ارسالها: 7673
#51
Posted: 7 Jul 2012 08:37
فصل هفت
من دیگه به التماس افتاده بودم. یاسمین که داشت گریه میکرد از بس حرص خورده بود. گاهی اوغات نمیدونم واقعا چجوری میشه مریم رو رام کنم. این دختر نمیتونه در هر زمینه ای به هیچ عنوان کوتاه بیاد.
من و یاسمین دو طرف مریم ایستاده بودیم و بقیه ی بچه های کلاسمون هم دورمون جمع شده بودن. دانشجو هایی که داخل حیاط یا ساختمون بودن هم کشیده شدن به محل دعوا که داشت میشد جنگ رستم و اسفندیار...
بهار که تو جواب دادن به مریم داشت کم میاورد قرمز شده بود. اولش خیلی آروم داشتند صحبت میکردن ولی نفهمیدم بهار به مریم چی گفت که مریم اونطور آتیشی شد. همون موقع بود که بهار و مریم کم کم صداشون بالا رفت و همه روبه محل دعوا کشوندند. فکر کنم دیگه همه فهمیده باشن وقتی مریم عصبانی بشه هیچکس رو نمیشناسه.
مریم و بهار مقابل هم ایستاده بودن و داشتن با صدای بلند با هم دیگه بحث میکردن...
شادمهر هم اونجا بود و میخواست یه جوری کمک کنه تا بحث تموم بشه ولی وقتی دید ما نتونستیم کاری بکنیم اونم فقط داشت نگاه میکرد.
مریم – فکر کنم جدیدا تو سازمان خبری دانشگاه استخدام شدی نه؟...تو دلت از یه جای دیگه پره چرا سر من خالی میکنی؟
بهار – چیه میترسی خواستگارات بفهمن داری ازدواج میکنی ...همه بپرن؟
مریم – ببین دختر جون کاری نکن دهنم بازبشه آ؟
دیگه داشتم گیج میشدم. وقتی جمعیت اطرافمونو دیدم اعصابم خرد شد و بلند گفتم: من نمیفهمم تئاتر خیابونی هست که همه جمع شدین؟...
بعد آروم به مریم گفتم:مریم بهتره بری یه جای خلوت تر باهاش حرف بزنی...
مریم هم بلند گفت: من دیگه هیچ حرفی با این دختره ی آب زیر کاه ندارم...
بهار – بگو کم آوردی، چیه فکر میکنی من نمیدونم اونروز تو راهرو چه غلطی داشتی میکردی؟
با این حرف بهار من و مریم هر دو تامون گچ کردیم. معلوم نبود این دختره دیگه از کجا میدونست؟ با دهن باز داشتم به مریم نگاه میکردم. مریم که خیلی نسبت به اون موضوع حساس بود به بهار نزدیکتر شد و با قیافه ای که من اگه طرفمقابل مریم بودم از دیدنش پودر میشدم گفت: چی؟!
بهار که تقریبا ترسیده بود کمی عقب رفت ولی کم نیاورد. مثل اینکه خیلی کینه ازمریم داشت. با نفرت گفت: دلم میخواد سر به تنت نباشه
و یکدفعه افتاد به جون مریم افتاد. من داشتم همونجا پس میفتادم. یاسمین هم رفت تا این دو تا رو که به گیس و گیس کشی افتاده بودن از هم جدا کنه. من و یاسمین از یه طرف و دوستای بهار هم از طرف دیگه فقط داشتیم اینا رو میکشیدیم تا از هم جدا بشن. مریم رو ول کردم. اونجا بود که فهمیدم عامل اصلی این دعوا چیمیتونست باشه. همون عامل هم بود که میتونست راه حل این موضوع باشه. سریع به سمت شادمهر رفتم و با عجله گفتم:سپهر کجاست؟
شادمهر که کمی به خاطر دعوا هول کرده بود با تعجب به من گفت: اینا چشون شده؟
میخواستم جواب شادمهر رو بدم که دیدم آقای مرادی نگهبان جلوی در دانشگاه از جلومون با عجله رد شد و به طرف مریم اینا رفت.
- وای، بدبخت شدیم...
سریع به شادمهر گفتم: هیچی فقط مریم کمی عصبانی شده
و لبخندی زدم و با عجله گفتم: نگفتی سپهر کجاست؟
شادمهر – سپهر؟!برای چی میپرسی؟! این چند روز اصلا ندیدمش چون نیومد دانشگاه...یه مشکلی براش پیش اومده...گفت دیگه امروز میاد
پس بگو چرا اصلا شادمهر هیچی نمیدونست!...نکنه سپهر افسردگی روحی گرفتهبچه زده به دل کوه و دریا....!
از فکرش خندم اومد. شادمهر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: دوستت و یکی دیگه دارن همدیگر رو ناکار میکنن !...خیلی آروم با این قضیه برخورد میکنی!
- من عادت دارم..
با بلند شدن صدای آقای مرادی سریع به پشت سرم نگاه کردم. خدای من!...بهار کاملا مقنعه ش در اومده بود! ...اما مریم کجا بود!...مریم که اونجا نبود؟!...کمی که دقت کردم دیدم که بهار داشت سر آقای مرادی داد و بیداد میکرد. به سمت اونها رفتم. خبری از مریم و یاسمین پیدا نکردم. برگشتم تا از بچه ها بپرسم که یدفعه شادمهر جلوم ظاهر شد.
شادمهر – سپهر اومده آ...
- چی؟!..کجاس؟
شادمهر – همین الان دیدمش که پشت مریم و یاسمین رفت داخل ساختمون
- چی؟! ...یعنی اون این همه مدت اینجا بوده؟
سریع به سمت ساختمون دویدم. وقتی وارد شدم از خلوت بودن سالن طبقه پایینمتوجه شدم که بیشتر بچه ها یا کلاس دارن یا تو حیاطن. کمی نفس راحتی کشیدم. گفتم الان یه نبرد دیگه خواهیم داشت. هنوز وقت بود که یه جای آرومتر ببرمشون.
به پله ها که رسیدم صدای مریم روشنیدم که داشت ازبالا میومد. خدا رحم کنه. حالا یکی بیاد اینا رو جمعشون کنه. همون لحظه شادمهر هم پشت سرم پیداش شد.با هم پله ها رو بالا رفتیم . مریم و سپهر رو دیدم که جلوی یه کلاس داشتن باهم بحث میکردن. با عجله به سمتشون دویدم.
- خدایا؟!!....شما جلوی یه کلاس دارین اینطوری بلند حرف میزنید؟
من که ترسیده بودم داخل کلاس کسی باشه سریع رفتم و با ترس در رو باز کردم. نفس راحتی کشیدم. کسی داخلش نبود. در رو بستم و به اون دو تا نگاه کردم. مریم بیچاره امروز اینقدر که حرص خورده بود قرمز شده بود. از بس با بهار با صدای بلند بحث کرده بود دیگه حال بلند حرف زدن تا اون حد رو با سپهر نداشت. تقریبا داشتن ملایم تر با هم حرف میزدن.اون دو نفر اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن تند تند باهم بحث میکردن.
سپهر – مثل اینکه عادت داری همه چی رو تقصیر اینو اون بندازی نه؟
مریم که دیگه حال نداشت گفت: گاهی اوغات دلم میخواد...
و مشتشو بالا آورد اما خودشو کنترل کرد. مریم که داشت به مشتش نگاه میکرد یدفعه چشمش به رو به رو افتاد و گفت: خدایا بازم این پیداش شد...مثل اینکه کامل ادبش نکردم.
بهار با عجله داشت به طرف ما میومد ولی شکر خدا بادیگارداش رو با خودش نیاورده بود و تنها بود. وقتی به ما رسید فقط به قیافش خیره شده بودم. فکر کنم گریه کرده بود چون پای چشمش همه سیاه شده بود. موهاش هم با چه وضعی مونده بود که هر چقدر تلاش کنم برای گفتن بازم قابل توصیف نیست.
به ما که رسید اول به سپهر و بعد به مریم نگاهی انداخت. پوزخندی زد و گفت: پس بگو چرا یدفعه غیبت زد...
مریم – خفه شو ، اصلا حوصلتو دیگه ندارم...
بهار – دروغ میگم مگه؟! ...اینقدر مظلوم خودتو نشون نده
مریم به سمت پله ها حرکت کرد و گفت: دیگه داری چرت و پرت میگی ...ترانه بیا بریم..
بهار داد بلندی زد و گفت: کجا؟...زندگی منو خراب کردی حالا داری در میری؟...تو باعث شدی...تو باعث شدی من سپهر رو از دست بدم...
تقریبا یه چند دقیقه ای همه سر جاشون میخ شده بودن. مریم با دهن باز به سمت بهار برگشت و باچشمای گرد بهش نگاه کرد. سپهر هم قیافش دیدنی بود. بنده خدا خشکش زده بود. شادمهر هم که شبیه علامت سوال شده بود. سرش رو با تعجب برای من تکون داد که مفهمونش این بود که قضیه چیه؟
بیچاره بهار حالت صورتش داد میزد که الان حاضره خودشو از پله ها پرت کنه پایین...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#52
Posted: 7 Jul 2012 08:38
مریم خنده ای کرد و گفت: پس بگو...من میگم این دختره چرا ارث باباشو از من میخواد؟!...نگو فکر میکنه...
بعد کمی به بهار نزدیک شد و با حرص گفت: بدبخت، من اگه لیلی هم بودم اینقدر خودمو کوچیک نمیکردم...مال خودت.
سریع از بهار دور شد و به سمت پله ها حرکت کرد. منم سریع دنبال مریم رفتم چون احتمال میدادم هر لحظه ممکنه از شدت حرصی که امروز خورده بود تعادلش رو از دست بده.
پایین پله ها یاسی رو دیدم. معلوم نبود این دختره کجا غیب شده بود؟!...
سپهر – مریم چند لحظه صبر کن...
بهار – نشونت میدم...
و صدای سریع پاهاشو که به طرف ما داشت میومد شنیدم. هر دو به سمت بهار برگشتیم. کاملا کنترل خودشو از دست داده بود.فکر کنم دیگه به آخر خط رسیده بود. با سرعت به سمت مریم اومد و بازم این دو نفر به جون هم افتاده بودن. سپهر و شادمهر به وحشت افتاده بودن. هر دو تا به مریم و بهار نزدیک شده بودن و سعی داشتن که آرومشون کنن. منم وسط مریم اینا افتاده بودم. تودلم فقط داشتم کلمه ی نجات رو تکرار میکردم. خدایا...!!
بهار – میکشمت...
مریم- ولم کن دختره ی وحشی...
شادمهر – ترانه بیا کنار تو...
این دیگه این وسط چی میگه!...شما دو تا که از لحاظ شرعی معذورین...فقط من بدبخت میتونم یه کمکی برای جدا کردنشون بکنم.
- بهار..ول کن...آخ
آخرش هم میدونستم که من این وسط قراره فدای کارای اینا بشم. من نمیفهمم چرا جلوی پله بودیم آخه!
یاسمین از پایین داد زد: ترانه مواظب باش....بچه ها!
دیگه کار از کار گذشته بود و من تعادم رو از دست دادم و دقیقا نمیدونم چند تا پله رو رد کردم ولی میدونم به آخرش رسیدم. خدا رو شکر از حال نرفته بودم. ولی همین افتادن من عاملی برای تموم شدن اون ماجرا شده بود.افتاده بودم کنار یاسمین .همه با وحشت داشتن پایین رو نگاه میکردن. بعد با عجله از پله ها پایین اومدن. حتی بهار هم ترسیده بود. با کمک یاسمین و با هزار تا بدبختی از زمین بلند شدم.همه بدنم درد میکرد. درد شدیدی هم توی سرم احساس میکردم.
شادمهر با وحشت داشت نگاه میکرد و مریم هم زبونش بند اومده بود. سپهر فقط دهنش باز مونده بود. بیچاره کپ کرده بود. بهار هم همین الان غش کرد.
مریم – اه این دختره ی بیخود چش شد؟!...ترانه این چند تاس؟
کمی سرم گیج میرفت. لبخندی زدم و گفتم: من حالم خوبه...
شادمهر- خون!...سرت داره خون میاد...
همه نفسشون بند اومده بود. دستی به پیشونیم زدم. واقعا داشت خون میومد. کم کم فهمیدم نه قضیه جدی هست چون سرگیجم شدیدتر شد و آخر سر هم فقط صدای جیغ شنیدم.
سر و صداهای عجیبی میومد! صدای گریه وداد و فریاد...اینقدر بلند بود که میتونستم تشخیص بدم هر کدوم متعلق به کی میتونه باشه.. خیر سرم مثلا مریضم!.صدای مریم رو شنیدم که میگفت: الان تو باید به جای ترانه روی اون تخت میخوابیدی...باید خودم با همین دوتا دستام پرتت میکردم. نگاه کن با دوست نازنینم چیکار کردی...
بهار- یه جوری حرف میزنی انگار فقط من مقصرم؟
مریم – کی به من مثل آمازونی ها حمله کرد؟
بهار – خودت یادت نیست قبل از اون چه بلایی سر قیافه ی من آورده بودی؟!
مریم – من نمیفهمم الان برای چی اینجا موندی؟
بهار- خب...کمی نگرانم...اصلا من دیگه میرم...
یاسمین با گریه گفت: بچه ها؟!...چرا به هوش نمیاد؟
دیگه تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم تا هم از نگرانی در بیارمشون و هم بحث مریم و بهار رو که شده بود جنگ ایران و عراق تموم کنم. همین که پلکم تکون خورد همه ملت به خاطر دادی که یاسمین زد فهمیدن.
مریم که کنارم نشسته بود از ذوق خودشو روی من انداخت.
- آخ مریم دارم خفه میشم...
مریم از روی من بلند شد و با نگرانی گفت:دفعه ی آخرت باشه وقتی من دارم با یکی دعوا میکنم تو وسط ما بیفتی...
یاسمین که دست از گریه کردن برداشته بود با خوشحالی گفت: مریم آروم الان بیرونمون میکنن!...ترانه امروز واقعا متوجه شدم که چقدر برای من عزیزی...داشتم از ترس پس میفتادم...
لبخندی به یاسی زدم و چون حال حرف زدن نداشتم چشممو به معنای تشکر روی هم فشردم و باز کردم.
مریم – یاد اون لحظه که یدفعه از حال افتادی میفتم ، موهای بدنم سیخ میشه...
در این میان یدفعه بهار بین مریم و یاسمین پیدا شد. ظاهرا صورتشو شسته بود چون دیگه اثری از اون لکه های سیاه زیر چشمش نبود. موهاشم که خداشکر قابل توصیف شده بود.
با ناراحتی گفت: ترانه،میخواستم اگه از دستم ناراحتی عذرخواهی کنم...نمیخواستم این بلا سرت بیاد...
- اشکال نداره...
بهار – من دیگه میرم تا مزاحم بعضیا نباشم
به سمت در حرکت کرد و همزمان کسی که دنبالش میگشتم جلوی در ظاهر شد.پشت سرش هم سپهر اومد و جلوی بهار ظاهر شد. مانع بیرون رفتن بهار شد و گفت تا چند دقیقه صبر کنه.
شادمهر به کنار تختم اومد و گفت: خدارو شکر بهتری؟...دکتر گفت که ضربه ی شدیدی نبود...میتونی امروز بری
- ممنون..من میدونستم حالم خوبه...
مریم- آره جون تو ...پس چرا یدفعه غش کردی؟
سپهر با کنایه گفت: شاید تقصیر من بود که داشتم جلوش با یه نفر کشتی میگرفتم...
مریم – الان این یعنی چی؟...مگه تقصیر من بود؟...اول اون...
شادمهر – بچه ها!!... اینجا بیمارستانه و الان ما به زور اینجا هستیم...کاری نکنید ما رو بیرون کنن...مریم خانم یادتونه چجوری با خواهش و تمنا راهمون دادن؟!
با این حرف شادمهرهر دوتاشون ساکت شدن.
- تا کی باید اینجا باشم؟
در همین لحظه مردی با روپوش سفید رنگ که کاملا مشخص بود همون دکتره وارد اتاق شد و گفت: نگران نباش زیاد اینجا نمیمونی...شماها هم خلوت کنید....الان مرخص میشه....فقط یه نفر میتونه بمونه...اونم برای رسیدگی به کاراش...
مریم – من میمونم پس...
سپهر – کارت دارم...
مریم – من با تو هیچ کاری ندارم...
یاسمین که چند لحظه پیش تلفنش به صدا دراومده بود بعد از قطع کردن تلفن گفت: بچه ها من برام یه کار ضروری پیش اومده اشکال نداره من برم؟...ترانه ناراحت نمیشی..؟
- نه عزیزم...
سپهر خطاب به مریم گفت: گفتم دو دقیقه بیا...
مریم – من باید پیش ترانه بمونم...گفتم نمیام...
شادمهر – من میمونم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#53
Posted: 7 Jul 2012 08:38
با این حرف شادمهر یه لحظه ضربان قلبم بالا رفت. این قلبمم منو کشت، فوریهیجانزده میشه. از خدام بود مریم برای اولین بار حرف سپهر رو گوش کنه. زوم کرده بودم رو مریم.خدا رو چی دیدی شاید هیپنوتیزم شد.
مریم کمی به شادمهر نگاه کرد و بعد یدفعه به طرف من برگشت. یا خدا...اصلا از حالت چهره ش خوشم نیومد!...به سپهر نگاهی کرد و به شادمهر گفت:پس شما بمونید، من یه کارایی با دوستتون دارم...
سپهر – فکر کنم برعکس گفتی...زود بیا...فعلا ترانه خانم
از همشون خداحافظی کردم و داشتم تو دلم دعا میکردم که مریم باز معرکه اون بیرون راه نندازه.
بعد از اینکه دکتر معاینه م کرد از اتاق خارج شد. شادمهر در رو بست. نفسی بیرونداد و با خنده گفت: احساس میکنم یه وزنه 10 کیلویی رو از روم برداشتن...
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید، زحمت دادم
شادمهر – آره والا، امروز به خاطر تو به جلسه م نرسیدم
- چی؟!جلسه؟
شادمهر – شوخی کردم بابا
حتما به خاطر ضربه ی سرم بود که کمی گیج میزدم!خسته شدم و سعی کردم که از جام بلند بشم و کمی بشینم.احساس میکردم از روم یه ترلی رد شده. راست میگن بدن وقتی گرمه چیزی حالیت نمیشه. تازه داشت علائم فرش شدن من از بالای پله ها روی زمین ظاهر میشد.
شادمهر – بزار کمک کنم...
- نه لازم نیست خودم میتونم...
اومد و بالشم رو برام درست کرد. منم با امداد های الهی بالاخره تونستم خودمو کمی بالا بکشونم. روی صندلی ای که کنار من بود نشست. برای یه لحظه از خواسته م پشیمان شدم. ای کاش مریم میموند. داشم از استرس میمردم.همینطور داشت به من نگاه میکرد. اونقدر خجالت کشیدم که سرم رو پایین انداختم. بالاخره سکوت شکسته شد و آقا حرف زد.
شادمهر – هنوز درد داری؟
- نه ، بهتره
شادمهر – اگه بدونی با چه وضعی اومدیم بیمارستان خانم کوچولو...از یه طرف بهار غش کرده بود. مریم خانم هم که نمیتونست از جاش تکون بخوره. یاسمین خانم فقط تونست تو اون وضع خودشو کنترل کنه...
بازم این گفت خانم کوچولو!ایندفعه دیگه از خیرش گذشتم.
به شوخی گفتم: شما که غش نکردی؟
شادمهر- همین الان از زیر سرم دراومدم...
- میگم چرا رنگتون پریده...
شادمهر – با اینکه با هم تصادف نکرده بودیم ولی نمیدونم من چرا اینقدرعذاب وجدان داشتم!...راستی خیلی وقته با هم تصادف نکردیم! دقت کردی؟
راست میگفت. بازم یاد گذشته من رو به خنده آورد.
شادمهر – خنده داره؟
- نیست؟!
خنده ای کرد اما زیاد طول نکشید. انگار یاد چیزی افتاد.
با قیافه ی حق به جانبی گفت:ببینم ،منو دست میندازی؟!
با تعجب گفتم: من؟!...کی؟
شادمهر – خبر داشتی نه؟!
فکر کنم یه جورایی فهمیدم منظورش چیه ولی خودم رو زدم به اون راه و گفتم:چی رو؟!
قیافه ای برام گرفت و گفت: خودمم؟!
با تعجب گفتم: اصولا میگن خودتی!
شادمهر خندید و گفت: اختیار داری...من به شما بگم خودتی؟!... حالا چی فکر میکنی؟
- خب...خیلی خوب نیست...یعنی میدونی چیه...سپهر باهات حرف زده؟
شادمهر – آره...گفت اون اصلا هیچوقت درموردش فکر نکرده!...خودش بهش پیشنهاد داده...
یه لحظه فقط همینطوری موندم. با تعجب گفتم:چی؟!...تو هم باور کردی؟!
شادمهر – خب آره...خودتم که امروز دیدی چیکار کرد
گیج شده بودم. با همان تعجب قبلی گفتم:ولی ...نکنه واقعا اونم از بهار خوشش میاد؟!
شادمهر اخمی کرد و گفت:بهار؟!...نه ،فکر نمیکنم...
فکر کنم هر دوتامون قاطی کرده بودیم.
- من گیج شدم، دقیقا کی و کی رو میگی؟!
شادمهر خنده ای کرد و گفت: اصلا بیخیال بزار خودشون تصمیم بگیرن...
باید موضوع روشن میشد.
- ولی مریم به سپهر پیشنهاد نداده...
شادمهر با تعجب گفت: من داشتم در مورد بهار صحبت میکردم!
تازه دوهزاریم افتاد.
با خجالت گفتم: فکر کنم بهتره همون کاری که گفتی رو بکنیم...
خیلی معذب بودم. پس کی میتونستم مرخص بشم؟!..
با فکر کردن به موضوع بهار و سپهر کمی حسرت خوردم. کاش شادمهر هم ازمن خوشش میومد. یه نشونه ای...یه چیزی!...هربار که میدیدمش نا امید تر میشدم. حسابی تو فکر رفته بودم. حیف پیشم بود ولی مال من نبود.اگه اونم من رو دوست داشت چقدر این لحظه ها قشنگ تر بود...
شادمهر – راستی...دوست ندارم ناراحتت کنم...بعد از اون حادثه تونستی راحت با خود کنار بیای؟...منظورم اینه که حالت خوبه دیگه نه؟
- راستش ظاهرا تونستم حالمو خوب نشون بدم...ولی از نظر روحی هنوز هم قبول کردنش برام سخته...بیشر از همه وجود مریم باعث شد که راحت تر بتونم با این قضیه کنار بیام...عزیزترین کسم بعد مادر و پدرم ...مریمه
شادمهر لبخندی زد اما چیزی نگفت. شاید فکر میکرد حرف زدن درباره ی این موضوع منو ناراحت میکنه ولی برای من برعکس بود همیشه دوست داشتم دربارهی مادر و پدرم با کسی حرف بزنم. اینطوری خیلی آروم میشدم.
- اتفاقا، بعد از اینکه مرخص شدم میخوام برم سر خاکشون...میشه از دکتر بپرسی میتونم برم یا نه؟!
شادمهر – باشه، سرمتم تقریبا تموم شده...
همین لحظه پرستاری وارد شد و به سمت ما اومد. به سرم نگاهی انداخت و گفت: سرمتون تموم شده، میتونی بری....درد که نداری؟
- چرا کمی سرم درد میکنه...
پرستار – الان به دکتر میگم...که بیاد ببینتت
چند لحظه بعد دکتر دوباره اومد ومعاینه م کرد و گفت که مشکل خاصی نیست و میتونم برم.
شادمهر وارد اتاق شد و گفت: خب تموم شد، من میرسونمت...
من در حالی که داشتم از تخت پایین می اومدم گفتم: کی گفت خرج بیمارستان رو حساب کنی؟!
شادمهر اخمی کرد و گفت: زودتر آماده شو...
حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم. بیخیال شدم و گفتم که بعدا باهاش حساب میکنم.
- من خودم میرم...لازم نیست منظر من بمونید...تا الانم ممنون که موندید...
شادمهر – طوری با من حرف میزنی انگار منو تازه دیروز شناختی!...گفتم که میرسونمت...
- آخه من میرم سر خاک...
شادمهر – خب؟!
لبخندی زدم و گفتم: قبول بابا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#54
Posted: 7 Jul 2012 08:39
داخل ماشین بودیم.وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون خبری از مریم اینا نبود هر چقدرهم که با گوشیشون تماس گرفتیم در دسترس نبودن. فقط داشتم دعا میکردم که بهار و مریم دوتایی با هم سپهر روبه قتل نرسونده باشن.
در طی مسیر هیچ حرفی نزدیم. وقی رسیدیم تشکر کردم و از ماشین خارج شدم. درو بستم و داشتم میرفتم که شادمهر سریع از ماشین پیاده شد و گفت: ترانه؟!
به سمتش برگشم ومنتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
شادمهر - میشه منم بیام؟
با تعجب گفتم: دانشگاه کلاس نداری؟!
شادمهر – نه یه کلاس صبح داشتم...
با بیخیالی شونه هام رو بالا انداختم و لبخندی زدم.
- اگه دوست داری بیا...
با همدیگه بین قبرها داشتیم حرکت میکردیم که من یکدفعه با هیجان گفتم:داره برف میاد!
و آستینم رو که روش چند تا دونه ی سفید رنگ بود به شادمهر نشون دادم. شادمهر به آسمون نگاه کرد و گفت: آره!...برف دوست داری؟!
- مگه میشه آدم از برف خوشش نیاد؟!
شادمهر – من از برف خوشم نمیاد
- میتونم بپرسم چرا؟!
شادمهر – چون مادرم تو یه روز برفی مرد...
- واقعا؟!...
شادمهر – حالا ناراحت نکن خودتو...نرسیدیم؟!
به اطراف نگاهی کردم و گفتم: چرا ، اوناهاشن...
بالای قبر پدر و مادرم ایستادیم.
با حسرت گفتم: حیف ، یادم رفت براشون گل بیارم.
شادمهر – میگفتی میخریدیم...
- نه ، اشکال نداره، قول میدم دفعه ی بعد بیشتر براشون گل بیارم تا جبران بشه...خوشم نمیاد روی سنگ قبرشون خالی باشه...اینطوری خیلی همه چیز بی روحبه نظر میاد.
فاتحه ای برای هردوشون خوندیم. زل زده بودم به سنگ قبراشون.شعر روی سنگ قبرشون روداشتم زیر لبم زمزمه میکردم.
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
خوردیم زخم ها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
یه لحظه دلم بدجور گرفت. احساس سرمای هوا داخلم نفوذ کرد و باعث شد بلرزم.کمی دستمو به هم مالیدم.
شادمهر- سردته؟!...چرا لباس گرم نپوشیدی؟
- فکر کنم پالتوم تو دانشگاه جا موند!
شادمهر – بیا سوئی شرت منو بپوش...من دو تا لباس روی هم پوشیدم...گرمم
خنده ای کردم و گفتم: دوباره!؟
شادمهر با تعجب بهم نگاه کرد و بعد از لحظه ای اونم خندید و گفت: راست میگی...حالا اشکال نداره...بعدا با هم حساب میکنیم...
سوئی شرت رو ازش گرفتم. نمیتونستم رد کنم چون خیلی سردم بود. مریم به مغزش نرسید وسایلای منو با خودش بیاره!
- ممنون...راستی اگه ناراحت نمیشی...میشه از مادرت برام بگی؟
کمی مکث کرد و بعد گفت: راستش من خودم چیز زیادی ازش نمیدونم...حتی نمیدونم چه شکلی هست!...فقط میدونم روزی که برف میومد از دنیا رفت...اینا رو پدرم بهم گفته...به خاطر همین وقتی برف میاد یاد مادرم می افتم و کمبودش رو حس میکنم...
- نمیدونستم که مادرت فوت کرده...متاسفم...
شادمهر – اشکال نداره، به هر حال من که تا به حال ندیدمش تا بخوام به خاطرش ناراحت باشم...
- الان با پدرت زندگی میکنی؟
شادمهر – قبلا با هم زندگی میکردم...ولی یه مدتیه که من ازش جدا شدم و مستقل زندگی میکنم...
- با پدرت مشکلی داشتی که ازش جدا شدی؟!..یادمه گفته بودی یه شهره دیگه هست...
شادمهر – راستش نه، یه دعوای ساده ی پدر و پسری بینمون پیش اومد...یه جورایی میشه گفت با هم نمیسازیم...به خاطر همین ترجیح دادم تنها زندگی کنم...نه پدرم همینجا زندگی میکنه...الان چند ماهی هست که اومده اینجا
داشتم به حرفای شادمهر گوش میکردم که یکدفعه چشمم به چشم یه فرد آشنایی خورد.داشت به طرف ما میومد. همین طور ذل زده بودم. مطمئن بودم که قبلا دیده بودمش !....کمی که نزدیک تر شد شناختمش. همون مردی بود که چندوقت پیش
بالای قبر مادر و پدرم دیده بودم.
به ما نزدیک شد. شادمهر باتعجب گفت: به چی نگاه میکنی؟
با حواس پرتی گفتم: چی؟!..هیچی..راستش...
- شادمهر؟!
هر دو به سمت صدا برگشتیم. خودش بود...حالا دیگه مطمئنم همون مرد هست. خیلی تعجب کرده بودم اون شادمهر رو دیگه از کجا میشناخت؟!. همونطور با اخم داشت به شادمهر نگاه میکرد.
شادمهر- شما اینجا چیکار میکنید؟!
مرد تقریبا عصبانی بود. توی چهره ش یه نگرانی خاصی وجود داشت. به شادمهر گفت: بهتره من این سوال رو ازت بپرسم...!!
شادمهر – جواب من رو بدید...شما اینجا چه کاری دارید که اومدید؟!
مرد بدون توجه به سوال شادمهر گفت: این خانم رو از کجا میشناسی؟
شادمهر - هم دانشگاهیم هستن...
در همین میان گفتم : ببخشید شما همون آقایی هستید که چند وقت پیش اینجا همدیگه رو دیدیم؟!
و بعد رو به شادمهر کردم و گفتم: این آقا رو میشناسی؟!
شادمهر با تعجب گفت: دفعه ی پیش؟!
اون مرد یکدفعه دستپاچه شد و سریع خطاب به من گفت: حتما اشتباه گرفتید...
- نه من مطمئنم...
طوری به من نگاه کرد که اگه اون مرد عمو یا دایی من هم بود منکر این قضیهمیشدم. کمی خودم هم شک کرده بودم...اما ته دلم مطمئن بودم که همون بود.
- میشه بگی این آقا کی هست؟
شادمهر بعد از لحظه ای با اخم گفت: پدرم
خیلی تعجب کردم. واقعا پدر شادمهر بود؟! پس بگو چرا اینقدر من رو یاد کسی مینداخت! پدر شادمهر که کلافه شده بود گفت: شادمهر!...زود باش بریم.
شادمهر سریع گفت: کجا؟!
اخمی کرد و گفت: گفتم با من بیا...
شادمهر – متاسفم، باید ایشون رو تا خونه شون برسونم...
ظاهرا پدر شادمهر خیلی عجله داشت. احساس کردم که دوست داره زودتر از اینجا فرار کنه.
- لطفا با پدرت برو...من خودم میرم...
شادمهر به پدرش با اخم نگاهی کرد و خطاب به من گفت: گفتم که نه!...خودم میرسونمت.
هر دو به هم ذل زده بودند. پدر شادمهر سریع گفت: پس امشب بیا پیشم...
و بعد یه لحظه نگاهی به من انداخت و سریع از ما دور شد.
داخل ماشین مدام داشتم به پدر شادمهر و رفتار عجیبش فکرمیکردم. شاید از من خوشش نمیومد. نمیدونم چرا اونجوری به من نگاه میکرد. انگار ازم طلب کار بود!
شادمهر – به چی فکرمیکنی؟
بود!
شادمهر – به چی فکرمیکنی؟
- اون واقعا پدرت بود؟
شادمهر – آره ، میشه بگی دفعه پیش کجا پدرم رو دیده بودی؟
- بالای قبر مادر و پدرم ایستاده بود...
شادمهر - اصلا نمیفهمم اون مادر و پدر تو رو از کجا میشناسه؟!
برای منم خیلی عجیب بود! شادمهر من رو تا خونه رسوند. موقع پیاده شدن گفتم: بابت امروز ممنونم...
لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم...تنهایی؟
- آره، دیگه عادت کردم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#55
Posted: 7 Jul 2012 08:42
دقیقا نمیدونم دهنم کی بسته شد ولی میدونم اگه یاسمین کمک نمیکرد نمیتونستم ببندمش!...اونقدر عصبی و شک زده شده بودم که که پاهام رو به صورت غیرارادی تکون میدادم.
سر کلاس نشسته بودیم که مریم دفترم رو برداشت و چیزی داخلش نوشت همون نوشته باعث شد که موهای بدنم سیخ بشه. از شانس بد رفته بودیم تو دهن استاد نشسته بودیم. یه حرکت میکردیم عین جغد گردنش رو میچرخوند و بهمون نگاه میکرد. تا آخر کلاسانگار یه قرن گذشت. هر دو دقیقه یه بار ساعتم رو نگاه میکردم تا اینکه جمله ی زیبا و دلنشین "میتونید برید، کلاس تموم شد" از دهن استاد بیرون اومد.
همین که استاد این حرف رو زد نفهمیدم وسایل هام رو چجوری جمع کردم و نفهمیدم که استاد زودتر بیرون رفت یا من! کیف و کتابم تو یه دست و آستین مریم هم که داشتم میکشیدمش تو یه دست دیگم بود. یاسمین هم دنبال ما با سرعت داشت می اومد.
مریم که سرخوشی از سرو روش میبارید خیلی خونسرد گفت: ترانه جان ، همین امروز گفتی میریم واسم یه مانتو بگیری نه؟...چون فکر کنم آستین این یکی از دست رفت...باور کن صیغه ی هم هستیم خواهر ...راحت باش...خدا دست رو برای همین مواقع ،جزئی از بدنمون قرار داده!
مریم خیلی شانس آورد که با یقه ی مانتو داشتم نمی کشیدمش البته اگه گوشش هم در دسترس بود که دیگه عالی میشد.
اصلا مغزم کار نمیکرد که کجا بریم تا عین بازرس ها من و یاسمین بتونیم سوال پیچش کنیم. نفهمیدم چی شد که سر از حیاط درآوردیم. مریم رو روی یه نیمکت انداختم و گفتم: عزیزم ، بنال
یاسمین هم کنار من ایستاده بود و هر دو با قیافه ی عاقل اندر سفیه به مریم ذل زده بودیم.بیچاره مریم هل کرده بود.
مریم – خب چرا منو اینجوری نگاه میکنین؟...مگه آدم کشتم؟
- اولا که دیر میای سر کلاس، دوما وسط کلاس تا مرز اون دنیا آدم رو میبری؟...این چه وضع گفتنه آخه؟...
مریم – خب...
یاسمین – من نمیفهمم ، تو که بهش گفتی نه؟!
- چی شد یدفعه نظرت برگشت؟
یاسمین – نکنه از لج باشه؟
- دقیقا کی قبول کردی؟...
یاسمین – پس چرا حرف نمیزنی؟
- د یه چیزی بگو...
مریم یه ابروش رو داد بالا و با خونسردی گفت: دیگه سوالی ندارین؟!...مطمئنید دیگه سوالی نیست؟...تعارف میکنید؟...
چپ چپ بهش نگاه کردیم به طوری که فهمید باید جواب مارو بده.
مریم – خب راستش ، اون روز که از بیمارستان رفتیم...خیار گفت دو دقیقه وایستا با بهار حرفبزنم الان میام. میدونست اگه منم میرفتم جنگ جهانی سوم شکل میگرفت...خلاصه یه ده دقیقه ای گذشت...دیدم بهار در حالی که بازم پای چشمش سیاه بود اومد سمت منو گفت:دختره ی بیخود ، حالم ازت بهم میخوره...امیدوارم تو خواب ببینی خیار دوباره بهت پیشنهاد بده...
- مریم!...میتونم بپرسم چرا هنوز میگی خیار؟..
مریم لبخندی زد و گفت: چون هنوز خیاره...داشتم میگفتم ...دفعه ی آخرت باشه وسط حرفم میپری!... جوابشو ندادم...چون از قدیم گفتن جواب ابله هان خاموشیست...فقط بهش چشم غره رفتم و آدم حسابش نکردم...اونم ناله کنان رفت...اه اه دختره ی بدبخت...تا به حال ندیدهبودم یه دختر اینجوری خودشو کوچیک کنه!!...بعدش خیار...خیل خب...چرا اونجوری نگاه میکنی...از هل اسمش یادم رفت...آهان سپهر...اومد و گفت: بریم یه کافه ای چیزی...
منم گفتم: نه من گشنمه...به جز رستوران جای دیگه ای تو کتم نمیره...
اونم خنده ای کردو گفت: تو بگو چی آخه تو کتت میره؟!
منم از غیضش گفتم: اصلا همین جا حرفتو بزن...
سپهر – خیل خب بابا ، بریم رستوران
منم از خدا خواسته...خداییش کلی انرژیم به خاطر دعوا با بهار و غش کردن تو و اینا ازم رفتهبود. واقعا دستم بود خود خیار رو هم میخوردم...گفتم اونجوری نگاه نکن ترانه!...دهه...تو رستوران بودیم...حسابی از خجالت شکمم دراومدم...راستی تا به حال احساس کردین غذای مفت چقدر خوشمزه تره...خیلی چسبید...همینطور که داشتیم غذا میخوردیم آقا به حرف اومد و کوفت کرد اون غذا رو به من.
سپهر – مریم...هنوز دوست نداری با من دوست بشی؟
چایی نخورده پسرخاله شد!
- چراکه نه سپی جون...همین دو دقیقه پیش نظرم برگشت...
خوشم میاد نخوابیده خواب پیشنهاد سپهر رو دیدم. کاش ضبط میکردم اون لحظه رو تا چشم بهار دربیاد...هرچند دیگه خودش میفهمه...
سپهر – دارم جدی صحبت میکنم...
جوابی بهش ندادم. میخواستم حسابی حالش رو بگیرم. اصلا یادش نبود به خاطرش به چهروزی افتاده بودم.
سپهر با حرص گفت: با توام؟!
- یه نهار بهم دادی آ
از اون لبخندای خیاری زد و گفت: هر چیزی یه خرجی داره...
با خودم فکر کردم چی میشه یذره گیرش بیارم. هم حال بهار رو میگیرم و هم خودم سرگرم میشم. باقی ماجرا هم که دیگه تعریف کردن نمیخواد...میتونین خودتون کاملش کنین...
حرف زدن مریم که تموم شد اول یه نظر به یاسمین انداختم دیدم که اونم دقیقا حالت قیافه ش مثل من هست. به مریم نزدیک شدم و گفتم: بلند شو...
مریم با تعجب گفت: چی شده؟!
- گفتم بلند شو...
با تردید بلند شد. یه دست بهش زدم دوباره روی نیمکت افتاد.
- تو خجالت نمیکشی؟...پس بگو جوون مردم رو سرکار گذاشتی...
یاسمین – که برای سرگرمی باهاش دوست شدی؟!
- الان میرم خودم بهش میگم..
و به سمت ساختمون برگشتم. مریم یدفعه گفت: عزیزم زحمت نکش امروز کلاس نداره...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#56
Posted: 7 Jul 2012 08:42
- مریم حیا کن...با این کارت چی رو میخوای ثابت کنی؟...منکه میدونم دو روزهم نگذشته دیگه نمیخواین ریخت هم رو ببینید...شما دوتا مثل موش و گربه میمونین!
مریم – تو نگران نباش...من اصولا از پس موشا خوب برمیام...
یاسمین – ول کن ترانه ، بزار ببینیم چیکار میخواد بکنه...
رفتم کنار مریم نشستم. یاسمین هم نشست. با لبخند گفتم: چه صحنه ی زیبایی...مریم داره قربون صدقه ی سپهر میره...سپهر بهش میگه عشقم ...مریم بهش میگه عزیزم...سپهر واسه روز ولینتایم برای مریم از این عروسکای قرمز که تو دستش یه قلب قرمز هست میگیره...مریم تحت تاثیر قرار میگیره میپره بغلش...بعد..
مریم – ترانه!...لطفا ترمز کن...دیگه وارد جزئیات نشو...با این توصیفاتی که تو کردی یاد دخترای زیر 15 سال افتادم!...ولینتایم کیلویی چنده؟...عشقم؟!...تروخدا حال منو به هم نزن...دوستی ما در حد اینه که من جواب سلامشو بدم...
یاسمین – مریم خیلی هیجانزدم...ببینم سپهر فردا کلاس داره؟
مریم با خوش حالی گفت: اون داره ولی من ندارم...من دوست شدم شما رو چرا جو گرفته؟....بچه ها احساس نمیکنید هوا سرده..بریم داخل الان کلاس شروع میشه دوستان...
و سریع از جاش بلند شد و رفت. تصور دوستی مریم با سپهر برام خیلی مبهم بود ولی از یه نظرایی به هم می اومدن. ببینیم آخر این داستان به کجا میرسه...خدا به خیر کنه. پنجشنبه بود. سر خاک پدرو مادرم نشسته بودم و داشتم براشون قرآن میخوندم. یه عالمهگل براشون گرفته بودم و بالای سنگ قبراشون چیده بودم. حتی چند تا گلدون هم دور قبرشون گذاشته بودم تا همیشه اطراف قبرشون پر گل باشه. تصمیم گرفته بودم که اطراف قبر مادرم هم وقتی بهار شد گل مریم بکارم چون عاشق مریم بود.
- امروز خیلی دلم گرفته ، چون هرچقدر میگذره بیشتر نبودتون رو حس میکنم. تا حالا هم نمیدونم که چطوری طاقت آوردم. اون دنیا چه شکلی هست؟...امیدوارم جاتون خوب باشه...حواستون به تنها دخترتون هست دیگه نه؟...میدونم که همیشه مراقبم هستین...خیلی دوستون دارم...خیلی...
و خیسی یه قطره اشک رو روی گونه م حس کردم. همین موقع کسی گفت: گریه کن، از گریه نکردن و تو دل نگه داشتن خیلی بهتره...
با تعجب به بالای سرم نگاه کردم. مسعود بود که کنارم ایستاده بود.
مسعود – سلام، میدونستم اینجایی...
- سلام،کی اومدی؟...تنهایی؟
مسعود – همین الان...آره ، تنهام
کنارم نشست و فاتحه ای برای پدر ومادرم خوند. بعد از اینکه فاتحه ش تموم شد به من نگاه کرد و گفت: چرا این وقت ظهر اومدی؟
- آخه کلاس نداشتم ، گفتم از فرصت استفاده کنم و بهشون سر بزنم.
مسعود – بعد از اینجا کلاس داری؟!
- آره ، دیگه الان باید برم...
مسعود – چرا تنها اومدی؟
- دوستام کلاس داشتن، تو از کجا میدونستی من اینموقع اینجام؟
مسعود – داشتم از اینجا رد میشدم ، هم میخواستم برم سر قبر یکی از دوستام و هم گفتم بیام اینجا که دیدم تو هم هستی...بهونه ای شد تا ببینمت. بی معرفت شدی نمیای به داییتم سر بزنی؟...ما به درک!
- این چه حرفیه؟...میام. من دیگه باید برم...مرسی که اومدی...
از جام بلندشدم. مسعود هم بلند شد و گفت: صبر کن، من ماشین دارم. میرسونمت
- مگه نمیخوای بری خونه؟...مسیرمون یکی نیست!
مسعود – اشکال نداره
تو مسیر ساکت بودم. مسعود هم به ظاهر فقط داشت رانندگی میکرد اما معلوم بود که همه ی حواسش به من هست.
مسعود – راستی خبر جدید رو شنیدی؟
- چه خبری؟
با تعجب گفت: محبوبه بهت چیزی نگفته؟
- نه!
مسعود – پدرام ازش خواستگاری کرده، قرار شد بعد از سال پدر و مادرت ازدواج کنن.
این دومین خبری بودکه من رو تو شک برد. البته یه شک هایی داشتم که این دو تا به هم علاقه دارن ولی از این تعجب کردم که محبوبه چرا به من چیزی نگفته بود!
- شوخی میکنی؟...پس چرا نامرد به من چیزی نگفت؟!
مسعود – حتما فکر کرد شاید ناراحت بشی.
- برای چی باید ناراحت بشم؟!
مسعود – بهتره ازخودش بپرسی.
به دانشگاه رسیدیم. مسعود داشت تا داخل دانشگاه میرفت.
- لازم نیست!...همین جلو پیاده میشم!
مسعود – حالا داخل برم چه اشکالی داره؟
جلوی ساختمون دانشگاه ایستاد. داشتم پیاده میشدم که گفت: ترانه؟...اگه مشکلی داشتی بهم بگو. اینقدر خودتو از ما دور نکن.
- باشه، فعلا خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و منتظرموندم تا مسعود از دانشگاه بیرون بره. بعد از اینکه از در دانشگاه بیرون رفت به سمت ساختمون برگشتم.
- ترسیدم!...سلام
شادمهر جلوم سبز شده بود. با اخم جواب سلامم رو داد. تعجب کرده بودم به خاطرهمین پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟
شادمهر با همون اخم گفت: برای شما مشکلی پیش نیومده؟
با تعجب گفتم: نه، چه مشکلی؟
شادمهر – هیچی، کلاست دیر نشه
و سریع از جلوی من رد شد و به سمت ماشینش حرکت کرد. معلوم نبود چش شده بود!
به سمت کلاس رفتم که تو مسیر یاسمین رو دیدم.
- سلام یاسی...مریم کجاست؟
یاسمین – سلام ترانه...کجا رفته بودی تو؟
- سر خاک...چطور؟
یاسمین – همه داشتیم دنبالت میگشتیم...
- همه یعنی کیا؟
یاسمین – من و مریم ...شادمهر هم چون مثل تو کلاس نداشت پرسیدیم تو رو ندیده...بنده خدا اونم دنبالت داشت میگشت...
- راست میگی؟...به مریم گفته بودم که میرم سر خاک!
یاسمین خنده ای کرد و گفت: مریم این روزا اینقدر به خاطر بعضیا فکرش مشغوله که دیگه اینجور چیزا یادش نمیمونه..
با خنده گفتم: حتما الانم پیش بعضیا جونش هست؟
یاسمین – دقیقا، بعضیا خوب بهش میرسن...
- مگه اینکه دستم بهش نرسه!...نو که میاد به بازار
یاسمین – کهنه میشه دل آزار
و هر دو با هم خندیدیم.
- حالا کجا هستن این دو تا کفتر؟
یاسمین – آخه این چه وضع مثال زدنه؟!
- مرغ عشق خوبه؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#57
Posted: 7 Jul 2012 08:43
و هردو خنده کنان به سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم با صدای بلند گفتم: تروخدا نگاه کن...میخواین برم بگم بیان جمعتون کنن؟...این چه وضعشه؟!...مریم! بی حیا دستشو ول کن ببینم. باز تو چشم منو دور دیدی؟....استغفرال...توبه کنید
مریم قرمز شده بود. بیچاره هی داشت زیر لب بهم فحش میداد. کلمه ی خفه شو رو که خیلی واضح نسبت به بقیه ی فحش هاش فهمیدم چون آخر سر با داد این کلمه رو ادا کرد. وقتی نزدیک مریم و سپهر شدیم مریم با حرص گفت: ای خاک....داری دهن منو باز میکنی دیگه ترانه...پاک آبرومو داری میبری آ....این بدبخت که در فاصله ی یک کیلومتری من نشسته! ...خیر سرم میخوام کسی نفهمه
به اطراف نگاهی کردم و گفتم: اونا که خودشون مشغولن...کی حواسش به ما هست!
سپهر کمی صندلیش رو به ما نزدیک کرد تا بشنوه چی داریم میگیم.
- به به آقای آسمانی...خوب هستین شما؟
سپهر – به لطف شما...الان که اون حرفا رو زدید خیلی بهترم...احساس کردم واقعا دستش تو دستم بود....به جون مری یه لحظه شک کردم و به دستم نگاه کردم...
مریم- چندبار بهت بگم بهم مری نگو...!
سپهر – هر وقت تو بهم خیار نگفتی اونوقت...
مریم – از نظر من خیار خیلی بهت میاد!...اینطور نیست بچه ها؟
برای اینکه کمی سپهر روگیر بیاریم حرف مریم رو تایید کردیم.
سپهر – این شادمهر کجا هست؟... رفت جزوه برام بیاره آ...حالا شادی رو بیخیال، عزیزم امروز کجا بریم؟
مریم به حالت مسخره کردن گفت: عزیزم ، بزار بعد کلاس بهت میگم
یاسمین سوتی کشید و گفت: بابا یکی ما رو تحویل بگیره!
من اصلا حواسم به حرفاشون نبود. داشتم فکر میکردم شادمهر واقعا دیر کرده! سپهر به خاطر مریم بعضی درسا رو که با ما مشترکه و پاس نکرده بود طوری برداشته بود که با مریم بیفته. البته این کارشو وقتی با مریم دوست شد اعتراف کرد وگرنه ما اصلا نفهمیده بودیم. شادمهر هم تو بعضی ازدرسا با ما کلاس داشت.
حتی وقتی استاد هم اومد خبری از شادمهر نشد. تا پایان کلاس همش در رو نگاه میکردم تا شایدپیداش بشه اما نیومد. فکرم رو مشغول کرده بود. بعد از کلاس به اصرار سپهر مجبور شدیم بریم سلف تا یه چایی بزنیم بر بدن و بعدش خونه بریم . چون مریم حاضر نمیشد باهاش بیرون بره مجبورش کرد تا بیشتر دانشگاه بمونه. مریم هم گفت بی من و یاسمین هرگز!..دلم برای سپهر بیچاره میسوزه. چی کار میکنه با این اخلاق مریم!
هوا تقریبا تاریک شده بود. دور میز نشسته بودیم و سپهر هم همش سر به سر مریم میذاشت. مریم رو زیر نظر گرفته بودم تا بفهمم که نکنه جدی سپهر رو دوست داره. ولی مریم از من زرنگتر بود. اصلا سوژه دستم نمیداد.
همش منتظربودم تا شاید شادمهر پیداش بشه. به سپهر هم میگن دوست!...چشمام خشک شد روی گوشیش تا شاید اونو برداره و یه زنگی به شادمهر بزنه!
مریم- دیگه اجازه میدید ما رفع زحمت کنیم؟
سپهر – اختیار دارید ، شما صاحب خونه هستید...
مریم- بچه ها بلند شین بریم
سپهر – کجا؟...حالا نمیشه تو بمونی؟..
مریم چشم هاشو برای سپهر ریز کرد و گفت: همین مونده تا من با تو تنها بمونم...بعدش اگه با بهار زمین و زمان رو به هم دوختیم تعجب نکن..
سپهر- فعلا که بهار اینورا نیست.
یاسمین – مریم!
مریم با تعجب گفت: چیه؟
آروم کشیدمش طرف خودم و زیر گوشش گفتم: یذره عین آدم رفتار کن...الان میفهمه ازش میترسی.
مریم با تعجب گفت: کی گفته میترسم؟
- یذره بلندگوت رو کم کن...یعنی فکر نمیکنی اون الان یه همچین فکری درموردت میکنه؟
مریم که به لج افتاده بود گفت:اصلا هم اینطور نیست!
و بلند گفت: بچه ها شما برین من خودم میام...
قیافه ی سپهر اون لحظه دیدنی شده بود. تمام صورتش شده بود دهن. نیشش تا بنا گوش باز شده بود.
اگه کسی مریم رونشناسه من یکی خوب میشناسم. به لج درآوردنش بهترین شیوه برای کنترل کردنش هست. یادم باشه بعدا به سپهر بگم. خدا رو چی دیدی شاید این دوتا به یه جایی رسیدن!
با یاسمین از دانشگاه خارج شدیم و مثل همیشه یاسمین منو تا خونه رسوند. وقتی وارد خونهشدم فورا یاد محبوبه افتادم. بهش مسیج دادم فردا میخوام ببینمت بیا اینجا. چون کلاس هم نداشتم فرصت خوبی بود تا قضیه ی محبوبه رو بفهمم.
تو آشپزخونه بودم. نمیدونم چرا اونروز هوس کرده بودم کیک درست کنم. از وقتی که تنها زندگی میکردم مجبور شده بودم آشپزی کردن هم تجربه کنم. همیشه ی موقع آشپزی یاد مادرم می افتادم. چقدر بهم التماس میکرد که ترانه بیا آشپزی منو نگاه کن ، یاد بگیر پسفردا باید بری خونه ی شوهر هیچی بلد نیستی. همیشه با خاطره های مادر و پدرم دارم افسوس گذشته رو میخورم.
صدای زنگ خونه بلند شد. سریع به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم. محبوبه خانم درست سر موقع اومد ولی کیک من هنوز آماده نبود.
وقتی وارد خونه شد به سمتش رفتم و گفتم: سلام خانم خانما، ببخشید امروز که کاری چیزی نداشتی مزاحمت شده باشم؟
محبوبه قیافه ای گرفت و گفت: به خاطر تو، یکی از جراحی هام رو لغو کردم...اگه مریضم چیزیش شد تقصیر خودته.
- بیا بشین اینجا ببینم، برای ما دکتر هم شد!
محبوبه – خب؟...چه خبر؟...چراپیش بند پوشیدی؟
- داشتم کیک درست میکردم...آخه جشن داریم
محبوبه با نگرانی گفت: ترانه؟...نگو که تولدته...ببخشید اصلا حواسم نبود!
- تو هم زده به سرت آ...تولد من که اردیبهشته!
محبوبه – راست میگی آ...پس تولد منه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نمیدونم!...بزار فردا که دیدمت ازت میپرسم!...عاشق شدی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#58
Posted: 7 Jul 2012 08:43
محبوبه یه لحظه تکونی خورد و گفت: چی؟...منظورت چیه؟
- منظورم اینه که چرا اینقدر حواست پرته!
دلم میخواست به خاطر ترسی که الکی داشت حسابی بهش بخندم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم. رفتم روی مبل روبه روی محبوبه نشستم و گفتم: خب...چه خبر؟
محبوبه کاملا خودش رو زد به اون راه و گفت: هیچی!...سلامتی
- مطمئنی دیگه خبری نیست؟
محبوبه که دیگه شک کرده بود گفت: چرا اینقدر سوال میکنی ؟هان؟
- هیچی! گفتم شاید چیزی باشه که بخوای به من بگی...
نذاشتم جواب بده. میخواستم کمی بزارم تو خماری بمونه. سریع گفتم: بزار اول برم چایی بیارم...هوا سرده میچسبه...
وقتی چایی آوردم محبوبه بد جور تو فکر بود.چایی رو گذاشتم روی میز و گفتم: هل نکن...فقط پا بزن...
محبوبه از فکر بیرون اومد و با تعجب گفت: چی؟!
- دارم شنا یادت میدم تا غرق نشی
محبوبه - لوس...نگفتی مثلا چه خبری ممکنه باشه که من بهت بگم؟
سریع گفتم: نمیدونم، مثلا اینکه پدرام از من خواستگاری کرد.
بیچاری محبوبه همین که اسم پدرام رو شنید چایی پرید تو گلوش و شدید به سرفه افتاد. رفتم چند ضربه په پشتش زدم. همون موقع داشتم فکر میکردم الان چرا دارم پشتش میزنم؟!...چه ربطی داره!...
- برم آب بیارم محبوبه؟...
محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی چایی رو فوت کرد و سر کشید تا گلوش نرم بشه. کم کم سرفه کردنش کمتر شد و بالاخره تموم شد.
لبخندی بهش زدم و گفتم: زنده ای عزیزم؟
محبوبه با بی حالی گفت: شاید پنجاه درصد...ترانه...راستش...میدونی. ..از کی شنیدی؟
- از مسعود
محبوبه – میدونستم...میخواستم بهت بگم..ولی...
- ولی چی؟...فکر کردی باهات قطع رابطه میکنم؟...یا اینکه میشینم زار زار گریه میکنم و میگم که چطور تونستی الان تو به فکر ازدواج و جشن باشی؟...تو هنوز من رو نشناختی؟... من دیگه مرگ مادر و پدرم رو تقریبا قبول کردم...مرگ یه چیز طبیعی هست که نباید مانع چیزی بشه...خودت مگه بهم نگفته بودی که زندگی ادامه داره؟....محبوبه حتی اگه بگی فردا داری ازدواج میکنی من هیچ ناراحت نمیشم!...به نظر من باید مراسم رو زودتر بگیرین...
محبوبه – آخه...
- بس کن...من خودم با خانواده صحبت میکنم...اونا هم باید حرف من رو قبول کنن...ممکنه دایی کمی مخالفت کنه...ولی اونقدر اصرار میکنم تا قبول کنه...
محبوبه لبخندی زد. قطره ی اشکی رو دیدم که از گوشه چشمش پایین اومد. بلند شد و به سمتم اومد و من رو در آغوش گرفت و گفت: ترانه...تو کی اینقدر بزرگ شدی و من نفهمیدم!
بعد از رفتن محبوبه تازه یادم افتاد که یک عدد کیک زبون بسته داخل فر گذاشته بودم. با عجله به سمت آشپزخونه رفتم. وقتی کیک رو درآوردم با یه دایره ی سیاه رنگ روبه رو شدم!...اینم از کیک درست کردن ما!
چند روز بعد سر کلاس نشسته بودیم و من شادمهر رو زیر نظر گرفته بودم. اونروزا رفتارش خیلی عجیب شده بود. دیگه مثل قبل با هم صمیمی نبودیم!...خیلی دلم گرفته بود.مریم ضربه ای بهم زد و آروم گفت: چته تو؟
با ناراحتی گفتم: هیچی
میدونستم تا مریم نفهمه چرا اینقدر پکرم ولم نمیکنه.
مریم – بهت میگم بگو چته؟...از صبح یه جوری هستی!
- راستش نمیدونم چرا شادمهر دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنه...
مریم یه لحظه به شادمهر نگاهی انداخت و گفت: آره ، کلا اینروزا انگار اخلاقش عوض شده...فکرکنم مشکلی براش پیش اومده!
آهی کشیدم و گفتم: امیدوارم حل بشه پس...
مریم – نگران نباش از زیر زبون سپهر در میارم.
- چی میخوای بهش بگی مثلا؟
مریم – میپرسم مشکلی پیدا کرده یا نه...تا ترانه خانم از نگرانی در بیان
با نگرانی گفتم: یه وقت نگی من گفتم
یدفعه یاسمین گفت: مریم سپهر رو نگاه کن
به سپهر نگاه کردم. خدا شفا بده...این راستی راستی عاشق مریم شده؟...روی کاغذ برای مریم قلب کشیده بود گرفته بود سمتش!...به مریم نگاه کردم. مطمئن بودم الان داره زیر لبش به سپهر فحش میده. وقی به مریم نگاه کردم داشتم شاخ درمی آوردم. دهنم همینطوری باز مونده بود. مریم با چنان لبخندی داشت سپهر رو نگاه میکرد که اگه من به جای سپهر بودم قند که نه بلکه کله قند تو دلم آب میشد.
ضربه ای به مریم زدم و گفتم: میگم رو کاغذ براش بنویس "می توو" بیچاره بی جواب نمونه!
مریم که به خودش اومده بود گفت: بروبابا...همین مونده بهش رو بدم.
- دیدم چه جوری بهش اخم کرده بودی...بیچاره از شدت اخمت اونجوری خرکیف شده بود؟
مریم یکدفعه قرمز شد.
مریم- اذیت نکن ترانه...میدونی اونجوری آ هم که فکر میکردم پسر بدی نیست.
- نه بابا؟...خب حالا کارت رو انتخاب کردین؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#59
Posted: 7 Jul 2012 08:44
فصل نه
بعد از کلاس همه با هم رفتیم جا بیکاری. اونروز من یه کلاس جدا از مریم و یاسمین داشتم ولی شادمهر تو اون کلاس با من بود. یه ساعتی تا شروع کلاس وقت داشتیم. از وقتی که مریم با سپهر دوست شده بود یه لحظه هم نمیشد که این سپهر رو من نبینم. حاضر بودم مریم با شادمهر دوست بشه تا اینهمه که سپهر رو میبینم کمی اونو ببینم. البه اینا همه مزاح هست. همون سپهر به درد مریم میخوره. صندلی ها رو به صورت گرد چیده بودیم.
سپهر – بچه ها بیاین صندلی بازی کنیم....من سوت میزنم شما بدویید
یاسمین – زرنگی؟...حتما موقعی که به نفع مریم هست سوتت رو قطع میکنی نه؟
مریم – یاسمین نکنه جدی میخوای بازی کنی عزیزم؟
یاسمین – نه فقط گفتم اگه یه همچین اتفاقی بیفته ، آقا سپهر حتما این کار رو میکنه
- راست میگه یاسی، سپهر اینقدر خاطر خواه مری جونش هست که ما رو میبینه جواب سلام نمیده...
سپهر – ترانه خانم این چه حرفیه؟...من جواب سلام نمیدم؟...من اگه جواب سلام مری رو ندم جواب سلام شما رو باید بدم.
مریم – باز گفتی مری، خیار؟
سپهر – باز گفتی خیار، مری؟
یاسمین خطاب به مریم گفت: این به او در
سپهر به سمت شادمهر که انگار روزه ی سکوت گرفته بود برگشت و گفت: چرا اینقدر نامیزونی؟...حالا چندتا غرق شده؟...اینقد غصه نخور خودم بهت چندتا قرض میدم
شادمهر پوزخندی زد و گفت: کپکت خروس میخونه مهندس
- دوست داری بهش بگم یه ذره مرغه بیاد بخونه؟
شادمهر – بیمزه...مریم خانم کمی روش کار کن...این چرا هنوز آدم نشده پس؟
مریم – والا دکترا که قطع امید کردن. گفتن فقط باید یه معجزه پیش بیاد
با این حرف مریم همه با صدای بلند خندیدیم. به ساعتم نگاه کردم و با عجله بلند شدم.
- بچه ها من کلاسم دیگه داره شروع میشه...فعلا، مریم میمونی دیگه نه؟
مریم – آره بابا، یادت رفته منم یه کلاس دارم؟
یاسمین – اگه مریم (اشاره کرد به سپهر) یه وقت از دست رفت من میمونم عزیزم.
- قربون دستت یاسی جون...من رفتم.
شادمهر – صبر کن منم بیام.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
شادمهر – فعلا بچه ها
با هم از جابیکاری بیرون رفتیم و به سمت کلاس حرکت کردیم. کمی استرس داشتم. بدون اینکه حرفی بزنیم به کلاس رسیدیم. طبق معمول برای این استاد صندلی ته کلاس رو انتخاب کردم و سرجام نشستم که با کمال تعجب دیدم شادمهر هم اومد و کنارم نشست. معمولا میرفت و کنار دوستاش مینشست. خیلی معذب بودم. مخصوصا که کمی رفتارش عجیب بود و سرد برخورد میکرد. کنارم نشسته بود و به روبه رو خیره شده بود. بازم حرف نمیزد.دیگه داشتم کلافه میشدم.
خودم تصمیم گرفتم تا بفهمم مشکلش چیه.
- میتونم یه سوالی بپرسم؟
شادمهر به سمتم برگشت و گفت: حتما، بگو
- از دست من ناراحت هستی؟
شادمهر کمی مکث کرد و گفت: نه ...چرا؟!
- پس حتما اتفاقی افتاده؟
شادمهر با تعجب گفت: چرا فکر میکنی چیزی شده؟
با دستام ور رفتم و گفتم: نمیدونم، فکر میکنم از چیزی ناراحت هستی
شادمهر بعد از لحظه ای گفت: راستش...یادته که اون روز پدرم رو دیدیم؟...من رفتمو ازش پرسیدم که مادر وپدرت رو ازکجا میشناسه....اونم گفت که از دوستان پدرت هست...
- خب به منم بار اول همین رو گفته بود
شادمهر – ولی من شک دارم...فکر نمیکنم راست گفته باشه...
- من اونروز که پدرت ما رو با هم دید احساس کردم که از من خوشش نمیاد!...فکر کنم بهت گفته که از من دوری کنی نه؟
شادمهر – خب...دروغ بخوام نگم آره...دقیقا همین من رو به شک انداخت که داره دروغ میگه...چون چرا باید نسبت به دختر دوستش اینطور حسی داشته باشه؟!...یه وقت ناراحت نشده باشی...من اصولا زیاد به حرف های پدرم اهمیت نمیدم.
- نه ، ناراحت نشدم...بهتره با پدرت بهتر رفتار کنی...تا مثل من پشیمون نشی
شادمهر – ازدستم ناراحت نیستی؟
- نه برای چی؟..استاد اومد.
و با این حرف من دیگه تا آخر کلاس حرفی نزدیم.
توی خونه همش داشتم به حرف های شادمهر فکر میکردم. واقعا چرا پدرش از من خوشش نمیومد؟!...خیلی دلم گرفت. من که اصلا تا به حال اون مرد رو ندیده بودم! چرا باید به شادمهر اون حرف رو زده باشه؟
- دایی؟...بازم که شروع کردین!...دارم میگم من مشکلی ند ا ر م.
خونه ی داییم رفته بودم. میخواستم باهاش راجع به پدرام ومحبوبه صحبت کنم. چون تو خانواده، داییم بزرگ خاندان محسوب میشد حرف اونو همه قبول میکردن و روش حرفی نمیزدن. مثل همیشه داشت ساز مخالف میزد ومیگفت که امکان نداره تا سال مامان و بابا جشنی بر پا بشه.
با حرص گفتم: من نمیفهمم !...شما چرا کوتاه نمی یاین؟
یدفعه سیما گفت: بابا ، وقتی ترانه مشکلی نداره...شما چه مشکلی دارید؟
داییم – من نمیتونم قبول کنم ، الان تازه شاید 4 ماه شده باشه!...به نصف سال هم نرسیده...اگه 6 ماه گذشته بود میتونستم قبول کنم.
با تعجب گفتم: شما دارین مرگ مادر و پدرم رو با حساب کتاب محاسبه میکنین؟
داییم – ترانه؟...دایی..نگاه کن
- نه دایی، دیگه من هیچ حرفی نمیزنم...اصلا هر کاری که دوست دارین انجام بدید...فکرکنید که من اصلا وجود خارجی ندارم...وقتی برای حرف آدم هیچ ارزشی قائل نمیشید دیگه چه فرقی داره؟...این انگار که منو اصلا داخل آدم حساب نمیکنید!... شما الان به من بگین که از مرگ مادر و پدر من شما بیشتر ضربه خوردین یا من؟...منی که یه عمری باهاشون زندگی کردم و اونا جزئی از وجودم بودن...به نظرتون من بیشتر ضربه نخوردم؟
داییم – ببین دخترم درسته ولی...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#60
Posted: 7 Jul 2012 08:44
- خب شما که میگید درسته ،دیگه چرا این حرفا رو میزنید؟...من مرگشونو با زمان محاسبه نمیکنم...مهم دل آدما هست که کی مرگشون رو باور کنه و من این باور رو پیدا کردم و میگم که هنوز هم میتونه شادی و خوش حالی ادامه داشته باشه ...باور کنین که اونها هم همین رو میخوان...
داییم معلوم بود که تحت تاثیر حرف هام قرار گرفته وگرنه اون قطره ی اشک از چشماش پایین نمیومد. با دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:من....تسلیم شدم
همون موقع بود که خوش حالی توی چهره ی همه موج میزد. مسعود هم که روبه روی من نشسته بود طوری منو نگاه میکرد که دیگه واقعا داشتم قرمز میشدم. با اصرار اونها شام هم پیششون موندم تا اینکه مسعود من رو خونه رسوند.
داشتم میخوابیدم که گوشیم به صدا دراومد. مریم داشت زنگ میزد.
- بفرمیو
مریم با تعجب گفت: سلاملکم...ببینم بازم دوستات اومده بودن پیشت؟
- دوستام؟!...کیا رو میگی؟
مریم - گربه ها رو میگم...
- مسخره...بنال
مریم - خودت بنال...بی ادب...اینقدر گفتم با این دوستات نگرد...
- مریم!...بگو چیکار داشتی زنگ زدی عزیزم؟
مریم – این شد...نگاه کن با اون بفرمیو که گفتی یادم رفت اصلا چی میخواستم بهت بگم...آهان.. یاسی میخواد ازدواج کنه!
گوشی تو دستم خشک شد. چه خبره؟!...یاد سریالای ایرانی می افتم که آخرش همه به هم میرسن!...ماشالا دوستان همه بختشون باز شده!
مریم – ترانه؟...مردی؟
با تعجب گفتم: شوخی میکنی؟
مریم – نه بابا، بهش زنگ زده بودم...گفت همین الان برام خواستگار اومده...بابامم داره قبول میکنه...بنده خدا خودش دوست نداشت ازدواج کنه!
- پس فقط خواستگار اومده!...منو باش فکر کردم دیگه دارن دنبال سالن میگردن!
مریم – بهت میگم باباش قبول داره میکنه.مثل اینکه پسر دوست باباش میشه
- بیچاره ، یعنی برای باباش نظر یاسی مهم نیست؟
مریم – نه دیگه، تو خونشون حرف اول رو باباش میزنه!
- فردا میاد دانشگاه؟
مریم – معلوم نیست...
- تو هم فوری به من زنگ زدی؟...آخرشبی میخواستی حالمو بگیری؟
مریم - اگه نمیگفتم ، میگفتی منو آدم حساب نمیکنی...الان هم میگم اینجوری؟...تو دیگه کی هستی؟
فرداییش تو دانشگاه با بچه های کلاسمون تو سلف نشسته بودیم. یاسمین کنار من نشسته بود. خیلی پکر بود. فکر کنم باباش واقعا میخواد به زور شوهرش بده. عهد بوقه مگه؟...
مریمم که دیگه جدی از دست رفت. فقط من پیداش کنم. که برای سرگرمی با سپی جونش دوست شده؟!...به محض اینکه رسیدیم دانشگاه ما رو پیچوند و رفت.
تو سلف که بودیم پسرا و دخترا همه بلند داشتن در مورد برنامه ی کوهی که دانشگاه گذاشته بود حرف میزدن. برای جمعه ی این هفته قراره کل بچه های دانشگاه رو ببرن کوه. ولی چون جمعیت زیاده فکر کنم فقط بعضی رشته ها رو ببرن!
یاسمین – حالا تو میای ترانه؟
- معلوم نیست!..فکر نکنم حالشو داشته باشم...جدیدا اصلا حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم...تو چطور؟
یاسمین – نمیدونم، احتمالش ضعیفه که منم برم. مریمم که فکر کنم باید از آقاشون اجازه بگیره!
- گفتی مریم، واقعا بهت نگفت کجا میره؟
یاسمین – چرا بابا، گفت چند لحظه میره یه جزوه ای رواز لیلا بگیره برگرده!...میبینی که الان لیلا اینجاست!
به سمت لیلا که یکی از هم کلاسی هامون بود برگشتم. اتفاقا جلوی ما نشسته بود و داشت با دوستاش حرف میزد. خیلی ناراحت شدم. احساس کردم جدی جدی سپهر داره دوستمو ازم میگیره!
داشتم بلند میشدم که برم پیداش کنم که دیدم جلوم ایستاده. خندید و گفت: شرمنده، ببخشید دیر شد...
یاسمین – ما رو قال میزاری نه؟
مریم – نه بابا ، نیما اومده بود. داشتم میرفتم بالا یدفعه دیدم نیما جلوی دانشگاههست!...این پسره انگار دوربین مخفیه...یعنی رفتارش عین دوربین مخفیه...به صورته مخفیانه منو تحت نظر داره! شانس آوردم سپهر اونورا نبود. فکر کن هر وقت سپهر منو میبینه....بلند داد میزنه ...مریییییییییییی!...
- حالا چیکارت داشت؟
مریم صندلی کنارمون رو برداشت ،کشید بیرون و برعکسش کرد. بعد روش نشست و گفت: هیچی ، با من کار داشت.
و بعد لبخند معناداری زد.
- کوفت، خب بگو نمی خوام بگم دیگه!
همین لحظه صدای "یار"اومد.
- مرییییییییییییییی
قیافه ی مریم دیدنی بود. واقعا دیگه نمیدونست چجوری این سپهر رو درست کنه. مناز وقتی که یادم میاد مریم خیلی بدش میومد که اسمشو نصف کنن!...شادمهر هم با سپهر اومده بود.
مریم به سمت سپهر برگشت و گفت: ای...آخه خیار من به تو در روز چند بار بگم؟
سپهر – تو خودت به من میگی خیار... من حرفی میزنم؟
بازم مثل همیشه همین بحث!
شادمهر – سلام...
همه با هم سلام علیک کردیم. شادمهر برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت:شما میاین کوه؟
مریم – نه بابا...
سپهر – مگه دست تویه؟...باید بیای. تو که اصلا ما رو بیرون تحویل نمیگیری...اینجا هم نمیای؟
یاسمین – منم احتمالش ضعیفه بیام
- منم حالشو ندارم...
مریم – درنتیجه هیچکدام نمیایم...
سپهر که حالش گرفته شد گفت: یعنی چی؟...شما نیاین ما به کی بخندیم؟
یاسمین – دست شما دیگه درد نکنه!...ما شدیم اسباب خنده برای شما؟
سپهر – نه منظورم این بود که بدون شما خوش نمیگذره
شادمهر – اونجا که بیاین روحیه تون هم عوض میشه...حالا بیاین ، قول میدم خوشبگذره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن