انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

برای پسرم


مرد

 
آره. نمی خوام شر درست بشه. حتما رفته خونه مادرت دیده اونجا نیستی، مگه مرض داری برات حرف هم در بیاد.
ندا نیم خیز شد.
- چی بهش گفتی؟
- گفتم خوابی اما اصرار داره تو رو ببینه. برو ببین چکارت داره شاید پشیمون شده.
ندا با اکراه از جا بلند شد. زیر لب غر زد:
- معلومه چکار داره. نگران چک حقوق این ماه منه!
همان جا روی صندلی نشستم تا راحت حرفشان را بزنند. دلم نمی خواست فکر کنند می خواهم فضولی کنم اما از همان جا هم صدایشان را می شنیدم.
ندا در را باز کرد و با لحنی سرد گفت:
- بله؟
صدای حامد آروم بود:
- چرا آمدی اینجا؟ عصری رفتم خونه مامانت، مثل احمق ها! من همیشه آخرین نفر هستم که از حال تو با خبرم!
ندا پوزخند زد:
- تقصیر کیه؟ چون تو آخرین نفری هستی که حال منو می پرسی. شاید انتظار داشتی بدون مانتو و روسری تا خونه مادرم بدوم؟ حتی کفش پام نبود یادت رفته؟
صدای حامد عصبی و بیقرار بود:
- هیس! چرا داد می زنی؟
ندا صدایش را پایین آورد:
- چیه؟ تو که از آبروریزی نمی ترسی . مگه یادت رفته چطوری داد و بیداد می کردی و ظرف و ظروف رو می شکوندی، چرا اون موقع یادت نبود صداتو بیاری پایین؟
حامد پشیمان بود، میتوانستم از بی قراری صدایش بفهمم:
- حالا بیا خونه، زشته آمدی اینجا. این بنده خدا به اندازه کافی مشکل داره، بیا بریم خونه با هم صحبت می کنیم.
ندا با بدخلقی گفت:
- همین؟ سرت بگیر بالا تا صورتم رو ببینی.
صدای حامد خفه بود و به سختی می شنیدم که می گوید:
- ببخشید نفهمیدم چکار می کنم. برات گل خریده بودم ولی مجبور شدم بذارم خونه مامانت اینا.
ندا خنده اش گرفت، چند لحظه ای با هم پچ پچ کردند بعد ندا به اتاق نیما آمد:
- سحر جون اگر بار گران بودیم رفتیم.
تند تند وسایلش را در کیفش می ریخت، گفتم:
- چی شد آشتی کردی؟
ندا لحظه ای برگشت و نگاهم کرد:
- نه ولی طبق معمول خنده ام گرفت بعدشم تا مزاحم تو بشم، بالاخره که چی؟
آهسته گفتم:
- این حرفها چیه؟ تازه خوشحال هم بودم از تنهایی درامدم.
ندا وسایلش را ول کرد و محکم در آغوشم کشید:
- قربونت برم، من که دو تا در اونطرف ترم هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم، منم بهت سر می زنم.
وقتی ندا رفت تا ساعت ها روی همان صندلی به دلقک های شاد و رقصان روی در و دیوار و وسایل نیما نگاه کردم.
باز دلم تنگ شده بود. به شدت وسوسه شدم به تلفن همره رامین زنگ بزنم. دلم می خواست صدایش را بشنوم اما به سرعت پشیمان شدم شماره تلفن خونه، روی صفحه نمایش تلفن دستم را رو می کرد. بعد یاد پدر و مادرم افتادم، چطور همه از دور و برم پراکنده شده بودند.
آرزو می کردم سپییده یکبار دیگر زنگ بزند و اصرار کند به خانه ام بیاید. دلم برایش تنگ شده بود، دلم برای همه دوستانم تنگ شده بود، حتی شبنم با آن همه حرف ها و بحث های عجیب غریبش!
بالش کوچک نیما را در آغوش کشیدم و سعی کردم با یاد و خاطره شوهرم و دوستانم داغ دلم را کمی تسکین بخشم.
سحر نگران خواب آلودگی بیش از حد نیما تلفن همراه دکترش را گرفت.از لحن دکتر پیدا بود عجله دارد.
سحر تند تند و با جمله های کوتاه سعی کرد تمام آن داستان طولانی که از حالت های نیما آماده کرده بود بگوید.دکتر با گفتن "آهان" و "خوب"همرا هی اش می کرد سرانجام پس از تمام شدن حرفهای سحر گفت:
- اینا همه عادیه،نگران نباش. بذار چند روز بگذره تا بدن بچه به د اروهای جدید عادت کنه،بعد اگه بازم شل و خواب آلود بود بیارش مطب.
سحر مایوس و غمگین تماس را قطع کرد حتی یادش نیامد خداحافظی کرده یا نه ؟باز بالای سر پسرش نشست و موهای صاف و نرمش را نوازش کرد. برای هزارمین بار سعی کرد فکر اینکه اگر نیما نبود زندگی اش چطور می شد را خط بزند.
خم شد و صورت نرم و مخملین پسرش را بوسید.قلبش فشرده شد مادر بودن چیز عجیبی بود مسئولیت سنگینی روی شانه هایش حس می کرد.مسئولیت موجود کوچکی که نه ماه درون خودش با زحمت و سختی حمل کرده بود.
به یاد ندا افتاد و باز دلش سوخت.
حداقل حاملگی خودش با شادی و خوشخالی اطرافیانش همراه بود. کنار نیما دراز کشید و بالش کوچک رامین را در آغوش کشید.چشمانش را بست
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
و به خاطرات رنگارنگش فکر کرد. به دوران سخت اما شیرین حاملگی اش.
ترم آخر دانشگاه برایش سخت ترین ترم بود. ماندانا رفته بود و جایش بیش از همیشه پیش دوستانش خالی بود.
همانطور که حدس می زدند شبنم پس از مدتی تازه با حقیقت وجود شوهرش روبرو می شد و عصبی تر از همیشه دنبال بهانه می گشت.
الهام و آرمان هم روزهای سختی را برای روی پا ایستادن و استقلال یافتن می گذراندند.
الهام کار نیمه وقتی در یک آموزشگاه علمی پیدا کرده بود و چشمانش همیشه از فزط بی خوابی و خستگی سرخ و نیمه باز بود.
ریحانه هم به شدت دنبال قبولی در امتحان فوق لیسانس بود.
سحر هم خسته و عصبی بود مادرشوهرش طبق حدس رامین پس از مدتی تنهایی باز به بهانه ای به سراغ بچه هایش آمده و رفت وآمد نصفه نیمه ای را آغاز کرده بود هربار هم فزصت دست می داد تیکه ای به سحر می انداخت و دل نازکش را می آزرد،اما سحر برای اینکه رامین را ناراحت نکند دم نمی زد.
حتی مثل آن اول ها جوابش را هم نمی داد ،حوصله کشمکش و بحث و جدل را نداشت،می شنید و حرص می خورد.درسهایش همه تخصصی و سنگین بودند
همه مشکلات با هم به سرش ریخته بودند. کار رامین هم سنگینتر و ساعت کاری اش طولانی تر شده بود.
با دوستانش قرار گذاشته بودند برای امتحانات پایان ترم و کار روی پایان نامه شان هر هفته دور هم جمع شوند تا باهم درس ها را مرور کنند.
در یکی از همین جلسات که در خانه شبنم جمع بودند همه سر درد دلشان باز شده بود.ریحانه عکس های عروسی شبنم و کامران را نگاه می کرد که شبنم آلبوم را از دستش کشید و با شدت به طرفی پرت کرد و در مقابل چشمان حیرت زده دوستانش گفت:ببند این آینه دق رو!
ریحانه متعجب به قیافه عصبانی شبنم نگاه کرد:
- وا چته؟چرا اینجوری می کنی ؟
همه به شبنم نگاه می کردند که اشک در چشمانش جمع شد و پوزش خواهانه دست ریحانه را گرفت:
- ببخشید،ولی اصلا دلم نمی خواد چشمم به این عکس ها بیفته ،کامران احمق هم هرشب این آلبوم زشت رو می آره و نگاه می کنه.
الهام که ته خودکارش را می جوید گفت:
- حالا چرا نمی خوای این عکس ها رو ببینی ؟از عکاست راضی نبودی؟
شبنم سر تکان داد.صورتش را در هم کشیده بود و به سختی سعی می کرد فریاد نزند:
- از کسی که کنارم ایستاده حالم بهم می خوره،وقتی یاد جشن عروسی ام می افتم دلم می خواد بمیرم.
سحر تکانی به خودش داد و پرسید:
- چرا؟اون شب که خیلی خوشحال بودی.
شبنم خصمانه به سحر نگاه کرد و توپید:
- تو که از دلم خبر نداشتی،با دیدن فامیل وحشی کامران تازه فهمیدم چه غلطی کردم. دلم می خواست کور می شدم و نمی دیدم.مامان و بابام هم که دیگه بدتر یه طرف قنبرک زده بودن،انگار من مرده ام.بعد به فضای خالی جلویش خیره شد و گفت:هرچی فکر می کنم نمی فهمم
من از چی این نکره خوشم اومد انگار واقعا کر و کور شده باشم.
ریحانه که دختر نازک دل ومهربانی بود دست شبنم را نوازش کرد و گفت:
- آنقدر خودت رو سرزنش نکن کامران که پسر بدی نیست!سرش به کار خودش گرمه،خودت گفتی که اهل هیچی هم نیست سالم و پاکه،قیافه هم کم کم برات عادی میشه.اصلا اون اول عاشق قیافه و هیکلش شدی یادته؟
شبنم درمانده وناراحت نگاهمان کرد و با دست روی سرش زد:
- خاک بر سرم!مثل شاگرد مدرسه ها خر شدم . نمی دونی کامران چه آدم بی نزاکت و بی ادبیه
درسته که آدم بدی نیست من رو هم خیلی دوست داره اما دلم از کاراش خونه روم نمی شه باهاش برم بیرون،خونه فک وفامیل که دیگه اصلا.
الهام با خنده ای پنهان پرسید:
- مثلا چیکار می کنه که تو آنقدر حرص می خوری؟
شبنم نگاهی به اطرافش انداخت انگار منتظر بود جواب هایش را از در و دیوار بگیرد بعد از کمی مکث گفت:
- بی ادبه دیگه،مثلا یهو خمیازه می کشه مثل اسب آبی،جلو دهنش رو هم نمی گیره،موقع غذا خوردن ملچ ملچ می کنه و گاهی با دست غذا می خوره،اگه نوشابه بخوره حتما آروغ می زنه براش فرقی نمی کنه
تو رستورانه یا مهمونی،بازم بگم؟
الهام نتوانست جلوی خنده خود را بگیردبعد برای آنکه دلیل خنده اش را بپوشاند گفت:
-این بهانه ها خنده دارن خوب بهش بگو...اگه چند بار تذکر بدی درست میشه این که کاری نداره.شبنم اخم کرد و طوری به الهام نگاه کرد که اگر با نگاه می شد کسی را کشت الهام حتما می مرد،صدایش از عصبانیت می لرزید:
-بله تو حق هم داری بخندی با اون شوهر تی تیش مامانی ات که آب هم با چنگال می خوره . یه آدمی که نزدیک سی سال اینطوری زندگی کرده عوض می شه؟
اونم با چند تذکر؟تازه حرف زدنش رو چیکار کنم؟به همه زنا می گه همشیره،آبجی!به مردها می گه داش،نصف کلمه هاش لغت نامه مخصوص می خواد.
بعد سرش را با دست گرفت:
- دارم می میرم.اصلا تحمل دیدنش رو ندارم،دلم براش می سوزه اون تقصیری نداره خود خرم مقصرم.نمی دونم چکار کنم؟
سحر آهسته گفت:
- فعلا بیا درسمون رو بخونیم امتحان ها رو که دادی و خیالت راحت شد به فکر مشکل بعدی باش،اینطوری امتحان ها رو هم خراب می کنی وبدتر مشکلاتت زیادتر می شه.
شبنم سری تکان داد و هرسه مشغول درس خواندن شدند.آن شب وقتی سحر برای رامین تعریف کرد که شبنم چقدر پشیمان و ناراحت است قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
-دیدی گفتم؟اصلا از اولش هم معلوم بود این دوتا بهم نمی یان،حالا چرا اولش از این بابا خوشش اومد معماست . بعد دستش را دور شانه سحر انداخت وگفت:
- ول کن بابا ،گور پدر جفتشون.اما سحر از فکر دوستش بیرون نمی آمد دلش می سوخت و با خودش فکر می کرد آیا خوشبخت مطلق وجود دارد؟
اما چند روز بعد در بهبوحه امتحانات فراموش کرده بود که غصه بخورد و خودش را جای شبنم بگذارد.
آخرین امتحان را که دادند هرسه برای جشن گرفتن به کافی شاپ رفتند.همان کافی شاپی که دوسال پیش سرنوشت سحر را رقم زده بود.
وقتی پیش خدمت سفارش ها را نوشته و رفته بود هرسه بی قرار قبلی گفتند:
- آخیش راحت شدیم!بعد الهام زیر سیگاری روی میز را چرخاند و گفت:
- من که باید دنبال کار بیفتم یه کار حسابی!ریحانه خودش را کشید و خندید:
- من که تکلیفم معلومه برای کلاسهای کارشناسی ارشد ثبت نام کردم باید تمام وقت درس بخونم.
دوباره همه با هم گفتند:
- اه ه ه ه!!!چه حوصله ای داری!
شبنم با چشمانی مصمم گفت:
- من باید تکلیفم رو روشن کنم،دیگه صبرم سر اومده.الهام با نگرانی پرسید:چکار می خوای کنی؟
شبنم شانه بالا انداخت:
- چه می دونم شاید جدا شم.سحر از جا پرید:
- وا؟به این زودی تصمیم نگیر مشکل تو دیگه اینقدر جدی و بی راه حل نیست که بخوای طلاق بگیری.
شبنم بی تفاوت نگاهش کرد:
- نمی دونم چکار کنم ... به نظرم طلاق بهترین راه حله.
الهام عصبانی از عجول بودن دوستش گفت:
- تو بدیت همینه!زود تصمیم می گیری ، مثل ازدواجت آخه مگه الکیه!؟امروز ازدواج کنی فردا طلاق بگیری؟مردم چی می گن؟بعد نگاهی به سحر و ریحانه انداخت و زیر سیگاری را چرخاند:
- چطوره یه مدت با من و سحر رفت وآمد کنیداینطوری کامران هم یه خورده آداب معاشرت یاد می گیره تو هم کمتر حرص و جوش می خوری با ما که رودربایستی نداری.
شبنم باز شانه بالا انداخت الهام برای اینکه شبنم حرفی نزند رو به سحر کرد:
- تو چکار می کنی سحر؟البته شما که وضعتون خوبه احتیاج نیست کار کنی.
سحر لبخندی زد:
- مگه همه برای پول کار می کنن؟منم دلم می خواد این همه درس خوندم استفاده کنم بعدشم حوصله ام سر می ره تو خونه کار رامین زیاد شده دیر میاد خونه.
ریحانه با دقت نگاهی به سحر انداخت و خودش را عقب کشید تا پیش خدمت بتواند سفارش ها را روی میز بگذارد پرسید:
-چه کار می خوای بکنی؟
سحر با تنبلی قاشقی بستنی در دهان گذاشت و با همان قاشق اشاره کرد:
- چه می دونم.الان دوره زمونه ای نیست که آدم کارش رو انتخاب کنه.باید ببینم چه کاری گیرم میاد. تدریسی،شرکتی،بالاخره یه کاری که به رشته ام بخوره.
آن شب سر میز شام هم به رامین گوشزد کرده بود که برایش کار پیدا کند.
رامین که غذایش را خورده و با سرخوشی پاهایش را روی میز جلوی مبل دراز کرده بود خیلی حرفش را جدی نگرفته بود فقط سر تکان داده و گفته بود:
- باشه اگه به پستم خورد خبرت می کنم.
اما وقتی آخر هفته در خانه نوشین حرف کار پیش اومد و سحر با جدیت گفت:
- هرکی برای من کار پیدا کرد جایزه داره . تازه متوجه شد سحر جدی است همان وقت پرسید:
- تو واقعا می خوای بری سر کار؟قبل از آنکه سحر فرصت جواب دادن پیدا کند فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و با لحنی پر اکراه گفت:
- بعضی ها سرشون درد می کنه برای گرفتاری .... تو کار می خوای برا چی؟ماشاءالله رامین آنقدر درامد داره که راحت بخوری و بخوابی.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر بی طاقت به طرف مادر شوهرش چرخید:
- شما راست می گید تنها اشکال کار اینجاست که من اهل بخور و بخواب نیستم.بعد رو به رامین کرد:
- من که چند شب پیش بهت گفتم تو هم گفتی اگه کاری پیدا کردی بهم می گی.
رامین با نگرانی به زن جوانش که مصمم نگاهش می کرد خیره شد:
- فکر می کردم همینطوری یه چیزی گفتی.حداقل بذار یه خورده خستگی درس و دانشگاه از تنت در بیاد.
پدرشوهرش که تا آن زمان ساکت بود برای ختم غائله گفت:
- تا سحر کار پیدا کنه خستگش هم از تنش بیرون می آد.مگه تو این دوره زمونه کار راحت پیدا می شه؟مسعود که از آخرین درگیری با خانواده زنش علنا کاری می کرد حرص مادر زنش دربیاید گفت:
-اتفاقا یکی از دوستای صمیمی من یک شرکت دارویی داره فکر کنم اونجا برای شما کار داشته باشه.حمله اش موثر واقع شد و فخری خانم اخم کرده نگاه خشم آلودی به مسعود انداخت:
- تو کار پیدا کنی برا زن خودت کار پیدا کن.
بعد انگار خودش فهمید چه گفته اما قبل از آنکه حرفش را عوض کند مسعود بل گرفت:
- شما که می گید رامین درآمدش خوبه و لازم نیست سحر کار کنه. چطور برای نوشین این حرف رو نمی زنید مگه من درآمدم کمه؟
رامین قهقهه زد و دستش را روی سینه اش گذاشت:
- این چه حرفیه قربان شما ده تای منو می خرید وآزاد می کنید.نوشین برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند حرف دیگری پیش کشید و خوش بختانه کسی دنبال موضوع را نگرفت.
یکی دو هفته بعد برای سحر به استراحت و تفریح گذشت.سه چهار روزی با رامین به شمال رفتند و یکی دوباری هم با دوستانشان قرار گذاشتند.
در اولین قراری که در یک رستوران کوچک و با صفا گذاشتند تازه متوجه شدند شبنم چه می گوید.
کامران که پیدا بود ساعت ها به غرولند و توصیه های شبنم گوش داده کلافه و عصبی بود و گوشهایش قرمز بود.
با همه به سردی سلام و تعارف کرد و زودتر از همه پشت میز نشست در لباس اسپرتی که داد می زد سلیقه شبنم است ناراخت بود و مدام وول می خورد.
شبنم هم کنارش نشسته بود و پیدا بود آماده است تا با سلقمه ای هشدارش دهد.
آرمان و رامین با هم حرف می زدند و شوخی می کردند.چند باری هم سعی کردند کامران را به حرف بگیرند که موفق نشدند.
کامران به سختی دوسه کلمه حرف می زد معلوم بود نگران است که چیزی ناخوشایند و دور از ادب بگوید.
در غذا انتخاب کردن هم
سر در گم بود.عاقبت شبنم با عصبانیت منو را از دستش کشید و برایش غذا سفارش داد.سحر و ریحانه سعی می کردند با حرف زدن با شبنم جو را از آن حالت سرد و خشک درآورند اما شبنم چنان حواسش به کامران و حرکاتش بود که نمی توانست تمرکز حواس داشته باشد.
غذا را که آوردند کامران بی اعتنا به بقیه شروع به خوردن کرد با اینکه سعی می کرد خیلی بانزاکت باشد صدای دهنش گاهی بلند می شد.
بعد از نوشیدن اولین جرعه نوشابه بی اختیار آروغ بلندی زد که همه سعی کردند نشنیده بگیرند.
اما آرمان پقی زد زیر خنده و شبنم با آرنج سلقمه ای به بازوی شوهر زد.کامران قرمز شد و بی حرف مشغول خوردن شد.دل سحر برایش می سوخت .
آنقدر شبنم با کینه و عصبی نگاهش می کرد که بنده خدا رفتار عادی اش را هم فراموش کرده بود.
بعد از غذارامین هم که مثل سحر لش برای کامران سوخته بود گفت:
- خوب آقا کامران قبل از غذا که افتخار هم صحبتی ندادید.حالا بگید ببینیم به چه کاری مشغولید؟
کامران نگاهی پرسشگر به شبنم کرد وتته پته کنان گفت:
- با داشم یه مغازه لوازم یدکی ماشین داریم.آرمان سوت کوتاهی زد و گفت:
- پس وضع توپه،نه؟
نیش کامران باز شد و دندانهای درشتش بیرون ریخت:
- ای بدک نیست.بدی کار ما هم چک بی محل و این حرفهاست مخصوصا یه عده که آدم رو می پیچونن و حال می گیرن ... یهو می بینی یه آدم کله گنده سه سوت می خوره زمین گرم.
شبنم سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-چرا صورتحساب رو نمیاره؟
کامران که انگار حرفهای زنش را از یاد برده بود با خنده گفت:
- چه خبرته؟بچه ات رو گاز مونده؟بعد خودش به شوخی اش خندید.
رامین به سرعت گفت:
-بیاید بریم خونه ما.الهام به آرمان نگاهی انداخت و گفت:
-من فردا کلی مهمون دارم بمونه برای دفعه بعد.شبنم هم تقریبا بازوی کامران را از جاکند:
-ما هم باید بریم.قبل از آنکه کامران دهن باز کند شبنم چشم غره ای رفت و گفت:
- بریم همون جلو حساب کنیم.و خودش تندتند به طرف صندوق دوید.
در ماشین وقتی به طرف خانه بر می گشتند رامین قیافه متفکرانه ای به خود گرفته بود.
سحر نگاهی به نیم رخ جوان و جذای شوهرش انداخت:
-چیه؟ تو فکری....رامین همانطور که به جلو زل زده بود گفت:
- دلم برای جفتشون می سوزه،یه اشتباه تو انتخاب زندگی دو نفر آدم رو خراب می کنه.
دو نفری که هرکدام به خودی خود آدمهای خوبی هستند.این پسره هم پسر بدی نیست ولی اصلا به شبنم نمی خوره.
البته تقصیر شبنم احمقه این بدبخت چیزی رو مخفی نکرده بود .شبنم عجولانه تصمیم گرفت.بیچاره حالا به جای بحث وانتقاد از هنر و این حرفها باید چار چشمی شوهرش رو بپاد که یه موقع سوتی نده.
بعد سحر با تاسف سری تکان داد و نوار توی ضبط را عوض کرد:
- آره منم دلم برای کامران سوخت شبنم آنقدر بهش گیر می ده که غذا خوردن هم یادش رفته بود.رامین با لبخند دست زنش را نوازش کرد و گفت:
- ول کن بابا خودت چطوری خوشگلم ؟سحر لبخند زد و دستش را روی دست رامین گذاشت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
چند شب برای تکمیل خوشبختی سحر مسعود زنگ زد و خبر داد کاری در آزمایشگاه مجهز،شرکت دوست برای سحر پیدا شده و مدیر انجا از اول ماه جدید
منتظر سحر است . سحر از خوشحالی می رقصید اما رامین با اینکه از شادی زنش شاد بود ازته دل راضی نبود.
تا اول ماه دو هفته واندی باقی مانده بود که سحر متوجه شد علی رغم میلش باید قید کار کردن را بزند چند شبی بود که حس می کرد دل آشوبه دارد.صبح ها با سنگینی و احساس تهوع از خواب بیدار می شد.
دلش نمی خواست باور کند اما خودش هم به حاملگی اش مشکوک بود.
نشانه ها دروغ نمی گفتن با اینکه دلش نمی خواست جواب مثبت را ببیند خودش را مجبور کرد به آزمایشگاه برود اگر حامله بود سر کار رفتن معنی نداشت.بعد از چند ماه باید شکم گنده اش را مخفی می کرد و بعد هم برای زایمان و مراقبت از بچه خانه نشین می شد.
پس چه بهتر که اگر واقعا حامله بود اصلا سرکار نرود.
عصر روزی که جواب آزمایش حاضر می شد کلی نذر ونیاز کرد که حامله نباشد اما وقتی برگه آزمایش را از دختر دندان خرگوشی مسئول آزمایشگاه گرفت و به سرعت نگاهش کرد متوجه شد دعاهایش مستجاب نشده وآن نشانه ها به او راست گفته اند.
تمام راه را پیاده آمد و گریه کرد.با اینکه با خودش قرار گذاشته بود فعلا حرفی به رامین نزند طاقت نیاورد و به محض اینکه رامین از سر کار آمد و پرسد"چطوری؟"گریه سر داد.
رامین گیج و نگران سحر را در آغوش کشید و پرسید:
- چی شده؟چرا گریه می کنی؟وقتی سحر به جای جواب فین فین کرد شروع کرد به حدس زدن:
-مامانم بهت زنگ زد؟سحر سر تکان داد.
- مامانم اومده بود اینجا؟ باز سحر سر تکان داد.
-کسی طوری شده؟ سحر هق هق کرد:
- نه!بعد برگه خیس و مچاله آزمایشگاه را به طرف رامین دراز کرد.دلش می خواست کله رامین را بکند اگر کمی بیشتر احتیاط می کرد ... بعد با نا امیدی هق هق کرد:
- کلی آرزو داشتم.تازه می خواستم بره سرکار.حالا باید بشینم خونه و بچه داری کنم!
رامین ذوق زده نگاهی به سحر انداخت و با شادی نزدیک شد سحر خودش را جمع کرد و عصبی نالید:
- برو کنار همش تقصیر توست.تو دلت نمی خواد من برم سرکار.الان هم از خوشحالی داری می میری واسه همینه!
رامین با مهربانی موهای سحر را نوازش کرد:
- این چه حرفیه؟من برا اینکه داریم بچه دار می شیم خوشحالم.بعدشم کی گفته نمی تونی بری سرکار؟این همه زن که سرکار می رن بچه ندارن؟
سحر باز هق هق کرد:
- اووووه!!بزک نمیر بهار می آد.کو تا این بچه به سن مهد کودک برسه. تا اون موقع دیگه کسی به من کار نمی ده اصلا همه چی یادم می ره.
رامین دلجویانه نوازشش کرد:
-آنقدر حرص وجوش نخور برات خوب نیست.تازه اینم یه جور شانسه حالا خوب بود می رفتی سرکار بعد از چند وقت که تو کارت جا افتادی بچه دار می شدی؟اون وقت که برات سخت تر بود.
سحر با عصبانیت دست رامین را کنار زد:
- اون وقت نمی ذاشتم بچه دار بشیم حالا هم نمی خوام تقصیر توست.
رامین رنجیده نگاهش کرد:
-این حرفا چیه سحر؟یعنی واقعا این بچه رو دوست نداری؟سحر هق هق کرد و جواب نداد.از دست رامین عصبانی بود بقیه آن شب را در رختخواب خوابید ومفصل گریه کرد.
رامین اما شنگول و سرحال بود زیر لب آواز می خواند و در آشپزخانه صدای دیگ و قابلمه را در می آورد. سحر با نا امیدی در جایش غلتمی زد و فکر می کرد مثل موش تو تله افتاده وای که چقدر آرزو داشت.
دلش برای خودش می سوخت و به هزار و یک کاری که می توانست انجام دهد و با آمدن این بچه دیگر نمی توانست فکر کند.
دلش بهم می خورد و گلویش می سوخت.وقتی رامین آمد بالای سرش تا برای شام صدایش کند دیگر طاقت نیاورد و به دست شویی دوید با اینکه چیزی نخورده بود عق می زد بی اختیار و پشت سر هم.
دهنش تلخ شده بود وچشمانش می سوخت.رامین پشت سرش ایستاده بود وسعی می کرد پشتش را نوازش کند تا بلکه بتواندراست بایستد.
بعد که کمی حالش بهتر شد گفت:
-بیا غذا بخور.برات استیک درست کردم.
شنیدن نام استیک و مجسم کردن غذا باز حالش را بد کرد آنقدر عق زد که خون از گلویش بیرون ریخت رامین هول و دستپاچه لباس پوشید تا سحر را به بیمارستان ببرد سحر هم وحشت زده به خون نگاه می کرد.
اما وقتی دکتر گلویش را نگاه کرد و با خونسردی گفت"چیزی نیست از استفراغ کردن زیاده"خیالش راحت شد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
از آن شب بیچارگی اش شروع شد. یا استفراغ می کرد یا حال تهوع داشت غیر از این دو حالت خواب آلود وگیج بود.
برای همین در هفته های اول بارداری بجای افزایش وزن لاغر و رنگ پریده شد.
از شدت تهوع نمی توانست از رختخواب بیرون بیاید و وقتی سعیده خانم از رامین شنید که دخترش حامله و بد حال است
خودش را سراسیمه بالای سر سحر رساند و با دیدن رنگ و روی زرد و چشمان گود افتاده او با نگرانی روی دستش زد:
- دختر تو از کی اینطوری اینجا افتادی؟مگه بی سر و صاحبی که بی هوش وگوش تو جا افتادی؟چرا ما رو خبر نکردی؟
سحر بی حوصله نالید:
- نمی تونم از جام بلند شم چه برسه به اینکه تلفن بزنم! خیلی حالم بده سعیده خانم خم شد و پیشانی بلند دخترش را بوسید:
-مبارک باشه عزیزم.من و بابات از وقتی شنیدیم تو داری مادر می شی حال خودمون رو نمی فهمیم.من مثل تو بد ویار بودم غضه نخور یکی دوماه دیگه خوب می شی فقط باید سعی کنی به زوری هم که شده یه چیزی بخوری وگرنه از بین می ری.
سحر با اکراه دستش رو بالا آورد وتکان داد:
- حرف غذا نزن که حالم بد میشه!هیچی نمی تونم بخورم تا یه چیزی می ذارم دهنم بالا میارم.
سعیده خانم زیر بغل دخترش رو گرفت:
- پاشو لباس بپوش ببرمت دکتر اصلا دکتر رفتی یا نه؟ سحر سر تکان داد. آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست مدت زیادی سرش را نگه دارد حس می کرد اتاق جلو و عقب می رود و دیوارها نزدیک می شوند صدای مادرش بلند شد:
- پاشو همین الان می ریم دکتر، با این حالی که تو داری باید سرم بزنی.اصلا معلوم نیست اون بچه چی شده.
سحر با امیدواری از جا بلند شد:
-یعنی ممکنه افتاده باشه؟سعیده خانم که داشت در کمد لباس های سحر دنبال مانتو و روسری مناسبی می گشت برگشت و مشکوک به دخترش خیره شد:
- خدا نکنه این حرفا چیه؟مگه خونریزی داری؟برق امید در دل سحر خاموش شد سر تکان داد و همان طور که دستهایش را در آستین مانتو فرو می کرد فکر کرد چقدر احمق شده!بچه چطور افتاده؟!
ساعتی بعد همراه مادرش به دکتر پیر وبد اخلاق شرح می داد.دکتر بی آنکه واقعا گوش کند سر تکان می داد و سحر با خود فکر می کرد چطور این پیرمرد او و سپیده را به دنیا آورده است. مادرش اصرار داشت پیش این دکتر بیایند اما سحر وقتی اخلاق و قیافه اخموی دکتر را دید پشیمان شد که به حرف مادرش گوش داده است.
دکتر با بدخلقی معاینه اش کرد و با عصبانیت به سحر توپید؟
- این چه وضعیه برا خودت درست کردی؟نصف این حال بدت به خاطر تلقینه. به زور هم که شده باید غذا بخوری.کم کم بخور،حجم غذات تو هر وعده کم باشه اما تعداد دفعات غذا خوردنت باید زیاد باشه...اگه اینطوری پیش بری باید سرم بزنی و ویتامین تزریق کنی فهمیدی؟
بعدفشار خونش را گرفت و از پشت عینک قاب مشکی اش چشم غره رفت:
- اصلا فشار نداری.باید مایعات شیرین زیاد بخوری نمک توصیه نمی کنم چون پف می کنی دفعه بعد که میای باید چهار پنج کیلو چاق شده باشی.به محض اینکه از مطب بیرون آمدند سحر غرید:
- من دیگه پام رو تو این مطب دیوونه نمی ذارم این همه دکتر زنان تو شهر ریخته چرا باید بیام سراغ این فسیل بد اخلاق؟
مادرش که متوجه حال بد دخترش بود به نرمی گفت:
- خوب برو پیش هرکی دوست داری ولی باید تحت نظر دکتر باشی من این دکتر رو می شناسم و خیلی هم به کارش ایمان دارم از این جوجه دو روزه ها نیست که به حرف زائو گوش کنه هرچی صلاح بدونه همون کار رو می کنه ولی تو مختاری!
سحر چیزی زیر لب گفت که مادرش نشنید. وقتی به خانه برگشتند رامین آمده بود با حرارت از مادر زن وپدر زنش تشکر کرد که سحر را به دکتر برده اند و از آنها خواهش کرد مدتی پیش سحر بمانند با تمنا نگاهی به سعیده خانم انداخت و گفت:
-من که می رم سرکار کسی نیست به سحر برسه خودش هم حال نداره پاشه یه چیزی بخوره می ترسم اینطوری مریض بشه.
سعیده خانم نگاهی پرسشگر به شوهرش انداخت وبعد از موافقت بی کلامی که از او گرفت گفت:
-من چند هفته ای می مونم تا سحر جون بگیره این حالت زود گذره خود من هم همینطوری بودم اما یکی دوماه بیشتر طول نکشید.
سحر با بیزاری فکر کرد یکی دو ماه باید دل آشوبه داشته باشد و هرساعت یکبار باید به دستشویی برود.
خسته وعصبی بود وآرزو می کرد همه چیز زودتر تمام شود.آخر هفته وقتی رامین خبر داد که شب خانه مادرش دعوت دارند دلش می خواست جیغ بکشد اما جلوی مادرش خودش را کنترل کرد وگفت:
-اصلا حال ندارم می ترسم اونجا هم حالم بهم بخوره.
رامین با مهربانی صورتش را بوسید:
- عیبی نداره عزیزم.تو که نمی تونی نه ماه خودت رو تو خونه حبس کنی. بد نیست یه هوایی عوض کنی.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر می خواست فریاد بزند"دلم می خواد هوایی عوض کنم اما نه تو خونه فخری خانم که دشمن منه ومدام می خواد گیر بده و تیکه بپرونه!"
اما در عوض دندان هایش را روی هم فشرد وحرفی نزد.به نظرش همه دشمن اش شده بودند ومی خواستند دیوانه اش کنند.
مادرش پیراهن گلدار و گشادی دستش گرفته بود واز این اتاق به آن اتاق دنبالش می آمد تا آن را تنش کند.
سحر اما از آن پیراهن مسخره گشاد که بیشتر به درد بیماران روانی خطرناک در تیمارستان ها می خورد نفرت داشت.
مادرش هم حرف خودش را می زد:
- تو الان باید لباس های گشاد و راحت بپوشی نباید چیزی به شکمت فشار بیاره یا آنقدر تنگ باشه که کلافه ات کنه.
عاقبت سحر فریاد زد:
- من تازه یک ماهه حامله ام چرا باید این گونی زشت رو بپوشم.
سر انجام بلوز و دامنی عنابی به تن کرد و همراه رامین به خانه مادر شوهرش رفت.
در میان راه هیچکدام حرف نزدند.سحر حال و حوصله حرف زدن نداشت ورامین هم ترجیح می داد ساکت باشد.
وقتی رسیدند سحر متوجه شد غیر از خودشان ،خاله رامین و نوشین و شوهرش هم هستند و باز حالش بد شد.سلام و احوالپرسی مختصری با حاضرین کرد و روی دور افتاده ترین صندلی نزدیک پنجره نشست خاله رامین چشم وابرویی به فخری خانم آمد که یعنی "بفرما !اینم از عروس خانم!"همه با هم صحبت می کردند بی آنکه کوچک ترین اعتنایی به سحر که روی صندلی نشسته بود و دل آشوبه داشت بکنند.
هرچه رامین سعی می کرد سحر را وارد گفتگو کند موفق نمی شد سحر جواب های دو سه کلمه ای می داد و بقیه هم از خدا خواسته محلش نمی گذاشتند.
سحر به چرندیاتشان گوش می داد و در دل به خودش ناسزا می گفت که چرا خانه نمانده است. حرف به رستوران و غذا کشیده بود که سحر جلوی دهنش را گرفت به سختی سعی می کرد جلوی تهوعش را بگیرد اما وقتی خاله رامین با لذت درباره کله پاچه یکی از طباخی های مشهور داد سخن داد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد دوان دوان به سمت دستشویی رفت و پشت سرش صداها در هم شد:
- وا این چرا همچین کرد؟
- از وقتی آمده همینطور قنبرک زده - این چش شده
رامین عصبی و ناراحت نگاهشان کرد.
مادرش اخمی کرد و گفت:
- این زن تو غیر آدمه؟چشه از وقتی اومده قیافه گرفته؟
رامین با حرص جواب داد:
- شما هم که بدتون نمی آد سحر یه گوشه بشینه و با شما کاری نداشته باشه.چرا از خودش نپرسید چشه؟حداقل یه تعارفش می کردید بیاد پیش شما همش وراجی می کنید.
فخری خانم نگاهی پر تاسف به خواهرش انداخت و سر تکان داد:
- می بینی ترو خدا از این رو به اون رو شده جرات نداریم باهاش حرف بزنیم ،اخلاقش صد و هشتاد درجه عوض شده اینم مزد دستم!
رامین کلافه شد و گفت:
- از هر دست بدی از همون دست می گیری همچین حرف می زنه انگار من و زنم رو گذاشته روی سرش ما بی محلی کردیم!
بعد به سراغ سحر رفت که هنوز در دستشویی خم شده بود و می لرزید.
- حالت بهتر شد؟
سحر همان طور که دولا مانده بود سر تکان داد.انگار کسی شکمش را چنگ می زد. به زحمت پشتش را راست کرد و به رامین اشاره کرد برود.وقتی بعد از مدتی هردو به سالن آمدند خاله رامین با لحنی پر معنی پرسید:
- چی شده سحر جون؟انگار حال نداری؟
سحر لبخند زورکی و کم رنگی زد:
- چیزی نیست.اما رامین با قیافه ای فاتحانه همه چیز را لو داد:
- چیز مهمی نیست سحر حامله است جمله رامین همه شان را شوکه کرد فخری خانم ناباورانه به سحر زل زد و خاله رامین به خشکی خندید قیافه خوشحال نوشین درهم شد و مسعود و آقای اشراقی منتظر عکس العمل زنها حرفی نزدند.اولین نفری که صدایش را یافت طبق معمول نوشین بود:
- مبارکه سحر جون بهت تبریک می گم.!اما صدای جیغ مانند فخری خانم ساکتش کرد:
- چه خبره آنقدر عجله داشتید؟ملک و املاکتون بی وارث مونده بودید؟
بعد نگاهی پر کینه به سحر انداخت وبه طرف خواهرش برگشت:
- تورو خدا نگاه کن مثل صد سال قبل هنوز برای اینکه میخ بکوبن دیگ بار میذارن . با اینکه مفهوم جمله اش برای مردان قابل درک نبود سحر متوجه منظور مادرشوهرش شد و با بیزاری گفت:
- به قول خودتون ملک و املاکی در کار نیست که من بخوام بترسم مبادا میخم سفت نباشه هرکس ندونه شما خوب می دونید که میخ بنده به قدر کافی سفت بود که مجبور به آویزون شدن به هر بهانه ای نباشم فخری خانم لبهایش را کشید و رامین با نگاهی پرسشگر به سحر گفت:
- چی می گی سحر؟آقای اشراقی خندید و از روی مبل بلند شد:
-هیچی!همون بهتر که تو نفهمی بعد چشم غره ای به سوی زنش رفت و ادامه داد:
- این مادر تو عادت کرده اول دهن باز کنه بعد فکر کنه ببینه چی گفته برای همینه که آنقدر شر به پا می کنه.
بعد نگاهی نوازشگر به سحر انداخت:
- مبارک باشه سحر خانم. مادری خیلی سخته به خصوص اگر بخوای مادر نمونه باشی.
فخری خانم پوزخند زد و به خواهرش نگریست:
- یعنی بنده مادر خوب و نمونه ای نبودم!سحر شده بهانه که هر دری وری میخواد به من بگه!
سحر بی طاقت مانتو و روسری اش را برداشت و به رامین نگاه کرد:
-بریم من حال ندارم.
سالن بزرگ با آن هم تزئینات لوکس و گران بها دور سرش می چرخید صدای همهمه عرصه را بر او تنگ کرده بود دلش می خواست از آن همه بوی عطر فرار کند.
نوشین با نگاهی به مادرش از جا بلند شد:
- کجا سحر جون؟هنوز چیزی نخوردی.
سحر بی طاقت خواهر شوهرش را نگریست:
- اصلا اسم غذا که میاد حالم بد میشه نمی دونی چقدر ویار سختی دارم . هیچی نمی تونم بخورم اینطوری شما رو هم اذیت می کنم.
خاله رامین هم بلند شد:
- این چه حرفیه عزیزم؟ما هم این روزها رو گذروندیم مگه دست خودته؟
بعد معنی دار به نوشین نگاه کرد و ادامه داد:
- البته نوشین جون هنوز مونده تا تجربه کنه....اما ایشاالله من زنده می مونم و اون روز رو می بینم که.....
فخری خانم با خشم حرف خواهرش را قطع کرد:
- نوشین خودش بچه نمی خواد مگه دیوونه است خودش را بندازه تو جهنم؟ وگرنه تو چشم انتظار نمی مونی . به نظر من که بهترین تصمیمه حالا که ما خودمون بزرگ شدیم چه گلی به سرمون زدن؟!
... بفرما!اینم از بچه هامون این همه زحمت کشیدم بزرگشون کردم حالا زبون درآوردن این هوا....دستش را از آرنج خم و راست کرد تا اندازه زبان بچه ها را نشان دهد رامین هم از جا برخاست و با پوزخندی آشکار گفت:
-خدا پدر طوبی خانم رو بیامرزه
طعنه ای که در جمله رامین بود مادرش را تکان داد. اما رامین با سرعت خدا حافظی کرد وهمراه زنش از آن جمع پرهیاهو فرار کرد و اجازه هرگونه عکس العمل را از مادرش گرفت
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
صبح با صدای در از خواب بیدار شد. سراسیمه به نیما نگاه کرد که هنوز خواب بود و بعد خودش را در آینه قدی اتاق دید که همان طور با لباس خوابش برده و با موهای ژولیده و سرتا پا چروک به طرف در دوید.صدای ندا آهسته بلند شد:
-آی صابخونه بیداری؟
سحر در را باز کرد و ندا با دیدنش خندید:
-این چه ریختیه؟شب تو دهن گاو خوابیده بودی؟
سحر سر تکان داد و بی حرف به دستشویی رفت. تنش خسته بود وسرش درد می کرد لحظه ای با نگاه به دستشویی خدا را شکر کرد که حامله نیست وقتی بیرون آمد به روی ندا خندید:
- چطوری؟کله سحر اومدی خونه من که چی؟
ندا هم خندید:
- کله سحر شما ساعت دهه؟گفتم بیام که از فراق من دق نکنی.بیا بریم اونور صبحونه آماده است.
سحر با سر به اتاق اشاره کرد:
- نه!نیما هنوز خوابه می ترسم بیدار بشه بترسه.
ندا بازویش را گرفت:
- پاشو ،در رو باز بذار ،منم در خونه رو باز میذارم نیما می فهمه اونجایی اگه بیدار شد میاد اونطرف.
سحر با نگرانی بلند شد:
- ندا نمی دونم چکار باید بکنم؟نیما همش خوابه می ترسم یه طوری بشه.
ندا لبخندی زد و در آپارتمان را با کلید باز کرد:
- بیا آنقدر حرص بیخود نخور.مگه دکترش نگفته عادیه و چیزی نیست؟
بیا می خوام برات تعریف کنم آقا حامد چی گفت.سحر نگاه کوتاهی به در باز خانه اش انداخت و با دلشوره وارد خانه همسایه اش شد.
هر دو زن پشت میز صبحانه بیضی شکل وجمع وجور نشستند.از لیوان های چای بخار مطبوعی به هوا بر می خاست و از بوی نان تازه دل سحر ضعف می رفت.
با مهربانی به صورت دوستش که مثل پارچه ای طرح دار پر از لک های زرد شده کبودی ها بود نگاه کرد: تو کی فرصت کردی نون بخری؟
ندا ظرف شکر را روی میز هل داد به طرف سحر:
- من عادت دارم صبح زود بیدارشم ترک عادت هم که می دونی موجب مرضه!گفتم حداقل نون بخرم.
سحر با دقت شکردان را سرازیر کرد و موج کریستالی دانه های شکر سطح چای را شکافت.
- آفرین می دونی من چند وقته نون تازه نخوردم؟
با صدای لخ لخ دمپایی هردو از جا پریدند ،در باز بود و وقتی موهای مریم را دیدند نفس راحتی کشیدند ندا بلند گفت: مریم بیا صبحونه بخور....چرا سر کار نرفتی؟بعد چشمکی به سحر زد:تو همه رو تنبل کردی ها!
مریم مردد سرک کشید:
- پس واقعا شما دوتا دارید حرف می زنید؟من فکر کردم خیالاتی شدم.
بعد دستش را تکان داد:
- مرسی من صبحونه خوردم.صبح زود پا شدم می خواستم برم سر کار اما....
چند لحظه این"اما"مثل حبابی در هوا چرخید تا کلمه بعدی کنارش زد.
- آنقدر بی حوصله بودم که نتونستم برم ،زنگ زدم دو روز مرخصی گرفتم.ندا با عقب کشیدن صندلی به دوستش تعارف کرد بنشیند:
-حالا چرا دم در ایستادی؟بیا بشین خوردن ما رو نگاه کن.
سحر با نگرانی به صورت پف کرده و رنگ پریده مریم نگاه کرد:
-چی شده؟چرا حال نداشتی بری سر کار؟
مریم شانه بالا انداخت و سرش را با تکه ای نان گرم کرد ،صدایش خسته و نا امید بود.
- دیشب باز با محمد حرفم شد.مادر شوهرم لطف کرده یه دختر براش پیدا کرده آخر هفته می خواد بره خواستگاری با پر رویی و وقاحت ازم خواست منم همراهشون برم که دختر بفهمه بنده موافقم واصلا خودم برای شوهرم آستین بالا زدم.
هیچ کس حرفی نزد.اشک های مریم سرازیر شد:
- منم گفتم بمیرم همراش نمی رم. سرهمین دعوامون شد محمد میگه من خودخواه وبی فکرم
اگه یک ذره به فکرش بودم و دوستش داشتم باید خودم براش زن می گرفتم.
سحر آه کشید و ندا گفت:
- می خواستی بگی تو هم اگه منو دوست داشتی زن نمی گرفتی پس معلومه خودت رو دوست داری!
مریم بغضش را فرو خورد:
- اصلا نمی تونم حرف بزنم.گریه ام می گیره ،محمد هم یه زبونی داره که اصلا نمیشه جوابش رو داد
برای هر حرفی جواب داره.
ندا نگاهی به سحر انداخت و گفت:
-مثل حامد!بعضی مردا انگار بجای مغز تو صف زبون وایستاده بودن دیشب اومده دنبال من خیر سرش از دلم در بیاره تا در رو باز کردیم گفت یه چیزی درست کن که دارم از گرسنگی می میرم! انگار نه انگار که چند شب پیش کاسه و کوزه رو زد به هم و هزار تا فحش و لیچار بارم کرد.منم از حرصم براش نیمرو درست کردم تا بفهمه.
مریم پوزخند زد:
- چقدر هم می فهمن!
بعد به سحر که خمیر نان را گلوله می کرد نگاهی انداخت:
- خوش به حال تو!کاش محمد هم میرفت و دست از سرم بر می داشت . ولی من می دونم برای این خونه نقشه کشیده هی می گه اگه ناراحتی خوب طلاق بگیر.همه فکر می کنن آخی چه مرد با فرهنگی!دیگه نمی دونن آقا می خواد منو از این خونه بندازه بیرون عروس جدید بیاره.برای همینم من سر جام موندم می خوام بیچاره بشه.
سحر با نگرانی واقعی گفت:
-اگه بیارش همینجا چی؟ مریم با نفرت کلمات را تف کرد:
- جراتش رو نداره.
دوباره سه زن ساکت شدن. ندا لیوانی چای جلوی مریم که دستش را زیر چانه اش زده بود گذاشت بعد برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند رو به سحر گفت:
- تو چه خبر؟از اون شوهر گریز پات خبری نشده؟
سحر پوزخند زد:
-اگه میخواست خبری بشه که اصلا نمی رفت.بعد غمزده به همسایه هایش نگاه کرد:
- شاید تا حالا زن گرفته باشه.
ندا خندید:
-اون اگه زن می خواست که تو رو ول نمی کرد بره!
سحر متفکرانه به لیوان چای خالی شده اش نگریست:
-چه می دونم شایدم زن می خواست اما منو نه! احتمالا رفته خونه مادر وپدرش
مادرش هم که از خداش بود پسرش منو ول کنه مخصوصا بعد از....
بعد حرفش را خورد وشانه بالا انداخت. مریم وندا منتظر به دهان سحر چشم دوختند اما دیگر او ادامه نداد.قبل از آنکه کسی حرف بزند ندا که رو به طرف در نشسته بود چشم گشاد کرد و لبخند زد:
- سلام خاله جون.
سحر از جا پرید و با نیما که لب برچیده بود و به سختی تلو تلو می خورد روبرو شد.خم شد وبلافاصله بچه را در آغوش گرفت و کنار گوشش را بوسید صدایش از هیجان می لرزید:
- سلام عزیزم.....چه عجب بلند شدی دیگه داشتم می ترسیدم ها.
بعد نگاهی به دوستانش انداخت:
-لباساش خیسه می رم عوضشون کنم.ندا پشت سرش فریاد زد:
- زود برگرد.امروز باید کله پاچه شوهرامون رو بار بذاریم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سحر به نیما که هنوز غریبانه می نگریست و آماده گریستن بود لبخند زد.او را به حمام برد وبا نرمی و لطافت کودک را شست.
با دیدن پوست سفید وشفاف بچه که مویرگ های آبی اش مثل نقشه جغرافیا واضح به چشم می خورد دلش فشرده شد.نیما خودش را کنار می کشید و معلوم بود بی حوصله است.
سحر برای جلوگیری از گریه وجیغ کشیدن های نیما تند تند کارش را تمام کرد وقتی بچه را روی تخت گذاشت که پوشک کند نیما پاهایش را جمع کرد سحر با صبوری نگاهش کرد.
- نیما جون بذار ببندمت اینطوری خیال هردو مون راحت تره.تقصیر تو نیست که جیش کردی. منم ناراحت نیستم دکتر گفته تقصیر این قرص هاست فهمیدی؟برای اینکه راحت تر باشی میبندمت.
اما نیما خیال سازش نداشت.پاهایش را سفت و منقبض کرده بود و سرش را محکم تکان می داد سحر تصمیم گرفت حواس بچه را پرت کند شروع کرد به خواندن شعری که نیما خیلی دوست داشت.همان طور که آواز می خواند پاهای منقبض بچه را گرفت نیما نق میزد اما انگار خیلی هم حوصله گریه کردن نداشت.در نهایت پیروزی با سحر بود. بعد از اتمام کار پسرش را محکم در آغوش کشید و محکم فشرد.
- بیا بریم یه صبحونه خوشمزه بهت بدم باشه؟
کودک مخالفتی نکرد و سحر همان طور که نیما را در آغوش داشت وسایل صبحانه را روی میز چید.دلش نمی خواست نیما در خانه ندا صبحانه بخورد ،غذا خوردن نیما حکایتی بود که دلش نمی خواست کسی شاهدش باشد.لقمه های کوچک را جلوی پسرش مثل قطاری با واگنهای کوچک و رنگی می چید ونیما آنها را اگر دلش می خواست در دهانش می گذاشت اگر نه در میان مشت کوچکش می فشرد وله می کرد.
سحر به چهره راضی پسرش وقتی به خمیر زرد وسفید نرم لای انگشتانش نگاه می کرد نگریست و دلش نیامد دعوایش کند.با خودش فکر کرد به هرحال دستانش کثیف شده وحالا که داره کیف می کنه چرا این شادی مختصر رو ازش بگیرم؟!
با نا امیدی به این اندیشه موذی"که به هر حال چه فایده ای داره؟"امان نداد آن را به عقب ذهنش راند و همانطور که چای را برای پسرش شیرین می کرد به روزهایی فکر کرد که حامله بود.
بعد از چند ماه ویار سخت وطاقت فرسا و حمله های تهوع کم کم حالش بهتر می شد البته نه اینکه عادی و روبراه باشد اما حالت تهوع و به دست شویی دویدن هایش محدود به صبح ها بعد از بیداری از خواب شد و سحربه همان هم راضی بود وقتی دوستانش فهمیدند سحر قرار است به زودی مادرشود همه خوشحال شدند والهام از همه بیشتر....
اما سپیده خوش حالیش از جنس دیگری بود انگار آرزوهای مادرانه اش را می خواست توسط سحر برآورده کند.
می رقصید ومی خندید واز ته دل به سحر کمک می کرد.
هرماه بعد از اینکه حقوقش را می گرفت حتما چند تکه لباس برای خواهر زاده از راه نرسیده اش خرید می کرد و با شوق و ذوق به همه نشان می داد وبا عشق کنار میگذاشت تا همراه سیسمونی به خانه خواهرش ببرد.
نوشین هم بعد از آن مهمانی کذایی به سحر تلفن کرد تا هم از دلش درآورد وهم از آدرس یکی از دکتران خوب و حاذقی را که می شناخت به او بدهد.سحر که خاطره بدی از دکتر پیر و غرغروی مادرش داشت از پیشنهاد خواهر شوهرش استقبال کرد و بعد از گذشت سه ماه اولین وقت را از دکتر گرفت.
رامین که هوای زن جوانش را از وقتی حامله داشت بیشتر داشت عصر کمی زودتر از سر کار امد تا سحر را همراهی کند.
مطب شیک و جمع وجور دکتر پر بود. یکی دوتا زن شکم گنده هم روی صندلی ها ولو شده و پاهایشان را کمی بازتر از حد معمول گذاشته بودند که سحر با دیدنشان وحشت زده فکر کرد"منم اینطوری میشم"؟
چند نفری هم شق و رق نشسته بودند و برای پرهیز از کنجکاوی دیگران صورتشان را پشت مجله های تاریخ گذشته که روی میز وسط اتاق ریخته شده بود پنهان کرده بودند.
بجز رامین دو مرد دیگر هم کنار همسرانشان نشسته بودند.هر دو معذب در جمع زنان سعی می کردند نگاهشان را به جایی بی خطر بدوزند مثلا ساعت مثلثی شکلی که صدای تیک تیک بلندی داشت و یا تابلوهایی از بچه ها ومادران در حالتهای مختلف.
سحر جلوی میز منشی که برعکس منشی های دیگر روسری اش سفت و محکم صورت گرد و جوش جوشی اش را قاب گرفته بود ایستاد
با صدای آهسته به سوالات مربوط به پرونده پزشکی پاسخ داد.منشی تند تند اطلاعات را نوشت و بعد با دست به ردیف صندلی ها اشاره کرد:
- بفرمایید تا صداتون کنم.!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
و سحر گیج از گرمای مطب و خسته از حاملگی سختش روی مبلی کنار رامین ولو شد.منشی یکی یکی پرونده ها را بر می داشت و اسم را از رویش می خواند بعد دستش همان طور دراز شده می ماند تا صاحب پرونده آن را بگیرد و به اتاق دکتر برود.
کم کم حوصله سحر سر رفت دلش می خواست با رامین حرف بزند اما حوصله این کار را هم نداشت.کمی به انگشتهای پایش که از صندل ظریف و خوش رنگش بیرون زده بود نگاه کرد بعد خم شد ویک مجله تا شده از روی میز برداشت یکی دو تیتر را عجولانه خواند و خنده اش گرفت.
رامین کمی خم شد تا دهانش به گوش سحر نزدیک شود:
- چیه؟به چی می خندی؟!
سحر مجله را تکان داد:
- یاد حرفهای تو می افتم ... یادته اولین بار که تو رستوران قرار گذاشتیم بهم گفتی قصه های این مجله در پیتی رو فراموش کنم ،چون تو عضو هیچ گروه دخترای فراری و قاچاق دخترا و از این حرفها نیستی.
رامین هم خندید:
- ازبس که تو بدبین بودی. همش سین جیم می کردی که بفهمی تو کله من چی میگذره.
سحر با تنبلی جابه جا شد:
-خوب برام عجیب بود تو این دوره زمونه دیگه ازدواجها به این راحتی نیست که یهو از یه نفر خوشت بیاد وبخوای باهاش ازدواج کنی.اونم تو.
رامین با لبخند به صورت سحر نگاه کرد:
- مگه من چمه؟
سحر با مجله روی زانوی شوهرش ضربه ای ملایم زد:
-هیچی . اتفاقا چون از همه نظر خوب بودی تعجب کردم.
رامین با مهربانی دست کوچک سحر را میان دستانش گرفت و دور از چشم بقیه انگشتانش را بوسید جریانی مثل برق سراسر پوست سحر را لرزاند.
رامین آهسته گفت:
- تو هم خیلی خوب و ماهی.هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر.
بعد منشی اسم سحر را خواند وپرونده اش را تکان داد.
سحر بلند شد پرسشگر به منشی نگاه کرد:
-شوهرم می تونه بیاد تو؟
منشی شانه بالا انداخت:
- بفرمائید.
هر دو با هم وارد اتاق بزرگ و دلباز دکتر شدند. زن جوانی با روپوش سفید موهای کوتاه مشکی از پشت عینک باریک ومستطیل شکلی نگاهشان می کرد با جدیت سلامشان را جواب داد واشاره کرد بنشینند.
چند سوال وتاریخ از سحر پرسید وجواب ها را یادداشت کرد. بعد معاینه مختصری کرد ودوباره پشت میزش برگشت چیزهایی نوشت و مهرش را محکم پای ورقه زد وبه طرف سحر گرفت:
- برات یه سونوگرافی نوشتم اما تاریخش رو برای یه ماه دیگه زدم که حداقل چهارماهت تموم شده باشه یه سری ویتامین وقرص آهن هم برات نوشتم که میخوری. وقتی سونوگرافی کردی با نتیجه بیا اینجا.
هر دو از مطب بیرون آمدند سحر وقتی سوار ماشین شد گفت:
- با اینکه همه کاراش مختصر ومفید بود به دلم نشست پیدا بود که دکتر واردیه.
رامین شانه بالا انداخت:
- چه می دونم ،خدا کنه.
برای سونوگرافی هم باز نوشین یکی از اساتید دانشگاه را معرفی کرد وبهشان هشدار داد که حتما همان لحظه برای ماه بعد وقت بگیرند وگرنه بهشان نوبت نمی رسید.
سحر که از انتظار در مطب نفرت داشت به رامین گفت:
- حالا چه لزومی داره پیش یه آدم معروف برم؟حوصله انتظار ندارم می رم یه جای عادی و خلوت.
و بعدها همین فکر که که اگر پیش بهترین ها می رفت شاید کمکی به وضعش می شد دیوانه اش می کرد.
سونوگرافی همه چیز را عادی و خوب تشخیص داد.
مسئول آن که زن کوتاه قامت وتقریبا چاقی بود با لبخند به سحر نگاه کرد و همانطور که به صفحه سیاه و سفید با دقت نگاه می کرد و دستش روی شکم سحر بالا و پایین می رفت گفت:
- دلت دختر می خواد یا پسر؟
سحر فوری جواب داد:
- فرقی نمی کنه فقط دعا می کنم سالم باشه.
زن خندید:
- تا اینجا که همه چیزش خوبه در ضمن آقا پسره.
بعد با گفتن قدمش مبارک باشه چند دستمال به طرف سحر انداخت و از پشت دستگاه بلند شد.
همه چیز خوب پیش می رفت از لحظه ای که سحر فهمیده بود بچه اش پسر است و جنسیتش معلوم شده بود جور دیگری به بچه دلبست.
انگار تا قبل از آن باورش نمی شد موجود زنده ای که در درونش رشد می کند هویت دارد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
به محض قطعیت یافتن جنسیت بچه سعیده خانم شروع به خریدن سیسمونی کرد . رنگ ها بیشتر آبی ملایم و سفید بودند و روی هر چیزی که ممکن بود دلقکی شاد ورنگارنگ تکه دوزی شده بود.
روی ملافه ها و سرویس خواب روی پیش بندها و دستمالها وقتی سیسمونی را در اتاق بچه چیدند ومتناسب با آن حاشیه ای کاغذی که پر از دلقک های شاد و خندان بود دور تا دور دیوارها چسباندند اینطور به نظر می رسید که گروهی دلقک در اتاق رها شده اند.
چیزی که بعدا به نظر سحر شوخی ظالمانه ای آمد. یک سری دلقک برای مسخره کردنش!
با سنگین شدنش کم کم رفت وآمدنش را محدودترکرد طاقت سر پا ایستادن به مدت طولانی را نداشت .
بیشتر وقتها دلش می خواست فقط دراز بکشد حتی گاهی حوصله غذا درست کردن هم نداشت اگر مادرش و سپیده به دادش نمی رسیدند نمی دانست چه بلایی سرش می آمد.
اما مادرش اکثر اوقات یا برایش غذا می آورد یا برای چند روز غذاهای مختلف می پخت و در یخچال می چید.
سپیده هم بعد از اتمام کارش برای چند ساعت به خانه اش می آمد و کارهایی که مانده بود انجام می داد و قبل از آمدن رامین می رفت.این رفت و آمدها بود که انگار دو خواهر بهم نزدیک تر شدند.سپیده از محیط کارش و همکارانش می گفت و سحر گوش می داد.
تازه می فهمید چقدر کار کردن در روحیه خواهرش موثر بوده و او را از آن بدبینی همیشگی رهانیده است.
در یکی از همان دیدارها وقتی از سپیده پرسید:"چرا ازدواج نمی کند؟"
خواهرش جواب دو پهلویی داد:
-بستگی به شرایط داره.
و سحر فهمید خواهرش حتی در این مسئله هم نرمتر از قبل شده است با کنجکاوی پرسید:
- یه مورد جدی پیدا کردی یا همینطوری یه چیزی گفتی تا منو از سرباز کنی؟
سپیده همان طور که تند تند ظرف ها را می شست خندید:
- انگار جامون عوض شده قبلا من بدبین بودم حالا تو.....نه نمی خوام تورو از سر باز کنم .مورد جدی هم پیدا نشده البته یکی از همکارام هست که....
سحر عجولانه روی صندلی پشت پیشخوان آشپزخانه جابه جا شد:
- که چی؟
- که تقریبا سرش به تنش می ارزه ،یکی دوبار هم با جون کندن یه پیشنهاداتی داده که من محل نذاشتم .... ولی به نظر آدم بدی نمی یاد. قیافه اش خیلی چنگی به دل نمی زنه اما اخلاق خوبی داره ،خیلی متین و با شخصیته ،تحصیل کرده است و از رفتار و حرکاتش پیداست خانواده داره ،دورادور زیر نظر دارمش هنوز خیلی باید بشناسمش تا بخوام باهاش آشنا بشم.
سحر با شادی واقعی گفت:
- وای چه خوب.من همیشه می ترسیدم تو واقعا نخوای ازدواج کنی....
سپیده پیش بند را از دور کمرش باز کرد و با تنبلی روی کابینت انداخت. دودلی از قیافه اش پیدا بود:
- ازدواج خیلی هم آش دهن سوزی نیست به نظر من که مشکلات ازدواج و تاهل از مجرد بودن بیشتره.
سحر با لحنی رویایی گفت:
- نه این حرف رو نزن عشق خیلی قشنگه.احساس خوشبختی آدم رو تکمیل می کنه.مهمتر از همه چیز به نظر من مادرشه نمی دونی چه حال وهوایی داره اینکه بدونی یه موجودی از گوشت و خون خودت به دنیا آوردی......وای!
سپیده تلنگری روی دست خواهرش زد:
- خب بابا ،خوابت نبره.حالا ببینم چی میشه من اصلا قدرت ریسک ندارم.حداقل یک سال باید بگذره تا مطمئن شم این یارو نقش بازی نمی کنه.
بعد مانتو وروسری اش را برداشت:
-من رفتم کاری نداری؟
سحر به سختی از جا بلند شد:
- نه خیلی زحمت کشیدی. رو این قضیه هم یخورده رمانتیک تر فکر کن.هیچ آدمی خوب مطلق نیست.
سپیده کفش هایش را پوشید وراست ایستاد:
- باشه خیلی غصه منو نخور.من الان هم خیلی احساس خوشبختی می کنم جدی می گم.
بعد نگاهی به اطراف انداخت تا مطئن شود کاری برای سحر نمانده وقتی خیالش راحت شد در را باز کرد:
- به رامینم سلام برسون.خداحافظ
سحر همه این وقایع را با خوش بینی به قدم خیر و پرکت پسرش ربط می داد. حس می کرد حتی فخری خانم هم کمتر با او سر جنگ دارد وشاید
اندکی هم سر لطف آمده ....اولین بار بعد از خبر حاملگی اش مادر و پدر رامین با ظرفی آش به خانه اشان آمدند باورش نمی شد بیدار باشد.
از بخت خوش رامین هم زود امده بود وخانه بود.پدر ومادر رامین بی تعارف روی مبل های راحتی حال نشستند وسحر با آن شکم بزرگ فرز و سریع کاسه اش رااز دستان مادر شوهرش گفت واز ته دل تشکر کرد.فخری خانم یکی از آن لبخند های واقعی اش را خرج سحر کرد و این بار رامین هم به تعجب انداخت.
- ظهر آش درست کرده بودم گفتم برای شما هم بیارم.
سحر با کمی چابلوسی جواب داد:
-اتفاقا چقدر هم هوس کرده بودم دست پخت شما هم که خورن داره.
فخری خانم باز لبهایش را به عنوان لبخند بهم فشرد وبا بی علاقگی پرسید:
- وقت زایمانت کیه؟
سحر سینی شربت را تعارف کرد و نشست:
- اواخر پاییز یا اوایل زمستون این دفعه که برم سونوگرافی وقت قطعی بهم میدن.
فخری خانم پا روی پا انداخت لیوان شربت را با لبهایش لمس کرد:
-مبادا طبیعی زایمان کنی ها!ما هم کسی نبود بهمون بگه هیکلمون خراب شد
تو هم از الان به دکترت بگو می خوای سزارین بشی.
آقای اشراقی با کلافگی به زنش نگاه کرد انگار می خواست بگوید"به تو چه که برای همه تصمیم می گیری!"اما حرفی نزد ترجیح می داد جو حاضر را خراب نکند.سحر حرفی نزد اما مخالفتی هم نشان نداد .همه چیز را به دکترش سپرده بود.
رامین به مادرش اشاره کرد:چرا با مانتو وروسری نشستی مامان؟
فخری خانم باز جرعه کوچکی شربت خورد و لیوان نیمه پر را روی میز گذاشت:
- نه دیگه می خوایم بریم قراره یه سری هم به لیلی و شوهرش بزنیم بعد بریم دماوند.....
بعد نگاهی به سحر انداخت وناگهانی گفت:
- شما هم آخر هفته بیاین ،نوشین وشوهرش هم قراره بیان اونجا هوا مثل بهشته خنک ،تمییز آدم حظ می کنه.
رامین سری تکان داد و گفت:حالا ببینیم چی میشه.
بعد از آنکه پدر ومادر رامین رفتند سحر با تعجب فکر کرد آیا همه چیز در بیداری روی داده؟بعد نیمه بدبین ذهنش قلقلکش داد "نکنه تو آش یه چیزی ریخته باشه برای بچه ضرری داشته باشه؟ آخه یکهو چطور شد که اینکارو کرد؟اینکه سایه منو با تیر می زد؟نکنه دعایی جادو جنبلی تو آش ریخته بده به خورد من"
بعد به سادگی تصمیم گرفت آش را نخورد اما آن را قدمی برای مصالحه به حساب بیاورد.
آخر شب به این نتیجه رسید که حتما با وجود بچه به این نتیجه رسیده که دیگر دشمنی فایده ندارد و به هرحال سحر مادر نوه اش است.!
رامین هم تعجب کرده بود بعد از رفتن والدینش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجیبه!انگار چشم نزنم مامان داره با ما صلح می کنه.
سحر با بی قیدی شانه بالا انداخت: خدا کنه من که از خدامه مادر وپدر تو هم راضی باشن و روابطمون عادی باشه.چی از این بهتر؟شایدم وجود این بچه باعث این تغییرو تحول شده.
رامین با عشق آشکاری به برجستگی شکم سحر نگاه کرد:
-قربونش برم آنقدر آقاست!
آخرین سونوگرافی هم توسط همان زن تپل و کوتاه انجام شد و باز همه چیز عادی و خوب گزارش شد.وزن و قد بچه خوب و بقیه موارد طبیعی و سر جایش بود وقتی ورقه سونوگرافی و گزارش را به دست دکتر داد دل تو دلش نبود که هرچه زودتر فارغ شود.
دکتر نگاهی به ورقه ها انداخت و چند تاریخ را از روی پرونده نگاه کرد و بعد سرش را بالا گرفت و با جدیت گفت:
- من برای پانزده دی بهتون برگه پذیرش می دم.اما قبل از اون هم هر مشکلی پیش اومد برید بیمارستان تا منو خبر کنن.هیچ نگران نباشید همه چیز خوب و عادیه و انشاءالله به خوبی وخوشی فارغ می شی.
برای دو هفته بعد وقتی برای سحر گذاشت و خداحافظی کرد.بعد از آن همه چیز سرعت گرفت. ریحانه برایش دو سه کتاب نامگذاری خریده بود که تقریبا از وقتی رامین از سر کار می آمد هردو با هم کتاب ها را بر می داشتند و اسم های منتخبشان را روی کاغذی می نوشتند.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برای پسرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA