ارسالها: 219
#11
Posted: 14 Jun 2012 11:56
نه ، ابدا.منتظر لحظه ای بودم که درست مثل گذشته ها ، مثل نه سال بنشینیم و با هم صحبت کنیم.تو حتی اون موقعها هم حرفامو خوب می فهمیدی.
لبخندی زد و پرسید : یه دختر هشت ساله چی می فهمید؟
_ اون موقعها فکر نمی کردم تو بچه ای.برام همین مهم بود که حرفام رو درک کنی.امدن مجدد پیشخدمت باعث سکوت ان دو شد.سیاوش مقداری شکر در فنجانش ریخت و در حال هم زدنش با قاشق کوچک سر طلایی گفت : تا امدن پیشخدمت فرصت داریم کمی در مورد موضوعی که می خواستی باهام در میون بذاری صحبت کنیم.
شیدا اب دهانش را قورت داد و به محتویات فنجانش نگاه کرد و گفت : موضوع کمی پیچیده است و ممکنه شما........
لحن جدی سیاوش متعجبش کرد: صبر کن !
شیدا به او نگریست .سیاوش پرسید: تا کی خیال داری منو اذیت کنی؟
شیدا به چشمان او خیره شد.سیاوش در ادامه با لحنی قاطع و جدی گفت: سه روزه از امدن من به ایران می گذره، ولی تو هنوز حالت رسمی خودت رو حقظ کردی.فراموش کردی من کیم؟ من سیاوشم، همون سیاوش نه سال پیش.همونی که سر هرکاری باهاش مشورت می کردی.بازی می کردی و با هاش صمیمی بودی.نمی فهمم چه چیزی بین ما روی داده که تورا این طور عوض کرده.از خودم مطمئنم و می دونم که باعث رنجش تو نشده .اما دلیل تو رو نمی دونم.
شیدا به سختی گفت : دلیل خاصی نداره.
_ جدا !؟ پس می شه بگی چرا باگذشت این چند روز هنوز با من رسمی برخورد می کنی؟ نکنه من غریبه شده ام و خودم خبر ندارم؟
_ ابدا این طور نیست....من .... من چطور بگم شاید به خاطر سن و سالتون باشه.
_ ما فقط ده سال با همدیگه اختلاف سن داریم.تو فکر نمی کنی من جای بابایزرگت باشم؟
لبخندی ناخواسته برلبان شیدا نقش بست.هنوز همان طنز در رفتار و گفتار سیاوش به چشم می خورد.
_ معلومه که فکر نمی کنم، ولی خب همه عوض می شن.
سیاوش هم لبخندی زد و گفت : ولی تو عوض نمی شی.هنوز مثل بچگیهات یکدنده و مغروری.من عوض نشده ام .من هم همون سیاوش هستم.
متوجه شدی؟ یا نکنه باید برات مجلس بگیرم و خودم خطب و واعظش باشم تا به تو شیرفهم کنم که عوض نشده ام و نمی شم.
با کمی شرم گفت : بله...!
شیدا اسمم رو صدا کن.درست مثل اون وقتا، با همون لحن.
گویی همه خجالت هایش چون دیوار مخروبه فروریخت. هیچ می دونی چقدر پرتوقعی سیاوش؟
چشمان سیاوش با برق بخصوصی درخشید.حالا خودت شدی.خب شیدا خانم من حاضرم که به سخنان شما گوش جان فرادهم.
شیدا لبخندی شیرین بر لب اورد و به شوخی تک سرفه ای کرد و با اشاره به فنجان او گفت : سرد می شه.
سیاوش با محبت گفت: نگران نباش.بین صحبتهای تو وقت هست.
_ موضوع مربوط به سیناست. سیاوش فنجانش را به دست گرفت و به لب نزدیک کرد.یک تای ابرویش خوبه خود بالا رفته بود.شیدا با شرم گفت :اون... منظورم سیناست، به دوست من علاقمند شده.
دست سیاوش به همان حال ماند.فنجان را روی نعلبکی گذاشت و بی صبرانه منتظر ماند تا شیدا حرفش را تمام کند.شیدا یکباره برای راحت کردن خودش و او گفت : می خواد که با اون ازدواج بکنه.سپس بازدمش را بیرون فرستاد.فکر می کرد همین حالاست که صدای متحیر سیاوش را بشنود، ولی به جای ان سیاوش با خونسردی تمام پرسید: و بعد.........
شیدا نفس عمیقی کشید و گفت : مشکل اینجاست که اون عملا نمی تونه هیچ کاری بکنه، اونم به دلایل گوناگون.
_ و اون دلایل؟
_ کاملا مشخصه.اولین دلیلیش تو و سعیدین.تاوقتی شما دو تا ازدواج نکنید، سینا به خودش اجازه نمی ده که پا پیش بذاره.ثانیا سینا الان یه دانشجوی ساده است.تازه چهار ساله که داره درس می خونه و باید چهارسال دیگه هم بخونه تا بتونه تخصصش رو بگیره و بدتر از همه اینکه اگه بخواد تا پایان تحصیلاتش و یا ازدواج تو و سعید صبر کنه، مطمئنا در عشقی که به دوستم داره شکست می خوره.
_ چرا؟ نکنه دوست تو شاهزاده ای ، ملكه ای، پرنسسی، چیزی هست؟
_ نه ، ولی ثروت پدرش از شاه و وزیر هم کمتر نیست، به خاطر همینه که سینا جرات نداره حرفی بزنه.
_ وضعیت پدر که بد نیست.سینا هم که توی بیمارستان و یه جای دیگه کار می کنه، پس چه مشکلی........
_ اخه داداش، تو که نمی دونی.لیلی نه تنها تک دختر تک فرزند هم هست.از طرفی ثروت پدرش هم سر به فلک می زنه.
_ نکنه سینا به طمع پثروت پدر اون......
شیدا نگذاشت او ادامه بدهد.حرفش را قطع کرد و گفت : نه، اصلا این طور نیست.اون به خود دوستم علاقه داره.
_ این دوست داشتن که موقتی نیست؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#12
Posted: 14 Jun 2012 11:58
البته که نیست. سینا راستی راستی به لیلی علاقه داره .خیلی هم زیاد.
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت.سپس دو دستش را در هم قلاب کرد و زیر چانه خوش ترکیبش قرار داد و همان زور که مستقیم به چشمان شیدا نگاه می کرد پرسید: نظر دوستت...... گفتی اسمش چی بود؟
شیدا با لبخندی گرم گفت : لیلی.
_ بله. نظر لیلی راجع به سینا چیه؟ ازش پرسیدی؟ اصلا خبر داره یا نه؟
_ نه.هنوز چیزی نمی دونه.
_ ایا خانواده اش بهتون اجازه می دن ازش خواستگاری کنید؟
شیدا پوزخندی محزونی زد و گفت : داداش، مساله اینجاست که اونا اصلا به لیلی حق اظهار نظر نمی دن.بهتون که گفتم، اونا از نظر اقتصادی در موقعیت ممتازی قرار دارن.به همین خاطر برای انتخاب داماد اینده شون که مسلما خواه ناخوه وارث میلیونها ثروتشون می شه، حساسیت زیادی به خرج می دن.
سیاوش متفکرانه گفت : که این طور!
_ حالا به من حق می دی که این قدر نگران باشم؟
_ تا همه چیز رو بهم نگی نه.خب می تونی بهم بگی سینا چطوری با.........
شیدا با لبخند گفت : لیلی؟
سیاوش هم به روی او لبخند زد و گفت : بله. چطور با لیلی خانم اشنا شده؟
_ قضیه خیلی تصادفی بوده و در عین حال خیلی هم جالب.
لبخندی به صورت مردانه و متعجب سیاوش زد و ادامه دا: عین حقیقته.تعجب نکن.همه چیز از اون جایی شروع می شه که سینا جزوه هاش رو به دوستی می ده تا از اون کپی بگیره، اما دوست سینا جزوه اش رو گم می کنه.از شانس بد، درست نزدیک امتحانهای ترم دانشکده هم این اتفاق می افته.سینا وقتی موجه این قضیه می شه با عصبانیت سوار ماشین می شه و برای فروکش کردن عقده اش یه جاده دور افتاده رو انتخاب می کنه.از طرفی لیلی هم که از یک میهمانی برگشته از اون راه به طرف خونه شون می ره.ماشین هردوی اونها سرعت زیادی داشته.از طرفی جاده حسابی تاریک بوده و باران سختی هم شروع به بارش کرده بود.چراغ جلویی ماشین سینا شکسته بود.بنابراین اون نمی تونسته چیز زیادی ببینه.این بود که ماشین لیلی رو ندید و با اون محکم برخورد کرد.سینا که از بابت جزواتش، اعصابش حسابی خرد یوده همه رو سر لیلی بینوا خالی می کنه.لیلی هم انتظار همچین برخوردی اونم با اون شدت و لحن بد رو نداشته مقابله به مثل می کنه.جرو بحث اون دوتا سر چراغ ماشین سینا و لیلی ادامه پیدا می کنه تا اینکه لیلی بالاخره تسلیم سماجت بیش از حد سینا می شه و می گه باید بریم پیش پلیس .سینا هم موافقت می کنه.اتفاقا پلیس راه یکی از دوستان دوران دبیرستان سینا بوده و چون طفلکی توی محظورات گیر می کنه می گه که همه تقصیرها با لیلیه. لیلی هم که از طرفی توی جاده و از طرف دیگه توی اداره پلیس تا اون اندازه سرخورده می شه، با نارضایتی تمام پول چراغ ماشین سینا رو پرداخت می کنه.یکی دو روزی می گذره و از قضا جزوه های سینا پیدا می شه.از طرف دیگه، لیلی هم به اصرار من برای درس خواندن به خونه ما اومد.ما داشتیم درس می خوندیم که سینا وارد اتاق من شد و سراغ سوئیچ را گرفت.نمی دونم چرا لیلی یکدفه به عقب برگشت و بعد اون دوتا تازه متوجه همدیگه شدن.لیلی با عصبانیت کیف و مانتوش رو برداشت و بدون ادای هیچ توضیحی به من ، رفت.بعد از رفتن اون بود که سینا همه قضیه رو برای من تعریف کرد و ازم خواست که به جوری به لیلی توضیح بدم.من هم همین تصمیم رو گرفتم.قصد فردا رو کردم که صبح سینا متوجه پنچری چرخ ماشینش شد.اگه منصفانه قضاوت کنیم متوجه می شیم کار کی بوده.سینا هم به شدت عصبانی شد و شیشه ماشین اونو شکست. سیاوش لبخندی زد .شیدا ادامه داد: فکر می کنی قضیه به همین جا ختم شد؟ من که این طور فکر می کنم، ولی...... داداش، لیلی دختر کینه ای بود، این بود که تصمیم گرفت کتر سینا را تلافی کنه.دو روز بعد خیلی تصادفی به خونه ما اومد و بلایی سر سینا اورد که اون طفلک به گریه افتاد.یک عالمه چسب چوب ریخت کف کفش سینا و توی خود کفش.اخلاق سینا رو هم که می دونی، همیشه به جای زمین توی اسمون سیر می کنه.کفش رو می پوشه و بعد .......به خاطر سطح لزج کفش روی زمین می افته.اونم درست جلوی لیلی که از شدت خنده کبود شده بود.غرورش اجازه نمی داده که جلوی یه دختر ، اونم غریبه، تا این حد تحقیر بشه، این بود که نقشه ای برای لیلی می کشه.تو که سینا رو می شناسی و مسلما از هوسها و شیطنتهای بچگانه اش هم با خبری.سینا یه سطل رنگ سفید می گیره و کنار پنجره اتاقش می ذاره.اون روز لیلی برای بردن کتابش که توی خونه ما جا گذاشته بود به خونه میاد.من و اون هردو بی خبر زیر پنجره اتاق سینا بودیم که سطل واژگون شد.حدس بزن بعدش رو کدوم طفلک از همه جا بی خبری افتاد؟ من بلاگردان. سیاوش همچنان با لبخند کنترل شده ای نگاهش می کرد.شیدا ادامه داد: به جای لیلی، من مورد هجوم اون رنگ قرار گرفتم.کاش فقط رنگ بود، سینا تا تونسته بود بهش پوست پرتقال و خیار همراه تفاله چای و مقدار فراوانی ادویه مثل سبزی خشک شده اضافه کرده بود.به نظر من، سینا باید می رفت رشته هنرهای زیبا یا اشپزی یا کم کم گریم.چون صورت و هیبت من ، کم از دلقک رنگ شده نداشت.نگاهش به سیاوش اغتاد.معلم بود که به سختی خودش را کنترل می کند .در ادامه با لحن بامزه ای گفت : و بدتر از همه اون دو تا با دیدن ظاهر خنده دار من با نگاهی به هم زدند زیر خنده حالا نخند کی بخنده.شاید اولین جرقه همون جا زده شد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#13
Posted: 14 Jun 2012 11:59
یچ فکر نمی کردم این قضیه تا این اندازه جالب و بامزه باشه.
_ یادت رفت بگی خنده دار.چون شکل و شمایل از ریخت افتاده من از همه چی بامزه تر و جالب تر بود.سیاوش از پشت میز بلند شد و به طرف پیشخوان رفت و شیدا پشت سرش راه افتاد.وقتی صورتحساب را پرداخت می کرد رو به شیدا گفت :
_ فراموش نکن که لجبازی و یکدنگی اونها، به خاطر همین موضوع تموم شد.
_ چه فایده؟ برای سینا که چیزی جز غم و اندوه نداشته.
یکباره متوجه ساعت شد و گفت : وای خدا جون! دیرم شد.
سیاوش همچنان ارام راه می رفت.شیدا دست او را گرفت و او را دنبال خود کشید و گفت : عجله کن ! دیر شد.
_ ادرس رو بده تا با سرعت برسونمت.
_ ادرس رو بلد نیستم، ولی هرجا که رسیدیم بهت می گم بپیچی یا نه !سیاوش قبول کرد و بعد از روشن کردن ماشین، به راه افتاد.
با رسیدن مقابل در بزرگ و سفید رنگی، شیدا دستور توقف داد.سیاوش پرسید: همین جاست؟
_ اره.
واز ماشین پیاده شد.سیاوش شیشه ماشین رو کاملا پایین کشید و رو به او گفت : من همین جا منتظرت می مونم.
_ متاسفم سیا که امروز این قدر به زحمت انداختمت.
لحنش درست مثل گذشته شده بود.همان قدر صمیمی که او را به جای سیاوش، سیا خطاب می کرد.سیاوش با مهربانی لبخندی زد و گفت :
_ حرفشم نزن.فقط سعی کن زودتر برگردی.دوست ندارم علف زیر پام سبز بشه.
شیدا قبول کرد و به طرف در به راه افتاد.با نگاهی به سیاوش، انگشت کشیده اش را روی شاسی زنگ گذاشت.لحظاتی بعد صدای زمخت و کلفت مردی در گوشش پیچید : کیه ؟ او را سریع شناخت.صدایش مثل لوطی ها بود.
_ منم اقا اسفندیار.دوست لیلی خانمم .شیدا.صدای اسفندیار جوری بود که انگار از امدن او جا خورده است.
_ بفرمایید خانم. بفرمایید.
در باز شد و شیدا پا به درون حیاط یا به قوای باغ گذاشت.هنوز چند گامی جلو نرفته بود که صدای مردانه ای موجب شد از شدت ترس و شرم بر جا میخکوب شود.
_ شما کی هستید؟
<b>
شیدا اب دهانش را قورت داد و به عقب برگشت.پسر جوان و بلوندی درست در چند قدمیش ایستاده بود.توانایی حرف زدن را نداشت.پسر که سکوت او را دید گفت : پرسیدم شما کی هستید؟ و اینجا چه می کنید؟
لحنش طوری بود که شیدا را وادار به جوابگویی می کرد:صاحبخونه منو می شناسه.
پسر همراه سگ حنایی بزرگی به او نزدیک شد و در حالی که سرتا پایش را با تمسخر برانداز می کرد گفت:
_ جدا؟! پس چطور من شما رو نمی شناسم؟
_ دلیلی برای اشنایی با شما نمی بینم.
_ این طور فکر می کنید؟ متاسفم طرز فکرتون کاملا اشتباهه.من باید همه رو بشناسم.
عصبانی شده بود.مثل این پسرک ، انجا را با داگاه عوضی گرفته بود گفت: ولی من کاملا شناخته شده ام، البته برای صاحبخانه.
_ اگه ای طوره چرا من تا به حال شما رو ندیده ام؟
با تمسخر نگاهش کرد، لحن او هم خالی از تمسخر نبود: برای این که شما صاحبخونه نیستید.
پوزخند پسر عصبانی ترش کرد: شما منو از کجا می شناسید؟
داشت کنترلش را از دست می داد که صدای لیلی به گوش رسید: ارشیا ....ایشون رو اذیت نکن.
ارشیا با لحن تمسخرالودی گفت : ایشون دوست تو هستن لیلی؟
لیلی کنار شیدا رسید و با لبخندی به روی او با عتاب به سوی ارشیا برگشت و گفت : چرا میهمان منو استنطاق می کردی؟
_ فقط نمی خواستم غریبه ای وارد خونه بشه.همین !
لیلی خشمگین به عمق صورت او خیره شد و خیلی محکم گفت : مطمئن باش دوستان من غریبه نیستن.از این گذشته اصلا دوست ندارم از میهمان من بازجویی کنی.متوجه شدی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#14
Posted: 14 Jun 2012 12:00
ولی عزیزم..........
لیلی محکم و از خود مطمئن گفت : ارشیا..... بهتر نیست به جای اینکه با من جرو بحث کنی بری با سگت بازی کنی؟ دوست من نمی تونه تا فردا شاهد گفتگوی ما باشه. می فهمی ؟
ارشیا تحقیر شده و عصبانی، نگاه خشم الودی به ان دو کرد و بعد از کنارشان دور شد.شیدا رو به لیلی پرسید: پس ارشیا اینه؟
لیلی بسختی پوزخندی زد و گفت : اره ! خود ناجنسشه.
_ پیداست خیلی مغرور و خود پسنده که این طوری صحبت می کرد.
_ خطای اونو به من ببخش.می دونم که رفتارش تلخ و گزنده است، ولی چاره ای نیست.من مجبور به تحمل اون هستم.
شیدا نگاه دقیقی به صورت او کرد.زیر چشمان یلی گود افتاده بود و سفیدی چشمانش اصلا پیدا نبود.با نگرانی پرسید:
_ چشمات چی شده؟ چرا قرمز شده ان؟
لیلی لبخند تلخی زد و گفت : چیز مهمی نیست.
شیدا دست او را گرفت و بر جا نگه داشت و جدی پرسید: چی مهم نیست؟
_ بیا بریم داخل.
_ نه، دیگه مزاحم نمی شم...........
گویی لیلی منتظر همین فرصت بود، چون گفت : مزاحم نیستی.بیا، کسی خونه نیست.راحت باش.
_ ولی اخه..............
_ بیا دیگه.نترس.لولو خرخره توی خونه مون نیست.
برای ان که او را ناراحت نکند، قبول کرد و همگام با او به سوی ساختمان خانه پیش رفتند.با رسیدن به اتاق لیلی، شیدا دوباره پرسید:
_ نگفتی چرا این شکلی شدی؟ مشکلی پیش او مده؟
لیلی روی لبه تختش نشست و محزون و غم گرفته بتلخی گفت : مشکل؟! نه.، چه مشکلی ممکن پیش بیاد؟ همه چیز کاملا مرتبه.
به طرف او رفت.کیفش را روی تخت او گذاشت و گفت : به من نگاه کن لیلی.
لیلی همچنان زیر پایش را می کاوید.محکم تر و مهربان تر از قبل گفت : به من نگاه کن.
لیلی سر بلند کرد و با دیدگان اشک الود به او خیر ه شد.لب زیرینش از بغض پنهانی می لرزید.شیدا کنار او نشست و گفت :
_ مشکل چیه ؟ چی تو رو این قدر ناراحت کرده ؟ نمی خوای حرف بزنی؟
لیلی به گریه افتاد .در مبان گریه بسختی گفت : شیدا من......من دارم ازدواج می کنم.
اوار بر سر شیدا خراب شد. چی کار می کنی؟
من بزودی شوهر می کنم، شیدا.... خیلی زود.
بازوی او را گرفت و صورتش را به طرف خود برگرداند و گفت : شوخی نکن! این مسخره بازیها یعنی چی؟ مگه می شه؟
لیلی میان گریه گفت : حالا می بینی می شه.باورم نمی شه شیدا.
شیدا پرسید: چت شده؟ من چیز بدی گفتم :
لیلی چون کودکی به اغوش او پناه برد و دوباره گریست.اشکهایی که از چشمانش فرو می چکید، اجازه صحبت به او را نداد.گویی در ان لحظات هیچ چیز جز گریه نمی توانست تسلایی برای زخم درونش باشد.شیدا با ناراحتی او را از خود جدا کرد و گفت :
_ حرف بزن.چرا گریه می کنی؟ خب یه چیزی بگو یه حرفی بزن.
لیلی بسختی و بریده بریده گفت : شیدا ....اونا... اونا می خوان..... گریه امانش نداد.شیدا با نگرانی پرسید: اونا چی؟ چرا حرفتو تموم نمی کنی؟
لیلی لب زیرینش را گاز گرفت و گفت : یادته... چند روز پیش باهات راجع به نادر صحبت کرده بودم؟
شیدا سریع مغزش را به کار انداخت: اره.... یادمه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#15
Posted: 15 Jun 2012 04:08
لیلی صورتش را بین دو دست پنهان کرد و با صدای بغض الودی گفت : اونا ...... می خوان.... منو.... منو بدن به اون.
دهان شیدا از فرط حیرت باز مانده بود ، طوری که فکر می کرد یک فایل درسته را هم می تواند ببلعد.اب دهانش را به سختی فرو داد و با تردید پرسید : چی.........؟
لیلی میان گریه گفت : حق داری باور نکنی، ولی حقیقت داره.خود من هم باورم نمی شه.اخه اون.. اون درست سی سال بزرگتر از منه.اولش فکر کردم یه شوخی مسخره است که پدر و مادرم برای ازار دادنم دارن می کنن، ولی اون روز با دیدنش ..شیدا ترسیدم.بقدری ترسیدم که حد نداشت.اون درست مثل یه دیوه...بزرگ و وحشتناک به بابا گفتم.گفتم اون بزرگتر از منه.یه مرد چهل و هشت ساله است. اون وقت، مادربه جای بابا گفت ( اشکالی نداره.مردای پیر قدر زناشون رو بیشتر می دونن.مگه می خوای با مو و صورت خوشگل اون عروسی کنی؟) گفتم ،( من از اون می ترسم.) بابا گفت،( مگه لولو خرخره است؟) بعدش به گفت که.... گفتش که نادر تنها کسیه که.... که منو فقط به خاطر خودم می خواد نه به خاطر ثروت پدرم...اخه اون فکر می کنه.....فکر می کنه چون نادر میلیونره ، چشم طمع به ثروتش نداره.تازه... یا خودش فکر می کنه ازدواج من ...با اون به صلاح دو طرف هم هست.خصوا به نفع اون و احتمالا بچه های ما و .......... دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.شیدا فراموش کرده بود برای چه به انجا امده است.دست لیلی را گرفت و بعد اورا به اغوش کشید.لیلی گفت :
_ شیدا.....کمکم کن !من از نادر می ترسم..اصلا ...اصلا ازش متنفرم...اون مثل ...مثل بشکه نفت گنده و وحشتناکه ومن نمی تونم....نمی تونم شیدا.
شیدا بی اختیار زمزمه کرد: خدای من....
لیلی میان گریه گف : لعنت به بردار تو وغرور لغنتیش!لعنت!
چشمان شیدا از فرط تعجب گشاد شدند.او از چه چیزی صحبت می کرد؟ لیلی ادامه داد : از اونم متنفرم.اگه اون زودتر از نادر اقدام می کرد...شاید ...شاید.
_ گیج و منگ سرش را تکان داد و پرسید : تو از چی داری حرف می زنی لیلی؟
لیلی ناراحت و عصبانی از کنار او بلند شد.وسط اتاق رسید غضب الود به طرف او برگشت و با خشم گفت :
_ از برادرت..از اقا سینا.... اونی که تمام علاقه و عشقو مخفی می کرد.
شیدا متحیر پرسید: تو خبر داشتی؟
لیلی پوزخندی از سر حرص زد و گفت : نگو که تو متوجه نشدی.اون لرزش دستش با اون حالت صورتش... شیدا ازش متنفرم.چرا چیزی نگفت؟ چرا ؟ کنار پنجره رفت و پرده ها را با غیض کنار زد.لرزش دستش پرده را هم تکان می داد.با حرص ادامه داد: فقط غرور...خدایا... من چقدر بدبختم.
_ ببینم لیلی، تو که همه چیز رو می دونستی، پس چرا چیزی نگفتی؟
_ انتظار داشتی چی کار کنم؟ به دست و پاش بیفتم که بیاد خواستگاریم.گذشته از این، نمی خواستم به دردسر بیفته.
_ اون به دردسر نمی افته.
_ حرفهای مضحک نزن شیدا.می بینی که وضع و حالم طوریه که حتی نای خندیدن هم ندارم.
_ سینا داشت از شدت ناراحتی دیوونه می شد لیلی.می فهمی یا نه؟ اون.....اون که از علاقه تو به خودش چیزی نمی دونست.انتظار داشتی چی کار کنه؟
_ اون با غرور لعنتیش منو بدبخت کرد شیدا . می فهمی؟ بدبخت.....
_ اون اگه بشنوه که تو .....دوستش داری از خوشحالی غش می کنه.
لیلی با تمسخر گفت : قبلش یه ارام تزریق کنه هیچیش نم شه.
_ تو دیونه ای لیلی.اون می تونه خیلی کارا بکنه.
لیلی با یاس دست به موهای پریشان روی پیشانیش برد وبعد گفت : اون هیچ کاری نمی تونه بکنه.مطلقا هیچ کاری.اگه زیاد شانس بیاره و سماجت نشون نده، بابا به چند تا ناسزا قناعت می کنه، در غیر این صورت........ ادمهاش رو می فرسته اش و لاشش کنن.از طرف دیگه، ماکافات کارهای اونو..... من باید پس بدم.می فهمی؟ من !
شیدا ملتمسانه گفت : مقابله کن! با نادر یا خانواده ات، نمی دونم.یه کاری بکن که از تو بدش بیاد. لیلی، برادر من، اونقدر بهت علاقه داره که حاضره همه هستی شو به پات بریزه.درک می کنی؟
لیلی با قلب و روحی زخم خورده پرسید : مثلا چی کار کنم؟ خودم رو به دیونگی بزن خوبه؟ شبدا... حداقل تو باورکن نادر دیونه من نیست ...اون ....دیونه ثروت باباست و حاضره به خاطر به دست اوردنش شده منو دیونه کنه و از این خونه ببره، این کار رو می کنه.خانواده ام رو که تو بهتر از من می شناسی .این یه نمونه اش.
پوزخندی تمسخرامیزی زد و گفت : جناب ارشیا خان که همه کاره خونه است .اون پدر مستبد و اون مادر خوش گذرون م........
شیدا ارام دست او را فشرد و گفت : لیلی من ....
لیلی میان گریه گفت : سرنوشت من اینه با مردی که جای پدربزرگمه ازدواج کنم، بچه دار بشم و بعد....یه بدبخت سر گشته، بیچاره تر از حالا.با سرنوشت که نمی شه جنگید.می شه؟
_ می شه جلوی حوادث شومش رو گرفت.نمی شه؟ این سرنوشت نیست که به زندگی ما سمت و سو می ده.اعمال رفتار خود ماست.
_ شیدا به خاطر خدا بس کن.می دونم ادبیاتت خوبه و خوب هم می تونی حرفهای کلیشه ای و دهن پرکن برام ردیف کنی، ولی عزیز من! زندگی پیچیده تر و مشکل تر از این حرفاست.با تقدیر نمی شه جنگید.اینو درک کن.تو خودت این چیزا رو خوب می دونی.با این همه ، همه اش سعی می کنی با این حرفهای عبث، منو به زندگی بی نتیجه ام امیدوار کنی، ولی شیدا..... باورکن.....باورکن زندگی از اونی که تو فکر می کنی سختگیرتره.اون بیرحمه.بیرحم.من اگه خیلی شجاع باشم یا حتی به اندازه تمام مردم دنیا، باز هم نمی تونم مقاومت کنم.نمی تونم. شیدا با نا امیدی گفت :یعنی می خوای یه زندگی سرد و بیروح داشته باشی؟ اینو می خوای؟ اره؟
_ نه، هرگز، ولی زندگی با مهرو محبت هم نخواهم داشت.من خودمو از بین می برم.اینو مطمئنم.
شیدا اصلا متوجه نبود چه گفت .متوجه نشد در ان لحظه، چگونه ان قدرت را پیدا کرد و توانست تا ان اندازه محکم و بلند فریاد بزند و گفت :
_ تو می فهمی از چی صحبت می کنی؟ ژست او را دراورد و با تمسخر گفت :خودم رو ا بین می برم.تو دیونه ای لیلی.یه دیونه، می فهمی؟ توی دنیا چیزی با ارزش تر از زندگی هم پیدا می شه؟ اه...یادم رفته بود بگم مسخره ای لیلی خانم! می دونی چیه؟ دلم به حال خودم و سینا بیچاره می سوزه.به خاطر خودم، چون دوست ضعیف النفسی مثل تو دارم که به جای یه فکر اساسی، کاسه شکسته چه کنم به دست گرفته.وای به حال برادر بیچاره ام که فکر می کنه عاشق چه دختر محکمی شده.دختری که می تونه توی زندگیش مثل یک صخره محکم وایسه.باید به سینا بگم که معشوقه افسانه ایت که بهش می نازیدی، طبل تو خالیه.هیچ نیست. هیچی.
همیشه همین طوری بود.عصبانیتش یکباره علم طغیان برمی داشت بی انکه متوجه باشد.او در ان لحظه از هر چیزی که بدان اعتقاد داشت گذشته بود.بدون کوچکترین حرف دیگری، کیفش را برداشت و از اتاق لیلی خارج شد.اشکهایش چون رود از روی گونه هایش برای خود شیاری ساختند و جاری شدند. در حیاط بود که صدای ارشیا متوجه اش کرد.
_ تشریف می برید؟ ن قدر عصبانی و ناراحت بود که منتظر بهانه می گشت تا خودش را راحت کند.گفت : نکنه اول باید اجازه بگیرم؟
ارشیا شانه اش را بالا انداخت و گفت : دیدم تنها اومدید، کنجکاو شدم.
_ فکر نمی کنم لازم باشه توضیحی به شما بدم.
ارشیا پوزخندی زد و بعد خیلی ناگهانی پرسید: اسم شما چیه؟
ان قدر خشمگین بود که دلش می خواست می توانست یک نفر را تا سر حد مرگ کتک بزند.گفت :
_ گمون نکنم موظف به پاسخگویی به سوالات شما باشم!
_ لیلی می گفت یه دوست مغرور و کله شق داره.من باورم نمی شد.
با تمسخر گفت : کتاب باورنگردنیها رو بخونید، باورتون می شه.
_ نکنه اسم شما جز عجایب و باورنکردنیهای دنیا ثبت شده؟
نگاهش کرد تمسخر از سر و رویش می بارید.
_ مثل این که دفعه بعد باید با کارت شناسایی بیام اینجا وگرنه برگشتم خیلی سخت می شه.
_ شما به من نگفتید اسم شمتون چیه؟
بی اختیار از دهانش پرید:د حنظل!
صراحت لهجه اش ، همین طور خشم طوفانیش ارشیا را چنان متعجب کرده بود که نتوانست حرف دیگری بزند.شیدا از کنارش گذشت و با قدمهایی شتاب الود به طرف در رفت.در حالی که ارشیا در نهایت حیرت، با خود اندیشید،( ایا اون یه دختر معمولی بود؟)سیاوش با دست کمی شانه شیدا را فشرد.شیدا با چشمان اشک الود به طرفش برگشت.به چشمان خیس از اشک او خیره شد و پرسید:
_ چرا ؟ برای چی مخالفت می کنن؟
شیدا دست به کیفش برد تا دستمالی را از ان خارج کند و در همان حال گفت : من که بهت گفتم اونا دوست ندارن با پایین تر از خودشون وصلت کنن.اینه که....اه...باز این دستمال یادم رفت.
سیاوش دستمالی را از جیب خود دراورد و به دست او داد و بعد با مهربانی پرسید: باشه، حالا چرا گریه می کنی؟
با دیدگانی اشکبار و معترض چشم به او دوخت: انتظار داری چی کار کنم؟ مثل ادمهای دیوونه بشینم یه گوشه و بی خیال به همه چی نگاه کنم؟ سینا از غصه پژمرده می شه.تازه... ازلیلی مطمئن نیستم.اون زیادی یکدنده و کله شقه.معلوم نیست اون کاری رو که تهدید می کرد انجام نده. می دونم که دارم می گم.
سیاوش از روی نیمکت بلند شد و گفت : بلند شو برگردیم خونه.اینجا خوب نیست.این همه چشم دارن نگاهمون می کنن.
صدای شیدا بغض الود به گوش رسید: من نمیام؟
_ برای چی؟
_ حتما وقتی برسم خونه، سینا بازجویی رو شروع می کنه و تا حقیقت رو نگم ول کن نیست.دلم نمی خواد.... یعنی دوست ندارم قاصد بدخبر باشم.
سیاوش مستقیم به چشمان سبز و براق او که در حصار مژه های بلند و برگشته، زیبایی دوچندانی یافته بود نگریست و گفت :
_ نگران نباش.کاری می کنم که از این موضوع ناراحت نشه.ضمنا سینا اگه اون قدری که تو می گی به لیلی علاقه داره باید پا پیش بذاره و اونو رسما خواستگاری کنه.نه از لیلی بلکه از خانواده اش.
_ من که قبلا بهت گفتم ...اون...
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#16
Posted: 15 Jun 2012 04:16
سیاوش متوجه منظور او شده بود، حرفش را قطع کرد و گفت : این فکر اشتباهیه که ون داره.شاید من و سعید نخواهیم هیچ وقت ازدواج کنیم، این دلیل نمی شه که سینا هم به پای ما بسوزه.در مورد خرج و مخارجش هم ، نگران نباش، همگی کمکش می کنیم و زیر پرو بالش را می گریم.
شیدا گفت : قضیه اون قدرها که تو فکر می کنی ساده نیست.من که بهت گفتم نمی شه!
سیاوش با انگشت نشانه، ضربه نرمی به شانه او زد و با لبخند مردانه ای گفت : هیچ می دونستی چقدر نا امیدی؟
_ و تو می دونستی که چقدر امیدواری؟
سیاوش با خونسردی تمام، دستهایش را روی سینه جمع کرد و گفت : ادم به امید زنده است. اگه این موهبت رو نداشت طاقت زنده موندن رو نمی اورد.بعد به شوخی افزود: گذشته از این همه حرف، واقعا پدر و مادر لیلی، اینقدر وحشتناکن که حتی تو دختر نترس هم از شون می ترسی؟
شیدا موقعیتش را فراموش کرده بود.سوت بلندی زد و گفت: تا دلت بخواد.به حساب غیبت نذار، ولی راستش هروقت چشمم به اقای فدایی و رکسانا مادر لیلی می افته، یاد اکوان دیو و مادر فولادزره می افتم.
سیاوش با لحن بامزه ای گفت : ببینم لیلی که این قدر وحشتناک نیست. هست؟
شیدا دستش را دور بازوی سیاوش حلقه کرد و با محبت گفت : معومه که نیست.اون دوتا با هم صد و هشتاد درجه فرق دارن.للی مثل فرشته هاست.
سیاوش قدمهایش را با او تطبیق داد و گفت : پس اون حرفهایی که بهم زدی....؟
صورت شیدا از خجالت گل انداخت: بی اختیار از دهنم پرید.نتونستم بایستم و به حرفهای ناامید کننده اش گوش بدم.
سیاوش در ماشین را بازکرد.سپس یک دستش را روی سقف ماشین گذاشت و پرسید: پس به امید معتقدی؟
_ البته که معتقدم، ولی به اندازه.به حرفم شک داری؟
سیاوش سرش را کمی به راست و چپ چرخاند و بعد گفت : نه، برمنکرش لعنت.
سپس سوار ماشین شد و ان را به طرف خانه به حرکت دراورد.
سیامک که از موضوع خواستگاری سینا که توسط سیاوش در جمع مطرح شده بود، ناراضی به نظر می رسید، رو به سینا گفت :
_ تو منو دیدی عبرت نگرفتی که می خوای دستی دستی خودتو بندازی توی چاه؟
قبل از اینکه سینا جواب او را بدهد ، شیدا با قیافه حق به جانبی گفت : اگه مینا هم بود، همین حرف رو می زدی؟
سیامک تبسمی کرد و گفت : مگه دیونه ام عزیزم؟ در این صورت حسابم با کرم الکاتبین بود.
لحن او چهره معصومانه ای که به خود گرفته بود، باعث خنده و تفریح بقیه شد و برای لحظاتی چند، همگی فراموش کردند که برای چه دور هم جمع شده اند. سینا جدی شد و گفت : عوض خنده، یه فکری به حال م بکنید، مثلا می خواستیم قبل از اینکه چیزی به پدر و مادر بگیم، قضیه بین خودون حل بشه.
سیامک شانه اش را بالا انداخت و گفت : من که تا پایان جلسه، هیچ حرفی نمی زنم، ولی از همین حالا بگم که بابا و مامان مخالفت می کنن که تو توی این سن و سال ازدواج کنی.داداش تو تازه بیست و یک سالت شده.دهنت هنوز بوی شیر می ده. اخه زن گرفتنت چیه؟ سعید دنباله حرف او را گرفت با نگاهی عاقل اندرسفیه رو به سینا کرد و گفت : از شوخی گذشته، سیامک راست می گه.زندگی خرج داره، دخل داره، حساب کتاب داره.ببینم سینا توی جیب تو پول پیدا می شه؟ معلومه که نمی شه.اخه جیب تو وقتی تار عنکبوت بسته می خوای چیکار کنی؟ دست یکی دیگه رو بگیری و توی بدبختی های خودت شریکش کنی؟ درسته که وضع ما الان بد نیست، ولی با این رکورد اقتصادی بعید می دونم که بتونی موفق بشی. سیامک می خواست حرف بزند که سینا با تمسخر گفت : هنوز یک دقیقه از حرفی که چند دقیقه پیش زدی نمی گذره؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#17
Posted: 15 Jun 2012 04:17
سیامک با تبسم پررنگی گفت : فقط یک جمله کوتاه می خوام بگم و اون اینه که تو تازه اول راهی.تازه چهار سال به پایان درست و گرفتن مدرک پزشکیت مونده.تا اون موقع اقای دکتر، بنده پیشنهاد می کنم دور از ازدواج رو یه خط قرمز پررنگ بکشی.
سینا عصبانی تر از قبل گفت : شماها هم که فقط بلدید ایه یاس بخونید.اصلا.......من به کنار، تکلیف اون دختر معصوم و بیگناه چیه که باید با یه ادمی که جای پدرشه ازدواج کنه؟ به اون و به سرنوشتش فکر کردید؟ منو باش که فکر کردم احساساتی ترین خانواده دنیا ر دارم.
سیاوش دستش را بلند و هر دو طرف را به سکوت دعوت کرد، سپس گفت : من به هردوتون حق می دم، هم به شما دوتا، هم به تو سینا. موضوع اصلی این نیست.قضیه اصلی اینه که با پدر و مادر صحبت کنیم طوری که جای هیچ گونه مخالفتی نمونه.اگه نظر منو بخوای باید بگم می شه همه کارها رو جفت و جور کرد.سینا می تونه همون طور که درس می خونه، کارهم بکنه و چرخ زندگیشو بچرخونه.ما هم می تونیم کمکش بکنیم.می شه پدر و مادر رو یه جوری راضی کرد، اون با من.ولی رضایت خانواده لیلی رو نمیشه بعدا به دست اورد.همین حالا کار امروز را به فردا مفکن.سعید تو هم که به قول خودت تارک دنیایی، مگه نه؟
سعید سرش را به نشانه تایید تکان داد.سیاوش با خشنودی و رضایت خاطر گفت: خوبه، من هم که با سعید هم تراز هستم. حالا.... به نظر شما می شه کاری کرد یا ...نه ؟
سیامگ گفت : این جوری می شه پا پیش گذاشت، اما باید هفت خوان رستم رو طی کرد.
سیاوش به سینا نگاه کرد و گفت : من از همین حالا بهت تبریک می گم و البته قول می دم که در این راه کمکت کنم.
سینا با خوشحالی گفت : متشکرم.از همه تون صمیمانه سپاسگزارم.
سیاوش مردانه لبخندی زد و گفت : ما هنوز کاری برات نکردیم.هر وقت تونستیم مثمر ثمر واقع بشیم تشکر کن.
سیامک به شوخی گفت : البته تشکر خشک و خالی هم که نه.باید یه سور حسابی بدی و همه مون رو یه چلوکباب فردا اعلا دعوت کنی.
همه به خنده افتادند.سینا میان خنده گفت : حتما، قول می دم.
سیاوش بالحنی امیخته با محبت و طنز گفت : و من برای اینکه تو زودتر به قولت وفا کنی، امشب با پدر و مادر صحبت می کنم.
سینا با تصور اینده، چشمانش از خوشحالی برق زدند.
شیدا با بی حوصلگی ، برای چندمین با در اتاق سینا را کوبید و گفت : زود باش دیگه.همه منتظرت هستند.
صدای سینا دستپاچه و عجول به گوش رسید: چند لحظه صبر کنید.الان میام.
شیدا از اتاق او فاصله گرفت و شروع به قدم زدن کرد.با دیدن ظاهر جمع و جور او ، تبسمی کرد و در حالی که سعی می کردرضایتش را نشان ندهد گفت : چه خبرته، ادکلن زدی؟ نکنه حمام ادوکلن رفتی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#18
Posted: 15 Jun 2012 04:19
سینا جلوی اینه گرد روی طاقچه هال ایستاد و به جای جواب از او پرسید: ظاهرم چطوره شیدا؟
شیدا دست او را کشید و سعی کرد از جلوی اینه دورش کند و گفت: اگه کمتر موهات رو شونه کنی بد نیست.تا حدودی قابل تحمله.
سینا اخمی مصلحتی کرد که به ابخند شیدا منجر شد.شیدا سعی کرد به گامهای سینا سرعت بخشد، به همین خاطر گفت :
_ عجله نکن! ما که نمی خوایم نصفه شب اونجا باشیم.
صورت سینا بقدری گل انداخته و قرمز شده بود که سیاوش با دیدنش به شوخی گفت: مطمئنم اگه قرار بود دارت بزنن این قدر قرمز نمی شدی.
سینا با دستپاچگی دستمالی از جیب کتش بیرون اورد و عرق شرم روی پیشانیش را زدود و به سختی گفت:اب حموم داغ بود.
شیدا با نگاهی معنی داری به سیاوش، با کنایه پرسید: اب حموم فقط برای تو داغ بود؟
سینا ضربه ای به بازوی او زد و زیر لب غرید: تو که می دونی دیگه چرا می پرسی؟
شیدا کنار سیاوش ایستاد و رو به او گفت : این که زدن نداره.یه کلام بگو و خلاص!
سیاوش بلا لبخندی برلب گفت : اگه همه موقع خواستگاری این ریختی بشن، خیلی بد می شه.
سینا اب دهانش را قورت داد و بعد رو به او گفت : برای تو که رفتیم خواستگاری ، همین حرف رو مایلم ازت بشنوم.
سیاوش ارام گفت : برای من از این دردسرها نداره.
سینا رو به شیدا در حالی که نگاهش متوجه سیاوش بود پرسید : پس سبد گل کو؟ اونو کجا گذاشتی؟
_ اخ... خوب شد یادم انداختی.الان میارمش. و دوباره به خانه بازگشت.بعد از برداشتن سبد گل رو به سعید که داشت قطعه ای جدید گیتار می نواخت کرد و پرسید: تو با ما نمیای؟
سعید بی ان که نگاهش کند، گفت : لزومی نداره که به عنوان برادر داماد بیام اونجا.خصوصا که سیامک باهاتون هست.ادب حکم می کنه من نیام.
_ باشه.هرجور میلته.غذا رو گازه.گرسنه ات شد گرمش کن و بخور.فراموش که نمی کنی؟
_ نه مطمئن باش.موفق باشید.
شیدا بسرعت اتاق را ترک کرد و به حیاط رفت.سیاوش روی صندلی ای از جنس چوب بامبو نشسته بود و کتابی کنار دستش بود.رو به او گفت: تو هم نمیای؟
سیاوش لبخند زد و گفت : ترجیح می دم نیام.
_ تو دیگه چرا؟ مثلا برادر بزرگ دامادی.
_ سیامک هست.شماها برید و نگران ما هم نباشید.مواظب خودمون هستیم.
_ باشه ، خداحافظ.
شیدا از او فاصله می گرفت که سیاوش صدایش کرد: شیدا.
لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت: بله؟ !
سیاوش از روی صندلی بلند شد و گفت : تا جلوی ماشین باهات میام.
سرش راکمی تکان داد و به او که نزدیکش می شد نگریست.سینا کنار ماشین هم دست از شانه کشیدن به موهایش برنمی داشت.او متوجه پدر و مادرش شد که منتظر برگشت شیدا بودند.بعد نگاهش به در حیاط افتاد.سیاوش به محض دیدن دوباره او گفت :
_ تو که باز داری موهات رو شونه می کنی.
_ باد دوباره موهام رو به هم ریخته.
شیدا با تمسخر گفت : باد؟ اونم این وقت روز؟
سیاوش راه را برجواب سینا بست کرد.لحنش شوخ و طنز الود بود: شرط می بندم که این صدمین باری باشه که داری موهات رو شونه می کنی.اخه پسر ...اونا که نمی خوان موهای تو رو ببینن.
سینا بدون کوچکترین عکس العملی دوباره موهایش را مرتب کرد.سیاوش لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:
_ همه موهات ریخت سینا.اون شونه رو بده به من وگرنه دیگه مویی برات نمی مونه.
سینا از کنار اینه ماشین بلند شد و گفت : احتیاجم می شه.بعدا بگیر.
سیاوش از کنارش دور شد و رو به شیدا گفت : دست تو رو می بوسه.برو شاید بتونی قبل از اینکه تاس بشه، شونه رو ازش بگیری.
شیدا دسته گل را به طرف سینا درازکرد و گفت : اینو بگیر.در ضمن کمی هم خودت رو کنترل کن.این طوری که تو داری پیش می ری سر سالم از خونه فدائیها بیرون نمیاری.
سینا سبد گل را گرفت و گفت: دست خودم نیست شیدا.می ترسم دسته گل به اب بدم.
شیدا به شوخی گفت : یه کم محکمتر بگیرش از دستت نیفته.
سیامک از ماشین خود بیرون امد و با بی حوصلگی پرسید: تموم نشد؟ راه بیفتید دیگه.یک ساعته ما رو کاشتید کنار جوب.تمام بدنمون بو گرفت.
هما پشت چشمی نازک کرد و گفت : خدا به خیر بگذرونه ، این پسره اون قدر هوله که برایش نگرانم.
علی اقا دست او را فشرد و گفت : این قدر خودت رو اذیت نکن.اونم جونه.
هما با شیطنت گفت : مثا تو دیگه .اره؟
علی به خنده افتاد: شیطنتهاش منو یاد تو میندازه.
_ وحاضر جوابیهاش منو یاد تو میندازه.
_ هنوز بابت ماجراهای گذشته ازم دلخوری؟
گه تو نبودی امکان نداشت بتونم از اونجا بیام بیرون.یادته بهم چی گفتی؟ مواظب حیونای وحشی باش.اون لحظه قد دنیا ازت بدم اومد.
_ جالا چی؟
لحن شیطنت امیزش هما را به خنده انداخت.دستش را از دست او بیرون اورد و گفت : اگه بدم می امد به خاطرت از خانواده ام می گذشتم؟
_ از تو لجباز هیچ چیز بعید نیست.
صورت ناراحت هما علی را به شیطنت واداشت.با مهربانی گفت: همینه دیگه .هیچ وقت جرات نداشتم کمتر از گل بهت بگم.حالا لبخند بزن. ه دونه از اون لبخندهای شیرینت که اون روز من بیچاره رو اسیر کرد. لحنش جدا بامزه بود. هما لبخندی زد و گفت:
_ اون روز بهت گفتم که تو چقدر رمانتیک حرف می زنی.
صدای شیدا خلوتشان را به هم زد.چه خلوت شاعرانه ای!هما به طرف او برگشت و شیدا با لبانی پرخنده در عقب را بازکرد و نشست و گفت:
_ تجدید میثاق می کردید؟
سینا کنارش نشست و گفت: فضولی توی کار لیلی و مجنون ممنوع!
_ سینا !
_ من که دارم به جانبداری از شما و پدر حرف می زنم مادرجون.
_ مزه نپرن.
_ چشم پدرجون.چشم.روی جفت چشام.فقط شما کمی سریعتر ماشین رو روشن کنید.اینجوری باید تا نصفه شب منتظر بمونیم ها.
علی پوزخندی زد و بعد کاشین را روشن کرد.پشت سر او ، ماشین سیامک هم به حرکت درامد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#19
Posted: 15 Jun 2012 04:21
در باز شد و همه پشت سر هم وارد خانه شدند.سینا کنارشیدا وارد حیاط شد و در همان حال تک سرفه ای کرد تا صدایش باز شود.با دیدن اقای فدائی که رو تراس ایستاده بود، رنگ سینا و شیدا اشکارا پرید.سینا دستی به لباسش کشید تا ان را صاف و مرتب کند.شیدا هم نگاهش را از فدایی برگفت و به سینا چشم دوخت.اسفندیار، مستخدم خانه، جلوی پلکان ایستاده بود با دیدن انها نیمچه تعظیمی کرد و بعد از جواب سلامشان با دست به در ورودی اشاره کرد تا وارد شوند.اقای فدائی و همسرش رکسانا روی کاناپه ای که در صد سالن پذیرایی قرار داشت نشستند.
اقای فدائی لباسی کاملا غیر رسمی پوشیده بود و با ان روبدوشامبر خوش دوخت.ولی ظاهر چاق و از فرم افتاده، مردی مغرور و خود پسند را نمایش می داد.رکسانا هم داشت سیگار می کشید.با دیدن انها، هردو با بی میلی از جا برخاستند.علی دستش را به طرف اقای فدایی درازکرد و فدایی دست شق و رقش را به دست او. داد و با پوزخندی که لبان کلفتش را بدترکیب تر می کرد ، جواب سلام او را داد.رکسانا هم به سرتکان دادن برای انها قناعت کرد و بعد از اشاره به مبل ها خودش روی مبل افتاد.
از لیلی خبری نبود و همین بقیه را نگران می کرد.در هرحال همه سعی داشتند با نقابی از بی تفاوتی به ان محا اشراقی بنگرند.فدایی همان طور که پیپ می کشید انها را زیر نظر داشت.سکوت سنگینی برفضا حاکم بود که با صدای پرجذبه پدر شکسته شد.لحنش در نهایت احترام و تواضع به گوش رسید: غرض از مزاحمت امشب ما، همان طور که پشت تلفن عرض کردم هم این بود که به رسم ادب خدمتتون برسیم و هم اینکه..... چند کلام با شما راجع به امر خیری صحبت کنیم.
اقای فدائی پوزخندی تمسخرامیزی برلب اورد، سپس پاهایش را روی هم انداخت و پیپش را ازتوتون پر کرد و با تمسخر گفت :
_ شما طلف دارید، بله........مستحضرم، هرچند باید بگم علت دوم تشریف فرمایی شما رو کاملا متوجه نشدم.
نگاهی به رکسانا کرد و با غرور و تکبر خاص خود گفت: باید بگم امر خیر کمی برایم غیرقابل هضم بود.
هما با نگاهی پرسشگر به علی و سینا با صدای موقری پرسید: از اینکه برای خواستگاری لیلی خانم اومدیم تعجب کردید اقای فدائی؟
فدایی، پیپ را گوشه لبش گذاشت و همراه با تکان سر گفت: کاملا درسته.گویا شما اطلاع ندارید که دختر من نامزد داره.
سینا به سختی برخود مسلط شد و به بقیه نگریست.همه مثل خود او شوکه شده بودند.با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد گفت:
_ سوءتفاهم نشده اقای فدائی؟ چون ما شنیده بودیم که ایشون..... خواستگار دارن..نه اینکه....
فدایی نگذاشت او بیشتر از ان ادامه بدهد.با نخوت و تکبر خاص مردهای اشرافی بی ادب گفت :
<b>
خواستگار رو که هر دختری داره، ولی شما درمورد نامزدی سخت در اشتباهید.لیلی نامزد داره و قراره بزودی ازدواج کنه.
هنوز حرف فدایی تمام نشده بود که لیلی وارد تالار شد.صورتش اشک الود بود و در ان بلوز و شلوار ساده ، مثل یک بچه معصوم و بی گناه به نظر می رسید.فدایی با دیدنش جاخورد.در حالی که ظاهر عصبانی و ناراحتی به خود می گرفت رو به او پرسید:
_ مگه نگفته بودم موقع امدن اینها، حق نداری از اتاقت بیرون بیایی؟
_ برای چی؟ نکنه برای این که به این خانواده محترم توهین کنید؟
فدایی از جا برخاست و غرید: به تو ربطی نداره.زودتر به اتاقت برگرد و تا لحظه ای که بهت نگفتم حق بیرون امدن از اتاقت رو نداری.
لیلی مغرور و از خود مطمئن جلوی او ایستاد.در ان لحظه حالت بچه گربه ای را داشت که بی گناه در چنگال گرگی گرفتار است.
_ چرا ؟ برای چی؟ تا کی می خواید منو مثل عروسک با هر سازی که می زنید برقصونید؟ مثل اینکه فراموش کردید که من هم یک انسانم و حق انتخاب دارم و تصمیم گیری دارم.
فدایی به او نزدیک شد و خشن تر و محکم تر از قبل در حالی که با دست در خروجی را نشان می داد گفت :
_ بهت گفتم به اتاقت برگرد.زود باش.همین حالا.
شاید اگر لیلی در شرایط دیگری این دستور را می شنید، بالاجبار ان جا را ترک می کرد، ولی در ان لحظه مثل انسانی بود که یکباره خود را یافته است.مطمئن و محکم چون کوه ایستاد و ساکت با تمسخر به عمق چشمان فدایی نگریست.فدایی خشمگین از نگاه بی حجب و حیای او گفت: بهت دستور می دم به اتاقت برگردی.
پوزخندی استهزاامیز برلبان لیلی نقش بست.از ازار عموی تنیش که بعد از مرگ پدر، جای او را گرفته بود لذت وافری می برد.حرارت مطبوعی را در مغز سرش احساس می کرد. چقدر از او متنفر بود.
_ من به دستور شما..... عمل نمی کنم.
صدای سیلی محکمی که به صورت لیلی خورد،انعکاس عجیبی داشت .هیچ کس نمی توانست از جایش حرکت کند . گویی همه با چسپ به مبلها چسپیده بودند لیلی با بغض در گلو همچنان سعی داشت حالت نفوذناپذیری را به خود بگیرد.
_به دستور شما عمل نمی کنم .
قبل ازان که فدایی دوباره به صورت لیلی سیلی بزند ،سینا دستش را در هوا گرفت و پرسید:
_ چرا اون رو می زنید؟ زورتون به کوچکتر از خودتون رسیده؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#20
Posted: 15 Jun 2012 04:22
شیدا طاقت از کف داد. هرگز تا ان اندازه خشمگین و ناراحت نشده بود . نفرتش طغیان کرد و به جای پدرش با عصبانیت و تمسخر ی که در صدایش موج می زد گفت : بعضی اوقات پشم بصیرت و عقل و درک برای دیدن خوبیهای ادما لازمه. شما اینطور فکر نمی کنید اقای فدایی؟
فدایی ناباورانه به او می نگریست هیچ وقت چنین رفتار و طرز برخوردی را از هیچ کس که نه از دختری چون او ندیده بود . شیدا با چشمانی گرد شده از فرط نفرت مستقیم به چشمان او زل زد می خواست چیز دیگری بگوید که هما بازویش را فشرد . فدایی سعی می کرد همچنان ظاهر شکست ناپذیر خود را حفظ کند . از در دیگری وارد شد و با صدایی که بیشتر به زوزه گرگ شبیه بود تا صدای یک ادم گفت :اگه من نخوام به شما دختر بدم چی؟اقا جان من از شما خوشم نمیاد. دوست هم ندارم که به شما دختر بدم . هر چند این دختر خودسر که این طور بی شرم و حیا جلوی من وایساده دیگه دختر من محسوب نمیشه اما هنوز اسمش تود شناسنامه ام هست. شما هم که خوب می دونید که بدون رضایت پدر، نمیشه دختری رو شوهر داد. حالا هم بهتره تشریف ببرید بیرون. سریعتر.
رکسانا پشت چشمی نازک کرد و رو به فدایی گفت : عزیزم! خودتو اینقدر ناراحت نکن . می دونی برای قلبت خوب نیست.
_ تو بهتره بری بیرون تا من این خانواده رو با یه پس گردنی روانه بیرون کنم.رکسانا با پوزخندی از کنار انها گذشت و اتاق را ترک کرد.علی با خشم گفت: شنیده بودم که شما این طور رفتار می کنید، اما باور نمی کردم.حالا دلم به حال دخترتون می سوزه که چطور این همه مدت با شکا سر کرده، اونم زیر یک سقف.
فدایی با صدای بلندتری گفت: لازم نکرده دلتون به حال دختر من بسوزه.بیرون ، بفرماید.سپس فریاد زد: اسفندیار!مرد درشت اندامی با سبیلهای از بناگوش در رفته و لباسی نیمه اشرافی که جلوی در از انها استقبال کرده بود، سریعا وارد سالن شد و با ادب تمام گفت : بله قربان.
فدایی نگاه تمسخرامیزی به خانواده کرد.نگاهش روی شیدا ثابت ماند.دختر خوشگل، مغرور و سنگدلی بود که می بایست ادبش می کرد.پوزخندی زد و گفت: این خانواده بسیار محترم رو از خونه بیرون بنداز.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ