انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Wish I Was Not A Women | کاش یک زن نبودم


مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل نـــــــــــــہ
قــــــســـــمـــــــت ‏دو


بعد رو به من كرد و گفت : پشو پشو خوشگلم میرسونمت خونه ، سر راه هم از داروخانه دواهاتو میگیریم
گفتم : نه باور كنین حالم خوبه ، خودم میرم خونه
گفت : چقدر تعارف میكنی دختر . برای ما هیچ زحمتی نیست باور كن .
به اتفاق سوار ماشین خانم دكتر شدیم و به راه افتادیم
از توی آینه به من نگاه كرد و گفت : گفتی خونتون كجاست ؟
یك مكث طولانی كردم و ناخودآگاه آدرس خونه سیامك و دادم
عاطفه خانم گفت : ا ... چه جالب خونه سوری هم چند كوچه بالاتره . .... كوچه ایمان پلاك 20 بلدی؟
گفتم : نه ....آخه میدونید ما تازه اومدیم این محله
خانم دكتر دم یك داروخانه ترمز كرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتی برگشت داروهارو به سمتم دراز كرد و گفت : بیا عزیزم ، این كپسولهارو هر 8 ساعت بخور استامینوفن هم همینطور
گفتم : وای ......... خانم دكتر واقعا شما امروز به من خیلی لطف كردید . كاش همه مثل شما بودن
از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولی حرفی بود كه دیگه زده بودم
خانم دكتر و عاطفه خانم نگاهی به هم كردن
عاطفه خانم گفت : اسمت چیه عزیزم :
گفتم : شهره
اسمم و تكرار كرد و گفت : هم اسم دختر من هستی الان 15 ساله ندیدمش.. كانادا زندگی میكنه
شهره جون منظورت از اون حرفت چی بود؟ ما میتونیم بهت كمك كنیم؟
از ته دلم آهی كشیدم و گفتم : شاید یه زمانی كسی میتونست بهم كمككنه ....اما اما ... حالا دیگه هیچكس نمیتونه به من كمك كنه
دیگه به خونه سیامك رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو هیچوقت فراموش نمیكنم .
چند تا خونه بالتر از خونه سیامك پیاده شدم و با خانم دكتر و عاطفه خانم خداحافظی كردم .
این خونه برای من پر از خاطرات شیرین بود سیامك با تمام مهربونیهاش و با تمام مردانگی كه در حق من كرده بود هیچوقت نمیتونستم فراموشش كنم
اگر سیامك دركنارم بود و بخاطر اون سوء تفاهم منمو اونطوری رها نمیكرد هیچوقت الان حال و روزم این نبود ولی اینو خوب میدونستم كه من لیاقت سیامك و عشق پاكشو نداشتم .
در این افكار غرق بودم كه در آپارتمان سیامك باز شد و خانمی زیبا از خونه بیرون اومد در حالیكه داشت توی كیفشو میگشت ، انگار چیزی گم كرده بود.
زنگ آیفونو زد و گفت : سیامك جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف كن برام بیارش عزیزم .
قلبم فرو ریخت ، یعنی سیامك ازدواج كرده بود ؟ خیلی كنجكاو شدم و دوست داشتم بدونم واقعا این خانم كیه كه اینقدر صمیمانه با سیامك صحبت میكنه ؟
رفتم به طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید/
گفت : بله فرمایشی داشتید /؟
كمی من من كردم وگفتم : راستش به من گفتن طبقه دوم این ساخنتمونو برای اجاره گذاشتن ............
تعجب كرد و گفت : نه ، طبقه دوم كه من و همسرم زندگی میكنیم ، قصد اجاره هم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟
با عجله نگاهی به پلاك كردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاك 93 هست ؟ شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم .
در حالیكه هنوز بهت زده به من خیره شده بود به سرعت از كنارش دور شدم.
بغضی در گلوم سنگینی میكرد به اون دختر حسادت میكردم و آرزوم در اون لحظه این بود كه بجای اون دختر من همسر سیامك بودم ولی این حقیقتو باید قبول میكردم كه من نمیتونستم خوشبختش كنم
خواستم از دور بیاستم و سیامك و ببینم ولی حتی جرات اینو نداشتم كه بخوام از دور ببینمش .
به یك فروشگاه رفتم وآب معدنی خریدم و قرصهایی كه خانم دكتر برام تجویز كرده بودنو خوردم .
توی این فكر بودم كه كجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم كی بهتر بشه كه به فكر آرایشگاه شقایق افتادم چون كلید آرایشگاه را داشتم .
سوار تاكسی شدم و خودمو به آرایشگاه رسوندم و با عجله پله هارو یكیبعد از دیگری طی كردم همین كه خواستم كلید بندازم و در و باز كنم تازه متوجه شدم كه در آرایشگاه پلمپ شده و یك كاغذ زده بودن كه (این مكان به علت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد )
مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید كجا برم روی زمین پشت در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامه انداختم و دراز كشیدم و به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود و به شدت احساس گرسنگی میكردم.
از سر جام بلند شدم كمی خودمو مرتب كردم و آینه رو از توی كیفم در آوردم و كمی آرایش كردم و از پله ها پایین رفتم تا به یك رستوران برم وناهار بخورم .
توی افكار خودم غرق بودم و می خواستم از یك سمت خیابون به سمت دیگه برم كه متوجه شدم چند ماشین ائل از كنارم با ملایمت رد میشن بعد پاشونو میزارن روی ترمز و برای من می ایستن.
تصمیم گرفتم اتو زدن رو هم تجربه كنم.
و آرام و با تمانینه از كنار ماشینهایی كه برام ایستاده بودن عبور كردم و سوار شیكترین ماشینی شدم كه برام ایستاده بود.
كمی احساس ترس میكردم و تا سوار شدم بدون اینكه به راننده نگاه كنم گفتم : زودتر از اینجا برو
و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز و بدون معطلی رفت.
كمی كه دور شدیم نگاهی به راننده انداختم.
بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و كمی هم جلوی موهاش كم پشت بود ولی كت شلوار كتان شیكی پوشیده بود و كراوت زده بود.و بوی ادكلنش تمام فضای ماشینو پر كرده بود.
نیم نگاهی به من انداخت ولی عمیق و موشكافانه لبخنده مسخره ای زد و گفت : شما واقعا به من افتخار دادید كه از بین اونهمه طرفدارتون كه براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب كردید ، از آشنایتون خوشوقتم ، من كوروش هستم
و دستشو به طرف من دراز كرد و دستای منو به گرمی و محكم فشرد.
و ادامه داد: اسم شما چیه ؟ بانوی جذاب و زیبا
از طرز كلامش خندم گرفته بود و توی دلم میگفتم ( ای مارال بیچاره همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی .. نیگا چه عتیقه ای به تورم خورده )
لبخندی زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون هست
گفت : واقعا هم اسم برازنده ای دارید چون آدمو واقعا افسون میكنید. كجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصی داشتید؟
گفتم : نه ، داشتم قدم میزدم
گفت : عالیه ، پس من میتونم نهار در خدمتتتون باشم ؟
من كه از بی حالی و ضعف دیگه داشتم پس می افتادم گفتم : باشه ، مشكلی نیست ، ولی من می خواستم برم بعد از قدم زدن خرید
گفت : مساله ای نیست . بازهم در خدمتتون هستم . ولی بهتره اول بریم به یك رستوران و نهار بخوریم
و بعد شروع كرد از خودش تعریف كردن و تمام طول راه حرف زد و جوك گفت.
با خودم میگفتم : سر پیری چه روحیه ای داره
دستان منو توی دستاش گرفته بود و گاهی كه دیگه از حد میگذروند دستش و روی پاهام میذاشت
احساس چندش آوری داشتم و دوست داشتم یك تو د هنی محكم بهش بزنمو پیاده بشم ولی تمام طول راه به این فكر میكردم كه چطور میتونم حالاین پیر پاتال هوس رانو بگیرم كه دیگه از این غلطا نكنه ؟
پاكت سیگاری روی داشبرد بود سیگاری از پاكت برداشتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .
كوروش زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت : شما هم خیلی شیطونید هم خیلی جذاب .و... من عاشق خانمهای شیطونم . افسون خانم جسارت نباشه شما چند سالتونه؟
با گستاخی گفتم : فكر میكنم هم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید هم چند سال كوچیكتر
كوروش از این حرف من كمی جا خورد ولی به روی خودش نیورد و بلند بلند شروع كرد به خندیدن.
حین خنده گفت : نه ، من راجع به شما اشتباه نكردم خیلی شیطونید و حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانه بود چون خانمها هیچوقت دوست ندارن سنشونو بگن ولی عزیزم . اون چیزی كه برای یك مرد مهمه و هر زنی رو میتونه جذب خودش كنه سن و سال و قیافش نیست پولشه عزیزم.. پولش

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل نـــــــــــــہ
قــــــســـــمـــــــت ‏ســــــــہ


همونطور كه شما اول جذب زیبایی و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه متوجه سن وسال من
تازه هر چی سن مرد بالاتر بره پخته تر و با تجربه تر میشه و چی بهتر از این برای شما خانمها..؟
یك هیچ به نفع من افسون خانم
سعی كردم اهانتشو به روی خودم نیوردم سكوت سنگینی بین ما حكمفرما شد و من از عصبانیت پشت هم سیگار میكشیدم و توی دلم می گفتم : بخند خیكی .... شب دراز هست و قلندر بیدار
بعد از چند دقیقه كوروش نگاهی به من كرد و گفت : دلخور شدی ؟ ببخشید من یه ذره ركم دیگه ... حالا به رستوران كه رسیدیم حسابی از دلت درمیارم
لبخندی زدمو گفتم : نه عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفای دیگران ناراحتبشم شما اینقدر منطقی صحبت میكنید كه آدم چاره ای جز سكوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رك بودن شما خیلی خوشم اومد.
لبخندی زد و دستهای منو بوسید و چشمكی به من زد.
در حالیكه كه من دوست داشتم دو دستی خفه اش كنم.
به رستوران كه رسیدیم دستهای كوروش و محكم گرفتم و پیاده شدیم و بهاتفاق به یك رستوان بسیار شیك رفتیم .
چندین مدل غذا و دسر سفلرش داد و میز مفصلی برامون چیدن.
با لبخند گفتم :كوروش جان ، اینهمه غذا برای 2 نفر خیلی زیاده.
گفت : نه عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم كه با همچین فرشته ایآشنا شدم ..
لبخندی زدم و شروع كردیم به غذا خوردن .
چند دقیقه بعد موبایل كوروش زنگ زد .
--- الو سلا م عزیزم . حالت چطوره ؟ كجایی ؟ وای ببخش عزیزم ... الان یك جلسه مهم توی شركت هستم حتی نرسیدم نهار بخورم ... شب حتما بهتسر میزنم .
نه نه دلخور نشو باشه . بای
از طرز صحبت كوروش فهیدم آن طرف خط یك زن بود .
ولی كوروش خیلی خونسردانه گفت : بچه خواهرم بود . خیلی دوست داشتنیه.
لبخندی زدم و غذا خوردنمو ادامه دادم.
وقتی غذام تموم شد گفتم : كوروش جان از غذا مممنونم.
گل از گلش شكفت و گفت : عزیزم خوشحالم كه از غذا خوشت اومد.
با لحن جدی گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حكم میكرد كه ازت تشكر كنم همین ، مگرنه من نه باقالی پلو دوست دارم و نه چلو كباب برگ .... فقط چون دیدم ممكنه بهت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت بشی ،غذاهارو خوردم.
انگار آب یخ روش ریخته باشن لبخند به روی لباش خشك شد .
صورت حسابو حساب كرد و باهم سوار ماشین شدیم در حالیكه معلوم بود اونم توی ذهنش داره نقشه میكشه.
گفتم : كوروش جان انگار ناراحت شدی !!!!!!!! ببخش من یه ذره ركم دیگه.
گفت : نه عزیزم ، چیزی كه عوض داره گله نداره .
نوار تكنوی بلندی گذاشت و با موسیقی شروع به خوندن كرد و یك تیك آف آنچنانی زد و به راه افتادیم.
گفت : حالا كه از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردی . زبون با سس قارچ عالی درست میكنم ... مطمینم كه از این یكی خوشت میاد.
گفتم : ا ... چه جالب .. مگه شما آشپزی هم بلدین؟
گفت : آره ، بخاطر اینكه سالها خارج تنها زندگی میكردم .
لبخندی زد و دوباره گرمای چندش آور دستاشو احساس كردم
میدونستم كه حرفاش دروغه و طرز نگاهش و حركاتش میفهمیدم كه چی توی فكرشه.
توی ذهنم دنبال یك راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم همچین شكاری رو راحت رها كنم دیگه مثل چند سال پیش كه تازه به تهران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم كه بزنم زیر گریه و التماسش كنم كه نقشه شومشو اجرا نكنه . تنها زندگی كردن هیچ مزیتی كه برام نداشت لااقل این مزیتو داشت كه به من دل و جرات داده بود .
از كوچه پس كوچه ها به سرعت می گذشت شور و شوق غیر قابل وصفی داشت .
تا اینكه بالاخره به یك خانه ویلایی رسیدیم و تر مز كرد .
گفت :خوب اینجا هم كلبه حقیر منه . مقدم شما گلباران افسون خانم ببخشید نمیدونستم مگرنه گاوی ..گوسفندی جلوی پاتون میكشتم..... فقط چند لحظه شما تو ماشین باشید من ببینم هم وسایل برای حاضر كردن غذا رو دارم یا نه .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونه.
لبخندی زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم .
دستمو بوسید و گفت : ببخشید ا تنهات میذارم .
حسابی دست و پاشو گم كرده بود مثل ماهیگیری بود كه مروارید صید كرده
توی دلم گفتم : نگاه كن خرس گنده خجالتم نمیكشه.
چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود كه گفتم مارال بجنب مگرنه فاتحه ات خوندست .
وقتی داشتیم میرفتیم رستوران كوروش یك دسته اسكناس از داشبرد برداشته بود و گذاشته بود توی جیبش و من متوجه شده بودم چند دسته اسكناس دیگه هم در داشبرد هست.
در داشبردو باز كردم 2 دسته اسكناس 2000 تومانی همراه یك تراول 50000 تومانی بود با عجله پولهارو برد اشتم و گذاشتم توی كیفم .
خواستم پیاده بشم كه چشمم به گوشی موبایلش افتاد.
یك پوزخندی زدم و گفتم : خیكی ، زیادی با موبایلت پوز میدادی ، دلم نمیاد ازت یه یادگاری نداشته باشم .
موبایل هم برداشتم و گذاشتم توی كیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در را بستم.
و بعد كیفمو زدم زیر بغلم و شروع كردم به دویدن 2 تا كوچه دویدم كه به یك خیابان اصلی رسیدم .
جلوی یك تاكسی رو گرفتم و سوار تاكسی شدم.
تصور قیافه كوروش خیلی برام خنده دار بود .
بیچاره چه صابونی به دلش زده بود .
بی اختیار لبخند زدم و احساس پیروزی كردم و گفتم : تا اون باشه كه حال منو نخواد بگیره.



ادامــہ دارد......
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دہ
قــــــســـــمـــــــت یـــــــک


هنوز ده دقيقه از اون ماجرا نگذشته بود كهموبايل كوروش زنگ زد .
از راننده تاكسي خواستم كه نگه داره تا پياده بشم ، كرايه رو حساب كردم و پياده شدم .
گوشي مرتب زنگ مي خورد نميدونستم بايد جواب بدم يا نه؟ تصميم و گرفتم دكمهپاسخگويي رو زدم ولي حرفي نزدم ، از اونطرف خط صداي زن جواني ميامد.
_ الو چرا جواب نميدي.؟ قربونت بشم من الهي ، لابد تا حالا بخاطر من نهار نخوردي . ببخشيد ظهر باهات تند حرف زدم . كپل خودمي ........ با منقهري ؟ چرا حرف نميزني؟ آشتي ديگه .. خوب؟
خيلي جدي گفتم : من كپلت نيستم ...شما/؟
كمي جا خورد و گفت : تو كي هستي؟ سينا كجاست ؟گوشيش دست تو چيكار ميكنه؟
گفتم : من كه معلوم هست كيم ولي تو كي هستي؟
گفت :« به تو چه ربطي داره ايكبيري كه .من كيم . معلومه ديگه من زنشم .
گفتم : ااااااا.......اگه زنشي كپلت الان پيش من چيكار ميكرد ؟ تو چه زني هستي كه نميدوني شوهرت كجاست ؟ منم زنشم
گفت : ميام چشاتو از كاسه در ميارما سينا كجاست ؟ تو نميتوني زنش باشي چون زنش چند روز پيش رفته سفر خودم راهيش كردم آمريكا .... نكنه!!!!!!!!!!!!
گفتم : حرص نخور عزيزم .... پس بيشتر بسوز چون آقاتون الان نهارشو خورده و مثل يك خرس خوابيده . باهم نهار خورديم موبايلشم داده به من هروقت كاري داشتم بهش زنگ بزنم يا اينكه اون بهم زنگ بزنه ....آخه ميدوني دلش مثل يه گنجيشك كوچيكه زود زود دلش برام تنگ ميشه .... ديگه هم مزاحمم نشو شايد پشت خط باشه نمي خوام معطل بشه..
مي خواست چيزي بگه كه گوشي رو قطع كردم.
و بلند بلند شروع كردم به خنديدن .
حقت بود خرس چاق ، حالا برو اين خانمو قانع كن.
گوشي موبايل مرتب زنگ مي خورد . اين كار برام هيجان داشت . توي يه پارك نشسته بودم و تماسهارو جواب ميدادم.
اينبار كوروش بود
- الو ، واسه چي اون گوشي و برداشتي ، من بيشتر از جونم اون گوشي و دوست دارم كلي مي ارزه . پولامو نمي خوام ولي اون گوشيو بر گردون.
گفتم : خوراك زبون با سس قارچ چطور بود ؟ بازم هوس ميكني سر راهت اتو سوار كني ؟ حيف شد بيشتر پول تو داشبردت نبود.
گوشي و كه گذاشتم بلافاصله دوباره زنگ خورد .
گفتم : آه ، خسته ام كردين ديگه ، شيطونه ميگه گوشيو پرت كنم تو جوب
دوباره همون خانمي بود كه اول زنگ زده بود .
گفتم : چيه ؟ چي ميگي ؟
گفت : ببين اگه راست ميگي الان سينا كجاست ؟
گفتم : اين آقاي شما چند تا اسم داره ؟ بهت ميگم ولي ديگه زرت زرت زنگنزن چون جواب نميدم .
گفت : باشه قول ميدم فقط تو بگو .
گفتم : يه خونه ويلايي تو شهر ك غرب توي كوچه...........
با صداي بلند گفت : الاغ ، خيكي ، يعني تو رو برده بوده خونه من ؟ اين آدرس كه خونه منه
بعد با جيغ بلند و كلي فحش گفت : تو دروغ ميگي اصلا بگو ببينم تو كي هستي ؟ چرا بايد حرفاي تو رو باور كنم ؟
با خونسردي گفتم : دوباره شروع كردي ؟ ببين ديگه داري حوصله منو سر ميبري ....
و گوشيو قطع كردم و سيم كارتو از گوشي در آوردم و به شكستم و در سطل آشغال انداختم .
با خودم گفتم : عجب جونوري بود اين كوروش ، كاش بيشتر ازش كف رفته بودم .
حوالي عصر شده بود و باز بايد فكر يك جاي خواب براي شب ميبودم .
تصميم گرفتم به يك آژانس مسكن برم و ببينم ميتونم با اين پولي كه دارم يك سوئيت اجاره كنم يا نه
وارد آژانس كه شدم اينقدر شلوغ بود كه هيچكس متوجه ورودم نشد .
كمي خودمو جمع و جور كردم و به سمت قسمتي رفتم كه مربوط به اجاره بود .
يك آقاي خوش برخوردو مسن مسئول اون قسمت بود به من خوش آمد گفت و گفت : عرضي داشتيد ؟ ميتونم كمكتون كنم ؟
گفتم : بله ، من دنبال يك سوئيت كو چيك هستم براي اجاره
گفت: شما دانشجوييد ؟
گفتم : بله بله ، از شهرستان اومدم متاسفانه نتونستم خوابگاه بگيرم .
گفت : بله متوجه هستم ، اين روزها دانشگاه هم شده يك معضل ... چقدر پول پيش ميتونيد بديد ؟
گفتم : پول پيش ؟
كمي تعجب كرد و گفت : بله ديگه دخترم ، پول پيش ، اگر پول پيش نداريد چقدر ميتونيد هر ماه اجاره بديد ؟
گفتم : 200 تا 300 تومان ،
پوزخندي زد وگفت : اين مبلغ كه خيلي كمه دخترم يك سوئيت خيلي شيك ومبله براتون سراغ دارم پول پيش نميخواد ولي ماهي 700 تومن اجارشه .
گفتم : نه نميتونم اجارشو بدم
نا اميد از سر جام بلند شدم و تشكر كردم و بيرون اومدم .
داشتم با خودم فكر ميكردم كه الان 450000 تومان پول دارم اگر توي يك آرايشگاه هم كار كنم شايد بتونم ماهي 200 تومن اجاره بدم ولي اونوقت چي بخورم ؟ خرج موادمكو از كجا بيارم .
در همين افكار غرق بودم كه ديدم از پشت سرم كسي منو صدا ميكنه
- خانم خانم
- برگشتم و ديدم يك پسر مو فرفري قد بلند و سبزه هست كه حدودا 28 ساله هست .
گفت : سلام خانم ، من ميتونم كمكتون كنم ، من توي همين بنگاهي كار ميكنم كه الان شما اونجا بوديد صحبتاتونو با آقاي سلامي شنيدم .
خوشحال شدم و گفتم : راست ميگيد ؟ خيلي لطف ميكنيد ولي من پول زيادي ندارما ...
لبخندي زد و گفت : ميدونم . قبلانم اينو گفته بوديد . مي خواين باهم بريم سوئيت و ببينيد ؟
گفتم : آره ، آره حتما
به اتفاق سوار ماشين پرايد اون آقا شديم و براي ديدن اون سوييت راهي شديم .
يك آپارتمان 6 طبقه بود كه طبقه همكف و پاركينگ بصورت دو تا سوئيتكوچيك و جمع و جور وشيك بود .
با هيجان گفتم : اينجا خيلي قشنگه . آقاي؟؟؟؟؟؟؟
گفت : من سعيد هستم ، خوشحالم كه خوشتون اومده راستش اين آپارتمان كلا براي خاله من است و خالم ايران زندگي نميكنن من آپارتمانهارو براشوناجاره ميدم و پولشو براشون ميفرستم .
سويئت روبه رو هم خودم زندگي ميكنم . از اينكه همسايه من بشيد خيلي خوشحال ميشم .

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دہ
قــــــســـــمـــــــت ‏دو


پرسيدم : چرا توي بنگاه نگفتيد كه اينجارو سراغ داريد ؟
گفت : راستش اگر اونجا معامله ميكرديم تا حدود زيادي حق من خورده ميشد يعني حق دلاليم . اينطوري خيلي بهتره هم براي من هم براي شما . در ضمن با اين مبلغي كه شما گفتيد اصلا نميتونيد خونه پيدا كنيد ولي چون من خيلي از شما خوشم اومده دوست دارم اينجارو به شما اجاره بدم .
گفتم : ولي من پول حق دلالي و اين جور چيزارو ندارما . خيلي هنر كنم بتونمپول اجاره خونه رو بدم .
لبخندي زدو گفت : گفتم كه باهم كنار ميايم . ولي اجاره اين ماه و ماه ديگه رو پيش ميگيرم .عوضش.
گفتم : ايرادي نداره ولي چند روز طول ميكشه تا پولتونو جور كنم .
خيلي زود همه چيز جور شد و من از خوشحالي روي پاهام بند نبودم از اينكه تونسته بودم يك جايي پيدا كنم كه شب توش بخوابم بينهايت خوشحال بودم ... راه مي رفتم وميگفتم ....باورم نميشه اينجا خونه منه
از فرداي اون روز شروع كردم بدنبال كار گشتن توي آرايشگاهها
ولي فايده اي نداشت . چون همشون مدرك ميخواستن و مدرك من پيش شقايق بود .
همه وسايلم هم خونه شقايق بود و بناچار مجبور شدم براي برداشتن وسايلم برم خونه شقايق ، خوشبختانه شقايق از كليد خونه اش يكي به منيدكي داده بود.
وقتي وارد خونه شقايق شدم تك تك خاطراتي كه باهم داشتيم برام زنده شد .
و به ياد سرا افتادم با اون خنده هاي شيرينش
اشك در چشمانم جمع شد و بعد به ياد بلايي افتادم كه سرا وشقايق به سرم آورده بودن .
به ياد اين افتادم كه براي اينكه مواد بهم برسه بايد منت هر كس و ناكسي رو ميكشيدم .
و به ياد اين افتادم كه آخرين بار كه چند روز پيش بود وقتي از درد خماري تمام بدنم درد ميكردم و پولي نداشتم تا باهاش مواد بخرم مجبور شدم تن به چه خفتي بدم .
به ياد نگاههاي هرزه اون مواد فروش افتادم كه بعد از اينكه خواسته شومشو اجاره كرد بهم گفت خوشگل خانم از اين به بعد هر وقت مواد خواستي فقط يه زنگ بهم بزن هر جاباشم خودمو فورا بهت ميرسونم ..
در صورتي كه تا چند ساعت قبلش داشت مثل يك زباله با من برخورد ميكرد.
دلم گرفت و احساس كردم چقدر حقيير شدم و اختيار خودم و جسمم و دادم دست مواد.
وقتي چشمم به قاب عكس شقايق روي ميز افتاد بلند كردم و با تمام حرصم كوبيدمش به ديوار . و بلند بلند گريه كردم .
يك چمدان برداشتم و همه لباسهامو جمع كردم و چندتا از لباسهاي شقايقو كه هميشه دوست داشتم توي چمدانم گذاشتم ، مدرك آرايشگري هم برداشتم . توي كمدها مقداري پول پيدا كردم كه ميشد باهاش لااقل اجارهخو نه رو بدم و خرج چند هفته رو داشته باشم . پولهارو توي كيفم گذاشتم.
و يك آژانس گرفتم و راهي خونه كوچيك خودم شدم.
با سعيد كم كم صميمي شدم پسر ساده و بيشيله پيله اي بود و از هر كمكي به من دريغ نميكرد .
توي يك آرايشگاه كار پيدا كرد م و مشغول كار شدم .
يه روز كه حسابي خمار بودم بعد از كارم رفتم سراغ ابراهيم ( مواد فروش) وقتي جنسو از ش گرفتم يه دربست گرفتم و رفتم خونه كه ديدم دم در خونه يك خانم نشسته .
نزديكتر رفتم و گفتم : بفرماييد . اينجا با كسي كار داريد
از چهره دختر معلوم بود كه بشدت كتك خورده يك عينك آفتابيهم زده بود تا چشمان كبودش معلوم نشه
گفت : سلام خانم ، من با آقا سعيد كار دارم ولي انگار خونه نيستن
كمي تعجب كردم و گفتم : باهاشون چيكار دارين ؟
گفت : من خواهرش هستم
گفتم : ا.... ببخشيد بجا نيوردم شمارو ... آقا سعيد رفتن سفر نميدونم كي برميگردن
با نااميدي روي زمين نشست و گفت : واي چقدر بد شد پس حالا من كجا برم ؟
با لبخند گفتم : من در خدمتتون هستم ، من همسايه آقا سعيدم اسمم ماراله ، ميتونيد بيايد پيش من ، من تنها زندگي ميكنم .
تشكر كرد و از خدا خواسته با من وارد خونه ام شد ولي انگار اصلا متوجه اطرافش نبود .
من كه ديگه داشت حسابي حالم بد ميشد خودموبه آشپزخونه رسوندم و شروع كردم به كشيدن همش خدا خدا ميكرد كه اين دختر نياد و منو در اون حال نبينه ولي اصلا انگار توي اين عالم نبود.
بعد از اينكه كارم تمو م شد اومدم پيشش ، ديدم عينكشو در آورده و اشك ميريزه و زير چشماش كبود و خونمرده شده بود .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چشمات چي شدن ؟
سكوت كرد وهيچ چيز نگفت . بلند شدم و يك ليوان شربت براش اوردم
كمي شونه هاشو ماليدم وگفتم : نمي خواي اسمتو بهم بگي؟
با صداي غمگيني گفت : اسمم سانازه
سكوت سنگيني بين ما حكمفرما بود و اين سكوتو هيچ جور نميشد شكست . شب كه شد منتظر بودم كه خداحافظي كنه و بره ولي انگار خيال رفتن نداشت.
گفت : مارال خانم ببخشيد مزاحم شماهم شدم ، من اينجا جز برادرم كسي و ندارم اونم كه نيست ميشه امشب پيش شما بمونم؟
من كه ديگه از تنهايي خسته شده بودم گفتم : آره عزيزم ... حتما .. اتفاقا خيلي هم خوشحال ميشم .
گفت : خوش بحالت مارال خانم چه زندگي آرومي داري ، برعكس زندگي من.
نشستم كنارش و گفتم : كي اين بلارو سرت اورده ؟ كي اينطوري كتكت زده ؟
بغضش دوباره تركيد و گفت : عشقم ، شوهرم
با تعجب گفتم : اگر عشقته پس چرا اينطوري كتكت زده ؟
گفت : قصه اش مفصله . نمي خوام ناراحتت كنم
گفتم : نه بگو خيلي كنجكاو شدم
دستامو توي دستاي گرم و مهربونش گرفت و گفت : 8 سال پيش توي دانشگاه عاشق يكي از همكلاسيام شدم اسمش رضا بود . رضا پسر خيلي فعالي بود و توي هر زمينه اي تخصص داشت توي دانشگاه چشم خيلي لز دخترها دنبالش بود . اون زمان من اصلا توجهي به رضا نداشتم ولي اون تو جه زيادي به من داشت و بدون اينكه بدونم همه جا مثل سايه دنبالم بود. چندين بار بهم پيشنهاد دوستي داد .
اينقدر دوستام توي گوشم خوندن كه من براي اولين بار در زندگيم با يك پسر دوست شدم . اوايل دوستي خيلي ساد ه اي داشتيم . من روز به روز علاقه ام به رضا بيشتر ميشد و اينو رضا فهميد
وقتي فهميد من در حد مرگ دوستش دارم كم كم رابطه اش باهام سرد شد ديگه دوست نداشت بامن بيرون بره يا هر وقت بهش زنگ ميزدم يجورايي منو مي پيچوند . در حالي كه احساس ميكردم با يك دختر ديگه در ارتباطه .
خيلي كنجكاو شدم وتلفنهاشو كنترل كردم و ايميلهاشو كنترل كردم و ديدم بله ..........

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دہ
قــــــســـــمـــــــت ‏ســــــــہ


خيلي كنجكاو شدم وتلفنهاشو كنترل كردم و ايميلهاشو كنترل كردم و ديدم بله ..........
تحمل اين قضيه برام خيلي سخت بود كه ببينم يك رقيب پيدا كردم
به رضا جريانو گفتم ولي اون انكار كرد و گفت كه عاشق منه و به هيچ قيمتي راضي نيست منو از دست بده . ولي من تصميم و گرفته بودم. ازشجدا شدم.
4 سال دوستي يك عمر خاطره بود براي من . خاطرات شيريني كه نميتونستم فراموششون كنم كارم به قرص اعصاب كشيد .
جدايي من ازرضا دو سال طول كشيد توي اين دوسال هر كس يه چيزي ميگفت . يكي ميگفت بايد يه جايگزين براش پيدا كني . يكي ميگفت دخترسنت رفت بالا برو ازدواج كن خاطرات اونو فراموش كن و................
توي اين دوسال حتي حالي از منم نپرسيد ولي من هر روز نامه هاي روز هاي شادمونو مي خوندم و گريه ميكردم و ساعتها زول ميزدم به عكسش و باهاش حرف ميزدم .
يه روز گوشي تلفونو برداشتم و بهش زنگ زدم از اين مدت گفتم كه چه برمن گذشته و خواستم ازش كه باهم باشيم و منو ترك نكنه
رضا خيلي گرم و صميمي به حرفام گوش داد و دوباره رابطه ما شروع شد ولي اين دفعه با گرما و حرارت بيشتر . ديگه هيچ چيزي از رضا دريغ نميكردم و براي اينكه طرف دختر ديگه اي نره تك تك نيازهاشو برآورد ه ميكردم . رضا هم بهم ابراز عشق و علاقه ميكرد و ميگفت تو تنها دختري هستي كه من اينقدر دوستت دارم .
رابطه ما اينقدر صميمي شده بود كه در حد يك زن و شوهر بوديم.
ولي دوباره اخلاق رضا برگشت و اينبار تحقيرم ميكرد و گاهي هم كه باهم حرفمون ميشد منو به باد كتك ميگرفت و ميزد .
ولي وجود پدر و برادر غيرتيم نميزاشت كه از رضا جدا بشم . چون ديگه كاملا قضيه مارو فهميده بودن و ميدونستم اگر رضا با من ازدواج نكنه ديگه بايد يك عمر با سر افكندگي زندگي ميكردم .
به رضا فشار آوردم ....از ش خواهش كردم كه بياد باهم ازدواج كنيم ..... ولي اون زير بار نميرفت
بالاخره يكي از دوستهاي مشتركمون واسطه شد و رضا به زور راضي شد كه ما با هم ازدواج كنيم ولي من هميشه احساس ميكردم كه رضا دلش بحالمن سوخته كه اينكارو كرد .
همه چيز خيلي زود پيش رفت و فاصله خواستگاري تا عقد يك هفته بيشتر طول نكشيد .
ولي رضا در تمام اين مدت با من خيلي سر وسنگين بود و هيچوقت احساسنميكردم نو عروسم .
باز هم تماسهاي مشكوكش شروع شد و دير آمدن به خانه .
برادر و پدرم با اين ازدواج مخالف بودن ولي به اصرار من قبول كردن .
راهي برگشتي نداشتم ..... پدرم كه فوت كرد احساس كردم بي پشت و پناه شدم سايه مادر هم كه از بچه گي بالاي سرم نبود سعيد هم كه پي كارهاي خودش بود .
اول سعي كردم به زندگيم گرما ببخشم ولي تحقير پشت تحقير......
بهم ميگفت : ساناز تو خيلي خنگي .... اصلا هيچ چيزي نمي فهمي ، سانازتو واقعا خودتو به من انداختي ..... من دلم برات سوخت كه تورو گرفتم چونديگه كسي با تو ازدواج نميكرد با اون وضعي كه داشتي.
بهش مي گفتم : آخه بي انصاف ، تو خودت اون بلا رو سر من اوردي ، حالا چرا بخاطر كاري كه خودت مسببش بودي بايد اينقدر تحقيرم كني ؟
مي گفت : دختري كه قبل ازدواج با پسري رابطه جنسي داشته باشه بايد بره بميره ، حالا ببين من چه مردانگي داشتم كه با تو ازدواج كردم ... اصلا از كجا معلوم با كس ديگه اي رابطه نداشتي ؟
بحث بالا ميگرفت و با كمر بند به جونم مي افتاد
در صورتيكه خدا شاهده من تو ي عمرم جز اون به هيچكس ديگه اي فكر نكردم
آخرين بار افتاد بجونم اينقدر زدم كه همسايه ها از زير مشت و لگد منو كشيدن بيرون . بهش ميگم طلاقم بده ..... ميگه مهرتو ببخش .....برو هر جهنمي كه مي خواي بري...... حالا هم چند روزه يه دختر رو اورده خونه ميگه اين زنمه .....و منو با وقاحت جلوي اون دختره از خونه انداخته بيرون.
با خودم فكر كردم عجب دختر زجر كشيه شايد اگر من هم با بهراد مي موندم آخر و عاقبتم همين بود
دلم به حال ساناز خيلي سوخت . گذشته ساناز منو به ياد گذشته خودم مي انداخت ....
شب وقتي ساناز خوابيده بود به چهره معصوم و زيباش نگاه مي كردم و با خودم ميگفتم ما زنها تا به كي بايد تاوان احساسمونو بديم ؟
ساناز بلند بلند توي خواب جيغ ميزد و گريه ميكرد ....
تا صبح راه رفتم و سيگار كشيدم و فكر كردم
من اگر انتقامم و از بهراد نگرفته بودم ولي ميتونستم انتقام اين دختر مظلومو از رضا بگيرم...
با اين فكر به نزديكهاي صبح بود كه به خواب رفتم
صبح با صداي بسياروحشتناكي از خواب بيدار شدم با عجله و سراسيمه خودمو به پذيرايي رسوندم دلم عجيب شور ميزد . فكر كردم شايد براي ساناز اتفاقي افتاده باشه . ساناز در پذيرايي نبود خودمو به سرعت به دستشويي رسوندم و با صحنه وحشتناكي مواجه شدم .
ساناز غرق در خون روي زمين افتاده بود و كاسه دستشويي هم در اثر برخورد ساناز با اون شكسته بود و روي سرش افتاده بود . اينقدر ترسيده بود م كه شروع به جيغ زدن كردن .
با صداي جيغ من همسايه ها خودشونو هراسون به آپارتمانم رسوندم . به هر زور و زحمتي بود ساناز از دستشويي كشيديمك بيرون ، ساناز همچنان بيهوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و خودكشي كرده بود.
بعد از چند دقيقه آمبولانس امد و پيكر نيمه جان ساناز به بيمارستان انتقال پيدا كرد .

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دہ
قــــــســـــمـــــــت ‏چـــــہــــــار


بعد از چند دقيقه آمبولانس امد و پيكر نيمه جان ساناز به بيمارستان انتقال پيدا كرد .
هم دلم براي ساناز مي سوخت و هم از ش دلخور و عصباني شده بودم كه چرا بايد اينقدر ضعيف باشه كه نتونه در برابر مشكلات طاقت بياره و بخواد خودكشي كنه ؟
در بخش اورژانس بيمارستان ول وله اي برپا بود پرستارها و دكترها با عجله از يك اتاق به اتاق ديگه ميرفتن .
حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرايط سخت واقعا احتياج به يك همراه داشتم . كاش سعيد تهران بود.
دكتر شيفت از اتاقي كه ساناز در آن بود با عجله بيرون اومد و شروع كرد به دادن يكسري سفارشات به يك پرستار خودمو به دكتر رسوندم و
گفتم : آقاي دكتر منهمراه اون مريض هستم ، حالش خيلي وخيمه ؟
دكتر نيم نگاهي به من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما تونستيمجلوي خونريزي رو بگيريم ولي متاسفانه بعلت ضربه محكم اون سنگ به سرشون خون ريزي مغزي كردن و سريعا بايد عمل بشن ، لطفا بريد و فرم مربوطه رو پر كنيد .
در حاليكه اشك از چشمانم سرازير بود گفتم : آقاي دكتر جاي اميدواري هست ؟زنده مي مونه ؟
دكتر كمي عينكشو جابجا كرد و گفت : به خدا تو كل كنيد . اميدوارم خدا كمكش كنه .
و رفت بطرف اتاق عمل .
آروم رفتم و روي يك نيمكت در گوشه راهرو نشستم و به فكر فرو رفتم وحرفهاي دكتر رو در ذهنم مرور كردم ( بخدا توكل كن )
چه واژه غريبي ، سالها بود ديگه حتي خدا رو هم فراموش كرده بودم . چقدر سرنوشت ساناز شبيه من بود .
چطور در اين دنياي پيشرفته هنوز افرادي پيدا ميشن كه به خودشون اجازه ميدن كه با يك دختر معصوم اينطور برخورد كننه ؟چقدر دلم مي خواست رضا شوهر ساناز و از نزديك ببينم و ببينم اين مرد خودخواه ، مغرور به چي در وجودش اينقدر فخر ميفروشه كه با رفتارها و تحقيرهاش حق حيات و اززني كه عاشق بودش ميگيره ، اشتباه بزرگ ساناز در زندگيش عاشق همچين مردي شدن بود . اشتباهي كه من هم مرتكب شدم و زندگيمو به باد فنا دادم .
فرم مربوط به رضايت عملو امضا كردم و ساناز خيلي زود منتقل شد به اتاق عمل .
انتظار پشت درهاي بسته اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از 2 ساعت عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بيرون آوردن .
با نگراني به سمت دكتر جراح رفتم و جوياي احوال ساناز شدم ، دكتر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي ............
با نگراني پرسيدم : ولي چي آقاي دكتر ؟
گفت : دوستتون متاسفانه به كما فرو رفته نميدنم كي از اين حالت بيرون مياد شايد امروز ، شايد فردا شايدم..............هيچوقت
شما بايد هر چه زودتر خانواده اين خانمو خبر كنيد . شايد فردا خيلي دير باشه
ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز ساناز فقط بخاطر يك احساس پاك دخترونه ، يك عشق بي ريا و عميق بود كه امروز در سينه ساناز خفه شده بود . آه اي خدا نفرين بر هر چي عشقه .
احساس ميكردم خيلي كار دارم تهيه خرج عمل ، تماس گرفتن با سعيد .....
با كوله باري از غم به سمت خانه به راه افتادم چهره معصوم و رنگ پريده ساناز و حرفهاي شب قبلش توي گوشم زنگ ميزد .
وقتي به خانه رسيدم همسايه ها جوياي احوالش شدن و من با اشك پاسخ هركدومو ميدادم .
به سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعيد تماس بگيرم كه چشمم به يك تكه كاغذ افتاد كه ساناز كنار تلفن گذاشته بود و نامه اي برام نوشته بود با اين مزمون :
خانم مارال سلام
مردن از تحمل اين زندگي پر از تحقير و خواري براي من بهتر است ديگه آرزويي جز مگ ندارم
كاش هيچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفهاي قشنگ روزهاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنهاي دروغينش ...
من در برزطخ زندگي ميكردم و حالا خوشحالم كه دارم براي هميشه با اين دنيا خداحافظي ميكنم .
خواهش ميكنم به رضا حتي خبر هم ندين نمي خوام حتي اون زير جنازه ام رو بگيره .
مارال خانم ، عشق براي همه خوشبختي رو به ارمغان مياره ولي براي من مرگ رو به ارمغان آورد .
حالا كه اين نامه رو مي خوني دستم از اين دنيا كوتاهه و بار گناهم سنگين، گناه پايان دادن به اين زندگي .
فقط ازتون مي خوام برام دعا كنيد كه خدا گناهمو ببخشه ولي خوشحالم كهديگه مجبور نيستم توي چشمهاي پر غرور سعيد نگاه كنم و زخمهايي كه هر روز بر قلبم و وجودم ميزنه رو تحمل كنم
مارال من سالهاست كه آرزو ميكردم : كاش هيچوقت يك زن آفريده نشده بودم :
بدرود تا قيامت
ساناز



ادامــہ دارد......
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل یـــــــازده
قــــــســـــمـــــــت یـــــــک


با خواندن نامه ساناز غم سنگيني رو در دلم احساس كردم بغضي گلويمرا بهم ميفشرد و فكر ميكردم از عشق تا نفرت چه فاصله كوتاهيه .
گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبايل سعيد و گرفتم بعد از چند تا بوق ارتبط برقرار شد
مارال :الئ سلام سعيد
سعيد : بههههههههه سلام مارال خانم معلومه كجايي از صبح هر چي زنگ ميزنم به گوشيت در دسترس نيستي . حالت چطوره ؟ چه خبرا ؟
مارال : سعيد كي بر ميگردي تهران ؟
سعيد با شيطنت خاصي گفت : چيه دلت برام تنگ شده ؟ چند روز عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا 3 يا 4 روز ديگه كارم تموم ميشه و بر ميگردم .
مارال : سعيد نميشه زودتر برگردي ؟
سعيد كمي نگران شد و گفت : حالت خوبه مارال ؟ صدات بنظرم خيلي گرفته است اتفاقي افتاده ؟
مارال : اتفاقي كه نه .......... حالا نميشه امشب بياي تهران ۀ
سعيد با يك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟
سكوت كردم يك سكوت طولاني و سنگين
سعيد با فرياد پرسيد : مارال با توام ، ساناز حالش خوبه ؟
مارال : سعيد زودتر بيا حالا ساناز اصلا حالش خوب نيست .
و بغضم تركيد و اشكهام جاري شد از پشت خط صداي گريه سعيد رو مي شنيدم .
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم به گريه كردن .
نميتونستم در اون شرايط سخت منتظر سعيد بنشينم ميدونستم كه سعيد هم پوله زيادي نداره بايد پول عمل ساناز و هر چه زودتر به حساببيمارستان مي ريختم
لباسهامو عوض كردم و راهي آرايشگاه شدم .
اتفاق تلخي كه افتاده بودو براي همكارهام تعريف كردم و ازشون خواستم تا كمي بهم پول غرض بدن . حقوق 2 ماه هم پيش گرفتم و مرخصي گرفتم و به طرف بيمارستان رفتم .
حال ساناز هيچگونه تغييري نكرده بود هنوز در كما بود و نبضش به كندي ميزد و ملاقات ممنوع بود .
نتونسته بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلا تهيه كنم . به اين فكر افتادم كه الن وظيفه رضا شوهر سانازه كه مخارج بيمارستانو بپردازه ولي ساناز توي نامه اش از من خواسته بود كه اصلا به سراغ رضا نرم .
ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبايل ساناز پيدا كردم و دادم به يكي از پرستارها كه باهاش تماس بگيره .
بعد از چند دقيقه اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و بسمتش رفتم و پرسيدم : چي شد تماس گرفتيد ؟
سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد به اين نامردي نديده بودم.
گفتم : چطور ؟ مگه چي گفت .
پرستار ركي بود . گفت : مرتيكه عوضي بهش ميگم خانمتون توي بيمارستان بستري هستن . حتي نپرسيد كدوم بيمارستان . بهش گفتم آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما هستن . با خونسردي جوابموداد كه اهههههههههه اين دختره هنوز از اين عشق و عاشقيش دست برنميداره ،
بعدم با داد و بيداد گفت : من دوستش ندارم آخه به چه زبوني بگم برامفرقي نداره مردش يا زندش فرقي نداره .
در حاليكه سرشو به علامت تعجب تكون ميداد و ميرفت زير لب مي گفت: خاك تو سر ما زنها كنن كه عاشق همچين جونورهايي ميشيم . نيگا زنش داره ميميره اونوقت چي جواب منو ميده ؟
چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوهرش مرد بي عاطفه اي بودكه اصلا نميشد روش حساب كرد
كيفمو برداشتم و از بيمارستان اومدم بيرون . چه روز سختي رو پشت سر گذاشته بودم . احساس خماري شديدي ميكردم .
يه ماشين در بست گرفتم و رفتم خونه آقا ابراهيم ( مواد فروش ) تا منو ديد : چيه امروز تو لكي / چته ؟ بدخواده مدخواه داري عكس بده سر بريده تحويل بگير
به زور لبخندي زدم و گفتم : نه چيزيم نيست فقط خمارم . امروز پول ندارم بذار به حساب .
يك لحظه چشمهاي هيزشو ازم بر نميداشت خودشو كمي بهم نزديك كرد و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسهاشو كه بوي گند مشروب ميداد مشاممو آزار ميداد
با لحن زنند هاي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور ميشي يه جور ديگه بدهيتو بدي . مثل دفعه پيش ، به من كه خيلي خوش گذشت تر جيح ميدمهر دفعه بجاي اينكه پول بدي جور ديگه با هم حساب كنيم.
با نفرت زيادي ابراهيم و به عقب پس زدم و گفتم : خفه ميشي عوضي يا نه ؟ من اصلا حال و حوصله ندارما ......يه وقت ديدي الان زد به سرم با ناخنهام چشاتو چشاتو از كاسه در اوردما.
دوباره به سمتم اومد و بازوهامو محكم توي دستاش گرفت طوري كه نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببين جوجه ، از مادر زاده نشده كسي بخواد با من اينجوري حرف بزنه حالا مواد بهت نميدم برو ببينم تا صبح زنده مي موني ؟
درد كم كم داشت همه بدنمو ميگرفت با لحن ملتمسانه اي گفتم : آقا ابراهيم امروز خيلي بد ا.وردم . حالم خوب نيست ..... باشه بدن هر طور شما خواستيد با هم حساب ميكنيم .
يك بسته كوچيك از توي جيبش در اورد و به يك طرف حياط پرت كرد باعجله بسته رو برداشتم و بطرف انباري قديمي خونه آقا ابراهيم رفتم
چندين معتاد در حال كشيدن مواد بودن و هر كدوم در حال چرت بودن . بدون توجه به اونها گوشه اي نشستم و مشغول كشيدن شدم .
وقتي به خودم اومدم شب از نيمه گذشته بود و من هنوز در اون انبار در كنار يك مشت مرد معتاد حشيشي بودم .
از انبار اومدم بيرون و مي خواستم از در خارج بشم كه ابراهيم با اون صداي خشن و مردونه اش گفت : بي خداحافظي ميري خانم خانما؟
برگشتم وگفتم : خيلي دير شده آقا ابراهيم زودتر بايد برگردم خونه .
گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوريزه اي شدي ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنها بري خودم مي رسونمت
گمي من من كردم ولي تر جيح ميدادم اونوقت شب يك مرد باهم باشههر چند كه اون مرد آقا ابراهيم مواد فروش باشه ولي از طرفي دوست نداشتم خونه مو ياد بگيره .
بناچار آدرس خونه شقايق و دادم و ابراهيم منو تا خونه شقايق رسوند .
خواستم پياده بشم كه گفت : برو تو خونه من اينجا هستم ، هر وقت ديدم رفتي تو خونه من هم مي رم..
كليد و از كيفم در آوردم و پياده شدم ولي هر چي سعي كردم در اصلي رو باز كنم باز نشد انگار همسايه ها قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده بودن.
ابراهيم از توي ماشين شاهد تلاش مزبوهانه من براي باز كردن در بود ، از ماشين پياده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا ديگه مي خواي منو دور بزني جوجه دو روز ه؟
با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهيم باور كنيد فكر كنم قفلو عوض كردن .
بطرف ماشين هولم داد و منو بزور سوار ماشين كرد و گفت : فكر كرديمن اينقدر ببو گلابيم كه خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشين شديم و در حاليكه از شدت عصبانيت پشت سر هم سيگارميكشيد منو در خو نه ام رسوند
موهامو تو دستاش گرفت و در حاليكه محكم ميكشيد گفت : دفعه آخرت باشه از اين غلطا ميكني . ******** پايين .
بدون معطلي پياده شدم و به سمت آپارتمانم دويدم.و در و باز كردم .
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور شدن ماشين ابراهيم آقارو شنيدم نفس راحتي كشيدم .
چراغ سوييت سعيد روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روي كاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.
صبح با صداي زنگ در از خواب پريدم . سعيد بو د ، پريشان حال با چشمهاي پف كرده
گفتم : سلام سعيد رسيدن بخير كي اومدي . بيا تو
گفت : نه وقت ندارم كار دارم مي خوام برم .
گفتم : نمي خواي ديدن ساناز بري ؟ بذار حاظر بشم باهم بريم .
چشمهاي غمگينشو به زمين دوخت و گفت : از اولم ميدونستم اون نامرد لايق خواهر عزيز دردونه من نيست . هيچكس به ساناز حتي جرات نميكرد بگه بالاي چشمت ابروه اونوقت اين مردك........ اون اين بلارو سرش اوردهآره ؟ كتكش زده ؟
با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعيد ، رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست .
سعيد زل زد به چشمام و اشك از چشمهاي آبيش جاري شد .
مي تونستم احساس كنم كه سعيد داره زير بار اين غم ميشكنه .
وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي به سوييتش رفت
ومن متعجب داشتم نگاه ميكردم كه سعيد مي خواد چيكار كنه ؟
با يك دبه زرد رنگ بيرون آمد و رو به من كرد و گفت : حالا ميدونم چيكارش كنم نامردو..........
به سمتش دويدم و گفتم : سعيد صبر كن ، سعيد چند لحظه به حرفهايمن گوش بده ..
ولي گوشش بدهكار نبود با عجله به طرف ماشينش رفت ، خواست حركت كنه كه با عجله در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جهنمم بري ، باهات ميام .
احساس ميكردم در اون لحظه سعيد اينقدر عصباني بود كه حرفهاي منو نميشنيد هر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه ميكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي ميكرد .
تا بلاخره جلوي يك شركت بزرگ چند طبقه بسيار شيك ترمز كرد و پياده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه اي ايستاد
من از ماشين پياده شدم و فرياد زدم : سعيد اين كار خريته ... مي خواي هم خودتو بدبخت كني هم سانازو ؟ سعيد تو رو ارواح خاك پدر و مادرت بيا بشين از اينجا بريم .
سعيد به سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشين تو ماشين . حقم نداري بياي بيرون
سوييچو از روي ماشين برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل كرد .
هر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشين بيام بيرون
سعيد همچنان در كنار درختي منتظر ايستاده بود و پشت هم سيگار ميكشيد و ساعتشو نگاه ميكرد .
بعد از حدود نيم ساعت جلوي در شركت ماشيني پارك كرد و مرد و زن جواني در حاليكه از خنده ريسه رفته بودن از ماشين پياده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن .
سعيد با ديدن اونها مثل جرقه از سر جاش پريد و سيگارشو زير پاهاش خاموش كرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشين رضا رفت .
رضا و اون زن در حال خنديدن بودن و
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دوازده
قــــــســـــمـــــــت یـــــــک


چند روز بعد وقتي از بيمارستان برميگشتم ديدم رضا پشت در آپارتمان منتظرم ايستاده با يك دسته گل .
به سمتم اومد و با لحن مودبانه اي گفت : سلام عرض شد كتي خانم . من خيلي وقته منتظرتونم اينجا
گفتم : سلام . كاري داشتين؟
دسته گلو به سمتم دراز كرد و گفت : من هنوزم بخاطر جريان اون روز شرمنده شما هستم بفرماييد قابل شمارو نداره .
با بي تفاوتي دسته گلو گرفتم و كليدو توي در اصلي آپارتمان انداختم تا داخل بشم .
رضا خودشو نزديكتر كرد به من و گفت : ميشه چند لحظه داخل منزل مزاحمتون بشم يه عرض كو چيكي داشتم .؟
با بي حوصلگي گفتم : اگر كاري داريد همين جا بگيد من كار دارم مي خوام برم .
گفت : فكر ميكنم هنوزم ازم دلخوريد
يك بسته كه با سليقه بسيار زيادي كادو شده بود به سمتم دراز كردو گفت : متاسفانه نتونستم مدل گوشيتونو پيدا كنم ولي اين گوشي كه براتون خريدم هم جديدتره هم امكانات بيشتري داره و هم گرونتره
گوشي رو از دستش گرفتم و توي چشماش زل زدم و گفتم : مگه من گفتم گرونشو بخريد برام ؟
از لحن گستاخانه من لبخند روي لبهاش خشك شد و من من كنان گفت : نه اصلا منظور بدي نداشتم من بهتون خسارت زده بودم و بايد جبران ميكردم .
گفتم : خيلي خوب ، حالا ممنون . ديگه امري نداريد ؟
گفت : اينجا تنها زندگي ميكنيد ؟
گفتم : فكر نميكنم مساله شخصي من به شما ربطي داشته باشه .
گفت : امروز انگار حالتون خوب نيست من در يك فرصت مناسبتر مزاحمتون ميشم ، اين شماره موبايل و محل كارمه خوشحال ميشم با من تماس بگيريد .
با اكراه كارتو ازش گرفتم .
با خوندن نوشته هاي ساناز خيلي خوب به شخصيت رضا پي برده بودم. او شخصي بود كه خيلي دوست داشت موقعيت اجتماعيش و پولشو به رخ ديگران بكشه زبون چرب و نرمي داشت كه به راحتي ميتونست مخ هر كسي رو كه اراده كنه بزنه .
رضا هر روز به عناوين مختلف يا باهم تماس ميگرفت يا ميومد در خونم. يك روز به رستوران دعوتم ميكرد و يك روز به تاتر و...... ولي من به هيچكدام از پيشنهاداتش پاسخ مثبت نميدادم . و احساس ميكردم هر چقدر خودمو براي رضا بيشتر بگيرم اون براي رسيدن به من تلاششو مضاعف ميكنه .
هر روز چندين بار با من تماس ميگرفت و با برخورد سرد من مواجه ميشد ولي رضا مايوس نميشد و هر روز به اين كارش ادامه ميداد .
يك روز وقتي براي ديدار ساناز به بيمارستان رفته بودم با تخت خالي ساناز مواجه شدم . قلبم به شدت شروع به تپش كرد و شور عجيبي در دلم احساس ميكردم .و دستانم به وضوح ميلرزيد . خدا خدا ميكردم كه اي كاش ساناز بهوش اومده باشه و منتقلش كرده باشن به بخش.
با عجله خودمو به بخش پرستاري رسوندم.
مارال : خانم ببخشيد مريض ما توي اتاقش نيستن شما خبر دارين كجا هستن ؟
پرستار نيم نگاهي به من انداخت و گفت : شما همراه خانم مومني هستيد ؟
گفتم : بله ، بله ..اتفاقي افتاده براشون ؟
سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفم ايشون حدود نيم ساعت پيش فوت شدن . بهتون تسليت ميگم.
دنيا پيش چشمام تيره و تار شد.
بالاخره ساناز مهربون بعد از 2 ماه جدال با زندگي با دنيا براي هميشه خداحافظي كرد .
با همه تلاشهايي كه كردم نتونستم به ساناز كمك كنم . بغض چندين ماهه ام بالاخره تركيد و با صداي بلند شرو ع كردم به گريه كردن
ميخواستم بنا به وصيت ساناز نذارم دست رضا به جنازه ساناز برسه ولي بيمارستان فقط جنازه را تحويل فانيل درجه يك ميدادن.
به شركت رضا هر چي تماس گرفتم گفتن رفته دبي . به موبايلشم كه تماس ميگرفتم خاموش بود.
ولي با رفت و آمدها و پيگيريهاي متعددم تونستم براي يك نصفه روز ، براي سعيدمرخصي بگيرم تا از زندان براي خاكسپاري خواهرش بياد و جنازه سانازو از بيمارستان تحويل بگيره.
وقتي سعيدرو با دستهاي بسته و قيافه در هم شكسته و تكيده ديدم ناخود آگاه اشك از چشمام سرازير شد . سعيد مثل بهت زدهها شده بود و حتي كلامي حرف نميزد .
تشييع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و همسايهاي سعيد و من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانه
وقتي همه از سر خاك ساناز پراكنده شدن به روي خاك ساناز افتادم و بلند بلند گريه كردم ، براي غريب وار مردن اين دختر نگون بخت ، براي بدبختي خودم كه ميدونستم اگر بميرم حتي اين چند نفر هم بالاي قبرم نميان .براي چيزهايي كه ميتونستم داشته باشم و خودم با حماقتم خوشبختي رو از خودم دريغ كرده بودم.
وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجه خانمي شدم كه از دور ايستاده بود و اشك ميريخت مثل اينكه منتظر بود تا من برم وسر مزار ساناز بياد .
عينك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت .
به سمتش رفتم و پرسيدم : شما دوست ساناز هستيد ؟
به چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .
شونه هاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي همه ما يك فرشته بود. حيفش بود كه اينقدر زود با اين دنيا خداحافظي كنه .
سر شو از روي شونه هام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز هستم. هيچوقت خودمو نميبخشم .
خيره خيره نگاهش كردم و گفتم : شما كي هستيد ؟
سرشو زير انداخت و گفت : من پريسا هستم ، همسر صيغه اي رضا شوهر ساناز ، هموني كه باعث شد رضا ، سانازو از خونه اش بيرون كنه و باعث مرگ ساناز شد .
خودشو رويخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد به گريه كردن و عذر خواهي از ساناز .
بعد از چند دقيقه پريسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا كجاست ؟
گفت : نميدونم ، چند هفته اي ميشه كه از هم جدا شديم . لابد توي يكي از كشورها ي عربي داره خوش ميگذرونه .
گفتم : تو از كجا فهميدي ساناز فوت شده ؟
گفت : از بيمارستان تماس گرفتن با شركت
پريسا گفت : نميدونم چطور بايد جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم اينطوري بشه .........
پريسا به من تعارف كرد كه تا تهران منو برسونه من هم پذيرفتم و سوار ماشين شديم
پريسا گفت : شما خواهر ساناز هستيد ؟ از دور شاهد بودم كه چقدر ناراحت بوديد و چقدر گريه كرديد
گفتم : نه من دوست ساناز بودم اسمم ماراله
پريسا گفت : راستش مدتي بود كه به عنوان منشي توي شركت رضا كار ميكردم . ميديدم كه اطراف رضا رو دخترها و زنهاي بسياري گرفتن كهبراي رسيدن به رضا باهم رقابت ميكردن. رضا پولدار و خوشتيپ و اجتماعي بود و با خانمها طرز برخورد خوبي داشت . خصوصياتي كه هر زني از مرد ايده آلش توي ذهنشه . 2 سالي ميشد كه از همسر سابقم طلاق جدا شده بودم خيلي احساس تنهايي ميكردم . كم كم احساس كردم به رضا علاقمند شدم هر روز براي به شركت اومدنش لحظه شماري ميكردم سعي ميكردم هر روز يك تيپ جديد بزنم تا مورد توجه رضا قرار بگيرم .
ساناز هر روز چندين بار با شركت تماس ميگرفت تا با رضا صحبت كنه ولي رضا به من سفارش ميكرد كه يه جوري دست به سرش كنم و اگر هم با ساناز صحبت ميكرد من گوشي رو برميداشتم و استراق سمع ميكردم ، رضا با لحن بسيار سرد وخشكي با ساناز برخورد ميكرد ولي ساناز مرتبا سعي ميكرد دل رضا رو به دست بياره .
ساناز دختر با وقار و با شخصيتي بود كه همه در ظاهر براش ارزش و احترام خاصي قايل بودن ولي در واقع هر كدام به نوعي ميخواستن خواستن خودشونو به ساناز نزديك كنن كه از طريق ساناز با رضا راحتترارتباط برقرار كنن . و ساناز اينو خوب فهميده بود و سعي ميكرد با دختراي شركت زياد صميمي نشه .
من هم مثل كارمنداي ديگه هرروز تلاشمو براي نزديك شدن به رضا بيشتر ميكردم . حتي بيشتر سعي ميكردم رابطه ساناز و رضا رو بهم بزنم .
صبح ها قبل از اومدن رضا به شركت براش دسته گل مريم ميخريدم كه از طريق ساناز فهميده بودم خيلي دوست داره ، و روي ميزش ميگذاشتم.و يا به بهانه هاي مختلف براش هديه ميخريدم و نامه هاي عاشقانه براش مينوشتم .
بالاخره بعد از 4 ماه تلاشهاي من نتيجه بخشيد و تونستم رابطمو با رضا جديتر كنم .
سعي ميكردم هر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا هم شديدا زمينه اينكارو داشت و خيلي زود موفق شد .
بعد از چند ماه ساناز متوجه رابطه من و رضا شد و توي يك كافي شاپ با من قرار گذاشت و خيلي محترمانه از من خواست كه پامو از زندگي شوهرش بكشم بيرون ولي من در جوابش گفتم : همه توي شركت ميدونن رضا به تو علاقه اي نداره و حتي توي شركت حلقه شو دستش نميكنه . تو اگر زن بودي هيچوقت نميزاشتي شوهرت هوايي بشه .
و بهش گفتم كه رضا خودش به سمت من اومده و اصرار داره باهم ازدواج كنيم .
ساناز معصومانه نگاهم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد كردم .....ولي من هم به رضا علاقه داشتم و نميتونستم عشقمو با يك نفر ديگه تقسيم كنم .
هر روز فشارمو به رضا بيشتر كردم كه با هم ازدواج كنيم و و بالاخرهمن ورضا در يك محضر صيغه هم شديم و من با فخر به همه دختراي شركت پز ميدادم كه در اين رقابت من برنده شدم .
رضا پول كافي داشت تا براي من يك خونه مستقل بخره ولي 1سال توي خونه دوستش كه رفته بود خارج و به رضا سپرده بود زندگي ميكردم ولي ديگه تحمل اينو نداشتم كه هر از گاهي رضا به من سر بزنه من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم
اينقدر زير گوش رضا خوندم كه از اين وضعيت خسته شدم و شروع كردم به بدگويي از ساناز . و اينكه ساناز اصلا بچه دار نميشه براي چي ميخواهيش ؟ ساناز دم به ساعت به شركت زنگ ميزنه تا تورو چك كنه.............اون لايق تو نيست .....تو خيلي باشخصيتتر از اوني و اون لايق تو نيست ..........
تا اينكه يك روز .و بهم گفت : وسايلتو جمع كن توي اون خونه ديگه جاي اون زن نيست . زني كه بخواد براي من تعيين تكليف كنه و دم به ساعت منو چك كنه بايد از خونه بندازمش بيرون .
گفت كه خودشم از اين وضعيت خسته شده و ديگه نميتونه به اين قايم موشك بازي ادامه بده.
وسايلمو جمع كردم و همراه با رضا راهي خونه رضا و ساناز شديم .
ساناز لباس شيكي پوشيده بود و ارايش زيبايي كرده بود كه بسيار زيباو جذاب شده بود به استقبال رضا اومد ولي وقتي منو همراه با رضا و دست در دست رضا ديد مات و مبهوت به من و رضا خيره شد .
بعد از چند ثانيه كه ساناز به خودش اومد به سرعت به سمتم اومد و يك سيلي محكم به صورتم زد .و بهم گفت : من از ت خواهش كردم عشقمو و زندگيمو از من نگير . از زندگي من چي ميخواي تو ؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كه با من زندگي كني؟
رضا تا اين صحنه رو ديد ساناز هول داد به سمت ديوار و شروع كرد به كتك زدن ساناز.
من در گوشه خانهشاهد اين رفتار حيواني رضا بودم ولي كوچكترين تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگيرم حتي در دلم احساس خوشحالي هم ميكردم كه چقدر تونسته بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسهاي سانازو ريخت توي يك چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد هم مانتو و روسري سانازو انداختجلو ش و گفت : ديگه تا آخر عمرم نمي خوام ببينمت .
مارال كه تا اون لحظه در سكوت به حرفهاي پريسا گوش ميداد كنجكاوانه پرسيد ؟ ساناز چيكار كرد ؟
پريسا : هيچي در سكوت لباسهاشو پوشيد در حاليكه اشك ميريخت فقط يك جمله به من گفت ، به من گفت اميدوارم روي خوشي رو توي زندگيت نبيني.
مارال خانم حق من مردن بود نه اون طفل معصوم من در حقش خيلي نامردي كردم من مستحق بدترين عذابها هستم .
مارال: خوب بعدش چي شد ؟
پريسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و ديدم كه از خونه همسايه شون اومد بيرون متوجه شدم شب اونجا مونده بوده دلم براش سوخت . دلم مي خواست يكجري كمكش كنم.وقتي از همسايه پرس و جو كردم متوجه شدم كه توي تهران فقط يك برادر داره كه سربازه و نميتونه پيش اون بره و چند تا فاميل توي شهرستان داره... و ساناز هم براي چند روز رفته شهرستان پيش فاميلش.
مارال: خوب به آرزوت رسيده بودي ديگه آره ؟ ديگه خانم خونه شده بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات به تو هم وفا نكرد ؟
پريسا : نه اين فقط يك خيال باطل بود . چون رضا اكثرا به سفرهاي خارجي ميرفت و ميدونستم كه اونجا بهش بدنميگذره ولي من هر چي اصرار ميكردم كه منو با خودش ببره اصلا به حرفم اهميت نميداد . و از طرفي وقتي هم ايران بود هر روز با يك دختر جديد آشنا ميشد و من اوايل با دخترا خيلي دعوا ميكردم و فكر و انرژيمو براي اين گذاشته بودم كه سر از كارهاي رضا در بيارم ولي در اخر به اين نتيجه رسيدم كه كاري از دستم ساخته نيست و مجبورم به روي خودم نيارم
چند ماه بعد ساناز ازشهرستان برگشت فكر ميكردم كه اومده تا طلاقشو از رضا بگيره ولي دركمال ناباوري ديدم كه به رضا التماس ميكرد كه با هم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره .
حتي رااضي شده بود كه با من و رضا توي يك خونه زندگي كنه ولي رضا زير بار نرفت

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دوازده
قــــــســـــمـــــــت ‏دو


رضا ميگفت : تو آبروي منو جلوي فاميل و همسايه ها بردي حالا برگشتي كه چي بشه ؟ تو لايق من نيستي
از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار به مشاجره و زد و خورد كشيد
رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فهميد داره چي كار ميكنه ساناز كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال به گوشه اي از خونه افتاده بود و رضا هم بعد از اينكه حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و از خانه خارج شد .
من پا به پاي ساناز گريه كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشه و سر وصورتشو بشوره .
وقتي ساناز حالش بهتر شد آدرس خونه برادرشو داد تا اونو برسونم اونجا
در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط به يك گوشه خيره شده بود و اشك مي ريخت .
دلم خيلي براي ساناز مي سوخت به رضا ميگفتم : تو داري در حق اين زن نامردي ميكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكليف خودشو بدونه و رضا ميگفت : به تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كه خونه و زندگيشو ازش گرفتي حالا ديگه چرا طرفداريشو ميكني ؟و براش دل ميسوزوني؟
رضا ميدونست كه ساناز خيلي دوستش داره و بخاطر همين هم نميره دادگاه شكايت كنه يا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز لذت ميبرد .
وقتي رفتارهاي رضا با سانازو ميديدم ميدونستم كه من هم مهمون امروزو فرداي خونه رضا هستم .
و بالاخره هم همينطور شد .
يك روز رضا اومد خونه و يك جعبه زيبا تزيين شده بهم داد با شوق و ذوق بازش كردم . 5 تا سكه بود
با اشتياق پريدم در آغوش رضا و بوسيدمش و گفتم : عزيزم خيلي ممنون وليمناسبتش چيه ؟
رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صيغه نامه رو بخون. مهرت 5 تا سكه بود ......اين مهرته
گفتم : يعني چي ؟ خوب الان چه عجله اي بود ؟ مگه من مهرمو خواستم ؟
رضا : يعني همين ديگه . مهرتو دادم .... حالا هم آزادي ......... صيغه من و تو مدتش تموم شده .....حالا ميتوني بري تورتو واسه يكي ديگه باز كني .
پريسا : رضا ولي من تورو دوست دارم
رضا : دوست داري كه دوست داري به من چه ... شما زنها هم كه علاقتونتو آستينتونه ...اصلا ميدوني چيه ؟ ديگه نمي تونم ريختتو تحمل كنم هر چي زودتر وسايلتو جمع ميكني و از خونه من مي ري بيرون . ساناز كه ساناز بود و ميدونستم واقعا دوستم داره از خونه انداختمش بيرون بخاطر تو آشغال .....تو كه ديگه رقمي نيستي. همين الان ميتونم بندازمت بيرون
من و پريسا گرم صحبت بوديم كه موبايلم شروع به زنگ زدن كرد .
با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كه افتاده بود نگاه كردم ...رضا بود . بعد از يك مكث طولاني دكمه پاسخگويي رو زدم .
مارال : بله
رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونه نبودي نگران شدم
با عصبانيت گفتم : نميدونستم هر جا بخوام برم بايد از شما اجازه بگيرم.
رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشيد اگر ناراحتت كردم . امروز وقت داري ناهار با هم باشيم.؟
در دلم به اين فكر ميكردم كه معلوم نيست تا حالا كجا بوده كه حتي براي خاكسپاري ساناز هم نيومد و حالا داره منت منو ميكشه .
با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصله ندارم . نه حوصله تو رو و نه حوصله هيچكس ديگه اي رو ....باشه براي يك روز ديگه
و گوشي رو بدون اينكه منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم .
بعد به پريسا خيره شدم ..توي افكارم بدنبال يك جمله مناسب بودم كهبه پريسا بگم .ولي نميدونستم چي ميتونم به همچين زني بگم ؟ پريسا زندگي سانازو تباه كرده بود .
ولي با خودم فكر كردم شايد جاي پريسا يك زن ديگه در مسير زندگي رضا قرار ميگرفت ...و مطمين بودم رضا اينقدر بي اراده بود كه به سمت اون زن كشيده ميشد .
وقتي به خانه ام رسيدم پريسا عينك آفتابيشو در آورد تا منو ببوسه و از هم خداحافظي كنيم . چشمتنش ورم كرده بود و به شدت قرمز شده بود . من ندامتو در چشمان باراني پرريسا ديدم
پريسا نميتونست در چشمان من نگاه كنه سرشو زير انداخت و گفت : نمي خواي چيزي بهم بگي ؟ نمي خواي لااقل يك سيلي بهم بزني ؟اين سكوتت برام خيلي كشنده است ... كاش منو زير مشت و لگدت ميكشتي ولياينطور سكوت نميكردي .
اشكهايي كه از صورت پريسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : اين وسطزندگي خيليها از هم پاشيد ... رضا بايد به سزاي اعمالش برسه.........پريسا حاضري توي راهي كه شروع كردم كمكم كني ؟
پريسا سرشو بالا اورد و به چشمانم خيره شد و گفت :هر كمكي از من بربياد دريغ نميكنم
شماره موبايل و منزلمو به پريسا دادم و از ماشين پياده شدم .
وقتي وارد خونه شدم احساس ميكردم غم از در وديوار خونه ام ميباره انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو هم با خودش برده بود .
.
از اون روز به بعد ، رضا نهايت سعيشو ميكرد تا به من نزديكتر بشه و من رفتار عجيبي رو باهاش پيش گرفته بودم يك روز به شدت بهشابراز علاقه ميكردم و روز ديگه رفتار سرد و خشك وخشني رو باهاش داشتم.
رضا اصلا نميتونست اخلاق اون روز منو پيش بيني كنه و من از اينكه رضا رو معلق در هوا نگه داشته بودم لذت ميبردم .
رضا مي گفت : من از اين طرز برخوردت خيلي خوشم مياد وجه تمايز تو با ديگران در همينه كه منو به سمتت جذب ميكنه .
وقتي فهميدم رضا دلبسته من شده به عناوين مختلف از رضا پول ميگرفتم .
يك روز حوالي ظهر بود كه رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كه از صبح اصلا حالشون خوب نيست . بعد از يك تماس تلفني كاملا بهم ريختن و به من هم گفتن هيچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي خوانكسي رو هم ببينن .
ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم .
دود همه جا رو گرفته بود . رضا در ميان غباري از دود وسط اتاق نشسته بود و به گوشه اي خيره شده بود و سيگار ميكشيد .
رضا اصلا متوجه حضور من نشده بود نزديكتر رفتم و چندين بار صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجه من نشد . چشماشو با دستام گرفتم و با حالت شيطنت باري گفتم : نبينم آقاي من غصه دار باشه.!!!!!
وقتي رضا به سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و به وضوح ميشد لرزش دستانش و ديد .
دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده رضا /؟ حالت خوبه ؟
هيچوقت فكر نميكردم كه رضاي مغرور و بي عاطفه جلوي يك زن بي محابا گريه كنه ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .
تا به اون روز ، گريه هيچ مردي رو نديده بودم . هميشه با خودم فكر ميكردم آيا مردها هم گريه ميكنن ؟ مردها چطوري غم درونيشونو بروز ميدن /؟
و اون لحظه ياد حرفهاي پدرم افتادم كه ميگفت : اگر يك مرد گريه كرد ، بدون اون مرد از درون شكسته و بدون با ر غمش اينقدر سنگين بوده كه تحملش براش خيلي سخت بوده .
با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كه منو دق مرگ كردي .
گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده .
رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم .
ديدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود .
رضايي كه اينقدر دم از نفرت و عدم علاقه به ساناز ميكرد . حالا چطور براي مردن كسي كه اينقدر شكنجه روحي داده بودش زار زار گريه ميكرد ؟
ياد اون روز افتادم كه از بيمارستان با رضا تماس گرفتن و بهش گفتن همسرت توي اي سي يو هست ...........و عكس العمل غير انساني اون روز رضا !!!!!!!!!
ياد خاطرات ساناز افتادم و زجرهايي كه به ساناز داده بو د.
سيگاري از توي كيفم درآوردم و شروع كردم به كشيدن . نميدونستم بايد به رضا در اون لحظه چي بگم .
بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجه نگاههاي متعجب منشي وساير كارمندها نبودم .
پياده و بي هدف راه افتادم در حاليكه در افكار خودم غرق شده بودم .. احساس ميكردم توي يك تكه از پازل ذهنيم گم شده .
ميخواستم از دكه روزنامه فروشي يك بسته سيگار بخرم ..تمام كيفمو زيرورو كردم ولي فقط يك اسكناس هزار توماني داشتم .
يك لحظه چهره ساناز از جلوي چشمام دور نميشد .... حرفهاي روز آخرش مثل زنگ توي گوشم صدا ميكرد .
روي يك نيمكت توي پارك نشستم و شروع كردم به فكر كردن .. آيا راهي كه من داشتم ميرفتم درست بود ؟ آيا رضا واقعا سانازو دوست داشته ؟ اگر دوست نداشته پس چرا اينطوري در آغوش من زجه ميزد ؟
ياد حرفهاي پريسا افتادم كه چطور رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود و چطور با كمربند به جون اون زن بيگناه افتاده بود و زده بودش .
تصميمو گرفتم .
از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شركت .........بايد جيب خاليمو يهجوري پر ميكردم ......... ديگه نمي خواستم دست نياز به سمت آقا ابراهيم دراز كنم ..........تا وقتي رضا رو داشتم بايد نهايت سوء استفاده رو ازش ميكردم .
رضا هنوز در همون حالت گيج و منگي در اتاق نشسته بود .
با عجله پنجره هارو باز كردم تا دود از اتاق خارج بشه .
ليوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسيدمش و گفتم : عشق من خودتو خفه كردي ...بسه ديگه ....بيا با هم بريم يه دوري بزنيم و آب و هوايي عوضكني .
كتشو از آويز برداشتم و به سمتش دراز كردم و گفتم : پشو ، پشو پسر خوب اين قيافه غم بادم ديگه به خودت نگير ....تو كه گفته بودي دوستش نداري مگه نه؟
از حرفي كه زدم پشيمون شدم ولي انگار رضا متوجه جمله آخرم نشده بود چون گفت : نه كتي جان حوصله ندارم .
كنار رضا نشستم و گفتم : بيا باهم بريم دربند از اون طرفم ميريم فشم ويلاي تو چطوره ؟ ;كلي خوش ميگذره
يك پك عميق به سيگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف ميزش رفت و يك دسته اسكناس گذاشت جلوم و گفت :يه زحمتي برات داشتم . اگر ميشه برو هر غذايي كه دوست داري بخر و بيا شركت تا نهار با هم باشيم .... نمي خوام تنها باشم .......وجود تو آرومم ميكنه . اينم پول ...و اينم س.ييچ ماشين .
پولو پس زدم وگفتم : نه پول همراهم هست .
به زور پولو گذاشت توي كيفم و گفت : نه ، بيا اين پول همراهت باشه .. لازمت ميشه .
وقتي رضا داشت صحبت ميكرد روي صندلي كنار كتش نشته بودم و كيف پولش كه از جيب كتش زده بود بيرون توجهمو به خودش جلب كرد .
در حاليكه نگاهم به رضا بود دستم توي جيب كت رضا بود كيفشو آرومبرداشتم و بلافاصله گذاشتم توي كيف خودم .
با كلي تعارف دسته اسكناس و سوويچو از رضا گرفتم وشركت خارج شدم.
مدتها بود كه آرزو داشتم پشت ماشين بشينم و رانندگي كنم . از همون زماني كه برادرم پشت ماشين مينشست و رانندگي رو به من ياد داد از همون زماني كه براي بار اول سوييچ ماشين برادرمو شبانه برداشتمو ساعتها رفتم توي شهر گشتم و وقتي برادرم فهميد يك كتك مفصلبه من زد .
به ياد روزهايي كه باشقايق سوار ماشينش مي شديم و توي خيابان ايران زمين ويراژ ميداديم افتادم .
صداي موزيكو تا انتها بلند كردم و يك دستي فرمونو گرفتم و شروع كردم به راندن ماشين ...
هيچ چيز جالبتر و هيجان انگيزتر از رانندگي با سرعت بالا با نوار بلند توي يك اتوبان خلوت و كورس گذاشتم با ماشينهاي پسري كه خيلي ادعاشون ميشه نيست .
ناگهان متوجه گوشي موبايل رضا شدم كه توي ماشينش جا مونده بود. كه همينطور چشمك ميزد و ميلرزيد .

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل دوازده
قــــــســـــمـــــــت ‏ســــــــہ


صداي موزيكو كم كرد م و گوشي رو از روي صندلي بغل راننده برداشتم.
روي صفحه موبايل عكس يك دختر 23 يا 24 ساله افتاده بود و بعد گوشي رفت روي منشي .
__ الو رضا جونممممممممم ! نيستي قربونت برم ؟ امشب با كيانوشو آذين و فرشيد دور هم جمعيم ساعت 8 ميام دنبالت .. اون كت شلوار كرمتو بپوش آخه با اون خيلي جيگر ميشي .......... ميبوسمت از همين جا...بوس بوس بوس
و تماس قطع شد .
با بي تفاوتي صداي موزيكو بلند كردم و گفتم : دختره لجن ..بوس بوس .......... ايكبيري خجالتم نميكشه ... واقعا كه رضا هم يه جونوره مثل اوناي ديگه نگاه كن چه اشك تمساحي ميريخت .
چند دقيقه بعد دوباره موبايل شروع كرد به لرزيدن ..ايندفعه تصوير يك پسر روي مانيتور موبايل افتاد.
__ چطوري خوشتيپ؟ فردا چي كاريه اي ؟ با بچه ها داريم ميريم شمال .. اگر تو هم پايي جيبتو پر پول كن ساعت 6 صبح بيا دم خونه آرين اينا......... بي دختر ميريم .... حوصله كلانتري ملانتري رو ندارم ..........اونجا يه ويلا با ژيلا گير مياريم
و بلند بلند شروع كرد به خنديدن و تماسو قطع كرد .
گوشي موبايل رضا رو خاموش كرد و انداختم يه گوشه .
حالا ميفهميدم كه ساناز چه صبر و تحملي داشته و زندگي با همچين ادمي چقدر سخته .
كيف پول رضا رو باز كردم و شروع كردم به گشتن توي كيف .
از خوشحالي داشتم شاخ در مياوردم ...يك سوت طولاني زدم و گفتم : به اين ميگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.
تراولهارو شمردم 3 مليون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگي .
با اين پول ميتونستم بدهيمو به آقا ابراهيم بدم و تمام سفته هامو از ش پس بگيرم . ديگه مجبور نبودم حرفها ي و رفتار چندش آور آقا ابراهيم و تحمل كنم .
راهمو كج كردم و بطرف پاتوق آقا ابراهيم رفتم .
يك قهوه خونه قديمي توي جنوب شهر كه پاتوق يك مشت دزد و قاچاقچي بود .
وقتي وارد قهوه خونه شدم سنگيني نگاههاي همه رو احساس ميكردم و تكه هاي چندش آورشونو ميشنيدم و سعي ميكردم به روي خودم نيارم .
از بين مشتريها آقا ابراهيم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد و به طرف بيرون قهوه خونه هدايتم كرد .
آقا ابراهيم وقتي ماشين و سر و وضع منو ديد گفت : چيه ؟ باز مخ كدوم ملياردريرو زدي بچه زرنگ ؟
لبخندي زدم و گفتم : ما اينيم ديگه .......
پولو به سمتش دراز كردم و گفتم :اومدم باهات تصفيه حساب كنم . اينم بدهي من به شما...
با تعجب پولهارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نه انگار جدي جدي بانك زدي ؟ يا حسابي مخ طرفو زدي كه همچين پوليرو بهت داده ؟
ولي اين كه فقط پول اوليه است كه بهت غرض دادم پس سودش چي؟
گفتم : تو به من نگفتي سودم بايد بدم بهت
پوزخدي زد و گفت : اگر صدي ، ده هم حساب كنم بازم خيلي بهم بدهكاري .. مگه عاشق چشم و ابروت بودم كه الكي اونقدر پول بي زبونوبهت بدم ؟ بلاخره منم بايد از يه جا نون بخورم يا نه ؟ ............الانم فقط نصف سفته هاتو ميتونم پس بدم بقيه شم باشه واسه وقتي كه باقي پولو اوردي خوشگل خانم زرنگ ..
سفته هارو از آقا ابراهيم گرفتم در حاليكه توي دلم مرتب بهش بد و بيراه ميگفتم . چند تا جنسم بهم داد به همراه آدرس چندتا از مشتريهاش كه بهشون برسونم .
با بي ميلي و دلخوري آدرسها رو گرفتم و سوار ماشين شدم و به راه افتادم .
كيف پول رضا رو توي يك جوب آب نزديك شركت پارك كردم و 2 تا غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شركت .
رضا كمي حالش بهتر شده بود و پشت ميزش مشغول رسيدگي به كارهاش بود .
با هيجان وارد اتاق شدم و غذاهارو روي ميز گذاشتم و شاخه گل رزي رو كه براي رضا خريده بودمو به سمتش دراز كردم و
گفتم : تقديم با عشق .... واييييييي رضا چه ماشين باحالي داري .. سوارشكه شدم احساس كردم دارم پرواز ميكنم منم عينن اين عقده ايها هي ويراژدادم هي ويراژ دادم .... 2 بار هم جريمه شدم ولي خيلي لذت بخش بود جات خيلي خالي بود عشق من.... وقتي به خودم اومدم ديدم يه 2 ساعتي ميشه دارم يه كله ميرونم .... تو رو خدا منو ببخش عزيزم كه دير كردم .
دسته اسكناسي كه رضا بهم داده بودو همراه يك فاكتور از رستوران از توي كيفم در آوردم و جلوي رضا گذاشتم و گفتم : اين فاكتور غذا ، اينم باقي مانده پولتون .
رضا با تعجب نگاهم كرد و گفت : كتي اين چه كاريه كه ميكني ؟ من به اعتماد صد در صد دارم چرا براي من فاكتور آوردي ؟ چرا بقيه پولو برميگردوني ؟
در حاليكه داشتم غذاهارو باز ميكردم گفتم : مي خوام بهت ثابت كنم كه خوش حسابم ... بيا بيا كه غذا سرد شد........ واي امروز چه روز قشنگيه رضا از اينكه در كنارتم بينهايت خوشحالم .
رضا باقي مانده دسته اسكناس و توي كيفم گذاشت و گفت : اين حق پاته ...تو زحمت خريد كدنو كشيدي اينم انعامته
لبخندي زدم و ديگه چيزي نگفتم.
در حتل خوردن غذا بوديم كه به رضا گفتم : راستي رضا ماشينتو بايد به يه تعميرگاه نشون بدي خيلي زود جوش مياره.
رضا به علامت تاييد سرشو تكون داد و گفت : آره آره خوب شد يادم انداختي .
از روي صندلي بلند شد و رفت به سمت كتش و مشغول جستجو توي جيبهاي كتش شد در حاليكه قيافه رضا هر لحظه بيشتر اخموتر و گرفته تر ميشد.
به رضا گفتم : چي شده دنبال چي ميگردي؟
گفت : دنبال كيف پولم ميگردم كارت تعميرگاه توي كيفم بود ولي هر چي ميگردم كيف پولم نيست.
گفتم : شايد كيفتو جاي ديگه اي گذاشتي .
وقتي كه از گشتن نااميد شد دوباره روي صندلي نشست و گفت : نه مطمئنم كه توي جيب كتم بوده . 3 مليون تومن پول تو كيفم بود كه ميخواستم بخوابونم به حسابم ولي وقتي خبر مرگ ساناز و شنيدم ديگه يادم رفت . فكر كنم كيف پولمو گم كردم يا شايدم ازم دزدين .
در حاليكه مشغول غذا خوردن بودم گفتم : مي خواي به پليس خبر بديم ؟
رضا مشغول بازي كردن با غذا شد و گفت : نه لازم نيست تو فكر ميكني مثلا پليس چيكار ميكنه ؟
بعد كمي مكث كرد و گفت : اگر اون آشغال توي زندان نبود فكر ميكردم حتما كار اونه ....
گفتم : اون آشغال ؟ منظورت كيه ؟
گفت : سعيد ، دادش ساناز
گفتم : خوب آخه چه ربطي به اون داره كه بخواد از ت بدزده ؟ اصلا براي چي زندانه ؟
و بعد رضا برام تعريف كرد كه سعيد بخاطر اينكه رضا خواهرشو طلاق داده عصباني شده و و ماشين رضا رو آتيش زده و مي خواسته رضا رو هم آتش بزنه كه ديگران با مداخلشون مانع اينكار شدن .
با حرفهاي رضا من تازه بياد سعيد افتادم .
سعيد علاوه بر اينكه خواهرشو از دست داده بود مجبور بود 10 سال هم در زندان بمونه ... اين يعني فنا شدن آيندش و جونيش.
به اين فكر افتادم كه من تنها كسي هستم كه ميتونم به سعيد كمك كنم . بايد هر طور شده رضايت رضا رو ميگرفتم تا سعيد از زندان آزاد بشه .
رابطه من و رضا روزبه روز صميمي تر ميشد و تونسته بودم اعتماد رضارو نسبت به خودم بسيار زياد جلب كنم
طوري كه گاهي چكهاي رضا رو نقد ميكردم و يا پولهاشو به بانك واريز ميكردم ... ولي من گاهي وقتا بدون اينكه رضا متوجه بشه به حسابهاش ناخنكي ميزدم .
بارها و بارها با رضا در مورد سعيد صحبت كردم تا رضايت بده و از زندان زاد بشه ولي ميگفت : بايد براش درس ادب بشه تا ديگه گنده لات بازي در نياره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشه مطمئنم دوباره مياد سراغم و بهم آسيب ميرسونه .
بعد از گذشت 6 ماه هنوز نتونسته بودم در اين مقوله رضا رو راضي كنم .
رضا به غير از اون روز ديگه هيچ حرفي از ساناز نميزد ولي من هدف اصليمو فراموش نكرده بودم كه براي چي به رضا نزديك شدم ....
هر شب جمعه با پريسا سر مزار ساناز ميرفتيم و سكوت و آرامش قبرستان . منو به ياد خودم وگرفتاريهام مي انداخت . ميدونستم كه با اين رويه كه من پيش گرفتم و مصرف بالاي مواد دير يا زود جام كنار سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب ميشدم ولي حتي اراده اينو نداشتم كه بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ... چه برسه به ترك مواد .... شايد اگر سعيد زندان نبود به من كمك ميكرد تا هر چه زودتر ترك كنم ولي رضا هم مثل من بود ولي من سعي ميكردم به روي خودم نيارم
شبهاي جمعه و جمعه ها اكثرا با دوستاش دور هم جمع ميشدن و بساط منقل و عيش و نوششون به راه بود .
من در جند تا از اين مجالس و مهمانيهاشون شركت كردم و با وجود اينكه با رضا به مهماني ميرفتم با زير ذره بين و نگاههاي حريص و هوس باز مرداني بودم كه تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل راه رفتن هم نداشتند .
در يكي از اين مهمانيها رضا اينقدر مشروب خورده بود كه نه رفتاري و نه گفتاري تعادل نداشت و اينقدر حالش بود بود كه من مجبور شدم با لباسهاي تنش در همون مهموني بندازمش توي استخر ...... كه وقتي رضا به خودش اومد ديد كه همه اطراف استخر جمع شدن و دارن به رضاميخندن .
رضا هم خشمگين از استخر بيرون اومد و نگاه غضبناكي به من انداخت ومنو در مهماني تنها گذاشت و برگشت به خانه اش .
اين رفتار رضا براي من خيلي سنگين تموم شد چون وقتي مردهاي مست و لاقيد ديگه شاهد اين بودن كه رضا منو تنها گذاشت و رفت هر كدام به نوعي سعي ميكردن خودشونو به من نزديك كنن .
ج. مهماني اينقدر برايم سنگين بود كه براي رهايي از اون وضعيت در گوشه اي از حياط نشستم و مشغول سيگار كشيدن شدم . آنقدر در افكار خودم غرق بودم كه اصلا متوجه حضور مرد ي در كنارم در تاريكي شب نشدم .
وقتي به خودم آمدم كه گرماي دستاي مردانه اي را روي بازوهايم احساسكردم كه موهايم را به آرامي نوازش ميكرد .
جيغ بلندي زدم و او را به سمتي حول داد م و به اتاق رفتم و فورا لباسهايم را عوض كرد م و يك آژانس گر فتم و به خانه ام رفتم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Wish I Was Not A Women | کاش یک زن نبودم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA