ارسالها: 219
#81
Posted: 16 Jun 2012 07:10
همان روزها سیسمونی اش را هم با وانت بزرگی به خانه اش آوردند و باز سپیده و مادرش در چیدن وسایل لوکس و زیبای بچه سنگ تمام گذاشتند.
بعد که فخری و دخترش آمدند سیسمونی کودک را ببینند سحر می توانست قسم بخورد رنگ حسرت و غم را در چشم های خواهر شوهرش دیده است و باز هم تعجب کرد که چرا او بچه دار نمی شود!
به هر حال چند ماه بعد بود که از دهنش پرید برای مادر شدن یک سالی است دوا و درمان می کند اما تا بحال نتیجه نداده است و بلافاصله از گفتن این حرف پشیمان شد اما پاسخ تمام سوالات ذهنی سحر را داد و تازه متوجه دلیل ناراحتی و حسرت نوشین در مقابل هر چه مربوط به بچه بود شد.
با سرد شدن هوا پیاده روی های مرتب سحر نامنظم تر شد اما به امید زایمانی طبیعی و راحت که مادرش درباره فوایدش کلی سخنرانی کرده پیاده راه رفت.گاهی رامین هم همراهی اش می کرد گاهی تنها بود.
نگاه کنجکاو همسایه ها به شکم بر آمده سحر کمی خجالتش می داد اما اجازه نمی داد این ناراحتی خانه نشینش کند.
مثل اردکی چاق وزنش را به نوبت روی هر پایش می انداخت و مثل پاندول ساعت راه می رفت.ورقه اسامی انتخابی شان نزدیک پانزده شانرده نام پسرانه زیبا داشت که هیچ کدام نمی توانستند روی یکی از آنها اتفاق نظر داشته باشند.
اسم منتخب سحر"نیما" بود و اسم دلخواه رامین "آرین" ولی به هر حال هنوز وقت داشتند که تصمیم بگیرند و خیلی نگران اسم بچه نبودند.
رامین با دور اندیشی مادر زنش فریزر را از گوشت و مرغ پاک شده و حاضر وآماده پر کرده بود تا برای روزهای استراحت زنش آذوقه کافی داشته باشند.
با هم تصمیم گرفته بودند مادر سحر برای مدتی بعد از زایمان به خانه آنها بیاید تا دوستان و آشنایان و فامیل رامین به راحتی بتوانند به دیدن نوزاد نو رسیده و مادرش بیایند.
روزهای آخر به درازی شبهای یلدا بر سحر می گذشت.فشار مداوم روی پا و کمرش خسته اش کرده بود.
خوابیدنش یک سلسله بیدار شدن و خوابیدن های متوالی و غلت زدن های عذاب آور بودکه زجرش می داد به نظرش مثل نهنگی به گل نشسته بود که تلاش می کرد تا بغلتد.
قیافه اش در نظرخودش عجیب و پف آلود بود و با اینکه همه می گفتند زیباتر شده خودش این مسئله را باور نداشت.
تا اینکه سرانجام روز موعود با دردی خفیف در کمر و زیر دلش فرا رسید.
***** ***** *****
صدای ندا سحر را از میان خاطراتش بیرون کشید:
- هووی!کجایی؟دو ساعته دارم صدات می زنم.باز رفتی تو عالم هپروت؟
بعد نگاهی به نیما و لقمه های خمیر و له شده میان دستانش انداخت و سر تکان داد:
- به به!مثلا آمدی لباس نیما رو عوض کنی و برگردی پیش ما؟علف زیر پامون سبز شد فکر کردیم رفتی لباس بخری.
سحر تکانی خورد و دست دراز شده اش را با لقمه درونش پس کشید:
-ای بابا!حواس ندارم به خدا.....این بچه هم که آنقدر فس فس می کنه آدم به خدا می رسه تا یه چیزی بخوره.
ندا با دستمالی پارچه ای و نمدار به دادش رسید دست و صورت نیما را پاک کرد و از روی صندلی پایینش گذاشت:
- بیا نیما جون تو که کوفته درست کردی بجای لقمه خوردن.
بعد به سحر نهیب زد:
- پاشو بیا من و مریم از چند روز دیگه می ریم سر کار تو می مونی و حوض خاطراتت.
بعد به همراه نیما پشت در ناپدید شد به میز صبحانه مملو از خرده های نان و خیس خورده خیره در چای خیره شدم و برای اولین بار بی توجه به آن در را بستم و وارد خانه ندا شدم.
میز صبحانه جمع شده و خانه تمییز و مرتب بود. مریم هنوز روی صندلی نشسته و در فکر بود ،با دیدنم تکانی خورد و گفت:پس کجا رفتی؟
ندا از اتاق خواب کوچکش داد زد:رفته بود تو عالم هپروت اگه نمی رفتم دنبالش تا شب همون جا می نشست.
بعد سطل مکعب های رنگی نیما را که خانه اشان جا مانده بود آورد و جلوی نیما روی زمین ریخت.با سر به نیما اشاره ای کردم و گفتم:
- خدا روشکر انگار خواب آلودگیش بهتر شده.....نه؟
ندا خندید:خانم نگران!بله بهتر شده تو آنقدر که همیشه نگرانی،خودتو از یاد بردی.به خدا ثواب داره یه سر به آرایشگاه بزنی.
ندا چه می گفت و من در چه فکری بودم.حق داشت... هیچ کس نمی توانست موقعیت مرا درک کند نگرانی همیشگی جزئی از وجودم شده بودم.
مریم آهسته گفت:
- چی می گی؟آرایشگاه دل و دماغ می خواد منم خیلی وقته نرفتم ابروهام مثل زمان دختری ام شده.
ندا نگاهی به ابروهای نازک و مرتب مریم انداخت:
- پس از اولم چیزی به نام ابرو نداشتی ،خوش به حالت!من که اگه یه هفته دیر برم آرایشگاه ابروهام مثل پاچه بز می شه.
مریم با انگشت قوس باریک و کم موی ابرویش را دنبال کرد:آره همیشه ابروهای من همینطوری بوده خیلی اضافی نداره.
بعد نگاهی به من که ساکت نگاهشان می کردم انداخت وگفت:
-می بینی سحر جون؟انگار داریم دیوونه می شیم.هر سه تامون رو باهم جمع کنند یه آدم حسابی در نمیاد اونوقت نشستیم درباره ابروهامون حرف می زنیم.
ندا اخم کرد:خب چکار کنیم؟اگه به تو و سحر باشه که هی یکیتون روضه می خونه و اون یکی سینه می زنه این همه شوهراتون رو نفرین کردید چی شد؟
مدافعانه گفتم:من هیچ وقت رامین رو نفرین نکردم بیخود حرف تو دهن من نذار.
ندا با ابرو اشاره ای به مریم کرد و گفت:
وای!چه حسابی می بره.بی حوصله گفتم:بحث حساب و ترس نیست.من از رامین بدی ندیدم که حالا بخوام نفرینش کنم یا ازش بد بگم.خودش نیست خداش که هست.
مریم با اکراه چهره در هم کشید: ببینم مگه نزدیک به یک سال تو و نیما رو به امان خدا ول نکرده و معلوم نیست کجا رفته؟پس دیگه بدی به چی می گی؟
بعد حق به جانب سرش را به طرف ندا چرخاند:
هان؟آدم زن و بچه اش رو با این همه مشکل ول کنه و بره ظلم نیست؟
ندا جواب داد و من آهسته گفتم:هنوزم نمی دونم چرا رفت.... شاید اگه می موند بهم ظلم می کرد رامین خیلی خوب و مهربون بود منو هم خیلی دوست داشت هیچ وقت بهم زور نگفت و اذیتم نکرد.
ندا با لحنی که انگار جواب را از قبل می دانست پرسید: نیما را چطور؟اونم خیلی دوست داشت؟!
جوابی برایش نداشتم.وقتی خودم هم ازاین موضوع مطمئن نبودم چطور می توانستم جواب ندا را بدهم.شانه ای بالا انداختم و گفتم:نمی دونم!
مریم با صدایی آهسته پچ پچ کرد
-اگه آدم رو یکی دوست داشته باشه محاله ولش کنه ، سحر که بچه رو از خونه باباش نیاورده بود.
ندا حرف مریم را قطع کرد:آخه چی شد که....؟
گیج و حیران سر تکان دادم:نمی دونم .... شاید حماقت از خودم بود شاید رامین یه اشاره هایی کرده که من نفهمیدم....هرچی فکر می کنم به
نتیجه ای نمی رسم .زندگی ام خیلی آروم و خوب بود درسم تموم شده بود و من خیال داشتم برم سر کار که فهمیدم حامله ام ،اولش خیلی ناراحت شدم بخصوص اینکه ویار سخت و بدی داشتم و نمی تونستم چیزی بخورم اما کم کم به بچه ای که در درونم رشد می کرد علاقه مند شدم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#82
Posted: 16 Jun 2012 07:13
پدر و مادرم از همه خوشحالتر بودند،خواهرم سپیده که دیگه از خوشحالی نمی دونست چکار باید بکنه تا پول دستش می رسید برای بچه یه چیزی می خرید ،حتی مادر شوهرم هم رفتارش با من بهتر شده بود. دست از اون همه دشمنی برداشته بود و گاهی حتی برام ویارونه می پخت
ومی فرستاد .رامین هم عاشق بچه مون بود وقتی فهمید حامله ام خیلی خوشحال شد. سعی می کرد هر جوری می تونه خوشحالم کنه و تو کارای خونه کمکم می کرد.برام چیزای خوشمزه می خرید و لوسم می کرد.
همه از وجود این بچه خوشحال بودن جز خواهر شوهرم که تازه فهمیده بودم بچه دار نمی شه و داره دوا و درمون می کنه ، فقط اون بود که از شنیدن خبر حاملگی من حالش گرفته شد.
البته به روی خودش نیاورد ولی خیلی هم خوشحالی نکرد.دوستانم همه خوشحال بودن به خصوص الهام که خودش هم یکی دوماه بعد از من حامله شده بود وبه بچه من به چشم یه همبازی برا بچه خودش نگاه می کرد.
رفت و آمدم با دوستام کمتر شده بود اما شکایتی نداشتم ،وضعیتم جوری نبود که بتونم خیلی سرپا بایستم و پذیرایی کنم.
بی حوصله و کسل هم بودم و از خدا می خواستم که تنها باشم.مادر و خواهرم هر روز برای برای کمک می آمدند و کارهایم را
می کردند وگرنه تو ماههای آخر حتی نمی تونستم غذا درست کنم. سنگین و تنبل شده بودم و اگر اجبار رامین نبود حتی برای پیاده روی هم از خانه بیرون نمی آمدم.
سرانجام عصر یکی از روزهای زمستان درد به سراغم اومد.مادر و سپیده تازه رفته بودند و چیزی به اومدن رامین نمانده بود که درد مثل تیغی به جانم افتاد.وحشت کرده بودم فکر می کردم تا دردم بگیرد بچه به دنیا می آید.
هول و دستپاچه با تلفن همراه رامین تماس گرفتم و خواستم که زود بیاید ،بعد به پدرم زنگ زدم وگفتم تا مامان رسید به بیمارستان بیایند. رامین خیلی زود خودش را رساند و من با ساک آماده بچه در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم سوار شدم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم هوا حسابی تاریک شده بود و برف ریزی می بارید من هراسان و عجول به بخش زایمان دویدم و تازه فهمیدم برای ماماها و پرستارها موردی کاملا عادی و روز مره هستم.
از خونسردیشان حرصم می گرفت و از درد لبم را گاز می گرفتم. بالاخره مامای قد بلند و خونسردی که مرا معاینه کرد با تلفن همراه دکترم تماس گرفت و بی هیچ عجله ای سلام و احوالپرسی کرد و بعد از مدتی حرفهای بیخود زدن گفت:ببخشید خانم دکتر که مزاحمتون شدم .یکی از زائوهاتون اومده که درد داره.
بعد چند "بله " و "خیر" ردیف کرد و اسم مرا گفت بعد هم چند "چشم" و "خواهش می کنم"تحویل داد و خداحافظی کرد.
بعد از آن همه چیز به سرعت اتفاق افتاد مرا برای سزارین آماده کردند نفس بریده اعتراض کردم:
- من می خواستم طبیعی زایمان کنم.
اما دکترم که تازه از راه رسیده بود بی آنکه نگاهی به من بیندازد گفت: نمی شه عزیزم.اگه می شد من حرفی نداشتم اما نباید ریسک کرد.
بعد با پوزخندی به جمع ماماها و پرستارها نگاهی انداخت و گفت:
-من نمی فهمم وقتی یه عمل بی خطر و کوچکی می تونه زنا رو از شر درد کشیدن و بدبختی و هزار و یک عارضه دیگه نجات بده شماها چه اصراری دارید حتما درد بکشید؟
مادرم که تازه بالای سرم رسیده بود اشاره کرد که حرفی نزنم و گفت:
-هرچی شما صلاح بدونید خانم دکتر.... جون دختر منو جون شما.
با رامین که گوشه سالن کز کرده بود خداحافظی کردم و خودم را به دست کادر اتاق عمل سپردم.هنوز تا ده نشمرده از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم که از شدت درد تمام بدنم می سوخت.
تا چشم باز کردم متوجه شدم در اتاق بزرگ و مدرنی روی تخت خوابیدم مادرم بالای سرم بود و صدای سپیده از جایی می آمد.بعد اتاق پر از صدا شد.
چند پرستار داخل شدم،حرفهایی می زدند که نمی فهمیدم اما مادرم بجای من جواب می داد. بعد رامین با سبدی گل داخل اتاق شد و لبخندی به من زد.
درد داشتم اما بیشتر نگران بچه ام بودم دهن باز کردم اما صدایم آنقدر خشک و گرفته بود که خودم هم چیزی نشنیدم.
مادرم متوجه شد می خواهم چیزی بگویم و سر خم کرد:چی می خوای سحر جون؟
گلویم را صاف کردم و با زحمت گفتم: بچه کجاست؟سالمه؟
رامین لبخند زد و مهربانانه دستم را نوازش کرد: بردنش که معاینه اش کنن و براش واکسن بزنن.سالم و سلامته نگران نباش.دکتر گفت معاینه اش که تموم شد میارنش بهش شیر بدی.
سپیده با جعبه ای شیرینی وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:مبارکه!.....
جعبه شیرینی را جلوی همه گرفت و پدرم موقع شیرینی برداشتن چند اسکناس درشت در دست سپیده گذاشت.
دلم می خواست بجای سپیده باشم. شاد و بی خیال!درد بیچاره ام کرده بود. تمام شکمم می سوخت و درد می کرد بعد دکترم با همان اعتماد به نفس همیشگی وارد شد ونگاهی به من کرد صدایش در سرم می پیچید:
- خوب مامان کوچولو چطوره؟چرا اخم کردی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#83
Posted: 16 Jun 2012 12:50
با عصبانیت گفتم:خیلی درد دارم. دکتر نگاهی به پانسمانم انداخت و لبخندی مصنوعی زد:خوب انگار تازه زاییدی ها!
بعد به سمت مادرم چرخید:مایعات زیاد بخوره کمکش کنید خودش بره دستشویی.بعد از اینکه تونست بره دستشویی غذا بهش بدید.
بعد نگاهی به من که از درد مچاله شده بودم انداخت:وای!چقدر نازک نارنجی! نکنه چون شوهرت اینجاست ناز می کنی؟برات آنتی بیوتیک نوشتم که می خوری بخیه هات چرک نکنه سه روز دیگه می تونی بری حموم،هرچی زودتر پاشی زودتر خوب می شی.
بعد از اتاق بیرون رفت.
دلم می خواست سرش را بکنم همه دنبالش رفته بودند تا تشکر کنند اما من دلم می خواست جیغ بکشم مگر نگفتی سزارین درد نداره مگر نگفتی زنان ما دلشون می خواد درد بکشن که دوست دارن طبیعی زایمان کنن؟پس چی شد؟چرا آنقدر درد دارم..
چرا نگفتی جای بخیه هام آنقدر می سوزه و ذق ذق می کنه....؟
مدتی یعد مادر و پدر رامین با سبدی گل وارد شدند.چنان رامین را می بوسیدند انگار او زاییده است مادر شوهرم در جواب سپیده که با جعبه شیرینی مقابلش ایستاده بود چهره در هم کشید:وای!تو بیمارستان چطور چیز می خورید؟
بعد نگاهی به من انداخت و گفت: خوب کردی سزارین کردی.حالا ببین چه زود راه میفتی هیکلت هم خراب نمی شه.
مادرم خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد صدای پدر شوهرم در اتاق پیچید:
- پس این شازده کجاست؟ چرا نمیارنش...؟
رامین با ذوق خندید:آنقدر بامزه و کوچولوست که نگو.مثل عروسک میمونه.من از پشت شیشه دیدمش الان میارنش سحر شیرش بده.
باز مادر شوهرم به من نگاه کرد:
من که می گم شیر خشک بهش بده!سینه هات خراب می شه از شکل میوفته.شیر خشک هم پر از ویتامین و چه می دونم مواد لازمه مگه حتما لازمه آدم به بچه شیر بده؟والله من که هرچی بچه ی شیر خشکی میشناسم بهتر از بچه های شیر مادرن.
مادر و سپیده با چشمهای گشاد شده بهم نگاه می کردند اما قبل از اینکه حرفی بزنند رامین دهان باز کرد:ا ...مامان!همه دنیا می گن هیچی شیر مادر نمی شه حالا سحر به بچه شیر خشک بده.؟
مادر شوهرم به سمت پسرش چرخید: تو که نمی دونی حرف نزن.شیر دادن مگه بهمین سادگی هاست؟آدم ذله می شه،هی شب بیدار شو،صبح زود بیدار شو....همش باید دنبال بچه باشی که چی؟شیر می خواد.....حالا عذاب از شیر گرفتن و گریه و نق نقش بماند.
رامین با تحکم گفت: به هر حال سحر به بچه شیر می ده مادر شدن سخته دیگه!
مادر شوهرم که آماده سخنرانی دیگری می شد با ورود دکتر قد بلند و اخمویی به اتاق ساکت شد.دکتر نگاهی به حاضران اتاق کرد و با صدایی رسا گفت:
- لطفا بجز پدر و مادر بچه کسی تو اتاق نمونه.رنگ مادرم پرید و پدرم با قدمی بلند جلو آمد صدایش می لرزید:چی شده آقای دکتر؟
دکتر با خونسردی به در اشاره کرد:
بفرمایید بیرون،چیزی نشده من باید چند سوال از والدین بچه بپرسم که تو شلوغی و ازدحام نمی شه.
همه با قدمهایی مردد و چهره هایی پرسان بیرون رفتند.آن لحظه هیچ فکر نمی کردم زندگی ام برای همیشه عوض می شود.حتی احساس نگرانی و ترس هم نداشتم چون هیچ پیش زمینه ای برای اضطراب نداشتم. با خونسردی دکتر را نگاه می کردم که صندلی جلو کشید و به رامین اشاره کرد که بنشیند.رامین هم مثل من کنجکاو و گیج به هیچ احتمالی فکر نمی کرد و به سادگی روی صندلی کنار تخت من نشست. دکتر هم صندلی دیگری جلو کشید و نشست بعد به تخته ای که رویش چند ورق بود نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
- شما باهم نسبت فامیلی دارید؟
رامین زودتر از من جواب داد:نخیر آقای دکتر چطور مگه؟
دکتر چیزی نوشت و بی آنکه جواب رامین را بدهد سوال بعدی را پرسید: تو خانواده هاتون هیچ سابقه عقب ماندگی ذهنی و معلولیت را نداشتید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#84
Posted: 16 Jun 2012 12:51
بهت زده و بی توجه به بخیه های تازه ام نیم خیز شدم و بعد از درد فریادم در آمد رامین به سرعت از جا پرید و مرا دوباره خواباند. صدایش می لرزید و رنگش مثل ملافه های تخت سفید شده بود:
آقای دکتر چی شده؟تو رو خدا بگید چی شده؟
دکتر که متوجه حال خرابمان شده بود سری تکان داد و گفت:
نمی خوام نگرانتون کنم ولی ... بعد دکمه زنگ بالای تخت را فشار داد و در آیفون زمزمه کرد:
لطفا نوزاد را بیاورید.
رامین نگاهی به من کرد در صورتش نگرانی و هراس موج می زد احساس سوزش عجیبی سینه ام را پر کرد انگار سراسر سینه ام را هم بخیه زده بودند.
وقتی در باز شد و پرستاری سفیدپوش با تختی چرخ دار وارد شد ناگهان زمان برایم متوقف شد.بی اختیار نیم خیز شدم و بی توجه به درد شدید و ناگهانی که سراسر وجودم را پر کرد به موجود کوچک و پرمویی که درون پتویی آبی پیچیده شده بود نگاه کردم.
دکتر با خونسردی پتو را کنار زد و نوزاد زیبا و خوابم کاملا در معرض دیدمان قرار گرفت.رامین از روی صندلی بلند شد اما دکتر با دست اشاره کرد که بنشیند بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
- با توجه به یک سری علایم ظاهری من ازتون می خوام در اسرع وقت یک آزمایش ژنتیک انجام بدید تا خیالتون راحت بشه.
رامین بی قرار و نا آرام سر جایش وول خورد قبل از اینکه او حرفی بزند من پرسیدم:
- چه علایم ظاهری؟یعنی ممکنه بچه مون مریض باشه؟
دکتر با تاسف سری تکان داد و گفت:
البته خیلی عجیبه من با دکتر زنان هم تماس گرفتم و سوابق شما رو دوباره با هم چک کردیم.
بعد ساکت شد و باز نگاهی به رامین که روی صندلی به خود می پیچید انداخت چند لحظه سکوت اتاق سفید و بی روح را پر کرد بعد صدای دکتر بلند شد.
- اگر آزمایشگاه تشخیص منو تایید کنه آنوقت باید بگم بچه شما یکی از موارد نادره.
رامین طاقت نیاورد و حرف دکتر را قطع کرد صدایش می لرزید: موارد نادر چی؟می شه رک و پوست کنده به ما بگید بچه چشه؟
دکتر نفس عمیقی کشید و دستی به شانه رامین زد:
-گاهی این اتفاق می افته....تشخیص من اینه که نوزاد شما عقب موندگی ذهنی داره که می تونه دلایل زیادی داشته باشه. اولین حدس ما سن بالای مادر و یا نسبت فامیلی والدین است که شما جزو این دو دسته نیستید بعد می تونه استفاده از داروهای غیر مجاز در طول بارداری یا ابتلا به بیماری هایی باشه که روی جنین تاثیر می ذاره اما در صحبت با دکتر زنان تمام این احتمالات رد شد.....فقط می مونه یک شکست کروزومی که نمی شه گفت در مادر اتفاق افتاده یا پدر ولی نتیجه اش معلولیت ذهنی است که....
فریاد رامین اتاق را پر کرد:
- این امکان نداره این بچه کاملا طبیعیه من از شما شکایت می کنم....وقتی بچه به دنیا آمد من از دکتر پرسیدم گفت همه چی خوب و طبیعیه.خودمم از پشت شیشه بچه رو دیدم یه بچه عادی و سالم که چشماش هم باز بود.
اگه اتفاقی افتاده تو این بیمارستان افتاده من ازتون شکایت می کنم دکتر به سادگی دستش را روی شانه رامین گذاشت و با ملایمت گفت:
- تو مختاری هر کاری بکنی جوون اما مشکل بچه شما شکستگی دست و پا نیست که ما مسئولش باشیم. نوزاد شما عقب موندگی ذهنی داره که هیچ کس نمی تونه تو دنیا باعثش شده باشه اونم تو چند ساعت!دکتر خانمتون هم راست گفته از نظر اون همه چی خوب بوده چون وظیفه معاینه نوزاد به عهده ماست نه اون.
دکتر و رامین حرف می زدند اما من دیگر نمی شنیدم.همه صداها مثل همهمه ای مبهم به گوش می رسد. اشک چشمانم را پر کرده بود و از پشت پرده ای لرزان و تار به پسرم نگاه می کردم که از سرما بیدار شده بود و سرش را به دنبال غذا حرکت می داد.
پرستار سفید پوشی که داخل شد با لحنی جدی رامین را از اتاق بیرون کرد اما رامین دست دکتر را گرفت و او راهم با خودش بیرون برد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#85
Posted: 16 Jun 2012 12:52
اشک روی گونه ام جاری شده بود قلبم از تصور دوباره حرفهای دکتر فشرده شد پرستار که زن چاق و کوتاهی بود بچه را با مهارت پتو پیچ کرد و در آغوش گرفت.صدایش آرام اما جدی بود:
عزیزم تکیه بده تا بچه رو بدم بغلت گرسنه است باید شیرش بدی.هرچه بیشتر شیر بدی زودتر دردت خوب میشه هیکلت جمع و جور میشه و راحت می شی.
بعد در چشم بهم زدنی کمک کرد تا بچه را درست در آغوش بگیرم و شیر بدهم. پسرم با کمی تقلا اولین مک زدن هایش را شروع کرد و من با تعجب به موجود کوچک و قرمزی که سعی می کرد شیر بخورد نگاه می کردم.
پرستار جای دستانم را درست کرد و وقتی دید من و بچه ام هردو راحت هستیم لبخند زد:
- مبارک باشه.....خدارو شکر بچه بی دردسر شیر خورد پنج دقیقه بعد ازون سینه بهش شیر بده چون اولش مقدار شیر خیلی کمه.
وقتی بیرون رفت در فرصتی که بدست آوردم به پسرم نگاه کردم پیشانی کوتاه و پرمویش خیس عرق شده بود. چشمانش مثل ژاپنی ها کوچک و کشیده ،بینی اش پهن و دهانش کوچک و زیبا بود.دستانش پر از چین و چروک و سرخ بود.
دلم می خواست سر تا پایش را ببوسم عشق عجیبی نسبت به آن موجود کوچک و ناتوان حس می کردم که با هیچ احساسی نمی شد مقایسه اش کرد با خوش بینی فکر کردم دکتر اشتباه کرده،بچه ام مثل هزاران نوزاد دیگر سالم بود و عیبی نداشت.
خود دکتر هم گفته بود که بعد از آزمایش میتواند با قاطعیت نظر بدهد و نمی دانم چرا یقین داشتم اشتباه کرده است.مدتی بعد رامین همراه مادر و پدرم داخل شدند.چشم های رامین سرخ و پف کرده بود و مادر و پدرم گیج و بهت زده بودند.
پسرم در آرامش خوابیده بود ولی من هنوز در آغوشم تکانش می دادم.مادرم جلو آمدو بچه را گرفت و سرجایش گذاشت. بدون هیچ احساسی این کار را کرد انگار عروسکی بی جان را جا به جا می کند .
پدرم پشت به ما رو به پنجره به تاریکی شب چشم دوخته بود آهسته پرسیدم:سپیده کجا رفت؟
مادرم بی آنکه به جشم هایم نگاه کند جواب داد:رفت خونه.....صبح باید می رفت سرکار.
رو به رامین که وسط اتاق دست در جیب ایستاده بود کردم: پدر و مادر تو کجا رفتن؟
شانه ای بالا انداخت و جوابی نداد باز مادرم گفت:رفتن خونه.... پرستار از سر و صدای ما عصبانی شد و گفت فردا بیان ملاقات احتمالا فردا مرخصت می کنن دیگه ملاقات معنی نداره.
چند لحظه سکوت شد آهسته گفتم: مامان بچه رو دیدی؟ببین چقدر ناز و ظریفه.
مادرم سری تکان داد و روی صندلی نشست آنقدر مادرم رو می شناختم که بدانم ناراحت است رامین لحظه ای بالای سر بچه آمد ونگاهش کرد بعد با صدایی بغض آلود گفت:سحر اگه واقعا بچه مون منگل باشه باید چکار کنیم؟
از شنیدن حرفش وحشت زده از جا پریدم.فوری گفتم:امکان نداره!یعنی دلیلی وجود نداره که بچه ما مشکل داشته باشه.نه باهم فامیلیم نه سن من بالاست دکتر اشتباه کرده،دیدی که خودش هم مطمئن نبود و گفت باید آزمایش بدیم.
رامین هم مثل من دلش نمی خواست باور کند با حرارت گفت:هزارتا دکتر درست و حسابی توی این شهر ریخته باید به چند نفر دیگه نشونش بدیم.
این دکتره به نظر من که چیزی بارش نیست، یه چرتی گفت،اصلا بعضی دکترا خوششون میاد به آدم شوک بدن احساس مهم بودن می کنن.
با دیدن هرچیز کوچکی بدترین احتمال رو در نظر می گیرن تا حسابی حال طرف رو بگیرن بعد که می بری جای دیگه خیالت رو راحت می کنن که تشخیصی که بابای قبلی داده یک در میلیون ممکنه اتفاق بیفته.
مادرم باصدایی خسته وبغض دار گفت:تمام النگوهام رو نذر امام رضا کردم که بچه سالم باشه دلم روشنه که هیچی نیست.به قول رامین جون بعضی دکترا عادتشونه آدم رو بترسونن.
بعد نگاهی به پدرم که هنوز ساکت به پنجره زل زده بود انداخت و گفت:شما برید دیگه سحر هم خسته است باید استراحت بکنه.من امشب پیشش هستم فردا هم احتمالا مرخصش می کنن.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#86
Posted: 16 Jun 2012 12:53
پدرم خداحافظی آهسته ای کرد و بیرون رفت.قیافه اش خسته و درهم بود مادرم پشت سرش رفت ورامین به سمت من چرخید نگاهش پر از ناباوری بود:سحر تو به بچه شیر دادی؟
با سر جواب مثبت دادم.
- به نظرت غیر طبیعی بود؟سرم را تکان دادم صدایم هنوز خش داشت: نه!
رامین با چند قدم نزدم آمد:به نظر منم همه چیز بچه طبیعیه!با دست صورت کوچک پسرمان را نوازش کرد دستش می لرزید و همه کارهایش ثابت می کرد چقدر آشفته و سر در گم است:فردا که مرخصت کنن می برمش پیش یه دکتر درست و حسابی حداقل سه چهار تا دکتر دیگه باید ببیننش تا خیالمون راحت بشه.
وقتی دید من حرفی نمی زنم به سمتم برگشت:تو باورت شده؟خندیدم:نه!معلومه که نه.....چرا باید این بچه عقب مونده باشه؟من که تو فامیلای دورم هم عقب مونده ندارم .... تو چی؟
رامین کمی فکر کرد و گفت:تا جایی که می دونم نه ،ما هم نداریم.فوری گفتم:پس چه دلیلی داره که بچه ما عقب مونده باشه؟هر چی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که دکتر اشتباه کرده.
رامین خم شد و صورت بچه را بوسید بعد پیشانی مرا بوسید و گفت:
-سحر خیلی دوستت دارم...نگران نباش.همه چی درست میشه.تو الان فقط باید استراحت بکنی.من فردا صبح زود میام.
بعد به سمت در رفت اما قبل از رفتن یک بار دیگر بچه را نگاه کرد.می توانستم حالش را درک کنم.تردید داشت هردومان را بیچاره می کرد ذره ای احتمال اینکه حرف دکتر درست باشه دیوانه امان می کرد.
آن شب با درد و نگرانی خوابیدم. هر چند ساعت یکبار بیدار می شدم تا به یچه شیر بدهم پسرم هربار به آرامی شیر می خورد و بلافاصله می خوابید.یکی دوبار هم مادرم عوضش کرد زیر چشمی نگاهش می کردم که با دقت پسرم را وارسی می کرد دست و پایش را،صورت و بدنش را با نگاهش دقیق جستجو می کردانگار می خواست علایمی که دکتر گفته بود پیدا کند.
بعد که دید من متوجه اش هستم بچه را سر جایش می گذاشت و شانه بالا می انداخت.
-به نظر منکه همه چی این بچه سر جاشه تو و سپیده هم همینطوری بودین دماغ پهن و چشم بادومی.... پشمالو نبودین ولی این به رامین رفته تازه این موها موقته همه می ریزه.
نمی دانستم چه بگویم خودم هم در برزخ بدی دست و پا می زدم. درست و حسابی خوابم نمی برد تا چشم روی هم می گذاشتم یادحرفهای دکتر میافتادم و بی اختیار بغض گلویم را می فشرد.
با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد چه می شود؟چه باید بکنم؟بعد سرم را تکان می دادم تا فکرهای بد و نا امید کننده دور شود.حتی دلم نمی خواست به این احتمال فکر کنم پسرم را عاشقانه دوست داشتم و حتی برای خودم عجیب بود که چطور به این سرعت عاشق موجود کوچک و نا توانی شده ام که از به دنیا آمدنش فقط چند ساعت می گذشت.
به هر حال آن شب هم صبح شد وقتی اولین اشعه ای آفتاب هوا را روشن کرد پرستاری داخل اتاق شد وپانسمانم را عوض کرد.بعد کمکم کرد کمی راه بروم چند سوال از وضعیت جسمی ام پرسید وبرایم صبحانه مفصلی سفارش داد.بچه هنوز خواب بود که دکترم آمد با انرژی به سلام من و مادرم جواب داد و پرسید:چطوری؟بخیه هات درد دارن؟
به خشکی جوابش را دادم:راستش دکتر اطفال دیروز یه چیزایی بهم گفت که اصلا یادم رفته زائیدم.
خنده ای زورکی کرد و بالای سر بچه آمد پتو را کنار زد و گفت:بذار این پهلوون رو ببینم.
بعد کف پای بچه را بالا آورد و با دقت نگاه کرد کف دستهایش را هم وارسی کرد سر انجام سر بچه را بالا آورد و دوباره سرجایش گذاشت
مادرم جلو آمد:به نظر شما بچه طبیعی نیست خانوم دکتر؟والله به نظر منکه مثل همه بچه هاست درسته که ما درس درست و حسابی نخوندیم ولی بالاخره بچه داشتیم و بزرگ کردیم.
دکتر عینکش را جا به جا کرد و باز با خنده ای خشک گفت:
- نمیشه با اطمینان گفت بعضی وقتها نشونه ها ما رو به اشتباه می اندازن اما همین نشونه ها می تونه باعث شه ما متوجه یه بیماری بشیم.
تو نوزاد شما هم یه سری نشونه وجود د اره که با توجه به این علایم دکتر خواسته یه آزمایش ژنتیک انجام بدین ممکنه هیچی هم نباشه اما اگه نوزاد شما دچار اختلال باشه دونستن بیماریش می تونه خیلی بهش کمک بکنه.
مادرم بی طاقت پرسید:مثلا چه نشونه ای تو این بچه هست؟منکه ده دفعه نگاش کردم چیزی نفهمیدم.
دکتر لبخندی زد و با حالتی عصبی عینکش را جا به جا کرد بعد با نوک خودکاری که در دست داشت به کف دست و پای پسرم اشاره کرد:
- این پرخطی،این انگشت کوتاهتر از بقیه است.خودکار را به طرف سر بچه بالا برد:گردن پرده ای شکل،چشمهای مغولی ،بینی پهن....
اینها همه علایم عقب موندگی ذهنی است البته ممکنه بچه دچار اختلال نباشه اما آزمایش می تونه همه چیز رو روشن کنه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: ناراحت نباش.حتی اگه بچه مشکلی داشته باشه می شه کمکش کرد الان دیگه مثل قدیم ها نیست.بچه های اینطوری هم می تونن زندگی سالم و تا حدی عادی داشته باشن.
با بغض و عصبانیت گفتم:اگه اینطور باشه که شما می گید چرا تو دوران حاملگی بهم چیزی نگفتید شاید اگه اون موقع می فهمیدیم هیچ وقت این بیچاره رو به دنیا نمی آوردیم...
دکتر آهی کشید و از زیر عینک چشمش را مالید:بعضی موقع ها نمی شه از روی سونوگرافی چیزی فهمید شما هم که هیچ مورد مشکوکی نداشتید که احتیاج به کنترل های تخصصی داشته باشد یه زوج عادی و طبیعی با تمام فاکتورهای عادی.متاسفانه گاهی چنین مواردی پیش میاد.
مادرم با هق هق گفت:آخه این انصاف نیست.گناه دختر من چیه که باید چنین بچه ای نصیبش بشه.؟
دکتر با عجله عینکش را جابه جا کرد و خودکارش را داخل جیبش گذاشت همانطور که به طرف در میرفت جواب داد:
- شاید هیچی نباشه فعلا نمیشه با اطمینان گفت.خوب بعد از یک ماه بیا بخیه هات رو بکشم.خداحافظ.
دکتر رفت و من با نا امیدی به گریه افتادم.از تصور اینکه پسرم هرگز زندگی طبیعی مثل سایر بچه ها نداشته باشه می لرزاندم.آن موقع هنوز نمی دانستم چنین بچه هایی چطور هستند و معنای واقعی عقب ماندگی چیست.
اطلاعاتم محدود به فیلمها و کتابهایی می شد که گاهی در آنها اشاره ای به چنین افرادی شده بود.در اوج ناراحتی با این امید اندک که آزمایشگاه سلامت بچه رو تائید می کنه آرام گرفتم.
نزدیک ظهر کارهای بیمارستان وترخیصم تمام شد رامین چند لحظه ای با مادرم پچ پچ کرد و بعد به طرفم آمد:سحر جون فکر کنم اگه چند روز بریم خونه مامانت اینا بهتر باشه.
گیج نگاهش کردم:چرا؟وسایل بچه خونه است به همه گفتیم بیان خونه خودمون دیدن بچه،می خوای باز مامانت اینا ناراحت بشن؟
رامین با ناراحتی سرجایش وول می خورد مادرم به کمکش آمد:
- مادر جون اینطوری بهتره تا وضعیت بچه معلوم نشده بهتره خونه ما باشی تا کسی نیاد دیدنت اینطوری اعصابت راحت تره.
با این حرف مادرم ناگهان همه چیز را دریافتم.این خواسته رامین و خانواده اش بود آنها از ترس اینکه بچه عقب مونده باشه و فامیل و دوست و آشنا ازاین موضوع باخبر شوند می خواستند من به خانه پدری بروم تا بهانه ای برای ندیدن بچه داشته باشند با این فکر بغض گلویم را گرفت اما رامین که سکوتم را به حساب رضایت گذاشته بود با وسایلم بیرون رفت.
مادرم بچه را در آغوش گرفت و رامین با عجله برگشت تا به من کمک کند از جا بلند شوم تا به خانه برویم. بی اختیار اشک می ریختم فکر اینکه بهانه ای برای کوبیدن بیشترم دست مادر رامین افتاده بیچاره ام می کرد.رامین کنار گوشم گفت:
- گریه نکن عزیزم با حرص و جوش خوردن چیزی حل نمی شه. مامانت حق داره اگر کسی بیاد دیدنت و یه کلمه در این مورد حرف بزنه اعصابت بهم می ریزه!تو الان ضعیفی به بچه هم که شیر می دی. باید خیلی مراقب خودت باشی.
حرفی نزدم ،وقتی رسیدیم پدر و سپیده به استقبالم آمدند.سپیده در آغوشم کشید و گفت:خوش آمدی مامان جون.
خنده ام گرفت با سختی وارد شدم و روی تخت خواب سابقم خوابیدم. مادرم بچه را روی تخت سپیده گذاشت و گفت:فعلا اینجا باشه تا رامین بره خونه و ساکش رو بیاره باید وسایلش رو بیاره اینجا.
سپیده بالای سر پسرم نشست و با دقت نگاهش کرد:وای چقدر کوچولوست چقدر نازه.
بعد با ملایمت موهای سیاه و پر پشت بچه را نوازش کرد و گفت: چقدر مو داره باورم نمی شه این پسر تو باشه سحر.
به سقف خیره شدم:خودمم باورم نمی شه.
سپیده دوربینش را آورد و چندین عکس از بچه که خوابیده بود انداخت.بعد پدرم وارد اتاق شد و روی تخت کنارم نشست نوازش دستانش باعث ریزش مجدد اشک هایم شد.چند لحظه هر دو ساکت بودیم بعد پدرم گفت:غصه نخور دخترم.هنوز که چیزی معلوم نیست.
مادرم با کاسه ی بزرگی وارد شد و خندید:سحر پاشو بشین برات کاچی آوردم.بی حوصله نگاهش کردم:نمی خورم خوابم میاد.
پدرم از کنارم برخاست و به مادرم اشاره کرد:راحتش بذاز سعیده بذار استراحت کنه هروقت گرسنه شد خودش میگه.
آنها رفتند و در را بستند.با بسته شدن در غصه هایم هجوم آوردند اما قبل از آنکه مجال فکر کردن پیدا کنم بچه بیدار شد و به آهستگی سرش را به دنبال شیر به طرفین چرخاند.
به سختی از جا برخاستم و در آغوش گرفتمش دلم نمی خواست کسی را برای کمک صدا کنم به تنهای ام احتیاج داشتم.پسرم با تنبلی شیر می خورد و من فکر می کردم سالم هست یا نه؟
هیچ تصوری از روزهای آینده ام نداشتم گیج و منگ در میان احساسات ضد و نقیضم دست و پا می زنم اما همه چیز به آهستگی پیش می رفت بی آنکه منتظر موافقت من بنشیند.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#87
Posted: 16 Jun 2012 12:55
تقریبا از همان روزهای اول دکتر رفتن های ما شروع شد.دو روز بعد رامین زودتر از همیشه آمد.سلام و احوالپرسی اش با مادر و پدرم عجولانه و در حد رفع تکلیف بود بعد به سرعت به اتاق آمد و گفت:
سحر پاشو از یه دکتر خیلی خوب وقت گرفتم آنقدر خواهش و تمنا کردم که بهم وقت داد و گرنه تا دو ماه بعد هم وقت خالی نداشت.بی حوصله و کسل گفتم:می شه من نیام؟خودت برو.
رامین با تعجب نگاهم کرد:
چی می گی؟اگه بچه گرسنه بشه چه خاکی به سر کنم؟بعدشم شاید دکتر بخواد از توهم سوالی چیزی بپرسه.
بعد پسرمان را داخل پتو پیچید و بلندش کرد:
بیرون منتظرتم زود باش.
به سختی و به کمک مادرم آماده شدم.مادرم می خواست همراهمان بیاید که من نگذاشتم می دانستم تا آنجا می خواهد اشک بریزد و نذر و نیاز کند و این کارها روحیه مرا تضعیف می کرد.در میان راه به پسرم که خواب بود اشاره ای کردم و گفتم:
-رامین نمی خوای برای بچه اسم بگذاری؟باید براش شناسنامه بگیری.
رامین سر تکان داد و زیر لب گفت:
فعلا کار مهمتری داریم،اسم گذاشتن دیر نمی شه.
بعد مکثی کرد و امگار با خودش حرف بزند گفت:
اصلا نمی فهمم چکار دارم می کنم.سر کار حواسم پرته همش با خودم فکر می کنم اگه تشخیص دکتر درست باشه باید چه غلطی بکنم.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
از مامانت اینا چه خبر؟از وقتی من اومدم خونه مامان اینا نه تماس گرفتن نه سری زدن ،خواهرت که حتی یه زنگ ناقابل هم نزده.
رامین برگشت و نگاهم کرد.انگار از حضورم تعجب می کرد بعد دستی در موهایش کشید و گفت:
همون بهتر که خبری ازشون نداری تو این موقعیت به اندازه کافی مشکل داریم.
حرفی نزدم ،می دانستم کلافه و ناراحت است دلم نمی خواست بیشتر از آن ناراحتش کنم اما خودم هم حسابی عصبی و ناراحت بودم.از بی توجهی خانواده رامین دلم پر بود انتظار داشتم به دیدنم بیایند یا حداقل تلفنی حال من و نوه اشان را بپرسند.
به هر حال آن روز بعد از مدتی انتظار وارد مطب دکتر شدیم و پس از پاسخ به یک سری سوالات تکراری تشخیص دکتر قبلی را تائید و برای اطمینان بیشتر روی گرفتن آزمایش تاکید کرد.رامین عصبی و بی طاقت از مطب بیرون آمد.من تقریبا دنبالش می دویدم جای بخیه هایم می سوخت و شنیدن حرفهای دکتر که در کمال خونسردی نا امیدمان کرده بود بیشتر آتشم می زد.
در میان راه رامین یک ریز حرف می زد به نظرش کار این دکتر تجارت بود نمی خواست باور کند که پسرش بیمار است.صدایش اوج می گرفت و می لرزید.
-اینم مثل اون یکی!از بس سرش شلوغ بود یه چیزی گفت که ما رو از سرش باز کنه،به نظر من که بی سواد آمد.
آهسته گفتم:
خودت گفتی دکتر خیلی خوب و معروفیه.
رامین نگاهی تند به صورتم انداخت صورتش سرخ شده بود و چشمانش می درخشید:
-بله من گفتم!ولی فکر نمی کردم اینطوری سرسری بچه رو معاینه کنه اشتباه ما این بود که حرفهای دکتر قبلی رو برایش تعریف کردیم دیگه به خودش زحمت نداد.
وقتی جلوی خانه پدرم رسیدیم رامین با بدخلقی گفت:
تو برو من امشب بر می گردم خونه حال و حوصله ندارم.
چیزی نگفتم ،احساسش را درک می کردم.اگر وضع جسمانی ام خوب بود خودم هم ترجیح می دادم برگردم خانه خودم تا حداقل از سوال و جواب های پدر و مادرم نجات پیدا کنم.همانطور که انتظار داشتم تا وارد شدم هردو جلو دویدند و پرسیدند:
-چی شد؟دکتر چی گفت؟
مختصر و مفید جریان را گفتم و بچه را که بیدار شده و گریه می کرد با خودم به اتاقم بردم تا شیرش بدهم چند دقیقه بعد مادرم وارد اتاق شد چشمهایش سرخ بود روی تخت کنارم نشست و گفت:
دوستت الهام زنگ زد.می خواست بیاد دیدنت.
بی حوصله گفتم:
اگه بازم زنگ زد بگو من خوابم.
مادرم با ناراحتی سر تکان داد صدایش بغض آلود وخش دار بود:
-آخه چرا باید این بدبختی سر ما بیاد؟سر تو....گناه تو چیه؟کم خار چشم مادر شوهرت بودی حالا با این بچه چماق خم دادی دستش که بکوبه تو سرت.طاقت نیاورد وبه گریه افتاد:نمی دونم این نتیجه کدوم کار ما بوده؟به خدا از وقتی دکتر اینطوری گفته دارم دق می کنم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده خواب و خوراک ندارم.
سپیده که همان لحظه از سرکار آمده و وارد اتاق شده بود گفت:
-مامان!باز شروع کردی؟تو باید به سحر روحیه بدی نه اینکه بشینی کنارش و تو دلش رو خالی کنی.
مادرم هق هق کرد:
چکار کنم؟دست خودم نیست دلم خونه ،نمی تونم پیش کسی دهن باز کنم.هرکی از حال سحر و بچه می پرسه نمی دونم چی جواب بدم؟!
سپیده کنارمان نشست وموهایش را بالای سرش جمع کرد:
-مگه تقصیر سحره؟از کجا معلوم علت این بیماری رامین نباشه؟هان؟بعدشم مگه گناه کردن که اینطور حرف می زنی...اتفاقیه که افتاده مگه به مردم بدهکاریم؟
مادرم بی حوصله دستش را تکان داد:
این حرفها به زبون ساده میاد اما تو عمل خیلی سخته.می دونی نگهداری این جور بچه ها چقدرر سخته؟تازه هیچ وقت آدم درست و حسابی نمیشن که....هر چی هم بزرگ بشن بدتر می شن هیکلشون می شه بیست ساله اما عقلشون همون دوساله باقی می مونه.بعد دوباره هق هق کرد:
سحر بدبخت چه گناهی کرده به خدا چشمش کردن،مردم چشم ندارن ببینن یکی خوشبخت شده.
سپیده اخم کرد:
این حرفها یعنی چی؟حالا چکار کنه که اینطوری شده بمیره؟کم از دست خانواده رامین می کشه بیا الان سه چهار روزه سحر زاییده خبری از هیچ کدومشون نیست نکردن یه دسته گل بخرن بیان دیدن نوه شون انگار نه انگار پسرشون بچه دار شده پدر شده.از خواهرش هم انتظار داشتم بیاد یه تبریک خشک و خالی بگه اما نخیر!همگی بیشعورن حالا شما هم از اینطرف هی دق به دل سحر بده خوب؟
بچه را که به خواب رفته بود دوی تخت گذاشتم و لباسم را مرتب کرد:
-ول کن سپیده،بذار مامان خودش رو خالی کنه.من خودمم نمی دونم چکار باید بکنم بیچاره رامین هم مونده معطل!به نظرم هرچه زودتر بریم این آزمایش رو بدیم بهتره هرچی هست معلوم میشه.
اما رامین با نظر من موافق نبود ظاهرا حرفش این بود که چرا بچه را در معرض آزمایش بیخودی قرار بدهیم اما من می دانستم ته دلش می خواهد شنیدن حقیقت را به تعویق بیندازد.همان هفته اسم پسرم را نیما گذاشتم و برایش شناسنامه گرفتیم.یکی دو نفر از فامیل برای دیدن من و بچه آمدند اما به اصرار مادرم چیزی به کسی نگفتیم من مخالف این پنهان کاری بودم اما مادرم اصرار داشت"چرا چیزی که هنوز معلوم نیست و ثابت نشده تو دهن مردم بیندازیم؟بیخود رو بچه خودمون اسم بذاریم و بندازیمش سر زبونها؟اگه معلوم شد که مریضه اونوقت یه فکری می کنیم حالا که چیزی نشده..."
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#88
Posted: 16 Jun 2012 12:57
پدر و مادرم به سختی سعی می کردند وانمود کنند اتفاقی نیفتاده و همه چیز عادی و طبیعی است.در طول هفته دوم به چند دکتر دیگه هم سر زدیم که همه همان حرفها را باکمی تغییر تحویلمان می دادند و یک نفرشان با اطمینان گفت که حتی احتیاج به آزمایش ژنتیک نیست و همینطوری هم پیداست که نیما عقب ماندگی ذهنی دارد.پس از هربار معالجه به دکتر رامین افسرده تر و کسلتر می شد و دیگر با حرارت دکترها را متهم به نادانی و پول دوستی نمی کرد.کم کم تسلیم شد و از آزمایشگاهی که این آزمایش را انجام میداد وقت گرفت.در خلال این مدت من سعی می کردم با این شرایط کنار بیایم و دیگر بیماری نیما را از کسی پنهان نمی کردم.
تصمیم داشتم اگر کسی پرسید حقیقت را بگویم.بیست روز بعد ار تولد نیما نوشین و شوهرش به دیدنمان آمدند.بی خبر و آخر شب،من و نیما سه چهار روزی می شد که به خانه برگشته بودیم و همین بازگشت
در روحیه من تاثیر به سزایی گذاشته بود.حداقل دیگر لازم نبود ناراحتی و غم و غصه پدر و مادرم را تحمل کنم.
برای خواب آماده می شدیم که زنگ را زدند رامین با تعجب نگاهی به ساعت کرد و آیفون را جواب داد بعد دکمه زنگ را فشرد و آهسته گفت:
نوشین و مسعودن.
به سرعت لباس عوض کردم و نیما را که خوابیده بود روی پتویش گذاشتم.نوشین سبد گل بزرگی در دست داشت اما لبخند همیشگی اش را جا گذاشته بود داخل شد و صورتم را بوسید به خشکی گفتم:
چه عجب!
همراه شوهرش روی مبلهای راحتی نشستند بی آنکه بخواهد نیما را ببیند گفت:
-تو از چیزی خبر نداری البته حق داری ما باید همون روزای اول میامدیم دیدنت اما....
ساکت شد ولی مسعود بی توجه به ناراحتی زنش حرف او را تکمیل کرد:
-اما مادرش نذاشت.بگودیگه....چرا خجالت می کشی؟سحر خانوم هم مامانت رو میشناسه.
نوشین خشمگین روسری اش را روی مبل کنار دستش پرت کرد:
-می خواستم بگم ،می گفتم.
بی توجه به دعوای آندو سینی چای را روی میز گذاشتم و گفتم:
-چرا مامانت نمی ذاشت بیای دیدن پسر برادرت؟چون دکتر گفته عقب مونده است؟حتما به نظر مادرت تقصیر منه که بچه اینجوری شده هان؟
هردو سرشان را پایین انداختند و سکوت کردند.رامین به خشکی گفت:
-ول کن سحر مادر من آدم منطقی نیست.
خشمگین گفتم:
چرا همیشه من باید ساکت باشم؟از روز اول هم فخری خانوم با من دشمن بود هیچوقت هم نفهمیدم چرا ولی ایندفعه دیگه کوتاه نمیام.تو این شرایط بجای اینکه ما رو حمایت کنه و بهمون دلداری بده قهر کرده؟مگه من مخصوصا این بچه رو اینجوری به دنیا آوردم؟حالا من به جهنم به فکر پسر خودش نیست؟
نوشین بی طاقت و بی کلافه روی مبل جا به جا شد:حالا شما مطمئنید که.....
نگذاشتم حرفش تمام شود با صدای بلندی که برای خودم هم تعجب آور بود گفتم:بله پیش ده تا دکتر بردیمش آزمایشش هم به هزار نفر نشون دادیم.نیما طبق گفته دکترش دچار سندرم داون یا شکستگی کروموزوم 21 شده به زبون ساده منگله حالا اگه می خوای از عمه بودن استعفا بدی با خیال راحت اینکارو بکن.
نوشین با تعجب و هراس نگاهم کرد.
صورتش رنگ پریده بود و لبهایش می لرزید:
-حالا چرا با من دعوا می کنی؟انگار خیلی دلت پره.
با ناراحتی گفتم:
آره خیلی دلم پره چون شما هم با من سر جنگ دارید.برای اطلاع تو و مادرت باید بگم این نقص همونقدر که ممنکنه تقصیر من باشه امکان داره تقصیر رامین هم باشه دکتر گفت نمیشه تشخیص داد این شکست کروموزومی تو کدوم سلول رخ داده اینو به مادرت هم بگو.
نوشین با ناراحتی از جا بلند شد و روبه شوهرش کرد:
پاشو مسعود انگار ما اشتباه کردیم آمدیم یه چیزی هم بدهکار شدیم.
پوزخند زدم:
مثلا آمدی نیما رو ببینی؟از وقتی آمدی که سراغی ازش نگرفتی پس بی خود ادا درنیار بعد ازسه هفته اومدی که چی بگی ،تبریک؟
رامین از جا بلند شد و به سمتم آمد دستش را دور بازویم انداخت:
سحر جون خودت رو کنترل کن.چرا اینقدر عصبانی شدی؟
دستش را پس زدم:
ولم کن رامین ،بله عصبانی ام چون هرچی فکر می کنم نمی فهمم چه گناهی مرتکب شدم که مادرت اینطوری رفتار می کنه دلم به خواهرت خوش بود که اونم بی اونکه از مادرش بپرسه چرا،ازش اطاعت می کنه.
مسعود که پیدا بود ناراحت شده و نمی داند چه بگوید گفت:شما نباید ناراحت بشن نوشین عادت کرده بی چون و چرا حرف مادرش رو گوش کنه اگه شما هم بجاش بودید همین کارو می کردید چون میدونه اگه اینکار و نکنه چقدر تبعات داره درهر حال ببخشید که ما دیر اومدیم دیدنتون اما از دست ما عصبانی نباشید.
وقتی آنها رفتند بی اختیار به گریه افتادم.از رفتار تندم پشیمان بودم حق با مسعود بود شاید اگر من هم بجای نوشین بودم همانطور فکر می کردم ،دق دلی مادرش را سر آن بیچاره خالی کرده بودم.رامین که فکر می کرد هنوز ار دست نوشین و شوهرش ناراحتم و گریه می کنم دلداری ام می داد:
آنقدر خودتو ناراحت نکن سحر حالا که چیزی نشده تو هم که جوابشون رو دادی چرا آنقدر ناراحتی؟
هق هق کنان گفتم:
خیلی بد برخورد کردم.بیچاره نوشین چه تقصیری داره که مامانت با من دشمنه هان؟جلوی شوهرش تحقیرش کردم.از دست خودم خیلی عصبانی ام.
رامین با مهربانی در آغوشم گرفت واشکهایم را پاک کرد:
عیبی نداره نوشین درک میکنه توهم این چند وقته خیلی به خودت فشار آوردی حق داری که یهو عصبانی بشی حالا دیگه گریه نکن نباید اینقدر از خودت توقع داشته باشی.
صورتش را چندیت بار بوسیدم و در مقابل نگاه حیرت زده اش خندیدم:
-نترس دیوونه نشدم...تو چرا آنقدر باید با شعور باشی هان؟همیشه از من حمایت می کنی اینطوری بشتر خجالت می کشم.
رامین هم خندید:
پاشو خودت رو جمع کن که عین فیلمهای هندی شدیم!
نیما را در تخت کوچکی کنار تخت خودمان گذاشتم و روی تخت نشستم رامین خودش را روی تخت انداخت و بازویش را روی چشمش گذاشت ،گفتم:
حالا که دیگه ثابت شده نیما عقب مونده است باید چکار کنیم؟
رامین حرفی نزد به طرفش نگاه کردم:
خوابیدی؟
چند لحظه صدایی نیامد بعد از صدای نفس های بریده بریده اش فهمیدم گریه می کند دست و پایم را گم کردم نمی دانستم چه بگویم. صدای هق هق رامین تنها صدایی بود که سکوت اتاق خوابمان را می شکست بعد صدای ضعیف و خش دارش بلند شد:
خیلی حالم بده سحر،نمی دونم چکار باید بکنم.دلم می خواد خودکشی کنم تمام احساساتم باهم قاطی شده از طرفی دلم به حال این بچه بی گناه می سوزه از طرفی از دستش عصبانی ام!انگار همه آینده ام تباه شده دیگه نمی تونم کار کنم حواسم پرته از خودم بیشتر از همه متنفرم دلم نمی خواد به کسی بگم بچه ام عقب مونده است ولی از پوشاندن حقیقت هم متنفرم،احساس بدی دارم،هرکی می خواد باهام حرف بزنه دلم می خواد خفه اش کنم نمی دونم باید چکار کنم.
سرش را در آغوش گرفتم و دستش را از روی چشمهای خیسش کنار زدم:
-منم مثل توام احساس عذاب وجدان داره خفه ام می کنه!می گم نکنه تقصیر من باشه که نیما اینطوری شده دلم خیلی براش می سوزه انگار به جز من کسی دوستش نداره.اما من خیلی دوسش دارم از وقتی مطمئن شدم عقب مونده است بیشتر دوسش دارم می دونم به جز من کسی رو نداره اونکه گناهی نکرده تقصیر اون نیست که ما به دنیا آوردیمش.
رامین غلتی زد و پشت به من کرد صدایش می لرزید:
منم دلم براش می سوزه اما ازون بیشتر دلم برای خودمون می سوزه دیگه همه چی تمام شد.هر کاری بکنیم فایده ای نداره اگه دست و پا نداشت خیلی بهتر بود حداقل می تونست با دست و پای مصنوعی زندگی عادی داشته باشه اما عقل مصنوعی هنوز اختراع نشده.
دراز کشیدم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم.
آهسته گفتم:
ما باید سعی کنیم خودمون رو با این شرایط تطبیق بدیم.هیچ کس گناهی نداره نه ما،نه نیما... باید رفت و آمدهامون رو دوباره شروع کنیم بی اونکه خجالت بکشیم به دوستامون بگیم نیما مشکل داره به هرحال باید به زندگی ادامه بدیم.تازه دکتر گفت هنوز نمی تونن درصد عقب موندگی نیما رو تعیین کنند شاید خیلی بد نباشه و بتونه یه زندگی عادی داشته باشه.اگه امیدمون رو از دست بدیم از بین می ریم.ما باید در مورد بیماری نیما اطلاعات پیدا کنیم بالاخره ما اولین نفری نیستیم که بچه عقب مونده داره باید بفهمیم چطوری میشه بهش کمک کرد.
رامین پوزخند زد:
اینا همه شعاره زندگی ما دیگه هیچوقت مثل سابق نمیشه.هرچی نیما بزرگتر میشه وضعمون بدتر میشه.همه نگاهش می کنن و بهش ترحم می کنن.اگه شدت عقب ماندگی اش زیاد باشه حتی کارای شخصیش رو هم نمی تونه انجام بده فکرشو بکن!آب دهن آویزون زبون بیرون از دهن وای چه ابرو ریزی!اصلا دلم نمی خواد کسی بفهمه من پدرشم.
با خشم ضربه ای به بازویش زدم:
چی داری می گی؟دیوونه شدی؟هر چی باشه نیما هرقیافه ای بشه من و تو پدر و مادرش هستیم چطور دلت می یاد اینطوری حرف بزنی؟چرا باید احساس شرمندگی کنی؟مگه کاربدی کردیم تقصیر ما چیه؟فکر کنم اگه خجالت نمی کشیدی نیما رو میذاشتی سر راه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#89
Posted: 16 Jun 2012 12:58
در کمال تعجب رامین گفت:
راستش رو بخوای خیلی به این موضوع فکر کردم البته نه اینکه بخوام بذارمش سر راه ولی....
خشمگین فریاد زد:
ولی چی؟خجالت نکش بریز بیرون.
رامین چرخید و نگاهم کرد صدایش می لرزید انگار می ترسید حرفش را بزند:
ولی فکر کردم شاید بشه بسپاریمش به مراکزی که اینجور بچه ها رو نگه می دارن.
اط شدت عصبانیت لال شده بودم رامین نیم خیز شد:
اینطوری برای خود نیما هم بهتره اونکه براش فرقی نمی کنه کجا بزرگ بشه یعنی....یعنی...اینجور جاها تجربه نگهداری این بچه ها رو دارن ما که اصلا نمی دونیم باید چکار کنیم ممکنه به ضرر نیما کار کنیم خوب این مراکز رو برای همین ساختن دیگه....می گردم بهترینش رو پیدا می کنم.خصوصی با امکانات خوب و عالیو
بی طاقت از جا برخاستم.دیگر تحمل ماندن کنار رامین را نداشتم.در تاریکی وارد اتاق نیما شدم رامین دست پاچه و ناراحت دنبالم آمد.سیل اشک مجالم نمی دادحرفم را بزنم بریده بریده گفتم:
این تویی؟واقعا خودتی رامین؟چطور دلت می یاد بچه ات رو بذاری پرورشگاه؟
رامین تته پته کنان گفت:
پرورشگاه نیست که....
فریاد زدم:
اسمش مهم نیست!کاری که تو می کنی مهمه!می خوای نیما رو بذاری جایی که برای همیشه از محبت پدر و مادر محروم بشه؟یعنی حداقل چیزی رو که می تونه داشته باشه ازش دریغ می کنی؟این بچه خودش به طور خدادادی از زندگی عادی و طبیعی که همه بچه ها دارن محرومه،تنها چیزی که داره ما هستیم محبت پدر و مادر....می خوای اونم ازش بگیری؟ما هر چقدر هم بی تجربه و ناشی باشم پدر و مادر واقعی اش هستیم دوسش داریم.یه غریبه هر چقدر هم وارد و با تجربه باشه عشق و عاطفه ی مادری رو نداره می فهمی؟
بعد وحشت زده به چشمان سرخ و خیس شوهرم خیره شدم:
نکنه اصلا دوسش نداری هان؟
رامین به تخت زیبا و شاد نیما تکیه داد و به زمین خیره شد.جلو رفتم و شانه اش را گرفتم و تکانش دادم:
حرف بزن...تو هم دوسش نداری؟تو هم مثل مادرت فکر می کنی تقصیر من بوده که نیما اینطوری شده؟یا شاید فکر می کنی نیما گناهکاره که دنیا اومده...هان؟
رامین باصدایی آهسته جواب داد:
نمی دونم....نمی گم تقصیر تو بوده ولی هنوز گیجم!نمی دونم چه احساسی نسبت یه نیما دارم.
بعد از اتاق نیما خارج شد.من همانجا ماندم تا آرام شوم.نمی توانستم باور کنم که رامین دلش می خواهد نیما کنار ما نباشد.مدتی بعد کم کم برنامه زندگی ام را مرتب کردم.
مادر و پدرم مرتب و گاهی همراه سپیده به دیدنم می آمدند اما حس می کردم آنها هم از نیما فرار می کنند مادرم هیچ وقت داوطلبانه نیما را در آغوش نمی گرفت و حتی او را نمی بوسید.
پدرم با هراس و دلهره به نیما نگاه کرد انگار انتظار داشت نیما بهش حمله کند.سپیده با اینکه خیلی سعی می کرد مرا ناراحت نکند به سختی سعی داشت با نیما برخوردی عادی داشته باشد اما تنها من می فهمیدم کارهایش اجباری است.در این میان ریحانه و شبنم چند بار تماس گرفته بودند اما هر بار به بهانه ای مانع آمدنشان به خانه ام شده بودم.الهام که ماههای آخر حاملگی اش را می گذراند تلفنی تبریک گفت و دیدن بچه را موکول کرد به بعد از زایمانش.هنوز هیچکدام از واقعیت خبر نداشتند.
نیما دو ماهه بود که بی قراری اش شروع شد.البته قبل از آن هم حال عادی نداشت شل و لخت بود و مثل گوشتی بی جان و بی حس در آغوشم می ماسید.ساعتها بی هیچ دلیل خاصی گریه می کرد هر چقدر سعی می کردم آرامش کنم نمی توانستم گاهی استفراغ می کرد و من دستپاچه دور خودم می گشتم.
وقتی به دکتر مراجعه می کردم چنین حالتهایی را برایش عادی دانست وبرایش دارو تجویز کرد.در صحبت با دکتر تازه فهمیدم
نیما همه کارهایش عقبتر از بچه های دیگر است و ممکن است تا شش ،هفت ماهگی نتواند حتی گردنش را نگه دارد کاری که بچه های عادی در دو،سه ماهگی انجام می دادند.
همچنانکه من غرق در کارهای روزمره ورسیدگی به نیما می شدم رامین به آهستگی از ما دور می شد دیرتر از سابق به خانه می آمد و بهانه اش زیاد شدن کارهایش بود وقتی هم به خانه می آمد مثل سابق با انرژی و خوشحال نبود.گوشه ای می نشست و خودش را با روزنامه و برنامه های تلویزیون سرگرم می کرد بعد از به دنیا آمدن نیما زندگی عشقی مان تا مدتها مختل شده بود.
رامین روی کاناپه جلوی تلویزیون می خوابید و من رنجیده و تحقیر شده در خلوت اتاقمان اشک می ریختم.
حتی بوسه های عادی وتماس های معمولیمان را با وسواس و احتیاط تعطیل کرده بود و این وضع برای منکه به محبت فراوان و افراطی رامین عادت داشتم زجر آور بود.
نیما سه ماهه بود و من به استقبال عید نوروز می رفتم به این امید که بهبودی در روابط آسیب دیده ام با رامین حاصل شود.
تمام خانه را با دقت و وسواس تمییز کرده بودم و سینی بزرگی گندم جلوی پنجره گذاشته بودم که یک بند انگشت قد کشیده و سبز شده بود.
مادرم اصرار داشت برای سال تحویل به خانه آنها برویم انگار به روابط سرد و غم انگیز من و رامین پی برده بود و نمی خواست تنها بمانیم اما من دلم می خواست اولین عیدی که نیما هم حضور داشت در خانه خودمان باشیم.
برای شب سال نو ماهی بزرگی خریده و آماده در یخچال گذاشته بودم.می خواستم شام مفصلی درست کنم با اینکه دو نفر بودیم دلم می خواست همه چیز کامل و بی نقص باشد رامین تا ظهر در رختخواب ماند و حتی با شنیدن صدای گریه نیما هم از جا بلند نشد.نیما بی قراری می کرد و من حسابی خشته بودم و هنوز کار داشتم عصبی سعی می کردم آرامش کنم که نتیجه نمی داد.
سر انجام نیما بی حال و خسته به خواب رفت و رامین از جایش برخاست ،خانه از تمییزی برق می زد و هفت سین کوچک و زیبایی که روی پیشخوان آشپزخانه چیده بودم نوید رسیدن بهار را می داد اما رامین بی تفاوت به همه تلاشهای من مقابل تلویزیون نشست هرچه سعی می کردم سر صحبت را باز کنم موفق نمی شدم.
رامین بی حوصله جوابهای کوتاه و دو سه کلمه ای می داد و توجهی نمی کرد.دلسرده و رنجیده به سراغ کارهای نا تمامم رفتم و تا بعد از ظهر بجز چند کلمه بین من و رامین حرفی رد و بدل نشد.از سردی و بی حوصلگی رامین آنقدر ناراحت و رنجیده بودم که تصمیم گرفتم بی خیال همه چیز شوم و حتی ماهیها را سرخ نکنم به هر حال برای رامین که چشم به تلویزیون دوخته بود فرقی نمی کرد چه می خورد.
اما با تاریکی هوا زنگ خانه به صدا در آمد و در میان بهت و حیرت من ،پدر مادر رامین با جعبه ای شیرینی و سبدی گل داخل خانه شدند.
مادر رامین در بوسیدن من پیشقدم شد و پدرش به گرمی در آغوشم کشید،اما رامین به سردی با پدر و مادرش دست داد و بی توجه به حضور آنها صدای تلویزیون را زیاد کرد.من که از خدا می خواستم کدورتها و دشمنی بی دلیل خانواده رامین فراموش شود کنارشان نشستم و سعی کردم بی توجهی رامین را جبران کنم.
پدر شوهرم با خنده ای مصنوعی پرسید:
نیما کجاست؟چنان سوالش را عادی و سرسری پرسید انگار ساعتی پیش بچه را از آغوشش جدا کرده است.قبل از آنکه جواب بدهم رامین جواب داد:
بعد از چهار ماه یادتون افتاده نیما کجاست؟همون جایی که این چهار ماهه بوده.
فخری خانوم نگاهی به شوهرش انداخت و روسری و مانتویش را در آورد صدایش آن طعنه همیشگی را نداشت:
تو چرا آنقدر تلخ شدی مامان جون؟ما به زمان احتیاج داشتیم تا با این موضوع کنار بیاییم شوخی نیست تا حالا تو خانواده ما چنین چیزی سابقه نداشته.
رامین با طعنه ای گزنده رو به مادرش کرد:
تو خانواده سحر اینا هم سابقه ای نداشته اما پدر و مادرش به خاطر این قضیه با ما قهر نکردن.
مادرش دوبار با لحنی که سعی می کرد نشان دهد دلخور شده جواب داد:
تو چرا اینطوری شدی؟تو که هیچ وقت آنقدر عصبی نبودی.
رامین از جایش بلند شد می توانستم بفهمم چقدر بی قرار و ناراحت است.دست در جیب شلوارش کرد و صورتش را مثل شکلکی در هم کشید:
می پرسی من چرا آنقدر عصبی و ناراحتم؟....یعنی شما نمی دونید؟واقعا شما پدر و مادر من هستید؟پس چرا هیچ وقت از من حمایت نمی کنید؟
همش من باید مواظب باشم به شما بر نخوره و ناراحت نشید....چرا همش من باید رعایت شما رو بکنم احترام شما رو نگه دارم؟تا کاری بر خلاف میلتون می کنم داد و قال راه می اندازید و قهر می کنید...پس من چی؟مگه من پسر شما نیستم....شما چرا هیچ وقت فکر نمی کنید ممکنه منم ناراحت بشم بهم بر بخوره....همیشه اول به فکر خودتونید.می گی احتیاج به زمان داشتی...؟که چی؟
نیما نوه شماست.اگه آنقدر برای شما ناراحت کننده است که شنیدید عقب مونده است چطور فکر نکردید پسرتون چقدر ناراحت شده و بهش شوک وارد شده من پدر نیما هستم می فهمید؟
صدای رامین از بغض بم و نا مفهموم شده بود و من تازه می فهمیدم چقدر از دست پدر و ماردش رنجیده با اینکه وانمود می کرد عکس العمل آنها برایش سر سوزنی اهمیت ندارد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#90
Posted: 16 Jun 2012 12:59
ناگهان آقای اشراقی بلند شد و رامین را به سختی در آغوش کشید صدای هق هق رامین در میان زمزمه پدرش به گوش می رسید.آقای اشراقی با دست ضرباتی ملایم به پشت پسرش می زد:
الهی من قربونت برم.تو راست می گی حق با توست پسرم. من و مادرت عاشق تو هستیم.خدا شاهده که از شدت ناراحتی برای تو خواب و خوراک نداشتیم.ولی نمی دونستیم باید چکار کنیم که تو بیشتر از این ناراحت نشی و بهت فشار نیاد.تو حق داری ما باید زودتر از اینا می آمدیم سراغت ولی.....
ادامه "ولی"را هم من می دانستم هم رامین.
برای اینکه راحتتر بتوانند صحبت کنند به بهانه درست کردن شام به آشپز خانه رفتن.سینی ماهی ها را که در آوردم خنده ام گرفت.بالاخره شام ماهی داشتیم!
آن شب پدر و مادر رامین برای شام ماندند.وقتی نیما را که برای شیر خوردن بیدار شده بود آوردم هردو از جا بلند شدند و با احتیاط بچه را نگاه کردند.پدر رامین اول به حرف آمد:
-چه بامزه است.به نظر منکه با بچه های عادی هیچ فرقی نداره.
فخری خانم لبهایش را کشید و با ناراحتی گفت:
از نظر ظاهری الان مشخص نیست ولی بعد معلوم میشه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
من یکی دوسال تو مدرسه استثنایی ها بودم.بعضی هاشون درصد هوششون خیلی پایین نیست اونا از همه بهترن.
با علاقه پرسیدم:
از کجا معلوم میشه؟الان شما می تونید بگید نیما چطوره؟
سری تکان داد و سر جایش نشست:
نه!الان که معلوم نمی شه باید بزرگتر که شد ازش تست هوش وچندتا آزمایش دیگه بگیرن تا معلوم شه درصد عقب موندگیش چقدره.
بعد از شام پدر و مادر رامین رفتندو من شروع به شستن ظرفها کردم.می خواستم رامین را به حال خودش بگذارم تا کمی آرام شود.غرق در فکر و خیالات خودم بودم که با شنیدن صدای رامین از جا پریدم:
-سحر تو از من بدت می یاد؟
سرم را به طرف صدا چرخاندم به پیشخوان آشپزخانه تکیه داده بود و به هفت سین نگاه می کرد.آهسته گفتم:
این چه حرفیه؟من عاشق توام.
رامین نگاهم کرد:
به نظر خودم که خیلی آدم مزخرفی هستم تو این مدت نه تنها بهت کمک نکردم و حداقل دلداریت ندادم بلکه مثل یک سگ هار وحشی بداخلاق هم شدم.اما دست خودم نیست خیلی دلم می خواد رابطه مون مثل سابق باشه اما برای من انگار زندگی تموم شده نمی دونم می فهمی یا نه؟تا یاد نیما می افتم تمام انگیزه ام رو از دست می دم کسل و افسرده می شم.حتی حوصله حموم کردن هم ندارم.همش با خودم می گم"که چی"؟
انگار تمام آرزوها و رویاهام تموم شده....تو هم اینطوری شدی؟
شیر آب را بستم و به طرفش رفتم:
اگه منم اینطوری بشم که فاتحه نیما خونده است.اون بچه احتیاج به مراقبت و توجه ما داره تو که اصلا نگاهش هم نمی کنی اگه منم زانوی غم بغل بزنم دیگه کی بهش توجه می کنه؟
رامین سکه های سفره را برداشت و صدایشان را درآورد:
تو خیلی خوبی سحر بهت حسودی می کنم کاش منم مثل تو بودم ولی من یه ترسوی خودخواهم.
دستش را نوازش کردم:
اینطوری نیست.منم می ترسم و گاهی امیدم رو از دست می دم.منم خیلی وقتها دور از چشم تو گریه می کنم و دلم می خواد همه چیز یه خواب باشه اما سعی میکنم وانمود کنم همه چیز درست میشه من خودم رو مسئول نیما می دونم مسئول بدبختی که سرم اومده می دونم... چاره ای نیست.
رامین با صدایی خفه گفت:
منم مسئولم ،منم به اندازه ی تو مسئول نیما هستم اما چرا مثل تو نمی تونم دوسش داشته باشم؟نیما شده آینه ی دق من!
دلم نمی خواد کسی از وجودش باخبر شه سحر من از خودم خجالت می کشم از خودم بدم می یاد اما چکار کنم احساسم رو نمی تونم عوض کنم دلم برای بچه ام می سوزه اما هرکاری می کنم نمی تونم دوستش داشته باشم.!
با دست اشک هایش را پاک کردم:
به خودت فرصت بده رامین،به مرور زمان همه چیز درست میشه.سعی کن وقت بیشتری برای نیما بذاری روزی چند دقیقه فقط نگاهش کن نوازشش کن اونوقت می بینی چطور بهش علاقه مند میشی.
اون بچه بیش از بقیه بچه ها به عشق ما احتیاج داره.اون پسرته رامین و گناه اون نیست که اینطوری به دنیا اومده.
رامین زیر لب گفت:
میدونم.....دارم دیوونه می شم.
بعد دستش را به سمتم دراز کرد:
بیا سحر دلم خیلی برات تنگ شده.....
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ