انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

Wish I Was Not A Women | کاش یک زن نبودم


مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل ســـــیـــــــنـــــــزده(فصل آخر)
قــــــســـــمـــــــت یـــــــک


رضا متوجه اشتباهش شده بود مرتب با من تماس ميگرفت و هر چي سعي ميكرد كه اين كدورتو از دل من بيرون بياره موفق نميشد
چند روز بعد از اين جريان رضا با گل و شيريني اومد خونه ي من .
وقتي در را باز كردم اخمهام در هم گره خورده بود نيم نگاهي به رضا كردم .
رضا با لبخند و خوشرويي گفت : خانم . خانما .. گل خانم من ... ماه من...تعارف نميكني بيام داخل ؟ براي امر خير مزاحمتون شدم .
حرف رضا رو به شوخي گرفتم . كمي خودمو از كنار در كنار كشيدم تا رضا وارد بشه .
بطرف آشپز خاه رفتم تا براي رضا نوشيدني بيارم . رضا گل و شيريني رابطرفم تعارف كرد و گفت : اينها براي شماست عروس خانم . ميشه بنشيني . كار مهمي باهات دارم .
كمي دست وپامو گم كرده بودم گفتم : بذار برات يه چيزي بيارم . بعد ميام پيشت ميشينم .
رضا منو با فشار دستش سر جام نشوند در چشمهام خيره شد و گفت : كتي من خيلي به تو و حمايتهاي تو احتياج دارم . تو با همه دختراي ديگه فرق داري . تو تنها كسي هستي كه در شرايط سخت بدون هيچ توقعي كنارم بودي ...تو بعد از ساناز تنها كسي هستي كه منو بخاطر پولم نمي خواد ... از ت مي خوام كه منو تنها نزاري و با هم و در كنار هم زندگي كنيم .
پوزخندي زدم و گفتم : چيه /؟ دنبال زن صيغه اي ميگردي ؟
گفت : چه فرقي ميكننه ... مهم اينه اين كه تو خانم خونه من ميشي و منو از تنهايي در مياري .... كتي من برات همه امكاناتي فراهم ميكنم ... خونه ، ماشين
گفتم : من از اينكه بصورت عاريه زن كسي باشم متنفرم كه بعد از اينكه مهلت صيغه ام تموم شد بندازيم از خونه ات بيرون ... من از كلمه صيغه هم بند بند وجودم ميلرزه ... من بخاطر تجربه تلخي كه در گذشته ام داشتم از شما مردها دل خوشي ندارم و بهتون اصمينان ندارم .
دستاي منو توي دستاش گرفت و گفت : تو اشتباه ميكني عزيزم . اين چه طرز فكريه كه راجع به من داري ؟ من با همه مردهاي ديگه فرق دارم .من هيچوقت تنهات نميزارم .
به ياد حرفهاي بهراد افتادم احساس ميكردم رضا يي كه الان روبه روي من نشسته يك بهراد ديگه است به ياد 7 سال پيش افتادم .و حرفهاياحمقانه دبير معارفمون كه منو تشويق به صيغه كرد و باعث اين همه اتفاقات شد . به ياد ساناز بيچاره افتادم كه چطور عاشق رضا بود و حالا همسرش دستاي منو توي دستاش گرفته بود و از آينده اي مشترك با من حرف ميزد .
مثل اسپند روي آتيش از سر جام بلند شدم .
با عصبانيت گل و شيريني رو برداشتم و بطرف رضا دراز كردم و گفتم : اگر دنبال زن صيغه اي هستي كنار خيابان ريخته ... لازم هم نيست اينقدر براشون زبون بريزي يا خرج كني ..... حتي هستند زنهاييكه خرج تو رو هم بدن تا تو صيغه شون كني .... ولي من از اونهاش نيستم .... گل و شيرينيتو بردار و زود از خونه ي من بزن به چاك ...
رضا در حاليكه بهت زده به من خيره شده بود و از طرز برخورد من متعجب شده بود دسته گل و شيريني رو از من گرفت و از روي كاناپه بلند شد . خواست حرفي بزنه كه من با فرياد گفتم : صداتو نشنوم ديگه ... برو بيرون
وقتي صداي محكم بسته شدن در رو شنيدم زير لب گفتم : احمق ... واقعا كه ذليل زنهايي
از بعد از اون اتفاق رضا مرتب به موبايلم زنگ ميزد ولي من تماسهاشو جواب نميدادم .
شبها از فكر و خيال خوابم نميبرد . من كه منتظر همچون لحظه اي بودم نميدونم چرا حالا اينطور بهم ريخته بودم ؟ ساناز و چهره خونينش حين خودكشي و پيكر لاغر و نحيفش حين خاكسپاري يك لحظه از جلوي چشمامدو ر نميشد .
بيكاري سخت منو بهم ريخته بود آقا ابراهيم يك كار بي دردسر و پر در آمد به من پيشنهاد داد .
بردن جنس براي مشتريها ي آقا ابراهيم .
نمي خواستم اين پيشنهادو قبول كنم ولي وقتي آقا ابراهيم دوباره بدهكاريمو ياد آوريم كرد ترجيح دادم كه براي مدت كوتاهي به اين كاردوباره مشغول بشم اينقدر بريز و به پاش داشتم كه علي رغم اينكه ماهانه از رضا پول قابل توجهي ميگرفتم باز هم نتونسته بودم بدهيمو با آقا ابراهيم صاف كنم .
اوايل از انجام اين كار احساس عذاب وجدان ميكردم ولي وقتي به ياد خماريخودم مي افتادم با خودم فكر ميكردم كه چرا فقط من بايد اينهمه بدبختي بكشن ؟ و اگر من اين مواد و به مشتريها نرسونم يكي ديگه ميرسونه .
يك شب وقتي خسته از يك مهماني كه آقا ابراهيم ترتيب داده بود بر گشتم ديدم رضا توي ماشينش دم خونه من منتظر نشسته .
جلوتر رفتم و زدم به شيشه ماشينش .
رضا در وباز كرد و پياده شد .
گفت : سلام ، من خيلي وقته اينجا منتظرتم .. ميشه باهات صحبت كنم ؟
خميازه اي كشيدم و گفتم : بيا تو اينجا جاي مناسبي براي حرف زدن نيست اين وقت شب .
و راهنماييش كردم به داخل منزل .
رضا بي مقدمه گفت : . من روي حرفهاي تو خيلي فكر كردم تو راست ميگي .. من براي بدست آوردن تو حاظرم هر چيزي رو كه تو بگي قبول كنم .
لبخندي زدم و گفتم : هر كاري ؟
گفت : آره ، هر كاري كه تو بگي قبوله ..... حتي راضيم به عقد دايم خودم در بيارمت
با ملايمت گفتم : رضا ف من توي زندگي قبليم وضع خوبي نداشتم . دلم امنيت مي خواد .. دوست دارم يك پشتوانه داشته باشم .... براي همين ...
رضا به تندي گفت : خوب من تكيه گاه و پشتوانه ات ميشم
سكوت كردم در حاليكه احساس ميكردم در اون لحظه قلبم داره از سينه امبيرون ميزنه.
بعد از يك مكث طولاني رضا به چشمام خيره شد و گفت : فرشته زيباييها... با من ازدواج ميكني؟
از روي كاناپه بلند شدم و يك سيگار روشن كردم و گفتم : بايد فكر كنم
رضا يك لحظه نگاه ملتمسانه شو از روي من بر نميداشت خوشحال شد وگفت : پس جاي اميدواري هست كه بانوي من جواب مثبت بدن .. خيلي خوشحالم ..........ديروقته ديگه مزاحمت نميشم
و مثل بچه ها منو در آغوش گرفت و بوسيد و رفت .
و من متعجب از حرفهاي رضا، در دلم احساس شعف ميكردم .
در دلم وسوسه عجيبي احساس ميكردم از يك طرف دوست داشتم از اين وضعيت زندگيم رها بشم و يك پشت وپناهي داشته باشم . از طرفي ميدونستم رضا فرد مناسبي نيست و به ياد ساناز مي افتادم كه چطور رضا باعث مرگ ساناز شده بود.
هر شب كابوس ميديدم . خواب ميديدم سانازبا لاي سر يك جنازه نشسته و گريه ميكنه . نزديكتر كه ميرفتم ، جنازه خودمو ميديدم
و سراسيمه از خواب مي پريدم .
يك شب وقتي بعد از اون كابوس وحشتناك از خواب بيدار شدم . دفتر خاطرات سانازو باز كردم و دوباره شروع كردم به خواندن .
ساناز واقعا رضا رو مي پرستيد و رضا در حق ساناز چقدر بدي كرده بود . هر روز با يك زن جديد . هر روز تحقير . توهين
وقتي سپيده صبح زد ، دفتر خاطراتو بستم ....... از ترديد و دودلي در آمده بود وتصميمو گرفته بودم .
حوالي ظهر با رضا توي يك رستوران قرار گذاشتم .
رضا قبل از من به رستوران رسيده بود . از دور شاهد بودم كه چطور دل توي دلش نيست و ساعتشو نگاه ميكنه .
به طرف رضا رفتم و سلام و احوال پرسي كردم با رضا .
رضا به چشمهاي من خيره شد و گفت : تصميمتو گرفتي عزيزم ؟
گفتم : آره ، ولي قبلش مي خوام بهت يه حقيقتي رو بگم .
رضا متعجب به من خيره شد و گفت : بگو
گفتم : من اسممو به تو دروغ گفتم . اسم من ماراله.
رضا يك سيگار روشن كرد و يك پك عميق به سيگار زد و گفت : چرا دروغ گفتي ؟
سرمو زير انداختم و گفتم : راستش فكر نميكردم قضيه ما جدي بشه ... بعد هم هر چي سعي كردم راستشو بهت بگم ديگه روم نميشد . من بايد راستشو بهت مي گفتم رضا جان..... حالا از ازدواج با من منصرف شدي؟
لبخندي زد وگفت : مارال. كتي ....يا هر اسم ديگه ....براي من تو مهم هستي نه اسمت .....معلومه كه پشيمون نشدم
دستاشو توي دستام گرفتم و گفتم : رضا جان تو خيلي خوبي ....ولي بايد به من حق بدي كه از آيندم بترسم ..من 2 تا شرط دارم تا باهات ازدوا ج كنم .
كنجكاوانه گفت : هر چي باشه قبول.
گفتم : اول اينكه مي خوام رضايت بدي تا سعيد از زندان آزاد بشه . چون من شديدا عذاب وجدان ميكنم و نميتونم ببينم يك جوان بيگناه 10 سالتوي زندان باشه .
رضا كمي تعجب كرد و گفت : شرط دومت چيه ؟
از طرز برخورد كمي جا خوردم ولي خودمو جمع و جور كردم و ادامه دادم : يادته كه بارها بهت گفتم من توي زندگي مشترك يك پشتوانه و امنيتمي خوام ......
كمي مكث كردم و گفتم : مي خوام مهريه ام يك آپارتمان باشه كه قبل از اين كه با هم عقد كنيم به نام من كني ..... بعد هم باهم ميريم اونجا زندگي ميكنيم .
معلوم بود رضا از شرايطي كه من براش گذاشتم تعجب كرده .چون سكوت سنگيني بين ما حكمفرما شد .
وقتي سنگيني نگاههاي رضا و اين سكوت و احساس كردم صلاح نديدم كه ديگه اونجا بنشينم . كيفمو برداشتم و از روي صندلي بلند شدم و رو به رضا كردم و گفتم : از سكوتت جوابمو گرفتم ، پس اون ابراز علاقه هات همش الكي بود ....
و خواستم از رستوران خارج بشم كه رضا بدنبالم اومد بند كيفمو گرفت تا بايستم و لبخندي زد و گفت : هر دو شرطتت قبوله .... خانه هم هديه من به تو هست نه مهريه ات .
از فرداي اون روز دنبال رضايت دادن و كارهاي آزادي سعید بوديم ....و عصرها هم به دنبال خانه مي گشتيم .
سعي ميكردم به رضا خيلي محبت كنم كه احساس كنه در انتخاب من اشتباهنكرده .
بعد از چند روز خانه اي به دلخواه و سليقه من در شمال شهر خريديم ...... خانه اي كه به سليقه من بود و هيچكس نميتونست اونوازم بگيره ، خانه اي با كف سراميك سفيد و شومينه و آشپزخانه ي اوپن..... چيزي كهاز دوران نوجوانيم آرزوشو داشتم و هميشه توي ذهنم تجسمش ميكردم وحالا آرزوهام واقعيت پيدا كرده بود .ولي توي ذهنم هميشه همسري مثل سعيدو تجسم ميكردم. آرزوم اين بود كه همسر يك مرد غيرتي مثل سعيد بشم . براي آزاد شدن سعيد لحظه شماري ميكردم
از اينكه ميديدم تونستم رضا رو متقاعد كنم تا رضايت بده و سعيد آزاد بشه از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم .
يك شب پريسا به خانه من امده بود و يك جشن دو نفره براي پيروزيمون گرفته بوديم.
كه صداي آيفون خانه بلند شدم ....گوشي رو برداشتم و پرسيدم : بله
رضا بانشاط گفت : خانم خانما مهمون نمي خواي ؟
آيفون و گذاشتم و رو به پريسا كردم و گفتم : رضا ست
پريسا بيدرنگ از سرجاش بلند شد و گفت : من ميرم توي حمام ....رضا اگر بفهمه من و تو باهم دوستيم خيلي بد ميشه .
و سراسيمه خودشو به حمام رسوند .
من در خانه رو باز كردم در حالي كه سعي ميكردم خودمو خونسرد نشونبدم .
رضا دسته گل زيبايي خريده بود به سمتم دراز كرد و گفت : تقديم با عشق
دسته گلو از رضا گرفتم و بوسيدمش و دعوتش كردم كه داخل بشه .
رضا با تعجب كمي اطرافو نگاه كرد و گفت :مهمون داشتي؟
كمي هول شدم و گفتم : نه ....يعني آره ....دوستم بود الان پيش پاي تو رفت .
و مشغول جمع كردن وسايل شدم .
رضا به سراغ يخچالم رفت و گفت : از اون مشروب خوشمزه هاي هميشگيت داري ؟
گفتم: آره ....همون پايينه .
شيشه مشروب و برداشت و ريخت توي يك ليوان و شروع كرد به خوردن ليوان و بالا گرفت و گفت : به سلامتي مارالم كه خوشگلترين زن روي زمينه
احساس ميكردم رضا حالت طبيعي نداره ...ولي لبخندي تحويلش دادم و گفتم : تو هميشه به من لطف داري
رضا از يك بسته خيلي زيبا رو به سمتم دراز كرد و گفت : اين پيراهنو براي تو خريدم . مي خوام الان برام بپوشيش.
هديه رو باز كردم ...پيراهن بسيار زيبا و شيكي بود ........به اتاق رفتم تا پيراهنو بپوشم .
واقعا در اون پيراهن زيباييم صد چندان شده بود ...موهامو پشت سرم جمع كردم و وارد پذيرايي شدم ولي يكدفعه سر جام ايستادم .
يادم رفته بود كه دفتر خاطرات سانازو از زير ميز تلويزيوني بردارم و رضا هم متو جه دفتر خاطرات ساناز شده بود .
اينجا پايان بازي بود .....ومن نميتونستم هيچ جوري اين قضيه رو جمع و جور كنم .
رضا بدون توجه به ورود من داشت دفتر خاطراتو ورق ميزد و عكسهاي لابه لاي دفترو ميديد .
بعد از چند دقيقه متوجه حضور من شد با حالت غضب آلودي گفت : تو با ساناز دوست بودي ؟
به سمت رضا اومدم و گفتم : نه . ساناز به من پناه اورده بود ....ولي اينقدر افسرده شده بود كه خودكشي كرد
رضا بلند بلند شروع كرد به خنديدن و گفت : اينقدر كه بي جنبه بود ، خوب از خونه انداختمش بيرون ....ديگه خودكشي كردن نداشت .
در حاليكه رضا دوباره ليوانشو از مشروب پر ميكرد گفت : حالا اين دست توچيكار ميكنه ؟
دفتر و از دستش كشيدم و گفتم : بيا ببين صفحه آخر اين دفتر رو بخون . اينو شب آخر كه خونه من بود خطاب به تو نوشته . براي توا نامرد كه وقتي فهميدي بيمارستانه حتي راضي نشدي به ديدنش بياي يا هزينه بيمارستانشو پرداخت كني .
چشمان رضا از شدت عصبانيت سرخ شده بود فرياد زد : خوب به تو چه ؟تو چيكاريه ؟ نكنه ميخواستي انتقام سانازو از من بگيري ؟
مثل اينكه يك جرقه در ذهنش زده شده باشه از سر جاش پريد و به سمتم اومد و منو پرت كرد به سمت ديوار و گلومو با دستاي سنگين و مردونش شروع كرد به فشار دادن و فرياد ميزد : يعني همه اين كارات و عشق و عاشقيات الكي بود ؟ تو با من بازي كردي مارال..........
احساس خفگي ميكردم ....راه تنفسم بند آمده بود و به سختي نفس ميكشيدم فقط به زحمت تونستم چند كلمه بگم : كمك ، كمك ، من دارم خفه ميشم
ولي رضا همچنان با چشمهاي خشمگينش به حرف زدنش ادامه ميداد و گلوي منو بيشتر ميفشارد.
ديگه داشتم از هوش ميرفتم
كه ناگهان صداي پريسا رو از پشت سر رضا شنيدم

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کاشکی یک زن نبودم * Whis i was not a women
فـــــــصــــــــل ســـــیـــــــنـــــــزده(فصل آخر)
قــــــســـــمـــــــت ‏دو(قسمت آخر)


كه ناگهان صداي پريسا رو از پشت سر رضا شنيدم
پريسا به سمت رضا هجوم آورد و شروع كرد با كنار كشيدن رضا از پيكر بي جان من
پريسا فرياد ميزد : ولش كن عوضي ...كشتيش..........يه نفر بستت نبود مي خواي اين يكي هم بكشي
رضا انگار تازه متوجه حضور پريسا شده بود كه گلوي منو رها كرد و چند قدم عقب عقب رفت و انگار كه زبونش بند آمده باشه بريده بريده به من و پريسا اشاره كرد و گفت : شماها شريك شيطونيد ............تو اينجا چيكار ميكني ؟.........شما دوتا باهم نقشه كشيديد تا منو نابود كنيد
و تلو تلو خورون خودشو به كاناپه رسوند و روي كاناپه نشست در حاليكه از شدت خشم ميلرزيد .
پريسا هراسان بسمت من دويد ....من سرفه ميكردم ولي از اينكه در اون شرايط پريسا كنارم بود احساس دلگرمي ميكردم .
رضا از روي كاناپه بلند شد و شروع كرد به تند تند قدم زدن .مثل يكشير زخم خورده به خود ميپيچيد .
ناگهان شروع كرد به بلند بلند خنديدن .
من و پريسا به رضا خيره شديم در حاليكه ترس عجيبي در دلمون رخنه كرده بود .
رضا حين خنديدن ميگفت : از مادر زاده نشده كسي كه به من رودست بزنه .......شما دوتا بدبخت ضعيفه فكر كرديد تونستيد منو از پا دربيارين...نه بيچارهها ....اوني كه از پا در اومد و بدبخت شد من نبودم شما دوتا بوديد .
پريسا گفت : چي ميگي رضا .؟ گم شو از خونه برو بيرون وگرنه پليس خبر ميكنم .
رضا گفت : باشه ميرم ولي قبلش مي خوام يه حقيقتو بهتون بگم ..
من وپريسا متعجب به هم خيره شديم
رضا خودشو به من و پريسا نزديك كرد و موهاي من وپريسا رو در دستاش گرفت و شروع به كشيدن كرد و گفت : شما هردوتاتون ايدز داريد .
من شروع كردم به خنديدن و گفتم : خيلي بچه اي رضا .... دروغ مسخره اي بود .
رضا به سمت كتش رفت و يك جواب آزمايش از توي جيبش در آورد و به سمت من وپريسا انداخت و گفت : بياين نگاه كنيد ... من ايدز داشتم و دارم پس در نتيجه تو و پريسا و حتي ساناز و خيليهاي ديگه از من ايدز گرفتن .
و شروع كرد بلند بلند به خنديدن .
پريسا آزما يشو برداشت در حالي كه ناباورانه سرشو تكان ميداد گفت : اين امكان نداره ...دروغه ...دروغه
من جواب آزمايشو از دست پريسا گرفتم و شروع كردم به ورق زدن صفحه هاي آزمايش ...روي برگه اول با خط قرمز نوشته شده بود ..اچ آي وي مثبت
رضا دستاشو بالا آورد و گفت : خوب ديگه باي باي بانووان گرامي ... به من كه خيلي خوش گذشت . ديگه مزاحمتون نميشم .خوش باشيد
و تلوتلو خورون از در رفت بيرون .
منو پريسا سعي ميكرديم تا صبح همديگررو دلداري بديم وفكر ميكرديم شايد در آزمايش رضا اشتباهي رخ داده يا اينكه من و پريسا اصلا مبتلا نباشيم
ولي پريسا اصلا روحيه خوبي نداشت و مرتب گريه ميكرد
قرار بر اين گذاشتيم كه فردا . اول وقت بريم و هردو آزمايش ايدز بديم تا مطمين بشيم.
دل تو دل من و پريسا نبود پشت در آزمايشگاه نشسته بوديم و منتظر جواب
متصدي آزمايشگاه هر چي ميگفت جوايب چند روز ديگه حاضره ما اصرار كرديم و گفتيم اورژانسيه .
من و پريسا جرات نميكرديم حتي كلامي با هم صحبت كنيم .
و بالاخره بعد از 3 ساعت جواب حاضر شد .
متصدي آزمايشگاه از اتاق بيرون اومد ما به سمتش دويديم و گفتيم : خانم نتيجه چي شد .؟
برگه هارو به سمتمون دراز كرد و گفت : نتيجه ها حاضره بفرماييد . جواب مثبته
با من من ولكنت گفتم : يعني هر دوتامون ايدز داريم؟
سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفانه بله ... ولي ايدز پايان زندگي نيست شما ميتونيد مثل آدمهاي عادي زندگي كنيد و......
ديگه حرفهاي متصدي آزمايشگاههو نميشنيدم دنيا دور سرم مي چرخيد. پريسا با شنيدن اين خبر از هوش رفت و مسوولان آزمايشگاه سعي ميكردن كه بهش آب قند بدن . و من روي صندلي آزمايشگاه نشستم و براي سرنوشت نكبت بارم زار زدم .
بعد از چند ساعت سعي كردم به خودم مسلط بشم ..پريسا رو به خونه اش رسوندم و خودم برگشتم به خانه ام .
فردا سعيد از زندان آزاد ميشد و من كه براي آزادي رضا لحظه شماري ميكردم حالا دوست داشتم فردا هيچگاه فرا نميرسيد .
تا صبح مشروب خوردم وسيگار كشيدم و اشك ريختم و
وقتي از خواب بيدار شدم 1 ساعت به آزادي سعيد بيشتر نمونده بود .
با عجله لباسهامو عوض كردم و توي آيينه خودمو نگاه كردم . چشمهاي سرخ و ورم كرده ..موهاي ژوليده و انگار چندين سال پيرتر شده بودم .
تمام طول راه به آرزوهايي كه در سر داشتم فكر ميكردم . به خونه قشنگي كه هميشه آرزوشو داشتم . به سعيد كه دوست داشتم باهاش ازدواج ميكردم و توي اون خونه زندگي ميكردم ..............ولي همه چيز ديگه تموم شده بود .
با دسته گل روي به روي در زندان منتظر رضا شدم ...با نگاه اول رضا رو نشناختم
چقدر شكسته شده بود محاسن و ريشهاي بلند و چند تار موي سفيد كهدر لابه لاي موهاي قشنگش به چشم مي خورد .
بيدرنگ در آغوش رضا پريدم و بغضم تركيد و شروع كردم به گريه كردن ...ديگه حتي نميتونستم شونه هاي مردونه سعيد و كه هميشه آرزوشو داشتم براي هميشه براي خودم داشته باشم .
رضا دستي روي سرم كشيد و منو نوازش كرد و گفت : عزيزم ف مارالم ديگه همه چيز تموم شد . ديگه نميزارم تنهايي رو احساس كني ....دختر كوچولو من همه دارن نگاهمون ميكنن ...من خيلي گشنه ام بيا بريم يهرستوران كه من مدتهاست كه دلم لك زده براي يك چلو كباب مشت .
لبخندي زدم و با هم به سمت رستوران به راه افتاديم .
در طول راه سعيد مرتب از خا طرات زندان برام ميگفت ولي من انگار هيچ چيز نميشنيدم در افكار خودم غرق بودم .
در رستوران سعيد به چهره من خيره شده بود و لحظه اي چشم از من بر نميداشت
مي گفت : مارال مي خوام قد تمام روز هاييكه در كنارت نبودم نگاهت كنم .. ميدونم اگر تو نبودي من حالا كنار زندان بودم ...من تا آخر عمرم مديون تو هستم و حاضرم زندگيمو به پات بريزم .
و من لبخند تلخي زدم ونقطه نا معلومي خيره شدم .
سعيد ادامه داد : ميدونم توي اين مدت خيلي سختي كشيدي . من ديگه نميزارم حتي غم كنج دل كوچيك تو لونه كنه ...
وبعد روي صندلي بغل من نشست و بيدرنگ گفت : مارال ، با من ازدواج ميكني ؟
از حرف سعيد يكه خوردم كمي خودمو جمع و جور كردم . من كه هميشه آرزوي اين لحظه رو داشتم حالا حتي نميدونستم بايد جواب سعيد چي بدم
اين بيماري لعنتي به زودي تمام وجودمو ميگرفت و من ميدونستم كه با وجود من در زندگي سعيد ، سعيد نميتونه روي خوشبختي رو ببينه .
بايد به سعيد حقيقتو ميگفتم ولي چطور ميتونستم توي چشمهاي پاك و معصوم سعيد خيره بشم و اين حقيقت تلخو بهش بگم .
به چشمان سعيد زل زدم و گفتم : سعيد ، من اون مارالي نيستم كه تو ، توي ذهنت از من براي خودت ساختي .... من نميتونم با تو ازدواج كنم .
سعيد مات و مبهوت به من خيره شده بود .
اشكهاي گرمم بي در نگ از چشمام سرازير شدن و من نميتونستم مانع ريختن اشكهام بشم .
از سر جام بلند شدم و از رستوران با عجله خارج شدم .
يك وانت گرفتم و رفتم خونه و كمتر از يكساعت همه وسايلمو جمع كردم وبار وانت كردم . نميتونستم ديگه حتي يك لحظه توي چشماي معصوم سعيد نگاه كنم . مي خواستم جايي برم كه سعيد ديگه پيدام نكنه .
وسايلمو منتقل كردم به خانه اي كه رضا برام خريده بود .
وقتي خسته از كار اسباب كشي روي كاناپه ولو شدم و مي خواستم يك سيگار بكشم . موبايلم شروع به زنگ زدن كرد.
خواستم جواب ندم كه ديدم شماره پريسا افتاده .
با عجله دكهمه پاسخگويي رو زدم.
مارال : سلام پريسا جان ... حالت چطوره؟ ببخش من بايد حالتو ميپرسيدم ولي بخدا فرصت نشد
از اون طرف خط صداي گرفته پريسا به گوش رسيد كه با لحن خاصي گفت : مارال من بازي رو تموم كردم .... من كشتمش
با نگراني پرسيدم : پريسا حالت خوبه ؟چي داري ميگي ؟ كي رو كشتي ؟ تو الان كجايي؟
صداي پريسا هر لحظه كمتر به گوش ميرسيد با كلام منقطعي گفت : اون حق زندگي رو از من گرفت ...من زندگيمو دوست داشتم ..
و ارتباط تلفني قطع شد
نگران و مضطراب شده بودم .
هر چقدرسعي ميكردم با موبايل پريسا تماس بگيرم در دسترس نبود .
ياد رضا افتادم . شايد پريسا پيش رضا بود ...به موبايل رضا هم تماس گرفتم ولي دستگاه خاموش بود .
حرفهاي پريسا به طرز عجيبي نگرانم كرده بود . احساس ميكردم اتفاق بدي افتاده .
يك آژانس گرفتم و خودمو به شركت رضا رسوندم ولي نه پريسا و نه رضا شركت نبودن ..به خانه پريسا رفتم ولي اونجا هم نبود.
درمونده شده بودم و نميدونستم بايد كجا برم كه ياد خانه رضا افتادم .
آدرس خانه رضا رو به راننده آژانس دادم .ولي.........
وقتي رسيدم كه ديگه خيلي دير شده بود .
امبولانسي در منزل رضا ايستاده بود و دو جنازه كه ملحفه سفيد روشون كشيده بودن وسط خيابان بود .
ازدحام جمعيت را كنار زدم و به هر زحمتي بود خودمو جلو رسوندم .
تپشهاي قلبم دوبرابر شده بود ...اين صحنه ها برام تداعي مرگ سرا بود .
خودمو به بالاي جنازه هايي كه غرق در خون بودن رسوندم و ملحفه رو از روشون كنار زدم .
و جيغ بلندي كشيدم .
پريسا و رضا در درگيري باهم هر دو كشته شده بودن .
مارال كمي روي نيمكت پارك جابجا شد چشمهاي زيبا و آسمونيش خيس اشك شده بود از توي كيفش يك دانه سيگار در آورد و مشغول كشيدنشد .
دخترك مبهوت به مارال خيره شده بود . باور آن چيزهاييكه شنيده بود و حلاجي انها براش سخت و دشوار بود .
مارال به نقطه نامعلومي خيره شد و گفت : من بخاطر يك تصميم احمقانه همه زندگي و آيندمو از دست دادم . روزي صد بار آرزوي مرگ ميكنم ولي افسوس كه هنوز زنده ام .
من بخاطر غيرت و تعصب بيجاي برادر و پدرم الان اينجام . من بخاطر رفتار غير انساني بهراد الان اينجام وبخاطر حماقت خودم.
مردن وزنده بودن من ، براي هيچكس فرقي نداره .
اما تو پدر داري . مادر داري و خانواده كه الان همه نگرانتن .
اگر من الان بميرم يك انگل از جامعه كم ميشه ولي تو خيلي حيفي كه بخواي به روزگار من دچار بشي .
من اگر بميرم حتي يكنفررو ندارم كه سر قبرم بياد و برام فاتحه بخونه .
اينقدر گناهكارم كه ميدونم حتي خدا هم منو به خودم واگذاشته.
چند پسر جوان دوان دوان بطرف مارال و دخترك آمدن در حاليكه فرياد ميزدن : مارال پشو مارال بدو بدو ...مامورها ... بالاتر هم گلريزو گرفتن.
مارال هراسان ازروي نيمكت بلند شد اينقدر هراسان بود كه فراموش كرد كوله پشتيشو با خودش ببره.
ما رال با عجله شروع كرد به دويدن و فرار كردن .
و به دنبال مارال چند مامور نيروي انتظامي هم ميدوند .
بعد از چند دقيقه دخترك به خود ش آمد و متوجه كوله پشتي مارال شد .
ولي دودل بود كه بدنبالش برود يا نه .
از روي نيمكت بلند شد نگاهي به ساعتش كرد . ساعت 9 شب بود . لابد تا آن موقع خانواده اش متوجه غيبت او شده بودن .
دخترك تصميمش را گرفت كوله پشتي را برداشت و گامهايش رااستوار برداشت .
وقتي از پله هاي پارك بالا رفت وبه خيابان اصلي رسيد ازدحام جمعيت توجهاو را بخودش جلب كرد .
تصادف سختي شده بود و انگار يك نفر فوت شده بود .
دخترك كمي نزديك جمعيت شد . هر كس چيزي ميگفت
- بيچاره دختر ه سر ضرب مرد ديگه آمدن آمبولانس هم فايده اي نداره
ديگري ميگفت : حالاببين خانوادش چي ميكشن
و پسري با قامت بلند ميگفت : انگار دختر فراري بوده . مامورا دنبالش بودن . دختره هم داشته فرار ميكرده كه تصادف ميكنه و درجا ميميره
دخترك از شنيد حرفهاي مردم احساس ترس عجيبي كرد .
خودش را به بالاي جنازه رسانده .
و از ديدن پيكر بي جان مارال كه غرق در خون در گوشه اي از خيابان افتادهبود و عابران اطرافش پول مي ريختند ... شوكه شد .
تلو تلو خوران خودشو به گوشه اي رساند و كوله پشتي مارال را باز كرد .
يك دفتر چه خاطرات زيبا را از درون كيف بيرون آورد و آن را باز كرد .
صفحه اول دفتر با قلم درشت و خط زيبايي نوشته شده بود :
پایان


پـــــایـــــان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

Wish I Was Not A Women | کاش یک زن نبودم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA