ارسالها: 7673
#41
Posted: 3 Jul 2012 02:00
فصل پنج
قشنگی هم داره ، بریم ببینیممریم – چیه نکنه میخوای برات بخرم؟لبخند معناداری برایش زدم. مریم – کوفت ، زودتر بریم نمیخوام دیگه ریخت این پسره رو ببینم- چیکارت داره مگه؟ با هم رفتیم طرف ساعتای دخترونه و داشتیم نگاهی بهشون مینداختیم که سر و کله ی سپهر بازم پیدا شد. سپهر – به به خانم ها هنوز نرفتن؟ میخوای یه دونه برای خودتم بگیری مریم خانم؟مریم – نخیر داشتیم فقط نگاه میکردیم. شما چطور؟ بعد از مکثی سپهر یکدفعه گفت: آره ، آره میخوام یدونه بگیرم.مریم – یعنی الان من بخوام پیج گوشتی بگیرم تو هم میخوای نه؟سپهر – خوب شد یادم انداختی ...مریم خنده ی تمسخر آمیزی برای سپهر کرد و دست من رو کشید و به طرف دیگر مغازه رفتیم.اینقدر به اینطرف و اونطرف مغازه رفته بودیم که فروشنده داشت عصبانی میشد. فکر کنم فهمیده بود سپهر زیاد داره مزاحمت ایجاد میکنه. با اون حرکات مریم منم بودم همین فکر رو میکردم. وقتی دیدم اوضاع خطری هست سریع به مریم گفتم: بیا بریم مریممریم - مگه نمیخواستی ساعت نگاه کنی؟بیا نگاه کنیم. شاید برای خودم گرفتم- تو برای خودت خرج کنی؟ بگو برای نیما نقشه کشیدی که بیاریش اینجا و سود کادوتو ازش بگیری نه؟مریم – وظیفه ی نیما هست،پس چی فکر کردی؟سپهر – ببخشید خانما میشه به من کمک کنید؟یکدفعه هر دوتامون سیخ شدیم. این سپهر مثل جن میموند. یکدفعه پیداش میشد. مریم به سمت سپهر برگشت و گفت: ببینم این دوستت نیست بیاد جمعت کنه؟سپهر – شادمهر؟اونکه الان باید دانشگاه باشه. بعد از کلاسش میخواست یه سر بیاد اونم ساعت میخواست.با این حرف سپهر که شادمهر هم میخواست بیاد ته دلم خوش حال شدم ولی مطمئن بودم که حالا حالاها نمیاد. برای اینکه بازهم مریم با سپهر دهن به دهن نشه سریع دست مریم رو کشیدم و اون رو به سمت در خروجی بردم.- خب دیگه خداحافظ آقا سپهرسپهربا تعجب گفت: نمیخواستید ساعت انتخاب کنید؟- نه ، باشه برای بعد...با مریم سریع از مغازه خارج شدیم. مریم نفسی بیرون داد و گفت: از دستشخلاص شدیم. ولمون نمیکرد. من فکر میکردم تو دوست داری بمونی تا شادی رو ببینی.- اولا شادی نه و شادمهر! دوما چرا باید بخوام ببینمش؟مریم – نمیدونم! شاید به خاطر اینکه من ازش خوشم میاد!- برو بابا، بیا زودتر بریم تا این پسره نیومده. میترسم برای تاکسی گرفتن هم نظر ما رو بخواد که کدوم رو بهتره سوار بشه...***همینطور که دراتاق راه میرفتم داشتم با تلفن صحبت میکردم. - الان کجایید؟مادرم – تازه حرکت کردیم...تا شب میرسیم- مواظب باشید ، زودبیاین خسته شدم از تنهاییمادرم – باشه ، دیگه کاری نداری دخترم- نه ، فعلا خداحافظتلفن رو قطع کردم. از ته وجودم احساس شادی میکردم. تا به حال نشده بود که اینقدر طولانی مادر و پدررم رو ندیده باشم. از طرفی دلم برای محبوبه هم تنگ شده بود. انگار نه انگار که این دختر دانشگاه داشت. همیشه بیخیال بود. مرتب طول و عرض اتاق رو طی میکردم. از شوق اینکه الان میرسن خوابم نمیبرد. تقریبا ساعت 10 شب بود. تا الان باید میرسیدن! به مادرم زنگ زدم اما موبایلش خاموش بود. با محبوبه تماس گرفتم.محبوبه – نمیدونم ما ازشون عقب تریم...- یعنی نمیدونی کجان؟محبوبه – فکر کنم نزدیکای تهران دیگه هستن...- باشه، خبری شد بهم بگوحوصلم سر رفته بود. تلویزیون رو روشن کردم اماچون فکرم مشغول بود همش کانال عوض میکردم. اعصابم خرد شد و تلویزیون رو خاموش کردم. بلند شدم و مقابل پنجره رفتم. خبری ازشون نبود. به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیدم . کمی سردرد داشتم به خاطر همین چشم هایم رو بستم.روی تخت سیخ شدم. هنوز به مغزم نرسیده بود که آهنگ موبایلم رو عوض کنم. آخه این چه آهنگی بود من گذاشتم. نزدیک بود از ترس دیگه از خواب بیدار نشم. به ساعت نگاهی انداختم تقریبا 12 شب بود. با خواب آلودگی گفتم : بله؟صدای محبوبه از پشت تلفن اومد.محبوبه – سلام ترانه- سلام چطوری؟...پس کی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#42
Posted: 3 Jul 2012 02:04
فصل پنج
اسمم رو صدا کرد و من رو در آغوشش فشرد. در حالی که به شدت گریه میکرد گفت: خاله همونجا...- دیگه ادامه نده...دیگر اشکی نمی ریختم. فکر اینکه مادرم رو از دست داده باشم، فکر اینکه دیگه نتونم ببینمش شُک شدیدی به من وارد کرد. شُکی که باعث شده بود نتونم دردی رو که روحم متحمل میشد با اشک ریختن از بین ببرم. محبوبه بعد از چند لحظه مرا از آغوشش بیرون آورد و به چشمانم خیره شد. محبوبه – ترانه حالت خوبه؟...ترانه؟ گریه کن...نمیتونستم حرف بزنم. انگار حرف زدن رو فراموش کرده بودم. محبوبه پشت سر هم من رو تکان میداد. فقط به روبه رو خیره شده بودم. در این میان محبوبه سرش رو بالا آورد و به بالای سر من نگاه کرد. محبوبه – پدرام؟سریع به سمت پدرام برگشتم. قیافه اش گرفته بود. وقتی چشم هایش به من خورد سرش رو پایین برد. محبوبه از جایش بلند شد و به پدرام نزدیک شد. محبوبه – چی شده؟پدرام حرفی نزد و سرش رو تکان داد و چشم هایش رو محکم به روی هم فشرد. فقط یک کلمه گفت. یک کلمه که با شنیدن آن دنیا روی سرم خراب شد.پدرام – رفت...محبوبه از بی حالی روی زمین با زانو نشست. از جایم بلند شدم. میخواستم داخل بیمارستان برم. میخواستم پدرم، تنها کسی که امید به موندنش داشتم رو ببینم. نمیتونستم باور کنم اونم من رو تنها گذاشت. توان راه رفتن نداشتم. صدای محبوبه رو از پشت سرم میشنیدم.محبوبه – ترانه؟ صبر کن...نروسرم داشت میترکید. دستم رو روی سرم گذاشتم. بعد از چند قدمِ دیگر با شدت روی زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم. مثل یک مجسمه فقط ایساده بودم. نه سر و صورتم رو چنگ مینداختم و نه با صدای بلند ناله و زاری میکردم. فقط ایستاده بودم و به مراسم تشییع جنازه ی عزیزترین کسانم نگاه میکردم. احساس تنهایی همه ی وجودم رو گرفته بود. احساس بیکسی ولم نمیکرد. اطرافیانم تمام توجه شان به من بود. همه ی کسانی که در مراسم بودند به جای نگاه کردن به مراسم به من خیره شده بودند. مثل یک جسم بی جان شده بودم. رنگم از سفید هم گذشته بود. دوست داشتم با تمام وجود فریاد بکشمو بگم که منم دفن کنید. منم مرده م. روح من مرده. منم دفن کنید. اما صدایم درنمیومد. نه اشکی ،نه فریادی و نه بغضی. از درون داشتم خرد میشدم و این رو به خوبی احساس میکردم. خاله هایم با صدای بلند گریه میکردند اما من صدایم در نمیومد. دریغ از یک قطره اشک. پدر و مادرم دفن شدند. من فقط ایستاده و به خاک هایی که پدر و مادرم در زیر آنها خوابیده بودند خیره شده بودم. صدای محبوبه را که در کنارم ایستاده بود میشنیدم. محبوبه – ترانه چرا گریه نمیکنی؟ اینطوری دق میکنی...خواهش میکنم. خودتو خالی کن بعد از چند لحظه مریم و یاسمین هم مثل محبوبه من رو وادار به اشک ریختن کردند. اونها هم در کنارمن ایستاده بودند. اونها برای پدر و مادرم اشک میریختند اما من اشکی برای ریختن نداشتم. چه فایده؟ با گریه کردن که نمیتونم اونها رو که الان زیر خروار خاک مدفون شده بودن زنده کنم. حس کردم که محبوبه از کنارم رفت. شاید میخواست با داییم صحبت کنه. چه اصراری بود که من گریه کنم؟ دق کردن برای من شیرین تر بود. دیگه هیچ انگیزه ای برایموندن تو این دنیای نامرد نداشتم. احساس کردم محبوبه دوباره کنارم اومد اما بعد از لحظه ای با شنیدن صدای مسعود فهمیدم که او نیست. مسعود – چه جوری نمیتونی گریه کنی ترانه؟ باید همه ی غصه های وجودتو بریزی بیرون... پاسخی ندادم. از همون لحظه که به هوشاومدم تا الان هیچ حرفی نزدم. توانایی حرف زدن رو از دست داده بودم. مسعود – ترانه با تو هستم... باز هم سکوت. دیگه تحمل اون همه سرو صدا رو نداشتم . دیگه تحمل ایستادن بالای قبر پدر و مادرم رو نداشتم. یکدفعه با سرعت از کنار مسعود ، مریم و یاسمین گذشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم. تحمل نگاه های دلسوزانه و خیره ی اطرافیان رو نداشتم. صدای پاهای کسانی رو در پشت سرم میشنیدم. باز هم مثلهمیشه داشتن دنبالم میکردن. سرعتم رو زیاد کردم. صدای پاها سریع تر شد تا اینکه به من رسید و من رو از حرکت بازداشت. به روبه رویم نگاه کردم و مریم رو دیدم. مریم – ترانه بیا بریم خونه ی ما...میدونم دیگه نمخوای اینجا باشی. یاسمین هم اومد و در کنار مریم ایستاد. یاسمین – ترانه بیا ، من میرسونمت با علامت سر موافقت کردم و به همراه مریم و یاسمین رفتم. مریم – یاسی برو به محبوبه بگو پس یاسمین – شمارش رو نداری زنگ بزنی؟ مریم – من نه ، ترانه گوشیت کجاست؟ یاسمین – تو این اوضاع گوشییش کجا بود؟...من الان میرم میگم. یاسمین سریع از ما دور شد. همرا ه با مریم ایستادیم تا منتظر یاسی بمونیم. یکدفعه مریم من رو در مقابل خودش قرار داد و با جدیت درچشم هام خیره شد. مریم – گوش کن چی دارم میگم، یا گریه میکنی...یا اینکه به گریه میارمت به مریم هیچ توجه ای نکردم. نگاهم رو از او برداشتم. مریم خیلی عصبانی بود. یکدفعه دو دستش رو روی شونه های من قرار داد و من رو تکانی داد. مریم – با توام گریه کن...به لحظه ای فکر کن که مادرت موهات رو ناز میکرد. به لحظه ای فکر کن که مادرت با صدای آروم و از روی صلاحت تو رو نصیحت میکرد ولی تو با داد بهش جواب میدادی...به لحظه ای فکر کن که پدرت تو رو بغل میکرد ، به محبت هاشون به لحظه ای که باهاشون خیلی تند برخورد میکردی...به لحظه ای... مریم داشت با شدت گریه این حرف ها رو میزد و من رو تکان میداد. مریم – به لحظه ای فکر کن که در رو محکم براشون میبستی...به این فکر کن که دیگه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#43
Posted: 3 Jul 2012 02:05
فصل پنج
در رو محکم براشون میبستی...به این فکر کن که دیگه نمیبینیشون...آخه من دیگه چی بگم؟...اگه من بودم الان از شدت گریه نمیتونستم نفس بکشم ترانه...تو احساس نداری؟ همین که مریم جملهی آخرش رو با صدای نسبتا بلندی گفت، فهمیدم که دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و سیل اشک هام به راه افتاد. دست مریم رو گرفتم واز شدت گریه و بی حالی با زانو روی زمین نشستم. دست های مریم رو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تنهایی گریه کنم. نیاز به دلداری داشتم. دوست نداشتم تو این مواقع تنها باشم. برای بیرون کردن دردهام به کسی نیاز داشتم. مریم روی نقطه ضعف من پا گذاشت و تمام بدی هایی رو که در حق پدر و مادرم کرده بودم به یادم آورد. شدت عذاب وجدان و احساس درد تنهایی بهم فشار آورده بود. مریم در مقابلم روی زمین نشست و من رو در آغوش گرفت و همینطور داشتیم با هم گریه میکردیم. صدای پاهایی که به طرف ما میدویدن رو میشنیدم. کسی دستش رو روی شونه ام گذاشت. به پشت برگشتم و محبوبه رو دیدم. یاسمین و مسعود هم پشت او ایستاده بودن. محبوبه در حالی که اشک میریخت لبخندی زد. او هم در کنار من و مریم نشست و من رو در آغوش گرفت. همراه مریم به خونه ی مادربزرگش که با برادرش اونجا زندگی میکرد رفتیم. محبوبه خیلی اصرار کرد که پیش او برم ولی دوست نداشتم تا یه مدتی خانواده ی مادریم رو ببینم. با دیدن اونها داغ دلم تازه تر میشد. داخل اتاق مریم یه گوشه خودم رو جمع کرده بودم. از فکر هایتوی سرم که در تنهایی به سراغم میومد متنفر بودم. برعکس خیلی از داغ دیده ها دوست نداشتم در این مواقع تنها باشم. با باز شدن در اتاق و ظاهر شدن مریم در چهارچوب در کمی خیالم راحت شد. مریم در حالی کهسینی غذا در دستش بود به طرف من اومد. در کنارم نشست و گفت: ترانه بیا اینو بخور، خیلی وقته که غذا نخوردی با بی حالی گفتم: اشتها ندارم. مریم – یعنی چی که اشتها نداری؟من خودم بهت میدم...اگه نخوری به نیما میگم بیاد کمک آ - مریم اذیت نکن، نمیتونم بخورم. مریم قاشقی رو که آماده ی فرو کردن در دهان من کرده بود گذاشت داخل ظرف و سینی رو برداشت و روی میز گذاشت. در کنارم نشست و دستم را در دستانش گذاشت و گفت: ترانه نمیخوای تو مراسمی که خونهی داییت گرفته شده شرکت کنی؟ - دیگه طاقت ندارم مریم، اونجا برم دق میکنم... مریم – باشه عزیزم. آخه محبوبه با من تماس گرفت و گفت ترانه رو بیار اونجا. منم بهش گفتم که خوابیدی و اصلا حال نداری. پاسخی ندادم. مثل همیشه با چشم هایی ماتم زده به روبه رو خیره شده بودم. مریم – حالت خوبه؟ بعد از چند لحظه گفتم: باورم نمیشه مریم – چی رو؟ به سمت مریم برگشتم و در چشم هایش نگاه کردم. جمع شدن اشک رو در اونها احساس کردم. در حالی که مریم رو تار میدیدم گفتم: یعنی دیگه نمیبینمشون؟ مریم با ناراحتی سرش رو پایین انداختو آرام گفت: طاقت بیار، دیگه باید واقعیت رو قبول کرد. یه روزی این اتفاق برای پدر و مادرت می افتاد. یه روزی این اتفاق برای همه میفته ترانه... از مریم چشم برداشتم و به اشک هایم اجازه ی جاری شدن دادم. سرم رو روی شونه ی مریم گذاشتم و آرام گریه کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#44
Posted: 7 Jul 2012 07:34
فصل ۶
خیلی زود مراسم سوم مادر و پدرم هم برگزار شد. مراسم در خانه ی داییم گرفته شد. با اینکه اصلا طاقت شرکت در این مراسم رو نداشتم اما باید میرفتم. صاحب عزا اصلی من بودم. در گوشه ی سالن روی یک صندلی ای به دور از همه نشسته بودم و وظیفه ام این بود که برای هر کسی که تسلیت میگه سری تکان بدم و تشکر کنم. داشتم فکر میکردم این تسلیت ها به چه درد من میخوره؟ گفتن اینکه غم آخرتون باشه چه بیهوده هست. مگه میشه که آدم زنده باشه و عزیزانش رو از دست نده؟
برای یک لحظه به یاد شادمهر افتادم. یعنی اون خبر داره که چه بلایی سرم اومده؟ اصلا براش مهم هست؟ خیلی دوست داشتم اون رو ببینم. ولی این خواسته ایمحال بود. در همین فکرها بودم که مریم به طرفم اومد و گفت: ترانه اگه اذیت میشی میخوای از اینجا بریم؟
همین موقع سیما در کنار مریم ظاهر شد و گفت: ترانه بیا بریم تو اتاق من عزیزم
به همراه سیما به اتاقش رفتیم.
سیما – کمی روی تخت دراز بکش
- ممنون
روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
سیما – تنهات میذارم تا راحت باشی
و سریع از اتاق بیرون رفت. دلم میخواست بهش بگم منو تنها نذار، من از تنهایی متنفرم. چرا کسی نمیتونست این موضوع رو بفهمه. همیشه این ، تنهایی بود که به من صدمه زد. روی تخت جابه جا شدم و به سمت دیوار که تخت در کنارش بود برگشتم. هر کاری میکردم تا فکر تنها شدن از ذهنم بیرون بره. کم کم اشک هام جاری شد. صدای باز شدن در اومد. کسی وارد اتاق شده بود. حتما مریم بود. خیلی خوش حال شدم و به سمت در برگشتم. با دیدن مسعود از جام بلند شدم و نشستم.
مسعود – راحت باش
- فکر نمیکردم تو باشی
مسعود- حالت خوبه؟
- نه
مسعود – چی کار میتونم بکنم تا حالت خوب بشه؟
- هیچی، الان هیچی نمیتونه درد منو از بین ببره
مسعود پاسخی نداد. فقط قیافه ی ناراحتی به خود گرفت و به پایین زل زد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- تو اونجا بودی؟
مسعود – آره ، وقتی من رسیدم، هنوز مادر و پدرت رو بیمارستان نبرده بودن
نفسم برای یه لحظه بالا نیومد. بغض گلوم رو فشرد. با همون بغض گفتم: تو دیدیشون؟
مسعود بعد از چند لحظه گفت: چرا این سوال رو میپرسی؟
اشکی از چشمم جاری شد. با صدای لرزانی گفتم: فقط میخوام بدونم که درد کشیدن؟
مسعود نفسی بیرون داد و با صدای ضعیفی گفت: فکر نمیکنم اصلا فهمیده باشن
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. سرم رو در بین دستانم پنهان کردم تا مسعود صورتم رو نبینه.
مسعود – نباید میومدم اینجا، میشه گریه نکنی؟
سرم رو بالا آوردم و به مسعود نگاه کردم. التماس در چشماش موج میزد. برای اینکه ناراحت نشه کمی خودم رو کنترل کردم.
مسعود – اگه اینجا بودن من تو رو اذیت میکنه ، من دیگه میرم
و همون لحظه که مسعود به سمت در رفت مریم در رو بازکرد. مسعود معذرت خواهی ای کرد و از اتاق بیرون رفت. مریم به سمت من اومد و گفت: حالت خوبه؟
بعد از اون روز باز هم پیش مریم رفتم. واقعا بهش نیاز داشتم. وجود اون باعث میشدتا کمی دردم رو فراموش کنم. نیما هم از برادری برای من چیزی کم نمیذاشت. حسابی هوای من رو داشت. این خواهر و برادر خوب بلد بودن حال و هوای آدم رو عوض کنن. مادربزرگ مریم رو هم مثل مادربزرگ خودم میدونستم. خیلی خانم مهربون وخوبی بود و مثل یه مادر بهم میرسید. واقعا این روزها برای من سخت ترین روزهای عمرم بود. نفهمیدم که چطور گذشت و چطور تونستم تحمل کنم.
با این اتفاق حوصله ی زندگی کردن رو نداشتم چه برسه به دانشگاه رفتن به خاطر همین مریم برای من از دانشگاه مرخصی گرفت. با این وجود مریم دانشگاه میرفت و از هر جزوه ای که مینوشت برا من هم یدونه آماده میکرد تا از این ترم نیفتم. هرچند برای من دیگه دانشگاه یا بهتره بگم دیگه هیچی اهمیت نداشت. تقریبا دو هفته ای از اون ماجر میگذشت و مراسم هفتم هم برگزار شد.
یک روز که مریم از دانشگاه اومد بعد از عوض کردن لباس هاش کنارم نشست و گفت: امروز شادمهر اومده بود و سراغ تو رو میگرفت
با تعجب گفتم: خب؟
مریم – هیچی میگفت چرا چند روزی هست که نیومدی دانشگاه ، منم گفتم که چه اتفاقی برات افتاده...حسابی ناراحت شد و همش حالتو میپرسید.
- تو این چند روز همه چیز رو فراموش کرده بودم. همه ی احساساتم...دیگه چه اهمیتی داره
مریم – ترانه باید دیگه این حقیقت رو قبول کنی، زندگی هنوز ادامه داره
هیچکسی نمیتونست من رو درک کنه اما با این وجود دیگه کم کم داشتم باور میکردم که مادر و پدرم از زندگیم محو شدن. هر روز ، هر شب ، هر ساعت و هر دقیقه چشمام پر ازاشک بود. با این گریه کردن هام حسابی مریم اینا رو ناراحت میکردم.
- بهتره برم پیش محبوبه
مریم که در حال ظرف شدن بود یکدفعه شیر آب رو بست و به طرف من اومد و پشت میز در مقابل من نشست.
مریم – چی؟منظورت چیه؟
- خیلی مزاحم شما شدم...
مریم – به جون تو اگه یه بار دیگه همچین حرفی بزنی دیگه نه من نه تو
- ناراحت نشو مریم ، من که نمیتونم تا آخر عمرم پیش شما زندگی کنم...
مریم – بس کن ترانه
و از جاش بلند شد و به سمت ظرف ها رفت. نمیخواستم مریم رو ناراحت کنم بنابراین چند روز دیگر پیششون موندم. دیگه نمیتونستم اینقدر مزاحمشون بشم. روزی که از خونه ی مریم اینا رفتم قیافه ی مریم رو اصلا فراموش نکردم. خیلی از دستم دلخور بود.
جلوی در خونه ی خالم اینا بودم. بهشون اطلاع ندادم که دارم میرم اونجا. زنگ در رو زدم. با باز شدن در وارد شدم. محبوبه سریع از داخل خونه به حیاط اومد.
محبوبه – ترانه!
بوی غم ، بوی تنهایی ، بوی بیکسی همه جای خونه رو گرفته بود. بالاخره به خونه برگشتم. دو ماه گذشت ، باورم نمیشد!
گذشت زمان کمی دردم رو تسکین داده بود اما خاطرات چی؟اونا که هیچوقت فراموش نمیشن. هر قسمت خونه یه خاطره ای از اونها رو برام زنده میکرد. زمانیکه به مسافرت رفتن نمیدونستم که اون خداحافظی ای که ازشون کردم آخرین خداحافظی من از اونها هست.هر کدوم از خانوادم ، خاله هام ، داییم ...اصرار داشتن که من برم و پیششون زندگی کنم. اما من قبول نکردم. باید با این مسئله کنارمیومدم. باید روی پای خودم وایمیستادم. باید تنهایی رو قبول میکردم و در کنار اون به زندگی ادامه میدادم.
خونه خیلی تاریک بود. چراغ رو روشن کردم. به سمت اتاقم رفتم و ساک لباس هام رو روی تختم گذاشتم. اتاقم خیلی سرد بود. روی تختم نشستم و بازم تو فکر فرو رفتم. یکدفعه گوشیم به صدا دراومد.
- سلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#45
Posted: 7 Jul 2012 07:35
مریم – سلام چطوری؟
- خوبم ، الان خونم
مریم – میخوای بیام پیشت؟
- نه بابا، عادت میکنم
مریم – فردا دانشگاهی دیگه نه؟
- فکر کنم دیگه باید بیام
مریم – تازه داری روش فکر میکنی؟ اینقدر کلاس نذار، با یاسی میایم دنبالت.
- باشه منتظرم
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم. اون رو یه گوشه ای انداختم و روی تختم خودم رو ولو کردم.
***
- وای یکی این گوشی رو خفه کنه
و سریع از روی تخت رو زمین پریدم. با تعجب به دور و برم نگاهی انداختم. براییه لحظه یادم نمیومد که کجا هستم. کمی که فکر کردم دوباره همه چیز به یادم اومد. قلبم گرفت. دیگه مادر نازنینم نبود که منو از خواب بیدار کنه. دیگه پدرعزیزم نبود که باهام شوخی کنه و اگه دیرم شده باشه منو دانشگاه ببره. با بیحوصلگی و بغض خفیفی که در گلوم بود جواب تلفن رو دادم.
- الو
یاسمین – ترانه نمیای پایین؟
- چرا ، چرا الان میام
بعد ازاینکه گوشی رو قطع کردم سریع به سمت کمد لباسم رفتم. با عجله مقنعه ام رو سرم گذاشتم و کیفم رو برداشتم. نفهمیدم که چطوری از خونه خارج شدم. حتی صبحونه هم نخوردم.
سوار ماشین شدم. مریم مثل همیشه جلو نشسته بود. امروز دیگه مثل روزای قبل که دیر میکردم منو چپ چپ نگاه نمیکرد.
یاسمین – چطوری ترانه؟...خواب مونده بودی؟
- آره ، شرمنده
یاسمین – برای دانشگاه اومدن حسابی آماده ای دیگه؟
مریم – آماده؟...نمراتشو ندیدی مگه؟ خانم کولاک کرده
یاسمین – حسودیت میشه؟
مریم – چرا باید حسودی کنم؟ من که دیگه عادت کردم. خودت حسودی میکنی میخوای چهره ی منِ مظلوم رو خراب کنی. منی که نمیدونم حسادت رو با چه الفی مینویسن
یاسمین – حتما همون الف دو چشمه دیگه...
خلاصه اینقدر با هم دیگه بحث کردن و به هم توپیدند که آخر مریم گفت: ترانه ، یه دادی بزن حداقل ما بفهمیم زنده ای
- من زنده م
مریم – چه جالب هر وقت مردی خبرمون کن
یاسمین – مریم!
- شایدم مردم و خبر ندارم...
مریم پاسخی نداد. فکر کردم شاید با این قیافه ای که به خودم گرفتم و صداممدر نمیاد واقعا ناراحتشون کردم . برای همین از پشت به شوخی ضربه ای به مریم زدم وبا خنده گفتم: میخوام رانندگی یاد بگیرم
هر دو با تعجب با هم گفتند:واقعا؟!
مریم با تعجب به سمت من برگشت وبا خنده گفت: خب خدارو شکر. به امید خدا کی برای گرفن گواهینامه ی دومت اقدام میکنی عزیزم؟
یاسمین – امروز بریم تمرین؟
- امروز که بعد از دانشگاه دیر میشه . فردا که بیکاریم بریم...
وقتی به دانشگاه رسیدیم به سمت کلاس حرکت کردیم. در بین راه مریم به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: فکر کنم کمی زود رسیدیم نه؟
یاسمین هم به ساعتش نگاه انداخت وگفت: آره ساعت تازه 9 هست، چرا اینقدر زود رسیدیم عجیبه!
- ساعت چند شروع میشه؟
مریم – 10
- پس خیلی زود حرکت کردیم که...
یاسمین – بریم جابیکاری؟
مریم – نه بریم یه چیزی بخوریم
یاسمین – ترانه صبحونه خوردی؟
- راستش نه
مریم – پس بریم.
داخل سلف نشسته بودیم ومریم رفته بود تا چایی بگیره. با تعجب به اطراف نگاه میکردم. خیلی وقت بود که پام رو اینجا نذاشته بودم. فقط اون چند روز امتحانات بود که دانشگاه اومده بودم اما اصلا گذرم به اینجا نخورد. بعد از اینکه امتحانم رو میدادم سریع از دانشگاه خارج میشدم. حتی مریم و یاسی رو هم نمیدیدم. فقط یه بار بود که موقع برگشت شادمهر رو دیدم که اونم داشت از دانشگاه خارج میشد. اونموقع اصلا تو حال خودم نبودم و روحیه ی داغونی داشتم. خودم هم نفهمیدم که چطوری امتحاناتم رو نیفتادم. هر چند استاد هایی که مسئله ی مرگ مادر و پدرم رو فهمیده بودن خیلی بهم کمک کردن.
وقتی از در کلاس برگزاری امتحان خارج شدم یکدفعه شادمهر جلوی من ظاهر شد. بعد از اینکه سلامی بهش دادم تسلیت گفت. منم ازش تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. با اون روحیه ای که داشتم نمیتونستم اصلا به شادمهر فکر کنم. تا یه مدتی هیچکسی برام مهم نبود. فکرکنم خیلی از برخوردم تعجب کرده بود. بعد از اون دیگه ندیدمش.
مریم – ترانه باز تو رفتی تو فکر؟ بخور دیگه
- کی چایی آوردی؟
مریم – چند لحظه پیش
یاسمین – بچه ها بیاین کیک آوردم.خودم درست کردم.
مریم – به چه مناسبت؟
یاسمین – تولد برادرزادم بود
مریم – اوخی ، چند سالش شد؟
یاسمین – امسال رفت تو 2 سال
- مبارکه
یاسمین – مرسی عزیزم
مریم – راستی ترانه یادته که با هم یه ساعت برای نیما گرفتیم؟
- آره!
مریم – بهش که دادم میدونی بهم چی گفت؟! گفت توقع نداشتم منو تا این حد تحویل نگیری، حالامنم چشمام از پررویی این پسر شده بود اندازه ی قابلمه، گفتم زشته بگم که پول این ساعت اندازه ی ارث بابات بود از طرفی خیلی هم عصبانی شده بودم. بگو چیکار کردم؟
- حتما پس گرفتی ازش
مریم قیافه ی غمگینی به خودش گرفت و با حسرت گفت: ای کاش اینکارو کرده بودم. ساعت رو از پنجره پرت کردم بیرون. فقط چون ارتفاع کمی زیاد بود به 40 قسمت مساوی تقسیم شد...
با دهن باز به مریم خیره شده بودم. با تعجب گفتم: مریم اگه تا الان به خل بودنت شک داشتم الان مطمئن شدم!
یاسمین – منم دقیقا همین رو بهش گفتم.
- داداشت چیزی نگفت؟
مریم – هیچی نزدیک بود منو دنبال اون ساعته از پنجره پرت کنه بیرون...بهش گفتم خیلی بهم برخورد، اونم گفت خیلی بیجنبه ای...اینقدر حسرت خوردم که نگو
- خلی به خدا
بعد از چند دقیقه مریم نگاهش به بالای سر من افتاد و چشم غره ای رفت و گفت: خیار
یاسمین هم با تعجب به سمتی که مریم نگاه کرده بود برگشت. من که حواسم نبود و فقط کلمه ی خیار رو شنیده بودم گفتم: الان خیار از کجا برات بیارم؟
مریم – لازم نیست بیاری، داره خودش میاد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#46
Posted: 7 Jul 2012 08:34
مریم – لازم نیست بیاری، داره خودش میاد
- دارن خیار پخش میکنن؟
مریم خنده ای کردوگفت: عاشقتم
یکدفعه یاسمین گفت: منظورت سپهره؟
در همین لحظه سپهر جلوی ما ظاهر شد. به همه سلام کرد و پشت صندلی نشست.
مریم- خواهش میکنم میتونی بشینی، نه بابا جای کسی نیست
سپهر – یعنی میخوای بگی کس دیگه ای میخواد بیاد و اینجا بشینه؟
مریم – نه برای شما نگه داشته بودیمش
سپهر – خانم خسروی شما خوبید؟ خیلی وقته که ندیدمتون
- ممنون، ما قبلش هم خیلی همدیگه رو نمیدیدیم.
سپهر – یه جورایی که با هم آشنا شده بودیم، راستی تسلیت میگم...
- ممنونم
لیوان چاییم رو گرفتم و داشتم کمی ازش میخورم که با دیدن مریم کمی از چایی پریدتو گلوم. کمی سرفه م اومد به اندازه ای که فقط سپهر متوجه شده بود. با قیافه ی مزحکی داشتم به مریم نگاه میکردم تا شاید متوجه ی من بشه ولی انگاردر رویای خودش به سر میبرد. آنقدرخودم رو کشتم تا اینکه سپهر به سمت مریم برگشت و با تعجب چند ثانیه ای به اون نگاه کرد اما مریم هنوز هم متوجه نشده بود. تا اینکه سپهر گفت: اتفاقی افتاده؟!
همون لحظه مریم به خودش اومد و خودش رو جمع و جور کرد و با هل گفت : نه چطور مگه؟
سپهر – هیچی، فقط احساس کردم الانه که با چشمات ساعتم رو متلاشی کنی...
و پوزخندی به مریم زد در حالی که ابروهایش را بالا داده بود با تعجب داشت نگاهش میکرد. مریم که تازه متوجه شده بود که چه کار احمقانه ای کرده بود با اعتماد به نفس گفت: چرا این ساعت رو خریدی؟
سپهر سرفه ای کرد و نگاهش رو از مریم برداشت و گفت: خب ازش خوشم اومد
برای یه لحظه احساس کردم از هول چایی داشت دوباره داخل گلوم میپرید. به میز خیره شده بودم و اصلا سرم رو بلند نکردم تا اینکه صدای احوال پرسیش با بچه ها رو شنیدم. سرم رو بلند کردم.داشت به من نگاه میکرد. لبخندی زدم و سلام کردم.
شادمهر – خوبید؟...خوش حالم که میبینمتون
- خوبم، ممنون
کنار صندلی سپهر ایستاده بود.از چشماش میشد فهمید که چقدر برای من متاسف هست و کاملا واضح بود که نمیتونست چیزی بگه. دوباره به میز خیره شدم و باقی چاییم رو سر کشیدم.
شادمهر – سپهر تو اینجا چرا نشستی؟
سپهر – گفتی اینجا منتظرت بمونم دیگه!
شادمهر – پاشو بریم ، کلی کار داریم
سپهر از روی صندلی بلند شد. مریم با کنایه به سپهر گفت: بودید حالا؟
سپهر خنده ای کرد و گفت: ایشالا دفعات بعد بیشتر در خدمتتون میمونیم.
مریم از روی تمسخر خنده ای بهش کرد. اون دو نفر خداحافظی کردند و سریع از ما دور شدند. روز اول کمی قابل تحمل بود. به تدریج داشتم باز هم به دانشگاه رفتن عادت میکردم. مثل همیشه یاسمین و مریم با ماشین دنبالم میومدن و مثل همیشه غرغرهای مریم به خاطر دیر کردن من و مثل همیشه دعواهای مریم با سپهر و....تنها تفاوتی که وجود داشت زندگی من بدون مادر و پدرم بود. هر بار یه نفر میومد و پیشم میموند تا مثلا من تنها نباشم. گاهی محبوبه ، گاهی مریم و یاسمین ، گاهی خاله هام...
بعد از مرگ مادر و پدرم هر کاری که باید در رابطه با شغل و بدهی و چیزای دیگه یپدرم انجام میشد رو داییم انجام داد. داییم خیلی هوای من رو داشت و از اینکه قبول نکردم تا باهاشون زندگی کنم همیشه من رو سرزنش میکرد.من دوست داشتم تنهایی به زندگیم ادامه بدم. پدر و مادرم هم برای من پولی پسنداز کرده بودن که با اون میتونستم زندگیم رو بچرخونم تا اینکه خودم بعد از گرفتن مدرکم کاری برای خودم پیدا کنم. آینده خیلی برام مبهم بود. نمیدونستم که میتونم از پس زندگیم به تنهایی بر بیام یا نه.
حتی مسعود هم بعد از اون اتفاق از خارج شدن از کشور منصرف شده بود. نمیدونمچرا ولی اصلا نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشتم.
یه روز دلم خیلی گرفته بود برای همین تصمیم گرفتم که سر قبر پدر و مادرم برم. در حالی که چند شاخه گل رز دستم بود داشتم لابه لای قبر ها به دنبال قبر پدر و مادرم میگشتم. وقتی از دور قبرشون رو دیدم با تعجب به مردی که بالای قبراونها ایستاده بود خیره شدم. داشتم فکر میکردم که شاید من جای قبرشون رو اشتباه گرفته بودم. به اطراف نگاهی انداختم و با تردید به طرفی که اون مرد ایستاده بود حرکت کردم. وقتی که نزدیک تر شدم مطمئن شدم که اشتباه نکردم.
با خودم فکر کردم که حتما از آشنایان هست. به کنار اون مرد رسیدم اما متوجه ی من نشده بود.
- سلام
اون مرد تکانی خورد و به سمت من برگشت. کمی ترسیده بود. از چهره اش مشخص بود که کمی گریه کرده. تقریبا همسن و سال پدرم بود. وقتی به خودش اومد لبخندی زد و جواب سلامم رو داد و گفت: من دیگه داشتم میرفتم...
و برگشت تا بره که من سریع صداش کردم و با تعجب گفتم: ببخشید من شما رو میشناسم؟
اون مرد به سمت من برگشت و گفت: راستش نه، شما باید ...
- من دخترشون هستم...
اون مرد با تعجب به من خیره شد و با اندوه گفت: حدس زدم که باید...
و طوری که ادامه ی حرفش را فراموش کرده باشد سکوت کرد و به من خیره شده بود. با تعجب به او نگاه کردم و بعد از لحظه ای گفتم: و شما؟
اون مرد با حواس پرتی چشم از من برداشت و به قبر ها نگاه کرد و گفت: من...من از دوستان پدرتون بودم. من واقعا بهتون تسلیت میگم، ببخشید من بایدبرم...
و بدون اینکه به من اجازه بده تا حرفی بزنم دور شد. تا به حال ندیده بودمش.با بیخیالی به سمت قبر پدر و مادرم برگشتم. با تعجب به قبر مادرم خیره شدمکه روی آن چند شاخه گل مریم قرار داشت. به پشتم برگشتم اما اثری از اون مرد نبود. داشتم فکر میکردم که یعنی اون مرد این گل ها رو گذاشته بود؟! ،اون که گفت که از دوستان پدرم بود! شاید کسی از آشنایان یا دوستان مادرم اومده باشهو این گل ها رو گذاشته باشه. زیاد به این موضوع توجه نکردم و مقابل قبر پدر و مادرم نشستم. سه شاخه گل رز برای پدرم و سه شاخه ی دیگه برای مادرم گذاشتم. یک شاخه باقی مونده بود که دوست داشتم اون رو پرپر کنم. کم کم اشک داشت مهمان چشم هام میشد. با یادآوری اون روز های سخت نمیتونستم جلویگریه کردنم رو بگیرم. همینطور که آرام گریه میکردم داشتم براشون حرف میزدم و از اتفاق هایی که در این مدت برام افتاده بود میگفتم.موقع رفتن از قبرستون احساس سبکی میکردم. همیشه با خودم میگفتم که ای کاش قدر این دو فرشته رو وقتی بودن بیشتر میدونستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#47
Posted: 7 Jul 2012 08:35
مریم در حالی که با نگرانی داشت به من نگاه میکرد گفت: تو چرا امروز منتظر من نموندی؟
- خب گفتم چون یاسی امروز کلاس نداره، تو خودت میای دانشگاه دیگه!...بعدش من امروزصبح کلاس داشتم..باید از تو زودتر میومدم...یکی دو تا از کلاسامون با هم نیس یادت رفته؟
به خاطر عقب موندنم از دانشگاه خیلی از درسا رو برنداشته بودم. البته باید بگم مریم هم از خواهری کم نکرد و برای اینکه با من باشه اونم بعضی درسایی که من برنداشته بودم رو برنداشت.
مریم – خب منم باهات میومدم چی میشد؟!...
- به من نگفته بودی!حالا چی شد مگه؟
مریم – هیچی از این به بعد لطفا منتظر بمون...میدونی چقدر جلوی خونتون وایستاده بودم؟
روی نیمکت ، داخل حیاط دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که یکدفعه سر و کله ی بیتا ، یکی از همکلاسی هامون پیدا شد.
بیتا – وای مریم جون ، وای ترانه جون!
صدای مریم رو شنیدم که آرام گفت: بازم این شیربرنج پیداش شد
اصولا مریم برای هرکسی یه نوع اسم میزاره. مثلا به کسایی که ازشون خوشش نمیاد میگه خیار یا به کسایی که زیاد به آدم میچسبن میگه سیم خاردار و به کسای هم که زیادی لوس و پررو هستن میگه شیربرنج!
میشه گفت برای من "شیربرنج" و "خیار" خیلی قابل درک تر هست ولی هنوز نفهمیدم که "سیم خاردار" رو بر چه اساسی انتخاب کرده!
بیتا وقتی به ما رسید یکدفعه خودش رو بین ما انداخت و روی نیمکت نشست. وقتیبه قیافه ی مریم نگاه کردم احساس کردم که داره خودش رو به زور کنترل میکنه.داشت از حرکات بیتا خندم میگرفت. از همه بیشتر نمیتونستم خندم رو وقتی داره حرف میزنه کنترل کنم. نمیدونم چجوری توصیف کنم ولی وقتی میخواد حرف بزنه با ناز حرف زدنش به کنار سرعت حرف زدنش هم به کنار. وقتی این دو عامل کنار هم قرار بگیرن باید تصور کرد که واقعا چی میخواد در بیاد.
بیتا در حالی که داخل یه دستش گوشیش و داخل یه دست دیگش کلاه و شال گردنش و کیفش بود داشت یه دستی با گوشیش شماره ی جایی رو میگرفت. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و منتظر بود تا مشترک مورد نظرش جواب بده.درهمون حال به ما نگاهی کرد و شروع کرد به حرف زدن.
بیتا – ببخشید دوست جونا، باید حتما این تلفن رو بزنم. راستی شما فکر نمیکنید که با اینکه زمستونه ولی هوا چرا اصلا این موضوع رو نشون نمیده؟...داشتم فکر میکردم که چرا الکی کلاه و شالگردنم رو با خودم برداشتم و آوردم...اه چرا پس گوشی رو برنمیداری لعنتی، حقت بود دیگه بهت زنگ نمیزدم. راستی بچه ها یاسی کو؟ ..آه یادم نبود امروز کلاس نداره... سرما رو تازه دارم حس میکنم. نه مثل اینکه هوا سرده ، تازه دارم متوجه میشم...شما حالا چرا تو این سرما بیرون نشستید...اوف خوبه خودمم باهاتون نشستم آ...اصلا حواسم نبود. برنمیداری نه؟...به درک...
گوشی رو قطع کرد و ادامه داد: آدم نباید هیچوقت منت هیچکس رو بکشه...نمیدونم من چرا این موضوع حالیم نمیشه...اینقدر موضوع های زیادی هست که من اصلا تو مغزم نمیره...دیگه آمار این موضوع ها ازدستم رفته...حالا موضوع چیه؟...چرا اینجا نشستید؟...راستی چه خبر؟
و تقریبا میشه گفت بالاخره خفه شد. یادم رفت که بگم چقدر این بشر پرحرف هست. وقتی دوباره به مریم نگاهی انداختم کاملا متوجه ی تغییر رنگش شدم. از شدت حرص قرمز شده بود. مریم کلا با بیتا میانه ی خوبی نداشت. حین حرف زدن بیتا هم مدام داشت تکونش میداد تا ساکت بشه اما بیتا انگار که اصلا نمیفهمید.
مریم – عزیزم ، بزار من یه موضوع دیگه به اون موضوعات اضافه کنم. از روی دست من بلند شو
بیتا یکدفعه از جاش بلند شد و با شرمندگی گفت: وای مریم جون، ببخش اصلا اینقدر که حواسم برای تلفنی که میخواستم بزنم پرت بود که متوجه نشدم...
من که تازه متوجه شده بودم مریم چرا اونموقع داشت هی خودش رو به آب و آتیش میزد تا بیتا رو خفه کنه نمیتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم.
بیتا – ببخشید مریم جون، چرا بهم زودتر نگفتی عزیزم؟..تو میدونی وقتی موضوعی فکرم رو مشغول کنه...موضوعات دیگه رو اصلا متوجه نمیشم..منو به خاطر این موضوع ببخش عزیزم...
مریم که اصلا نمیتونست بیتا رو تحمل کنه از جاش بلند شد و گفت : من چند لحظه میرم داخل ساختمون کار دارم...میتونی با ترانه راجع به موضوعاتت صحبت کنی...
بعد آهسته طوری که فقط من بشنوم گفت: وگرنه اگه بمونم موضوعش میکنم...
از روی بیچارگی نگاهی به مریم انداختم ولی اصلا توجهی نکرد و به سرعت از ما دور شد. خب میگفت تا منم باهاش برم. نمیدونم چجوری قراره بیتا رو تحمل کنم. برای اینکه دوباره نزارم تا بیتا اندازه ی یه جزوه ی بیست صفحه ای برام حرف بزنه گفتم: بیتا جون منم باید این جزوه رو بخونم، ببخشید
و سریع سرم رو داخل جزوه کردم. بیتا هم لبخندی زد که یعنی باشه دیگه لال میشم. خوشم میاد درک بالایی داره. بیتا باز هم مشغول شماره گرفتن شد. تا اینکه طرف مقابل بالاخره برداشت.
بیتا - معلوم هست کدوم گوری هستی؟...من این چیزا حالیم نمیشه ، امروز باید ببینمت...باید بیای...یعنی چی که نمیتونی؟...اگه تو نمیتونی من میام. خونتی دیگه نه؟...
و همونطور که داشت حرف میزد از جاش بلند شد و با سر از من خداحافظی کرد و دور شد. نفس راحتی کشیدم. تصمیم گرفتم تا برم و مریم نامرد رو پیداش کنم. جزوه رو داخل کیفم انداختم و وارد ساختمون شدم. کل طبقه ی پایین رو گشتم اما خبری از مریم نبود. طبقه ی بالا رفتم و وارد راهرو شدم که با دیدن صحنه ای تصمیم گرفتم در جهت مخالف برگردم.
دختری به دیوار چسبیده بود و پسری هم در مقابلش ایستاده بود و کف دست چپش رو بالای سر دختر به دیوار چسبونده بود. در همون حال داشتن با هم حرف میزدن که دختر یکدفعه از زیر دست پسر خودش رو بیرون کشید. با دیدن مریم کپ کردم وسریع به سمت دیوار برگشتم. شانس اوردم که روی دیواری اطلاعیه ای چسبونده بودن. در حالی که به اطلاعیه خیره شده بودم طوری ایستاده بودم که اصلا چهره مدیده نمیشد. ترسیده بودم که نکنه مریم من رو دیده باشه. قلبم داشت تند تند میزد. هنوز مریم از پشتم رد نشده بود. پس کجا رفته؟...دیگه خیلی کنجکاو شده بودم و به سمت راستم برگشتم تا ببینم کجا رفتن. همین که برگشتم از ترس نزدیک بود بیفتم.
خودم رو زدم به اون راه که بهش میگن کوچه ی علی چپ. مثلا میخواستم موضوع رو ماست مالیش کنم برای همین با تعحب اول مریم رو نگاه کردم و بعد دقیق شدم روی مریم و گفتم: مریم؟...تویی؟...تو اینجایی؟...داشتم دنبالت میگشتم...راستش...
همون بین بود که قاطی کردم چی میخواستم بگم که یدفعه گفتم: راستی اون دختر پسره رفتن...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#48
Posted: 7 Jul 2012 08:36
یک آن فهمیدم گند زدم در حد تیم ملی...
مریم که معلوم بود خیلی عصبانی هست دستم رو گرفت و با سرعت من رو دنبال خودش کشوند. یه لحظه به پشت مریم نگاه کردم. اون پسر سپهر بود که هنوز اونجا ایستاده بود و داشت به ما نگاه میکرد. مریم همینطور داشت با سرعتمن رو دنبال خودش میکشوند تا اینکه به جابیکاری رسیدیم. وقتی داخل شدیم مریم دستم رو ول کرد و با عصبانیت به سمت یکی از تک صندلی ها رفت و با پا ضربه ای بهش زد به طوری که صندلی با شدت پرت شد و به زمین افتاد. احساس کردم ممکنه همون کاری که با صندلی کرد رو روی منم اجرا کنه. از ترس چند قدم رفتم عقب تر و با ترس گفتم: چیزی شده؟
مریم داشت با خودش حرف میزد: پسره ی بیشعور،چی فکر کرده؟...چطور به خودش این اجازه رو داده؟!... دلم میخواست با همون دستام خفه اش میکردم...از مادر زاییده نشده کسی که...
به سمت مریم رفتم و گفتم: میشه بگی چی شده؟
مریم به سمت من برگشت. ازعصبانیت نمیدونست چیکار کنه. روی یه صندلی نشست. مقابلش نشستم و با تعجب بهش نگاه کردم. البته باید بگم برای احتیاط از حوادث احتمالی صندلی رو به اندازه ی کافی عقب کشیدم.
مریم – داشتم میومدم اینجا که این خیار هم داخل راهرو پیداش شد. من اصلا ندیده بودمش...بعد صدام کرد و گفت کارم داره...تو هم که میدونی من اصلا از این پسره خوشم نمیاد...من گفتم که زودتر بگو باید برم...به اطراف نگاهی کرد دید خبری نیست هی به من نزدیک تر شد...اونقدر عقب رفتم که به دیوار خوردم...فکر کردم حتما میخواد باز انتقامی چیزی بگیره...تو که میدونی چقدر پررو و کینه ای هست...همچین چشماش رو برام ریز کرده بود...داشتم سکته میکردم... همون بین با خودم فکر کردم این که انتقام گرفته بود پس چه مرگشه!...یه دفعه وسطای فکرم بودم که گفت باهام دوست میشی؟!!...واقعا فکر نکرد که یکیما رو ببینه چی فکر میکنه آخه!...لا اله ال..خیل خب اونجوری نکن..الان میخوای بگی بازم رفتم تو کار اذان...داشتم میگفتم...اونقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت...اگه فقط دستش بهم میخورد نفله اش میکردم...سریع از زیر دستش بیرون اومدم و همچین نگاهش کردم که حاضر بود خودشو از اون پنجره ای که روبه روش وایستاده بودیم بندازه پایین...بعدم که یکدفعه تو رو دیدم ... گفتم الانچی فکر کردی...واقعا فکر کردی ما اینقدر منگلیم که نفهمیم تو ما رو دیدی؟!...نزدیک بود بری تو دیوار هم سطح اطلاعیه بشی!
- خب میدونی...من خب...هل کرده بودم...بعد تو رو دیدم...بعد دیدم تو منو دیدی!...یعنی نه تو منو ندیدی...اصلا من تو رو ندیدم...!
نفهمیدم چی گفتم!
مریم در حالی که یکی از ابروهاشو بالا داده بود و من عاشق این حرکتش بودم گفت: فکر کنم بیتا روت اثر گذاشته تو هم بند کردی به کلمه ی دیدن!... دلم میخواد عین خیار پوستشو بکنم...ببینم تو که فکر بد در مورد من نمیکنی؟
- برو بابا، هر کی تو رو نشناسه من تو رو میشناسم...
دیگه خیلی خودم رو کنترل کرده بودم. همینطور که من و مریم به هم خیره شده بودیم یکدفعه با صدای بلند خندیدم.
مریم – کوفت، این پسره خیلی پررو هست. وقتی یادش میفتم دلم میخواد...دلم میخواد...
- دلت میخواد باهاش دوست بشی؟
مریم – باز میرم تو کار اذان آ !!
- راستشو بگو ، ازش خوشت نمیاد؟
مریم –دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته
اونروز از یه طرف بیتا و از طرف دیگه سپهر حسابی رفته بودن رو اعصاب مریم. وقتی چهره ی مریم رو تو اون موقعیت برای خودم تصور میکردم نمیتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم. اما واقعا داشتم فکر میکردم این دو تا زوج جالبی میشن. از فکر کردن بهش حسابی خندم میاد. فکر کنم اگه با هم ازدواج کنن هر روز در حال گیس و گیس کشی باشن.
چند روز بعد تو دانشگاه با یاسی تو سلف نشسته بودیم و داشتیم به قضیه ی مریم میخندیدیم. اونروز مریم نتونسته بود دانشگاه بیاد.
یاسمین - واقعا برای سپهر ناراحتم، عاشق کی شده آخه!
- بیچاره ای کاش اول به خودم میگفت تا روشنش میکردم
یاسمین – باورکن باز میخواسته مریم رو دست بندازه...
در همین موقع کسی گفت: میتونم اینجا بشینم؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم. شادمهر بود .
- خواهش میکنم، بفرمایید
صندلی رو بیرون کشید و نشست. داخل دستش یه سری کاغذ بود که روی میز گذاشت. از موقعی که اومده بودم دانشگاه اصلا خوب ندیده بودمش. کمی خوش حال شده بودم که اومده بود.
شادمهر – شرمنده ، بقیه ی میزا پر بود. باید اینا رو بکشم...
یاسمین – از این به بعد برید تو جا بیکاری ما...اونجا برای اینکارا عالیه
شادمهر – جابیکاری؟!...همون کلاسی که همیشه خالی هست؟...فکر خوبیه
و بعد با مداد مشغول اون کاغذهایی که روی میز گذاشته بود شد.انگار یک سری نقشه بود. من و یاسمین داشتیم با اشاره با هم صحبت میکردیم. درواقع چون شادمهر دوست سپهر بود کنجکاو شده بودیم که سپهر چیزی بهش گفته یا نه.
شادمهر که از سکوت ما متعجب شده بود گفت: چیزی شده؟
- نه!
شادمهر – وقتی داشتم میومدم دیدمتون که داشتین به چیزی میخندیدید، قضیه چیه؟
یاسمین – خب راستش...
- هیچی
و با خشم به یاسمین نگاه کردم که یعنی لطفا ببند.
شادمهر – حالا دیگه مطمئنم این موضوع یه جورایی به منم مربوط میشه، چی شده؟ خیلی کنجکاوم...
و ذل زده بود به من!...حالا بیا و جمعش کن!
همین موقع یاسمین سریع گفت: یعنی آقا سپهر چیزی به شما نگفته؟
از زیر میز با پا به یاسمین زدم که البته دور از چشم شادمهر نموند. شادمهر کهگیج شده بود با تعجب گفت:نه، چی باید میگفت؟!
یاسمین که دیگه از ترس من جرئت نکرد حرفی در این مورد بزنه سریع گفت:هیچی...خب از ترانه بپرسین...
- یاسی فکر کنم کلاسمون الان شروع میشه عزیزم
کلمه ی عزیزم رو چنان با لهجه ی تهدیدآمیزی گفتم که فهمید بهتره دیگه اصلا حرفی نزنه.
- مسئله ی خاصی نیست. ما دیگه میریم تا شما راحت نقشه هاتونو بکشین...
و سریع دست یاسمین رو گرفتم و با هم بیرون رفتیم.
یاسمین – بهش میگفتی دیگه!
- آخه برای چی؟...شاید مریم یا سپهر دوست نداشته باشن...
یاسمین – فکر میکنم راست میگی، گاهی من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم شرمنده...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#49
Posted: 7 Jul 2012 08:36
با یاسمین رفتیم سر کلاس و نشسته بودیم که بیتا یکدفعه جلوی ما ظاهر شد. بیتا روی صندلی جلویی ما نشست و گفت: باورم نمیشه مریم که بهترین دوست منه، بهم خبر نده؟...نمیفهمم ما که با هم تقریبا صمیمی هستیم!...شما هم بهترین دوستای من هستید چرا به من چیزی نمیگید؟...یعنی اینقدر از من بدتون میاد که منو قابل نمیدونید این موضوع ها رو با من در میون بزارید؟...من واقعا دوست داشتم از دهن خود مریم بشنوم که به مهدوی جواب مثبت داد....من فکر میکردم که مریم دیگه تا این حد من رو قابل بدونه که اینجور خبرا رو از دیگران نشنوم...از کسایی که غریبه هستن...آخه مریم...
- یه لحظه...با کی؟چی؟...همینطوری داری میگی یه ترمزی هم بگیری بد نیست آ...
هر چند که این جمله ی همیشگی من به بیتا بود ولی افسوس که بی تاثیر بود!
یاسمین – چی؟!...مهدوی، همون خواستگار مریم؟!
بیتا – مگه نمیدونستید؟ منو باش هی دارم خودمو به آب و آتیش میزنم نگو به شما هم چیزی نگفته...من گفتم که...
دوباره وسط حرفش پریدم و گفتم: بیتا فقط بگو از کی و چی شنیدی؟..همین دو کلمه رو بگو عزیزم
بازم از همون عزیزم ها گفتم که میدونستم برای هیچکی این دیگه بی تاثیر نیست.گاهی دلم میخواست زبونشو از ته حلقش بیرون بکشم. کمی خشن شدم! آخه دیگه داشتم از دستش کلافه میشدم. از یه طرفم معلوم نبود باز مریم چیکار کرده!
بیتا – از بهار ، پیشنهاد ازدواج کامیار مهدوی روقبول کرد.
عزیزمی که گفتم کار خودشو کرد! گفتته بودم که درک بالایی هم داره.
یاسمین – آخه چطوری؟...پس چرا به ما چیزی نگفت...
خیلی فکرم مشغول شده بود یه جوری بیتا رو از سرمون وا کردیم ولی تا خواستیم در این مورد با هم حرف و به مریم زنگ بزنیم استاد اومد. اصلا از درس چیزینفهمیدم. تمام ساعت کلاس رو داشم به داستان مریم فکر میکردم. با یاسمین تصمیم گرفتیم که بعد از دانشگاه پیش مریم بریم.
داخل ماشین نشسته بودیم و با یاسمین داشتیم داستان میساختیم.
- فکر کن، به خاطر سپهر چه کلی بازی هایی که مریم درنمیاره!
یاسمین – نه بابا ، حتما از مهدوی خوشش میومده ولی به ما چیزی نگفته...میبینی تروخدا؟!
- شاید، برای جلب حسادت سپهر اینکار رو کرده نه؟
یاسمین – چه ربطی داره؟! اون که بهش پیشنهاد داد! میتونست همون موقع قبولکنه
- نه دیگه ، همون اول قبول میکرد که دیگه اسم مریم ،مریم نبود
یاسمین – خب منتظر میموند که سپهر دوباره پیشنهاد بده
- عمرا سپهر همون یدفعه هم بدبخت ریسک کرد که همچین کاری رو انجام داد
به خونه ی مریم رسیدیم. داداش مریم در رو برامون باز کرد.
یاسمین – ببخشید مریم خونه هست؟
نیما – سلام خوش اومدین، آره خونه هست...بفرمایید
وقتی مریم ما رو دید با تعجب گفت: فکر نمیکردم تا این حد من رو دوست داشته باشید که بیاین پیشم!
- بروبابا کی تو رو دوست داره
یاسمین – فقط بگو چرا به ما نگفتی دختره ی چشم سفید!
مریم – من که بهت گفتم! صبح کمی دلم درد میکرد دیگه گفتم نیام
- یاسی اونو نمیگه ، کامی رو داریم میگیم...
و پوزخندی برای مریم زدم. مریم هنوز هم متعجب و گیج به ما خیره شده بود.
مریم – میشه درست حرف بزنید؟..کامی دیگه چیه؟
یاسمین- اولا کامی چیزی نیست دوما عزیزم خودتی...
تازه داشتیم میرفتیم سر اصل مطلب که صدای در زدن اومد. نیما با یه ظرف میوه داخل اتاق شد. مریم با تعجب گفت: نیما من امروز بیرون نرفتم تا ببینم، میشه بگی آفتاب از کدوم طرف دراومد؟
نیما – زشته مریم جان، چرا اینقدر منو دست کم میگیری عزیزم...مثلا مهمون داری. منباید بهشون برسم؟
مریم – بله، شرمنده کردی به خدا ، آخه از بس از اینکارا کردی من کمی متعجب شدم!
- دستتون درد نکنه
یاسمین – بابا ما الان داریم میریم، لازم نبود
نیما – خواهش میکنم ، فعلا که هستید میل کنید
مریم – خدای من !...خیل خب حالا دستت درد نکنه، اومدی وسط حرف ما ...
بعد دستش رو با گیجی تکون داد و گفت: یادم نمیاد بچه ها برای چی داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم؟
نیما- کاری داشتی بگو خواهری
مریم فقط به نیما با تعجب و دهان باز خیره شده بود. نیما هم پوزخندی بهش زد و از اتاق خارج شد.
مریم – میدونید بچه ها آخرین باری که اینطوری با من حرف زده باشه رو اصلا به یاد ندارم!
یاسیمن – خب؟
- کامی رو بگو...
مریم – چه جالب الان من میخواستم این جمله رو به شما بگم...
یاسمین – باید شکنجت کنیم تا حرف بزنی ؟...چرا به ما نگفتی بهش جواب مثبتدادی؟
مریم – لعنت خدا بر ابلیس، به کی؟!
- اه ، مهدوی رو میگیم ...
چشم های مریم از تعجب شده بود اندازه ی نعلبکی.من؟! نه بابا...شایعه هست...شما که دوستای من هستین چرا خام این حرفا شدید؟...اگه چیزی میشد قبل از اینکه خبرگزاری دانشگاه...خانم؟...
- خودت نمیتونی حدس بزنی کی گفت؟
مریم – بعله، پس بگو...!
یاسمین- تازه اون گفت از بهار شنیده بنده خدا...
مریم – بهار؟!...اتفاقا...آه!! پس بگو...برای من شایعه درست میکنه دختره ی بیخود...بابا چند روز پیش باز این مهدوی اومده بود...یادتونه که گفتم بهش داداشم باید بیاد تا بهش جواب بدم. اونم مثل اینکه یه بار که نیما اومده بود دانشگاه فهمیده بود داداشمه...اومد بهم گفت جوابم چیه؟...منم گفتم قصد ازدواج ندارم ...تا جایی که یادم هست هیچگونه عملی ...چمیدونم حرکتی نکردم کهنشون دهنده ی جواب مثبت باشه!...نمیدونم این دختره با اون مغز پوکش چرا همچین فکری کرد؟! آخه وقتی داشتم با مهدوی صحبت میکردم اون اطراف داشت کشیک منو میکشید فضول!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#50
Posted: 7 Jul 2012 08:36
یاسمین- حالا هر چی...چرا همینا رو به ما نگفتی؟
مریم – صبر کن ببینم مثلا چرا باید این موضوع اینقدر مهم باشه؟...اون دختره بهار فکر نکرد اگه بیتا بفهمه...وای الان کل ملت ایران فهمیدن...خدای من امشب 20:30 پخش میکنه...
- آره...مریم دیدی چی شد؟...ای کاش ما هم اون دور و برا که مهدوی داشت ازت تقاضای ازدواج میکرد بودیم...اینطوری یه اسمی از ما میبردن...یه جارویی چیزی هم میدادن که اونورا رو پاکسازی کنیم راضی بودیم.
یاسمین – این بیتا نمیتونه جلوی دهنشو بگیره...دختر بدی نیستا...ولی ای کاش کمی استراحت میداد...
خلاصه حسابی چرت و پرت گفتیم تا اینکه قصد منزل رفتن کردیم.
نیما – حالا بودید؟...مریمو تنها نزارین میوفته همش به جون من...حوصلشو ندارم،این دختر درک نمیکنه مسوولیت خودش و چرخوندن زندگی دست منه که!
مریم – خوبه، پس داشتی پاچه خواری میکردی براشون..!
- با حقوق قبول میکنیم که از آبجیتون نگهداری کنیم...یه روز من یه روز یاسی
نیما – خدا خیرتون بده...قول میدم حقوقاتونم با سودش حساب کنم
و قیافه ی مظلومی به خودش گرفته بود. الحق که این دوتا با هم خواهر و برادرن.با یاسمین از مریم اینا خدافظی کردیم و راهی منزل شدیم. تقریبا روز خوبی بود به جز قسمتی که اونطوری شادمهر رو پیچوندم. دلم براش سوخت.
اگه میدونستم که فردا قراره چه اتفاقی بیفته عمرا اسم بهار رو جلوی مریم میاوردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن