ارسالها: 219
#51
Posted: 15 Jun 2012 12:30
اگه باورنکنی خیلی بد می شه.حسابی از دستت دلخور می شم.
برای تلافی حرف او و کنایه اش گفت: راستی یه خبر داغ و دست اول.
سیاوش با کنجکاوی پرسید: و اون خبر؟
به شوخی . با حالتی طنز گفت : جونم واسه تون بگه که....
همه دور شیدا حلقه بسته بودند.برای اذیت کردن سیاوش گفت: بگم خبر دست اولم چی بود؟
_ د بگو دیگه.چرا این قدر لفتش می دی؟
_ خب چرا حدس نمی زنی؟
_ اه....پس اینه.خب چرا اینو از اول نگفتی و خودت رو این قدراذیت کردی؟
_ فکر نمی کنم بتونی حدس بزنی.
_ این قدر مطمئن نباش .خب باید بگم که....
چندین حئسش را بر زبان اورد.شیدا به تمام انها پاسخ منفی داد با بی حوصلگی گفت:
من که دیگه چزی نمی تونم بگم.اصلا .....یکدفعه بگو هیچی و خلاص.
_ هیچی هیچی هم که نه.حالا قبول می کنی باختی یا نه؟
_ می گی یا نه؟
_ اماده باش. با سرخوشی و با صدایی شوق الود گفت : قراره که من... بزودی زود...تشریف بیارم جبهه و اونجا رو بانور تابناک خودم منور کنم.
_ چی ؟!
لحن متعجب و شگفت زده سیاوش لذت بیشتری برای ادامه دادن بقیه حرفش می داد.با شور و اشتیاق گفت: باورکن.به جونه لیلی راسته. دیروز اسمم رو تو لیست پرستاران اعزامی دیدم.
لیلی با ضربه ای به بازوی او زد و گفت: از کیسه خلیفه بذل و بخشش جون می کنی؟
ضربه را نادیده گرفت.صدای سیاوش با حیرت به گوش رسید: مگه دفعه قبل نگفتی مسوول بخش با انتقال تو به جبهه مخالفت کرده؟
_ چرا، ولی بعد با کلی اصرار راضیش کردم که بیام.
_ ولی جبهه خیلی خطرناکه.امکان داره یه اتفاقی برات بیفته.
_ اگه خطرناکه پس چطور شما هیچ اتفاقی براتون نیفتاده؟ ضمنا وقتی که شما تونستید طاقت بیارید و با خطراتش سر کنید پس حتما منم می تونم. لحظاتی بینشان سکوت برپا بود تا اینکه سکوت با لحن شیطنت بار شیدا شکسته شد: سینا پیشته سیاوش؟
_ نه.باهاش کاری داری؟
_ من که نه، ولی لیلی چرا طفلک اینجا هلاک شد.
_ نیست.توی درمانگاه مونده.کاری باهام نداری؟ دارن صدام می کنن.
_ نه، کار خاصی ندارم.با بقیه حرف نمی زنی؟
_ نه.بمونه واسه یه وقت دیگه .فعلا خداحافظ.
_ باشه.پس به امید دیدار در جبهه.
_ مواظب خودن باش.
_ شما هم همین طور.مواظب سعید و سینا هم باش.
_ خیلی خب...کاری باهام نداری؟
_ نه.می بینمت.
_ قربانت، خداحافظ.
گوشی را که گذاشت صدای وای بقیه درامد.هما معترض پرسید: چرا گوشی را ندادی من هم باهاش حرف بزنم؟
_ شما که دیدید مامان جون، من چطور با عجله باهاش صحبت می کردم. بمونه واسه یه وقت دیگه.
هما از کناراو بلند شد و ناراحت انها را ترک کرد.لیلی پرسید: نگفت حال سینا چطوره؟
با شیطنت گفت: خوب خوب.البته سیاوش توی لفافه بهم گفت که اگه از تو دور باشه بهتر هم می شه.
اخم لیلی او را به خنده انداخت.از جا بلند شد و سیبی از سبد برداشت و درحال بو کردنش گفت: باشه.جمله ام رو تصیح می کنم.سیاوش توی لفافه به گفت که دل سینا واسه ات یه ریزه شده .خوبه؟
صورت لیلی گل انداخت.با لبخندی به چهره شرمزده او به شوخی گفت: هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
بابک را بغل کرد و روی مبل نشست.بابک با شادی زیاد موهای بلند او را می کشید و شیدا با همان حال با لذت زیاد می خندید.
هما گفت : مینا...یه چندی روزی این بچه ها رو بذار پیش ما تا هم تو خستگی در کنی هم این شیدا بچه داری یاد بگیره.
مینا لبخند مهرامیزی زد و گفت: اگه می شه حتما این کار رو می کردم.اما مگه می شه؟
شیدا دستان بابک را با حرارت بوسید و در حالی که نوز بقایای خنده بر صورتش دیده می شد گفت: چرا نمی شه؟
_ این دوتا شیطون خیلی به من وابسته ان.محاله اینجا بمونن.
_ بچه ها به تو وابسته ان یا تو به بچه ها؟
مینا ظاهر غمگینی به خود گرفت.درحال بازی با چینهای دامنش گفت: هردو، ولی من بیشتر حالا...راستی راستی خیال جبهه رفتن داری؟
لبخند شیرین و رضایت بخشی برلبان شیدا نقش بست.به جای جواب، پرسید: اگه تو جای من بودی و یه همچین شانسی گیرت می افتاد، چه کار می کردی؟مینا موهای بهارک را نوزش می کرد.همان طور که چشمان خوشرنگ و تیله ای او را نگاه می کرد گفت: خب معلومه می رفتم، ولی... اهی کشید و ادامه داد: حالا با وجود این دوتا بچه، هیچ کاری نمی تونم بکنم.
بهارک با لبخندی به صورت او ، دیدگان پرخوابش را بست.شیدا بابک را رها کرد و کنار او، جایی روی کاناپه برای خودش بازکرد و با مهر و محبت سرشاری پرسید: زیاد اذیتت می کنن؟
اه عمیق مینا باعث شد روی فکرش صحه بگذارد، اما مینا به همان پسنده نکرد، بلکه با نگاهی خسته گفت: درسته که شیطونن، ولی بعضی وقتا با خودم می گم اگه این دوتا یادگاری سیامک نبودن، بدون اون چطوری توی خونه سرمی کردم؟اون وقت شیطنت هاشون از جلوی چشمم محو می شه و جاش رو صبر و بردباری می گیره.
شیدا شانه او را به نرمی فشرد و پرسید: تنهایی...بدون وجود مرد ، توی خونه، نمی ترسی؟
مینا لبخند تلخی زد و گفت: گاهی اوقات، ولی کم کم دارم عادت می کنم بدون ترس، سرمو روی بالش بذارم.با اون قرصهای ارام بخش دیگه فرصتی برای ترسیدن یا فکر و خیال کردن باقی نمی مونه.
دیوار نازک قلب شیدا ترک خورد.با خود اندیشید،( اگر چنین اتفاقی برای او می افتاد ایا صبر و طاقت مینا را داشتم؟) تمام وجودش از فکر چنان روزی لرزید و تیره پشتش یخ زد.برای انکه فکر خود و او را منحرف کند گفت: کاش پیش ما می موندی.اون وقت دیگه نه ما نگران تو بودیم و نه تو با ترس و اضطراب از اینکه خدای ناکرده شبی، نصفه شبی یه اتفاقی براتون بیفته، شب رو به صبح می رسوندی.
مینا کوسن کاناپه را مرتب کرد و درحال بلند کردن بهارک گفت: این جوری راحت ترم.حداقل...احساس سربار بودن رو ندارم و.......
چشم غره شیدا باعث شد بقیه حرفش را ادامه ندهد.شیدا با دلخوری گفت: طوری صحبت می کنی مثل این که توی این خونه، غریبه ای.... هیچی نباشه تو زن برادر بزرگ مایی.سربار چیه؟
مینا در اتاق شیدا را گشودو وارد شد و با مکثی کوتاه گفت:بدون تعارف و رودربایستی می گم...توی خونه خودمون احساس راحتی بیشتری می کنم.اونجا... بوی سیامک رو می ده.از این گذشته هر وقت خیال داشته باشن چیزی راج به سیامک بگن اول میان خونه خودش.باورکن دلم طاقت نمیاره بیام اینجا.
لحن غم افروز و صورت غمگین مینا باعث شد شیدا ادامه حرفش را نگیرد و او را با دنیای تنها و غمگینش تنها بگذارد.
اینه کوچکی را از کیفش خارج کرد و به صورتش نگریست.گونه هایش به خاطر دیدار دوباره با ان سه مرد قدرتمند، به خودی خود گل انداخته بود.دست به مقنعه اش کشید و مقداری از موهایش را که می درخشید، زیر ان برد.با صدای فیروزه به خود امد.این روزها خیلی با هم صمیمی شده بودند.نیم نگاهی به چهذه او کرد و گفت : قشنگی، اینقدر به خودت نگاه نکن.عوض اون یه کتاب بگیر دستت و مطالعه کن.
لبخندی زد و با تمسخر گفت : این سه ماه تعطیلی رو هم دست از سر من برنمی داری خانم دکتر؟
فیروزه اخم ظریفی کرد و گفت : فضولی موقوف! درس خوندن و مظالعه کردن با هم فرق دارن.اگه من از تو می خوام که یه کتاب مطالعه کنی منظورم صرفا درس نیست.
نگاهش حالت شیطنت باری به خود گرفت و با زیرکی گفت: منظورت چیه؟ نکنه دوست داری منو هم یکی از مشتری های برادر جونت بکنی؟
نه دوست عزیز از این الطاف الهیب به من نکن.ببین خاطره چه رفته توی بحر دکتر نیکجو، مخ اونو بزن.
هردو به خنده افتادند.فیروزه کتابش را کناری گذاشت و پرسید: تو چرا این قدر با دکتر نیکجو لجی؟ اون که با تو کاری نداره، حالا نه تنها کاری نداره بلکه همش سعی می کنه بارکار رو از روی دوش تو برداره.
_ خب من از همینش بدم میاد.دوست ندارم جلوی دیگران این قدر بهم ابراز محبت کنه.
_ تو بگو اون بیچاره باید چه کار کنه که تو موجود سنگدل بفهمی که دوستت داره؟
_ من دوست ندارم اون دوستم داشته باشه.مگه زوره؟
فیروزه شانه اش را بالا انداخت و گفت: نه.زور نیست.ولی دوست عزیز من... تو باید کاری کنی که اون متوجه منظورت بشه.
با تعجب پرسید: منظورت چیه؟
فیروزه با شیطنت گفت : خب فکر می کنی وقتی تو با قیافه اروپائیت بیم ما ظاهر شرقیها می درخشی و چشمات مستقیم تیر توی دل طرف مقابل میندازه، دکتر نیکجوی بینوا می تونه بفهمه منظور از رفتار سردت چیه.خب مسلمه که نه.ببین شیدا جان، تو با رفتار سرد، ولی مهرامیزت بدون این که خودت متوجه باشی توی قلب تک تک این پزشکان مجرد جاباز کردی. به چشمان گرد شده از فرط حیرت و گونه های گل انداخته شیدا با تعجب نگاه کرد و گفت : نمی دونستی؟ زبان شیدا از فرط تعجب بند امد بود.سرش را تکان داد.فیروزه ادامه داد:
_ باشه بهت می گم.اونها رفتار سرد تو رو به حساب غرور و نجابتت می ذارن و چون متاسفانه خیلی هم مودب و جدی تشریف داری ازت دلخور نمی شن و هیچ شکی هم توی دلشون نسبت به تو راه نمی دن.
شیدا گیج و منگ گفت : من اصلا فکر نمی کردم که...........
فیروزه حرف او را قطع کرد و گفت : چطور فکر نمی کردی؟ این کاملا مشخصه که رفتار تو خیلی زود طرف رو تتحت تاثیر قرار می ده.در ثانی ظاهر زیبا و بی نقص تو ، خیلیها را شیفته ات کرد.یعنی تو نگاهای شیفته این بیچاره ها رو نمی بینی که با چه عجز و لابه ای بهت نگاه می کنن؟ در ضمن باید بگم در مدتی که نبودی و مرخصی گرفته بودی بقدری اوضاع درهم و برهم شده بود که حد نداشت.کاملا مشخص بود که همه به تو سخت وابسته شدن.از پزشکها و پرستارها بگیر تا پرسنل دیگه بیمارستان.
_ باورم نمی شه.چطور من... تا به حال متوجه این موضوع نشده بودم؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#52
Posted: 15 Jun 2012 12:36
برای اینکه اصلا به چشمان هیچ مردی مستقیم نگاه نمی کنی و گرنه نگاههای شیفته زیادی رو دور و برت خواهی دید.
از شدت ناراحتی حس می کرد که سرش منگ شده و چشمانش می سوزد.
فیروزه دست او را فشرد و گفت : اوه اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.خدای من...چت شد؟
_ فکر نمی کردم رفتارم این قدر سبک و بد باشه.
_ خدای من .....نه! محبوبیت تو در دلها که به رفتارت بستگی نداره.رفتار تو به خودی خود جذبه دار ه.این که دست تو نیست.
صورتش را با دو دستش پوشاند و گفت: اصلا فکرش هم به سرم نمی زد.من...من حتی بهش فکر هم نمی کردم.اصلا ...مایل نبودم این وضع پیش بیاد.
با مهربانی گفت: خودتو اذیت نکن.حالا که چیزی نشده.تو در چشم تک تک ما جایگاه والایی داری.رفتارت درست مثل فلورانس نایتینگله.مهربون. درست مثل اون.شیدا به پشت تکیه داد و پلکهایش را بست.انقدر احساس ناراحتی می کرد که حد نداشت.فیروزه که حال او را این چنین دید سکوت کرد.دوست نداشت بیشتر از ان اسباب ناراحتی او را به وجود بیاورد.شیدا به خود امد.نباید خودش را تا این اندازه ناراحت می کرد.پلکهایش را از هم بازکرد و با نفسی عمیق به خود مسلط شد.کتاب رمانی را که روی پای فیروزه بود برداشت و با نگاهی به جلدش پرسید: اینو هم از کتابفروشی برادرت گرفتی؟
_ نه.
_ پس چی ؟
_ از فرزاد گرفتم.
شیدا فکری کرد و گفت : برادر بزرگت. نیست؟
فیروزه لبخند ملیحی زد و گفت: اره همون.نمی دونی چقدر به این جور کتابها علاقه داره.در واقع یکی از مشتری های پروپاقرص کتابفروشی فرهاد هم محسوب می شه.
صدای انفجاره خمپاره ای که در طول جاده منفجر شد، همه را ترساند.با این حال همه با نقابی از خویشتنداری و خونسردی این ترس را از خود و دیگران مخفی کردند.با رسیدن به خط مقدم، بمبها و خمپاره های بیشتری منفجر شدند. در محلی دورتر از خط همه از مینی بوس پیاده شدند.هنوز چند قدم از مینی بوس فاصله نگرفته بودند که خمپاره ای مینی بوس را منفجر کرد.انفجار مهیبی که با سرو صدای وحشتناکی صورت گرفته بود، همه را ترساند.پزشکان مرد در حالی که سعی می کردن شهامت خودشان را حفظ کنند، بقیه را به نقطه ای دورتر از محل حادثه، راهنمایی می کردند.حضور یکباره پنج مرد و سه زن در خط همه را دستپاچه کرده بود.در ان میان چشم شیدا به سعید افتاد.سعید به ان سمت می امد.به انها که رسید ، بعد از مخاطب قرار دادن یکی از مردان، علت حضورشان را در انجا پرسید.مرد که رنگ از رویش پرید گفت: ما پرسنل یکی از بیمارستانها هستیم که برای خط در نظر گرفته شده ایم.
سعید ناراحت در حالی که فقط به همان پزشک رنگ و رخساره پریده می نگریست گفت : ما فردا منتظر شما بودیم، چطور امروز...
یکی از بین جمع گفت : حالا باید چه کار کنیم؟
سعید بالاجبار اشاره به سنگری کرد و درحال راهنمایی انها به ان سمت گفت: فعلا تشریف ببرید گرد و خاک راه رو از تن پاک کنید و اگه امکان داشت سریعتر اماده باشید.تعداد زخمیها خیلی زیاده.
شیدا اخر همه به طرف سنگر رفت.کنار سعید ایستاد و پرسید: چی شده ؟ سعید چه خبر شده؟
سعید لبخندی زد و شرمگین گفت: هیچی خواهر جون.چیز مهمی نیست.برو پیش بقیه .بعدا اگه شد بهت می گم. شیدا قبول کرد و به سنگررفت.
بعد از تعویض لباسها، همگی اماده شدند تا به بیمارستان صحرایی بروند.شیدا سر به اطراف می کشید تا شاید سیاوش و سینا را بیند، اما موفق نشد.پشت سر بقیه وارد بیمارستان شد و درست برخلاف انتظارش، سینا را در لباس پزشکی و در حال پانسمان پای زخمی بدحال دید.لبخند موفقیت امیزی برلبانش جای گرفت و از فکرش گذشت اینم ار این.حالا فقط سیاوش باقی مونده.) به طرف او رفت و با سلام گرم، نگاه سینا را پذیرا شد.سینا به یکی از پرستاران دستور مسکن داد و بعد با نگاهش شیدا را به گوشه خلوت تری برد و با سردرگمی پرسید:
_ تو اینجا چه می کنی؟
_ معلومه.من یه پرستار در حال انجام وظیفه ام که به اینجا منتقل شده ام.
_ ما فردا منتظرت بودیم.
_ اتفاقا سعید هم همین رو بهم گفت.
_ پس تو اونو دیدی؟
شیدا سری تکان داد و گفت : بله.سیاوش مونده که فکر می کنم به زودی پیداش بشه.
صدای زنانه ای رشته کلامشان را از هم گسست: دکتر!
سینا با عجله رو به او گفت : الان میام.
سپس باعجله به شیدا گفت: متاسفانه سیاوش تا دوسه روزی پیداش نمی شه.
قلب شیدا فرو ریخت.حس کرد خون در عروقش منجمد شده است با لکنت پرسید: اتفاقی... اتفاقی براش افتاده؟
سینا به خنده افتاد.دستی میان موهای خرمائیش کشید و گفت : نه.برای شناسایی یه منطقه همراه دوسه نفر رفته.
این بار صدای مردانه ای شنیده شد: موضوعی پیش اومده خانم صارمی؟
نگاه سینا و شیدا با هم به طرف مخاطبشان برگشت.شیدا با ناراحتی از دخالت او به سردی گفت: نخیر.مساله ای نیست.با برادرم صحبت می کردم.
_ برادرتون؟
شیدا با ناراحتی سعی در رفع و رجوع حرفش داشت: می بخشید فراموش کردم که شما با همدیگه اشنا نیستید. سپس رو به دکتر نیکجو گفت :
_ برادر بزرگم ...سینا هستن.
سپس دستش را به طرف دکتر نیکجو گرفت و گفت : ایشون هم پزشک همراه ما هستن.دکتر نیکجو.
دو مرد با نگاهی به هم با لبخندی دستهای همدیگر را به گرمی فشردند.دکتر نیکجو در حال دست دادن با سینا لبخند گرمی به صورت شیدا پاشید و گفت : باید بگم خانم صارمی، شما خیلی شانس اوردید که برادرتون این قدر بهتون شبیهه.
صورت شیدا از شرم قرمز شد.با تشکری سرد و عذرخواهی کوتاه از کنار اندو دورشد.دکتر نیکجو رو به سینا گفت :
_ گویا من حرف بدی زدم که ایشون ناراحت شدند.
سینا با لبخند و نگاه معناداری گفت : فکر نمی کنم ، ولی خواهر من دختر حساسیه. سپس از کنار او دور شد، درحالی که نیکجو را در دریایی از سوال رها کرده بود.
_ عجب هوای پاکی ! صدایش توام با هیجان و نشاط بود.نفس بلند و عمیقی کشید و به اسمان خیره شد.صدای پریسا او را به خود اورد:
_ چه چیز این اسمون این قدر برات دلپذیره که چشم ازش برنمی داری؟
_ اگه تو هم کمی حس شاعرانه توی وجودت بود، متوجه می شدی.
پریسا با دلخوری به فیروزه که اداکننده این جمله بود نگریست و بعد دوباره وارد سنگر شد.فیروزه هم پشت سر او به سنگر رفت.شیدا با نگاهی دوباره به اسمان زیبا و روشن از برق ستاره ها با خود اندیشید، ( کاش او هم اینجا بود.) اه کوتاهی کشید و به اطراف نگریست.تا به حال از چندمتری سنگر و بیمارستان صحرایی گامی فراتر نگذاشته بود. کنجکاوی وادارش کرد اندکی به سمت غرب برود.کسی توجهی به او نداشت و همین باعث شد نفشس اسوده ای بکشد.با گامهایی سست و پرتردید از کنار خاکریزها عبور می کرد.از انبوه بمبارانهایی که در این چند روز رخ داده بود کاسته شد و همین ارامش بیشتری برای کند و کاو به او می داد.نگاهش کنجکاو و جستجوگر اطراف را می پائید. نفهمید چند وقت در همان حالت به ان سمت پیش می رفت که با صدای ایست مردانه ای قلبش فرو ریخت.مرد به او نزدیکتر شد و گفت :
_ دستاتو بذار پشت سرت و برگرد.سریعتر.
لحنش جدی و محکم بود البته شیدا در ان لحظه بقدری ترسیده بود که فکرش از کار افتاده بود.به دستر او عمل کرد و ارام باچانه ای که از شدت ترس می لرزید به عقب برگشت.چشمانش را از ترس بسته بود، به همین خاطر مرد را نمی دید.با صدایی حیرت زده و متعجب چشم گشود.سیاوش مقابلش بود.
با نگاه متعجبی گفت: تویی شیدا؟! خدای من ...تو همیشه جاهایی پیدات می شه که اصلا انتظارش نمی ره.
شادی به چهره شیدا دوید.با صدایی که از فرط هیجان اندکی مرتعش بود گفت : این کاملا درمورد تو صدق می کنه، چون ابدا انتظار دیدنت رو اونم اینجا نداشتم.
سیاوش روبرویش ایستاد و بالحنی جدی گفت : هیچ می دونی چقدر از خط دورشدی و تا چه حد به خط دشمن نزدیکی؟
رنگ از روی شیدا پرید.بی اختیار بازوی او را گرفت و با سادگی تمام گفت : اصلا نفهمیدم چطور اینجا رسیدم.باورکن.
سیاوش لبخند گرمی زد و دست زیرچانه او برد و درحال بالااوردن صورت او با خنده گفت: حالا حالت چطوره شیدا کوچولو؟
اخمهای شیدا، لبخند سیاوش را غلیظ تر کرد.شیدا ناراضی گفت: چطور می تونی به من بگی کوچولو؟اونم با این سن و سال.
_ تو همچین هم پیر نشدی که می گی سن و سال؟
با تمسخر گفت: جدا...! یعنی باورکنم بهم این قدر لطف دارید که عوض پیرزن بچه می گید؟
سیاوش با سرخوشی گفت : یه چیز رو می دونی ؟ از حاضر جوابیهات خیلی لذت می برم...کوچولو.
این بار دیگر جدا از دست او دلخور و نارحت شد.نگاه از او برگرفت و به عقب رفت که فشار دست سیاوش روی شانه اش او را متوقف کرد.سیاوش دهانش را به گوش او نزدیک کرد و گفت : دختر لوس...! تو هم نقطه ضعف من دستته که با قهرهات اذیتم می کنی.
لبخندی بی اراده برلبان شیدا نقش بست.سیاوش با حالت بامزه ای گفت: حالا بخند. هیچ می دونستی هر چهره ای با خنده زیباتره؟
به خنده افتاد.در همان حال سرش را چندبار به نشانه تایید تکان داد.سیاوش نفس عمیقی کشید و دست از روی شانه او برداشت و ایستاد.محکم و استوار درست مثل یک کوه.حلقه مویش را که روی پیشانی بلندش افتاده بودند با دست به عقب هل داد.در ان حال که سایه موهای سیاوش روی پیشانی افتاده بود از همیشه جذابتر شده بود.نفس عمیقی کشید و بالحنی با احساس و ساده گفت:
_ حالا شد.شیدا یه نفس عمیق بکش. چه بویی رو حس می کنی؟
نفس بلندی کید و بعد با بی تفاوتی کمی شانه اش را بالا انداخت: بوی خاصی نیست.بوی خاک، بوی نا.
_ دیگه چه بویی؟
فکری کرد و بعد همان قدر بی خیال گفت: بوی... علفهای هرز.
سیاوش به خنده افتاد.لحن او در نهایت بچگی بود.ساده و بی الایش.حسنش در این بود که رنگ و لعاب دروغ در سخنانش به چشم نمی خورد و سعی نمی کرد ادای ادمهای همه چیز فهم را دربیارد.سیاوش کمی سرش را تکان داد و گفت :
_ جدا تو بوی بهشت، بوی دریا، بوی عشق رو حس نمی کنی؟
متعجب به نیمرخ زیبا و پرشکوه او خیره شد.از چه چیزی صحبت می کرد؟
سیاوش ادامه داد: حق با توئه.تو سنگدلتر از اونی هستی که به کسی دل ببندی و بوی عشق رو در این محیط حس کنی.
_ مگه تو عاشقی؟
این حرف بی اختیار از دهانش پریده بود.نگاهش به جلو بود، با این حال سنگینی نگاه او را حس کرد.نجواگرانه جواب داد:
_ یه عاشق شیدا و شیفته.شیفته دختری که حتی نگاهی از سر لطف بهم نمی کنه تا امیدم ببخشه.
_ ایا تا به حال باهاش صحبت کردی؟
سیاوش پوزخند محزونی زد و گفت: اون چیزی نمی دونه و البته بهتره که ندونه.این به صلاح هردومونه.
_ چه مصلحتی درکاره؟
سیاوش بازدمش را سنگین بیرون فرستاد.برای بیرون ریختن مکنونات قلبیش باید از جایی شروع می کرد: شکسته نشدن غرور من.
جلوی او ایستاد.هردو مثل مجسمه های طلایی زیبایی بودند که در ان لحظه مقابل هم با ان نگاه جاودانه تراشیده شده بودند.به چشمان هم خیره شدند و شیدا گفت: به نظرمن توی عشق، نباید غرور داشت.غرور، جلوی ابراز عشق رو می گیره.در این صورت هیچ چیز درست پیش نمی ره البته هیچ معشوقی، پی به عشقی که بهش دارن نمی بره.
_ اطمینان بخش حرف می زنی، ولی در واقع از یه دید دیگه به قضیه نگاه می کنی.
_ دیدگاه های ما با هم مشترکه.اینو هودت گفتی.
_ گفتم، اره..ولی در هر چیزی جز این موضوع ودر این باره ما هیچ نقطه مشترکی نداریم.ما فقط در بعضی چیزا با هم یکی فکر می کنیم...
_ والبته عمل می کنیم.مثلا دیدارمون در اینجا.هردو در یک جا.
سیاوش به نیمرخ او نگریست.جدا چقدر معصومانه و بی ریا حرف می زد.انگار با دروغ اشنا نبود.برای لحظاتی خصوصیات اخلاقی شیدا جلوی چشمانش هویدا شد.اورا پاک و ساده، مهربان و شوخ و صبور می دید.هرچند درمورد اخری کمی شک داشت، با این حال درست بود.
_ چقدر سرده !
این جمله بی اختیار از دهانش خارج شد و همین جمله بود که سیاوش را به خود اورد.نگاه از او برگرفت و گفت :
_ شبهای خوزستان همیشه سرده. صبرکن الا چفیه ام رو بهت می دم.
سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت : نه.خودت بهش احتیاج داری.
سیاوش لبخند مهربانی به صورت او پاشید و گفت : مال من و تو فرقی نمی کنه.هرچی که من دارم مال توئه.
سپس چفیه را دور گردن شیدا حلقه کرد و گفت: امیدوارم ناراحت نشی چون کمی خاکیه.راستش تازه چند ساعتیه که از ماموریت برگشته ام.
شیدا بسرعت دست برد تا چفیه را از دورگردن بازکند و درهمان حال گفت: پس دیگه واقعا بهش احتیاج داری.
سیاوش با دست او را از کارش بازداشت و با مهربانی گفت: نه کوچولو.ابدا این طور نیست.دوست ندارم با این سرمایی که هست مریض بشی.
شیدا نگران گفت : ولی تو...
سیاوش با محبت خاصی گفت: من به این هوا عادت دارم.نترس.من پوست کلفت تر از اونی هستم که با این سرما، طوریم بشه. سپس با لحن شوخ و طنز امیزش گفت : حالا به چپ چپ، به راست راست، قدم رو، به طرف سنگر.
شلیک خنده شان به هوا برخاست و شیدا در همان حال با خود اندیشید،( چقدر خوبه که هروقت بهش احتیاج دارم پیداش می شه.) با این فکر چفیه را محکمتر به خود پیچید و ارام به طرف سنگرش پیش رفت.
شیدا با دیدگانی تبدار و سوزان در حال پرکردن سرنگ از محلول تجویزی دکتر بود.پلکهایش بسختی باز می شدند.چندبار نزدیک بود دسته گل به اب بدهد، ولی خوشبختانه به خیر گذشت.بعد از تزریق امپول، فرصتی یافت تا به خود فکر کند.دست تبدارش را روی پیشانی داغش گذاشت و از فکرش گذشت، ( چقدر گرمه!) لبان خوش رنگ و کوچکش با ان سرخی زیبا که به خاطر تب بود از همیشه زیباترشده بود و گونه های سفیدش با صورتی برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند و شاید همین بود که باعث دلفریبی بیش از حدش شده بود.پلکهایش را با هزار زحمت بازنگه می داشت.سرش را تکان داد تا گیجی خواب از سرش بپرد و بتواند دوباره به پرستاری از زخمیها بپردازد.هرچند لحظه یک با مجبور می شد، کاسه سرش را با یک دست بفشارد تا بتواند راه برود و به فعالیت بپردازد.با خود فکرکرد،( شانس اوردم که دکتر پایدار اینجا نیست، وگرنه مرتب سرم غر می زد که جدی و مقتدر باش.) وقت استراحتش که رسید، برخلاف همیشه که بسختی از ان استقبال می کرد، با رویی گشاده از درمانگاه خارج شد. شب هنگام بود و درخشش ستاره ها و ماه هردل بیقراری را قرار می بخشید. تصمیم گرفت به جای رفتن به محیط تنگ و خفه سنگر، کمی قدم بزند شاید حالش بهتر شود.مسکنی که چند لحظه پیش خورده بود، اثرات خوى را نشان مي ىاى و خماري خواب را به سراغش مي اورىزبا اين حال بي توجه به ان، از محدوده اطراف بیمارستان صحرایی با ان بوی تند الکل و بتادین دور می شد.سنگر مخروبه ای را می شناخت که مدتی پیش خیلی تصادفی فهمیده بود محل نماز شب بچه های بسیجی است.به ان سو رفت تا لحظاتی باخود تنها باشد.این عادتش بود، همیشه تنهایی را بیشتر از حضور در جمع می پسندید و دوست داشت.چند قدمی با سنگر فاصله داشت که صدای مناجاتی برجا میخکوبش کرد.صدا، صدایی اشنا بود.هرگز تا ان اندازه جانخورده بود.سیاوش را ان گونه باورنداشت.روی زمین نشسته بود و قطعه سنگی که قاعدتا مهر بود جلوی رویش قرار داشت.زیارت عاشورا می خواند.بسختی منقلب شد.طنین صدای او اهنگی عجیبی داشت.انگار اسمان هفتم امده بود.صدایی که مسلما کلید قلبها بود.به دیوار سنگر تکیه داد و پاهایش را بغل کرد و سرش را روی زانواها گذاشت و با او در راز و نیازهایش شریک شد. اشکهایش بی انکه بداند از چشمانش فرو می چکیدند.بسختی خودش را کنترل می کرد تا گریه اش حالت هق هق به خود نگیرد.با دستمالی، رطوبت اشک را از چشمهایش گرفت و بعد دیدگانش را بست و ارام ارام گریست.
دعای سیاوش با نزدیک شدن به وقت اذان به پایان رسید.اشکهایش را از صورت زدود و بعد از جابرخاست تا وضویی بگیرد. قصد خروج از سنگر را داشت که با دیدن شیدا که چون معصوم و بی گناه، گوشه ای به حالت چمپاتمه به خواب رفته بود، مات و مبهوت ماند.او ارام ناله می کرد.شرمنده از حضور او به هنگام دعاهایش و ترس از انکه مبادا چیز زیادی را شنیده باشد، مقابل او زانو زد و شانه اش را بنرمی فشرد و اهسته صدایش کرد: شیدا...شیدا !
پلکهای داغ شیدا بسختی از هم باز شدند.انگار او را نمی دید.نگاهش بی توجه به روی او افتاد.یکباره با بیاد اوردن انچه که بین خودش و او گذشته بود، دستپاچه و خجل، نگاهش را به صورت نورانی او افکند.با صدایی لرزان حاکی از شرم به چشمان او خیره شد و گفت :
_ من....من ! حرفی برای گفتن نیافت.شرمگین گفت : معذرت می خوام.هیچی ندارم که بگم.
_ از کی اینجایی؟
_ می دونم که... خلوتت رو به هم زدم و مزاحمت شدم، فقط نمی خواستم....نمی خواستم از صدات بهره نبرم.
سیاوش از جابرخاست و دست او را گرفت و گفت: بلند شو برو... راستی چرا....چرا این قدر بدنت داغه؟
لحنش نگران بود.صورت گلگون شیدا و چشمانش که خمارتر از قبل به نظر می رسیدند، موجب شد دست به پیشانی او بزند.
با تغیر گفت : تو تب داری؟
شیدا بازوی او را گرفت و به او تکیه کرد تا به زمین نیفتد.سرش بدجوری گیج می رفت و حس می کرد دنیا مثل فرفره رنگارنگی دور سرش می چرخد.بسختی گفت: چیزی نیست.خودش برطرف می شه.تو نگران نباش.
لحن عصبی سیاوش باعث شد دوباره از او بترسد.از این که کنار او بود و او انقدر قوی بود، احساس ارامش می کرد.
_ اره جون خودت، چیز مهمی نیست.فقط نزدیکه غش کنی.
شیدا به شوخی گفت: مگه سرع گرفته ام؟
_ زبونتو گاز بگیر.از دست تو دختر...الله اکبر.
به جای انکه اورا به سنگر پرستارها ببرد، به سنگر مخصوص خودش و دو برادر دیگر برد و بعد بالحنی جدی و عاری از هرگونه احساسی گفت : باید همین جا استراحت کنی تا حالت کاملا خوب بشه.متوجه شدی؟
شیدا با نارضایتی گفت : ولی مریضها..........
متکای زیر سر او را مرتب کرد و پتو را رویش انداخت و گفت : اونا می تونن با وجودیه پرستار سالم زودتر بهبود پیدا کنن تا با وجود یه پرستار....
_ مریض و کج خلق.همینو می خواستی بگی؟
سیاوش به جای جواب، به او کمک کرد تا راحت دراز بکشد و بعد رواندازش را مرتب کرد و گفت: تو این طور برداشت می کنی؟
_ نمی دونستم تا این اندازه مستبدی.
لحنش شوخ بود و طنزامیز، اما سیاوش متوج نشد.با جدیت گفت : حالا کجاش رو دیدی.باید چند روز خوب استراحت کنی تا حالت کاملا خوب بشه.تا اون موقع...حق بلند شدن از جات رو نداری .فهمیدی؟
شیدا انگشت اشاره را بالا گرفت و به شوخی گفت : اجازه هست اقا معلم؟!
سیاوش بی اختیار لبخند زد.او شیفته این حالت بچگانه و شیطنت امیز شیدا بود: بفرمایید جانم.
_ چند فصل دیگه از درستون باقی مونده؟ چون من... خسته ام و فکر نمی کنم بتونم بیشتر از این بیدار بمونم.
سیاوش دست او را گرفت و با مهربانی گفت: راحت بخواب.بعدا ادامه درسم رو می دم.
لخند گیرایی برلبان شیدا نقش بست.چشمانش را بست و دست سیاوش را محکمتر از قبل، در دست فشرد.
مدتی بعد حال شیدا بهبود یافت.سه ماه ماموریت اعضا تمام شده بود و همگی قصد بازگشت کردند.شیدا با نگاهی به سینا که منتظر نگاهش می کرد گفت : قول دادی زود به زود بهمون سربزنی.یادت که نمی ره؟
_ مطمئن باش یادم نمی ره چه قولی به خواهر دلبندم دادم.راستی تو نمی دونی سعید چرا این قدر ناراحته؟ تا به حال اونو این جوری ندیده بودم.
شیدا شانه اش را بالا انداخت و گفت : نه.نمی دونم، ولی هرچه که باشه می گه.تو نگران نباش.راستی سیاوش کو؟ هنوز برنگشته؟
لبخندی زد و گفت: بهم گفت که از خداحافظی بدش میاد.از طرف اون، من خداحافظی می کنم.
با دلخوری گفت: چه بد.خیلی دوست داشتم قبل از رفتن اونو ببینم.
_ شاید هم دیدیش.خدا رو چه دیدی؟ امکان داره یکدفعه پیداش بشه.
با صدای پزشک مسوول دست سینا را رها کرد و با خداحافظی از او فاصله گرفت.لحظاتی بعد با حرکت ارام ماشین دستش را برای دومرد ته جاده تکان داد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#53
Posted: 15 Jun 2012 12:36
خبر ازدواج ناگهانی سعید با فیروزه، همه را تکان داد.درست مثل یک زلزله یازده ریشتری، ناگهانی و غیر مترقبه بود.شیدا که هربار به یاد ان موضوع و لحن سعید می افتاد، با صدای بلند می خندید.چه کسی باور می کرد که سعید، ان پسرک چشم مشکی و مو خرمایی و خجالتی که حتی به شیدا که خواهرش بود، بزور نگاه می کرد، عاشق شده باشد؟ ان هم عاشق دختری که شاید بیشتر از دو سه بار از نزدیک با او همکلام نشده بود.شیدا وقتی این را برای اولین بار شنید خندید.انقدر زیاد که سعید بزحمت توانسته بود خنده او را کنترل کند.
اولین ماه پائیز بود.باران ریز و ارامی که از چند دقیقه قبل شروع بع بارش کرده بود، زیر نور ان پروژکتورهای نورانی، جلوه ای دیدنی به حیاط خانه داده بود.صدای ساز و دهل که با هم نواخته می شد، خوشایند و دلنواز جلوه می کرد.شیدا روی تراس ظاهر شد و سعید را صدا کرد.
لحظاتی بعد، سعید با ان کت و شلوار مشکی و خوش دوخت، با موهایی اصلاح کرده و ریش و سبیلی کوتاه و مرتب جلوی پلکان ظاهر شد.
نگاهی به صورت زیبا و گل انداخته او انداخت و گفت: داماد فراری! ماشین رو تحویل بگیر، باید بریم دنبال عروس.
صورت سعید چون دانه های قرمز و یاقوتی انار، سرخ شد.مثل دخترهای خجالتی سرش را زیر انداخت و سریع از جلوی چشمان شیدا با ان صورت خندان و نگاه شیطنت بار دورشد. ماشین در اختیار فرزاد برادر بزرگ فیروزه بود.سعید سوئیچ را از او گرفت و بعد از سوارکردن مادر و شیدا و دو عروس دیگر خانواده، به همراه چند ماشین دیگر به سمت ارایشگاه به راه افتادند.مقابل در ارایشگاه از ماشین پیاده شدند. سینا که مشغول فیلمبرداری با دوربین کوچکش بود با دست اشاره ای به سعید کرد و او را راهی ارایشگاه نمود.لحظاتی بعد عروس و داماد با هم از ارایشگاه خارج شدند.الحق که برای هم ساخته شده بودند.از همه نظر به هم می امدند.سعید خجالتی تر از ان بود که مستقیم به چهره فیروزه بنگرد و فقط زیر چشمی نگاهش می کرد.او را سوار ماشین کرد و بعد به طرف خانه به راه افتادند.
شیدا به سختی روی پا ایستاده بود.از صبح به قدری شیدا شیدا شنیده بود که سرسام گرفته بود.نوک پاهایش زق زق می کرد.به دنبال گوشه ای ساکت بود و با اساره سیاوش خودش را به او رساند.سیاوش پرسید: خسته شدی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#54
Posted: 15 Jun 2012 12:37
اره.خیلی زیاد، ولی تو...معلومه که اصلا خسته نشدی.با تعجب به او نگریست و شیدا با شیطنت ادامه داد:
_ اخه وقتی ادم جلوی این همه دختر، محبوب و تک باشه و دخترها به خاطرش با هم مسابقه بدن که خستگی معنا نداره.
سیاوش گردن او را با دست فشرد، طوری که صدایش درامد:باشه.باشه.غلط کردم...گردنم رو ول کن.
سیاوش دستش را برداشت و گفت : مایلی بریم توی ماشین؟ قراره برن دنبال ماشین عروس.
_ من؟ محاله از جام جم بخورم.دارم از درد پا غش می کنم.
_ مگه تو دنال یه جای ساکت نمی گردی؟
_ تنها می ریم؟
_ احتیاجی نیست کس دیگه ای رو هم با خودمون ببریم.
نگاهش با شیطنت حرکات فریده، خواهر کوچکتر فیروزه را می پایید.با نگاه و تبسم معناداری گفت: بی انصاف نباش .طفلک داره با چشماش التماس می کنه که....منم باهاتون بیام.
سیاوش به شوخی گفت: شیدا...هوس کتک کردی؟
خندید و از او فاصله گرفت: نه نه، ممنون همون یک دفعه برای هفت پشتم بس بود.
_ پس حاضر شو بریم.
_ باشه.پس چند لحظه صبرکن خونه رو دست یکی بسپارم.مانتومو که برداشتم میام.
_ توی ماشین منتظرتم.
موافقت کرد و لحظاتی بعد، اماده و مرتب در ماشین او نشست.با دیدن ظاهر برازنده او، سیاوش لب به تحسین گشود و گفت :
_ اگه بدونی امشب چه غوغایی به پا کردی.
متعجب گفت: من؟! مگه من چه کارکردم؟
سیاوش با شیطنت گفت: هیچ.با زیبائیت، دل همه رو بردی.
خندید و گفت: می گی باورکنم که تو هم بلدی چندتا تعریف ابکی از ادم بکنی؟
_ مگه تو ادمی؟
<b>
متحیر و بهت زده به او نگریست.سیاوش ضربه ای به نوک بینی قلمی و خوش ترکیب او زد و گفت: به نظر من تو...فرشته ای زیبای من !
معترض ، ولی سرخوش به او نگریست.سیاوش به شوخی ادامه داد: خیال کردی چی می خوام بگم؟ ...دختر وحشت ؟!
_ از تو هیچ چیز بعید نیست.
_ نه.مثل اینکه حالا من باید به تو بگم که چه تعریفهای قشنگی از ادم می کنی.
_ یادمه یه بار بهم گفتی من همیشه... احساس و منطق رو با هم قاطی می کنم.
سیاوش بالحن طنزی گفت:خب...گاهی اوقات اینجوریه.
_ اون دفه از دست من...دلخور بودی.مگه نه؟
_ تو ابدا عشوه زنانه نداری .می دونستی؟
_ جواب منو بده.طفره نرو.
_ پرسیدن این سواب، به تخصص یک زن فوق تخصص گرفته عشوه و کرشمه زنانه نیاز داره، نه به رفتار دختری....
_ که راه و رسم دلبری رو نمی دونه.اره؟
پوزخندی زد و با تمسخر گفت : پس اون دلهایی که به خاطرت چاک شده ان چی؟ اونا حساب نمی شن؟
با شیطنت گفت : مگه من ازشون خواستم که چاک بشن؟ میل خودشون بوده!
سیاوش پوزخندی تمسخرامیزی زد و گفت : یادم باشه به دختر محبوب خودم بگم که یکی لنگه اون، همون اندازه مغرور و بی توجه پیدا شده.
_ به من بگو کدوم دختر کج سلیقه ای از این که با تو ...ازدواج کنه ناراحت می شه.تازه...خیلی دلشم بخواد.
سیاوش اهی کشید و گفت: چون بهت نزدیکم این حرف رو می زنی.
شیدا بشدت تکذیب کرد و گفت : حتی اگه بهم نزدیک هم نبودی بازهم این نظر رو داشتم.
حیره نگاهش کرد و ارام گفت: اما اون فرق می کنه .با همه دخترها.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#55
Posted: 15 Jun 2012 12:37
حس کرد گونه خایش از حسادت اتش گرفته است، با حسادتی علنی گفت: اصلا همش تقصیر توئه.
نگاه متعجب سیاوش وادارش کرد ادامه بدهد.با غیض گفت: حتما رفتارهات طوری بوده که اون متوجه شده.حالا هم داره برات ناز می کنه.تو دخترها رو نمی شناسی، خصوصا این یکی رو.به نظر من ...این یکی هفت خط روزگاره.
سیاوش اهی کشید و با پوزخندی محزون گفت: راجع به اون... این طور حرف نزن.اون برام خیلی عزیزه.
ابروهایش درهم گره خوردند.چقدر ندیده از دختری که سیاوش را اینگونه اسیر خود کرده بود، بیزار بود.
از حکم انتقالش به جبهه ان هم به مدت یک سال بقدری خوشحال شده بود که حد نداشت.با این حال، موضوعی او را ناراحت کرده بود و ان انتقال به کردستان بود.جایی که هیچ کدام از برادرانش در انجا حضور نداشتند.به کردستان منتقل شد و کارش را به عنوان پرستاری جدی و با تجربه اغاز کرد، درحالی که ناراحتی دیگری نیز داشت و ان حضور دکتر پایدار بود.او نیز دقیقا به همان اردوگاه منتقل شده بود.
در یکی از روزها که صدای ناله زخمیها کمتر شده بود و به پرستاری از انها مشغول بود و سرم یکی از مریض ها را که تمام شده بود تعویض کرد، صدای ناله زخمی گوشه سنگر که تازه او را اورده بودند، بلند شد سرنگی را از داروی ارام بخش پرکرد.اوضاع مریض طوری بود که نمی توانست امپول را به او بزند، به همین خاطر ان را با حرکتی سریع داخل سرمش فروبرد و بعد از بیرون کشیدن سرنگ، سوزن را روی ان باقی گذاشت.صندلی را کنار کشید و روی ان نشست تا خستگی چند ساعت کار سرپایی را از تن بیرون کند که صدایی از بیرون سنگر متوجه اش کرد.صدای تیر و توپ از هرگوشه بلند بود.درمدت ده ماهی که در انجا حضور داشت، به این سرو صداهای ناهنجار و دلخراش عادت کرده بود و مثل گذشته ها از انها نمی ترسید.پلکهایش سنگین شده بود که با صدای انفجاری بسرعت از جا پرید.باسر و صدایی که از خارج از سنگر می امد، نگاهش را از چهره غبارالود و خاکی زخمی برگرفت و کنجکاو به در ورودی سنگر چشم دوخت.دوتن از بچه های بسیجی، زخمی و بدحالی را روس دست حمل می کردند.تنها پرستاری که در ان لحظه کار چندانی نداشت او بود، بنابراین با شتاب تختی را اماده کرد.رزمنده ها بسرعت زخمی را روی ان قرار دادند.شیدا سریع نزد دکتر پایدار رفت که داشت زخمیها را معاینه می کرد و صدایش کرد: دکتر! دکتر به طرفش برگشت.قبل از انکه چیزی بپرسد، شیدا عجول و شتابزده گفت: یه زخمی بدحال اوردن.لطفا بیایید.
دکتر به پرستار همراهش دستوراتی داد و دوباره نگاهی به ورقه دستش انداخت، سپس با گامهایی بلند، کنار شیدا به راه افتاد.با دیدن زخمی، با خونسردی ملافه را از روی او کنار زد.پای راست زخمی بشدت خونریزی می کرد.رو به شیدا گفت:
باید عمل بشه.به دکتر طاهری بگید اماده بشه.
_ چشم دکتر!
لحظاتی بعد طاهری کنارش بود.با دیدن زخمی گفت: ما نمی تونیم کاری بکنیم.بدجوری خونریزی می کنه.ممکنه مجبور بشیم برای جلوگیری از خونریزی، پاش رو قطع کنیم.
_ متاسفانه مجبوریم، چون تا رسیدن به بیمارستان طاقت نمیاره.خونریزی شدیده و ممکنه منجر به مرگش بشه.
_ اگه جای زخم عفونت کرد، چی؟
پایدار با شجاعت گفت: من مسئولیتش رو می پذیرم.
طاهری وقه اس به دست او داد.بعد از امضای پایدار، اندو شروع به کار کردند.شیدا، از گوش سنگر به چهره زخمی نگاه می کرد و باخود اندیشید، ( چهره این زخمی چقدر برایم اشناست.) ناگهان با به یاد اوردن اینکه او را در عکس هایی که سیامک و سینا در جبهه انداخته اند دیده بود، با حیرت و بهت به او خیره شد. بیما توسط دکتر پایدار و طاهری از مرگ نجات پیدا کرد.شیدا نگاهی به یوسف، همان زخمی دیروزی کرد.هم چنان که به او می نگریست، متوجه شد پلکهای زخمی ارام گشوده شدند.با دیدن شیدا، کمی چشمانش را تنگ کرد.انگار او را می شناخت. می خواست چیزی بگوید، اما موفق نمی شد.شیدا کنارش ایستاد و پرسید: چیزی می خوای بگی؟
یوسف چند لحظه به صورت او خیره شد، ولی بعد... دوباره از حال رفت.او و یوسف قبلا همدیگر را دیده بودند.چون همراه سیامک و سینا مرخصی گرفته بود و همراه اندو به خانه انها نیز امده بود و قطعا او را می شناخت.هم چنان که به او زل زده بود، پلک های یوسف برای بار دوم گشوده شدند.لبهایش با دیدن شیدا برگی گفتن چیزی می لرزید و بعد مرتعش نام او را بر زبان اورد: شیدا....شیدا خانم.....
خوشحال از ان که یوسف او را شناخته است، به طرف او خم شد و گفت: بلندتر بگو...نمی شنوم.
یوسف به سختی تقلا کرد چیزی بگوید، اما تنها صدای ناله مانندی از گلویش خارج شد.صدایش بنحو عجیبی گرفته بود و حالت چشمانش هم طوری بود که باعث ترس شخص می شد.شیدا سعی می کرد از زمزمهای نامفهوم او برای خود کلمه یا جمله ای بسازد، اما موفق نشد. پلکهای یوسف روی هم افتادند و صدایش نیز قطع شد.یکبار یاد توصیه دکتر پایدار افتاد.او گفته بود، بمحض به هوش امدن زخمی به او اطلاع بدهد، ولی از یاد برده بود.با اضطرابی وافر از انکه نکند اتفاقی برای یوسف بیفتد، نزد دکتر معالج او رفت و گفت: دکتر پایدار...زخمی دیروز...
چهره پایدار چون همیشه مغرور و متکبر به سمتش برگشت.از همه ادم های دنیا طلبکار بود.شیدا ادامه داد: چند لحظه پیش به هوش امد ولی...
دوباره از هوش رفت.
پایدار با عصبانیت اخمهای گره خورده درهم پرسید: پس چرا همن لحظه اول چیزنگفتید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#56
Posted: 15 Jun 2012 12:38
شیدا با شرمندگی بزحمت توانست بگوید: متاسفم.
_ باهاش که صحبت نکردید؟
از ترس حس کرد پاهایش یاری همراهی او را ندارند.اب دهانش را فرو داد و بسختی گفت: چرا! همون لحظه اول که به هوش امد، می خواست...یه چیزی بگه... منتظرشدم حرفش رو بزنه.
پایدار با ناراحتی نبض یوسف را گرفت و گفت: مگه نمی دونستید این کارتون ممکنه باعث بروز چه خطری براش بشه؟
لحن عصبی و فریاد گونه او، بغضی را درگلوی شیدا ایجاد کرد.او مقصر بود، ولی پایدار حق نداشت سرش فریاد بزند.سرش را پایین انداخت تا قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده بود نبیند.پایدار بدون عذرخواهی از او، بالحن خشنی دستوراتش را می داد.شیدا در حال نوشتن به چهره او نگریست.درهمان حال با خود گفت،( چطور جرات کرد سرم داد بزنه؟ یعنی متوجه نشد که نگاه همه زخمیها و پرسنل درمانگاه به طرفمون برگشت؟ مردک فکر کرده کیه؟ دکتر .به نظر من باید توی بیمارستان بستری بشه.)
پایدار گوشی معاینه را در جیب روپوشش گذاشت و بعد از نیم نگاهی به صورت برافروخته شیدا گفت: کمپرسش کنید.سعی کنید تبش رو پایین بیارید.به دکتر ظاهری هم بگید ویزیتش کنه.
دلش می خواست چیزی بگویید، ولی نتوانست.بسختی و با صدایی گرفته گفت : چشم دکتر.
پایدار ناخوداگاه به او نگاه کرد، سپس بی توجه راهش را کج کرد و از او جدا شد.شیدا زخم را کمپرس کرد و سپس برای استراحت به سنگر پرستاران رفت.هیچ کس در سنگر نبود.متکایی را روی زمین انداخت و دراز کشید و پرنده خیالش را به پرواز دراورد.عکس سیامک را به یاداورد که با صورتی خندان کنار یوسف انداخته بود، در حالی که روی تانک سوخته ای ایستاده بودند.چهره شرمگین یوسف وقتی که در را بازکرد و به جای سینا، او را کنار سیامک دیده بود که برای مرخصی به اصرار سیامک به تهران امده بود.او چهره یوسف را دو سه بار بیشتر از نزدیک ندیده بود، با این حال مطمئن بود که او ، خود یوسف است، چون جتی اسمش را هم گفته بود.از فکرش گذشت،( یعنی ممکنه اون چیزی بخواد بگه؟ ممکنه از سیامک خبری داشته باشه که با دیدن من به حرف امد.) به یاد اورد که سیامک و یوسف هردو جزو بچه های اطلاعات عملیات کردستان بودند. هردو صمیمی بودند و بهترین دوست هم محسوب می شدند.یاد حرف سیامک افتاد که یک بار گفته بود،(یوسف مثل سایه ای است توی تاریکی.جا و مکان نداره و یکباره هم غیبش می زنه و معلوم نیست که کی سعادت دیدارش نصیب بشه.)
وصف شهامت یوسف را از زبان سیامک و حتی سینا و سیاوش که در تعریف از دیگران همیشه جانب احتیاط را نگه می داشتند، بسیار شنیده بود. با خود گفت،( به قول سیامک اون مثل سایه ای در تاریکیه، پس چطور زخمی شده؟ چطور؟) ان قدر حدس های گوناگون زد که متوجه نشد کی به خواب رفت در حالی که حتی درخوای هم با حدس و گمانهایش کلنجار می رفت.
با شنیدن صدای انفجاری که به طرز وحشتناکی مهیب بود از خواب پرید.مثل فنر از جا بلند شد و رو پوشش را پوشی و بعد از مرتب کردن لباسهایش از سنگر خارج شد.هیچ کس دور و اطراف سنگر دیده نمی شد، بجز رزمنده هایی که در حال مبارزه بودند.به طرف درمانگاه رفت،
ولی بجز ظاهر به هم ریخته و اشفته ان که از موجود زنده خالی شده بود، هیچ چیز ندید.با خود گفت،( نکنه برای دیگران اتفاقی افتاده.پس...بقیه کجا هستن؟)
_ خواهر، اینجا چه کار می کنی؟ چرا با بقیه نرفتی؟
به طرف صدا برگشت.مردی بالباس خاکی و لهجه ای یزدی او را مخاطب قرار داده بود.ظاهر بهت زده او، مرد را واداربه ادامه دادن کرد:
_ بمباران هوایی شده. باید سریعتر اینجا رو ترک کنید.تانکها هم درحال پیشروی هستند.کسی مرد را با بانگی بلند خواند و او شتابان گفت :
_ از اون جاده برو.زود باش برو .سریعتر.
وخود از او دور شد.شیدا مات و مسخ چند گام به دنبال مرد رفت، اما ناگهان ایستاد.دستی از پشت او را محکم به جلو هل داد.طوری که نتوانست هیچ دفاعی بکند و به زمین افتاد.صدای بمبهایی که نزدیکش منفجر شدند، همان لحظه به گوش رسید.از میان گرد و غباری که به هوا برخاسته بود، توانست بسیجی ای را ببیند که خودش را فدا کرده و او را هل داده بود.از سینه مرد خون می امد.او را برگرداند و دستش را گرفت تا نبض او را امتحان کند.نبضش نمی زد.با وحشت از جابرخاست و گامی به عقب گذاشت و سرش را بشدت به راست و چپ تکان داد.باورش نمی شد که یک لحظه اشتباه و توقف بی جایش موجب شهادت او شده باشد.باورش نمی شد.صدای مردانه ای در گوشش طنین انداخت: چرا اینجا ایستادید؟
پایدار با قیافه ای نگران او را نگاه می کرد.توانی برایش نمانده بود که پاسخ او را بدهد.پایدار که او را گیج و منگ دید، دوباره پرسید:
_ شنیدی چی گفتم ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟
می خواست جواب او را بدهد که صدای تیرهایی که در چندقدمی اش شنیده شدند، باعث وحشت بیشترش گردید.خمپاره ای در همان نزدیکی منفجر شد.پایدار دست پشت گردان شیدا گذاشت و خود او را روی زمین انداخت.بعد از برطرف شدن خطر، سریع از روی زمین بلند شد.شیدا به خود امد. چشمان غرق اشکش را به شهیدی که کنارشان افتاده بود، دوخت و ارام زمزمه کرد: من...من باعث مرگ اون شدم...من!
صورتش را با دستهایش پوشاند و با صدای بلند گریست.پایدار دست او را گرفت و گفت: هیچی نگو.فقط راه بیا.باید از اینجا بریم.زخمی ها خیلی زیادن .تند باش...بیا.
شیدا مثل مجسم خشکش زده بود.پایدار با لحنی عصبی و خشمگین با صدای بلندتری گفت : شنیدی چی گفتم؟ راه بیفت.
وقتی او را هم چنان بهت زده دید، او را به راه انداخت.هردو به درمانگاه رفتند.پایدار به طرف بسته کمکهای اولیه رفت.ز همان جا هم می توانست شیدا را ببیند.مطمئن بود اگر لحنش تحکم امیز نباشد، یدا مسلما غش می کند، به همین خاطر با نگاهی به او که حال عادی نداشت با خشم بانگ براورد: چرا ماتت برده؟ بیا کمک.
شیدا به خود امد.انگار همه نیروی بدنش را از پاهایش بیرون کشیده بودند.با ضعفی که در قدمهایش مشهود بود به طرف او می رفت که صدایی پایدار متوجه اش کرد.به گوشه ای از سنگر اشاره کرد و گفت: اون ساک رو بده به من.
شیدا سعی می کرد بی چون چرا دستورهای او را اجرا کند، به همین دلیل با نفسی عمیق به خود مسلط شد.به طرف ساک رفت می خواست ان را بردارد که پایش به چیزی خورد.هراسان و وحشت زده نگاهش را زیرپایش انداخت. پایدار سربلند کرد و چون او را دوباره مات و مبهوت دید، با اوایی خشم الوده گفت : بازکه وایستادی؟ دبجنب دیگه.
با چشمانی که از فرط وحشت گرد شده بود، مستقیم به او خیره شد.پایدار دست از بسته بندی وسایل برداشت و با چندگام بلند خود را به او رساند.با دیدن دستی که از زیر تخت معلوم بود خم شد و رو به شیدا گفت : یه تخت اماده کن.
شیدا تختی را از وسایل خالی کرد.پایدار زخمی را روی تخت گذاشت.انگار فراموش کرده بودند ان زخمی بیچاره را با خود ببرند.شیدا با اشفتگی به زخمی نگریست و گفت : خدای من....یوسفه!
پایدار درحال معاینه زخم یوسف بود که ناله ای کرد و چشمانش را بازکرد.با دیدن شیدا ، تلاش کرد چیزی بگوید.پایدار گفت:
_ بتادین را بده به من!
شیدا محلول ضدعفونی کننده را به دست او داد.یوسف با دین این صحنه تلاش کرد حرفش را بزند.بسختی و باوجود ضعف شدید، زمزمه وار گفت : سیا...سیامک....
لب شیدا ایستاد.حمید پایدار، مشکوفانه او را زیر نظر داشت و حتما پیش خود حدسهایی هم می زد.شیدا روی صورت او خم شد و پرسید:
_ سیامک چی؟ حرف بزن...
_ او...اون.....زنده ...زنده است....
دیگر ادامه ندا.شیدا با دست به قفسه سینه او زد و گفت : از کجا می دونی؟ خواهش می کنم حرف بزن.خواهش می کنم بگو.
یوسف بزور لبان خشکش را تکان داد، اما نتوانست چیزی بگوید و از شدت درد از هوش رفت.پایدار از او دورشد و ساک را برداشت و رو به شیدا گفت : اونو ول کن...راه بیفت بریم.
شیدا با چشمهایی وحشتزده و برای اولین بار مستقیم به او نگریست و گفت : اما...کسی نیست.اون...می میره.
پایدار سردرگم و کلافه گفت: اون حالاشم کرده.می فهمی؟سکته مغزی کرد.فقط نفس می کشه.حالا راه بیفت بریم.باید از اینجا دور بشیم.
شیدا از خود بیخود فریا کشید: چی داری مگی ؟ اون رو اینجا رها کنیم؟
پایدار به او نزدیک شد و گفت : ما نمی تونیم هیچ کاری برای اون بکنیم.باخودمون هم نمی تونیم ببریمش.سرعتمون رو کم می کنه.امکان داره اسیر بشیم.گوش کن.هیچ صدایی از بیرون نمیاد.همه برگشتن عقب.فقط ما اینجاییم.
شیدا سرش را بشدت تکان داد و گفت: اون انسانه و مثل همه انسانها، حق حیات و زندگی داره.ما باید تا وقتی که اون زنده اس کمکش کنیم. هیچ می دونی اگه اون زنده بمونه و اسیر بشه چه عذابی تا ابد... دامنگیرمون خواهد بود؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#57
Posted: 15 Jun 2012 12:40
پایدار با خشونت به چشمان درشت و کشیده او زل زد و گفت : من مطمئنم که اون می میره...
شیدا فریا کشید: مگه تو خدایی که می گی اون زنده می مونه یا می میره...؟من اونو تنها نمی ذارم.حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه.
حمید عصبانیتر از او سرش داد زد:به خدا دیوونه ای، چرا نمی فهمی؟ فکر کردی برای خودم می گم که تو باید از اینجا بری یا نکنه خیال کردی عراق طعمه ای مثل تو رو اسیر می کنه.اونا با دیدن تو بدترین بلایی رو که ممکنه سر یه دختر بیاد میارن و تو ....
صورت سرخ شده شیدا، باعث شد بقیه حرفش را فرو دهد.نرمتر از قبل گفت: باورکن.باورکن که ما هیچ کاری نمی تونیم برای اون بکنیم. اینو باورکن.
شیدا سینه به سینه او ایستاد و محکم و مغرور گفت : اون زنده است.اگه شما می خواید برید، حرفی نیست، برید، اما من...با یوسف میام.
حمید با عصبانیت گفت: چرا متوجه نیستی؟ مگه من به یه زبون دیگه دارم با تو حرف می زنم؟ اون بیرون...تانکها درحال پیشروی هستند. به خاطر یک نفر که نیمه مرده است، می خوای جون خودت و منو به خطر بندازی.
_ مگه من از شما خواستم که اینجا بمونید؟ کسی از شما نخواسته کمک کنید. می تونید تشریف ببرید، ولی من با اون میام.
و با گفتن این حرف، برانکاردی را برداشت تا برای یوسف اماده کند که حمید به خود امد.حق با شیدا بود.اندیشید او لجبازترین موجود روی زمین است.( از عهده او بر نخواهم امد.) ساک را به دست شیدا سپرد و خود یوسف را کول کرد.هردو از سنگر بیرون رفتند.بغیر از چند تک تیرانداز، هیچ کس در ان حوالی دیده نمی شد.چشمان شیدا با دیدن منظره، سیاهی رفت.نگاهش به اتش هایی افتاد که برافروخته شده بودند. رو به حمید کرد و با وحشت پرسید: اونا چی هستن؟
_ به گمونم تانکهایی هستن که اتیش گرفته ان.سریعتر بیا.باید از این محل دور بشیم.
به طرف دیگری می رفتند که شیدا گفت: این راه اشتباهه.یکی به من گفت از اون یکی جاده باید بریم.
_ حق با شماست، ولی اون جاده مسدود شده.این تنها راه نجات ماست.
شیدا شتاب بیشتری به گامهایش داد.صدای ناله یوسف به گوش می رسید و بالاخره قطع شد.از محدود خطر، دورنشده بودند که شیدا به حمید نگریست.در اثر تقلای زیاد، عرق کرده بود.پرسید: چرا صداش قطع شده؟
حمید طوره دیگری از حرف او استنباط کرد، به همین خاطر گفت: هنوز که صدای بمباران و خمپاره ها میاد.
_ منورم این نبود.یوسف...چرا دیگه صداش نمیاد؟
حمید تازه متوجه شد.یوسف را از کولش پایین انداخت و خود کنار پایش زانو زد.دست به پیشانی عرق کرده اش کشید و عرقها را از روی ان پاک کرد.روی یوسف خم شد و سرش را روی سینه او گذاشت.روی شقیقه اش دست گذاشت.سرش را بلند کرد و با یاس تکان داد و رو به شیدا که نگران، حرکاتش را زیر نظر داشت گفت : متاسفم ، مرده...
شیدا بی اختیار جیغ کوتاهی کشید.حمید از جا بلند شد و گفت: بیایید، بهتره عجله کنیم.دارن بهمون نزدیک می شن.
شیدا نای رفتن نداشت، با این حال، سعی می کرد به دستور حمید عمل کند. ساک را بزور با خود می کشید.حمید ساک را از او گرفت و برسرعت قدمهایش افزود، طوری که شیدا تقریبا دنبالش می دوید.شیدا میانه راه ماند.حمید که متوجه او بود، خسته کنارش رسید و پرسید:
_ چی شده؟
کمی خم شد و دستی به زانوهایش کشید و بالبانی خشک شده گفت : دیگه نمی تونم .پاهام خیلی درد می کنن.
_ راه زیادی نمونده.فقط کمی.باید خودمون رو به اون جنگل برسونیم.
_ واقعا نمی تونم.
حمید دست او را گرفت و گفت: ناامید نباش.دیگه راهی نمونده.
دست شیدا را کشید و او ناچار به دنبالش روان شد.هنوز راه زیادی نرفته بودند که شیدا دوباره برجا ایستاد.حمید با نگرانی و بی حوصله گفت:
_ باز چی شده؟
_ عضله پاهام گرفته.دیگه نای راه رفتن ندام.نمی تونم.
حمید برای اولین بار سعی کرد نرمش به خرج دهد و از تندی گفتارش بکاهد.می تونی.من مطمئنم که می تونی.یه کم دیگه.بعد از اون می تونیم استراحت کنیم...یالا....راه بیفت.
سرش را تکان داد و باعجز گفت: باورکنید نمی تونم.
_ دستتو بده به من...کمکت می کنم.
شرم مانع می شد، ولی چاره ای هم نداشت، بالاجبار دستش را به او داد و حمید با شتاب بیشتری او را دنبال خود می کشید.با دیدن جنگل، امید تازه ای در رگهایش دوید.حمید دست او را رها کرد و گفت : رسیدیم.
شیدا مکثی کرد و نفس تازه نمود.سپس سعی کرد گامهایش را با گامهای بلند حمید تطبق بدهد.مدتی در جنگل پیش رفتند و بعد ایستادند.شیدا دستی به گلویش کشید.دهانش خشک و بدمزه بود.حمید به راه افتاد.دومرتبه دنبال او روان شد.حمید هم راهنماهای زبد و او را راهمنمایی می کرد و البته شیدا خدا را شکر می کرد که قدمهای او انقدر محکم و استوار است که نترسد. روز به انتهای خود نزدیک می شد و همین باعث شده بود که جنگل حالت وحشتناکی به خود بگیرد.سایه برگهای بلند و پهن بلوط و کاج همه جا را احاطه کرده و فضای رعب انگیزی را به وجود اورده بودند.شیدا با ترس زایدالوصفی همگام با حمید پیش می رفت.با دین کلبه ای چوبی و قدیمی که متروکه به نظر می رسید، هردو، نفس را در سینه حبس کردند.حمید با شادی گفت : بالاخره رسیدیم.
شیدا به حمید نگریست.حمید هم به طرف او برگشت.انگار از نگاهش متوجه شده بود که چه می خواهد بگوید، چون اشاره کرد که پشت یکی از درختها کمین کند.شیدا اهسته به دستور او عمل کرد و منتظر عکس العمل حمید شد.حمید ارام به در کلبه نزدیک شد.همه جا در تاریکی فرو رفته بود.کلبه چوبی، فرسوده و کهنه به نظر می رسید.کنار در ایستاد و با انگشت در را به حرکت دراورد.با بازشدن،خفاشها و کلاغ ها یی که داخل کلبه بودن به بیرون هجوم بردند.با خارج شدن همه انها حمید کبریتی روشن کرد.هوا مرطوب بود و روشنایی یک کبریت نمی توانست چاره ساز باشد.کبریت را جلوی چشمانش گرفت و پا به کلبه گذاشت.ظاهرا دیگر چیزی در ان دیده نمی شد.به شیدا اشاره کرد و گفت :
_ می تونید بیایید.دیگه چیزی نیست.
شیدا اب دهانش را قورت داد و بعد به او نزدیک شد.حمید در کلبه را بازتر کرد و بعد خودش اول وارد شد.دو پنجره شکسته چوبی که کوچک هم بودند، راه را برای ورود هوا بازمی کردند.حمید به طرف پنجره ها رفت.بمحض تماس دستش با ان، پنجره از جا درامد و با صدای ناهنجاری روی زمین افتاد.ساک را روی زمین گذاشت.کبریت هم خاموش شد.شیدا از ترس برجا میخکوب شده بود.حمید کبریت دیگری اورد و درحال کشیدن به قسمت زبرجا کبریتی گفت : هوا مرطوبه و کبریتها اتش نمی گیرن.
شیدا اهسته گفت:شما...فندک ندارید؟
_ نه متاسفانه.سیگاری نیستم.
حمید چند تا چوب کبریت دیگر را خراب کرد و بالخره بعد از تلاش زیاد توانست یکی را روشن کند.نفس در سینه شیدا حبس شد. حمید گفت:چ
_ شما همین جا باشید.من می رم بیرون.
قصد خروج از کلبه را داشت که شیدا متوجه شد.باترسی موهوم که در خود احساس می کرد پرسید: جایی می رید دکتر؟
_ بله.می رم کمی چوب خشک و برگ جمع کنم.شاید تونستم یه اتش کوچک براتون درست کنم.
_ پس...پس من هم با شما میام.
حمید سرش را تکان داد و گفت : نه...شما همین جا بمونید.
_ اجازه بدید باهاتون بیام...اخه من... من از تاریکی.....می ترسم.
برایش سخت بود که جلوی مرد غریبه ای اعتراف به ترسش کند، ولی مجبور شد.حمید کنار او رسید و کبریت را به طرفش گرفت و گفت: _ کبریت روشن کنید.دیگر نخواهید ترسید.
نزدیک بود حمید بگوید پس تو از چه چیزی نمی ترسی، ولی حرفش را خورد.بنرمی گفت: بیرون هوا تاریکه و ممکنه اذیت بشید.
سعی کرد تا حد ممکن لحنش نافذ باشد: اشکالی نداره.بهتر از اینجا موندنه.
_ اخه....
مجبور شد بگوید: خوا...خواهش می کنم.
تا به حال از هیچ کس خواهش نکرده بود، ولی این بار حقیقتا چاره ای نداشت.حمید پذیرفت.بناچار درکلبه را کمی بازکرد و نجواگونه گفت :
_ زیاد از من فاصله نگیرید.
شیدا با ساده ترین اهنگ گفت : چشم دکتر.
حمید تبسمی کرد و پشت سر او، از کلبه خارج شد.
درحال جمع اوری برگهای خشک و چوبهای کوچک بودند که شیدا، مخاطبش قرار داد و گفت : می بخشید دکتر...
حمید بدون این که نگاه کند، گفت : بله.
_ ما تا کی مجبوریم اینجا بمونیم؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#58
Posted: 15 Jun 2012 12:40
تا فردا.شب نمی تونیم راهمون رو پیدا کنیم.باید فردا راه بیفتیم.
_ شما...راه رو می شناسید؟
_ اگه نمی شاختم که نمی تونستم این کلبه رو پیدا کنم.
_ پس شما...اهل همین استانید؟
حمید همرا با تکان سر گفت: نه.... من اصلا تهرانیم.ولی چون دوسال رو بعد از انقلاب و قبل از شروع جنگ در این منطقه خدمت پزشکی کرده ام کمی با موقعیت جغرافیایی اینجا اشنا هستم.
شیدا با شرم گفت : معذرت می خوام.قصد فضولی نداشتم.فقط نحو رفتارتون....باعث شد این سوال رو بپرسم.
حمید برای اولین بار، با مهربانی خاصی گفت : اشکالی نداره .من ناراحت نشدم.این کیسه رو بگیرید.
شیدا کیسه را از گرفت.حمید نگاهی به دور و برانداخت و زمزمه وار مثل اینکه با خودش تنهاست زیر لب گفت :
_ هوای اینجا ...شبها خیلی سرد می شه.امیدوارم سرما نخوریم.
شیدا دست به مقغه اش برد . صدا ی خش خشی حمید را متو جه او کرد . به چشما ن او دقیق شد و گفت :
_معذرت می خوام . پاک شما رو از یاد برد بودم .
دو کیسه دیگر را از روی زمین برداشت . سپس هر دو به طرف کلبه به راه افتا دند . با نزدیک شدن به ان ، تاریکی محضی که در کلبه حکمفرما بود ، شیدا را ترساند . از بچگی همین طور بود . از تاریکی وحشت داشت . کمی به حمید نزدیک شد . حمید که متوجه ترس او بود ، با لحنی تسلی بخش گفت : نترسید . چیزی نیست . من اینجام .
شیدا اب دهانش را فرو داد و سعی کرد ان قدر ضعف از خود نشن ندهد. پشت در کلبه ایستاد .حمید کیسه های بزرگ را روی زمین گذاشت و گفت : بهتر برای خودتون یک جای خواب درست کنید تا شب راحت باشید.شما توی کلبه می خوابید و من هم بیرون.
با ترس پرسید: مگه تو جنگل...حیوون وحشی نیست؟
_ چرا، ولی من با خودم یک اسلحه هم اورده ام. هم استراحت می کنم و هم نگهبانی می دم.شما راحت باشید.
_ ولی شما هم خسته هستید و من....
_ حمید نگذاشت اوبیشتر از ان ادامه بدهد.برق چشمانشان جبران تاریکی هوا را می کرد .امرانه گفت:
_ بهتون که گفتم راحت باشید من زیاد هم خسته نیستم. هر وقت خسته شدم استراحت میکنم.اشاره ای به نالیونهای گوشه کلبه کرد و گفت :
_ بهتون که گفتم نگران نباشید.حالا سریعتر دست به کار بشید.
_ ولی شما....
حمید بدون انکه او را نگاه کند ، گفت : بهتر کاری رو که گفتم انجام بدید و زودتر بخوابید.مایل نیستم فردا شما را خسته ببینم.
دندانهایش از شدت سرما به هم می خوردند .می خواست چیزی بگوید ولی نتوانست، حمید متوجه اش شد.کاپشن چرمش را از تن دراورد و به طرف او دراز کرد و گفت: می بینم که سردتونه.اینو بگیرید.کمی بدنتون رو گرم می کنه.
با سر رد کرد و گفت : ابدا .هوا سرده و شما خودتون بهش احتیاج دارید.
_ من طاقت خوبی برای مبارزه با سرما دارم، ولی ظاهر شما این طور نشون نمی ده.بگیرید، گرمتونه می کنه.ما که نمی تونیم اتیش درست کنیم، این حداقل باعث می شه گرم بشید.
باتردید به او نگریست.برای اولین بار بود که در لحن صحبت او چیزی سوای همیشه می شنید.بناچار کاپشن را از دست او گرفت.حمید از کنازش رد شد و می خواست از کلبه خارج شود که شیدا بی اختیار صدایش کرد: دکتر!
برجا ایستاد و گفت : بله؟
_ از...بابت کمکهاتون متشکرم.
لبخندی بی اراده برلبان حمید نقش بست.این طوری او را بهتر از همیشه می دید.حداقل از ان صورت جدی و مقتدرش خبری نبود.درست مثل یک بچه گربه، دوست داشتنی و ناز به نظر می رسید: من که هنوز کاری نکرده ام که بخواید به خاطرش تشکر کنید.هروقت شما را از جنگل بیرون بردم اون وقت... تشکر کنید.
او نیز لبخندی زد.هیچ کدام وجود دیگری را وقتی تا ان اندازه ارام و ساکت بودند باور نداشتند.حمید نگاهش را از او برگرفت و بدون ادای هیچ حرفی از کلبه خارج شد.
مشغول تهیه یک زیرانداز برای خودش شد.همه برگها را روی زمین ریخت و بعد انها را روی هم کپه کرد.سپس پارچه بلند و تمیزی را از ساک برداشت و روی انها کشید.ساک را به جای متکا زیر سرش گذاشت و بعد روی ان دراز کشید.معده اش مالش می رفت.به همین خاطر خوابش نمی برد.نمیخیز شد و دست به سوس ساک برد.زیپ اولی را بازکرد.یک مشت خرت و پرت برای کمکهای اولیه در ان به چشم می خورد.اما زیپ وسطی اش پر بود از خوراکی ان هم شکلات و اب نبات.دوسه بسته بیسکوئیت کرمدار هم به چشم می خورد.یکی را برداشت و می خواست بازش کند که یاد پایدارافتاد.از خود بیزار شد که منجی اش را از یاد برده است.بسته دیگری را از داخل ساک برداشت و از جا بلند شد.صدای خوش حمید که شعری را می خواند باعث شد لبخندی ناخواسته برلبانش جای بگیرد.هیچ گاه او را تا ان اندازه ساده و دست یافتنی حس نکرده بود.برقی از شیطنت از چشمانش جهید.کنار پنجره ایستاد و به او نگاه کرد.حمید داشت قدم می زد و در همان حال با بخار دهان دستهایش را گرم کرد.دست از تماشای او برداشت.صورت حمید با صدای سائیده شدن در، سربرگرداند و با دیدن شیدا که نوز نخوابیده بود، ناراضی گفت: شما که هنوز بیدارید.مگه من نگفتم استراحت کنید؟
بالحنی پوزهش خواهانه گفت : متاسفم.هرکاری کردم خوابم نبرد.
حمید در حین قدم زدن به او نزدیک شد و پرسید: دلیل خاصی داشت؟
شیدا بسته بیسکویتی را به طرف او دراز کرد و گفت: فکر کردم شاید شما هم... گرسنه باشید.
حمید ناباورانه او را نگریست.تا به حال در تمام عمرش دختری چون شیدا صارمی ندیده بود.دختری با دوچهره متفاوت.خشک و سرد و بعد لحظاتی دیگر گرم و محبت امیز.شیدا توضیح داد: چیز زیادی نیست ولی خب می شه... باهاش رفع گرسنگی کرد.
حمید به خود امد و نگاه خیره اش را از او گرفت.با تشکری بیسکویت را از او گرفت و گفت : فکر نمی کردم با اون همه دلخوری که از من داشتید این لطف رو در حقم بکنید.
سعی کرد جاخوردنش را نشان ندهد.یعنی رفتارش طوری بود که پایدار را متوجه عمق نفرت و ترسش از او کرده بود؟ سکوتش او را موظف کرد ادامه بدهد: مثل اینکه من در بیمارستان خیلی... باعث ناراحتی شما نشم.
نفهمید ان همه شجاعت را از کجا اورد که با شهامت گفت: دیگه عادت کرده ام خرده فرمایشات شما رو بشنوم و دلخور نشم.پ
حمید به خنده افتاد.جدا که شیدا بین زنهایی که دیده بود استثنا بود.صراحتش و خشم طوفانیش، سکوت ناگهانیش و ارامشش، رفت محبت امیز و مهربانیش، کدام را باید باور می کرد.ایا باید می گفت که او دنیایی از شگفتی است؟ هرچند حق هم داشت که بیاورد.به خنده گفت :
_ می دانستم که بالاخره یه روزی اعتراف می کنید چقدر با رفتارم اسباب رنجش شما رو فراهم کرده ام.
_ پس نباید تعجب می کردید!
_ بله من تعجب نکردم، بلکه حیرت زده شدم، چون صراحتتون واقعا بهت اوره.
سردش شده بود .یقه کاپشنش را کمی کیپ کرد و گفت : متاسفم که باعث ناراحتی شما شدم.
حمید متعجب گفت : من!! گمون نکنم بهتون گفته باشم که جای منو تنگ کردید.
_ من باعث اذیتتون شدم.سوای این، از خواب هم بیخوابتون کردم.
_ فکر نکنم به شما گفته باشم که باعث اذیت من شدید گفتم ؟
_ شاید جسارت باشه اگه بگم...نیازی نیست شما بگید.می تونم ببینم.شما امروز...به خاطر من.... حسابی به زحمت افتادید.
_ چه زحمتی در هرحال، هرکس دیگه ای هم که جای شما بود، همین کار رو می کردم.
پوزخندی زد و زیرکانه گفت : حتی به خاطرش، از سلامتیتون هم می گذشتید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#59
Posted: 15 Jun 2012 12:42
من کاری رو کردم که هر انسان دیگه ای می کنه.کمک به شما یه نوع انسانیت بود.
_ اگر به خاطر انسانیت، فردا بیمار بشید، اونم توی این هوای سرد، من...من هرگز خودم رو نمی بخشم.
حمید روی کنده بریده درختی نشست و به او که زیر نور ماه ، دوچندان زیبا شده بود، جدا که در تمام عمرش دختری رئوف چون او ندیده بود.
قلب شیدا با دیدن چشمان میشی و کشیده حمید که نافذ به صورتش خیره شده بود، فرو ریخت.
حمید لبخند شیطنت امیزی زد و گفت : شما دختر مهربانی هستید، ولی من نمی تونم به کلبه برگردم...
_ خب اول من نگهبانی می دم.دو سه ساعت بعد هم شما.این طوری شما هم در محیط گرمتری خواهید بود که حداقل به اندازه اینجا ، سرمای گزنده نداره.
_ اگه می بینید که روی حرف خودم پافشاری می کنم فقط به خاطر شماست.چون می خوام راحت باشید.
صورت شیدا گل انداخت.باوجود شرمی که در وجودش حس می کرد، ترس و گرما را با هم احساس می کرد.نگاهش را از او گرفت و به زیر انداخت و گفت : این طور نیست.من همین جا هم راحتم.لطفا...به خاطر من... خودتون رو عذاب ندید.من... صداتون می کنم .مطمئن باشید.
حمید از جا بلند شد و همانطور که تفنگ را درمشت می فشرد به او نزدیک شد، سینه به سینه او ایستاد و تفنگ را به طرفش تعارف کرد.به چشمان متحیر او نگریست که از دیدن تفنگ یکه خورده بود و لبخند زیرکانه ای زد و گفت : برای نگهبانی باید مسلح بود.لبخند موفقیت امیری بدون انکه خودش بخواهد برلبانش نقش بست.می خواست تفنگ را از دست او بگیرد که حمید دستش را عقب کشید.
می خواست چیزی بگوید که حمید با شیطنت گفت : شرط داره!
بهت زده به چشمان او خیره شد.یعنی چه می خواست بگوید.
_ با اخم به من نگاه نکنید.
سپس با شیطنت افزود: وقتی اخم می کنید جدا ترسناک می شید.به نگاه معترض شیدا خندید و پرسید:
_ خب ....چه کار می کنید؟ قبول می کنید ؟
بدون لحظه ای تردید، تفنگ را از دست او گرفت.مگر اندو چقدر می خواستند با هم باشند که نگران این موضوع باشد.اهسته از او فاصله گرفت : قبوله.
از او چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که صدای سرخوش حمید را شنید: راستی شما از جاذبه هیپنوتیزمی چشماتون با خبرید؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#60
Posted: 15 Jun 2012 12:45
لبخند برلبانش خشکید.حمید ادامه داد: هیچ وقت ....مستقیم به چشمان طرف مقابلتون نگاه نکنید چون یدون اینکه....مایل باشید احساس عجیبی رو در اون به وجود میارید.
وپشت به شیدا به طرف کلبه بازگشت.درحالیکه شیدا می اندیشید،( هیچ گاه این را فراموش نخواهم کرد.)
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه
با نیازی که رنگ می گیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که می تراود از ان
بوی عشق کبوتر وحشی
نقش عطرهای سرگردان!
لب من از ترانه می سوزد
هر زمان موج می زنم در خویشم
می روم، می روم به راهی دور!
بوته گر گرفته خورشید،
سر راهم نشسته درتب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
پدر من کیست ای بهار سپید؟
دشت بی تاب شبنم الوده
چه کسی مرا به خویش می خواند؟
سبزه های لحظه ای خموش، خموش
انکه یار من است می داند!
اسمان می رود زخویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلبوته های سوزان راا
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و ارزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
برعلفهای خیس تازه سر
اه او با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
پلکهایش سنگین شده بود.بسختی ادامه شعر را می خواند.روی کنده درخت جابه جا شد.تمام استخونهایش درد می کرد و حس می کرد خونش یخ بسته است.به تنه درخت دیگری تکیه داد و سرش را جای نرمی گذاشت و با خواب هم اغوش شد.هنوز كاملا به خواب نرفته بود كه از صداى پايى ، خواب از سرش پريد. خواب او خيلى سبك بود و با كو چكترين صدايى، بيدار مى شد. روى پا ايستاد و با تكان سر، سعى كرد كمى خواب را از چشمان خمارش بزدايد. اهسته ولى محكم پرسيد: كى اونجاست؟ صداى پا نزديكتر شد.تفنگ را جلوى سينه گرفت و گلنگدنش را كشيد و محكمتر از قبل گفت: پرسيدم كي اونجاست. مى خواست باصداى بلند ، حميد را بخواند كه با ديدن بچه روباهى كوچك كه لنگ لنگان راه مى رفت، دهانش از فرط تعجب باز ماند. با اينكه از حيوانات وحشى خيلى مى ترسيد، ولى چشمان زيباى بچه روباه جايى براى ترس باقى نمى گذاشت. بند تفنگ را دور گردنش انداخت و گامى به او نزديك شد. با او فاصله داشت كه روباه خودش را عقب كشيد.لبخندى زى و تفنگ را او دور گردن در اورد و به تنه درختى تكيه داد، سپس ارام ارام به روباه نزديك شد. روباه با چشمانى كه از فرط ترس بازتر از حد معمول شده بود به او مى نگريست. وقتى به چند قدمى اش رسيد روباه دندانهايش را نشان داد و انها را با غيض روى هم سائيد .شيدا ارام خنديد و روى زمين ىو زانو نشست و دستش را به طرف روباه درازكرد. گويا او هرچه ترس از شيدا داشت فراموش كرد چون همانطور ماند. سر روباه را ارام نوازش كرد و بعد اهسته به پشت ان دست كشيد و با صدايى نرم گفت: مى خوام بغلت كنم، پس همين طور اروم بمون. سپس دو دستش را دو طرف بدن روباه گذاشت و او را در اغوش كشيد. بچه روباه سرش را روى شانه اش گذاشت . با خنده اى از سر شوق حيوان را بيشتر به خود فشرد.بدن او بقدرى گرم بود كه تن سردش را به رخوت مى كشيد.دوباره به طرف محل استراحتش برگشت و روى كنده درخت نشست.
تفنگ را از روى زمين برداشت. بچه روباه با وحشت به تفنگ نگاه كرد. پاهاى حيوان را نوازش كرد، سپس حس كرد ماده اى لزج به دستش چسبيده است. وحشتزده به دستش نگريست و متوجه خون شد. پاى چپ حيوان را كه خونى بود نگاه كرد.حفره عميقى در پايش بود. با دلسوزى گفت: به . پات تير خورده؟ حيوان را روى زمين گذاشت و اهسته نجوا كرد: همين جا باش .الان مى يام. و به طرف كلبه رفت. با صداى ترق ترق در كلبه، حميد پهلو به پهلو شد. براى انكه او را بدخواب نكند، پاورچين روى پنجه پا به طرف *** رفت و زيپ كنارى را گشود. يك بسته باند در ان بيشتر نبود. ان را برداشت و بعد با يك بسته بسكويت از كلبه خارج شد.به روباه كه رسيد، بغلش كرد و باند را دور پاى او پيچيد. بعد از ان بيسكويت را باز كرد و به دهان او نزديك كرد.همزمان كه به او غذا مى داد متوجه جنگل شد. منورى فضاى جنگل را روشن كرده بود.روباه را رها و به رفتن او نگاه كرد. نگاهى به سرو وضعش كرد. رو پوشش كاملا خونى شده بود. ان را از تن دراورد و ارام به عقب تكيه داد.احساس خواب الودگى مى كرد. چشمانش را بست و لحظاتى بعد خواب خوشى او را در ربود. هنوز چند دقيقه اى از خوابيدنش نمى گذاشت كه حس كرد كسى صدايش مى كند.
_ خانم صارمى......خانم صارمى.............
پلکهایش سنگین از هم باز شدند. هنوز هوا تاريك بود. با ديدن او ياد موقعيتش افتاد و سريع از جا برخاست. هنوز چشمانش مى سوختند. حميد با مهربانى گفت: معذرت مى خوام بيدارتون كردم، مى خواستم بگم برگرديد كلبه.
_ مثل اينكه من.... بدخوابتون كردم.
_ نه، نه. فقط وقتى كه نگران باشم خوابم نمى بره. مى تونيد بريد. متشكرم.
سرش را تكان داد و ارام به طرف كلبه پيش رفت، در حالى كه با خود فكر مى كرد،( كاش هميشه اينقدر مهربان باشد.)
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ