ارسالها: 219
#31
Posted: 15 Jun 2012 04:38
فکر کنم.خصوصا اون خانم.به گمونم با رئیس قبیله ارتباط داره.نگاه کن. داره میاد اینجا.
سیاوش کمی به راست چرخید و با دیدن زن بالبخند گفت :این قدر بدبین نباش کوچولو.اون که کاریت نداره.
ظرف غذایش را کناری گذاشت و ناراحت گفت :این اخرین باری باشه که بهم می گی کوچولو.اصلا خوشم نمیاد.
_ چطور سیامک اجازه داره؟
_ خب اون فرق می کنه.
با شیطنت و زیرکی گفت : من هیچ فرقی با بقیه ندارم.اره؟
لبخندی موذیانه ناخواسته برلبانش نقش بست: یه فرق بزرگ با بقیه داری که یه روزی بهت می گم.
_ کنجکاوم کردی بدونم فرق من با بقیه در چیه.
خنده اش گرفته بود.وقتی سیاوش را این گونه می دید، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.
_ دیدی حدسم درست بود!
سیاوش مسیر نگاه او را دنبال کرد.با دیدن زن که کنار مادر نشسته بود با شیطنت و موذیانه گفت: شیدا...تو بویی حس نمی کنی؟
_ چه بویی؟
_ بوی چلو عروسی ! از قرار معلوم ....بدجوری توی گلوشون گیر کردی.
صورتش به رنگ خون درامد.اخمی کرد و جلوتر از او از رستوران خارج شد.
سیاوش دنبالش رفت و پرسید: حالا چرا فرار می کنی؟ من که چیزی نگفتم.
به طرفش برگشت و با تهدید گفت : اصلا از این شوخیت خوشم نیومد.
_ ولی من که چیزی نگفتم.
به طرف ماشین رفت و کنار در ایستاد.دستهایش را جلوی سینه در هم گره و به ماشین تکیه کرد.نگاهش قهرالود بود و همین سیاوش را به خود اورد.به او نزدیک شد و با لبخندی پرسید: از این حرفم ناراحت شدی؟
شیدا نگاهش را به سوی دیگری چرخاند.سیاوش لبخند دیگری زد و گفت : بهت نمیاد دختر لوسی باشی.
_ هزار تا حرف بارم می کنی، بدهکار هم هستی؟ واقعا که.
_ متوجه دلخوریت نمی شم.مگه من چه کار بدی کردم؟ فقط حدس زدم، همین !
نگاهش کرد.سیاوش نگاهش نمی کرد.به اسمان چشم دوخته بود.نگاه سیاوش به طرف او چرخید و به رویش لبخندی زد.با اینکه از دستش دلخور نبود، با این حال از اینکه خودش را برای او لوس کند اذت می برد.سیاوش پرسید: یادته....یه قراری با هم گذاشتیم؟ درست دو روز قبل از سفرم.
ناخوداگاه لبخندی زد و گفت : اره.یه پیوند.
سیاوش ادامه داد: یه پیونده جاودانه میان ما و ستاره ها.یادت مونده کدوم ستاره ها بودن؟
اسمان پر از چراغهای روشن بود.با این حال زود انها را شناخت.
_ اون دوتایی که کنار همدیگه ان.یکیشون که قاعدتا باید ستاره قطبی باشه. چون درست توس ضلع اون واقع شده.اون یکی رو هم که...نمی دونم.
_ اون ستاره شانس و اقباله.
_ چی؟
_ ستاره بخت.
_ تا به حال اسمش رو نشنیدم.
_ این اسم رو من براش گذاشتم.ستاره بخت....ستاره بخت...........
_ اسمون این جور محیطهای باز....خیلی قشنگه.انگار می شه ستاره ها رو با دست از دل اسمون چید و توی یه سبد بزرگ گذاشت.
سیاوش خندید و گفت: تو توی هر سنی که باشی باز به نظر من، همون صداقت و سادگی کودکانه رو توی خودت داری.
قبل از ان که شیدا جوابی بدهد، هما و مینا با صورت هایی خندان از رستوران خارجح شدند.هما با دیدن شیدا میان خنده گفت:
_ اگه می شنید مطمئنم از هوش می رفت.
مینا که مخاطبش بود گفت : عروس از همه جا بی خبر!
شیدا نگاهی گنگ به سیاوش کرد.سیاوش ابروها و شانه هایش را با هم به نشان ندانستن، بالا انداخت.با نزدیک شدن به اندو هما رو به مینا کرد و با خنده گفت :تو بگو.حتما خیلی کنجکاو شدن که بدونن موضوع چیه؟
_ موضوع چیه؟
__________________
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#32
Posted: 15 Jun 2012 04:40
مینا به سیاوش و بعد از ان به شیدا کرد و گفت : باورنمی کنی اگه بگم وقتی از اونجا بیرون رفتی چه ماجرای خنده داری پیش اومد شیدا.
_ چه ماجرایی؟
مینا خنده اش را کنترل کرد و گفت :یه خانمی اومده بود توی اون اوضاع و احوال از ما ادرس می خواست.
این بار نوبت سیاوش بود که بپرسد : منظورت چیه زن داداش؟
هما به جای مینا جواب داد :گفت می خوان بیان خواستگاری شیدا.اونم توی این وضعیت.دنبال عروس می گشتن.
رنگ صورت شیدا از فرط خجالت سرخ شد.سیاوش موذیانه نگاهی به صورت برافروخته شیدا کرد و با بدجنسی گفت:مبارکه!شما چی گفتید؟
هما با خنده گفت: ما چی می تونستیم بگیم؟ زنه مثل کنه چسپیده بود بهمون، از پسرش ، از خونه و زندگیش خلاصه همه چی رو بهمون گفت.ما هم بالاجبار به حرفاشون گوش می کردیم.فعلا شماره تلفن رو بهشون دادیم تا وقتی رسیدیم تهران بیشتر راجع بهش فکر کنیم.
شیدا با صورت قرمز شده شتابان از کنار انها دور شد.مینا میان خنده گفت : توی این بحبوحه جنگ، این اتفاقها خیلی کم رخ می ده.
هما به شیدا نگاه کرد و گفت: از قرار معلوم جواب این یکی هم مثل بقیه منفیه.
_ نمی دونستم شیدا این قدر خاطرخواه داره.
_ اوه....تا اونجا که من می دونم، جلوی درخونه، صف می کشن.این که چیزی نیست.
سیاوش جدی شد و گفت : اگه به اندازه کافی استراحت کردید راه بیفتیم.خیلی وقته که اینجا هستیم.
_ ما که کاری نداریم.فیروزه رو صدا کنیم، راه می افتیم.موقع برگشت هم تو می شینی پشت فرمون؟
_ اره.دیگه راهی نمونده.برسیم اصفهان تمومه.یه شب اونجا استراحت می کنیم بعد دوباره راه می افتیم.
حرف سیاوش تمام نشده بود که فیروزه همراه شیدا از رستوران خارج شدند. سیاوش سراغ فلاسک چای رفت و ان را از صندوق عقب ماشین خارج کرد و نیم نگاهی به صورت شیدا انداخت و با شیطنت لبخند زد.همه سوار ماشین شدند.این بار شیدا جلو کنار سیاوش نشست، چون پدر عقیده داشت باحرف زدن او را از خواب الودگی بیرون می اورد.هنوز چند کیلومتری از محل استراحتشان دور نشده بودند که شیدا متوجه ان سه شد.خسته تر از انی بودند که تاب بیدار ماندن را بیاورند.بالبخندی به سوی سیاوش برگشت و گفت: خوابشون برده.
سیاوش هم از اینه به انها نگاه کرد و همراه با لبخند گفت: مسافرت خسته شون کرده.بهتره استراحت کنن.تو هم بهتره بخوابی مثل بقیه.خسته شدی.
_ من هم مثل تو بیدار می مونم..
سیاوش با مهربانی گفت : تو محبت داری، ولی من به شب زنده داری عادت دارم.توی ایتالیا که بودم اغلب تا صبح بیدار می موندم.
_ من هم موقع امتحانات همین کار را می کنم.شبها ساکته و محیطش به ادم فرصت فکر کردن می ده.
_ می تونم بپرسم به چه چیزایی فکر می کنی؟
البته.چرا که نه؟ زندگی، اینده، گذشته، درکل هر چیزی به جز حال.
_ فکر کردن به گذشته ادمو ناراحت می کنه، به اینده فکر کردن هم نگران.به جای اینها به حال فکر کن تا هیچ وقت افسوسش رو نخوری.
به فکر فرو رفت.برای پی بردن به معنای واقعی حرفهای سیاوش، همیشه باید فکر می کرد.با صدای سیاوش به خود امد.
_ اگه زحمتی نیست یک لیوان چای برام بریز.
با تکان سر موافقت کرد و دو لیوان یک بار مصرف را از داشبورد خارج کرد و کمی چای در انها ریخت.یکی را به طرف او گرفت و دیگری را برای خود برداشت.سیاوش کمی از جایش را سر کشید و در همان حال پرسید: به چی فکر می کنی؟
_ چیز مهمی که برای تو جالب باشه نیست.
_ بهتره به جای من فکر نکنی.اگه نمی خوای بگی، خب مساله ای نیست.نگو ، ولی عوض دیگران فکر نکن.
_ داشتم به این اتفاقات فکر می کردم.همه چیز پشت سر هم وسریع رخ داد....
مکثی کوتاه کرد و ادامه داد: یه حدسهایی می شه زد، ولی خیلی بد هستن.
_ حالا اون حدسهایی که زدی چی هستن؟
سنگینی نگاه او را حس می کرد.اهی کشید و گفت : جنگ شده.نیست؟
سیاوش جلو را نگاه می کرد.کمی سرش را به پایین خم شد و پرسید: از کسی شنیدی؟
_ رادیون رستوران، یک لحظه کانالش عوض شد و بعد به عربی یه چیزیایی گفت.
_ امیدوارم بودم حدسم اشتباه باشه، ولی تو اونو به یقین مدل کردی.
_ حالا چی می شه؟ تو می دونی؟
_ احتمالا مردم از کشور دفاع می کنن.مسلما نمی ذارن اتفاق ناخوشایندی برای مملکت بیفته.
_ فکر می کنی بشه جلوشون رو گرفت؟رادیو اعلام می کرد که نیروهای اونها خیلی زیاده.
_ مردم جلوشون رو می گیرن.اونها رو دست کم نگیر.اگر اراده کنن می تونن با کوتاهی از مشکلات مبارزه کنن.
پوزخندی زد و گفت : مردم...مردم...مگه اونا می تونن با دست خالی با دشمن بجنگن؟ من که فکر نمی کنم.
_ مردمی که تونستن یه همچنین انقلابی رو به وجود بیارن مسلم بدون که از پس این مشکل هم برمیان.
شیدا لیوانش را در دست فشرد و مچاله کرد و بعد با حرص از پنجره ماشین بیرون انداخت.بی اختیار گفت: کاش من یه مرد بودم.
_ اون وقت چی کار می کردی؟
با غیض گفت : اون وقت حسابشون رو کف دستشون می ذاشتم.دشمن رو از کشور بیرون می کردم.نمی دونم، ولی به هرحال دست رو دست نمی ذاشتم.
سیاوش پوزخندی زد و پرسید: نکنه فکر کردی مردای کشور می خوان ساکت یه گوشه بشینن و به تاراج مملکتشون چشم بدوزن؟اره؟
_ نه، اصلا این طور نیست.فقط هیچ وقت دوست نداشتم یه دختر باشم. همیشه ارزو داشتم یه پسر باشم.توی این جور مواقع وجود یه دختر به هیچ دردی نمی خوره، الا مزاحمت و دردسر.
سیاوش گفت : خیلی خودت رو دست کم می گیری.اگه زنی پشت مرد نباشه، مردی موفق نمی شه.
شیدا با سماجت گفت : ولی مرد بودن رو ترجیح می دم.مردها دردسرهای یک زن رو ندارن.
_ از کجا می دونی؟ شاید دردسر و مشکلات اونها از یک زن بیشتر باشه.
_ خمیازه اش را مهار کرد و گفت : به اندازه مشکلات زن ها نیست.حداقل اینو مطمئنم.
_ هیچ وقت قاطع راجع به موضوعی حرف نزن.اینو کاملا جدی می گم.
سرش را به پشت صندلی تکیه داد و پلکهایش را روی هم گذاشت و ارام گفت: حتی اگه به اون موضوع اطمینان اشته باشم؟
سیاوش به نیمرخ او خیره شد و بعد گفت: فقط گاهی اوقات.
متوجه نبود که صدایش را نشنیده.شاید چون قبل از شنیدن جواب او به خوا خوشی فرو رفته بود.
بمحض ورود سینا و سیاوش به خانه، شیدا جلوی در ظاهر سلامی کرد و کیفهای انها را گرفت و پرسید:
_ چرا این قدر دیر کردید؟ نگرانتون شدیم.
سینا کفشهایش را از پا دراورد و گفت : زخمیها زیاد بودن.مجبور شدم کمی بیشتر توی بیمارستان بمونم.
سیاوش به طرف دستشویی رفت و از همان جا درحال شستن دست و رویش گفت: من هم که سر ساختمان بودم دیرم شد.راستی مینا یا سیامک بهتون زنگ نزدن؟
_ چرا.
_ خب پس چرا حاضر نشدید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#33
Posted: 15 Jun 2012 04:41
شیدا حوله به دست پشت در دستشویی ایستاده بود.ان را به دست او داد و گفت: ما برنامه رو کنسل کردیم.قرار شد امشب اونا مهمون ما باشن.
سیاوش بویی کشید و گفت: بوش که می گه غذای خیلی خوبیه که اگه این اشپز ناشی عجله نکنه ته می گیره.
صدای وای شیدا درامد.به طرف اشپزخانه رفت و اند و را تنها گذاشت.سینا نگاهی به سیاوش کرد و گفت :
_ اوضاع خیلی خرابه.تو این طور فکر نمی کنی؟سیاوش سرش را تکان داد.سینا ادامه داد: اگه همین جوری پیش بره شکستمون حتمیه.پنج روز پیش به ابادان حمله کردن.حالا به شهرهای مجاور.خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.
سیاوش گفت : امین.
و روی اولین پله که به طبقه دوم می رفت نشست و گفت: باید کاری کرد.نمی شه که دست روی دست گذاشت و کشورو دودستی تقدیم عراق کرد.
_ منظورت چیه؟
_ منظورم کاملا روشنه.باید مبارزه کرد.جون هزاران انسان بیگناه در خطره. من که فردا برای ثبت نام می رم.نمی تونم بنشینم و دست روی دست بذارم.
_ اگه تو بری من هم باهات میام.
_ چی داری می گی سینا؟ تو تازه ازدواج کردی.یک ماه هم نمی شه. نمی تونی............
_ چون زن دارم نباید مبارزه کنم؟ می دونی.حالا بیشتر احساس مسئولیت می کنم حداقل به خاطر خانواده و ..لیلی.
_ با لیلی چه کار می کنی؟
سینا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت : اون جاش امنه.پیش مادر و بقیه می مونه.
_ درس ات؟
_ من که نمی خوام تا اخر عمرم برم جبهه.فقط به کمک زخمیهای ابادان می رم.این طور که بوش میاد با درس خوندن مشکلی نخواهم داشت.
_ زیادی مطمئن حرف می زنی.تو هنوز بچه ای.
_ من بچه ام، ولی تو هم زیاد بزرگ نیستی.پس فکر نکن که بابا بزرگی.
صدای زنگ در که امد رشته کلامشان پاره شد.سینا به طرف در رفت و گفت : گمونم مادر باشه.
با گشوده شدن در، اندام مادر نمایان شد.چهره رنگ پریده او سینا را بشدت ناراحت و نگران کرد.کیف و چادر او را گرفت و پرسید:
_ حالتون خوبه مادر؟
مادر روی پلکان حیاط نشست و گره روسریش را باز کرد و گفت: نه زیاد.با این بمباران نزدیک بود توی خیابون زهره ترک بشم.صدای جیغ و داد مردم هم که ادم رو بیشتر می ترسونه.تا به اینجا برسم صد دفعه مردم و زنده شدم.
صدای سیاوش نگاهش را به طرف او کشید: خدا نکنه.این چه حرفیه؟
هما با محبت و لبانی پرخنده پرسید: عوض سلامته؟
سیاوش با مهربانی سلام کرد و هما افزود: چقدر زود برگشتی؟توکه تا ساعت شش و هفت سرکار بودی.
سیاوش به شوخی گفت: اگه ناراحتید برگردم؟
هما حندید و گفت: طفره نرو.من تو رو خوب می شناسم.می دونم حتما یه چیزی شده که زود اومدی.
سیاوش او را در برخاستن یاری داد و گفت: دلم واسه تون تنگ شده بود و هوس کردم کار رو زودتر تعطیل کنم.اشکالی داره؟
هما گوش او را در دست فشرد و گفت: هیچ می دونستی وقتی با این لحن باهام حرف می زنی دست و دلم می لرزه؟
سیاوش به شوخی گفت: مگه من زلزله ام که شما رو بلرزونم؟
_ شیطون برو خونه.چه گیر داده به من پیرزن.
_ باز از اون حرفهای بد زدید مادرجون.شما هیچ وقت پیر نمی شید.
_ خدا به زن تو رحم کنه با این زبونت بیچا ره اش می کنی.
صورت سیاوش گل انداخت.در سالن را بازکرد و ارام گفت: مطمئنم اون صدتای منو می بره سر چشمه و تشنه برمی گردونه.شما نگرانش نباشید.هما متوجه حرف او نشد.شاید چون صدای سیاوش تا سرحد ممکن پایین بود.
بعد از رفتن علی از بین مردها جوان، ان چهار تا فرصت کردند تا به مساله مورد علاقه شان بپردازند.سعید برای اولین بار خجالت را کنار گذاشت و گفت: با حرف نمی شه کاری رو درست کرد.باید اسلحه به دست گرفت و با دشمن جنگید.
سینا به شوخی گفت: چه عجب ما از تو بغیر از شعر و موسیقی چیز دیگه ای هم شنیدیم.
سعید به جای جواب او گفت: من امروز با مسوول ستاد صحبت کردم.داشت از کمبود نفر و امکانات می گفت.قرار شد که یه دوره اموزشی کوتاه مدت ببینم تا بتونم با وسایل جنگی کار کنم.
سیاوش و سینا با حیرت نگاهش کردند.سیاوش پرسید: یعنی تو هم می خوای بری جبهه؟
اشکالی داره؟
سینا با نگاهی به سیاوش با حالت گنگی گفت:نه، چه اشکالی؟ اتفاقا....خیلی هم خوبه، ولی...چی شد که به این فکر افتادی؟ یکدفعه چطور به سرت زد؟
_ یک دفعه نبود.مدتیه که تصمیم گرفته ام.
_ پس چرا به ما چیزی نگفتی؟
سعید سیبی را از طرف برداشت و در پیشدستی اش گذاشت.سپس گفت: به دو دلیل.اول به خاطر خانمها و دوم فکر می کردم زیاد مهم نباشه که بگم.
_ در این صورت با صحبتهای تو ما سه تا عازم جنگیم.
_ چهارتا.
همه شگفت زده و مبهوت به طرف سیامک برگشتند.داشت حبه های انگور را به دهان می گذاشت.دستمال را از جعبه اش بیرون کشید و دستهایش را پاک کرد و گفت : من هم با شما میام.
سیاوش با حیرت گفت: تو........؟
سینا ادامه داد: ولی سیامک، وجود تو در اینجا لازمه.همسرت بارداره.در ضمن پدر بدون تو نمی تونه اون دوتا تولیدی رو اداره کنه.
سیامک با خونسردی گفت: چرا این طور فکر می کنید؟ من با توجه به تمام این مسائل تصمیم گرفته ام. مطمئن باشید که یه تصمیم انی و یکباره نیست.در ثانی من در سال فقط پنج شش ماه رو به جبهه اختصاص می دم.بقیه اش رو اینجام.
_ پس مینا........
_ صدایی شیطنت بار انها را متوجه کرد: دارید پشت ماها غیبت می کنید؟
سینا به شوخی گفت : باد امد و بوی عنبر اورد.
شیدا گفت : باور کنیم که اینو از ته دل گتی؟
سینا با همان طنز همیشگی گفت : مگه دل من چاهه که ته داشته باشه؟
لیلی گفت : کمی جدی باش سینا.
سینا خندید و گفت: به روی چشم! حالا که قدم رنجه فرمودید و یه لنگه پا وایسادید، اجازه می دم بنشینید.
شیدا با شیطنت پرسید: مزاحم که نیستیم؟
سیامک با خشرویی گفت: مزاحم چیه؟ شما مراحمید!
شیدا رو به لیلی و مینا گفت: شماها اینجا باشید تا من برای همه یه چای قند پهلوی داغ بیارم.
هنوز از انها فاصله نگرفته بود که سینا به شوخی با صدایی بلند گفت : مواظب باش چای رو روی خودت نریزی.
به تلافی کنایه او گفت : خودت رو دیدی خیال کردی همه مثل خودت دست و پا چلفتین؟
سینا رو به اند و گفت: نخیر!من از پس هرکی بر بیام از پس شیدا برنمیام.
شیدا کنار درگاه ایستاد و بعد ارام سرش را به عقب برگرداند و بالبخندی موذیانه گفت : تو از پس خودت نمی تونی بربیایی، می خوای حساب منو برسی؟
سینا رو به بقیه با لحن بامزه ای گفت : نگفتم؟اصلا من تسلیم.می دونم که به هر حال شکستم حتمیه.
شیدا نگاهی به بقیه کرد و گفت : کاش همه مثل تو باشن.
_ مگه کس دیگه ای هم مونده که زیر سلطه نگرفته باشیش؟
لبخند زیرکانه ای زد و گفت: این قدر حرف نزن.بر و بذار به کارم برسم.ومنتظر نشد تا جواب سینا را بشنود و به اشپزخانه رفت.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#34
Posted: 15 Jun 2012 04:43
سکوت ملایم و مطبعی در خانه حکمفرما بود.روی تاب نشست و کتابش را بازکرد.غرق در مطالعه بود که صدای زنگ در را شنید.به ساعت نگریست .تا ظهر خیلی نمانده بود.احتمالا مادر بود.از جابرخاست و به طرف در رفت و ان را گشود.به جای مادر، سیاوش را با چهره ای متبسم پشت در دید.با دیدنش سلامی کرد و متعجب از کنار در دور شد.سیاوش در را بست و کتش را از تنش خارج کرد و پرسید : بقیه کجان؟
دوباره روی تاب نشست و کتاب را به دست گرفت: همه رفته ان پی کار خودشون و فقط من مونده ام.
_ پس تنهایی؟
به اطراف نگاه کرد و گفت : می بینی که چه سکوت دلچسبی برفضا حاکمه.
سیاوش کنار حوض نشست و مشتی اب به صورت پاشید.شیدا ادامه داد: امروز چقدر زود اومدی.
_ از نظر تو اشکالی داره کمی زودتر از همیشه بیام؟
_ تو به پنج ساعت می گی کمی؟
سیاوش با دستمالی رطوبت دست هایش را گرفت و گفت: این یعنی یک ساعت استنطاق و بازجویی.نیست؟
شانه اش کمی به بالا تمایل پیدا کرد و گفت: برداشت تو اینه.راستی چیزی می خوری برات بیارم یا نه؟
_ اگه زحمتی نیست یه لیوان اب خنک لطف کن.
به شوخی و با شیطنت گفت : لطف می کنم یه لیوان شربت برات میارم.خوبه؟
سیاوش مردانه لبخندی زد و وارد ساختمان شد و گفت : بد نیست.
شیدا پارچ شربت را از یخچال خارج می کرد که متوجه سیاوش شد.حرکاتش را با زیرکی زیر نظر داشت.لیوانی برداشت و داشت شربت در ان می ریخت که صدای او را شنید: از بیمارستان چه خبر؟ کارها خوب پیش می ره؟
لیوان را روی پیشدستی گذاشت و به طرفش رفت.ان را روی میز و جلوی او گذاشت و با نگاهی به صورت او ، سطحی و زودگذر گفت:
_ تا منظورت از خوب چی باشه؟ زخمی ها که خیلی زیادن.روز به روز هم در حال افزایش هستن.راهروها.....حتی اونها هم پر هستن.اتاقهای همل تا ته پر مجروح زخمی و بدحاله.حتی بعضیا در انتظار ........نوبت اتاق عمل............ بغضی که گلویش را می فشرد اجازه ادامه صحبت به او را نداد.نگاه اشک الودش را از او برگرفت و ارام به طرف پنجره بزرگ اشپزخانه رفت.پرده توری را با دست کنار زد و به نمای بیرونی خانه خیره شد.از کودکی همین طور بود.ناراحتیش را بروز نمی داد تا کسی را ناراحت نکند.سیاوش بدون نوشیدن شربتش از جا برخاست و پشت او ایستاد و ارام پرسید: از دیدن مریضا ناراحت می شی؟
لب برهم فشرد.احساساتش دست خودش نبود.
_ از اینکه برای معالجشون دیر بشه اره....اه سیاوش تو نمی دونی اونا...اونا بی گناه هستن....پاک و بی ریا...اثری از خدعه و نیرنگ توی صورت و رفتارشون دیده نمی شه.سزاوار نیست دچار این مصیبت ها بشن.
_ چاره چیه؟ چیزیه که پیش اومده.اونا فقط دفاع می کنن.
ناراحت به طرف او برگشت و گفت : دفاع یا خودکشی؟ بیشتر از پنج شیش تا بچه تو بخش بسترین.مصدومیهای جدی.من به ارمان اونا احترام می ذارم ، ولی از خون و خونریزی هم بیزارم.
_ اونا فقط نمی خوان جون و ناموس مردم به خطر بیفته.
_ من با کشت و کشتار مخالفم.هر روز توی محل کارم زخمی می بینم. متوجهی؟ زخمیهای با مصدومیتهای جدی و اوضاعی وخیم.دیروز یه پسرچه توی بخش ما، شهید شد.تنها به خاطر جا به جایی یه تیر توی قفسه سینه اش.بدترین صحنه عمرم رو دیدم.اون هنوز فرصت داشت.برای زندگی، اینده و سازندگی، اما شهید شد.
_ این جنگ رو ما شروع نکردیم .اونا شروع کردن.
_ ها....می گی تکلیف چیه؟
در حال حاضر، مسلح شدن و مبارزه با دشمن.
_ منظورت از این حرف چیه؟
موشکاف به سیاوش نگریست.سیاوش نگاهش کرد.نگاه او را تا عمق وجودش حس می کرد.به چشمان هم خیره شده بودند.شیدا با صدایی مرتعش پرسید: منظورت...از اون حرف چی بود؟
_ چقدر به برادرت علاقمندی؟
_ نمی فهمم .این چه ارتباطی به سوال من داره؟
_ اونقدر بهشون علاقمند هستی که بذاری کاری رو که دوست دارن انجام بدن؟
شیدا به چشمان او خیره شد.سیاوش نگاه از او برگرفت و به طرف دیگری رفت.شیدا به عقب برگشت و به او چشم دوخت.او را خوب می شناخت. می دانست وقتی ناراحت باشد به طرف مخاطبش نگاه نمی کند.شیدا گفت : تو می خوای چیزی بهم بگی. نه؟
_ هیچ وقت احساس رو با منطق قاطی نکن.
_ چه چیزی رو می خوای بهم بفهمونی؟ حتما....چیز مهمیه این طور نیست؟
_ ببین ......کشور در خطره............
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.جدی گفت : خواهش می کنم بدون مقدمه چینی حرف بزن.تو از من ....چی می خوای؟
مثل اینکه به اندازه کافی صغری کبری چیده بود.باید جوری به او می گفت .وظیفه سنگینی بردوشش بود.کاش قبول نمی کرد مسئولیت این کار را او به عهده بگیرد.گفت : من و اون سه تای دیگه خیال داریم بریم جبهه.
ناباور به او خیره شد.امکان نداشت.بی اختیار گفت : نه !
سیاوش به او نگاه نمی کرد.ارام و جدی ادامه داد: خیلی وقته که این تصمیم رو گرفتیم.
بسختی گفت: می دونی از من چی می خوای؟
نگاهش کرد.مغرور و از خود مطمئن.انگار به همه چیز عالم احاطه داشت.اهسته و نرم گفت : می دونم.
_ پس برای چی اینو ازم می خوای؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#35
Posted: 15 Jun 2012 04:45
جلوی اونها رو نمی تونی بگیری.اونا بالاخره می رن.
بسختی پرسید : تو چی؟
_ ما هرچهارتامون...باهم این تصمیم رو گرفتیم.
زبانش یاری نمی داد، بسختی گفت : پس من چی ؟
_ تو ؟
لبخندی زد و ارام گفت: تو دزست مثل یک مردی.می تونیم به تو اعتماد کنیم.کنار بقیه می مونی.
_ از من چی می خوای ؟ می دونی؟ سعی کرد ضعف نشان ندهد.گریه نمی کرد.از این کار بیشتر از هر چیزی بدش می امد.با این حال صدایش از تاثیر بغض سنگینی می لرزید: شما می خواید برید؟ چهارتاتون؟ به ما فکر کردید؟
_ ما که برای همیشه نمی ریم.برمی گردیم.هروقت شرایط ایجاب کنه برمی گردیم.
_ اگه برای یکیتون اتفاقی بيفته، اون وقت............
با مهربانی گفت : به فکر خودمون هستیم.مواظبیم.
با صدایی گرفته و غض الود گفت : به فکر همه هستید به جز من !
_ چطور به فکر شما نیستیم؟ اگه نبودیم فکر می کنی این کار رو می کردیم؟
اشک در چشمانش می درخشید و او بسختی از ریزشش جلوگیری می کرد:چطور می تونی یه همچنین چیزی ازم بخوای؟ این بیرحمی بزرگیه.
سیاوش با مهربانی سعی می کرد او را متوجه کند:عزیز من! چرا متوجه نیستی! درک کن.....
ناخوداگاه فریاد کشید: من درک نمی کنم.
سیاوش جاخورد و مبهوت به او نگریست.باورش نمی شد شیدا را با این رفتار سرد و توهین امیز ببیند.شیدا کوچولو معصوم و مهربان به بمبی تبدیل شده بود که هر لحظه امکان انفجارش می رفت.مثل این بود که غرورش به دست او خرد شده بود.شیدا به خود امد.شیدا به خود امد. حف نداشت سر او داد بزند و ناراحتی اش را یر او خالی کند.بسختی گفت : متاسفم.سیاوش نگاهش نمی کرد.به نقطعه نامعلومی خیره شده بود.
با صدایی بغض الود گفت: من...دلم نمی خواد درک کنم برادرام خیال دارن ازم دور بشن.
سیاوش اهسته گفت : مدت زیادی طول نمی کشه.
متوقع گفت : طوری از گذر زمان حرف می زنی انگار برات بی اهمیته.
_ سرمایه های این مملکت جوونهاش هستن.باید از این سرمایه ها روزی استقاده بشه یا نه؟
بدون اینکه بخواهد اشکهایش جاری شد.پشت به او کرد تا اشکهایش را نبیند. صدایش هنوز گرفته و غمگین بود:
_ سرمایه های مملکت مواظب خودشون هستند تا اتفاقی براشون نیفته.
_ اونها کنار همدیگه ان.مثل یک ستون.پشت سرهم.
_ شما که تصمیمتون رو گرفتید چرا با من حرف می زنید؟
_ تو برای ما مهمی.خیلی هم زیاد.
پوزخندی تلخی برلبانش نقش بست.به بیرون چشم دوخت.بسختی بغضش را فروخورد و گفت : من دیگه هیچی نمی تونم بگم جز اینکه ......
مواظب خودتون باشید..من.....من بدون شماها.......نمی تونم زندگی کنم.
سیاوش با گامهایی سنگین به او نزدیک شد و پشت سرش ایستاد.اشکهای او را می دید که روی گونه هایش سر می خوردند و به زمین می افتادند.دت روی شانه اش گذاشت.شیدا حس کرد، ولی تکان نخورد.هنوز جلو را نگاه می کرد.سیاوش بنرمی شانه او را فشرد.به طرف او برگشت.چشمانش میان اشک، برق می زد.سیاوش دست به صورت او برد و اشکهای او را با محبت پاک کرد و بعد با لبخندی محزون گفت:
_ تو برای همه ما عزیزی.خیلی عزیزتر از اونی که حتی فکرش رو بکنی.
چانه اش می لرزید و حس می کرد انگار یک هلوی درشت راه نفسش را بسته است.صورتش را با هردو دست پوشاند و میان گریه، دوان دوان از کنار او گریخت.
سعید ، سیامک را دراغوش فشرد و درگوشش زمزمه کرد: سنگر بغل دستیت رو برام رزور کن.بزودی بهتون ملحق می شم.
_ حتما.
سیاوش در گوش سینا که با ان لباس خاکی رنگ و چفیه سفید ظاهر مردانه تری به خود گرفته بود گفت:
_ مواظب سیامک باش.اون هنوز کمی سر به هواست.
سینا هنوز ان ظاهر خندان را حفظ کرده بود: چشم قربان.هرچی شما بگید.
_ بپا بهش عوض ارام بخش ، امپول هوا تزریق نکنی.
سینا اخمی کرد و با ناراحتی گفت : سیاوش، تو همیشه منو تا حد یه پرستار پایین میاری.من پزشکم نه پرستار.
سیاوش با لبخند گفت : بله بله متوجه شدم.لطفا پوزش منو بپذیر.
سیامک رو به سعید و سیاوش گفت : حیف که شما دوتا دیرتر بهمون ملحق می شید.چهارتایی، باهم.....و دور از خانمها، حسابی کیف می کردیم. سعید اهی کشید و گفت: بدشانسی من و سیاوش اینه که اون باید چند ماهی سر اون ساختمون زیر دستش کار کنه و منم یه کمی دیر به فکر افتادم و مرخصیم به تاخیر افتاد.
سیامک برای ان که اندو را از ناراحتی بیرون بیارد با ظاهری خندان و بی خیال گذشت: حالا چیزیه که شده.عوضش سه چهار ماه بعد میایید پشیمون و می شیم اتحاد چهارگانه مستطیلی
__________________
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#36
Posted: 15 Jun 2012 04:46
همه به تشبیه او خندیدند.نگاه سیامک به مینا و لیلی افتاد.خیلی سخته کشیده بودند تا ان دو را راضی کنند.سینا رد نگاه او را دنبال کرد و با دیدن چشمان اشک الود لیلی، با همان لودگی خاص خودش گفت : سیامک جون....گول این ابغوره گرفتن ها رو نخور.همه اش فیلمه.وقتی ما رفتیم دوتایی یه نفس راحت می کشن و می گن اخیش.راحت شدیم.
سیامک چشمکی حواله او کرد و گفت : بی انصاف نباش سینا.اینا از حالا دارن خودشون رو برای مراسم شب هفت اماده می کنن.
مینا لب برهم فشرد تا اشکش جاری نشود و لیلی سرش را به زیر انداخت و در همان حال با ارنج به بازوی سینا کوبید.سینا بدون هیچ تغییری در لحن صحبتش گفت : ببینید....لیلی داره تصدیق می کنه.
سیامک به شوخی ادامه داد:جوهر حرفمون خشک نشده ، دارن از خونه میندازمون بیرون.
شیدا معترض بع اندو نگریست.متوجه لحن انها بود، با این حال ناراحت گفت : سینا!
سینا این بار رو با او کرد و گفت : نمی دونم چه حکمتی توکار شیدا هست که همیشه همه کاسه کوزها رو ، سر من می شکنه.
با اخم به طرف او نگریست و گفت : به جای عیب جویی از من، کمی به خودت نگاه کن.حتما اشکالی داری که من این کار رو می کنم.
با شیطنت گفت : یا این که زیادی دوستم داری.
به تلافی حرف او گفت : دلت می خواد با یه تی پا از خونه بندازمت بیرون تا باور کنی مشکل از خودته؟
سینا با شیطنت و شوخ طبعی خاص خودش گفت: خب خب....باورکردم.اسلمت..اسلمت همشیره .چرا حالا بهم چشم غره می ری؟
حرکات شاد و سرخوشی سینا در ان جمع نه تنها باعث شادابی جمع نمی شد بلکه جدایی را دشوارتر می کرد.سیاوش با توجه به روحیه دیگران، برای ان که اندو از ان جمع خارج شوند گفت : سوار شید.تا ایستگاه می رسونمتون.
سیامک و سینا همزمان با هم گفتند: نه همین جا خداحافظی می کنیم.
وساکشان را روی زمین گذاشتند.دست و صورت پدر و نوک انگشتان مادر را بوسیدند و با گفتن حلال کنید، ساکشان را برداشتند.شیدا قران و اب به دست کنار انها ایستاده بود.هردو از زیر قران رد شدند و بعد سیامک گونه راست او و سینا طرف چپ صورتش را بوسیدندو همزمان با هم گفتند: مواظب خودت باش خواهر کوچولو.
و از انها دور شدند.شیدا با بغضی در گلو، کاسه اب را پشت سرشان خالی کرد.در حالی که نگاه سیامک و سینا یکباره به سوی همدیگر برگشت و در کمال حیرت، هردو چشمان هم را پر از اشک دیدند.
سکوت فضای خانه را اکنده بود.مینا با وجود ان که به خانه انها نقل مکان کرده بود تا تنهایی را کمتر حس کند، با این حال، دور از سیامک، خود را تنها می دید.بمحض رسیدن به اتاق مجردی سیامک، ریزش اشک امانش نداد.روی صندلی نشست و بعد از پنهان کردن صورت ، های های گریست.در و دیوار اتاق بوی سیامک را می داد.سیامک با ان صورت خندان و ان چشمان شیطنت بار و بازیگوش.به اطراف نگاه کرد.عکس خندانی از سیامک روی طاقچه اتاق ، کنار اینه نسبتا بزرگی بود.روی دیوار، عكس چار برادر به چشم می خورد.سیامک در ان عکس، هنوز نوجوانی رشد نیافته بود.دست دور گردن سیاوش انداخته بود و با لباس ورزشی به روی عکاس می خندید.سینا و بعد سعید هم با یک توپ جلوی پای انها با ژست خاصی نشسته بودند.سیامک را همیشه خندان دیده بود.اصلا به یاد نداشت روزی با اخم سیامک مواجه بوده باشد.عکس سیامک را برداشت و لبخندی محبت امیز برلب اورد و بعد با انگشت شست یکی محکم به جای موهای او زد و گفت : ( تو هم می دونی دوست دارم، اذیت می کنی.) به یادش امد که سیامک قبل از رفتن چیزی را به او گشزده کرده بود.به طرف کشوی کنار تخت رفت و جعبه هایشان را بیرون کشید.اولی که مقداری خرت و پرت بیشتری نداشت، ولی در دومی کتاب شعری از نظامی به چشم می خورد.ان را برداشت و ورق زد.انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت، با این حال بعد از ورق زدن، چشمش به یک پاکت نامه افتاد.با نگاهی جستجوگر ان را برداشت و پشتش را نگاه کرد.رویش یک جمله موتاه نوشته شده بود به مینا!) ابرویی بالا انداخت و بعد با احتیاط ان را باز کرد.نامه را از جوف ان خارج کرد و تای ان را گشود.
نامه با سلامی گرم اغاز شده بود:
مینای عزیزم........سلام!
می دانم وقتی به تو گفتم که برایت نامه ای نوشته ام و در کشوی میزم نهاده ام تا چه حد تعجب کردی.ولی شاید این نامه، وسیله ای باشد تا من با توسل به ان باری که مدتهاست برشانه هایم سنگینی می کند، را بردارم. مهربانم.اکنون که با تو درد دل می کنم خاطرم ازرده و دلم سخت گرفته است.این ازردگی و گرفتگی دل، برای توست.می دانم که سخت تنهایت گذاشته ام. زیبای من! همه چیز را از اولین باری که تو را در حیاط دانشکده دیدم می نویسم.وقتی که ان چنان پرغرور راه می رفتی وقلب سرد مرا به تپش وامی داشت.گمان نمی گردم هیچ گاه در مقابل معصومیت چشمان دختری، غرور بی پیرایه اش و سادگی رفتارش به دور از هرگونه عشوه دخترانه تسلیم شوم، اما من شدم.درست وقتی که چشمانم با تو اشنا شد، با تویی که حتی در درخواست کردن هم مغرور بودی،از من می خواستی تا در حل ان مساله کمکت کنم.کاش حالم را درک می کردی.بقدری دستپاچه شده بودم که حتی اسم خودم را از یاد برده بودم چه رسد به جواب ان مساله.می دانی در ان لحظه چه حالی داشتم؟ اولین حس عاشقان!گمان کردم از بالای کوهی به زمین پرت شده ام و البته دردی شیرین باخود داشت.مجبور شدم حرف بزنم، ولی چه حرفی.....لرزش صدایم، حالم را اشکار می کرد و تو باز با همان سادگی دخترانه ات پرسیدی( حالتان خوب است؟) مینا کاش حالم را درک می کردی وقتی که تمام وجودم در معرض اشعه تابناک عشقت، ذره ذره اب می شد. عشق من ! تمام ان لحظه های ناب، برایم جاودانی و خاطره انگیز بودند و من بی تاب از هر لحظه اش توشه ای برمی چیدم و شاید هرگز نتوانستی بفهمی که من چرا ان قدر سرخ شده بودم.
ئاری شاید باور نکنی اگر بنویسم که.....از بابت شرم بود و خجالت، چون تاب نگاههی سردت را نداشتم.این چیزها را که می نویسم یاد روز خواستگاری از تو می افتم...خنده دار است اگر بگویم نزدیک بود از خجالت چون قطره ای اب بخار شوم و به هوا بروم.حتی جرات نمی کردم به صورتت نگاه کنم.تو شرمزده از من گریختی و من ناگهان تهی شدم.جوابت برایم مشخص بود، مسلما نه،ولی در کمال حیرت ، تو خونسرد جلویم ایستادی و گفتی جوابتان مثبت است.باور می کنی اگر بگویم دلم می خواست از خوشحالی به هوا بپرم؟ اه...که چه دورانی بود.دورانی فراموش ناشدنی.اخر من باور نمی کردم که تو...تو مرا به عنوان همسر اینده ات انتخاب کرده باشی...چه روزی بود، روز خواستگاری خانوادگی از تو.....وقتی سینی چای را مقابلم گرفتی،نگاهت همه وجودم را لرزاند و ان لرزش لعنتی باعث لکه شدن کت و شلوارم، همین طور سوختن پایم شد....اخ استکان چای را دوباره در سینی گذاشتم و بسختی گفتم میل ندارم) عجب شب و روزی بود ان شب و روز.لحظه به لحظه اش زیبا بود و به یادماندنی، حتی درد پایم. مینای با وفایم! در تمام این دو سال زندگی مشترک با تو، شبهایی بی ستاره قلبم، نوربان شده بود و من اگاه از علاقه تو....این نامه را نوشتم.هرچند باید اعتراف کنم که از تاریخ نگارش نامه ام به اندازه همان دوسال وقت گذشته.تعجب کردی.نیست؟اری من در تمام مدت زندگیمان بارها و بارها خواستم این چیزها را نزد تو اعتراف کنم،اما هربار.... شرم و ترس مانع شدند.خنده دار است، ولی این را کاملا جدی گفتم.اری من می ترسیدم با گفتن رازهایی کع در قلبم انبان کرده ام.ان ذره غروری را که در چهره نشان می دادم از دست بدهم، اما حالا....دیگر نه از ان ترس خبری است و نه از ان شرم.دیگر مقابلت می ایستم تا با اسمان چشمان سیاهت، به چشمانم خیره شوی.بهترینم، غرور من تو هستی. همسر عزیزم و دوست داشتنی ام، امیدوارم به خاطر تمام کوتاهی هایی که در طی زندگی مشترکمان تحمل کردی، مرا عفو کنی و حلال.تا اگر لایقش باشیم ما نیز، سهمی از جنت حق را دارا شویم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#37
Posted: 15 Jun 2012 04:48
اشک چون مرواریدی از صدف چشمانش فرو می چکید.تمام نامه از اشکهایش خیس شده بود.چقدر دوست داشت تا سیامک نرفته بود رو در رویش عین همین حرفها را نزدش اعتراف می کرد.دلش می خواست می توانست به او بگوید که او هم در تمام ان لحظات، احساسی مشابه احساس سیامک را داشته است.مس توانست بگوید سردی نگاههایت، تاب و توان از من ربوده بود.دلش می خواست بگوید حجب و حیای دخترانه ام مانع از ابراز عشقم می شد.اه که تو چقدر مغروری بودی سیامک.ان قدر مغرور که گاهی اوقات، عصبانیم می کردی.محبوب جفاکار، کاش تو نیز اعترافات مرامی شنیدی.اما هرگز، هرگز از من نخواه که اخرین خواسته ات ا بپذیرم.نه! هرگز، چون دوست دارم با تو ....بمیرم. مینا با این تصمیم ارامتر از قبل شد.نامه خیس از اشک را به لبانش نزدیک کرد و بوسید.کلمات نامه پیدا نبودند با این حال همه را در دل، حک کرده بود.پاکت را از روی میز برداشت تا نامه را درونش جای بدهد که پاکت از دستش به زمین افتاد و گوشه ای از یک عکس، نمایان شد.با کنجکاوی دست به طرف پاکت برد و هردو را از زمین برداشت.عکس را نگاه کرد و لبخند دلنشینی، برلبانش جای گرفت.عکس زیبایی از خودش و سیامک بود که مشغول بریدن کیک بودند.خاطر ان روز، همیشه موجبات خنده اش را فراهم می کرد.به یاد اورد سیامک وقتی عکسها ظاهر شدند با سماجت خاصی از دادن ان عکس به او، خودداری کرده بود و یک بار به شوخی گفته بود،( یه روزی وقتی که غرورمو شکستم اینو به عنوان یه چسپ دوقلو بهت می دم.) و ان را در البوم عکسهای خودش گذاشته بود.مینا لبخند شیطنت امیزی برلب اورد و عکس را مجددا نگاه کرد.خاطره ان روز از مقابل چشمانش رژه می رفت.اولین سالگرد ازدواجشان بود و هردو برای گرفتن اولین عکس از طرف دیگر اصرار می ورزیدند.سیامک مثل همیشه سمج بود، طوری که با نارحتی گفته بود: اول باید من از تو عکس بگیرم.می فهمی؟من.
نمی شه عزیزم.اولین عکس رو من باید از تو بگیرم.
_ اقای صارمی عزیز بنشین پشت میز می خوام یه عکس درجه یک ازت بگیرم.
_ توکه خانم صارمی هستی بنشین پیشت میز.اول خانمها بعد اقایون.
_ جدا؟ تز کی تا حالا این قدر اداب دان شدی؟
سیامک به شوخی گفت: درست از وقتی که دل به تو باختم و شیدا شدم.
به خنده افتاده بود.باشرارت و شیطنت گفت : به به عجب قافیه ای! بنازم به هنر تو.
سیامک هم خندیده بود و گفته بود: به موقعش بناز، ولی حالا بنشین تا عکست رو بگیریم.
_ نمی شه، من اول باید بگیرم.
سیامک با لحنی نیمه شوخی و جدی گفته بود: نمی شه محبوب جانم، خانم صارمی عزیزمن ، شما باید اول بنشینید.فراموش کردید ؟ رو حرف مرد نباید حرف زد.
_ دیکتاتور.مرد سالار!
سیامک با صدا خندیده و به چهره او خیره شده و گفته بود: حرفات رو پس بگیر وگرنه کیک از قیافه می افته.
_ خیلی سخته به حرف خانم خونه ات گوش کنی؟
_ برای توچی؟ خیلی سخته یه مرتبه به حرف اقای خونه ات گوش کنی؟ ببین شمعها اب شدن.
_ نخیر.نمی شه ، نمی شه.
_ مینا...اول باید من عکستو بگیرم.
با دلخوری نگاهش کرد واو افزود: اخه من بیشتر دوستت دارنم.
شیطنتش گل کرده بود.از این فرصتها خیلی کم پیش می امد.
_ از کجا معلوم؟
سیامک یکباره تغییر حالت داد و گفت : نمی دونم.
_ سیامک!
لحنش معترض بود و همین سیامک را وامی داشت تاکشدار، جوابش را بدهد.جانم!
_ به جای این همه بچه بازی، من یه پیشنهاد خوب دارم.
_ چه پیشنهادیه که به فکر من نرسیده؟
_ بیا مثل یه خانم و اقای متشخص و باوقار بنشینیم سرجاهامون، بعد........دوربین رو، روی سه پایه می ذاریم و تنظیمش می کنیم روی خودکار.....چطوره؟
سیامک کمی فکر کرد و بعد با رضایت گفت : عالیه!
و با لبخندی به روی هم، رنجش را از اینه قلبشان پاک کرده بودند.به عکس نگاه کرد.کیک کاملا از قیافه افتاده بود و شمعها هم اب شده بودند، با این حال چون خاطره اولین قهر و اشتی شان را در ذهنش روشن می کرد به گمانش زیباترین عکس بود.
نامه را در پاکت و لای کتاب نظامی، روی میز گذاشت.عکس را هم کنار عکس سیامک روی طاقچه گذاشت تا با نگریستن به ان، همیشه به یاد خاطرات شرین زندگیش با سیامک باشد.تقه ای به در خورد، مینا را از جا کند.دستی به موهایش کشید و گفت : بفرمایید.
لیلی بود.وارد شد و گفت : اومدم برای ناهار صدات کنم.مادرجون غذای مورد علاقه ات رو درست کرده.
_ ممنونم که صدام کردی.همین الان میام.اجازه می دی لباسم را عوض کنم؟
لیلی با درک منظور او از اتاق خارج شد و مینا را با خاطره هایش تنها گذاشت.
خاطره یکنفس صحبت می کرد و اجازه فکر کردن به او نمی داد.عاقبت با بی حوصلگی ، ولی مودبانه گفت:
_ خاطره جون! کارام مونده.می ذاری انجامشون بدم؟
خاطره بدون ناراحتی به طرفش برگشت و گفت:خب راست می گم.کشور داره از مرد خالی می شه.توی خیابون رو نگاه کن. یه نفر رو به من نشون بده که بیکار باشه.جدیدا هم که مساجد دوره های اموزشی گذاشته ان .حالا من مونده ام که چرا کشورما؟چرا یه جای دیگه نه؟ تا دیروز توی خیابون اون قدر ادم بیکار و وول می زد که ادم کلافه می شد، حالا ادم از نبود ادم بیکار، کلافه می شه.
_ من که اعتراضی ندارم.
_ ولی من دارم .دیروز خسرو داداشم رو می گم، داشت می گفت خیال داره بره جبهه.بابام با عصبانیت جلوش وایساد و گفت مگه از روی جنازه من رد بشی.خسرو با خونسردی تمام گفت، ( اگه موقعیت دیگه ای بود و مساله دیگه ای ، مطمئن باشید رو حرفتون حرف نمی زدم، ولی حالا......شرایط فرق می کنه.جون هزاران زن و بچه و مرد در خطره.من که نمی تونم به خاطر خوشایند یه نفر، هزار نفر رو به خاطر تاراج مملکت داغدار ببینم.) بعدش که رفت بابام گفت،( خدایا شکرت که پسر خوبی رو تحویل جامعه دادم.) راستشو بخوای شیدا، از تعجب نزدیک بود دوتا شاخ روی سرم سبز بشه.اخه بابام از این عادتها نداشت.
شیدا با خود اندیشید،( حالا اگه کسی رو ببینی که به خاطر همچین ادم شجاع و ازجان گذشته ای ، خدارو شکر نکنه باید تعجب کنی.)
سرنگ را درمحلول ارام بخش فروبرد و به مقدار ان نگاه کرد و پرسید: راستی حال اون بسیچی کوچولو چطوره؟ بهتر شده؟
کلام خاطره بادلسوزی و یاس همراه بود: حالش اصلا خوب نیست.طفلک دیشب تا صبح ناله می کرد.
شیدا با نگرانی پرسید : متوجه چشماش که نشد؟
خاطره سرش را با ناراحتی چندبار تکان داد و با اهی سوزناک گفت : گمون نکنم، چون مدام هذیون می گفت، ولی بالاخره که چی؟ متوجه می شه که دوتا چشماش رو از دست داده یا نه؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#38
Posted: 15 Jun 2012 04:49
شیدا ارام بخش را به یک زخمی تزریق کرد و سرش را با یاس تکان داد.بعد از تمام شدن کارش، برگه ویزیت بیماران دیگر را برداشت و بدون نگاه کردن به خاطره با صدایی بغض الود گفت: می شه، ولی من....هرشب دعا می کنم که دیرتر متوجه بشه.
کلامش خاطره را به فکر فروبرد.در ان لحظه هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکرد.با خود گفت،( کاش من هم رقت قلب شیدا رو داشتم.) اهی دوباره کشید و شانه هایش را بالا انداخت و دوباره سر کارش برگشت.
شیدا با چشمانی اشک الود، استین لباس احد ، پسر بچه شانزده ساله ای را که در جنگ از هردو چشم محروم شده بود را بالا زد و امپول مسکنی را به او تزریق کرد.ریزش اشک امانش نمی داد.چقدر از واژه جنگ بیزار بود.در این پنج ماهی که از شروع جنگ می گذشت، بیشتر از ده نمونه از این بسیجی های کوچک را در این بخش دیده بود.دلش عمیقا برای انها می سوخت.صدایی او را به خود اورد: خانم پرستار!می بخشید. نگاهش به عقب برگشت.با محبت لبخندی به صورت ساده و محجوب مرد جوان زد: بله .با من بودید؟
پسر با خجالت نگاهش را دزدید و به تکان سری قناعت کرد.تخت احمد را دور زد و به سمت تخت او رفت و پرسید: کاری داری؟
_ یه لیوان اب می خواستم.
بسختی توانست بگوید: ولی اخه اب برای شما ضرر داره.
_ خیلی تشنه ام خانم پرستار.دو روزه که لب به اب نزده ام.
_ تو توی شرایطی هستی که اب برات سم محسوب می شه.
_ فقط یه کم خانم پرستار.اخه بدجوری گلوم خشک شده.
مردد بود.عاقبت گفت : همین جوری نمی تونم بهت اب بدم.ولی... چند لحظه صبر کن. از اناق 124 خارج شد و لحظاتی بعد، با لیوانی اب و پارچه ای تمیز به اتاق برگشت.کنار او رسید و گفت : تنها راهش همینه.
_ فقط یه جرعه خانم پرستار.
با جدیدت گفت : نمی شه.برات خطر داره.شما چه جور بسیجی ای هستی که طاقت تشنگی رو نداری؟ صورت پسر گل انداخت.شاید به این می اندیشید که چطور برای چند لحظه، چیز مادی، معنویات را از مقابل دیدگانش دور کرده است.لحن شیدا نرمتر شد: دستر پزشکتون همینه. پارچه را خیس و به لبان خشکیده او نزدیک کرد.پسر با شرم زیاد او را نگاه می کرد.بعد از چند مرتبه لب زدن، سرش را به سوی دیگری چرخاند.لیوان را برداشت و خیال خارج شدن از اتاق را داشت که صدای پسر متوجه اش کرد : خانم پرستار! نگاهش به افتاد.صورتش از خجالت قرمز شده بود. از لطفتون متشکرم. لبخندی زد و با تواضع ، کمی سرش را خم کرد و از او دورشد. در اتاقی دیگر بیماری بستری بود که این روزها، عجیب یه او دل بسته بود.صورتی روحانی و نورانی داشت و ریشهای سفیدش، حالت جذابتری به صورت مهربانش می بخشید.او هم فعلا بیهوش بود.بالای سرش ایستاده بود و نگاهش می کرد که حس کرد اشک از چشمانش سرازیر شد.از دیدن مریضها همیشه همین حالت به او دست می داد.با صدای خاطره به خود امد.خاطره برشانه اش گذاشت و بالحن تسکین بخشی پرسید: چرا اینجا ایستادی؟
دست به سوی چشمها برد و اشک از گونه سترد و با لبخندی تلخ با صدایی گرفته گفت:داشتم امپولش رو می زدم.
خاطره به ظاهر قبول کرد و اصلا به روی خود نیاورد که لحظاتی قبل، شاهد گریه او بوده است.درحالی که به ظاهر متقاعد شده بود گفت :
_ اومدم بگم اگه کارت تموم شده برگردیم خونه.الانه که سرویس اداری برسه.
_ تو برو.من امشب هم اینجا می مونم.
خاطره با تعجب بازوی او را گرفت و گفت: ولی تو که یک هفته است داری شبکاری می کنی.اضافه کاری هم حدی داره.یه نگاه به اینه بنداز.یعنی تو همون شیدایی سرحال و شاداب چند ماه پشی؟
لبخندی زورکی زد.او حق داشت، با این حال، سرسختانه برحرف خود پافشاری کرد و گفت : نترس، اضافه کاری تا به حال کسی رو نکشته.کارخودش یه جور تفریحه و ادم رو از پا نمیندازه.
_ با کارهای تو.....چرا.تو مگه دشمن جون و جونیتی؟ الان چند روزه که سرپایی، پس کی به فکر زندگی و اینده تی؟
شیدا گامی از او پیشی گرفت و گفت: فرصت برای فکر کردن به اینجور چیزها همیشه هست.فعلا اینجا واجب تره.
خاطره بنرمی بازوی او را فشرد و گقت : روح بلند تو رو تحسین می کنم، ولی جنگ همه زندگی نیست.تو اینو قبول نداری؟
_ خب چرا....
_ پس دیگه، ولی و اما نداره.برو حاضر شو برگردیم خونه.
به ایستگاه پرستاران رسیده بودند.برگه ویزیت را سرجایش گذاشت و گفت : معذرت می خوام، ولی نمی تونم.
دوست نداشت دختر بی اراده ای به نظر بیاید.شاید به همین خاطر بود که مخالفت می کرد.
خاطره متوجه او بود.شیدا را خوب می شناخت.جواب او همیشه یکی بود و دوتا هم نمی شد.شانه اش را بالا انداخت و گفت : حالا که اینطوری می خوای حرفی ندارم.مواظب خودت باش.
_ باشه.تو هم همین طور.بعد از رفتن خاطره، صندلی ای را کنار کشید و رویش نشست.حس می کرد چقدر محتاج یک خواب راحت است.خوابی بدون تشویش و اضطراب.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#39
Posted: 15 Jun 2012 04:52
داشت بند کفشهایش را می بست که صدای زنگ در را شنید.متعجب از ان که چه کسی ان وقت صبح با انها کار دارد، کیفش را از چوب لباسی برداشت و در را بازکرد و با صدای بلند گفت : اومدم. برفها را از زیر پا گذراند و نزدیک در رسید و با گفتن ( کیه ) در را گشود.پستچی بود.
با دیدن او پرسید: منزل اقای صارمی همین جاست؟
_ بله، بفرمایید.
مرد با خشرویی نامه ای را به طرفش درازکردو گفت : نامه دارید.از جبهه.
شیدا با خوشحالی نامه را از او گرفت و گفت : خوش خبر باشید.
صورت مرد با تبسمی از هم گشوده شد.دفتر بزرگی را جلوی او گرفت و گفت: لطفا اینجا رو امضا کنید.
جایی را که مرد نشان داده بود امضا کرد و بعد از خداحافظی گرمی، در را بست.همان طور که نامه را نگاه می کرد دوباره به طرف ساختمان بازگشت.در همان حال گفت: زن داداش ها کجایید؟ نامه داریم.
مینا از پشت پنجه نگاهش کرد، ولی لیلی با اشتیاق زیاد خود را به او رساند.نامه را پشت سرش مخفی کرد و با شیطنت گفت : اول مژده گونی.
لیلی با صدایی نسبتا بلند گفت : لوس نشو، بده ببینم.
از او گامی دورشد و گفت : نمی دم.
لیلی با صدای بلندتری گفت : لوس نشو، نامه رو بده.
دوان دوان از او دور شد و گفت : اول مژده گونی.
دنبال هم می دویدند که صدای هما اندو را به خود اورد: بچه شدید؟
شیدا کنار او رسید و بعد از نشان دادن نامه گفت : حدس بزنید از طرف کیه ؟
به شوخی گفت : از یه قاصد خوش خبر.
مینا بی تاب جلوی در ایستاده بود.به طرف او رفت و با شیطنت نیم نگاهی به لیلی کرد و گفت : تو معصوم تری.اول به تو می دم.
_ بعد پولت رو حساب می کنم.
_ کاش همه مثل تو بودن و می گفتن حساب حسابه، کاکا برادر.مثل همین لیلی.در این صورت جیب من از حسرت پول سوراخ نمی شد.
لیلی با اخمی برپیشانی گفت : اگه پول می خوای چرا نمی گی؟فقط بلدی منو جلو جاریم بدکنی؟
مینا نامه را گشود و با خواندن اولین جمله، اندو را ازجر و بحثی طولانی بازداشت.نامه دو برادر بوی مهر و صفا می داد.نامه ای که در ان نوشته شده بود برای یک هفته مرخصی به تهران بازمی گردیم.
بعد از چهار ماه از دوری انها خانه دوباره رنگ و بویی گرفته بود.خبر بازگشتشان بقدری برای دیگران سروامیز بود که همه بدون خستگی، مشغول خانه تکانی شدند.خانه از تمیزی برق می زد.جای بعضی از وسایل عوض شده بود و در جای جدید، نمای بهتری به خانه داده بودند.عطر گلهای سرخ و محمدی خانه را پرکرده بود.درچند گوشه سالن پیرایی و هال ، سبدهای گل دیده می شد و همین زیبایی خانه را دوچندان کرده بود.این تغییرات با رسیدن ماه دوم زمستان همزمان شده بود و شاید همین بود که باعث گرمی و رونق بیشتر خانه می شد.
مینا پرده های کلفت جلوی در و شیشه ها را کنار کشید و به درختان عریان حیاط چشم دوخت.به خاطر دیدار مجدد با سیامک، گونه هایش به خدی خود گل انداخته بودند. انقدر شاد و سرخوش بود که متوجه شیدا نشد که دست به سینه با شیطنت و زیرکی، حرکاتش را زیر نظر داشت. شیدا که متوجه حال او بود موذیانه گفت: قربون عشق برم که ادمو از عالم و مافیها بی خبر می کنه.
مینا نیشگونی از بازوی او گرفت که داد شیدا درامد.قدمی از او فاصله گرفت و گفت : اگه نیستی بگو جواب نامه فدایت شوم سیامک رو بدم.
_ خیلی زرنگی وایسا به حسابت برسم.
شیدا به شوخی گفت : یعنی از این حرفم بدت اومد؟ جواب محبت و عشق و علاقه و داد و فغان داداش بینوا و فرهاد پیشه من اینه؟
_ همون جا وایسا که حسابت رو کف دستت بذارم.
_ خیلی ممنون .بهتره حساب سیامک رو زودتر کف دستش بذاری.من اون قدرهام بخیل نیستم.
صورت مینا گل انداخت و همین او را از شیطنت بازداشت.کنار او رسید و با لحنی جدی ، ولی نرم پرسید: دلت واسه اش تنگ شده؟
_ اگه بهنش نگی.......اره.
_ فکر می کنی تا به دنیا امدن بچه ها بمونه؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#40
Posted: 15 Jun 2012 04:53
نمی دونم، ولی امیدوارم که بمونه.حتما تا حالا خیلی تغییر کرده ان.خصوصا سیامک.
_ تو زیادی نگران اونی.سیامک که بچه نیست.
_ باورکن از بچه هم بچه تره.اونو فقط من می شناسم.
صدای زنگ درامد و اندو را از ادامه گفتگو بازداشت.شیدا به طرف اف اف دوید و شاسی زنگ را فشار داد.سپس دمپایی به پاکرد و دوان دوان به طرف در دوید.اندام مردانه سیامک و سینا را که دید با خوشحالی خود را در اغوششان انداخت.سیامک پیشانی او را بوسید و سینا هم بعد از بوسیدن گونه اش گفت پرسید: فقط تو اومدی پیشوازمون؟
شیدا با شیطنت گفت : خانم های شما فعلا در دریایی از اشک فراق شما غرق هستند.
سینا به شوخی گفت : پس بریم زودتر نجاتشون بدیم.
دست او را کشید و برجا نگه داشت: اقای غریق نجات، ساکتون!
سینا ساکش را برداشت و بعد از ورود سیامک باگفتن یاالله وارد خانه شد.
سیامک پرسید : حالا خواهر کوچولوی ما چطوره؟
شیدا با مهربانی و صورتی خندان گفت : می بینی که....مثل همیشه.
سینا دنباله حرف او را گرفت و گفت : خوب و خوش و سرحال.
صدای سلامی، نگاه مردها را به سوی پلکان کشاند.دونفری با هم سلام کردند .سینا و سیامک با چشمانی بازیگوش، سر به زیر انداختند و سینا با گفتن سلام ، راه را برای سیامک بازکرد.سیامک هم سلامی کرد و بعد هردو پله ها را طی کردند.سیامک اهسته بوسه ای برگونه مینا نواخت و از کنارش گذشت.شیدا که سریعتر از اندو وارد خانه شده بود با دیدن او گفت : معلومه که خیلی خسته ای داداش.بنشین تا برات چای داغ بیارم.سیامک چشم به در دوخت مینا وارد شده بود.با سرموافقت کرد و شیدا را روانه اشپزخانه کرد.لحظاتی بعد سیاوش و سعید هم رسیدند و برادرها را دوره کردند.سیاوش ضربه ای به شانه سیامک زد و گفت : خوشبو شدید.
سینا چون همیشه شوخ و شنگ گفت : ما از میان باتلاقها و جوبها گذر کردیم و شما می گید خوشبو شدید؟
_ کمی هم جدی باش سینا.
_ چشم.
شیدا ظرف شیرینی را جلوی انها گرفت و عوض بقیه بالحن طنزامیزی گفت : چشمتون بی بلا.
سینا شیرینی برداشت و گفت : چه بوی خوبی توی خونه پیچیده.
سیامک هم بویی کشید و گفت : شرط می بندم قیمه پلو دستپخت میناست.
سینا هم خود را از تک و تا نینداخت و گفت : و فسنجون، غذای محبوب من، دستپخت لیلی.
هردو از این حاضر جوابی به خنده افتادند.تا نزدیک شدن به ظهر همه از هر دری صحبت کردند.سیامک و سینا که همه را راضی کرده بودند برای خواندن نماز از جا بلند برخاستند.سیامک در دستشویی دست و صورتش را می شست که نگاه مینا، متوجه اش کرد.مینا گله مند پرسید:
_ چه خبر بود جلوی دیگران چشم چرونی می کردی؟
مسحی به پاهایش کشید و بعد از جابرخاست و چشم در چشم او گفت : جای من بودی با دوربین می رفتی توی عمق صورت معشوقه قشنگت که چند ماهه ندیدیش.
مینا شرمزده گفت : امان از دست زبون تو.......... که هیچ وقت حریفش نمی شم.
_ معلومه که نمی شی.اگه می شدی که نمی تونستم از پست بربیام و صاحبت بشم.
_ چه اطمینان بخش صحبت می کنی.
سیامک حوله را از دست او گرفت و گفت : شک داری؟ ____
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ