ارسالها: 7673
#61
Posted: 7 Jul 2012 08:45
و داشت مستقیم به من نگاه میکرد!
- راستش من اصلا حوصله شو ندارم
مریم –منم که بدون ترانه هرگز
سپهر – میگم مری تو ازدواج کنی ترانه خانمم سرجهازیته نه؟
مریم – آفرین..کی بهت گفت؟
سپهر چپ چپ نگاهش کرد و با تمسخر گفت: هیچکی
شادمهر – خب؟
مریم – خب؟
سپهر – میاین پس؟...نگو که به خاطر ترس از من نمیای؟...چند بار بهت بگم من لولو نیستم
مریم – من...؟..ترس از تو؟
بعله...تموم شد. سپهر کی رمز راضی کردن مریم رو فهمیده بود؟ نکنه یاسیبهش گفت! وقتی مریم راضی بشه یعنی ترانه و یاسمین در حال موت هم باشن باید ایشون رو همراهی کنن.
سپهر – چرا انکار میکنی؟...یعنی اینطور نیست؟
دیگه زیاد داشت نمک فلفل اضافه میکرد آ.
مریم – حالا که اینطور شد هر سه تامون میایم...
من و یاسمین همدیگر رو نگاه کردیم . هردوتامون میدونستیم که دیگه چاره ای نیست. با حرف مریم هر دو پسرا لبخند شیطانی ای زدن.
شادمهر – سپهر من به تو افتخار میکنم...با تجربه شدی.
سپهر لبخند کجی زد و با یه لحن بامزه ای گفت: کجاشو دیدی؟..کلید دخترا همیشه دست خودمه
مریم – کاری نکن منصرف بشم آ
مشغول حرف بودیم که احساس کردم یکی به ما خیره شده. بچه ها اصلا حواسشون نبود. به سمتش برگشتم دیدم که بهار هست. با دیدن قیافه ی بهار یاد خون آشام ها افتادم. احساس کردم اگه کارد میزدی خونش درنمیومد. به مریم نگاه کردم ولی اصلا حواسش نبود. کمی دقت کردم دیدم که خیلی ضایع کنار سپهر نشسته. امروز اصلا حواسشون رو تو نشستن جمع نکرده بودن. کم موندهبود سپهر دستشو بندازه دور مریم!...دیدم سپهر دیگه داره جو گیر میشه . یدفعه سرفه ای کردم که همه فکر کردن چیزی پریده بود تو گلوم.
مریم – تو چت شد؟..آدامست پرید؟
شادمهر – میرم آب بیارم...
وقتی برگشت که بره همونطوری خشکش زد. یاسمین داشت میزد پشتم که با دیدن شادمهر اونم به همون سمتی نگاه کرد که شادمهر خیره شده بود. مریم و سپهر هم به اون سمت برگشتن. وقتی به مریم نگاه کردم دیدم لبخند شیطانی ای روی لبش اومد. همون موقع بود که احساس خطر کردم.
بهار به ما نزدیک شد.فقط داشت به مریم نگاه میکرد. شادمهر که دید سرفه ی من بند اومده سرجاش نشست. همون لحظه قیافه ی بهار تغییر کرد و لبخندیزد.
بهار- مریم جان؟...میخواستم فقط بپرسم که شما میخواین بیاین کوه؟
اصلا به سپهر نگاه نمیکرد!...ما رو هم که اصلا داخل آدم حساب نکرد.مریم هم کم نیاورد. با لبخند گفت: آره عزیزم...تو که مشکلی نداری؟
بهار –نه عزیزم ، خوش حال میشم.
وفوری راهش رو کشید و رفت. همه با دهان باز داشتن به مسیری که بهار رفت نگاه میکردن.یکدفعه همه به سمت مریم برگشتن. هنوز همون لبخند مسخره رو داشت. مریم گفت: میدونید بچه ها، فکر کنم نقشه ی قتلم رو کشید.
بالاخره آخر هفته رسید. خیلی وقت بود کوه نرفته بودم. مریم اینقدر اصرار کرد و حتی از تهدید هم استفاده کرد که من و یاسمین به اجبار قبول کردیم. چون داییم گفته بود هر کاری میکنی باید به منم بگی، بهشون گفتم.
از بدشانسیِ من، دریغ از یک لحظه مخالفت کردن با این موضوع! هنوز جمله م رو کامل نگفتم داییم گفت حتما برو!...دیگه واقعا بهانه ای وجود نداشت.
مریم میخواست نیما رو هم بیاره. به قول خودش دیگه میخواست دوربین نیما رو علنی کنه. میگفت وقتی به سپهر گفتم که داداشمم دارم میارم اینقدر حالش گرفته شد. مریمم که عاشق حال گرفتن از سپهر بود. موندم سپهر باز فکر نکرد که مریم جدی ازش میترسه؟ یادم باشه به مریم بگم! امیدوارم فقط مشکلی پیش نیاد . یذره ریسک هم کرد که نیما رو داشت میاورد.
وسایل هامو جمع کرده بودمو حسابی تریپ کوهنوردی زده بودم. رفتم و جلوی در منتظر یاسی اینا موندم که با دیدن ماشین مسعود که جلوی در خونه ایستاد غافل گیرشدم. مسعود از ماشین پیاده شد و گفت: شنیدم داری میری کوه!
به سمتش رفتم و گفتم: آره، حالا تو اینجا چیکار میکنی؟
مسعود – دوست نداری منم بیام؟
همین رو کم داشتم. اگه مسعود با من کوه بیاد اونروز کاملا برام زهرمار میشه. با ترس گفتم: واقعا میخوای بیای؟
مسعود خنده ای کرد و گفت: من دیگه پیر شدم، فقط میخوام برسونمت.
کمی خیالم راحت شد.سریع گفتم: ممنون من با یاسی اینا میرم الان میخوان بیان دنبالم...
مسعود- خب بهشون زنگ بزن، من که هستم...میرسونمت. دستور از بالاست
تو گفتی و منم باور کردم. به یاسمین زنگ زدم.
- سلام یاسی، من با مسعود دارم میام...اشکال نداره؟
یاسمین – مریم بهت نگفت؟...مثل اینکه با ماشین داداشش دارن میان...به منم گفت که دیگه ماشین نیارم.
- خب پس اول میان دنبال تو...تو بهش بگو
بعد از اینکه صحبتم با یاسمین تموم شد سوار ماشین مسعود شدم و حرکت کردیم. مدتی گذشت تا اینکه مسعود یه آهنگ بیکلام گذاشت. آهنگ قشنگی بود. ویلن و پیانو بود و به آدم آرامش میداد.
مسعود – قشنگه نه؟
- آره، تو از اینجور چیزا هم گوش میدادی؟
مسعود – اختیار داری...ترانه یه سوالی بپرسم؟
- خب بگو
مسعود – چشمهای سبز تو به کی رفته؟
با تعجب گفتم: نمیدونم، شاید به خانواده ی پدریم!
مسعود – فکر نمیکنم...مگه پدرت کی رو داشت؟
- چه سوالایی میپرسی!...نمیدونم ، پدرم هیچ وقت درست بهم توضیح نداد.اونطور که میگفت از بچگی پدر و مادرش رواز دست داده بود...هیچوقت نگفت که چشم های من میتونه به کی رفته باشه!...
یه مدت بود که این موضوع برای منم سوال شده بود. تو خانواده ی مادریم که کسی چشم رنگی نبود. فقط پدرام چشم هاش به عسلی میزنه. خانواده ی پدریم هم که اصلا وجود خارجی ندارن. پدرم میگفت که هیچ خواهر و برادری هم نداشت.
دیگه حرفی نزدیم . کلا جو بین من و مسعود خیلی سنگین بود. بالاخره به مقصد رسیدیم.
مسعود – اون دوستات نیستن؟..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#62
Posted: 7 Jul 2012 08:45
به مسیری که مسعود بهم نشون داد نگاه کردم. مریم و یاسی کنار ماشین بودنو نیما داشت وسایل رو از ماشین بیرون میاورد. به سمتی که مریم داشت نگاه میکرد نگاه کردم. سپهر بود. کنار ماشینی که فکر میکنم برای شادمهر بود ایستاده بود و داشت برای مریم شکلک در میاورد. مریم هم پوزخندی بهش زد . خدا به خیر بگذرونه!
مسعود ماشین رو نگه داشت و گفت: میخوای منم بیام؟
در کمال صداقت: نه ، لازم نیست...برو به کارات برس
مسعود – انتظار داشتم بگی بیا
لبخندی زدم و گفتم: کاری نداری؟...
مسعود هم سری تکون داد و گفت: نه مراقب خودت باش.
سریع از ماشین پیاده شدم و نفس راحتی کشیدم. به سمت مریم اینا رفتم.
- به به ، گفتیم نمیاین!
به سمت سپهر برگشتم و گفتم: مگه مریم گذاشت؟
یکدفعه شادمهر از ماشین پیاده شد و خیلی سرد بهم سلام گفت. این چرا برای من قیافه میگیره؟! جوابشو دادم و سریع به سمت مریم و یاسی رفتم.
شادمهر هم با اون اخلاقش! همه دست به دست هم دادن امروز رو برای من خراب کنن.
مریم – دیگه تنها تنها میای؟
- خودمم نمیدونستم مسعود داره میاد دنبالم!..
مریم – من گفتم قراره باهات بیاد کوه!
- نزدیک بود بیاد...
یاسمین – راستی ترانه...دیدی که بیتا یه مدت با بهار رفیق شده؟...همیچین ما رو دید انگار صد سال سیاه ما رو نمیشناسه!!!...
مریم – اومده بهم گفته...حیف که بهار امروز مریض بود نتونست بیاد وگرنه حالتو میگرفت
- بهار با بیتا؟...شوخی میکنی؟...عمرا کسی بتونه یه ساعتم بیتا رو تحمل کنه!..همون بهتر که مریض شد...انقدر نگران بودم باز امروز دعوا کنین...بعد منم به جای پله ها از بالای کوه بیفتم پایین!...
با این حرف من همه با صدای بلند خندیدیم.
یاسمین – بلا به دور...
مریم یدفعه گفت: سپهر رو میبینی؟...اگه امروز بدبختم نکنه اسممو عوض میکنم. همین موقع نیما اومد.
نیما – سلام ترانه خانم...خوش حالمون کردین که اومدین
- ممنون...همچنین
مریم – خب نیما نگفتی ...به کدوم یکی از دوست دخترات گفتی که بیان؟
نیما – دیگه آمارشون از دستم در رفته... چندتاشونو که بیشتر ازشون خوشم میومد گلچین کردم...حالا معلوم نیست بیان یا نه!
مریم- معلوم نیست یعنی چی؟...من رو اونا حساب باز کرده بودم تا از دستت راحت بشم.
نیما – ببینم دوست پسری چیزی داری؟
یدفعه رنگ من ومریم و یاسمین با هم پرید چون همون لحظه نیما داشت به سپهر که عین جغد به ما خیره شده بود نگاه میکرد.آروم به مریم گفتم: سپهر چرا اینقدر شوت میزنه؟...
همین که من این حرف رو زدم نیما یدفعه به سمت سپهر حرکت کرد. مریم دیگه داشت پس می افتاد.
مریم – بچه ها بدبخت شدم!...نکنه فهمیده باشه؟!
اما سپهر همونجور داشت با لبخند به نیما نگاه میکرد. یدفعه مریم با عجله به سمت نیما دوید. منو یاسی هم پشت سر مریم!...مریم جلوی نیما پرید و گفت: نیما کجا؟!
نیما با تعجب به مریم نگا کرد و گفت: چته عین گربه میپری جلوی آدم؟
همین لحظه یکدفعه سپهر پیداش شد.
سپهر- به به آقا نیما؟!
بیچاره مریم سر جاش میخ شده بود. منو یاسمین هم داشتیم با چشم های گرد به سپهر نگاه میکردیم.
نیما کمی سپهر رو با دقت نگاه کرد و گفت: اسفندیار؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#63
Posted: 7 Jul 2012 08:48
فصل ده
همون لحظه مریم به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد که یعنی بدبخت شدم. سپهر– آره خودمم!...چطوری؟ باز این سپهر جوگیر شد. یکدفعه از دهن مریم پرید: نه داداش ایناسمش... همه به مریم خیره شده بودیم. مریم فوری حرفشو خورد و برای اینکه درستش کنه گفت: این اسمش...این اسم...اسم اسفندیار مگه هنوزم هست؟ نیما بلند خندید و گفت: این لقبشه... مریم – چی؟! نیما یکدفعه دستش رو دور شونه ی سپهر انداخت. دیگه هممون داشتیم شاخ درمی آوردیم. چی فکر میکردیم ،چی شد ! مریم با تعجب ادامه داد: این چه جور لقبیه؟! بعد برای اینکه خودشو بزنه به اون راه گفت: حتما لقب تو هم رستم بود... نیما قیافه ای گرفت و گفت: از بس کتک خورش ملس بود...ولی هر چقدر میزدیمش از رو که نمیرفت... دوباره با من دعوا راه مینداخت... مریم ابروشو داد بالا و گفت: چه ربطی داشت الان با اسفندیار؟ سپهر – اگه دقت کنی..داداش گفت اسفندُ یار... نیما ادامه داد: هر وقت آش و لاشش میکردم همش بهم میگفت...یارو به مامانت بگو اسفند ...برات دود کنه...ما هم اسمشو گذاشتیم اسفندُ یار... راستی هنوزم نفهمیدم چرا اینو میگفتی؟ سپهر – جلو خانما زشته مریم که به خاطر فشار عصبی کمی رنگش پریده بود به من و یاسمین نگاه کرد و آروم گفت: به خدا اینا خلن... همین لحظه شادمهر هم پیداش شد. اونم متعجب به سمتما اومد و وقتی دید که داداش مریم دستش رو انداخته بود دور شونه ی سپهر با تعجب گفت: اینجا چه خبره؟! نیما – خوشبختم، من از دوستان دبیرستانی سپهر هستم... دیگه اونقدر متعجب شده بودیم که بهتره من بیشتر از این توضیح ندم! همون لحظه کسی داد زد. آقایون و خانوما آماده ی رفتن بشن... فکر کنم یکی از کوهیارها بود. همه به خودمون اومدیم. در این میان مریم یکدفعه با صدای بلند خندید. با تعجب به مریم خیره شده بودیم.زیر لب به مریم گفتم: چه مرگته؟! مریم – برم وسایلم رو بردارم. بیچاره تازه اثرات چند دقیقه قبل داشت روش ظاهر میشد! نیما – پس شما صبر کنین تا با هم بریم... و این رو خطاب به شادمهر و سپهر گفت. چنان لبخندی سپهر زد که معنیش رو فقط ما سه نفر و شادمهر فهمیدیم. قیافه ی شادمهر خیلی گرفته بود. خودش پیشنهاد داد که کوهنوردی روحیه رو عوض میکنه آ...الان از همه بی حوصله تر خودشه! بعد از اینکه همه وسایلمون رو جمع کردیم سفر به کوه آغاز شد. نیما و سپهر که شده بودن دوست های جون جونی...بااینکه نیما شادمهر هم نمیشناخت ولی حسابی باهم صمیمی شده بودن. ما سه نفر همداشتیم پشتشون حرکت میکردیم. نیما – خانما گم نشین یه وقت! سپهر – طناب برای همین مواقع لازمه نیما – راست میگی اسی ، کاش زودتر میگفتی... مریم با لبخندی شیطانی گفت: اسی...خوب سوژه ای نیما داد دستم. - تروخدا میبینی دنیا چقدر کوچیکه؟ مریم – الان اون خانمه رو میبینید، اگه بیاد بگه من زن نیما هستم من باور میکنم... نیما – مریم بیاین جلو...چرا پشت ما هستین؟راستی من تشنمه مریم جلو رفتو بطری آب رو از کیفش درآورد و داد دست نیما. بعد روبه سپهر و شادمهر کرد و گفت: شما آب نمیخواین احیانا؟ سپهر – ممنون مریم خانم، فقط یه مقدار بدین این شادمهر بزنه به سر و صورتش ، احساس میکنم خوابش میاد. داشتم فکر میکردم سپهر خیلی خودشو کنترل میکرد که مری نگه. شادمهر به خودش اومد و گفت: کی گفته من خوابم میاد؟..مواظب باشید اینجا شیبش خیلی زیاده و به پشت برگشت و نگاهی به من کرد. یاسمین دست من روگرفت پشت من رفت و گفت: اینجا باید پشت سر هم بریم خیلی باریکه مسیر... کوهیاری هم که مسوول گروه تقریبا 20 نفره ی ما بود هی داد میزد مراقب باشید و پشت سر هم بیاید. بالاخره این مسر باریک تموم شد. واقعا خطر ناک بود منم کم از ارتفاع نمیترسم! منظره ی کنار جاده رو که میدیدم سرم گیج میرفت. جلوتر که رفتیم دیگه کمی بهتر شده بود ولی هنوز هم میترسید که به دره نگاه کنم داشتم سکته میکردم...حواسم اصلا به بچه ها نبود وقتی روبه روم رودیدم داشتم شاخ درمیاوردم. مریم بدون توجه به نیما داشت کنار سپهر راه میرفت. یاسی هم با نیما!...یاسی با نیما!!!!...اون دیگه کی رفت...مشکوک میزنن. از شادمهر هم خبری نبود!...اونا که تو عالم خودشون بودن. کی حواسش به من بود. با ترس و لرز داشتم راه میرفتم. سعی میکردم تا حد امکان از لبه ی جاده که به دره ختم میشد فاصله بگیرم. - فکر نمیکردم اینقدر از کوهنوردی بترسی! با تعجب به پشتمنگاه کردم. شادمهر بود که اومد و کنارم ایستاد. - تو کی پشت من رفتی؟ شادمهر خنده ای کردوگفت: گفتم شاید مریم و سپهر بخوان با هم تنها باشن...به خاطر همین تنهاشون گذاشتم. نیما هم که یه چیز تو مایه های همون سپهره...به قول سپهر اهل دله نه؟ به نیما نگاه کردم که داشت با یاسمین حرف میزد و به شادمهر گفتم: ظاهرا که اینطوره! شادمهر – تو چطور؟...اهل دل هستی؟ با تعجب گفتم:از چه نظر؟ شادمهر –یادته اونموقع خودتو انداخته بودی جلوی ماشینم؟...میتونم بپرسم چرا اینکارو کردی؟ داشتم فکر میکردم اخه چی باید بهش بگم! اگه بهش بگم ممکنه خیلی ازم نا امید بشه. خودم هر بار یاد اون روز میفتم عرق شرم همه وجودم رو میگیره. شادمهر - خب؟! - گفته بودم که ....سر یه موضوع خانوادگی شادمهر – فقط همین؟... - چرا میپرسی؟! شادمهر – از روی کنجکاوی ، دوست نداری نگو...اوندفعه هم همینطوری بهم جواب دادی... دلمو زدم به دریا و فوری گفتم: به خاطر پسرداییم شادمهر با تعجب گفت: چی؟!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#64
Posted: 7 Jul 2012 08:49
- بخاطر پسرداییم یه لحظه مغزم کار نکرد، ...اولش داشتم از خیابون رد میشدم...بعد تصمیم گرفتم همونجا وایستم...راستش یه دعوایی هم با خانوادم گرفته بودم...که دیگه خودت ادامه شو میدونی شادمهر – پسرداییت؟...همونی که امروز باهاش اومدی؟ - آره، همون بود شادمهر – اون میدونه به خاطرش داشتی خودکشی میکردی؟ سرم رو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم: من از گذشته م متنفرم...میشه دیگه درموردش صحبت نکنیم.. شادمهر سرش رو تکون داد و گفت: باشه ... نمیدونم ولی یه جورایی احساس کردم از دستم ناراحت بود! دیگه خیلی خسته شده بودیم . وسط راه برای غذا خوردن نشستیم. سپهر- مری....مریم...مریم خانم میشه اون لیوان رو بهم بدی؟ سپهر قاطی کرده بود که مریم رو دقیقا چجوری صدا کنه. وقتی به بقیه نگاه کردم هرکدوم یه جور داشتن خودشون رو کنترل میکردن. نیما هم که فکر نمیکنم اونقدرا دوهزاری کج باشه که نفهمیده باشه. فقط گفتن یه خیار از طرف مریم کافی بود که کاملا برادرش رو روشن کنه. هیچکی به روی خودش نیاورد وهر کس به کار خودش مشغول شد. بعد از خوردن ناهار دوباره برای صعود قله دست به کار شدیم و راه افادیم. دیگه کم کم داشتم از حال میرفتم. ترس از ارتفاع که هر چی بیشتر میرفتیم به اوج خودش داشت میرسید ! آخه یکی نبود به من بگه تو رو چه به کوه رفتن وقتی اینقدر ترسویی؟! اینقد بیحال بودم که نمیدونستم دقیقا چجوری دارم راه میرم.به خاطر همین پام به سنگی گیر کرد و زمین افتادم ولی در حد ولو شدن نبود. چشمم که به دره افتاد سرم بدجور گیج رفت. بچه ها همه با عجله به سمت من برگشتن. شادمهر ازهمه زودتر اومد. شادمهر – حالت خوبه؟ - آره ، فقط کمی...ارتفاع... سپهر – از ارتفاع میترسی؟ نیما – مریم تو میدونستی؟ مریم – آره ولی فکر نمیکردم اینقدر اذیت بشه! شادمهر – میتونی بلند بشی؟ - بچه ها ، من فکر نکنم دیگه بتونم ادامه بدم...من برمیگردم. شما برید از جام بلند شدم و مانتوی خاکیم رو داشتم پاک میکردم. مریم – تنهایی که نمیشه ، من باهات میام شادمهر – نمیخواد شما بمونید،من میرم باهاش...سپهر تو خودتت میتونی برگردی نیما – من میرسونمش...شما خیالت راحت مریم آروم به من گفت:مطمئنی نمیخوای من بیام؟ - آره ، من خودم میرم... و روبه شادمهر کردم و گفتم: شما هم لازم نیست بیای شادمهر – اشکال نداره ، بچه ها خوش بگذره... موقع برگشت خیلی آروم میرفتیم چون شیب تقریبا زیاد بود. دیگه راه زیادی نمونده بود تا برسیم. توی راه زیاد حرفی نزدیم. به ماشین شادمهر رسیدیم . همه ی بدنم گرفته بود. - تامن باشم دیگه از این غلطا نکنم!... دست به کمر ایستاده بودم و همینطور داشتم نفس نفس میزدم. شادمهر در ماشین رو باز کرد و بطری آبی که خنک بود بیرون آورد. به طرفم گرفت وگفت: بخور، نفست بالا میاد... با رقبت بطری رو ازش قاپیدم و تا تهشو خوردم. بعد از اینکه خوردنم تموم شد. خودم با تعجب داشتم به بطری خالی نگاه میکردم.شادمهر هم رو به روی من روی کاپود ماشین نشسته بود و نگاهم میکرد. شادمهر – مرسی که نصفشو برام نگه داشتی با شرمندگی بهش نگاه کردم و گفتم: خودمم نفهمیدم چجوری همش روخوردم... شادمهر- شوخی کردم اشکال نداره... همین که پام رسید به خونه عین جسد روی تختم افتادم. روی تخت دراز کشیده بود و دو تا دستاش رو گذاشته بود روی پیشونیش. لیوان آب قندی که تو دستم بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:بیا، بگیر بخور...اینجا اومدی که جلوی من غش کنی؟ محبوبه از جاش بلند شد و نشست. نگرانی توی چهره ش موج میزد. لیوان رو از دستم گرفت و تشکر کرد. محبوبه – اگه میدونستم اینقدر سخته ...حاضر بودم همون یه سال رو صبر کنم... - اولا من نمیفهممتو الان باید خونه باشی و به کارات برسی!...دوما تو داری فردا عروسی میکنی...نمیخوای کوه بکنی که! محبوبه – ترانه!..دو دقیقه اومدم اینجا آرامش داشته باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#65
Posted: 7 Jul 2012 08:49
آ...جون حمید گیر نده با تعجب گفتم: حمید دیگه کیه؟ محبوبه – اسمش حمید نیست؟ - اسم کی؟ محبوبه چشماش رو برام درشت کرد و گفت: طرف دیگه! - الان منو گیر آوردی؟...ماشالا سلیقه هم نداری...حمید؟! محبوبه – برنج محسنه - کوفت، کاملا واضحه چقدر استرس داری تو!محبوبه لیوان آب قند رو دوباره سرکشید و گفت: دوباره یادم آوردی کلا روزای نزدیک به عروسی بیشتر خونه ی خالم اینا بودم. هممون مشغول آماده کردن تدارکات عروسی بودیم که از اون کارتای عروسی گرفته تا سالن و لباس و ... یه روزم که اومدم خونه تا کمی خستگی در کنم محبوبه پیداش شد و پشت سر هم میگفت ترانه استرس دارم ...ترانه استرس دارم.از بس که این جمله رو این اواخر شنیدم همه ی استرس محبوبه به منم وارد شد. یاد مادرم افتادم که میگفت روز عروسی دایی اون رفته بود زیر سرم!...واقعا فردا جای مادر و پدرم خالی هست. چقدر خوش حال میشدن اگه میدونستن که محبوبه وپدرام باهم دارن ازدواج میکنن. راستش من اصلا نفهمیدم که لباس عروسی رو چجوری خریدم.اینقدر گرفتار بودم که اولین چیزی که به نظرم خوب اومد رو برداشتم. محبوبه – ترانه میشه امشب پیش تو بخوابم؟ - تو باید فردا صبح بری آرایشگاه! محبوبه با بیخیالی گفت: از اینور میرم دیگه...تو خونه ی خودمون هزارتا فکر خیال میکنم...نمیتونم شب قبل عروسی خوب بخوابم . و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت: خواهش میکنم... با تعجب گفتم:چرا اونجوری میکنی؟... خو بمون! شب پر استرسی بود. نمیدونم چجوری به صبح رسوندیمش.فکر نکنم محبوبه پیش منم خوب خوابیده بود...ولی مطمئن بودم که حداقل دو ساعت رو دیگه خوابیدش. از اونور من یه تلفن تو دستم بود و آروم و قرار نداشتم. از طرف دیگه محبوبه مدام اینور و اونور خونه میرفت و تکلیفش با خودش مشخص نبود که میخواست چیکار کنه! - محبوبه بپوش لباستو دیگه، پدرام الان میرسه...الو آره دیگه!...من چند بار باید بگم اشکال نداره مریم!...محبوبه کجایی تو؟...فکر کنم پدرام اومد...صدای زنگ اومد...چی؟..مریم من اصلا وقت ندارم بعدا بهت زنگ میزنم ...باشه باشه...بهشون بگو ببین میان...باشه خداحافظ گوشی رو قطع کردم. خبری از محبوبه نبود! سریع به سمت آیفون رفتم . - بیا بالا پدرام... گوشی آیفون رو گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم. درش قفل شده بود. چند ضربه به در زدم. - محبوبه منم، درو باز کن...چیکار داری میکنی؟.. صدای زنگ در اومد. باعجله به سمت در رفتم. پدرام – سلام...پس محبوبه کجاست؟ - بیا داخل، نمیدونم...درم قفله! پدرام – چی؟! به سمت در اتاقم رفتیم. دوباره در زدم. - محبوب؟...چیکار داری میکنی؟...چرا جواب نمیدی؟ پدرام هم ایندفعه منو همراهی کرد. با ترس گفت: نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟ - منظورت چیه؟ با نگرانی گفت: کلید زاپاس نداری؟ چند لحظه فکر کردم و سریع به سمت آشپزخونه رفتم. بعداز کلی گشتن پیداش کردم. سریعدر رو باز کردیم و نفهمیدم دقیقا چجوری خودمون رو انداختیم داخل اتاق. - محبوبه؟! پدرام سریع رفت طرفش و کنارش رو زمین نشست. یه گوشه نشسته بود و داشت بیصدا گریه میکرد. نمیدونستم تا این حد دیگه نگرانه!...سریع به سمتش رفتم و در حالی که از تعجب میخندیدم گفتم: زده به سرت؟...محبوبه باور کن فقط قراره آرایشت کنن و بری سالن و برقصی و بعد دست همو بگیرین برین سر خونه زندگیتون... مگه نه پدرام؟ انگار داشتم بچه خر میکردم! محبوبه که صورتش قرمز شده بود آروم گفت: نمیخوام ازدواج کنم... پدرام رنگش پرید. با هول گفت: منظورت چیه نمیخوای ازدواج کنی؟ محبوبه – میترسم پدرام..خیلی نگرانم.. - ملکه ی اینگیلیس روز عروسیش اینقدر نگران نبود که تو هستی! پدرام به شوخی گفت: یه لحظه شمارشو بده یذره بامحبوبه صحبت کنه... منم همراهیش کردم و گفتم:حیف ، همین دو روز پیش با هم دعوا کردیم...شمارشو پاک کردم. تا من هستم...اونو میخواد چیکار؟ و بعد هر سه تامون خندیدیم. بالاخره من و پدرام تونستیمحال و هوای محبوبه رو عوض کنیم. الهی بمیرم دیشب چه زجری کشید من خبر نداشتم. - پاشو منم باهات میام خانمی...پدرام کمک کن به زنت، ببرش تو ماشین...منم وسایلا روجمع میکنم الان میام... به آرایشگاه که رسیدیم همه بادیدن قیافه ی محبوبه وحشت کرده بودن. وقتی قضیه رو بهشون گفتم کلی سربه سرش گذاشتن تا کمی سر وحال بیاد که خداروشکر تاثیر خوبی داشت و روحیه ش بهتر شد. تقریبا ظهر بود که دیگه کار محبوبه تموم شد. برای منم دو ساعت قبلش تموم شده بود. بگی نگی بد در نیومده بودم. وقتی محبوبه رو دیدم همینجور موندم...یذره به آرایشگر نگاه کردم وگفتم: ببخشید ایشون همون خانومه هست که با من اومده بود؟ اون خانم که حنانه جون صداش میکردن خندید وگفت: آره عزیزم، الان اینو تعریف به حساب بیارم؟ - وای حنانه جون خیلی ناز شده دستت درد نکنه... چند دقیقه بعد هم داماد رسید. قیفاه ی پدرام وقتی محبوبه رو دید دیدنی بود. انگار داشت با خودش میگفت که یعنی این واقعا زن منه؟ چون من کمی کار داشتم آژانس گرفتم وخونه رفتم. بعد از اینکه کارام رو انجام دادم و چیزی خوردم دیگه غروب شده بود. میخواستم زنگ بزنم آژانس که چشمم به ماشین خانوادگیمون افتاد که یه گوشه افتاده بود و کسی استفاده ای ازش نمیکرد. میخواستیم بفروشیمش ولی چون خاطره ای از مامان و بابام بود این اجازه رو ندادم. این ماشین رو بابام به مناسبت گواهینامه گرفتنم برام گرفته بود ولی من اصلا بهش دست نزده بودم. بالا رفتم و از داخل کمد سوئیچشو پیدا کردم. با تردید به سمت ماشین رفتم. رانندگیم بد نبود اما از ترس جرئت نداشم باهاش داخل شهر برم.یه 206 مشکی که کاملا مناسب من بود!...این ماشینا اینقدر قلق دارن که بعید بدونم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#66
Posted: 7 Jul 2012 08:50
بتونم از پسش بربیام. امروز سالم خودمو برسونم جشن خیلیه. سوار ماشین شدم. اونقدرا هم استفاده نکرده نبود. بابام یا مامانم گاهی برمیداشتنش و باهاش بیرون میرفتن. چشمم به عروسک کوچولویی که از آیینه آویزون بود افتاد و خنده م گرفت. یه الاغ بود که نیشش تا بناگوش باز بود. یادمه که این الاغ رو مریم بهم داده بود که مامانم جوگیر شد و ازم گرفتش و به این ماشین آویزون کرد. با اسم خدا استارت رو زدم و آهسته از حیاط بیرون رفتم. بعد از بستن در حیاط دوباره نشستم سرجام. کمی استرس داشتم و مدام خودم رودلداری میدادم که من میتونم. الان اگه مریم بود چقدر منو دست مینداخت. باورم نمیشد که دارم رانندگی میکنم. خیلی آروم و با احتیاط میروندم. بیچاره مردمی که قیافه ی من رو میدیدن نمیدونستن بخندن یا تعجب کنن. با چشمای باباقوری، سرم نیم سانت بالاتر از فرمون و دستم چسبیده بود به فرمون. برای احتیاط دست راستم رو از رو دنده برنمیداشتم. اینقدر حواسم پرت رانندگی شده بود که یادم رفت سالن کجا بود! بیچاره زنا کم در مورد رانندگی کردنشون بهشون توهین میشه ، منم این وسط شده بود دلیل محکم برای این توهین. کمتر از دنده 2 اصلا راه نداشت. یادمه یه بار موقع تمرین با پدرم دنده رو از جاشکنده بودم. هیچوقت فراموش نمیکنم که پدرم چجورری داشت عین خلا بهم نگاه میکرد و میگفت: آخه بچه باور کن با یه انگشتتم میتونی دنده عوض کنی ماشالا تو 5 تا انگشتداری اون 5تای دیگه هم میزای روش که یه دنده برای من عوض کنی؟... از فکرش خنده م گرفت. بالاخره داشتم به مقصد میرسیدم. هوا تقریبا رو به تاریکی بود و منم بیشتر میترسیدم. موقع برگشت این ماشینو چجوری ببرم تا خونه؟! به جلوی سالن که رسیدم تقریبا میشه گفت کلی ماشین بود. مشکل دوم من پیدا کردن جای پارک!...عجب غلطی کردیمما. همینجوری جلو میرفتم تا شاید جای پارک پیدا کنم که با یه ترمز شدید نزدیک بود برم تو شیشه. خدا پدر کمربند رو بیامرزه. هیچی نشده داشتم راهی بیمارستان میشدم. بهخودم که اومدم دیدم یکی جلوی ماشین من ایستاده. نفس راحتی کشیدم که ماشین بهش نخورده بود. نزدیک پنجره م شد. شیشه رو دادم پایین و دیدم که مسعود بود. مسعود با عجب گفت: ترانه؟! سریع گفتم: سالمی؟..چیزیت که نشده؟ مسعود خنده ای کرد و گفت:تو کی رانندگی یاد گرفتی؟ - بلد بودم...خیر سرم گواهینامه هم دارم...فقط استفاده نمیکردم. مسعود – عجب!...داشتی منو زیر میکردی آ از روی شرمندگی لبخندی زدم وگفتم: ببخشید ، مسعود میشه یه خواهشی کنم؟ مسعود – بگو؟ به ماشین اشاره کردم و گفتم: ترتیبه اینو میدی؟..دو ساعته دنبال جای پارکم. مسعود نیشش باز شد و گفت:پیاده شو ببینم، تا همینجا هم خودتو رسوندی باید خدارو شکر کرد!...روز دیگه ای نبود بخوای گواهینامه داشتنتو به رخ ما بکشی!؟...از دست رفته بودی! از ماشین پیاده شدم و گفتم: ببخشید اجازه نگرفتم مسعود – دفعه ی آخرت باشه سوئیچ رو با حرص به سمتش گرفتم و گفتم: یه خراش بیفته میفهمم آ و سریع بدون اینکه بزارم جوابی بده راهم رو کشیدم و رفتم. داخل سالن که رفتم بیشتر مهمون ها رسیده بودن ولی هنوز عروس داماد نیومده بودن. تعجب نمیکردم اگه مریم اینا هم رسیده باشن. خیلی طول دادم تا خودمو رسوندم. - سلام سیما.. سیما با دیدن من از جاش بلند شد و با تعجب گفت: ترانه !....چرا اینقدر رنگ پریده ای تو؟...خیلی دیر کردی دیگه داشتیم نگران میشدیم. - بعدا برات تعریف میکنم...ببینم دوستای منو ندیدی که اومده باشن؟ سیما – نه ، فکر نکنم اومده باشن...برو مانتو اینات رو اون پایین در بیار و به سمت پله ها یی که اون سمت سالن بود اشاره کرد. از پله ها پایین رفتم. چند تا دختر ریخه بودن جلوی آیینه وهر کدوم مشغول یهکاری بودن. یکی داشت موهاش رو جمع میکرد...اون یکی داشت رژ لبش رو پررنگتر میکرد... بین دخترا نسرین رو دیدم. به سمتش رفتم و به پشتش زدم. - چطوری خواهر داماد؟ نسرین به سمتم برگشت و با لبخند گفت: سلام،کی اومدی؟...چقدر ناز شدی ترانه...شالت رو بردار موهات رو ببینم... شالم رو از سرم انداختم و گفتم: تو که نازتر شدی ووروجک این اولین باری بود که از شینیون موهام خوشم اومده بود. خودمم به آیینه نگاهی انداختم و گفتم: همچین بد نشده نه؟ نسرین که داشت ریمل میزد از تو آیینه به من نگاه کرد و گفت: آره خیلی قشنگه، کجا رفتی؟ ابروهام رو بالا پایین دادم و گفتم : همونجایی که عروس خانم رفتن... نسرین که کارش تموم شده بود به سمت من برگشت و گفت: پس محبوبه جون فکر کن دیگه ماه شده... لبخندی زدم و برای تایید سرم رو تکون دادم. مشغول درآوردن لباسام شدم. خودم رو مرتب کردم و از آیینه نگاهی به خودم انداختم. لباسم بدک نبود. یه پیراهن یاسی که بالا تنه ش یه جلیغه ی بنفش صورتی داشت. کلالباسم تریپ دخترونه بود و به سنم میخورد. برای اینکه خودی هم نشون بدم و قدم روکمی ببرم بالا به خودم رحم نکردم و کفش پاشنه داری پوشیدم که طول پاشنه ش اندازه طول دستم بود. البته دیگه زیادی اغراق بود...ولی حداقل یه 7 سانتی قدم رو بالاتر برده بود. کوتوله بودنم بد دردیه. داشتم مانتو و وسایلم رو جاسازی میکردم که گوشیم به صدا دراومد. مطمئن بودم که خود مریم هست. - سلام، کجایی؟ مریم – ما رسیدیم...دو ساعته دارم دنبال تو میگردم...کجایی؟ - تو سالن یه سری پله میبینی که میاد به سمت پایین؟... من اونجام. بیاین اینجا لباساتون رو عوض کنین. مریم – یاسی کجایی؟...باشه اومدیم... بعد از چند لحظه دیدم که بچه ها پیداشون شد. مریم با هیجان به طرفم اومد و گفت: خیلی خوشگل شدی دختر...نمیدونی کیا اومدن! یاسمین – آره ناز شدی... - مرسی بچه ها، مگه کیا اومدن؟ مریم در حالی که مانتوش رو داشت درمیاورد گفت: حدس بزن یاسمین – بزار کمکت کنم...یکیش خیار خودشه مریم لبخند کشداری زد و گفت: ترانه در
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#67
Posted: 7 Jul 2012 08:50
هم که گفتی اشکال نداره...ولی ترانه شانس آوردیم که نیما خونه نبود وگرنه اگه اونم میومد دیگه اسی و اینا حالیش نبود...چه معنی داره اسی تو عروسی هم بیاد؟ و بلند خندید. یاسی مانتوش رو کند و به مریم گفت: بیچاره داداشت که کاری باهاتون نداشت... - یاسی راست میگه، به قول شادمهر اهل دله مریم – این جمله احیانا از من به شادمهر نرسیده؟...ماشالا همه این جمله رو نقل قول میگیرن!...گفتی شادمهر یاد خودش افتادش - چطور؟ مریم – خیار من شادی جونم آورده...عین من میمونه که بی تو هرگز اونم بی شادیهرگز... یه لحظه هیجان زده شدم. یعنی اونم امشب اینجا بود؟... با تعجب به مریم گفتم:دروغ میگی؟ مریم – نه بابا ، دروغم کجا بود!...اتفاقا با اونا اومدیم... یاسمین – آره با ماشین شادمهر اومدیم...نذاشتن من ماشین بیارم.. - الان کجا هستن؟ مریم – نشستن یه گوشه منتظر ما، میگم اگه امروز سپهر، رفیق قدیمی ای چیزی اینجا پیدا نکنه اسممو عوض میکنم. - داشتم به همین موضوع فکر میکردم...حوصلشون سر نره.. مریم – نه بابا، من باشم و حوصله ی کسی سر بره؟ یاسمین – بریم بالا ؟..من آماده م به بچه ها نگاهی کردم وگفتم: خوب به خودتون رسیدین آ...نکنه سپی جونت اومده اینقدر جوگیر شدیمریم – جوگیر؟...کی اونو تحویل میگیره! - تو که راست میگی! با بچه ها تو سالن داشتیم دنبال پسرا میگشتیم. مریم – فکرکنم غریبی بهشون فشار آورد در رفتن همین موقعبادیدن صحنه ای چشمام شد چهار تا!...به پشت مریم زدم و گفتم: اون سپهر نیست که داره با امیر از خنده ریسه میره؟ مریم با دهان باز به اون جایی که بهش نشون دادم خیره شده بود. یاسمین – مریم ، مطمئنی که سپهر تو رو هم قبلا نمیشناخت؟ به سمت پسرا رفتیم. شادمهر رو از پشت شناختم ،کنار سپهر ایستاده بود و داشت باهاشون میخندید.سرفه ای کردم و گفتم: احوال آقا امیر و دوستان؟ همه به سمت ما برگشتن. سپهر سری تکون داد و سلام کرد. شادمهر هم با لبخند بهم سلام داد. داشتم فکر میکردم چقدر کت مشکی بهش میاد. زیر کتش هم یقه گرد پوشیده بود که با چشماش ست بود. موهاش هم کج انداخته بود که این یکی دیگه بدجور بهش میومد. سپهر هم کم خوشتیپنشده بود. وقتی چشمم به موهاش افتاد همینطور موندم. فکر کنم اینم نقشه ی مریم بود.باید ازش میپرسیدم که چجوری راضیش کرد تا موهاش رو کوتاه کنه! امیر- سلام ترانه خانم،چطوری؟..کی امدی؟...از مسعود یه چیزایی شنیدم... - چی شنیدی؟ امیر قیافه ای گرفت و گفت: با ماشین اومدی؟ مریم ضربه ای بهم زد و گفت:آره؟! همه تعجب کرده بودن. - آره ،خیلی تعجب داره؟...من گواهینامه دارم بابا امیر – آره، از مسعود شنیدم نزدیک بود زیرش بگیری.. چشم غره ای رفتم و گفتم: اون خودش یدفعه جلوی ماشین ظاهر شد...من داشتم راهمرو میرفتم... برای اینکه بحث رو عوض کنم ادامه دادم: شما هم دانشگاهی های منو میشناسی ؟ امیر با تعجب گفت: پس هم دانشگاهی های تو هستن؟!...این سپهر خله که از دوستان راهنمایی من بود. چون قیافه ش اصلا عوض نشده تونستم بشناسمش... همون لحظه شنیدم که مریم آهسته زیر گوشم گفت: فقط مونده دوست دوره ی دبستانش رو پیدا کنه! امیر ادامه داد: آقا شادمهر هم همین الان شناختم...خیلی آقا هستن... شادمهر لبخندی زد و گفت: آقایی از خودتونه.. جرئت نداشتم زیاد به شادمهر نگاه کنم. از وقتی که بهش گفته بودم به خاطر مسعود اون کار رو کردم کمی ازش خجالت میکشیدم. فکر کنم دیگه مسعود هم شناخته باشه. امیر حتما بهشون معرفیش میکنه. زیرچشمی به شادمهر نگاه کردم. حواسش به من نبود ولی یکدفعه باهام چشم تو چشم شد. فوری به سمت امیر برگشتم وگفتم: ما میریم بشینیم... و دست مریم و یاسی رو گرفتم و داشتیم برمیگشتیم که سپهر یدفعه گفت: صبرکنین ما هم بیایم... و در حالی که به مریم اشاره میکرد رو به امیر کرد و گفت: ایشون رو بهت معرفی نکردم.. اومد و دست مریم رو گرفت و گفت: نامزد من هستن... همه با تعجب داشتیم به سپهر نگاه میکردیم. بیچاره مریم سرخ و سفید شد. یکی بیاد این سپهر رو جمع کنه الان دست مریمو میگیره میبره محظر عقدش میکنه!...شادمهر که خنده ش اومده بود یه لحظه برگشت تا کسی قیافه ش رو نبینه. منم که همینجوری به سپهر خیره شده بودم. مریم دستش رو از دست سپهر بیرون آورد و کاملا با تهدید جوری که فقط سپهر بفهمه گفت: عزیزم ، بیا دیگه بریم بشینیم... امیر مشغول تبریک گفتن بود و ما هم با تعجب داشتیم نگاه میکردیم که سپهر چقدر جدی داره تشکر میکنه. به یاسی که نگاه کردم خنده ای کرد و گفت: مریم فقط یکی مثل سپهر رو لازم داشت! از امیر جدا شدیم و یه گوشه ی سالن رفیم تا کسی چشمش زیاد به ما نیفته. میزایی که تو سالن چیده شده بودن میزای گردی بودن که صندلی ها دورش چیده شده بودن. همه روی صندلی ها نشستیم. همون لحظه مریم رو به سپهر کرد و گفت: مبارکه، بعد این همه مدت ما رو قابل ندونستی جشن نامزدیت دعوت کنی؟ سپهر پوزخندی زد و گفت: میخواستم اگه باهم بودیم بهمون شک نکنن...به شادمهر هم گفتم که بگه نامزد یک از شماها هست...ولی قبول نکرد. میدونی که چقدر بچه مثبته همون لحظه به شادمهر نگاه کردم. شادمهر با دستش زد پس گردن سپهر و گفت: من روحمم خبر نداشت تو میخواستی همچین کاری بکنی!!..چرا داستان میسازی...مریم خانم شما که دیگه باید سپهر رو شناخته باشین ، کاراش همیشه غیر منتظره هست... در همون لحظه اعلام کردن که عروس و داماد دارن میان. همه به سمت در سالن برگشتیم...چون خیلی گوشه نشسته بودیم زیاد دیده نمیشد بنابراین به بچه ها گفتم: اشکال نداره من یه لحظه برم؟ سپهر – نه خواهش میکنم... بقیه هم موافقت کردن. از لای میزها رد شدم و به نزدیک در رسیدم. خاله هام رو دیدم که جلوی در ایستاده بودن. به سمتشون رفتم و سلام کردم. اصلا ندیده بودمشون. همون لحظه عروس داماد از در وارد شده بودن. خدایا ، چقدر به هم می اومدن. یه لحظه یاد امروز صبح محبوبه افتادم و خنده م گرفت. کسی از پشت سر صدام کرد. به پشت برگشتم و مسعود رو دیدم. مسعود سوئیچی رو جلوم نگه داشته بود. مسعود – احیانا شما دیگه به این احتیاج ندارین؟ لبخندی زدم و تشکر کردم. سوئیچ رو انداخت توی دستم و گفت: خیلی به هم میان نه؟ - آره ، اینا از اول هم برای هم ساخته شده بودن... مسعود – ما چطور؟ باز این بچه پررو شروع کرد! خودم رو به نشنیدن زدم و گفتم: من میرم محبوبه رو ببینم... و سریع از مسعود دور شدم. محبوبه اینا بعد از اینکه به مهمونها خوش آمد گفتن و احوال پرسی کردن به سمت صندلی هاشون رفتن .منم سریع خودم رو بهشون رسوندم. محبوبه وقتی منو دید با بیحالی گفت: ترانه همش دنبالت میگشتم... کنارش رفتم و گفتم: چطوری؟..(به پدرام نگاه کردم) ...دیگه گریه نکرد که؟ پدرام خندید و گفت: یه چند باری نزدیک بود ولی براش قاقالی لی خریدم زود یادش رفت... محبوبه – ترانه هنوزم استرس دارم...خوب شدم راستی؟ با تعجب گفتم: من اولین نفری بودم که تو رو دیدم و اولین نفری بودم که گفتم ماه شدی! محبوبه لبخندی زد و انگار خیالش راحت شده بود بعد نگاهی به من انداخت و گفت: راستی اصلا متوجه ی تو نشدم ، چقدر خوشگل شدی!با حالت بچگانه ای گفتم:شما لفط داری...من دیگه میرم، خوشبخت بشین... محبوبه – حالا بودی؟... - آخه دوستام اونجا نشستن...زشته تنهاشون بزارم... از محبوبه و پدرام جدا شدم و به سمت بچه ها رفتم. نزدیک میز که رسیدم دیگه خوندن اهنگ شروع شد و همه داشتن آماده ی رقصیدن میشدن. سریع روی صندلی نشستم. مریم – میگم میگفتی ما هم میومدیم تبریک میگفتیم. - اشکال نداره موقع رفتن بگین... سپهر – خب خانما بریم مجلس رو گرم کنیم... مریم با تعجب گفت: بشین سرجات بینم سپهر – مری میخوای بهمون شک کنن؟...شادمهر اصلا بیا ما دوتایی بریم.. به شادمهر نگاه کردم. خیلی تو خودش بود...جدیدا خیلی کم حرف شده بود. رو به سپهر کرد و گفت: تو برو من پشتتم... یاسمین خندید و گفت:آره آقا سپهر شما برین ما هواتونو داریم.. سپهر – تنهایی؟...مریم زشته پاشو... مریم – نکنه جدی باور کردی من نامزدتم؟ شادمهر – سپهر همیشه تو توهمه... سپهر – مگه چه عیبی داره؟ همین لحظه کسی از بالای سرم گفت: به من افتخار میدی؟ همه به سمت صدا برگشتن. مسعود بود که اومد و کنارم ایستاد. با همه سلام علیک کرد و رو به من گفت: ترانه ، پاشو برقصیم - دوستان معرفی میکنم...ایشون.. یکدفعهچشمم به شادمهر افتاد . اگه بفهمه پسرداییم هست چی فکر میکنه؟!..نکنه فکر کنه که من هنوزم دوستش دارم! مسعود که دید من موندم گفت: پسر داییش هستم.. موهای بدنمسیخ شد. جرئت نکردم به قیافه ی شادمهر نگاه بندازم. همه دوباره جدی تر سلام احوال پرسی کردن ولی صدایی از شادمهر نشنیدم. مسعود ادامه داد: خب؟...نمیای؟؟ با حواس پرتی گفتم: تو که میدونی من زیاد رقص نمیکنم... بعد دستم روگرفت و من رواز صندلیم بیرون کشید. مسعود – البته اگه دوستات ناراحت نشن....شما هم بیاین دیگه سپهر– شما برین...ماهم پشت سرتون داریم میایم. اون وسط فقط مریم من رو درک میکرد. داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد و آرام گفت: برو ترانه..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#68
Posted: 7 Jul 2012 08:51
فصل یازده
بازم جرئت نکرده بودم که به قیافه ی شادمهر نگاه کنم. مسعود دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید. خلاصه با زور مجبور شدم کمی برقصم. زیاد اهل رقصیدن نبودم مخصوصا با اون کفشی که من پوشیده بودم که دیگه باید میرقصیدم. روبه روی مسود در حال رقصیدن بودیم که دیدم سپهر هم به زور مریم رو با خودش آورده بود و مجبور به رقصش کرد. مریم چی میکشه از دست این سپهر!
خواننده هم که بس نمیکرد. چهار پنج تا اهنگ روداشت پشت سر هم میخوند. دیگه خسته شدم وبه مسعود گفتم که دیگه نمیتونم. سریع از بین اون همه جمعیت بیرون اومدم و خودم رو به یه جای خلوتی رسوندم. رو یه صندلی خالی نشستم و کفشام رو کمی درآوردم. پاشنه ی پام قرمز شده بود. دیگه عمرا برقصم. جونم دراومد.
مریم اینا هنوز وسط بودن. یاسمین هم باهاشون داشت میرقصید. خیالم راحت شد که تنها نمونده. از شادمهر خبری نبود. تصمیم گرفتم برم سمت میزی که نشسته بودیم ولی خیلی میترسیدم. وقتی به سمت میز رفتم اثری از شادمهر نبود. با اینکه تعجب کردم ولی خیالم راحت شد که باهاش روبه رو نشدم. روی صندلی نشستم و از خستگی سرم رو روی میز گذاشتم. چند لحظه ای گذشت که یکدفعه صدای شادمهر رو شنیدم.
شادمهر – خسته شدی؟
سرم رو سریع بالا آوردم. شادمهر داشت با اخم بهم نگاه میکرد.
- کجا بودی؟
شادمهر – مهمه؟
تعجب کرده بودم. چرا اینجوری با من حرف میزد؟!
- دوست نداری نگو!
شادمهر – پس پسردایی ای که به خاطرش خودت روانداخته بودی جلوی ماشین اون آقا بودن؟
سرم پایین انداختم و گفتم: آره، ولی اون مال گذشه بود...
شادمهر- با هم که خیلی خوب هستین!
دیگه داشت حرص منو درمیاورد. اصلا به اون چه!
آهنگ قطع شد و بچه ها به سمت میز برگشتن. شادمهر دیگه حرفی نزد. سپهر در حالی که داشت مینشست بلند گفت: جات خالی شادمهر...خیلی خوب بود..
مریم – آره... فقط بیشتر از 10 بار پای منو لگد کردی!
یاسمین خندید و گفت: سپهر موقع رقصیدن تو یه دنیای دیگه هست!
سپهر به اون دو تا خنده ای کرد و بعد رو به من گفت: ترانه خانم...شما زود کم آوردی!
- کفشم اذیتم میکرد... زیادم اهل رقص نیستم
مریم – شما چرا اینقدر ساکتی؟...شما هم اهل رقص نیستی؟
شادمهر لبخندی زد و گفت: چرا میرقصم، منتها ...
مریم سریع وسط حرفش گفت: بلند شین با ترانه کمی برقصین
فقط همین مونده بود! باز مریم میخواست الطافش رو نثار من کنه.
- مریم جان، من دیگه با این پا نمیتونم برقصم...
مریم – بیا کفشم رو بهت قرض میدم...
دیگه داره شورشو در میاره آ..
- لازم نیست...دیگه حال ندارم...
شادمهر – مریم خانم ، بیخیال ...منم اینجا نمیونم برقصم
خواننده دوباره شروع کرد به خوندن. سپهر هم که کم نمیاورد هر آهنگی که شروع میشد دست مریم رو میگرفت و به زور میبردش وسط. اینا خیلی زود چایی نخورده با هم پسرخاله شده بودن آ!!!!...یاسمین هم گاهی همراهیشون میکرد.
منم به خاطر اینکه میترسیدم با شادمهر تنها بمونم مدام میرفتم پیش خالم اینا و فامیلای دیگه!خلاصه اینکه جشن تا حدودی به خاطر حرفای شادمهر و مسعود داشت کوفتم میشد!
دیگه داشتیم به آخرای جشن نزدیک میشدیم و کیک رو هم بریدن و پخش کردن. بعد هم رقص پایانی و عکس های خانوادگی. بچه ها بلند شدن و آماده ی رفتن شدن..منم میخواستم باهاشون برم. دورمیز بودیم و داشتیم بلند میشدیم که گفتم:من، مریم و یاسمین رو میرسونم...دستتون در نکنه...
مریم با وحشت گفت: ترانه؟...به نظرت به قیافه ی من میخوره که از جونم سیر شده باشم؟
سپهر – خودمون میبریمشون دیگه!
- نه لازم نیست، نترس به یاسی میگم رانندگی کنه...
مریم – بعد خودت چجوری میری خونه؟
- اونو دیگه یه کاریش میکنم...
همه آماده شدیم و با پسرا به طرف عروس و داماد رفیم تا بچه ها تبریک بگن.محبوبه که دیگه خیالش کاملا راحت شده بود با لبخند گفت: ممنون که اومدین، واقعا خوش حال شدم که ترانه رو تنها نذاشتین
- محبوبه جون کاری نداری؟
محبوبه که با تعجب داشت به دوستام نگاه میکرد مخصوصا به پسرا گفت: بیاین با ما یه عکس بگیرین دیگه!...عکس جالبی میشه...
پدرام هم حرف محبوبه رو تایید کرد. به بچه ها نگاه کردم. با روی باز موافقت کردن. کنار عروس داماد ایستادیم. سپهر که قشنگ رفت کنار مریم و دستشو دورشانداخت. یاسمین هم کنار من ایستاد. شادمهر هم طرف دیگه ی من ایستاد. چه عکسی بشه این عکس!
پایین بودیم و داشتیم از سرما میلرزیدیم.
سپهر – خب دیگه، ترانه خانم خیلی خوش گذشت... ممنون که ما رو هم راه دادین
خندیدم وگفتم: خواهش میکنم...ممنون که اومدین
مریم – دیگه من بیجا بکنم با تو عروسی برم، همه پاهام گرفته!
سپهر – میخواستی باهام نرقصی
مریم – کی بود که کشون کشون به زور منو میبرد وسط!
شادمهر – شما خسته نمیشین اینقدر باهم دعوا دارین
رو به من کرد و گفت: خیلی زحمت دادیم
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خواهش میکنم...
بعد از اینکه با پسرا خداحافظی کردیم به سمت ماشین حرکت کردیم.
مریم – این که خر منه!
- اگه دقت کنی الاغه
سوئیچ رو دادم به یاسمین و همه سوار ماشین شدیم. بعد از اینکه یاسمین هم به خونشون رسید گفت: میخوای برسونمت... من خودم با آژانس برم خونه؟
- نه بابا، دیگه اونقدرا هم اوضاع من بد نیست
یاسمین هم رفت و من موندم با یه ماشین اونم تو تاریکی شب. نمیدونم چجوری اما با کلی بدبختی خودمو رسوندم خونه. موقع داخل بردن ماشین هم آیینه بغل ماشین رو ناقص کردم. جدی باید یاسی یه چند جلسه ای برام میذاشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#69
Posted: 7 Jul 2012 08:52
بازم پنجشنبه بود و من سر خاک مادر پدرم نشسته بودم. داشتم روی سنگ قبرشون رو تمیز میکردم. حال و هوای غمگینی پیدا کرده بودم. قبلش بازم کمیگریه کرده بودم. یاد مادر و پدرم که بیفتم محاله گریه نکنم.
- خیلی دوستشون داشتی نه؟
سرم رو بالا آوردم و با تعجب به اون مرد نگاه کردم. پدر شادمهر بود!
از زمین بلند شدم و گفتم: شما!
مرد به قبر پدر ومادرم نگاهی انداخت و گفت: سلام..
جواب سلامش رو دادم و با تعجب گفتم: شما همیشه میاین و به قبرشون سر میزنین؟
مرد تکونی خورد و سریع گفت: گاهی اوغات
- خیلی عجیبه، اینقدر به پدرم نزدیک بودید؟
مرد – شاید...میتونم یه سوالی بپرسم؟
- بفرمایید؟
مرد – تو پسر منو چند وقته میشناسی؟
سرم رو انداختم پایین و بعد از لحظه ای فکر کردن گفتم: فکر کنم یه سالی بشه!
باید حقیقتی رو بهت بگم. به نفعت نیست که زیاد به پسرم نزدیک بشی...چون اون داره بهت عادت میکنه واین اصلا خوب نیست.
- متوجه ی منظورتون نمیشم!
مرد – فقط همینی که گفتم رو یادت باشه....شاید بعدا خودت بفهمی منظورم چی بود. از پسرم دوری کن...
خیلی بهم برخورده بود. با ناراحتی گفتم: ببخشیدآقا ، ولی من اصلا قصد نزدیک شدن به پسرتون رو ندارم...شما هم اگه تذکر دیگه ای ندارین که به من بدید میتونین برین...
پدر شادمهر بعد لحظه ای بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه گذاشت و رفت. با حرص نشستم. اعصابم خیلی خرد شده بود. یعنی منظورش چی بود؟!
چند روز بعد تو دانشگاه مریم بهم گفت: شرمنده م ، تروخدا از دست من ناراحت نشی ترانه
با تعجب بهش گفتم: چرا باید ناراحت بشم؟...چی شده؟
مریم – راستش...راستش...من..
همون لحظه یاسمین وارد جابیکاری شد و گفت: بچه ها من دیگه امروز کلاس ندارم. کاری ندارین؟
مریم – چرا؟
یاسمین – لغو شد..
مریم آهی کشید و گفت: خوش به حالت،نه برو به سلامت...ترانه خانم خودشون ماشین آوردن...دیگه خوش به حالمون شده
مریم راست میگفت . بعد از اون شب چند روزی حسابی با یاسمین تمرین کردم تا اینکه تونستم کمی از ترسم کم کنم.
بعد از اینکه یاسمین رفت مریم یادش اومد که داشت چیزی بهم میگفت: داشتم میگفتم...ترانه قول میدی دعوام نکنی؟
- د بگو ، جون به لبم کردی!
مریم سرش رو انداخت پایین و گفت: دیروز که تو نبودی شادمهر یه سوالایی ازمپرسید منم بهش جواب دادم
- چه سوالایی؟
مریم آروم گفت: درمورد خودکشی کردنت...آخه میدونی گفتم یه جورایی به اونم مربوط میشه
- چی؟!...مریم به نظرت از چه نظر به اون مربوط میشه؟؟
مریم – تو مگه دوسش نداری؟...اونم باید یه حقیقت هایی رو بدونه
با اخم گفتم: خوبه خودت داری میگی من دوسش دارم... از کجا معلوم اونم به من حسی داشته باشه ...در ضمن خودم نمیتونم این حقیقت ها رو بهش بگم؟
یکدفعه یاد حرف پدر شادمهر افتادم که گفت اون داره بهت عادت میکنه. یعنی این میتونه واقعیت داشته باشه؟!
سریع گفتم: حالا چی گفتی بهش؟
مریم – راستش اونطوری آ هم حقیقتو نگفتم...
- یعنی چی؟
مریم – خیلی نمک فلفلشو زیاد کردم...
- مریم زودتر بگو چی گفتی؟
مریم سریع گفت: گفتم با مسعود قراره ازدواج کنی
و به همون سرعت از جاش بلند شد. با دهان باز گفتم:چی؟!
مریم – ترانه ، دیگه خیلی داره کشش میده...خواستم تحریکش کنم
بازم این مریم خواست مثلا به من لطف کنه!
- مریم من نخوام تو به من کمک کنی کی رو باید ببینم؟
مریم لبخندی کشداری زد و گفت: منو
حالا شادمهر با خودش چی فکر میکنه؟...که من دارم ازدواج میکنم؟...مریم کار روخراب تر کرد. اصلا بیخیال ، چه اهمیتی داره...از کجا معلوم که اصلا براش مهم باشه!
تو کلاس داشتم با مدادم بازی میکردم که یکدفعه از دستم افتاد. همه به سمت من برگشتن! الان اگه مریم از روی صندلی می افتاد بگو یه نفرم نگاه میکرد!
استاد به سمتم برگشت و بعد به بچه ها نگاه کرد و گفت: نمیدونم چرا دخترا خوابن همیشه تو کلاس!
پسرا هم که فقط منتظرن استاد یه حرفی درمورد ما بزنه هر هر بخندن. با اعتماد به نفس کامل به استاد گفتم: ببخشید استاد ولی من به هیچ وجه عادت ندارم نشسته بخوابم...
همونجا بود که نه تنها دهن پسرها و بلکه دهن استاد به طور کامل بسته شد. فقط دنبال سوژه میگردن که ما رومسخره کنن!
بعد از کلاس مریم پشتم زد و گفت: ایول ، خیلی حال کردم...
پوزخندی زدم و گفتم: باید یه بار من جواب اینو میدادم...حرفای نا مربوط زیاد میزنه
داشتیم از ساختمون خارج میشدیم که شادمهر جلومون ظاهر شد. رو به مریم کرد و گفت: ببخشید مریم خانم ، سپهر بیرون باهاتون کار داره
مریم با تعجب گفت: چرا خودش نیومد؟
شادمهر – من داشتم میومدم داخل گفت بهتون بگم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#70
Posted: 7 Jul 2012 08:52
شادمهر – من داشتم میومدم داخل گفت بهتون بگم
مریم تشکر کرد و هر دو حرکت کردیم که شادمهر گفت: ترانه ، چند لحظه...
مریم بهم اشاره کرد که تو بمون. منم با تعجب براش ابروم رو بالا دادم. بعد مریم با عجله رفت. به سمت شادمهر برگشتم و گفتم: کاری داری؟
به چهره ش که دقت کردم متوجه شدم که کمی رنگش پریده و موهاش نامرتبه که البته بازم بهش میومد. شادمهر آرام گفت: میشه بریم یه جای دیگه؟
با هم به جابیکاری رفتیم. منتظر بودم تا حرفشو بزنه. ظاهرش خیلی به هم ریخته به نظر میومد. کمی نگرانش شدم که شاید مریض شده باشه .
- حالتون خوبه؟
جوابی نداد. داشت عرض و طول کلاس رو بالا و پایین میرفت. به سمتش رفتم و بانگرانی گفتم: مشکلی پیش اومده؟
یکدفعه جلوی من ایستاد و تو چشم هام نگاه کرد. موهای بدنم سیخ شد اینقدر حرکش سریع بود که چند قدم رفتم عقب. با تعجب گفتم: آخه چی شده؟
سرش رو انداخت پایین و با صدای خیلی آرامی گفت: راستش...فقط میخواستم بدونم حقیقت داره؟
- چی حقیقت داره؟!
شادمهر – اینکه...اینکه داری ازدواج میکنی؟
یه لحظه موندم که بهش چی بگم! نمیدونستم در مقابل هر جوابی که بخوام بدم دقیقا چه عکس العملی نشون میده!.. بعد از اینکه فکرام رو کامل کردم تصمیم گرفتم که حقیقت رو بهش بگم.
- نه!
شادمهر یه قدم عقب رفت و با تعجب گفت: چی؟!...نه؟
- نمیدونم چی شنیدی...یا اینکه از چیزایی که از من دیدی چجوری داستان ساختی...اماهر فکری که تا الان کردی همش الکیه...ازدواجی هم درکار نیست!
شادمهر که مشخص بود کمی گیج شده دستاش رو انداخت داخل موهاش و چند دقیقه همونجوری موند. وقتی دستاش رو آورد پایین دیگه کاملا موهاش به هم ریخته شده بود.
یه سوال تو ذهنم بود. یعنی شادمهر هم به من علاقه داره که ازدواج کردنم براش مهمه؟! اگه اینطور نیست پس مشکلش چیه؟! چند لحظه ای منتظر موندم اما هیچ حرفی نزد.دیگه خسته شدم و با کلافگی گفتم: اگه کارت تموم شد من دیگه برم..
به سمت در حرکت کردم تا برم که یکدفعه جلوم پرید و به در چسبید.
- چی شده؟!...ترسیدم!
همینطوری ذل زده بود به من! رفتارش خیلی عجیب بود. پایینو نگاه کردم وگفتم: شادمهر ؟...میشه بگی چی شده؟...در غیر اینصورت برو کنار تا من رد بشم
تا به حال اینجوری ندیده بودمش. کمی از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد. باز هم با صدای خیلی آرومی گفت: ترانه...تو دیگه از...از مسعود خوشت نمیاد؟
با تعجب به صورتش نگاه کردم. حالت عجیبی داشت. منم با صدای آرامی گفتم: اون مال گذشته بود الان دیگه نه
شادمهر در حالی که سرش پایین بود گفت: اون شب که رفتم پیش پدرم ،با هم خیلی بحث کردیم ... دعوای بدی بود...پدرم کلی سرزنشم کرد که چرا باهات بودم و اینکه باید ازت دوری کنم...منم سردرنمیاوردم که مشکلش با تو چی هست...ترا نه من...بهش گفتم که...که...
منتظر موندم تا جمله ش رو کامل کنه اما همونجا وایستاد و ادامه نداد.
با کلافگی گفتم: من متوجه نمیشم؟...چی بهش گفتی؟
شادمهر سریع گفت: که نمیتونم تورو ول کنم
منظورش از این حرف چی بود؟...چرا درست حسابی نمیگفت تا من کاملا متوجه بشم. صدای ضربان شدید قلبم رو داشتم میشنیدم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شادمهر داری سربه سرم میزاری؟...میشه واضح بگی که ...
شادمهر – ترانه من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار میرفتم که احساسم واقعی هست یا نه...خیلی روزای بدی بود...وقتی مریم گفت که داری ازدواج میکنی دیوونهشدم...باید مطمئن میشدم که دروغه ...همین بین بود که فهمیدم یه احساسی بهت دارم... میخوام بدونم... که تو هم میتونی منو دوست داشته باشی؟
احساس کردم که رنگم باید از شدت هیجان پریده باشه. شادمهر داره باهام شوخی میکنه؟...میتونم دوستش داشته باشم؟...چه سوال مسخره ای ...اون تو این مدت خبر نداشت که من داشتم چی میکشیدم. ازش فاصله گرفتم و روی یه صندلینشستم. چی باید بهش میگفتم؟... قلبم داشت از تو دهنم بیرون میومد از بس که استرس داشتم. به سمتم اومد و بالای سرم ایستاد.
- این سکوتت رو باید چی معنی کنم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن