انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Les Misérables | بینوایان


مرد

 
در سال‌های 1819 و 1820 شاه دو بار به دلیل خدمات او به مردم منطقه،او را به عنوان شهردار مونتروی سورمر منصوب کرد اما او نپذیرفت ولی بالاخره به خاطر اصرار و اعتراض مردم، شهردار شد. با وجود این همچنان زندگی ساده‌ای داشت و به نیازمندان خدمت می‌کرد.
... اما در این شهر فقط یک نفر از او خوشش نمی‌آمد و او بازرس پلیس«ژاور» بود که به مادلن مشکوک بود و فکر می‌کرد او محکوم سابق ژان‌والژان است. ژاور از خانواده‌ای کولی و پدرش نیز خود یکی از محکومان بود. اما چون در جوانی فکر می‌کرد مردم یا ضد جامعه یا محافظ جامعه هستند، به نیروی پلیس پیوست تا از جامعه محافظت کند. در چهل سالگی نیز بازرس پلیس شد.
وی در اوایل مدتی در زندان‌های جنوب فرانسه خدمت کرد و آجودان نگهبانان زندانی بود که ژان‌والژان چند بار در آن به زندان محکوم شده بود. ژاور قدی بلند، بینی نوک‌عقابی، چشمانی چون چشمان عقاب داشت و همیشه چوب تعلیمی همراهش بود. موقع جدی بودن تبدیل به سگ نگهبان می‌شد. زندگی او در بیداری و نگهبانی خلاصه شده بود. گوش به فرمان مقامات بالا و از هرگونه تخلف و نافرمانی بیزار بود. و وای به روز خلافکاری که به دستش می‌افتاد. حتی پدرش را هم به زندان می‌انداخت. برای همین همة خلافکارها از شنیدن نامش وحشت می‌کردند.
... بازرس ژاور یک روز شکش نسبت به پدر مادلن بیشتر شد. آن روز پیرمردی به نام «بابا فوشلووان» زیر گاری چپ‌شده‌اش گیر کرده بود و ناله می‌کرد. ژاور و مادلن به فاصلة کمی از همدیگر به آنجا رسیده بودند. کسی دنبال اهرم رفت اما تا چند دقیقه بعد دنده‌های پیرمرد خرد می‌شد. اگر گاری و اسب را بدجوری بلند می‌کردند پیرمرد می‌مرد. کسی باید با پشتش گاری را بلند می‌کرد.
مادلن می‌خواست چندین سکه طلا به کسی برای اینکه این کار را بکند، بدهد اما کسی توان این کار را نداشت. بالاخره هم خود مادلن زیر گاری رفت و فوشلووان را نجات داد. سپس اسب و گاری او را به مبلغ بالایی خرید. اما چون دیگر کار سنگین از فوشلووان برنمی‌آمد، او را پس از معالجه، برای کار به کلیسایی در پاریس معرفی کرد. ژاور برای شکش به مادلن دلیل داشت : فقط ژان‌والژان زور بلند کردن آن گاری را داشت.
... فانتین در کارگاه زنانة کارخانة مادلن کار می‌کرد و از ترسش به کسی نگفته بود بچه دارد. اما چون سواد نداشت زن‌های کارگاه فهمیدند برای او نامه‌هایی می‌رسد و به کسی نامه می‌نویسد. از طریق نامه‌نویس نیز بالاخره فهمیدند او بچه دارد و یک روز صبح سرپرست کارگاه او را به جرم بدکاره بودن اخراج کرد. فانتین از آن روز کینة مادلن شهردار را بهدل گرفت. بابت کرایه و اثاثیة خانه‌اش بدهکار بود و نمی‌توانست به شهر دیگری برود. اثاثیه‌اش را فروخت ولی باز هم بدهکار بود. خواست خدمتکار شود اما کسی خدمتکار نمی‌خواست. برای سربازان لباس می‌دوخت و پول کمی می‌گرفت. دیگر پول ماهانة کوزت را مرتب نمی‌فرستاد. یاد گرفت چطور مثل فقرا صرفه‌جویی کند ومثلاً بدون روشن کردن شمع، از روشنایی خانة همسایه استفاده کند.
ابتدا خجالت می‌کشید با لباس‌هایی که به تن داشت به خیابان برود ولی بعد یاد گرفت فکر کند که کسی او را نمی‌بیند. بدهکاری‌هایش زیاد شده بود. تناردیه هم دائم نامه می‌فرستاد و پول می‌خواست. یک بار که نوشته بود برای لباس زمستان کوزت پول می‌خواهد، فانتین به سلمانی رفت و موهایش را فروخت. بار دیگر تناردیه نوشته بود کوزت مریض شده و پول برای خریدن دارو می‌خواهد. فانتین دو دندان جلویش را نیز به دندانسازی که قبلاً گفته بود آنها را می‌خرد فروخت و پول را فرستاد.
اما کوزت مریض نبود. فانتین برای اینکه خود را درآینه نبیند، آینه‌اش رادور انداخت. او مادلن را باعث بدبختی‌اش می‌دانست و روز به روز بیشتر از او متنفر می‌شد. طلبکارها رهایش نمی‌کردند و خیاط هم دستمزدش را کم کرده بود. تناردیه هم برایش نوشت اگر برایش صد فرانک بابت بدهکاری‌هایش نفرستد کوزت را در سرما از خانه بیرون می‌کند. فانتین فکر کرد: «صد فرانک! به من روزی چند سو پول می‌دهند.» دیگر چاره‎ای نداشت.
... چندی بعد یک بار که جلوی کافه‌ای قدم می‌زد جوان خوشگذرانی برای شوخی با او مشتی برف از پشت در لباسش انداخت. فانتین مثل ماده پلنگی خشمگین ناخن‌هایش را در صورت مرد فرو کرد و به او فحش داد. جمعیت جمع شد.
اما فانتین با دیدن ژاور رنگش پرید وزبانش بند آمد. ژاور با عصبانیت فانتین را به تالار ادارة پلیس برد. سپس او را به شش ماه زندان محکوم کرد و دستور داد او را به زندان ببرند. فانتین لرزید و به خاطر کوزت به التماس افتاد. ژاور گفت: «بس است. دیگرحتی خود خدا هم نمی‌تواند برایت کاری کند.» اما قبل از اینکه سربازها فانتین را ببرند مادلن که کمی قبل بی‌صدا وارد تالار شده بود گفت، دست نگه دارند.
ژاور گفت: «چه گفتید آقای شهردار؟» فانتین که فهمید آن مرد، شهردار مادلن است جلو رفت و گفت: «توی سگ باعث همة این‌ها هستی. به خاطر حرف‌های چند تا زن مرا از کارخانه بیرون کردی» و به صورت مادلن تف انداخت. اما شهردار گفت: «این زن راآزاد کنید.» ژاور گفت: «نمی‌شود.» شهردار گفت که خود او شاهد ماجرا بوده و فانتین بی‌گناه است و چون موضوع در صلاحیت پلیس شهرداری است فانتین باید آزاد شود. ژاور با عصبانیت تعظیمی کرد و رفت. ژان‌والژان به فانتین گفت که چرا وقتی شما را از کارخانه بیرون کردند پیش من نیامدید؟ فانتین به گریه افتاد و از ضعف و بیماری از حال رفت.
... به دستور آقای مادلن، فانتین تحت درمان قرارگرفت و خواهری روحانی پرستار شبانه‌روز او شد. مادلن دربارة فانتین تحقیق کرد و همه چیز رافهمید. برای تناردیه نیز به جای 120فرانک بدهکاری فانتین، 300 فرانک فرستاد و برای آنها نوشت مادر کوزت مریض است و او را فوری بفرستند.
اما تناردیه صورتحساب 500 فرانکی برای مادلن فرستاد. مادلن سیصد فرانک دیگر برای تناردیه فرستاد اما تناردیه که طمعش زیاد شده بود باز کوزت را نفرستاد.
هله
     
  
مرد

 
حال فانتین روز به روز بدتر می‌شد و برای دیدن دخترش بی‌تابی می‌کرد. مادلن تصمیم گرفت خود برود و کوزت را بیاورد. به همین دلیل نامه‌ای به امضای فانتین گرفت تا کوزت را تحویل او بدهند، اما به خاطر اتفاقی نتوانست برود. روز بعد بازرس ژاور به دفتر مادلن آمد و از شهردار خواست دستور دهد او را اخراج کنند و گفت: «من جرمی نسبت به مقام شهردار مرتکب شده‌ام.
در اثر عصبانیت به مقامات گزارش داده بودم که شما همان محکوم فراری ژان‌والژان هستید. اما رئیس پلیس برایم نوشت که دیوانه شده‌ام چون ژان‌والژان به خاطر دزدیدن سیب از باغی دستگیر شده است. من هم رفتم و او را دیدم و با اینکه مرد ادعا می‌کرد شان‌ماتیو است او را شناختم. ضمناً غروب فردا هم در دادگاهی در آراس محاکمه می‌شود برای همین قرار است برای شهادت در دادگاه فردا به آراس بروم. قرار است سه نفر از همبند‌های ژان‌والژان هم که او را شناخته‌اند، در آنجا شهادت بدهند.» مادلن می‌خواست ژاور را مرخص کند اما در برابر اصرار او برای مجازات، قول داد به موضوع رسیدگی کند.
... عصر مادلن بهترین کالسکه را کرایه کرد تا صبح زود به دادگاه آراس که در بیست فرسخی آنجا بود برود و خود را معرفی کند تا مردی را که به ناحقژان‌والژان معرفی شده بود آزاد کند. اما شب تا صبح خوابش نبرد و در اثر فشار روحی زیاد، همة موهایش سپید شد.
چرا که تا صبح مردد و با وجدانش درکشمکش بود. فکر می‌کرد اگر خود را معرفی کند کارخانه و خدماتی که او به فقرای شهر می‌دهد چه خواهد شدو آیا این همه فعالیت‌های خیر او مهم‌تر از نجات جان یک انسان نیست؟ و تازه فانتین و کوزت چه می‌شدند؟ اما بالاخره سپیدة صبح سوار بر کالسکة تیز‌رو با تمام سرعت به طرف آراس رفت. با وجود این، ساعت هشت شب به آراس رسید. فکر کرد دادگاه تمام شده است اما به محل دادگاه که رسید فهمید هنوز دادگاه به خاطر طول کشیدن دادگاه قبلی ادامه دارد.
در دادگاه جا نبود اما وقتی عنوانش را گفت او را با احترام به جای مخصوص مقامات در پشت سر قاضی راهنمایی کردند. دادگاه داشت شان‌ماتیو را نه فقط به خاطر سیب‌دزدی، بلکه به خاطر سرقت مسلحانه در هشت سال پیش از پسرکی بهنام پتی‌ژروه و دزدی از خانة اسقف محاکمه می‌کرد و ممکن بود حتی او را به اعدام محکوم کند. مادلن یا همان ژان‌والژان از دادگاه اجازه گرفت و گفت که او ژان‌والژان واقعی است، اما همه فکر کردند شهردار مادلن دیوانه شده است. این بود که ژان‌والژان خطاب به سه همبند سابقش در زندان، نشانی‌هایی را داد که جز ژان‌والژان و آنها کسی نمی‌دانست. بعد هم به دادگاه گفت چون چند کاری را باید انجام دهد می‌رود اما آقای دادستان جای او را می‌داند و می‌تواند دستور دهند او را دستگیر کنند.
... شان‌ماتیو آزاد شد، اما روز بعد وقتی ژان‌والژان به مونتروی سورمر برگشت و بالای سر تخت فانتین که منتظرکوزت بود رفت، بازرس ژاور در حالی که از خشم می‌لرزید برای دستگیری‌اش وارد اتاق شد. فانتین از دیدن ژاور رنگش پرید. داد‌ زد:«آقای شهردار نجاتم بدهید!»
مادلن گفت:«راحت باشید. او به خاطر شما اینجا نیامده.» ژاور گفت: «خفه شو زنیکه بی‌حیا. این یک دزد است نه شهردار.» ژان‌والژان خواست از ژاور سه روز مهلت بگیرد تا برود و دختر فانتین را پیش او بیاورد. اما ژاور به او خندید و مسخره‌اش کرد. فانتین که این صحنه را دید شوکه شد و جان داد. سپس ژاور ژان‌والژان را به زندان شهر برد. با اینکه دستگیری مادلن ابتدا در شهر سر و صدا به پا کرد اما مردم خیلی زود موضوع را فراموش کردند.
... با وجود این ژان‌والژان شب از زندان فرار کرد و به خانه‌اش برگشت. نامه‌ای به کشیش نوشت تا پس از پرداخت بدهی‌هایش و تدفین فانتین، بقیة اموالش را به فقرا بدهد. سپس همان شب به طرف پاریس حرکت کرد. در پاریس نیز به بانک لافیت رفت و ششصد هزار فرانک خود را گرفت و جایی پنهان کرد. اما هنگامی که می‌خواست با کالسکه به دهکدة مون‌فر می‎برود و کوزت را از تناردیه بگیرد، دوباره دستگیر شد. این بار او را به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم کردند و به زندان تولون بردند.
در تولون از زندانی‌ها کارهای سخت می‌کشیدند. یک روز هنگامی که در بین محکومان در عرشة یک کشتی نظامی کار می‌کرد یک نظامی نیروی دریایی در بالای دکل دچار حادثه شد و ژان‌والژان اجازه گرفت تا جان او را نجات دهد. اما بعد از نجات او، خودش را در دریا انداخت و فرار کرد.با این حال همه فکر کردند او در آب افتاده و غرق شده است و روزنامه‌ها هم همین را نوشتند.
... ژان‌والژان درست شب کریسمس به نزدیکی‌های ده مون‌فرا می رسید. هنگامی که در تاریکی شب در جنگل به طرف مسافرخانة تناردیه می‌رفت، به دخترک وحشت‌زده و لاغری برخورد که با دستان یخ‌زده‌اش سطل بزرگی را که از خودش بزرگ‌تر بود و با آن از چشمه آب آورده بود، به زور به همان مسافرخانه‌ای که در آن کلفتی می کرد می‌برد. سطل را از او گرفت. در راه نیز فهمید دخترک هشت سالة لاغر و رنگ‌پریده که لباس‌های پاره پوره داشت همان کوزت است.
بازار کریسمس هنوز باز بود. به در مسافرخانه که رسیدند دخترک از او خواهش کرد سطل را بدهد وگرنه خانمش، تناردیه کتکش خواهد زد. با ورود او ناسزاهای خانم تناردیه شروع شد. اما با دیدن ژان‌والژان که اتاق می‌خواست رفتارش فوری عوض شد. چند لحظه بعد خانم تناردیه می‌خواست کوزت را که یادش رفته بود نان بگیرد و پول نان را هم گم کرده بود به باد کتک بگیرد اما ژان‌والژان به دروغ گفت او پول را پیدا کرده است. و سکه‌ای به خانم تناردیه داد. کمی بعد خانم تناردیه باز می‌خواست کوزت را به خاطر کار نکردن کتک بزند و این بار ژان‌والژان پنج فرانک به خانم تناردیه داد تا آن شب کوزت به جای کار، برای خودش بازی کند.
اما خانم تناردیه دست‌بردار نبود. کمی بعد دوباره سراغ کوزت آمد تا او را به خاطر بازی با عروسک دخترانش اَپونین و اَزلما کتک بزند.
هله
     
  
مرد

 
این بار ژان‌والژان بیرون رفت و عروسکی قد خود کوزت به سی فرانک خرید و به کوزت داد. آقا و خانم تناردیه خشکشان زده بود. حدس زدند که مرد پولدار است و رفتارشان با کوزت عوض شد. روز بعد ژان‌والژان رو به آقا و خانم تناردیه که می‌گفتند با همة نداری، مجبورند مخارج کوزت را هم که مادرش مرده بدهند، پیشنهاد کرد کوزت را به او بدهند.
حتی حاضر شد 1500 فرانک به تناردیه که به دروغ گفت تا حالا خیلی خرجش کرده بدهد به شرطی که اسم و نشانی او را نپرسد. تناردیه قبول کرد اما بعد از رفتن کوزت و ژان‌والژان پشیمان شد و آنها را تعقیب کرد و می‌خواست پول بیشتری از ژان‌والژان بگیرد که ژان‌والژان با خشم او را مجبور کرد برگردد. ژان‌والژان با کوزت به پاریس رفت ودر آپارتمانی اجاره‌ای زندگی تازه‌ای را شروع کرد.
در این هنگام ژان‌والژان که تاکنون همیشه تنها بود و هرگز پدر، عاشق، شوهر یا دوست کسی نشده بود برای نخستین بار عشق پدری را نسبت به کوزت با تمام وجود حس کرد.
... اما تقدیر چنین بود که روی آسایش نبیند. ژاور به ادارة پلیس پاریس کمک کرده بود ژان‌والژان را دستگیر کنند.برای همین معاون پلیس پاریس از او خوشش آمده بود و او را برای خدمت به پاریس آورده بود. مدتی بعد ژاور تصادفاً به گزارشی از پلیس در بارة شکایت مسافرخانه‌داری از شخصی ناشناس در دهکدة مون‌فرمی که دختری به نام کوزت را دزدیده بود برخورد. ژاور می‌دانست مادر دختر کیست، و چون قبلاً پلیس ژان‌والژان را هنگام سوار شدن به کالسکه‌ای که به این دهکده می‌رفت دستگیر کرده بود، شک کرد که نکند ژان‌والژان هنوز زنده باشد.
چندی بعد از طریق خبرچین‌های پلیس شنید که در خانه‌ای در پاریس آدم عجیبی زندگی می‌کند، که کسی اسمش را نمی‌داند اما دخترِ هشت سالة همراهش می‌گفت از مون‌فرمی آمده‌اند. ژاور از طریق پیرزن سرایدار ساختمان ژان والژان نیز فهمید که مرد گفته سرمایه‌گذار ورشکسته‌ای است که اینک با سود پولش زندگی می‌کند. همین پیرزن گفت که او فقط شب‌ها بیرون می‌رود و یک بار اسکناسی 1000 فرانکی به او داده تا خرد کند.
ژاور یک بار جای گدای جلوی کلیسا که خبرچین پلیس بود و ژان‌والژان هر شب به او صدقه می‌داد نشست تا چهره‌ی مرد را ببیند. اما قیافة ژان‌والژان را خوب ندید. ژان‌والژان نیز چهرة ژاور رابه طور مبهم دید اگر چه مطمئن نبود که گدا همان ژاور است. ژاور خانه‌ای در ساختمان ژان‌والژان اجاره کرد اما یک بار که در راهرو بود ژان‌والژان او را از سوراخ کلید دید.
روز بعد ژان‌والژان همراه با کوزت از خانه فرار کرد ولی ژاور کهبا چند پلیس خانه را زیر نظر داشت او را تعقیب کرد. ژاور نمی‌توانست فوری ژان‌والژان را دستگیر کند. چون به خاطر ظاهر غلط‌انداز ژان‌والژان هنوز شک داشت مرد همانژان‌والژان است. به علاوه چون بعضیاز دستگیری‌های خودسرانه در آن ایامدر مجلس و مطبوعات آزاد جنجال به پاکرده بود می‌ترسید که مرد را اشتباهی دستگیر کند.
از طرف دیگر به خاطر اینکه دستگیری محکومی فراری موفقیت بزرگی بود می‌خواست سر صبر و مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کند او را دستگیر کندو این موفقیت را با کس دیگری در ادارة پلیس تقسیم نکند. ثالثاً وقتی موقع تعقیب دید که رفتار مرد مشکوک است فکر کرد شاید پیرمرد رئیس دزدها است و اگر او را دیرتر دستگیر کند بتواند همدستانش را هم بشناسد.
ژان‌والژان که متوجه شده بود او را تعقیب می‌کنند به آن طرف رودخانه رفت اما بعد ازگذشتن از چند خیابان و کوچه، در انتهای کوچة بن‌بستی گیر کرد. او در زندان بالارفتن از هر دیوار راستی را به خوبی یاد گرفته بود اما مشکل کوزت بود. طنابی را که با آن فانوس‌های گازسوز تیرک‌ها رابالا و پایین می‌کشیدند برید و به کوزت گفت خانم تناردیه آمده او را ببرد و او نباید سرو صدا کند. سپس کراواتش را دور بدن کوزت و یک سر طناب را نیز به کراوات بست و از دیواری که ظاهراً دیوار باغی بود بالا رفت. به بالای دیوار که رسید کوزت را نیز بالا کشید.
سپس هنگامی که فریاد گشتی‌ها و پلیس‌ها را می‌شنید کم‌کم از شیب بام به پایین سر خورد و در پایین آن، به حیاط وسیعی که شبیه باغی غم‌انگیز بود پرید. در حیاط صدای سرودی مذهبی می‌آمد : آنجا صومعة خواهران روحانی بود. کمی بعد ژان‌والژان درتاریکی شب پیرمرد باغبان لنگی را دیدکه زنگوله‌ای به پا داشت. پیش او رفتو از او کمک خواست اما ناگهان فهمید پیرمرد باغبان همان بابا فوشلووان است که او چند سال پیش جانشرا در زیر گاری نجات داده و برای کار به آن صومعه فرستاده بود. در آن صومعه هیچ مردی به جز بابا فوشلووان نبود برای همین خواهران روحانی از بابا فوشلووان خواسته بودند زنگوله به پایش ببندد تا از رفت و آمد او باخبر شوند.
... بابا فوشلوان که خانه‌اش در باغ بود به ژان‌والژان و کوزت جا داد. ژاور نیز سپیدة صبح دمغ و ناراحت بهادارة پلیس برگشت. فوشلووان نمی‌دانست ژان‌والژان یا به قول او پدر مادلن چه کرده اما ژان‌والژان جان او را نجات داده بود و همین برای او کافی بود تا به او کمک کند. برای همین چند روز بعد پیش خانم رئیس صومعه رفت و گفت که چون پیر شده است و کار صومعه زیاد و سخت است می‌خواهد برادر پیرش را که باغبانی ماهر است و نوة دختری‌اش نیز با او زندگی می‌کند پیش خودش بیاورد تا به او کمک کند. خواهر روحانی صومعه نیز پذیرفت. به زودی ژان‌والژان کوزت را نیز درمدرسة شبانه‌روزی خواهران روحانی گذاشت تا درس بخواند.
... ماریوس کوچک و خوشگل، نوة دختری آقای «ژیونورمان» بود. ژیونورمان از بورژواهای سلطنت طلب و اصیل قرن نوزدهم بود که از ناپلئون، انقلاب کبیر فرانسه، جمهوری و انقلابی‌ها بیزار بود. وی پیرمرد متکبر، شاد و شنگول و سابقاً عاشق پیشه و عصبی بود که حتی هنوز هم گاهی پیردختر پنجاه ساله و پولدارش را که با او زندگی می‌کرد با عصا می‌زد. وی که سنش ازنود گذشته ولی هنوز دندان‌هایش سالم بود و موهایش نریخته بود، ورشکست شده بود و اینک با سود سالیانه‌ای که داشت زندگی می‌کرد.
هله
     
  
مرد

 
او دو دختر داشت: از زن اولش دختری داشت که پنجاه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از زن دومش دختری رمانتیک داشت که با مردی قهرمان ازدواج کرد: سرهنگ«پون‌مرسی» یکی از فرماندهان ناپلئون که نشان لژیون دو‌نور را به خاطر شجاعت‌های بی‌نظیرش در جنگ‌ها از ناپلئون گرفته بود. برای همین هم پیرمرد از همان ابتدا با این ازدواج مخالف بود و حتی بعدها نیز حاضر نبود ریخت داماد به قول خودش قداره بند و راهزنش را که قبلاً از مریدان ناپلئون بود، ببیند.
این بود که بعد از مرگ دختر دومش در سی‌سالگی، با دامادش شرط کرد که اگر می‌خواهد ماریوس از ارث او و پیردختر دیگرش (که ارث زیادی ازفامیل مادرش برده بود و تنها وارثش ماریوس بود) محروم نشود باید دیگر هرگز او را نبیند. سرهنگ پون‌مرسی هم برای سعادت پسرش در آینده این شرط را پذیرفت و ماریوس از زمان نوزادی پیش ژیونورمان و خالة بزرگِ خود بود. از آن موقع نه تنها ماریوس پدرش را ندید بلکه حتی آقای ژیونورمان نامه‌های سالی یک بار پدرش را نیز به او نمی‌داد.
... هنگامی که آقای ژیونورمان به محافل اشرافی و سلطنت‌طلب می‌رفت همه از زیبایی ماریوس هفت ساله تعریف می‌کردند اما به پدر او، انقلاب فرانسه و ناپلئون بد و بیراه می‌گفتند. ماریوس چیزی از پدرش نمی‌دانست و فقط به دلیل حرف‌هایی که در محافل پشت پدرش می‌گفتند از داشتن چنین پدری خجالت می‌کشید. از سوی دیگر در همان موقع، پدر پنجاه سالة ماریوس یعنی سرهنگ سابق ژرژ پون‌مرسی که پس از بازگشت سلطنت مغبوض و منتظر خدمت شده بود، در شهر ورنون در گوشة عزلت و تنهایی باغبانی می‌کرد. اما یکشنبه‌ها به پاریس می‌آمد و در کلیسایی که ماریوس کوچولو با خاله‌اش می‌رفت ماریوس را از دور می‌دید و اشک می‌ریخت.
... در همان کلیسایی که ماریوس کوچولو می‌رفت پیرمردی به نام «مابوف» ـ که سرپرست کلیسا و برادرش نیز کشیش شهر ورنون بود ـ اتفاقاً سرهنگ پون‌مرسی را هنگام اشک ریختن دیده بود. با او آشنا شده و بعدها با برادرش در ورنون پیش او رفته و ماجرای او را شنیده بود. همین پیرمرد نیز بعداً اتفاقی با ماریوس آشنا شد.
... ماریوس پیش معلم سرخانه درس خواندو بعد به دبیرستان و بالأخره به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند. در این هنگام او نیز سلطنت‌طلبی متعصب بود. هنگامی که هجده سال داشت یک روز آقای ژیونورمان نامه‌ای از پدرش به او داد که نوشته بود به زودی می‌میرد و خواسته بود ماریوس را برای آخرین‌بار ببیند. ماریوس به ورنون رفت تا پدری را که هرگز ندیده بود و احساسی نسبت به او نداشت ببیند. اما هنگامی به خانة پدرش رسید که او مرده بود. پدرش فقط برای او وصیت‌نامه‌ای نوشته بود و در آن ضمن اینکه عنوان «بارون»ی‌اش را به پسرش داده بود نوشته بود که در جنگ واترلو گروهبانی به نام تناردیه جانش را نجات داده و او احتمالاً درمون‌فرمی مسافرخانه‌ای دارد. پسرشنیز باید هر کاری از دستش می‌آید برای تناردیه بکند.
... ماریوس بعد از تدفین پدرش به پاریس برگشت و تحصیلاتش را از سر‌گرفت. اما یک روز که باز به همان کلیسای دوران کودکی‌اش رفته بود اتفاقاً به آقای مابوف سرپرست کلیسا برخورد. او جای آقای مابوف را در کلیسا اشتباهی اشغال کرده بود. آقای مابوف به او گفت آن‌جا برای او مقدس و مهم است چون هر بار پیرمردی در آنجا می‌آمده و پسرش رااز دور می‌دیده و اشک می‌ریخته است.
وقتی آقای مابوف مرد را بیشتر معرفی کرد ماریوس فهمید آن مرد پدرش بوده است و این آگاهی انقلابی در او به وجود آورد‌. از آن به بعد هر چه بیشتر دربارة پدرش تحقیق کرد و تاریخ را خواند بیشتر شیفتة پدرقهرمانش، ناپلئون و انقلاب فرانسه شد. به علاوه برای خودش کارت ویزیتی به نام بارون ماریوس پون‌مرسی چاپ کرد. چند بارهم سر قبر پدرش رفت و بعد دنبال تناردیه گشت تا به وصیت پدرش عمل کنداما او را پیدا نکرد.
... آقای ژیونورمان و خاله‌اش تغییر رفتار ماریوس را می‌دیدند اما فکر می‌کردند او عاشق دختری شده است. ولی بعد یک روز کارت‌های ویزیت او ووصیت‌نامة پدر ماریوس را در جیب‌هایش پیدا کردند. بین پیرمرد و ماریوس جر و بحث تندی شد. آقای ژیونورمان به ناپلئون و انقلاب فرانسه و پدرماریوس ناسزا گفت و ماریوس به بوربون‌ها و لویی هجدهم. سپس پیرمرد گفت: «بسیار خوب. بارونی مثل شما و بورژوایی مثل من نمی‌توانند زیر یک سقف زندگی کنند. گم شو از خانه برو.» و ماریوس نیز با سی فرانک و چند دست لباسش از خانه به طرف دانشکده‌اش رفت.
... ماریوس در محوطة میدان سن میشل سوار بر کالسکه می‌گشت و سرگردان بود که دو نفر از دانشجویان انجمن انقلابی آ.ب‌.س او را دیدند و یکی از آنها ـ کورفراک ـ او را به خانه‌اش برد.
ماریوس در میان افراد انجمن کم‌کم شیفتگی‌اش نسبت به ناپلئون کمتر شد اما زیاد هم از عقائد جمهوری‌خواهی دانشجویان انجمن آ.ب.س پیروی نمی‌کرد. در این دوران زندگی به او سخت می‌گذشت. مجبور شد ساعت طلایش را بفروشد. با اینکه لباس‌هایش پاره بود و گاهی گرسنگی می‌کشید ششصد فرانک پولی را هم که خاله‌اش برای او فرستاده بود با غرور تمام برگرداند. کم‌کم دریک کتابفروشی کاری گیر آورد و برای ناشران و مجلات چیزهایی را ترجمه می‌کرد و درآمدی به دست می‌آورد.
... اینک سه سال بود که پدر‌بزرگش راترک کرده بود اما بعد از رفتن او چشم پدر‌بزرگش به در بود تا باز نوة عزیزش را که می‌پرستید، ببیند. اما چون مغرور بود می‌خواست ماریوس بیاید وشخصاً به پایش بیفتد. از طرف دیگر ماریوس نیز حاضر نبود پیش کسی که به پدرش توهین کرده برود.
... چندی بعد ماریوس اتاقی در ساختمانی اجاره کرد. یک روز نیز از طریق زن سرایدار فهمید همسایة دیوار به دیوارش، خانوادة فقیری است که نمی‌تواند اجاره‌اش را بپردازد و او پنهانی اجارة آنها را پرداخت تا آنها را بیرون نکنند. این خانواده دو دختر داشت و ماریوس به طور اتفاقی فهمید آنها از راه نامه‌نگاری با اسامی مستعار به این و آن، گدایی می‌کنند.
هله
     
  
مرد

 
حتی یک بار وقتی دختر بزرگ ولاغر و پابرهنة خانواده: اَپونین، که در اثر فقر و بدبختی قیافه‌اش شبیه پیرزن‌ها بود و لاتی حرف می‌زد به اتاقش سر زد تا نامة پدرش را به ماریوس بدهد و پولی از او گدایی کند با او نیز آشنا شد. اما از حرف‌های دخترک که حتی اسم ماریوس را می‌دانست معلوم بود که عاشق ماریوس شده است.
... ماریوس اینک جوانی زیبا با موهای مشکی پرپشت بود اما با اینکه دخترها او را به هم نشان می‌دادند او خجالتی بود و از آنها فرار می‌کرد. یکی از سرگرمی‌های ماریوس قدم زدن در پارک لوگزامبورگ بود. ماریوس در آنجا هر روز دختر چهارده ساله و تقریباً زشتی را که لباس دختران مدارس مذهبی را به تن داشت همراه با پیرمرد موسفید و هیکل‌داری می‌دید که روی نیمکت نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. ماریوس تصادفاً و بدون آنکه بداند چرا، شش ماهی برای پیاده‌روی به پارک لوگزامبورگ نرفت اما بعد که به پارک رفت باز آن پیرمرد و دختر رادید با وجود این دختر در این مدت چنان چهره و لباس‌هایش عوض و زیبا شده بود که ماریوس بی‌اختیار شیفته و عاشقش شد. دختر نیز از طرز نگاه او این را فهمید اما علاقة خود را به ماریوس از ترس پیرمرد همراهش بروز نداد.
... این پیرمرد ژان‌والژان، و دختر همان کوزت بود. ژان‌والژان بعد از چند سال زندگی در صومعه به بهانة مرگ بابا فوشلووان و نیز ارثی که به او رسیده پنج هزار فرانک بابت مخارج 5 سال تحصیل کوزت به صومعه داده و با خواهران روحانی خداحافظی کرده بود.
چرا که نمی‌خواست با ماندنش در آنجا زندگی آیندة کوزت نابود شود. ولی برای اینکه اشتباه دفعه قبل را تکرار نکند یک خانة ویلایی و دو آپارتمان دیگر نیز در سه نقطة شهر اجاره کرده بود تا هر گاه مشکلی پیش آمد بتواند فوری خانه‌اش را عوضکند. به علاوه برای اینکه یک جا ساکن نباشد هر چند وقت در یکی از این خانه‌ها زندگی می‌کرد.
اما در مدتی که درصومعه بود و پس از آن، فقط از یک چیز نتوانسته بود فرار کند و آن عضویت اجباری در گارد ملی بود. والژان با وجود اینکه سنش بالا و از خدمت معاف بود اما چون شناسنامه نداشت پذیرفته بود که سالی دو، سه بار لباس فرم بپوشد و در مراسم رسمی ارتش شرکت کند.
... ماریوس از آن روز به بعد هر روز لباس‌های نویش را می‌پوشید وبرای دیدن کوزت به پارک لوگزامبورگ می‌رفت. اما ژان والژان کم‌کم از تغییر سر و وضع او، نگاه‌های معنی‌دارش و اینکه هربار ژان‌والژان و کوزت می‌رفتند او نیز پارک را ترک می‌کرد متوجه نگاه‌های خاص ماریوس به کوزت شد. حتی بعداً فهمید ماریوس آنها را تاساختمانشان تعقیب کرده و از سرایدارشان چیزهایی پرسیده است. به همین دلیل فوری همراه با کوزت خانه‌اش را عوض کرد و به خانة ویلایی دیگر در نقطة دیگر پاریس که باغی متروک در جلوی آن بود و دو در ودو ساختمان مجزا داشت نقل مکان کرد. به علاوه دیگر با کوزت به پارک لوگزامبورگ نرفت.
... ماریوس افسرده و ناراحت شده بود اما هر چه کرد نتوانست نشانی کوزت را به دست آورد. آنها غیبشان زده بود.
... چندی بعد در یک روز زمستان، وقتی در اتاقش بود به طور اتفاقی حرف‌های خانوادة فقیر دیوار به دیوارش را شنید و وقتی از سوراخی در تیغة بین دو اتاق نگاه کرد فهمید خانوادة فقیر همسایه او به پیرمرد نیکوکار و ثروتمندی نامه‌ای نوشته‌اند و قرار است آن پیرمرد به خانة آنها بیاید و به خانوادة آنها کمک کند.
... پیرمرد نیکوکار با دختری جوان آمد. دختر همان کوزت بود! پیرمرد نیکوکار یعنی ژان‌والژان نیز وقتی وضع زندگی رقت‌بار خانوادة فقیر همسایة ماریوس را دید قول داد که عصر با کمک‌های بیشتری بیاید و رفت. ماریوس باز هم از اتاقش به حرف های همسایه‌اش گوش داد و رفتار آنها را از سوراخ دیوار نگاه کرد. ناگهان از حرف و کارهای آنها فهمید که آنها پیرمرد نیکوکار را می‌شناسند و قصد دارند پیرمرد یعنی پدر زن احتمالی او در آینده را، عصر در آن خانه با همدستی چند دزد و خلافکار دیگر گروگان گرفته و با تهدید از او پول گزافی بگیرند.
فوری یواشکی به ادارة پلیس رفت و موضوع را با بازرس ژاور در میان گذاشت. ژاور آن ساختمان را می‌شناخت‌. کلید در ساختمان را از ماریوس گرفت و به او دو تپانچة پر داد. سپس از او خواست دوباره به خانه برگردد و وانمود کند در خانه نیست اما گوش به زنگ باشد تا به محض اینکه همسایه‌اش و دزدان خواستند کاری بکنند با تپانچه‌ها چند تیر هوایی شلیک کند تا او و پلیس‌ها به خانه‌ حمله کنند و دزدان را دستگیر کنند.
... ماریوس به خانه‌اش برگشت. پیرمردنیز عصر با پول خوبی آمد و پول را به همسایة فقیر او داد اما ناگهان رفتار همسایة فقیرش با ژان‌والژان عوض شد و با کمک همدستانش ژان‌والژان را گرفتند و بستند. سپس بینژان‌والژان و همسایه‌اش صحبت‌هایی رد و بدل شد که ماریوس فهمید همسایة فقیر او در واقع همان تناردیه است!
به همین دلیل دچار تردید شد. نمی‌دانست که باید به وصیت پدرش نسبت به تناردیة پست عمل کند یا با شلیک چند تیر پلیس را خبر کند و جان پدر‌زن آینده‌اش را نجات دهد. تناردیه ژان‌والژان را تهدید کرد و گروگان نگه داشت، تا زنش با یکی ازهمدستانش به نشانی‌ای که ژان‌والژان داده بود برود و کوزت را بیاورد تا بلکه بعداً بتوانند از ژان‌والژان پول گزافی بگیرند. زن تناردیه رفت و برگشت اما گفت که نشانی که ژان‌والژان داده بود قلابیاست.
دزدان خشمگین شدند و خواستند ژان‌والژان را بکشند اما ماریوس ازسوراخ دیوار، کاغذی در اتاق آنها انداخت که در آن نوشته بود:«پلیس‌ها اینجا هستند!» تناردیه و دزدان فکر کردند کاغذ را اَپونین که بیرون کشیک می‌داد، به داخل انداخته است. برای همین بعد از خواندن کاغذ سعی کردند از پنجره با کمک نردبانی طنابی فرار کنند. اما ژاور و پلیس‌ها سر رسیدند و همه دزدان را دستگیر کردند. ژاور بعد از دستگیری دزدها می‌خواست با پیرمرد نیکوکار یعنی ژان‌والژان نیز صحبت کند اما بعد فهمید پیرمرد دستانش را باز کرده و از پنجره فرار کرده است‎
هله
     
  
مرد

 
تناردیه و همدستانش به زندان افتادند اما روز بعد وقتی ژاور دوباره به آن ساختمان برگشت تا با ماریوس صحبت کند فهمید ماریوس از آن خانه اسباب‌کشی کرده و رفته است. ماریوس دوباره پیش دوست دانشجویش کورفراک رفته بود.
... تناردیه بعد از ورشکستگی در گرداندن مسافرخانه‌اش در مون‌فرمی به پاریس آمده بود و با گدایی از این و آن و از راه همدستی با شبکه‌های خلافکاران پاریس زندگی می‌کرد. او از آن زمان به بعد صاحب سه پسر دیگر نیز شده بود. پسر اولش گاوروش را در خیابان‌ها رها کرده بود تا خودش بزرگ شود و دو پسر دیگرش را نیز در کوچکی به زنی خلافکار که پسرانش مرده بودند اما به دو پسر احتیاج داشت تا از مرد ثروتمندی حق‌السکوت بگیرد، فروخته بود. گاوروش اینک ولگرد و لات شده بود اما مثل همه کودکان دلی پاک داشت. تناردیه دخترانش به خصوص اََپونین را نیز به کارهای خلاف وادار می‌کرد.
بعد از دستگیری تناردیه، اََپونین که عاشق ماریوس بود و ماریوس قبلاً از او خواسته بود نشانی پیرمرد نیکوکار و دخترش کوزت را پیدا کند، با زحمت زیاد ماریوس را پیدا کرد و نشانی کوزت را به او داد. ماریوس نیز پنهانی به باغ جلوی خانة ژان‌والژان رفت و کوزت را دید اما آن دو به ژان‌والژان نگفتند عاشق یکدیگر شده اند. در همین دوران تناردیه و همدستانش از زندان فرار کردند و قصد داشتند برای دزدی به خانة ویلایی و قدیمی ژان‌والژان دستبرد بزنند.
آپونین که همان شب در بیرون باغ خانة ژان‌والژان کشیک می‌کشید و می‌دانست کوزت و ماریوس در باغ هستند نگذاشت دزدان به خانة ژان‌والژان وارد شوند. اما بعد به خاطر حسادت نسبت به کوزت، تصمیم گرفت کوزت و ماریوس را از هم جدا کند. روز بعد در کاغذی نوشت:«خانه‌تان را عوض کنید!» و آن را ازپشت سر جلوی ژان‌والژان که روی تپه‌ای نشسته بود، انداخت و فرار کرد.
ژان‌والژان که قبلاً هم یک بار در خیابانی در نزدیکی خانه‌اش تناردیه را دیده بود، نگران بود. برای همین تصمیم گرفت چند روز بعد برای مدتی ازفرانسه به انگلستان برود و به کوزت نیز گفت برای این مسافرت آماده شود. کوزت شب در باغ موضوع مسافرتش را به ماریوس گفت و ماریوس نیز به خاطر عشق به کوزت، غرورش را کنار گذاشت وشتابزده و بعد از چهار سال سراغ پدر‌بزرگش رفت تا از او اجازه بگیرد و رسماً با کوزت ازدواج کند.
پدر‌بزرگش دلش برای ماریوس پر می‌کشید و از آمدن ماریوس دستپاچه و خوشحال شده بود اما چون بلد نبود جز با خشونت ابراز محبت کند با دیدن او گفت «هان، آمدی معذرت بخواهی؟ پس فهمیدی اشتباه کردی؟» ماریوس گفت برای چه کاری آمده. آقای ژیونورمان از او راجع به وضع مالی خانوادة دختر پرسید و وقتی فهمید دختری که ماریوس قصد دارد با او ازدواج کند از خانوادة معمولی است و چیزی ندارد، ماریوس را مسخره کرد و بعد به او پیشنهاد کرد بدون ازدواج با دختر با او فقط رابطه داشته باشد. ماریوس که احساس می‌کرد پیرمرد این بار دارد به همسر آینده‌اش توهین می‌کند بار دیگر با ناامیدی وبا حالت قهر از خانة او بیرون زد.
... در سال 1832 پاریس مدت‌ها بود که ملتهب و آمادة شورش علیه پادشاه لویی فیلیپ بود. مرگ ژنرال لامارک و تشییع جنازة او که هم در میدان نبرد شجاع بود و هم در مجلس وطن‌پرستی خوش‌سخن، بهانه‌ای به کارگران و دانشجویان داد تا تشییع جنازة او را بدل به شورش بزرگ شهری کنند. ارتش نیز با حمله به مردم به این شورش دامن زد و به زودی مردم در کوچه‌ها و خیابان‌های پاریس با شعار زنده‌باد جمهوری، ده‌ها سنگردرست کردند تا با ارتش مبارزه کنند. یکی از این سنگر‌ها نیز سنگری بود که دوستان ماریوس و دانشجویان انجمن آ.ب.س در خیابان «شانوروری» بنا کرده بودند. اتفاقاً گاوروش پسر کوچک تناردیه نیز وقتی در خیابان‌ها دنبال کارگران و دانشجویان راه افتادبه آنها در ساختن این سنگر کمک کرد ودر سنگر ماند.
... ماریوس تا دو ساعت بعد از نیمه‎شب در خیابان‌ها پرسه زد و بعدبه خانة کورفراک رفت. صبح کورفراک و دانشجویان می‌خواستند به تشییع جنازةژنرال لامارک بروند اما او با آنها نرفت. ولی چون پاریس شلوغ بود تپانچه‌هایی را که ژاور به او داده بود، برداشت و شب مثل همیشه به باغ رفت تا کوزت را ببیند اما کوزت و ژان‌والژان بی‌خبر از آنجا رفته بودند! انگار دنیا را سر ماریوس خراب کرده بودند. وقتی در باغ با ناامیدیو عصبانیت پرسه می‌زد پسرک ناشناسی در تاریکی صدایش زد و گفت دوستانش در سنگر خیابان شانوروری منتظرش هستند و بعد در تاریکی رفت. این ناشناس همان اَپونین بود اما ماریوس او را نشناخت.
اپونین که لباس پسرهای کارگر را به تن کرده بود و دائم در آنجا کشیک می‌داد از سر حسادت تصمیم گرفته بود ماریوس را به سنگر انقلابی‌ها بفرستد تا در آنجا کشته شود.
روز قبل نیز کوزت پیش از اسباب‌کشی به آپارتمان سوم ژان‌والژان، فوری نامه‌ای به ماریوس نوشته و نشانی خانة جدیدشان را به او داده بود ولی چون نمی‌توانست آن را پست کند همراه با 5 فرانک به اولین نفر ناشناس در آن اطراف داده بود تا نامه‌اش را به ماریوس برساند. و این ناشناس همان اَپونین بود.
اما اَپونین نامه را نرسانده بود بلکه به خانة کورفراک رفته و همراه آنها نیز به سنگر دانشجویان رفته بود.و چون مطمئن بود ماریوس دوباره شب به باغ سر‌می‌زند به باغ برگشته بود تا ماریوس ناامید را با پیغامی دروغین به سنگر دانشجویان بفرستد، سنگری که همه در آن کشته می‌شدند.
این وضع با حال و روز ماریوس که فکر می‌کرد کوزت دیگر به او علاقه‌ای ندارد، و دنبال خودکشی بودکاملاً متناسب بود. اما اَپونین هم بعد از فرستادن ماریوس به سنگر، خود نیز به طرف سنگر دانشجویان رفته بود تا زودتر از کسی که عاشقش بود بمیرد.
... در این موقع گاوروش کوچولو که در سنگر به انقلابی‌ها کمک می‌کرد متوجه حضور بازرس پلیس که قبلاً در خیابان‌ها زیاد دیده بود در سنگر شد و این موضوع را یواشکی به«آنژولراس» رئیس دانشجویان انقلابی و فرماندة سنگر گفت.
هله
     
  
مرد

 
انقلابی‌ها جاسوس پلیس را که همان ژاور بود دستگیر کردند و به دستور فرمانده سنگر به تیرکی در کافة پشت سنگر بستند تا آخرین نفر انقلابی‌ها او را بکشد. چوننمی‌خواستند گلوله‌هایشان را حرام کنند. سپس گاوروش کوچولو تفنگ قشنگ او را که قبلاً نشان کرده بود با خوشحالی گرفت.
... شانوروری از هر طرف محاصره بود و کسی نمی‌توانست از آن خارج شود. اما ماریوس با زحمت زیاد از پاریس شلوغ عبور کرد و از تنها کوچة باریکی که هنوز باز بود وارد سنگر شد. و این درست موقعی بود که ارتش به سنگر یورش برده و وارد آن شده بود و یکی از آنها می‌خواست گاوروش رابکشد. ماریوس با تپانچه سرباز را کشت.
سپس وقتی چرخید سربازی او را نشانه گرفت و شلیک کرد اما دستی جلوی لوله تفنگ سرباز را گرفت و گلوله به ماریوس نخورد. این دست، دست اَپونین بود که می‌خواست زودتر از ماریوس بمیرد. ماریوس که می‌دید کم‌مانده سنگر سقوط کند مشعل و بشکة باروتی برداشت و بر سر نیروهای ارتشی فریاد زد:«بروید وگرنه سنگر را منفجر می کنم!»ارتشی‌ها که جاخورده بودند، به زودی از ترس فرار کردند و سنگر نجات پیدا کرد.
... ژان‌والژان با اثاثیة مختصری همراه کوزت و خدمتکارشان به خانةسومی که در خیابان «لوم‌آرمه» برای مواقع خطر اجاره کرده بود نقلمکان کرده بود. اما کوزت از ناراحتی خودش را تقریباً در اتاقش حبس کرده بود و بیرون نمی‌آمد. روز بعد ژان‌والژان فهمید در پاریس شورش به راه افتاده است. نگران کوزتبود و داشت در اتاق قدم می‌زد که نوشتة عجیبی را در آینه دید و خشکش زد:«عزیزم پدرم اصرار می‌کند فوری برویم. امشب ما در خیابان لوم‌آرمه شماره 7 هستیم.»
و این همان نامة کوزت به ماریوس بود. کوزت مرکب خشک کنی را که با آن نامه‌اش را خشک کرده و با خود آورده بود، از حواس‌پرتی جلوی آینه گذاشته بود و نوشتة روی آن در آینه منعکس شده بود. این نامه همة کاخ‌هایی را که ژان‌والژان در ذهنش ساخته بود ویران کرد. کوزت برای او همه چیز بود و می‌خواست اوفقط متعلق به وی باشد اما اینک می‌دید عشق خودخواهانه و پدرانة او به کوزت به پایان رسیده است. فوری ذهنش را کاوید و به همان جوانی رسید که مدت‌ها پیش در پارک لوگزامبورگ آنها را تعقیب کرده بود و کینة ماریوس را به دل گرفت. اگر چه اسم ماریوس را نمی‌دانست.
... ماریوس شب در سنگر می‌گشت که در تاریکی کسی صدایش زد. دولا شد و اَپونین را روی زمین دید که داشت دردمی‌کشید و جان می‌داد. اَپونین به او گفت که برای نجات جان او دستش راجلوی گلوله گرفته است.
به علاوه برای ماریوس اعتراف کرد که او عاشق ماریوس است و به خاطر حسادت به کوزت و عدم علاقة ماریوس به او، او را به آن سنگر کشانده تا بمیرد. اما چون می‌خواسته قبل از او بمیرد دستش را جلوی گلوله گرفته است. در همین موقع گاوروش در سنگر ترانه‌ای خواند و اَپونین گفت که گاوروش برادر اوست و بهتر است او را نبیند. سپس نامة کوزت به ماریوس را که ژان‌والژان هم در آینه دیده بود به ماریوس داد و چشم از جهان فرو‌بست.
ماریوس نامه را با خوشحالی خواند اما چون دیگر نمی‌توانست از آنجا نجات پیدا کند وداع نامه‌ای به کوزت نوشت و گفت که وقتی نامه به دست او برسد وی در سنگر مرده است. و بعد چون هنوز خود را زیر دین تناردیه و خانواده‌اش می‌دید گاوروش را صدا زد تا به بهانة رساندن نامة اوبه کوزت ،او را به بیرون از سنگر بفرستد و جانش را نجات دهد. سپس خود نیز در دفتر یادداشتش نشانی خانة پدربزرگش را نوشت و در جیبش گذاشت تاپس از مرگش، جسد او را به آنجا ببرند.
... گاوروش نامة ماریوس را به در خانة ژان‌والژان برد. در این موقع ژان‌والژان که جلوی ساختمان نشسته و در فکربود به دروغ به گاوروش گفتکه او باید نامه را به کوزت برساندو فهمید نامه از سنگر خیابان شانوروری فرستاده شده است. نامه را گرفت و خواند و از اینکه دشمنش داشت می‌مرد اول خوشحال شد اما بعد تغییر عقیده داد. لباس گارد ملی‌اش را به تن کرد و با لباس نظامی در تاریکی شب از خیابان‌های پاریس و حلقة نظامیان گذشت و خود را به سنگر، پیش ماریوس رساند.
... در سنگر همه از دیدن ژان‌والژان تعجب و به او شک کردند اما وقتی ماریوس به فرماندة سنگر گفت او را می‌شناسد همه از والژان استقبال کردند. با وجود این ماریوس نمی‌دانست چرا ژان‌والژان به سنگر آمده است. کمی بعد گاوروش ناگهان با خوشحالی دوباره به سنگر برگشت و ماریوس از دیدن او عصبانی شد.
اما گاوروش گفت ژان‌والژان را نمی‌شناسد. ژان‌والژان دو بار با کارهایش باعث نجات سنگر در برابر حملة نظامی‌ها شد با وجود آن او از سر نیک‌اندیشی کسی را نمی‌کشت و این را انقلابی‌های در سنگر هم متوجه شدند.
... گاوروش که می‌دید فشنگ انقلابی‌ها رو به اتمام است داوطلبانه زنبیلی برداشت و میان کشته‌های نظامی روی زمین بین سنگر و نیروهای ارتش رفت و فشنگ زیادی جمع کرد اما در آخرین لحظه گلوله خورد و در برابر چشم انقلابی‌ها جان باخت. چیزی نمانده بود که ارتش سنگر را فتح کند. ژاور هنوز به تیرکی در کافة پشت سنگر بسته شده بود.
ژان‌والژان که او را دیده بود پیش فرماندة سنگر: آنژولراس رفت و از او خواست به خاطر اینکه دو بار سنگر رانجات داده کشتن ژاور جاسوس را به عهدة او بگذارد. آنژولراس موافقت کرد اما ژان‌والژان برخلاف تصور ژاور، او را به آن طرف سنگر برد و آزاد کرد و حتی نشانی خانة خود را هم به ژاور داد. ژاور چنان جا خورده بود که موقع رفتن گفت: «شما مرا زجر می‌دهید بهتر بود مرا می‌کشتید.»
... سنگر سقوط کرد و تقریباً همة انقلابی‌ها کشته شدند. ژان‌والژان که مراقب ماریوس بود وقتی دید او زخمی شد و به زمین افتاد، او را به دوش کشید و دنبال راه نجاتی گشت. ناگهان چشمش به دریچة آهنی فاضلاب افتاد و قبل از آمدن نظامی‌ها وارد آن شد و ماریوس خون‌آلود را از راه فاضلاب از میدان نبرد دور کرد.
هله
     
  
مرد

 
اما پلیس و نظامی‌ها که می‌دانستند احتمال دارد انقلابی‌ها از راه فاضلاب فرار کنند درشاخه‌های کیلومترها تونل فاضلاب دنبال آنها می‌گشتند.
با وجود این ژان‌والژان از دست یک گروه از آنها جان سالم به در برد. اما چند بار نزدیک بود در ظلمات تونل‌های پیچ در پیچ و هزار‌تو گم شود. یک بار نیز در باتلاقی گیر کرد و تا یک قدمی مرگ رفت. اما بالأخره چشمش از دور به نوری سفید افتاد و وقتی به طرف آن رفت به نرده‌های دریچة خروجی تونل در نزدیکی رودخانة سن رسید. اما نردة خروجی تونل قفل بود. ساعت هشت و نیم شب بود و او اینک نه راه برگشت داشت و نه راه پیش. با ناامیدی ماریوس را زمین گذاشت و خسته و گرسنه خود را تسلیم سرنوشتش کرد.
پلیس ضمن اینکه در زیر زمین دنبال انقلابی‌ها می‌گشت در روی زمین همچنان دنبال تبهکاران بود. به همین دلیل هم به ژاور ماموریت داده بودند که مراقب ساحل راست سن باشد. ژاور موقع گشت در آنجا، چشمش به مردی مشکوک با سر و وضعی ژولیده افتاد. کالسکه‌ای را برای پیشامد احتمالی صدا زد و مرد را که همان تناردیه بود تعقیب کرد. تناردیه که متوجه شده بود تعقیبش می‌کنند خود رابه دریچة تونل فاضلاب در ساحل رودخانه رساند و وارد آن شد و دریچه را قفل کرد.
ژاور چند دقیقه بعد به دریچه تونل رسید و چون مطمئن بود که مرد بالأخره بیرون می‌آید پشت دریچه منتظر ماند. درست چند دقیقه بعد ژان‌والژان ناامید به آن طرف این دریچه رسید. اما وقتی نا امید و گرسنه ماریوس را روی زمین گذاشته بود ناگهان صدایی گفت: «نصف نصف!» ژان‌والژان نگاه کرد و تناردیه را در نور دریچه شناخت. اما او در تاریکی قرار داشت و همه جایش لجنی بود و تناردیه او را نشناخت.
تناردیه با حرف‌هایی که زد معلوم شد فکر کرده ژان‌والژان، ماریوس رابه خاطر سرقت پول‌هایش کشته است و حال می‌خواهد او را در رود سن بیندازد. برای همین پیشنهاد کرد نصف پول‌ها به او داده شود تا او هم درخروجی تونل را باز کند. ژان‌والژان سی فرانکی را که در جیب‌هایش داشت به تناردیه داد. تناردیه غرغری زد و همة آن را برداشت.
بعد جیب‌های آنها را گشت اما چیزی پیدا نکرد. با وجود این برای شناسایی قاتل و مقتول در آینده، تکه‌ای از لباس ماریوس را کند. سپس دریچه را بازکرد تا ژان‌والژان و ماریوس را همچون طعمه‌ای جلوی ژاور بیندازدو در دریچه را پشت سر آنها بست.
ژان‌والژان در کنار رودخانه آب برمی‌داشت که ژاور بالای سرش آمد. ژان‌والژان و ژاور فوری همدیگر راشناختند اما ژان‌والژان از ژاور خواهش کرد که ابتدا کمک کند ماریوس را به خانه‌اش برسانند سپس او را بازداشت کند. والژان که قبلاً دفترچه یادداشت ماریوس را دیده بود آن را درآورد و نشانی ماریوس را به ژاور داد. آن دو با کالسکه ماریوس را به خانة پدر‌بزرگش رساندند. ژاور به خدمتکار گفت جسد ماریوس را که به سنگر رفته بود آورده‌اند.
اما ماریوس نمرده بود و خاله و خدمتکار کسی را دنبال پزشک فرستادند. دیر وقت بود اما پدربزرگ ماریوس نیز بیدار شد و از ذوق و نگرانی، حاضر نبود حتی یک لحظه از ماریوس عزیزش که روی تخت بود جدا شود. وقتی ژان‌والژان و ژاور از خانه بیرون آمدند ژان‌والژان برای اینکه با کوزت خداحافظی کند و نشانی ماریوس را به او بدهد دوباره از ژاور خواهش کرد اجازه دهد اول سری به خانه‌اش بزند بعد دیگر کاملاً در اختیار اوست. در کمال تعجب ژاور این بار هم پذیرفت. ژان‌والژان وارد خانه‌اش شد اما وقتی ازپنجرة پاگرد طبقة اول پایین را نگاه کرد خشکش زد.ژاور جلوی در خانه‌اش نبود.
... ژاورکه انقلابی در وجودش رخ داده بود از آنجا به کنار رودخانة سن رفت. ساعت‌ها با خود کلنجار می‌رفت اما چون نمی‌توانست بین وظیفة قانونی وآزاد گذاشتن ژان‌والژان که جانش را نجات داده بود یکی را انتخاب کند بالاخره خود را در سن انداخت و خودکشی کرد.
وقتی حال ماریوس بهتر شد می‌ترسید دوباره موضوع ازدواجش را با پدربزرگش مطرح کند اما بالأخره دل به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. در کمال تعجب دید نه تنها پدربزرگش باازدواج او مخالفتی ندارد بلکه به اوگفت در این مدت بارها کوزت و پدرش به او سر زده‌اند و او نیز دربارة آنها تحقیقاتی کرده است.
... به زودی مقدمات ازدواج ماریوس وکوزت فراهم شد. ژان‌والژان نیز بهآنها اطلاع داد که کوزت 584 هزار فرانک پول دارد و خانوادة ماریوس که فکر می‌کردند او فقیر است تعجب کردند. سپس همة پول را به پدربزرگ ماریوس داد.
... چند روز بعد نیز ژان‌والژان به آنها اعلام کرد کوزت دختر او نیست بلکه تنها دختر خانوادة فوشلووان بوده است و پول‌های کوزت نیز از شخصی ناشناس به کوزت ارث رسیده است. به علاوه چون خودش قبلاً شهردار بود مدارک هویت قانونی نیز برای کوزت به نام اوفرازی فوشلووان درست کرد. با این حال چون کوزت والدینی نداشت خودش و آقای ژیونورمان سرپرست و جانشین سرپرست کوزت شدند. از طرف دیگر در شب عروسی عمداً دستش را به بهانه زخمی شدن باند پیچی کرد تا اسناد ازدواج را به جای او آقای ژیونورمان امضا کند.
چند شب بعد نیز به بهانة دست‌درد بعد از بازگشت از شهرداری و کلیسا، در مراسم عروسی کوزت و ماریوس نماند و به خانه رفت. ماریوس و کوزت به اصرار آقای ژیونورمان در خانة پدربزرگش ماندند و کتابخانة آقای ژیونورمان دفتر کار وکالت ماریوس شد.آنها از ژان‌والژان نیز خواستند با آنها زندگی کند اما والژان قبول نکرد.
... روز بعد از ازدواج ،ژان‌والژان به خانة ماریوس رفت و وقتی با ماریوس تنها شد به او گفت که او یک محکوم فراری است و برای همین اسناد ازدواج آنها را امضا نکرده است. ضمناً همه فکر می‌کنند او مرده استبا وجود این برای اینکه در آینده برای آنها مشکلی درست نشود این مسائل را به او می‌گوید و پیش آنها نیز زندگی نمی‌کند. اما از ماریوس که هنوز از تعجب درنیامده بود خواست این مسائل را با کوزت در میان نگذارد.
هله
     
  
مرد

 
... ماریوس با اینکه کوزت را می‌پرستید اما بعد از اعترافات ژان‌والژان، سعی کرد خانواده‌اش و کوزت را از ژان‌والژان دور نگه دارد. در واقع خود را بین کوزت و ژان‌والژان قرارداد تا کوزت ژان‌والژان را فراموش کند. به علاوه هنوز نمی‌دانست ششصد هزار فرانک کوزت از کجا آمده است. برای همین نمی‌خواست از این پول استفاده کند.
ژان‌والژان که از بی‌اعتنایی‌ها و سردی‌های ماریوس همه چیز را فهمیده بود کم‌کم رفت و آمدش را به خانة کوزت قطع کرد و به خدمتکار کوزت نیز که بارها از طرف کوزت آمد تا بفهمد چرا ژان‌والژان به او سر نمی‌زند گفت بگوید که او به مسافرت رفته است. از آن پس نیز به خاطر افسردگی روز به روز بیشتر تحلیل می‌رفت تا اینکه بالاخره به بستر بیماری افتاد.
... ماریوس سئوالات زیادی در ذهن داشت و تحقیق‌های زیادی کرده بود. او می‌خواست بداند چه کسی او را نجات داده است؟ اما از تحقیقاتش چیزی نفهمید.
ضمناً چون خود را هنوز به خاطر پدرش مدیون تناردیه می‌دانست سعی کرد بفهمد او کجا است تا به خانوادة تناردیه کمک کند. از تحقیقاتش فهمید خانم تناردیه در زندان مرده است و تناردیه و دخترش اَزلما ناپدیدشده‌اند. بالاتر از همه به طور اتفاقی از طریق یکی از کارمندان بانک لافیت چیزهایی دربارة پول ژان‌والژان کشف کرد. بنابر‌این دیگر وظیفة خود می‌دانست که پول را به والژان برگرداند.
... شبی که ژان‌والژان به بستر بیماری افتاد، پیرمرد ناشناسی که قیافه‌اش را خوب عوض کرده بود به دیدن ماریوس آمد تا به قول خودش اطلاعاتی قیمتی دربارة شخصی از نزدیکان ماریوس به او بفروشد. پیرمرد همان تناردیه بود اما ادعا می کرد دیپلمات بازنشسته است و ماریوس را قبلاً در محفلی دیده است. اما او روز عروسی، ژان‌والژان را در کالسکه‌ای دیده بود و پس از تحقیقات زیاد دربارة او، آمده بود چیزهایی را درباره‌اش افشا کند و پولی بگیرد. به ماریوس گفت پدر همسر او دزد و آدمکشی به نام ژان‌والژان و محکومی فراری است. اما با تعجب دید ماریوس این چیزها را می‌داند.
گفت رازی دربارة ثروت خانم ماریوس می‌داند و به بیست هزار فرانک می‌فروشد. ماریوس که او را شناخته بود گفت این راز را هم می‌داند. حتی اسم خود او را هم می‌داند و با عصبانیت پانصد فرانک به صورت او پرت کرد. تناردیه که اینطور دید وسایل تغییر قیافه‌اش را کنار گذاشت تا راحت‌تر بتواند راز مهمی را که هنوز پیش خود نگه داشته بود بگوید. از طرفی ماریوس که می‌خواست او را بیشتر به حرف زدن وادارد گفت: «من می‌دانم ژان‌والژان دزد و آدمکش است چون ثروت یک کارخانه‌دار بزرگبه نام آقای مادلن را دزدیده و بازرس ژاور را کشته است.» اما تناردیه به او گفت اشتباه می‌کند و ژان‌والژان به این دلایل دزد و آدمکش نیست. سپس با روزنامه‌هایی که آورده بود ثابت کرد مادلن و ژان‌والژان یکی هستند.به علاوه ژاور را والژان نکشته بلکه او خودکشی کرده است. گفت:«ژان‌والژان به این دلیل دزد و قاتل است که خودم در تونل فاضلاب شاهد بودم که چطور یک شب جوانی ثروتمند وخارجی را که کشته بود تا پول‌هایش را بدزدد از راه فاضلاب می‌برد تادر سن بیندازد.» بعد تکه‌ای از لباس مقتول را هم به ماریوس داد. ماریوس رنگش پرید و از کمد دیواری پالتوی خون‌آلود و کهنه‌اش را درآورد و کف اتاق انداخت و به تناردیه گفت:«آن جوان من بودم و این هم همان لباس است.»
بعد مشتی اسکناس به صورت تناردیه پرت کرد و گفت: «شما آمده بودید به ژان‌والژان تهمت بزنید اما او را بزرگ کردید. پول‌ها را بردارید و گمشوید. باید با دخترتان به آمریکا بروید. موقع حرکت هم من بیست هزار فرانک دیگر به شما خواهم داد. فقط به خاطر دینی که به شما دارم. اما اگر نروید من چیزهایی از شما می‌دانم که برای به زندان انداختنتان کافی است.» ... تناردیه رفت.
ماریوس دوان دوان سراغ کوزت که فکر می‌کرد ماریوس دیوانه شده رفت و هر دو به سرعت با کالسکه خود را به خانة ژان‌والژان و کنار بستر او رساندند. کوزت گریه می‌کرد و می‌گفت: «پس چرا مسافرتتان اینقدر طولانی شد؟» و ماریوس دائم می‌گفت:«مرا عفو کنید پدر جان. مرا عفو کنید.»
آنها اصرار داشتند ژان‌والژان را با خود ببرند اما ژان‌والژان به آنها گفت که دیگر زنده نخواهد ماند.
کوزت گفت: «نه شما زنده می‌مانید. من می‌خواهم شما زنده بمانید. شنیدید؟»
... اما کمی بعد حال ژان‌والژان رو به وخامت گذاشت. کوزت و ماریوس گریه می‌کردند. به زودی ژان‌والژان از آنها خواست جلو بیایند و در حالی که دستانش را به زحمت روی سر آنها گذاشته بود با دنیا وداع گفت.
هله
     
  
مرد

 
‎نقد اول‎
رمان" بینوایان" در حوزه هنری نقد می شود
رمان" بینوایان" اثر ویکتور هوگو، نویسنده فرانسوی ،روز 21 آذر ماه در حوزه هنری با حضور استاد حسین فتاحی و کارشناسان مورد نقد و بررسی قرار می گیرد.
به گزارش روابط عمومی مرکز افرینش های ادبی حوزه هنری ؛ این جلسه که با حضور کارشناسان ادبیات داستانی برگزار می شود، کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو مورد نقد و بررسی کارشناسانه قرار می گیرد .
در کتاب" بینوایان "نویسنده به تشریح بی عدالتی های اجتماعی ، فقر و فلاکت مردم فرانسه می پردازد ، همان عوامل و محرک های اجتماعی که منجر به انقلاب کبیر فرانسه شد .
انحصار توزیع قدرت و ثروت در دست خانواده فاسد سلطنتی که از مشکلات جامعه فرانسه کاملا بی اطلاع بودند،موجب معضلات اقتصادی و اجتماعیدر جامعه فقیر فرانسه شدو انقلاب فرانسه ناشی از همین تحولات زیر ساخت های اجتماعی جامعه فرانسه بوجود آمد .
ویکتور هوگو در خلال پردازش شخصیت های داستان و روانشناسی آنها ،نحوه درگیری و دخالت آنان را در این نهضت اجتماعی و توده ها نشان می دهد .
علاقه مندان می توانند از ساعت 14 به سالن شماره 2 تالار اندیشه حوزه هنری واقع در تقاطع خیابان های حافظ و سمیه – حوزه هنری مراجعه کنند.
هله
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Les Misérables | بینوایان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA