ارسالها: 6216
#21
Posted: 21 Jun 2012 11:23
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.
حالا واقعا کلاس دارین؟
داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.
باشه پس میریم دانشگاه.
نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.
کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.
یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.
کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.
یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود.
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
نه دیگه عادت کردم.
از چیزی ناراحتین؟
نه.
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.
کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟
بله مرسی.
کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش
با شما صحبتی نکرده؟
یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟
هیچی.
شما چیزی میخواین بگین؟
اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.
گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.
کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا
زندگی میکنه.
پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.
اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم
شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.
اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.
یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟
راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.
میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.
برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.
مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی
و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.
آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.
براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.
تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.
شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون
تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .
خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟
در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.
تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.
البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.
میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.
برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.
همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر
خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.
برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه
در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.
حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.
کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!
یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟
کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.
لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.
یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.
گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟
یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.
چرا؟
ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.
یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج
آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.
کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق
همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.
کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید
یلدا دقایقی ود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش
گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد.
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد صحبتهای کامبیز میافتاد
با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید.
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی نمیدانست و نگاه
و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یادذ چشمهای شهاب افتاد و یک لحظه نگاهش را دید.
همان نگاه که از مغز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد.
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی.
یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم تو ی کلاس.
فرناز نیومده؟
نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام.
پس حتما فرناز اومده سر کلاسه.
شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت. فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه.
پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام . ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلای و درس بدهد
ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد.
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب نبود.
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر راه یلدا سبز
شود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاغر شده بود و دیگر شوقی برای پختن غذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن که پلک ها را روی هم
بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود.
یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت!
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و با خود فکر میکرد
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای شهاب فقط یک مزاحم بیابد.
شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند.
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام.
شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست.
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار!
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام
حواسش به صندلی رو به رو رفته بود.
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی
وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود.
شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده.
آره . مگه با ماشین نیومدی؟
چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد.
تا کی؟
فردا عصری میگیرمش.
مشکل خاصی داره؟
نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت.
دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود.
شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟!
چرا. الان میارم.
یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست.
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
چهار ، پنج روزی وقت داریم.
پس کلاس هات تمومه؟
نه . یکی اش مونده.
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای
در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان
روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت.
نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت.
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی.
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد.
پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود.
خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود.
از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد.
التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود.
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟
یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد.
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه.
یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت.
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 21 Jun 2012 11:24
برای این که از فردا بری اونجا.
من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.)
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم.
اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا.
آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم.
شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی.
پس میرم خونه ی فرناز اینا.
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم با
وجود برادر لندهورش.
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم.
یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد.
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از
درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند.
شهاب تکرار کرد. هان؟
همه شون.
تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد(
هنوز هم دوستشون دارم اما...
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
یلدا بی معطلی گفت آره.
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به
اعتماد کرده بود.
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه.
یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد...
شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار.
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود.
شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم.
اما پول دارم.
باشه . بیشتر داشته باشی بهتره.
شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد.
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی
دیگر بر نخواهد گشت.
فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت.
با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده.
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود.
شهاب گفت آماده شدی؟
آره .
امروز که کلاس نداری؟
نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه.
پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی.
تو کی میری؟
من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم.
یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد.
شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند.
یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد.
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم.
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم.
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و
گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست.
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین
و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد.
نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم.
یلدا مواظب خودت باش.
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور.
صبر کن ساک رو تا پایین میارم.
من خودم میتونم ببرم.
هنوز که آژانس نیومده.
تا برم پایین میاد.
شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری.
یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه.
هر جا دلم بخواد میرم.
شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها.
یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم.
شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه.
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و
چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت.
فصل 20
دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود.
هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی
که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش
را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود.
کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت.
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و
دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند.
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این
دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده.
مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد...
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی
یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد.
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با
حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به
حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای
عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش
بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های
زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را
به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش.
یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان
سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟
نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه.
آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا.
چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم.
چرا نرگس نیومده؟
تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه.
مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده.
نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلدا
شد و پرسید چی شده . یلدا تو مریضی؟
آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 21 Jun 2012 11:25
اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟
فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان.
یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد.
استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند.
اکثر استا دها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و
رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعداد
خاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست.
برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود.
دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند.
این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود.
یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.
چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست.
عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد.
فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند.
دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران
شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند.
فرناز گفت یلدا چت شده؟!
نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن.
یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند.
وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند.
نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟
فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم.
نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟
فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه.
یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان
اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم.
فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه
منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند.
یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت
تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه.
یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان
فرناز جاری شد.
آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه
برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی
کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود.
فرناز گفت یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟
یلدا لبخندی زد و گفت نمیدونم. چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم.
فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت!
نرگس او را هل داد و گفت ا برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم
خیلی با شخصیت و آقاست.
یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت مرسی. متشکرم نرگس.
و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه.
فرناز گفت غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟
یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات!
فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام.
حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم.
داشتم دق میکردم.
بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری.
سلام مگه کلاس تموم شد؟
بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟
دستتون درد نکنه . متشکر میشم.
فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس.
یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم.
نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟
باشه تو برو.
یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت.
دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند.
وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟
یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم.
دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟
یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟.
دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟
و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟
چون محرم نمیبینی؟
یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن
حقیقت خجالت میکشم.
دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند.
و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ
سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان
عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند.
گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید...
دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.
حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد
عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.
بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار
کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود.
وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شها ب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا
به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت
تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود.
شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده
بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود.
برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق بخ خانه ی شهاب هم بداند
خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم.
گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل.
فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی
جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست.
این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم.
چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از
بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه...
شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر
میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش
آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت.
در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.
هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد.
گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز
کنه این نقشه رو کشیده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 21 Jun 2012 11:28
قسمت ۲۳ تا ۲۶
فصل 23
شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا بو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش و
تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست.
هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد و
دستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت.
آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند .
آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش
آمد ... و بلند خواند:
برف نو برف نو بنشین
خوش نشسته ای بر بام
شادی آورده ای ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام...
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال....
حاج رضا که برای اولین بار بعد از مدتها چهره ی یلدا را آنطور خوشحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت
من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم.
یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید در
دلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشید
و اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید و
اشکها سرازیر شدند.
حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت
یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و
گفت حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم.
حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه.
یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد.
حاج رضا ادامه داد فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی
برفها قدم میزنیم.
یلدا خندید و گفت حاج رضا خیلی دوستت دارم.
فقط یه خواهشی ازت دارم.
چیه حاج رضا؟
ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!
دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد.
چرا حاج رضا؟
کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه.
البته چند روز.
یلدا متعجب گفت ولی من...
حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون.
و از اتاق یلدا خارج شد. صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست.
یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای
سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود
گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه.
از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری
بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد.
اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان
سالخورده.
فصل 25
یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر
جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را
گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.
نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان
را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش_هاب!
یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و از
کلاس بیرون پرید و گفت چی شده . چی شده؟
فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گرفته بود و تکان میداد
گفت چی شده . شهاب اومده؟ شهاب رو دیدی؟
توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو
را ترک کنند.
نرگس گفت یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم.
من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید
صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم. بیچاره معلوم بود
خیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفتم من نمیدونستم
امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین
چند لحظه ی پیش هم رفت!
یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه!
اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان
رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 21 Jun 2012 11:36
یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد.
خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید.
نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند.
یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد.
فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی!
نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟
یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد.
فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنون
و شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده.
نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای افتاده سرنگون باید رفت
واقعا باریک الله.
ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از
دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود.
یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم.
فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی...
یلدا بی توجه به فرناز گفت نرگس شهاب چی پوشیده بود؟
از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب
را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میافتاد و ... هزاران سوال
از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...
نرگس که دیگه خسته شده بود گفت بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم.
فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود.
یلدا گفت من فدای موهای قشنگش بشم.
فرناز گفت خفه شو دیگه . بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی.
نرگس ادامه داد صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته.
یلدا دوباره پرسید لاغر شده بود یا چاق؟
نرگس جواب داد فکر کنم لاغر شده...
یلدا گفت الهی بمیرم.
فرناز گفت دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم.
نرگس گفت هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم.
دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟
به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟
فرناز جواب داد خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده.
نرگس گفت اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون
همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه.
به خونه ی حاج رضا تلفن کنه.
یلدا فکری کرد و گفت نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر
میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم.
بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه.
نرگس گفت چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن.
فرناز گفت آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر.
یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیاندیشد . گفت راستش بچه ها ! شاید اون اصلا
اینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش
میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد.
نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند.
نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه.
فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش
رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه.
نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت من که نفهمیدم تو چی میگی؟
فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا...
باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان
به بهانه های مختلف لذت ببرند.
بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی
این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند
پایان فصل ۲۶
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 21 Jun 2012 11:40
فصل ۲۷ تا ۳۰
صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه
خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود
مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کرد
و بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم
و خندید.
یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید
و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا
هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته
شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.
حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی
چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتر
به نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را
طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده
بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانم
و مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
یلدا هم لبخندی زد.
شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.
یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.
یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.
شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟
یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.
شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی.
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف
و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضا
وقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرام
و آهسته به یلدا گفت دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.
بهتر است بروی!
یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد.
قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریاد
بزند و بلند بگوید هی آدما من خوشبختم.خوشبخت. زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره
بازگشته و حالا در کنار او هستم.
یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه
کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سر
آمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش.
سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت.
نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم
دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید. چیزی شده؟
برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت نه . چطور مگه؟
شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت پس چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟
یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم.
شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟
یلدا بلند خندید.
شهاب گفت خیلی خوشت اومد؟
یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی.
شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت پس جای شکرش باقی است.
یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود.
شهاب پیش دستی کرد و گفت گرسنه ای؟
خیلی زیاد.
پس باید مواظب خودم باشم.
یلدا خندید.
چی دوست داری بخوری؟
خیلی وقته پیتزا نخورده ام.
منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم.
یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت چی شده؟
مگه دروغ گفتم؟
یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن
که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود.
شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای
جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند.
شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا.
یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزده
به اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 21 Jun 2012 11:41
از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بود
زیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بود
که گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید و
در حالی که از جایش برمیخاست گفت میرم دستهام رو بشورم.
یلدا گفت باشه.
فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی
شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود.
یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای
روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند.
یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با
اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد.
پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین
آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد.
شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت :
پاشو بیا اینجا بشین.
و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت.
یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آنهمه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت.
شهاب سر پیش آورد و گفت راحتی؟
یلدا با لبخند جواب داد. بله.
دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که ستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز نرگس
رو ندیدی؟... دوستت رو میگم.
یلد نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید.نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره...
خب؟...
چی خب؟
مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟
یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده.
شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی
حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم.
یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت.
شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت خیلی زشت شده ام؟
شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت نه . متاسفانه خوشگلتر شدی.
یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد.
شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز.
یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود.
خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین بار
بود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟
یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.
با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم.
یلدا با دل و جان گفت قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟
نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود...
یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت آهان متوجه شدم.
قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت
مواظب حرف زدنت باش.
شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟
کدوم؟
همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود.
یلدا خندید و گفت گیر دادی؟
شهاب جدی گفت نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سد در میاری.
یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه.
پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظر داشت)
یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به
ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از
دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی
سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه.
شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت شاعرش کیه؟
فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی.
آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟
یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.
چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی
از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم
فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به
خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا عرق میشم
و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر
در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟
البته که نه.
سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجو ها توی کلاسهامون به مرز
جنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی
اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوش
و باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته
است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد
ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما...
خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟
در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی
اومده اند دیگه.
شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟
حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون.
معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم)
شهاب ادامه داد. راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ
میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه.
یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی
که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه و
آشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است.
شهاب ابروها را بالا داد و گفت خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم.
تو چی. به این رشته علاقه داری؟
نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب.
مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟
فروغ. آره. بیشتر آشنا بشم.
اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی.
غذات سرد شد.
تو خوردی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 21 Jun 2012 11:41
آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.)
منم دیگه سیر شدم.
نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری.
و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت...
شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده
روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب.
آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح
رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو
دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره
تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی
چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمکنم. اشتباه نمیکنم.
یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند
مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های
کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود.
به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت
بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کرد
و بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از
آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت.
دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید.
شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت
و گفت نترس...نترس...منم یلدا.
یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم
تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستند
چه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان
میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد.
عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش.
یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد
و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند.
شهاب گفت صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم.
هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد اما
دستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند.
شهاب پوزخندی زد و گفت چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟
یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثال چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت داد
و گفت اومدی آب بخوری؟
ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم.
شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟
نه . هوس یک فنجان چای کردم.
شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور.
یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد.
شهاب بلند پرسید پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی
نه.
شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است.
خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.
پایان صفحه 195
روز شانزدهم دی ماه با این که یلدا شب گذشته تا دیر وقت بیدار بود اما صبح هم حال خوابیدن نداشت. آفتاب کمرنگی توی اتاقش
خودنمایی میکرد. یلدا لحاف را تا نیمه ی صورت بالا کشیده بود و دلش میخواست مدتها در همان حالت بماند و در خیالات خوش لذت
ببرد. وقتی به یاد تعطیلات ده روزی میان ترم افتاد خوشحالتر در رخت خوابش جابجا شد و با خودش گفت امروز باید نرگس اینا رو
ببینم تا یک برنامه ریزی حسابی با هم بکنیم تا این هفته رو الکی از دست ندیم.
لحاف را کنار زد و یک لحظه یاد شب گذشته افتاد. وای چه احساس شوقی سراسر وجودش را فرا گرفت.
گویی دلش میخواست پر بکشد و یا این که تا آخر دنیا بدود و خسته نشود . از پنجره بیرون را تماشا کرد.
برفها آب میشدند و دیگر نمیبارید و آفتاب بیرون زده بود.
یلدا با عجله لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد . شهاب روی کاناپه خوابیده بود.
یلدا با تعجب در دل گفت چرا هنوز نرفته؟ چرا اینجا خوابیده ؟
آرام از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت و صبحانه را تدارک دید. دوست داشت صبحانه را در کنار هم بخورند.
شهاب با ظاهری پریشان در آستانه ی در ظاهر شد و نگاهی به میز صبحانه انداخت که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود.
عطر خوش چای تازه دم اشتها را تحریک میکرد و حکایت از آغاز یک صبح با نشاط داشت. شهاب خیره به یلدا به تماشا ایستاده بود و حرف نمیزد.
یلدا که تازه متوجه او شده بود گفت سلام . بیدار شدی؟ چرا وایستادی . صبحانه نمیخوری؟
شهاب بدون اندیشیدن به سوال یلدا فکرش را بر زبان آورد وگفت گاهی من رو به یاد مادرم میاندازی...
یلدا دست از کار کشید و ایستاد. لبخندی زد و گفت شاید برای اینه که هر دختری گاهی وقتها مثل مادرش میشه. خب اکثر مادر ها هم شبیه همند.
شهاب ابروها را بالا انداخت و صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست گفت نمیدونم. شاید درست میگی.
یلدا چای خوش رنگی برای شهاب ریخت و روی میز گذاشت. چای خودش را هم ریخت و نشست.
شهاب فنجان را برداشت و گفت امروز کلاس نداری؟
یلدا با لبخندی شیطنت آمیز گفت تعطیلات میان ترمه.
آخ . آره. یادم نبود. چند روزه؟
تقریبا ده روزی میشه.
پس حسابی استراحت میکنی.
آره . وقتی امتحان میدادم میگفتم اگه تموم بشه یک هفته میخوابم. اما امروز نتونستم حتی ده دقیقه بیشتر از همیشه بخوابم.
دوست دارم کارهای تازه ای بکنم.
مثلا ؟
مثلا با دوستانم بیشتر برم بیرون . پارک . کوه . سینما. و خونه شون. یا نقاشی بکشم. کتابهای غیر درسی بخونم و خلاصه از این کارها.
پس کوهنوردی هم میکنی.
نه به اون صورت. (و خندید و گفت) من و فرناز که بیشتر میریم سراغ آلوچه ها و لواشکهاش.
شهاب خندید...یلدا هم.
یلدا ادامه داد . راستی یک کتاب برات گذاشتم روی میز بالای شعرهای قشنگترش ستاره گذاشتم.
مرسی.
برای چند لحظه ساکت شدند. شهاب نفس پر صدایی کشید و به صندلی تکیه دادو. صورتش جدی شد.
نگاهش باز سرد و خشن شده بود. یلدا منتظر بود او چیزی بگوید و عاقبت گفت راستی تو برنامه ات چیه؟
لقمه از دست یلدا رها شد . گویی یک باره توانش را از کف داد و بعد از لحظه ای در حالی که بسیار سعی داشت بر گفتار و رفتارش
مسلط باشد صاف نشست و گفت برنامه ام؟ راجع به چی؟
شهاب یلدا را زیر نظر گرفته بود و یک لحظه هم چشم از او برنمیداشت. گفت منظورم سه ماه دیگه است که از اینجا رفتی.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت و دنیای زیبای خیالی اش که از شب گذشته تا آن لحظه در ذهن و جای جای قلبش ساخته بود به ویرانه ای
مبدل گشت. برق چشمان سیاهش که بیتاب کننده ی هر دلی بود به ناگه خاموش شد و نگاهش به بخار روی فنجان چای خیره ماند.
چقدر دشوار بود که صدایش نلرزد . رنگش نپرد و کنترل شده رفتار کند. اما رنگش که پریده بود و صدایش نیز...
یلدا جواب داد .هیچی درس میخونم دیگه.
شهاب که گویی به دنبال هدفی خاص بود بی آنکه به لحن سرد یلدا توجه کند گفت یعنی بعد از این که طبق قرارمون با حاجی رضا
صاحب یک سوم از دارایی های حاجی شدی باز برمیگردی پیشش؟ یا این که میری سراغ زندگی خودت؟
چقدر یاد آوری واقعیت و موقعیتی که در آن به سر میبرد برای یلدا دردناک بود. یلدا با لحنی که معلوم بود آزرده است گفت
خب من... هر کاری بخوام انجام بدم مطمئنا با مشورت حاج رضا انجام میدم. شاید هم برگردم پیش حاج رضا. من فقط
برای پول به اینجا نیومدم.(و در دلش گفت لعنت به پول . لعنت به تو . به حاجی و به همه)ا
شهاب پوزخندی زد و تکه نانی را که در دست به بازی گرفته بود روی میز پرت کرد و گفت یعنی به خاطر حاج رضا
حاضر شدی که همچین ریسکی بکنی؟
یلدا عصبی مینمود و از ادامه ی بحث لذت نمیبرد اما گفت من به حاج رضا مدیونم. نزدیک به سه ساله که تنها مونس
من و تنها حامی من حاج رضا بوده. من نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم. (و در دلش گفت خیلی دروغگو شده ام
اگه کس دیگری به جز شهاب پسر حاج رضا بود نمیدونم چی میشد...)و بعد ادامه داد.البته دروغه اگه بگم
به پول اصلا فکر نکرده ام.
شهاب جدی شد و گفت برات مهم نبود پسر حاج رضا کیه؟ چه شکلیه و چه کاره است؟ و ممکنه توی این مدت
بلایی سرت بیاره و ممکنه نتونی روی قول و قرارش حساب باز کنی؟
یلدا نگاهش کرد و با کلماتی شمرده که مشخص بود به تک تک آنها ایمان دارد گفت من تا قبل از دیدن پسر
حاج رضا هیچ قولی به او ندادم.با این که حاج رضا رو حامی خودم میدونستم و بهش اطمینان داشتم بعد از
دیدن پسر حاج رضا وقتی احساسم بهم گفت که میتونی به حرفهای حاج رضا راجع به پسرش اعتماد کنی
جواب دادم و موافقت کردم تا این بازی شروع بشه.
نگاه لغزنده و ملتهب شهاب به یلدا بود اما لحنش همانطور جدی. شهاب گفت خب بعدش میخوای چکار کنی؟
منظورم بعد از تمام شدن درسته؟
نمیدونم . بهش فکر نکرده ام.
شهاب بعد از لحظه ای سکوت با تردید پرسید کسی ...توی زندگیت نیست؟
یلدا سکوت کرده بود و غافلگیرانه و خجالت زده به شهاب نگاه میکرد.
شهاب با لبخند قشنگی گفت اگه یه رازه میتونی نگی.
یلدا صورتش برافروخته بود. لحظه ای پایین را نگاه کرد و دوباره به شهاب گفت نه کسی رو ندارم.
خب...پس اینطور.
یلدا هم میخواست از آن لحظه استفاده کند و او هم چیزهایی بیشتر راجع به شهاب بداند. پس گفت تو چی؟
شهاب چ؟
شهاب چشمهایش را گرد کرد و با تعجب گفت چی؟
تو بعد از تموم شدن این ماجرا چی کار میخوای بکنی؟
شهاب متفکر و جدی بعد از لحظه ای گفت هیچی من که برنامه ام مشخصه.
قبلا هم بهت گفته بودم. ازدواج میکنم و از ایران میرم.
یلدا حس کرد علائم حیاتی را یک به یک از دست میدهدو نفسش به شماره افتاده بود و سرش گیج میرفت.
شهاب به فنجان را سر کشید و دیگر یلدا را نگاه نکرد و در حالی که از جایش بر میخاست گفت
بخاطر صبحانه ممنون. و بدون آنکه جوابی از یلدا بشنود او را ترک کرد.
ضربه ای که به یلدا زده بود به حد کافی مهلک و کاری بود. آنقدر که قدرت حرکت را از او سلب کرد.
یلدا دلش میخواست فنجانها را در هم بکوبد و رومیزی را آنچنان بکشد که همه چیز با هم سرنگون شود.
چشمهای گشاد شده اش خیره به میز مانده بود. نمیتوانست رابطه ی درستی بین چیزهایی که میدید و میشنید
و در مغزش میجوشید ایجاد کند. صدای بسته شدن در حاکی از رفتن شهاب بود.
دوست داشت بلند بلند حرف بزند و ناسزا و بد و بیراه نثار همه چیز و همه کس بکند.
بیرمق تر از آن بود که بتواند به کارهایش برسد . سرش را روی میز گذاشت و چشمها را بست.
حتی حال گریستن هم نداشت. با خود گفت میترای لعنتی پی کار خودت رو کردی؟
خدایا شهاب خیلی محکم حرف میزد. یعنی واقعا تصمیمش همینه که گفت؟ خدایا کمکم کن.
عاجزانه فریاد میزد و در و پنجره را بهم میکوفت. همه ی رویا ها آرزوها و آینده اش را تباه میدید.
از خودش متنفر بود که گول رفتار و نگاههای شب گذشته ی شهاب را خورده بود و دوباره با خودش کلنجار میرفت
که یعنی ممکنه نگاهش دروغ باشه؟ یعنی من اشتباه میکنم؟
باز همه چیز بی معنی و بی ارزش جلوه میکرد و دیگر دلش نمیخواست جایی برود و کاری بکند.
آن روز اولین روز از تعطیلات او بود که خراب شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 25 Jun 2012 09:42
فصل ۳۰ تا ۳۳
فصل 30
هفدهم دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون نیامده بود. شهاب هم دیر
آمد و به اتاقش رفت. گویی ناخواسته قهر کرده بودند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
یلدا با بیحالی جواب داد نه بابا. خواب نبودم.
چی شده؟
هیچی . نمیدونم چرا اصلا حال وحوصله ندارم.
پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد.
دوست دارم بیام اما نمیتونم. حس ندارم.
اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟
هیچی نابود شدم.
یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟
آره.
خب . چی شده؟
هیچی . فکر کنم قهر کردیم.
با این حرف زدنت . فکر کنی یعنی چه؟ ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت.
واسه ی چی؟
ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما.
فرناز به خدا حالش رو ندارم.
غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم. و گوشی را گذاشت.
یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غر غر کنان از جایش برخاست و گفت اه ....فرناز . خدا بگم چی کارت
کنه. آخه حالش رو ندارم. و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت
و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد . والا باید امروز
هم میموندم خونه و دق میکردم.
موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت.
گویی میخواست چشم در بیاورد. البته بقول خودش که گفت آقا شهاب چشمهات رو در میارم.
و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن
پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش
داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند.
یلدا که عصبی شده بود گفت لعنتی. و ژاکت قرمزش را برداشت و روسری اش را روی سرش انداخت و دوید.
کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید.
اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از
روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و
دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور
دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد.
در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد و
آنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش ره هم ریخت و در آغوش شهاب جای گرفت.
نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود.
شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظر
میرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون.
شهاب آمرانه گفت کجا؟
یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم.
یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای
او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده
بودند و خودنمایی میکردند.
یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست.
یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم.
شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است غش کند.
چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی از
کنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا.
یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
برای این که کارت دارم.
آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم.
شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از
دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم.
یلدا بی اراده و غرغر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هل
دادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش
خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند.
شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هی داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش
را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم
دیگه این پنجره رو باز نکن.؟
یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم...
شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش
در نمیاد. پس نکران چی هستی؟
یلدا به حرف شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلا
بلد نبود عصبانی شود.
شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
یلدا در سکوت به او نگاه کرد.
شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد.
یلدا با تعجب گفت چی؟
شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
و گفت این رو نگه دار.
یلد بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد و
با آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند
اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم.
بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است
به زمین بیافتد.
شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشغول بافتن بود شعر زیبایی را
که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد
.
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو
سنجاق شقایق
یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که
همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و
روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت
حالا میتونی بری.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 25 Jun 2012 09:43
یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد
گفت چه خوب شد مرسی.
کجا میخوای بری؟
اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا.
این پسره هم توی برنامه تون هست؟
فقط نقش راننده رو بازی میکنه.
شهاب خندید و گفت لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده.
همین خوبه . من این هوا رو دوست دارم. تازه بیرون نمیمونیم. یا میریم خونه...
شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟
یلدا خندید...شهاب گفت دستمال کاغذی داری؟
نه برای چی؟
شهاب در حالی که او را ترک میکرد و به طرف سالن میرفت گفت هیچی لازمت میشه.
یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی
نزدیک شد و گفت بیا لبهات رو پاک کن.
یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت خداحافظ.
خداحافظ. دیر نکنی.
پایان صفحه 206
نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی
را برای یلدا فراهم کرده بود.
مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت
نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی
با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود
یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی
بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست
میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون
پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و
ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی
یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو
پاک کنی برای چیه؟
نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
فرناز گفت برو بابا...
یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه
شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
فرناز گفت که ربط هم نداره.
نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به
درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری
برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام
درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
نه هیچ چیز.
یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
چرا خودت نمیپرسی؟
فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره
خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از
دونستنه.
آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد
نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و
بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب
شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
چرا باهاش حرف نمیزنی؟
آخه چی بگم؟
همه چیز رو.
یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام
عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی
زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی
و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم
بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو
فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم
به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده
و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
حالا چی پرسیده. چی گفته؟
گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده
که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
بره به جهنم.
یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه
از دست میدی.
نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من
علاقه داره و از این چرندیات.
اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟> یعنی دومیش.
دومیش برادر فرناز.
ساسان؟
آره.
یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm