انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

You're My Only Love | تو فقط عشق منی


زن

 
به چشمای مردی که موهاش زود سفید شده بود نگاه کردم که با چه شرمی داشت غذا می خورد .اولش غذا از گلوم پایین نمی رفت اما وقتی دیدم اونا راضی ان خواستم ناراحتی خودمو فراموش کنمو به اونام خوش بگذره
نمی تونستم جو حاکمو عوض کنم .پدر احسان. اقا حمید تمام زندگیشو تویه تصادف لعنتی از دست داده بود .هم زنشو هم دخترشو وهم اینکه چون خودش مقصر بوده دیه ی ماشینو اون شخصی هم که تو ماشین فوت کرده بوده هم باید میداده .از بعد از اونم زندگیش فلج می شه .هیچ جا بهش کار نمی دنو زندگیشو با واکس زدن می گذرونه.
دوست داشتم کاری براشون بکنم سکوت بدی حکم فرما شده بود اخرش تصمیم گرفتم با پدرم صحبت کنم تا تو کارخونه ی پدرم یه کار سبک اما پر حقوق بهش بدن
وقتی پیشنهادمو بهشون گفتم احسان گریه کرد وباباش دستاشو روبه اسمون دراز کرد .
موقع رفتن یه مقدار پول رو زمین گذاشتمو با خجالت رفتم
نور چراغ تو خیابون قلبمو اروم می کردم .نمی دونستم چرا امشب با کسی مثل احسان که فقط 10 سالش بود روبه رو شدم اما اینو می دونستم که امشب برام یه شب متفاوت بود
ماشینو تو حیاط بردم .مهمونا رفته بودنو خونه سوتو کور بود .وقتی درو باز کردم دیدم همه رو مبلا وارفتن
پانیذ چشماشو بسته بودو لبخند رو لبش بود
عمه تا منو دید صندلشو به سمتم پرت کرد
-حالا من میمونم که شدم اهو اره
از جاش بلند شدو دوید سمتم .منم شروع کردم به دویدن تا نگیرتم
عمه –پانیذ پاشو کمکم کن این بی تربیتو ادب کنم
پانیذ که معلوم بود خیلی شارژ از جاش بلند شدو به همراه عمه دنبالم کرد
-استپ
عمه –چی چی رو استپ الان حالیت می کنم
-جر زنی نکن عمه نوبت منه گرگ بشم
مامان –الهی فدای پسرم بشم
بابا-خانم زیادی تحویل نگیر این بی مزه رو
خواستم جواب بابا رو بدم که عمه چندتا محکم زد پشتم
همه می خندیدنو من به پانیذ نگاه می کردم که به من خیره شده
کم کم همه رفتن بخوابن مردا تو اتاق مهمان .خانمها تو اتاق عمه وخانم بزرگ
رفتم اشپزخونه که دیدم پانیذ داره اب می خوره
یه لیوان برداشتمو پر از اب کردمو نزدیک لبم بردم .از پشت نگاش می کردم برگشت سمتمو گفت: خیلی خوشگل شدی .کت شلوار خیلی بهت میاد
-اتفاقا Gf ام هم همینو گفت
لباشو جمع کردو گفت : نگو وسط مهمونی غیبت زد .رفتی با اون خانم بگردی
-حسودی می کنی؟
-چه لزومی داره؟
-نمی دونم
-خدا به داد اون دختر برسه .دلم براش می سوزه تو غریبه ها رو اذیت می کنی چه برسه به اون
-به اون خوش می گذره خانم .منو اون نیمه ی گمشده ی همیم
-اوه اوه چه حرفا یاد گرفتی .اون بهت یاد داده؟
-اره حسودیت می شه؟
لیوانو رو میز گذاشتو در حالی که از اشپزخونه بیرون می رفت گفت : برو بابا
اب لیوانمو ریختم تو ظرف شویی وفوری رفتم دنبالش داشت در اتاقو باز می کرد که از پشت گرفتمش
یه جیغ خفیف کشیدوبرگشت سمتم .با وحشت بهم نگاه می کرد .به خودم چسبوندمشو تو گوشش گفتم : فرهان رو دوست داری؟
در حالی که صداش می لرزیدو صدای قلبش کودتا کرده بود با سر گفت اره
به عقب هولش دادمو محکم خورد به دیوار وپاهاش شل شدو نشست زمین
نفس نفس می زدم می دونستم صورتم از عصبانیت سرخ شده .تمام بدنش می لرزید حتما انتظار یه همچین کاری رو از من نداشت
سکوت رو شکستمو گفتم : نظرت راجع به من چیه ؟
سرشو با ترس تکون داد .جلوش دوزانو نشستمو گفتم : بگو .راستشو بگو
ارومتر از من گفت : تو یه پسر از خود متشکری که فکر می کنی چون خوش چهره وخوش هیکلی همه می خوانت .اره من الان دچار احساس شدم اما احساس ترس نه لذت هم اغوشی تو .تو یه پسر مغروری که همه رو با حرفات له می کنی .من فرهان رو به تو ترجیح می دم به تویی که خودبینی
جوابمو گرفته بودم اب دهنمو جمع کردمو تف کردم تو صورتش .از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاق تا این شب نحسو به پایان برسونم

***
-چته کیوان ؟ حالت از من بدتر که نیست
-فرید اذیتم نکن می بینی که داغونم
-اخه داغونی هم حدی داره
-پانیذ گفت منو نمی خواد گفت اونو دوست داره گفت من مغرورم
-به درک بره بمیره . اون لیاقت داشتن تو رو نداره . حقش همون فرهان که چند وقت دیگه گند کاری هاش رو می شه .ولی من سایه رو می خوام چون مثل پانیذ نیست
-هرچی خواستی به پانیذ گفتی از سایه ت تعریف کردی؟؟؟؟؟؟//
-کیوان تعصبی بر خورد نکن من راستشو می گم .من احساس می کنم به سایه می رسم بلاخره یه روزی من واون یکی می شیم ...اینو مطمئنم .تو یه همچین حسی داری ؟؟؟؟؟؟
-نمی دونم
-از لجاجت دست بردار . همیشه که همه چی اونجوری که ما می خوایم نمی شه .فراموشش کن پسر خوب .
-فراموشش کردم
-پس چرا بازم ناراحتی ؟
-چون الان ازش متنفرم .چون غرورم پیشش خرد شد .چون تو روم ایستادو لهم کرد .چون
-داد نزن مامانم خونستا صداتو می شنوه
رو تخت فرید دراز کشیدمو دستامو رو صورتم گذاشتم
-پسر اصلا تو تغییر کردی دیگه شنگول نیستی
-مگه تو منگولی که من شنگول باشم ؟؟؟؟؟؟؟؟
فرید با خنده گفت : ای وای حبه انگور کجاست ؟
- کی رو می گی ؟
-امیر دیگه .همش تقصیر اون بود .بیماری عشق اون مسری بود مارم گرفت .باید یه کتک مفصل بخوره
رو تخت نشستمو گفتم : موافقم
گوشی شو از رو عسلی برداشتو شماره امیر رو گرفت
-کجایی ؟
-
-مهدیار و سروش هم هستن ؟
-
-چه عجب که هستن . اخه .... تو بدون ما رفتی خونه اونا کیف وحال
-
-خوب خونه دانشجویی باشه .خرابت می کنن ها
-
-نه نمی شه ما باید بیایم اونجا
-
-می گم ما الان می ایم تا میایم چای درست کنین

گوشی رو قطع کردو نذاشت امیر جوابی بده
-پاشو کیوان . پاشو که دعوتیم خونه ی مهدیار اینا
-بی خود من چای نمی خواستم
-تو راه زنگ بزن هرچی خواستی درست کنن
با سر رفتم تو شکم فرید وفرید گفت : وحشی اگه دوسم داری بگو این چه حرکاتیه

*****

-سروش نمی خوای ازمون پذیرایی کنی ؟
سروش – روتو نو کم کنین پرروها
مهدیار با یه سینی چای اومدو گفت : کیوان خوب لیسانستو گرفتی راحتی شدیا
فرید – الان مشکلات دیگه داره
سروش دستشو زیر چونش گذاشتو گفت :
– چی بگو بیکاریم گوش می کنیم
فرید- جمع کن خودتو .همین مونده به تو بگم
بحث عوض شدو فرید چای رو . رو دست سروش ریخت
-وای سوختم ............عوضی خجالت بکش سوزوندیم
در حالی که داشت می رفت سمت اشپزخونه یه لگد به فرید زد
مهدیار –بچه ها حیوون جز نهنگ با ن چی داریم
-وقت گیر اوردی مهدیار
-راس می گم من نمی دونم ذهنمو درگیر کرده
هرچی فکر کردم به جایی نرسیدم
فرید – حیوون با س بگید
مهدیار- اینکه اسونه سمور سوسک سوسمار
فرید – نه حیوونی که جفتکم می ندازه
سروش – خودت می دونی ؟
فرید – اره . هر کی بگه بستی مهمون من
می دونستم منظورش چیه اما نمی خواستم زود بگم که کیفش کم بشه .سروش ومهدیار وامیر که تازه گوشیشو گذاشته بود کنار وتو فکر رفته بود تا جوابو به دست بیاره واقعا خنده دار بودن
فرید سرشو گذاشت رو پاهامو رو زمین دراز کشید
- بگم چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهدیار – خوب بگو
فرید سرشو از رو پام برداشتو گفت : خودم می گم .حیوونی که جفتک می ندازه واول اسمش س داره سروشه

++
مهدیار وسروش ریختن رو سرش .منم که با معرفت پاشدم رفتم دستشویی صورتمو اب بزنم .صداشون اون تو هم می اومد
فرید-نامردا ولم کنین .حقیقت تلخه دیگه .اخ
سروش-خفه شو پررو فکر کردی منم بهت رو می دم
فرید-کیوان ...کیوان کجا رفتی نا رفیق
صورتمو خشک کردمو از دستشویی اومدم بیرون .امیر می خندید سروش ومهدیارم به شوخی اما محکم فرید ومی زدن
در خونه رو باز کردمو در حالی که به سمت مرغ صاحبخونه می رفتم استینامو بالاکشیدم
گرفتمشو بردم خونه .بچه ها هنوز مشغول بودن .مرغ رو انداختم رو سر سروش . سروش فریاد زدو کشید کنار
مهدیار –کیوان خر .این چه کاری یه کردی ؟ زود باش خونه رو به گند کشید
با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم گفتم : خودتون بگیریدش
امیر می خندیدو زیر لب بهم فحش می داد.فرید که دیگه مرده بود از خنده .مرغه یه بند قدقد می کرد
سروش –کیوان می کشمت پسره ی نفهم
خندیدمو رفتم رو مبل کنار فرید نشستم
سروش ومهدیارو امیر دنبال مرغه کرده بودن تا بگیرنش
-حال کردی فرید
فرید یه بیلاخ نشون دادو گفت: ایول یکی طلبت
سروش-مهدیار تو از اون ور بیا
امیر –بو می ده ها خونه بو گرفته
بلند گفتم : خدارو شکر
فرید رو مبل ایستادو گفت: صلوات
یه لحظه هر سه تای اونا روبه فرید برگشتن
امیر: واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟
-مرغ به جای اینکه تخم بذاره رید(شرمنده به خاطر الفاظ)
سروش اومد سمتمو خواست حالمو بگیره که گفتم : به من دست بزنی خروس رو هم میارم
منصرف شد .
-فرید من می رم الان میام
-هان باشه

**
در خونه صاحبخونه شونو که یه پیرمرد پیرزن بودن زدم
-بله
-سلام پیرمرد .روز بخیر . می خواستم بگم عزرائیل نیومده سراغت که دیدم قیافش خطریه منصرف شدم
بهم چپ چپ نگاه کرد وگفت : چیه؟
-سروش ومهدیار مرغتونو بردن خونه شون مرغ بازی می کنن .شب بوی کباب در اومد نگی کباب چیه ها
پیرمرده یه چوب از پشت در در اوردو گفت : بریم
-استپ
یه لحظه ایستادو گفت : برو کنار
-یا حضرت ابولفضل اون بخت برگشته ها یه کاری کردن چوب واسه چی میاری
کنارم زد ورفت پایین .در حالی که خندم گرفته بود پشتش راه افتادم
پیرمرد- اینجا چه خبره
بچه ها به طرف صدا برگشتن
-اه ارومتر گوشمو کر کردی
پیرمرد-تو ساکت زبون دراز
سروش –در خونه باز بود مرغتون اومد تو اقای فیضی
اقای فیضی رو به من کردو گفت : راست می گه؟
دلم براشون سوخت چون خونه به دوتا دانشجو بد می دن با سر گفتم : اره
اقای فیضی با چوبش محکم زد رو شونم : مرض داشتی منو کشوندی پایین
در حالی که از درد شونه مو می مالیدم گفتم : خواستم لاغر بشید نمی دونستم لاغرید
اقای فیضی – مرغو بگیر ببر سر جاش
اعصابم بهم ریخت بدم میومد کسی بهم زور بگه .فرید که اخلاقمو می دونست برای اینکه خراب کاری نکنم خودش رفت مرغو باسرعت گرفت

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل چهارم


بابا اقا حمید خوبه ؟
-اره کیوان جان .خیلی هم حلاله .به موقع میاد به موقع می ره
-یه دنیا ممنونتم
-تو پسر خوبی باش همین کافیه .اون پرتقالم اینقدر بالا پایین ننداز چشمام درد گرفت
-چشم
پرتقال از بالا اومد پایینو با سربهش ضربه زدم
-عجب ضربه ای
پرتقال خورد به ظرف کریستال روی میزو ظرف افتاد زمینو لبش شکست
بابا –راحت شدی؟؟؟؟؟؟؟حالا می خوای جواب مادرتو چی بدی
-هیچی تقصیر پرتقاله بود
خندیدو گفت : تو به کی رفتی خدا می دونه
رفتم سمت اتاقمو گفتم : بابا زحمت بکش جمعش کن
-بچه پررو من امروز خونه موندم استراحت کنما
-من 3ماه دیگه ازمون ارشد دارما
-خوب برو

**
دونه های برف به شیشه پنجره اتاقم می خورد .کتابمو بستم .صدای عمه از پایین میومد که با هیجان داشت جریان شهر بازی رفتنو تعریف می کرد
دوست نداشتم برم پایین .همون بعد از ظهر با دیدن قابلامه های غذا فهمیده بودم که مهمون داریم .پانیذم اومده بود می دونستم میاد چون بهانه ای برای نیومدن نداشت .
یه سی دی گذاشتمو در حالی که خواننده می خوند از پشت پنجره به باغ خیره شدم
دیگه تو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی
دل تنها وغریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره
در پنجره رو باز کردم دوست داشتم برم رو تاب بشینم اما حوصله نداشتم برم پایین تا پانیذو ببینم .ارتفاع زیاد بود .ژاکت مشکیمو پوشیدموشال سفیدمو انداختم دور گردنم
پامو گذاشتم روی شاخه ی درخت گردو که به پنجره اتاقم نزدیک بودو از درخت پایین رفتم
برای اینکه گرم بشم به طرف تاب دویدم
روی تاب برف نشسته بود بادستام برفارو کنار زدمو نشستم روش .خیلی سرد بود .دندونام تکون می خورد اما واقعا به تحول نیاز داشتم .سردم بود اما حالم بهتر شد . فکرم به همه جا پرواز می کرد به درس به پانیذ به احسان به هر چیزی که باهاش برخورد داشتم
تو عالم خودم بودم که یه گوله برف خورد بهم .شوکه شدم .سرمو چرخوندمو عمه ومحمدو پانیذ ودیدم
محمد- پاشو پسره ی تخس . پاشو که می خوام حالتو بگیرم
-حال منو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عمرا
عمه یه گوله سمتم پرت کرد و گفت : خواهیم دید
دست به کار شدم فقط یه گوله ی محمد بهم خورد بقیه رو جاخالی می دادمو حسابی زدمشون
عمه- اه کیوان همش منو محمدو می زنی پانیذم بازی یه ها
اینبار به پانیذم زدم اونم می زد
خیلی کیف می داد.صحنه ی جذابی شده بود .دیگه آاخراش با برف همدیگرو دنبال می کردیم .پانیذ یه گوله زد به من که خورد به سینه م .منم یه گوله برداشتمو افتادم دنبالش .عمه ومحمدم دست از کار کشیده بودنو پانیذ وتشویق می کردن
عمه –بدو پانیذ نذار بهت برسه
همینجور دنبالش می رفتم که پای پانیذ پیچ خوردو افتاد زمین .منم که کنترلم دست خودم نبودو تعادل نداشتم افتادم روش
خیلی سریع به خودم اومدمو از روش پاشدم
محمد-پانیذ جان حالت خوبه
-بله اما اگه کیوان روم نمی افتاد بهترم بودم
عمه خندیدو گفت: راست می گه
حرصم در اومد برفو به صورت پانیذ زدمو گفتم: از خداش باشه .مگه این اتفاقات باعث شه به من نزدیک بشه
محمد-خیلی غد وخودخواهی کیوان
پانیذ با چشمایی که از عصبانیت کوچیک کرده بود بهم زل زد
یه نیشخند زدمو گفتم :فکر کنم شام حاضره .بهتره بریم





**__
**

فرید – بیست بار به بابام گفتم حداقل کافی شاپ بزنیم
-تنبلی نکن کتابارو بچین
فرید دست از کار کشیدو گفت :خودمونیمها کتابفروشیمون قشنگه
در حالی که کتاب دنیای سوفی رو تو بخش کتابهای فلسفی می ذاشتم گفتم : اوهوم مخصوصا این راه پله ی کوچیکش که پنج پله بالا رفته ومخصوص کتب درسیه
-کیوان می گم بریم کارگر بگیریم وگر نه می میریما
-همه چیزو که کارگرا انجام دادن .تمیزی قفسه ها وکمد میزا .حتی اوردن کتابا . اونا که درست نمی دونن جای چی کجاست جای چی کجا نیست
-پس بریم یه چیز بخوریم
-فرید تو رو خدا اذیت نکن بذار تموم شه دیگه
-من می رم پیراشکی بخرم
-رانی هم بخر
-باشه
تا فرید بیاد چند قفسه دیگه هم چیدم .دیوونه از زیر کار در رفت .مونده بودم چه اسمی برای کتابفروشی بذاریم
بعد از یک ساعت که سه تا قفسه ی دیگه مونده بود فرید اومد
-خوب پیش رفتی
-سه تا قفسه دیگه رو تو باید بچینی
-باشه
فرید خوراکی هاشو خوردو مشغول به کارشد .یه گاز به پیراشکی زدمو گفتم : فرید اسمشو چی بذاریم
-نمی دونم .البته چند تا اسم انتخاب کردم
-بگو
-اگه دختر باشه یا هانیه یا خاطره اگه پسر باشه یا علی یا ارشیا
-مسخره اسم اینجا رو می گم
-چه می دونم کتابفروشی کیوان وفرید ......یا ماری کوری .......... برادپیت ...از این چیزا دیگه ...شخصیتای معروف ...نظرت چیه علی دایی بذاریم ؟؟؟؟؟؟؟؟
-مرض
-خوب تو بگو
-کتابفرشی صدرا یا سهروردی یا بوعلی سینا یا کتابفروشی اریایی ها
-اهان اخریه توپ بود
-حله پس به امیر بگیم به پسر داییش بگه برامون درست کنه
-اره .خوب تموم شد

وقتی از کتابفروشیمون اومدیم بیرون ساعت 5/9شب بود .اشتهایی برای غذا خوردن نداشتیم پیراشکی کار خودشو کرده بود .موقع بستن در کتابفروشی فرید ادا اصول می یومد ومن می خندیدم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می خواستم تمام تلاشمو برای رسیدن به پانیذ بکنم می دونستم که دیگه مثل سابق دوستش ندارم اما می خواستم دیگه چشمم دنبال دخترای دیگه نباشه .تولد پانیذ بهترین فرصت بود تا اخرین سعی ام رو بکنم
اباژور کنار تختمو خاموش کردمو پتو رو روسرم کشیدم .از خودم بدم اومده بود احساس می کردم در برابر فرهان پوچم .تو تاریکی گرفتم رو تخت نشستم .بازوهام یخ بسته بود ومنقبض شده بود رفتم سمت کمدو روی تیشرت تنگ سورمه ایم یه بلوز یقه اسکی سفید پوشیدم
خوابم نمی برد حوصله ی درس خوندن رو هم نداشتم .رومیز مطالعه ام نشستمو چراغ مطالعه مو روشن کردم برای اولین بار تصمیم گرفتم حرفای دلمو بنویسم یه برگه از دفتر پاپکوم در اوردمو شروع کردم
پشت سر هم می نوشتمو خودمو تخلیه می کرد .به خودم که اومدم دیدم 4صبح ومن یه عالمه برگه سیاه کردم
چشمامو مالیدمو به فکر اولم خندیدم که می گفتم حرفای دلم نصفه برگ می شه

برگه ها رو رو میز رها کردمو رفتم تو تختمو بعد از چند دقیقه خوابم برد
صبح که بلند شدم دیدم ساعت 10/8.

.به صورتم رسیدم خوشبختانه کتابفروشی هفته ی اینده افتتاح می شد .دلم ضعف می رفت یه شکلات از جیب شلوارم که تو کمد بود برداشتمو تو دهنم گذاشتم .یاد دیشب افتادم به سمت برگه ها رفتمو شروع کردم به خوندنشون .حرصم از خودم گرفت همه ی مکنونات قلبی مو نوشته بودم واقعا خانم بزرگ راست می گه ادم بعد از 12 شب هنگ می کنه اخلاقش عوض می شه .اخه منوچه به این کارا
برگه ها رو برداشتمو رفتم پایین .هیچ کس تو خونه نبود .قبل اینکه برم اشپزخونه برگه هارو تو شومینه انداختم تا بسوزن




***********************************



تو خرید لباس برای تولد پانیذ سنگ تموم گذاشتم .فریدو امیرودوست دخترش سپیده رو هم بردم تا بهم کمک کنن
فرید که قربونش برم اخلاقش مثل خودم بود لباسای جلف وانتیک .امیرم که رو حرف سپیده حرف نمی زد وگیر داده بود کت وشلوار بپوشم.مونده بودم چی کار کنم اخرش به سلیقه ی سپیده یه دست کت وشلوار نوک مدادی با یه بلوز خاکستری خریدم که کراواتشم نوک مدادی بود .خیلی خوب رو تنم می نشست از سلیقه ی سپیده خوشم اومد .موهامم قرار شد زیاد فشن نکنم که تو ذوق بخوره وبه ارایش گر بگم فشنش پر جذبه ترم کنه . بعد از خرید همشونو مهمون کردمو یه روز پر خاطره رو با تیکه های خودمو فرید به ثمر رسوندم
-کیوان زنگو بزن دیگه
-مامان صبر کن
-مگه ادکلن نزدی که جلوی در خونه می زنی
مامان زنگو زدو سرشو به حالت تاسف تکون داد
بابا- کیوان دوش ادکلن گرفتی ؟؟؟؟؟؟ بیا تو دیگه
دنبال مامان دویدمو ادکلنمو دادم بهش تا بذاره تو کیفش
مامان –احیانا ژل وکرم مویی چیز دیگه ای نمی خوای بدی تو کیفم بذارم ؟
کرم مو رو از جیب کتم در اوردمو گفتم : این تو جیبم جا می شه
بابا-دلمون خوشه پسر داریم
عمو وزن عمو به سمتمون میومدن که گفتم : بسته حالا دیگه خرابم نکنید
عمو –چرا دیر اومدی داداش ؟ منتظرتون بودیم
بابا به من اشاره کردو گفت : به خاطر وسواس این اقا
زن عمو –ماشاالله روز به روز پر جذبه تر و مردونه تر می شه
-زن عمو کار این لوازم ارایشی یه
مامان-وا گیوان مگه چی به صورتت می زنی؟
-موهامو می گم نه صورتم
عمو –بریم تو که یخ بستیم
بابا-بله بریم که کیوان تازه چونش گرم شده

خونه ی عمو مثل سال گذشته تزئین شده بودو می تونستم فامیلای زن عمو رو تشخیص بدم .با چشم دنبال پانیذ گشتم .وقتی نتیجه ای نگرفتم سرمو پایین انداختم
-سلام کیوان خوبی ؟
سرمو اوردم بالا .یه پسر روبه روم ایستاده بود در حالی که بهش دست می دادم گفتم: به جا نمیارم
-چه حافظه ای داری من محمدرضام دیگه پسر خاله ی پانیذ
-اهان خوبی سرباز
-دیگه که سرباز نیستم تموم شد .
-کچل که بودی بهتر بود
به موهاش دست کشیدو گفت: جدی ؟ چطور مگه؟
-اون موقع باعث می شدی بهت بخندم اما الان نه
-هنوزم عوض نشدی ها
-پانیذ کجاست؟
-ندیدیش مگه؟
-نه دنبالش گشتم اما نبود
-از اون موقع که اومدم با فرهان بوده .من نمی دونم دلیل این همه باهم بودنشون چیه
حسابی تو ذوقم خورد .عرق رو پیشونیمو پاک کردمو رو مبل نشستم. محمد رضا کنارم نشستو شربت روی میزو به طرفم گرفتم
-نمی خورم
-بخور رنگت پریده
خاک بر سرم کنن یعنی محمد رضا فهمید .........
لیوانو از دستش گرفتمو تشکر کردم
-چقدر دوسش داری؟
-نمی دونم .شاید دوسش نداشته باشم
-پانیذ ارزششو نداره .نمی دونم توی فرهان چی دیده که اونو به همه ی پسرا ترجیح می ده. چکش شده می کوبه به پسرای اطرافش
-حتما فرهان ایده الشه
-پس بد سلیقه س
-محمدرضا تو هم دوسش داری ؟
به من خیره شدو گفت : ناراحت نشو اما از بچگی دوسش داشتم .یادت میاد؟
به چند سال پیش برگشتم به وقتی که من به بچه ها حمله می کردمو اونا فرار می کردن .مثلا خون اشام بودم .اون موقع ها اگه محمد رضا بود مدافع سر سخت پانیذ می شد
-الان چه حسی نسبت بهش داری؟
-اینکه روحمو دزدیده .وقتی می بینم با فرهان خوشه می میرمو دم نمی زنم گاهی می گم مهم اینه که عشقم راضی باشه
-پس با این وجود من باید کنار بکشم
به چشمام نگاه کردو گفت: تو رقیب قدری هستی اما اما من حاضرم پانیذ باتو باشه چون می دونم خوشبخت می شه ولی فرهان یعنی اون یه پسره
نذاشتم حرفشو ادامه بده .ازرومبل بلند شدمو به سمت خانم بزرگ رفتم
-سلام خانم بزرگ
-چه عجب یه بار خوب صدام کردی .سلام .چیه .حالت خوب نیست؟
-خوبم .... به فکر فرو رفتمو دوباره گفتم : خیلی خوبم
سرمو بالا اوردم که دیدم زن عمو صدام می کنه
به سمتش رفتمو سعی کردم غرور رو تو چشمام داشته باشم
-بله کاری داشتید؟
-کیوان جان برو اتاق خواب ما یه بسته جلوی اینه میز توالتم هست لطف کن برام بیارش
-چشم
کلید اتاقشو دادو من به سمت راه پله ها رفتم .


+++
بسته رو سبک سنگین کردم حدس زدم سوییچ ماشین باشه .یه نگاه به اتاق خواب انداختمو جلوی فضولی بیشترمو گرفتم
در اتاق رو بستمو خواستم از پله ها برم پایین که احساس کردم در اتاق پانیذ نیمه بازه
یه چیزی مثل خوره افتاد تو جونم به سمت اتاقش رفتم .
سر جام خشکم زد .از چیزی که می دیدم وتونسته بودم دووم بیارم تعجب کردم . پانیذ با لباس شبی که خیلی بدن نما وباز بود به فرهان بوسه می داد
کلید از دستم به زمین افتادو پانیذ و فرهان خیلی زود از هم جدا شدن
فرهان نفس نفس می زدو به من نگاه می کرد اما پانیذ سرش پایین بود.به خودم اومدمو کلید رو از زمین برداشتم به سمت در اتاق رفتمو با لرزش صدایی که قابل کنترل نبود گفتم : درسته که باید زودتر به سالن برگردید اما در رو بستن وقتی ازتون نمی گیره
با حرصو محکم در اتاقو بستمو به سمت پایین رفتم
بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت زن عمو رفتمو هدیه وکلید اتاق رو بهش دادم
داشتم بالا می اوردم .چشمام سیاهی می رفت .زیر لبم خدا خدا می کردم که مقاومت کنم .به سمت دستشویی رفتمو تا تونستم بالا اوردم .اینم از ضعف من بود که از ناراحتی زیاد بالا می اوردم
دوست نداشتم از دستشویی بیرون بیام .دیگه برام همه چی تموم شده بود .باور اینکه پانیذو فرهان وباهم دیده باشم باعث می شد از خودم از دلبستگیم از همه چیزم متنفر بشم

شب دیگه ای مثل شب عقد کنان عمه ندا برام تکرار شدو من باز هم از خونه بیرون زدم.این بار مستقیما به خونه رفتم
.سرم از درد داشت می ترکید .ای کاش فرید پیشم بود .می دید که چه ساده اسیر شدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-کیوان اخماتو باز کن دیگه .بعد از دو هفته هنوزم بد عنقی
-فرید حوصله ندارم
-تو با این کارات مشتری ها رو پر می دی
-من چی کار دارم با اونا
-ان مشتری اومد یکم خوش برخورد باش
-برو بابا
-خسته نباشید کتابای تاریخی تون کدوم سمته
فرید-انتهای سالن .مشخصه
-فرید سایه رو چی کردی
-ان زدی به هدف . می خوام باهاش حرف بزنی
-من؟
-اره .برو بگو که فرید دیوونه ی بی محلی هات شده .بگو فرید می تونه خوشبختت کنه
-دست بردار فرید من نمی تونم جدی حرف بزنم کارتو خراب می کنما
-حالا یه امتحان بکن
کمی فکر کردمو گفشم: باشه اما اگه راضی نشد نگی تقصیر منه ها
-نه بابا .منو این اخلاق؟
-چند می شه اقا
فرید –پشت جلد چی نوشته
خانم میانسال پشت جلد رو نگاه کردو گفت: 700/6
- کیوان یه ساک دستی بده
ساک دستی را به سمت خانم گرفتمو گفتم : بفرمایید
-ممنون پسرم
-ببینید سایه خانم من نمی دونم شما چرا با فرید راه نمی اید .باور کنید پسر بدی نیست .
-اقا کیوان اینقدر اصرار نکنید .اقا فرید شما به اندازه ی موهای سر من دوست دختر داشته
-به جون خودم که برام عزیزه قسم که فرید دوست اونجوری نداشت جز یکی اونم اسمش لیلا بود که به یه هفته نکشید .اذیت می کنه متلک می ندازه ولی اونجور که شما تصور می کنید نیست .اصلا اخلاقش جوری یه که نمی تونه تیکه نندازه
-خوب من دوست ندارم .نمی خوام همسر اینده م این اخلاقو داشته باشه .وقتی باهاش بیرون می رم دخترا از جلوم رد شنو بهش سلام بدن بگن می شناسیمت
-شمام خیلی سخت می گیری .مگه خودت نداشتی ؟
-
-چرا جوابمو نمی دی سایه خانم ؟ داشتی دیگه . چطور خودت اره همسرت نه
از روی نیمکت بلند شدو گفت: بهتره به باشگاتون برسید
- تا باشگاه من 45 دقیقه مونده پس بشینید
-من نمی دونم چرا نمی تونم فریدو تو قلبم نگه دارم
-صبر کنید سایه خانم
به تندی راه می رفت .سنگ جلوی پامو لگدزدمو با حرص روی نیمکت نشستم

***
استاد علیمی- کیوان بیا با محمود مبارزه کن
-استاد پام ضرب دیده
نوید- یخ بیارم برات
-بطری داری؟
-اره
-دستت درد نکنه بده که رو پام قرمز شده .حداقل بادش بخوابه

به مبارزه ی بچه ها نگاه می کردم .خیلی دوست داشتم امروز روی امیر علی رو کم کنم اما حیف که سینا ارنج گرفتو پامو داغون کرد
استاد علیمی- کیوان تنبلی بسته پاشو بیا با زردا کار کن
-اه
بطری اب یخو رو نیمکت گذاشتمو به سمت صف کمربند زردا رفتم .اصلا حوصله اموزش دادن به این فنچارو نداشتم
اگه فرید بفهمه سایه راضی نشده حتما خیلی ناراحت می شه
پیمان-خوب انجام می دم
-اره ماکیتو محکم بزن اینجوری به جایی نمی رسی
یاسر- می شه یدونه الگول ماکی برام بزنید
کمی فاصله گرفتمو الگول ماکی زدم
-حالا تمرین کنید
صدای سوت استاد بلند شدو این نشانه ی تمام شدن وقت بود
درحالی که ساک باشگاهو رو دوشم می ذاشتم گوشیمو از جیب شلوار جینم در اوردم
فرید چهار بار میس انداخته بود
شماره شو گرفتمو منتظر موندم تا برداره .با اولین بوق برداشت
-الو چی شد کیوان
-هیچی . مرغش یه پا داره
جوابی نداد دوباره گفتم : فرید گوشت با منه؟
-هان چی اره .کیوان من کار دارم خداحافظ
گوشی رو از حرص خاموش کردمو به سمت کتابفروشی رفتم .منو فرید چقدر بدبختیم .دختر قحطی بود به اینا گیر دادیم؟
*****


کتابفروشی شلوغ بودو فرید م دانشگاه بودو من دست تنها رسیدگی به مشتری برام سنگین بود .هر کاری می کردم نمی تونستم زود مشتری ها رو راه بندازم
بعد از یک ساعت سرم خلوت شدو بسته ی بیسکویتو باز کردم که بخوردم یه دفعه همون دختری که هفته پیش اومد و کتاب نتها ویولن رو سفارش داد اومد تو
-خسته نباشید .کتابمو اوردید
-بله تو قفسه موسیقی یه
به سمت قفسه ها رفت . می تونستم تو چشماش شیطنت رو هم ببینم اما خیلی سعی می کرد جدی باشه .
بعد از چند لحظه به سمتم اومدو خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد
-دیگه چیه؟
-
-بی خود من دیگه نمیام .نمی تونم قبول شم خوب چیکار کنم ؟ ندیدی استاد چه جوری ضایعم کرد؟
-
-معلومه به تو که بد نمی گذره .استاد باهات دوسته .من بدبخت تو کمربند ابی موندم فکرشو بکن .اون بیرونم نمی کنه چون اگه بیرونم کنه یه شاگرد کم می شه واون برابر با کم شدن حقوقش
-
-دیگه بسته نمی خوام ادامه بدم فعلا خداحافظ
گوشی شو تو کیفش گذاشتو گفت : ببخشید اقا . دوباره ادامه داد .: ممنون چقدر می شه
کتابو تو ساک دستی گذاشتمو گفتم: رزمی کارید؟
اخم خنده داری کردو گفت : بله
-چه رشته ای؟
-اقا چقدر می شه بدید برم
-اول جوابمو بدید
مثل دختر بچه ها باشو زمین کوبیدو گفت : ایییییییییه نمی خوام بگم
چشمک زدمو گفتم: حالا بگو؟
-عجبا اقا دوستم کم بود شما هم اضافه شدی . کتابمو بدید دیگه
-بگو بعد می دم
چشماشو بستو باز کردو گفت: تکواندو
کتابو به دستش دادمو گفتم : منم رشته ورزشیم تکواندوئه
پول رو رو میز گذاشتو گفت : به من چه؟
داشت می رفت که گفتم : یه لحظه صبر کنید بقیه پولتون
لبخندی زدو گفت: راس می گی کرایه تاکسیم که میشه
بقیه پولو به سمتش گرفتمو گفتم : من دان دو هستم اگه می خوای باهات کار می کنم به شرطی که هر جلسه باهات کار کردم 10 دقیقه برام ویولن بزنی
ویولنشو رو دوشش جابجا کردو گفت: از پیشنهاد مزخرفت خوشم نیومد اقاپسر
به سمت در می رفت که دوباره برگشت وگفت: اینجا ایرانه .کمی مکث کرد ودوباره گفت: اخرین بار بود که پامو اینجا گذاشتم
قبل از اینکه کلا از در خارج بشه گفتم: نکنه کاور ویولنت خالیه ؟؟؟؟؟؟ تا هفته بعد همین ساعت فرصت داری فکر کنی
نیشخندی زد ودر رو بستو رفت

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــل پنجــــــــــــم


-فرید اون دختره نیومد؟
-کدوم؟
-همون که ویولنیسته
-کیوان گیر دادی ها .مگه خره پیشنهادتو قبول کنه .گیریم قبول کرد کجا می خوای باهاش تمرین کنی و بهش یاد بدی ؟ می دونی وسط مبارزه پاهاتون به هم می خوره چه می دونم از این چیزا
-چه ربطی داره .اون مسئله هم مهم نیست سعی می کنیم به هم نخوریم
فرید ادامو در اوردو گفت: سعی می کنیم ...... .اخه کله خراب یه چیزی می گی ناشدنی معلومه که به هم می خورید .جا رو چی می گی؟
-تو کوه های اطراف تمرین می کنیم .اینجوری بهتره
-خنگ خدا اعصابمو بهم نریز .یه ضربه بخورید پخش زمین شید ناقص می شید اونوقت رو سنگا میخواید مبارزه کنید؟
-4تا تاتومی می خرم کف پهن می کنم
-این شد حرفی
-حالا دعا کن قبول کنه
-اخر به عشق ویولن می میری پسر
-مامانم اینا علاقه ی منو نادیده می گیرن من نمی تونم پارو علایقم بذارم . دوست دارم کسی برام ویولن بزنه ومن تماشاش کنم
-ای کاش پس من ادامه می دادم
- اخه تو که رفتی وسطش ریپ زدی .همچین ارشه رو می کشیدی که ادم بدنش می لرزید
-درست حرف بزن به اون خوبی می زدم
-اره .اما من بودم وحشیانه ارشه رومی کشیدم که یکی از سیما پاره شد
-دلتو خوش نکن اون نمیاد
-بذار بخوابم دیگه اون اباژورم خاموش کن
-برو اونورتر یکم
-فرید اذیت نکن یه شب اومدم خونتون بخوابما
-خوب بابا بگیر بخواب



*

صبح با سرو صدای فرید از خواب بلند شدم .عقربه ی ساعت 30/8 رو نشون می داد .به سمت فرید برگشتم که دیدم داره لباساشو عوض می کنه
-کیوان روتو کن اونور بی حیا .مگه ناموس نداری
خندم گرفت .سرمو پایین انداختمو گفتم : بیارم بالا
-می خوای تختمو به کثافت بکشی؟
-مسخره سرمو می گم
-اهان بیار بالا .سرتو بالا کن سروناز...
-نخون با اون صدای گرفته حالم بد شد
-نه تو صدات خوبه
-معلومه که خوبه خودت می دونی صدام شبیه انریکو ئه
-بپا ندزدنت
-نه بابا چاقو همرام دارم

بعد از اینکه صبحونه خوردیم به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم .درسته که جمعه بود اما ما نیست وظیفه شناسیم جمعه ها هم می ریم سر کار

-بسته چه قدر می خونی کیوان مثلا محل کاره ها
-وقتی مشتری نمیاد خوب می شینم درسامو برای ازمون ارشد میخونم دیگه
-یه هفته دیگه س نه؟
-اره
-فریییییییییییییییییییید
-چیه ؟چرا اینجوری اسممو می کشی ؟
-دختره
-کدوم؟
-ویولونیسته
-کجا می ری؟
از کتابفروشی بیرون اومدم خیابون خلوت بود و برخلاف همیشه ویولن همراه نداشت .بهش نزدیک شدم و منتظر موقعیت بودم که با پیچیدنش تو خیابون فرعی اونم جور شد
-سلام
با چشمای درشت به من نگاه کردو گفت: سلام
-این طرفا؟
-من مسیرم اینجاس
-به پیشنهادم فکر کردید؟
-اقا چرا گیر دادید نمی خوام قبول کنم
-خواهش می کنم
-نمی شه
-خوب چرا؟
-چون می افتم تو دهن گرگ
داشت می رفت که گفتم : تو رو خدا وایسا .من شبیه گرگم؟ به خدا به چشم بد بهت نگاه نمی کنم تو منو به خواستم می رسونی منم کمکت می کنم عاشق تکواندو بشی
کمی فکر کردو گفت : من خودم دوست دارم موفق بشم اما سخته
-خوب من بهت یاد می دم مثل یه داداش .
-اخه
-جون من اخه نگو دیگه .من یه برگه امضا می کنم اگه به چشمی جز خواهری بهت نگاه کردم رگمو بزن
خندیدو گفت: قبوله
از خوشحالی نمی دونستم باید چی کار کنم .چند تا نفس کشیدمو گفتم: شمارمو یادداشت کن
شمارمو تو گوشیش یادداشت کردو برام میس انداخت
-کی تمرینو شروع کنیم؟
-نمی دونم نظر شما چیه؟
-من هفته اینده ازمون ارشد دارم .بعد از ازمون بهتون اس می دم تا قرار بذاریم
-خوبه اما کجا؟
-تو کوه های اطراف .لای دره ها
-وای سخته که
-اینجوری زیاد به نرمشم نیاز نداریم چون تا به اونجا برسیم بدنمون گرم شده
-اره خوب ولی
-ولی دیگه نداریم
-باشه اما اگه ازجلسه اول راضی نبودم دیگه نمیام
-باشه .پس فعلا
-فعلا
به سرعت حرکت کردو ازم دور شد .منم به عقب برگشتم تا به کتابخونه برم

***
-شل کار می کنی اتنا .مثلا رزمی کاری ها .یکم خشن باش لطافتو بذار کنار
-نمی شه باورکن نمی شه
-حرفمو گوش ندی یه پاکات می خوابونم تو سرت
-اصلا من دیگه نیستم
-یعنی چی دختره ی پررو برگرد سر جات
به سمت تخته سنگ رفتو روی اون نشست .رفتم سمتشو با میت زدم پشتش
-پاشو . اتنا پاشو
-ن............. می............ خوا...................م
-پاشو مبارزه کنیم
-دیگه چی همینم مونده با تو که ازم قد بلندتر وقوی تری مبارزه کنم
-پس پاشو یه هان سونال بزن ببینم
به زور از روی تخته سنگ بلند شدو هان سونال زد .
-اتنا خودت نمی فهمی اما پیشرفت کردی ها
-راس می گی کیوان
-اره .فرم 4 برو ببینم
خیلی تمیز کار می کرد تنها مشکلش این بود که شل می رفت .اگه پسر بود می زدمش تا از ترس محکم بزنه اما کاری از دستم برنمی اومد
-خوب بود ؟
-اره
-یه یوبچاگی بزن
-چرا اینجوری نگاه می کنی
- صد بار بهت گفتم تیغه ی پارو نشون بده این چه وضعشه اتنا .بشین دراز نشست برو
-کیوان تو رو خدا
-همین که گفتم 30 تا دراز نشست
-10 تا برم
-40 تا دراز نشست
-کیوان جون من
-50 تا
-اه
رو تاتومی نشستومشغول شد .بالا سرش ایستادمو شروع کردم به شمردن .
-هانا تو سه نه تاسو یاسو ایلگوب ........................
-وای مردم
-برو
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-اخیش تموم شد
-فکر کنم اینبار ابی بگیری
-راس می گی با همین سه جلسه کار کردن؟
-اره .کی ازمون داری؟
-پس فردا
بعد ازمون خبرم کن قبول شدی یا نه
با خوشحالی از رو تاتومی بلند شدو گفت : چشم
در حالی که کمربندمشکیمو در می اوردم گفتم ساک منو بده
به سمت ساکم رفتو برام اورد
مثل دوجلسه قبل پشته تکه سنگ بزرگی که اونجا بود رفتم تا هم من لباسمو عوض کنم هم اون

**
به قشنگی ویولن می زد وروح تشنه مو سیر می کرد .خودش دیگه فهمیده بود عاشقانه به صدای سازش گوش می کنم
به چهره اش نگاه کردم که از تمرین زیاد سرخ شده بود .خوشگلو تو دل برو بود .خیلی سعی می کرد جلوی من شیطونی نکنه اما می دونستم که اگه رابطه مون صمیمی بود پدرمو در می اورد
-کیوان تموم شد بریم
-چی ؟ اره بریم
از کوه که ارتفاع زیادی نداشت بالا رفتیم و شهر به خوبی دیده می شد از سمت دیگه کوه به پایین اومدیم ودیگه می تونستیم مردمو که برای تفریح میان ببینیم .مزیت ساک باشگاه این بود که بهمون گیر نمی دادن چون فکر می کردن کوه نوردیم .اماکن و پلیس ها هم تو این سه روز بهمون گیر نداده بودن .
خورشید داشت غروب می کرد .اتنا لحظه ای ایستادو گفت : کیوان وایسا غروب وببینم
کنارش ایستادمو به جای غروب به صورت مهتابیش خیره شدم .شاید علت گیر ندادن پلیسا این بود که اتنا حجاب می گرفتوموهاش اصلا بیرون نبود .مانتوشم تازانوش بودو رنگی نداشت که جلب توجه کنه .البته خودم هم موهامو رو چشمام میریختمو فشن نمی کردم .لباسامم مناسب با کوهنوردی بودوبه هیج وجه جلف نبود
-کیوان حواست کجاست مگه منو تازه دیدی؟
-نه داشتم کشف می کردم چرا تو این سه روز کسی بهمون گیر نداد
-کشف کردی؟
-اره تیپ تو ومن .ساکای باشگاه که مثل کوهنوردی یه و.......
-خوبه
ریموت ماشینموزدم . اتنا فوری نشست .
در حالی که درو می بستم به قیافه ی بامزش خیره شدم که گفت: اخیش مردم از خستگی
-خیلی ضعیفی اتنا
-خوب من دخترم پسر که نیستم
ماشینو به حرکت اوردم .پای راستشو رو صندلیش بالا کشیدو مشغول ماساژ دادن مچ پاش شد

و قتی سر کوچشون نگه داشتم دلم نمی خواست بره و دیگه نبینمش .با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم
-می شه بازم همدیگه رو ببینیم
-دیگه لزومی نداره
-خوب من بهت عادت کردم .می شه؟
-نه اونجوری نه دیگه
-خوب چرا ؟
-مگه نمی گی خواهر برادر باشیم اونموقع می شم دوست دخترت .منم دوست پسر نمی خوام
-اتنا به خدا به چشم خواهر بهت نگاه می کنم
مردد موند .نفسشو بیرون دادو گفت: چشم داداشی جونم .اما شرط داره
-چه شرطی؟
-وقتی ویولن می زنم یا اصلا نه همه این مدت که باهات بودم گاهی تو خودت می رفتی وغمگین بودی .چی تو قلبت قایم کردی کلک ؟ باید به من بگی
لحظه ای فکر کردم یعنی می تونستم از اتنا برای به دست اوردن پانیذ کمک بگیرم ؟ اتنا دختر فوق العاده خوشگل و زبون بازی بود مطمئنن می تونست .خوب می دونستم که پانیذ از لحاظ قیافه واخلاق از اتنا پایین تره
-چی شد کیوان قبوله؟
-قبوله
خندیدو در ماشین رو باز کردو رفت پایین .خم شدمو تو بستن در همراهش شدم. دوباره درعقب ماشینو باز کردو ساکشوویولنو برداشت از همونجا گفت : بای بای کیوان
با لبخند ازش خداحافظی کردمو ماشینو راه انداختم
فصل 7
-این چیه اوردی دختر خوب
اتنا خودشو لوس کردو گفت: شیرینی یه دیگه واسه کمربند ابی
-فرید- اخه دختر تو چه خنگی که سر کمربند ابی ریپ می زنی وبه خاطرش شیرینی میاری
اتنا اخم کردو گفت: اییییه اقا فرید
-فرید به تو چه .تو عرضه نداری ویولن بزنی .اصلا اتنا شیرینی رو باز کن خودمون تنهایی می خوریم
فرید- بابا ببخشید شوخی کردم
فرید با ولع بسته شیرینی رو باز کردو یه صندلی برای اتنا گذاشتم تا بشینه .خودمم کنارش پشت میز نشستم
-فرید ابروریزی نکن .بده من اون بسته رو
-کیوان جون ولش کن 2 کیلو رو که نمی تونه تنهایی بخوره
فرید سرفه ش گرفتو با هیجان گفت: کیوان جووووووون
-فرید مرض . اتنا به این نیمچه هیکل این نگاه نکن اگه بسته رو ازش نگیری تا ته می خوره
اتنا خندیدو گفت: چاق می شه بهش زن نمی دن
فرید به شوخی جعبه رو بغل اتنا گذاشتو گفت: ولش کن به یه عمر تنهایی نمی ارزه
خواستم شیرینی که روش پرتقال داشتو بردارم که اتنا گفت: کیوان مثل من بردار اونارو فرید بخوره
خنده ام گرفته بود مثل اتنا رولت برداشتم وبسته رو رومیز گذاشتم تا مشتری ها هم بخورن
فرید – ای خدا مردیم از تنهایی
اتنا خنده ش گرفته بودو با نک کفشش به زمین می زد
فرید- شاید خواهر کیوان کاری بتونه برام بکنه
اتنا- عمرا اگه کمکتون کنم اقا فرید
-جون این داداش نکبتت کمکم کن .افتاب که بره سایه دیگه نیستا
اتنا- یعنی چی؟
-اتنا زیاد به این محل نذار
اتنا- چشم
فرید-من کمک خواستما
-منم می خوام با اتنا صحبت کنما
فرید-خوب من دلم کوچیکه
اتنا – کیوان جریان خودتو بگو بعد به فرید کمک می کنم
فرید- کیوان یه دختر پیدا کردی می خوای حرفای بونجول بهش بزنی
-حرفای دلمه بونجول نیست
می خواست ادامه بده که رو به اتنا کردمو گفتم : پاشو بریم تو اتاق استراحت
فریدبا صدای بلند گفت: بی خود
اتنا- چرا؟
فرید- دو تا نامحرم تو یه اتاق مخفی ته مغازه اصلا اجازه ندارید برید .گشت ارشاد که نیست ولی من خودم پلیسم .به من نگاه کردو گفت: کیوان بهت نگفته بودم ولی من گشتم اینم کارتم
عابر بانک واز تو جیبش در اوردو نشون داد
اتنا- مسخره ی بی نمک
فرید- دستت درد نکنه ا تنا خانم اگه پلیس بودمم اینجوری می کردی
با اتنا به سمت اتاق رفتیمو در رو باز کردم .اتاق کوچیکی بود که یه قسمتش پر از بسته های کتاب بودو قسمت دیگه شو برای استراحت تمیز کرده بودیم .البته یه فرش بودو یه دست رختخواب برای وقتی که از خونه هامون قهر می کنیم
فرید- من هر 5 دقیقه بهتون سر می زنم تا شیطون تو جلدتون نره
در اتاقو بستم وبا اتنا زدیم زیر خنده
-اقا فرید خیلی خوبه ها
-اره باحاله .
بالشتو کنار دیوار گذاشتم تا اتنا تکیه بده
-ممنون خودت چی
به شوخی گفتم: می خوای با هم تکیه بدیم
در اتاق ناگهان باز شدو فرید گفت: یک اخطار گرفتی کیوان .البته حرف اتنا هم مورد داشت
-فرید گوش وایستادی؟
-من به وظیفه م می رسم
دوباره در رو بست .
اتنا- کیوان بگو دیگه من باید زودی برم خونه
-چه جوری شروع کنم
-هر جور راحتی .من درکت می کنم
-تو تا الان عاشق شدی؟
-نه
-راس می گی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-اره .چون خونوادم تو این مسائل سخت گیرن . اجازه ندارم از حدم پیش برم .نه اینکه اجازه ندارم عاشق شم ها نه .منظورم اینه که موقعیتی نداشتم که عاشق بشم .راستش شاید مسخره م کنی اما من دوست پسر نداشتم وتا الان با هیچ کسی صمیمی نبودم جز تو .نمی دونما اما یه نیروی باعث می شه کنارت باشم .اما می دونی که دلمو با این اروم می کنم که گاهی بهت می گم داداشی

-اهان .چه خوب .
-نمی خوای بگی ؟
ازاتنا و سبک زندگیش خوشم اومد .هم ویولن می زدو هم دوست پسر نداشت .اون واقعا ایده ال بود .اگه پانیذ نبود اون تو قلبم جا می گرفت
-داداشی نمی خوای بگی؟
-چرا می گم
وشروع کردم .از اولش گفتم اما خیلی خلاصه .وقتی حرفام تموم شد داشت فکر می کرد وساکت بود
منم سکوت کردمو به گلای سبز فرش خیره شدم
-اتنا کمکم می کنی
-معلومه که کمکت می کنم مگه من چند تا داداش دارم
-راستی داداش داری؟
-اره
-پس چرا گفتی چندتا داداش دارم
-خوب تو واتیلا می شید دوتا داداش
-اما من نه داداش دارم که کمکم کنه نه خواهری که برام دل بسوزونه
غمگین شدو انگشت سبابه شو رو صورتم کشید .تمام بدنم غرق لذت شد .یه دفعه در باز شدو اتنا دستشو کشید عقب .فرید تو چهار چوب در با شیطنت سرشو تکون دادو گفت: عجب حسی دارم من دیدم صداتون نمیاد گفتم خبری شد .که دیدم بله اونم چه خبری.اتنا خانم شما 2 تا اخطار گرفتی .کیوان تو هم همینطور چون باعثش بودی
سوییچموسمتش پرت کردم که در رو فورا بست
-خیلی رو داره
اتنا با خجالت سرشو پایین انداخت که رو بهش گفتم : حس خواهر داشتنم یه چیز دیگه س تا
خندید و صورت سرخ شده از خجالتشو بالا اورد .
-کیوان جون ببین پانیذ کجاها کلاس می ره منم چند جلسه ای اونجاها برم تا از در دوستی وارد شم
-خوب اون شنا می ره وزبان . زبانش سر کوچمونه اما سطح بندیه فکر نکنم با هم بیافتید
-من تموم کردم می خوای تو سطح اونا خودمو جا بزنم
-شرمنده ت می شم که
-حرفشم نزن داداشم
-اتنا
-
-اتنا
-عسل صدام کنی جواب می دم
خندیدمو گفتم : عسل
-جونم داداش گلم . دستشو با حالت بامزه ای زیر چونش گذاشتو گفت : منتظرم
-هیچی می خواستم بگم خیلی شیرینو خواستنی هستی
-اینو که همه می گن برای همین گفتم بگو عسل
بهم برخورد کسی جز من بهش بگه شیرین .اخم کردمو رومو ازش گرفتم
-کیوان .خوب تو هم شیرین وصد البته مردم ازاری .نمی خوای نگام کنی
با حالت بامزه ای جمله اخرشو ادا کرد داشت خندم می گرفت اما جلوی خودمو گرفتم
- خوب مگه چی گفتم
-گفتی همه بهت می گن عسل .اونوقت می گی با کسی نبودی
-خوب بابا بزرگ جونم اینا رو می گم دیگه
تازه فهمیدمو با لبخند بهش نگاه کردم .
-اتنا من کی اذیتت کردم
چشمک زدو گفت: نزدیک همیم که حیا می کنی سنگین برخورد می کنی اما شبا با اس ام اس های سرکاری ومیس کالات اذیتم می کنی
-خوب یعنی به یادتم دیگه
از جاش بلند شدو گفت : دیرم شده
-اتنا شهریه ی کلاس زبان رو من می دم
ناراحت شدو در اتاق رو باز کرد وبدون خداحافظی از کتابفروشی بیرون رفت
پشت سرش دویدم که دیدم تاکسی گرفت ورفت
-چی شد چی کردیش
-فرید خفه شو بی تربیت
-تو بد می گیری .سایه رو گفتی؟
-نه فعلا نگفتم
-واسه چی قهر کرد
گفتم : یعنی تو نشنیدی ؟
-چرا ولی تو که بد نگفتی خواستی شهریه رو بدی چون اون بخاطر تو می خواد بره


دو بار باهاش تماس گرفتم که جواب نداد تصمیم گرفتم اینقدر تماس بگیرم تا جواب بده اما اخرش گوشی رو خاموش


-من نمی دونم باید قبول کنید برم
-اخه بچه یکم عقل داشته باش دوتا پسر جوون می خواید برید چی کار؟
خانم بزرگ- کیوان جان بابات راست می گه دیگه
رومو از صورت پانیذ گرفتمو گفتم: منو فرید دیگه بزرگ شدیم جای بدی هم که نمی ریم می ریم مشهد
مامان- خدا جون این پسر رو عقل بده
زن عمو- کیوان لج نکن
-من لج نکردم فقط هوس کردم برای سال تحویل مشهد باشم
پانیذ- اخلاقت عوض شده کیوان .مذهبی شدی
-مذهبی بودم
بابا- باشه برو اما بعد از سال تحویل
-نه دیگه
عمو- کیوان رو حرف بابات حرف نزن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فرید –کیوان چرا زانو ی غم بغل کردی پاشو بریم حرم
-الان زوده
-بریم موزه ی استان رضوی رو ببینیم دیگه
-مگه تا بحال ندیدی؟
-چرا پارسال دیدم اما شاید چیز جدیدی گذاشته باشن .حالا چرا تو لاک خودتی؟
-دلم برای پانیذ تنگ شده
-خوب منم دلم برای سایه تنگ شده
-اخه مشکل دیگم اینه که الان 2 هفته س اتنا جوابمو نمی ده
-خیلی زود ناراحت شدا
-اره ولی خوب باید من پول رو می دادم دیگه.چون به خاطر من می خواست بره
-حتما نمی خواسته کمکت کنه این حرفو بهانه کرده.اما تو هم بی عرضه ای ها
-خوب چی کنم نه اس هامو جواب می ده نه تماسامو
-چون بلد نیستی
-نه تو بلدی
-معلومه که بلدم
-فرید بی خود لاف نزن
-گوشیتو بده منو ملاحظه کن
از رو مبل بلند شده واومد کنارم رو تخت نشست
شماره رو گرفت وگوشی رو کنار گوشش گذاشت
_چی شد روشن بود؟
-اره
-پس چرا قطع کردی ؟
-تک انداختم ببینم روشنه یا نه تا اس بدم
خم شدم ببینم چی می نویسه که نذاشت بخونم. بعد از چند لحظه گوشی رو گذاشت وسطمون رو تخت
-دیدی اقا فرید حالا باز زر مفت بزن
-صبر کن حالا
می خواستم بگم چه از خود مطمئن که صدای پیام گوشیم در اومد
***سلام .خیلی خوب به خاطر امام رضا و دل کوچیک فرید بخشیدمت .برام دعا کن وبه جام زیارتم بکن.شماره ی عشق فرید رو هم بده ***

به فرید نگاه کردمورفتم تو پیاما ببینم فرید چی فرستاده بود
که نوشته بود : ***سلام عسلی ناز خوبی ؟ به خدا غلط کردم منو ببخش .من الان مشهدم .یه خرگوش خوشگل عروسکی دیدم که جفت خودت تو دل بروئه برات خریدمش .درضمن فرید داره از دوری عشقش می میره گناه داره بچگی یه کاری کن***
گوشی رو تو مشتم گرفتمو گفتم: خرگوش شبیه اتنا از کجا پیدا کنم ؟
خواست جواب بده که گفتم: اصلا تو چرا گفتی من غلط کردم؟ من از این حرف متنفرم خودتم می دونی
-خوب شد اون یکی رو که باهاش اشتها می گیری نگفتم
گفتم : کدوم؟
از رو تختم بلند شدو در حالی که جلوی اینه می رفت گفت : اینکه گه خوردی
خواستم بالشتو سمتش پرت کنم که دیدم حداقل باعث شد اتنا باهام دوست بشه
فرید –کیوان من رفتم حرم
-کدوم صحن می ری تا یه ساعت دیگه منم میام
-صحن انقلاب می رم
-باشه پس می بینمت
-خداحافظ
وقتی فرید رفت. منم به سمت پنجره رفتمو پرده رو کشیدم .گنبد طلایی حرم برق می زد .من وفرید 7 روز بود که مشهد مونده بودیم .احتمالا 4 روز دیگه هم می موندیمو 12 فروردین خونه ها ی خودمون بودیم .ما هیچ وقت این همه مدت مشهد نمونده بودیم همیشه با خونواده هامون 3 روز اخرشه .اما این بار چون تنها بودیمو خوش می گذشت بیشتر می خواستیم بمونیم .به سمت مبل رفتمو شماره اتنا رو گرفتم
-سلام خواهری نازم خوبی؟
-سلام
-نمی خوای برام حرف بزنی ؟ دلم برای صدات تنگ شده ها
-من اینجوری راحتم
-اما من ناراحتم . اتنا جونم به خدا نمی دونستم ناراحت می شی قهر می کنی .نازکش می خوای؟من تازه راه افتادما
-باپانیذ صحبت کردم
-چی ؟؟؟؟؟؟؟کی؟
-همون روزی که باهات قهر کردم فرداش رفتم ثبت نام کردم .خیلی چیزا گفت .کی میای بهت بگم ؟
-فکر کنم 14 فروردین بتونیم همدیگر رو ببینیم .اما من 12 فروردین اونجام . می شه مثل قبلا بااشتیاق حرف بزنی ؟ ناراحت شدما
-کیوان شماره اون دختره که فرید می خوادشو بده
-من ندارم می گیرم برات اس می کنم .عسل خانومی نمی خوای مهربون شی؟
-کیوان من کار دارم مهمون اومد خونمون .برام دعا کن یادت نره .خداحافظ
-خداحافظ



**
-نمی یای بریم پایین شام بخوریم
-نه من همینجا می خوام بخورم
-اقا مثلا هتله ها .قوانینشو خوندی ؟ اجازه پختن غذا تواتاقا رو نداریم
-دیوونه اجازه خوردن که داریم
-چی اره . کیوان بیا بریم تو رستورانش بیشتر حال می ده ها .من زورم میاد تنها بخورم .منم باهات اینجا نمی خورمها
-اصلا منم نمی خورم .تو برو
-اه .چه زود بهت برمی خوره .می رم مال خودمم می گیرم میارم بالا
به سمت در رفت که گفتم: کجا؟
-می رم بگیرم دیگه
-تلفنو بردار سفارش بده میارن بالا
-راس می گی ها
-یعنی تو نمی دونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چشمت کی رو گرفته فرید
-به خدا هیشکی
-پس چرا می ری میای
-خوب بابا اکواریومش یه ماهی فوق اعاده داره می رم اونو می بینم
-فرید شوخی نکن
-به جون مامانم راس می گم
-پس من چرا ندیدم ؟
-چون همش تو فکری
فرید به سمت تلفن رفت وغذا رو سفارش داد تا بیارن بالا
بعد از چند لحظه در اتاق زده شدو گارسون غذاهارو مرتب وباسلیقه رو میز چید ورفت
در حالی که با غذاش بازی می کرد گفت: ولی خیلی بامعرفته ها .من فکر کردم چون نمی خواد کمکت کنه الکی قهر کرده
-تو هم پیش قضاوتی می کنی این درست نیست
گوشی رو کنار دستش رو میز گذاشتمو گفتم : شماره سایه رو براش اس کن
با ذوق دستشو بادستمال پاک کردو گوشی رو برداشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــــــــــل ۶ و آخــــــر


-مامان تیپم خوبه؟
-چیه ؟ چه خبرته کجا می خوای مگه بری؟
-می رم کتابفروشی
-با این تیپ وقیافه ؟ فکر کردم مهمونی می ری یا قراری چیزی داری
-مامان حالا خوبه یانه؟
-اره خوبه
دوباره با وسواس جلوی اینه قدی کنار در ایستادمو به خودم نگاه کردم .شلوار جین ابی و یه تیشرت سفید که روش یه ژاکت بهاری سفیدم پوشیده بودم .موهامو فشن کرده بودمو چون تو مشهد کمی ته ریش گذاشته بودمو تازه اصلاح کرده بودم صورتم خیلی سفیدوشفاف تر وجذاب تر شده بود.اینم ایده های فرید بود دیگه .


فرید- چرا نیومد ؟
-حتما تو ترافیکی چیزی مونده چون اتنا خیلی ان تایمه
-حالا چرا تو پارکی رستورانی جایی قرار نذاشتید از این اتاق کوچیک که بهتر بود
-فرید جان مغزتو به کار بنداز چون اگه از اشناهای اتنا منو اونو با هم ببینن دیگه کارش تمومه
-یعنی اینقدر حساسن ؟
-پس چی .داداش آتیلا اگه ببینه که منو می کشه
-چه غیرتی
-وای فرید از تاکسی پیاده شد .داره از خیابون رد می شه .
-چه خوشگل تر شده
-اره
قبل از اینکه اتنا وارد مغازه شه یه مشتری اومد تو
-ای به خشکی این شانس
-مرض مگه نباید مشتری بیاد
-برو راهنماییش کن لای قفسه هاببرش تا ما بریم اتاق
اتنا در روباز کردو با لبخند به من نگاه کرد .بعد به فرید نگاه کردو با سر جواب سلامشو داد
فرید مشتری رو گرم کرد وبی خودی بردش ته مغازه .منو اتنا هم زودی رفتیم تو اتاق
دوتامون پشت در ایستادیمو تازه تونستم بهش سلام بدم: سلام خواهری جونم
-سلام داداشی خوبم .اول زیارت قبول دوم عیدتم مبارک
-ممنون عید تو هم مبارک
از کنار در فاصله گرفیم تا بریم بشینیم که به شوخی گفتم: همین؟؟؟؟؟؟
-چی همین؟
-عید دیدنی وزیارت قبول دیگه
-خوب اره دیگه مگه باید چه جوری باشه؟
-خوب ما باید باهم روبوسی کنیم دیگه .هم سال جدید وهم زیارت من
-کیوان مسخره نشو
لبخند شیطنت امیزی زدمو لبامو غنچه کردم
-کیوان
بهش نزدیک شدم که به سمت عقب دویدو گفت : نزدیک تر بیای جیغ می کشم
خنده م گرفته بود .دیگه نتونستم نخندمو ترکیدم
-تو باورت شد که من می خوام ببوسمت
روی زمین نشست وگفت: لوس بی مزه
با فاصله کنارش نشستمو گفتم : قبل از اینکه تعریف کنی یه لحظه وایسا
به سمت سوغاتی ها که گوشه ی اتاق بود رفتمو اوردمشون
-اینا چیه؟
-هم سوغاتی هم عیدی
-واسه منه؟
-اره دیگه
بسته رو به دستش دادمو گفتم اول اینو باز کن : دوتا انگشتاشو رو لبش گذاشتو برام بوسه فرستاد
-اینه خوب بذار من ببوسمت دیگه
-اه بی جنبه . صورتتو ببر عقب
صورتمو عقب بردم وگفتم : بازش کن دیگه
وقتی باز می کرد دائما تشکر می کرد
-وای کیوان چه خرگوش خوشگلی یه
-به پای تو هیچی نمی رسه
-مرسی ممنون .
-اینم مال عسلمه البته این عیدیه
-همین خرگوش ناز وگنده کافیه .من نمی دونم چه جوری باید خونه ببرمش تازه بگم کی بهم داده؟
-می گی دوستت داده .من می رسونمت.حالا اینم بگیر دیگه
جعبه رو باز کرد و با هیجان گفت: وای کیوان چه قشنگه
-قابلتو رو نداره
-بعد از چند لحظه اخماش تو هم رفتو گفت: ولی من نمی تونم قبولش کنم این خیلی گرونه
-این دستبند یادگاری از طرفه منه .اگه قبول نکنی ناراحت می شم
- اخه
-اخه بی اخه
دستبند واز دستش گرفتمو گفتم: دستتو بیار جلو
دست چپشو جلو اوردو جوری که دستم بهش نخوره دستبند وبراش بستم
-مرسی قشنگه .واقعا ممنونتم .اما حالا نوبت منه
در کوله شو باز کرد وبسته ای رو به دستم داد : عید تو هم مبارک داداشی
-این چه کاریه که کردی؟
-همون کاری که تو کردی .کیوان متوجه شدی این اولین هدیه هایی که بهم می دیمه
-اوهوم .
بسته رو باز کردمو ساعت خوشگلی رو از توش در اوردم
-متشکرم عسلم اما من مثل تو تعارفی نیستم .اینم خیلی مارکش معروفه .اما من می خوامش
خندیدو گفت: چه عالی
ساعتو دادم دستشو .ساعت خودمو از دستم در اوردمو تو جای همون ساعت گذاشتم .بعدش دستمو جلوش گرفتمو گفتم : چرا معطلی ببندش دیگه
با خنده ی بانمکی مشغول بستن ساعتم شد که یه احظه انگشت یخ زده ش به دستم خورد وموهای تنم سیخ شد
خواستم بگم تعریف کن ببینم چی شد که فرید با یه مشما تخمه ویه بسته پفک و یه بسته کادو شده اومد تو
-به سلام اتنا خانوم سال نو مبارک
اتنا لبخند شیرینی زد وخواست به احترام فرید پاشه که فرید گفت: بشین بابا
اتنا –هم عید وهم سال نو شمام مبارک
فرید – ممنون خوب منم یه چیز براتون از مشهد سوغاتی اوردم .بسته کادوشده رو رو به سمت اتنا گرفت و گفت : بفرمایید
-وای این چه کاریه
-بگیرید دیگه سوغاتی
اتنا- کیوان به خدا من از شما این همه توقع نداشتم
اتنا با حساسیت تمام بسته رو باز کرد وشال حریر صورتی رنگی رو از اون بیرون کشید
-مرسی خیلی خوشگله ولی من چیزی براتون نخریدم
فرید به شوخی اهی کشیدو گفت : تنهایی بد دردیه .هیچ کس منو دوست نداره
اتنا- ولی قول می دم براتون یه چیزی بخرم
فرید –دیگه مزه ش رفت
-فرید مغازه رو خالی گذاشتی اومدی اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نه مغازه رو بستم اومدم اینجا
اتنا- یعنی الان مغازه بسته اس؟؟؟؟؟
فرید در حالی که بسته ی پفک رو باز می کرد گفت: اره دیگه
-اشکال نداره بهتر
فرید- اتنا خانم تعریف کنیدو خوراکی بخوریم
اتنا- کیوان پیش فرید بگم؟؟
در حالی که پفکو تو دهنم می ذاشتم با سر گفتم اره . چون فرید دیر یازود از دهنم خودم می شنوید
فرید- از سایه هم خبری دارید؟
اتنا با حالت بامزه ای دستاشو جلوی دهنش گرفتوبا ذوق گفت: اره دارم اونم چه خبری
فرید- دیگه نمی خواد عیدی بخری همینو بگو که از صدتا عیدی بهتره
به دیوار تکیه دادمو منتظر شدم تا اتنا تعریف کنه
اتنا- تماس گرفتم باهاش .تویه پارک باهاش قرار بذارم که گفت بیا خونمون .منم مردد بودم ولی بلاخره قبول کردم .به صورت فرید خیره شد گفت: فقط به خاطر شما اقا فرید وگرنه من تا کسی رو خونوادگی نشناسم خونشون نمی رم
فرید- دستتون درد نکنه عسل خانوم گل گلاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-بسته دیگه پسوندی نموند؟؟؟
فرید –هرچی بگم کمه حالا اتنا خانم بقیه شو بگید
اتنا خنده ی ریزی کردو دوباره ادامه داد: خوب از شما گفتم از اینکه با کیوان هستم و اینکه تو این چند روز ضعفی ازتون ندیدم . به حرفام گوش می کردو من هی تعریف می کردم البته دروغم نمی گفتم
وقتی حرفام تموم شد سایه گفت: پس به ایشون بگید خونواده ش می تونن بیان خواستگاریم
گفتم :یعنی اکی دیگه
خندیدو گفت : 80 درصد اره 20 تا هم که برمی گرده به توافقات خانوادگی
صورتشو بوسیدمو از خونشون اومدم بیرون .تو این مدت هم خیلی با هم صمیمی شدیم
فرید از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه .صورتمو بوسیدو فوری شماره مامانشو گرفت:
اه برنمی داره
-بعدا زنگ بزن
فرید- وای اتنا خانوم واقعا در حقم خواهری کردی .هرکاری بخوای برات می کنم هرچی بخوای برات می خرم
اتنا- ممنون لازم نیست .من روز به روز به داداشام اضافه می شه
فرید- بگید دیگه ؟؟
-خوب راستش تنها خواسته ی من از شما اینه که هیچوقت هیچوقت کیوان رو تنها نذارید
یه چیزی تو وجودم لرزید به چشمای معصومو مشکیش خیره شدم تا بتونم شوخی یا شیطنتی ازش در بیارم اما جز صداقت چیز دیگه ای نتونستم ببینم
فرید هم بعد از چند لحظه که فکر کنم اونم می خواست ببینه اتنا با صداقت گفته یا نه خیلی جدی گفت: من تا اخر عمرم کنار کیوان هستم .مثل همیشه
اتنا نفس راحتی کشیدو گفت: یه دنیا ممنون
-اتنا جونم حالا پانیذ رو بگو
برق چشماش ازبین رفت گفت: قول بده محکم باشی
-قول می دم
فرید اشغال پفکو جمع کردو بسته ی تخمه رو باز کردو وسط گذاشت
-همونطور که خودت خواسته بودی نمی تونستم بهش بگم از طرف تو ام به خاطر همین باهاش صمیمی شدم .البته خیلی سخت بود ولی اولش مجبور شدم دروغ بگم یه قصه ساختگی براش گفتمو گفتم منم یکی رو دوس دارمو از این حرفا
باور کن نفهمیدم حرفاش راسته یا نه .من فقط حرفاشو بهت می گم
اونم بعد از یه مدت که بهم اعتماد کرد عشقش رو به من نشون داد
-تو دیدیش؟
-اره اما گفت اسمش شهرام
فرید-شهرام؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره گفت شهرام رو دوست داره .یه پسر برنزه با قد متوسط و چشمای قهوه ای سوخته .که خیلی جدی می زدو یه جورایی هم به خاطر اخمش جذبه داشت
چشمامو به زور باز گذاشته بودم .اتنا ادامه داد : پانیذ گفت من اطرافم پره پسره اما شهرام رو می خوام گفت که تو فامیل یه پسری رو دوست داشته اما کارای اون براش قابل هضم نیست .منظورش تو بودی کیوان .اسم تو رو گفت گفتش تو از بچگی سر به سرش می ذاشتی وخیلی غرور به خرج می دادی .همیشه اونو اطرافیانتو خرد می کردی وفقط خودت بودی وخودت .می گفت می خواد کاری کنه یه روز خوش نبینی وتمام غرورت از بین بره
می خواد از کارات انتقام بگیره اونم با شهرام .با ازدواج با شهرام
با صدای گرفته ای گفتم : پس فرهان چی ؟
-حرفی از اون نزد
فرید- یعنی چی معلومه کی رو می خواد اونطرف با فرهان می رقصه وبوسه می ده اینورم می گه کیوان رو دوست داشته اما نمی خواد خوشیشو ببینه .از اونورم می گه می خوام با شهرام ازدواج کنم



اتنا- تنها دلیل وجود فرهان هم کیوان .چون می خواد کیوان رو برنجونه
فرید با بغض گفت -با این اوصاف یه کتک مفصل می خواد
بعد هم چند نفس از حرص کشیدوازاتاق بیرون رفت
سرمو روزانو هام گذاشتم تا سوز چشمام رو از بین ببرم .اما نمی شد نه اشکی میومد نه قلبم اروم می گرفت
اتنا- کیوان خواهش می کنم ناراحت نباش
-نمی تونم اتنا نمی تونم .نمی دونم چرا می خوامش
-خوب اخلاقتو عوض کن دیگه اینو اونو اذیت نکن شاید عشقش به تو دوباره سبز شد
با بی حالی سرمو بالا اوردمو گفتم: یعنی می شه؟
-چرا نمی شه .اما سعی کن اینم بدونی که تو ارزشت از پانیذ بیشتره و اینکه فکر نمی کنم با اون خوشبخت بشی .دختر واسه تو که تحصیلات وقیافه وخونواده داری زیاده
-اما من اینو می خوام
-نظر من اینه که تو لج کردی چون همه چیزو که می خواستی بدست اوردی جز پانیذ به خاطر همین لج کردی که اونو می خوای .من حاضرم قسم بخورم که اگه اون بگه دوستت داره غده ای که تو گلوت مونده از بین می ره وتو برای همیشه می ری وبهش نگاهم نمی کنی .
-اتنا خسته م .خیلی خسته م
اتنا- پاشو دیگه داداشی جونم .خودم برات یکی رو پیدا می کنم که ارزشتو داشته باشه .دوستم رویا رو ندیدی اگه ببینی عاشقش می شی
از جام بلند شدمو گفتم: اتنا سر به سرم نذار .پاشو بریم برسونمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

You're My Only Love | تو فقط عشق منی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA