ارسالها: 219
#71
Posted: 15 Jun 2012 12:54
ساعت و زمان از دستم در رفته بود...ثریا چند ساعت پیش رفته بود...بالاخره اونم بک بچه داشت که باید بهش می رسید ...من درک میکردم..مثل همیشه اونی که باید تنها می موند من بودم..اونی که باید درک میکرد شرایط سخت بقیه رو من بودم!
به اتاقم پناه بردم و روی تختم نشستم ...دستم رو روی تارهای گیتارم کشیدم و به صدای ناهنجاری که ازش در اومد گوش کردم ...گیتار رو روی تخت انداختم و بلند شدم و طول و عرض اتاق رو طی کردم ..نمیدونستم باید چی کا رکنم..حسابی گیج بودم ..انگار که دیگه مغزم قدرت تفکر نداشت.دنبال تکه های پازلی بودم که این ماجرا رو کامل کنه و به من بفهمونه راه چه اتفاقی برام می افته ...توهمون حال بودم که گوشیم زنگ زد ...اولش نمیخواستم جواب بدم اما وقتی شماره فرزین رو دیدم فوری جواب دادم.
-سلام بهروز...پس کجایی تو؟
-خونه ام.
-سلامت کو پسر خوب؟
-سلام.
-خونه چی کار میکنی ؟ مگه قرار نداشتیم که بیایی خونه ما؟
-تو روخدا فرزین راحتم بذار...اصلا حالم خوب نیست.
-راحتی و ناراحتی تو ذره ای برای من اهمیت نداره ...مثل بچه آدم میایی اینجا و به قول صبحت عمل میکنی.
حوصله کل کل باهاش رو نداشتم در جواب فقط سکوت کردم و نفسم رو با حرص بیرون دادم ...
-کر شدم..چی کار میکین...میخوای نفس بکشی مثل آدم بکش...در ضمن این اداها رو هم درنیار...منتظرم.
-فرزین؟!
-اومدی ها...(صداش رو آروم کرد )یکی اینجاست که فکر کنم بخوای ببینیش..
شاخکهام تیز شد ...مردد گفتم: شیرین؟
همونطور آهسته ادامه داد: من نمیتونم بیخیال شما دو تا بشم...به نظر من عشق اول یک چیز دیگه است ...چون خودم از دست دادمش نمیخوام از دست تو هم بره...شیرین فرزاد رو نیمخواد ...اگه تو هنوز میخوائیش بیا اینجا.
تماس قطع شد ...برای چند لحظه به معنای جملات فرزین فکر کردم..نیروی ناشناخته ای سراسر وجودم رو در برگرفت ..دیگه هیچی نمی فهمیدم بدون اینکه به سر و وضعم نگاه کنم از خونه زدم بیرون.
یک ساعت بعد خونه فرزین بودم ...ماردش که زن مهربون و مهمان نوازی بود در رو برام باز کرد ...به صورتم خندید و با خوش رویی گفت: کجایی پسرم؟ دیگه رفتی حاجی حاجی مکه؟
به زحمت سعی کردم حالت عادی داشته باشم ...با لبخندی ساختگی ازش تشکر کردم و رفتم تو هال نشستم..فرزانه از آشپزخونه اومد بیرون و با هم سلام و احوال پرسی کردیم و بعد برام یه لیوان چای آورد .
-چه عجب از این طرفها آقا بهروز؟
نگاهم دو ر تا دور خونه چرخ زد و و قتی هیچ خبری از حضور آشناش ندیدم به فرزانه نگاه کردم .
-دنبال فرزادی یا فرزین؟
اومدم بگم که هیچکدوم که فرزین از طبقه بالا , پائین اومد و باقیافه ای شاد و بشاش به سمتم اومد و گفت: باد امد و بوی عنبر اورد ...مگه به تهدید تو رو وادار کنم که اینطرفها افتابی بشی.
کنارم نشست و روبه فرزانه گفت: زود سفره رو پهن کن که الان فرزاد میاد .
و رو به من ادامه داد: رفته شام بگیره.
فرزانه بلندشد و رفت تو آشپزخونه ...فرزین وقتی مطمئن شد که صدامون رو هیچکس نمیشنوه جدی شد و گفت: این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ ترسیدم ریختت رو دیدم!
بی حوصله سر تکون دادمو گفتم: کجاست؟
فرزین خودش رو بالا کشید و تو آشپزخونه رو دید زد و آروم گفت: بهت میگم ...فقط تو روبه ارواح عزیزانت اروم باهم صحبت کنین ...شیرین بدجوری از عصر عصبیه...فرزاد اگه بفهمه من بهت گفتم اینجاست زنده ام نمیذاره.
-فرزین؟ کجاست؟؟؟؟
با دست اتاق کنار راه پله رو نشون داد و گفت: اونجا...فقط مرگ من ...تو رو به همون خدایی که میپرستی و رو به قبله اش نماز میخونی بهم نریزش ....تا زه ارومش کردیم .
دیگه منتظر نشدم ...سریع خیز برداشتم سمت در نیمه بازی که فرزین نشونم داده بود...
دوباره مثل ظهر پر از هیجان شده بودم...اما این هیجان کجا و حس و حال ظهرم کجا؟
ان حالم از زمین تا اسمون با حال ظهر فرق داشت...
ظهر لبریز از عشق بودم و حالا مملو از خشم ...حرص ...ســــــــــوال!!!
ضربه آرومی به در زدم و اهسته وارد اتاق شدم ...از چیزی که دیدم جا خوردم...شیرین پشت به من سرجاده نشسته بود و یک چادر سفید سرش بود .
سرش رو روی زانوهاش گذشته بود و شونه هاش می لرزید .
یکدفعه تمام اون خشمی که چنگ انداخته بود دور قلبم ,ته نشین شد و مثل همیشه که نمیتونستم گریه اش رو تحمل کنم کلافه شدم ...رگهای دور گردنم رو ماساژ دادم تا آروم بشم.
دستم خورد به زنجیر دور گردنم.
عاقبت به خودم مسلط شدم و خیلی آروم صداش زدم : شیرین؟
هیمنکه صدام رو شنید مثل اسپند رو آتیش از جا پرید و برگشت پشت سرش ...چشمهاش تو تاریکی اتاق برق میزد ...در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم ..نمیدونستم چی باید بگم ...همیشه فکر میکردم اگه یکروز ببینمش کلی گله و شکایت و حرف داشته باشم اما الان مغزم پاک پاک شده بود.
با کلی تقلا فقط تونستم بگم: دلم برات تنگ شده بود.
چیزی نگفت ...حتی تکون هم نخورد ...این بی عکس العمل بودن به من فرصت میداد تااز تماشا کردنش سیراب بشم.
با اینکه 4 سال گذشته بود اما هیچی فرق نکرده بود ..هنوز هم همون معصومیت و نجابت تو صورتش موج میزد ...هنوز هم همون شیرینی خواستنی من بود.
فاصله بینمون اندازه تمام اتاق بود اما نمیتونستم فاصله بین دلامون رو تخمین برنم ...سکوت طولانیش کم کم داشت اعصابم رو بهم میریخت .
این حق من بود که دلخور باشم نه اون.
نگاهم روی گردی صورتش که چادر اون رو قاب گرفته بود چرخید و آروم گفتم:نمیخوای چیزی بگی؟!
چند دقیقه ای طول کشید تا اون حالت بهت و تعجب ازصورتش محو شد و کم کم جای خودش رو به برافروختگی و عصبانیت داد ....تکیه اش رو از کمد برداشت و صاف ایستاد .
این حالتش رو خوب میشناختم وقتی تو این قاب محکم و دست نیافتنی می رفت من هیچ کاری ازم بر نمی اومد...بی سلاح میشدم..بی حرف...با صدایی که آروم بود اما می لرزید گفت: من و شما دیگه حرفی با هم نداریم .
از اینهمه سنگدلی داشتم دیونه می شدم ...من هنوز تو تب و تاب عشقش بودم و اون اینطور بی احساس می گفت که با هم حرفی نداریم.
تکیه ام رو از در برداشتم و عصبی گفتم : جدا؟ انوقت کی این تصمیم رو گرفته ؟
-این تصمیم گرفته شده ...4 سال پیش!
-لابد تو هم این کار رو کردی؟
-هر دومون! ...تو با کارهات ...منم با ...
نذاشتم حرفش تموم بشه داد زدم: کدوم کارها؟؟؟
از صدای فریادم جا خورد...خودمم ترسیدم اما دیگه کنترلی روی خودم نداشتم ..چشماش برای لحظه ای رنگ وحشت به خودش گرفت اما زود به خودش مسلط شد و با لحنی پر از کینه گفت: چیه ؟ فکر نیمکردی اینقدر زود بشناسمت؟ ولی اشتباه کردی ...مثل همیشه ...مثل نقش کثیفی که برام بازی کردی.
حرفهایی که میزد خارج از تحملم بود از آستانه تحملم رد شده بود..اون داشت چی میگفت؟؟ از چی حرف میزد؟؟
با قدمهای بلندی به سمتش رفتم که یکهو جیغ زد : جلو نیا...بهت میگم جلو نبا!
منم فریاد زدم : تو چه مرگته؟؟ چی داری...
همون لحظه در اتا ق با زشد و چهره ی نگران و عصبی فرزاد تو چارچوب در نقش بست و نذاشت جمله ام تموم بشه.
نگاه خشمگینم رو به فرزاد دوختم و با غیض گفتم : نترس من کبریت بی خطرم..جون میدم واسه سوختن اما نمیسوزونم!
فرزاد که معلوم بود حسابی از حرفم ناراحت شده خودش رو کناری کشید و اروم گفت: تمومش کنین...با هردوتونم!
با خنده عصبی گفتم: تمومش کنیم؟!! این بازی هیجان انگیز رو ؟؟ چی میگی فرزاد ؟؟؟ همه چی داره تازه شروع میشه...این قصه تازه به اوج خودش رسیده!
به سمت شیرین برگشتم و به قیافه رنگ پریده اش خیره شدم و ادامه دادم : داشتی می گفتی من منتظر شنیدم .
ساکت شدم تا شیرین حرف بزنه اما اون آروم و بیصدا نگاهم میکرد ..صدایی از هیچکس در نمی اومد..همه سکوت کرده بودند...فقط صدای نفس های عصبی من و شیرین شنیده می شد.
وقتی دیدم ساکته فریاد زدم: چرا خفه خون گرفتی ؟ دِ چیزی بگو. .
از صدای فریادم اونم صداش رو بالا برد و گفت: آره...حق باتویه ...این قصه تازه داره شرو ع میشه ...اما اینبار جایی برای عشق وجود نداره ...هر چی هست نفرته ..کینه است ...بیزاری...بیزاری از تو ...از وجودت..از کارهات ...از کثافت کاری هات! از همه اون چیزهایی که خیال میکردی نمی فهمم اما فهمیدم!
-چه جالب بگو تا منم بفهمم..چی کار کردم که خودم خبر ندارم؟ اگه کثافت کاری هم باشه تو کردی نه من ...این بازی کثیف رو تو شرو ع کردی نه من! تویی که خوب بلدی وابسته کنی و بعد راهت رو بکشی و بری.
-آره ...من شروع کردم..منم که خودمم نمیدونم چه میخوام و تو هوس های خودم گم شدم ..منم که هر روز هوس یکی رو میکنم و همه چی رو م خیلی زود فراموش میکنم...حق باتویه ...این بازی رو من شروع کردم..اصلا من کثافتم..آشغالم...دست از سر این آشغال بردار...سایه ات رو از سر زندگی اش کم کن و بذار نفس بکشه ...بذار زندگی کنه ...تمومش کن.
حرفهاش بین هق هق گریه اش نامفهوم شد ..نفسهاش بریده بریده و بلند شده بود و حسابی عصبی بود ...منم دست کمی از اون نداشتم ...تمام وجودم داشت تو آتیش می سوخت ...داشتم گر میگرفتم ...از حرفهایی که میشنیدم و چیزی از معنی شون نمی فهمیدم .
تمام مردونگی ام زیر سوال رفته بود ..حس میکردم زیر توهین های بی ریط و بی معنی شیرین دارم نابود میشم ..دیگه چیزی نمونده بود که اون از بین نبرده باشه ..تمام این 4 سال روح و عشقم رو سوزنده بود و حالا داشت تنها چیزی که برام مونده بود رو از بین می برد...اونم به بدترین شکل ممکته ...نفهمیدم چه طور شد که اون یکقدم فاصله رو برداشتم و سیلی محکمی بهش زدم .
انقدر محکم که داغ دلم خالی بشه...انقدر که درد تحقیرم آروم بشه!
اما نشد ..آروم نشدم!..خالی نشدم!
از ضربه ام خورد به دیوار و افتاد روی زمین ...صدای فریاد فرزاد و جیغ فرزانه منو به خودم آورد و دیدم که شیرین روی زمین نشسته و صورتش رو گرفته و فرزانه هم بالای سرشه.
فرزاد اومد رو به روم و عصبی بهم خیره شد...
خون جلوی چشمام رو گرفته بود...همه عشقی که داشتم تبدیل شده بود به یک کوره داغ و سوزان که از دورن تمام روح و جانم رو میسوزند ...نگاهم از چشمهای سرخ و عصبی فرزاد به صورت شیرین دوختم , به صورتی که یک لبخند استهزا آمیز روی لبش بود...اونم داشت به من نگاه میکرد ..خنده اش پر رنگتر شد ....از گوشه لبش خون می اومد ...یک آن ته دلم لرزید و از درجه خشمم کاسته شد ...حتی تو خواب هم نمی دیدم یک روز دست روش بلند کنم و اینجوری بزنمش!
شیرین با پشت دست خون لبش رو پاک کرد و همونطور که میخندید گفت: سیلی عاشقانه ای بود ...مثل همه اون حرفهایی که زیر گوشم میگفتی..مثل عشق کثیفت ...اون عشق دروغیت!
بعد زد زیر گریه و هیستریک وار جیغ زد : ازت متنفرم...متنفرم...متنفر!
دیگه هیچی نمیفهمیدم ,فقط به نفرت بی نهایتی که تو چشماش موج میزد و خیره شده بودم!
حتی دیگه صدای جیغ هاش رو هم نمیشنیدم ...مثل یک آدم که تو خلاء رها شده بی حس بودم.
با همه جیغ و صداهایی که می اومد من فقط سکوت رو میشنیدم و تنها چیزی که میدیدم برق نفرت تو نگاه عشقم بود.
دستی شونه ام رو گرفت و از اتاق بیرون کشیدم ...اما نفهیمدم کی!
هیچی نفهمیدم ..هیچی ..همه جا سکوت بود ..همه چیز هیچ بود...خلاء...
انگار اصلا من نبودم ...اصلا متولد نشده بودم...انگار من هیچ بودم.
هیچ در هیچ!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#72
Posted: 15 Jun 2012 12:54
از وقتی امده بودم یک بری جلوش نشسته بودم و شالم رو توی صورتم کشیده بودم تا متوجه کبودی صورتم نشه.
اونم مدام برام از حرفهایی که دیشب تلفنی با علی زده بود تعریف میکرد.
تو دلم خدا روشکر کردم که علی انقدر آدم فهمیده ای و شیدا تو شوهر شانس آورده .
وقتی یاد شبی که گذرونده بودم می افتادم علاوه بر جای سیلی که سوزش رو حس میکردم قلبم هم بدجوری به درد می اومد ...شیدا ساکت شد و با لبخندی زوری که روی لبم نشونده بودم گفتم: بیچاره علی , دیدم تا من اومدم فرار رو برقرار ترجیح داد.
-غلط کردی ! رفته برام نهار بخره...غذای بیمارستان رو دوست ندارم...دکترم نگفت تا کی باید بستری باشم؟
-چرا اتفاقا...برای احیتاط تا فردا !
-خدا روشکر ...حوصله ام سر رفت از بس دراز کشیدم ..این علی هم فکر میکنه من شکستنی ام نمیذاشت از جام تکون بخورم .
دستم بی اختیار روی کبودی صورتم رفت و ته دلم گفتم : اما من شکستم!
-راستی تو اینجا چی کار میکنی ؟ مگه برنامه نداری؟
-نه ...تو خیالت راحت تاشب مجبوری تحملم کنی.
-اونکه خیلی وقته بهش محکومم.
بعد بلند بلند خندید اما فوری قیافه اش تو هم رفت و من فهمیدم هنوز درد داره اما به وی خودش نمی آره : میگم شیرین تو نهار که نیاوردی پاشو زنگ بزن به علی برا تو هم غذا بگیره.
-چی میگی تو...خجالت نمیکشی.
-میگم پاشو ...من که جلوی تو نیمتونم بخورم زهرم میشه.
-گفتم که نه.
-نه و درد زخم معده ...اصلا الهی تو اون چند متر روده ات گره کور بیفته که اینقدر منو حرص میدی.
اینبار نوبت من بود , آنقدر با نمک اون جمله رو گفته بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم.
خنده ای که بند اومدنی نبود چون نمیتوسنتم کار دیگه ای بکنم ....فقط خودم میدوسنتم که این خنده , خنده درده نه خوشی!
دردی که تو جونم داشت ذره ذره داغونم میکرد و نمیذاشت ادامه بدم .
-خب حالا انگار چی گفتم ...جمع کن اون نیشت رو !
به زحمت جلو خنده ام رو گرفتم و با صدای بریده بریده ای گفتم : تو هیچ وقت آدم نمیشی .
علی همون موقع اومد ...دوتا ظرف یکبار مصرف دستش بود ...ظرفها رو گذاشت روی میز و گفت: برای شما هم گرفتم شیرین خانوم ...بر اساس تجربه جوجه گرفتم...خدا کنه خوشتون بیاد.
-از سرش هم زیاده علی جون...تو غصه نخور.
چشم غره ای به شیدا رفتم و از علی تشکر کردم ...اونم با شیدا خداحافظی کرد و رفت ...قرار بود روزها من پیش شیدا باشم وشبها خواهر علی ..
علی که رفت دوتایی تا چند دقیقه سکوت کردیم تا بلاخره شیدا به حرف اومد و خیلی آهسته گفت:خب , نمیخوای بگی؟
-چی رو؟
نگاه طولانی بهم انداخت , زیر نگاهش معذب بودم .
شال رو بیتشر تو صورتم کشیدم که گفت: کی کتکت زده؟
پس فهمیده بود و تمام تلاشم برای پنهان کردن خورد شدنم بیهوده بود!
سرمو پایئن انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم ..بغضی که تمام دیشب بعد از رفتن بهروز روی سینه ام چنبره زده بود و نمیخواستم جلوی خانواده فرزاد شکسته بشه دوباره دور گلوم نشست و اینبار شکست.
شیدا دست پانسمان شده اش رو روی دستم گذاشت و خیلی مهربون صدام زد: شیرین؟
سرمو بلند کردم و به چشمهای نگرانش خیره شدم , همون لحظه اشکی از گوشه چشمم سر خود و آروم گفتم: بهروز.
چشمهاش از تعجب گشاد شد و با لحنی سراسر تردید گفت: بهروز؟؟؟!!!
سرم رو تکون دادم...گریه ام شدید تر شد .
-پیدات کرد؟ کی؟؟ چطوری؟؟؟
میون گریه گفتم: دیروز...وقتی...توی اورژانس بودی...دیدی نباید به خاله میگفتیم ...دیدی!! تازه دیشب هم اومده بود خونه فرزاد.
-خونه فرزاد ...اونجا چرا؟ چی کارت داره؟
مستاصل دستم رو تو هوا تکون دادم و با هق هق گفتم : نمیدونم!
شیدا چیزی نگفت و گذاشت با درد خودم کنار بیام , منم سرم رو گذاشتم روی تخت و زار زدم ...از ته دل, چون دیگه نمیتونستم خفه خون بگیرم ...چون داشتم زیر اون همه سکوت داوم بیارم ..زیر اون همه حرف ناگفته...
***********************.
وقتی همه چیزهایی که از دیروز اتفاق افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم , هردو تو فکر فرو رفتیم ..نگاه هر دومون به یک جهت بود : حالا میخوای چی کار کنی؟
نگاهم رو از گوشه تخت به چشمهای شیدا سپردم و همونطور که شونه بالا می انداختم جواب دادم : نمیدونم ..تو میگی چی کار کنم؟
-منم نمیدونم ...بستگی داره تصمیمت برای آینده ات چی باشه؟
-منطورت چیه؟
-منظورم واضحه..توباید تصمیمت رو بگیری یا توان این رو داری که هر روز, بهروز رو ببینی و حضورش و رفتارش رو تحمل کنی یا نداری.
-چی میخوای بگی ؟
-ببین شیرین تکلیفت رو مشخص کن ...تو که تا ابد نمیتونی از بهروز فرار کنی ...باز هم پیدات میکنه ...میتونی از پسش بربیایی؟میتونی کاری کنی که ولت کنه؟اگه میتونی که بسم ا... اگه نه که فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر...هم خودت رو خلاص من و هم امید اون رو از بین ببر.
-منظورت این نیست که.....؟؟!!
-چرا دقیقا منظورم همینه اگه میبینی از پسش بر نمی آی ازدواج کن , نمیگم با فرزاد ...با هر کی که می تونی دوستش داشته باشی...با هر کی که میدونی میتونه مرد زندگیت میشه .
خنده بلندی سر دادم و گفتم: این بهروز لعنتی باید هر دوره از زندگیم رو به گند بکشونه ...
-این ربطی به اون نداره شیرین...اینجا بحث سرتویه ..اگه نیمتونی ...بذار یک مرد بین تو اون بایسته ...یک مرد که میتونه ازت محافظت کنه و بهروز رو از زندگیت محو کنه.
-حتی فکرشم نکن که دوباره یک اشتباه رو تکرار کنم.
-واقع بین باش شیرین ..همه مردها مثل هم نیستن به علی نگاه کن ...با همین فرزاد نمیتونی بگی مرد بدیه...3سال و نیمه بار زندگیمون رو دوش این دوتا مرده ...اوایل فرزاد از روی حس انسان دوستی کمک میکرد ...اما از یک جای به بعد این حس تغییر کرد نیمتونی منکرش بشی چون خودت هم میدونی هر چیزی حدی داره حتی کمک کردن به یک دختر شکست خورده افسرده تنها...اون دوستت داره ...نمیگم عاشقته...چون فرزاد مرد عاقلیه خودش خوب میدونه فعلا تو قلب تو جایی نداره ...برای همین خودش رو وابسته نمیکنه اما میدونم که بهت علاقه داره و در حال حاضر تنها مرد و بهترین کسی که میتونه خوشبختت کنه.
به سمتش برگشنم و گفتم: خوشبختی غریب ترین واژه زندگی منه...یک روزایی خیال میکردم آنقدر بهم نزدیکه که فقط کافیه دستم رو دراز کنم و بگیرمش اما همش توهم بود..رویا...یک رویای شیرین ...اما دیگه اشتباه نمیکنم ..دیگه با یک رویا زندگی نمیکنم و نمیذارم یک مرد دیگه پیدا بشه و تمام چیزهایی که با خون دل ساختم و بهم بند زدمشون رو ویرون کنه ...این زندگی جدیده منه که میخوام بدون حضور هیچ مردی ادامه پیدا کنه...میفهمی شیدا هیچ مردی!
-اما تو این زندگی یک مرد هست که از گذشته ات سر در آورده ...با اون میخوای چی کار کنی ؟
جوابی براش نداشتم ...دستهام رو تو هوا تکون دادم و دوباره سمت پنجره برگشتم ...هوا تاریک شده بود و دیر یا زود خواهر علی می اومد و من باید می رفتم .
شیدا دیگه حرفی نزد و منم سعی کردم تا حرفهایی که شنیدم رو فراموش کنم اما ممکن نبود حداقل سوال آخر شیدا ...واقعا باید با بهروز چه میکردم؟
*******************************.
علی با فرزاد اومد...وقتی فرزاد رو همراهش دیدم حسابی جا خوردم , فکر نمیکردم بعد اون دعوایی که دیشب تو خونشون راه افتاد چشم دیدن منو داشته باشه اما امده بود.
اول باشیدا احوال پرسی کرد و حسابی سر به سر هم گذاشتن بعد هم با چهره مهربون و خندونش سمتم اومد و احوالم رو پرسید ...گیج رفتارش بودم و نمیتونستم معنی اش رو درک کنم.
یا شایدم تو اون همه مردونگی گم شده بودم .
وقتی میخواست خداحافظی کنه به من نگاه کرد و گفت: مگه نمی آیی؟
-کجا؟
-خونه دیگه!
-نه فرزاد ...خونه خودم راحتترم.
-خیلی بهت بد گذشته ؟
بعد انگار یاد دیشب افتاده باشه آروم سر تکون داد و گفت حق داری...اون فرزین احمق گند زد به همه چی.
-نه نه ...باور کن مسئله این چیزها نیست ...خونه خودم راحتترم .
نگاه عمیق و موشکفانه ای به صورتم انداخت .مثل اینکه میخواست ببینه راست میگم یا نه ...من هم بدون خجالت نگاهش کردم تا مطمئن اش کنم که مسئله دیگه ای در بین نیست .
-خیل خوب..پس بیا برسونمت , ماشینت روهم که نیاوردی!
به ناچار قبول کردم و همراهش از شیداو علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان خارج شدیم , وقتی تو ماشین نشستیم , قبل اینکه راه بیفته گفت: شام که نخوری؟
-نه!
-خوبه...پس اول با هم میریم یک چیزی میخوریم بعد میبرمت خونه.
-نه مثل اینکه تو واقعا قصد کردی این ماه پولی برات نمونه.
-اِ...حالا دیگه نگران جیب من شدی؟ دیره خانوم جون...خیلی دیر...
استارت زد و دستش رو گذاشت پشت صندلی منو به عقب برگشت و همونطوری که از پارک در می اومد گفت: حالا کجا بریم خوبه؟
-نمیدونم هر جا که به جیبت بخوره...برا من همینکه شکمم رو سیر کنی بسه.
خنده قشنگی تمام صورتش رو پر کرد: باشـــــــــــــه.
تو سکوت به رفتار و حرکاتش فکر میکردم ...حق باشیدا بود ...فرزاد یک مرد کامل بود ...یک مرد ایده آل که هر زنی رو میتونست خوشبخت کنه.یک لحظه بهش فکر کردم ...دلم نیمخواست این همه محبتش رو بی جواب بذارم...دلم نیمخواست از دستش بدم ... یا اون رو از زندگیم بیرون کنم اما نمیتوسنتم هم به چشم دیگه جز فرزاد پسر عموی علی , همکارم و حامی زندگیم بهش نگاه کنم.
اون حق داشت یک زن داشته باشه .
یک زن که معنی خوشبخت شدن رو بهش بفهمونه...نه منی که یک چینی بند زده بودم و دیگه توانایی خوشبخت کردن خودمم رو هم نداشتم .
خواستم با خودم صادق باشم...از خودم پرسیدم : راستشو رو بگو فرزاد رو دوست داری؟
فوری جواب دادم:آره.
-یعنی عاشقشی؟
-نه نه!
-پس چی مارمولک؟ دردت چیه؟
با ندایی ضعیفی در دل نالیدم : من نمیتونم به فرزاد فکر کنم. من به مرد دیگه تعلق دارم .
صدای بلندی تو سرم داد زد : مردی که ازش متنفری؟؟؟؟
-نه نه متنفر نیستم ...دروغ گفتم ...هیچوقت ازش متنفر نشدم!
تصویر حیقیقی که جلوم جون گرفت ترسوندم ...حقیقت همین بود...من هنوز بهروز رو دوست داشتم و نمی تونستم فراموشش کنم .
کاری که تموم این 4 سال نتونسته بودم انجامش بودم و حالا با اومدنش محال بود .
برعکس همه چیزهایی که وانمود میکردم انقدرها هم ناراحت نبودم! شایدم بودم!
مشکل این بود که خودمم نمیفهمیدم دردم چیه . ناراحتم یا نه؟ خوشحالم یا نه؟
نه میتونستم درد زخمی که از خیانت اون به قلبم نشسته بود رو فراموش کنم و نه میتوسنتم گرمای عشقی که تا آخرین منفذ های قلبم ریشه دونده بود رو قطع کنم!
بین عشق و نفرت گیر افتاده بودم.
انگار بین زمین و آسمون بودم...لبه یک پرتگاه!
پائین نفرت بود و روبه روم عشق.
و من نمیدونستم متعلق به کجام!
چشمام رو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم.
*****************
******.
فرزاد جلوی رستورانی که معمولا خانوادگی با هم می اومدیم نگه داشت و صدام زد ...خیال کرده بود خوابیدم اما من بیدار بودم و مشغول نشخوار کردن خاطرات گذشته ...خاطراتی که رگه های عشق قدیمی ام رو بیدار کرده بود و منو دوباره هوایی میکرد .
با هم پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم ...پشت یک میز نزدیک پنجره نشستیم و منتظر شدیم تا گارسون بیاد و سفارشهامون رو بگیره که فرزاد صحبت رو شروع کرد.
-امروز با علی صحبت کردم مثل اینکه نمیخواین عروسی رو عقب بندازین ؟
-نه نیازی نیست , زخم های صورتش که چیزی نیست خوب میشه, بقیه اش هم که مهم نیستن.هرچند این نظر خود شیداست به من باشه که میگم هنوزم زوده.
الکی سرفه ای کرد و گفت: خوبه به نظر تو نیست ...سه ساله این بیچاره ها تو عقدن ...فسیل شدن !!
منم خندیدم و چیزی نگفتم, دستهاش رو تو هم قلاب کرد و گفت: خب بگو...چه خبرا؟
-چه خبری ؟ هیچی ...
-فردا می آیی؟
-آره مگه میشه نیام؟ اجرا زنده دارم بانیلوفر.
-میدونم کارگردانش خودمم یادت که نرفته.
چپ چپ نگاهش کردم که بلند خندید و جواب داد : میخواستم ببینم اگه مرخصی میخوای یک وقت تعارف نکنی , بگی.
-نه زحمت نکش مرخصی نمیخوام , فردا شیدا مرخص میشه ...علی می اد دنبالش میبرتش خونه خودشون منم که تا غروب نیستم .
-خوبه پس دارین از الان جدا از هم زندگی کردن رو تمرین میکنیین!
لبخند تلخی زدم ویک قلپ از نوشابه ام رو خورده ام ...فرزاد هم یکدفعه رفت تو فکر و باقیافه تو همی به گل روی مبز خیره شد.
یکم که گذشت دیدم اصلا تحمل این سکوتش رو ندارم .
دستم رو جلوش رو تکون دادم و صداش زدم:آهای آقا فرزاد پاشو بریم الان از ناراحتی سکته میکنی .
از فکر در اومد وگفت: چرا؟
-هیچی انقدر تو فکر بودی , ترسیدم بابا , ما شام نخواستیم بیا برم یک تخم مرغ نیمرو میکنم با هم میخوریم .
آروم خنیدد و موهاش رو مرتب کرد و گفت: چه کم خرجی تو.
-دیگه ...من آدم قانعی هستم !!
خنیدید: پس خوش به حال شوهرت .
لبخندم محوشد و نگاهش کردم اونم انگار فهمید حرف بی ربطی زده خنده اش رو جمع و جور کرد و جدی شد و دوباره سکوت بینمان حکفرما شد ...
نگاهم رو بهش دوختم و آهسته خجالتزده گفتم: بابت دیشب معذرت میخوام که حرمت خونواده ات رو نگه نداشتم ...نباید اون اتفاق می افتاد.
-نه این چه حرفیه ...اصلا خودت رو بخاطرش ناراحت نکن ....این مسئله اصلا تقصیر تو نبود ...همش زیر سر اون فرزین گور به گور شده بود که خودم به خدمتش رسیدم .
با ناخنم روی , رو میزی خط انداختم و آروم گفتم: بهر حال من نباید اونجوری جیغ و داد راه می انداختم ...متاسفم.
فرزاد سرش رو تکان داد وبا سکوت نگاهم کرد ..انگار میخواست از وراء نگاهم روح شکسته و زخم خورده ام رو ببینه یا بفهمه عمق زخم حقارت دیشب چقدر بوده .
با پشت دست به نیمه صورتش کشید و گفت: درد که نمیکنه ؟
تازه یاد سیلی بهروز افتادم ..دستم رو روی کبودی صورتم گذاشتم و با لبخند تلخی سرم رو تکون دادم.
فرزاد نفس عمیقی کشید و سرش رو پائین انداخت .
حس بدی داشتم ...دوباره حس میکردم جلو چشمهای فرزاد کتک خوردم..موج حقارتی رو که دیشب باهاش سر کرده بودم دوباره تو جونم به جریان افتاده.
دردی که به مراتب دردناکتر از اون سیلی بود.
دوباره بغض دور گلوم چنبره زد اما الان وقت شکستنش نبود ...نه اینجا...نه الان...رو به روی نگاه جستجو گر فرزاد سعی کردم صورتک محکم و بی تفاوتی برای خودم بسازم .
لبخنید زدم که فکر کنم فقط لبهام کج شد.
-خب نمیخوای ماجرای این دوستی رو برام تعریف کنی؟ حتما تو این 4 سال , این دوست مشترک شما دوتا ازمن یک غول بی شاخ و دم ساخته یا شایدم یک معشوقه پست و بی وفا.. ها؟؟
عمیق نگاهم کرد و گفت: نه اصلا...چرا همیچین فکری در موردش کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم: همینطوری , قاعده اش اینه!
فرزاد دست به سینه نشست و آهسته شروع به حرف زدن کرد:: من از طریق فرزین با بهرزو دوست شدم, تقریبا میشه گفت 3 سال پیش...وقتی که فرزین تازه با دوستهای دانشکده اش یک شرکت تولیدی زده بودند و فرزین هم بازاریابی میکرد و تو همین گیر و دار پاش به شرکت بهروز با زشد ...اوایل فقط رابطه کاری داشتن تا بالاخره تو این رفت و آمدها فزرین از منشی شرکت بهروز خوشش اومد...من دختره رو دیده بودم..به نظر دختر ساده و به سازی بود ..خوشگل هم بود اما معلوم بود مال خونواده سطح بالایی نیستن...فرزین به این چیزها اهمیت نمیداد ..فقط بند سادگی دختره شده بود , از بس دور و برش دخترای هفت خط ریخته بود . وقتی اون رو دیده بود باورش نیمشد , هنوز هم از این مدل دخترها باشه ...ماهم حرفی نداشیتم مامان و بابا فقط گیر داده بودن که باید مطمئن بشیم که دختر سالمیه .بخاطر همین مسئله فرزین رفت و اومدهاش رو به شرکت بهروز بیشتر کرد ...تو این اومد و شدها رابطه کاریشون شکل دیگه ای گرفت...فرزین از بهرزو خواسته بود دختره رو براش خواستگاری کنه اونم قبول کرد ولی مثل اینکه خیلی دست دست کرده بودم ...چون فهمیدیم که دختره ماه قبل نامزد کرده ...بعد هم که فرزین عاشقش شده دیگه شرکت بهروز نیومد و استعفا داد...این برای فرزین خیلی گرون تموم شد ..از خانواده کند و وقتش رو با دوستهاش پر کرد ...بعدها فهیمدم دوتایی خوب هم رو میفهمیدن چون هر دو یک درد مشترک داشتند ...بهروز به فرزین گفته بود که اونم عاشق یک دختر بوده که دختره بعد نامزدی ولش کرده ...رابطه اونها خیلی بیشتر شد و به خانواده ها کشیده شد...منم با بهروز آشنا شدم ...جوون خوب و آرومی بود ...اصلا قابل مقایسه با فرزین نبود هرچندخودش اعتقاد داشت یک زمانی عین فرزین بوده ...بهر حال همین نقطه مقابل هم بودن باعث میشد همدیگه رو تکمیل کنن و با هم کنار بیان .
حرفهای فرزین که تموم شد چند لحظه ای در سکوت بهم خیره شدیم ...من هم با یک لبخند که نمیدونم از کجا روی لبم سبز شده بود گفتم: و حالا اون دختر رو به رو ت نشسته .
فرزاد چیزی نگفت و من ادامه دادم: خب پس بذار حالا من بقیه این داستان رو کامل کنم .
اون دختری که معشوق بهروز بود , یک دختر ساده و نفهم بود ..یک دختر خشو خیال که پرستار مادر بهروز شده بود...یک دختر احمق که خیال میکرد مردها هم مثل زنها هستند ..وقتی به یکی دل می بندن با جون دلشون دل میبندن ...اگه گفتن دوستت دارم واقعا دوستش دارند اما همه اینها مال رویاهای اون دختر بود اون دختر به بهروز دل بسته شده بود و خبر نداشت مردی که بهش علاقه داره چه موجودی .
موجودی که چون اون دختر پایه کثافت کارهاش نبود بهش پیشنهاد ازدواج داد تا هم از اون یک کامی گرفته باشه و هم وجهه اش خراب نشه وهم بتونه زیر زیرکی به باقی کثافت کارهاش ادامه بده ...اما خبر نداشت اون دختره اونقدرها هم په په نیست و بالاخره همه چی رو میفهمه که فهمید! فهمید و نموند ...نموند تا اون تو دلش به حماقت و سادگی دختره بخنده ...دختری که هنوزهم یک احمقه! یک احمق که...
جمله ام رو تموم نکردم اما تو ذهنم جمله ام اینجوری کامل شد: که هنوز هم دوستش داره !
به خودم که اومدم دیدم تمام دستمال کاغذی رو تو بشقابم رو ریز ریز کردم ...فوری دستهام رو عقب کشیدم و روم رو برگدوندم تا قیافه ام رو فرزاد نبینه ...
اما اون با لحن گرم و صمیمی که داشت باعث شد اون حس تلخ و گزنده تو وجودم کمرنگ بشه.
-داری اشتباه میکین شیرین...قضاوتت به نظرم خیلی غیر منصفانه بود ..توی ان سه سالی که من بهروز رو سناختم همچین آدمی رو تو وجودش ندیدم.
چشمامو تنگ کردم و گفتمک پس یا تو آدم شناسی ات ضعیفه یا اون بازیگر ماهری شده !
سرش رو با تاسف تکان داد: تو خیلی بدبینی شیرین! نگاهت نسبت به همه مردها همینطوره؟
-بدبینم چون دلیل برای خوش بینی نیست!
-ونگاهت؟؟
برای یک لحظه از حرفی که تو ذهنم بود پشیمون شدم اما دوباره اون جوش و خروش طغیان گر تو وجودم بیدار شد و با لحن تلخی گفتم: همتون عین همین!
به وضوح دیدم که چطور نگاهش تغییر کرد و خطوط چهره اش در هم رفت.
دوباره پشیمون شدم که چرا همیچین حرفی زدم!
من که از فرزاد چیزی ندیده بودم پس چرا تمام حرصم رو سر اون خالی کردم؟
اما دیگه کار از کار گذشته بود واون چیزی که نباید رو گفته بودم!
فرزاد هم انقدر قیافه درهمی به خودش گرفته بود که جرات ندشاتم دبواره سر بحث رو باز کنم .
پس بی خیال شدم و گذاشتم تو افکارش بمونه ...اصلا شاید اینطوری بهتر بود ..اینجوری اونم میفهمید با صبر کردن و انتظار کشیدن نمیتونه امیدوارباشه که چیزی تغییر کنه.
با این تصور دیگه چیزی نگفتم.
شاممون رو که خوردیم , طبق قرار منو رسوند و خودش رفت و من پی شخودم گفتم: بیچاره کوفتش شد !
از خودم بدم اومد...واقعا من برای چی زنده مونده بودم؟
برای عذاب دادن دیگران یا عذاب کشیدن خودم؟>
این چه نکبتی بود که اسمش رو گذاشته بودم زندگی
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#73
Posted: 15 Jun 2012 12:55
با آرش لبه استخر نشسته بودیم و به استخر خالی و پر از برگ و خاک خیره شده بودم .
آرش تنها پسر دائی ام , بردار آتوسا بود که برام مثل برادر بود.
تو تمام این سالها تنهام نذاشت بود ...حتی وقتی تو روی خانواده اش وایستادم و گفتم آتوسا رو نمیخوام...همشون ازم رو برگردوندن الا اون!
دلیلش رو نمی دونم اما هرچی که بود , تو روزهایی که شیرین رفته بود و من مثل دیوونه ها به همه جا سر میزدم اون تنها کسی بود که همراهم مونده بود و تنهام نذاشت.
حالاهم که شیرین رو پیدا کرده بودم مثل همیشه کنارم بود ...اما دیگه من بهروز قبل نبودم ..نمیتونستم مثل قبل براش درد و دل کنم ...نمیتونستم براش از موج نفرتی که تو نگاه عشقم دیده بودم بگم.
نمیتوسنتم از سیلی که به صورتش زد بودم بگم.
نمیتونستم از این چند شب بی خوابی و فکر و خیال درمورد اتفاقهایی که جمعه افتاده بود بگم.
نمیتوستم بگم چقدر از آینده می ترسم ...از فردا...از روزهایی که داره میاد!
تنها چیزی که تونسته بودم بگم این بود:: آرش پیداش کردم!
اونم بلافاصله اومد و حالا کنار هم نشسته بودیم و سکوت کرده بودم !
-خب حالا سیندرلا کجا بوده این چند سال؟
از فکر در اومدم و زمزمه کردم: پیش دوستم ...باورت میشه؟ فرزین!!! که اینقدر ازش برات گفته بودم...پسر عموی شوهر خواهرش میشه!
-جالبه ...حالا واسه چی اینقدرتو لبی؟! تو که الان باید کپکت خروس بخونه و دنبال سور و سات عروسی باشی!
دستهام رو روی سینه قلاب کردم و سرم رو پائین اندختم و چیزی نگفتم.
آرش مردد گفت: چیزی شده بهروز؟
سرم رو تکون دادم و با نهایت ناراحتی گفتم: ازم متنفر شده!
خندید: جالبه!..کارهای دنیا برعکس شده ...حرف حسابش چیه حالا؟
-نمیدونم ..هیچی نمیدونم..اصلا نمیشه بهش نزدیک شد و فهمید...دیگه اون آدم قبل نیست! مثل یه زمین پر از شیشه خورده است که نمیتونی یه جای تمییز پیدا کنی که زخمیت نکنه! میترسم بهش نزدیک بشم.
-که اینطور! پس کارت حسابی بیخ برداشته!
-حســــــــــابی!
-گاوت زائیده آقا بهروز اونم دوقلو! بذار ببینم چی کار میشه کرد!
- فرزین بهم گفته فعلا درو برش آفتابی نشم ...تو رادیو کار میکنه ..ساعتهایی که اجرا زنده داره رو بهم داده , یکیش دور روز پیش بود و اون یکی پنجشنبه برنامه دوباره عشق..شنیدی تا حالا؟
-نه بابا ..رادیو کیلو چنده ؟ من تلوزیونشم نگاه نمیکنم چه برسه به رادیو! فعلا این حرفها رو ولش کن ...بذار برای این عروس فراری یه نقشه حسابی بکشم که تو ضربه اول مات بشه!
-بعید میدونم!
خندید ..دستش رو گذاشت رو ی شونه ام و گفت: آقا آرش رو دست کم گرفتی ها ! اطلاعات بده ...هرچی که تا امروز فهمیدی.
من هم هرچی که فرزین برام از این 4 سال گفته بود رو برای آرش تعریف کردم اونم رفته بود تو فکر و به خیال خودش دنبال راه حل بود!
-حالا چه اصراری داری که حتما ببینیش؟
-آرش خودتو به خنگی میزنی یا واقعا آی کیوت درهمین حده؟
خندید و دستی به موهاش کشید و گفت: اونکه خدای مغزم ...تا روزی یه مغز کامل و بنا گوش نخورم نمیتونم چشمام رو باز کنم...خودت که خوب میدونی تمام معادلات لاینحل دنیا رو دوش منه!
-چی زدی تو باز؟
-جون تو فقط یخورده توهم!
از لحنش خنده ام گرفت که خودش دوباره ادامه داد: حالا جدی میخوای ببینش که چی بشه؟
-آرش من هفته دیگه مسافرم ...نمیخوام قبل رفتنم فرصتی که 4 سال منتظرش بودم رو از دست بدم!من باید حقیقتو بدونم ... باید بفهمم چرا ازم اینهمه متنفره ؟
آرش آهسته پرسید: اگه حقیقت هم کافی نباشه چی؟
حرفش مثل آب رو آتش بود و تمام داغی تنم رو یخ کرد!
-منظورت چیه؟
شانه ای بالا انداخت و بلند شد و رفت اونطرف استخر ...منم پشت سرش بلندشدم و دوباره پرسیدم: منظورت چیه آرش؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد و گفت: کارهایی تو دنیا هست که انجام دادنشون خیلی سخته اما آخرش میبنی ارزشش رو داشته اما خیلی کارهای دیگه هم هست که با همه سختی ها یی که در طول انجامش کشیدی وقتی به آخرش میرسی می بینی هیچ ارزشی نداشته ..حرف من فقط اینه : کاری نکن که به اینجا برسی !
-چی میخوای بگی؟
-ببین برفرض که تو حقیقت رو فهیمدی ..حالا هر چی که بود ! بعدش چی؟ آخرش میخوای چی کار کنی؟ با خودت رو راست باش , با این کارها و حرفها میخوای به چی برسی؟
-خب این حق منه که بدونم چرا!
-حق و حقیقت و من وتو و گذشته همه بهونه است ..خودت هم خوب میدونی .
حق با آرش بود همه اینها بهانه بودتا من خودم رو به شیرین نزدیکتر کنم , به زنی که دوستش داشتم و دیگه بیشتر از این نمیخواستم دوری اش رو بدون هیچ دلیل تحمل کنم!
-ببین بهروز الان بهترین کار اینکه آروم باشی و هیچ کاری نکنی ..میدونم حرف غیر منطقی میزنم ..میدونم خیلی برات سخته ..اماباید انجامش بدی...ازش دوری کن , بذار آروم آروم حضورت رو هضم کنه و از این حضور نترسه ...چون اگه نگران بشه ممکنه دست به کارهای احمقانه ای بزنه ..البته احمقانه از نظر تو ..به نظر من که کار درستی میکنه اگه بکنه.
متعجب پرسیدم: چی کار مثلا؟
خیلی بی تفاوت جواب داد: مثلا ازدواج کنه..برای اینکه بیشتر از این دنبالش نری یا تو رو از زندگیش خط بزنه این کار رو میکنه , شک ندارم , این تنها راهی که به یک دختر تنها و بی پشتوانه کمک میکنه.
-پس چطوری بفهمم که...
-صبر داشته... میتونی از طریق کارش باهاش ارتباط برقرار کنی...از طریق برنامه هاش ...تو هم میشی یکی از هزاران نفری که حرف میزنن.مستقیم وارد ماجرا نشو اما حرفت رو بزن...در ضمن اگه اتفاقی همدیگه رو دیدین نسبت بهش خود دار و بی تفاوت باش ...محلش نذار ...بذار اطمینان پیدا کنه که دنبالش نیستی!
تو سکوت داشتم حرفهای آرش رو هضم میکردم که یکهو بی هوا زد پشتم و با خند ه گفت: حق مشاوره من یادت نره ..بریز به حساب سوئیسم.
ا ز فکر بیرون اومدم و گفتم:راستی گلنوش همون شب رفت؟
-آره بابا ...چه زود یاد دختر خاله ما افتادی؟!!
-دیگه!
-حق دار ی..سرت شلوغه.
-آره شلوغهِ...انقدر که یادم رفت بهت بگم خونه رو باید فردا تخلیه کنم.
-جدا؟ بالاخره فروختی این خرابه رو ؟
-خرابه خونتونه ...چطور دلت میاد؟
-برو بابا کلنگی شده دیگه...فردا پس فردا رو سرت خراب میشد ...خو ب کاری کردی...خب حالا کجا میخوای بری؟
-احتمالا میرم خونه فرزین ..هر روز زنگ میزنه و میگه چرا نمی آیی؟
بشکنی زد و گفت: ای ول چه خر شانسی تو پسر!
لبه استخر نشستم و با بی حالی گفتم: خیــــــــــــــلی!
************.
آرش که رفت زنگ زدم به یک سمسار و همه اسباب و اثاثیه هایی که برام مونده بود رو دادم بهش .
وقتی داشت اسبابهای اتاق شیرین رو میبرد بی هوا دلم گرفت ...چه روزهایی که اون تو این اتاق بود و چه شبهایی که من به یادش تا صبح اونجا بیدار میموندم و اون هیچ وقت نفهیمد!
خونه که خالی شد زنگ زدم به املاکی و گفتم تخلیه کردم وآماده تحویل دادنم وبعدشم زنگ زدم به ثریا و گفتم دیگه نیاد .
خودمم سوار ماشینم شدم که برم سمت خونه فرزین .
موقع خروج نگاهی به ساختمون اشنا انداختم و با همه خاطراتی که داشتم خداحافظی کردم ..با خاطرات بچگی هام , پدری که هیچ وقت نبود..خانواده ای که هیچ وقت شبیه یه خانواده نشد..با یاد بهنامم...برادر کوچکم ...کی فکرش رو میکرد منم یکروز دردی که اون کشیده بود رو بشناسم؟
یاد عشقی که تو این خونه پیدا کردم و زجری که از دوریش لابه لای همین در و دیوار تحمل کردم.
یاد مادری که بعد گم شدن اون عشق دوباره حالش بد شد ...
یاد بیقراری هام..دلتنگی هام...
در رو پشت سرم بستم و همه رو تو اون خونه جا گذاشتم.
میخواستم یک نقطه بذارم و برم سر خط.
همه چیز از نو ..
از اول...
دوباره شروع..آغاز...
از خودم پرسیدم : یعنی میشه؟
**************.
********.
شده بود مثل یه سایه البته با کمی فاصله ...جایی نبود که اون بره و من نرم ..مکانی نبود که بهش سر زده باشه و من هم پشت سرش نباشم ..دیگه خونه خودش و همه دوستهاش رو پیدا کرده بودم ..
تمام این چند روز مثل سایه پشت سرش تعقیبش میکردم و متاسفانه تو همه این تعیقب ها من تنها سایه همراهش نبودم ..فرزاد هم دنبالش بود اما نه مثل من مخفیانه ...اون اینقدر خوش شانس بود که دوشادوشش باشه و همراهیش کنه بدون اینکه نگران چیزی باشه.
حس می مردم از پشت خنجر خورد م...از یک خودی..از یک دوست.
اما نه خنجری در کار بود ونه زخمی ..اگه هم زخمی بود کار دوست نبود.
از جایی بود که نمیدونستم کجاست و این سخت تر بود.
**********.
*****.
غروب پنجشنبه بود , فرزین برام رادیو رو روشن کرد و خودش هم رفت تو اتاقش ..
قلبم تالاپ و تلوپ صدا میداد...انگار الان قراره خود شیرین رو جلوم ببینم .
شبکه ای که فرزین گرفته بود قرار بود برنامه شیرین رو پخش کنه آهنگ قدیمی رو گذاشته بود و من تو کوران افکار مختلفی که ذهنم رو درگیر کرده بود گیر افتاده بودم.
بالاخره آهنگ تموم شدو من اولین چیزی که شنیدم صدای گرم و آرومش بود که برای شروع برنامه میگفت: اگه درد نگفته ای داری ..اگه رازی تو دلت داری که نیمتونی به کسی بگی و آزارت میده ..اگه میخوای صدات رو بشنوه و نمیتونی تو چشماش نگاه کنی..اگه دوستش داری و هنوز بهش نگفتی ...اگه عشق رو میشناسی ...اگه عاشقی بیا به برنامه ما..همراه ما شو ...ما اومدیم ...دوباره عشق!
بعد از سکوت کوتاهی شیرین , صدای جمعیتی که با هم سلام کردند اومد و آهنگ زیبایی که من رو برد به روزهای خوشی که درکنار اون داشتم.
روی تخت دراز کشیدم و آرنجم رو گذاشتم روی چشمامو فشار دادمشون...میخواسنتم پشت چشمهای بسته ام تصور کنم که الان شیرین تو چه حال و احوالیه؟
صدای فرزاد بعد از موسیقی اولین صدا بود که شنیدم: دوباره سلا م به همه دوستها ی دوباره عشق..با زهم امیدم تا پای درد و دلاتون بشینیم ...باز هم اومیدم تا همدم وهمرازتون بشیم.با زهم اومدیم تا دست شما دو تا جوون رو تو دست هم بذرایم...با ما باشید.
مجری های برنامه یکی یک حرف میزدند وچیزی می گفتند اما من چیزی از حرفاشون نیمفهیمدم ...من فقط تشنه شنیدن صدایی بودم که مدتها بود گرمی اش رو حس نکرده بودم...!
دوباره شیرین بود که داشت شعر ی رو میخوند .آروم و با طمانینه میخوند , نفسم رو حبس کردم و به مفهموم شعر دقیق شدم:
« تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شی»
« بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب»
« مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا»
« چگونه با غرور خود مدارا میکنم هرشب»
« دلم فریاد میخواهد ولی درگوشه ای تنها»
« چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب»
« کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟»
« که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب»
همون موقع شنونده ای زنگ زد و شرو ع به صحبت با شیرین کرد .
یک دختر بود که داشت از ماجراهای خودش و دوست پسرش میگفت و اینکه نمیدونست با پسره ادامه بده به امید اینکه کارشون به ازدواج بکشه یا نه؟
شیرین هم با کمک فرزاد اول کلی دختره رو خندوندن و بعد هم راهنمایی اش کردند که داره اشتباه میکنه و آخرش فرزاد به دختره گفت: به حرفهایی که بهت میزنم اعتماد کن..اینها رو یک مرد داره بهت میگه! اگه غروری نداشته باشی و پا به زندگی اون پسر بذاری بعد از یک مدت دیگه هیچی نیستی! یک مرد یک زن رو برای زندگی کردن میخواد...خودت این حق رو از خودت نگیر...اینکه دوستش داری و نیمتونی بی خیالش بشی و به امید اینکه شاید یه روزی کارت به زندگی مشترک بکشه شاید در نظر اول قشنگ باشه اما بهتره به این فکر کنی که تو چندمین نفری هستی که تو زندگی اون پسر با این امید اومده ! بهت قول میدم نه تو اولیشی و نه آخریش! پیش خودت هم نگو این با همه پسرها فرق میکنه...باورکن ما پسرها با هم تو ی ان جور مسائل هیچ فرقی نداریم...
یک مرد وقتی تصمیم میگیره ازدواج کنه یک دختر پاک رو میخواد..به قول قدیمی ها دختر آفتاب مهتاب ندیده ! این شر و ور ها هم که میگن دوره زمونه عوض شده و الان دیگه دختر نجیب امل و ...همه چرته...همه اینها رو ساختند که اونهایی که اهلش به یه حالی برسن !
اونیکه آخر این بازی شکست میخوره تویی نه اون پسر!
پس تا ارزش داری و شانس یه زندگی خوب رو داری تصمیم عاقلانه ای بگیر!
بعد تلفن این دختر یکی از مجری ها که اسمش نیلوفر بود شعری رو که فرزین با خط نسبتا قشنگی خطاطی کرده بود والان به دیوار رو به روم قاب شده بود خوند.
شعر رو همراه اون دختر زمزمه کردم :
«کنار آَشیانه تو آَشیانه میکنم»
«فضای آَشیانه را پر از ترانه میکنم»
« کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای »
« و من برای زندگی تو را بهانه میکنم»
-دوستهای خوب همراهمون ما که حسابی هوایی شدیم شما رو نمیدونیم..تا همه یه نفس بگیریم میریم یه موسقی میشنویم و برمیگردیم.
از خودم بدم اومد..حس کردم خیلی ضعیفم ...به خودم نهیب زدم خاک برسرت تو مثلا مردی؟
چرا مثل دخترها نشستی زانو غم بغل گرفتی ؟
یعنی چی این حس و حال؟
دوست داشتن اینطوری دیگه نوبره!
پاشو خجالت بکش ...به خودت بیا...با نشستن و غصه خوردن که چیزی حل نمیشه ...
موبایلم رو برداشتم و به شماره ای که اعلام کرده بودند زنگ زدم.
دلم میخواست وقتی صدامو پخش میکنن اونجا بودم و قیافه شیرین رو میدیدم ...یعنی باز هم حالش بد میشد؟
یعنی از صدامم متنفره؟
دوباره یاد اونشب افتادم ...چهره رنگ پریده و خیس اشکش اومد جلو چشمم که چطور سرد و بیرو ح گفته بود: ازت متنفرم!!!
پشیمون شدم و خواستم قطع کنم که دیگه دیر شد و ازم خواستن حرفهام رو برنم که رو انتنم!
چند لحظه بعد صدای شاد فرزاد رو شناختم که با لحن صمیمی گفت: سلام..اگه میخوای چیزی بگی ما همه ممنتظریم ..به هیچی فکر نکن و فقط حرف دلت رو بزن.
منم چشمام رو بستم و به یاد نگاه پر رمز و رازی که شبی بهم گفته بود دوستم داره خوندم :
« میخواستم به عشق تو ای بی وفا ی من تا آخرین دقایق عمرم وفا کنم»
« میخواستم چو شمع به هر جا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم»
«میخوساتم به سوی تو ای شهر آرزو چون شهاب پر کشم و آَشیان کنم»
« میخواستم کنار توشام سحر , اسرار قلب سوخته ام را بیان کنم»
« اما نخواستی از من گریختی ...از من گریختی تا فراموششان کنم...»
« اما من ...»
« در این دیار دور خواهم از خدا که عشق تو را درسینه ام جاودان کند...»
شعری که نمیدونم از کجا و چطوری بی هوا به سر زبونم اومده تموم شد !
بالاخره حس کردم آروم شدم..دیگه نمیسوختم..خنک شده بدم..سرد..آروم...انگار فقط یک فرصت لازم داشتم که حرفهای دلم رو بزنم و بعد آرامش!
حس میکردم حالا میتونم با همه چی کنار بیام ..با صدای بم و آهسته ای گفتم: برای تو که خوب میدونم اونجایی و میدونی که من کی ام....میدونم که میدونی...پس ازت میخوام که نگی دیره...نگی که دیگه راهی نیست...نگو...چون هیچ وقت برای شروع دیر نیست!
و بلافاصله تماس رو قطع کردم ..حالم یک جوری بود ...نمیدونم چه جوری..ولی متفاوت بود!
ضربان قلبم با پِرپِِر اضافه ای میزد..منتظر بودم..منتظر جوابم ....
اما انگار هیچکس خیال نداشت حرف بزنه !
سکوت طولانی تمام فضای رایود رو گرفته بود و بعد .....یک مویسقی پخش شد!!!!
انگار نه انگار که من بودم !
حرفی زده شده!
روحی این وسط ترک خورده و مردی غرورش رو زیر پاش گذاشته و به عشقش اعتراف کرده!
با عصبانیت رادیو رو خاموش کردم و مشت محکمی به دیوار کوبیدم و همراهش فریاد بلندی زدم!
احساس بدی داشتم.
حس بد نادیده گرفته شدن...نبودن...نیست شدن!
ولی من بودم!!!!
تمام عشقی گه تو وجودم سراغ داشتم آتیش گرفت ...تبدیل به یک شعله گداخته شد .
حسی که حاضر بود برای رسیدن به حقیقت دست به هر کاری بزنه.
همون لحظه قسم خوردم تا فهمم حقیقت چی بوده ولش نکنم ..
تازه داشتم انتقام رو میشناختم.
انگار حسی جدیدی میون همه حسهای قبلی ام داشت سر باز میکرد ...
دلم میخواست ازش انتقام بگیرم!!!!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#74
Posted: 15 Jun 2012 12:55
حرفهای بهروز که تموم شد نفس منم تو سینه ام گیر کرد و دیگه بالا نیومد..نگاه وحشت زده ام رو که بعد از شنیدن صدای بهروز سراغم امده بود رو به فرزاد و بعد تک تک بچه ها دوختم..اونها هم با دیدن حال من شوکه شده بودند...به زحمت نفسم رو بیرون دادم ...اما درد بدی تو سینه ام پیچید ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و مانتوم رو تو مشتم مچاله کردم .
سنگین شده بود.
دلم میخواست جیغ بکشم ...انقدر بلند که به گوش همه مردم دنیا برسه .
میخواستم گریه کنم و بگم این بازی رو تموم کن..من طاقت ندارم.
باید خودمو خالی میکردم ...رها میکردم..باید تموم میشدم .
اما نمیشد هیچ کاری کرد.
مثل یک کوه سنگین شده بودم و چسبیده بودم به صندلی ام!
حرفهای بهروز مدام تو سرم تکرار میشد ...حرفهایی که خیال میکردم دروغه اما آرزو شنیدنشون رو داشتم .
تهیه کننده که دید هیچکدوم حرفی نمی زنیم موسیقی پخش کرد .
و من با نواختن ضربهای اون موسیقی به خودم اومدم...
از صندلیم جداشدم ...
دیگه نمی تونستم اون اتاق تایک رو تحمل کنم...کیفم رو برداشتم و به دو از اتاق بیرون زدم همینکه از اتاق بیرون اومدم بغضم شکست ...راه تنفسم باز شد ...
پله ها رو با عجله پائین امدم و بی توجه به نگاه کنجکاو همکارهام از ساختمون زدم بیرون.
دلم برای خودم میسوخت ...برای عشقی که هنوز تو قلبم جریان داشت و ولم نمیکرد و هر چی بیشتر تقلا میکردم بیشتر دور دست و پاهام میپیچید !
من هنوز دوستش داشتم!
*************.
****.
تمام جمعه و شنبه رو تو خونه خودمو حبس کردم ...حال یکشنبه رفتن رو هم نداشتم ..شیدا با فرزاد حرف زد و یکشنبه سر اجرا نرفتم ..آخر این هفته عروسی شیدا بود و من انگار به عزا دعوت شده بودم .
یک گوشه اتاقم مینشستم و یا میخندیدم ویا میزدم زیر گریه .
مثل دیونه ها شده بودم ...یک وقتهایی بلند بلند میخندیم که با صدای خنده ام از فکر می اومدم بیرون !!!
تمام روزم پر شده بود از عذاب تکرار گذشته .
و من تنها کاری که میکردم مرور اون روزها و خاطرات بود.
روزهایی که دیگه برنمیگشتن...یا شاید من نیمخواستم که برگردن!
تلفن بهروز بدجوری بهمم ریخته بود و نمیدوسنتم تصمیم درست چی ...
منتظر یه نشونه بودم تا راه درست رو پیدا کنم.
************.
*********************.
فردا عروسی شیدا بود وهمه کارها رو هم انجام داده بودیم ...همه دعوت شده بودن علی و فرزاد و فرزین هم سنگ تموم گذاشته بودند .
خانواده علی شده بودند خانواده خودمون و همه کار برامون کرده بودند اما بازهم جای مادر و پدرمون خالی بود.
اون شب , شب آخری بود که من و شیدا زیر یک سقف با هم میخوابیدم از فردا شب اون دیگه جز نقش خواهر من بودن همسر علی میشد ...براش خوشحال بودم اما برای خودم عذار دار !
عروسی اون مصادف شده بود با عزای عشق من!
دستهامون تو هم قفل بود و هر دو به سقف خیره بودیم ..نمیدونم تحمل این وضع همانطور که برای من سخت بود برای اون هم بود یا نه؟
یا صدای خش داری گفتم: استرس داری؟
کوتاه جواب داد: خیلی!
-میترسی؟
-نه نمیترسم اما انگار همش فکر میکنم یک اتفاقی قراره بیفته!
سعی کردم بخندم: خوب معلومه خره که قراره بیفته! قراره من از شر تو خلاص بشم.
-فکر کنم اشتباه به عرضتون رسوندن اونیکه قراره خلاص بشه منم نه تو!
دوتایی بلند خندیدم ..انگار برای پنهان کردن راز دلامون مجبوریم خودمونو پشت خنده هامون مخفی کینم.
آروم گفتم: دلم برات تنگ میشه.
-برعکس من!
چپ چپ نگاهش کدردم که گفت: بیخود خودتو کلا ج نکن نظرم عوض نیمشه.
-ممنونم.
-خواهش...فردا با من میایی آرایشگاه؟
-اولش نه ...باید برم لباسم رو از فرزانه بگیرم..برده ایرادهاش رو برام درست کنن...از اونجا میام..میرسم نگران نباش.
-اصلا نگران نیستم ..میدونی که اون عروسی بدون حضور تو هم برگزار میشه.
-واقعا؟ یعنی برات مهم نیست من نباشم؟
-حتی سر سوزن! فکر کردی خیلی تفحه ای؟
-باشه پس اگه نیومدم گله نکنی!
-اتفاقا خوشحال تر هم میشم.
************.
***.
صبح علی اومد دنبال شیدا و بردش آرایشگاه ... لباسش رو هم با خودش برد که اگه من دیر کردم بتونه حاضر بشه , خواهر علی هم باهاشون رفت و خیالم از هر نظر راحت بود.
یکم دور و بر خونه چرخیدم و مرتبش کردم ...و بعد هم رفتم یه دوش بگیرم.
سعی میکردم ریلکس باشم اما دلهره بدی داشتم...حس میکردم قراره اتفاقی بیفته اما نمیفهیمدم چی!
همینکه رفتم زیر دوش نمیدونم چرا زدم زیر گریه ...میخواستم بذارم پای ناراحتی از تنها شدن و رفتن شیدا اما خودم میدونستم که فقط این نیست.
حال ماهی رو داشتم که محکوم به دور بودن از آّبه...ماهی بدون آّب داوم نمیاره ...همونطور که من بدون بهروز داوم نمی اوردم!
برای اینکه دوباره حالم بد نشه زود خودم شستم و اومدم بیرون و تند تند لباس پوشیدم .
برس رو برداشتم و موهای کوتاه و سیاهم رو شونه زدم ..یک روزهایی انقدر بلند بود که دستم درد میگرفت برای شونه کردنشون اما الان با دست هم خیلی راحت میشد مرتبشون کرد..
دلم برای موهام هم تنگ شده بود.
باز رسیده ام به خودم..انگار وسط یه دایره بودم که به هر جا میرفتم باز میرسیدم به همون جایی که بودم !
وسط..مرکز...خودم!!!
از جلوی آینه رفتم کنار ...مانتو و کفشم رو پوشیدم ...به نظر همه چیز مرتب می اومد ...
کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه پائین .
در همون حال که داشتم سوار ماشین میشدم با همسابه بالایی مون که یک پیرزن تنها بود و سرش رو از پنجره اورده بود بیرون خدافظی کردم و صبر کردم بره تو , اما نرفت و همونجوری نگام کرد.
منم با خودم گفتم همون جا بمون تا خسته بشی.
سوار شدم و استارت زدم که روشن نشد..دوباره ...اما بی فایده بود و روشن نمیشد.
عصبانی شدم و با حرص کوبیدم وسط فرمون و فحشی نثار اون قارقارک کردم .
ساعتمو نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده ..وقت نبود به آژانس زنگ برنم و یک ساعت الاف امدنش بشم برای همین وسایلمو برداشتم و رفتم سمت خیابون اصلی تا با یک دربستی برم خونه فرزاد و لباسم رو از فرزانه بگیرم.
با همین افکار درگیر بودم که صدای بوق ماشینی از جا پروندم.
برنگشتم نگاهش کنم ...خودم رو کنار کشیدم که اگه میخواد رد بشه بره اما دوباره بوق زد.
اینبار برگشتم تا ببینم حرف حسابش چیه که از دیدن اون شوکه شدم!
بهروز بود!
نمیتونستم احساسم رو بیان کنم ..انواع حس های مختلف امد سراغم...هم شادی و هم ترس!هم نگرانی و هم دوباره اون حس آشنا و طغیان گر وحشی!
سر جام ایستادم وسعی کردم قیافه جدی داشته باشم .
بهروز از ماشین نقره ای کلاس بالاش پیاده شد و عینک آفتابی اش رو با ژست خاصی برداشت و خیلی رسمی باهام سلام کرد .
با سر جوابش رو دادم که زود گفت: فرزانه خانوم لباستونو دادن من براتون بیارم ...منم چون این اطراف کار داشتم قبول کردم.
و با دست به صندلی عقب اشاره کرد: اونجاست.
به مسیر اشاره اش نگاه کردم , راست میگفت پیراهنی که برای عروسی شیدا دوخته بوم تو کاور روی صندلی عقب بود ... حسابی جاخوردم اصلا نیم فهمیدم چرا فرزانه همیچین کاری کرده .
نمیتونستم سر در بیارم.
تشکر کردم که گفت: اگه تالار تشریف میبرید برسونمتون؟
-نه...میرم آرایشگاه...مزاحم شما هم نمشم.
بهروز دوباره عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی سرد گفت: میرسونمت..سوار شین.
لحنش محکم و دستوری بود ...مثل یه غریبه!
این همون چیزی که خودم میخواستم البته شاید !!!
خودش سوار شد و در جلو رو هم برای من باز گذاشت ...روش طرف مخالف من بود ...تردید داشتم و نمیدونستم باید سوار بشم یا نه؟
دور و برمو نگاه کردم..دنبال بهانه ای بودم تا کمکم کنه تصمیم بگیرم اما کوچه خالی بود حتی زن همسایه هم رفته بود...دست لرزانم رو جلو برده و دستگیره رو گرفتم.
فرزاد چند روز پیش گفته بودکه بهروز آخر این هفته میره ...یعنی 3 روز دیگه..
پس یعنی این آخرین دیدار ما دونفر بود...کلمه آخرین دیدار تو سرم مثل ناقوس مرگ صدا داد...
آخرین!
و یاد اولین افتادم!
به خودم گفتم اولین و آخرین چقدر شبیه هم شده!
اون روز هم هیمنطوری بود...تلخ , سرد , غریبه!
نفسم رو آزاد کردم و سوار شدم ...اون دیگه غریبه بود باید باور میکردم!!
بهروز سریع گازش رو گرفت و وارد خیابون شد .
-چهار راه دوم اریشگاهه.
هیچ حرفی نزد...اصلا انگار نشنید...من هم چیزی نگفتم ...موسیقی آرومی داشت به زبون انگلیسی تو فضا پخش میشد اما صداش خیلی کم بود.
-کمربندت رو بنند!
لحنش انقدر دستوری و سرد بود که بی اختیار خودمو جمع کردم ...دلم نمیخواست باهام اینطوری حرف بزنه..انگار داره با نوکرش حرف میزنه!
بهروز چندتا خیابون رو با سرعت بالایی رد کرد ..سرعتش هر لحظه بیشتر میشد..کمربندم رو سریع بسم و خودم رو به صندلی چسبوندم اما اون کوتاه بیا نبود وهمینطوری گاز میداد.
آروم برگشتم و گفتم: یکم آرومتر!
اما نه حرفی زد و نه عکس العملی نشون داد.
دوباره گفتم: لطفا یکمی آرومتر برو...
که یکدفعه عینکشو از رو چشماش برداشت و پرتش کرد روی داشبرد و یک نگاه بهم انداخت که زهره ام آب شد و بند دلم پاره شد.
محکم کمربند رو گرفتم و سریع رو برگردوندم که نگاهم به نگاهش نیفته.
مثل چی پشیمون شده بودم که سوار شدم و دلم میخواست زودتر پیاده شم.
فقط یک چهار راه مونده بود و چیزی نمونده بود تا این آخرین هم تموم بشه.
چند دقیقه ای سکوت کردم تا بالاخره به خیابونی که آرایشگاه اونجا بود رسیدیم اما برخلاف تصورم سرعتش رو کم نکرد و برعکس بیشتر گاز داد!!!
متعجب برگشتم و گفتم : رد کردی!
و درکمال تعجب دبدم که خندید ...گیج شدم ..ترسی ناشناخته به دلم چنگ انداخت.
دوباره گفتم : با توام ...رد کردی!
اما بهروز بازهم سرعتش رو بیشتر کرد.
اینبار بلند داد زدم: داری چه غلطی میکنی ؟
اونم برگشت و با همون نگاه که حالا میتونستم خشم و کینه رو توش ببینم فریاد زد: خفه شو! خفه شو تا همین جا خفه ات نکرده ام!
ترسیدم! به معنای خود ترس.
با ناله گفتم: تو رو خدا چی کار میکنی ؟ کجا داری میری؟
بهروز دنده رو عوض کرد و داخل فرعی پیچید و یا حرص و کینه گفت: هیچی نگو..فقط خفه شو..خفه!
فرعی رو رد کرد و وارد کمربندی جاده شد..داشتم میمردم..تمام وجودم نبض شده بود..وحشت زده به خیابونها و تصاویری که مثل برق از کنارم رد میشدند نگاه میکردم و متوجه شدم که داره از شهر خارج میشه...نمیفهمیدم میخواد چکا ر کنه؟
اماهرچی که تو کله اش بود به نظر چیز خوبی نبود!
کمربندم رو باز کردم و جیغ زدم: منو کجا میبری؟ چی کار میخوای بکنی؟
بهورز وارد جاده شد و داد زد : به خدا میکشمت شیرین..من تو رو زنده نمیذارم...
صورتش برافروخته و قرمز بود و رگهای گردنش هم متورم شده بود..
فهمیدم شوخی در کار نیست.
مغزم از کار افتاد .
برگشتم و دستگیره رو فشار دادم ولی قفل بود...
با مشت کوبیدم به در و لگد زدم اما بی فایده بود.
داشتم به مرز جنون میرسیدم ..گریه ام گرفته بود و بی هدف جیغ میکشیدم.
همه راها بسته بود و من وحشت زده دنبال راه فرار بودم.
همون لظحه فکری به سرم زد.
به سمت بهروز حمله بردم و فرمونو گرفتم و به چپ پیچوندم...فرمون از دستش در رفت و ماشین با سرعت وحشتناکی به منتهی الیه سمت چپ چرخید ...صدای بوق اعتراض ماشینهای پشت سر کر کننده بود.
بهرو منو با خشونت کنار زد و دوباره کنترل ماشین رو بدست گرفت ..اما من دیگه هیچی حالیم نبود دوباره خواستم حمله کنم که با پشت دست محکم زد تو دهنم و پرتم کرد اون سمت.
سرم خورد به دستگیره بالا ی در و درد بدی تو سرم پیچید ..چشمام رو چندبار باز و بسته کردم ...برای چند لحظه همه جا تار شده بود.
اما صداها واضح بود ...صدای عصبی و خشمگین بهروز رو میشنیدم که فریاد میزد و میگفت : من امروز تو رومیکشم شیرین ...من تو رو زنده نمیذارم.
مزه شوری تو دهنم پر شد...دستم رو روی لبم گذاشتم و پائین آوردم ..پر خون بود!
با ناله گفتم: چی از جونم میخوای؟ چرا راحتم نیمذاری؟ چرا ولم نمیکین؟
بدون اینکه نگاهم کنه مشت محکمی به وسط فرمون زد و غرید: میخوای بدونی چی ازت میخوام ؟
برگشت و نگاه سراسر خشمش رو بهم دوخت : خودتو...میفهمی؟ ازت , خودت رو میخوام! فکر کردی اینقدر خرم که میذارم دست اون فرزاد عوضی بهت برسه؟ نخیرم..کور خوندی ...هرجفتتون کور خوندین.
دیگه واقعا اشکم در اومده بود ..نیمدونم چه ریختی شده بودم اما تصورم این بود که قیافه رقت انگیزی پیدا کردم .
بالتماس زار زدم : تو رو خدا بهروز ...بذرا برم ..امروز عروسی خواهرمه...
سرش رو چند با ر تکون داد و با لبخند گفت: باشه اما به وقتش ...نه الان...
و زیر لب ادامه داد: فعلا میریم یکجایی تا من به حساب 4 سال پیش تو برسم.
__________________
پایان
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ