نیما بیمه نبودیم و هزینه های دکتر و داروی نیما را باید آزاد حساب می کردم. نیما آن شب حتی برای شام هم بیدار نشد، چنان سنگین خوابیده بود که انگار تازه به خواب رفته.
بعد از شام من و ندا پای تلویزیون نشستیم اما هیچ کدام حواسمان به برنامه نبود.
ندا که سقف را نگاه می کرد منم در فکر های خودم غرق بودم که صدای در از جا پراندمان. ندا به سمت اتاق نیما دوید:
- اگه حامد بود من نیستم.
از چشمی در نگاه کردم. حامد بود که پشت در پا به پا می شد. شالی روی موهایم انداختم و در را باز کردم. حامد با دیدنم قدمی عقب رفت و با تته پته گفت:
- سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. ندا اینجاست؟
نمی دانستم چه بگویم. با سر جواب مثبت دادم که گفت:
- می شه صداش کنید؟
نگاهی به پشت سرم انداختم. انگار انتظار داشتم ندا پشت سرم باشد. گفتم:
- خوابیده.
حامد باز روی پاهایش جابجا شد. می دانستم چقدر مغرور است و حالا برایش سخت است از زن همسایه خواهش کند زنش را صدا بزند. با ناراحتی گفت:
- می شه صداش کنید؟
سری تکان دادم و در را بستم. ندا روی صندلی اتاق نیما نشسته بود. گفتم:
- حامده. می خواد تو رو ببینه.
صورتش سرخ شد:
- گفتی من اینجام؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ