ارسالها: 219
#61
Posted: 15 Jun 2012 12:46
با صداى ارام و خوش طنينى، پلكهايش از هم باز شدند.ميد با ظاهرى خواب الود بالاى سرش ايستاده بود. با ديدن او تازه به ياد موقعيتش در ان محل افتاد.ميد با صدايى گرفته گفت: سلام.
شرمگين از حضور او، جواب سلام و صبح بخير او را داد و از جا بلند شد.تمام استخونهايش به خاطر خوابيدن در ان هواى سرد، خشك شده بودند. سعى كرد با كش و قوسى به اندامش خستگى را از تن بيرون كند. حميد گفت: مثل اينكه حالتون خوب نيست.
دستى به گردنش كشيد و سعى كرد ان را صاف كند.كوتاه و مختصر گفت: برعكسزخيلى هم خوبم.
_ ديشب نزديك بود يادتون بره ده قرارى با هم گذاشته بوديم.
_ متاسفم من كمى فراموشكارم.اصلا متوجه نشدم كى به خواب رفتم.
حميد با ناراحتى گفت: اميدوارم در بقيه كارهاتون هم به اين انداؤه فراموشكار نباشيد.
مى خواست چيزى بگويد، ولى نتوانست چون به عطسه افتاد. چندبار پشت سرهم. حميد نگران به سمتش برگشت و پرسيد:حالتون خوبه؟
شيدا با بى حالى سرش را تكان داد.حميد گفت: ولى از قرار معلوم سرما خورديد.
شيدا پلكهايش را روى هم فشرد و سعى كرد سوزش چشمانش را ناديده بگيرد. به همين خاطر گفت: بله من هم همين طور فكر مى كنم.
حميد با شرمندگى كه از خصوصيات اخلاقيش محسوب نمى شد و براى شيدا هم تازگى داشت گفت: بدبختانه لباس گرم ندارم كه به شما بدم.
_ چندان هم حالم بد نيست. از اين گذشته ، شما ديشب كاپشنتون رو هم به من داديد.
_ با اين حال بهتره كمى سريعتر راه بيائيد تا زودتر به يه روستا برسيم.
شيدا *** را با خود حمل مى كرد.حميد كه متوجه شده بود گفت: اون *** رو بديد به من. سنگينه.
_ نه خودم حملش مى كنم .زياد هم سنگين نيست.
حميد اصرار ورزيد.بناچارپذيرفت و ان را به دست او داد.شيدا پرسيد: چند وقت ديگه به روستاى مورد نظر شما مى رسيم؟
حميد استين لباسش را بالا زد و گفت: ساعت من از كار افتاده.ساعت چنده؟
شيدا نگاهى به ساعتش كرد و گفت: حدودا هفت.
حميد فكرى كرد و گفت : احتمالا تا سه چهار ساعت ديگه توى كلكيم.
با نگاهى به شيدا او را در فكرديد.قبل از انكه حميد سوالى بپرسد، گفت: كلك!!
_ اسم يه روستاست.
ناراحت و معذب از اطلاعات كمش گفت: مى بخشيد، راستش من چندان با موقعيت جغرافيايى اينجا اشنا نيستم.
صداقتش باعث شادى حميد شد و متعافب ان صداى سرخوش او را شنيد: شما رو در مدتى كه اينجا هستيم با منطقه اشنا مى كنم. مطمئن باشيد.
معنى حرف او شيد را به فكر فرو برد.قبل از ان كه چيزى به زبان بياورد حميد گفت: من كه گرسنه ام .شما چطور؟
نيم نگاهى به او كرد و گفت : نه زياد.مى خوايد غذاى شما رو بدم؟
لحن صحبتش حميد را به خنده انداخت. متعجب از خنده او پرسيد: من چيز خنده دارى گفتم دكتر؟
_ نه نه معذرت مى خوام، ولى من.... چطور بگم؟ شما جورى اسم غذا رو برديد كه هركس ندونه فكر مى كنه به يك ضيافت دعوتيم، در حالى كه يه تيكه نون خشك كه غذا نيست.
شيدا با شيطنت گفت : هان...! حالا مى فهمم.همين ديشب نون خشك بهترين بود و به قول خودتون غذا، چطور امروز اسمش نون خشك شد؟
خنده حميد متوقف شد.سعى كرد در جواب او خودش را از تك و تا نيندازد و گفت: همين حالا هم به نظر من بهترين غنيمته. اگه ديديد گفتم نون خشك به اين خاطر بود كه ديدم ديشب با چه بى ميلى، اونو مى خورديد.
_ لقمه هاى منو مى شمردي؟
حميد با شيطنت گفت: بايد مواظب باشيد كه با اين غذاهاى لذيذ چاق نشين.
مدتى در سكوت گذشت تا اين كه حميد پرسيد: اتفاقى افتاده بود؟
متعجب نگاهش كرد.حميد ادامه داد: اخه ديشب ديدم مقدارى از وسايل *** رو برداشتيد، كنجكاو شدم.
شيدا با حيرت نگاهش كرى و بعد مودبانه پرسيد: مگه ديشب شما، خواب نبوديد؟
حميد شانه بالا انداخت و گفت: من هم مثل شما وقتى نگران باشم خوابم نمى بره.
با خود فكر كرد،( از كجا فهميد كه من ديشب به خاطر نگرانى خوابم نبرده بود؟!)
ارام گفت: ديشب به بچه روباه زخمى ديدم.براى كمك به اون.... و همه اتفاقات ديشب را براى او تعريف كرد.حميد در حال خوردن اب نبات با لذت به گفته هاى او گوش مى داد. گويى از مصاحبت با اون به شوق مى امد.شيدا متوجه جنگل شد.هرچه بيشتر مى رفتند از انبوه درختان كاسته مى شد. رو كرد به حميد و پرسيد: داريم از جنگل خارج مى شيم. اينطور نيست؟
حميد سرش را تكان داد و گفت: اتفاقا چرا يكى دو ساعت ديگه به مقصد برسيم.
شيدا ايستاد.قبل از انكه حميد علتش را بپرسد، پوتينش را ازپا دراورد و ان را برگرداند تا سنگريزه هايى را كه در پوتينش بود بيرون بريزد.حميد با دقت حركات او را زير نظر داشت.نزد خود اعتراف كرد كه او ظريف و دوست داشتنى است.
شيدا با خشم پوتينش را به پا كرد و گفت: اينم شد كفش؟ تمام پام تاول زده. با غيض براه افتاد و حميد را دنبال خود كشيد. هنوز چند قدم از محل استراحتشان دور نشده بودند كه صداى انفجارى به گوش رسيد.مثل اين كه ديده بان عراقى از خواب بيدار شده بود.شيدا جيغى غيرارادى كشيد و به حميد نزديك شد.حميد با اهنگى تسكين دهنده گفت: نترسيد.از ما خيلى دور بود.
هنوز حرف حميد تماتم نشده بود كه خمپاره اى در همان نزديكى منفجر شد. شيدا از ترس به گريه افتاد.حميد همانطور كه به اطراف نگاه مى كرد، به او دلدارى داد.سومين و چهارمين خمپاره كه منفجر شد شيدا بكلى روحيه اش را از دست داد. حميد متوجه اش شد و گفت:
_ بياييد سريعتر بريم. فكر مى كنم خبرائيه.
شيدا بريده بريده گفت : من...من... مى ترسم.
بازويش را از دست او بيرون كشيد و با مهربانى گفت: از هيچ چيز نترسيد. فقط كمى سريعتر بياييد.
شيدا قبول كرد و به دنبال او راه افتاد.------ هايى كه هرلحظه با فاصله اى دورتر و نزديكتر از اندو به زمين مى افتاد، با جيغ غيرارادى شيدا و شتابى كه به گامهايش مى داد همراه بود. بلوز و شلوار سفيدش به خاطر خاكى كه همراه با انفجار به هوا مى رفت تغيير رنگ داد و كثيف شده بود.بقدرى شتابان قدم برمى داشت كه متوجه گودال جلوى پايش نشد. پايش درون گودالى فرو رفت و با سر به زمين خورد.فرياد كوتاه او وگريه بى اختيارش همزمان با هم به گوش رسيد.حميد خود را به او رساند و بازوهايش را گرفت تا او روى پا با يستد، سپس با ناراحتى گفت:
_ چرا جلوى پا تو نگاه نمى كنين؟
گريه اش گرفته بود.به سختى گفت: وقتى شما اينقدر تند راه مى ريد انتظار داريد چه كار كنم؟ پرواز؟
لحنش بغض الود و دلخور بود. حميد تغيير اهنگ داد و با مهربانى گفت: چند لحظه استراحت مى كنيم. گمونم پا تو رگ به رگ شده باشه.
شيدا لنگ لنگان به درختى نزديك شد و به ان تكيه كرد.صورتش به خاطر مخلوط شدن خاك با اشكهايش كثيف شده بود، هر چند چشمان خوشرنگ و زمرديش كه زيرنور مى درخشيدند، جبران ان كثيفي را مى كرد.حميد *** را زير و رو كرد و بالاخره بعد از تلاش توانست قرص مسكنى را بيايد.قمقمه اب را برداشت و ليوانى اب براى شيدا ريخت و همراه قرص به او تعارف كرد و گفت:
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#62
Posted: 15 Jun 2012 12:47
بگيريد.از شدت دردتون كم مى كنه.
شيدا با دستانى لرزان قرص را از او گرفت و با كمى اب نوشيد.حميد ليوان را از او گرفت و گفت :
_ كفشتون رو دربياريد.شايد بتونم بگم چى شده.
به دستور او عمل كرد و با كلى اخ و اخ كفش را از پايش دراورد.حميد با نگاهى به او گفت: شانس اورديد كه پاتون فقط رگ به رگ شده. صبر كنيد يه تيكه باند يا پارچه پيدا كنم دور پاتون ببندم.از دردش كم مى كنه.
شيدا ياد ديشب افتاد.با شرمندگى گفت: چيزى توى *** پيدا نمى كنيد.من... ديشب همه شو مصرف كردم.
حميد متوجه او بود.با ظاهرى ناراحت و با يك حركت از روى زمين بلند شد و گفت: در اين صورت چاره اى نيست.بايد با همين پا بسازيد.
بغض كرد.از لحن حميد رنجيده بود.جدا چقدر بى ملاحظه بود كه با يك دختر اين طور صحبت مى كرد.حميد متوجه او شد و به خود امد.ان لحظه بى انكه بخواهد شيدا را رنجانده بود. چيزى كه ابدا به ان تمايل نداشت. طنين صدايش نرمتر شد و گفت: پاتون چطوره؟
ناراحت از دست رفتار دوگانه او، از درخت جدا شد و بسردى گفت: بهتره.
_ مى توانيد راه بيائيد؟
با سر تاييد كرد و گفت: فقط بايد ارام بريم.
حميد صميمانه تر از هميشه گفت : زياد به خودتون فشار نياوريد. اگه مى بينيد راه رفتن هنوز براتون دردناكه، كمى ديگه استراحت كنيد.
بقدرى از دست او ناراحت بود كه با سر رد كرد و با قاطعيت گفت: نه تا همين حالاش هم خيلى صبر كرديم.
با گفتن اين جمله شروع به راه رفتن كردزحميد *** را از روى زمين برداشت و با او همراه شد.متوجه ناراحتى او بود، ولى نفهميد چرا در لحنش ان اندازه عتاب وجود داشت. اهسته گفت: متاسفم.
شيدا جوابش را نداد حميد زمزمه كرد: از اينكه ...سرتون داد زدم... معذرت مى خوام.
حيرت كرده بود، با اين حال بدون حرف،به جلو مى نگريست.باورش نمي شى كه حميد، غرورش را جلوى او بشكند.ارام گفت :
_ تقصير من هم بود.نبايد تا اين اندازه بى توجه باشم.
حميد به نيمرخ او خيره شد.جدا كه دختر عجيبى بود.صداى خمپاره هايى كه چند لحظه پيش در جنگل طنين مى انداخت قطع شده بود.
حميد به شوخى گفت: مثل اينكه هدف شما بوديد. گوش كنيد صدا نمى ياد.حميد اندكى مكث كرد،سپس پرسيد: مى تونم يه سوالى ازشما بپرسم؟
بدون انكه نگاهش كند گفت: خواهش مى كنم.
_ اون رزمنده ديروزى...اسمش يادم نيست، همونى كه شما اصرار داشتيد با خودمون بياريمش باهاتون نسبتى داشت.
_ يوسف؟
_ بله.بله منظورم همون بود.
شيدا اهى كشيد و گفت : اون... پسرخاله من و ... دوست صميمى برادر مفقود شده ام بود.
حميد لب زيرينش را گزيد، سپس با ناراحتى گفت: متاسفم.نمى دونستم ايشون چه نسبتى با شما دارن وگرنه اون طور رفتار نمى كردم.
شيدا پوزخندى زد و به تلخى گفت: شما مقصر نيستيد كه به خاطرش خودتون رو سرزنش كنيد.سرنوشت اين طور رقم زده بود.ام هم كه علم غيب نداره كه از همه چيز مطلع باشه. باديدن خانه هاى شيروانى كه از دور به سياهى مى زدند و براى تغيير محور گفتگو گفت:
_ مثل اينكه رسيديم.
ميد كنار او به تخته سنگ بزرگى كه از قله كوه جدا شده بود، تكيه داد و گفت: بله. مى شه گفت تقريبا رسيديم.
خورشيد با قرص نورانى اش در اسمان مى درخشيد و باد ملايم و سردى كه مى ورزيد لباسهايشان را به لرزش وامى داشت.حميد به نيمرخ جدى و محكم او نگريست و گفت: بهتره زياد اينجا نايستيم.سنگها شل هستن و ممكنه از زير پامون رها بشن.
_ بله.حق با شماست.
_ حالتون بهتر شده؟
متعجب از سوال او گفت: بله، ممنونم.
حميد تفنگ را در *** جاى داد و گفت : ا گه سريعتر بريم مى تونيم براى ناهار خونه ميرزاعلى باشيم.
شيدا بى اختيار لبخند زد و صميمانه گفت : دكتر، شما به غير از غذا به چيز ديگه اى فكر مى كنيد؟
لحن شوخ و طنزاميز او، حميد را به خنده انداخت.تا به حال از او اين لحن را نشنيده بود. خصوصا وقتى كه اين طور بامزه حرف مى زد، يك تاى ابرويش خود به خود بالا مى رفت، گونه هايش چال مى افتادند و چشمان درشتش فراختر از حد معمول به شخص خيره مى شدند.
زيركانه پرسيد: مى تونيد حدس بزنيد؟
_ حدسش اسونه با اين حال... ممكنه از نظر شما سارت و توهين محسوب بشه.
با خونسردى گفت: خيال نمى كنم اينقدر كم جنبه باشم كه از حرف ديگران برنجم.در ضمن من كلا از ادمهايي كه راحت حرف مى زنن،خوشم مى ياد.
شيدا بدون فكر و ناخوداگاه گفت: حدس نمى زنم .مظمئنم كه نه!
حميد با شيطنت گفت: از كجا تا اين حد مطمئنيد؟ ما كه مدت زيادى نيست كه با هم اشنا شده ايم شيدا رنگ باخت. در حاليكه از نگاه به او فرار مى كرد ، گفت: هيچى.همين طورى گفتم.
حميد دوباره لبخندى زد و گفت: جدا؟!
مى خواست چيزى بگويد كه سنگ زير پايش شل شد.درست لحظه اى كه نزديك بود از تپه به پايين سقوط كند حميد دستش را گرفت. رنگ صورت هردويشان با اين تماس ارغوانى شد.شيدا پايش را جاى محكمى گذاشت و بعد دستش را ارام از دست او بيرون كشيد.حميد شرمنده از كار بى اختيارش، بدون نگاهى به او به سرعت قدمهايش افزود، طورى كه شيدا بناچار دنبالش مى دويد.ك ساعتى را بدون حرف گذراندند ت به روستا رسيدند. چندين رود و چشمه در انجا وجود داشت.هردوكنار اب رفتند تا ابى به سروروى خود بزنند.بعد از تميز و مرتب كردن سرو وضعشان ،حميد، راهنمايى شيدا را به عهده گرفت.شيدا كاملا رنگ پريده بود.حق هم داشت .با مرد غريبه اى به جاى نااشنايى مى رفت كه هيچ كس را در ان جا نمى شناخت.حميد كه متوجه او بود ارام گفت: نترسيد.هركارى كه گفتم انجام بديد.درمورد جايى هم كه ازش اومديم هيچ حرفى نزنيد.
_ چرا؟ مگه اينا با جنگ مخالفن؟
پوزخندى زد و گفت: مخالف؟ بيشتر از اين با بسيج مخالفن.جنگ كه ديگه چيزى نيست.
حميد مى خواست ادامه بدهد كه مردى باشلوار كردى و لباسى محلى به اندو نزديك شد.حميد دقيق به صورت او نگريست و بعد با شناختن او گل از گلش شكفت. مرد را مخاطب قرار داد و بعد از معطوف كردن توجه او به خودش، به زبان محلى با او شروع به صحبت كرد.مرد لحظاتى به او خيره شد، سپس گويى تازه او را به خاطر اورده باشد، با لبخندى گرم و دوستانه، به او نزديك شد و دستان او را در مشت فشرد و به گرمى با او احوالپرسى كرد.حميد سوالى از مرد پرسيد كه او با خوشرويى جواب داد و بعد نگاهش به شيدا افتاد كه صامت و محجوب و شرمزده به گفتگوى اندو گوش مى داد.رنگ از روى شيدا پريد.از ترس انكه نگاهش رسوايش كند، سرش را پايين انداخت و با پا سنگريزه ها را جابه جا كرد.حميد از مرد خداحافظى كرد و بعد از فشار دادن دست او به شيدا اشاره كرد كه با او همراه شود.زنهاى كردى كه كوزه هايشان را روى شانه گذاشته بودند و دو به دو با هم مشغول صحبت بودند، با ديدن شيدا، سكوت كردند و به او خيره شدند.شيدا اب دهانش را قورت داد و بعد با نگاهى گذرا و زيرچشمى به حميد مى خواست سوالى بپرسد كه او متوجه شد و گفت : ظاهرمون براشون عجيبه، خصوصا ظاهر شما.
با تمسخر و معترض گفت : مگه ظاهر من چه مدليه كه اينقدر عجيبه!
_ شما مثل مردها لباس پوشيديد.انتظار داريد تعجب نكنن؟
شيدا متوجه سرو وضعش شد.حق با حميد بود.با خود گفت ،( لعنت به من و دست پا چلفتى بودنم.كاش موقع بستن پاى روباهه لباسم رو از تن در مى اوردم .) با رسيدن به خانه اى با نمايى نسبتا بهتر از خانه هاى ديگر، حميد ايستاد.شيدا هم كنار او قرار گرفت.خانه با چند پله از سطح زمين جدا شده و ارتفاع داشت.حميد با بانگ بلند ميرزا را صدا كرد.لحظاتى بعد، مردى كه معلوم بود نوكر خانه است جلوى در هويدا شد.حميد به زبان محلى ، چيزى به او گفت و مرد در همان حال به اندو چشم دوخت.مثل اينكه با هيچ كدام اشنا نبود.با بى ميلى سرش را تكان داد و بدن رغبت به طرف خانه برگشت .شيدا پشت حميد سنگر گرفته بود. انگار از ان خانه بزرگ و كاهگلى مى ترسيد.حميد كه رفتار او را زير نظر داشت، بالحن اطمينان بخشى گفت: نترسيد و لطفا اينطورى هم رفتار نكنيد.فكر كنيد به يك مهمانى دعوتيد.
_ با اين تفاوت كه نه من ميزبان رو مى شناسم و نه ميزبان من رو.
_ با همديگه اشنا مى شيد.خصوصا كه اين ميزبان دختر جوانى هم داره.
نفهميد چرا يكباره از بر زبان اورده شدن اين جمله توسط او دلخور شد.از پشت حميد بيرون امد و سعى كرد قيافه خونسرد و بى خيالى به خود بگيرد.لحظاتى معطل شدند تا مردى با لباس محلى كه معلوم بود از جنس گرانقيمتى است از خانه بيرون امد و برفراز پلكان ايستاد.بمحض ديدن حميد، صورتش چون گل شكفت. سلام بلند بالايى كرد و از پله ها پايين امد. حميد هم با تبسمى گرم به طرف او رفت. دو مرد همديگر را در اغوش گرفتند.ميرزرا با زبان محلى به حميد خوشامد گفت كه البته حميد با فارسى روان جواب او را داد و مرد را وادار كرد تا به همان زبان سخن بگويد.ميرزا بازوهاى حميد را در اختيار گرفته بود و از ديدار مجدد او، اظهار خوشحالى مى كرد. ميرزا گفت:
_ فكر نمى كردم تو را دوباره ببينم.وقتى مى رفتى... بى وفا قول دادى زوى به زوى به ما سر بزنى ، ولى بى وفا به قولت وفا نكردى.
حميد با شرمندگى و خيلى خودمانى و صميمى گفت : مى دونم كه خلف وعده كرده ام، ولى حالا كه بعد از چهار سال برگشتم سزاوار نيست اين طور ورودم رو خوشامد بگيد.
ميرزا حنديد و با دست ضربه اى به شانه او زد و گفت : تو هنوز همان رفتار بى تكليف رو حفظ كردى دكتر.در هر حال از ديدار مجدد با تو بى اندازه خوشحالم.
حميد با خوشحالى گفت : من هم همين احساس رو دارم.
ميرزا متوجه شيدا شد كه سرش را زير انداخته بود.دستى به كمر حميد زد و گفت : ايشون رو معرفي نمى كنيد دكتر جان؟
حميد نگاهى به شيدا كرد و چون او را درحال تماشاى خودش و ميرزا ديد گفت: خواهرم هستن.باهم مزاحمتون شديم.
ميرزا به احترام شيدا ، صاف ايستاد و گفت: باعث خشنودى ماست كه كلبه بى رونق ما را با قدم خودتان، مزين فرموديد.
شيدا سلامى كرد و لبخند زد و بعد دومرتبه سرش را پايين انداخت.ميرزا انها را به طرف خانه هدايت كرد و همانطور كه تعارفشان مى كرد كه بالا بروند، با صداى بلند، همسرش را صدا كرد.زنش مثل جنى كه مويش را اتش زده باشند فورا جلوى در ظاهر شد. نسبتا جذاب مى نمود و اندام درشت اش در لباسى از پارچه هاى رنگى و زبا نهفته بود.ميرزا به خانه اشاره كرد، سپس رو به اندو با تعارفى شيرين گفت :
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#63
Posted: 15 Jun 2012 12:48
بفرمائيد خواهش مى كنم.هرچند خانه درويشى و قابل مهمان عزيز و گرانقدرى شما نيست.
حميد نگذاشت او بيشتر از ان ادامه بدهد.با لبخند و نگاه گرمى گفت: اصل صاحبخانه عزيز است كه ميمان ناخوانده اى چون ما را پذيرفته.
ميرزا با گفتن اختيار داريد ،نگاهى به همسرش كرد و گفت: الما...بيزيم گناخ لاريميزى اوه دعوت الميسن؟
صورت الما گل انداخت.با شرمندگى و عذرخواهى كوتاهى گفت: بايد باقيش تييسوز.اقدر سوزون گرماقوزدان تعب الميشم يا ديمنان گد دى سوزو ايچرييه دعوت الييبم.بويروز.
شيدا كه چيزى از حرفهاى او نفهميده بود، به حميد نگريست.حميد با اهنگى ساده گفت: داره مارو دعوت مى كنه بريم خونه و عذرخواهى مى كنه كه فراموش كرده اداب رو به جا بياره.
_ اه بله، راستش من تركى بلد نيستم، اينه كه... اصلا متوجه اين حرفها نمى شم.
_ مدتى كه اينا باشيد ، عادت مى كنيد.
شيدا متوجه الأما شد و از او تشكركرد. جلوى در كه ايستاد، حميد عقب كشيد تا اول او وارد شود.تشكر كوتاهى كرد و از كنار او گذشت. هرچهار تا وارد خانه شدند و به اتاق پذيرايى رفتند. اتاقى كه همه جاى ان با وسايل دستى و صنايع سنتى تزئين شده بود.الما و ميرزا اندو را به نشستن دعوت كردند.شيدا روى فرش دستباف زيبايى كه از جنس پشم بود و كرك هاى بلندش، پا را غلغلك مى داد، نشست و به پشتى تكيه داد.
حميد كنارى نشست كه زياد نتواند او را ببيند و ميرزا نيز كنار حميد جاى گرفت.الما با عذرخواهى كوتاهى انها را تنها گذاشت تا برود وسايل پذيرايى برايشان بياورد. شيدا به محيط اتاق و وسايل تزئينى ان نگاه كرد.همه چيز در نهايت سادگى ، تميز و با سليقه چيده شده بود.تابلوهايى از مناظر طبيعى با قابى ساده و يا شاهى، بالشهاى يك اندازه و مرتب كه با حلقه اى به دورشان كه گلدوزى عكس عروس يا گل رويشان به چشم مى خورد و پوست پلنگ كه جلوى درانداخته بودند، گلهاى مصنوعى كه ساخت دست بودند و روى طاقچه قرار داشتند. روى طاقچه بغير از اينه و شمعدانى با طرح و مدل قديمى، يك قران وچند قاب عكس از ميرزا وچند مرد ديگر نيز ديده مى شد.همه وسايل اتاق، سرويس يكسانى داشتند و با طبع ادم، جور درمى امدند. چند دقيقه بعد الما با سينى چاى و ظرفى شيرينى كه كنار استكانهاى كمر باريك گذاشته بود ، پا به درون گذاشت . براى پذيرايى به طرف مردها رفت كه با اشاره معنادار ميرزا سينى را جلوى او گرفت و با لبخندى مهمان دوستانه گفت :
_ ناقابلدى. بويروز.
حميد مثل ترجمى زبده و كار كشته گفت : تعارفتون مى كنن.
شيدا لبخندى زد و پيشدستى كوچك چينى گل سرخى را برداشت و شيرينى چهارگوشى را در ان گذاشت و استكانى چاى نيز به اصرار الما برداشت و تشكرى كوتاه كرد.الما به طرف مردها رفت. لحظاتى از ورود مجدد الما نمى گذشت كه دختر جوانى با ظرف ميوه پا به درون اتاق گذاشت .حميد به او نگاهى كرد و بعد نامش را خواند: ويشكا!
ويشكا با صورتى كه از خوشحالى برق مى زد، سلام كرد و بعد سبد ميوه را جلوى مردها گرفت. حميد ميوه اى برداشت و در همان حال با حيرت گفت : دخترت چقدر برزگ شده ميرزا. اصلا با اون موقع قابل قياس نيست.
_ فراموش كردى دكترجان.وقتى تو رفتى تازه ده سالش بود. حق داشت كه كوچك باشه.
_ حق با شماست، ولى خب هيچ كس نمى تونه جاخوردنش رو از ديدار دخترى مثل ويشكا كه يكباره به يك خانم باوقار تبديل شده پنهان كنه.
ويشكا با شرم گفت : شما لطف داريد دكتر... والبته شما هم خيلى عوض شديد.
سبد را جلوى شيدا گرفت و همانطور كه به او نگاه مى كرد گفت : بالاخره به عهدتون وفا كرديد و برگشتيد اونم با خواهرى به اين قشنگى.
شيدا با دست رد كرد و ويشكا سبد را وسط اتاق گذاشت و خودش جايى دركنار در نشست.
حميد پرسيد: چه كار مى كنى.هنوزهم درس مى خونى؟
_ تا دلتون بخواد.وحيد مجبوره هر چيزى رو كه بلده به من هم ياد بده.
حميد متوجه شيدا شد كه داشت با بى حوصلگى به حرفهاى اندو گوش مى كرد. حق نداشت او را فراموش كند، خصوصا اين كه او در بين انها، غريبه اى بيش نبود. در حالى كه زياد نگاهش نمى كرد گفت :راحت باشيد.اگه خسته هستيد مى تونيد با الما خانم بريد و كمى استراحت كنيد.
الما با چشمانى قهوه ايش به او خيره شد و اين بار به فارسى گفت : از قرار معلوم خيلى راه امديد و حتما هم خسته هستيد.مى تونيد با من بيائيد تا شما رو به اتاق ببرم.موقع ناهار صداتون مى كنم.
_ ممنونم، ولى كمى احساس كسالت مى كنم.خواب هم بدترش مى كنه.
حميد نگران پرسيد: حالت خوب نيست؟
_ چرا خوبم، فقط كمى سرم درد مى كنه كه فكر مى كنم اگه كمى هوا بخورم برطرف بشه.
_ ولى اخه... شما خسته هستيد....
حرف او را قطع كرد و گفت : نه، چندان هم خسته نيستم. زياد از اينجا دور نمى شم، فقط به اندازه يه هواخورى.
_ باشه. حالا كه اين طور مى خواين حرفى نيست. پس اگه مايل باشيد با ويشكا همراه بشيد.اون مى تونه راهنمايى شما رو هم به عهده بگيره.
چاره اى نداشت.براى خارج شدن از ان جمع غريب كه هريك بنحوى نگاهش مى كردند، مجبور بود بپذيرد.با سرقبول كرد و از جابرخاست.ويشكا جلوتر از او از اتاق خارج شد.نارات از مزامتى كه براى صابخانه به وجود اورده بود اتاق را ترك كرد.الما، ويشكا را كنارى كشيد و چيزى در گوش او گفت كه ويشكا با سر موافقت كرد و كنار شيدا از خانه خارج شد.
ويشكا را دخترى ديد با چشمانى مثل كندوى عسل و موهايى قهوه اى پر رنگ كه از فرق وسط باز شده و روسرى شل و ولى كه موهايش را پوشانده بود. كلا از الما، مادرش زيباتر بود.ويشكا با نگاهى به او ، كه سخت مشغول ديدن مناظر اطراف بود پرسيد: اسم شما چيه ؟
قدمى پا پس نهاد و گفت : شيدا.
ويشكا چند بار اسم او را زير لب تكرار كرد و سپس صادقانه گفت: عب اسم قشنگى داريد! يعنى عاشق، مگه نه ؟
لبخندى زد و گفت : يعنى عاشق ديوانه نه عاشق خالى. در ضمن اسم تو هم خيلى قشنگه.ولى من...نمى دونم معنيش چى مى شه.
ويشكا با اهنگى ساده كه خاص دختران روستايى است گفت : معناى چندان عميقى نداره، ولى اسم يكى از خدايان نعمت زردشتى يه.
_ خدايان نعمت؟
_ بله. اعتقادات خاص زردشتيها.راستى شما دوست داريد لب چشمه و كنار رزد بريم؟
با موافقت شيدا، از اده اى كه چند لحظه پيش در ان حركت مى كردند دا شدند و به جاده خاى رفتند. ويشكا، شيدا را به طرف كوه بلندى در هان نزديكى برد.رودى كه از دل كوه مى جوشيد با برفهايى كه برقله كوه بودند و در اين فصل از سال اب مى شدند چشمه پر اب و زلالى را در دامنه به وجود اورده بودند.شيدا مشتى اب به صورت خود زد و گفت: عجب اب خنكيه!
وشكا دستش را داخل اب فرو برد و ان را حركت دراورد و با موجهاى كه به اب مى داد ، شكل صاف و يكدستش را تغر مى داد.همان طور كه چشمش به قوسهايى بود كه در اب وجود مى اورد گفت: به خاطر اين كوهه . اين چشمه از برفهاى بالاى كوه درست مى شه و تا به پايين برسه خيلى تغيير مى كنه.خيلى هم خاصيت داره.همه ساله افراد زيادى براى درمان به اينجا و خصوصا اون چشمه اب گرم مى يان.
شيدا صورتش را شست و پرسيد: اينجا رودها يا چشمه هاى ديگه اى هم داره؟
ويشكا به صورت او خيره شد و گفت : اوهوم شيش يا هفت تا ديگه هم اين دو رو برا پيدا مى شه.
_ اينجا بجز اين كوه و چشمه جاى ديدنى ديگه اى نداره؟
_ چرا . يك بقعه كه مى گن مال يكى از نواده هاى حضرت دانياله.اصطبل و باغهاى خان هم كمى پايين تر از بقعه است.
_ خان؟
_ بله.خان حكمت. اون خيلى ثروتمنده و بيشتر اين اراضى هم به اون تعلق داره.
_ پس بايد مرد خوشبختى باشه.
_ نه زياد. اون با وجود ثروت زيادى كه داره اغلب بيماره.
_ چه بيمارى اى داره ؟
ويشكا اه كوتاهى كشيد و گفت: مريضى اون مربوط به سالها پيشه. هيچ كس نمى دونه علت واقعى بيماريش چيه ، ولى به خاطر اون مريضيش ديگه نمى تونه بچه دار بشه.
_ يعنى بچه نداره؟
_ چرا يكى كه اونم از شانس خوبش يه پسره.سهراب خان!
به جاده اصلى رسيدند.شيدا به ساعتش نگاهى كرد و چون كار نمى كرد، گفت: مثل اين كه اب رفته توش.كار نمى كنه.
ويشكا نگاهى به اسمان كرد و درحال جستجوى خورشيد گفت: چند ساعتى از ظهر گذشته. گرسنه ته؟
شيدا بى اختيار گفت: اره.خيلى هم زياد.
_ فكر نمى كنم دايه تا به حال غذا رو كشيده باشه.
_ دايه ؟
_ منظورم مادرمه. ما محلى ها به مادر مى گيم دايه.
_ كمى عجيبه و البته جالب. مثل اين كه توى اين چند روزى كه اينجا هستم، بايد حسابى به رفتار شما دقيق بشم.حتما چيزهاى جالبى خواهم ديد.
_ شما توى تهران زندگى مى كنيد؟ سرش را به نشانه تاييد تكان داد.ويشكا با حسرت گفت: خوش به حالتون!
با حيرت پرسيد: چرا؟
_ براى اين كه توى تهران زندگى مى كنيد. اينطور كه از عماد شنيدم اونجا خيلى قشنگ و جالبه.خيلى هم بزرگتر از اينجاست. تهران خونه هاى بزرگى داره و مردم توى جاهاى بزرگ و خوش منظره زندگى مى كنن ، ولى ما روستائيها مجبوريم توى اين دخمه ها زندگى كنيم.
_ جدى اينطور فكر مى كنى؟ من متاسفم كه اينو مى شنوم.درسته كه تهران از نظر ظاهرى فريبنده است، ولى زيبايى طبيعت بكر و دست نخورده اينجا كجا و زندگى ماشينى تهران كجا.يه نگاه به دوروبرت بنداز . خدا هر چه زيبايى توى طبيعت بوده ، اينجا ريخته. خدا نقاش قابليه و ما ادمها هر چقدر هم تلاش كنيم نمى تونيم ذره اى از قلم اونو به دست بياريم. مكانيزه بودن زندگى خوبه، ولى محيط دور و بر ادم هر قدر طبيعى تر باشه بهتره. من مطمئنم كه اگه تو فقط چند روزى را توى شهر سر كنى دلتنگ مى شى و دلت هواى اينجا رو مى كنه.نفس بكش! ببين چه هواى پاكيه. من كه به شخصه اين هواى پاك را با هواى الوده و دودوى تهران عوض نمى كنم.
ويشكا تحت تاثير جاذبه گفتار او نفس عميقى كشيد ، ولى براى انكه دختر سست اراده اى نشان داده نشود گفت:
_ ولى من باز حرف خودم رو مى زنم كه تهران بهتر و قشنگتره.
شيدا لبخند تمسخراميزى زد و گفت : پس من تا مدتى كه اينجا هستم بايد مغز تورو حسابى شست و شو بدم.
ويشكا به شوخى گفت : با چى؟ نكنه با خاك كنار چشمه.
به حاضر جوابى او خنديد و بعد نگاهش را متوجه باغهاى سرسبزى كرد كه در حصارتيرهاى اهنى قرار داشتند. با كنجكاوى پرسيد:
_ اونجا كجاست؟
ويشكا با حركت دست او را دنبال كرد و گفت: زمينهاى خانه.
با حيرت گفت: اين همه زمين؟
خودش را كنار نرده هاى اهنى رساند و با نگاهى به چشم انداز روبه رويش گفت: خيلى بزرگه ، فوق العاده هم زيباست.
ويشكا دستهايش را روى نرده ها گذاشت و اويزان شد و گفت : زمينهاى خان حكمت توى اين نواحى بهترينه.مرغوبترين زمينهاى اين دور و بر مال اونه. هرچند ادم خسيس و بى بركتيه.
_ چرا اين حرف رو مى زنى؟
_ راست مى گم. البته اون فقط در كمك به ديگران خساست به خرج مى ده وگرنه در عيش و نوش خيلى دست و دلبازه.درست برعكس پسرش. اون بيشتر به مادرش شبيه تا پدرش. خيلى مهربونه و به مردم كمك مى كنه. اهالى اين دور و اطراف خيلى به اون علاقه دارن. اى واى ديرمون شد. دايه گفت خيلى زود برگرديم.حتما تا به حال عماد رو دنبالمون فرستاده.
_ عماد ديگه كيه؟
_ برادر بزرگم . دو سه روز پيش از شهر برگشت.اون توى تهران درس مى خونه. مى خواد دكتر بشه.
_ اميدوارم موفق بشه.
_ ما همه اميدواريم.اون بعد از سهراب، افتخار اين شهر محسوب مى شه. اخه سهراب هم يه روانپزشكه.
_ جدا؟ چه قدر عجيبه. چون من شنيده بودم خان و خان زاده ها ادمهاى تن پروريى هستند.
_ گفتم كه... سهراب با همه فرق مى كنه. حالا بيا. بايد زودتر برگرديم خونه. بقيه راه را در سكوت طى شد. با رسيدن به خانه، الما را نگران و منتظر بالاى پله ها ديدند. الما دستهايش را در هم فشرد و با كمى تندى رو به دكتر گفت : هيچ معلوم هست تا اين وقت روز كجا بودى؟ نگفتى دلم هزار راه مى ره.
به جاى ويشكه ، شيدا جوا داد: تقصير ويشكا نيست.مقصر من هستم كه ازش خواستم همه جارو نشونم بده.
الما نرم شد و گفت : اشكالى نداره. شما بفرمائيد خونه. غذا از دهن مى افته. ويشكا هم الان مياد. شيدا تشكرى كرد و از كنار او گذشت. ويشكا هم بعد از صحبتى كوتاه با الما به دنبال شيدا راهى شد و او را به اتاق نسبتا بزرگى هدايت كرد و خود رفت تا ظرف غذا را بياورد. غذاى انها براى نهار، نوعى شوربا بود كه از گوشت و پياز زياد به همراه ادويه جات گوناگون تشكيل شده بود و به همراه نان خورده مى شد. ويشكا غذا را در مجمعه اى گذاشت و به اتاق اورد. شيدا كه مشغول تماشاى عكسهاى گوناگون روى ديوار بود ، نگاهش را به او دوخت. ويشكا غذاى او را كشيد و جلويش گذاشت و گفت : بفرماييد. براى شماست.
شيدا روى زمين چهار زانو نشست و تكه اى نان كند و با نگاهى به عكسها پرسيد : اونا عكسهاى كى هستند؟
_ عكس پدر و برادرهام. عماد اون وسطى است.
شيدا پرسيد: از مادرت پرسيدى كه دكتر ، يعنى منظورك برادرمه، غذاشو خورده يا نه ؟
نزديك بود اشتباه كند، ولى به خير گذشت. ويشكا در حال فوت كردن بخارى كه از غذايش برمى خاست گفت : نيازى نبود چون فكر نمى كنم دكتر صبر كرده باشن. اخه ايشون خيلى خوش اشتها هستن.هرچند اگه توى هيچى هم نباشن در مورد دستپخت مادر من كه اين طورين.
شيدا ميان خنده با تعجب گفت: جدا؟ اصلا بهشون نمى ياد.
بى اختيار از دهانش پريد.نحوه صحبت او باعث شد ويشكا با نگاهى پرسشگر و با سوءظن بپرسد: يعنى تو نمى دونستى؟
بى توجه گفت : خب نه !
_ خوبه كه دكتر برادرته وگرنه چى مى گفتى.
يكفعه متوجه شد. با دستپاچگى گفت : خب اره... يعنى منظورم اين بود كه فكر نمى كردم اون... پيش شما هم ، اين جورى رفتار كنه.
گويا ويشكا قانع شد. هردو ناهارشان را خوردند و ظروف را جمع كردند. ويشكا براى شستن ظرفها از اتاق خارج شد. اخرين لحظه گفت:
_ تو برو اتاق اخرى سمت راست. اونجا استراحت كن.
قبول كرد و بعد از خروج او ، از اتاق خارج شد. وقتى در را بازكرد در كمال تعجب حميد را ديد كه گو شه اى به خواب رفته بود. همان لحظه بود كه براى چندمين بار به ياد اورد او و حميد نقش خواهر و برادر را بازى مى كنند. بقيه چيزى نمى دانستند، پس تقصيرى هم نداشتند كه يك اتاق را براى هردوى انها در نظر بگيرند. به در تكيه داد و به حميد خيره شد. در خواب از هميشه معصوم تر به نظر مى رسيد نمى توانست باوركند اين مرد ارام ، همان دكتر مستبد بخش قلب و عروق است با كوچكترين اشتباه شروع به نيش و كنايه زدن مى كند. او را نگاه او خواب از سرش پريده بود. با درك موقعيتش روى تختخواب نيم خيز شد و گفت : عصر بخير.
شرمنده از نگاه خيره اش جواب او را داد. حميد از جا بلند شد و روبروى او ايستاد و پرسيد: براى استراحت امديد؟
_ بله.
_ مى تونيد جاتون رو بندازيد و بخوابيد. كليد هم روى دره.خواستيد مى تونيد در رو قفل كنيد.
_ اين فقط براى ساعتى خوبه.ولى بعد چى...؟ ما بايد چه كار كنيم؟
_ چى روچه كار كنيم؟
_ دروغ شما رو. البته مى بخشيد كه صريح حرف مى زنم ، ولى اين اصلا كار خوبى نبود كه به بقيه گفتيد كه من و شما خواهر و برادر همديگه ايم.
_ درك مى كنم ، ولى مجبورم اين دروغ رو بگم .انتظار داشتيد چى به بقيه بگم . بگم با دختر غريبه اى كه هيچ نسبتى باهام نداره سفر مى كنم؟
_ خب... من پرستار شما هستم. اين كه اشكالى نداره.
پوزخندى زد و گفت : بله خيلى راحته كه اين رو بگم، اما در عمل نه. اين كار رو براى شما نجام دادم تا كسى مزاحم شما نشه. متوجه منظورم كه مى شيد؟
_ شايد كار شما درست باشه، ولى... حقيقت اينه كه من و شما هيچ نسبتى با هم نداريم.از نظر اخلاقى...متوجه هستيد كه نظورم چيه ...صحيح نيست.
_ اتفاقا مى خواستم اينو بهتون بگم كه من و شما در كنار هم نخواهيم بود. من مى تونم به ميرزا بگم كه شما... مايليد پيش ويشكا و مادرش باشيد.اين جورى ديگه مشكلى نداره. هست؟
_ نه نقشه هاى شما كه تا به حال هيچ عيبى نداشتن اقاى پايدار.
_ منو دكتر صدا كنيد. حداقل جلوى ديگران اين بهترين كاره.ما كه نمى تونيم صميمى باشيم. با اين كار حداقل شكى نسبت به من نخواهند داشت.
_ بله.
حميد لبخندى زد و با اشاره اى به رختخوابها گفت: فكر نمى كنم ديگر جرات كنم بگم نه... چون در هر حال شما با منطقتون منو راضى مى كنيد.
_ در اين صورت ديگه هيچ مشكلى نيست.
مى خواست چيزى بگويد، ولى حميد را نديد. يعنى منظور او از حرفش چه بود؟!
لباسهايش خيلى كثيف بودند. خصوصا بلوز سفيدش كه گرد و خاك، رنگش را تغيير داده بود و حال اش را به هم مى زد. چند بار خواست از ويشكا لباسى بگيرد، ولى هربار شرم و خجالت مانع شد.دو روز بود كه براى انها مزاحمت ايجاد كرده بودند، درست نبود كه بيشتر از اين مزاحم او شود. گوشه اتاق نشسته بود. مي خواست به هر نحوي كه شده است خجالت را كنار بگذارد و لباسي از ويشكا قرض بگيرد اما چگونه؟ او دختر مبادى ادابى بودة و شايسته نمي ديد براى ميزبان مزاحمتى به وجود بياورد. در فكر بود كه حميد تقه اى به در زد و وارد شد.با ديدن او نگاه از بيرون گرفت و به احترامش از جا بلند شد. حميد سلامى كرد و گفت: مي بخشيد كه خلوتتون رو بهم زدم.
نگاهش هنوز پايين بود .اهسته گفت: امري داشتين؟
_ من مي خوام برم شهر تلفن بزنم و بقيه رو از نگراني بيرون بيارم.به نيروها هم اطلاع مي دم كه بدونن كجا هستيم.
_ چند ساعت وقت مي بره؟
حميد لختي فكر كرد. سپس با لبخند اطمينان بخشي گفت : دو سه ساعتي بيشتر وقت نمي گيره با عماد مي رم زود برمي گردم ناراحت كه نمي شيد؟
متوجه منظور او بود اهسته گفت : نه. فقط چون شما اشناى من در جمع اين غريبه ها هستيد ناراحتم
_ ناراحت نباشيد به محض اينكه تلفن زدم برمي گردم.
سرش را به نشانه موافقت تكان داد . حميد از او جدا شد و تا درگاه پيش رفت ، سپس براى يك لحظه به عقب برگشت و گفت:
_ راستي......
نگاهش را به او دوخت براي چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد با شرم گفت : بله؟
حميد چشم : در اين فاصله كه من نيستم با ويشكا باشيد .اگه دوست داشته باشيد مي تونه شما رو اينجا بگردونه .حداقل از كسالت بيرون ميايين.
_ باشه. تو فكرش هستم.
_ پس تا بعد.خدا حافظ.
_ خدانگهدار.
حميد از اتاق خارج شد. شيدا دوباره كنار پنجره نشست و به بيرون چشم دوخت. حميد را هم همان لحظه ديد. درست زير پنجره حميد نگاهش كرد و دستش را تكان داد.ارام سرش را تكان داد و به دور شدن تدريجي او چشم دوخت. در اين چند روزي كه در كنار او بود متوجه خيلي چيزها شده بود. اينكه حميد مردى نيست كه در بيمارستان ديده بود او را مردى رئوف و بذله گو و با ايمان ديده بود مثل اين كه رفتار او فقط در مقابل زنها ان اندازه خشك و جدي بود كه البته اين روزها از ان حالت بيرون امده بود.برخلاف ساير روزها ، وقتي او را مي ديد اخمهايش در هم نمي رفت و با تندى جوابش را نمي داد. او را قدرتمند ديده بودو حساس. او مردى بود كه مي شد به سخنان و اعمالش اطمينان كرد. غرق در فكر بود كه ويشكا وارد شد. نگاهش به سوي او چرخيد ويشكا چند دست لباسى را كه در دست داشت وسط اتاق ريخت و با نگاهى به چشمان متعجب او گفت: مي يايي كمكم يه لباس انتخاب كنم؟
از لبه پنجره بلند شد و به طرف او رفت و كنارش نشست و در حال وارسى لباسهاى رنگى پرسيد: مي خواى برى مهمونى؟
_ نه !
_پس براى چى مى خواى لباس انتخاب كنى؟
_ بر اى تو. امروز نوبت حمومه. تو كه نمى تونى باز همين لباسها رو بپوشى .
حرف او را قطع كرد و گفت: ولى اين لباسها مال توئه
_ اينا رو تا به حال نپوشيده ام . در ثانى من خليى لباس دم دست دارم و ثالثا مي خوام يه هديه اى بهت بدم كه منو هيچ وقت فراموش نكنى.
مثل او گفت: اولا از حسن نظرت متشكرم ، دوما نمي خوام مزاحمت بشم ، سوما من تو رو هيچ وقت فراموش نمى كنم كه به خاطرش به يه وسيله احتياج داشته باشم.
_ با تمام اين حرفها من مي خوام به تو يه هديه بدم.اين بده؟
_ نه.......
_خيلى خب پس انتخاب كن . نگاهى به لباسها كرد همگى تقريبا هم شكل بودند . با يك سبك دوخت. لباسى بلند با دو دامن كه اولى بلندتر از بعدى بود و دومى فقط چين داشت بالا تنه اي تنگ وچسپان و يقه اي گرد . روى هم رفته مى شد گفت زيبا بود از انهايى كه وسوسه پوشيدنشان را داشت. ويشكا كه او را در فكر ديد لباس سبزابى اى را برداشت و به طرف او گرفت وگفت :
_ اين از همه قشنگتره. با رنگ چشمات هم جوره.
ان را به دست گرفت و با نگاهى كنار گذاشت. لباس قرمزى را كه با پولكهايى ابى مى درخشيد برداشت و به ان خيره شد. قشنگتر از بقيه بود. ويشكا پرسيد: از اين خوشت مى ياد؟
دولباس انتخاب شده را جلوى چشم گذاشت و گفت : از نظر روان شناسى رنگ ، بايد سبز ابى را بردارم، ولى دلم قرمز.
_ شايد به خاطر رنگ موهاته. اخه... راستش موهات خيلى خوش رنگه.
به او نگاه كرد و با لبخندى گفت : از تعريفت ممنونم. حالا مونده ام كدومشون رو بردارم، چون هردوشون قشنگن. قرمز رو كه مسلما نمى تونم بردارم چون ...
ويشكا با عجله پرسيد: چون چى؟
نگاهش كرد و گفت : مادرم هميشه مى گه قرمز رنپ تنديه. به هيجان مى اره و طوفانى و عاشق كننده است و هيچ وقت نبايد اونو جلوى ديگران پوشيد، خصوصا ...مردها .
منظورت چيه ؟ برادرت كه اينجاست.
_ در هرحال ... من سبز ابى رو برمى دارم. اشكالى كه نداره؟
_ نه گه اشكالى ؟ اما اگه بخواى مى تونى اين قرمزه رو يك لحظه بپوشى.حداقل در حسرت پوشيدنش نخواهى بود.
با سر موافقت كرد.ويشكا لباسها را از روى زمين جمع كرد و در حال خروج از اتاق گفت: پس تا من بيرون هستم، تو لباستو عوض كن. و از اتاق خارج شد.
در را قفل كرد و پرده را كشيد.لباس پوشيدنش حتى به پنج دقيقه هم نكشيد. وقتى لباس را به تن كرد و جلوى اينه ايستاد.انچه را كه مى ديد باورنكرد. لباس كاملا اندازه اش بود. كاملا برازنده اندام موزن او. صورتش درپرتويى از نور ان لباس، از هميشه گلگون تر و زيباتر ديده مى شد، خصوصا كه جذابيت و ملاحت خاصى هم در چهره اش هويدا بود. شيطنتش گل كرد بود.حالا كه كسى خانه نبود مى توانست ازاد باشد، حداقل در ان اتاق و جلوى ويشكا . چشمهايش برقى از شيطنت زد.روسريش را از سر برداشت و موهاى حنايى رنگ و درخشانش را روى شانه اش سرازير كرد. جدا كه چه صورت دوست داشتنى اى داشت. ان لحظه واقعا از خدا به خاطر ان همه زيبايى كه به او بخشيده بود متشكر بود.لبخند دلفريبى برلب اورد و با دست كمى از موهايش را كه جلوى چشمش را گرفته بودند كنار زد.مثل موج روى هم سرازير بودند.ارام به طرف در رفت و ان را گشود و اهسته گفت: ويشكا..! مى تونى بيايى.
ويشكا وارد شد، ولى بعد ديدن او از شدت حيرت به زمين چسبيد.ناباورانه زمزمه كرد: تو...خداى من.... اين باورنكردنيه.
با شيطنت گفت: چى باورنكردنيه؟
_ اين... اين همه زيبايى در تو.تو...بى نظيرى.
خنده اش گرفته بود. گو نه هايش گرگرفته بود. دو طرف دامنش را با دست كمى بالا گرفت و يك پايش را مق
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#64
Posted: 15 Jun 2012 12:49
حميد سعى مى كرد ناراحتيش را بروز ندهد، ولى لحن غم گرفته و صداى دورگه با ان رنگ و روى پريده، اوضاع و احوالش را نشان مى داد.شيدا را كه تنها گيراورد به او پيوست و با مخاطب قرار دانش پرسيد: مى تونيد چند لحظه از وقتتون رو در اختيار من بذاريد؟
متعجب از خواست او گفت : خواهش مى كنم.
_ مى خوام راجع به يه موضوع مهم باهاتون صحبت كنم ، پس احتياج به جاى خلوتى داريم.
تنها بودن با حميد؟ هرگز! امرانه گفت : همين جا .
گويا حميد متوجه فكر او شده بود، چون گفت: منظورم رو متوجه نشديد. منظور من خارج از خونه بود . توى جاده.
با ترديد سرش را تكان داد و پشت او ، خانه را ترك كردند. در جاده كه بودند حميد گفت: ديروز... سهراب با من صحبت كرد.
شيدا با بى تفاوتى شانه اش را كمى بالا انداخت: اين موضوع چه ارتباطى مى تونه با من داشته باشه؟
_ ارتباطش در اينه كه اون... شما رو از من... خواستگارى كرد.
حس مى كرد تمام خون بدنش يكباره به طرف صورتش هجوم اورد است. نگاهش را به نقطه اى ديگر دوخت و اب دهانش را بسختى فرو داد . حميد ادامه داد: مى بخشيد كه اين قدر صريح حرف زدم. شايد هم به خودتون بگيد كه اصلا به من ارتباط نداره، ولى خب سهراب كه چيزى از نسبت من و شما نمى دونه. اين بود كه از من خواست با شما صحبت كنم.
ضربان قلبش شدت يافته بود و صورتش هم به سرخى دانه هاى ياقوتى رنگ انار شده بود. حميد به سختى ادامه داد: من... فكر مى كنم اگه به پيشنهاد اون فكر كنيد بد نباشه چون ... به هر حال اون هم تحصيلات عاليه داره و هم ثروت كلان.در كنار اون مى تونيد خوشبخت بشيد.
_ شما ...خيلى ناگهانى اين مطلب رو بيان كردي.
_ متاسفم، ولى خب بهتر بود به جاى مقدمه چينى يكراست برم سراصل مطلب.
_ اقاى محتشم به من فرصت فكر كردن دادن؟
_ بله، تا فردا، چون فردا برمى گرديم.
_ خيلى خب پس من تا فردا راجع به پيشنهاد ايشون فكر مى كنم.راستى قضيه بازگشتمون چى شد؟
حميد متوجه بود كه او زيركانه مسير گفتگو را تغيير داد، به همين خاطر گفت: همين فردا صبح راه مى افتيم.بالاى تپه نيروها منتظرمونن.
به تمسخر گفت : چه مسافت كوتاهى ! حالا مگه تا اردوگا خودمون چقدر راهه كه پنج كيلومترش رو هم بايد پياده گز كنيم؟
_ فراموش كرديد كه ما در چه موقعيتى هستيم تازه همينش هم غنيمته، چون فكر نمى كردم به اين سرعت جوابمون رو بدن.
_ اه بله... واقعا كه غنيمته.
_ ناشكرى نكنيد.يكهو ديديد همين هم از دست رفت.
به لحن دوستانه او لبخندى زد و گفت: حيف كه از اينجا مى ريم. خيلى به اين جا عادت كرده ام. دلم حتما براى اين جا تنگ مى شه.
_ بله محيط هاى زيبايى مثل اينجا واقعا خاك دامنگيرى دارن. من اگه يه روزى ازدواج كنم به يه محيطى به سرسبزى اينجا مى رم.
_ و حتما همسرتون رو هم وادار مى كنيد كه باهاتون بياد. نيست؟
_ نه. قبلش عقايدم رو بهش مى گم تا كاملا متوجه باشه چه تصميمى مى گيره. گل سرخى را از شاخه كند و به دست شيدا سپرد. شيدا با ناراحتى گفت: نبايد گل رو از بوته اش جدا مى كرديد.
_ يابايد جدا مى شد يا پژمرده. گل كه عمر زيادى نداره.
معصومانه نگاهش كرد و گفت: بايد مى ذاشتيد عمر كوتاه خودش رو بكنه، نه اين كه از اين هم كه هست كوتاهترش كنيد.
_ خداى من... معذرت مى خوام. شما خيلى حساس و ظريف هستيد. ظريفتر از اونى كه بتونيد توى بيمارستان كار كنيد. با اون زخمى و مجروح چطور كنار ميايين؟
تعريف او را با پوزخندى جواب داد و گفت: من عاشق كارم هستم.
حميد لبخندى زد و گفت: درست مثل من. هرچند با طبيعتم جور نيست، ولى علاقه خيلى از سدهارو مى شكنه.
تكرار كرد: سد؟
_ شما چطور در بيمارستان پذيرفته شديد؟ حتما پارتى داشتيد.
در جمله اخرش نوعى طنز شنيده مى شد. شيدا در جواب بالحن خود او گفت: اتفاقا با پارتى استخدام شدم، چون برادرم از پزشكهاى همون بيمارستان بود.
حميد كمى فكر كرد و با به ياداوردن او گفت: صارمى... سينا صارمى.
لبخندى زد و گفت: بله، درسته . سينا.
_ اون يكى از شاگردهاى خوب من بود. خيلى هم شوخ بود.
_ شوخى در طبيعت سينا عادته. اون با شوخى كردن گره خورده.
_ اصلا به شما نمى ياد كه خواهر و برادر باشيد. هرچقدر كه اون شوخ و سرزنده بود، شما جدى و خشك هستيد. البته ناراحت نشيد.
شيدا پوزخندى زد و گفت: چقدر به من لطف داريد.
_ خوبى از خودتونه كه همه چى رو خوب مى بينيد.
مى خواست با شوخى او را از ان حال هوا خارج كند و البته موفق هم شد.
شيدا به خانه اشاره كرد و گفت : چقدر زود رسيديم انگار اصلا راه نرفتم.
حميد به نيمرخ او خيره شد و تاييد كرد، بى انكه بداند چرا ديگر نمى تواند خودش را در مقابل او كنترل كند و همان رفتار سرد گذشته را در پيش بگيرد.
ويشكا با چشمانى اشك الود بار ديگر او را دراغوش گرفت و محكم به خود فشرد. ويشكا را ارام از خود جدا كرد و اشكهايش را از گونه سترد و به شوخى گفت : مى بينى چه كار كردى.اب چشم من هم راه افتاد. اخه مگه تو بچه اى كه اين طور گريه مى كنى؟... ما كه سفر اخرت نمى ريم .بازم مزاحمتون مى شيم.
_ دلم خيلى برات تنگ مى شه شيدا!
شيدا با مهربانى گفت : دل من هم واسه تو تنگ مى شه، ولى خب... چه مى شه كرد؟ هر اومدنى يه رفتنى رو هم به دنبال خودش داره... از كجا معلوم. شايد همديگه رو ديديم.
_ قول مى دى كه باز بهمون سر بزنيد؟ شما دوتا با هم .اشاره او به حميد بود. باكمى تفكر بالاخره گفت:
_ از طرف خودم قول نى دم كه حتما بهت سربزنم ، چطوره؟
_ خيلى خوبه.
نگاهش به حميد افتاد.داشت با ميرزا و الما و دو پسرشان خداحافظى مى كرد. دست ويشكا را رها كرد و گفت:
_ خب ديگه ما بايد بريم. مواظب خودت باش. به نامه هاى من هم جواب بده.
_ از الان تا يك ماه ديگه روز شمارى مى كنم تا نامه ات به دستم برسه و زودى جوابشو بدم.
_ خب بد، اين كه گريه نداره. حالا اشكاتو پاك كن . اين جورى خيلى زشت مى شى.
ويشكا لبخندى زد و گفت: تو بهترين دوست من هستى. از اينكه ديگه نمى بينمت حتما دلتنگ خواهم بود.
شيدا با محبت ذاتيش گفت : تو هم يكى از بهترين دوستان من محسوب مى شى. راستى تو هيچ مى دونستى كه بهترين دوستها هميشه همديگه رو نصيحت مى كنن.
_ نه! نمى دونستم.
لحنش متعجب و كنجكاو بود. شيدا جدى شد و گفت: سعى كن هميشه به جنس مخالف بى اعتنا باشى، در اين صورت بيشتر جلب توجه مى كنى.
ويشكا متوجه نشد. شيدا اين را خوب مى فهميد. ويشكا گفت: حالا بذار من يه گفت: يزى بگم. به تو نمى ياد دروغگو باشى چون ذاتت با دروغ سرشته نشده. سعى كن وقتى دروغ مى گى با انگشتات بازى نكنى. بقدرى جا خورد كه ويشكا هم متوجه شد و موذيانه گفت: دكتر به ما گفته بود كه يه خواهر داشته كه سالها پيش اونو از دست داده، فقط به ما بچه ها گفته بود حالا چطور تو متوجه نشدى و اون ...حدا عالمه.
_ يعنى .... تو مى دونستى؟
بى خيال گفت: مهم نبود، چون به هر حال شما اينجا مثل دوتا خواهر و برادر رفتار مى كرديد. غير از اين بود؟
_ پس يعنى تو مى دونستى و هيچى نمى گفتى؟
_ كاملا مشخص بود. البته من دو روز پيش يكدفعه به يادم امد، ولى خوب فرقى هم نمى كرد.
_ از اين كه به كسى چيزى نگفتى ممنونم.
_ قابلى نداشت . تو هم به جاش خيلى چيزها بهم ياد دادى.
_ در هر حال ازت متشكرم.
ويشكا لبخندى زد. شيدا از او جدا شد و كنار ميرزا و الما رسيد و با خونگرمى گفت: توى اين چند روزى كه اينجا بوديم حسابى بهتون زحمت داديم. اميدوارم بتونم يه روزى جبران كنيم.
الما با فارسى شكسته اى گفت: برعكس. در اين مدتى كه شما اينجا بوديد فكر مى كرديم خدا يه دختر و پسر ديگه بهمون داده.واقعا از رفتنتنون ناراحتيم.
_ ازتون متشكرم خانم ، همين طور از شما اقا ميرزا .
ميرزا هم به گرمى جواب او را داد و از او خداحافظى كرد. حميد پرسيد: حاضرى بريم؟
سرى تكان داد و دنبال او راهى شد. هنگام بالا رفتن از تپه ، شيدا نگاهى به كلك كرد و اهى كوتاه از سينه پر كشيد. نگاهش به طور ناگهانى به اسب زيبا و خوش قامتى افتاد كه سوارى با خود داشت. سوار را شناخت. سهراب بود. سهراب به نشانه خداحافظى دستى برايش تكان داد.مانده بود چه كند.عاقبت تصميم گرفت همانطور عمل كند. اهسته دستش را تكان داد و بعد نگاهش را از سهراب دزديد.بالاى تپه، جيپ منتظرشان بود. حميد دست راننده را كه يكى از بچه هاى بسيجى بود فشرد.وبعد از سوار شدن، شيدا در صندلى عقب و خودش جلو و كنار راننده نشست. با رسيدن به اردوگاه از ماشين پياده شدند. اردوگاه هنوز همان جاى قبلى بود و اين براى اندو كه فكر مى كردند ان خط را از دست داده اند، شادى بزرگى محسوب مى شد. حاج قمشه اى با لباس سرتاپا خاكى رنگ و ريش و سبيل و موى نقره اى با اغوش باز از انها استقبال كرد و با مسرت اطلاع داد كه برايشان يك هفته مرخصى رد كرده است. حميد و شيدا با نيم نگاهى به هم از او تشكر كردند و بعد از خداحافظى رفتند تا بعد از جمع اورى وسايلشان به ديدار خانواده هايشان بشتابند.
وقتى در به رويش بازشد، ليلى جيغ كوتاهى كشيد و بعد از كشيدن دست او به طرف خانه، بغلش كرد و گونه هاى او را بوسه باران كرد. سپس با بانگ بلندى همراه با خوشحالى گفت : مادرجون بيايد بينيد كى برگشته.
هما چادر به سر از خانه خارج شد. با ديدن شيدا با شادى زياد نامش را صدا كرد و دستانش را براى بغل كردن او از هم گشود. شيدا شاد و سرمست خودش را بغل او انداخت و گونه هاى نرم و تپل مادر را بوسيد و به چشمان سبز و اشك الود او خيره شد. هيچ تفاوتى با چند ماه قبل نكرده بود.دلش براى بغل كردن دوباره او ضعف مى رفت. جدا كه چقدر دلش در اين چند ماه براى دراغوش كشيدن تنگ شده بود.در اغوش او كه بود گفت : اگه بدونيد توى جبهه چقدر دلتنگتون بودم مادرجون!
هما او را از بغلش بيرون كشيد و با نگاهى به سرتاپاى او ، طلبكارانه گفت: واسه همين اين قدر بهمون سر زدى ديگه. اره؟
_ شرمنده، ولى باوركنيد اونجا اونقدر گرفتار بوديم كه فرصت سرخاروندن هم نداشتيم.نمى تونستم توى اون موقعيت مرخصى بگيرم و مسوليت كارهاى خودم رو ، روى دوش بقيه بذارم.
ليلى در را بست و هما گفت : حالا كه فرصت پيدا كردى بهمون سر بزنى، بايد تلافى اين دوماه دورى رو حسابى دربيارى.
باسرخوشى خنديد و دست دورگردن او انداخت و مثل بچه ها با شيطنتى كودكانه گفت: الهى فدات شم مادرجون كه اين قدر مهربونى.
ليلى به شوخى گفت : روز از نو، روزى از نو.شيدا خانم امد و بازار لوس بازيها و زبون بازيها گرم شد.
شيدا با اخم به صورت سپيد و مهربان او چشم دوخت.ليلى از كنارش دور شد و گفت: تورو خدا اين جورى نگام نكن. زهره ام تركيد.
همگام با هما، با نيشگونى كه از بازوى ليلى گرفت و صدايش را دراورد وارد خانه شد. ايدا وسط هال نشسته بود و با اسباب بازى هايش بازى مى كرد اصلا متوجه ورود او نشد. شيدا تا او را ديد شتابان به سمتش رفت و از پشت او را دراغوش گرفت .ايدا جيغ كوتاهى كشيد و با چشمان ابى ش به او خيره شد.لپ پر و صورتى رنگ ايدا را بوسيد و گفت: چه بزرگ شدى عمه جون! عمه فدات شه.
ايدا مات و مبهوت نگاهش مى كرد. از يك بچه سه ساله چه انتظارى داشت؟ كه بعد از ده ماه از اخرين ديدارشان او را بشناسد؟ ليلى گفت:
_ فكر مى كنم تو رو از ياد برده باشه.
با اخم ظريفى گفت: هيچم اينطور نيست. ببين چه اشنا نگام مى كنه.
ايلى به شوخى گفت: حتم دارم از ترسه. ايدا از هركى مى ترسه به صورتش خيره مى شه.
هما دست شيدا را كه ايدا در اغوشش بود گرفت و كنار خودش روى كاناپه نشاند و گفت: شوخى مى كنه. به دل نگير.
ايدا را دراغوشش براى خارج شدن از بغل او تقلا مى كرد. او را روى زمين گذاشت و ايدا دوان دوان به طرف هما رفت و دراغوش او جاى گرفت و براى رهايى از نگاه شيدا، سرش را در بغل او مخفى كرد. ليلى با ليوانهاى شربت از اشپزخانه خارج شد. با ديدن ايدا كه خودش را از ديد شيدا مخفى كرده بود لبخندى زد و در حالى كه سعى مى كرد ناراحت اى را كه با حرفهايش در دل شيدا به وجود اورده بود، بزدايد گفت:
_ مادر راست مى گه. ناراحت نشو.
شربتى برداشت و به محتوياتش نگاه كرد و بعد از تشكر گفت: ناراحت نشدم، كمى جاخوردم. ايدا كه قبلا اين طورى نبود.
هما گفت : از بس كه به ديدنمون نيومدى، اين بچه هم تو رو از ياد برده. وقتى رفتى قول دادى زود به زود بهمون سر بزنى، اما...
شيدا نگذاشت او بيشتر از اين سرزنشش كند. با شيرين زبانى گفت : چون دختر خوش قولى نيستم، به قولم وفا نكردم و شماها رومنتظر گذاشتم.
منظورتون همين بود. مگه نه.
ليلى ظرف ميوه را جلوى او كشيد و رو به هما گفت : حتى جبهه هم نتونست زبون شيدا را كوتاه كنه.
_ حيف كه به خاطر ديدارتون خيلى خوشحالم وگرنه بهت مى گفتم چى به چيه.منم و اين يه نيم مثقال زبون. چشم ندارى ببينى چه طوفانى مى كنه؟
ليلى به شوخى گفت: به گمونم وقتى توى صف عقل بوديم. شيدا توى صف زبون سهم مارو قاپه زده.
سيب سرخى را برداشت و با نگاهى به ان گفت : حيف. حيف كه دارم سيب مى خورم وگرنه...
_ نه تو رو خدا توبه كردم. لطفا عصبانى نشو.
هر سه به لحن ليلى خنديدند.شيدا ناگهان ياد مطلبى افتاد. ايا بايد حرفهاى يوسف را در مورد سيامك باور مى كرد يا ان را به هذيانهاى بيمارى در حال مرگ ربط مى داد؟ دلش گواهى مى داد كه سيامك زنده است ، اما عقلش با ان ستيز مى كرد. اگر سيامك زنده بود حتما مى توانست از طريق صليب سرخ براى انها نامه اى بفرستد. از تمام اينها گذشته يوسف چرا بعد از دوسال از گم شدن سيامك او را ديده و متوجه شده كه ونده است؟ او چيز زيادى از يوسف نمى دانست جز اينكه او تنها پسرخاله اش است كه در رامسر زندگى مى كرد. و حالا چطور روانه جبهه شده بود، خدا مى داند.ليلى ضربه اى به شانه او زد و گفت: توى چه فكرى؟ دمغى.
پيشدستى را از روى پاهايش برداشت و روى ميز گذاشت و گفت : چيزى نيست. نگاهش به ساعت ديوارى افتاد. تقريبا يازده صبح بود.ليلى گفت: گرسنتع؟ اگه گرسنه باشى مى تونم چند تا تخم مرغ برات نيمرو كنم. تا غذا جا بيفته كمى وقت مى بره.
دست او را با مهر فشرد و گفت : نه گرسنه نيستم. مى تونم تا وقت غذا صبر كنم.
هما به شوخى گفت : فكر كنم بوى اين غذا تو رو به اينجا كشونده.
نفس عميقى كشيد و با خوشحالى گفت : به به عجب بويى! واقعا كه دلم براى خوردن فسنجون لك زده بود.
ليلى پيشدستيها و ليوان هاى خالى شربت را جمع كرد و گفت : بعد از ده ماه، اين اولين باريه كه فسنون گذاشتم، اونم بع ياد تو .
ليلى را از پشت بغل كرد و گفت: قربون تو زن داداش خوبم برم كه اين قدر مهربونى.
ليلى از شوق خنديد و گفت: جدا؟ ازكى تا حالا؟
_ من هميشه قربون تو مى رفتم.
_ اما از وقتى كه فسنجون گذاشتم بيشتر.
به شوخى گفت : قربون ادم چيز فهم.
هما با نگاهى قهرالود گفت: شيدا تو هيچ حرفى ندارى كه به مادرت بزنى.مثلا من هم دل دارم.
_ قربون دل شما برم كه قد دل خودم كوچيكه. چشم. حتما. اون قدر باهاتون حرف دارم كه قد هزار و يكشب وقت مى بره.
_ پس منتظر شبى. اره شهرزاد قصه گو؟!
_ خب اره ديگه. براى اين كه اگه با اين سرو وضع خاكى بشينم جلوتون مدام به ياد خميازه مى افتيد.
ليلى ايدا را دراغوش گرفت و گفت : حموم داغه. لباسهات هم ماده است. اگه مى خواى برو يه دوش بگير.تا اون موقع غذا هم اماده مى شه.
_ باشه حتما. ممنونم.
به اتاقش رفت كه باوجود اين چند ماه هنوز مثل سابق تميز و مرتب بود. گويا زمان اصلا از انجا عبور نكرده بود. لباسهايش را از كمد برداشت و بعد از اتاق خارج شد.
سر خوردن غذا طاقت نياورد و پرسيد: حال بابك و بهارك چطوره؟ مينا چه كار مى كنه؟
ليلى اه بى صدايى كشيد و گفت : حالشون خوبه. مينا هم مطابق گذشته، توى شركت كار مى كنه.
با غذايش ورمى رفت.ليلى كه متوجه بى اشتهائيش شد بود گفت : چيه ؟ غذا خوب نشده ؟
قاشقى از غذا را به دهان گذاشت و گفت : نه ، اتفاقا خيلى هم خوشمزه شده.
_ پس چرا نمى خورى و با غذا بازى مى كنى؟
هما متوجه اش بود. بابى حوصلگى گفت : چيزى نيست. اشتها ندارم.
هما با نگرانى پرسيد: مريض كه نيستى؟
لبخند خسته اى به صورت مهربان او پاشيد و گفت: نه. مطمئن باشيد كه حالم كاملا خوبه. فقط كمى خسته ام.
ليلى گفت: بعد از ناهار كمى استراحت كن. ما پاك فراموش كرديم كه توچه راه طولانى رو اومدى.
_ باشه حتما اين كار رو مى كنم.
ليلى يكباره ياد چيزى افتاد و با هيجان گفت: راستى فراموش كردم بهت بگيم.
متعجب پرسيد: چى رو ؟
_ بچه فيروزه به دنيا اومد.
شگفت زده گفت : چى ؟
_ اره. يه دختره درست شكل اقا سعيد. چشم و ابرو مشكى و مو خرمايى.
_ مباركه، به سلامتى كى.
هما به جاى ليلى گفت: دو هفته پيش.
_ پس حتما براش اسم هم گذاشتن. حالا اسمشو چى گذاشتن؟
ليلى لقمه اى براى ايدا درست كرد و گفت : ثمين.
با تعجب تكرار كرد: ثمين؟ اين ديگه چه جور اسميه؟
_ مگه تو عربى بلد نيستى؟ معنيش مى شه گرانبها.
اهى كشيد و با گلايه از حواس پرتى اش گفت : اره راست مى گى. پاك از يادم برده بودم.اسم قشنگى هم هست. پس واجب شد كه امروز حتما برم ديدنشون تا اين ثمين كوچولو رو ببينم. سپس رو به هما گفت: تبريك مى گم مادربزرگ.
_ يعنى مى گى پير شده ام ؟
_ اختيار داريد مامان جون . دود از كنده بلند مى شه. از روى صندلى بلند شد و گفت : ممنون ليلى جان. خيلى خوب بود.
_ تو كه چيزى نخوردى . غذات دست نخورده است.
_ اتفاقا خيلى هم زياد خوردم.
هما به صورت رنگ پريده او چشم دوخت و گفت: بميرم برات. چقدر ضعيف شدى.
_ اين چه حرفيه كه مى زنيد؟ خدا نكنه.
ليلى هم به صرت او دقيق شد و گفت: مادر راست مى گه خيلى ضعيف و رنگ پريده شدى. رنگ و روت هم حسابى پريده.
خنديد و گفت: كارى مى كنيد به خودم شك كنم. اتفاقا من برعكس شما عقيده دارم حسابى هم رو اومدم.براى تغيير موضوع پرسيد:
_ از بقيه چه خبر؟ چى كار مى كنن؟
ليلى گفت: سينا كه برگشته ، الان توى بيمارستانه. پيش پاى تو زنگ زد كه براى ظهر نمى تونه بياد. اقا سعيد كه پيش پدر جون به توليديها مى رسن. سياوش خان هم كه الان بايد جبهه باشن.
از داخل اتاقش با صاى بلند پرسيد: هنوز هم نمى خواد ازدواج بكنه؟
به جاى ليلى ، هما غم گرفته و طلبكارانه گفت : ازدواج؟ سياوش جنه و ازدواج بسم ا... كافيه اسمش رو جلوش بياريم، اون قدر اخم و تخم تحويلم مى ده كه توبه مى كنم. دفعه قبل بهش گفتم مى خواى برم خواستگارى يكى از دخترهاى محله. چنان طوفانى به پا كرد كه پشيمون شدم به خدا.
_ فكر مى كنيد اگه من باهاش صحبت كنم همين كارو بكنه؟
هما از خدا خواسته گفت : اتفاقا برعكس. اون تو رو خيلى دوست داره، مطمئنم كه از اين كارها نمى كنه.جورى باهاش حرف بزن كه از خر شيطون پياده بشه و يه كلام بگه بله. ديگه از سنش داره مى گذره. موهاش كم كم دارن سفيد مى شن.
به شوخى گفت : چى كارش داريد؟ شايد بخواد با عصا و دندون مصنوعى سر سفره عقد بشينه.
هما پشت چشمى نازك كرد و با تغير گفت : وا...! خدا به دور، چه حرفا؟ مرد اگه عزب بمونه اون قدر گناه مى كنه كه با اب زمزم هم پاك نمى شه.
باشيطنت پرسيد: براى زن هم همين طوره؟
هما بى انكه زحمت نگاه كردن به او را به خود بدهد گفت : نه هر زنى.
خنده اى كرد و در را بست.
ليلى با اشتياق كنارش روى تخت نشست و گفت: اينم از اين. خب تعريف كن.
_ اولش بايد بهم قول بدى كه اين چيزهايى رو كه بهت مى گم به كسى نگى و بعدش نظرت رو راجع به حرفهايى كه بهت مى زنم بگى.
ليلى با بى تابى گفت : باشه. د بگو ديگه . جون به سرم كردى.
با ارامش گفت : قضيه اينه كه ... چطور بگم ... يه كم پيچيده است. مربوط به سيامكه.
_ اقا سيامك؟
_ بله. فكر مى كنم اون اسير شده.
چى ؟
_ چند روز قبل يه زخمى بدحال رو به اردوگاه اوردن. يه زخمى اشنا.
_ اقا سياوش ؟
پوزخند تمسخراميزى زد و گفت: اگه اون بود الان من اينجا بودم؟
پس چى ؟ بگو ديگه.
_ يه كم كه دقت كردم متوجه شدم يوسفه. پسرخاله ام.
ليلى تكرار كرد: يوسف؟
_ اره يوسف. مى دونى كه ما با خانواده مادريمون قطع رابطه كرده ايم.به خاطر همين تا به حال هيچ كدومشون رو درست و حسابى نديده ام. يوسف رو هم از روى عكسهاى كه توى البوم بود شناختم.
_ خب ...؟
_ نمى دونى چه حالى داشتم ليلى. وقتى ديدمش اونقدر بدحال بود كه اصلا اميدى به خوب شدنش نبود. يوسف هم متوجه شده بود چون مدام سعى مى كرد يه چيزى رو ؟
_ اون توى لحظه هاى اخرى بهم گفت كه سيامك زنده است.
ليلى شگفت زده گفت: چى.!؟
بى تاب بود. چقدر باور اين موضوع براش دشوار بود.
_ اره ... اره همين رو گفت. مى فهمى ليلى ؟ اون ... اون زنده است.
ليلى با گيجى پرسيد: اخه چطور ممكنه؟
_ من هم توى همين مونده ام.اخه چطور ممكنه . دلم مى خواد باوركنم و مى كنم، ولى عقلم... رد مى كنه. مى خواستم درست و حسابى راجع بهش فكر كنم، ولى ... نمى تونم. مى خوام به حرفهاى اون اطمينان كنم نه اينكه اونو به هذيونهاى بيمارى درحال مرگ نسبت بدم. اه ليلى واقعا گيج شده ام. ليلى او را به طرف خود برگرداند و مستقيم به چشمان خيس از اشك او خيره شد و گفت: تو مطمئنى كه اون خود يوسف بود؟
_ اگه قبلا شك داشتم حالا ديگه ندارم.اون واقعا يوسف بود. نشونه اش هم پاى مصنوعيش بود و بدن پر از تركشش.
ليلى سر درگم گفت : خب شايد منظورش يه سيامك ديگه بوده. سيامك كه كم نيست.از هر صد تا بچه يكيشون اسمش سيامكه.
_ مى دونم، همين هم اذيتم مى كنه. اما يه چيز رو مطمئنم . اون منو شناخت بعد شروع به حرف زدن كرد.
_ من واقعا گيج شده ام.
شيدا اهى كشيد و گفت: درست مثل من. من واقعا نمى فهمم بايد چه كار كنم.
_ اون الان كجاست؟ كدوم بيمارستان بستريه.
_ ديگه زنده نيست. همون روز شهيد شد.
_ متاسفم .
شيدا اه ديگرى كشيد و گفت : حالا بايد چه كار كنم؟ واقعا نمى دونم. يك معماى پيچيده سر بسته است. خداى من...
ليلى گفت : اول بايد به خودمون مسلط باشيم، بعد شروع به تجزيه و تحليل كنيم. شيدا سرش را تكان داد. ليلى نفسى تازه كرد و پرسيد:
_ تو نظر منو مى خواى ؟ درسته؟
_ اها. خيلى خوب، پس خيلى منطقى بايد بگم دو حالت واسه اين قضيه وجود داره. حالت اول اينه كه حرفهاى يوسف رو باوركنيم. خيلى خوب قبول مى كنيم ، ولى از كجا معلوم سيامك توى اردو گاه اسرا اتفاقى براش نيفته. به قول سينا وضعيت اردو گاه هاى عراقى بقدرى بده كه موقعيت ادمهايى كه براى شناسايى موقعيت و منطقه توى سرماى پنجاه درجه زير صفره و پنجاه درجه بالاى صفر بيرون مى رن، در مقابلش مثل يه محيط ييلاقيه. حالا ما اين خبر رو به بقيه بديم... مى ديم، ولى اگه يه بلايى سر اقا سيامك بياد تكليف روحيه شكست خورده ديگران چى مى شه . همه يه ضربه ناگهانى مى خورن. ضربه اى كه از اولى سنگين تره. فكرش رو كردى؟ حالت دوم هم اينه كه حرف يوسف رو باور نكنيم. در اين صورت هيچ چيزى رو از دست نمى ديم. بايد تا پايان جنگ منتظر بمونيم. اوه شيدا نمى خواستم تو رو ناراحت كنم... خواهش مى كنم گريه نكن. شيدا صورتش را به يوى ديگرى چرخاند و با اهنگى بغض الود گفت: گاهى اوقات دلم مى خواد همه اينها يه كابوس باشه. يه كابوس دهشت ان
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#65
Posted: 15 Jun 2012 12:50
غرق در فكر بود كه صداى تقه اى به در موجب شد روى تخت نيم خيز شود. ارام گفت: بيا تو.
ليلى بود. در را كمى بازكرد و پرسيد: اجازه هست؟
با لبخندى از روى تخت پايين امد و گفت: چرا كه نه... بيا تو.
ليلى با دو استكان چاى وارد شد. با ديدن چايها لب به تشكر گشود و پرسيد: چرا زحمت كشيدى؟
_ زحمتى نبود. بيدارت كردم؟
_ نه، خواب نبودم. داشتم فكر مى كردم.
_ چه فكرى؟
_ اگه كارى ندارى بشين بهت بگم.
ليلى اطاعت كرد و بعد از گذاشتن سينى روى ميز مطالعه كنار او روى تخت نشست و گفت: بفرمائيد. من سراپا گوشم.
_ ليلى...!
_ بله؟!
_ وقتى به سينا علاقمند شدى چه احساسى پيدا كردى؟
ليلى خنديد و گفت: واسه چى مى پرسى؟
با بى تفاوتى شانه هايش را بالا انداخت و گفت: اشكالى داره... خب نگو.
ليلى با تبسم معنادارى گفت: اشكالى كه نداره، ولى... خيلى خب بهت مى گم. پله پله بگم.قبوله.
خنديد وگفت : قبوله.
_ به سينا كه چيزى نمى گى؟
_ براى چى بايد بگم.؟
_ خب... نمى دونم همين جورى گفتم. شايد چون كى دونم اگه بدونه چه بلايى سرم مى ياره و صبح تا شب در گوشم وزوز مى كنه كه چقدر دوستم دارى.
خنده اى كرد و گفت : مطمئن باش كه چيزى بهش نمى گم. حالا شروع كن.
ليلى نفس عميقى كشيد، سپس با لحن بامزه اى همراه با شيطنت گفت: اولش احساس كردم از يه بلندى پرت شدم پايين.
به شوخى پرسيد : درد داشت؟
_ ليلى هم با همان لحن او گفت: اوه،، اوه... حرفشم نزن. جاى زخمام تازه خوب شده. بعدش مثل اين بود كه يه چيز گرم توى رگهام جريان پيدا كرد.
_ و ديگه ؟
_ و ديگه هيچى.
معترض گفت : ا... فقط همين؟
خنديد و گفت : اره. فكر كردى عاشق شدن چطوريه؟ طول و تفصيل داره؟
_ حالا مى تونى بگى وقتى سينا به خواستگاريت اومد چه احساسى داشتى؟
ليلى پقى زد زير خنده و بعد گفت: تو امروز چت شده؟ اون از صورت گل انداخته ات وقتى كه وارد خونه شدى.اينم از اين سوالهات. اصلا اين سوالها رو براى چى مى پرسى؟
_ فقط يه كم اگاهى.
_ شايدم استفاده از يه تجربه.
_ چه تجربه ذيقيمتى هم كه هست. در هرحال مجبورت نمى كنم جوابم رو بدى. همين طورى پرسيدم.
ضربه اى به بازوى او زد و گفت : حرف ناراحتى رو نزن. باشه بهت مى گم.احساس كردم از يه خونه صد طبقه پرت شد زمين.
_ تو كه همش پرت مى شى پايين.
لحن شوخش ليلى را به خنده انداخت: خب اره. عاشقيه و هزار تا مصيبت و گرفتارى.
_ تو جدا عاشق سينايى؟
ليلى به شوخى صليبى روى سينه كشيد و گفت: به عيسى مسيح سوگند كه عاشق سينا هستم.
_ اين چه كاريه؟
_ چى چه كارييه؟
_ مثلا همين كارت.
_ من همه كيش هاى عالم رو دارم. اين كه چيزى نيست. خب حالا بگو چى شده؟
_ منظورت چيه؟
_ اين سوالها براى چى بود؟ مطمئنا اتفاقى اتاده. چيزى شده . مگه نه؟
از كنار او بلند شد و با گونه هايى ملتهب گفت: تو اشتباه مى كنى.
با شيطنت گفت : اما توى حالت صورتت، توى لحن صدات چيزى جز اين پيداس. مى خواست از اتاق خارج شود كه ليلى دستش را گرفت و بعد خود بلند شد و مقابلش ايستاد و گفت : تو منو چطورى ديدى كه ازم فرار كردى. من دوست نزديك تو هستم. قبل از اينكه زن داداشت باشه. نيستم؟
_ خب چرا .
_ پس چرا بهم نمى گى چى شده. حتما خبريه؟ نه؟
با شرم گفت : مجبورم بگم... بله!
ليلى با لبخندى موفقت اميز مثل اينكه چيز شگفتى را كشف كرده باشد گفت : مباركه! خب چرا اينو زودتر نگفتى و اين قدر معطلم كردى؟
گونهاى گلگون شيدا، لبخند ليلى را غليظ تر كرد.
شيدا گفت : براى اينكه هنوز مطمئن نيستم.
ليلى ضربه اى به پشت دست او نواخت و گفت : اى خواهر شوهر طمع كار.بايد به قلبت رجوع كنى به اين كه با سوال و جواب هاى منو گيج كنى. سپس با هيجان دست او را گرفت و روى تخت نشست سپس پرسيد: حالا تعريف كن ببينم طرف كيه؟ چه كاره است؟ دوسته يا اشنا يا غريبه؟ اصلا ما مى شناسيمش ...؟
سوالت پى درپى اش، شيدا را به خنده انداخت و گفت : چه خبرته ؟ يكى يكى.
ليلى بدون تغييرى در شيوه گفتارش گفت : يادم رفت بپرسم ازت خواستگارى كرده يا نه ؟
_ اره.
_ خب... تو جوابشو چى دادى؟
برقى از شيطنت درچشمانش درخشيد: مطمئنم كه نمى تونى حدس بزنى.
_ برام معما طرح نكن. حدسش اسونه. مطمئنم كه بهش جواب ندادى.نگاه شسدا باعث شد ادامه بدهد. با شيطنت و با حالتى طنز گفت : فهميدنش چندان هم سخت نبود. اگه بهش جواب داده بودى كه الان نمى نشستى تاريخچه عشق و عاشقى من و سينا رو زيرو رو كنى. به زيركى ليلى ، لبخند گرمى زد. ليلى دوباره مثل دختر بچه اى مشتاق گفت: راستى... بهم نگفتى چطور اشنا شدى.
_ قضيه اش كمى طولانيه. حوصله شو دارى بهت بگم؟
ليلى با عجله گفت : اره فقط كمى صبر كن من يه سر به غذا بزنم ته نگيره.
_ منم يه سر به ايدا مى زنم. باهم از اتاق خارج شدند. به اتاق ايدا رفت. او در تختخواب كوچكش با ان موهاى بورى كه اطراف متكا و صورتش را پر كرده بود درست مثل فرشته ها به نظر مى رسيد. بوسه اى به گو نه اش زد و دوباره به اتاق بازگشت. لحظلتى بعد هم ليلى پيدا شد. سبد ميوه هم دستش بود. با ديدن سبد ميوه در دست او به شوخى گفت : چه خبره؟ تو كه همش در حال خوردنى.
سبد را روى عسلى كنار تخت گذاشت و گفت : اورده ام حوصله مون سر نره و سرمون گرم بشه. حالا تعريف كن.
_ تو بهتر قبل از من بگى... مامان كو؟ از وقتى اومدم نديدمش.
_ رفته خونه مينا . بابك كمى ناخوش بود، رفت به اون سر بزنه.
با نگرانى پرسيد: چيز مهمى كه نيست؟
_ نگران نباش . يه سرماخوردگى ساده است.
_ كاش مى شد بهارك يه مدتى مى امد اينجا. مى ترسم بره پيش بابك اونم مريض بشه.
_ تو زيادى نگرانى دوست من. به نظر من بهارك براى بابك خيلى موثره. توكه اون مدت نبودى ببينى اين دوتا مثل دوقلوهاى چسبيده به هم مى مونن. همه جا با همديگه هستن. خيلى به هم وابسته و علاقمندن. حالا تو مى گى يكيشون رو بيارم اينجا؟
_ فكر اينجاشو نكرده بودم، اما مدام كه نمى شه با همديگه باشن. توى مهدكودك با هم هستن، ولى موقع رفتن به مدرسه خواه ناخواه از همديگه جدا مى شن. با اين وابستگى شون به همديگه ، خدا واقعا بايد به دادشون برسه. كاش مينا اونارو اين طور بار نمى اورد.
ليلى با تغير دست از پوست كندن سيب برداشت و با غيض گفت : اشتباه نكن. به نظر من مينا كار خوبى هم كرده. حالا اون دوتا پشت همديگه هستن. و اين خيلى خوبه. بچه ها رو طورى بار اورده كه ادم بدون اينكه بفهمه بهشون احترام مى ذاره. اون موقع تو ازش ايراد مى گيرى.
خودش را او او جدا كرد و گفت : فهميدم. حالا چرا بهم مى پرى؟
_ بهت نمى پرم . مى خوام همه چيز رو بدونى تا اين قدر ظالمانه راجع بهش صحبت نكنى.
_ خيلى خب... خيلى خب من كه گفتم ببخشيد حالا چرا براق شدى؟
ليلى به خود امد. حالت تهاجمى گرفته بود. شيدا ادامه داد: خدا يه همچين جارى اى رو هم نصيب من كنه.
_ خودتو لوس نكن.
با چاپلوسى و تملق گفت : جدى گفتم. به نظر من تو بهترين جارى دنيايى.
_ قبول. حالا چرا اين قدر تعريف مى كنى؟ خيس عرق شدم. اه راستى اونقدر حرف زديم كه از موضوع اصليمون دور افتاديم.
_ اره. قرار بود من از موضوع اشناييم با دكتر پايدار بگم.
ليلى با شيطنت گفت : به به. پس اسمشون هم دكتر پايداره . حالا ايشون چه كاره هستن؟
_ بيسواد . خوبه بهت گفتم دكتر پايدار. ايشون مسوول بخش قلب و عروق هستى.
_ افرين سليقه ات هم كه بد نيست. مسوول بخش!
سوتى زد و گفت : فكر نمى كردم تو هم از اين كارها بلد باشى. حالا ناقلا چطورى تورش كردى؟
_ من و اين حرف؟ واقعا كه !
_ تعريف كن ببينم. گوشت تنم اب شد.
به شوخى تك سرفه اى كرد و گفت : همه چيز از اونجايى شروع شد كه ما به اردوگاه الزهرا منتقل شديم. دكتر پايدار هم پزشك جراح همراه ما بود. در يكى از روزها... تمام ماجرا را براى ليلى تعريف كرد. بعد از پايان يافتن حرفهايش، ليلى پرسيد: راستى، عين اين اتفاقها افتاد؟
_ شك دارى؟
_ راستش از تو تعجب مى كنم. به قول سينا قلب تو ، قلب نيست. يه تيكه سنگه كه اشتباها اسم قلب رو به خودش گرفته. علاقمند شدنت هم به يه مرد كه ديگه بماند، يه چيزديگه است.
_ مى شه بگى سينا كى اين نطق غرا رو فرموده ؟
ليلى با شيطنت گفت : درست وقتى كه خواستگارى بيچاره ات رو با لبهاى اويزان و دسته گل پژمرد از خونه مى انداختى بيرون.
نيش گونى از دست او گرفت و گفت: منو مسخره مى كنى. كارى كنم كه ديگه...
قبل از انكه حرفش را تمام كند ، ليلى گفت : اين بوى چيه؟
به هم نگاه كردند و هر دو با هم گفتند: غذا ته گرفت. با نگاهى دوباره به هم به سرعت از جا برخاستند و از اتاق خارج شدند. هال و اشپزخانه را دودوى خاكسترى رنگ احاطه كرده بود. ليلى در قابلمه را برداشت و با دست ديگر دودهاى خاكسترى را كنار زد و با حرص گفت :
_ ته نگرفته ، جزغاله شده.
شيدا زير گاز را خاموش كرد و سپس به سراغ پنجره رفت. صداى زنگ در اندو را از جاكند. ليلى با حرص و دستپاچگى گفت :
_ گمونم مامانه. با اين فضاحت ... ابرومون مى ره.
_ اونو قايم كن. مامان ببينه مدام بهمون سركوفت مى زنه كه دوتا دختر گنده نتونستين يه شام اماده كنن. من هم اروم مى رم تا تو كارها رو بكنى. ليلى قبول كرد و شيدا ارام ارام به طرف در رفت انتظار زهركس را داشت جز سينا.با ديدن او گويى دنيا را تصاحب كرده باشد، با خوشحالى دستش را گرفت و در همان حال فرياد زد: ليلى بيا ببين كى اينجاست.
سينا گونه اش را بوسيد و پرسيد: حالت چطوره خواهر جون!
دستش را در بازوى او حلقه كرد و با سرخوشى گفت: تو چطورى داداش جون؟
چشمان سينا از شدت حيرت گرد شدند: داداش جون!
ليلى از پنجره نگاهشان كرد. با ديدن او اشاره كرد كه پيش سينا بيايد، سپس خودش سريعتر از سينا وارد خانه شد.
سينا به محض ورود به خانه بو كشيد و بعد پرسيد: اين بوى سوختگى مال چيه ؟
شيدا فنجانى چاى جلوى او گذاشت و گفت: چيزى نيست. چائيوتور بخور.
سينا فنجانش را با تشكرى برداشت. ليلى پرسيد: چرا خبر ندادى كه دارى مى ياى؟
_ خواستم يك دفعه غافلگيرتون كنم، حالا بگيد ببينم موفق شدم يا نه ؟
شيدا به جاى ليلى گفت: چه جورم. اون دو تا چطورن؟
_ سعيد كه برگشت، ولى سياوش موند كه اونم حالش خوبه.
_ د چرا؟
_ يه كم كار داشت نتونست بياد. منم فقط براى يكى دو روز جرات كردم مرخصى بگيرم، بايد زود برگردم.
_ تو ديگه چرا؟
_ تعداد زخميها خيلى زياده. نمى تونن بهشون برسن.
_ چه بد. راستى سياوش نگفت كى برمى گرده.
_ تازه يه ماهه كه برگشته جبهه. چه خبرته اونو اين همه دوست دارى. اگه دوستش دارى يه لطفى كن و با نامه هات مارو مستفيض كن.
به تلافى كنايه او گفت: اينو از شما ياد گرفته ام.وقتى شماها مى تونيد كم لطف باشيد، چرا من نباشم.
_ حرفهاى تازه مى شنوم. چشمم روشن...
_ چشم و دلت با هم روشن.
سينا بى اختيار به خنده افتاد و بعد پرسيد: من كى از پس تو بر ميام؟
با پوزخندى شيطنت اميز گفت : از قرار معلوم هيچ وقت.
_ زياد به خودت غره نشو. بالاخره ازت انتقام مى گيرم.
با تمسخر گفت : كمتر لغز بخون.
سينا با شيطنت پرسيد: دلت واسم تنگ شده بود؟
به جاى جواب، از او پرسيد: خودت چى فكر مى كنى؟
همراه با طنز و شيطنت جواب داد: اگه تنگ نشده بود كه موقع ورود بهم داداش جزن نمى گفتى.
لبخندى ناخوداگاه برلبانش جارى شد.خوبه خوبه... حالا من يه چيزى از دهنم پريد. چه افتخار هم مى كنه.
سينا دست دور گردن او انداخت و گفت : مى دونم كه دوستم دارى.
پشت چشمى براى او نازك كرد و گفت : خيلى خوب خفه شدم.
سينا گونه اش را گاز گرفت. با فرياد به دنبال او دويد. از سرو صداى اندو، ايدا از خواب بيدار شد. سينا پشت دشستى شيدا را فراموش كرد و با اشتياق به اتاق دخترش رفت، در حاليكه شيدا با خود مى انديشيد: اى جانور!
ليلى با هيجان زارد اشپزخانه شد و رو به شيدا پرسيد: اين ديگه كيه؟
با نگرانى پرسيد: منظورت چيه؟
ليلى ضربه اى به بازوى او زد و گفت : جاى بردار... خيلى خوش تيپ و خوش قيافه است. اگه بدونى چه سبد گل بزرگى برات اورده.
صورت شيدا گل انداخت. مينا هم دست كمى از ليلى ندشات. با هيجان زايدالوصفى گفت: سليقه ات بيسته شيدا. خانواده اش مثل يه تيكه جواهرن. فكر نمى كنم كسى باهاشون مخالفت بكنه.
صداى زنگ در بلند شد. شيدا كنار پنجره رفت و از ان جا به حياط چشم دوخت. سعيد و فيروزه بودند. با نااميدى گفت:
_ پس سياوش كجاست؟ چرا اون نيومد؟
_ قول داده بود كه بياد؟
نگاهش كرد و گفت : چيزى نگفت، فقط يكدفعه تماس قطع شد. مطمئنم كه شنيد مادر چى گفت. پس چرا نيومد؟
_ نمى دونم. راستى مينا ، قيافه اقاى پايدار بزرگ به نظرت اشنا نبود؟
با بى تفاتى شانه اش را بالا انداخت و گفت : نه برام مهم نبود كه بپرسم.
مينا از اشپزخانه خارج شد. جلوى در لحظه اى مكث كرد و گفت: من مى رم پيش بقيه . تو هم چند تاچاى بريز هر وقت گفتم بيا.
صورتش دوباره گل انداخت. مينا به ظاهر شرمزده او لبخندى زد و از اشپزخانه خارج شد.
شيدا قورى چينى را از روى سماور برداشت و مى خواست چائيها را بريزد كه صداى ليلى متوجه اش كرد: نمى خواد چايى بريزى. همه شو ريختى توى سينى. بده خودم مى ريزم. شرمنده از لرزش دستش، قورى را روى ميزگذاشت. ليلى با شيطنت گفت :
_ بهتره يه فكرى به حال صورتت بكنى. بدجورى قرمز شدى.
به اينه نگاه كرد. حق با ليلى بود. چند نفس عميق كشيد و سعى كرد لرزش دستش را مهار كند. برا لحظه اى از اينكه سياوش نيامده بود خدا را شكر كرد. جلوى او حتما از خجالت اب مى شد، ولى بعد وقتى به ياد اورد كه او بزرگترين برادرش است، خود را به خاطر ان اروزى چند دقيقه اى سرزنش كرد. جدا چقدر از نبود او دلخور و ناراحت شده بود. كاش سياوش انجا بود. مينا وارد اشپزخانه شد و با عجله گفت :
_ مادر مى گى زودتر چائى ها رو بيار.
با دستپاچگى گفت : كى ...؟! من؟
_ پس كى؟ من؟ خب معلومه. اومدن خواستگارى تو.
ملتمسانه به او چشم دوخت و گفت: تو... تو چائيها رو ببر.
مينا معترض نگاهش كرد و گفت : مگه اومدن خواستگارى من؟ زود باش. نمى خواى كه مادرجون ناراحت بشه. و از اشپزخانه خارج شد.
شيدا به ليلى نگاه كرد. داشت حركاتش را موذيانه و شيطنت اميز مى پائيد . با نوعى ناتوانى گفت: ليلى... تو ... تو ببر...
_ سينا رو چه كار كنم؟ من شوهر دارم. فراموش كردى؟
_ لوس! الان جاى مزه پرونيه؟
_ چه كار كنم، وظيفه توئه. تو بايد ببرى. حالا زود باش. چائى ها يخ كردن.
_ اخه من... من...
ليلى او را از اشپزخانه به بيرون هل داد و گفت : د برو ديگه. چرا اينقدر لفتش مى دى؟ يه چايى بردن كه اين همه مكافات نداره.
بزحمت توانست به خود مسلط بشود. شرمگين تا دم در رفت و بعد از ضربه اى كوتاه به ان وارد شد و اهسته سلام كرد. متعاقب ان صداى سلام دسته جمعى ديگران به گوش رسيد. با شرم به مادرش نگاه كرد و با اشاره او به طرف مردى كه در صدر مجلس نشسته بود رفت. جلوى او كمى خم شد و اهسته گفت : بفرمائيد.
مرد با صورتى موقر و ظاهرى متين فنجانى چاى برداشت و لبخندى كه حالتى مردانه ترى به صورتش مى بخشيد گفت:دستتون درد نكنه.
سينى را جلوى خانمى كه كنار اقاى پايدار نشسته بود گرفت.زنى با صورت زيبا و با وقار كه چادر مشكى او را جذاب تر كرده بود. او نيز فنجانى چاى برداشت و با گفتن ( متشكرم دخترم) مهرش را در قلب شيدا جاى داد. نفر بعدى پدر بود. او چايى برداشت و با تكان سر ، برحرفهاى اقاى پايدار مهر تاييد زد. مادر و مينا هم چاى برداشتند. اخرين نفر جناب داماد بود. حميد هم از ظاهر خود غافل نمانده بود و با كت و شلوارى قهوه اى خوش دوخت از هميشه با وقارتر شده بود. هنگام برداشتن چاى دستش لرزيد و كمى چاى در سينى ريخت. معلوم بود كه او هم در هيجان دست كمى از شيدا ندارد.بزحمت لبخندش را كنترل مى كرد. جدا كه صورت غرق در شرم حميد چقدر بامزه بود. پوست تقريبا سبزه اش با سرخى شرم در هم اميخته بود و زيبايى خاصى به صورتش بخشيده بود. بعد از پذيرايى، شيدا بقدرى شرمزده و خجالت كشيده بود كه مى خواست از سالن خارج شود كه با صداى خانم پايدار متوقف شد.
_ كجا شيدا خانم؟ بمونيد بيشتر زيارتتون كنيم.
با صورتى گرگرفته به او نگريست و بعد گفت: من... من يه كارى دارم... مى رم به اونها برسم.
مادر به جاى خانم پايدار گفت: كارو هميشه مى شه انجام داد ، ولى اين مراسم رو نه!
در واقع اشاره كرد كه( سر جايت بشين) . سرش را تكان داد و بالاجبار جايى كنار مينا يافت و نشست. لحظاتى بعد صحبت به دو جوان كشيده شد و اين كه ازدواج ها هر چه زودتر رخ بدهند، براى جامعه و براى بچه ها بهتر خواهند بود. شيدا همان طور كه به صحبتهاى انها گوش مى داد سعى مى كرد چيزى براى گفتن پيدا كند، ولى ان لحظه بقدرى شرمنده بود كه هيچ چيزى به فكرش نمى رسيد.صحبتها با اظهار نظر والدين به پايان رسيدند. اقاى پايدار همانطور كه شيدا را با نگاه خريدارانه اش زير نظر داشت گفت: حالا چند كلام هم از عروس خانم بشنويد كه تا حالا اين قدر محجوب و ساكت به حرفهاى ما گوش مى دادن. خانم پايدار حرف او را دنبال كرد و گفت:
_ هرچى كه دوست داريد بگيد، هر شرط و شروط حاصى كه داريد الان مطرح كنيد . ما گوش مى ديم.
همه چشمها به دهان شيدا دوخته شده بود. نه... اين امكان نداشت. جلوى ان همه چشم كه چيزى به يادش نمى امد كه بگويد. چقدر سخت بود ادم خودش پاى خواستگار را در خانه بازكند. براى لحظه اى، شهامت گمشده اش را پيدا كرد و در حالى كه سعى مى كرد صدايش نلرزد و نفس نفس زدنش معلوم نشود، شروع به صحبت كرد: اول از حضورتون در اينجا تشكر مى كنم و اين كه زحمت كشيديد و تشريف اورديد...! خب... همه خواستيد كه نظر منو در اين مورد جويا بشيد، خب من... فقط مى تونم بگم كه تابع تصميمات خانواده ام هستم. هرچى اونها بگن برام مهم و با ارزش تلقى مى شه. در هر صورت اگه نظر خود من رو بخوايد بايد بگم كه به نظر من براى زندگى ساده و مسالمت اميز شرط و شروط خاصى وجود ندارد. هما با محبت نگاهش كرد و گفت : اين لطف تو رو مى رسونه عزيزم. من كه مى گم بهتره در اين جور مواقع خود جوونها به توافق برسن و ببينن براى يه زندگى سالم و پر از تفاهم به چه چيزهايى نيازمندند.
خانم پايدار وارد بحث شد و گفت: بله. نظر شما كاملا متينه.حالا اگه شما و اقاى صارمى اجازه بديد حميد جان و شيدا خانم يه جاى خلوت با همديگه صحبت كنن. به قول معروف سنگاشون رو وا بكنن. ببينن توى زندگى چه توقعاتى از همديگه دارن و چه چيزهايى براشون ارزش محسوب مى شه، بعد هم نتيجه صحبتهاشون رو به ما بگن.
هما با مهربانى و متانت گفت: خواهش مى كنم خانم. شما صاحب اختياريد.نگاهى به همسرش انداخت و با اشاره اى على را متوجه كرد.
على پرسيد : راستى شما باغچه خونه مارو ديديد؟
اشاره معنادار او همه را متوجه كرد. اقاى پايدار با تبسمى گفت : نخير، ولى اگه شما قبول زحمت كنيد و نشونمون بديد ممنون مى شيم.
على از جا برخاست و با محبت مردانه اش گفت : چه زحمتى؟ خواهش مى كنم.لطفا بفرمائيد از اين طرف تا همه جارو نشونتون بدم.
پايدار و خواهرش هر دو از جا بلند شدند. بقيه هم از روى مبلها برخاستند.همه بترتيب از سالن خارج شدند. شيدا هم بلند شد كه برود.طاقت نشستن در انجا و صحبت با حميد را نداشت، ولى ليلى دستش را گرفت و اهسته گفت: تو بايد اينجا بمونى.
صورت شيدا از خجالت قرمز شد: ولى من...
_ نشنيدى بقيه چى گفتن. بايد! بنشين و لذت ببر. از اين جور فرصتها خيلى كم پيش مى ياد. من هم توى اشپزخانه ام. كارى داشتى صدام كن. جوابت هم مثبت بود، بيا از من ديس شيرينى رو بگير. تا به بقيه اطلاع بدم كه بيان تو.
_ اخه من كه خجا...
نگذاشت او بيشتر از ان ادامه دهد.با لحنى جدى و نافذ گفت: تو و خجالت؟ حرفشم نزن. حالا لطفا بنشين. اقا داماد خيلى وقته كه منتظر هستن.
_ پس بذار من يه دقيقه بيام اشپزخونه تا به خودم مسلط بشم. اين جورى مى ترسم از شدت خجالت غش كنم.
ليلى اخمى كرد و بعد رو به حميد گفت: الان برمى گردم. لطفا چند لحظه ما رو ببخشيد.
حميد بعد از پاك كردن عرق دست و صورتش با تبسمى شرمگين گفت : منزل خودتونه.
ليلى و شيدا با هم از سالن خارج شدند.ليلى به سراغ قورى رفت و بعد از ريختن دو فنجان چاى گفت:
امان از دست تو... اين بى ادبانه ترين كارى بود كه امكان داشت بكنى.
_ انتظار داشتى چه كار كنم؟ نزديك بود از حال برم.
سينى را به دست او داد و گفت: قبل از اينكه از حال برى اين چايى ها رو ببر. اين جورى ديگه رنجشى نخواهد داشت.
نفس عميقى كشيد و برخود مسلط شد. نبايد تسلط بر اعصابش را اين قدر زود از دست مى داد. سرش را كمى تكان داد و با قورت دادن اب دهانش از اشپزخانه خارج شد. باورودش به سالن، حميد از جابرخاست و در سلام كردن پيشى گرفت. خنده اش گرفته بود، با اين حال خودش را كنترل كرد و با لبخند كنترل شده اى جوابش را داد و تعارف كرد كه بنشيند. بعد از اين كه حميد دوباره سرجايش نشست، سينى چاى را مقابلش گرفت و ارام گفت : بفرمائيد.
حميد با لبخندى فنجانى چاى برداشت و روى عسلى كنار مبل گذاشت. شيدا سينى را روى ميز روبرويش گذاشت و بعد خودش روى مبلى نزديك به در جاى گرفت. هر دو سكوت كرده بودند تا اين كه شيدا بالاجبار سكوت را شكست: چاى تون سرد شد!
حميد متوجه فنجان چايش شد. حق با شيدا بود. ات را با تشكرى به دست گرفت و بانگاهى به او گفت :
_ شما خانواده خوشبختى داريد. پيداست همه از حضور هم خوشحال هستند.
_ بله من واقعا دختر سعادتمندى هستم كه در اين خانواده به دنبا امده ام. شما هم خانواده خوبى داريد.
صورت حميد رنگ گرفت: بله ، من و پدر و عمه جان دركنار هم خانواده خوشبختى رو تشكيل مى ديم.
_ عمه جان؟ پس يعنى ايشون مادرتون نيستند؟
_ نخير... مادر من... سالها پيش ...مرده.
_ اه... متاسفم. قصد ناراحت كردن شما رو نداشتم، فقط از روى شباهت شما به ايشون فكر كردم حتما بايد مادرتون باشن.
حميد پوزخندى زد و گفت: اشكالى نداره. نبايد خودتون رو به خاطر موضوعى به اين كوچيكى ناراحت كنيد.
موضوع كوچيك؟! يعنى صحبت كردن در مورد مادرش اين قدر كوچيك بود؟سكوتش حميد را نگران كرد. بناچار گفت: اول شما شروع كنيد.
حميد نفس اسوده اى كشيد. در ان لحظه چقدر ترسيده بود: نه خواهش مى كنم ، اول شما شروع كنيد.
_ ه خواهش مى كنم، شما بفرمائيد.
لبخندى زد و با نگاهى سگپاسگزار با ارامش گفت : خيلى خب حالا كه اين طور مى خوايد اول من شروع مى كنم. خب من حميد پايدار هستم، سى سالمه و تك فرزند پدرم هستم. تا به حال راجع به ازدواج فكر نكرده بودم، يعنى هيچ وقت فرصتش پيش نيامد كه فكر كنم. از مال دنيا اون قدرى دارم كه هيچ وقت محتاج خلق نشيم. يه ويلا هم توى يه نقطه شمالى شهر دارم كه حاضرم به نامتون بكنم و بعد يه دل عاشق كه... اون رو هم فقط براى خاطر شما... بكرو دست نخورده نگهش داشتم.
سپس نفس عميقى كشيد. هيچ وقت فكر نمى كرد كه اين گونه دستپاچه بشود، ولى در مقابل شيدا نمى توانست جلوى خودش را بگيرد. او با ان نگاه جاودانه و عميق. شيدا تبسمى كرد و گفت : صاقانه حرف زديد و من رو هم موظف كرديد كه با لحن خودتون پاسختون رو بدم. م
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#66
Posted: 15 Jun 2012 12:50
سينا ... به نظر تو قيافه اقاى پايدار زيادى اشنا نبود.
سينا با خستگى خودش را روى مبل انداخت و گفت: معلومه كه بود. اون فرمانده نيروى هوائيه.
شيدا و ليلى با هم گفتند: چى؟!
سينا صاف نشست و دستى به صورت نه چندان زبرش كشيد و گفت : چند بار تلويزيون برنامه مربوط به نيروى هوايى رو پخش كرده. چطور اون رو نشناختيد؟ ضمنا خواهرش هم يكى از مسؤولان سازمان محيط زيسته.
_ پس چطور... دكتر پايدار تا به حال چيزى به من نگفته بود؟
سينا شانه اش را بالاانداخت و گفت: نمى دونم. اين هم بايد از تواضع و فروتنى اش باشه.
شيدا كه نوز باور نمى كرد گفت : درسته چون رفتار اونها اونقدر خاكى و بى پيرايه بود كه حتى احتمال يك درصدش هم خنده دار بود.
سينا تاييد كرد و گفت: حق با توئه. رفتارشون واقعا خاكى و خودمانى بود.
سپس با شيطنت افزود: خب خواهر عزيزم بهت تبريك مى گم. قاپ اقا داماد رو حسابى دزديده بودى. ديدى نزديك بود يادش بره كفشش رو بپوشه. سرخ شد و از روى مبل بلند شد. سينا با شيطنت خاص و هميشگى اش گفت: شيدا وقتى فكر مى كنم كه بعد از رفتن تو باكى دعوا كنم، سربه سر كى بذارم و ...
مى خواست ادامه بدهد، اما كوسن مبلى كه توسط شيدا به طرفش پرت شد مانع شد: اگه مردى وايسا تا حسابت رو كف دستت بذارم.
سينا كه جو شوخى را مناسب مى ديد گفت : مرد بودنش رو كه هستم، با اين حال چون مى دونم تو حسابت ضعيفه و كف دست منم طاقت حسابرسى تو رو نداره ، نمى ايستم.
فرياد زد : نامرد!
سينا اه جگرسوزى كشيد و گفت: بيچاره حميد. دلم واسه اش مى سوزه. طفلك خبر نداره دل به چه موجود سنگدلى سپرده.
فرياد كشيد: سينا. مواظب حرف زدنت باش وگرنه از مريض خونه سردرميارى.
لحنش معترض بود و كشدار و همين سينا را وادار مى كرد جوابش را بدهد. سر از در توكرد و مثل بچه مظلوم و بيگناهى گفت : حالا مگه من چى گفتم. هميشه پاييز يه بار هم بهار.اونم چه بهارى... بهار سينا. از اين گذشته نكنه تو يادت رفته چقدر سربه سر من مى ذاشتى؟
به او نزديك شد و گفت: براى اين كه اون موقع ها واقعا ديوونه بودى.
_ مگه حالا نيستم؟
_ بودنش رو كه هستى با اين تفاوت كه حالا ديونه ترى.
_ جدا؟ خوب اگه ديونه ام پس چرا ولم نمى كنى.
گوش سينا را رها كرد و گفت: ليلى به دادم برس... سينا ديونه ام كرد.
سينا با شيطنت پرسيد: يعنى به ديوونه گيت معترضى؟
_ واى...
ليلى با قيافه حق به جانبى رو به شيدا گفت: حالا كه تو نمى تونى چند لحظه از دست زبونش اسايش داشته باشى، ببين من چى مى كشى!
سينا با ناراحتى و چشمانى كه ريزتر ا حد معمول كرده بود به او خيره شد و با غيض گفت: چشم و دلم روشن. حالا ديگه از چشمت افتاده ام؟
ليلى كه موقعيت را براى اذيت او مناسب مى ديد به شوخى گفت : يادم نمياد قبلا روى چشمم بوده باشى. مگه بودى؟
مينا انها را از بحثى دنباله دار بازداشت. رو به سينا گفت: بس كن سينا. مگه تو كارو زندگى ندارى كه مدام سربه سر اين و اون مى ذارى و باهاشون شوخى مى كنى؟
سينا با شيطنت گفت : مى خواى سر به سر تو بذارم و با تو شوخى كنم؟
ناراضى دستهايش را به هوا برد و گفت: نه نه خيلى ممنون. همين كه اينا رو سركار مى ذارى بسه.
هما پرسيد: سينا تو كى برمى گردى؟
سينا با شيطنت گفت: تازه چهار روزه كه برگشتم، مى خوايد از خونه بيرونم كنيد؟
_ لوس نشو، جوابم رو بده.
سينا دستهايش را دور گردن او حلقه كرد و با معصوميت گفت: مطمئن باشيد كه هر وقت مرخصيم تموم شد، ساكم رو بر مى دارم و مثل يه بچه گربه تنها و بى پناه راهمو مى گيرم و بر مى گردم ابادان. نگران بازگشتم نباشيد.
لحنش انقدر مظلومانه و معصومانه بود كه اگر كسى او را نمى شناخت قسم مى خورد كه او پاكترين و بى گناه ترين موجود دنياست. هما دستهاى او را از دور گردنش بازكرد و گفت: لوس نشو. من كه مى دونم تو چه موجودى هستى.
_ يه موجود شيرين زبون.اره؟
_ اره.هزار ماشا... هر چى شيرينى توى دنيا بود دادن به تو.
به شيدا كه ادا كننده اين جمله بود نگريست و گفت: ناراحتى؟
با تمسخر گفت: از تو كه اين همه شيرينى بعيده همچين چيزى بگى.
او را بغل كرد و گفت: دلخور نشو. مى خواستم باهات شوخى كنم.
لبخند ملايمى زد و گفت: دلگير نشدم.
سينا در حال نوازش موهاى او گفت : مى دونى چقدر دوستت دارم ابجى كوچولو؟
خنديد و گفت: اذيت نكن.
سينا گونه اش را بوسيد و با شيطنت گفت: مى دونى كه دوستت دارم اين طورى حرف مى زنى؟
خودش را از اغوش او بيرون اورد و گفت: خوبه خوبه... تسليم. اعتراف مى كنم هرچند سخته كه بگم، ولى امشب جلوى تو كم اوردم.
_ خوب پس تو برو بخواب. شب بخير.
شب بخير او را جواب داد و برا همگى ارزوى شبى خوش كرد. سپس از اتاق خارج شد تا به اتاق خودش برود.
ديدارهاى هر روزه حميد و شيدا در بيمارستان صميمى عميق بين اندو به وجود اورده بود. صميميتى كه از علاقه شديدى حكايت مى كرد. علاقه بين دو طرف. حميد خوشحال ز راضى در كنار شيدا بود، ولى شيدا حتى در شادترين لحظه هاى با او بودن، در خود احاس اندوه مى كرد. اندوه نديدن سه ماهه برادرى كه حتى براى جشن نامزديش هم نيامده بود. ان شب تا صبح گريه كرد، ولى فايده نداشت. سياوش حتى از طريق تلفن هم به او تبريك نگفته بود و همين شيدا را بهت زده و حيران كرده بود. او دليلى براى ناراحتى سياوش نمى ديد، ولى سياوش ناراحت بود، ان هم از دست او. بارها حرفها و عكس العملهايش را در قبال سياوش در ذهن مرور كرده بود، ولى فايده نداشت..هيچ تغييرى به وجود نيامده بود. او خود را بى گناه مى پنداشت .مگر چه كار كرده بود؟ ايا كارش ان اندازه بد بوده كه سياوش را رنجانده بود؟ چقدر دلش براى شوخيها و مزه پرانيهاى او، غرور و خوددارى ذاتى و اخلاق بى نظير و ان چشمان سياه و خوش حالتى كه وقتى برايش حرف مى زد متفكر به صورتش خيره مى شد تنگ شده بود. دلش حتى براى اخمها و ناراحتى هايش، نارضايتى ها و ان حالت صورتش كه وقتى خيال دست انداختن كسى را داشت در صورتش معلوم بود تنگ شده بود. تا تلفن زنگ مى زد به سويش پرواز مى كرد، ولى هربا نااميدتر از قبل مى شد، چون هربار سينا و سعيد بودند كه تماس مى گرفتند. سياوش اگر هم تماس مى گرفت وقتى بود كه او در خانه حضور نداشت. بارها براى او نامه اى مجزا نوشته و از او خواسته بود علت ناراحتيش را بگويد، ولى هربار سرخورده شده بود. سياوش برايش مهم بود. حرف او برايش قانون محسوب مى شد.روا نبود كه سياوش او را ز خودش محروم مى كند، ولى شايد بيمارى مادر بود كه باعث شد يك بار ديگر سياوش را ببيند. برادرى كه وقتى او را ديد، از شدت حيرت به خاطر تكيده شدنش، در جا ميخكوب شد. دم در، خسته و بى حوصله به خاطر چند ساعت كار سرپايى از حميد خداحافظى كرد و به طرف در رفت. زنگ را فشرد و لحظاتى بعد با بازشدن ان ، پا به درون خانه گذاشت. خانه در سكوت فرو رفته بود. اين روزها، اين برايش موضوعى عادى بودز از وقتى مادر بيمار شده بود و سينا هم خانه اى مستقل براى خانواده اش يافته بود، اين موضوع پيش پا افتاده برايش محسوب مى شد. حتما مادر بهتر شده بود كه توانسته بود در را باز كند، ولى در كمال تعجب هر چه به اطراف چشم گرداند چيزى نديد. نگاهش روى جا كفشى ثابت ماند. با ديدن پوتينهاى مشكى كه به رنگ خاك درامده بودند، شادى به صورتش دويد. حتما سياوش امده بود، چون تنها كسى كه در حال حاضر در جبهه حضور داشت او بود. كيفش را گوشه اى گذاشت و با كفش دوان دوان از پله ها بالا رفت و جلوى در اتاق مادر ايستاد. هيچ صدايى از درون اتاق نمى امد. بدون لحظه اى ترديد، دست روى دستگيره گذاشت و ان را كمى بازكرد. سياوش پشت به در و روى صندلى نزديك تخت مادر نشسته بود. با ديدن او حس كرد ابشارى از شادى به قلبش سرازير شد. اهسته در را كنار زد و با خوشحالى گفت : سلام!
سياوش يكباره به ظرف او برگشت. هردو چند لحظه به هم خيره شدند و بعد سياوش نگاه از او برگرفت و به صورت مادر انداخت. حيرت كرده بود. چرا با او اين گونه رفتار مى كرد؟ چه اتفاقى افتاده بود؟ نزديك بود به گريه بيفتد. هيچ گاه چنين رفتارى را از هيچ كس نديد بود. با بغضى در گلو و چشمانى اشك الود قدمى پيش گذاشت و با صدايى ارام و بريد گفت: دا... داداش...!
حركت سياوش را حس مى كرد و مشت گره كرده اش را روى تخت مادر گذاشته بود. بى اختيار گفت: س...سلام!
هيچ جوابى نشنيد. نزديك بود فرياد بزند چرا اينگونه رفتار مى كنى، ولى صدا در گلويش شكست و اشكش سرازير شد. انتظار اين برخورد سرد و خالى از مهر را نداشت. سياوش از روى صندلى بلند شد و بى توجه به او از كنارش گذشت و از اتاق خارج شد. انقدر رفتارش سردد بود كه باورش نمى شد. يعنى اين سياوش مهربان و شادى بود كه هميشه مى ديد؟ مهربانترين انسان دنيا را اين گونه باور نداشت. اشكش بى اختيار از گونه ها فرو مى چكيد. به سختى دنبال او راه افتاد و صدايش كرد: سياوش!
براى لحظاتى كوتاه ايستاد. مثل اينكه او هم با خود در جنگ بود، ولى بعد بى تفاوت و سرد دوباره از پله ها پايين رفت. صدايش كرد:
_ صبر كن ز مى خوام باهات حرف بزنم.
سياوش ناگهان به طرفش برگشت و او ناخوداگاه درجا خشكيد. در مدت سه ماهى كه او را نديده بود به اندازه چندين سال پير شده بود. موهاى خوش حالت مشكيش ديگر مثل گذشته از سياهى برق نمى زد، بلكه برق سفيدى كه از موهاى جلوى پيشانيش و كنار شقيقه هايش مشخص بود ديده مى شد. زير چشمان زيبايش هم درهاله اى از رنگ سبز و قرمز، خشن و سخت ديده مى شدند. او را ان گونه باور نداشت. با لحنى پر از كنايه و طعنه گفت : ديگه حرفى واسه گفتن نمونده. تو مى خواى چى بگى.
_ من... من نمى فهمم.
با صدايى گرفته و لحنى عصبانى گفت: تو هيچى نمى فهمى. مطلقا هيچى. تو حتى نتونستى يه مدت ديگه صبر كنى بعد اون كار رو بكنى. نتونستى.
اشكش شدت گرفت. ميان گريه گفت : تو دارى از چى حرف مى زنى؟ من هيچى از حرفات نمى فهمم.
_ بايد نفهمى.شيدا تو چه كار كردى؟ تو حتى با من مشورت هم نكردى. مى فهمى؟
_ من... من...
نگذاشت او بيشتر از ان ادامه بدهد. پوزخندى زوركى برلبان خشك شده اش جاى گرفت. پشت به او كرد و در حال پايين رفتن از پله ها گفت:
_ ديگه احتياجى به دليل و برهان نيست. همه چيز تموم شده.
بى اختيار از پله ها پايين دويد و دست او را گرفت. براى لحظاتى نفس گير دستشان در دست هم بود. صورت سياوش را مى ديد كه چگونه قرمز شده و گونه هايش ملتهب بودند. سياوش بدون نگاهى به او دستش را بيرون كشيد. مى خواست دوباره برود كه بازويش را گرفت. بازوى او را بغل كرد و ميان گريه گفت : تو همه چى رو گفتى، ولى اجازه بده من هم حرف بزنم.
محكم بود ولى با صداى مرتعشى همراه با ناراحتى گفت: شيدا ولم كن.
_ بايد به حرفام گوش كنى. تو كه چيزى نمى دونى.
مى خواست از كنار او دور شود. دستش را بيرون مى كشيد تا از حصار دستهاى او خارج كند.
_ برام مهم نيست.
بى اختيار فرياد زد: چرا با من اين طورى مى كنى؟ مگه چه كار كردم؟ اگه گناهى كرده باشم بايد تا به حال تموم شده باشه، ولى هنوز ادامه داره. چرا منو عذاب مى دى؟ به خدا من هيچ كار بدى نكردم. چرا نمى خواى بفهمى كه من... خيال ناراحت كردن تو رو نداشتم.
صداى سياوش را گرفته و دورگه مى شنيد: بس كن . بهتره فراموشش كنى.
ميان گريه او را بغل كرد و گفت: تا منو نبخشى فراموش نمى كنم. خواهش مى كنم. من هيچ كار بدى نكردم.منو ببخش. ببخش. ببخش.
_ شيدا بس كن.
_ بس نم كنم. تا منو نبخشى بس نمى كنم.
سرش را روى سينه او گذاشت و ميان هق هق گريه گفت: بهم بگو من چه كار كرده ام كه اين طورى مجازاتم مى كنى. اخه چه كار كرده ام؟ چرا؟
سر او را از سينه اش برداشت. هنوز هم رطوبت اشكهاى او را بربدنش حس مى كرد: برو شيدا. برو. برو و همه چيز رو فراموش كن.
_ تا منو نبخشى هيچ كارى نمى كنم. هيچ كارى.
و ميان گريه با صدايى گرفته افزود: خواهش مى كنم منو...
ناخوداگاه فرياد كشيد: تمومش كن.
از او جدا شد و در چند قدمى اش با چشمانى خيس از اشك به او خيره شد. ايا اين مرد، با اين خشم ترسناك سياوش مهربانش بود. سياوش بدون نگاه به او چند قدم جلو رفت. بى اختيار و با وجود خرد شدن تمام غرورش به دست او، صدايش كرد: سيا...!
همان اهنگ بود. همان اهنگ صميمى گفتارها كه فقط مقابل او بكار مى برد: نمى بخشى؟ منو نمى بخشى؟ حداقل حالا از گناهم نمى گذرى بگو چه كار كرده ام كه بايدج يه همچين عقوبت سختى رو پس بدم؟
سياوش با صدايى مرتعش گفت: تو هيچ تقصيرى ندارى. شايد همه چيز تقصير من بود.
ميله را گرفته بود تا تاب و توان از كف ندهد: پس چرا منو مجازات مى كنى؟ سيا مگه من چه گناهى كرده ام؟
سياوش خشمگين به طرف او برگشت. كينه و عداوت را مى شد از نگاهش خواند: ديگه حق ندارى اسم منو اين طورى به زبون بيارى.فهميدى؟
صورتش را با دو دست پوشاند و با تمام وجود گريست. سياوش دوباره از پله ها پايين رفت. نبايد او را از دست مى داد. بدون او انسانى خالى و پوچ بيش نبود. پايين پريد و پرسيد: كجا مى رى؟
با بى تفاوتى و كينه اى مضاعف گفت : به تو ربطى نداره.
خشمگين از هميشه با صدايى كه حتى براى خودش هم بيگانه بود، گفت: منظورت از اين كارا چيه؟ مى خواى چى رو ثابت كنى؟ بودنت رو؟
سياوش عصبانى به چشمان غرق در اشك او خيره شد و بعد گفت: به تو هيچ ارتباطى نداره. هيچ چيز من به تو ربطى نداره و تو ديگه حق دخالت در كارهاى منو ندارى . متوجه شدى؟
اشكهايش بدون انكه بخواهد از چشمانش بيرون مى تراويد. ناباور به او خيره شد. سياوش حرف ديگرى نزد و با نگاهى كوتاه به او، با بى تفاوتى خاصى كفشهايش را پوشيد و از اتاق خارج شد، در حالى كه شيدا با خود مى انديشيد،( اى كاش خواب باشم. خواب باشم.)
فيروزه كه وارد ارايشگاه شد، شيدا زير دست ليلى بود. از جا تكانى خورد كه باعث اعتراض ليلى شد:
_ چه خبرته؟ باز كه ارايش صورتت رو خراب كردى.
_ اومد؟
فيروزه سرش را به نشانه نه تكان داد. غم عالم به چهره اش ريخت و غمگين دوباره سرجايش نشست و ماتم زده به اينه بزرگ روبرويش خيره شد. ليلى كه تور موهاى او را درست مى كرد گفت: تو كه بازپكرى . چته؟
محزون گفت : هنوزم نيومده.
_ دير نمى كنه . حتما مى ياد.
_ ولى اگه مى خواست بياد قلبش اطلاع مى داد.بى خبر كه نمى شه.
ليلى به شوخى گفت: سياوش از اون نود دقيقه اى هاست. مطمئنم قبل از عقد سروكله اش پيدا مى شه. نگران نباش.
_ اگه خيال اومدن داشت تا به حال مى اومد. ديگه نمى ياد.
_ واى خداى من... شيدا گريه نكن. ببين صورتت دوباره كثيف شد.
_ به درك. برام مهم نيست.
_ يعنى چى؟ پس داماد چه كاره است؟ تورو خدا گريه نكن. اين دومين دفعه است كه داراى ارايش صورتت رو خراب مى كنى.
ليلى اشكهاى شيدا را پاك مى كرد، ولى او حس نمى كرد. جدا كه سياوش كينه توزترين ادم دنيا بود.يعنى در اين دوماه براى او دلتنگ نشده و او را نبخشيده بود؟ با خود عهد بست كه كار او را تلافى كند. حتما تلافى كار او را در مى اورد.
ليلى پفهاى لباس او را مرتب كرد و بعد گفت : حالا چند قدم راه برو.
ان قدر بى حال قدم مى زد كه صداى اعتراض ليلى و فيروزه با هم درامد: چرا اين طورى مى كنى؟
انقدر عصابش به هم ريخته بود كه منتظر بهانه بود تا خودش را راحت كند: انتظار دارى چى كار كنم؟ برقصم؟
_ من كى يه همچين حرفى زدم. فقط گفتم چرا اين طورى مى كنى. تو اين جورى مى خواى چى رو ثات كنى؟ كه از دست برادرت ناراحتى؟ اخه تو مثلا امروز مى خواى برى خونه بخت. با اين طرز رفتار تو هركى ندونه خيال مى كنه بزور بله گفتى.
بسختى جلوى بغضش را گرفت تا نشكند، ولى صدايش حالش را اشكار مى كرد: به سياوش ربطى نداره.
لحن ليلى نرمتر شد: باشه به اون ربطى نداره، ولى خواهش مى كنم اين جورى رفتار نكن. با اين حالى تو همه پكر مى شن.
بغضش را به سختى فرو داد و لبخند تلخى زد. ليلى خوشحال از اين كه برلبان او ، لبخندى نشانده، شنلش را از روى چوب برداشت و دور شانه او انداخت و گفت : حالا كه دختر خوبى شدى يه هديه پيش من دارى.
بسختى گفت: نكنه برام اب نبات گرفتى؟
با خنده گفت: نزديك شدى!
_ مسابقه بيست سؤاليه؟
_ دوست داشته باشى چرا كه نه! خب اينم از اين.
پشت شيدا ايستاد و در حال صاف كردن پا پيون پشت لباس، دستى به چينهاى دامن او كشيد و بعد از پايان يافتن كارهايش با نگاه تحسين اميزى به او گفت : يه تخته پيدا كن بهش بزنم. مى ترسم چشمت بزنم.
پوزخندى زد و گفت: اون قدر قشنگ نيستم كه بتونى چشمم بزنى. نترس!
ليلى به شوخى و با لحنى كشدار گفت: نگو. مطمئنم حميد تو رو اين جورى ببينه همون دم در عزرائيل رو خبر مى كنه قبض روحش كنه تا خودش قبض روح نشده.
با تغير گفت: اين قدر نفوس بد نزن. به شوهر مردم چى كار دارى.
فيروزه گفت: راست مى گه ليلى. چه كارش دارى؟ نمى بينى ليلى و مجنون خيال وصال همديگه رو دارن؟
با غيض گفت : مزه پرونى موقوف. هيچكدومتون چشم نداريد رسيدن ما دو دلداه رو ببينيد؟
ليلى به شوخى گفت: دلداه يا قلوه داده ؟
با پاشنه پا به پاى او زد كه صداى اخش در امد: به خدا تو عمرم عروسى به بداخلاقى و حسودى تو نديده ام. اين جورى حتى نمى شه با يه من عسل هم قورتت داد.
_ فعلا كه مى بينى صاحب دارم. براى خوردنم كمى دير تشريف اورديد و گرنه حتما در خدمتتون بودم.
_ حداقل حالا كه دارى عروس مى شى دست از زبون درازى بردار.ببينم نكنه حميد بيچاره رو هم اين جورى اسير و شيدا كردى كه رنگ به رخسار نداره؟
_ مواظب حرف زدنت باش. شوهر به اون قشنگى، چشم ندارى ببينى؟
ليلى به شوخى گفت: شوهر خودم از شوهر تو قشنگتره. اصلا براى من تكه.
فيروزه راه را بر جواب اندو بست و گفت: بحث درمورد شوهراتون رو تموم كنيد.فعلا اماده باشيد داماد كه اومد ابرومون پيش خانواده اش نره.
حرف فيروزه تمام نشده بود كه مينا با هيجان وارد شد و در حالى كه صورتش گل انداخته بود گفت: ماشين داماد اومد.حاضر باشين.الان ميان تو.
شيدا به ان سه نگريست.ظاهرا انها هم دست كمى از او نداشتند.يكى از دخترهاى ارايشگاه كنار ليلى ايستاد و چيزى به او گفت كه ليلى جوابش را داد. صداى هلهله اى كه در بيرون شنيده مى شد، شيدا را بشدت كنجكاو كرده بود. رو به فيروزه گفت:
_ فيروزه جون... مى رى يه سربيرون ببينى سياوش اومده يا نه؟
_ من...؟ الان...؟
ملتمسانه گفت : اره. خواهش مى كنم برو. اگه اومده باشه...
_ باشه باشه مى رم، فقط صبر كن چادرم رو پيدا كنم .شيدا چادر عروسى اش را برداشت و به دست او داد و گفت: تو اينو بپوش زودى برگرد.
معترض گفت : هيچ معلوم هست چى مى گى؟ مگه هولى؟
چادر را به دست او داد و با اهنگى ملتمس گفت: حرف نزن، فقط برو. زود باش. برام خيلى مهمه. خواهش مى كنم.
چادر را به او برگرداند و گفت: نمى خواد، تو خودت اينو لازم دارى. همين جورى مى رم به سعيد مى گم يه نگاه بندازه.
_ هركارى مى خواى بكنى سريعتر. تند باش.
فيروزه به سرعت از كنار او دور شد و به طرف در ارايشگاه رفت. منتظر به او مى نگريست. فيروزه به طرفش برگشت. صورتش نااميد بود. با ناراحتى سرش را پايين انداخت و بغضش را فروخورد. زير لب زمزمه كرد: لعنتى... بالاخره يه روزى نوبت تو مى شه. كارت رو تلافى مى كنم.
از او چنين انتظارى نداشت. چطور مى توانست با تنها خواهرش اين رفتار را داشته باشد؟ ان هم با كسى كه هميشه اعتراف مى كرد چقدر براش ارزش دارد. يعنى كارى كرده بود؟ چه كارى؟ چه جرمى مرتكب شده بود؟ اصلا ايا او مقصر بود؟ ضربه اى به بازويش خورد او را به خود اورد. ليلى بود اهسته گفت: كجايى؟ همه دارن نگات مى كنن.متوجه شد و بسختى لبخند زد. ليلى پرسيد: چته؟ ناراحتى؟
_ نه. چيزى نيست.
_ فكر كنم هيجانزده شده باشى. براى همه پيش مياد.
_ اره . شايد.
_ چرا قنبرك زدى دختر؟ اين جورى همه شك مى كنن كه به اين امر راضى بودى. يه لبخند بزن.
لبخندى تلخ زد و پرسيد: اين جورى خوبه؟
_ بد نيست. حالا دستت رو بده به من، بريم بيرون. اقا داماد بيرون منتظر.
دستش را به دست او داد و همراه ليلى از ارايشگاه خارج شد. حميد بيرون منتظرش بود. كت و شلوار شيرى رنگ و زيبايى پوشيده بود كه از هميشه باوقارترش كرده بود و دسته گل سرخى هم دستش بود. با ديدن شيدا در ان لباس و ان ظاهر فريبنده، چشمانش برقى از شيطنت و خوشحالى زد. با چند گام خود را به او رساند و ارام زير بازويش را گرفت و دسته گل را به دستش داد. با لبخندى شيرين و شرمگين سرش را زير انداخت. صداى فيروزه در گوشش پيچيد: سر تو بالا كن. دارن قيلم بردارى مى كنن.
كمى سرش را بالا گرفت. حميد بازوى او را ارام فشرد و پرسيد: از چيزى ناراحتى؟
ايا رفتارش طورى بود كه حميد را متوجه كرده بود؟ نفهميد چرا گفت: نمى دونم.
_ چطور نمى دونى؟ رفتارت خيلى سرد و بيروحه. ايا اتفاقى افتاده كه تو رو اين قدر ناراحت كرده؟
_ سياوش، هنوز نيومده.
_ حتما مى ياد.مگه اون چند تا خواخر داره كه توى مراسم ازدواجش شركت نكنه؟
_ تو اونو نمى شناسى وگرنه اين حرف رو نمى زدى. اون كينه توزترين مرديه كه در تمام عمرم ديده ام.
_ در مورد برادرت اين طورى صحبت نكن.
با كينه گفت: هرگز نمى بخشمش. يعنى برادرى به بدى اون پيدا مى شه كه اين كارو با كوچكترين خواهرش بكنه.
حميد در ماشين را بازكرد تا او بشيند سپس گفت : اين طور فكر نكن شايد يه مشكلى براش پيش امده باشه.
با غيض گفت: يعنى مشكلش اينقدر بزرگه كه...
حميد دست او را فشرد و نگذاشت بيشتر از ان ادامه بدهد. ارام گفت: عزيزم امروز روز عروسيمونه . اگه قرار باشه با ناراحتى اين روز رو تموم كنيم. هيچ خاطره خوشى در ذهنمون حك نخواهد شد. سعى كن فراموشش كنى. اين جورى اذيت هم نمى شى.
به صورت حميد نگاه كردز حق نداشت اين روز را براى او تلخ كند. هر چه بود حميد هم براى ان برنامه ريزى كرده بود تا شاد باشند. تبسمى كرد و گفت: باشه هر چى تو بگى.
حميد به طرف ديگر ماشين رفت و كنار او نشست و با مهربانى گفت: خيلى خوبه. راستى شيدا تو يه چيزى رو مى دونستى؟
متعجب پرسيد: چه چيزى رو؟
با شيطنت گفت: شدت علاقه منو به خودت.
مى خواست چيزى بگويد كه ليلى گفت: شما راه بيفتيد تا بقيه هم بيان دنبالتون.
حميد سرى تكان داد و با تشكر ماشين را روشن كرد. از انجا فاصله نگرفته بودند كه بقيه ماشينها هم دنبالشون راه افتادند. در طول راه شيدا با پشت چشمى نازك كردنى گفت: فكر نمى كردم يه روزى برسه كه اينو ازت بشنوم.
حميد اخمى مصلحتى كرد و گفت: چرا ؟
_ خب اخه تو زيادى مغرورى.
حميد بلند خنديد و بعد با محبت پرسيد: چرا اين طورى فكر مى كنى؟
سعى مى كرد خاطره ان روز را در مغزش حك كند. اهسته گفت: خب... مسلمه. اگه مغرور نبودى كه هيچ وقت بهت جواب مثبت نمى دادم.
_ پس كليد قلب تو، غرور مرده.
_ تا چه غرورى باشه. غرور زياد از حد نه.
_ كه اين طور . پس يعنى اگه من الان بهت
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#67
Posted: 15 Jun 2012 12:51
نه بابا ..بی فایده است...دیگ دم به تله نمیده.
به میل تکیه دادم و سرمو عقب بردم و گفتم: واقعا عجیبه..برعکس همه دخترهایی که تا حالا دیدم...مثل دوره ناصرالدین شاه میمونه!
فرزین بلند شد و رفت سمت آَپزخونه و در همون حال گفت: بهت که گفته بودم...
دوباره سعی کردم صحنه ای که دیده بودم رو برای خودم باز سازی کنم اما هیچ چیزی جز سایه اش و دامنی که روی پله چرخیده بود رو ندیدم!
به زحمت تلاش کردم تا از فکرش بیام بیرون امانمیشد....
-بفرما.
سینی شربت رو جلوم دیدم و لیوانی برداشتم و صاف نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم : وضع بابات خوبه ها!
روبه روم نشست و گفت: تا چشمات در بیاد...فکر میکردی فقط خودت مایه داری؟
دلم میخواست بخندم اما جز زهر خندی روی لبم ننشست و گفتم:بی چشم و رویی فرزین.
-نه بشتر از تو!
چند جرعه از شربتم رو سر کشیدم و نگاهی به ساعتم کردم که نزدیک 12 بود...لیوان رو گذاشتم روی میز و ضربه ای روی پام زدم و گفتم: پاشم برم تا بیشتر از این از مهمون نوازیت بهره مند نشدم.
-بودی حالا!
-نه مثل اینکه جدی جدی باید برم!
-جدی میگم نهار بمون...فرزاد اینها هم دیگه هر جا باشن پیاشون میشه.
-نه ممنون..نهار منتظمن.
بلند شدم و اومدم جلو تا با فرزین دست بدم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد و اونم مثل جن زده ها به سمت گوشیش حمله برد.
خنده ام گرفت و با لحن شوخ و تحقیر آمیزی بلند گفتم: ای خاک بر سرت بشر!
گوشی را کنار گوشش گذاشت و با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم و بعد با لحن کشداری گفت: سلام عزیزم....چطور ی تو؟
سرم را چند بار به نشانه تاسف تکان دادم و آروم با اشاره دست بهش فهموندم خدافظ.
اشاره کرد که بمونم اما من بی تفاوت به او از ساختمان بیرون امدم ...نگاهی به فضای اطراف انداختم و درحالیکه دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبردم به سمت ماشینم رفتم.
کنار ماشینم دوتا ماشین دیگه هم بودند ...یکی یشمی و مدل بالا و اون یکی...
اون یکی برام اشنا بود ...با دیدن اون ماشین نوک مدادی یاد حماقت تو جاده افتادم و با خنده محوی دست روی کاپوتش کشیدم ...همان لحظه حس غریبی باعث شد برگردم و پشت سرم را نگاه کنم...
نمیدونم چه بود...اما حسی ناشناخته که از سر منشا اش اطلاعی نداشتم!
همینکه برگشتم اون دختر رو بالای تراس ویلا دیدم.
پیراهن بنفشی روی دامن مشکیش پوشیده بود و شال بلند ریشه داری را به دور خود پیچانده بود.
همونجا ایستادم و به دختر خیره شدم...
پشتش به من بود و من نمیتونستم اونو ببینم...چیزی در قلبم بالا و پایئن میرفت و هیجانی آزار دهنده در وجودم به تکاپو افتاده بود...
حسی آشنا و دلپذیر در رگهایم در جریان بود..حسی که مدتها بود از اون محروم شده بودم!
میخواستم دختر برگرده تا بتونم ببینمش اما همون لحظه دختر شال رو روی سرش کشید و از تراس رفت...
من موندم و جای خالیش و هزاران حس و هزاران حرف ناگفته ...
-کجا سیر میکنی اخوی؟
دست فرزین روی شونه ام نشست و افکارمو پاره کرد ...برگشتم و گفتم: تلفنت تموم شد؟
-فرستادمش پی نخود سیاه.
-چطوری؟
-بابا سرکار گذاشتن این دخترها که کاری نداره ....کافیه چند تا عزیزم و می میرم برات و قربونت و نمیدونم تو لنگه نداری تو دنیا و از همین شر و ورها بزنی تنگ جمله هات کار تمومه...
-خیلی پستی!
-اوهوی! درست صحبت کن ...من کاری نمکنم..ارتباط من کاملا سالمه!
دوتایی خندیدیم ...باهاش دست دادم وگفتم: تو آدم نمیشی...خدا نگین رو دوست داشت که گیر تو نیفتاد!
چهره اش در هم رفت و من به وضوح فهیمدم که نباید اون اسمو می آوردم...
دستشو از دستم بیرون کشیدو درحایکه نفس عمیقی میکشید آروم گفت: پشیمونم.
و بعد دستش رو روی صورتش کشید انگار که میخواست افکاری که روی چهره اش سایه انداخته بودند رو پاک کند.
آه بلندی کشید و بعد در همان فاصله کوتاه شد فرزین همیشگی ...
-ول کنن بابا این حرفها رو...گور باباش که رفت....الان رو عشقه.
حس بدی در قلبم نشست...یاد روزهای گذشته خودم و فرزین افتادم...و اینکه حال اون هم درست مثل خودم بود.
دردش درد من بود و گذشته اش گذشته من.
اما هر کدوم به روش خودمون با ان روزها کنار اومده بودیم.
انگار هر آدمی راه جدیدی پیدا میکرد ولی درنهایت غم فقط ما آدمها رو!
********.
وارد ویلا شدم ...صدای خنده بچه گانه ای شنیدم گوش که تیز کردم متوجه شدم که صدا از آشپزخانه است.
به سمت آَشپزخانه رفتم و از پشت شیشه تارا رو دیدم که در آغوش مرد چهار شانه ای است و میخندد.
گلنوش هم با فاصله از اندو مشغول ریز کردن چند پیاز بود.
وارد آشپزخانه شدم و بلند سلام کردم ...مرد به سمتم برگشت و با رویی باز و گشاده جلو آمد و سلام کرد.
-به به سلام ..چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد.
با هم دست دادیم و گفتم: شماباید محمود باشین؟
-کوچیک شمام.
-این چه حرفیه شما آقایی...منم بهروزم ..خوشبختم.
-همچنین.
گلنوش دستهایش را شست و رو به ما گفت: بفرمائید بنشین براتون چایی بیارم.
-نمیخواد گلنوش جان..زحمت نکش.
گلنوش رنگ به رنگ شد و خیره نگاهم کرد...
و محمود رو به گلنوش گفت: من تارا رو میبرم با خودم.
-چشم.
محمود دست آزادش را زد پشتم و گفت: خب مهندس از این طرفا؟
لبخند تصنعی بر لب میزنم و با نگاه گلنوشو تعقیب میکنم که حالا با سرعتی غریب دور خودش میچرخه و خودشو مشغول نشون میده.
با محمود وارد ساختمان اصلی ویلا شدیم .
محمود روی مبل تکی نشست و من هم روبه رویش.
تارا با چهره کودکانه و معصومش مدام گردن میچرخاند و نگاهش بین من و محمود درگردش بود ..گویی اونم به دنبال کشف رابطه میان ما بود.
-خیلی وقته که میخوایم زیارتتون کنیم اما شرایط پیش نمیاد.
در مبل فرو رفتم و پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفتم: بله بنده هم همینطور.
-دلمون میخواست تو عروسیمون باشید.
نمیدونم جرا احساس میکنم که درلحنش طعنه وتحقیر خوابیده...انگار که این حرف صادقانه نیست ...چون یک موی تنم هم نمیتونه این تعارفو باور کند.
جواب میدم: درگیر بودم...گلنوش جان در جریان بود.
-بله...میدونم..درضمن تسلیت میگم.
بعد از چند روز دوباره به یاد مرگ مادر افتادم ...چه طور این 3-4 روز همه چیز بهم ریخت و من فراموش کردم که هنوز یکماه هم از رفتن اون نمیگذره؟
سرم را آرام چندبار تکان دادم : ممنونم..
چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم تا اینکه بالاخره محمود سکوتو شکست و به هدف اصلیش از اون گفتگو اشاره کرد: کمکی از دست من برمیاد؟
-در چه مورد؟
-درمورد مشکلتون..امدن شما اینجا بعد از 4 سال قطعا نمیتونه از روی بی کاری و تفریح باشه...مخصوصا تو این شرایط فعلی شما.
لحظه ای خیره نگاهش کردم تا از چشمانش به منظورش پی ببرم اما اون مردی تودار بود و نفوذ به اندیشه هایش قدری دشوار!
به ناچار دست پایینو گرفتم و گفتم: چطور؟
-آقای میتن ...من نمیدونم چی تو سرتونه ...زندگی ما تازه سر و سامون گرفته...گلنوش روزهای بدی رو گذرونده ...من خیلی سعی کردم تا گذشته اش رو پاک کنم..آدمها..اتفاقها...روابط... شما که بهتر از من در جریانین...صادقانه بگم دلم نمیخواد همه زحمتهام از بین بره...متوجه هستین که؟
-ولی شما این اجازه رو ندارین...من و گلنوش یک حادثه نبودیم که حالا فراموش بشیم...من که فقط گذشته اون نیستم!
-اگه بخوایئن میتونین باشین...اگه هنوزم دوستش درای و برات ارزش داره بذار زندگیش رو بکنه...
-متوجه نمیشم...حضورمن اینجا چه ربطی به زندگی شماها داره؟
-شما نمیتونین منکر آزارهایی بشین که توسط خانوادتون به گلنوش وارد شده ...
-صبر کن ببینم ..این قضاوت اصلا منصفانه نیست! این حرفها یه مشت چرنده!
محمود عصبی بلندشد و مقابلم ایستاد ...صورتش برافروخته و سرخ بود و نفس هایش بلند و مقطع.
-دوباره هم میگم اگه گلنوش برات ارزشی داره راحتش بذار...بذار فراموشت کنه...برو ...فقط برو..
و با گام های بلند به سمت در خروجی رفت و حتی صبر نکرد دفاعیات منو هم بشنوه.
رفتارش برام گران وسخت بود برخلاف ظاهر روستایی و ساده اش اما صلابتی در نگاه و لحنش موج میزد که من یک دهم انرو هم در بزرگترین ثرمایه داران ندیده بودم.
و این صلابت و عزت نفس منو آزار میداد...
نمی تونستم به خودم اجازه بدم که بیشتر از این کوچک بشم ..نه میتونستم و نه تحملش رو داشتم ...به همین خاطر سریع سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از ساختمان ویلا بیرون زدم.
طاقتم کم شده بود و در وجودم دیگر خبری از بهروز گذشته نبود...بهروزی که ترجیح میداد به جای خالی کردن میدان با یستد و حقش رو به زور هم که شده بگیره...
اما من دیگر اون بهروز نبودم...
همانطور که به سمت ماشینم میرفتم گلنوش رو صدا کردم .
با عجله از آَشپزخانه بیرون اومد هنوز چاقو در دستش بود ...نگاه گذرایی به چشمهای سرخش کردم و ارام گفتم: من دارم میرم...از طرف من از حسام خدافظی کن وبهش بگو این رسمش نبود.
مات نگاهم کرد ...ناباورانه قدمی جلو آمد و گفت: کجا؟
-برمیگردم...این دو روز خیلی بهم خوش گذشت ..ازت ممنونم...راستی بچه خوشگلی داری ...بزرگ شد از منم براش بگو...
سوار شدم و سرم رو از پنجره بیرون اوردم و برا ی اخرین حرف گفتم: قدر زندگیت رو بدون.
چشمان روشنش پر از اشک شد ...اما اشکهایش سرازیر نشد ...یعنی فرصتشو پیدا نکرد چون من داشتم دنده عقب میرفتم...
با تک بوقی از ویلا خارج شدم و زدم به دل جاده.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#68
Posted: 15 Jun 2012 12:52
سه روز بعد زنگ زدم به فرزین و بهش گفتم بیاد دنبالم تا باهم بریم بیرون ...اولش گفت نه و اینکه وقت ندارم واز این حرفها اما اخرش کوتاه اومد وگفت میاد یک چرخی دور خیابونها با هم بزنیم.
نزدیک های ظهر بود که اومد...صبحانه ام رو نیمه کاره رها کردم و داشتم ازخونه میرفتم بیرون که ثریا صدام زد...برگشتم و منتظر شدم حرفش رو بزنه اما مدام این پا و اون پا میشد...
-راستش..چیزه...میخواستم..یعنی میخواستم که...
-چی شده؟چیزی میخوای بگی؟
در سکوت نگاهم کرد و سرش رو تکان داد وکفت: نه...هیچی...
و بالافاصله ازم دور شد ...رفتارش خیلی عجیب و مشکوک بود ..داشتم به معنیش فکر میکردم که فرزین دستش رو گذاشت روی زنگ و همینطوری نگه داشت و منم یادم رفت داشتم به چی فکر میکردم و باعجله از خونه زدم بیورن.
سوار ماشینش که شدم...رادیوش روشن بود و صداش رو تا ته زیاد کرده بود.
معترض گفتم: چه خبرته؟ زنگ خونه ام رو سوزوندی!
-تو چه خبرته؟ میفهمی؟بابا من امروز کلی کار دارم...باید برم کمک علی...پخش کردن کارتهای عروسی با منه!
-حالا این عروسی کی هستش؟
-دو هفته دیگه تقریبا.
-چه باحال...درست وقتی من دارم میرم.
-حالا جدی جدی رفتنی شدی؟
-آره بابا ...خونه رو که بفروشم کار تمومه...حیف هنوز مشتری خوب براش پیدا نشده.
-تو که مایه داری زیر قیمت بده بره.
-مگه مال دزدی که زیر قیمت بدم بره؟
-هرجور صلاحه...خوب حالا چیکارم دشاتی؟
-حوصله ام سر رفته بود..بعد سفر همش تو خونه موندم ...
با خنده استرات زد و گفت: خودم نوکرت هم هستم.
راه افتاد و من در جوابش گفتم: امروز چه روز خوبیه نه فرزین؟
-چطور؟
-نمیدونم اما همش فکر میکنم قراره یه اتفاق خوبی برام بیته از درون شادم.
-نه عزیزم امروز با روزهای دیگه فرق نداره...اشکال از یه جای دیگه است.
-از کجا؟
-حالا....
************.
با هم وارد یه کافی شاپ شدیم و روبه روی هم شنستیم ..فرزین قهوه اسپرسو سفارش داد و منم یه نسکافه و کیک شکلاتی به یاد گذشته ها.
وقتی سفارشهامون رو آرودن فرزین زود یه قلپ از قهوه اش رو خورد و قیافه اش فوری تو هم رفت ...فنجونش رو گذاشت روی میز و یه برش بزرگ از کیک من رو خورد که گفتم: هوو این مال من بود.
-خفه بابا...خیلی تلخه.
-خب مگه مجبوری تلخترین قهوه رو سفار ش بدی؟
-آخه تا حالا اسپرسونخورده بودم ..اینم که مجانی بود...
و بعد صورتش رو یه خنده خیلی پهن و بزرگ پوشوند.
زیر لب گفتم: ندید بدید!
-بهروز قربونت یه نسکافه هم برای من سفارش بده ...جون تو این قهوه قابل خوردن نیست.
فنجون دست نخورده خودم رو سر دادم طرفش و گفتم: مگه سر کنج نشسته ام بیا ما ل من رو بخور!
-خسیس یه بار ما رو مهمون کردی!
-حرف نزن ...همین رو بخور.
فنجون رو من رو بلند کرد و مز مزه اش کرد و وقتی از طعمش مطمئن شد روی صندلیش راحت لم داد و گفت: اگه تا وقت عروسی بودی بگو دعوتت کنم.
-مگه داماد تویی؟
-منو وعلی نداریم.
-حوصله این جور مجلسها رو ندارم.
-واقعا خیال کردی ما حوصله تو رو داریم؟...نه برادر من واسه دل تو نمیخوام بگم بیایی...میخوام برامون اونشب بزنی..
-مگه من نوازنده باباتم؟
-خیلی هم دلت بخواد!
قهوه تلخ فرزین رو یک نفس سر کشیدم و چشمامر و بستم و تا تلخی قهوه رو با تمام وجو حس کنم.
فرزین با لحن شوخی گفت: هنوزهم میگی امروز روز خوبیه؟
چشمامر و باز کردم و دیدم یه تیکه کیک زده سر چنگال و اون رو به طرفم دراز کرده...چنگال رو گرفتم و گذاشتمش تو دهنم ...شیرین بود...شیرین شیرین....مثل خود شیرین..زیر لب گفتم:شیرینه!
-آره.
از حالم اومدم بیورن و گفتم: راستی فرزاد چطوره؟
-خوبه...بعداز سفر دیگه درست و حسابی ندیدمش...فکر کنم طرف حسابی دمش رو چیده.
-ما سه نفر هم چه مثلثی شدیم تو سرنوشت و عشق!
قیافه متفکری گرفت و سرش روتکون داد.
هنوز هم بهش فکر میکتی؟
نگاهش رو از میز بلند کرد و بهم خیره شد.
جوابی نداد اماچشمهاش به جای خودش بهم جواب دادن...
یکم دیگه نشستیم و بعد بلند شدیم و رفیتم طرف ماشینش ...تا سوار شدیم فرزین دوباره رادیوش رو بلند روشن کرد که صدای شاد فرزاد تو ماشین پخش شد که میگفت: این روزها هر کی جایی گیر میکنه و میگه تو ترافیک موند م...همه هم ازش قبول میکنن الا ما بی نواها...اگه بگیم تو ترافیک موندیم به جای همدردی یک توبیخی میاد برامون و این میشه روزگارمون.
فرزین بلند خندید و گفت: برای اینکه خوب اون ذاتت رو شناختن اق داداش...صبح خواب مونده و دیر رسیده حالا توقع داره براش فرش قرمز هم پهن کنند..
-فرزاده؟
-آره خودشه.
صدای فرزاد دوباره تو ماشین اوج گرفت که داشت با یه شنونده بحث میکرد .
-خب حالا کجا میری؟
-برگریدم خونه.
-جان من؟ چه پسر خوبی هستی تو بهروز...از این به بعد تا دلت هوای من رو کرد سه سوته خبرم کن...
-حالا دارم ملاحظه ات رومیکنم ...قبل رفتن حتما تلافیش رو سرت ردمیارم.
-ای بی وجدان...بابا م میگفت سلام گرگ بی طمع نیست من باورم نمیشد!
**************.
نیم ساعت بعد جلوی در خونه نگه داشت و برنامه فرزاد همچنان ادامه داشت و اون تقریبا دیگه دشت خودش رو میکشت.
فرزین خاموش کرد ماشینش و برگشت طرفم و گفت: میگم اگه تنهایی شب بیا خونه ما.
-نه قربانت.
-جدی میگم..هیچکی نیست...فرزاد هم آخرشب میاد...خونمون رو که یادته ...دو طبقه بود..بیا میبرمت طبقه بالا...
-دیگه چی؟
-دیگه هیچی...ها چرا فقط اجاره دو هفته ای که سرمون خراب بشی رو ازت میگیرم..
-تو هم خوشحالی ها...من خودم خونه وزندگی دارم..
همون لحظه تلفنم زنگ زد که دیدم از املاک...جواب دادم و اقای احمدی بهم گفت اون دو روزی که نبودم مشتری اورده و طرف پسندیده و فقط شرطش اینکه تا اخر هفته تخیله کنم.
منم قبول کردم وگفتم شب میام بنگاه قولنامه کنیم.
تتلفنم که تموم شد چشمم افتاد تو چشمای فرین دوتایی زدیم زیر خنده که گفت: میبینم که یدگه خونه و زندگ یهم نداری!
-چرا دارم اما تا اخر این هفته فقط.
-چه خوب...تا من دور میزنم برو خره و پرتهات رو بردار و بیار.
-چی میگی واسه خودت...اینقدرها هم بیچاره نشدم هنوز.
-این رو من تشخیص میدم نه تو..
صدای بلند فرزاد که بلند داد زد : آهای با توام عیدت مبارک هر دومون رو از جا پروند ...فرزین که حسابی عصبانی شده بود داد زد: ا ی درد و مرض...مگه کرن ملت که اینجوری هوار میکشی؟
و بلافاصله موج رو عوض کرد..شبکه بعدی داشت یه موسیقی خیلی ملایم ر و پخش میکرد....
-ای بابا تو که هنوزنشستی...بجنمب دیگه ...
-فرزین جان مادرت گیر نده.
-نیمشه.
-باشه پس یه کاری...من شب میام قبول؟
-چرا شب؟
-منو تو جغدیم ..شبها خواب ندرایم ...اینجوری بهتره دوتایی تا صبح حوصلمون هم سر نمیره.
-باشه پس شب منتظرمها..
-چاکرتم باشه.
با هم دست دادیم و خدافظی کردیم و برگشتم که پیاده بشم که یهو تمام تنم مور مور شد ...حس کردم یه میله داغ از پشتم فرو کردن تو سینهام و از تو قلبم کشیدنش بیرون.
نمیتونستم باور کنم.
مبهوت برگشتم طرف فرزین و و حشت زده و شوکه شده نگاهش کردم...چیزی رو که داشتم میشنیدم باورم نیمشد.
نگاهم رو از فرزین به ضبط ماشین دوختم ...انگا رکه ضبط یه موجود زنده شده بود ...
تمام وجودم شده بود دوتا گوشم...صدایی که داشت تو ماشین پخش میشد رو میشناختم..بهتر از خودم...با رویا این صدا و صاحبش شبهای زیادی رو به خواب رفته بودم و روزهای زیادی رو در حسرتش سوخته بودم.
نه امکان داشت اشتباه کرده باشم...این نوای اشنا فقط میتوسنت متعلق به یک نفر باشه و اون یک نفر هم کسی نبود جز شیرین!
داشت میگفت: هرکس برای خودش یه آدم دیگه است.هرکسی خودش رو یه ادم دیگه تصور میکنه.
حتی خود من.
همه ما ادمها تاریخ تولدمون با تاریخ شناسنامه مون فرق میکنه...اما اگه تصمیم گرفتی کس دیگه ای باشی...دوباره متولد بشی...پس...
یکهو صدای مردونه ای بلند گفت: تولدت مبارک کوچولو.
از جا پریدم...دوباره به فرزین خیره شدم...با دنیایی از سوال که حتی قادرنبودم به زبون بیارمشون.
فرین هم که با دیدن حال من حسابی ترسیده بود با صدای لرزون ونگرانی گفت: چه ات شد بهروز؟
با سدت به ضبط اشاره کردم و به زحمت گفتم: اون!!!
-رادیو؟
-اون صدا؟!!!
خیلی خونسرد گفت: شیرین رو میگی؟
حس کردم تمام مویرگهای سرم رو کشیدن : شیرین؟!!!!
-آره دیگه...بابا همین فامیلمون...همین که گفتم خواهر زن علی...
یکهو تمام اتفاقات این چند روز مثل برق از جلو چشمم رد شد...تمام حرفهایی که فرزین درباره خواهر زن پسر عموش گفته بود تو سرم تکرار شد و اخر سر رسیدم به اون پله تو ویلا شمال.
تمام تنم داغ بود ونبض هام دل میزد بازهم تکرار کردم: شیرین؟
-اه چندبار میگی؟ گفتم که اره...اصلا وایستا ببینم جریان چیه درام غیرتی میشم.
یکدفعه ازخود بی خود شدم و داد زدم: مرتیکه دارم بهت میگم اون شیرینه...میفهمی ...شیرین...شیرین من.
متعجب نگاهم کرد: چی میگی تو؟
سرم داشت از درد میترکید ...با دستهام محکم شقیقه ها رو گرفتم و نالیدم: خدا...خدا..چطور ممکنه...اینهمه سال...اینهمه نزدیک!
تو ذهم دنبال یه مقصر میگشتم..یه دلیل که تموم این سالها با فاصله به این کمی من ندیده بودمش ...چشمم افتاد به فرزین ...شعله های خشم تو وجودم زبونه کشید...به طرفش حمله بردم و یقه اش رو گرفتم وداد زدم: چرا؟ چرا ازم مخفی کردی ها؟
-هو چته؟ چرا رم میکنی؟کی ازت مخفی کرد؟ چی رو اصلا...من که هزار بار بهت گفتم بیا این دختره رو ببیین توهی ناز وادا در اوردی.
دستهام شل شد ...راست میگفت..چقدر بهم اصرار کرده بود.......با بدنی سست و بیحس از ماشین پیاده شدم و جلوی در ایستادم که فرزین هم پیاده شد وگفت: وایستا ببین من هنوز هم سر در نمیارم...
مثل خوا ب موند هها نگاهش کردم: نمیدونم..خودمم هنوزنمیدونم.
بعد انگار تازه یادم افتاد باید بپرسم گفتم: تنهاس؟
-معلومه که تهاست اگه نبود که فرزاد...
اما ادامه حرفش رو خورد و سکوت کرد...
یادم اومد که فرزین گفته بود فرزاد دنبالشه..دنبالشه...!!!!!
این کلمه مثل ناقوس تو سرم داد ...
-باید ببینمش...هیمن الان فرزین.
کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت: بذار یکم فکر کنم...تو بهروزی ..اونم شیرین...همون که برام گفتی...تااینجاش درست..خب!حالا میخوای ببینیش؟
-آره.
-چرا؟
بر افروخته فریاد زدم: چیه نکنه میخوای دودستی تقدیمش کنم به داداشت...بهت دارم میگم باید ببینمش...همین الان میفهمی؟
-خب باشه باشه...اروم باش...باید یکیم صبر کنی.
مثل دیونه ها خندیدم و به حالت تهدید انگشتم رو تو هوا تکون دادم و گفتم: نه...دیکه نه...همین حالا...
-یکم به خودت مسلط باش ...نا سلامتی تو مردی.
-خفه شو فرزین...منو ببر پیشش.
-باشه داد نزن...یکدقیقه صبر کن...
گوشیش رو از جیبش بیرون اوردم و شماره ای گرفت...من ملبه جدول نشستم و زل زدم بهش.
-لعنت...خونه نیست.
شماره دیگه ای رو گرفت و صبر کرد ولی کسی جواب نداد...زیر لب باز فحشی داد و باز شماره دیگه ای گرفت:الو...سلام علی..چطوری؟ نه مرسی؟ علی یه دقیقه ..شیرین کجاست خبر داری؟کی؟ خب...ها..باشه ..نه مرسی..کی برمیگردن حالا؟ها باشه باشه نه...گفتم که قبلا...ای بااب گفتم که باشه...خب فعلا.
تماس رو قطع کرد وگفت: نیستن با شیدا رفتن لباس عروس رو تحویل بگیرن ...
سرم رو محکم فشار دادم وگفتم: فرزین من باید ببینمش.
-باشه توبرو تو خونه من میرم پیداش میکنم میارمش پیشت...فقط قول بده اروم باشی....
-چی میگی تو ...من یدگه یه دقیقه هو تحمل ندلرم.
-بهروز ادم باش..دارم بهت میگم برا ت میارمش ...تو برو خونه.
چیزی نگفتم چون توان مخالفت نداشتم...هنوز تو شوک بودم...شوک پیدا کردنش بعد از 4 سال.
فرزین سوار ماشینش شد و تخته گاز رفت...منم با پاهای سنگینی که انگار به هرکدومشون یه وزنه اویز بود رفتم طرف خونه.
__________________
تا وقتی فرزین از کوچه خارج نشد به خودم نبومدم ...با پاهایی که به سنگینی سرب بود راه افتادم ...
تمام ذهنم خالی شده بود...انگار یخ زده بود.
هبچ فکری نداشتم!
هیچ تصوری...!
انگار مغزم رو شسته بودن...!
خودم روی جدول انداختم و دستم فرو بردم تو یقه ام و زنجیر رو بیرون کشیدم ...و سعی کردم با همه سلولهای مغزم تصویرش رو تو ذهنم بازسازی کنم...
اما هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
تو ذهنم فقط یه صدا بود...اونم زنگ صدای شیرین بود که بعد از4 سال شنیده بودم...!
زیر لب گفتم بالاخره اونروز رسید...
باید به خودم مسلط میشدم...روزی که منتظرش بودم رسیده بود و شاید تا چند ساعت دیگه من و اون با هم روبه رو میشدیم!!!
فقط چند ساعت!!!
بایدبه خودم می اومدم و خودم رو جمع و جور میکردم...کلی حرف داشتم...کلی داد...فریاد و اعتراض؟
کلی سوال!
از اینکه چرا؟
بخاطر چی؟
و ....
امروز روزی بود که من به جوابهام میرسیدم!
-سلام آقا.
سرمر و از روی زانوم بلند کردم و سلیمان رو دیدم که جلوم وایستاده.
حوصله حرف زدن نداشتم ...فقط سر تکون دادم ...فکر میکردم میره سر کارش اما از جاشتکون نخورد همونطوری جلوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
و مدام عقب و جلو میرفت انگار استرس داشته باشه.
بی حوصله گفتم: چیه؟
کلاهش رو با دست راستش برداشت و بین دو تا دستهاش گرفت و فشارش داد: راسنش...راستش...آقا...چند دقیقه پیش...
و بعد ساکت شد و به زمین خیره شد.
-دِ حرف بزن دیگه...
-راستش چند دقیقه پیش...یکی زنگ زد اینجا و ...
-خب؟!
از رفتار مشکوک سلیمان بی اختیار یاد ثریا افتادم و ترس برم داشت ...صاف نشستم و عصبی غریدم: بگو دیگه !
-یکی زنگ زد اینجا ..گمونم پسر ثریا خانوم بود و مصل اینکه خواهر زاده اش.
یکدفعه خیز برداشتم طرف سلیمان و گفتم: خواهر زاده اش ؟ چی ؟ ها ؟
اونم که هل شده بود با تپه تته ادامه داد: مصل اینکه خواهر زاده اش تصادف کرده بود و ..
تنم یخ کرد ...مات موندم ...چند ثانیه طول کشید تا مغزم معنی جمله سلیمان رو تجزیه و تحلیل کنه ..با تردید پرسیدم : شیرین؟
-نمیدونم والا آقا...ثریا خانوم تا خبر رو شنید تو سر زنون رفت.
-کدوم ...کدوم بیمارستانه؟
-همین سر چهارراه خودمون.
دیگه صبر نکردم به سمت ماشینم دویدم و با آاخرین سرعتی که داشت تخته گاز از کوچه بیرون زدم و وارد خیابون شدم...صدای بوق اعتراض امیز ماشنیهای پشت سر رو میشنیدم اما اصلا نیمفهمیدم باید چیکار کنم و همینطوری میتازوندم.
چراغ قرمز رو رد کردم و بالاخره ساختمون بیمارستان از پشت یک آپارتمان اومد بیرون.
بی اونکه ماشین قفل کنم یا ببینم کجا و چطوری پارکش کردم زدم بیرون و دویدم سمت وردی...
تمام تنم نبض شده بو.د و زنجیر دور گردنمم مدام تکون میخورد و حلقه هی میخورد به قلبم و بهش ضربه میزد...دوتایی با هم میتپیدن انگاری!
پله ها رو دو تا سه تا رد کردم و وارد سالن شدم.
سالن شلوغ و مملو از ادم ...چشمامو بین ادمها گردوندم اما هیچ صورت آشنایی ندیدم.
صدایی تو سرم بهم گفت برو جلو...
و من راه افتادم ...مستقیم..درست جایی که تابلو اورژانس داشت.
صدا با نگرانی ازم پرسید : یعنی شیرینه؟
ولی جوابی بهش ندادم..یعنی جراتش رو نداشتم.
وارد اورژانس شدم ..چند قدم جلوتر و بعد یکهو....
یکهو تمام درد و رنجی که تو این 4 سال ا زدوریش کشیده بودم تو قلبم تیر کشید و....
دیدمش...!
روبه روم ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود...
با مانتوی سبز خوشرنگ و شال همرنگش...پاهام سست شد ...دوباره پرسیدم: یعنی شیرینه؟
از تصور اینکه اون نباشه نمیتونستم حتی قدم از قدم بردارم.
دِ یالا دیگه مرد ....به خودت بیا!
جلو رفتم...یک قدم...دو قدم و بعد روبه روش ایستادم!
چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه من بشه ...سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
تمام این 4 سال منتظر همین لحظه بودم ....منتظر لحظه ای که نگاه اغوا گرش یکبار دیگه من رو به ضیافت روحش مهمون کنه!
اما چشمهایی که الان جلوی روم بود هیچی توش نبود!
نه نیروی مرموز نگاه شیرین و حس شادی و سرزندگی نگاه شیدا
این چشمها نه متعلق به شیرین بود و نه شیدا!
فقط دو تا تیله مشکی سرد و تو خالی بود!
لبام رو به زحمت تکون دادم و گفتم : شیرین؟
اما هیچ عکس العملی ندیدم.
هیچ تغییری تو اون نگاه مات پیدا نشد.
خواب بود انگاری!
بلندتر صداش کردم: شیرین؟
نگاهش دقیقتر شد..مردمکهاش لرزید ..اما هنوز هیچی نمیگفت...دیگه کنترلم رو از دست دادم ...بازوش رو محکم گرفتم و تکونش دادم و غریدم: حرف بزن لعنتی...تو شیرینی یا شیدا؟
به خودش اومد انگاری ...چشماش پر اشک شد و مستقیم زل شد تو چشمام ...لبهاش لرزید و اروم گفت: شیدا....
تمام روحم به لرزه افتاد...به تپش...
حالم رو نیم فهیمدم ...تمام دلتنگیک یکجا اومده بود سراغم...انگار من خودم شده بدودم دلتنگی ...دلتنگی شده بود من!
دستم رو گذاشتم پشت گردنش و فشار خفیفی بهش دادم و گفتم:آروم باش...همهچی درست میشه...
-شیرین؟!!!
صدای مردونه عصبی تو سالن طنین انداز شد و شیرین یکه ای خورد و نگاهش رو دوخت پشت سرم.
منم برگشتم و ناباورانه چهره عصبی و برافروخته فرزاد رو پشت سرم دیدیم!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#69
Posted: 15 Jun 2012 12:53
فرزاد با دیدن من چهره در هم کشید ...یک مرد جوون دیگه هم کنارش بود که من نمی شناختمش ...شیرین بی توجه به من سمت فرزاد رفت .
با دست لرزونش کت فرزاد رو گرفت و ضجه زد : به دادم برس...شیدا...تو رو خدا..یک کاری بکنین..
فرزاد هنوز نگاهش روی من بود و چیزی نمیگفت...حتی حرکت هم نمیکرد ...فقط و فقط به من خیره مونده بود!
صدای اون مرد دیگه رو شنیدم که داشت شیرین رو اروم میکرد: اروم باش...با دکترش صحبت کردیم ...خطر رفع شده...باور کن ...چیزییش نشده شکر خدا.
شیرین کت فرزاد رو رها کرد و به سمت اون مرد چرخید و با گریه گفت: تورو جون شیدا راستش رو بگو علی..
-باور کن راست میگم شیرین...دکترش گفت خدا خیلی بهمون رحم کرده .
-اون رو میشناختی؟
شیرین فرزاد رو نگاه کرد و رد نگاهش رو تا به من برسه دنبال کرد ...دوباره به من خیره شد ...
به خودم تکونی و یک قدم جلو رفتم .
نگاهم رو از فرزاد برداشتم و به چشمهای خیس شیرین دوختم.
به جرات میتونم بگم تنها چیزی که تو چهره اش دیده میشد وحشت بود!
رنگش پریده بود و لباش میلرزید ...عقب رفت و پشت فرزاد ایستاد...دستش رو بالا آورد و باصدایی که درست نمیشنیدم گفت: تو!!!
از رفتارش جا خوردم ...چند لحظه قبل که اینطوری نبود!
-شیرین؟
دستش میلرزید و حدقه چشماش انقدر درشت شده بود که سفیدی دور سیاهی مردمکهاش رو می شد دید.
-تو!!!...
نگاه مشکوک فرزاد مدام بین من و شیرین در گردش بود و وقتی دید از شیرین حرفی در نیماد رو به من گفت: نمیخوایی چیزی بگی؟
بی توجه به فرزاد جلوتر رفتم و با درماندگی نالیدم: شیرین تو چت شد یهو؟ منم...
یکدفعه تمام تنش شرو ع به لرزیدن کرد و هیستریک وار جیغ زد: تو اینجا چکار میکنی؟ دیگه چی از جونم میخوایی؟
خشم زده بود ...گیج و منگ دهنم رو باز کردم که چیزی بگم اما هیچ حرفی ازش خارج نشد.
فرزاد هم که حسابی ملافه شده بود غرید: نمیخواهین بگین اینجا چه خبره؟...تو یه چیزی بگو بهروز.
شیرین چشماش رو تنگ مرد و گفت: میشناسیش؟؟؟ تو هم این کثافت رو میشناسی؟
با کی بود؟
با من؟
من کثافت بودم؟؟؟؟؟؟
پسر جوون همراه فرزاد امد جلو و گفت: لطفا از اینجا برین.
عصبی داد زدم: چی میگی تو ....کجا برم؟ تازه پیداش کردم!
-خواهش میکنم ...میبینین که اصلا حالش خوب نیست ...شوکه شده....
-منم حالم خوب نیست ...اما دیگه نمیذارم...نمیذارم از دستم در بره.
فرزاد بین من و علی ایستاد ...شونه هام رو گرفت و عقب عقب هلم داد .
فریاد زدم و تقلا کردم اما فرزاد من رو به زور از اورژانس بیرون برد ...از صدای داد و فریاد ما مامور حراست هم اومدم و همراه فرزاد من رو کلا از بیمارستان بیرون کردند!
********.
تو محوطه بیمارستان روی زمین نشسته بودم و فرزاد هم بالای سرم ایستاده بود و عصبی نگاهم میکرد .
من مثل دشمن خونی ام بهش زل زده بودم ...دوتایی انگار فهیمده بودیم که یه جورایی رقیب هم هستیم .
-پس تو اون مردی؟
برای اینکه بفهمه تو حال و گذشته شیرین جایی نداره محکم جواب دادم:آره .
یکم جا خورد اما به روی خودش نیاورد و با اخمی که همه صورتش رو پوشانده بود گفت: چرا ولش کردی؟
-هیچ وقت نکردم.
-مضخرف نگو...چه بلایی سرش اوردی که به این روز افتاده؟
-این دقیقا همون سوالیه که منم میخوام ازت بپرسم.
خندید: مسخره است.
-آره مسخره است ...مسخره تر هم میشه وقتی بفهمی اون نامزد منه!
اخم شدیدی کرد و گفت: هیچیکی تو زندگی شیرین نیست!
-هست !! تو نمیدونی.
-نیست...الان نیست....شاید تو زمانی بودی...اما دیگه نیستی ...میفهمی بودن!!! یعنی گذشته!
کنترلم رو از دست دادم و به سمت فرزاد حمله کردم و پیراهنش رو تو مشتم گرفتم که اونم حرکت من رو تکرار کرد و با هم گلاویز شدیم.
غریدم: فرزاد تو دخالت نکن....این ربطی به تو نداره.
اونهم مثل من عصبی بود : اتفاقا خیلی هم ربط داره.
از لحن محکمش به یکباره زانوهام سست شد ...دستهام شل شد و افتادم لبه باغچه و بالحن زاری گفتم: تو دیگه آزارم نده ....تو این 4 سال به قدر کافی کشیدم....دیگه نمیتونم(دادم زدم) میفهمی ...نمیتونم!
فرزاد عصبی چنگی به موهاش زد و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید و گفت : بذار زندگیش رو بکنه!
-پس زندگی من چی؟چهار ساله دارم تو عذاب زندگی میکنم ...تو سیاهی ...میفهمی...تو نکبت...تو بیخبری ...تو درد بی درمونی که هر مردی رو خورد میکنه...تو فکر اینکه الان کجاست...چی به سرش اومده؟؟؟؟میفهمی چی میگم مـــــــــــرد؟!!!!!
فرزاد از من فاصله گرفت و به یک درخت تکیه داد و از دور بهم خیره شد...منم همونجا نشستم و پاهام رو عصبی لرزوندم...دوباره صورت وحشت زده شیرین و همه حرفهایی که بهم زد رو به یاد اوردم و قلبم از شدت تحقیر مچاله شد!!!!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#70
Posted: 15 Jun 2012 12:54
بالای سر شیدا نشسته بودم و داشتم موهای بلندی که تازگی رنگ کرده بود رو نوازش میکردم ...صورتش پر از خراش و زخم شده بود و یک دستش از آرنج پانسمان بود.
گونه راستش هم حسابی پوست مال شده بود...زیر چونه اش هم دو تا بخیه خورده بود...
چشمام دوباره پر اشک شد...دلم بدجوری شور میزد...مدام سعی میکردم اتفاقی که یک ساعت قبل افتاده بود رو فراموش کنم اما انگار نمیشد.
کابوس اسن 4 سال به حقیقت تبدیل شدهب ود ...بهروز یکهو از اسمون افتاده بود جلوم!!!
غیر قابل فهم ترین اتفاق زندگیم امرز جلوی روم رخ داده بود....هنوز هم باورم نمیشد و خیال میکردم که اون لحظات مثل همیشه یه خواب بد بوده....
اما وقتی یاد نگاه فرزاد می افتادم به این نتیجه میرسیدم که نه تنها خواب نبوده که از حقیقت هم حقیقی تر بوده!
دستم رو دوباره تو موهای شیدا فرو بردم و به صورت زخمیش نگاه کردم...دوباره دیدن بهروز رو فراموش کردم و یاد وحشتی افتادم که وقتی شیدا تصادف کرده بود داشتم.
شیدا ...آخرین عضو خانواده ام ...خانواده ای که تو یک لحظه از بین رفته بود...اونم جوری که انگار نه انگار از اول بوده!!!
دیگه حاضر نبودم این آخرین عضو رو از دست بدم ...یا شاید بهتر بگم این آخرین بند اتصال من زندگی ...آخرین ریشه ..فکر اینکه شیدا طوریش میشد قلبم رو به درد آو رد ...
چشمام رو فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم : احمق.
صدای ناله شیدا بلند شد که میگفت: خودتی!
و بعد پلکهاش لرزید از هم باز شد ...
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم: شیدا جونم؟
-مرگ شیدا جونم...صدات همش تو گوشمه ...چقدر جیغ میزدی....
-ساکت باش خواهری ...نمیخواد الان حرف بزنی .
دست سالمش رو به سمت سرش برد و دباره چشماش رو بست و با ناله گفت: آخ ...چقدر درد میکنه ...چی شد...اصلا یادم نیماد!
-بله دیگه...نباید هم یادت بیاد...با این کله شقی هات فقط میخوای من رو سکته بدی که دیر یا زود به خواسته ات میرسی!چی بود اون کارها کنار خیابون ؟ ها؟
-آخ....آره....داره یادم میاد ...مردک گاری چی ...چطوری رانندگی میکرد!
-اون بدبخت مثل آدم رانندگی میکرد ...یک آدمی که مغز یه حیوون نجیب رو خورده بود نیمفهمید که تو خیابون جای لودگی و دست انداختن نیسیت عزیزم!
-خجالت نکش هر چی دلت میخواد بگو...
جمله اش هنوزتموم نشده بود که یهو چشماش گشاد شد و داد زد: وای ...شیرین ...آِینه داری؟آینه بده بهم.
-چی شد باز؟؟ چرا جنی شدی ؟
-تو رو خدا ...فقط بهم یه آینه بده .
از داخل کیفم آینه کوچیکی در آوردم و دادم دستش که آینه رو قاپید و با دقت به خودش نگاه کرد.
-وای ...چی شدم...چشماش پر از اشک شد و مثل بچه ها بغض کرد و گفت: نه دیگه نمیخوام عروسیم رو عقب بندازم.
آینه رو با عصبانیت ازش گرفتم و گفتم: خوبه حالا تو هم! نزدیک بود جای عروسی , عزات رو بگیریم .
با التماس نگاهم کرد : شیرین چی کار کنم؟
-آخه نادون عروسی تو 2 هفته دیگه اس تا اون موقع خوب شد ی.
به صورتش اشاره کرد و گفت: این ریخت آَش لاش تا 1 ماه دیگه هم درست نمیشه.
-تو حالا فکر این چیزها نباش ...باید فقط خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشت.
-برو بابا تو ام دلت خوشه ها ....چی جوری اخه؟
در اتاق باز شد و علیرضا داخل شد ...با اومدنش از جام بلند شدم و فاصله گرفتم ...علی کنار تخت شیدا ایستاد و دست سالم شیدا رو تو دستش گرفت و با لبخندی که روی چهره ی مهربوتش نشسته بود گفت: خوب همه رو نگران کردی ها !
با همون بغضی که با من حرف میزد به علی نگاه کرد و گفت: علی خیلی داغون شدم؟
علی با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد و گفت:نه اتفاقا اینقدر با نمک شد ی...
چشماش پر اشک شد و گفت: شوخی نکن علی! حالا برای عروسی چه غلطی کنم؟
علی غش غش خندید و رو به من گفت: چی میگه این؟؟؟ کو حالا تا عروسی؟ مانگرانی چی بودیم ...خانوم نگران چی هستن؟!!!
-منم همینو دارم یک ساعته بهش میگم ...تو کله اش نمیره که!
علی سری تکان داد : شما برو خونه شیرین خانوم .
-نه همین جا میمونم ...اینطوری خیالم راحتتره.
شیدا اعتراض کنان بهم توپید : چی چی رو می مونم برو پی کارت میخوام شوهرم کنارم باشه ...
چشمام چهار تا شد : چی؟
علی خندان جواب داد: ولش کنین...شما برین ..امشب خواهرم میاد پیشش میمونه...برین شما فرزاد منتظرتونه.
با اومدن اسم فرزاد دوباره یاد صحنه یک ساعت پیش افتادم و قیافه ام در هم رفت و با خودم گفت حالا فرزاد در مورد من چی فکر میکنه....چطوری براش اتفاق صبح رو توضیح بدم؟؟؟
با تردید به علی نگاه کردم و گفتم: تنهاست؟؟
-آره ...فرزین چند دقیقه قبل اومد ....دیگه مشکلی نیست.
شیدا مشکوک نگاهش رو بین من و علی میگردوند : چه خبر شده؟
-هیچی عزیزم...شما فقط استراحت کن ...راستی نمیخوای تعریف کنی که چی شد سر از اینجا در آوردی؟
شیدا چشماش رو بست و گفت: خب حالا...میگم برات.
کیفمر و از روی صندلی برداشتم ..با علی و شیدا خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیورن...
قدم هام رو آروم و کوتاه برمیداشتم تا دیر تر به فرزاد برسم ....از برخورد باهاش بدجوری وحشت داشتم...نیمدونستم چطوری باید براش بگم بهروز کیه و چه نسبتی با من داشته...و دلیل اون رفتارهای احمقانه ام چی بوده؟
با همه تلاشی که در نرسیدن داشتم بالاخره رسیدم!
فرزاد جلوی در به یک درخت تکیه داده بود و دستهاش رو روی سینه قلاب کرده بود و سخت تو فکر بود.کیفم رو روی شونه جابه جا کردم و یک نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش.
از صدای پاشنه های کفشم به خودش اومد و نگاهم کرد...تا بهش رسیدم همونطوری خیره بهم مونده بود.
ابرو هاش رو در هم فرو برد و خیلی جدی گفت: چطوره؟
سرم رو پائین انداختم و آهسته گفتم: خوبه...
-من میرسونمت..ماشینت رو هم خودم بعدا برات میارم.
-نمیخواد...خودم....
اما فرزاد رفته بود...حتی صبر نکرده بود که من حرفم تموم بشه...به ناچار دنبالش دویدم...ماشینش چند متر بالانر از بیمارستان پارک شده بود ...سوار شدیم ...به شدت از تنها شدن باهاش وحشت داشتم ...
مردد بودم که شروع کنم به حرف زدن یا نه؟
باید خودم سر صحبت رو باز میکردم یا صبر میکردم تا ازم بپرسه؟
فرزاد راه افتاد...به نیم رخش خیره شدم و دیدم حسابی تو همه....
آروم گفتم: نمیخوای بپرسی؟
-نه تا وقتی خودت بخوای بگی.
پلکهام رو هم فشار دادم و گفتم: میشناختیش؟
-دوست مشترک من و فرزینه.
دلم هری پائین ریخت ...ضربان قلبم بالا رفت وبا تردید گفتم: پس همه چی رو میدونی ...اینکه من کی ام؟
-نه تا همین امروز...نه من...نه فرزین ...هیچکدوم نمی دونستیم تو همون دختری هستی که بهروز دنبالشه.
دیگه چیزی نگفتم ..چون حرفی نبود که بزنم..فرزاد هم ساکت بود و به سمت خونه میرفت.
وقتی جلوی خونه نگه داشت بدون اینکه نگاهم کنه گفت: برو وسایلت رو بردار یک چند روزی میای خونه ما.
سعی کردم ازش تشکر کنم و دعوتش رو محترمانه رد کنم اما با اون قیافه سخت و محکمی که گرفته بود ممکن نبود..
-مامانم گفته بیارمت.
-فرزاد من...
-شیرین من تمام روز رو وقت ندارم که التماست کنم...منتظرتم .
بعد با عصبانیت از ماشین پیاده شد .
منم دیگه بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم تو خونه و لوازم ضروری ام رو برداشتم و اومدم پایئن .
میدوسنتم این کارهاش همه از روی محبته اما من واقعا میخواستم تو اون شرایط تنها باشم...تنها باشم و تو تنهایی به اتفاقی که افتاده بود فکر کنم.
بهروز برگشته بود!
کابوسی که حالا به واقعیت تبدیل شده بود...
کابوس دیدار مجدد ما !!!!!
فصل چهاردهم .
(بخش دوم)
نیمدونم ساعت چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و چشمم به در بود .
زانوهام ا زبس به زمین ضربه زده بودم درد میکرد ...اما لج کرده بودم و بی تفاوت به درد زانو قوزک پام همچنان به کف پوشهای سالن ضربه میزدم...تمام پوست لبم رو از حرص کنده بودم اخرش طعم شور خون بود که باعث شده بود بی خیال بشم.
از وقتی فرزین اومده بود بیمارستان دنبالم و برم گردونه بود خونه اونقدر تو خودم بودم که اصلا نفهیمدم کی شب شد و کی فرزین رفت و چی ها بهم گفت.
از همون موقع داشتم به حالتهای عجیب و غریب شیرین فکر میکردم..به برخورد اولش...به حرفهایی که بهم زد و بعد اون نگاهش...
نیمفهمیدم...گیج بودم ...
منتظر بودم تا ثریا بیاد ...اندازه همه دنیا ازش متنفر شده بودم...زنی که اندازه مادرم دوستش داتشم چه راحت همه این سال ها منو سر کار گذاتشه بود و تو دلش به سادگی .وزود باوری من میخندید ...
یاد تمام لحظه هایی افتادم که با التماس ازش میخواستم اگه چیزی میدونه بهم بگه و اون مادرانه بهم میگفت: به خدا چیزی نیمدونم پسرم.
تو فکر و خیالاتم بودم که در سالن باز شد و ثریا تو چارچوب پیدا شد.
تمام این ساعتها براش نقشه کشیده بودم که وقتی دیدمش چه برخوردی باهاش بکنم ..اما حالا که میدیدمش حتی توان از جا بلند شدن رو هم نداشتم ...در رو پشت سرش بست و آروم آروم اومد سمتم ...صدای پاشنه های کفشش توسرم میپیچید .
به چشمام نگاه میکرد ..هنوزهم مهربون بود اما من دیگه باورد نداشتم .
-آقا بهروز...به خدا من خبر نداشتم.
پلکهام رو ی هم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم ...از ظهر دنبال کسی یا چیزی بودم تا فشاری که بهم وارده شده رو روی اون خالی کنم و تنها چیزی که پیدا کرده بودم ظرفهای آشپزخونه بود که الان همشون خورد و خاک شیر کف آَشپزخونه بودند.
-بهروز جان؟ نگاهم کن.
چشمامر و باز کردم و به قیافه رنگ پریده و خسته اش خیره شدم, چشماش قرمز بود و معلوم بود که خیلی گریه کرده .
با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم: چرا؟ ...میدونستی که چقدر برام مهم بود...چرا ازم مخفی کردی؟
-به جان خودش ...به روح خواهرم ..نمیدوسنتم دیشب شیدا بهم زنگ زد ...میخواست بگه 2 هفته دیگه عروسیشه ...باور کن راست میگم ...حتی صبح هم میخواستم بهت بگم اما نشد یعنی رفتی ...ظهر هم که خونه نبودی محسن زنگ زد و گفت که از بیمارستان به خونمون زنگ زدن و. باقی ماجرا.
نگاهش انقدر صداقت داشت که دیگه اگه میخواستم هم نیمتونستم متهمش کنم .
عصبی به موهام چنگ زدم و گفتم: دارم تقاص چی رو پس میدم ثریا؟
با مهربونی مادرانه ای که نزدیک به 40 روز بود از دست داده بودمش گفت:اروم باش پسرم..هر کاری حکمتی داره ...صبور باش.
-دیگه نمیتونم..تموم این 4 سال با فکر و خیال گذشت...هزار جور اتفاق ناجور رو پیش خودم تصور کردم...هزاربا رمردم و زنده شدم ...شبها از نگرانی اینکه چی به سرش اومده خوابم نبرد...اما حالا...حالا ...مگه من چی کار کردم؟ گناه من چیه؟ اینکه عاشقشم؟؟ اینکه دوستش دارم؟ اگه به گناه باشه که اون گناه کار تره...اونه که باید تقاص بده ...تقاص همه 4 سالی که با من بازی کرد ...اول عاشقم کرد و بهد ولم کرد تا بسوزم ...خورد بشم...مسخره عام و خاص بشم...مثل یه دیوونه زنجیری دوره بیفتم دنبالش ...دنیال چی می گشت؟ چی رو میخواست بدونه ؟ اینکه چقدر میخوامش؟
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم...صدام رفته بود بالا و تقریبا داشتم داد میزدم : اره دوستش داشتم...فقط کافی بود ازم میخواست تا بهش نشون بدم چقدر!!! هر چند من که مخفی نکرده بودم!!!!تو خودت ثریا ...تو بودی ...میدیدی چقد رمیخواستمش ...تو که میدونستی چقدر برام عزیزه...ولی اون لعنتی چی کار کرد؟ بدترین کاری رو که میشد کرد...بازیم داد..ولم کرد و حالا...حالا این منم که مقصرم....این منم که انگشت اتهام طرفمه! چرا ثریا...چرا ثریا ...بهم بگو...بهم بگو ...دارم دیونه میشم ...طاقت این یکی رو دیگه ندارم ...چرا ثریا ؟ چرا؟؟؟
برگشتم طرفش و دیدم آروم و بیصدا داره گریه میکنه ..کنارش روی زمین نشتم و نالیدم: به خد ا هنوز هم دوستش دارم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ