انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

♥ در آغوش رویا ♥


مرد

 
ه، فقط خواستم مطمئن بشی.
سیامک زیرکانه لبخندی زد و گفت : مطمئن باش که مطمئنم.تو یکی هستی و اون یکی هم مال منه.توی کنج دلم یه خونه قشنگه. یه خونه با گلای مینا با اسم که رو سر درش با طلا حک شده مینا.توی خونه دل تو هم یه خونه قشنگه.یه خونه درست شکل مال من.با این تفاوت که اسمش سیامکه نه مینا.
_ چه رمانتیک! ببینم چند ترم دانشکده ادبیات خوندی؟
سیامک خندید خندید و بعد سجاده اش را گشود و گفت : تقریبا از اولین ترمی که تو رو تو دانشکده زیارت کردم.
_ پس حسابی یه پا حافظ شدی.
_ پس چی! حافظ همه شعرهای نظامی ، مثلا لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد.
مینا از سر شوق خندید و پرسید: پس چرا تا به حال بروز نداده بودی؟
_ تو که می دونی من چقدر متواضع و فروتنم.
لبخندشیطنت امیزی زد و گفت : تواضع بسه اقای متواضع.حالا می شه یه این دفعه رو ندیده بگیرد و یه شعر ناب و دست اول برام بخونی؟
سیامک چهره ادیبانه ای به خود گرفت.تسبیح را لای انگشتانش گرفت و گفت: البته همسر مهربانم.پس خوب گوش کن:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد ، شاید به خواب شیرین ، فرهاد درفته باشد
مینا به خنده افتاد و همان خنده اش بود که موجب شد سیامک بیشتر از ان ادامه ندهد:می گی تو فرهادی؟
_ کم از فرهاد ندارم.محل اقامت من و فرهاد، فعلا کردستانه.از این گذشته اگه باور نداری که من چه فرهاد مجنونی هستم ، از سینا بپرس.
به شوخی گفت: حتما حسابی پرش کردی که ازت تعریف کنه.
سیامک نگاه قهرالودی به او کرد و گفت : من از عشق و شیدایی با تو حرف می زنم تو از.............
_ معذرت می خوام.دوست نداشتم ناراحتت کنم.خواستم شوخی کرده باشم. صورت سیامک باز شد، ولی هنوز ناراحت به نظر می رسید.مینا پیشدستی شیرینی را برداشت و مقابل او گرفت و گفت : قهر نکن.بهت گفتم که شوخی کردم.حالا یه شیرینی بردار تا باورکنم قهر نیستی.
سیامک با لبخندی شیطنت امیز شیرینی کوچکی برداشت و همزمان با در دهان گذاشتن صدای مینا را شنید:
_ یادت میاد اولین بار، کی به تو شیرینی تعارف کردم؟

<b>
شیطنتش گل کرده بود: مگه می شه یادم بره اولین بار کی طبق بندگی تو رو به گردن اویزان کردم؟
_ حرفات بوی رضایت نمی ده.
سیامک به شوخی پرسید: مگه حرف هم بو می ده؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت : حرفهای جنابعالی بله.همه شون استثناست.
_ خب این دیگه به مرحمت همسر عزیزم که از حرفهای من استثنائیتره.......
نگاه بهت زده و معترض مینا سیامک را وادرا کرد تا ادامه بدهد: دروغ نمی گم عزیزم.تو برای من استثنایی.یه استثناء که خدا فقط مخصوص من در نظر گرفته.
_ اما از دست تو.....امان.
سیامک به شوخی گفت : امان نه. متضادش می شه فغان.
هردو به خنده افتادند.سیامک گفت : راستی تا یادم نرفته باید اسم بچه هامون رو انتخاب کنیم.تا حالاش هم خیلی تاخیر کردیم.
_ حق با توئه .توی اون اوضاع شلوغ و درهم برهم کی حوصله انتخاب اسم رو داشت؟
_ حال که کمی از اون شلوغیها کم شده، می شه حوصله اش رو هم پیدا کرد.
_ قبوله .پس بذار من اول اسمی رو بگم.
با موافقت سیامک گفت : چطوره اسم دخترمون رو......بهارک بذاریم چون باوجود یه دختر، بهار زندگیمون تداوم پیدا می کنه.یه بهار، یه بهار کوچیک. سیامک با خوشرویی گفت : انتخاب قشنگیه. بعد چندبار اسم بهارک را زیر لب تکرار کرد.سپس با لبخندی به روی مینا گفت :
_ اسم پسرمون رو هم می ذاریم....بابک.موافقی؟
مینا با خوشحالی گفت : چرا که نه.اسم قشنگی هم هست.به بهارک هم میاد.
_ می خوام عمق خوشحالیمو نشون بدم مینا.
_ چطوری؟
سیامک با نشاط گفت : با سه تا هورای بلند.
شیدا ظرف باقلاپلو را جلوی سینا و سیامک کشید و گفت : حسابی لاغر شدید.مگه اونجا بهتون غذا نمی دن؟
او حق داشت.دوبرادر در این مدت اندکی لاغر شده بودند، اما با ریش و سبیلی که به هم زده بودند چهره های زیبایشان جذابیت و روحانیت خاصی یافته بود و همین باعث شده بو که زیبایی چشمان سبزرنگشان در میان پوست سفیدشان که حالا به سبزه متمایل شده بود، بیشتر شود.
خصوصا زیر طره ای از ان موهای خوشرنگ قهوه ای که روی پیشانیشان جاخوش کرده بود.سینا لیوانی دوغ برای خود ریخت و گفت :
_ غذا نمی دن؟ خواهر دلبندم اگه می بینی که ما کمی لاغر شدیم فقط به خاطر دوری از شماهاست و بس.
سیامک دهانش را به گوش مینا نزدیک کرد و با شیطنت گفت : من که توی میدون مین، یه شاعر خاکی شناخته شده بودم.مدام توی میدون سیم خاردارها شعر( از تو دورم مینا) رو می خوندم.
مینا شرمگین برای ان که بیشتر از ان ادامه ندهد، تکه ای مرغ بریان را به زور در دهانش گذاشت و رو به سینا گفت :
_ سینا.... این سیامک توی جبهه هم این قدر بلبل زبونی می کنه؟

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
اختیار دارید زن داداش.سیامک وقتی شما رو می بینه، شیرین زبونیش گل می کنه وگرنه اونجا اون قدر ساکت بود که روزهای اول همه فکر می کردن کرو لاله.
سیامک با تغیر کفگیر را در دست گرفت و با تهدید به او نگاه کرد و گفت : سینا !
سینا با شیطنت گفت: خب مگه چیه ؟ دروغ که نمی گم.
_ تو چرا خودتو نمی گی که به خاطر اعتصاب غذات، همه از دستت عاصی شده بودن پزشک بیمار؟! واقعا که .....
صورت سینا حالت ملتمسانه ای گرفت.انگار داشت با چشمانش التماس می کرد که او ادامه ندهد.سیامک که متوجه شده بود، با بدجنسی افزود:
_ تازه این قسمت خوبشه.گریه و زاریهاش دیگه واویلا.شبا از صدای داد و فغانش، عراقیها از خواب می پریدن و شروع به بمباران می کردن.
بیچاره حاج قمشه ای یه بار گفت ، ( برادر تو حالش خوب نیست.برش گردون تهران.این جوری همه رو از سر تیغ می گذرونه.) طفلک گناه هم نداشت.پسره یه بار مار نیشش زده بود...........
سینا دست جلوی دهان او گذاشت و رو به دیگران با غیض به سیامک نگریست.سعید م.شکاف پرسید: قضیه مار چیه ؟
سینا نگاهی از سر خشم به سیامک انداخت و بعد بل لبخندی زورکی گفت : هیچی نیست.یه مار ابی منو نیش زد.سیامک جبهه رو، رو سرش گذاشت.
_ داداش، دروغگوی خوبی نیستی.اخه صحرا و مار ابی؟ حداقل وقتی داری دروغ می گی مواظب باش.
هما با نگرانی حرف شیدا را قطع کرد و رو به سینا گفت : خدا مرگم بده.طوریت که نشد؟
_ نه بابا.چیزی نیست.سیامک شلوغش کرده بود.
_ پس به خاطر چیزی نیست اون همه داد و فریاد می کردی که ای فغان از دست رفتم؟
_ اگه یه بار دیگه با توجایی رفتم سیامک.پشت دستم رو داغ می ذارم از یادم نره.
_ دارم عکس العملات رو برای خانواده شرح می دم.فکر نکن تو اونجا هم این قدر شجاعی.
با تغیر زیر چشمی به او نگاه کرد و بعد با حرص عجیبی مشغول بریدن گشت بریان جلوی رویش شد. ناهار با رفتارهای شاد و مزه پرانیهای سیامک و سینا به همه چسبید.بعد از صرف ناهار، لیلی و شیدا برای جمع کردن ظروف غذا از جا برخاستند.در اشپزخانه که بودند، لیلی با حسرت گفت : کاش سینا هم مثل داداش سیامک بود.اون از همان روز اول ورود، همه رو همون طوری صدا می کرد که شیدا می کرد.
_ از چه نظر؟

ظرفها را در ظرفشویی گذاشت و گفت : این که یه خرده از غرورش رو صرف من می کرد.
_ مگه حالا نمی کنه؟
صدای شاد و شوخ سینا، نگاه اندو را به درگاه اشپزخانه کشید.شیدا رو به لیلی کرد و گفت: می بینی چه حلال زاده است.تا اسمش رو بردی اومد.
سینا به شوخی گفت : می گن عاشقای واقعی اینجورین.
کمی مایع ظرفشویی روی اسفنج ریخت و گفت : پس جناب عاشق واقعی ، لطفی بفرمایید و با معشوقه زیبارویتان تشریف ببرید بیرون.
رگ شوخی سینا گل کرده بود.گفت : امیدوارم همیشه از این پیشنهادهای خوب خوب بهم بکنی.
_ بیرون ! زودتر تشریف ببرید.
_ باید کمی اداب یاد بگیری.مهمون خوش تیپ و قیافه و متشخصی چون من رو که این طوری تعارف نمی کنن برو بیرون.
_ تا با یه تی پا ننداختمت بیرون، خودت برو، اونم با زبون خوش .
_ ای به چشم .اسلمت اسلمت.
_ غیر از این هیچ کلمه ای بلد نیستی بیسواد؟
_ چرا.اسلمت اسلمت.
لحنش با شیطت همراه بود.انگار از بازی لفظی با این خواهر کوچکتر و خوش سر و زبانش لذت می برد: سینا برو بیرون.
_ مگه من چی گفتم ؟ فقط گفتم ..........
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.نمکدان را از روی میز برداشت و به طرفش پرت کرد.سینا جاخالی داد و بعد با احتیاط سرش را بلند کرد و به شوخی گفت : خانم چنگیزخان مغول اجازه می دن.........
_ سینا برو بیرون وگرنه اش و لاش می شی.
_ منظورت اینه که هنوز هم کلاس تکواندو می ری؟
سبد پلاستیکی کوچکی را برداشت و به سوی او نشانه گرفت.لیلی سینا را هل داد بیرون و گفت : تا جنگ جهانی سوم را نیفتاده از دور و بر شیدا دور شو.
سینا به وخی گفت : خدا به اون بدبخت بیچا ره ای رحم کنه که خیال داره خواهر جنگجوی منو به همسری بگیره.به گمونم همون یک هفته اول،
اگهی ترحیمش رو قرائت می کنیم. لیلی دست رو دهان سینا گذاشت و او را از اشپزخانه دورکرد و شیدا بیکباره متوجه معنی شوخیهای او شد و لبخندی بی اراده برلبانش جای گرفت.
برف نرم نرمک می بارید.سفید و کوچک.محو ریزش برف بود که صدای تقه ای به در را شنید.انتظار هیچ کس را نداشت.موهایش را که رو پیشانی ریخته بودند به عقب زد و گفت : بیا تو.
سیاوش بود.همان ظاهر جذاب و دوست داشتنی، شوخ و شیطنت امیز که با مردانگی امیخته شده بود: اجازه هست پا به خلوت شما بذارم؟
لبخندی ملایم زد و با محبت گفت : چه اشکالی داره؟ بفرمایید.
سیاوش بالبخندی پا به اتاق او گذاشت و گفت : ساکت بودی، مادر گفت بهت سربزنم ببینم چی شده.
با تعجب نگاهش کرد و گفت : چیزی نشده.
_ واقعا.
_ تا حالا از من دروغی هم شنیدی؟
شانه اش را کمی بالا انداخت و گفت : دروغ نشنیدم، ولی راستش و هم نشنیدم.
_ چه چیزی رو از من نشنیدی؟بگو تا بهت بگم.
سیاوش به چشمان او خیره شد.ذره ای ناپاکی در نگاه او دیده نمی شد.انگار به وجود امده بود تا محبت کند و از خودگذشتگی .اهسته گفت:
_ دوست دارم با هم صادق باشیم و یکرنگ، درست مثل گذشته ها.
_ مگه حالا نیستم؟
_ نه مثل اون وقتا.نه!
_ من که دلیلی برای ریا و دروغگویی نمی بینم.
_ از دست من دلخوری؟

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
با تعجب لبخندی زد و گفت : نه.چرا این حرف رو می زنی؟
_ رفتارهات اینو می گن.کم حرف و گوشه گیر شدی.خودت رو توی اتاقت حبس می کنی.دیگه به اتاق من نمی ایی.با من حرف نمی زنی.اینا دلیلشون چیه؟
_ اهان.پس اینه؟ خب...من دلیلی برای دلخوری از تو یا ناراحت شدن از دستت نمی بینم.
_ اگه این طوره، پس چرا نمی تونی درست مثل سابق باهام رفتار کنی؟ همون قدر ...نزدیک.
_ نزدیکی زیاد ازحد ما به همدیگه عواقب بدی برای من داره. سیاوش متحیر به چشمان او نگریست.شیدا از جا بلند شد و کنار پنجره رفت.
حیاط در تاریکی شب فرو رفته بود.همان طور که به تاریکی نگاه می کرد، گفت : تو ...مهربونترین و دوست داشتنی ترین برادرمی. از اینکه زیاد بهت وابسته بشم، می ترسم.چون مسلما بعد از ازدواج تو...من نمی تونم رابطه حالا رو با تو داشته باشم.این قدر نزدیک.
سیاوش از روی صندلی بلند شد و به طرف او رفت و روبرویش ایستاد.تقریبا یک سرو گردن از او بلندتر بود.نگاه شیدا هنوز به حیاط بود.
سیاوش با دست صورت شیدا را به طرف خود برگرداند و بعد با لبخندی گفت : دختر دیونه....این چه فکریه که کردی؟ یعنی من بعد از ازدواجم تو رو فراموش می کنم؟
_ رابطه مون مثل حالا نمی شه.این عین حقیقته.
سیاوش با محبت پرسید: چرا این طوری فکر می کنی؟
_ خب ....کاملا مشخصه.هیچ زن یا دختری دوست نداره شوهرش عوض توجه به اون، مدام با خواهرش حرف بزنه یا با اون صمیمی باشه.
_ که این طور! پس تو از این فکرای احمقانه می کردی که از من دوری می کردی؟
معصومانه نگاهش کرد و گفت : ولی به نظر خودم کاملا عاقلانه بودن.
سیاوش دستهایش را دور بازوهای شیدا حلقه کرد و گفت : وای شیدا...شیدا! کاش می دونستی.گاهی اوقات سادگی افکارت منو به خنده میندازه. تو هنوز مثل بچه ها ساده و معصومانه فکر می کنی.باورم نمی شه که افکارت بکر و دست نخورده مونده باشه.
_ دیدی راست گفتم ؟
_ از طرف خودت حرف بزن.من هنوز چیزی نگفته ام.اولا من به این زودیها خیال ازدواج ندارم.ثانیا تو برام اونقدر عزیزی که مهر هیچ زنی نمی تونه ذره ای جاشو بگیره.ثالثا....از اینکه باهام مثل یک غریبه رفتار کنی بدم میاد.شیرفهم شد؟!
لبخند شیرینی برلبانش جاگرفت.سیاوش موهای پریشان او را مرتب کرد و بعد با مهربانی گفت: حالا کوچولوی بی فکر و عزیز من..... برای صرف شام منو همراهی می کنه؟
_ هنوز در نظرت یه بچه ام؟
سیاوش خندید.لحن او، برخلاف همیشه ارام و صادقانه بود.شانه های او را در مشت فشرد و بعد سرش را به صورت او نزدیک کرد و با لبخندی مهربان گفت : عزیزم.تو همیشه در مصاف با من بچه ای.فقط کافیه سن و سالمون رو در نظر بگیری.با این حال با وجود تمام بچگیت برام عزیزی .خیلی عزیز.

بمحض خروج پرستار از اتاق عمل ، شیدا سریع نزدش رفت و بعد از خسته نباشید، پرسید: حالشون چطوره؟
_ هر سه خبون.حال عمومیشون رضایت بخشه.
چشمان سیامک برقی از خوشحالی داشت.از شادی روی پا بند نبود.پرسید: می تونم همسرم رو ملاقات کنم خانم پرستار؟
پرستار با نگاهی به ورقه دستش گفت : البته...تا یک ساعت دیگه.
شیدا به سیامک نگریست.انگار داشت روی اسمان پرواز می کرد.دست دور بازوی او حلقه کرد و بالحنی کودکانه گفت :
_ باباشدنت مبارک....داداش سیامک.
سیامک با خوشحالی تشکر و نگاهش را متوجه بالا کرد و بعد چیری مثل جریان قوی یک صاغقه از قلبش گذشت و برلب اورد: الهی شکرت.
سیامک به همراه شیدا برای دیدن بچه ها، راهی شدند.پشت شیشه اتاقی که نوزادان را در ان گذاشته بودند، ایستاد و به بچه ها زل زد.بچه ها همگی مثل هم بودند.سفید با موهایی کم پشت و اندامی کوچک.وقتی پرستار دوقلوها را با احتیاط به دستش داد، از شباهت زیاد انها به خودش جاخورد.هرچند صورت بچه ها لای انهمه پارچه زیاد مشخص نبود، اما فرم گرد صورتشان، چانه خوش ترکیبشان و لبان باریک با مژه های
بلند و موهای طلایی و تاب دار در کل بچگی سیامک را به معرض نمایش می گذاشتند.پرستار، بچه ها را با احتیاط از او تحویل گرفت و دوباره به اتاق برگرداند و سیامک با ذوق و شوقی مضاعف تر از قبل به بچه ها خیره شد.شیدا با رضایت گفت :
_ چه بچه های نازی بودن داداش.خیلی هم شبیه فامیل صارمی ها بودن.
_ خصوصا عمه شیداشون.
_ از کجا حدس زدی تو فکرم چیه؟

سلام روستایی بی طمع نیست.
صورت اخمو و ناراحت شیدا، سیامک را به خنده انداخت.برای انکه او را از ان حال و هوا بیرون بیاورد گفت :
_ می خوام برم چند جعبه شیرینی بگیرم.باهام میای؟
_ نه.تا وقتی که بیمارستان هستم از اینجا جم نمی خورم.
_ هر طور میل خودته.فقط زیاد به بچه های من نیگا نکن.حسودیم می شه.
_ عمه شون نگاشون نکنه، پس کی نگاشون کنه؟
_ بابا سیامک دسته گلشون.وای دخترم رو دیدی شیدا؟ انگاری از همین حالا داشت تمرین بابا گفتن می کرد.
به خنده افتاد.سیامک درست مثل بچه ها با ذوق و اشتیاق حرف می زد.
_ اون تازه یه روزه به دنیا اومده، مادرشو نمس شناسه ، انتظار داری پدرش رو بشناسه؟
_ امکان داره مادرشو نشناسه، ولی پدرش رو حتما می شناسه. وای..... نگاش کن.چقدر قشنگه .ای بابا قربونش بره.نگاش کن.
دست او را کشید و گفت : داداش برو.این طوری که تو داری پیش می ری زنده از این بخش خارج نمی شی.
سیامک ملتمسانه گفت : یه نیگاه کوچولو، یه ریزه.
_ د بسه برو.مگه تو بچه ندید ه ای؟
_ بچه که دیدم، ولی به این خوشگلی ندیدم.نگاه کن.حتی افتخار نمی ده به در و دیوار این اتاق نگاه کنه.نازه دیگه، ناز.
شیدا خندید و گفت : باورکن تو از اون بچه ها، بچه تری.برو دیگه.
_ بیا با هم بریم.
_ بهت که گفتم من همین جا لنگر میندازم.
_ باشه فقط ببین این پرستار اخموی بخش اجازه می ده اینجا وایسی یا نه.
_ اولا که باید بگم اجازه می ده.ثانیا دیگه حق نداری راجع به دوستهای من این جوری حرف بزنی.
سیامک با سرخوشی گفت : من به خودم می گفتم چرا شیدا از وقتی که می ره بیمارستان ، این قدر بداخلاق و اخمو شده، نگو به خاطر مصاحبت با دوستان بداخلاق و اخموئه.پ
با غیض گفت : مگه تو نمی خواستی بری شیرینی بگیری؟ برو دیگه.
سیامک سلام نظامی داد و گفت : چشم قربان ! و با خنده او را ترک کرد.
هنوز ده روز از تولد بچه ها نگذشته بود که سیامک برای بار دوم عازم جبهه شد.بابک را بوسید و صورتش را به بهارک نزدیک کرد.او به گریه افتاد.حیرت زده و مبهوت به مادرش و بعد از ان به مینا نگریست و پرسید: چی شد ؟ چرا گریه کرد؟
هما به جای مینا گفت : حتما به خاطر سبیل هاته.
مینا بهارک را از دست او گرفت و گفت : مادرجون راست می گه.ناراحت نشی ولی....راستش هروقت منو می بوسی نزدیکه گریه ام بگیره.
_ پس چرا اینو زودتر نگفتی؟
به او که خیال خارج شدن از اتاق را داشت نگاه کرد و متحیر پرسید: کجا می ری سیامک؟
_ الان میام.
و به دستشویی رفت.صدای روشن شدن ماشین ریش تراشی بلند شد و به دنبالش سیامک پنج ماه قبل ظاهر شد.بدون ریش و سبیل.مینا با تحیر گفت : چرا این طور کردی؟
سیامک با سادگی تمام گفت : خب...برای این که موقع بوسیدنتون دچار مشکل نشم. و برای بار دوم با احتیاط بهارک را بوسید و او گریه نکرد.
شادمان به مینا و مادرش نگاه کرد و گفت : راست گفتید شماها.به خاطر سبیل هان ناراحت بود.
مینا بهت زده به او نگریست و بعد با نگاهی به سیامک پقی زد زیر خنده. در تمام عمرش، مردی به بچه دوستی او ندیده بود.سیامک ساکش را برداشت و چفیه را محکمتر از قبل دورگردن پیچید.صورت هما و شیدا را بوسید و با مینا تا جلوی در پیش رفت.جلوی در با مهربانی رو به مینا گفت : تو دیگه زحمت نکش.هوا سرده نیا بیرون.
_ چیزی نیست.همین جا وایمیسم.
_ مینا همین جا بمون.پیش پدر و مادر من و شیدا.
مینا سرش را تکان داد و گفت : نه.به اندازه کافی اینجا زحمت ایجاد کردم.صحیح نیست بیشتر از این اسباب زحمت بشم.
_ عزیزم، از بودن در اینجا ناراحتی؟
_ نه، ابدا. فقط...توی خونه خودمون احساس تعلق بیشتری می کنم.
_ تا اخر بهار صبر کن.اون موقع برمی گردم.
_ کدوم بهار؟

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
بهار همین امسال برمی گردم و چندماه دوری رو جبران می کنم.فعلا برای پیدا کردن خودم به اونجا احتیاج دارم.
_ مواظب خودت که هستی؟
_ اره.... تو هم مواظب خودت و بچه ها باش.نذار بهتون سخت بگذره.چیزی کم اوردی به پدر و سینا بگو، باشه؟
مینا سرش را تکان داد.سیامک دستان یخ کرده او را به دست گرفت و با محبت گفت: قول بده که مواظب خودت و بچه ها باشی.
مینا به سختی با بغضی اهنین در گلو گفت : قول می دم.
سیامک نفس راحتی کشید و گفت : متشکرم.حالا با خیال راحت می رم.نگرانیم هم فروکش کرده.
به دنبال خداحافظی گرمی از او ، از در خارج شد.مینا قران را بالا گرفت و سیامک چندبار از زیر ان گذشت. سپس به سوی او نگریست. چشمان هردویشان اشک الود بود.گونه مینا را بوسید و با گفتن ( به امید دیدار) از خانه فاصله گرفت و این بار مینا بود که با ظرفی خالی از اب ، پشت در گریه می کرد.
مینا به سرعت لباس بهارک را عوض کرد و رو به شیدا پرسید: برای جشن ختنه سوران بابک که میای کمکم؟
_ البته که میام.وسایل تزئین رو گرفتی؟
_ اره.یه روز تمام وقت صرف کردم تا تونستم همه وسایل رو پیدا کنم.توی اتاق مطالعه گذاشتمشون.اگه دوست داشتی می تونی بری نگاهشون کنی.
_ بعدا وقت هست.راستی سیامک نگفت که برای این مراسم میاد یا نه؟ دفعه قبل سر جشن تولدشون حسابی ابروریزی شد.مثلا پدر بچه هاست ولی توی جشن تولدشون حضور نداشت.
مینا اهی کشید و گفت : اون جبهه رو بیشتر از اینجا دوست داره.هنوزم نمی فهمم چرا؟ بابک و بهارک، اونقدر که به برادرم مهرزاد دل بسته ان به پدرشون دل ندادن.گناهی هم ندارن.پدرشون رو تا به حال بعد از تولد فقط چهار پنج دفعه دیدن.اونم اون قدر کوتاه که اصلا خاطره ای توی ذهنشون نقش نبسته.سیامک که وقتی میاد خونه فقط به کار مغازه ها و تولیدیها می پردازه، بعدش هم فقط برای خداحافظی میاد پیشمون ، وگرنه همینم دریغ می کرد.
_ سینا هم همین طوره.خودت که شاهد بودی حتی موقع دنیا امدن ایدا هم تهران نبود.چه برسه به جشن تولدش.
مینا پوزخندی زد و گفت : می دونی چیه شیدا ؟ انگار ما زنهای خانواده صارمی شانس نداریم یه شوهر سربه زیر و ارام گیرمون بیا د که فقط به خونه اش دل ببنده.این از من ، اون از لیلی.راستی حالش چطوره ؟ حال ایدا بهتره شده؟
بهارک را بغل کرد و گفت : حال هردوشون خوبه.ایدا هم گویا نفخ کرده بود، ولی حالا خالش کاملا خوبه.
صدای گریه بابک بلند شد.مینا دستپاچه رو به شیدا کرد و گفت : لطفا برو ببین چه اش شده.
_ گمونم ترسیده.
_ اره. من هم همین طور فکر می کنم.گریه بابک بی دلیل نیست.
شیدا بدون حرف بهارک را روی مبل گذاشت و بعد سراغ بابک رفت.بابک با چشمانی گریان در تختش نشسته بود و می گریست.با مهربانی او را در اغوش گرفت و همانطور که ارام برپشتش می زد سعی می کرد ارامش کند.از اتاق بیرون امد.مینا لباسهای کثیف را داخل لباسشویی ریخت و بعد از تنظیم ان به سمت شیدا امد تا بابک را بگیرد.اما وقتی دست دراز کرد، بابک چسبیده به شیدا دید.شیدا سرش را تکان داد و بابک را بیشتر از قبل دراغوش فشرد.مینا با محبت گفت : از قرار معلوم تو رو بیشتر از من دوست داره.
شیدا نگاه گرم و مهربانش را به بابک دوخت و گفت : این طور نیست، ولی خب..... من باید اعتراف کنم که خیلی به این دوتا دل بسته ام.
_ تو هم شدی مهدکودک سیار بچه های فامیل! هر روز باید این دوتا بچه رو نگه داری.
بوسه ای از بازوهای تپل و خوش رنگ بابک برداشت و گفت : من که اعتراضی ندارم.اتفاقا خیلی هم راضیم.دنیای بچه ها خیلی قشنگه.
مینا به شوخی گفت : خصوصا جیغ و داد و فریادشون .نه؟
_ اونا که دیگه مزه اش هستن.
روی مبل نشست و بابک را روی پاها گذاشت.مینا خیال داشت کنار او بشیند که صدای زنگ درامد.با چندگام خود را به در رساند و ان را گشود.شیدا پشت به در بود و اصلا متوجه نشد چه کسی وارد شده است، فقط با صدای مینا نگاهش به عقب برگشت.
_ بیا اینجا کسی نیست.فقط شیداست.
سرش کمی به راست تمایل پیدا کرد و با دیدن مهرزاد در انجا جاخورد.به احترام او از جابرخاست و در سلام پیشدستی کرد.صورت مهرزاد با دیدن او گل انداخت.سرش را پایین انداخت و با خجالت جواب سلام او را داد.مینا رو به شیدا پرسید: معرف حضورت که هست؟
لبخندی محجوبانه زد و گفت : قبلا بهم معرفیشون کردن.
مهرزاد بسته های خرید را به دست مینا داد و در مقابل تعارف او ، گفت : قابلی نداره.
مینا به مبل روبرویی شیدا اشاره کرد و گفت : تو بنشین تا برات یه استکان چای بیارم.
مهرزاد با شرم فراوان گفت : نه، نه.دیگه مزاحم نمی شم.
مینا زیرکانه چشمکی زد و گفت : مزاحم چیه؟ بنشین الان میارم.
مهرزاد بالاجبار روی مبل نشست.شیدا معذب و ناراحت به بازی با بابک مشغول بود.هردو سکوت کرده بودند.سکوت بینشان با صدای مینا شکسته شد. سینی چای را جلوی برادرش گرفت و گفت : شما دوتا جوری سکوت کردی که اگه نبودم فکر می کردم خونه نیستید.
شیدا زورکی لبخندی زد و در جحال کنترل حرکات تند پای بابک گفت : سکوت همیشه هم بد نیست.
مینا شیطنت امیز گفت : بد نیست، ولی کسل کننده است.
شیدا برای خارج شدن از ان محیط تنگ و عذاب اور دنبال بهانه می گشت که نگاهش خیلی اتفاقی به ساعت افتاد.از جا بلند شد و گفت :
_ من دیگه باید برم.
_ کجا به این زودی؟
_ نه دیگه دیرم شده.باید زودتر برگردم.
بابک را به دست مینا سپرد.مینا گفت : این وقت روز؟
_ تا تاریک شدن هوا خیلی مونده.با یه تاکسی خودمو می رسونم خونه.
مینا متوجه مهرزاد شد که به احترام شیدا، اونیز سرپا ایستاده بود و گفت : مهرزاد... تو امروز ماشینت رو اوردی؟
_ اره.
شیدا سریع متوجه منظور او شد.اصلا به این کار راغب نبود.تند و سریع گفت : مینا جون برای ایشون دردسر نساز.
_ چه دردسری؟ تا خونه می رسوندت.
_ نه ، خیلی ممنون.به ایشون زحمت نمی دم.خیال داشت با یک تعارف، قضیه را فیصله بدهد، ولی مینا زیرکتر از ان بود که فکرش را می کرد. برای مهرزاد زحمتی نداره. تا خونه می رسوندت.
منتظر بود تا شاید مهرزاد حرفی بزند یا مخالفتی بکند، اما او هم ساکت بود. عاقبت گفت : ایشون حتما کارد دارن و باید به کارشون برسن.
این بار مهرزاد به حرف درامد و گفت : کاری ندارم.من که دارم می رم خونه مون. شما رو هم تا یه مسیری می رسونم.
مثل اینکه چاره ای جز قبول درخواست انها نداشت بناچار پذیرفت و بعد از برداشتن کیف و مانتو ، گونه مینا را بوسید. مینا گفت :
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
به مادر و لیلی سلام برسون.بگو اگه تونستم فردا برای دیدنشون میام.
مهرزاد برای روشن کردن ماشین زودتر از او از در خارج شد.شیدا با بوسیدن مجدد بابک از خانه خارج شد.پایین که رسید مهرزاد را پشت رل منتظر دید.مهرزاد در را برایش بازکرد و بعد از سوار شدن او به راه افتاد.شیدا با بند کیفش بازی می کرد.این کار حداقل باعث می شد کمی سرش گرم شود و زیاد خجالت نکشد.نگاهش جلو را می پایید که صدای مهرزاد متوجه اش کرد: مینا... خیلی از شما تعریف می کنه.طوری که همه ندیده شیقته شما شده ان.
گونه اش گل انداخت .با شرم لبخندی زد و گفت : مینا و خانواده شما به من لطف دارن.
_ اینو که گفتم کاملا صادقانه عرض کردم شیدا خانم.خانواده من خیلی مایل هستن که شما رو زیارت کنن.
_ خواهش می کنم.اختیار دارید.
_ راستی از برادرتون چه خبر؟ از مینا که جرات نداریم چیزی بپرسیم چون مطمئنا ناراحت می شه.
_ خوبن.به لطف شما.
_ چند ماهه که رفتن؟
فکری کرد و گفت : چهار پنج ماهی می شه که برنگشتن.بغیر از سینا که اونم توی بیمارستان سرگرمه.اون سه تای دیگه توی جبهه هستن. دیگه باید پیداشون بشه خصوصا که خرمشهر هم ازاد شده.
_ اتفاقا توی عملیات ازاد سازی خرمشهر، من هم حضور داشتم، ولی خب راستش هرچقدر چشم گردوندم سیامک رو ندیدم.
شانه اش کمی به بالا تمایل پیدا کرد: شاید گروههاتون با همدیگه یکی نبود.
مهرزاد با نگاهی به او گفت : بله، شاید.راستی این طور که شنیدم شما هم پرستار هستید .این درسته؟
با کمی تردید در حالی که متوجه منظور او نشده بود گفت : بله.من پرستارم.
_ اصلا بهتون نمیاد .شما بیش از اندازه طبیعی ظریف و شکننده هستید.
پوزخندی زد و گفت : چه بد.چون خیلی به کارم علاقه دارم.
_ با بیمارها چطور سر و کله می زنید؟ حتما راضی کردن اون همه ادم باید کار سختی باشه.
با خونسردی گفت : بستگی داره ادم به کارش علاقه داشته باشه یا نه.برای کسی که به کارش عشق بورزه....نه !
_ عشق شما....فقط به کارتون مختص می شه؟
متوجه منظور او نشده بود.از سوال او جاخورده بود.درحالی که حود را کنترل می کرد گفت : متوجه نشدم.
_ منظورم اینه که اگه توی هرکاری عشق و علاقه باشه، کارها بهتر پیش می ره.
لبخندی زد و گفت : با نظرتون موفقم.داشتن علاقه هرکاری رو ممکن می کنه. سنگینی نگاه او را حس کرد.
_ بله...علاقه!
سر خیابان نگه داشت و گفت : می بخشید که نمی تونم تا دم خونه برسونمتون.
در ماشین را بازکرد و با بی تفاوتی گفت : اشکالی نداره. در هرحال از لطفتون متشکرم.کیفش را روی شانه اش انداخت و بعد از خداحافظی از او پا به کوچه گذاشت. جلوی در خانه که رسید مکثی کرد و بعد دست به کیف برد.کلید را پیدا نکرد.با ناراحتی می خواست زنگ در را بفشارد که به یاد اورد ان را در جیب مانتواش گذاشته است.کلید را از جیب دراورد و ارام در را بازکرد و پا به حیاط گذاشت.خانه در سکوت فرو رفته بود.مثل اینکه کسی حضور نداشت.جلوی در ورودی چشمش به پوتین خاکی رنگی افتاد.حتما کسی به خانه امده بود.پرده ها کشده شده بودند، به همین دلیل چیزی از داخل خانه دیده نمی شد.برای غافلگیر کردن مهمان ارام در را بازکرد و بدون سر و صدا پا به هال گذاشت. هنوز کفش پایش بود.پاورچین چاورچین از هال گذشت تا به سالن نشمین رسید، ولی قبل از انکه کاری بکند یا حرفی بزند صدایی اشنا او را برجا میخکوب کرد.سیاوش بود، ولی صدایش برخلاف همیشه گرفته و اندوهگین به گوش رسید.با تعجب و کنجکاوی همان جا ایستاد. اهسته و بی حرکت بود.سعی کرد هیچ صدایی از خود درنیاورد.انگار داشت با کسی حرف می زد.چیزی نمی شنید، به همین خاطر با احتیاط چند قدم جلوتر رفت و خود را به دیوار چسباند و گوش فرا داد.صدای گریه لیلی را می شنید، درحالی که سیاوش سعی در ارام کردنش داشت .می خواست دست از بازی بردارد و پیش انها برود که صدای لیلی، باعث شد همچنان سرجایش بماند.صدای بغض الود و مرتعش لیلی بود:
_ یعنی واقعا هیچ خبری ازش نیست؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
صدای سیاوش را شنید که گفت : هیچ خبری! معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده.فقط می دونیم که جنازه ای به دست نیامده.
_ یعنی امکان داره که اسیر شده باشه؟
_ امکان داره.ممکنه هم که....شهید شده باشه.
_ مگه می شه هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده باشه، حتی پلا کش ؟
_ مفقود شده.خیلی دنبالش گشتیم .بعد از ازادسازی خرمشهر، خیلی به جنازه شهدا سرزدیم، ولی پیدایش نکردیم.
_ حالا ، چطور می خواید این خبر رو به ....مینا بدید؟
قلبش از جا کنده شد.انها راجع به.... چه کسی حرف می زدند؟ صدای سیاوش را به دنبال ان شنید.از ان صدای شاد و همیشه سرخوش چیزی باقی نمانده بود جز غم.
_ اینا رو بهتون گفتم که شما.... این مسئولیت رو بپذیرید.
_ من؟! من چطور می تونم به مینا بگم که.....
دیگر ادامه نداد.صدای گریه اش چون وزوزی درگوش شیدا می پیچید.دنباله حرفهای انها را درست نمی شنید.ضعف همه وجودش را گرفته بود.می خواست قدمی جلو بگذارد، ولی قبل از ان که چیزی ببیند ، پرده سیاهی جلوی چشمانش کشیده شد و بعد با بی حالی به زمین غلتید.
با بوی بدی که زیر بینی احساس کرد، به هوش امد.ضعف همه وجودش را گرفته بود.زبان به سقف دهانش چسبیده بود.بی رمق به لیلی که بالای سرش ایستاده بود نگریست.چه اتفاقی افتاده بود؟ بسختی پلک برهم فشرد و سعی کرد به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. صدای سیاوش در گوشش طنین انداخت: به هوش اومد؟ این صدا چن تلنگری به ذهنش زده شد.یعنی حرفهای انها راست بود؟ با وحشت پلک گشود و به ان دو نگریست. صدای لیلی متوجه اش کرد: کمی از این اب قندبخور، حالت خوب می شه.
انگار باید باور می کرد که هرانچه شنیده حقیقت داشته است. لیوان را با دست پس زد و گفت : شماها ....چی می گفتین؟
رنگ از روی لیلی پرید.با من من گفت : ما....ما چیزی نمی گفتیم.
بسختی روی تخت نیم خیز شد.هنوز احساس گیجی می کرد.شما ...یه چیزی می گفتید راجع به سیامک......اره؟
لیلی به سیاوش نگریست.سیاوش سری تکان داد و از جا برخاست و کنار پنجره رفت.پشت به او کرده بود.شاید چون دلش نمی خواست شیدا دروغ را در چشمانش بخوند.شیدا دستان لیلی را میان انگشتان دستش حس کرد.بعد ملتمسانه گفت : تورو خدا بگو....شما از چی حرف می زدید؟ سیامک کجاست؟ چه بالیی سرش اومده؟ به من بگید.خواهش می کنم.
لیلی به سختی ریزش اشکهایش را کنترل می کرد: ببین شیدا...ما یعنی اقا سیامک......
_ شهید شده ؟ اره؟
لیلی با عجله حرف او را قطع کرد و گفت : نه، نه! اون فقط.... فقط گم شده.
ملافه را از رویش کنار زد و سعی کرد برجا بایستد.رو به سیاوش پرسید: قضیه چیه سیاوش؟ سیامک چی شده؟
لیلی دست او را گرفت و گفت: تو باید استراحت کنی.حالت خوب نیست.
دستش را با خشونت از دست او بیرون کشید و با تکیه بر دسته صندلی، روی پا ایستاد و سوالش را دوباره تکرار کرد.سیاوش به طرفش برگشت.چشمانش اشک الود بودند.شیدا، ناباور او را می نگریست.با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد، پرسید:
_ چی شده؟ چرا چیزی نمی گی؟
_ فعلا باید استراحت کنی تا اوضاعت روبه راه بشه.
باجدیت و خشن گفت : من حالم خوبه.بهم بگو، سر سیامک چه بلایی اومده.
لیلی با چشمانی پر از اشک به سیاوش نگاه کرد.سیاوش با تکان سر به او فهماند که اندو را تنها در اتاق ماندند.شیدا به عمق چشمان سیاوش خیره شد.نی نی چشمان او در حرکت بودند.با گامهای پر از تردید به او نزدیک شد و گفت :
_ سیامک..... اون چی شده؟ چرا هیچی نمی گی؟ چه اتفاقی برای اون افتاده؟ چرا ساکتی؟
_ من نمی دونم.
_ نمی دونی؟ ....اگه تو نمی دونی پس کی می دونه؟
_ هیچ کس هیچ چیزی نمی دونه....ببین...سیامک...ناپدید شده.
چشمانش بازتر از حد معمول به او خیره شد.منظورش از این حرف چی بود؟
_ تو ...تو چی می گی؟
_ سیامک گم شده.چهار روز پیش توی عملیات ازاد سازی خرمشهر.
_ این یعنی چی؟ برای اون چه اتفاقی افتاده؟ اون کجاست؟
_ نمی دونیم .هیچ کس چیزی نمی دونه.
_ ولی باید بدونید.امکان نداره که اون.....اون ناپدید شده باشه.
_ ببین شیدا، سعی کن خودت رو کنترل کنی.هنوز هیچی معلوم نیست و نو...........
دیگر صدای سیاوش را نشنید.حس کرد چیزی محکم گلویش را می فشارد.اشک در چشمانش خشکیده بود. وزنه ای سنگین، انگار روی قلبش بود.احساس سستی و بی وزنی می کرد.به جای سیاوش، چیزی مثل یک دریا ستاره جلوی چشمانش پدیدار شد.بی حال تر از همیشه باخود اندیشید: ( انگاری دارم می میرم.)

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
باورکردنی نبود، ولی باید باور می کردند که سیامک گم شده است.سیامک همیشه شاد و بذله گو ، شوخ و خندان دیگر پیش انها نبود.برادرها همه جا را جستجو می کردند، ولی اثری از او نمی یافتند، گویی قطره ای اب شده و به زمین فرو رفته بود.در این میان، نبودش یک نفر را بیشتر از بقیه زجر می داد و ان یک نفر شیدا بود.او که با قول سالم ماندن هر چار نفر، اجازه رفتن به انها داده بود، حالا نسبت به همه کس و همه چیز بیزار و بدبین بود.سیاوش نمی توانست او را ببیند چون شیدا به هیچ وجه مقابلش ظاهر نمی شد.حتی دیگر به بیمارستان هم نمی رفت.حود را در اتاق حبس کرده بود و از ان خارج نمی شد.او حساس بود و سیاوش این را خوب می دانست.بهتر می دید بیشتر از ان روح حساس و لطیف شیدا را نیازارد، ولی هرچه زمان می گذشت اطرافیان نسبت به بازگشت روحیه سابق شیدا، ناامیدتر می شدند.
تنها درخانه نشسته بود.سکوت محیط این امکان را برایش به وجود می اورد که لحظاتی با خود تنها باشد و خلوت کند.نفس عمیقی کشید. هوای بوی تابستان را می داد، ولی او از ان بی بهره بود.بعد از مدتها از جا برخاست تا به حیاط برود و از هوای پاک حیاط استفاده کند.روی تاب نشست و به اطراف نگریست.سکوت و سکون درخانه حکم فرما بود.با پاهایش حرکتی به تاب داد و ان را به حرکت دراورد.پلکهایش را روی هم گذاشت و خود را به دست نسیم ملایم عصرگاه سپرد.غرق در فکر بود که صدایی او را ار دنیایش جدا کرد: سلام !
سریع پلکهایش را از هم بازکرد.احساس خواب الودگی می کرد، با این حال به خود مسلط شد.ارام جوابش را داد.سیاوش روی چمنهای یکدست وصاف نشست و پرسید: کسی خونه نیست؟
از جا برخاست و سعی کرد بدون نگاه کردن به او جوابش را بدهد: نه .
_ چطور تنهایی؟
شانه اش را کمی بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت : کاری نداشتم.
نگاه سیاوش را با بی اعتنایی پاسخ داد.می خواست از مقابل چشمان او که کنجکاو نگاهش می کرد فرار کند که صدای او را شنید:
_ اگه زحمتی نیست یه لیوان اب برام بیار.
بدون حرف به ساختمان رفت و لحظاتی بعد با سفارش او از انجا خارج شد.پیشدستی ای را که لیوان را در ان گذاشته بود به طرف او دراز کرد و وقتی او گرفت، می خواست برود که صدای سیاوش متوجه اش کرد: می خوام باهات حرف بزنم.
همان طور که نگاهش به طرف جلو بود گفت : گوش می دم.
سیاوش به کنارش اشاره کرد و گفت : بنشین اینجا.
جدی و مقتدر گفت : ایستاده راحتترم.
سیاوش لیوان را روی پیشدستی گذاشت و بعد از جا بلند شد.قلب شیدا بتندی می زد.خیلی وقت بود که به او حتی اجازه نگاه کردن به صورتش را هم نداده بود.خودش هم زجر می کشید، با این حال گامی به عقب نمی گذاشت.سیاوش رو به رویش ایستاد.محکم به نظر می رسید.خیلی محکمتر از انی که همیشه فکرش را می کرد.مستقیم به صورت او خیره شد. چهره شیدا هنوز هم سرد و بیروح بود.مثل این بود که هردو برای حفظ غرورشان تلاش می کردند.سیاوش دست به سینه ایستاد و محکم پرسید: منظورت از این کارها چیه؟
با خونسردی گفت : متوجه منظورت نمی شم .کدوم کارا؟
_ سکوت متهم کننده ات ، رفتار و حرکات سردت، حتی بد خلقیت.
شیدا ناگهان بی انکه بداند چرا لبخند زد.پس بالاخره توانسته بود او را وادار به اعتراف کند.همچنان سکوت کرده بود که سکوتش با صدای سیاوش شکسته شد. تا کی خیال داری سکوت کنی؟


کسی از تو نخواسته بیای منو نصیحت کنی.
_ نه اینکه تو خیلی نصیحت پذیری.
پوزخند تمسخرامیزی زد و خیال داشت از کنار او بگذرد که گرمای دست او را روی دستش حس کرد.لحظاتی بی حرکت ماند.ارام گفت :
_ ولم کن.
_ می خوام باهات حرف بزنم.
_ ولی من هیچ حرفی با تو ندارم.
_ تو به حرفای من گوش می کنی.
_ پس مجبورم می کنی؟
_ خدای من..... چقدر بچه ای تو !
بی اختیار بی انکه دلیلش را بداند فریاد زد:اگه از نظر تو بچه ام، چرا باهام حرف می زنی؟اره.....اره من بچه ام.هنوز کوچولو ام .اگه این طوره چرا ولم نمی کنی؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟ چرا همش سعی می کنی که یادم بیاری که رفتن سیامک حقیقت داره؟
سیاوش ناباورانه به او نگریست و گفت : شیدا تو .... تو فکر می کنی که من باعث گم شدن اون شدم اره...؟ این طور فکر می کنی؟
_ من هیچ فکری نمی کنم .اصلا به چی باید فکر کنم؟ به اینکه دیگه برادرم رو نمی بینم؟ به اینکه اونو از دست داده ام؟
_ تو فکر می کنی که تنها تو به اون علاقه داشتی؟ بقیه هیچ.
_ دلم نمی خواد به این چیزا فکر کنم.
سیاوش عصبانی و ناراحت پرسید: پس تو به چی فکر می کنی؟
با صدای بغض الودی گفت : به این که تو.....قول دادی مواظب اونا باشی ولی نبودی. می فهمی.... این مثل اینکه که حس نزدیکترین کسم یه دروغگو بیشتر نیست. می فهمی؟ یه دروغگو...............
شیدا روی تاب نشست.گریه اش گرفته بود و بسختی از ریزش اشکهایش جلوگیری می کرد: تو...تو اعتماد رو در من کشتی...اعتماد به قول و قرار ....به ادمها ، دوست داشتنی ها و ...به تعلقات....می فهمی مرگ اعتماد یعنی چی؟
_ فکر می کنی من می تونستم جلوی اون اتفاق رو بگیرم؟ اره.این طور فکر می کنی؟
اشکش سرازیر شد.صورتش را با دست پوشاند و بنای گریه کردن را نهاد.لحن سرزنش امیز و گله مند سیاوش را می شنید.
_ چقدر بیرحمی تو.....که این فکر رو کردی.به گمونت سیامک برادر من نبود..... یا اینکه به خیالت رسیده من...باعث و بانی اون اتفاق هستم؟
_ دیگه هیچی برام مهم نیست.
_ چرا ؟ تنها به خاطر یک اتفاق کوچیک ؟ شیدا فریاد کشید: اون یه اتفاق کوچیک نبود.من......برادرمو از دست داده ام................
لحن سیاوش و حالت چهره اش نشان می داد که هنوز بهت زده و ناباور است: این همه خودخواهی رو در یک نفر باور ندارم.چطور می تونی این قدر خودخواه باشی؟
_ اره.هرچی تو می گی درسته.من خودخواهم، مغرورم، متکبرم، ولی احساس دارم .چیزی که......
سیاوش نگذاشت او ادامه بدهد.ناباور پرسید: چرا فکر می کنی فقط تو در اون حادثه ضربه خوردی؟ تو اصلا.... مینا یا مادر رو دیدی؟ مثل این که چشم عقلت کور شده.فقط خودت رو می بینی .این نهایت خودبر تربینی یک شخصه.
از جا برخاست و بدون جوابی به سیاوش به داخل ساختمان رفت.صدای سیاوش را از پشت سرش شنید:
_ بغیر از فرار کردن، کار دیگه ای رو بلد نیستی.فقط فرارکردن رو یاد گرفتی. اره.... فقط همین.
میان گریه گفت : تنهام بذار.
_ تو ...بچه ترین ادمی هستی که در تمام عمرم دیده ام.
به طرفش برگشت و ناخواسته فریاد کشید : اره....هستم یا هر چیزی که تو می گی.در این صورت چرا رهام نمی کنی؟برای چی هرجا که می رم دنبالم می بینمت؟
_ اون قدر رفتارت بچه گانه است که باورش مشکله.شیدا....درک کن که جلوی اون اتفاق رو نمی شد گرفت.
به جالباسی نزدیک شد.یک اینه بزرگ و گرد رویش بود.درست روبروی ان ایستاد و از انجا به سیاوش و به خودش نگریست.نه خودش را باور داشت و نه او را.ناگهان فقط برای ان که باور کند همه چیز حقیقی و باورکردنی است مشت گره کرده اش را به اینه کوبید.انقدر محکم که اینه به هزاران تکه تبدیل شد و همه به دست و صورتش پاشید.سوزش دستش او را به خود اورد.اشکش شدیدتر از قبل سرازیر شد. هنوز جلو را نگاه می کرد.سیاوش مات و مبهوت به او نزدیک شد و بعد ناباور دست او را گرفت و با نگاهی به او با سرزنش پرسید:
_ چرا این کار رو کردی؟
بدون جواب به او ، گریه می کرد.سیاوش دستان او را گرفت و او را روی مبل نشاند و گفت : همین جا باش.الان میام.رفت و برگشتش بیشتر از چند ثانیه طول نکشید.لحظاتی بعد با جعبه کمکهای اولیه بازگشت.ان را روی میز گذاشت و بعد به پانسمان دست شیدا مشغول شد. بعد از پایان کارش ، دست او را در دست فشرد و با چشمانی پر از اشک، ان را بوسه باران کرد: با خودت چه کار کردی؟ درد داره؟
سرش را به علامت نفی تکان داد.کاش سیاوش همیشه تا ان اندازه مهربان و بخشنده بود که بدون توجه به رفتارهای کودکانه اش او را می بخشید: چطور درد نداره؟ تمام شیشه ها پرت شده به دست و صورتت.
دلش هوای گریه کرده بود و همین موجب شده بود که چیزی را حس نکند.اشک در چشمانش جمع شده بود.نمی دانست به خاطر چه بود.لحن گرم و محبت امیز سیاوش یا حرمات دستپاچه و مهربانش.فقط یک لحظه متوجه خود شد و سیاوش.سیاوش نوک انگشتان او را با حرارت بوسید و گفت : منو ببخش.سعی کن منو ببخشی.چون همیشه به صلاح تو عمل می کنم. شیدا به خود امد.چرا هیچ گاه نمی توانست در مقابل حرکات غیرارادی سیاوش از خود دفاع بکند؟
بمحض رسیدن به بیمارستان، همه دوره اش کردند.خاطره به شوخی گفت: ستاره سهیل شدی شیدا جون.این همه مدت کجا بودی؟
پریسا ادامه حرف او را گرفت و گفت: رفتی، ما فکر کردیم قاطی مرغا شدی که دیگه بیمارستان نمیای.
فرزانه ادامه حرف او را با گفتن ناقلا چی کارا می کردی دنبال کرد.
شیدا لبخندی زد و گفت : باورکنید هیچ کدوم از این حدسیات شما نیست.فقط به استراحت احتیاج داشتم.همین !
_ یه استراحت دوماهه، اره؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
با دیدن فیروزه، لبخندی زد و گفت : تو دیگه اینجا چه می کنی؟
_ خب من هم پرستارم، هم یه یه دکتر.در مدتی که تو غیبت داشتی من جاتو پر می کردم.
پریسا گفت : البته فیروزه داره یه کم غلو می کنه.هیچ کس نتونست جای تو رو توی قلب بقیه اشغال کنه.همه مریضها و زخمیهایی که تو رو می شناختن، سراغت رو می گرفتن.یکی نبود که ما رو توی راهرو به رگبار سوال نگیره.
خاطره به شوخی گفت : من که دیگه کلافه شده بودم.هرکی بهم می رسید سراغ تو رو می گرفت.از دکترها و پرستارها تا مریضها و زخمیها. یکی نبود که بدون سوال از کنارم بگذره.
فرزانه گفت : تو چه کار کردی شیدا؟ همه رو حسابی شیدای خودت کردی! از بس سراغت رو می گرفتن سرسام گرفته بودم. نکنه ناقلا ....مهره مار داری؟
صدایی انها را به خود اورد: اگه احوالپرسی هاتون تمام شده برگردید سرکارتون.بیمارها نمی تونن معطل چاق سلامتی کردن شماها باشن.
صدای جدی و مقتدر اورا نشنیده بود.دخترها شرمگین و خجالت زده از دور و بر شیدا پراکنده شدند و هرکدام سرکار خودشان رفتند.شیدا از روی صندلی بلند شد و شرمنده سلام کرد.دکتر جوانی که لحظاتی پیش ان عتاب را به بقیه کرده بود، با دیدن او پرسید:
_ شما رو اینجا ندیده ام.تازه کار هستید؟
انتظار سوال او را نداشت.دستپاچه شده بود.سرش را پایین انداخت و بسختی گفت : نخیر .من خیلی وقته توی این بیمارستان کار می کنم.فقط یه چند ماهی رو غیبت داشتم.
_ که این طور، پس باید نشون بدید که می تونید دوباره سرکارتون برگردید.
متعجب نیم نگاهی به او کرد. اندو حتی اسم همدیگر را هم نمی دانستند.
دکتر گفت : اگه کاری ندارید که می بینم ندارید، با من برای ویزیت بیماران همراه بشید.
برگه ای را برداشت و گفت : چشم دکتر !
دکتر بدون حرفی، جلوتر از او از محوطه استیشن خارج شد.شیدا به هر اتاقی که می رسید، مجبور بود به سلام کارکنان بیمارستان که با دیدن او متحیر و بهت زده شده بودند، پاسخ دهد.از بخش خارج نشده بودند که دکتر نیکجو را دید.( وای نه...! باز این؟) سعی کرد بی توجه بع او از کنارش بگذرد که دکتر نیکجو متوجه اش شد و با خوشحالی مخاطبش قرار داد: خانم صارمی..........شما برگشتید؟
سلامی کرد و محجوبانه گفت : بله، چند ساعتی می شه.
_ پس چرا به بخش ما سری نزدید؟ جوابش را نداد.نیکجو دنباله حرفش را گرفت و گفت: توی این مدتی که شما نبودید بیمارستان از صفا افتاده بود.هیچ کس حال و حوصله انجام کارش رو نداشت.
سعی کرد سریعتر خودش را از شر مصاحب با او، رها سازد.با پوزخندی زورکی گفت: شما و بقیه دوستان به من لطف دارید.
متوجه دکتر همراهش بود که کنجکاو و بی حوصله به گفتگوی انها گوش می کرد.نیکجو که متوجه شده بود کمی بی موقع شروع به احوالپرسی کرده است، برای جبران اشتباهش نگاهش را متوجه دکتر کرد و پرسید: دکتر پایدار...شما هم با خانم صارمی اشنا شدید؟
دکتر جوان که حالا متوجه شده بود نامش صارمی است، با نیم نگاهی به او با پوزخندی زیرکانه گفت:
_ بله....چند لحظه قبل سعادت اشنایی با ایشون رو پیدا کردم.
_ پس حتما متوجه شدین که با بهترین پرستار این بخش دارین قدم می زنین؟
_ با این همه ابراز لطف و محبتی که به ایشون می شه کیه که متوجه نشه؟
صورت شیدا تا بناگوش قرمز شد.کلام او بی شباهت به نیش نبود.با اعصابی به هم ریخته گفت: اگه با من کاری ندارید برگردم سرکارم.
پایدار با تکان سر او را مرخص کرد.سریع از انها فاصله گرفت در حالی که با خود می اندیشید،( ای کاش نیکجو سر راهش قرار نگرفته بود)
تا پایان کار اداری سعی کرد کمتر با دکتر پایدار مواجه شود، اما این امکان نداشت، چون خیلی زود متوجه که او ، یعنی دکتر حمید پایدار ، در مدتی که غیبت داشته است به عنوان مسئول بخش قلب و عروق بر همه ان بخش احاطه و تسلط کامل پیدا کرده است.عاقبت ساعت کاریش پایان یافت و او نیز همراه سایر پرستاران روانه رختکن شد تا لباسهای فرمش را عوض کند.
همراه فرزانه از پله ها پایین امد که چشمش به ماشین پرایدی افتاد که جلوی در اصلی پارک بود.سریع ان را شناخت.بی شک یکی از برادرها برای بردن او به انجا امده بود.با فرزانه خداحافظی کرد و به طرف ماشین رفت. هیچ کس در ان نبود.ناراحت همان جا ایستاد که یکباره صدایی شاد و شیطنت امیز متوجه اش کرد : سلام !
لبخندی برلبانش جای گرفت.به عقب برگشت و جواب او را داد و با گفتن حسته نباشی، نگاه گرم سیاوش را پذیرا شد.دسته گلی را که پشت سرش مخفی کرده بود بیرون اورد و به طرف او گرفت و گفت : به شیدا کوچولوی عزیز!
دسته گل را میان انگشتانش گرفت و بعد به بینی نزدیک کرد و در همان حال گفت: زیبا هستن.ممنونم، ولی م شه بپرسم به چه مناسبت؟
_ به مناسبت اشتی تو با من!
_ یادم نمیاد باهات قهر کرده باشم.
_ قهر نبودی، ولی اشتی هم نبودی.
لبخندی زد و پرسید: در ماشینو باز نمی کنی؟
_ اوه چرا.
در سمت او را گشود و با دست تعارف کرد که بنشیند.سپس خود به طرف دیگر رفت و بعد از سوار شدن او پرسید:
_ امروز چطور بود؟ خوش گذشت؟
کمی فکر کرد و بعد با رضایت گفت : اره تا حدودی، می شه گفت بد نبود.تو چطور ؟ امروز هم سر ساختمون بودی؟
_ اره... باید تا قبل از شروع زمستون، اسکلت ساختمون رو تموم کنیم.
چند استارت زد و بعد گفت : راستی یه مژده برات دارم.
_ خب....؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
حدس بزن کی برگشته؟
با خوشحال گفت : سعید و سینا.درسته؟
_ اولیه درسته ولی دومیه نه.سعید تنها اومده.
_ بد شد.فکر می کردم بعد از مدتها باز دور هم جمع می شیم.البته....بدون سیامک.
نگاه سیاوش به طرف او برگشت.با مهربانی گفت: زیاد بهش فکر نکن کوچولو.ما باز هم فرصت خواهیم داشت که دور هم جمع بشیم.راستی دستت چطوره ؟ بهتر شده؟
_ اره ....از سه روز قبل خیلی بهتره.دیگه داره خوب می شه.
_ خیلی خوبه، ولی بااین حال بهتره به یه دکتر هم نشون بدیم.
_ تو زیادی نگرانی .گفتم که چیزی نیست.خوب شده.
_ با تمام اینها باید به یه دکتر نشون بدی. امکان داره ....عفونت کنه.
_ سیا......فراموش کردی؟ من یه پرستارم.خودم خوب می فهمم.
_ اره...نمی دونم چرا همیشه یادم می ره که تو بزرگ شدی و برای خودت خانمی شدی.
شیدا لبخندی زد و زیرکانه گفت: شاید چون همیشه به چشمت همون شیداکوچولوی دوران بچگیم.
سیاوش جواب نداد فقط به پوزخندی اکتفا کرد.همان طور که به نیمرخ او خیره شده بود صدای او را شنید.
یه چیزی برات گرفتم که فکرکنم ازش خوشت یاد.
با کنجکاوی پرسید: چه چیزی ؟
_ صندوق عقب ماشینه.رسیدیم خونه بهت نشون می دم.
حرف او کنجکاویش را بیشتر کرد.دوباره پرسید: چی هست؟
_ ببین می تونی حدس بزنی یا نه؟
_ من توی حدس زدن هیچ استعدادی ندارم، بهتره خودت بگی چی گرفتی.
_ شاید اگه کمی به مغزت فشار بیاری چیزی رو بتونی احتمال بدی.
_ اذیت نکن.بگو چی گرفتی.
_ یه جفت...مرغ عشق.
فریادی کوتاه از سر شادی کشید: خدای من... درست شنیدم؟ تو...تو مرغ عشق برام گرفتی؟
سیاوش سرش را به نشانه تایید تکان داد.با خوشحالی دستهایش را به هم کوفت و گفت :
_ باورم نمی شه.این...این هدیه ایه که حتی به فکرم هم نمی رسید.
_ پس بالاخره تونستم تو رو هیجان زده کنم! باورم نمی شه!
با سرخوشی گفت: تو در هیجان زده کردن ادمها استادی سیاوش، استاد!
لبخند دلنشینی برلبان سیاوش نقش بست.به صورت گلگون او چشم دوخت و گفت: از ادم خودداری مثل تو بعیده که یه همچنین حرفی بزنه.
مثل دختر بچه ها با عشوه ای کودکانه گفت: می گی من مغرورم؟
به شوخی گفت: جقدر زود متوجه شدی.
_ این دفعه رو می بخشم فقط به خاطر مرغ عشقا، ولی دفعه بعد......
_ نکنه از نگاه محرومم می کنی؟
_ بدم نمی گی.چطور به فکر من نرسید؟
پوزخندی زد و گفت: شاید چون اصلا به این موضوع فکر نمی کردی.
_ می خوای کاری کنی که اعتراف کنم چقدر بهت علاقه دارم؟

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سیاوش بسختی فرمان ماشین را در مشت فشرد.لب برهم فشرد و بسختی گفت: گمون نکنم منظور منو خوب متوجه شده باشی.
_ بالاخره نفهمیدم چرا صحبتهای ما هیچ وقت به یک نقطه مشترک منتهی نمی شه.
_ شاید چون همیشه مثل هم فکر می کنیم.
_ ادمهایی که مثل همدیگه فکر می کنن، مثل همدیگه هم عمل می کنن.من فکر می کنم ما با هم صمیمی نیستیم.
جلوی خانه رسیده بودند.سیاوش ماشین را نگه داشت و بعد بع او نگریست.با دت چانه او را گرفت و با نگاهی عمیق به چشمان او گفت:
_ اشتباه نکن.ما صمیمی هستیم، ولی بین عشق و علاقه قد یک اقیانوس فاصله است. و دستش را کشید و از ماشین پیاده شد، در حالی که شیدا میان حیرت باخود می اندیشید این نگاه با نگاه یک برادر، فاصله ها فرق دارد و از این فکر چیزی درست مثل یک خون گرم در رگهایش شروع به فوران کرد.
تقریبا یک سال از خبر مفقود شدن سیامک می گذشت و خبر شکست عراق در یکی از عملیاتهای مهم باعث شور و نشاطی وصف ناشدنی در خانه شده بود.به خاطر عملیاتهای سری و گسترده ای که رخ می داد تقریبا همه مردهای خانه به جبهه اعزام شده بودند.به همین دلیل اعضای خانواده تصمیم گرفته بودند همه درکنار هم باشند.شیدا با سینی چای قدم به سالن گذاشت و اهسته گفت:
_ حیف شد که هیچ کدوم نتونستن بیان .امروز می تونست باوجود اونها یه روز فراموش نشدنی باشه.
لیلی که صدای او را شنیده بود گفت: وقتی به امید خدا جنگ تموم بشه دیگه نیازی به مرخصی های کوتاه مدت نیست.راحت می شینیم و یه دل سیر نگاهشون می کنیم.
صدای زنگ تلفن با جملات او درهم امیخت.شیدا سینی را روی میز کنار تلفن گذاشت و بعد از نفسی عمیق، گوشی را برداشت: الو...بفرمایید.
_ سلام شیدا خانم.
با تردی گفت : می بخشید .....شما؟
صدای سرخوشی اهسته از ان سرسیم به گوش می رسید.به این زودی منو فراموش کردی دختر فراموشکار؟
با فریاد شوق الودی گفت: سیاوش...تو ئی؟
_ اخ ...اخ گوشم.چه خبرته؟ مثلا قرار بود این یه سوپریز باشه.
_ چه حلال زاده ای سیاوش.همین حالا ذکر خیرتون بود.
_ از چه نوعش؟ غیبت یا......صحبت؟
_ صحبت صحبت.از کجا تماس می گیری؟
سیاوش به شوخی گفت: کربلا.از یه بیسیم چی عراقی که منو اسیر کرده بود، تونستم با اصرار و التماس یه خط تلفن بگیرم.
_ سیاوش... این چه حرفیه که می زنی؟ مگه نمی دونی چقدر به این چیزها حساسیت دارم؟
_ معذرت می خوام.به تو فکر نکرده بودم.حالا حالت چطوره؟ خوب هستی؟
با شادی گفت : اره.خوب خوب.تو چطوری؟
_ با شنیدن صدای تو ، حالم حوب شد.بقیه چطورن؟ مادر...مینا...بچه ها ....
_ همه خوبن.راستی تا یادم نرفته این پیروزی رو بهتون تبریک می گم.جدا که گل کاشتید.
_ خواهش می کنم .قابل شما رو نداشت.انشاء ا... به زودی با سر صدام خدمت می رسم.
_ واه واه، چه خبرته؟ از کی تا حالا پیاز جز مرکبات شده؟
سیاوش از همان پشت تلفن با صدای بلند خندید و گفت: درست از وقتی که سوزش پیاز، چشمها رو پر از اشک کرده.راستی یه چیزی رو باید اعتراف کنم و اون اینکه اینجا بدون تو اصلا صفا نداره.
_ جدا باور کنم؟

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

♥ در آغوش رویا ♥


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA