ارسالها: 7673
#21
Posted: 22 Jun 2012 07:37
فصل ۳
وقتي به دانشگاه رسيديم ، ياسي ماشين رو پارك كرد و بعد به سمت كلاس حركت كرديم . هنوز استاد نيومده بود و ما نفس راحتي كشيديم. با مريم اينا داشتيم حرف ميزديم كه متوجه ي كسي در بالاي سرم شدم ، سرم رو بالا بردم و با چهره ي آقاي پژوهش مواجه شدم .
با تعجب گفتم: كاري داشتين آقاي پژوهش؟
آقاي سام پژوهش چند ترم از ما بالاتر بود و در چند تا از كلاس ها با ما بود . قامت كشيده و قد نسبتا بلندي داشت. رنگ چشم هايش همانند موي بلندش كه دم اسبي از پشت بسته بود مشكي بود. روي هم رفته به قول مريم دختركش بود و چشم بيشتر دخترا دنبالش بود .
بالاخره با تمام زورش آرام به من گفت: ميتونيد چند لحظه بيايد بيرون؟ !
با همان تعجب قبلي به او گفتم: مشكلي پيش اومده؟
سام – نه فقط يه چند لحظه وقتتون رو ميگيرم
با ترديد به مريم و ياسمين نگاه كردم كه اونها هم سري براي من تكان دادند و رضايت دادند كه من بروم. به دنبال پژوهش حركت كردم و از كلاس خارج شدم. در كنار كلاس، در راهرو ايستاديم و پژوهش به سمت من برگشت. سرش پايين بود و به صورت من نگاه نميكرد. ديگه داشتم به عقل اين پسر شك ميكردم .
سرم رو پايين آوردم و سعي كردم چشمانش رو پيدا كنم. در حالي كه سرم پايين بود گفتم: چيزي ميخواين بگين؟
درهمان لحظه در كمي دورتر از پژوهش درست پشت سرش دو چشم طوسي كه خيره به من بود توجهم رو جلب كرد. شادمهر بود و داشت همانطور به من نگاه ميكرد. سرم رو سریع بالا بردم و خودم رو جمع و جور كردم و چشم از شادمهر برداشتم و دوباره به پژوهش نگاه كردمو با كلافگي گفتم: آقاي پژوهش؟....ديگه داره حوصلم سر ميره
و به سمت كلاس برگشتم كه دستم رو گرفت و من رو برگردوند. شکه شده بودم و با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم .
- دستمو ول كنيد....اين چه كاريه؟
صداي شادمهر من رو متوجه ي خودش كرد كه در كنار ما ايستاده بود. داشت با تعجب به دست من كه در دست پژوهش بود نگاه ميكرد .
شادمهر – مشكلي پيش اومده؟
پژوهش به خودش اومد و دستم رو ول كرد. با حالت تنفر به او نگاه كردم و با عصبانيت گفتم: من نميفهمم چته؟ !
پژوهش – من ميخواستم....راستش ...
و داشت به حالت معذب به شادمهر نگاه ميكرد. شادمهر هم كم نمياورد و همانطور اونجا ايستاده بود و داشت با تعجب به پژوهش نگاه ميكرد. شنيده بودم كه آقاي پژوهش خجالتي هست اما تا اين حد فكر نميكردم خجالتي باشه. خلاصه تمام نيرو و قدرتش رو براي گفتن حرفش به كار برد و بدون توجه به شادمهر كه اونجا ايستاده بود گفت: ميشه با من دوست بشيد؟
در اون لحظه انگار سطل آب یخی رو روي سر من ريختند. كپ كرده بودم. اين مرتيكه خجالت نكشيد جلوي يه نفر ديگه اين پيشنهاد رو اون هم در همچين جايي به من داد؟! اصلا به ذهنم هم نميرسيد كه از من خوشش اومده! در حالي كه هل كرده بودم به صورت شادمهر نگاهي انداختم. نميدونم چرا اما داشت با عصبانيت به پژوهش نگاه ميكرد كه يكدفعه به طرف من برگشت و با عصبانيت به چشمان من نگاه كرد. از ترس نگاهش سریع به سمت پژوهش برگشتم. از هل به تته پته افتاده بودم و با همين حالت گفتم: ببخشيد آقاي پژوهش نميتونم قبول كنم ...
شادمهر چنان نگاهی به من کرده بود که اگه طرف رو هم دوست داشتم از ترس میگفتم نه ! اصلا به اون چه؟!پسره ی پررو تو همه چی خودش رو دخالت میده !
سريع از جلوي چشم آن دو نفر دور شدم و وارد كلاس شدم. ديگر به قيافه ي هيچكدامشان نگاه نكردم تا بفهمم عكس العملشان چه بود .
با حواس پرتی روي صندلي نشستم كه صداي مريم درآمد :
- ترانه،تحقيق باهات چيكار داشت؟
در حالي كه حواسم اونجا نبود گفتم: چي؟
مريم – بابا همون پژوهشو ميگم ديگه !!
- هيچي بابا.....پسره ي پررو با هزار تا زور و بلا گفته باهام دوست ميشي؟.....برو بمير بابا
ياسمين در حالي كه ميخنديد بهم گفت: شوخي ميكني؟!!....واقعا بهت پيشنهاد داد؟
مريم – تو چي گفتي؟
- ميخواستي چي بگم؟!.....نـــــــــــه !!
مريم – چطور دلت اومد؟!...دلم سوخت براش...بچه ي خجالتي اي هست..ببين چقدر عذاب كشيد تا اين پيشنهاد رو بهت بده
- برو بابا ......پسر خجالتي به درد لاي جرز ميخوره
ياسمين – تو خوشت نميومد ازش؟
- نه!!!...من اصلا تا به حال بهش فكرم نكرده بودم!.....خوشم نمياد از اين كارا
مريم – شكست عشقي خورد بچم
- نه بابا؟ از كي تا حالا بچه ي تو شده؟!....چرا اين استاد نمياد آخه؟ !
ياسمين – فكر كنم كلاس كنسل بشه
مريم – آخ جون، زود پاشيد بريم سلف
در همون لحظه چشمم به پژوهش افتاد كه وارد كلاس شد و خيلي ناراحت بود. براي لحظه اي به من نگاه كرد اما من سريع به سمت ديگري برگشتم .
بعد از اينكه به خانه برگشتم. وارد اتاقم شدم و خودم رو مثل هميشه روي تختم انداختم. اصلا حوصله نداشتم.مادرم به اتاقم اومد و گفت: پاشو ببينم...زود لباساتو عوض كن...دوباره خوابت ميبره آ
- باشه الان پا ميشم...اگه گذاشتين يه ذره من تو زندگيم آرامش داشته باشم !!
مادرم با حرص گفت:اوخی...میخوای زندگی بدون آرامش رو بهت نشون بدم ترانه...تا دیگه از این حرفا نزنی؟ !
لبخندی از روی پشیمانی به مادرم زدم و چیزی نگفتم. که به معنی همون "نه" بود .
اون شب باز نفهميدم كه كي خوابم برد. معلوم بود كه بد جور دانشگاه خستم ميكرد . فردا ياسمين و مريم دانشگاه نیودمدند. مريم با من تماس گرفت و گفت كه مادرش حالش بد شده...ديگه نشد كه با ياسمين تماس بگيرم. اون روز پدرم من رو به دانشگاه رسوند. خلي دلم گرفته بود چون اولين بار بود كه مريم و ياسمين همراه من نبودند. وارد دانشگاه شدم و داشتم به كلاس ميرفتم....اما كمي زود اومده بودم ونيم ساعت ديگه كلاس شروع ميشد. حوصله ام سر رفته بود و در راه پله روبه روي پنجره ايستاده بودم و داشتم به منظره ي بيرون نگاه ميكردم . داشتم برميگشتم تا به طبقه ي بالا بروم كه با پژوهش روبه رو شدم .
- واي آقاي پژوهش ترسيدم !
با دستپاچگي عذر خواست و زماني كه داشتم بالا ميرفتم صدام كرد .
- بله؟
پژوهش – من ميخواستم بدونم كه ديروز اون جواب آخرتون بود؟
- بله...جواب من همون بود و بس
تا داشتم برميگشتم كه به راهم ادامه بدم دوباره صدايش رو شنيدم كه گفت: حتي اگه ازتون....ازتون خواستگاري كنم؟
فكرشم نميكردم اينقدر از من خوشش اومده باشه،مثل اينكه اصلا دست بردار نبود!! به سمتش برگشتم و گفتم: نخير آقا ،من نه قصد دوستي دارم و نه قصد ازدواج .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#22
Posted: 22 Jun 2012 07:38
فصل ۳
و سريع از او دور شدم. اين تا الان سومين پيشنهادي بود كه براي دوستي به من داده شده بود و من به همه ي اونها پاسخ منفي داده بودم.اصلا حوصله ي دوست شدن با كسي رو نداشتم و يا بهتره بگم كه علاقه اي به اينكار نداشتم .
طبقه ي دوم داشتم راه ميرفتم و در همين فكرها بودم كه با ديدن كف زمين كه برق ميزد و حسابي سر بود به وجد اومدم. در اونموقع كه كسي پيداش نبود واقعا شيطنت هاي دوران دبيرستان خيلي كيف ميداد. هوس كرده بودم كه مثل اونموقع ها كمي شيطنت بازي كنم . بنابراين با احتياط كامل اطراف رو نگاه كردم و بعد از اينكه مطمئن شدم كسي در اونجا نيست شروع به سر خوردن كردم. واقعا كه خيلي مزه ميداد. همينطور داشتم سر ميخوردم و حواسم به مقابلم نبود كه احساس كردم با شدت با كسي برخورد كردم و تعادلم رو از دست دادم و داشتم با سربه زمين مي افتادم كه حس كردم كسي كمر من رو گرفت و مانع از افتادنم شد .
داشتم از ترس ميمردم. نزديك بود با شدت به زمين بخورم و اگر اون شخص من رو نگرفته بود حتما ضربه مغزي ميشدم. در يك لحظه به خودم اومدم و از دست او خودم رو آزاد كردم ....خيلي خجالت كشيدم و سرم به پايين بود كه با شنيدن صدايي از تعجب داشتم پس مي افتادم .
- شما اينقدر خجالت نكش، من ديگه عادت كردم ...
سرم رو بالا آوردم و باز آن چشم هاي طوسي رو خيره به خودم ديدم. از خجالت سرخ شده بودم. با دستپاچگي گفتم: باور كنيد از عمد نبود...داشتمراه ميرفتم كه متوجه ي شما نشدم...نميدونم چي شد اصلا ...
شادمهر – مگه من گفتم از عمد اينكار رو انجام دادي؟....ولي منتها فكر نميكنم در حال راه رفتن هم بودي نه؟
- چي؟ !
شادمهر – به نظرم يه چيزي فراتر از راه رفتن بود!!! داشتي پاتيناژ ميكردي؟
خيلي خجالت كشيده بودم و حسابي رنگم پريده بود .
- نه...راستش...آخه ...
شادمهر- حالا چرا هل كردي؟
- من هل نكردم!...به هر حال ممنون كه نذاشتي بيفتم...يكي طلبت
شادمهر در حالي كه ميخنديد گفت: منظورت اينه كه چهار تا طلبم نه؟
با تعجب پرسدم: چهار تا؟ !
شادمهر – مگه يادت نيست كه چهار بار از مرگ حتمي نجاتت دادم؟ !
- بي مزه
و راهم رو كشيدم و در حالي كه صداي خنده اش رو از پشت سرم ميشنيدم از او دور شدم. چقدر من بدشانس بودم...هميشه بايد با اين پسره برخورد كنم....نكنه فكر كنه كه از عمد خودمو جلوش ميندازم!!! واي آبروم حسابي رفت.....چرا بايد اداي بچه ها رو در مياوردم؟!....خيلي كارم اشتباه بود .
در همين فكر ها بودم كه يادم افتاد كلاس دارم و تا پنج دقيقه ديگه شروع ميشه . سريع به سمت كلاس رفتم و وقتي رسيدم خوشبختانه استاد هنوز نيومده بود. بعد از اينكه كلاس تموم شد،داخل حياط دانشگاه بودم كه تلفنم به صدا درآمد . مسعود بود !
- بله؟
مسعود – سلام ترانه...خوبي؟
- ممنون....خوبم
مسعود – ببينم...دانشگاهي؟
- آره
مسعود – تا ساعت چند كلاس داري؟
- امروز دو تا كلاس داشتم ..يكيش الان تموم شد...اون يكي هم كنسل شدش
مسعود – پس داري ميري خونه؟
- آره....چطور؟
مسعود – ميتونم بيام دنبالت؟
- براي چي؟...تو اين اطرافي؟
مسعود – آره كارت داشتم....درباره ي همون مسئله ميخواستم باهات حرف بزنم
- كدوم مسئله؟....خواهش ميكنم مسعود حرف من و تو ديگه تموم شده !
مسعود – نه من بايد حتما باهات صحبت كنم...الان جلوي دانشگاه هستم..كجايي؟
اصلا دوست نداشتم با مسعود صحبت كنم. نميخواستم من رو ببينه به خاطر همين به دنبال يك راه فرار بودم .
- من الان ديگه سوار تاكسي ام....باشه براي بعد
مسعود – داري دروغ ميگي....من اينقدر اينجا ميمونم تا بيرون بياي
- مسعود؟ !
مسعود – من ميدونم دفعه ي بعدي وجود نداره....منتظرتم
و تلفن رو قطع كرد. با عصبانيت گوشيم رو قطع كردم و به اطراف نگاهي انداختم و داشتم به دنبال راه فراري ميگشتم تا اينكه صدايي از پشت سرم شنيدم .
- داري ميري خونه؟
اين شادمهر بود كه در پشت سرم قرار داشت .
شادمهر- ميخواي برسونمت؟....ظاهرا دوستات نيومدن !
فقط منتظر اين پيشنهاد بودم. واي خدايا خيلي دوستت دارم.هميشه به موقع خودت به دادم ميرسي. يكدفعه چشمم به در دانشگاه افتاد و ديدم كه ماشين مسعود وارد حياط داره ميشه. وحشت كردم و سريع به طرف شادمهر رفتم و پشتش قايم شدم .
شادمهر- چته؟...چرا رفتي پشت من؟
داشتم از كنار شادمهر پنهاني ماشين مسعود رو نگاه ميكردم كه با داد شادمهر در جايم ميخكوب شدم و به صورتش خيره شدم .
- ترسيدم....چرا داد ميزني؟
شادمهر – من اينجا مترسكم؟چرا جوابمو نميدي؟
خوم رو مظلوم نشان دادم ودر حالي كه سرخ شده بودم ،گفتم: ببخشيد،فكرم مشغول بود...متوجه شما نشدم
و دوباره چشمم به مسعود افتاد كه از ماشين پياده شد .
- سيريش ولم نميكنه....تا داخل اومد
شادمهر با تعجب گفت: با كي هستي؟
- چي؟!...با هيچكس!...شما گفتيد من رو ميرسونيد؟
شادمهر مشكوك به من نگاه كرد و چشمانش رو برايم ريز كرد و گفت:ببينم يعني ايندفعه به من اعتماد ميكيني يا ناچاري كه اعتماد كني؟
- اه نميخواي برسوني تفره نرو... اصلا خودم ميرم ..
و داشتم با ترس از او فاصله ميگرفتم چون ممكن بود كه مسعود من رو ببينه كه صداي شادمهر رو شنيدم كه گفت: كجا حالا؟!....برو سوار شو
با شنيدن اين جمله از دهان شادمهر از خوشحالي سريع به سمت ماشينش حركت كردم و در صندلي جلو نشستم. شادمهر هم سوار ماشين شد و بعد از اينكه كمربندش رو بست با تعجب به من نگاه كرد و گفت: ببينم داري از چي فرار ميكني؟ كسي مزاحمت شده؟
- نه....فقط ميشه زودتر از اينجا بريم بيرون؟
شادمهر – كاملا معلومه كه داري فرار نميكني !
و ماشينش رو روشن كرد و از حياط دانشگاه خارج شد. نفس راحتي كشيدم كه از دست مسعود راحت شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از ماشين نگاه ميكردم كه يكدفعه موقعيت يادم اومد كه من الان سوار ماشين شادمهر هستم.كمي خودم رو جابه جا كردم و اينقدرهول كرده بودمكه به سرفه افتادم. تو دلم داشتم به خودم فحش ميدادم كه اينقدر خنگ بازي درميارم .
- كمربندتو ببند
با شنيدن صدايش به طرفش برگشتم و با تعجب گفتم: كمربند چي رو؟
در حالي كه داشت رانندگي ميكرد به طرفم برگشت و با تعجب كه انگار ديوانه اي رو ديده باشه گفت: تو حالت خوبه؟كمربند شلوارت رو ميگم
- چي؟ !
شادمهر– ديگه دارم به عقلت شك ميكنم!بريم دكتر؟ !
- آخه شلوار من كه كمربند نداره؟ !
شادمهر – لعنت خدا بر شيطان!!...بچه كمربند صندلي رو ميگم !
در اون لحظه يكدفعه دوهزاريم افتاد و از خجالت سرخ شدم. در حالي كه ميدونستم چه سوتي اي دادم الكي خنديدم و با حالت شوخي گفتم: بابا من فهميدم...هه ميخواستم سر به سرت بزارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#23
Posted: 22 Jun 2012 07:52
فصل ۳
شادمهر هم به حالت مسخره كردن خنديد و گفت:نه بابا؟...تو ميخواستي سر به سر من بزاري؟!...من يادم نمياد با من شوخي داشته باشي؟
- اين چه حرفيه؟....مثلا هم دانشگاهي هستيم آ!!
شادمهر- پس منم از اين به بعد ميتونم باهات شوخي بكنم؟
رنگم پريده بود. پسره ي چشم سفيد!!فقط منتظر فرصت هست كه من رو دست بندازه!
درست موقعي كه حواسم سر جايش نبود اين پسره من رو گير انداخته بود. بهش نگاهي انداختم و گفتم: مثلا چه جور شوخي اي؟....حالا من يه چيزي گفتم!
لبخند شيطاني زد و گفت: منم تعجبم براي همين بود...گفتم كه با من شوخي نداري!
- ميشه بگذريم...
شادمهر- نميخواي اعتراف كني كه شوخي نبود؟!
- حالا گيرم از حواس پرتي اون حرف رو زدم!!...شما بايد اينقدر به اين مسئله گير بدي؟!
شادمهر – ولي در عوض اعتراف كردي...
وداشت ميخنديد. چشم غره اي بهش رفتم و زير لب يك فحش نسارش كردم چون من روحسابي گير آورده بود. در فكر مسعود بودم و باز حواسم يك جاي ديگه بود. همانطور كه فكرم مشغول بود داشتم به بيرون از پنجره ي ماشين نگاه ميكردم. به عابرهايي كه داشتند مسيرشون رو پياده طي ميكردند. بد جور در فكر فرورفته بودم.
- خب كجا بايد بريم؟
صداي شادمهر باز هم من رو از دنياي افكارم خارج كرد. خودم رو جابه جا كردم و به اطراف نگاهي انداختم.
شادمهر- با توام؟...بريم خونه ي من؟!
- چي؟! نگه دار ....زود باش
شادمهر- دختر جون ديدم آدرس نميدي .....گفتم بياي خونه ي من ديگه...خب تو بگو من كجا برم!!!
- بگو از اون حرفت منظوري نداشتي...
شادمهر- ميدونستي خيلي كم ظرفيتي؟
- خب تو يه طوري گفتي كه....
شادمهر – خب حالا ترانه خانم....بگو من كجا برم؟
- يه ذره جلوتر من پياده ميشم...
شادمهر – نميخواد، تو آدرس بده...من تا دم خونه ميرسونمت
- نميخواد تا دم خونه برسونيد
شادمهر – گفتم آدرس رو بگو
- منم گفتم نميخواد!
شادمهر- آدرس؟!
- نگه دار
شادمهر – بازم كه قاطي كردي؟!
- گفتم همينجا نگه دار
شادمهر – باشه،باشه...گفتي كجا پياده ميشي؟
چپ چپ بهش نگاه كردم و با دلخوري گفتم: كمي جلوتر
شادمهر – باشه مادمازل...فقط شما خودتو عصبي نكن
وقتی كمي جلوتر رفت ازش خواستم نگه داره.
- ممنون، زحمت دادم
شادمهر- خواهش ميكنم...ببخشيد اگه ناراحتتون كردم
با پررويي تمام گفتم: من عادت كردم.
قيافه اش رو برايم كج كرد و با تعجب به من نگاه كرد.
شادمهر- دست شما درد نكنه ديگه!!
با همان لحن گفتم: خواهش ميكنم.
و سريع از ماشين پياده شدم. در دلم گفتم: اين به اون در آقا پسر...منو گير مياري؟!
در راه خانه داشتم فكر ميكردم كه يعني مسعود تا چه حد عصباني شده؟!..اگه جلوي خونه باشه چي؟...اونجا كه ديگه نميتونم ازش فرار كنم!!در همين فكرها بودم كه متجه شدم به خانه رسيدم . به اطراف نگاهي انداختم ، خبري از مسعود نبود. نفس راحتي كشيدم و وارد خانه شدم. مادرم با ديدن من به طرفم آمد وگفت: زود اومدي؟!
مقنعه ام رو از سرم كشيدم و با خستگی گفتم: يه كلاسمون كنسل شد
مادرم در حالي كه پشت سرم بود گفت: خانم؟ مهمون داري...
با ترس گفتم:كي هست؟!
- سلام خانم دانشجو...
با ديدن محبوبه خيالم راحت شد و با خوشحالي او را در آغوشم گرفتم.خيلي ترسيده بودم كه نكنه مسعود اومده باشه تا من رو ببينه. بعد از اينكه با محبوبه به اتاقم رفتيم به طرفش برگشتم و با تعجب گفتم:چيه؟ ...شنيدي اينجا گنج هست كه اينورا پيدات شده؟
محبوبه – آره! تو از كجا فهميدي؟! نكنه پيداش كردي؟! اَه كه حيف
- حالا لوس نكن خودتو....چه خبر؟!
محبوبه- سلامتي...خيلي وقت بود نديده بودمت...اومدم ببينم چيكارا ميكني،تو كه ما رو يادت رفته!!
- اين چه حرفيه؟ خاله اينا خوبن؟امير چطوره؟
محبوبه – همه خوبن ...چه خبر از دانشگاه؟
- خوبه....
خلاصه بعد از اینکه کمی سر به سر هم گذاشتیم محبوبه گفت:ترانه ميتونم يه چيزي ازت بپرسم؟!
- سخت نباشه فقط!!
محبوبه – نترس ، درسي نيست....مسئله عشق و عاشقيه
- پس بگو!...كيه؟
محبوبه – كي كيه؟!
- طرفو ميگم...همون كه بزرگترين اشتباه زندگيش رو مرتكب شده و عاشق تو شده
محبوبه – خيلي هم دلش بخواد...بايد از خداش باشه كه جواهري مثل من گيرش اومده
- نه بابا؟....از همون بدلي هاش ديگه نه؟
محبوبه – خودتو مسخره كن آهن قراضه
- من آهن قراضم؟!...من از طلا هم يه چيزي بالاترم
محبوبه – نه تو الان به من بگو دقيقا كي ميره اين همه راهو؟
- مجنونم
محبوبه – اه اينقدر چرت و پرت گفتيم كه يادم رفت چي ميخواستم بگم...
- ميخواستي در مورد مجنونت بگي...خب كي هست؟!
محبوبه – منظورت مجنون خودته ديگه نه؟
- نه!...تو داشتي ميگفتي عاشق پيدا كردي
محبوبه – خب عاشق تو شده ديگه!
- كي؟!
محبوبه – مسعود!
با شنيدن اسم مسعود رنگم پريد . محبوبه از كجا ميدونست؟!يعني مسعود بهش گفته؟!
محبوبه – چيه چرا رنگت پريد؟ ....من بهش گفتم اين مسايل به من ربطي نداره
- ببين محبوبه ....اوندفعه سيما هم با من صحبت كرد...اما اون خواهرش بود...اما تو....آخه نبايد همه جا جار بزنه كه!!...من خودم جوابم رو بهش دادم، ولي مثل اينكه قانع كننده نبود...
محبوبه – مسعود براي تحصيل داره ميره خارج
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#24
Posted: 3 Jul 2012 01:12
فصل چهار
چشمان خسته و اشك آلودم رو از پنجره ي ماشين به آن دو چشم طوسي كه يكي از آن ها كبود شدهبود دوختم. یک لیوان چای داغ به سمت من گرفته بود. از خجالت سريع سرم رو پايين آوردم و گفتم:من چيزي نميخوام...ممنون
از كنار پنجره عبور كرد و به طرف ديگر ماشين رفت. داخل ماشين نشست و گفت:حالت خوبه؟....لطفااينو بخور...رنگت خيلي پريده...عين روح شدي!
به سمتش برگشتم و به ناچار لیوان رو از او گرفتم و گفتم: من خوبم
شادمهر- ميخواي بريم دكتر؟
- تنها جايي كه ميخوام برم خونه هست
شادمهر- به خانوادت اطلاع دادي كجايي؟!
- راستش باتري گوشيم تموم شده...خاموشه
شادمهر با تعجب گفت: خب اونا كه دق كردن!...مريم خانم گفت وقتي پيدات كردم بهش اطلاع بدم. خيلي نگران شده بود كه هنوز خونه نرسيده بودي!منم همه جا دنبالت گشتم....تا اينكه ....
- من واقعا شانس آوردم...اگه پيدام نكرده بوديد...معلوم نبود چه بلايي سرم ميومد
شادمهر – خب ديگه تموم شد...بهش فكر نكن...لطفا ديگه گريه هم نكن
و دستمالي بهم داد. شادمهر با مريم تماس گرفت و گفت كه به خانواده ام هم خبر بده كه حالم خوب هست. سكوت سنگيني در ماشين وجود داشت. شادمهر در حال رانندگي بود. از آن درگيري صدمه ي زيادي نديده بود. فقط كمي پاي چشمش كبود شده بود و دست و پايش زخمي شده بودند. وقتي من رو كنار ماشين آن دو مرد كه به كمكش اومده بودند پيدا كرد لبخندي به من زد و گفت: گريه نكن خانم كوچولو....مگه نميدونستي فرشته ي نجاتت هميشه پيشته؟!
ديگر خودم هم باورم شده بود كه او فرشته ي نجاتم هست. بيش از چندين بار من رو نجات داده بود و من حسابي به او مديون بودم. آن روز اونقدر گريه كرده بودم كه فكر ميكردم ديگه اشكي برام باقي نمونده. با صداي شادمهر سكوت بينمون شكست.
شادمهر – شما معمولا اينقدر زود از كوره در ميري؟
- من زود از كوره در نميرم، وقتي بقيه سر به سرم ميذارن....سيستمم قاطي ميكنه
شادمهر – اونروز هم همينطوري شده بود؟!
- كدوم روز؟!
شادمهر – همون روزي كه با من تصادف كردي؟
- آره!
شادمهر – خب اين اخلاقت ميتونه تا حدودي خطري باشه!
از شرم جوابی ندادم. شادمهر ادامه داد: ببين تو اگه به خاطر هر موضوعي فوري فرار كني كه هيچكي نميتونه باهات بسازه!
- اين اتفاق براي من كم پيش مياد!
شادمهر – منظورم اينه كه سعي كن...از اين به بعد بيشتر رو اعصابت مسلط باشي
- سعي ميكنم
شادمهر من رو تا دم در خونه رسوند. از او تشكر كردم و داشتم پياده ميشدم كه صدام كرد.
- بله؟
شادمهر – مواظب خودت باش...فردا دانشگاه نیای بهتره
لبخندی زدم. نمیدونستم که چجوری ازش بابت کمک هاش تشکر کنم بنابراین حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
وارد خونه كه شدم ،مادرم با چهره اي كه نگراني در آن داد ميزد به طرفم اومد و مرا در آغوش گرفت. پدرم هم پشت سرش ايستاده بود. اتفاق هايي كه برام افتاد رو تعريف كردم که باعث به وجود اومدن بحثی شد که من ازش متنفر بودم.
- با رانندگي كردن چقدر مگه امنيتم بيشتر ميشه؟!
پدرم – موضوع فقط امنيت نيست! توي يه هميچين روزهايي كه ماشين گيرت نمياد رانندگي واقعا به دردت ميخوره....مطمئنا تو امنيت هم خيلي تاثير داره!
- باشه بابا....در موردش فكر ميكنم،من خيلي خسته هستم
بعد از گفتن شب بخير به اتاقم رفتم. چراغ رو روشن نكردم. كيفم رو روي تختم انداختم. مقابل آيينه ايستادم. براي اينكه خودم رو ببينم چراغ خواب رو روشن كردم. قيا فه ام خيلي خنده دار شده بود. تار موي هاي خيسم روي صورتم ريخته بودن و رنگ صورتم تا حدودي پريده بود. تمام جانم خيس شده بود. انگار كه يك حمام حسابي گرفته بودم. برای یه لحظه چشمم به ژاكتي كه تنم بود افتاد. ژاكت شادمهر بود!...يك ژاكت كاموايي به رنگ طوسي كه كمي برايم بزرگ بود. ژاكت خوش فرمي بود و حتما تن شادمهر با چشمانش همخواني خوبي داشت. با تصور او دراين ژاكت ضربان قلبم شديد شد. خودم هم متعجب شده بودم. از جلوی آيينه كنار رفتم و روي تخت نشستم. ديگه خيسي برام مهم نبود. در افكار خود غرق شده بودم. چهره ي شادمهر هر لحظه در مقابل چشمانم ظاهر ميشد. صداي قلبم رو به خوبي ميشنيدم. يعني ممكنه كه من...
با فكر كردن به شادمهر لرزه بر بدنم افتاد. به ياد اولين روز برخوردمون افتادم. همه چيز با يك تصادف شروع شد. اما اون تصادف به خاطر كس ديگه ای بود! چطور ممكنه كه من عاشق شادمهر شده باشم! من كسي بودم كه ديگه عشق رو باور نميكردم. من كسي بودم كه عادت رو با عشق اشتباه گرفته بودم! من كسي بودم كه فكر ميكردم عشقي براي من دیگه وجود نداره. اما حالا...فكر ميكنم كه عاشق شدم!!
اميدوارم اين حس يك دروغ باشه. با اين فكر به حمام رفتم. بعد از بیرون اومدن از حمام حس كردم كه سرما دارم ميخورم چون گلوم كمي درد ميكرد. خيلي خسته بودم و بعد از پوشيدن لباس خواب سريع خودم رو درتخت جا دادم و فكر ميكنم هنوز سرم به بالش نرسيده بود كه خوابم برد.
فردا صبح كه بيدار شدم به خوبي علايم سرما خوردگي رو در خودم احساس كردم. مادرم هم متوجه ي حال بدم شد و گفت كه بهتره امروز دانشگاه نرم. خيلي خوش حال شدم كه مادرم اين پيشنهادرو داد. در تختم دراز كشيده بودم و از سردرد شديد خوابم نميبرد. صداي تلفنم رو شنيدم و دستم رو به طرفش بردم و بدون توجه به شماره پاسخ دادم.
- بفرماييد
- سلام...
- سلام مريم...خوبي؟
مريم – من بايد اين سوال رو از تو بپرسم!...من الان دانشگاه هستم ترانه...بدون تو اصلا درس رونميفهمم
- برو بمير بابا....كمتر خود شيريني كن....تو در هر صورت درسو نميفهمي...
مريم – ترانه....واقعا كه!!..ميدونستي با اون كار ديروزت نزديك بود زير سرم برم؟
- حوصله ندارم مريم
مريم – ببخشيد
- براي چي؟!
مريم – ديروز خيلي اذيتت كردم
- تو عذرخواهي هم بلدي؟
مريم – خيلي لوسي ، نميدوني چقدر تمرين كرده بودم!!
- ديوونه، خب من حالم زياد خوب نيست....كاري نداري؟
مريم – از صدات معلومه...چرا اينقدر گرفته؟
- نميدونم....تو چي قكر ميكني؟
مريم – اينكه سرما خوردي
- باهوش شدي جديدا،كاري نداري؟
مريم – زودتر خوب شو وگرنه همه ي درسا رو ميفتم
- برو بابا، خداحافظ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#25
Posted: 3 Jul 2012 01:13
فصل چهار
بعد از اينكه گوشيم رو روي ميز كنار تختم گذاشتم، چشمام رو بستم و در خواب عميقي فرو رفتم. وقتي چشمام رو باز كردم همه جا تاريك بود. چراغ خوابم رو روشن كردم و به ساعت نگاهي انداختم. نزديك هفت بود. از جام بلند شدم. همه ي بدنم درد ميكرد. از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهي انداختم. انگار كسي در خانه نبود. به آشپزخانه رفتم تا آب بخورم كه صداي زنگ آيفون رو شنیدم. به طرف آيفون رفتم.
- بله؟
- ترانه تويي؟ميشه لطفا در رو باز كني؟
مسعود بود. اصلا انتظار نداشتم اينموقع به خونه ي ما بياد. كسي هم خونه نبود. سريع به سمتاتاقم رفتم و لباس مناسبي پوشيدم. صداي چند ضربه به در اتاقم رو شنيدم.
- ميتونم بيام داخل؟
- بفرماييد
با باز شدن در مسعود رو در چهارچوب اون ديدم. كمي صورتش رنگ پريده بود و موهاش به هم ريخته روي پيشانيش رخته بود. چشماش خمار و خسته بود. به سمتم اومد و مقابلم ايستاد. در چشمانم خيره شده بود. كمي از او فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
- سلام
مسعود - سلام
- چيزي شده؟
مسعود نزدك تراومد و سينه به سينه ي من قرار گرفت. به آرامي گفت: اومدم فقط يه سوال ازت بپرسم و برم
- داري منو ميترسوني
از من فاصله گرفت و گفت: من كاريت ندارم ترانه!
- خب سوالت رو بپرس
مسعود – من برم؟
- چي؟!
مسعود – فقط كافيه به من بگي نرو
- مسعود ،خواهش ميكنم
مسعود – چي رو خواهش ميكني؟....
- بس كن
مسعود – بهم بگو...
- مسعود!
مسعود – ترانه؟
- براي من هيچ فرقي نداره
مسعود - حرف آخرت همينه؟!
- آره
مسعود در چشمانم خيره شده بود و همونطور نگاه ميكرد. تا اينكه چشم از من برداشت و سريع از اتاق خارج شد. خودم رو روي تخت انداختم. به خاطر بدبختي خود داشتم به آرامي اشک میریختم.
فردا صبح كمي حالم بهتر بود. اما هنوز چشمام خسته و پف كرده و صورتم رنگ پريده بود. بدونتوجه به اصرار هاي مادرم براي نرفتن به دانشگاه آماده شدم. كيفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم. به آشپزخانه رفتم . پدرم پشت ميز نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود.
- سلام
پدرم – سلام ، بيا صبحونه بخور....ميرسونمت
- ممنون
بعد از خوردن صبحونه به سمت در رفتم تا از خانه خارج بشم كه صداي مادرم مرا متوجه ي خود كرد.
مادرم – ترانه رنگت خيلي پريده،هنوز خوب نشدي...يه امروز رو نرو
- نه مامان ،من خوبم....
و سريع از خانه خارج شدم. دوست نداشتم در خانه بمانم. ميترسيدم كه باز هم مسعود به سراغم بياد. به همراه پدرم به دانشگاه رفتم. جلوي دانشگاه من رو پياده كرد.
پدرم – ترانه ...اگه بازم برگشتنت سخت بود به خودم زنگ بزنم.
- باشه ،ممنون....خداحافظ
و از ماشين فاصله گرفتم و وارد دانشگاه شدم. تقريبا شلوغ بود . مريم رو در حياط دانشگاه پيدا نكردم. وارد ساختمان دانشگاه شدم . به سمت كلاس حركت كردم و وقتي وارد شدم با ديدن مريم و ياسمين خيلي خوشحال شدم. چهره ي ياسمين كمي گرفته بود.
- سلام ياسي....كي برگشتي؟!
روي صندلي كنار اونها نشستم. ياسمن لبخندي به من زد و گفت: همين امروز...ديگه خيلي غيبت كرده بودم. تو چطوري؟ مريم گفت مريض شدي
- آره سرما خورده بودم....
ياسمين – الانم رنگت كمي پريده....امروزم نميومدي
- ديگه گفتم بيام
مريم – وما اينجا كشكي بيش نيستيم
- خوبي تو؟
مريم – تازه ياد من افتادي؟!
- خب ياسي رو خيلي وقته نديدم
مريم – نو كه مياد به بازار كهنه ميشه دل آزار
- بروبابا
ياسمين – چقدر تو لوسي آخه!
كلاس كه تموم شد با بچه ها به سمت سلف رفتيم تا چيزي بخوريم. سه تا چايي گرفتيم و مشغول خوردن شديم.
- تو چرا اينطوري ميخوري؟
مريم – صبحونه نخوردم
ياسمين – خب با قند نخور!!...بيا يه كيك دارم با خودم
مريم – زودتر ميگفتي!!...واقعا كه
- تنهايي برگشتي ياسي؟
ياسمين – مادرم كه اصلا نيومده بود...حالش اصلا خوب نيست
مريم – چقدر ديگه مونده؟
- قضيه چيه؟
مريم – بابا مادر ياسي حامله هست ديگه
- اصلا يادم نبود!
ياسمين – باور ميكنيد هر وقت ميرم خونه....با ديدن مادرم...
- چيه نكنه نقشه ي قتل اون بچه رو كشيدي؟
ياسمين – آخه ترانه...تو اين سن آدم كه بچه نمياره
مريم – جدا بايد با مادرت يه صحبتي داشته باشم....بعد از تو از هر چي بچه سير نشد؟!
ياسمين – بي مزه
- همون كه مادر تو سير شد كافيه
مريم با خشم نگاهي به من كرد و گفت: خود تو چي ميگي پس؟
ياسمين – بس كنيد...بگذريم حالا
مريم – راستي بچه ها يه چيزي ميخواستم بگم....برادرم داره مياد...
- واقعا؟!...براي هميشه؟
ياسمين – درسش تموم شد؟
مريم – آره...خيلي خوشحالم....
- موقع طلاق مادر و پدرت هم اومده بود نه؟
مريم – آره...بهم گفت كه منم باهاش برم...اما قبول نكردم
- غلط كردي ،كجا ميخواستي بري؟
مريم – فعلا كه همينجام...برادرمم كه داره برميگرده
مشغول صحبت بوديم كه يكدفعه متوجه ي يك نفر پشت سرم شدم. به پشتم برگشتم و پسري رو كه قيافه ي ناآشنايي برام داشت ديدم. به نظر ميرسيد كه دانشجوي كارشناسي ارشد باشه. نگاهي به مريم كه باتعجب داشت به او نگاه ميكرد انداخت و سريع چشم ازاو گرفت. سرشرو به سر من نزديك كرد و آرام گفت: ميتونيد چند دقيقه همراه من بيايد؟
باتعجب گفتم: كاري داريد؟!
با حالت معذب گفت: عرضي داشتم...
- هر كاري داريد لطفا همينجا بگيد.
به مريم نگاهي كردم و متوجه ي نگاه خشمگين او به آن پسر شدم.
پسر سرش رو پايين انداخت و آرام گفت: امر من خيره
با عصبانيت بلند و شدم و گفتم: خواهش ميكنم اقا...
با ترس سريع گفت: داريد اشتباه ميكنيد...
مريم از جاش بلند شد و با صداي بلندي گفت: لطفا مزاحم نشيد!!...بچه ها بريم.
ياسمين هم مثل من خيلي از رفتار مريم تعجب كرده بود. مريم سريع راهش رو گرفت و رفت. من و ياسمين هم پشت سرش سريع رفتيم. ياسمين آرام به من گفت: قضيه مربوط به مريم ميشه
- يعني چي؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#26
Posted: 3 Jul 2012 01:13
فصل چهار
مريم از جاش بلند شد و با صداي بلندي گفت: لطفا مزاحم نشيد!!...بچه ها بريم.
ياسمين هم مثل من خيلي از رفتار مريم تعجب كرده بود. مريم سريع راهش رو گرفت و رفت. من و ياسمين هم پشت سرش سريع رفتيم. ياسمين آرام به من گفت: قضيه مربوط به مريم ميشه
- يعني چي؟
ياسمين – فكر كنم ميخواست از مريم خواستگاري كنه....مريم يه چيزايي ميگفت...تو برو ببين پسره چي ميگه...منم برم به مريم برسم.
- آخه برم به پسره چي بگم؟!مگه من مادر پدر مريمم كه ميخواست از من خواستگاريش كنه...
ياسمين – اي بابا نميخواست از تو خواستگاريش كنه كه...برو يه تحقيقي بكن...من ببينم مريم چشه
- چرا كاراي سخت رو به من ميدي؟...من نميتونم....بيخيال..
ياسمين – حداقل اسمشو در بيار ببينم آدم حسابي هست يا نه....
- بعدش چي كار ميخواي بكني؟!
ياسمين – ما بايد تو اين زمان كه خانواده ي مريم از هم پاشيده مثل خانواده براش باشيم
- آخه!....باشه ميرم ببينم چي ميگه
و سريع دوباره به سمت سلف برگشتم و ياسمين هم پيش مريم رفت. وقتي وارد سلف شدم داشتم با دقت اطراف رو نگاه ميكردم اما انگار از پسره خبري نبود. با خودم گفتم حتما مريم ازش خوشش نمياد ديگه..چرا بايد تو كارش دخالت كنم؟! سريع از سلف خارج شدم و به دنبال ياسمين رفتم كه يكدفعه يك نفر جلوي من پريد.
- واي ترسيدم
همون پسره بود كه دنبالش ميگشتم. اعصابم خيلي خورد شده بود. كاش برنميگشتم.
پسر – ببخشيد ترسوندمتون
- چرا يه دفعه اي اومديد جلوي من؟! ..سكته كردم
پسر – شرمنده...دنبال من ميگشتيد؟!
براي اينكه از دستش خلاص بشتم به دروغ گفتم: نه!...راستش...كيفم جا مونده بود
پسر- اما شما كه برديدش؟
- منظورم ....كيف پولم بود
پسر – حالا كه اين فرصت پيش اومده من ميتونم با شما صحبت كنم؟
- ببخشيد ولي..
حرفم رو قطع كرد و سريع گفت: مربوط به خانم شمس ميشه
- من دوست ندارم تو مسائل مربوط به دوستم دخالت كنم...پس با خودش صحبت كنيد.
پسر- صحبت كردم...اما گفت كه قصد ازدواج نداره
- خب؟!
پسر- نميشه شما باهاش صحبت كنيد؟من واقعا از ايشون خوشم اومده....خواهش ميكنم.
- باشه ،ولي من نميتونم به ازدواج مجبورش كنم!
پسر- باشه،همينم براي من اميدوار کننده هست...
به قيافه ي مظلوم اون پسر نگاهي انداختم. معلوم بود كه واقعا از مريم خوشش اومده بود. چهره ي نسبتا جذابي داشت. قدي بلند و اندام لاغري داشت.در هیچ کلاس با ما نبود. حتما مريم رو درسلف ديده و خوشش اومده. داشتم درساختمان به دنبال ياسمين و مريم ميگشتم و حسابی تو فكر بودم که در راهروي طبقه ي دوم پيچيدم و يكدفعه چشمم به شادمهر افتاد كه با دوستش داشت به سمت من مي اومد و در حال حرف زدن بود. من رو نديده بود. سريع به عقب برگشتم و خودم رو پشت ديوار پنهان كردم. خودم هم دليل اين كارم رو نفهميدم. ضربان قلبم به شدت ميزد. خيلي متعجب بودم و صداي قلبم رو آشكارا ميشنيدم. براي اينكه من رو نبينه ، مسيري رو كه اومده بودم برگشتم.داشتم ميرفتم كه با ديدن آقاي پژوهش همونجا ميخكوب شدم. هروقت كه من رو ميديد با حرف هاي الكي من رو ميرنجاند. اصلا حوصله اش رو نداشتم و هميشه از دستش قايم ميشدم. بنابراين براي اينكه من رو نبينه سريع عقب عقب برگشتم كه به خاطر سرعتم با كسي برخورد كردم و سريع به سمت او برگشتم. با ديدن شادمهر كه به او خورده بودم قلبم داشت از جا كنده ميشد. خيلي متعجب شده بود. در حال حرف زدن يكدفعه به من خورده بود. دوستش با تعجب داشت به ما نگاه ميكرد.
- ببخشيد....اصلا حواسم نبود...
شادمهر لبخندي زد و با شيطنت گفت: ديگه كم كم دارم شك ميكنم!
- چي؟!
سريع به پشتم برگشتم . آقاي پژوهش هنوز متوجه ي من نشده بود. با عجله به شادمهر نگاه كردم. او هم متوجه شده بود كه داشتم از پژوهش فرارميكردم. دوستش انگار منتظر شادمهر بود و بسيارعجله داشت.
با عجله گفت: شادمهر بيا بريم داخل ديگه....
شادمهر كه متوجه شده بود من زودتر ميخوام از جلوي چشم پژوهش دور بشم، در حالي كه به دنبال دوستش داشت وارد كلاس ميشد من رو هم به دنبالش كشيد و درهمان حال گفت: كارت دارم
در رو پشت سرم بست. من با ترس به او نگاهي كردم و گفتم: راستش من كلاس دارم...نميتونم تو كلاس شما بمونم كه!
احساس كردم كه همه صداي ضربان شديد قلبم رو ميشنون. از ترس نميتونستم حرف بزنم. تعدادي دانشجو روي صندلي هاشون نشسته بودند و از ميان آنها چشمم به آن پسري كه چند دقيقه پيش داشتم با او حرف ميزدم افتاد. صداي شادمهر مرا متوجه ي خود كرد.
- چرا رنگت اينقدر پريده؟ بچه ها نميخورنت!!
- من ديگه ميرم...
شادمهر – بهتري؟
- چي؟...آره بهترم ممنون
و يكدفعه ياد ژاكت شادمهر افتادم . كوله ام رو باز كردم و ژاكتش رو پس دادم.
- اون روز يادم رفت پسش بدم....من ديگه ميرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#27
Posted: 3 Jul 2012 01:14
فصل چهار
ديگه طاقت نداشتم كه به شادمهر نگاه كنم. بدون انتظار سريع از كلاس خارج شدم. در حالي كه به سمت كلاسم ميدويدم داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم. حتما فهميده كه چه احساسي دارم و همينطور داشتم خودم رو نفرين ميكردم.
اون روز فهميدم كه مريم به خاطر پدر و مادرش حاضر به ازدواج نيست .چون هر كسي مريم رو نميشناخات من ميشناختم. مشكل مريم ادامه تحصيل و از اين چيزها نبود. با مريم خيلي صحبت كردم اما راضي نشد و برادرش رو بهانه ي فرصت كرد. آن پسرازدوستان شادمهر بود بنابراين از او درموردش سوال كردم و او هم خيلي تعريف كرد و از صحبت هاش متوجه شدم كه اسمش كاميار مهدوي هست. با بهانه ي آمدن برادر مريم كمي دلش خوش شده بود.
وقتي از شادمهر درباره اش داشتم ميپرسيدم باز هم رنگم پريده بود و قلبم آرام و قرار نداشت. فقط به خاطر مريم اين كار رو كردم وگرنه حاضر نيستم اصلا اطراف شادمهر آفتابي بشم. هر چند که اگه مریم بفهمه دارم در مورد اون تحقیق میکنم پوست از سرم میکنه.
الان يك هفته اي از آن روز ميگذرد. مريم به من زنگ زد و اطلاع داد كه بچه ي مادر ياسمين مرده به دنيا اومد. خيلي ناراحت شدم. سريع آماده شدم و همراه مريم به بيمارستان رفتم. ياسمين در راهرو مقابل اتاق مادرش ايستاده بود. مريم صدايش كرد و زماني كه به سمت ما برگشت با ديدنچهره اش در جايم خشكم زد. شبيه مرده ها شده بود و انگار ساعت ها گريه كرده بود. اصلا فكرش رو هم نميكردم كه ياسمين همچين حالي داشته باشه. سريع به سمتش رفتم و او رو در آغوشم گرفتم.
- ياسي؟!حالت خوبه؟
مريم در حالي كه در كنار ما ايستاده بود با بهت و تعجب به چهره ي ياسمين خيره شده بود.
ياسمين – همش تقصير من بود...
و بغضش تركيد. با صداي بلند داشت گريه ميكرد. خيلي شكه شده بودم. فكر ميكردم ياسمين تا حدودي خوش حال هم باشه!
- ياسي آروم...پرستارا دارن تذکر میدن...
كمي آرامتر شد و با صدايي خفه داشت گريه ميكرد. به سمت مريم برگشتم ...او هم داشت اشك ميريخت. ياسمين رو روي صندلي نشوندم. در كنارش نشستم و او رو دوباره به آرامش دعوت كردم اما همانطور داشت گريه ميكرد .
- ياسي دلم كباب شد...بسته ديگه
ياسمين – خيلي ظلمه ترانه...همش تقصير من بود....بچه كمي زودتر از روز كه مشخص شده بودبه دنيا اومد...اونم مرده....همش تقصير منه...از بس نفرينش...
نذاشتم حرفش را تمام كند و سريع گفتم: آروم....ديگه هيچي نگو...چون داري چرت و پرت ميگي!...كي گفته تقصير تو هست آخه؟!...فكر الكي نكن
مريم – ياسي جون...ترانه راست ميگه..تو ديگه نبايد اينجا بموني..بيا بريم خونه
كمي بعد برادر ياسمين همراه با خانمش هم رسيدند و ما به زور ياسمين رو از بيمارستان بيرون آورديم. روز خيلي بدي بود و تا شب چهره ي غم زده ي ياسمين از جلوي چشمانم كنار نميرفت. در اتاقم روي تخت نشسته بودم كه صداي در من رو متوجه ي خودش كرد . مادرم وارد اتاق شد و در كنارم نشست. كمي ازحال ياسمين پرسيد. بعد از كمي صحبت گفت: راستي ميخواستم يه چيزي بگم...راستش قراره چون مسعود ميخواد بره خارج همه خانوادگي مسافرت بريم.
- كجا؟!
مادرم – شايد شمال
- همچين گفتي مسافرت ..گفتم اروپايي...جايي ميخوايم بريم
مادرم – مياي ديگه؟
- نه!
مادرم – دختره ي لوس!...مگه ميشه نياي؟
- شما كه ميدونيد...امتحاناتم نزديكه!...ميخوام درس بخونم.
مادرم – محبوبه اينا هم امتحاناشون نزديكه...ولي ميخوان بيان!
- من اصلا حوصله ي مسافرت ندارم. آخه يه روزه هم كه نميريد!
مادرم – هميشه ي خدا ساز مخالف ميرني!...پس منم نميرم
- مامان اذيت نكن ديگه!
مادرم – چيه ....تنها ميخواي خونه بموني؟
- ميرم پيش مريم
مادرم – پدرت نميذاره...آخه همه داريم ميريم...حتي گندم با شوهرش هم ميان!
- بعد اونوقت چند تا ماشين ميشه؟!
مادرم – تقريبا اگه جابه جا بشيم و گندم اينا هم ماشين نيارن ...4 تا ماشين ميشيم
- چقدر كم!
مادرم – مياي پس؟...خوش ميگذره
- نه
مادرم – ترانه؟!
- اصرار نكن مامان....وسط دانشگاه اصلا حوصله ي مسافرت ندارم...
در اون روزها بحث من با خانواده ام فقط شده بود مسافرت به شمال. پدرم اصراري نداشت اما مادرم دست بردار نبود. حتي محبوبه و ديگر اعضاي خانواده هم براي راضي كردن من تمام تلاششون رو ميكردن اما من اصلا راضي نميشدم.
محبوبه – چرا؟
- بهت گفتم كه!...هم دانشگاه و هم حس
محبوبه – حس؟!....حالا اونم ميذاريم تو صندق عقب...كسي نميفهمه...تو فقط بيا
با تعجب به او گفتم: كي رو ميذاريم صندوق عقب؟!
محبوبه- هموني كه بدون اون جايي نميري.
- كي؟...چه ربطي داشت؟!
محبوبه – احساساتتو ميگم ديگه!...اگه مسعود نيست پس...
- چي ميگي تو؟!...منظورم اين بود كه حسش نيست
محبوبه – برو بمير تو هم با اين حست
ابروهام رو برايش بالا دادم و با تهديد گفتم: پدرام چطوره؟
يكدفعه رنگ از صورت محبوبه پريد و كمي خودش رو جا به جا كرد. پس حدسم درست بود. يك خبرايي هست!
- چرا رنگت پريد؟!...حال پسرخالمو پرسيدم ديگه!
محبوبه – من از كجا بدونم كه حال اون چطوره؟!
- يعني تو نميدوني؟
محبوبه – داري منو به شك ميندازي آ!
دلم ميخواست كمي سر به سرش بذارم بنابراين چشمام رو براي تاييد باز و بسته كردم و گفتم:نگران نباش...من همه چيزو ميدونم
ابروهاي محبوبه از تعجب بالا رفته بود. با ترس گفت: چي ميگي؟!...چي رو ميدوني؟!
- راستش پدرام همه چيز رو به من گفت
محبوبه – ديوونه شدي؟!...چي بهت گفت؟!...بگو ما هم با خبر بشيم قضيه چيه!!
جوابي ندادم و لبخند معناداري برايش زدم. باتعجب به من نگاه كرد و يكي از ابروهايش را بالا داد وگفت: برو بمير بابا
خيلي خوب تونستم بحث اصلي اي رو كه محبوبه به خاطرش به خانه مان اومده بود عوض كنم. اون شب حسابي سربه سر محبوبه گذاشتم و در پايان باز هيچكس نتونست نظرمن رو نسبت به مسافرت عوض كنه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#28
Posted: 3 Jul 2012 01:15
فصل چهار
محبوبه – ديوونه شدي؟!...چي بهت گفت؟!...بگو ما هم با خبر بشيم قضيه چيه!!
جوابي ندادم و لبخند معناداري برايش زدم. باتعجب به من نگاه كرد و يكي از ابروهايش را بالا داد وگفت: برو بمير بابا
خيلي خوب تونستم بحث اصلي اي رو كه محبوبه به خاطرش به خانه مان اومده بود عوض كنم. اون شب حسابي سربه سر محبوبه گذاشتم و در پايان باز هيچكس نتونست نظرمن رو نسبت به مسافرت عوض كنه.
سر كلاس نشسته بودم و حواسم اصلا به استاد و حرف هايي كه ميزد نبود ... حواسم به آهنگي بود كه داشتم از هنزفري گوش ميدادم. اين ديگر عادت من شده بود كه سر كلاس هايي كه اصلا حوصله شون رو نداشتم آهنگ گوش بدهم . اين هم يكي از مزاياي دختر بودن بود. با وجود مقنعه هيچكس متوجه نميشد. با تكاني كه مريم به من زد يكدفعه به طرفش برگشتم. صداي آهنگ رو كم كردم و با عصبانيت به مريم گفتم: چته؟!
مريم – حال ميكني آ!...حوصلم سررفت...
- خب زیرشو کم کن كه سر نره!
ياسمين – ساكت باشيد!....همينطوري هم صداي استاد رو نميشنوم...ترانه خدا بگم چيكارت نكنه...تو كه ميدونستي سر كلاس ادبيات تعداد زياد هست!...چرا ما رو به زور اين ته نشوندي؟!
- شما دو تا چقدرغرميزنيد؟!....ميخواستيد به حرفم گوش نكنيد!
مريم – الحق كه خيلي پررويي!
ياسمين – آخر اين درس رو از دست تو ميفتيم!
- آخه ما كه هميشه جلو مينشستيم!...همين يه روز گفتم آخر بشينيم آ!!
مريم – راست ميگه ياسي...ادبيات كه افتادن نداره!....جديدا خيلي درسخون شدي!
ياسمين – آروم حرف بزن!...الان استاد ما رو ميندازه بيرون!
- صدامون نميرسه بهش!!!...چي فكر كردي؟...به اندازه ي كافي كلاس شلوغ هست.
ياسمين – راستش با درس خوندن كمي خواهرم رو فراموش ميكنم
من و مريم يكدفعه ساكت شديم و به ياسمين خيره شده بوديم. الان مدتي هست كه از مرگ خواهرش گذشته بود و كم كم فراموش كرده بوديم. با اين حرف ياسمين قلبم آتش گرفت. آهي كشيدم و به ياسمين گفتم: گذشته ها ديگه تموم شده!....زندگي ادامه داره ياسي جون....ديگه بايد فراموشش كني.
مريم – راست ميگه ترانه....اصلا بشين همون درستو بخون...من ديگه چيزي نميگم.
ياسمين لبخندي زد و ساكت شد. مريم آرام در گوشم گفت: يكي از اون گوشي هاي هنزفري رو بده به من...خسته شدم...در هر صورت متوجه ي حرف هاي استاد نميشم!
- چي ؟!...ولي خيلي ضايع ميشه!...خودت نياوردي؟
مريم – نياوردم كه دارم ميگم.
- تازه رفته بودم تو حس...بيا بگير تو گوش كن...من ديگه نميخوام.
گوشي ها رو از گوشم درآوردم وبه مريم دادم. مريم هم بدون معطلي قبول كرد. انگار منتظر بود.
صداي استاد خيلي سخت به گوش ميرسيد. از بيكاري آدامسم رو به سرعت ميجويدم و سرم رو تكان ميدادم. به اطراف نگاهي انداختم و يكدفعه چشمانم روي شادمهر ثابت موند. دو رديف جلوتر از ما نشسته بود. داشت به آرامي با دوستش صحبت ميكرد. اوهم به حرف هاي استاد توجه اي نداشت. دوباره تپش سريع قلبم رو احساس كردم. تمام بدنم داغ كرده بود. در آن شلوغي اصلا نديده بودمش و يكدفعه چشمم به او افتاد. فكر نميكردم كه اينقدر نزديك به ما نشسته باشه!....اصلا متوجه اش نشده بودم!...همانطور از پشت به او خيره شده بودم که با تكان مريم به خودم اومدم. به طرفش برگشتم و با حرص گفتم: ايندفعه چيه؟
مريم – استاد داره صدات ميكنه.
استاد – خانم شكيبا دقيقا كجا نشسته؟!
رنگ ازصورتم پريد. از ترس صدام در نيومد. حتما ميخواست سوال درسي از من بپرسه. داشتم سكته ميكردم كه مريم دوباره ضربه اي به من زد و گفت: بلند شو ديگه!
با ترس بلند شدم و دستم رو آرام بالا بردم.
- من اينجام استاد...
همه ي نگاه ها به سمت من برگشت. به اطراف نگاهي انداختم و چشمانم دوباره به آن دو چشم طوسي برخورد. سريع از او چشم برداشتم و به استاد نگاه كردم.
استاد – خانم شكيبا...شما هميشه جلو مينشستيد؟!..امروز احساس كردم كه اصلا در كلاس نيستيد.
جوابي ندادم و سنگيني نگاه همه رو روي خودم حس كردم. ميخواستم براي يك لحظه خجالت رو كنار بذارم و با پررويي به استاد بگم : ازبس از همون جلسه ي اول گير دادي به من نميخواستم امروز ريختتو ببينم.
به خاطر دارم كه در يك جلسه چنان بحثي سر يك آرايه با استاد راه انداختم كه ديگر كاملا من رو از بين اون همه دانشجو ميشناخت. از اون به بعد هميشه سر هر بحث ادبي سر به سر من ميذاشت. به خاطر همین بود كه از مريم و ياسمين خواستم كه در رديف هاي اخر بشينيم تا از دستش راحت بشم.
استاد ادامه داد.
- نظر شما چيه؟
- بله؟!
استاد – نظر شما در مورد تحقیقی كه توضيح دادم چي بود؟
لبم رو گاز گرفتم و از ترس به زمين چشم دوختم. من اصلا صحبت هاش رو نشنيده بودم و حتما ميخواست مچ من رو بگيره. سريع خودم رو جمع و جور كردم و با حفظ خونسردي گفتم: به نظر من...خوبه
يك دفعه صداي خنده ي همه بلند شد. با تعجب به همه نگاه ميكردم. نكنه بازهم استاد داشت منرو دست مينداخت؟!...حرصم دراومده بود.
استاد – جالبه!...ميشه كمي درموردش برامون توضيح بديد؟
از عصبانيت نفس عميقي كشيدم و با حرص گفتم: معذرت ميخوام..من درست صداتون رو نميشنيدم...
استاد شروع كرد به خنديدن و بعد از چند لحظه گفت: پس آخر نشستن شما دليلي داشت. من اصلا در مورد هيچ تحقیقی صحبت نكردم!
از خشم قرمز شده بودم. دوباره ميخواستم از كوره در برم و بعد از داد و بيداد از كلاس خارج بشم كه ناگهان چشمم به شادمهر افتاد. او نميخنديد و با نگراني داشت به من نگاه ميكرد. به سمت مريم و ياسمين برگشتم آن دو هم با نگراني به من نگاه میکردن. اين سه نفر به خوبي از اخلاق من با خبر بودند. مطمئنم كه هرسه از ترس اينكه باز فرياد بكشم و پا به فرار بذارم نگران بودن. دوباره به شادمهر نگاهي انداختم. ياد قولي كه به او داده بودم افتادم. رو به استادكردم و با آرامش گفتم:نمیدونستم تا این حد بامزه هستید استاد. از این به بعد برای راحتی خیالتون جلو میشینم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#29
Posted: 3 Jul 2012 01:15
فصل چهار
بعد از گفتن جوابم سريع روي صندلي نشستم. یه لحظه فکر کردم که چی گفتم؟اونقدر هل کرده بودم که نفهمیدم چی دارم میگم. خیلی پشیمون شدم که بازم باهاش دهن به دهن شدم. هیچوقت یاد نمیگیرم که این خصوصیتم رو کنار بذارم. از ترس اصلا سرم رو بالا نیاوردم و به میزم خیره شده بودم. بعد از چند لحظه صدای استاد رو شنیدم که سرفه ای کرد و گفت: خب درس رو ادامه میدیم...
عجيب بود که استاد هيچ جوابي نداد.
بعد از تموم شدن كلاس بدون توجه به مريم و ياسي...سريع از كلاس خارج شدم. خيلي برام سخت بود كه اونطوري جلوي عصبانيتم رو گرفتم. شايد به قول مريم من واقعا يه مشكل رواني داشته باشم و نيازمند مشاوره ي يك روانشناس باشم!
به صدا كردن مريم و ياسي توجه نكردم و سريع از آنجا دور شدم. براي تسلط بر اعصابم لازم بود كه براي چند لحظه هم كه شده تنها باشم. دنبال جايي براي پنهان شدن ميگشتم. چشمم به كلاسي افتاد كه هميشه خالي بود. هييچوقت كلاسي در آن تشكيل نميشد. سريع وارد كلاس شدمو داشتم در رو پشت سرم ميبستم كه كسي پايش رو لاي در گذاشت. با تعجب در رو باز كردم و آن دو چشم طوسي رو ديدم. شادمهر جلو اومد تا وارد بشه اما من سريع گفتم: ميخوام تنها باشم...
لحظه اي به من نگاه كرد و بعد هلم داد داخل و در رو پشت سرش بست.
- گفتم ميخوام تنها باشم!
شادمهر روي يك صندلي نشست و پاش رو روي پاي ديگرش انداخت وبعد به من نگاه كرد.
شادمهر – چرا؟
داشتم عصباني ميشدم. اخم كردم و به سمت در رفتم .
شادمهر – خوب خودتو كترل كردي!
دستم هنوز روي دستگيره بود. به سمت شادمهر برگشتم . عصبانيتم از بين رفته بود. دوباره همان احساس قبلي....صداي قلبم رو آشكارا ميشنيدم. ميخواستم جوابش رو بدم اما نميتونستم. صحبت كردن برام دشوار شده بود. شادمهر با تعجب بهم نگاه ميكرد. از جاش بلند شد و در مقابلم ايستاد.
شادمهر – حالت خوبه؟!..
باز هم نميتونستم حرف بزنم. در دلم داشتم خودم رو نفرين ميكردم. هميشه در اين مواقع كم ميارم. حالم از اين نقطه ضعفم به هم ميخورد. سرم رو پايين انداختم و به زمين زل زدم.
شادمهر – ترانه؟!
براي اولين بار اسم كوچكم رو به زبون آورده بود. بدون آوردن كلمه ي خانم صدايم كرده بود! ديگر توان ايستادن نداشتم. سريع از آنجا خارج شدم. در حال دويدن از ساختمان بیرون رفتم. بر روي يك نيمكت در حياط دانشگاه نشستم. سرم داشت ميتركيد. سرم رو روي دستام قرار دادم. چشمام رو بستم و در فكر فرو رفته بودم. احساس كردم كسي دستش رو روي شانه ام گذاشت . سريع سرم رو بالا آوردم و مريم رو در مقابلم ديدم كه با نگراني به من چشم دوخته بود. لبخندي به او زدم و نشان دادم كه حالم خوبه.
روي تخت دراز كشيده بودم اما به هيچ عنوان خواب به چشم هام نميومد. خسته شده بودم. از تخت بلند شدم و در مقابل آيينه ايستادم. نور كمي از چراغ خواب بر روي چهره ام افتاده بود. چشم هايم برق خاصي ميزد و دلتنگي روبا تمام وجود در نگاهم ميديدم. باورم نميشد كه دوباره عاشق شده باشم به طوري كه خواب و خوراك رو از من بگيرد. هر روز احساسم نسبت به شادمهر بيشتر ميشد. گاهي اوقات ميترسيدم كه با رفتارهايم كاري كنم كه اون به من شك كنه. از جلوي آيينه كنار رفتم و دوباره دراز كشيدم تا شايد خوابم ببره.
با صداي زنگ ساعت كه شباهت زيادي به بوق كشتي داشت از جا پريدم و با ديدن محبوبه بالشم رو به سمتش پرت كردم.
- چه خبرته؟ كر شدم،ساعت رو فرو بردي تو گوشم چرا؟
محبوبه- پاشو حاضر شو داريم ميريم
- كجا؟
محبوبه – شمال ديگه،تا اينجا به خاطر به زور آوردن تو اومدم آ
- ساعت چنده؟
محبوبه – يه ربع به مرگت دقيقا....پاشو ديگه
- بهتر...خدايا بكش راحتم كن
محبوبه – پا ميشي؟
- نه....من هيچ جا نميام
بعد از اينكه اين جمله رو گفتم سرم رو زير پتو بردم و گوشهايم رو گرفتم چون حوصله ي شنيدن هيچ حرفي رو نداشتم. مادرم ، پدرم ،...سيما ، محبوبه،خاله هايم ....همه براي راضي كردن من به اتاقم اومدن، فكر كنم حتي مسعود هم به اتاقم اومد اما حرفي نزد.
جلوي در ايستاده بودم و داشتم مسافران شمال رو راهي ميكردم. حتي ظرف آب هم آورده بودم. همه با عصبانيت به من نگاه ميكردن اما من توجه اي نميكردم. يادم مياد كه از بچگي از شمال و دريا متنفر بودم. اين دليل اصلي من براي نرفتن به اين مسافرت بود. مادرم مدام سفارش ميكرد. فلان چيز تو فريزره. بسارچيزو بزار گرم بشه . يادت نره هر روز زنگ بزن و...
بعد از اينكه ماشين ها راهي شدند پشت سرشون آب ريخم و تا زماني كه ديده ميشدن جلوي در ايستادم و نگاهشان ميكردم. دلم براي مادر و پدرم خيلي تنگ ميشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#30
Posted: 3 Jul 2012 01:16
فصل چهار
يكدفعه از جايم پريدم. با شدت رفته بودم داخل جزوه اي كه به ظاهر داشتم ميخوندم. صداي خنده يمريم من رو هم به خنده آورد.
- كوفت،ديشب اصلا خوب نخوابيدم
مريم – ميخواي اين چند شب بيا پيش من...
- نه بابا،از ترس نبود كه....دلتنگ مامان اينا شده بودم.
مريم – خب بيا پيش من ديگه دلتنگ نميشي
- نه ، ميخوام بهشون ثابت كنم كه تنهايي لولو منو نميخوره. اگه بفهمن اومدم پيش تو همش دستم ميندازن
مريم – تو هم كه هنوز بچه موندي!
شكلكي براي مريم درآوردم و دوباره سرم رو داخل جزوه انداختم. با مريم در حياط دانشگاه روي نيمكت نشسته بوديم. ياسمين هم معلوم نبود كه كجا غيبش زده بود. مريم داشت با گوشيش ور ميرفت و من هم داشتم به جزوه ها نگاهي مينداختم چون از اول ترم لايشان رو هم باز نكرده بودمو امتحان ها هم داشت نزديك ميشد.
سرم رو بلند كردم و نگاهي به مريم كه در حال كندوكاو در گوشيش بود انداختم و گفتم: گوشي سوراخ شد، پاشو بريم دنبال ياسمين بگرديم
با مريم به طرف ساختمان دانشگاه حركت كرديم . وارد ساختمان كه شديم نگاهي به اطراف انداختم اما از ياسمين هيچ خبري نبود. در طبقه ي پايين بوديم و ميخواستيم وارد يك راهرو كه به طرف كلاس هاي شرقي ميرفت بريم كه يكدفعه مريم محكم زد به من.
- چته؟
مريم – بيا از يه طرف ديگه بريم..
با تعجب گفتم: براي چي؟
مريم – مهدوي اونجاس...
به سمتي كه مريم به آن اشاره كرد نگاهي انداختم. كاميار مهدوي همان خواستگار مريم در چند قدمي ما با دوستش مشغول صحبت كردن بود.
- چيه؟...نميخوردت
مريم – دوست ندارم از جلوش رد بشم
- بيا اينطرفِ من نميبينتت
و مريم رو با زور به اونطرف خود كشوندم و با احتياط از مقابل اونها رد شديم. اما جوري مشغول صحبت كردن بود كه اصلا متوجه ي ما نشد. مريم نفس راحتي كشيد و با تهديد گفت: فقط اگه منو ميديد من ميدونستم و تو...
به طرف مريم برگشتم و پوزخندي به او زدم. سرم رو كه برگرداندم از شدت ترس چنان به عقبپرت شدم كه نزديك بود زمين بيفتم. فورا به پشت مريم رفتم و مثل ديوانه ها قايم شدم. انگار در آن لحظه مغزم كار نميكرد. در يك آن به خودم اومدم و با نگاه چپ چپ مريم روبه رو شدم. صدام رو كمي صاف كردم و خيلي خونسرد از پشت مريم بيرون اومدم. اصلا به او نگاه نميكردم و به زمين خيره شده بودم.
مريم – نترس ديگه رفت.
آرام آرام سرم رو بالا بردم و در چشمان مريم نگاه كردم. با خجالت گفتم: فكر كردم استاد سعيديهست...حوصله ي دعوا كردن باهاش رو نداشتم...بعد....نميدونم ...آخه...
مريم – كه استاد سعيديه؟...ببينم تو بالاي سر من دو تا گوش مخملي ميبيني عزیزم؟
- چي؟!...اه راست ميگي...نديده بودم!...كي اين اتفاق افتاد؟
مريم – كتك ميخواي؟
- نه
مريم – دلبخواه نيست عزيزم
و تا خواست كه مشتي نثارم كند سريع از او دور شدم.
- وحشي..
مريم – من نميتونم اصلا درك كنم...ميشه برام توضيح بدي...چرا بايد با ديدن آقاي خسروي بپري پشت من؟!
- آقاي خسروي بود مگه؟
مريم – به خدا داري كار كتكو ميكني...
و عصباني به طرفم اومد. با هول به او گفتم:خيل خب ،وحشي....بهت ميگم...راستش يه كتابي ازش قرض گرفته بودم...بعد الان خيلي وقته...كه
مريم – براي من قصه نسازعزيزم ، اگه تو فرش فروشي...بدون خود من تو كار فرشبافي ام
- چي ميخواي بگم؟...به خدا...دارم...
مريم – ترانه ،بنال
- خب...
مريم – خب؟!
- نظرت چيه بريم يه جاي خلوت؟
مريم ابرویی داد بالا، نگاهي به اطراف انداخت و موافقت كرد. روي صندلي همون كلاسي كه هيچوقت رنگ هيچ دانشجويي رو به خود نديده بود نشسته بودم و مريم مثل بازپرس ها افتاده بود به جونم. به او گفتم كه كمي به شادمهر علاقه مند شدم و فكر ميكنم دارم بهش وابسته ميشم و او متعجب به من خيره شده بود و هي اینطرف و اونطرف ميرفت.
- خب...اينقدر به من چسبيد تا اينكه ازش خوشم اومد...همين
مريم – بهت چسبيد؟!....يا تو خودتو روش انداختي...من تا جايي كه يادم مياد تو هميشه در حال افتادن روي اون بنده خدا بودي؟!
- چي؟!از عمد نبود كه!
مريم – چرا زودتر بهم نگفتي؟
- چرا بايد بگم؟مگه تو ميگي؟
مريم - ببخشيدا من عاشق كسي نشدم!
- آره جون خودت...
مريم – بیبین تو که منو میشناسی !اگه عاشق بشم به اولین کسی که اطلاع بدم تویی!! خب حالا چیکار کنیم؟!
- چي رو چيكار كنم؟
مريم – بهش ميخواي بگي؟
- نه!
مريم – پس ميخواي دوباره عين قبل امل بازي دربياري،بعد خودتو بندازي جلوي يه ماشين ديگه و عاشق راننده ي اون ماشين بشي؟
- خيلي لوسي مريم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن