ارسالها: 7673
#1
Posted: 17 Jun 2012 07:42
درووود
درخواست ایجاد تاپیک ر تالار داستان ادبی دارم سیزده فصل و با عنوان
فرشته ی نجات من
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 17 Jun 2012 12:37
دروووود
این رمان رو به درخواست شخصی میزارم. خودم هم هنوز نخوندمشه. برا همین نمیدونم چطوریه
خلاصه میزارمش که هم خودم بخونم هم شما امیدوارم قشنگ باشه
-------------
ویرایش شد
دلیل: بزرگ بودن بیش از حد عکس و بهم ریخته شدن شکل پست
مریم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 17 Jun 2012 12:39
فصل یک
باورم نمیشد، یعنی واقعا قراره امروز اونم با ....با مسعود ازدواج کنم؟! با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون اومدم و آروم چشمام رو باز کردم. خیلی دوست داشتم سریع خودم رو ببینم . آرایشگر خیلی روی صورتم کار کرده بود. چشمام رو که باز کردم با تعجب به آیینه ها که روی اونها پرده ای انداخته شده بود نگاه کردم. با تعجب به سمت آرایشگر برگشتم و گفتم: چرا روی آیینه ها پرده انداختین؟...میخوام خودمو ببینم!!...
آرایشگر اصلا به چهره ی من نگاه نمیکرد ،بدون پاسخ دادن به من ساعت رو نگاه کرد و سریع گفت:داماد دنبالت اومد...اونجا میتونی خودت رو ببینی
تا خواستم بپرسم کجا دستم رو گرفت و منو به سمت در برد. مسعود پشت به در ایستاده بود و حتی وقتی در باز شد اصلا برنگشت. آرایشگر بهم آروم گفت: گفتم برای اینکه غافل گیر بشه اصلا بهت الان نگاه نکنه...
خیلی رفتار آرایشگر عجیب بود. از پشت تونستم مسعود رو بشناسم به خاطر همین خیالم راحت شد و مطمئن بودم که خود مسعود هست. آرایشگر به من اشاره کرد که بدون اینکه به سمت مسعود برگردم به سمت ماشین برم. همین کار رو کردم و سریع به سمت ماشین رفتم. کمی اضطراب داشتم. وقتی به ماشین رسیدم تصمیم گرفتم به سمت مسعود برگردم. حوصله ی این لوس بازی ها رو نداشتم بنابراین سریع برگشتم اما کسی پشتم نبود. آرایشگر هم در رو بسته بود. به سمت ماشین برگشتم ماشین کنارم نبود!
به اطراف نگاه کردم . خیلی خلوت بود. خیلی ترسیده بودم. یه مغازه روبه روم بود که شیشه ی درش آیینه ای بود. به سمت درش رفتم تا خودم رو ببینم. وقتی به نزدیک در رسیدم و خودم رو واضح تر دیدم با چهره ی وحشتناکی رو به رو شدم. روی صورتم خون ریخته بود و چشم هام سیاه بود. حتی لباس عروسم هم خونی بود. از وحشت به عقب پرت شدم و در همون لحظه صدای ترمز شدید ماشین و .....
جیغی که کشیدم به حدی بود که ماردم سریع به اتاقم هجوم آورد.
صدای مادرم رو شنیدم که با وحشت گفت: چی شده؟!
با صدای بلند نفس نفس میزدم. همه ی بدنم عرق کرده بود. وقتی مادرم چراغ رو روشن کرد از نور زیاد چراغ ،چشمام رو کاملا مچاله کرده بودم. خیلی ترسیده بودم ، مادرم به سمتم اومد و روی تخت کنار من نشست و من رو در آغوش کشید. سرم رو لای دست های گرمش پنهان کرده بودم. هنوز هم نفس نفس میزدم و مادرم خیلی آروم سرم رو ناز میکرد و پشت هم میگفت:عزیزم آروم باش...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...
***
مریم ساندویج رو به زور تو دستم چپوند و با عصبانیت گفت: یا میخوری یا اینکه به زور متوسل بشم؟!
چشم غره ای بهش رفتم و با بیحوصلگی پلاستیک ساندویج رو کنار زدم و گاز زورکی ای به ساندویج زدم. اصلا اشتها نداشتنم و مریم هم اصلا قانع نمیشد که من اون ساندویج کوفتی رو نخورم.
مریم – یه بار دیگه برام قشنگ توضیح بده...یعنی میگی آخرش ماشین بهت زد؟
- نمیدونم ...ولی یادمه که پرت شدم..فکر کنم به ماشین خوردم...
مریم – نکته ی جالب خوابت میدونی چیه؟ ....اینه که قبل از اینکه به ماشین بخوری دست و صورتت خونی بود!
- خواب بود دیگه...دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
مریم – ولی باید بهش فکر کنی...چون داره یه پیامی رو بهت میرسونه...اگه گفتی...
- چه پیامی؟
مریم – خب میتونه پیام های زیادی داشته باشه...من چندتاش رو میگم...تو بگو کدومش به خوابت و وضعیتت نزدیک تره...یک اینکه مسعود بی مسعود....دو توی خواب ببینی که باهاش ازدواج کنی...سه آرایشگرت خیلی مزخرف آرایشت میکنه...چهار قراره بمیری و من همین الان تسلیت ویژه رو به خود میتت میگم...از صمیم قلب برای این حادثه ی دلخراش و جوون مرگ شدنت و به مسعود نرسیدنت متاسفم و اینکه خیالت تخت به خاطر تمام آزارایی که به من رسوندی حلالت میکنم...
- برو بابا
مریم رو محکم زدم و عقده ام رو روی اون خالی کردم تا دیگه از این شوخی ها باهام نکنه. من و مریم از اول راهنمایی با هم دوست های صمیمی ای بودیم و از همه ی رازهای هم با خبرهستیم. از جمله ی اینرازها علاقه ی من به مسعود هست. مسعود که درواقع پسردایی من هست تقریبا یک سالی میشه که فکر من رو به خودش مشغول کرده...کم کم داشتم خسته میشدم..چون اصلا از احساس اون نسبت بهخودم هیچ اطلاعی نداشتم. به خاطرهمین هم بود که داشتم دیوونه میشدم.
- مریم بریم خونه ،هوا دیگه کم کم داره تاریک میشه
مریم – آره ، ولی قبلش میخوام یه موضوعی رو بگم...
- چی؟
مریم – تو واقعا دوست داری دانشگاه بری؟
با تعجب به مریم نگاه کردم و گفتم: پ ن پ ، بیکاری زده بود به سرم تصمیم گرفتم برای سرگرمی برم کلاس تست و آزمون بدم ...تا کمی روحیه ام باز بشه!...آخه اگه دوست نداشتم دختر خوب که این همه خرج این کلاس ها ی کنکور رو نمیکردم!
مریم- میدونی مادرم گفته که اگه دوست نداری بری دانشگاه میتونی نری ، الان همین آخرین آزمونی که دادیم ...ترازمو دیدی؟...کاملا نا امیدم که بتونم قبول بشم...
- پاشو پاشو ...فکر کنم این کلاس فیزیک برات سنگین بود...کمی سیم پیچی هات به خاطر فشار شل شده...
مریم – خو من واسه ی همین سیم پیچی ها میگم...نمیتونم قبول بشم...این سیم پیچی هام فوری اتصالی میکنن...
- مریم هوا داره تاریک میشه...منم اصلا حوصله ندارم...بریم...دو تا دختر بعد کلاس این وقت شب تو پارک نباید باشن خانم خانما
مریم آهی کشید و گفت: خیل خب بابا ...بریم
***
مثل هميشه توي اتاقم بودم و داشتم درس میخوندم. كم كم هوا داشت تاريك ميشد و من هم حوصله ي روشن كردن چراغ رو نداشتم. صداي چند ضربه به دراتاقم باعث شد سرم رواز روی کتاب بلند کنم .مادرم وارد اتاق شد.
مادرم – ترانه ميتونم بپرسم كه اينجا چرا اينقدر تاريكه دختر؟
- مامان خواهش ميكنم اصلا حوصله ندارم
مادرم - مگه من چي گفتم؟ وقتي چشمات ضعيف شد اونوقت ميفهمي تاريكي يعني چي. خانم داره با این نور كتاب هم ميخونه!!
- باشه، ببخشيد. حالا ميشه شما خانم محترم كه به كليد برق نزديكتري اين چراغ رو روشن كني؟
مادرم چراغ را روشن كرد و اومد روي تخت جلوي من نشست.
مادرم – ترانه تو نمیخوای یه ذره به مغزت استراحت بدی؟ یه ذره برو بیرون ....بگرد
- وا مامان! مثلا چند ماه دیگه کنکور دارم آ !!
مادرم – باشه هر جور راحتي. ميخواستم بگم فردا سينزده به دره، يادت كه هست؟ قراره كل خانوادهخونه ي داييت جمع بشيم، چون حياطشون باصفاست. نبينم عين پارسال ننه من غريبم بازي در بياريآ. هر جور شده مياي. دوست ندارم توي خونه بموني!
- واي مامان، من اصلا حال ندارم.مخصوصا كه فردايش هم بايد مدرسه برم. بزار توي خونه بمونم..اگه بيام خسته ميشم.
مادرم – حالا مگه چقدر فعاليت هم ميكني كه خسته ميشي؟! من نميدونم، چه بخواي چه نخواي فردا بايد بياي. من ديگه نميتونم جواب داييتو بدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 17 Jun 2012 12:42
فصل یک
- مامان ، خوبه حالا برادرته ...بهش بگو مريضم
ماردم – مگه فقط داييته. خاله هات چي؟ بابات چي؟ اگه من بزارم اون نميزاره. من ديگه حوصله ي بحث كردن باهات رو ندارم،همين كه گفتم، تو فردا مياي
اين رو گفت و سريع ازاتاق خارج شد. من هميشه ازاين روز نحس بدم ميومد. مادرم هم راست ميگفت. ديگه ايندفعه نميتونستم بهانه اي بيارم. بيشترين دليل من براي نرفتن، مسعود بود. دوست نداشتم با او روبه رو بشم . چون دوباره روز از نو و روزي از نو ميشد . من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده رو نداشتم. ديدن مسعود برايم مثل عذاب بود.
ساعت تقريبا هفت بود. گوشيم به صدا در اومد. مريم بود.
- الو؟
مريم – سلام ترانه
- سلام ..خوبي؟
مريم - مرسي عزيزم، .ببخشيد بد موقع كه زنگ نزدم؟
- نه عزيزم اين چه حرفيه؟ چيزي شده؟
مريم – راستش حوصله داري بريم بيرون؟
- بيرون؟ براي چي؟
مريم – ميخوام باهات حرف بزنم . حالم خيلي بده
- چيزي شده؟
مريم – حالا تو بيا برات تعريف ميكنم.
- باشه بزار از مادرم بپرسم. ميترسم گير بده، بهت اطلاع ميدم
مريم – باشه پس زود بهم اطلاع بده
وقتي گوشي رو قطع كردم ، پيش مادرم كه توی اتاقش بود رفتم و از او براي بيرون رفتن اجازه گرفتم. عجيب بود چون خيلي زود و بدون اينكه پشت سر هم از من در مورد مكان و زمان و...سوال كنه بهم اجازه داد. شايد چون در طي تعطيلات زياد از خونه بيرون نرفتم دلش برايم سوخت واجازه داد.پس سریع آماده شدم و حرکت کردم.
***
منتظر تاكسي كنار خيابان ايستاده بودم. وقتي به مريم اطلاع دادم كه ميام، بهم آدرس يك كافيشاپ رو داد. تاكسي خيلي سخت گير اومد. وقتي وارد كافيشاپ شدم مريم رو نديدم. خوب كه گشتم ..يك دختري رو ديدم كه سرش رو روي ميز گذاشته بود. فكر كردم كه شايد مريم باشه و حدسم درست بود. وقتي دستمو روي شونه ي مريم گذاشتم سرشو به سمتم برگرداند. با ديدن چهره اش شكه شدم.
- چي شده مريم؟
معلوم بود كه حسابي گريه كرده. خيلي نگران شدم. تكانش دادم و دوباره ازش پرسيدم كه چي شده؟!.. سريع رفتم جلوش نشستم. بعد از اينكه كمي آرام شد با يك دستمال اشك هاش رو پاك كرد وگفت:
- چي بگم ترانه؟ ...نميدونم بايد چيكار كنم!
- ميشه توضيح بدي چي شده؟! آروم باش و بهم بگو
مريم – راستش امروز برای کاری بیرون رفته بودم. تو خيابون ايستاده بودم تا تاكسي بگيرم. همون موقع بود كه ماشين پدرم رو ديدم ..اما تنها نبود ، يه زن كنارش نشسته بود
- شايد مادرت بود؟!
مريم – نه مادرم نبود....
- شايد سوء تفاهم پيش اومده ...شايد آشنايي چيزي بود؟
مريم – نه نبود ...صبر کن بگم دیگه ، بعد از اين ماجرا من سريع يه تاكسي گرفتم و ماشين پدرم رو دنبال كردم. پدرم جلوي يه رستوران پارك كردن و همراه با اون زن داخل رستوران رفتن، منم داخل اون رستوران رفتم و پشت يه ميزي نزديكشون نشستم. مواظب بودم كه پدرم منو نشناسه. چيز زيادي ازحرف هاشون نميشنيدم اما يه چيزايي مثل عزيزم و چي دوست داري بخوري عسلم و از اين چرت و پرتا وقتي داشتم از كنارشون رد ميشدم شنيدم. اگه دختره رو ميديدي، يه قرتي اي بود . يه دختر جوون كه شايد يه چند سالي از ما بزرگتر باشه. ميخواستم برم و همون جا حال پدرم رو بگيرم اما باورت ميشه اينقدر شكه شده بودم كه نا نداشتم از جام تكون بخورم. سريع از رستوران خارج شدم... ديگه نميدونستم چي كار بايد بكنم، دوست داشتم با يه نفر حرف بزنم...
- مريم جان ...آروم باش عزيزم ..حتما يه اشتباهي شده...پدر تو يه همچين آدمي نيست
مريم – ترانه تواگه اون دختره رو ميديدي دیگه اين حرف رو نميزدي...ترانه من بايد الان چي كار كنم؟به كي بگم؟ از كي شكايت كنم؟....دارم ميميرم.
- نه مريم جان آروم باش، ببين تو الان برو خونه اما به مادرت چيزي نگو...باشه؟من ميگم با پدرت صحبت كن جوري كه مادرت چيزي نفهمه. شايد داري اشتباه ميكني.
خلاصه اينقدر گفتم تا اينكه مريم كمي آرام شد و هر دوتامون براي برگشتن به خانه رفتيم تا تاكسيبگيريم .اول مريم رفت چون تاكسي براي دو نفر به زور گير ميومد به ظاهر منتظر تاكسي بودم اما داشتم به مريم فكر ميكردم. تو دلم آرزو ميكردم كه همه ي اين اتفاق ها يك سوء تفاهم باشه. ديگه از منتظر تاکسی موندن خسته شده بودم و تصميم گرفتم پياده برم كه، تا برگشتم يك ماشين برايم بوق زد. برگشتم طرفش ... شکه شدم !!ماشین مسعود بود. مسعود اينجا چيكار ميكرد؟! چقدر من بد شانسم . همش بايد با او روربه رو بشم.هنوز داشتم از پنجره ی ماشین بهش نگاه ميكردم كه گفت:
- ترانه؟ نشناختي؟....بيا سوار شو ديگه!!
به خودم اومدم و به طرف ماشينش رفتم .
سریع در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم سلامی آهسته کردم و نشستم. تپش قلب گرفته بودم و مطمئن بودم که مثل همیشه رنگم حتما پریده. سعی میکردم اصلا به طرفش برنگردم چون ممکن بود متوجه ی حالم بشه. ماشین که حرکت کرد زمان زیادی طول نکشید که مسعود به حرف اومد.
مسعود – خب ترانه خانم، چیکارا میکنی؟
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: در حال حاضر کار خاصی نمیکنم.
مسعود – کنکور چطور؟...درس میخونی؟
- آره دارم میخونم...
مسعود بعد از چند دقیقه با تعجب گفت: ترانه حالت خوبه؟ از وقتي كه تو ماشين نشستي چشم از روبهروت بر نداشتي!!
برگشتم طرفش و گفتم:
- پس بايد كجا رو نگاه كنم؟
مسعود يه نگاه بهم كرد و لبخندي زد.
مسعود – حالا بگذريم ، اين طرفا چيكار ميكردي؟
- خودت چي؟ تو اينجا چي كارميكردي؟
مسعود – من داشتم سيما روخونه ي دوستش ميرسوندم
سيما خواهركوچك مسعود بود و دو سالي از من بزرگتر بود.
- منم با دوستم تو كافيشاپ قرارگذاشته بودم. براي برگشتن به خونه منتظر تاكسي بودم اما گير نيومد، ميخواستم پياده برم كه تو پيدات شد.
مسعود – پس يكي به من بدهكاري
با اینجور حرف زدن مسعود تپش قلبم بالا تر میرفت. دقیقا نمیدونستم که چه مرگم هست. از طرفی خیلی هم به این احساسم شک داشتم. گاهی با خودم فکر میکنم که شاید این فقط یه عادت باشه و من دچار اشتباه شده باشم. شاید من چون از بچگی با مسعود بزرگ شدم یه جورایی بهش عادتکردم و الان فکر میکنم که بهش علاقه مند هستم. مریم بهم میگفت اگه که به این احساس شک دارم پس امکان نداره واقعی باشه. با این حرفش بیشتر دچار تردید شده بودم.
مسعود - ترانه تو يه چيزيت هست!...اتفاق خاصی افتاده؟مریضی؟
- نه!
دوست نداشتم اصلا حرف بزنم. يعني اصلا توان حرف زدن رو نداشتم . بيچاره مسعود فكر ميكرد من حالم خوب نيست و مريض هستم.
مسعود – بريم دكتر؟
بهش نگاه كردم و گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 17 Jun 2012 12:43
فصل یک
- نه!
دوست نداشتم اصلا حرف بزنم. يعني اصلا توان حرف زدن رو نداشتم . بيچاره مسعود فكر ميكرد من حالم خوب نيست و مريض هستم.
مسعود – بريم دكتر؟
بهش نگاه كردم و گفتم:
- فقط كمي بي حوصله هستم ، چیزیم نیست!
مسعود – باشه هرجور كه راحتي.
همینطور به بیرون از پنجره چشم دوخته بودم . سکوت سنگینی وجود داشت. خیلی معذب بودم. روی صندلی کاملا خودم رو جمع کرده بودم. به طور کل میتونم بگم خیلی آدم تابلویی هستم. اصلا نمیتونم کمی ظاهرسازی بکنم. در فکر فرو رفته بودم که صدای مسعود من رو متوجه ی خودش کرد.
مسعود – خب چرا اینقدر ساکتی؟
- حرفی ندارم بزنم
جوابی نداد و بعد از چند دقیقه ای گفت: منم خوبم ، بابا و مامان هم خوب هستن...
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:چی؟!
مسعود لبخندی زد و گفت: هیچی
برای یه لحظه فکر کردم و با شرمندگی گفتم: دایی اینا خوبن؟
هر دوتا یکدفعه با هم خندیدیم.
- ببخشید کمی فکرم مشغوله، هواسم نبود حالشون رو بپرسم.
مسعود – چی شده؟ شرکتت ورشکست شده؟
- چیز خاصی نیست. همین جلوی کوچه نگه داری پیاده میشم..
مسعود – هوا تاریکه، خطرناکه...میرسونمت..
حرفی نزدم . وقتی جلوی خونه نگه داشت تشکر کردم و سریع از ماشین پیاده شدم. حتی فراموش کردم که تعارف کنم تا بالا بیاد. در این مواقع خیلی گیج میزنم. سریع وارد خونه شدم و در حیاط رو بستم...کمی پشت در ایستادم تا صدای رفتن ماشینش و دور شدن او رو بشنوم. نفس راحتی کشیدم و وارد ساختمان شدم. مادرم قبل از اینکه به در برسم سریع بیرون اومده بود و نگران پرسید: تاالان کجا بودی؟! نگران شدم...
- ببخشيد، تاكسي گير نميومد
مادرم- زود بیا بالا ، بابات باهات کار داره
به مادرم نگاه كردم و از صورتش فهميدم كه پدرم چه كاري باهام داره. وارد اتاق پدرم شدم . داشت مطالعه ميكرد ...باديدن من كتابش رو بست و بهم گفت:
- به به ترانه خانم ...خوب شد ما شما رو ديديم.
- سلام بابا
پدرم – سلام ، تا الان بیرون بودی؟
- به مامان هم گفتم ، تاكسي گير نميومد
پدرم – زنگ ميزدي ميومدم دنبالت
- ديگه خونه رسيدم ...با من كاري داشتيد؟
پدرم – آره ، شنيدم فردا نمياي خونه ي داييت؟!
- من همچين حرفي نزدم! ...گفتم كه حوصله ندارم فردا بيام بيرون ...همين!!
پدرم – ببينم حالا مياي يا نه؟
- يعني اگه بگم نميام شما ميذاريد؟
پدرم خيلي سريع و قاطع گفت: نه
- بله، منم كه اينو ميدونستم
پدرم – ترانه جان .. بابا نگاه كن من به دو دليل نميزارم خونه بموني. يكي اينه كه سينزدهم روز خوبي براي خونه موندن نيست و دومي هم اينه كه .... دوست ندارم از خانواده به دور بيفتي . هر موقع ما داريم ميريم خونه ي خاله ...دايي ..مادربزگ و... تو يه بهانه اي مياري و نمياي...زشته دختر! فردا حتمابايد بياي.
برخلاف ميلم به پدرم گفتم كه ميام ...تا زودتر اين بحث رو تمام كنم. بعد از اينکه حرف زدنم با پدرم تمام شد از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم. جلوي پنجره ي اتاقم ايستاده بودم و داشتم به ماشین های در حال رفت و آمد که خیلی کوچک به نظر میرسیدند نگاه میکردم. خونه ی ما آپارتمانی هست و انتهای کوچه قرار داره. از پنجره ی اتاق من خیابان های اطراف به راحتی دیده میشدند . همانطورکه به منظره ی بیرون از پنجره نگاه میکردم در ذهنم به چند لحظه پیش که مسعود رو دیدم فکر میکردم. این چه حسی بود که من به مسعود داشتم؟ حسی که حتی ازش کاملا مطمئن نیستم!!..
***
- ترانه پاشو ديگه دختر
اين صداي مادرم بود كه داشت با التماس بيدارم ميكرد . چشمانم رو باز كردم ، هنوز در حالت خواب و بيداري بودم. با صداي گرفته گفتم:
- واي بيدار شدم مامان ...ساعت چنده؟
مادرم – تقريبا 8
- هشت؟! مامان ميشه بپرسم براي چي بايد ساعت 8 بيدار بشم؟ مگه ميخوايم بريم جا پيدا كنيم؟ داريم خونه ي دايي اينا ميريم ديگه!
مادرم در حالي كه داشت پتو رو از رويم به زور بلند ميكرد گفت:
- پاشو ببينم ، همه همين ساعت قرار گذاشتن ..آدم بايد از صبح سينزدهم از خونه بره بيرون
- مامان شما كه خرافاتي نبودين؟!
مادرم – چه ربطي داره؟ پاشو ...زود باش
مادرم از اتاق خارج شد و من ماندم با يك دنيا غم و ماتم...از خدايم بود كه پايم رو از خونه بيرون نذارم. دوست داشتم خودم رو مثل پارسال به مريضي بزنم اما ميدانستم كه ديگه گول اين كارهاي منرو نميخورند. با بي حوصلگي شروع كردم به لباس پوشيدن واز اتاقم خارج شدم. مادرم تا من رو دید یه ساندویچ داد به دستم تا بخورم. هر کاری میکردند تا زودتر از این خونه بیرون بریم. گازی به ساندویج زدم و در همان حال خوردن داشتم کفش هام رو میپوشیدم. وقتی وارد پارکینگ شدم پدرم رو دیدم که داره شیشه های ماشینش رو تمیز میکنه. تا من رو دید سریع رفت درعقب رو باز کرد و منتظربود تا من سوار بشم.
پدرم – بدو سوار شو میخوام در رو قفل کنم در نری
- بابا!
پدرم- بیا سوار شو ببینم
پدرم اومد به طرفم و منو كشيد و به طرف ماشين برد و گفت: زود باش دیگه..
سریع سوار ماشین شدم. نمیدونم چرا اینا فکر میکنن اینقدر اومدن برای من سخته!..دیگه اونقدرها هم وضعیتم خراب نیست که اینا اینجوری میکنن!
وقتي مادرم هم اومد و سوارماشين شد به سمت خونه ي دايي حركت كرديم.
وقتي رسيديم پدرم ماشين رو جلوي خونه ي داييم پارك كرد. بعد از فشردن زنگ ،در باز شد وما وارد خانه شديم.
زنداييم همراه با سيما، دختردايي ام به استقبالمان اومدند. بعد از احوال پرسي پدرم پرسيد:
- پس برادر زن ما كجاس؟
زنداييم – حياط پشتي هستن
داشتيم به سمت حياط پشتي ميرفتيم كه سيما دستم رو گرفت و بهم گفت: ترانه ميشه با هم حرفبزنيم؟
- چيزي شده؟
سيما – حالا بيا بريم تو اتاقم
به سمت اتاقش حركت كرديم.
سيما مديريت دولتي ميخوند. دختر خوبي بود و من مثل خواهر دوستش داشتم .اما هيچوقت بهش احساس نزديكي نكردم. از طرفي خواهر مسعود هم بود و شايد به همين دليل دوست نداشتم زياد با او صميميبشم.
وقتي وارد اتاقش شديم. رفت روي تخت نشست و به من اشاره كرد تا كنارش بشينم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 17 Jun 2012 12:47
فصل یک
- چيزي شده سيما؟ دارم نگران ميشم
سيما – نه عزيزم ...دوست داشتم فقط با هم حرف بزنيم.
- خب ميتونستيم پايين يه گوشه حرف بزنيم؟!
سيما – ميترسيدم كسي صدامون رو بشنوه...راستش ميخواستم راجع به مسعود باهات حرف بزنم.
دوباره تپش قلب گرفتم، طوري كه صدايش را ميشنيدم. یعنی چی میخواست درمورد مسعود بهم بگه؟!...خيلي ترسيده بودم. نكنه سيما چيزي فهميده باشه
سيما – چرا رنگت پريد؟
- رنگم؟!...نه بابا ...حالا مسعود چه ربطي به من داره؟
سيما – راستش يه چيزي بهم گفت تا بهت بگم
- چي؟!
ديگه نميتونستم نفس بكشم. خيلي گرمم شده بود. حس كردم از صورتم بخار بلند ميشه.
سيما در حالي كه مردد بود حرفش رو به من بزند سرش رو پايين انداخته بود ...انگار كه نميتوانست اون حرف رو به راحتي به من بزنه..تا اينكه يك دفعه سرش رو بالا آورد و درچشمانم خيرهشد و گفت: راستش ترانه...مسعود بهم گفت كه....گفت...اَه پسره ي احمق
- چي گفت؟!
سيما – گفت از دوستت خوشش اومده
- دوستم؟!كدوم دوستم؟!
سيما – فكر كنم اسمش مريم بود
- مريم؟!
اسم مريم در دهانم خشك شد. ديگر نميتوانستم به هيچ چيزي فكر كنم. فقط داشتم جمله ي آخري روکه سيما بهم گفته بود در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم...از مريم خوشش اومده؟...مگه چند بار مريم رو ديده؟ ....اصلا مريم رو كجا ديده؟
يادم ميومد چند بار كه به خانه يمان اومده بود تا پدرم رو ببينه مريم پيشم بود وتا حدودي مريم روميشناخت. يه بار هم كه مريم ميخواست خونه بره مسعود او رو رسوند. باورم نميشد...ديگه نميتونستم تحمل كنم. نگاه سيما برايم شده بود عذاب...نميدونم چرا اونطوري به من زل زده بود!! تا اينكه يكدفعه گفت:
- ترانه جون ...ميدوني مسعود ازم چي خواست؟ گفت كه فقط شماره ي مريم رو بهش بدي...لازم نيست چيزي بهش بگي...خودش بهش توضيح ميده.
با حواس پرتي گفتم:
- چي؟ شمارش؟...راستش من ...بايد از مريم بپرسم ...
سيما – بپرسي؟!...گفتم كه... نميخواد فقط...
نميدونم چرا ترس توی صدایش بود.
سيما ادامه داد: حالت خوبه ترانه؟...رنگت خيلي پريده؟!
- چطوره بريم پايين؟
سيما – باشه عزيزم... بريم پايين
وقتي رفتيم پايين ديدم كه همه ي خانواده جمع بودن..خاله سميرا...خاله افسانه...دخترخاله هام...محبوبه ،گندم و نسرين ....محبوبه دخترِ خاله افسانه بود و اميرهم برادرش بود كه هر دوتايشان دانشجو بودند. گندم و نسرين هم دخترهای خاله سميرا بودن كه نسرين 3 سال ازمن كوچيكتر بود و گندم هم داشت ازدواج ميكرد و از همه ي ما بزرگتر بود البته توی دخترا. اين وسط من و نسرين از همه كوچك تربوديم. پدرام هم برادر گندم و نسرين بود و اونم دانشجو بود. تقريبا همه ي بچه هاي خانواده تو يه سن و سال بوديم.
مسعود با اميرو پدرام داشتند براي ناهار كباب درست ميكردند...و پدرم هم با دايي و شوهر خاله هايم پيش مسعود اينا بودند و داشتند كباب كردنشون رو بررسي ميكردند و درهمان حال حرف هم ميزدند.
خانم هاي خانواده هم روي تختي كه در حياط بود نشسته بودند و با هم ديگر خوش و بش ميكردند. وقتي كه با همه سلام و احوال پرسي كردم،نگاهم به مسعود افتاد. مسعود خيره شده بود به من ومن هم ديگر چشم ديدنش را نداشتم. نميتونستم يك لحظه هم وجودش رو تحمل كنم. نگاهم رو از او گرفتم و پيش محبوبه رفتم. او تازه به دانشگاه رفته بود و با من تفاوت سني زيادي نداشت...در خانواده از همه بيشتر با محبوبه جور بودم.
محبوبه – چطوري؟ كم پيدايي؟
- خوبم ، ميبيني كه امروز اومدم ...پس الكي سربه سرم نذار
محبوبه – ببخشيد خب ...دلم برات خيلي تنگ شده بود
- تو؟....تو دلت واسه من تنگ شده بود؟؟ شما دخترا كه تا رفتيد دانشگاه ديگه ما رو تحويل نگرفتيد.
محبوبه – نذاراينجا دعوا بشه ترانه!...كي گفته؟! من كه همش بهت زنگ ميزنم بي انصاف ...بزار تو هم امسال راهي دانشگاه ميشي ...اونموقع ميبينمت
- داري تهديد ميكني؟! راستش محبوبه امروز اصلا حال و حوصله ندارم...دوست دارم زودتر از اينجا برم. بهت دارم از الان اخطار ميدم كه زياد سر به سرم نذار
محبوبه – چرا مثلا؟....اصلا تو به من بگو ببينم كي حال و حوصله داشتي؟ هان؟
جوابي بهش ندادم ..چون خيلي تو فكرفرو رفته بودم...محبوبه راست ميگفت در اين يك سال اخير منخيلي بي حال بودم. من همچين كسي نبودم!من يك دختر شاد و شنگول بودم. سربه سر همه ميذاشتم. همه رو ميخندوندم ...اما از همون سال سوم تا الان كه پيش دانشگاهي هستم، ديگه اون ترانه ي قبلي نبودم. من خيلي عوض شده بودم...همه فكر ميكردند كه افسرده هستم...حق هم دارند..از نظر روحي زياد مساعد نبودم و شايد دليلش مسعود بود و امروز كه مطمئن شدم بدترين روز سال ميتونه باشه ضربه ي خيلي بدي خوردم...خيلي بد....
- سلام..
سرم را بالا آوردم تا جواب سلام را بدهم كه ديدم مسعود هست. به كنارم نگاه كردم و متوجه شدم كه محبوبه پيش سيما رفت...مثل اينكه سيما صدايش كرده بود. اي محبوبه ي نامرد ..آخه الان وقت تنها گذاشتن من بود؟
مسعود- شما نميدوني جواب سلام واجبه؟!
- سلام
مسعود – خوبي؟...
- ممنون
مسعود به كنار من اومد و روي تخته سنگي كه من و محبوبه رويش نشسته بوديم نشست.
شرايط خيلي برام سخت بود. به روبه رو خيره شده بودم . تا اينكه مسعود گفت:
- خیلی ممنون منم خوبم...خواهش میکنم..کاری نکردم که..سر راهم بودی گفتم برسونمت
به طرفش برگشتم وبا تعجب گفتم:
- ببینم مشکلت چیه؟
مسعود شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هیچی...
- پس اینقدر به من لطفا گیر نده...ازاینکه دیروز هم من رو رسوندی ممنونم حالت هم که خوبه...پس سوال کردن نمیخواد.
مسعود – اين روزا هر وقت كه ديدمت خيلي تو خودت بودي!! افسرده اي انگار
ديگه نميتونستم تحمل كنم. به اندازه ی کافی با حرف های سیما به هم ریخته بودم بنابراين بلند شدم و گفتم:
- ببخشيد مسعود، من دارم ميرم پيش محبوبه اينا
و به سمت محبوبه حركت كردم كه مسعود صدايم كرد:
- ترانه؟
به سمتش برگشتم و نگاهش كردم و منتظر ماندم تا حرفش رو بزنه. اما فقط داشت نگاهم ميكرد
- چيزي شده مسعود؟
نگاهش رو از من گرفت و رفت، در همان حال كه داشت ميرفت گفت:
- اصلا نميشه تو رو درك كرد!
نميشه منو درك كرد؟....منظورش چي بود؟خيلي فكرم را مشغول كرده بود. همان طور كه داشتم به جمله ي مسعود فكر ميكردم رفتم و كنار محبوبه نشستم. محبوبه مشغول حرف زدن با سيما بود. متوجه ي من شد و با تعجب گفت:
- ترانه خوبي؟ مسعود چي كارت داشت؟
در آن لحظه حالت پریشان سیما توجه ام رو خیلی به خود جلب کرده بود. نميدونم چرا سيما در نگاه كردن به من معذب بود. انگار از من خجالت ميكشيد. همين طور كه داشتم نگاهش ميكردم به محبوبه گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 17 Jun 2012 12:48
فصل یک
در آن لحظه حالت پریشان سیما توجه ام رو خیلی به خود جلب کرده بود. نميدونم چرا سيما در نگاه كردن به من معذب بود. انگار از من خجالت ميكشيد. همين طور كه داشتم نگاهش ميكردم به محبوبه گفت:
- من ميرم پيش گندم و مامان اينا
و سریع بلند شد ورفت. محبوبه به طرف من برگشت وگفت:با توام آ، چيزي شده؟چرا سيما رو اونطوري نگاه ميكردي؟
- مگه چجوري نگاهش ميكردم؟
محبوبه – نميدونم يه جورايي انگار با هم قهريد؟ حالا مسعود چي كارت داشت؟
- كار خاصي نداشت ...اونم مثل شما فكر ميكنه كه من افسرده ام
محبوبه – حق داريم ديگه...
وسط حرف محبوبه بود كه پدرام داد زد :كباب آماده هست..بجنبيد الان تموم
ميشه آ
بعد ازخوردن كباب خانواده همه دور هم جمع شدند و شروع كردند به حرف
زدن. من و محبوبه ونسرين پيش هم نشسته بوديم و داشتيم يه قول دو قول بازي
ميكرديم.
- ترانه چه عجب امسال اومدي پيش ما؟! اينجا رو نوراني كردي
يكدفعه سرم را به سمت صدا بلند كردم . بازم داييم ميخواست نصيحتم كنه و بگه كه اينقدر تو خونه نشين. بهش لبخندي زدم و دوباره سرم رو داشتم پايين مينداختم كه شروع شد!
پدرم – اگه با ما جايي نمياد به خاطر درس هاش هست
پدرام – ترانه جون باور كن با درس به جايي نميرسي!
امير – آره ترانه الان وقت اينه كه از زندگي لذت ببري نه اينكه عين بدبختا بشيني يه گوشه و هي درس بخوني
- ممنون امير جان لطف داري...من كه ميدونم بدبختم ...شما لازم نيست به ما ياد آوري كني
گندم – ترانه جان اينا رو ول كن ...بچسب به درست كه بعداَ پشيمون ميشي
امير – خب معلومه ...دخترا اين جورين ديگه ...به نوعي خرخونن
محبوبه – داداش جون چي گفتي؟!
محبوبه داشت به طرف امير ميرفت تا حسابش رو برسه كه يكدفعه امير حرفش رو پس گرفت و گفت:
- محبوبه جان ..منظورم اينه كه ...يعني گفتم كه ...خب دخترا زياد ميخونن و اين خيلي عاليه...احسنت
اما ديگه دير شده بود و محبوبه به جون امير افتاده بود. داد و بيداد شون بالا رفته بود كه پدرام رفت تا به امير كمك كنه.
پدرم – بچه ها بس كنيد...محبوبه جان، امير متوجه ي اشتباهش شد بس كن عزيزم
محبوبه كه يقه ي امير بيچاره تو دستش بود نگاهي به من كرد و چشمكي بهم زد و بعد به پدرم گفت:
- فقط به خاطرشوهر خاله ي عزيزم، ازش ميگذرم
ويقه ي امير رو ول كرد وبا دستش پدرام رو كه جلويش ايستاده بود و سعي داشت يه جوري امير رو از دست محبوبه نجات بدهد کنار زد و اومد كنارم نشست.
محبوبه خيلي دختر شيطوني هست. هميشه هواي من رو داره و ازم دفاع ميكنه و هميشه با برادرش امير درگيري داره.
امير خواست بياد تا انتقام كار محبوبه رو بگيرد ولي داييم گفت :
- امير اگه بس نكني منم ميام تا به محبوبه تو نفله كردنت كمك كنم. بس كن پسر...آدم بايد احترام خانم ها رو نگه داره...به خصوص اگه خواهر آدم باشه..
امير – احترام؟... اين بچه هر وقت ياد گرفت احترام داداش بزرگترش رو نگه داره ..اونموقع هست كه بايد از جانب من انتظار احترام داشته باشه
و به خاطر داييم رفت سرجايش نشست و چپ چپ به محبوبه نگاه ميكرد. اگه دايي پادرمياني نميكرد دخل محبوبه رو آورده بود. همه داشتند مي خنديدند و منم خيلي خندم گرفته بود.
آرام در گوش محبوبه گفتم:
- دستت درد نکنه محبوبه ...روحم کمی شاد شد...
محبوبه هم آروم بهم گفت:
محبوبه - ميدوني فقط براي اينكه کمی بخندی این کار رو کردم. افسردگیت داشت به منم منتقل میشد.
يك آن خنده اي كه چهره ي غمگين گذشته ام روبه طور كلي عوض كرده بود از بين رفت. به محبوبه خيره شده بودم و تو فكرفرو رفتم. يعني من تو اين همه مدت هيچوقت نخنديده بودم؟ يعني اينقدر افسرده بودم كه محبوبه بخواد يه بار ديگه مثلا من رو بخندونه ! با اينكه حرف سيما من رو داغون كرده بود اما ایندفعه خیلی خوب تونستم حفظ ظاهر بکنم. فكر كنم سيما هم با ديدن خنده ي من تعجب كرده بود. شايد اون همه چيز رو ميدونست!
با تكون محبوبه به خودم اومدم.
محبوبه – باز چيه؟ چرا خندت يه دفعه خشك شد؟
- داشتم فكر ميكردم چقدر بدبختم
محبوبه – چرا؟!
- ترانه خودتي؟
با شنيدن صداي پدرام به طرفش برگشتم. با تعجب به اونگاه كردم و گفتم:
- چي؟!
پدرام – چه عجيب ...تو هم داشتي ميخنديدي!! بابا ما يه بار لبخند رو روي لبات ديديم
پدرم – بابا ، دخترم افسرده نيست كه!
امير – منم برام لبخندش تازه بود...
داييم – راستي دايي جان ...ميشه به ما توضيح بدي چرا تو اين چند وقته اينقدر تو خودتي؟
ميخواستم جواب دايي ام را بدهم كه يكدفعه مسعود گفت:
- شايدعاشق شده
همه ساكت شدند و به طرف مسعود برگشتند و يكدفعه همشون به سمت من برگشتند. درست مثل تماشاگران فوتبال که وقتی توپ به یکطرف پرت میشه سریع سرشون هم به همون سمت حرکت میکنه. به طور عجيبي نگاهم ميكردند. به مسعود خيره شدم و داشتم با اخم بهش نگاه ميكردم...اونم داشت منو نگاه ميكرد. پوزخندي زدم و بهش گفتم:
- ببينم شما فكر آدمو ميخوني يا غيب گويي؟ ميشه لطفا حرف درنياري؟
كه يكدفعه امير پريد وسط جمع و مثل خواننده ها با صداي بلند به حالت مسخره وار فرياد زد:
- اگر................ديدي جواني بر درختي تكيه كرده............
بدان ..........عاشق شده و گريه كرده
- خفه شو امير
امير – ديگه لو رفتي. فيلم بازي نكن
اعصابم خيلي خرد شده بود. ديگه تحمل هيچكدومشون رو نداشتم. با عصبانيت از جايم بلند شدم و با داد و فریاد گفتم:
- ميخوايد بدونيد چرا دوست ندارم جايي برم؟ .....چون از دستتون خسته شدم ...چون از برنامه ي هميشگيتون خسته شدم ...از اينكه هميشه براي من نقش يه روان شناس رو بازي ميكنيد خسته شدم......از اينكه من رو مورد بازجويي قرار ميديد خسته شدم....ديديد كه امروز اومدم اينجا و خيلي عادي با بچه ها سرگرم بودم....مگه كاريتون داشتم كه فوري و مثل هميشه من رو زير ذره بين گذاشتيد؟...مگه اين وسط فقط من مشكل دارم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 17 Jun 2012 12:51
فصل یک
ديگه تنها داد نميزدم بلكه گريه ميكردم و يا به نوعي زار ميزدم....مادرم كه خيلي نگرانم شده بود به طرفم آمد و ميخواست من رو آروم كنه ...محبوبه هم دستم را گرفته بود و هي ميگفت ...ترو خدا آروم باش ترانه ...ديگه محبوبه هم داشت گريه ميكرد. همه ميخواستن من رو آروم كنند ...ولي من همه شان را پس زدم و بدون توجه بهشون وبدون فکرکردن از جایم بلند شدم و به سمت در خونه دویدم و سریع از خونه خارج شدم. ديگه نميتوانستم حتي براي يك لحظه اونجا بمانم.
در حالي كه با سرعت ميدويدم و از خانه ي دايي ام دور ميشدم زار زار گريه ميكردم. احساس ميكردم كه كسي داره دنبالم میکنه. با سرعت ميدويدم ....نميدانستم كجا دارم ميروم ...فقط ميخواستم خيلي زود ازآنجا دور بشم.
به خيابان اصلي رسيدم. ماشين ها در حال رفت و آمد بودند. ميخواستم رد بشم، ميترسيدم كسي پشت سرم باشه و من رو بگيره ..با احتياط داشتم از خيابان رد ميشدم تا اينكه همه ي فكرها و خاطرات به مغزم هجوم آوردند.
مسعود تو رو كوچيك كرد. همه ميخوان تو رو اذيت كنن . مسعود مريم رو دوست داره . ديگه اين زندگي هيچ ارزشي نداره...
ديگه اين زندگي هيچ ارزشي برام نداشت ....ميخواستم ازش راحت بشم. چشم هايم را بستم و بدون فكر وسط خيابان ايستادم و منتظر بودم تا....
اما صداي آشنايي به گوشم خورد
چشم هايم را سريع باز كردم. مسعود در آن طرف خيابان بود و داشت فرياد ميزد و سعي داشت تا پيش من بيايد . اما سرعت ماشين ها زياد بود . داشت نفس نفس ميزد .انگار كه همه ي راه رو دنبال من دويده بود. صداي فريادهايش را ميشنيدم.
- ترانه تروخدا...بیا اینور...ترانه!!
دوباره چشم هايم رو بستم تا اينكه با شنيدن فرياد بلندي كه مسعود كشيد درد شديدي رو در خودم حس كردم. روي زمين پرت شده بودم. هنوز ميتوانستم نفس بكشم. همه ي صداهاي اطرافم رو به خوبي ميشنيدم. صداي فرياد مردم رو كه همه شان اطرافم جمع شده بودند، ميشنيدم. احساس كردم كسي من رو بلند كرد و سوار ماشين كرد. حتما مسعود بود . نبايد جايي كه اوبود اين كار رو انجام ميدادم.اما من هنوز حس ميكنم . من ميخوام بميرم...خدايا منو بكش. منو بكش
- من كجام؟
چشم هايم رو باز كرده بودم و نميدونستم دقيقا كجا هستم . ناگهان همه ي اتفاقات به ذهنم اومد. يادم اومد كه ميخواستم خودكشي كنم اما ظاهرا نتيجه اي نداشت. حتما الان بيمارستان هستم. دلم ميخواست بميرم . با عجله به اطرافم نگاهي انداختم تا شايد بتونم وسيله اي رو براي راحت کردن خودم پیدا کنم. درحال جستجو بودم كه پرستاري وارد اتاق شد.
پرستار – بهوش اومدي؟ حالت خوبه؟
حرکتی به خود دادم تا از جایم بلند بشم . با فشار دادن دستم روی تخت درد شدیدی رو احساس کردم که دادم رو بلند کرد.
پرستار – مواظب باش....دستت آسیب دیده
با ناله از او پرسیدم: از کی تا حالا اینجام؟
پرستار – الان دو ساعتي ميشه که بیهوشی، خدا رو شكر صدمه ي زيادي نديدي. راننده به موقع ترمزكرد و ضربه ي زيادي بهت نخورد. فشارت پايين بود به خاطر همين از حال رفته بودي. بزار برم بگم به هوش اومدي
تا خواستم بگم به كي...پرستار خيلي سريع از اتاق خارج شد. بازهم در اطرافم داشتم به دنبال چيزي ميگشتم تا قبل از اينكه كسي بياد خودم رو راحت كنم. اما هيچ چيزي پيدا نميشد. خیلی روی خودکشیمصمم بودم. دیگه علاقه ای به زندگی کردن نداشتم ویه چیزی مثل خوره تو ذهنم همش میگفت کهخودتو بکش. نمیدونم این همه شجاعت رو از کجا آورده بودم؟!هیچی چیزی نتونستم پیدا کنم به جز اينكه با سوزن سرمي كه توی دستم بود رگم را بزنم . تا خواستم سرمم رو در بيارم دوباره كسيوارد اتاق شد.
- حالتون بهتره؟
به سمت صدا برگشتم . يك جوان كه حدودا به سن و سال بالای بیست میخورد در كنار دراتاق ايستاده بود. موهايش روي پيشانيش ريخته شده بود و چهره ي جذابي داشت ...نگراني و اضطراب در چهره اش موج ميزد كه وقتي من رو ديد کمی از اون نگراني توی چهره اش كم شد. با تعجب از او پرسيدم:
- شما؟
خنده اي كرد و با اضطرابي كه در چهره اش بود گفت:
- ببخشيد معرفي نكردم، من همون آدم بدشانسي هستم كه شما خودتون رو جلوي ماشينم پرت كرديد. اسمم شادمهر خسروي هست. ميتونم بپرسم كه قصد داشتيد من رو بدبخت كنيد يا خودتون رو؟
پوزخندي بهش زدم و گفتم:
- ميخواستم خودم رو خوشبخت كنم.... ديگه شما رو نميدونم
معلوم بود كه عصباني شده بود ، بنابراين اومد نزديك تر و بهم گفت:
- خوشبختي در قبال بدبختي يه نفر ديگه؟چند سالته؟ فكر نميكنم سن زيادي داشته باشي؟ با اين حال بايد بدوني كه راه هاي بهتري هم براي اين كار وجود داشت. راه هايي كه فقط خودت خوشبخت ميشي و اين شانس نصيب بدبختي مثل من نميشه!!
منم خيلي عصباني شده بودم . بهش گفتم:
- اين به خودم مربوطه كه چطوري خودم رو بكشم! تو اون لحظه من بايد اون كار رو ميكردم و چاره ي ديگه اي هم نداشتم.
تا خواست جوابم رو بده فورا بهش گفتم:
- ببينم كس ديگه اي از آشنايانم اينجا نيست؟
خنده اي كرد و گفت:
- آشنا؟! تو كسي رو اينجا ميبيني به جز من كه بشناستت؟
- پس كي من رو بلند كرد؟
شادمهر – يه راننده ي بدبخت مثل من
دهنم از تعجب باز مونده بود و بهش خيره شده بودم.
- اما...
شادمهر- چيه فكر كردي فرشته ي مرگ تو رو داره بلند ميكنه؟
ديگه جوابي بهش ندادم . سرم درد گرفته بود. حالا نميشد به ماشين اين پسره ي مزخرف نميخوردم. اعصابم رو حسابي بهم ريخته بود. دوباره پرستار اومده بود . سرمم رو چك كرد و گفت: عزيزم وقتي سرمت تموم شد ميتوني بري
و از اتاق خارج شد. در اين لحظه شادمهر بهم گفت:
- خب منم تا اينجا وظيفه ام رو انجام دادم . پول بيمارستان رو ميدم و ميرم. خداحافظ . اميدوارم ديگه يه نفرديگه روخوشبخت نكني
- نگران نباش. ايندفعه فقط به خودم فكر ميكنم. به كس ديگه اي كار ندارم
پوزخندي زد و ازاتاق خارج شد. الان فرصت مناسبي بود تا نقشه ام روعملي كنم. سوزن سرم رو درآوردم . نميدونستم چجوري بايد رگم رو بزنم.از ترس داشتم ميمردم ...اين اولين باري بود كه من يه همچين كاري رو انجام ميدادم ...هيچوقت فكر نميكردم كه كارم به اينجا برسه، دنبال رگم ميگشتم .پيدا كردم و ميخواستم با سوزن رگم رو قطع كنم. اما خيلي با اين سوزن كوچيك سخت بود. داشتم تلاش ميكردم . تا اينكه يك نفر فرياد زد.
- چي كار داري ميكني؟
سرم رو سریع بالا آورم. اَه بازم اون پسره ي راننده پيداش شده بود. با سرعت داشتم دوباره با سوزن كلنجار ميرفتم كه اومد طرفم و ميخواست به زور سوزن رو از دستم بگيره. فرياد ميزدم ولم كن ، به تو هيچ ربطي نداره . داشت دستم رو ميشكست، با فرياد گفتم:
- يه دستم كه شكسته ...بزن اين يكي رو هم بشكون
درحالي كه دستم در دستش داشت خرد ميشد گفت:
- براي تو مگه فرقي داره؟ تو كه ميخواي خودت رو مثلا راحت كني . سوزن رو بنداز. آخه با اين سوزن مگه ميشه رگ زد ديوونه؟
راست ميگفت جز زخم كردن دستم كار ديگه اي نكردم. سوزن رو ول كردم اما اون پسره ي احمق دستم رو ول نميكرد.
- ولم كن.....تو از كجا پيدات شد؟ مگه نرفته بودي؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 17 Jun 2012 12:57
فصل یک
پوزخندي بهش زدم و چشم هايم را برايش ريز كردم و يكدفعه وارد عمل شدم. از شانس خوبم شيشه ي ماشين پايين بود. فورا خودم رو انداختم لاي پنجره ي ماشين و با زور داشتم خودم رو به بيرون ماشين مينداختم. در اين ميان اينقدر حركتم سريع بود كه قيافه ي شادمهر ديدني بود. وقتي از پنجره ي ماشين بيرون اومدم به سمتش برگشتم، داشت بهم ميخنديد. بهش گفتم:
- ممنون از كمكت. ميدوني، من سخت به دیگران اعتماد میکنم...
شادمهر- بچه خجالت بكش چند ماه ديگه بايد بري دانشگاه
- مهم نيست فعلا كه نرفتم
بهش خنديدم و سريع از ماشينش دور شدم. بازم شروع كرده بودم به دويدن. ساعت حدودا 10 شببود. يادم افتاد كه گوشيم تو جيب شلوارمه...عجيبه چرا پرستارا گوشيم رو پيدا نكرده بودن ؟! بهتر....اونطوري به خانوادم خبر ميدادن و منم اصلا حوصله نداشتم كه منو تو بيمارستان ببينن. وقتي گوشيم رو درآوردم خاموش بود، روشنش كردم. كلي تماس ناموفق داشتم. در همين موقع گوشيم زنگ خورد، محبوبه بود. جواب دادم:
- الو
محبوبه- ترانه؟ ترانه؟ ....خدا بكشه تو رو تا از دستت خلاص بشيم
- آمين
محبوبه- ميشه بگي لشت رو كجا بردي دختر؟
- نگران نباشيد ...من حالم خوبه
محبوبه- همه ي بيمارستان ها رو دنبالت گشتيم ..مسعود گفت كه...
داشت گريه ميكرد ...منم به گريه افتاده بودم. بعد از اينكه كمي آرام شد گفت:
- ما فكركرديم مردي؟
- ميبيني كه زنده هستم...تنهايي؟
محبوبه- آره من خونه ي شما موندم تا اگه اينجا اومدي من باشم. بقيه دارن همه جا دنبالت ميگرن...كلانتري،بيمارستانا� �....پ...پزشك قانوني...
- من بيمارستان بودم ولي مرخص شدم.
محبوبه- پس تصادف كردي؟ ...حالت خوبه؟
- فقط دستم شكسته
محبوبه- الان چي؟ ...كجايي؟
- تو خيابون
محبوبه- نمياي خونه؟ ...محبوبه حال مادرت خيلي بده...راستش الان.. بيمارستانه
يك آن دلم فرو ريخت. با ترس پرسيدم:
- چي شده؟
محبوبه- وقتي رفتي حال مادرت خيلي بد شد...و..
- كدوم بيمارستان؟
محبوبه- بيمارستان ...
- من الان ميرم اونجا
و سريع گوشي رو قطع كردم. خيلي نگران بودم. ميترسيدم اتفاقي براي مادرم بيفته و من تا آخرعمر نتونم خودم رو ببخشم. اضطراب تمام وجودم رو فرا گرفته بود. از شانس خوبم بيمارستاني كه مادرم اونجا بود همون طرفايي بود كه من بودم. خودم رو با دويدن به بيمارستان رسوندم. به نفس نفس افتاده بودم. وارد بيمارستان شدم و از پرستار شماره ي اتاقي رو که مادرم در آن بود پرسيدم.
- ببخشيد...اتاق خانم شیما رستگاركجاست؟
پرستار- شماره ي 42
تو راهروي بيمارستان سرگردان دنبال اتاق مادرم ميگشتم. پيدايش كردم. درش بسته بود. پشت درايستادم. میترسیدم که وقتی من رو ببینن چه عکس العملی نشون میدن. دچار تردید شده بودم. دستم رو روي دستگيره گذاشتم كه احساس كردم كسي دستش را روي شونه ام گذاشت. سريع برگشتم. پدرم بود!!
پدرم – ترانه؟!
داشت گريه ميكرد.خيلي ترسيدم. پدرم من رو بغل كرد و داشت به شدت گريه ميكرد. همينطور گريهميكرد و من رو محکم در آغوشش گرفته بود و به سختي حرف ميزد.
- كجا بودي ترانه؟!...چرا اين كار رو كردي؟ فكر كردم ديگه نميتونم ببينمت دخترم...چرا این کار رو کردی؟
دلم كباب شد. من چقدر احمق بودم. آخه پدر و مادرم چه گناهي داشتن؟! چرا با اونا اين كار رو كردم؟!من يه احمقم. با ديدن چهره ي پدرم احساس كردم يك سال پيرتر شده بود. هنوز پدرم محكم من رو در آغوشش نگه داشته بود. در همين حال در اتاق ماردم باز شد.
- نادر خان؟ چي شده؟
اين زنداييم بود كه باشنيدن صداي گريه ي پدرم بيرون اومد و تا من رو ديد اوهم شروع به گريه كردن کرد ودست هايش را بالا برد و داشت بلند بلند خدا رو شكر ميكرد. تا اينكه صداي مادرم رو شنيدم . مادرم حالش خوب بود. با شنيدن صدايش انگار دنيا رو به من داده بودند.
- نادر؟ ترانه برگشته ....نادر؟ ...
خودم رو از آغوش پدرم جدا كردم و وارد اتاق شدم. با ديدن مادرم ديگه طاغت نياوردم. در حالي كه گريه ميكردم خودم رو توی بغلش انداختم.
- مامن جون....ببخشيد..مامان ...ببخشيد ...ديگه از اين غلطا نميكنم...
و همينطور گريه ميكردم. مادرم من رو محکم در آغوشش گرفته بود و داشت سرم رو ناز ميكرد. نازم ميداد و آورم ميگفت.
- خدایا شکرت
***
الان حدودا دو ماه از اون روز شوم گذشته و من دارم خودم رو براي كنكور آماده ميكنم. حتي مريم رو هم مجبور كردم كه براي كنكور خودش رو آماده كنه، چون هدف اشتباهش رو فهميده بودم. مريم دوست نداشت دانشگاه بره...به خصوص با مشكلي كه براي خانواده اش پيش اومد كاملا منصرفشده بود.
بعد از اون اتفاقي كه چند ماه پيش براي مريم افتاده بود يعني ديدن پدرش همراه با يك زن ديگه...مريم به حرف من گوش كرد و اول رفت و با پدرش حرف زد ...اما پدرش انكار كرد و گفت كه من در اون ساعت جاي ديگه اي بودم و حتما مريم اشتباه ديده اما بعد از اينكه مريم چند بار پدرش رو تعقيب كرد، مطمئن شد كه پاي زن ديگري در ميان هست بنابراين ميدونست كه اين حق مادرش هست تا از ماجرا باخبر بشه و ...بعد از يك سري اتفاقات مادر و پدر مريم از هم جدا شدند. خلاصه اينكه مريم روزهاي سختي رو پشت سر گذاشته بود.
با مريم سر كلاس دیفرانسیل نشسته بودیم. تقریبا داشتم به حرف های معلم گوش میدادم اما مریم کاملا حواسش جای دیگه ای بود. در آخرهم طاغت نیاورد و گفت:ميشه بريم بيرون؟
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
- براي چي؟ بزار يه نيم ساعت ديگه كلاس تموم ميشه
مريم – ديگه حوصله ندارم....خسته شدم
- مريم تو كتك ميخواي؟ ما بايد دو هفته ديگه كنكور بديم دختر!!
مريم – خواهش ميكنم
دلم براش سوخت و قبول كردم كه زودتر بريم . بنابراين يه جوري دبير رو پيچونديم و از كلاس خارج شديم. در پياده رو بوديم و داشتيم قدم ميزديم.
- ببينم مريم، راستشو بگو جايي قرار داري شيطون؟
مريم – نه بابا ....
مريم خيلي تو خودش بود . اين روزا خيلي غمگين بود. مخصوصا با كاري كه مسعود كرده بود خيلي پيش من احساس ناراحتي ميكرد. وقتي يه چند روزي از اون ماجراي فرار من گذشته بود مسعود بهم زنگ زد. بعد از كمي احوال پرسي كردن بهم گفت:
- راستي ترانه من....
حرف مسعود رو قطع كردم و گفتم:
- من با مريم صحبت كردم
صدايي از مسعود در نيومد ....تا اينكه بعد از چند لحظه كه انگار از شوك در اومده بود بهم گفت:
- آخه براي چي؟!
- يعني چي براي چي؟! مگه تو شمارشو نميخواستي؟ من گفتم بزار اول از خودش بپرسم خو
مسعود – آخه مگه من به سيما نگفتم كه.... اه قرار نبود باهاش صحبت كني كه...
- من نميفهمم چرا نبايد صحبت ميكردم....مثلا دوست صميمي منه
مسعود – ترانه من ميخوام يه چيزي بهت بگم
- چي؟
مسعود – راستش ....راستش حرف هاي سيما همش دروغ بود
- چي ميگي تو؟ يعني چي دروغ بود؟!
داشتم شاخ در مياوردم.
مسعود – من ميخواستم عكس العمل تو رو ببينم. سيما با اين كارم مخالف بود و من مجبورش كردم كه اون حرف ها رو به تو بزنه
- چي؟....واسه چي عكس العمل منو ميخواستي ببيني آخه؟!
مسعود – ميخواستم بدونم منو دوست داري يا نه؟
- چي؟!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 17 Jun 2012 12:58
فصل یک
مسعود – اما مطمئن شدم كه حسي بهم نداري....مطمئن شدم كه منو دوست نداري
با عصبانيت گوشي رو قطع كردم. از اون به بعد ديگه زياد خونه ي دايي اينا نميرفتم. مسعود هميشه بهم زنگ ميزد اما من جوابش رو نميدادم. اصلا از كارش خوشم نيومده بود. اما ته دلم خيلي خوشحال شده بودم چون فهميدم مسعود منو دوست داره وگرنه براي چي ميخواست بدونه كه عكس العملم چيه؟ منم از فرصت استفاده كردم و به روي خودم نياوردم كه من قبل از اون ماجرا اصلا حسي بهش داشتم چون اونجوري میفهمید من به خاطر اون ميخواستم خودكشي كنم.
وقتي به مريم قضيه رو گفتم ،خيلي ناراحت شد نه به خاطر اينكه مسعود دروغ گفته بود بلكه بيشتر به خاطر اينكه مسعود داشت با استفاده كردن از اون باعث ميشد كه من خودكشي كنم. مريم گفت كه اگه اتفاقي براي من مي افتاد هيچوقت مسعود رو نميبخشيد. از اون به بعد نميدونم چرا خودش رو مقصر ميدونست در صورتي كه مقصر اصلي مسعود بود و من اين رو بارها بهش ميگفتم.
- مريم كجا بريم؟ منو از كلاس بيرون كشوندي تا قدم بزنيم ....هوا داره تاريك ميشه
مريم – بريم ساندويچي چيزي بخوريم....حوصله ندارم برم خونه
- خو بيا بريم خونه ي ما
از وقتي كه مادر و پدر مريم از هم جدا شدن . مريم پيش مادر بزرگش زندگي ميكنه. چون نه حوصله ي غرغرها و ناله هاي مادرش رو داره و نه ديگه ميخواد قيافه ي پدرش رو ببينه. خيلي بد هست كه زندگي يك دخترتو اين سن از هم بپاشه. ازهم پاشيدن زندگي پدر و مادر مريم مساوي بود با از هم پاشيدن زندگي خودش.
مريم – نه بابا ...نميخوام مزاحمت بشم از زماني كه پدر و مادرم طلاق گرفتن من هميشه خونه ي شما پلاس بودم
- مزاحم چيه دختر؟ ما با هم دوست هستيم آ، اين چه حرفيه؟
مريم – گفتم كه! نميخوام بيام خونتون. حالا تو بگو مياي بريم يه شامي بزنيم تو رگ يا نه؟
- باشه پس بزار به خونه زنگ بزنم تا نگران نشن. تو هم به مادربزرگت اطلاع بده لطفا.....اون بنده خدا هم نگرانت ميشه
مريم – بهش گفتم كه امشب دير ميام
بعد از اينكه به خونه زنگ زدم و اطلاع دادم رفتيم به يه مغازه ي ساندويچي و ساندويچ خريديم و رفتيم تويه پارك نشستيم. در حالي كه ساندويچ ميخورديم به خيابون خيره شده بوديم .
مريم – تو واقعا دوست داري بري دانشگاه؟
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- بازم ميخواي شروع كني؟
مريم – دارم جدي باهات حرف ميزنم
- منم جدي جواب دادم. من ديگه حوصله اين بحث هاي تو رو ندارم
مريم – من نميخوام كنكور بدم
- چه غلطا!
به طرفش برگشتم و گفتم:
- اگه به خاطر مشكلات ماليش ميگي كه صد بار بهت گفتم ما خودمون بهت كمك ميكنيم تا جناب عالي محتاج پدرت نشي. تو هم براي پدرم مثل دخترش ميموني تازه خدا رو چه ديدي شايد هر دو تامون دولتي قبول شديم....اصلا چرا شايد؟ حتما دولتي قبول ميشيم.
مريم – ترانه من هيچ هدفي براي درس خوندن ندارم.
- نكنه ميخواي بري خونه ي شوهر؟
مريم – دوست دارم برم سر كار
- خب به نظرت ما قراره براي چي درس بخونيم؟...نميخوايم كه آلبوم مدرك درست كنيم ديوونه...
مريم – باور كن ما چه درس بخونيم و چه نخونيم ...هيچ فرقي به حال كردن ما به وجود نمياد
- حداقلش اطلاعاتمون بالا ميره
مريم – فكر ميكني تو دانشگاه چي آخه بهمون ياد ميدن؟! بيخيال ديگه حوصله ندارم در مورد دانشگاه صحبت كنم
- موافقم، منم ديگه حوصله ي حرف هاي تو رو ندارم .....اون ساندويچ رو زودتر كوفت كن بريم. اه تو هم با اين حال گيري هات
مريم – بريم بابا ....ديگه نميخورم
اون شب خيلي به حرف هاي مريم فكر ميكردم. با خودم ميگفتم بهتره زياد براي درس خوندن بهش گير ندم. شايد واقعا به اصرار من داره درس ميخونه و اينطوري هيچ فايده اي نداره . دوست ندارم دو فردا ديگه بزنه تو سرم و بهم بگه ببين تو منو مجبور كردي آ، من اصلا دوست نداشتم دانشگاه بيام. اما نه.....من نبايد بزارم مريم با دست هاي خودش آينده اش رو خراب كنه. من هيچوقت نميذارم مريم تنهايي با فكرهاش عذاب بكشه. حداقل با درس خواندن فكرش كمي مشغول ميشه و ديگه به پدرش فكر نميكنه. من بايد كمكش كنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن