ارسالها: 219
#21
Posted: 15 Jun 2012 04:25
هان شیدا برای گفتن بدترین چیزها گشوده شد.سینا به سیامک نگریست.غرور هیچ کس اجازه عجزو لابه نمی داد.مینا با عذرخواهی کوتاهی از خانواده ، همرا سیامک سالن را ترک کرد.علی با گفتن ( در تمام عمرم مردی چون شما ندیدم.) همراه هما که رنگ به رویش نمانده بود خارج شد.در ان لحظه فقط شیدا، فدایی و سینا و لیلی در تالار بزرگ و مجلل حضور داشتند.شیدا لب برهم فشرد، دلش نمی خواست چون فدایی باشد.سینا نگاهش کرد، نگاه سینا برایش کافی بود.محکم و مغرور گفت: نیازی به راهنمایی شما نبود، در خروجی کاملا مشخصه.
فدایی با تمسخر گفت: بچه تر از اونی که باهات همکلام بشم.
برقی از چشمانش ساطع شد.انگار لحظه انتقام فرار رسیده بود.
_ به جای همکلام شدن با من ، بهتره برین زورخونه.به نظرم ورزش خوبی هم براتون محسوب می شه.
رنگ صورت فدایی به سرخی گرایید.در باورش نمی گنجید روزی دختری قدرتمند و محکم چون او، پوزه اش را به خاک بمالد.شیدا بدون هیچ حرفی سالن را ترک کرد.فدایی متوجه سینا شد.هنوز مقابل لیلی قد علم کرده بود.با تمسخر گفت: جا خوش نکن! تو هم ...هری.
سینا قدمی جلو گذاشت.درست سینه به سینه فدایی ایستاده بود.مشتش را گره کرد و بالا اورد و با خشم گفت: حقش بود به خاطر این توهینات بکشمت، ولی حالا زوده.در عوض کار بهتری می کنم.مشتش را سریع به شکم گنده فدایی کوبید و غرید:
_ حرومزاده عوضی!این از بابت پدرم بود.دومین موشت را پشت سران زد و گفت: به خاطر مادرم.
صدای فریاد فدایی اسفندیار را به خانه کشید.قبل از اینکه سینا سومین ضربه را به او بزند، اسفندیار دستهایش را در هوا نگه داشت.
_ چه خبرته نی نی کوچولو؟
<b>
فدایی روی زمین افتاده بود.بلند شد و بعد از پاک کردن گرد و خاک لباسش، یقه روبدوشامبرش را مرتب کرد و مشتی به شکم سینا کوبید.چند مشت پیاپی با ضربه سینا به پایش متوقف شد.فدایی پیپش را برداشت و گفت: برای امشب کافیه.می تونی گوم شی.
سپس رو به اسفندیار گفت: این تن لش رو بنداز بیرون.بعد نگاه تهدید امیزی به روی سینا گفت: اگه یه بار دیگه این دور و برا افتابی بشی من می دونم و تو.چنان بلایی سرت میارم که مرغهای اسمون و زمین، باهم به حالت گریه کنن.این فقط پیش درامد کارم بود.بعدا حسابم رو باهات تسویه می کنم.
_ اقا با این بچه چی کار کنم؟
_ بندازش بیرون پیش بقیه.
سینا خون کنار لبش را پاک کرد.هنوز جای زخم فدایی روی چشمش می سوخت.بسختی گفت: بعدا سراغت میام.فقط از یاد نبر که اگه توی شرایط بهتری بودم .........
اسفندیار بازوی او را کشید و در حال راهنمایی کردنش به خارج از ساختمان گفت: کمتر حرف بزن، بیشتر عمل کن.
چشمان لیلی اشکبار این صحنه را می نگریست.کاش سینا تا ان اندازه دوست داشتنی نبود.چیزی مثل یک میله داغ به قلبش فرو رفت.سینا داشت می رفت.نباید از ا کینه ای داشت .بی اختیار دنبال او از تالار خارج شد و دوان دوان دنبالش راه افتاد.فدایی خشمگین صدایش کرد و دستور بازگشت داد.لیلی مثل ادم کرو لالی بود که فقط او را می دید.با صدای بلند صدایش کرد.قدمهای سینا که تا لحظاتی قبل محکم و استوار بود سست شدند.فدایی روی تراس ایستاده بود و ان دو را می پایید و در همان حال لیلی را برای چندمین بار صدا کرد.لیلی بی توجه به او به سینا نزدیک شد.برای اولین بار نام او را بدون هیچ پسوندی بر زبان اورد: سینا !
سینا بی حرکت ماند.کاش زمان همان لحظه متوقف می شد.گریه ارام لیلی به هق هق تبدیل شد.نور مهتاب دزدانه از لای شاخ و برگ درختان سرک می کشید و جاده تاریک را روشن می کرد.عطرگلهای شب بو فضا را اکنده بود.انگار هر دو به سرزمینی رویایی قدم نهاده بودند.شر زمینی که صدای هیچ غریبه ای در ان طنین نمی انداخت.لیلی همه چیز را از یاد برده بود.اینکه برای چه و به خاطر که شهامت یافته و صدای فدایی را مثل حرکت بالهای مگس هیچ می انگارد.تمام وجودش از حس مرموزی لبریز بود.حسی ناشناخته که در رگهایش می جوشید او را واداشت تا چند گام از پهلو به سینا نزدیک شود.زمزمه وار گفت: من .....من ...... توانی برایش نمانده بود که ادامه بدهد.با دستان کوچکش صورتش را پوشاند و از ته دل گریست.سینا با خود در جنگ بود.عقل و احساس هرکدام ضد و نقیض چیزی را در گوشش نجوا می کردند.مثل همه ادمهای با احساس و مهربان تسلیم رضای دل شد.هنوز نگاهش به جلو بود.با صدای تسلی بخشی گفت: من هیج رنجشی از کسی به دل ندارم.
_ حق داری که داشته باشی
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#22
Posted: 15 Jun 2012 04:27
خودتو ناراحت نکن.
_ اخه چرا؟ تو که می دونستی پایان این داستان چیه چرا این کارو کردی؟
_ اطمینان بهم نداری؟ فکر می کنی به این حرف کوتاه قناعت می کنم؟ من تو رو نجات می دم.قول می دم.
_ نمی تونی...! سینا.... نمی تونی.
صورتش را دوباره پوشاند و با صدای بلند گریست.شانه های ظریفش به هنگام گریه تکان می خوردند . فلب سینا را می لرزاندند.سینا بی اختیار شانه او را لمس کرد.شاید خودش هم ان لحظه نفهمید که چکار می کند.با محبت بی انتهایی گفت: لیلی...به حرفم اطمینان نمی کنی؟
_ به دردسر می افتی سینا.
_ قول می دم نجاتت بدم .باشه؟
لیلی بی انکه به صورت او نگاه کند سرش را به نشانه تایید تکان داد.سینا متوجه فدایی شد که داشت به انها نزدیک می شد .با شتاب گفت :
_ نمی تونم بیشتر از این بمونم.مواظب خودت باش.خودتو اذیت نکن .خوب؟
_ با ....باشه.
شانه های او را رها کرد .سینا قدمی جلو نهاد.بی تاب به عقب برگشت.لیلی با چشمانی به رنگ خون نگاهش می کرد.نگاهش را دزدید و سرش را تکان داد.از او خداحافظی کرد و میان تردید و ترس او را ترک کرد.
شیدا به سختی خودش را کنترل می کرد.تا به حال هیچ کس به این اندازه به او توهین نکرده بود.حس می کرد وزنه سنگینی روی قلبش گذاشته اند که فقط با گریه کمی از ان کاسته می شود.کوبیدن در اتاقش بهانه خوبی برای گریه بود.روی تختش افتاد و سرش را زیر متکا فرو برد و بنای گریه رانهاد.با مشتهای گره کرده به متکا می کوبی و زمزمه می کرد: ازت متنفرم...... متنفر
ین حرف دردی را دوا نمی کرد، اما حداقل کمی از شدت درد قلبش را کاهش می داد.وقتی بحد کافی سبک شد از روی تخت برخاست و قصد داشت اتاقش را ترک کند که متوجه حیاط شد.چیزی لابلای درختها به چشم می خورد.به طرف بالکن رفت.اشتباه نکرده بود.از در پشتی پا به پشت خانه گذاشت.صدای ناله ای از طرف راست و لابلای درختهای مو و انار به گوش می رسید.قلبش لرزید.هیچ گاه چنین چیزی را تجربه نکرده بود.سینا را هرگز گریان ندیده بود.لامپ سردر بالکن را روشن کرد و پا به حیاط گذاشت.از کنار نرده های فلزی که حصاری برای باغچه محسوب می شدند عبور کرد و به سمت درختها رفت.سعی کرد ارام باشد و خلوت سینا را به هم نزند، اما گوییی خود سینا متوجه اش شده بود، چون با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بود پرسید: تویی شیدا؟ بیا جلو.
با گامهای نامطمئن به او نزدیک شد.صورت سینا را نمی دید و این هم برای خودش و هم برای سینا خوب بود.سینا از روی صندلی بلند شد و همان طور که پشت به شیدا ایستاده بود، دستهایش را زیر بغل برد و با صدایی گرفته و بغض الود گفت: چرا نخوابیدی؟
سعی کرد لحنش ارام و نرم باشد: خوابم نیومد.
_ چرا؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#23
Posted: 15 Jun 2012 04:28
جوابهای بسیاری برای چرای او داشت ولی نمی دانست چرا زبانش یارای پاسخ ندارد.شانه اش کمی به بالا تمایل پیدا کرد: دلیل خاصی نداشت.
_ برای چی اینجا اومدی؟
_ اشکالی داره کمی هوای تازه استنشاق کنم؟
سینا پوزخندی زد و گفت: هوای تازه یا صدای.....من!
_ اصلا این طور نیست.
_ داری با خودت فکر می کنی چرا اومده ام اینجا، مگه نه؟
_ نه، یعنی چرا... یعنی می دونم برای چی اومدی اینجا.
_ جدا؟ پس چرا تعجب کردی؟ غیر اینه که فکر می کنید من انسان نیستم و غم و غصه ندارم؟ چرا همیشه به نظرتون خشک و خالی از مهر میام.
_ خدای من سینا!
لحنش طوری بود که باعث شد سینا برگردد و صدایش کند.با دیدن او تکانی خورد.زیر چشم سینا کبود شده بود.چطور تا ان لحظه ان را ندیده بود.از ترس گامی به عقب برداشت و با صدایی مرتعش پرسید: صورتت چی شده؟ چرا کبوده؟
_ این مهم نیست.سوزش قلبم از درد این بیشتره.
با صدای بغض الودی گفت: داداش!
این عادتش بود.وقتی دلش به حال کسی می سوخت همین جمله را ادا می کرد.به سینا نزدیک شد.نگاهش به اسمان بود.ارام بازویش را لمس کرد و پرسید: چی شده؟ پرسیدم چرا این شکلی شدی؟
سینا اهی کشید و گفت : چیز مهمی نیست.
_ سینا، چطور چیز مهمی نیست؟
اگه اون صحنه رو می دیدی و اونو ، این رو نمی گفتی.
_ تو از چی داری حرف می زنی؟ چرا چیزی نمی گی؟
سینا دوباره روی تاب نشست.صورتش را بین دو دست پوشاند و با صدایی بغض الود گفت: بعد از رفتن شما ها ..من لیلی رو گریون دیدم.باور می کنی؟ داشت گریه می کرد.درست مثل بچه های بی پناه.اون گریه می کرد.توی این لحظات... دلم می خواست بهش نزدیک بودم.اونقدر نزدیک که می تونستم دستش رو بگیرم و از او خونه فراریش بدم، ولی.... نتونستم شیدا.قید و بند دست و پاهام رو زنجیر کرده بود.نتونستم هیچ کاری براش بکنم.
_ با مهربانی گفت: سینا !
_ تا به حال ادمی به بی عرضگی من دیدی شیدا؟ من اون قدر بی عرضه بودم که حتی نتونستم اشکهای اونو بند بیارم.
_ تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی.صحیح نبود.
_ اگه این کار صحیح نبود پس چی صحیحه؟ دیدن اشکهای اون؟
_ سعی کن منطقی فکر کنی.
_ توی عشق منطق هیچ کاره است.هیچ کاره.یه هیچ بزرگ.
شانه های مردانه سینا می لرزیدند.ان لحظه به قدر تمام دنیا دلش برای سینا می سوخت.زمزمه کرد: ارم باش !سینا من...من می خوام بگم که...
_ نگو شیدا! هیچی نگو، فقط تنهام بذار.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#24
Posted: 15 Jun 2012 04:29
لامش درد الود بود.تاب مخالفت نیافت.ارام راه امده را برگشت.نزدیک پله ها ایستاد و با تردید به عقب برگشت.سرش را تکان داد. ایستادنش در انجا فایده ای نداشت.اگر تمام عمرش را هم انجا می ایستاد بی فایده بود.از پله ها بالا رفت در حالی که اشکی نابهنگام ، از مژگان بلندش فرو چکید.
عشق چیست ؟ ایا جز این است که موهبتی است الهی که خداوند ان را فقط به تعداد معدودی از انسانها می دهد، چیزی که تا انتهای خلقت وجود دارد بلند است و جاودانی.به راستی که عشق زودتر از نسیمی که بربوستان می ورزد، از قلبها عبورمی کند نمی دانم در کجا خوانده ام که عشق زیباست چون جوانه بهاری، مهربان است چون نسیم، سخاوتمند چون باران و شیرین چون عسل.لطافتی است که لمسش ناممکن نیست ولی بسیار دشوار است، ناملموس نیست ولی... حرکتی جاودانه درقلب است .باید تجربه کرد تا فهمید عشق را و حال عاشقان را.سابق براین کلمه عشق را ناچیز می دانستم اما امروز از نظرم لطیف است.دوست داشتم حسش کنم هیچگاه ارزویی جنون امیز چون این را نداشتم ارزویی که امکانش نیست.امروز شاهد عشقی بودم که سوای این صفات، يك چیز دیگر هم داشت، فداکاری.دیدن فداکاری سینا و لیلی در برابر هم برایم عجیب بود.روحانی و عرفانی.عاشقانه بود حس حمایت اند و از یکدیگر.برایشان دعا می کنم.خداوندا حامیشان است.شاید از نظر من ، عشق واقعی یعنی فداکردن خود برای معشوق.معنایش ژرف است.نمی دانم.... واقعا نمی دانم......
قطره اشکی جلوی دیدنش را گرفت.خودکار را لای دفترش گذاشت و ان را بست.دست به چشمانش برد تا اشک را از انها بزداید.به ساعت نگاه کرد.تقریبا دوازده نیمه شب بود.از جا بلند شد و به طرف تختش رفت در حالی که دستی نامرئی دور گلویش حلقه بسته بود.
یک ماه از ماجرای اولین خواستگاری سینا از لیلی گذشت.در این مدت، سینا در هر فرصتی که دست می داد تنها یا همراه پدر و مادر به خواستگاری لیلی می رفت.دفعه اخر به خاطر سماجت بیش از حدش فدایی با استخدام چند مرد قلدر او را حسابی به باد کتک گرفت و سینا مجبور شده بود دو سه هفته ای در خانه استراحت کند تا اوضاع جسمیش روبه راه شود، اما دست از تلاش برنداشت تا اینکه......... .......
در اتاق مشغول راه رفتن بود.به فکر نقشه تازه ای بود که با توسل به ان مجددا به خواستگاری لیلی برود.همیشه وقتی فکر می کرد کوچکترین صدایی تمرکزش را به هم می زد و اعصابش را متشنج می کرد.این بار هم صدای زنگ گوش خراش تلفن، تمرکزش را به هم زد.از اتاق خارج شد و به هال رفت.با ناراحتی گوشی را برداشت و با گفتن الو...بفرمایید، صدای اشنایی را شنید. صدای کلفت و نخراشیده فدایی بود.
_ منزل صارمی؟
ا عصبانیت از این که چرا نام پدرش را بدون هیچ پیشوندی بر زبان اورده است، با خشمی کنترل شده گفت: بله .....بفرمایید.
_ با سینا کار دارم.
( این مرد هنوز ادب نمی دونه.) این فکر در ان لحه مغزش را مشغول کرد و متعاقب ان ، فکر اینکه فدایی چه کاری ممکن است با او داشته باشد.متعجب گفت: خودم هستم.
_ بهتون تبریک می گم.بالاخره تونستید منو به زانو دربیارید، اما یه چیزی رو مطمئن باشید و اون اینکه من ریالی به شما کمک نخواهم کرد.
گوشی را این دست و ان دست کرد و ناراحت گفت: از چی صحبت می کنید اقا؟ من متوجه منظورتون نمی شم.
_ متوجه منظورم نمی شی؟ مطمئنم که خوب می فهمی. با این حال....
_ به من تهمت دروغگویی می زنید؟
فدایی قهقهه مستانه ای سرداد و گفت: چقدر لوس! نمی دونم لیلی به چی تو دل بسته، در حالی که من در سرتاپای تو ، یک جو عرضه نمی بینم.
سینا با عصبانیت گفت: ادب رو رعایت کنید.اگه می بینید که من چیزی نمی گم تنها به احترام سن و سالتونه.اگه بخواید دوباره توهین کنید، همین حالا گوشی رو روی دستگاه می کوبم.
_ تند نرو .من خوب می دونم حرفام برای تو چقدر ارزش داره.اصلا کیمیاست.مثل اینکه به اندازه کافی مقدمه چینی کردم.بهتره بلند شی بیای بیمارستان.
سینا با حیرت تکرار کرد: بیمارستان؟!
فدایی با تمسخر موذیانه گفت: یعنی می گی تو خبر نداری برای لیلی چه اتفاقی افتاده؟
با صدای بلندی گفت: لیلی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#25
Posted: 15 Jun 2012 04:31
اون دختره به خاطر تو ادم بی منطق ضعف کرده و الان هم توی بیمارستان بستریه، فقط به خاطره دیونه بازیهای تو.
سینا از روی صندلی بلند شد، طوری که صندلی از پشت به زمین افتاد.ترسیده و خشمگین فریاد زد: مزخرفه!همه اینا یه دروغ کثیفه.
فدایی خنده ای عصبی کرد و گفت: من این وقت روز به تو زنگ نزدم که دروغ تحویل بدم.بدون دروغ راحت ترم.در هر حال بهت اطلاع دادم که اگه می خوای با لیلی ازدواج کنی، می تونی یکراست بیای بیمارستان و از اونجا ببریش محضر.زیر عقدش هم خودم امضا می کنم. یه چیزی رو یادت باشه، من ریالی با اون جهیزیه نمس فرستم. فراموش نکن.
_ از کجا مطمئن باشم که دروغ نمی گی؟
_ میل خودته چطور از حرفام برداشت کنی. اگه می خوای بیای ادرس بیمارستان رو بنویس.سر راسته.
باتردید اندیشید.از فدایی هیچ چیز بعید نبود.با خود گفت: ( هرچه باداباد.) خودکاری برداشت و گفت: بگو.می نویسم.
فدایی ادرس را گفت و بعد بدون هیج حرف دیگری، تماس را قطع کرد. سریع ادرس را حفظ کرد.سپس ازجا برخاست و کتش را از چوب رختی برداشت و از اتاق خارج شد. با خود فکر می کرد، ( اون کی همچین کاری کرده؟ چرا به من چیزی نگفت؟ خدایا... بلایی سرش نیومده
باشه.) شیدا را مشغول ابیاری گلدانها دید.شیدا با دیدنش نگران پرسید: کجا می ری؟
_ می رم لیلی رو برای همیشه بیارم خونه.
_ تب که نداری؟ ببینمت.
سینا دست او را پس زد و گفت: نه تب ندارم .باورکن راست می گم.
_ قبول کردم.راست می گی، ولی حداقل صبر کن گچ دستت رو باز کنن، بعدا بر اون رو بیار.
_ اگه حاضر بشی، بهت توی راه می گم/
با تردید حرف او را پذیرفت.ابپاش را گذاشت روی زمین و گفت: بیا بریم.من حاضرم.
سینا نگاهی به بلوز و دامن او کرد و با سر قبول کرد.ماشین گوشه حیاط پارک شده بود.سینا با شور و اشتیاقی وصف نشدنی در حیاط را بازکرد و بعد پشت رل نشست.در طول ره، موضوع را مفید و مختصر برای شیدا تعریف کرد.شیدا با نگرانی پرسید: نگفت حال لیلی چطوره؟
_ نگفت، ولی معلوم بود که خطر از سرش گذشته.فدایی گفت می تونم از بیمارستان یکراست بیارمش خونه.این یعنی حالش خوبه.
_ خدا کنه.
_ حتما می کنه.
و پا روی پدال گاز فشرد، طوری که شیدا به خاطر سرعت زیاد ماشین پلکهایش را از شدت ترس روی هم گذاشته بود.
عقد لیلی و سینا به سادگی تمام صورت گرفت.اقای فدایی بعد از نیم نگاهی به لیلی ، همراه همسرش از محضر خارج شدند.خانواده بدون توجه به رفتار سرد انها لیلی را به گرمی در میان خود پذیرفتند و قرار شد جشن کوچکی برایشان برگزار کنند.
یک هفته بعد، جشن عروسی سینا و لیلی برگزار شد.نگاه سینا در تمام ان جشن زیر بود، فقط یک لحظه سرش را بلند کرد و به چشمان ابی و درشت همسرش نگریست.تبسم گیرا و گرمش حرارتی زیر پوست لیلی نشاند.سرش را به بازی با حلقه دستش گرم کرد که دست سینا را روی دستش حس کرد.شرم به وجودش ریخت.سینا پرسید: عروس زیبای من، دعوتم رو به یه رقص می پذیره؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#26
Posted: 15 Jun 2012 04:32
لیلی به من من افتاد.مسلما توانش را نداشت.بسختی گفت: من ... من
شیدا بالای سرشان ایستاده بود.دست لیلی را گرفت و گفت :من من نکن...داماد منتظره.
_ ولی ...من....
شیدا با شیطنت گفت: یه کف مرتب واسه عروس و دوماد.
صدای دست زدن مهمانها که امد لیلی بناچار پذیرفت.سینا دستش را همراه بالبخندی به سوی او گرفت.لیلی به سختی لب برهم فشرد و پلکهایش را بازنگه داشت.نزدیک بود از شدت حجالت غش کند.نگاهش را به زیر انداخت و دست لرزان کوچکش را در دست مردانه و قدرتمند سینا گذاشت. سینا دستش را کشید و او را وسط سالن اورد.شیدا کنار ضبط ایستاد و صدایش را تا اخر بلند کرد.کف زدن میهمانها موجب شده بود که صدا به صدا نرسد.للس به سختیذ از نگاه او اجتناب می ورزید.سینا به شوخی پرسید: پرنسس من به چی فکر می کنه؟ می شه بپرسم؟
_ به اینکه تو..چطور تونستی یه همچنین پیشنهادی به من بدی؟
_ جدا؟ یعنی من این قدر سرد بودم و خودم خبر نداشتم؟
_ خونسردیت سینا...گاهی اوفت منو بهت زده می کنه.
_ می خوام یه اعتراف بکنم لیلی.گوش می کنی؟
_ از الن تا اخر زندگی به حرفات گوش می کنم.
سینا با شیطنت گفت: گوش کردن خالی هم که نه.همرا با عمل و مقابل به مثل.
اهسته خندید.رفتار سینا همیشه همان فدر شاد و سرزنده بود: نگفتی می خوای چی رو اعتراف کنی؟
سینا نفس عمیقی کشید و در همان حال دست لیلی را محکمتر از قبل در مشت فشرد: این که اون فدر دوست دارم که هیچ سیلی هم نمی تونه بنایش رو نابود کنه.
خنده شوق لیلی ، سینا را دستخوش احساس کرد: حالا بذار من یه اعترافی بکنم.
_ سراپا گوشم .بفرمایید.
_ این که از یک هفته قبل تا به حال، اینو بیشتر از صد دفعه بهم گفتی.یه چیز جدیدتر بگو!
_ چرا من باید بگم؟ تو یه چیزی بگو که تا به حال لب از لب بازنکردی.
چرا؟!
سوالش همراه با شیطنت بود.سینا با لبخندی گفت: بابا من چطور بگم ؟ مجنون هم از لیلی شنیده بود که دوستش داره.
_ تو که بیابان گرد نیستی سینا؟
_ بیابان گرد که...نه، ولی بیمارستان گرد چرا.اگر منو طرد کنی روونه بیمارستهانها می شم.
_ باید به مجنون بگم که مجنون ثانی هم پیدا شده.
_ ولیلی ثانی!!
_ در هر حال من نمی تونم چیزی بگم اقای عاشق.
سینا معترض پرسید: چرا؟
_ برای اینکه هرچی دنبال کلمه می گردم، چیزی پیدا نمی کنم که بتونه قدرت عشق و علاقه منو به تو تفهمیم کنه.
_ ولی باید پیدا کنی.چون من هر روز از تو یه حرف عاشقانه می خوام.
با شیطنت گفت : چشم قربان! حرفی ، فرمایشی چیزی نیست؟
_ یکی مونده.
_ خب......!
_ می خوام بگم....دوستت دارم.
صورت لیلی گل انداخت.در همان حال دستش را از دست سینا بیرون کشید و با شرم به جای خودش برگشت.
کمی دورتر علی و هما نشسته بودند.علی رو به هما گفت : تصمیم دارم این دوتا رو برای ماه عسل بفرستم مشهد.نظر تو چیه؟
_ می دونی که با نظرت موافقم، حالا هرچی که باشه، ولی چی شد که به این فکر افتادی؟
علی با حسرت گفت : همیشه ارزو داشتم خودم ، ماه عسل برم مشهد، حالا که قرعه به نام ما نخورد می خوام بچه ها بی نصیب نمونن.
_ کاش پدر و مادرهای ما با همدیگه لجاجت نمی کردن، در این صورت تو هم به ارزوت می رسیدی.
منو یاد جوونیهام میندازی هما.
نگذاشت بیشتر از ان ادامه دهد.با محبت گفت : تو...برای من، هنوز هم همون علی سی سال پیش هستی.
_ غلو نکن...گذر زمان، ادم رو پیر می کنه.
_ ولی تو هیچ وقت پیر نمی شی.اینو مطمئن باش.
_ بهت گفته بودم که با زبونت گاهی اوقات منو تا عرش اعلا می بری؟
خندید و گفت : تو که می گفتی زبونم نیش ماره.
_ هنوز هم می گم.بخوای جای نیش هات رو نشون می دم.بعد از این همه سال هنوز جاشون مونده.
به یاد جوانی ، هردو خندیدند.هما گفت : یاد اون موقعها که می افتم، باورم نمی شه تو همون پسرک مغرور و یکدنده باشی.
_ سماجت تو وادارم کرد وگرنه من طبیعتم ارام و ساکته، ولی بالاخره کلاهتو از درخت پایین اوردم.
_ شاید اون اولین استارت بود.می دونی می خوام بگم تو به نظرم یکدنده و کله شقی.
_ منو یاد سالهای از دست رفته نندازهما.می دونی که حساسیت دارم.
_ از تو هیچی بعید نیست.اینو می دونستی؟
_ پس می خوای چیزی بهم بگی.این قدر اسمون و ریسمون نباف.برو سراصل مطلب.
_ می گم...چطوره ما هم به یه مسافرت دسته جمعی بریم؟ خیلی وقته که هیچ جانرفتیم.
_ اره.درست از وقتی که سیاوش برای ادامه تحصیل با ایتالیا رفت.نقطه ضعف من دستش بود.درست از همون راه وارد شد.
_ خب چه کنه؟ ؟ سماجتش به عموش برده.
علی خندید و گفت : چرا نمی گی خاله اش؟ هانیه و رضا هم دست کمی از من و تو نداشتند.
صورت هما در هاله ای از غم مدفون شد.اهی کشید و هیچ نگفت .علی با محبت دستان او را به دست گرفت و گفت : باز ناراحتت کردم؟
بسختی لبخندی زورکی برلب اورد علی ادامه داد: ما فقط تجدید خاطره می کردیم.همین!
_ خاطره اون دوتا... برام بدترین و بهترین بود.هیچ وقت از یادم نمی ره.
علی هم اهی کشید و بعد دستان او را رها کرد و گفت : اگه اونا زنده می موندن الان همه چیز بهتر از حالا بود.خیلی بهتر.
_ مرگشون هم مرگ لیلی و مجنون شد.یادته؟!
_ اره..یادمه.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#27
Posted: 15 Jun 2012 04:33
ابادان......شهری با نخلهای بلند و انبوه، دریایی با منظره ای چشم نواز و مردمی خونگرم و مهمان دوست.هوایی شرجی و گرم که در ظهر به حداکثر گرمای خورشید می رسید.شیدا ، عاشق ابادان شد.همه چیز ان محیط برایش زیبا بود.از اولین روز اقامت در انجا، بیشتر از چندبار از خانه ای که پدر کلیدش را از یکی از دوستانش که در تهران داشت گرفته بود، خارج شده و بازارها و پاساژهای بزرگ را دیده بود.حتی یک روز با دیدن چادرهای زنان عرب ساکن در انجا ، به وسوسه افتاد که چادری مثل انها داشته باشد و البته همه اقرار کردند که شیدا بعد از پوشیدن چادر دوچندان زیبا شده است و شاید همین بود که باعث می شد شیدا وسوسه چادر پوشیدن را هم چنان در خود داشته باشد.
اقامت در ابادان رو به اتمام بود و همه برای اخرین بازدید و نیز خرید از خانه خارج شده بودند.فقط شیدا و مینا مانده بودند که به علت گرمای زیاد ، از رفتن سر باز زدند.بعد از خروج انها شیدا شروع به قدم زدن کرد.مینا با استکانهای چای از اشپزخانه خارج شد و با دیدن او که در حال راه رفتن بود ، پرسید : چی شده؟ چرا داری راه می ری؟
_ نمی دونم چرا یک دفعه دچار دلشوره شدم.
_ دلشوره؟
سینی را روی زمین گذاشت و متعجب پرسید: برای چی؟
_ نمی دونم .از دیروز دچار این هستم.حالا که بقیه رفتن، جرات ابرازش رو دارم.
_ اخه برای چی ناراحت و نگرانی؟ چیزی نشده که!
_ اره چیزی نشده، ولی قراره که بشه.
_ منظورت چیه؟
شیدا روی زمین نشست.دلشوره امانش را بریده بود.از جا برخاست و دوباره بنای قدم زدن نهاد.مینا با کلافگی نگاهی به او کرد.عاقبت با صدایی معترض پرسید: چته.چرا این قدر راه می ری؟
_ نمی دونم. فقط می تونم بگم لعنت! لعنت! کاش نداشتم.
_ چی رو نداشتی؟ درست حرف بزن منم متوجه بشم.
_ من ادم بدشانسی هستم که حس ششمی به این قدرت دارم.اون قدر قوی که اعصابم رو داغون می کنه.
_ تو داری از چی حرف می زنی شیدا؟
شیدا به جای جواب پرسید: تو به حس ششم معتقدی؟
مینا فکری کرد و گفت : کمی.
_ ولی من زیاد. خیلی هم زیاد.چون بارها تجربه اش کرده ام.
_ چی رو؟ چی رو تجربه کردی؟
_ اتفاقهایی رو که قراره بیفته.
_ خیالاتی شدی.هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.فکر و خیاله.
_ کاش فکر و خیال بود، ولي نيستزقراره يه اتقاقي بيفتهزاينو حس مي كنمز
_ براي كي؟ دي؟
_ مختص به فرى نيست.مربوط به................
فکری که به سرش خطور کرد باعث وحشش شد.ناباور گفت: امیدوارم نباشه.
_ تو داری منو می ترسونی شیدا.
متوجه او شد.حق نداشت کس دیگری را بترساند.زورکی خندید و گفت : نمی ترسونم، ولی .......باید به یکی بگم یا نه؟
مینا لبخندی زد و گفت : من یه پشنهاد خوب برات دارم.چطوره بیای با هم بریم اشپزخونه و شام بذاریم .این جوری هم من دست تنها نیستم، هم تو از این فکر و خیالها میای بیرون.خب، نظرت چیه؟ موافقی؟
با تردید به او نگریست.مینا که شک و دودلی او راحس کرد، دستش را کشید و از جا بلندش کرد و گفت : معطل نکن.دیر بجنبی وقت می گذره.
با تکان سر موافقت کرد.به اشپزخانه رفتند.مشغول پخت غذا بودند که صدای زنگ تلفن امد.مینا دستهایش را اب کشید و گفت :
_ من جواب می دم.
_ سیامک بود.تماس گرفته بود که بگه شام امشب خونه یکی از دوستان قدیمی پدر دعوت داریم.گفت که برای شام ، تدارک نبینیم.
شیدا با اوقات تلخی گفت : پس من با این غذاهای روی گاز چه کار کنم؟
مینا شیر اب ظرفشویی را در دست گرفت.صورتش کمی در هم رفته بود. بسختی گفت : نمی دونم.
صدایش طوری بود که باعث شود شیدا نگاهش کند.رنگ و روی مینا بشدت پریده بود.در قابلمه را گذاشت و گامی به او نزدیک شد و پرسید:
_ مینا چی شده ؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#28
Posted: 15 Jun 2012 04:35
مینا به سختی صندلی را کنار کشید و رویش نشست و گفت : هیچی نیست.یه لحظه حس کردم قلبم داره وایمیسه.
با نگرانی پرسید: مطمئنی که حالت خوبه ؟
مینا لبخندی تلخ زد و گفت : اره...خوب خوب.کمی که استراحت کنم برطرف می شه.
لیوانی اب به دست او داد و پرسید: تا به حال دچار این حس شدی؟
_ اره یکی دومرتبه.چیز مهمی نیست.کمی که استراحت کنم برطرف می شه. تو نگرا نباش.
جرعه ای که از محتویات لیوان نوشید، از جا بلند شد و با لبخندی گفت : دیدی راست گفتم، مشکلم حل شد.
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و هردو را از جا کند.صدای انفجار بعدی با جیغ ان دو در هم امیخت. مینا ضعف کرد و روی صندلی نشست.شیدا دست از جیغ و داد کشید.نباید او را با ان وضعیت حساس بیشتر می ترساند.با وجودی که تمام بدنش از ترس می لرزید، دست مینا را گرفت و سعی کرد از جا بلندش کند.مینا دست روی قلبش گذاشته بود و با ضعف نگاهش می کرد. میان گریه گفت : بیا بریم بیرون، راه بیا.......
_ نمی تونم شیدا.نمی تونم.
_ می تونی مینا، تو رو خدا بیا.فقط تا حیاط.نباید توی خونه باشیم.
_ شیدا من......
_ خواهش می کنم حرف نزن.فقط راه بیا. تو رو خدا زود باش!
بمبها همچنان می افتادند.صدای هواپیما و هلی کوپتر، اژیر امبولانسها و حرکت سریع فانتوم های جنگی همه باعث وحشت می شد.شیدا، مینا را به هر سختی که بود تا حیاط رساند.گریه امان هردوشان را بریده بود.او را در حیاط گذاشت و خود به طرف در دوید.ان را بازکرد و به بیرون نگاه کرد.ماشینها از خیابان با سرعت می گذشتند.مردم از خانه ها بیرون زده بودند.هرکس بدون توجه به چیزی، با لباس راحتی در بیرون خانه ها سنگر گرفته بود.دوباره به خانه بازگشت.باید مینا را بیرون می برد.مینا با رنگ و روی پریده به درخت تکیه داده بود.دست دور بازوی او انداخت و گفت : بیا بریم بیرون.نباید اینجا باشیم.
_ نا ندارم شیدا.نمی تونم از جام حرکت کنم.می ترسم شیدا.می ترسم یه بلایی سر بچه ها اومده باشه.می ترسم.
( بچه ها مثل تلنگری به مغزش زده شد.چطور انها را فراموش کرده بود؟ دست او را گرفت و گفت: هیچ اتفاقی برای اونا نمی افته، فقط بیا. راه بیا.باید از خونه بریم بیرون. مینا سر به شانه او گذاشت و گفت: شیدا...اگه بلاییی سر اونا بیاد...... نگذاشت او بیشتر ادامه بدهد.لحنش جدی شد: اه...تو هم که فقط بلدی ایه یاس بخونی .زود باش .د بجنب. مینا میان گریه گفت : ولی من....... فریاد کشید: بس کن .راه بیا.
مینا توان مخالفت نیافت.صورت او ، وقتی تا ان اندازه خشمگین و جدی بود، باعث می شد بترسد. بسختی خود را تا کوچه رساندند.مینا را روی زمین نشاند.همه بیرون ریخته بودند و البته همه بقدری ترسیده بودند که کسی به سرو وضع دیگری توجهی نداشت.شیدا موهای پریشانی را که به گردنش چسپیده بودند با دست کنار زد و رو به مینا گفت : از جات تکون نخور.من می رم کمی برات اب بیارم.
مینا دست او را گرفت و برجا نگهش داشت: نه، من اب نمی خورم.نرو.
دستش را از دست او بیرون کشید.سعی کرد لحنش مهربان ، ولی جدی باشد: زود برمی گردم.رنگ و روت حسابی پریده.تو که نمی خوایی بلایی سرت بیاد؟ مینا مردد نگاهش کرد.تردید او را که دید، دستش را از دست او خارج کرد و به طرف خانه دوید و همراه پارچ اب یخ، مقداری غذا و یک زیرانداز بر داشت.می خواست از ساختمان خارج شود که صدای مهیب انفجاری باعث وحشتش شد.همه وسایل را روی زمین گذاشت و گوشه دیوار چمپاته زد. در حال گریه امانش نمی داد.انقدر ترسیده بود که صدای ترمز شدید ماشین را هم نشنید.با شنیدن صدای سر از زانو برداشت.با دیدن سیاوش گویی دنیا را به او داده باشند از جا پرید و میان گریه و هق هق خود را دراغوش او انداخت و بی تاب گریست و بسختی گفت : دا..داش ..سیا..سیاوش گریه امانش را نداد. سیاوش بی انکه بداند چه بر سر او امده است او را محکم در بغل می فشرد و سعی می کرد با جملات تسکین دهنده او را ارام کند: هیچ اتفاقی نیفتاده شیدا...هیچ اتفاقی ....من اینجام...چیزی نشده. گریه نکن.
سرش را از روی سینه او بلند کرد.هنوز تمام بدنش می لرزید.باصدایی لرزان و بغض الود گفت: ------ افتاد...من ..من....
سیلوش او را بغل کرد و گفت : هیچی نگو.باشه؟ فقط بیا بریم بیرون.نباید بیشتر از این اینجا باشیم.
بالکنت زبان گفت : من...می تر...می ترسم.
سیاوش با نگرانی که با مهربانی ژرفی امیخته شده بود گفت:
_ هیچی نشده که بترسی. من تو رو از اینجا می برم بیرون.نگران هیچی نباش.خیل خب؟
سرش را بسختی تکان داد و اب دهانش را فرو برد.سیاوش وسایلی را که او روی زمین گذاشته بود برداشت و همچنان که او را بر داشت از ساختمان خارج شد.مینا نگران و رنگ پریده بیرون در ایستاده بود.با دیدن شیدا بغضش رها شد و با صدای بلند گریست. شیدا را بغل کرد و میان گریه گفت : فکر...فکر کردم....دیگه نمی بینمت.........
حالا نوبت شیدا بود که او را تسکین بخسد.در گوشش چیزی گفت که مینا خود را از اغوش او بیرون اورد.هنوز گریه هم گریه می کرد.سیاوش انها را روی زیرانداز نشاند و بعد پارچ را به دست شیدا داد.شیدا لیوانی اب برای خودش ریخت و لاجرعه سرکشید.گویی در ان لحظه فراموش کرده بود که باید به دیگران تعارف کند.لیوان را به دست سیاوش داد و لیوان دیگری اب ریخت و این بار به دست مینا داد.خنوز لحظه ای از امدن سیاوش نگذشته بود که ماشینی به شدت جلوی پایشان ترمز کرد و سیامک و پدر و مادر بیرون پریدند.سیامک شتابان نزد مینا رفت و با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟
مینا با تکان سر گفت : اره. خوبم.
مادر هم همین سوال را از شیدا پرسید و بعد از شنیدن جواب رضایتبخش، کنار انها روی زیرانداز نشست.شیدا ناگهان به یاد سینا و لیلی افتاد.
بی اختیار جیغ کوتاهی کشید و گفت : خدایا....اون دوتا....سر اون دوتا بلایی نیاد.
سیاوش با لحنی اطمینان بخشی گفت : اون دوتا جاشون امنه.چیزیشون نمی شه.فعله به ابادان حمله شده.
_ چه اتفاقی افتاده؟ اون بمبها برای چی یود؟
سیاوش گاهی به سیامک کرد .سیامک لبخندی زد و بزور گفت : هنوز هیچی معلوم نیست.
شیدا با تیز هوشی متوجه موضوع شد.باکنجکاوی گفت : مگه چیزی شده؟
کلامش سیامک را دستپاچه کرد: معلومه که نه.گفتم که چیزی نیست.فعلا باید از شهر حارج شد.
سیاوش با سر تایید کرد و گفت : همین طوره.باید سریعا شهر رو ترک کنیم. همه در حال ترک منطقه هستند. ما هم همراه با اونا باید خارج بشیم.سیاوش از کنار دیوار جدا شد و گفت : من می رم وسایل رو جمع کنم.همین حالا باید راه بیفتیم.
هما یکبار یاد موضوعی افتاد و پریشان گفت : صبر کنید، سعید!
سیاوش دستی لای موهایش فرو برد و با ناراحتی گفت : خدای من....اون دیگه کجاست؟
_ هرجا که هست بدون اون نمی تونیم شهر رو ترک کنیم.
سیاوش به سیامک نگریست و گفت : شماها شهر رو ترک می کنید ، من منتظر می مونم.توی این لحظات نباید یک ثانیه رو هم از دست داد.
شیدا گفت : ما بدون تو و سعید هیچ جا نمی ریم.
_ شیدا بحث سر من و سعید نیست.سر شماهاست.شما باید اینجا رو ترک کنید.هرچه زودتر بهتر.
_ بقیه برن.من پیش تو می مونم.تنهایی نمی شه.
_ خدای من... تو یه دختری، می فهمی؟
_ من می تونم از خودم دفاع کنم.اونقدر هم که شماها فکر می کنید بی دست و پا نیستم.
_ خواهش می کنم شیدا، متوجه شو! الان فقط مردها حق دارن اینجا بمونن.هیچ زن یا دختری نمی تونه توی ابادان بمونه.همه درحال تخلیه شهر هستن. اشک شیدا بی اختیار روانه شد: پس تو و سعید...؟
سیاوش متوجه منظور او شده بود.با مهربانی گفت : من با سعید میام.هیچ اتفاقی برامون نمی افته.خیالتون راحت باشه.سیامک، تو مادر و مینا رو سوار کن.من هم اسباب و وسایل رو جمع می کنم.
شیدا با صدای بغض الودی پرسید: اجازه که دارم وسایل رو جمع کنم؟
_ فقط باید مواظب باشی.
از او رنجیده بود.زودتر از او خودش را به اتاق رساند و چمدانها را برداشت. صدایی شنیده نمی شد.شب بود و نوری به چشم نمی خورد.سیاوش فندک را روشن و به او کمک کرد و پرسید: ناراحت شدی؟
_ من حق اظهار نظر ندارم.
_ باید صلاح کارت رو بهتر از هرکسی بدونی.این کار به صلاحته.
_ پس من با نگرانیم چه کار کنم؟ من دوست ندارم اینجا رو ترک کنم.متوجهی؟
سیاوش لحظاتی دست از کار کشید و به نیمرخ اشک الود او نگریست.موهای حنایی رنگ شیدا دور و بر صورتش را پر کرده بود و همین از همیشه زیباترش می کرد.ارام گفت : هیچ اتفاقی قرار نیست برای ما بیفته.ما هم پشت سر شما راه می افتیم.
شیدا دست از کار کشید.موهای بلندش را از جلوی چشم پس زد و پرسید: چرا با هم راه نیفتیم؟
_ ما که باز رفتیم سراغ خونه اولمون.عزیزمن! شما باید این محل رو زودتر ترک کنید.
_ شیدا زمزمه کرد: باید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#29
Posted: 15 Jun 2012 04:36
اره .باید .این یه دستوره.می فهمی؟
چمدان را از جا بلند کرد سنگین بود ابروهایش در هم گره خورده بودند. بغضش را فروخورد و گفت :
_ باید یاد بگیرم از این به بعد به کسی دل نبندم، چون جوابم اینه.
اشک در چشمانش سبزش درخشید.سیاوش معذب و ناراحت گفت : شیدا......مسائل رو با هم قاطی نکن.دوست داشتن جای خودش، مصلحت جای خودش.
چمدان را روی زمین کشید و همان طور بغض الود گفت : من که گفتم..... باشه. هرچی شما بگید.
سیاوش چمدان را از دست او گرفت و برجا نگه داشت و خیلی محکم و جدی، بالحنی امیخته با محبت گفت : تو همیشه یا افراط می کنی یا تفریط.کمی هم متعادل باش.این فدر خودخواهانه به مسائل نگاه نکن.تو باید اینجا رو ترک کنی.مساله زور یا اجبار یا هر چیز دیگه ای که تو فکر می کنی نیست .مساله مصلحت اندیشیه.
_ من اینده نگر نیستم.اینو می دونستی؟
لحنش درست مثل بچه ها ساده و معصومانه بود.انگار می داشت هرنوع رفتاری را با ه نوع ادمی در پیش بگیرد.سیاوش لبخندی زد و گفت :
_ این طور نیست.بعضی چیزها رو باید باورکنی.
_ هیچ می دونستی چه معلم اخلاق قابلی هستی؟
و تو هیچ می دونستی چه شاگرد زیرکی هستی؟
می خواست از اتاق خارج شود.منتظر او نماند.اهسته گفت : اقای معلم..... مواظب خودت باش.
سیاوش برجا ایستاد که یکباره صدای ترکیدن بمبی در همان نزدیک او را از جاکند: شیدا....صدای گریه شیدا را شنید. کجایی شیدا؟
صدای لرزان و ترسیده او را می شنید: من...من ....اینجام.
سیاوش چمدان را رها کرد و به طرف او رفت.کنار در به در ورودی تکیه کرده بود و ترسیده در خود مچاله شده بود. سیاوش خودش را کنار او رساند و گفت : نترس ، چیزی نبود.تمام شد.
بازوی او را گرفت و بعد بی اختیار او را بغل کرد: می ترسم سیاوش، می ترسم.
سیاوش با مهربانی سر او را دراغوش گرفت و گفت : هیچی نبود.تموم شد.گریه نکن.
صدای قلب او را می شنید.سرش را روی سینه او گذاشت و با صدایی گرفته میان گریه گفت : من می ترسم.تو هم با ما بیا.تو رو خدا.
_ شیدا.......
_ خواهش می کنم سیا.نمی خوام برات اتفاقی بیفته.بیا خواهش می کنم.
_ اما اخه ....
دست او را گرفت و میان گریه ان را به گونه اش چسپاند .
تورو خدا بیا، خواهش می کنم نگو نه... من بدون تو نمی رم.
سیاوش بر سر دوراهی مانده بود که صدای سیامک شنیده شد: شماها کجایید؟ سیاوش..... شیدا.....
سیاوش دست او را پایین انداخت.هنوز هم رطوبت اشکهای شیدا روی دستش حس می کرد: ما اینجاییم.
سیامک با چراغ قوه وارد حیاط شده بود.داشت به بالکن نزدیک می شد: سالمید؟
_ اره فقط شیدا کمی ترسیده بود.
سیامک با مهربانی پرسید: حالا حالش چطوره؟
صدای شیدا، بغض الود و گرفته به گوش رسید: من خوبم داداش.
_ شما ها بیایید بیرون ساختمون خطرناکه.سعید هم اومد.
شیدا با خوشحالی گفت : اومد؟!
_ اره.همین چند لحظه پیش رسید.
شیدا در میان تاریکی به سوی سیاوش برگشت.برق چشمانش در تاریکی هم دیده می شد.
_ حالا همه با همدیگه برمی گردیم تهران.
سیاوش چمدان را برداشت و گفت : لجاجتت کار خودش رو کردو
_ داداش!
لحنش طوری بود که سیامک را به خنده انداخت.ولی سیاوش پوزخندی زد و با چمدان از پله ها سرازیر شد.
_ همه چمدان رو جا سازی کردی؟
_ اره.جای شما دوتا خالی بود که افزوده شدید.یه مهمون هم داریم.
_ مهمون؟!
سیامک دنباله حرفش را گرفت : یه دختر دانشجوی تهرانیه.سعید توی خیابون پیداش کرده.خواهر فرهاد خودمونه.
_ فرهاد کتابی؟!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#30
Posted: 15 Jun 2012 04:37
ره.همون .فیروزه خانم.
شیدا با نگاهی به ان دو، کنجکاو پا به بیرون گذاشت.فیروزه را کنار مادر و مینا یافت.سلام کرد و فیروزه محجوب جواب سلام او را داد.مینا برای معرفی با خوشرویی به فیروزه گفت: این شیداست.خواهر شوهر من.
فیروزه سرش را کمی بالا اورد و با ته لهجه ابادانی گفت: من هم فیروزه هستم که برادرتون لطف کردن و منو به اینجا اوردن.
هما با مهربانی گفت: سعید وظیفه شو انجام داده.هرچی نباشه خواهر دوستش هستید.
_ در هرحال باید ببخشید که من مزاحم شما شدم.
شیدا گفت : یه جا کمتر و بیشتر فرقی نمی کنه.شما هم که اشنا دراومدید، این که دیگه تعارف نداره.
لحنش خودمانی و گرم بود و همین لبخند برلبان فیروزه نشاند.
_ از خیرخواهیتون ممنونم.ایشالله...وقتی رسیدیم تهران جبران کنم.
صدایی انها را به خود اورد : سلام!
لحن جدی و مردانه سیاوش بود.فیروزه سرخ شد و جواب سلام او را نیز داد.سیاوش در صندق عقب ماشین را بازکرد و چمدانها را گذاشت و گفت : اگه می شه کمی سریعتر سوار بشید.باید زودتر حرکت کنیم. همه موافقت کردند.مینا و سعید و سیامک سوار ماشین سیامک و بقیه سوار ماشین پدر شدند.سیاوش پشت رل ان جای گرفت.بعد از چند استارت ماشین ها پشت سر هم بع راه افتادند.هنوز مقداری از راه را طی نکرده بودند که در راه بندان گیر کردند.ماشینها مثل قطار پشت سر هم صف کشیده بودند و راننده های معترض دست روی بوق گذاشته بودند.بعد از کمی معطلی دوباره ماشین را به حرکت دراوردند.سیاوش به سایر ماشینها نگاه می کرد و پشت سر انها می رفت.چند ساعتی طول کشید تا به یک رستوران درجه سه رسیدند.محیطی کثیف، ولی با بوهای اشتها برانگیز.بوهای مختلف فضا را اکنده بودند.سیاوش کنار کشید و پشت سر بقیه ماشینها ایستاد و کمی به عقب برگشت.
_ پیاده شید.اینجا هم یه استراحت کوتاه می کنیم و هم این که غذایی می خوریم.
_ چه خوش سلیقه ای سیاوش!اینجا دیگه کجاست؟
_ درحال حاضر تنها محیط دلچسبی که بشه اسم رستوران روش گذاشت، اینجاست.
شیدا با بی رغبتی به نمای بیرونی ان محیط به ظاهر رستوران نگریست.پوزخندی زد و به مادرش برای خارج شدن از ماشین کمک کرد و گفت: اگه غذاش هم مثل ظاهرش باشه، سالم بیرون نمی اییم.
سیاوش لبخندی زد و به شوخی گفت : این قدر غر نزن.مطمئنم از دستپخت سراشپزش خوشت میاد.
بویی کشید و گفت: بوش که عالیه!
شیدا با ناراحتی گفت : جدا که تو .....
سیاوش دنباله حرف او را گرفت و گفت: شرط می بندم بیشتر ازمن، تو به غذا علاقمند بشی.
_ ترجیح می دم یک سال رژیم سنگین بگیرم، ولی لب به غذای اینجا نزنم.
_ باید تقویت بشی کوچولو وگرنه هیچ وقت بزرگ نمی شی.
شیدا ناراحت به طرف او برگشت.سیاوش لبخندی برلب اورد و گفت : همه چی رو از ظاهر دسته بندی نمی کنن.کمی هم به باطن قضیه توجه داشته باش.
شیدا صندلی ای را کنار کشید و نشست و گفت : فقط می تونم بگم تو زیادی خونسرد و بی توجهی.
سیاوش به پوزخندی اکتفا کرد.مردی با لباس غیر رسمی کنار انها امد و نام دو غذایی را که موجود بود گفت.شیدا به سیاوش نگریست.سیاوش با خوشرویی دستور چند پرس چلو قیمه را داد.مینا بغل دست شیدا نشست و گفت: چته ؟ ناراحتی!
شیدا شانه اش را بالا انداخت و گفت : چیزی نیست.فقط کمی نگران لیلی و سینا هستم.معلوم نیست دارن چه کار می کنن؟
_ وقتی می اومدم تو، چشمم به تلفن افتاد.اوناهاش.......می بینیش؟ اون گوشه است.
شیدا به نقطه ای که او اشاره کرده بود نگریست و گفت : اهان....
مینا ادامه داد: یه زنگ بهشون بزن خیال خودتو و بقیه رو راحت کن.
_ حالا از کجا معلوم اجازه بدن تلفن بزنم؟
_ اجازه می دن.تو بپرس، ضرر که نداره.
سرش را تکان داد.مردی که لحظاتی قبل از انها سفارش گرفته بود، با دیسهای غذا برگشت.انها را روی میز گذاشت و بعد از کنارشان دورشد.
سیاوش قاشقی از غذا را به دهان گذاشت و با نگاهی به دور و بر ان را فرو داد.سپس رو به شیدا کرد و گفت : کمی بچش، خوشمزه است.
شیدا با تردید به ظرف غذایش می نگریست.سیاوش به شوخی ادامه داد:غذاست.مطمئن باش.این قدر چپ چپ هم نگاهش نکن.از دستپخت تو....... خیلی بهتره.با اخمی به روی او کمی از خورشت را چشید.جدا که مزه اش خوب بود.سیاوش که حرکات او را می پایید، زیرکانه گفت:
_ چطوره؟
سعی کرد همچنان حالت نفوذ پذیر خود را حفظ کند.گفت: اشتهای شما می گه چوریه.
سیاوش قاشق دیگری به دهان گذاشت و گفت :الحق که باید به اشپزش گفت دست میزاد با این دست پختش.لحنش بامزه بود و حالت طنز داشت.
پوزخندی زد و با بی میلی قاشقی را از غذا پرکرد.سیاوش به مینا و بعد به مادرش نگاه کرد و به شیدا که درست روبه رویش نشسته بود گفت :
_ کمی هم تواضع داشته باش و از نعمت الهی ای که خدا بهت داده تشکر کن.تکه ای نان کند و ارام در دهان گذاشت.بعد از فرودادنش پرسید:
_ عجیب نیست که اشتهات این قدر باز شده؟ اونم توی این محیط دلچسپ سیاوش با اشتها غذایش را می خورد.
_ تو اعتراض داری؟
شیدا شا نه اش را بالا انداخت.نه، ولی اصلا خوشم نمیاد .خصوصا...از ادمهای این رستوران.
سیاوش متعجب نگاهش کرد.صدا به صدا نمی رسید.هما و مینا و فیروزه کمی ان رف تر نشسته بودند و گفتگوی انها را نمی شنیدند.شیدا با ناراحتی نگاهش را به سیاوش دوخت و اهسته گفت:این ادمهای میز روبرویی دارن منو با چشاشون قورت می دن.ببینم سیا، من شکل غذا هستم؟
سیاوش بدون نگاه به ان سمت گفت :چرا این طور فکر می کنی؟ شاید یه جای دیگه رو نگاه می کنن.
_ نه.....مطمئنم.تیر نگاهشون درست منو هدف گرفته.از لحظه ای که نشستم اینجا تا به حال همین جوری زل زدن به من.خصوصا اون خانم میانساله.بدجوری نگام می کنه.حرصم رو دراورده.شیطونه می گه پاشو برو یه درس حسابی بهشون بده.
سیاوش به شوخی گفت : شیطون رو لعنت کن.بگو استغفرالله....
_ توی این اوضاع و احوال جای مزه پرونیه؟
سیاوش ظرف غذایش را پس زد و گفت :باید چی کار کنم؟ زانوی غم بغل بگیرم خوبه؟
_ خدای من! من می گم خواهرت رو خوردن.
سیاوش به شوخی گفت : بیخود.مگه اینجا قبیله ادم خورهاست؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ