انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Gol Maryam Man | گل مریـم من


زن

 
براي تشكر چندبارصورتش رو ميبوسم انتظار اين حركت از من رو نداشت بيقراريم رو تو چشمام ميخونه لبام رو ميبوسه برخلاف دفعه هاي قبل منم همراهيش ميكنم خودمو تواغوشش جا ميدهم هر لحظه كه ميگذره ماتتر ميشه وقتي لباش رو ازم جداميكنه چندلحظه خيره نگاهم ميكنه محكم دراغوشم ميكشه بعدازچنماه باهم يكي ميشويم باصداي اذان صبح ازهم كناره ميگيريم باصداي خشدارميگويد:اگه ميخواي بري پاشو زود حاضرشو.
بدنم حس نداره ولي نميتونم ازمادرم بگذرم بلافاصله ميرم حمام غسل ميكنم برام كت ودامن كنارگذاشته معلومه ازقبل هم برام لباس تهيه كرده .
سوارماشينش ميشوم اشكان رو به بيبيگل ميسپريم توراه هردوساكتيم ازش خجالت ميكشم ديشب تواون حالت همه احساسم رو بهش گفتم ناخودااگاه اوهم فقط گوش ميداد نميدونست از لباش ارزوي شنيدن دوستت دارم رو دارم ولي ازم دريغ كرد.
بارسيدنم با قدمهاي لرزان همراهش قدم برميدارم سرقبري ايستاده روش رو ميخوانم اسم مادرم روش هك شده تاالان زيادبهم نميومد مرگش رو باورنداشتم ازته دل ضجه ميزنم خودمو رو قبرش ميمالم ميبوسم .شاهرخ كنارايستاده انقدربامادرحرف ميزنم كه ديگه بيحال شدم سينه ام رگ كرده لباسام خيسه حتما اشكان گرسنست .شاهرخ شانه هام رو ميگيره:بلندشو زودتربريم الان اشكان بقراري ميكنه.
منوبغل كرده وگرنه پاهام جوني براش نمونده مخصوصاكه موهام خيسه هردودرطول راه ساكتيم .
به محض رسيدن صداي گريه اشكان مياد بيبيگل اورادراغوش گرفته بيقراره بمحض ديدنم جيغ ميكشه بغلش ميكنم ميزارم شيربخوره باحرص بالثه هاش نوك سينه ام رو فشارميده انقدرنق زدتاخوابيد خودمم مثل جنازه افتادم.
نميتونم بلندشم همه بدنم خردشده گلوم ميسوزه بيبيگل دست رو پيشانيم ميزاره :خاك برسرم داره تو تب ميسوزه برم به دكتر زنگ بزنم.
بعدازچنددقيقه دكتربالاي سرم حاضره برام دارو مينويسه سرماخوردگي شديد بيبيگل بجاي دارو شيميايي برام گياه گياهي دم ميكنه بسته منو به سوپ بيچاره اشكان شانس اوردم به غذاخوردن افتاده ولي چون شيرنميدم بهش كلافه وبداخلاقه شاهرخ هم بهم سرزده از اونشب تاحالا سردشده البته من اينجورحس ميكنم ولي بيبيگل ميگه مدام حالت رو ميپرسه .چندوقته شاهرخ گيرداده كه ميخوام مهماني بگيرم واشكان رو به عنوان پسرخوندم معرفي كنم به همه.
ارايشگراومده ميخواد كلا چهرم رو عوض كنه شاهرخ ميخوادتوجمع منوبه عنوان پرستاربچه معرفي كنه تااشكان تومدت مهماني بيقراري نكنه اين ارايشگرهم نميزاره خودمو ببينم ولي بااين رنگي كه گزاشته كف سرم ميسوزه خب باراولمه.ابروهام رو هم برداشته ناخن هام رو مرتب كرده .وقتي موهام رو شست سشوارشم كرد گفت:حالاميتوني خودت رو ببيني.
ازديدن خودم جاخوردم موهام زرد خيلي روشن ابروهام شده نخ موهام رو گردبرام زده باسشوارش محشرشدم خودم كه خيلي خوشم اومده بيبيگل وارد ميشه ميگويد:اقا ميگن تاكي طولميكشه ميخوان برن بيرون.......چشمش به من افتاده مات مونده پلك هم نميزنه صورتم رو چندباربوسيده همراهش ميرم پايين تا شاهرخ تاييدكنه داره با تلفن صحبت ميكنه حواسش بما نيست بيبيگل چشم ازش برنميداره مبخوادعكس العملش رو ببينه خطاب به بيبيگل ميگويد:پس اين زنه دار چكار ميكنه من الان بايد برم.
بيبيگلبادست مرانشان ميدهد:اقا خانم نيم ساعته امدن .
شاهرخ چشماش برق مبزنه ولي خيلي زود خاموش ميشه ميگويد:خوبه كسي نميتونه بشناستت .
همين بي حرف رفت بيرون ميخوام از ته دل بگريم ازوقتي احساسم رو فهميده داره بازيم ميده.
فردا مهماني برگزارميشه ميترسم خيلي وقته بين ادمانبودم مخصوصا مهمانهاي او كه همه ادم حسابين اشكان خيلي سرخوشه هرچي دمه دهنش بياد ميزاره دهنش الانم يه سيب برداشته با دندوناي نداشتش دراه گاز ميزنه اب دهنش تمان اويزون شده بيبيگل مقداري سيب گذاشته توابجوش با شكربپزه تا حضرت والا ميل نمايند مخصوصا اگه شيرين هم باشه وقتي از دستش بگيري يه جيغ ودادي راه ميندازه اون سرش ناپيدا.
همه از صبح زود بلندشدن كاري از منبرنميادبهترين كمكم مهاركردن اشكانه تا به ميوهها حمله نكنه براي اولين ميخوام برم عمارت جلويي شاهرخ لباسم رو فرستاده ارايشگرهم بعدازظهرمياد .
لباسم رو پوشيدم ارايگشر موهام رو سشوار كشيده باارايش به خواسته خودم ملايم برام لاك زرشكي زده همرنگ لباسم شاهرخ فكرهمه جارو كرده لباس تا كمرم تنگه و دگمه خور پاينش ازادتر ازبالاست توش معذب نيستم .لباساي ملواني اشكان روهم تنش ميكنم قبلش حسابي شيرش ميدم تااونجابهجونم نيافته .
وارد عمارت جلويي ميشم دهنم از تعجب بازمونده كف سنگ بامبلهاي سلطنتي پرده هاي همرنگ همه جا پرازگل ميزگردبزرگي روش انواع شيشه كه احتمالا بايد مشروب باشه جايي براي گروه موزيك خيلي هم بزرگه جابرايپانصدنفرهم هست بااشكان رو مبل ميشينم ديگه همه چي امادست .
مهمانها ميايند زنهاخودشون روكشتن از ارايش لباسهاي زيبا جواهرات گرانقيمت از ظاهرشون پيداست همه متمولن مردان بعضيها بالباس فرم بعضيهاباكتوشلوار كسي بامن كاري نداره گروه موزيك اهنگ ارامي رو مينوازد همه گيلاس بدست زنانشون خيلي لوندن مدام درحال عشوه گرين دختران زيبايي دارن .
بعدازچندلحظه شاهرخ همه رو به سكوت دعوت ميكندتازه ديدمش باكت وشلوار خيلي جذاب شده ميگويد:عزيزان ازهمگي شماممنونم كه دعوتم رو قبول كرديد درضمن مهماني امشب به افتخار پسرمه.......
صداي پچپچ ميايد دوباره ميگويد:لطفا ساكت پسرخوندم اشكان ...بادست بمااشاره كردهمه سرها بطرفمان چرخيده همراه اشكان نزد شاهرخ ميروم زنان نگاه خوبي بهم ندارن يه جوري كينه حسادت به هرطريقي كنارش ميايستم اشكان رو ميگيره صورتش رو ميبوسه وبا اشاره به من :ايشون هم پرستارش رويامعيني هستن.
زنها به بهانه اشكان خودشون رو نزديك شاهرخ ميكنن صورت اشكان تمان رنگي شده از ماتيكهاي خانوما.
با اشاره شاهرخ موسيقي ملايمي مينوازند همه دوبه دو وسط ميروند شاهرخ همراه دخترجواني ميرقصد روي مبل مينشينم از برخوردشان معلومه صميمي هستن بهش دقت ميدم موهاي بلند طلايي چشمان سبز كه بخوبي ارايش شره قدبلند هيكل متناسب باشاهرخ مدام پچپچ ميكنن دارم خفه ميشم كسي كنارم نشست توجه اي ندارم نبايدازانها غافل شوم.
كسي كنارگوشم ميگويد:بااين يكي هم نميمونه شاهرخ تنوع طلبه.
باتعجب بهش مينگرم پيرمردي با سيبيلهاي بناگوش دررفته كه مدام نوك سيبيلهاش رو ميپيچونه باابهت طرزنگاش خوشايندنيست مدام براندازم ميكنه .
ادامه ميدهد:هفت خطي كه لنگه نداره بااين سن كم مثل بعضي دوستان همسن وسالم سرهنگه از بس زرنگه دم به تله نميده.
ساكت فقط گوش ميدهم بوي خطرميشنوم ازلحنش معلومه دلخوشي از شاهرخ نداره باصداي شاهرخ به خودم ميايم بامردكناريم دست ميدهد وخطاب به من ميگويد:ايشون تيمسار اماني هستم .
با لبخندسري تكان ميدهم ومراهم به او معرفي ميكند تيمسار:كلامن سليقه سرهنگ رو تحسين ميكنم زيباپسندن.
شاهرخ بالبخندي ميگويد:مگه شك داشتين تيمسار.
بااشاره به خدمتكار باسيسنس حاوي مشروب نزدمان ميايد هركدام يه گيلاس برميدارن وقتي جلوي من ميگيردشاهرخ:ايشون بايد حواسشون به پسرم باشه .
تيمسار مدام بانگاه هيزش سرتاپايم راميكاود نه تنها اواكثرمردان حاضردرجمع .
شاهرخ :بهتره اشكان رو ببري كه استراحت كنه .
ازخداخواسته بايه معذرت خواهي ازجمع كناره ميكشم به اتاقي ميروم خودموتواينه نگاه ميكنم واقعازيباشده ام خداروشكراززنهاي ديگه چيزي كسرندارم.البته چرا يه خانواده متمول كله گنده صداي موسيقي بيشترشده ايكاش منم ميتونستم باشاهرخ برقصم .
درحال سيردادن اشكان در بازشده برخلاف انتظارم تيمسار امده از وضعيتم خجلم خودموجمع وجورميكنم تازه اين اشكان ملچ ملوچ راه انداخته با نگاهي شهوت اميز يهم مينگرد داره مدام فاصله اش رو باهام كم ميكنه به بهانه عوض كردن جاي اشكان از اتاق ميگريزم حواس شاهرخ نيست كناربيبگل قرارميگيرمسرش شلوغه مدام درحال دويدنه .
وقتي ميزشام حاضرميشه مقداري غذا ميكشم گوشه اي ميشينم تيمسارهم كنارم نشست واي خدايا چه گيري كردم مقداري ازگوشت خودش تو بشقابم ميگزارد ميگويد:شماكه گوشت برنداشتيدبخورجانم بخور.
ازلحن حرف زدنش چندشم ميشه چاره نيستشاهرخ نزديكمان ميشود بالبخندساختگي ميگويد:ببخشيد كه پذيرايي خوب نبود.
تيمساربانگاهي به من:اتفاقا بهترين مهماني كه اومدم مخصوصا باحضورايشون.
نگاه شاهرخ به من پرازكينه ست به محض رفتن مهمانان تيمسار كنارگوشم گفت:به درجه دادن به سرهنگ ميارزي .
يعني .......يعني شاهرخ حاضره منو تسليم اين كنه براي درجه با دلشوره به اتاقم برميگردم شاهرخ مشغوله خداحافظيست .لباساي اشكان عوض كردم امروزخيلي شيطنت كرد دختربچه ها دورش كرده بودن لپشو ميكشيدن الان انگاركوه كنده خوابيده.
نيمه شب گذشته ديگه همه باغ رو سكوت فراگرفته شاهرخ وارد اتاقم ميشه ازچشماش خون ميباره ميگويد:نه بلدي دلبري كني خوش گذشت با تيمسار هانننننننننن.؟
ترسيدم من كه كاري نكردم:من........من مگه چكاركردم ؟
شاهرخ:اون سگ پيرو من ميشناسم موقع رفتن ميگه اتفاقا منم نياز به پرستاردارم اگه ميشه جنابعالي رو مرحمتشون كنم.
ميگويم:ولي ........من ازهيچي خبرندارم مدام ازش فرار ميكردم .
شاهرخ:ميكشمت ولي نميزارم دست هيچ عهدوناسي بهت برسه توفقط وفقط بايد معشوقه من باشي/
شاهرخ:چيه فكركردي ديگه نميچزونمت عاشقت شدم نه جانم براي بچمه تااذيت نشه ولي مثل اينكه خودت دوست داري عذاب بكشي چشم منم ادامه ميدم ....
بااشاره به اشكان :ايندفعه ازقبليها بدتره اماده باش .
ميگويم:مگه خلافي ازم سرزده خودت يه نمونه اش روبگو بعدهربلايي خواستي سرم بيار.
مونده چي بگه به من ربطي نداره كه ديگران بهم نظردارن چطورخودش با زناي ديگه ميرقصيد ولي من كه عينه مجسمه سم ممبك نشسته بودم داره ايرادميگيره.
دراتاق رو ميكوبه ميره حالاچه نقشه اي برام ميكشه چرابه اشكان اشاره كرد يعني چي با فكرهاي گوناگون خوابم برد.
صبح باصداي بيبيگل بلندشدم از خواب ميگويد:مادرجون زودباش بيا به اشكان شيربده اقارو حسابي عصباني كرده بدو مادر.سريع موهامو شونه ميزنملباسمو عوض ميكنم اشكان روپاي شاهرخ نشسته نق ميزنه .
شاهرخ به محض ديدنم:ساعت خواب بچه ازگشنگي هلاك شد .
اشكاه به سينه ام حمله ميكنه انقدرعجله داره كه توگلوش مونده به سرفه ميافته چندبارارام پشتش ميزنم انگارازقحطي فراركرده شاهرخ هردومون رو زيره نظر داره برق چشماش خبرازحادثه اي ميدهدخدااخروعاقبتم رو ختم به خيركنه مادرم ميگفت:پيشاني منوكجا مينشاني. چه اقبالي دارم من قربون خدابرم مال ومكنت باشه مارواصلا حساب نميكنه ولي براي بدبختي وبيچارگي مارو اول صف قرارميده البته ناشكري نشه حقيقته.
بعدازخوردن شير ساهرخ:بيبيگل لباساي اشكان عوض كن ميخوام ببرمش جايي .
بانگاه به من:توام زودحاضرشو .
سريع كت ودامن بلندي ميپوشم همراهش راهي ميشيم درطول مسيرنامعلوم يك كلمه هم حرف نزده فقط بانوك انگشتش گونه هاي اشكان رو نوازش ميده اشكانم محوبيرون شده ازديدن بچه ها وسگها به وجدامده دستاي تپلش روبه شيشه ميكوبه صدادرمياره.
ماشين جلوي خانه اي ميايستدشاهرخ چندبار بوق ميزنه دروباز ميكنن البته پيرمردي اخمو نميدونم چي زيره لب زمزمه ميكنه حتماداره مارو لعنت ميكنه .واردباغ ميشيم واي خيلي زيبا دوطرف حياط گلهاي رز محمدي قسمت عقبش درختاي بيدمجنون كف باغ خرده سنگهاي رو پوشونده كه باراه رفتن روش صداميده شش دونگ حواس اشكان به اين صداهاست تا منبعش رو پيداكنه خوبه كفش پاش كردم ميزارم روي سنگها باهرقدمش صداي سنگها بلندميشه انقدرذوق كرده حالا قدمهاي كجو موج برميداره درحاليكه توخونه پاهاش رو جمع ميكنه ازراه رفتن امتناع داره .
باهم داخل ميشويم واي همون دختري كه باهاش ميرقصيد اينجاست لباساش نشون ميده كه ساكن همينجاست چون لباساي راحتي پوشيده باديدن شاهرخ لبخندي اغواگرانه ميزنه باقدمهاي پرازناز نزديكش ميشه شاهرخ نميدونم چي دم گوشش ميگه كه ازخنده غش كرده مادرم منوميكشت اگه پيش مرد نامحرم صداي خندم بلند ميشد واي ايناكجاماكجا با اكراه سري برام تكان ميده اشكان رو ازبغلم ميگيره ميگويد:شاهرخ چقدرشبيه تو نكنه بچه واقعيته صداش رو درنمياري هان؟
شاهرخ بانگاهي به قدوبالاي اوميگويد:تواينطورفكركن عزيزم.
چي عزيزم خاكبرسرت به مني كه زن حالاصيغه ايتم براي يكبارهم بكارنبرده براي اين ...... .خدمتكارباسيني قهوه واردميشه اشكان هم ميخواد ودام كتم رو ميكشه ناچارا كمي كيك دردهانش ميگذارم كمي هم قهوه ميدهم ولي همه رو ميخواد همان دختركه هنوز اسمش رونميدنم ميگويد:معلومه چيزي ازبچه داري سرتون نميشه بهش نبايد قهوه بديد.
ازتوخودمو ميخورم:ميدونم ولي وقتي همه رو سرش ميكشه كاري ازدست من برنمياد.
شاهرخ بالبخند:عزيزم بايدبفرستمش پيش تودوره ببينه .
دخترهم لبخندي تحويلش ميدهد ايكاش زورداشتم هردوشون رو به هم گره ميزدم ولي افسوس فعلااسيرم .
اشكان بيقراري ميكنه ميخواددوباره بره حياط منم نميخوام اين دوتا عجوزه رو تنها بزارم شاهرخ هم ازخداخواسته ميگويد:ببرش حياط يه دوري بزنه منم با دختر عموم حرف دارم.
ناچارا بلندميشم ميخوام ازاشكان بشكون بگيرم ولي چشمم كه به نگاه معصومش ميافته منصرف ميشم اخه اين كه گناهي نداره مدام ازاين سر حياط به ان سرحياط ميرويم گلها رو ميكنه نميزارم ديگه خسته شده شير ميخواد همونجا زيره درخت ميشينم هردفعه كه شيرميخوره انگارمست ميشه ازاين حالتش خندم ميگيره .خوابش برده ارام به طرفه سالن ميروم صداي قهقه مستانه اي ازطبقه بالا ميايد موهاي بدنم سيخ شده صداي همون دختره .باورودم ازخدمتكارميپرسم:كجاميتونم بچه رو بخوابونم؟
بااشاره به طبقه بالا ميگويد:طيقه بالا سمت چپ .
ازكنجكاوي دارم ميميرم ولي قدمهام لرزونه بايدخودموبراي هر صحنهاي اماده كنم به سمت چپ ميروم ميخكوب شدم سرجام شاهرخ منوديد دختررو طوري قرارداده تاپشتش به من باشه هميديگه رو ميبوسن دختره ازنبودپدرومادرش داره نهايت استفاده رو ميكنه چشماي پاهرخ به منه لبهاش براي اون ازديدن خوردشدنم غرق لذت لبخندي ميزنم به اتاق كناري ميروم نبايدنقطه ضعف منو بدست بياره ديگه فاتحم خوندست .
تاچندين ساعت اشكان بلند نميشه بدئنه نگاه به انها ميروم پايين روي ميز مجله اي هست خارجيه به محض بازكردنش پيمون ميشم زنان با لباساي نيمه عريان كناردريا ايستادن خب ازخيره اين هم گذشتم .
به ديدن اطراف ميپردازم همه جا پرازگلهاي تازست نماش عينه خانه شاهرخه ميگم خونه اون چون هيچ سهمي دران ندارم.
نخيراينهانميخوان ازهم جداشن منواورده بچزونه خب تيمسارايكاش موقعيتي پيش بيادتامحبت حالاش رو تلافي كنم ازاين فكرلبخندي ميزنم.
نميدونم چقدرزمان گذشته كه بالاخره نزول اجلال فرمودن دست دردست هم چشمان سبزدختربرق ميزنه لابد از شدت هيجان نگاه شاهرخ پرازتمسخر سرميزناهار بااشتها غذام رو ميخورم من شكست ناپذيز هستم بچرخ تابچرخيم .
شاهرخ منو ميپاد حتي بعدازغذابرخلاف ايمانم مقداري ابجوهم مينوشم تا غمم فراموششه بهم اشاره ميكنه تااشكان رو اماده كنم تنبل من هنوزخوابه مثل كووالا ميمونه.
باتمام سرعت پيش ميره كيه كه بگه قانون رو زيرپاگذاشتي ميگه من خودم قانون نويسم واقعاهم هست يعني انقدرجامعه شيرتوشيره كه منواورده براي خودش معشوقه كرده.شاهرخ:انقدرغذاي خونه بد كه مثل نديدبديدا داشتي غذا ميخوردي؟
مريم:نه چرانديدبديدبازي من غذام انقدر چون به اشكان شيرميدم توخونه هم همينجوره.
شاهرخ:حالاغذاهيچي ابجوت چي بود.
مريم:خواستم امتحان كنم ايرادي داره شماكه همه چيو امتحان ميكني ازمن ايراد ميگيري.
شاهرخ:منظورت چيه ؟
باخونسردي :منظوري ندارم اشكالي نداشت كه براي يكبارم كه شده مزه اش رو بچشم.
شاهرخ باعصبانيت:منظورتو فهميدم خودتم خوب ميدوني كه چي ميگم درضمن من ازادم مثل پرنده كسي نميتونه اسيرم كنه ازچيزي كه پابندم كنه متنفرم ازسرراهم برش ميدارم اينوتوگوشت فرو كن.
قراره فردا منزل تيمساراماني مهماني باشه ازته دل خوشحالم خب چي ميشه براي يكباربه كسي روي خوش نشون بدم از بيبيگل خواستم ارايشگر رو خبركنه مجبوره ببرتم واي اشكان قربونت برم كه باوجودت فعلا دست وپاشو بستي .
براي مهماني لباسي ازجنس حرير مشكي كه زيرش ساتن مشكي هم هست كمي ازشانه هاش بازه اندامم رو بخوبي نشان ميده خداروشكر بعدازاشكان هيكلم مثل اطرافيان بهم نريخته فقط پرتر شدم هيكلي بدون نقص موهام رو سشوار كشيده ارايشم ازدفعه قبل كمي بيشتر .ازديدن خودم لذت ميبرم تيمسارامشب جون سالم بدرببره معجزست.
بايد به عنوان پرستارفرزندسرهنگ معين الملك بايدهمه چي تمام باشي اشكان هم امادست شاهرخ تو ماشين منتظرماست حتي نگاهي به من نكردمعلومه عصبانيه حالاازچي خداداند.
خيليها جلوترازما امدن شاهرخ موقع پياده شدن ميگويد:حواست باشه سرت به بدنت اضافه نكنه.
بالبخندبه روبرو مينگرم تيمشاربالاي پله ها منتظرمانست شاهرخ زيرلب :پيرسگ كفتار.
به محض ديدنم چشمانش برق ميزند سلام و خوشامدگويي گرمي به عمل مياوردشالم حريرم رو از دور شانه هام برميدارم تضاد رنگ پوستم با لباس مشكي جلب توجه ميكنه بايد خودموبراي كتك جانانه اماده كنم ولي ميارزه.
چشمانش از هيجان دو دو ميزنه ازشانه هايم نميتونه بگذره شاهرخ درحال احوالپرسي با كسي تازه متوجه لباسم ميشه يه لحظه رشته كلام از دستش درميره همراه اشكان روي مبلي مينشينم تيمسار از گروه موزيكش اهنگ ملايم ميخواهد زني بالباس فرم خدمتكاري اشكان رو ازم ميگيره تيمسار دستش رو به طرفم دراز كرده نگاهي به شاهرخ ميندازم صورتش قرمزشده تيمسارمسيرنگاهم رو دنبال ميكنه با لبخندميگويد:سرهنگ جان اجازه ميدي با پرستارخوشگلت چنددوربرقصم.
توعمل انجام شده قرار گرفته ميگويد:هرجورخودش صلاح ميدونه.
خب اينم ازجواب مثبت بالبخنددستم رو دردست تيمسار قرارميدهم انگاربدنش كورست ازتماس دستش چندشم ميشه خوب اخرت رو ول كردم ولي چاره چيست بايدادب بشه.
باوارد شدن مابه وسط بقيه دوبه دو ميان دخترعموي شاهرخ هم همين الان رسيد تمام خوشيم زايل شد كنارشاهرخ نشسته البته بهتره بگم بغلش خجالتم نميكشه چسبيده بهش از اينوراين تيمسارشده قوزبالاقوز دستش رو محكم دوركمرم حلقه كرده شاهرخ با دخترعموش هم وارد رقص ميشن دختره دستاش رو دور گردن شاهرخ حلقه كرده اوهم كمرش رو گرفته حالا كناره هميم بااشاره سر به جانب دخترعموش اوهم بالبخندجوابم رو ميده معلومه خيلي سرحاله همه كنارهم ارام تكان ميخورن تومحله ما رقصهاي تركي غوغاميكردازبس جنب وجوش داشت اينا پرزتيژشون پايين مياد معلومه حسابي مست كرده ازبوي تند نفسش حالت تهوع دارم عجب غلطي كردم ميخوام خودمو بكشم كنار نميزاره يه دفعه همه جاتاريك شد واي اينم ازفرصت استفاده كرده ميبوستم شانه هام رو فشارميده وبوميكشه كسي ازپشت دستم رو داره ميپيچونه ميدونم خودشه تواين تاريكي ازكجاميبينه تيمسار رو كنارميزنم اوهم از پشت دستم رو فشارميده نميتونم داد بزنم كنارگوشم ميگويد:زودحاضرشو برميگرديم شكنجه گاه بگوحال اشكان خوب نيست بيشترازين ادامه بدي ........ .دخترعموش اوويزونش شده ميگويد:كجارفتي شاهرخ من ازتاريكي ميترسم.
باوصل شدن برقها موزيك ديگر نمينوازدتيمسارهم كه بخواست دلش رسيد خودموتاگردن كردم براي اين مردك واقعاپشيمونم حالاميفهمم ارزشش رو نداشت خدااز گناهم بگذرهبيشترعذاب وجدان دارم اشكان رو ميگيرم شاهرخ نزديكمان ميشود پاي اشكان رو بشكون گرفته تاگريه كنه به اين حركت حساسه اوهم ازته دل ضجه ميزنه شاهرخ باعذرخواهي ازهمه ميايم بيرون دخترعموش خودشو رسوندبه ماجلوي شاهرخ رو گرفته:توكجا به راننده بگو ببرتشون من بخاطر تواومدم .
شاهرخ با بي حوصلگي دستش را از دست او بيرون ميكشد:فروغ سرم داره منفجرميشه فعلا خداحافظ.
چييييييي فروغ چرامن احمق وقتي گفت دخترعموم نفهميدم فروغ مين الملك جايزه مشهدبسم نبود حالاميخوادشاهرخم از چنگم دربياره .باكشيده شدن بازوم متوجه موقعيتم ميشوم داريم پروازميكنيم بجاي رانندگي به محض رسيدنمان دستش رو روي بوق قرارميده چندتافحش هم نثارنگهبان ميشه اشكان رو گرفته بازوم رو هم ميكشه هنوز اشكان نق ميزنه عمارت اخرباغ همه چراغاش خاموشه پس هيچكس نيست زيره لب اشدم رو ميخونم .
اول اشكان رو توي بغلم ميندازه:زودشيرش بده خجسته (خدمتكارديگري درعمارت جلويي)بيادببرتش .
اشكان به محض خوردن خوابش ميبره ازبس كه جيغهاي بلندكشيد خسته شده .اشكان رو ميگيره ميبره بيرون منم ازفرصت استفاده ميكنم خودموتواتاق حبس ميكنم پشت درميگويد:بهتره بازبون خوش بازش كني هرزه تاخودم نشكستمش.
ازترسم كنارمبل مچاله شدم ضربات محكمي به در ميزنه دربرابر اون غول بيابوني تاالانم خيلي چوب خوبي داشته كه مقاومت كرده بايه ضربه اساسي ازجاش كنده شد واي من شمر رو نديدم ولي الان دارم حي وحاضر ميبينمش نگاهي به لباسم ميكنه با يه حركت پارش كرد انداخت زمين كمربندش رو ازاد كرده ازته دل ميزنتم با هرضربه نفسم بند مياد داره مياد نزديكم جيغ ميزنم شانه هام رو گرفته فشارميده :اين شونه هارو اون سگ بوكشيد مگه نه .
استخوونام صداميدن يه لحظه از درد جيغ بلندي ميكشم انقدربه دهانم سيلي زده كه خون ميزنه بيرون:اينارم بوسيده نجست كرده اشغال هرزه........ دارم غسلميدمشون كه پاك بشه.همه بدنم خوني وكبودشده ازشماتت عذاب وجدان از اين طرف ميگريم چه خودموارزون فروختم .

حسابي ازدستم عصبانيه يه كم مكث ميكنه انگاري كه دوباره يادش بياد انرژي مضاعف ميگريه ميزنتم هيچوقت تااندازه الان ازش نترسيده بودم يكي نيست به خودش بگه چرابازنهاي مردم ميپري چيزي نيست ولي من برخلاف ميلم كه بوسيده شدم اينطوري برخوردميكني ازبس اين جنس مابدبخت ديگه خودمون كه ميدونيم هرچندفقط براي مردا شعار ميديم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اشك تمساح ميريزه شاهرخ ايستاده باناباوري نگاهش بين ماردوبدل ميشه .
فروغ:پس اون توله تو حرومزاده بابانداره نه كه شاهرخ پدرخواندگيش رو به عهده گرفته معلومه چه كاره اي قيافت دادميزنه.
باوحشي گري بهش حمله ميكنم اوهم مدام جيغ ميزنه:من هرزه ام ياتوكه هنوز شوهرت نشده خودتوانداختي بغلش خوبم بوسه ميدي معلومه سابقه دار خوبي هستي درضمن پدراين توله همين جنابه جرات داشتي جلوي خودش ميزدي توگوش بچش تا ببيني چيكارت ميكنه پتياره ........... .
شاهرخ منوبه زور ازش جداكرد موهاش تو دستامه يه عالمه از ريشه كندم شاهرخم ازسينه اش هول ميدم جلوي چشمان ازحدقه دراومده هردو اشكان رو برميدارم ميرم بالا.
صداي فريادفروغ مياد احساس سبك بالي دارم انتقامم رو گرفتم دادميزنه:راست ميگه بچه تو اره .
شاهرخ ساكته ادامه ميده:ببين يا من يا اونا خودت ميدوني موقعيتهاي خوبي دارم بخاطرتو صبركردم حالا خودداني باچشمان گريان راهي جهنمي كه ازش اومده شده.
شاهرخ هرچقدرهم كه ازمن بدش بياد عاشقه اشكان بهم ثابت شده به محض تب كردنش خودش ميره سراغ دكتر ياهرشيرينكاري درمياره ازخوشحالي چندبارميبوستش يادمه يه بار مستخدمه يه ظرف معمواي رو شكست كلي دادوبيداد راه انداخت ولي اشكان يه مجسمه عتيقه رو شكست تازه اومد بغلش كردتانترسه مجسمه اي كه خيلي دوستش داشت ميگفت يادگاري از بهترين دوستشه كه فوت كرده.
خداروشكرچندروزي به مسافرت رفته ريخت نحسش رو نميبينم بااشكان توباغ قدم ميزنم ديگه تاتي تاتي ميكنه باپاهاي تپلش موقع راه رفتن دلم غش ميره واسش .
ازبيبيگل كه قديميترين كارگر خونست درباره سوزي پرسيدم اولش نميگه فكرميكنه ازكسي شنيدم قيم ميخورم كه خودش بهم گفته نرم ميشه:مادرجون يه عفريته اي بود كه لنگه نداشت خداروناخوش نره اصلا قيافه نداشت ولي لوندلوند موقع راه رفتن يه عشوه اي ميريخت كه منم جلبش ميشدم چه برسه به اقا زنش نبود ولي حرف حرف خودش بود اخريام با سربازاقاريخت رو هم اقام انداختش بيرون زنشم كه نبود يعني زنه توخط اين حرفا نبود ميگفت :با چندتا ايه قراره محرمت بشم ميخوام كه نشم من اين چيزارو قبول ندارم احمق نباش.
مادروقتي از كنارم ردميشدلباساموابميكشيدم دست همه مردا رو تو مشروب خوردن سيگار كشيدن بسته بود مادر.
بيبيگل چندباربيت انگشت شست و نشانش رو گاز ميگيره اخه خ.دش حتي نماز قضاهم نداره.امروز برگشته سرور همه عين قبل سگه معلومه تواين سفر تصميم نهايشش رو گرفته شده مثل قبل .
پولي جلوي بيبيگل ميگذاره :بااينابراي خودت واينا(انگارداره به درخت اشاره ميكنه)لباس .خلاصه هرچي كه لازم دارين بخر اخرهفته جشن نامزدي منوفروغ.
ماسك بيتفاوتي به صورتم ميزنم باپوزخندميگويم:مباركه اينو براي چندمدت ميخواي؟
بالبخند:براي هميشه ادم يه همدم تااخرعمرش ميخواد بقيه براي سرگرمين.
بااين حرفش اتيش گرفتم:اين همسفر شما راه رو ميشناسه تا همقدمتون باشه .
ميگويد:بله همه چي تمامه چه ازلحاظ ظاهر چه اصالت چه تحصيلات(به اين حرفش ميخندم)براي چي ميخندي؟
ميگ.يم:تحصيلات كه حتما باپارتي بازي اونوكه هركودني بجاش بود تاالان بايددكترميشداونم باپشتبانه جناب بازجوكه يه سيلي بزنه كارطرف تمومه درست نميگم بازجوووووووو.(ازاين كلمه متنفره)
دندان قروچه اي ميكنه:خب قدرت يعني اين مثلاخودتو اوردمت يه مدت باهات خوش بودم الان مثل دستمال كثيف انداختمت دور يه بچه هم گذاشتم تودامنت تابرام بزرگش كني براي همين ساخته شدي (ازجاش بلندميشه)درضمن بعدازازدواجمون ديگه جايي نداري اينجا البته ميخوام بهت لطف كنم به عنوان نديمه زنم قبولت كنم براي كاراش لازمش ميشي حالا فكراتو بكن.
منم عين خودش بلندميشمروبروش قرار ميگيرم توچشماش زل ميزنم:نه نيازي نيست تيمسار بااغوش باز پذيراي من هست ديگه گوه شوري بچه بقيش با فروغ خانم معين الملك دانشجوحقوق قلابي منم نيازبه تنوع دارم ميدوني ديگه سرهنگ به دردم نميخوره توقعم رفته بالا تيمسارميخوام ارتوبالاتر تورو تجربه كردم زده شدم حيف زيباييم نيست كه بي استفاده بمونه.
دستش رو اورد بالا بزنه توگوشم ازرو نميرم هنوزم بهش خيره ام پشيمون ميشه دستش رو پايين ميندازه:دهنه كثيفتو ببندفكركردي اون نگهت ميداره نه جانم بعدازيه مدت عين من ميزارتت كنار بهتره همونن نديمه باشي وگرنه جايي نداري بموني ميخواي بري پيش ممدمفنگي ياقلي قاچاق يا اهان حالايادم افتادپيشه مسعودجونت كه دنبالشم شكم زنشو كه بالا اورده حالانوبت تو نه عزيزم.
ميگويم:شرف داره به صدتاي تو چندباراينجوري موش گرفتي كه حالا اينهمه درجه داري برو سراغ منبع موشا اقاي زرنگ اگه همه موشا متحدبشن كاره اقاگربه زاره مگه نه عزيزم.
حسابي ازكوره دربردمش خودشو كنترل ميكنه:خيلي زبونت دراز شده اگه همه موشا مثل توباشن كه همشون تو مشتمن خانم موشه .
ازاين بحث لذت ميبرم:خب حواست باشه اين خانم موشه سرتو به باد نده اقا گربه؟
شاهرخ:نه خانوم موش مرگ موش براي همين موقعهاست كه وقتي حوصلمو سربردي بدم نوش جون كني.
مريم:اره هست اقا گربه ولي مواظب باش باش همين موش مرگ موش خورده غذاي لذيذت نشه.
موشكافانه نگام ميكنه چونم رو ميگيره:فكراي بكري تواين مغزكوچولوت داري .استخوان سرم رو فشارميده:ولي من ميشكنمش همه رو ميكشم بيرون بلبل زبوني بسه اوندفعه كه به فروغ دلبندم حمله كردي چيزي بهت نگفتم امادفعه بعد جورديگه اي جوابتو ميدم.
سرتق بازي درميارم:اگه يه بارديگه دست رو بچم بلندكنه منم طورديگه اي ادبش ميكنم (باپوزخندي)البته بايد خانوم حقوقدان خوش درس گرفته باشه چون من استاداش نيستم كه گوشمو بپيچونن من گوش خودشو ميزارم كف دستش نصيحتش كن دلبرمن.
شاهرخ:بتازون يه جايي محكم افسارتو ميكشم مطمئن باش.
مريم:منتظرم بازجووووووووو.
خوب از پسش براومدم كم اورده مريم قبل مرد اين حالا كه جلوش وايساده مريم اصلي كه فكرميكردعاشق اين نكبت شده.
بذاي نامزدي لباس مناسبي انتخاب ميكنم پوشيده كت .دامن كه قدش از مچ پام كمي بالاتر رنگشم به مشكي برداشتم براي من مجلس ختم باحاشيه دوزي نقره اي با كفشاي مختلط از مشكي ونقرهاي كه بيچاره بيبيگل به زور برام پيداش كرده چون منوهنوزم نميزاره بيرون برم مخصوصا بعداون حرفا.
خب موهام كه حالابلندترشده ميدم برام فرش ميكنه باارايش عالي پشت چشمام رو سايه نقره اي زده كه با مردمك مشكي چشمم متضاد جذابيتش رو صدچندان كرده بيبيگل مدام برام اسپنددودميكنه مراسم خونه خودشونه منواشكان وبيبيگل همراه راننده ميرويم داره برف ميادازديدنش غرق لذت نمشم تمام احساسات منو كشت جالبه دارم ميرم نامزدي شوهرم خب اميدوارم هميشه يه چشمش اشك باشه يه چشمش خون اين فروغ خانم فكرميكنه داره شاهرخ روازچنگ من درمياره ولي نميدونه اين تلويزيوني كه انقدربراش هيجان داره به محض زدن به برق كل سيمكشي ساختمون رو ميسوزونه اره عزيزم خوش باشي باهاش.
به محض رسيدنمان خدمتكارپالتو پوستم رو ميگيره حالاحاضرم همون ژاكت دستباف مادرم رو داشتم به زمان قبل برميگشتم همه بالباساي خارجي اومدن يه چندتاامريكايي هم هستن وقتي كسي رو مخاطب قرارميدن طرف مقابل ازهيجان چرندجواب ميده خودفروخته ها همه رو درمهماني هاي قبلي ديدم براتون وصف كردم همه جا پرازگله موزيك هم براي خودش مينوازه صداي هلهله مياد هردوشون دست دردست واردشدن فروغ رو خيلي قشنگ اراستن پارچه هاي لباسش هم كه از خارج اومده اسم كشور رو نام نميبرم چون دقيق نميدونم همه بهشون تبريك ميگن منم بالبخندتلخي تبريك ميگم بهشون فروغ باديدنم اخم كرده اهميتي نداره من بخاطر بچم اومدم كه نامزدي باباشه به ريزه كاري لباسش نميپردازم چون واقعا دلم گرفته من ارزو نداشتم اينطوري برام جشن بگيرن اين مدليش بخوره توسرم ولي باابرو ميومدم خونه بخت حالامكه لنگ درهوام هرموقع بخواد صيغه ام رو فسخ ميكنه ميگه هري.
نميدونم توموقعيت من بودين بدونين كه ارزوهاي داشتم به هيچكدوم نرسيدم حسرت به دلم ايكاش همون موقع به پسرهمسايه روبرويمون ميرفتم بيچاره چندباراومد مامان گفت داره درس ميخونه اونم بااينكه اصلا اين موضوع باب نبود قبول نكرد ميترسيدم بعد عقد بزنه زيره همه چي خودش نه خانوادش ....بابيتابي اشكان ازفكروخيال بيرون ميام نفس عميقي ميكشم مثل هردفعه عقده هام رو فرو ميدم.
شاهرخ با فروغ ميرقصند براشون گلاي پرپرشده ميريزن همه اينها برنامه ريزي خودشه فروغ تواسموناسيرميكنه ولي شاهرخ سرحال نيست اينجوريه وقتي به مراددل ميرسه ازش زده ميشه ديگه مثل كف دست ميشناسمش.
بازم اين اومده سراغم ولي بهتره مودب باشم خدارو چه ديدي شايدتونست كمكم كنه هرچند سگ زرد برادر شغال بالبخندكيگويم:سلام تيمسار حالتون خوبه؟
تيمسار ارام طوري كه منبشنوم:سلام ازماست شماخوبين ميدونم اين توله سگ حوصله اي براتون نذاشته .
جلوي زبانم رو ميگيرم كه نيش نزنه :مشتاق ديدارتون بودم بانو چراتومهمونيها شركت نميكردين.
راست راست تو چشمم نگاه ميكنه به روي شريف هم نياره مردك به خاطر تو تموم بدنم ذغال شد:ماافتخارحضوردركناشمارو نداشتيم جناب تيمسار.
تيمسار:افتخارازبندست حالا افتخارميديد كمي باهم برقصيم.
ديگه خيالم راحته كه هواروشنه هيچ غلطي نميتونه بكنه روبروي هم ارام تكان ميخوريم چشم ازصورتم برنميداره بالاخره هم طاقت نمياره:بانو امروز خيلي زيباشدين ازديدنتون سيرنميشم .
بالبخند:شمالطف داريد تيمسار.
از درون ميگريم حالاميفهمم كه هنوزاين لعنتي رو دوست دارم چون بااينكه مردان برازنده اي اينجاهست منتظريه فرصتن ولي هيچكس به چشمم نمياد باحسرت نگاهي به شاهرخ ميندازم اوهم نگاهش به منه ولي جهت نگاشو تغيير ميده دم گوش فروغ چيزي ميگه كه اوهم بالبخندي مستانه جوابش رو ميدهد .
لب به مشروب حتي ابجو نميزنم همون يه بارم اشتباه كردم چون خدامو فراموش كرده بودم هرچنداون منو فاموش كرده به كدام گناه نميدونم فقط ديگه گوشه چشمي هم بهم نداره كه اسيراين كافرها شدم .
وقتي بريز بپاش اينجارو ميبينم ياد همه بچه هاي كه ازنزديك ديدمشون كه حسرت غذايي بجز سيب زميني داشتن لباساي اينا كجا اون بدبخت بيچاره ها كجا خيلي وقته انقدر بلاسرم اومده كه يادي ازشون نكردم ولي الان ديگه همه چيز تموم شده فكرم ازاد ميشه اگر از اين قفس رهابشم ميچسبم به درسم گورباباي سياست بخاطر هيچي ايندم تباه شد بقيه ياميمردن يا خودشونو ميكشتن ولي من اشكان چيكاركنم بندازمش زيردست اين افريته .
نميدونم چقدرگذشته كه ميزشام اماده شده گوسفنداي كامل بريان شد چندنوع غذاكه به عمر 19سالم نديدم كمي غذا ميكشم بدم اشكان اصلا اشتها ندارم گوشتهارو تكه تكه ميكنم ميزارم دهانش راستي يادم رفت بگم دندان دراورده هرچند دير ولي اين چهارتاش دلمو برده مخصوصا موقع غذاخوردن كه بادندانهاي جلوش ميجوه نگاش به ميز غذاست ازهركدام كه ميخواهد بازم برميدارم ميترسم همه رو قاطي كنه انقدر جيغ ميزنه ابروريزي ميكنه كه ناچارميشم بدم بهش اخه تزيين انهام عاليست هرادم سيري هم به اشتها مياد.خداروشكرسيرشد بعدازلحظاتي همه رو فراميخوانن حلقه به دست هم ميندازن كيك ميبرن ازوصف حالم عاجزم اين تيمسارم براي خودش حرف ميزد فقط سرمو تكان ميدم .
ازبيبيگل ميخواهم كه زودتر برويم اوهم طبق معمول اشكان رو بهانه قرارميده درحاليكه داره كيف ميكنه ازاهنگ به وجداومده نميخوام بخاطرخودم شاديش رو زايل كنم چون توخونه فقط مارو ميبينه ازديدن اين همه ادم خوشحاله بچه هام سرگرمش كردن با قدماي ناهمسان ميره دنبالشون بيبيگل رو هم منصرف ميكنم غم رو تو نگاهم خونده اه ميكشه بچزاين كاري ازدستش برنمياد .
اونهاخوشن يعني همه خوشن الا من بالاخره مهموني كذايي تموم ميشه راهي ميشيم اشكان مست خوابه خودمم ميرم حمام يه دل سيرميگريم خداروشكرهميشه بعدازحمام چشمام سرخ ميشه پس كسي شك نميكنه باري پيشاني نوشت خودم رو تخت دراز ميكشم نميدونم چقدرزمان گذشته شاهرخ وارد اتاق ميشه خودمو به خواب ميزنم خم ميشه اشكان رو ميبوسه نفس عميقي ميكشه ميره بيرون.
از روزنامزدي مدام اينجاست تا شوهرشو از سر نكشم اون اومده رو من ولي پررو منم پايين نميرم ازبيبيگل شنيدم رابطش با اشكان خوبه اره ديگه بايد يه جوري منوازاين خونه بندازه بيرون يا نه داره وابستش ميكنه بچمو بهم زيادي ميدونن دنياسرناسازگاري داره با من.

هيچ جزحسرت نباشدكارمن
بخت بد بيگانه اي شد يار من
بي گنه زنجيربرپايم زدند
واي ازاين زندان محنت بارمن

مدتي ميشه نريدمش توي عمارت جلويين امروزبيبيگل ميگفت:اصلا ازاين دختره خوشم نمياد همه كاراش رياست اقام روي خوش نشانش نميده وقتي حرف ميزنه توجهي بهش نداره همه فكروذكرش اشكان اونم هرصش درميادمادر مدام ميخوادازجلوي چشماش دورش كنه مادرجون.
ميدونم كه اهل غيبت نيست ببين چقدر سدبهسرش گذاشتهكه صداي اينم دراومده.
بايدزيروبم زندگيش روبكشم بيرونبهترين فردهم بيبيگل چون ازبچگي شاهرخ رو بزرگ كرده پس همه خاندان اينها رو بايد بشناسه.
ميگويم:بيبيگل شمافروغ ميشناسيش ميخوام همه چي دررابطش بدونم.
تسبيحش رو ميچرخونه:سرم ميرفت اين حرفاروبه هيچكس نميزدم ولي چون رقيبته بهت ميگم مادرازبچگيش افاده اي بود خودش كفشاشو درنمياورد خدمتكارا رو مجبورميكردگول ظاهر زيباشو نخور با اون همه ارايش ميمونم خوشگل ميشه حرفه اي مادر درسش به زور بهترين معلمها تازه قبول ميشدولي هميشه شاگرداول مدرسه بودديگه خودت كه بهترميدوني وقتي خبراول شدنش اومد همين چندسال پيش اقا انقدرخنديد كه حدنداشت باتلفن كلي سربه سرش گذاشت كه اخرم تلفنو قطع كردباباش چه جشني گرفت اقام فرستارش فرنگستون راستش يه سربازي ازگارد رو دوست داشت ولي پسره محل سگ بهش نداد بيچاره رو انداختنش بيرون اونم خيلي زرنگ بود ديدمش از چهره مادرجون جاي پسرم باشهخيلي قشنگ بود بهش حق دادم اونم از جذابيتش استفاده كرد ازدختراي همين سرهنگا رو فراري داد بيچاره سرهنگم ازابروش براشون جشن گرفت جشني كه مادربه عمرم نديدم الانم خودش چون جربزه دار بود شده افسرگارد ديدي براي جشنش چقدرمته به خشخاش گذاشت كه اونم قربون خدابرم نيومدن يعني دختره نذاشت اين زبل خانوميشناسه ازبين اين همه جونم اقا روانتخاب كرد كه از هرنظريه سروگردن از پسره سرتره ولي مادرجون........ .
ازادامه حرفش منصرف ميشه به نمازش ميپردازه پس طرف مقابلم عقده اي قربون خدابرم هرچي ديوونه ست گير ماميافته .
اشكان ديگه راه ميره هرچند تنبلي ميكنه موقع خوراكي مثل برق ميدوه ولي زمانهاي ديگه مثل خرس ارام ارام ميايدتازگيها ميگه ما...ما اينم از حرف زدنش روزبه روز كه بزرگتر ميشه وابستگيم شديدترميشه هرچندموقع حاملگيم بامشت بهشكمم ميزدم ولي حالا فرق داره تنها داراييم تو زندگيه.
قراره شاهرخ باخانواده عموش برن شمال بيبيگل ساكش روهم اماده كرده اشكانم اين گوشه افتاده چندروزه بيحاله حالا ميفهمم كه مريض بيبيگل مدام داروگياهي بهش ميذه تا تبش پايين بياد از دكترخوشش نمياداخه خودشم بيمارشدني با همين گياهها خوب ميشه بدون اينكه ببينمش رفت يعني خودم نخواستم بچه روبوسيد رفت به بيبيگل هم سفارشش رو كرد بله ديگه خانوم ميخواد خوش بگذرونه سرخر ميخواد چيكار .
اشكان از شدت تب ميسوزه بيبيگل خودش به دكتر زنگ ميزنه خدانگه دارش باشه زود هم امد .
دكتر:پس چرا انقدردريرخبرم كردين.
با نگراني :مگه مريضيش چيه دكتر؟
دكتر گوشي رو روي سينه اش تكان ميده:انفولانزاست بفرستيد داروهاشو بگيرن.
بيبيگل مثل فشنگ درميره تا اقارحمت رو صداكنه من كه جايي رو نميشناسم واي بچم داره پرپر ميشه اشكام روونه .
دكتر:براش سوپ رقيق درست كنيد تنقلات هيچي بهش ندين تابهتربشه داروهاش رو بايد سروقت بخوره اتاقش گرم باشه .
به محض امدن اقارحمت دكتر امپولش را ميزند كلي ازش تشكرميكنم كناربسترش نشستم براي خودم مويه ميكنم
طفلي غنوده دربرمن بيمار
باگونه هاي سرخ تب الوده
باگيسوان درهم اشفته
تانيمه هاي شب نياسوده
موهاشو نوازش ميدهم درخواب ناله ميكنه واي مادرحالا ميفهمم چراتاصبح بالاي سرم مينشستي مدام دستمال نمدار رو پيشانيم ميزاشتي مادرها راست ميگن تاخودتتون مادر نشيد نميتونيد مارو درك كنيد
نزديكاي صبح تبش پايين امده نماز شكر ميخوانم بيبيگل براش سوپ درست كرده ازخوردنش امتناع ميكنه ولي بادعواهم كه شده بهش ميخورانم طفلي بغض كرده سرش رو ميزارم رو سينه ام ميگم:عزيزدلم وقتي كه خوب شدي يه عالمه غذاهاي خوشمزه ميدم بخوري برات قاقا ميخرم ولي بايد خوبشي بعد باشه عزيزم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نگاش ميكنم انگارميفهمه چي ميگم اسم قاقا روخوب ميشناسه باچشماي معصومش دلمو ميلرزونه بهش شير ميدم حمامش ميكنم ديشب خيلي عرق كرده بود عاشق بوي عرق تنشم وقتي ميبرنش عمارت جلويي لباساش رو بو ميكشم .چنرروز طول كشيدتابهترشدتواين مدت لاغر شده وقتي دكتربهش امپول ميزد جيغاي بنفش ميكشيد ديگه دكترو ميشناخت به محض ديدنش به لباسم چنگ ميزدتاكسي نتونه ازم جداش كنه .
امروزحضرت اشرف بعدازيه هفته برگشتن پوستش تيره تر شده معلومه زيرافتاب نشسته من كه تا قمم نرفتم نميدونم شمال چه جوريه وقتي از درواردشدمن داشتم با اشكان بازي ميكردم به محض ديدن اشكان خشكش زده ميگويد:بچه چرا اينطوري شده ؟
جوابش رانميدهم شب بيداريهاشو هزار دردسرش مال من اقا ترتميزفقط بازيش بده دادميزنه:باتوام مگه كري پرسيدم چي شده؟
منم عين خودش صدامو ميبرم بالا:تاحالاكجابودي هان؟مسافرت خوش گذشت بله بايدم خوش گذشته باشه كجابودي وقتي اين بچه داشت توتب ميسوخت هااااااااااا وردل فروغ خانوم انفولانزا گرفته بود براي اينه كه لاغر شده فهميدي؟
اشكان رو ميگيره به سينه ستبرش فشارميده مدام سروصورتش روميبوسه ميگويد:چرابهم خبر ندادين تابيام.
باپوزخند:چه جوري اقا؟
بلندميشه ميخوادباخودش ببرتش جلوش ميايستم:حق نداري ببريش معلوم نيست بابچم چيكاركرده كه اينجوري مريض شده خودتم ميدوني سابقه همچين چيزي نداشته گفتي برام كلاس بچه داري بزاره معلومه لباس بچه كمه ميبرتش سوارتابش ميكنه اينم قهقه اش ميره هوا همونجورعرق كرده ميبره توحياط ميچرخونتش به نظرتم داره محبت ميكنه نه جانم ميخوادبچموبكشه يادت باشه اگه اتفاقي براي اشكان بيافته به ارواح خاك مادرم قسم باهمين دستام زير چاه توالت كمارسوزي جونت زنده به گورش ميكنم هرموقع خواستي ببينيش بيااينجانترس جلوي چشمت ظاهر نميشم ياوقتي ميبريش پيش دلبرجونت بايدخودم باشم تا يه موقع زهر بهش نده .
ازچشمام خشم زبانه ميكشه بيحرف سرجاش ميشينه نميتونه حرفي بزنه لاغرشدن اشكان گواه حرفامه.
ميگويم:نميخوادبه بچه من برسه مادرمرده نيست خيلي بچه دوست داره يدونه عين من بزارتودامنش شما كه متخصصي ..(قهقه ميزنم) واي فكركن عروس باشكم بالا اومده واردسالن بشه اي خدااااا.
ازشدت خنده اشكام سرازيرشده باعصبانيت:دهنت رو ببندد فروغ انقدربرام ارزش داره كه نخوام همچين كاري باهاش بكنم ولي تولايقش بودي كه حامله بودي كه صيغه ات كرئم ارزش وقرب ادما فرق ميكنه خانوم.
خون خونمو ميخوره:بله ايشون لايق بالاترازاينهاست معلوم بود نامزدنشده خودشويله داده بود تو بغلت اين تويي كه نميخوايش وگرنه حيوونتر ازاين حرفايي من ميشناسمت درضمن من به خواست خودم نپريدم توبغلت يادته كه عينه خروس وحشي بهم حمله كردي وگرنه من بينيم رو به كت توهم پاك نميكردم الانم كه ميبيني اينجام فقطوفقط بخاطر بچست .
باخنده ميگويد:نه كه دختره امپراطوري ماهارو قبول نداري خوبه زيروبمت رو ميدونم اگه گذاشته بوديم بابات كشته بودت مثل اينكه غذاي شكمت و لباس تنت بهترشده واسه ما دم دراوردي.
باخونسردي:نه همه چي يادمه من اون زندگي روبه زندگي سگي شماترجيح ميدم بابام خوب خاطرم هست بخاطرهمين ازجنس شما متنفرم زندگي فقيرمون رو به روم مياري ولي توام يادت نرفته كه همين پاپتي شده اول كه فروغجون كودن جاي منو گرفت ميدوني چقدركتاب خوندم فعال سياسي بودم چون جنمش رو داشتم واي فروغ چي بهش بگو وزيركيه بهش بگو سوسياليست كمونيست چيه بااينكه دختر سرهنگه نميدونه ازبس محدوده نوك دماغش رو ميبينه نه عزيزم ارزش ادما به پول وثروت نيست به شعوربالاشه كمالاتش من فقر مالي رو به فقر شعوري ترجيح ميدم امثال ادمايي عين توهمانندخوك زندگي ميكنيد تولجن حمام ميگيريد شهوترانيد تو خوكدوني هم خوشيد كه البته اين كاخهاي كه ساختيد دوام نداره تاريخ دوباره تكرارميشه هيچكس باثبات نيست .
فقط خيره نگام ميكنه چون همه كتاباي رو كه توكتابخونه هست براي مدل خوندم شايدبيشتراز 200تا.
نميتونه جوابم روبده يهني جوابي نداره كه بده ميگويد:بيبيگل ....بيبيگل كجايي؟
بيبيگل مثل هميشه قرقي مانند اومد:سلام اقا سفربي خطر خوشگذشت؟
شاهرخ باهركي بدرفتاربودالا بيبيگل:سلامت باشي برو چمدونه خودتونو ببند ميريم شمال براي بچه لازمه.
تعجب كردم نيامده دوباره ميخواهد برودبيبيگل:چي شماكه الان رسيديد .
شاهرخ:تاميام اماده باشيد.نگاه خيرش روبهم ميدوزه منظورش اينه كه حرف نزن.
اينچنين راهي شديم چهارتايي اشكان از ديدن سبزي اطراف به وجداومده بيبيگلم زيرلب صلوات ميفرسته براي عصرانه كنار جاده نگه ميداره تادل و جگر بخره اب دهان اشكان راهي ميگويم:يه موقع مسموم نشه تازه خوب شده.
دوباره حركت ميكنه اشكان اشك ميريزه شم قويي توشناخت خوردنيها داره.خودمم اولين باره اصلا ازتهران خارج شدم بروي خودم نميارم هنوز حرفاش توگوشن زنگ ميزنه از سرسبزي ميط لذت ميبرم چه هوايي عالي جلوي ويلايي ميايستدبوقميزند دربازميشه خدايي دهنم بازمونده چه نماي زيبايي داره از سمت ديگه دريا مشخصه چقدرهم كه زيباست ابي ابي خدمتكاروسايلمان روجابجاميكنه شاهرخ دوباره سوارماشين ميشه وميره نميدونم كجا نه خودش گفت نه من پرسيدم .
لباساي اشكان عوض ميكنم بيبيگل هم رومبل چرت ميزنه دقايقي بعد شاهرخ دست پراومده خودش وارد اشپزخانه ميشه با سيخهاي انباشته از دل وجگر ميره تو حياط.
هرسه مون ازبيكاري همراهش ميرويم اشكان اب دهنش راه افتاده مدام پاي شاهرخ رو ميچسبه اونم عين بچه گربه قطعات كوچك ميزاره دهنش به محض اينكه دهنش پرميشه ميره ميچرخه دوباره برميگرده.
ازاين اخلاقش خوشم مياد مثل اونهاي ديگه نيست كه حتي به فرزندشونم محبت نميكنن سيخهاي ماراهم ميدهد ميگويد:منواشكان ميريم كنار دريا شمام مياييد.
ميرم داخل ساختمان لباس زخيمتري براي اشكان ميارم هردوشون ميروند.
منم بعدازحمام ميخوابم صبح باسروصداي بچه بلند ميشم بعدازخوردن صبحانه ميريم كناردريا يه لحظه خشكم ميزنه زنها چه لباساي پوشيدن كه نبودنش بهتره اينطوري جلب توجه ميكنن مردها هم همچنين خجالت ميكشم نگاشون كنم شاهرخ بالباس ميره داخل اب اشكان ازهيجان جيغ ميكشه نگاهم به اندام اوست تاحالااينجوري نديده بودمش خيلي ورزيده مخصوصا با شانهاي پهنش جلب توجه ميكنه چندتازن حسابي حواسشون به اوست ديگه حسادت براي من معنا نداره متعلق به ديگريست بعضيها باحسرت بهم مينگرند صداي طبل از دورخوش است ولي بااينكه عذابم ميده دوستش دارم .من با بوليز وشلوارامده ام كه خودش باعث توجه ديگرانه كه ميگن اين يكي ازپشت كوه اومده پسران دسته جمعي به اب زدن شوخي ميكنن همه حواسم به انهاست وقتي هردوشون كنارم ميشينن يه لحظه حسرت زنهاي ديگه رو دارم كه باخانواده اومدن.
تواين مدتي كه اينجاييم مدام به اشكان ميرسه مثل قبل شده ازماهم چيزي دريغ نداشته برامونم سوغاتي خريده ميخواد ازش خاطره خوش داشته باشم شبا اشكان بينمون ميخوابه اينجوري خودم راحتترم خودشم از حركتم جاخوردولي به رويش نياوردوقتي همه خوابن كنارپنجره ميايستم همه جارو تاريكي فراگرفته ولي نور ماه روي دريا پخش شده انعكاس قشنگي دارهصداي شاهرخ منوازخيالات ميكشه بيرون:ميدوني فروغ چي ميگه دوست داره عروسيمون رو توهمينجابرگزاركنيم به نظرت خوبه؟
مريم:خب انقدرارزش داره كه همينجا عروسيتون رو برگزار كنيدخيلي هم قشنگ ميشه وبراي همه بيادماندني .
شاهرخ:ميدوني تنهاازچيت خوشم مياد؟
شانه هام روبالاميندازم ميگويد:از سرسخت بودنت تنهاكسي هم هستي كه ازاجراي حكم فراريش دادم البته اجراشدنه كامل.
مريم:خاطرم هست مثل اينكه خيلي دوست داري به گذشته برگردي شايدبراي توپرخاطره باشه براي من نيست اميدوارم ديگه تكرار نشن.
شاهرخ:اره چون چندوقته دارم گذشته رو مرور ميكنم مخصوصا اون شبي كه همه احساست رو بهم گفتي الانم روي خرفت هستي؟
ميخواد عذابم بده خردم كنه ميگويم:اونشب احساساتي شدم جدي نگير همش عادت بود تواين مدت بهم اثبات شده اسمش دوست داشتن نيست باوركن.
شاهرخ:به نتيجه خوبي رسيدي چون براي خودت بعداز ازدواجم سخت ميشد.
ميره كه بخوابه ميگويم:تواين مدت من ازت چيزي خواستم يانه؟
شاهرخ:منظورت رو بگو.
مريم:سوالم جواب داشت.
شاهرخ :خب ..........نه.
مريم:تو دردنيابه چيزي اعتقادداري؟
شاهرخ:اين سوالها براي چيه؟
مريم:خواهش ميكنم جواب بده.
شاهرخ:فرض كن اره.
درحاليكه پشتم رو بهش كردم :تو رو به همون چيزي كه اعتقادداري بزار منواشكان بريم بخدا برات دردسر درست نميكنم شناسنامه هم كه برام گرفتي پس مشكلي نخواهم داشت اشكانم ميخوام تازير دست نامادري بزرگ نشه بزار ازادشم ازاين وضعيت خسته شدم قبول ميكني.
شاهرخ:اولا ادم بايدموقع صحبت طرف مقابلش رو نگاه كنه دوما خودت چي فكر ميكني اجازه ميدم؟
روش خودم رو درپيش گرفته:ميدونم ولي شايد تجيدنظركني.
شاهرخ درحالكه دراز ميكشه :توميتوني بري ولي اشكان نه .بحثم نكن كه حوصله ندارم.
مريم:اگه قول بدي خوب مراقبش باشي شايد...... .

مريم:ببين اگه قول بدي مراقبش باشي ميدوني كه فروغ ازش متنفره جلوي توظاهرسازي ميكنه منم ميتونم به فكرزندگيم باشم تاچندسال بايدحبس شم خيلي وقته بيرون نرفتم روزنامه نخوندم ازبچه ها خبرندارم من به هدفم هنوزنرسيدم حقموهنوز نگرفتم ميخوام فعال باشم قول ميدي شاهرخ؟
شاهرخ پوزخندي ميزنه:دخترتوادم نشدي مثل اينكه شكنجه هاي اردشيريادت نرفته اخه شما جوجه فكليها ميخواييدچيكاركنيد درضمن خودت ميدوني كه بيشتراوقات سركارم يا ماموريت پسنميتونم قولي بهت بدم اگه بچت رودوست داري خودت نگه داريش كن همين.
مريم:پس شاهرخ بزاربامن بياد مگه تاچندوقت ديگه بافروغ عروسي نميكني ؟
شاهرخ:خب منظور؟
مريم بالحن ملايمي :خب شماميتونيدبچه دارشيداگه بچه هاي فروغ بدنيابياداشكان ديگه يادت ميره درضمن سرتونم شلوغ ميشه باشه ؟
شاهرخ روتخت نيمخيزشدترسيدم ازصورتش:ببين به نظرت من خرم نننننننننننه بچه گول ميزني وعده وعيدميدي درضمن اينم بايدبهت بگم فروغ ازبچه متنفره بخاطرهمين قرار گذاشتيم ازتوبچه داربشم هرچندتا كه ميخوام خودمم سه تا بچه تپل مپل مثل اشكان ازت ميخوام هروقت اينا سه تاشدن شماميتوني هرجهنم دره اي كه خواسي تشريف ببري براشون پرستارميگيرم تامزاحم فروغ عزيزم نشن ملطفت شدي يانه؟؟/؟
خشكم زده با چشمان خون گرفته نگاهم ميكنه يعني من انقدرپستم كه فقط ازم مثل مرغ جوجه كشي كنن باقدم بلندبالاي سرش قرار ميگيرم چندتا سيلي بهش ميزنم دراخرم اب دهانم رو به صورتش تف ميكنم:اشغالاي عوضي فكركردي ميزارم بازيم بدين كه بشم ماشين جوجه كشي اقا كه فروغ خانم نميخواد هيكلش بهم بريزه نه عزيزم توخيلي خري مطمئن باش ازاون مردتيكه افسرگارد دوجين ميزاييدتاپابندش كنه اين اشكان اينم تو قيدشوميزنم .
از توكمد لباس مناسبي برميدارم ميخوام ازاتاق خارج بشم ميگويد:اين وقت شب كدوم گوري ميخوايي بري ؟/
جوابش رونميدم ازاتاق خارج ميشم به سرعت پله ها رو ميرم پايين افتاده دنبالم از ساختمون خارج ميشم به سمت ساحل ميدوم مثل سايه دنبالمه دادميزنه:كجاميري باتوام گيرچندتا اوباش ميافتي وايسااااااااا احمق.
منم دادميزنم:اراذل اوباش روبتوترجيح ميدم احمق تويي بافروغ جونت.
چون سبكم راحتتر ميدوم بااون هيكل ولي دوندگيش خوبه اين حرفم روكه شنيد سرعتش اوج گرفت چندثانيه طول نكشيد كه موهامو ازپشت كشيد دوردستش پيچونده :كه اونا رو به من ترجيح ميدي اره بهت فرجه دادم بدوي من ركورد دارم تودوره نظامي يادت رفته توامريكادوره ديدم جوجه .موهام رو هرچه بيشتر ميفشاره.
دادميزنم:همونا سگي مثل تورو تربيت كردن ولم كن مگه نگفتي بي اشكان ميزاري برم خب دارم ميرم ديگه چي ازجونم ميخوايي؟
شاهرخ:اين وقت شب بدون پول ؟
مريم:اونش به توربطي نداره (ازحرصم نفهميدم اين حرف چطوري از دهنم دراومد)بالاخره اشغالاي مثل توپيداميشن تابراي يه شبم كه شده نگهم دارن تازه پولم بهم ميدن اينجوري تونگران نباش پولشم جورميشه.
انقدرسيلي به صورتم زدكه سرم به دوران افتاده تف ميكنه توصورتم :هرزه پس كارت ميشه پتيارگي اره ولي من پول بشتري بهت ميدم امشبو مهمونم باش .
دادميزنم بادست جلوي دهانم رو گرفته منو ميبره اتاق زيرشيرواني كه ديگه صدام به هيچكس نميرسه درو قفل ميكنه اينجا يه تخت هست با يه ميز كه چون تاريكه نميدونم روش چيه هرچقدر تقلاميكنم فايده نداره پرتم ميكنه روتخت دست ميكنه توجيبش پولها روميريزه رولباسم :بيابسه يابازم ميخوايي هان ؟؟؟
همه رو پاره ميكنم :اشغال رذل فكركردي منم مثل فروغ جونتم ننننننننننه ازته دل فريادميزنم باتعجب نگاهم ميكنه سرمو بين دستام گرفتم همينجور فرياد ميزنم نزديكم ميشه صورتش روجلومياره بادندانهام گازش ميگيرم دادميزنه :ولم كن سگ .
بادستاش به عقب هولم ميده بادهانش از سرشانه ام گازي گرفت كه فكركنم ازجاش كنده شد دادميزنم:ازت متنفرم ازهمه بيزارم ازبابام ومامانم كه زاييدم چرامنوبوجداوردن ميخوام بميرم خسته شدم روانيم كردي .
به طرف پنجره كوچكي كه هست ميرم تويه چشم بهم زدم خودمو ميندازم پايين فاصله ام زياده با زمين بين هوا معلقم دستام رو گرفته نصف بالاتنه خودش اومده بيرون دادميرنه:ديوونه محكم دستمو بگير.
ميگويم:كه برگردم دوباره به همون جهنم دستمو ول كن .
تقلا ميكنم تادستم روازدستش بكشم بيرون دادميزنه:اينجوري بازم ميري جهنم اين جهنم من راه گريزي داره ولي اونجا نه مگه اعتقادنداري خودكشي گناه پس دستمو ول نكن .
درحاليكه ازترسم ميگريم ميگويم:خودم ميخوام توچكارداري .
صداي گريه اشكان توحياط پيچيده بغل بيبيگل بچم ترسيده وقتي ديده هيچكس پيشش نيست بيبيگل حواسش به بالا نيست مدام ميگويد:مريم...........مريم........ا قا ..........اقا اخه كجارفتين اين بچه خودشو هلاك كرد .
شاهرخ همه صورتش پر از عرق شده دادميزنه:بيبيگل مااينجاييم.
بيبيگل نگاهي به بالا ميكنه فرياد ميكشه با يه دستش كه ازاده محكم به صورتش ميزنه:اقا توروخدا دستشو ول نكني .
اشكان گريه اش بند اومده بهمون ميخنده فكرميكنه داريم بازي ميكنيم.
بيبيگل ميزه سراغ سرايدار اوهم به سرعت برق خودشو ميرسونه پاهاي شاهرخ رو كه ديگه كم مونه بيافته ميگيره ميكشدش داخل شاهرخ به سلامت وارد ساختمون ميشه موقعي كه داره ازپنجره ميكشدم تو:دوست داري حالاولت كنم بري پيش مادرت؟
پرو جواب ميدهم :اره خودت نذاشتي .
شاهرخ:الانم ديرنشده هولم ميده بيرون چشمام رو ميبندم جيغ ميزنم ميكشدم تو بغلش :عاشق اين اخلاقتم.
خشكم زده باتعجب نگاهش ميكنم ميگويد:نگفتم عاشق خودتم ازاين كله شق بازيات خوشم مياد زن عين تو نديدم ايندفعه بيخير گذشت دفعه ديگه خودم پرتت ميكنم بيرون اگه بازم ازاين چرت وپرتها بگي شيرفهم شد؟
از رو نرفتم:چطور توهرچي دلت ميخواد هركاري دوست داري انجام ميدي ولي مني كه فقط حرفش رو ميزنم اينجوري عذابم ميدي.
شاهرخ:بچه اي هنوز خانم كوچولو مردا اگه بخوام ميتونن با هزارنفرباشن مثلا خود من انقدر تو عمرم زن ديدم كه نهايت نداره يادت باشه اونا خودشونو دراختيارم يزاشتن .ولي زنها محدودن بايد تو عمرشون بايك مرد باشن همين اين ايده منه.
حرصم رو دراوره: خب منم بالاخره ازپيشت ميرم بامردي ازدواج ميكنم كه واقعا خواسته دلم باشه ايده ات رو براي خودت نگه ار درضمن فروغ.........
صداي بيبيگل مانع ازادامه بحثمان ميشود :واي خداروشكر چه كارها ميكنيد مادرجون زهرم اب شد بچه رو بگير هلاك شد بلند شده مدام ميگه ميمي (به سينه ام ميگفت ميمي)بغلش ميكنم تودلم ميگم اگه ميمردم چه بلاي سرت ميومدعزيزم فروغ ديگه هركاري ميخواست باهاش ميكرد.
بادستاي تپلش ميزنه به سينه ام بااينكه بهش غذاميدم بازم دست بردار نيست بيبيگل تنهايمان ميگذارد رو تخت مينشينم بهش شير ميدم شانه ام خيلي ميسوزه ازش خون مياد شاهرخ حواسش به ماست ميره چنددقيقه بعد با باند ودواگلي برميگرده وقتي پنبه حاوي بتادين رو مزاره رو زخمم انگاراتيش ميگيرلبموميگزم دندانهاي سگ بايدبيادجلوش لنگ بندازه ميگويد:ماتو دروان اموزشي گوشت خام هم ميخورديم بخاطرهمين دندانهام قوين.
اشكانم ماچ ملوچ راه انداخته تا ميبينم حواسش به اشكان ميگويم:شاهرخ بزاربريم ما اگه بخواي قول ميدم هيچوقت ازدواج نكنم اينجوري براي فروغم راحتتره .......
كلامم را ميبرد:همين دوساعت پيش داشتيم بحث ميكرديم غيراز اينه يادت رفت برات گفتم ماچه تصميمي گرفتيم بهتره عاقل باشي بشين بچتو بزرگ كن اگه ازادت كنم بازم ميري جزو همون ادما ميشي تكليف اشكان چي ميشه هام بهش فكركردي ؟
مريم:لااقل يه خونه جدابگير تامستقل باشم اين كه ميشه.
شاهرخ:بحث نكن كه حوصلموسر بردي تازه بايدبه فكر بچه بعدي باشي حرف از رفتن نزن.
مريم:منم نظرمو گفتم من ماشين جوجه كشي نيستم درضمن حواست باشه كه ناغافل نزارم برم كه ديگه دستت هيچ كجا به من نميرسه.
شاهرخ:تهديدم ميكني؟
مريم:تواينطور فكركن الان 3.5از عمرم توديواراي خونه تو به هدر رفت ازم چي ميخواي رك وپوست كنده جوابم رو بده گفتي نميزاري بميرم فقط بايد ارزوش رو داشته باشم اين بچه رو گذاشتي تودامنم رفتارهان تناقض داره دركت نميكنم .
شاهرخ به حالت زومزمه حرف ميزند:اين بچه خواسته دل منم نبود حاضرنبودم كسي بچه اي كه ميدونم صددرصد وجودش ازمنه بخواد زير دست اينو اون بزرگ بشه ميخواستم نشونت بدم دنيا اونجوري كه تصور ميكني نيست در ضمن خدارو فراموش نكن اين وسط وقتي فهميدم توزندان حامله اي بهم وحي شد كه بيارم نگهت دارم پشيمونم نيستم وقتي عذاب ميكشي لذت ميبرم اخه مثل خودم سرسختي عين بقيه زنها عشوه ناز توكارت نيست عين كف دستي درسته بعضي موقعها ميخوام زبونت رو از حلقومت بكشم بيرون چون زبونت نيش داره پادزهرم نداره .
مريم:باشه قبول ولي من تو زندگيت چه نقشي درام همسرتم خواهرتم چيه ام سرگردونم شناسنامم سفيد يه بچه توبغلمه بعدا همين بچه ازم ميپرسه كه من چه نسبتي باهاش دارم بگم مادرتم ميگه پس بابام كو لابد مثل حضرت مريم حامله شدي اينا داره ديوونم ميكنه.
شاهرخ:معشوقه مني نميخوادزيادبه خودت فشاربياري اين بچه هم وقتي بزرگ شد من جوابگوش هستم درضمن صيغه محرميتم يادت رفته؟
مريم:شنيدم زن بيوه رو صيغه كنن ولي نه يه دختر ازدواج نكردرو فكركردي نميدونم چرا عقدم نميكني بخاطر اينكه عارت ميشه بگي دختر ممد مفنگي زنمه ميترسي براي مالت نقشه بكشم يابه پدر نداشتم پول موادش رو برسونم نه اقا .
بچه را دراغوشش ميگذارم بدو ازپله خودمو به اتقمون درطبقه پايين ميرسانم درم پشت سرم قفل ميكنم روتخت ميافتم نميدونم اين كلمات چطوري از دهنم خارج شد انقدر گريه ميكنم تاخوابم ميبره دوباره ضعيف شدم ميدونيد منشا اين ضعفها چيه گذشتمه مايي كه تا قم هم نرفتيم اينا توبهترين منطقه ويلا دارن به داشته ها حسرت ندارم به اينكه فروغ چيش از من بيشتره چرا بايد از نداري ادمايي مثل ماسواستفاده كنن چون فقيريم اگه پدرم ائم گردن كلفتي بود يه روزم تو اون سگدوني نگهم نميداشتن چه برسه به اون شكنجه ها اخرشم سراز اينجا دراوردم بهم يمگه برام بايد بزايي من اهداف بزرگي رو تو ذهنم ميپروراندم به كجا سقوط كردم اگه ماهم ادمي بوديم براي خودمون ديگه شاهرخ عارش نميشد منو بين جمع معرفي كنه امروز همه چي دست به دست داد تاخرد بشم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
امروز سرميز صبحانه با چشمهاي بادكرده حاضر ميشوم بيبيگل ازم سوالي نميپرسدهميشه حالم رو درك ميكنه .باهم كنار دريا ميرويم شاهرخم با اشكان مشغوله زني با لباس شنا ازكنارم رد ميشه مردي ازدور به دنبالش ميدوه به نزديكش كه ميرسه ميگويد:عزيزم سرمانخوري .
زن هم با ناز حوله رو كنارميزنه مگه من از اينها چي كم دارم بگم اين مرد كه
كنارم تا چندوقت ديگه عروسيشه منو بازي داد تموم شد .رويم رو ازانها برميگردانم شاهرخ از ساحل حواسش به من بغض ديشب خودشو كامل رها نكرده ميگويم:بيبيگل من سرم درد ميكنه برميگردم .
باقدمهاي بلند به ويلا ميرسم طاقت ديدن دروديوار ندارم وارد باغ پشت سرم ميشوم پراز درخت پرتقال ونارنج هرچند باري روشون نيست ولي بازم قشنگن سبزي نماد زندگي در طبيعت توزندگي من كه هيچ خبري از نشانه هاي زندگي نيست دارم وقت تلف ميكنم همه حرفها تحقيرهاي فروغ توي مهماني نگاه اطرافيان يا حتي تيمسار كه اونم منو براي مدت كوتاهي ميخواد دختران سرهنگها وبقيه كه چه احترامي برايشان قائل بودن اينا شده بغض و حسرت .بريدم به اخر جاده رسيدم ايكاش همون ديشب ميمردم عجل هم ازمن رو برگردونده همه دنيا ازم بيزارن من اين محبتهاي در گرو هوس رو نميخوام دنبال محبت خالصم منوهمينجوري كه هستم بپذيره .
انقدر قدم ميزنم كه وقتي سرم رو بلند ميكنم نميدونم به كجاامدم به هرطرفم كه نگاه ميكنم همه جا پراز درخت اهميتي نميدم شايد اينجوري خودمو گم وگور كنم هرچندبرنامه ريزي نشدست بازم به از هيچي انقدر دور شدم كه نتونن پيدام كنن يه جايي مثل غارمانند ميبينم خب اينم ازجام خيالم راحت شد يه درونش ميخزم هيچب نداره برام از قصرهم بهتره ديگه هيچكس بهم نميگه بايد خدمتكاريشئن رو بكنم خوابم مياد خسته ام........توخواب صداي گريه اشكان مياد ازت ميگذرم تامثل من نشي عزيزم شاهرخ مواظبته .......... .
از خواب ميپرم هوا داره تاريك ميشه واي چقدر خوابيدم صداي گرگم مياد باصداي پارس سگها جغدم هست همه اينها دست به دست ميدهن تا بترسم ديگه زيبايي ظهر خبري نيست الان تنها واژه اي كه ميتونه وصفش كنه وحشت اميزه مدام سوره حمد رو ميخوانم چشمام رو بستم انگار صداها ثانيه به ثانيه نزديكتر ميشن صداي پارس سگي كه الان بايد كنارم باشه نفسهاش رو حس ميكنم .
صداي نااشنايي مگويد:بايد اينجا باشه اقا؟
شخصي نزديك ميايد فقط صداي له شدن برگها زير پايش راميشنوم ايستادنفسم توسينه حبس شده فقط سوزش صورتم رو احساس ميكنم بهم سيلي زد چشمام رو باز كردم تا ببينم كيه به خودش اجازه داده كتكم بزنه واييييييييي دوباره او .
دادميزنم:چي از جونم ميخواي اينجام راحتم نميزاري .
بازوم رو گرفت:بلندشو حرف نزن ميدوني از كي دنبالتم هام اخرسر مجبور شدم بدم سگ پيرهنت رو بو بكشه دنبالت بگرده اينجا چه غلطي ميكني .
بازوم رو از دستش بيرون ميكشم :به تو مربوط نيست از اشكان گذشتم تاراحتم بزاري چييييييي ميخوايييي هان ؟
شاهرخ:جونت رو بريم خونه ميخوام ازت بگيرم زده به سرت نه نميگي حيوونها بهت حمله ميكنن.
مريم:همين الانشم يكيش كنارم ايستاده.
شاهرخ دندان قروچه اي كرد:پس اماده دريده شدن باش خرگوش كوچولو.
هرچقدر راه ميرويم هنوز به ويلا نرسيده ايم صبح چطور به اينجا امدم شاهرخ جلوتر از من ميرود حواسش بهم هست تا نخوام فرار كنم.
به محض ورودمان بيبيگل شتابان به طرفمون مياد به صورتش ميزنه:مادرجون كجابودي اخه به فكر مانيستي به اين بچه رحم كن راست ميگه هنوز صورتش از اشك خيس انقدر گريه كرده خوابش برده بين خواب هنوزم هقهق ميكنه .
بيبيگل:اخه اونجا چكار ميكردي هان.
مريم بابدني كه هيچ انرژي ندارد :نميدونم بيبيگل فقط ميخواستم قدم بزنم سرمو كه بالا كردم ديدم اونجام ازشدت خستگي هم خوابم برد ديگه هيچي نفهميدم ...... .
بيبيگل برام غذا مياره گرسنه ام بين غذاخوردن يهدفعه اشكان از خواب ميپره جيغ ميزنه وگريه ميكنه گرفتم بغلم پيرهنم رو چنگ ميزنه تا از خودم جداش نكنم يواش يواش اروم ميشه بهش غذا هم ميدم .
بيبيگل:مادر لب به هيچي نزده بهش بده بخوره مدام توخونه سرك ميكشيد وقتي ميخواستم بهش غذا بدم لبهاش رو سفت بهم فشار ميداد .
شاهرخ كه روي مبل لم داده معلومه حسابيم خسته ست :به مادرش رفته وگرنه من از اين اخلاقاي گند نداشتم .
موقع خواب با شاكان رو تخت ميخوابم در رو هم قفل ميكنم مثل كنه بهم چسبيده با چشماش تعقيبم ميكنه بايد فكري اساسي بكنم اينجوري داغون ميشه مدام از خودش صداهاي نامفهوم كنارم تكان ميخوره مثل بچه گربه خودش رو بهم ميماله انقدر نوازشش ميكنم كه خوابش ميبره.
صبح زود راهي تهران شديم بدون حرف به محض ورودمان نگهبان به سويمان ميدود:اقا .........خانم معين الملك چند روزه مدام تماس ميگيرن چندبار هم حضوري تشريف اوردن دنبال شما ميگردن گفتن به محض ورودتان به خانه شان برويد.
شاهرخ با اسودگي شانه اي بالا ميندازد:الان خستم حوصله ندارم اگه تماس گرفت بگو بياد اينجا .
تعجب كردم معلومه فروغ مثل اسپند رو اتيشه كه اينجوري پيغام گذاشته همگي ميخوابيم بعدازظهر به صداي دادو بيداد از خواب بلند شدم بعله سركارخانوم فروغ :چرا بيخبر رفتي نميگي من نگران ميشم الانم كه اومدي درست وحسابي توضيح نميدي با توام؟
صداي شاهرخ ازاو هم بلندترست:گفتم بعدا برات توضيح ميدم خسته ام نميتوني منو بازجويي كني .
صداشون قطع شده ساعتي بعد همراه هم بيرون رفتم خوب قلقه شاهرخ دستشه من از تويه حالي بگيرم كه كيف كني.
چهار هفته بدون اتفاق خاصي گذشت تا تولد فروغ خانم فرارسيده شاهرخ ميخواد براش جشن بگيره در اين عمارت لعنتي .
لباس زيبايي مثل هردفعه تهيه كردم ارايشگرم كه اومده موهام رو برام فركرده با سنجاقي پر از نگين از يه طرف جمع كرده وقسمت ديگه روي شانه هام ريخته ارايسم هم ابيه همرنگ لباسم از بيبيگل شنيدم همون افسر گارد فاسق خانوم هم ميايد خيلي دوست دارم ببينمش.
مهماني شروع شده ديگه نسبتا همه رو ميشناسم تيمسار زارع با دخترانش كه چهره هاي اروپايي دارن كك صورتشان رو با لوازم ارايش ميپوشونن ديگري پسرعموي شاهرخ فردين كه عصاقورت دادست و.....اگه بخوام نام ببرم طول ميكشه لحظه شماري ميكنم تا مهمان اختصاصي بيايد فروغم ايندفعه تحولات شديد داده لباسش خيلي بازه هم بدن نما با لوندي بامردان حرف ميزنه بعله منم همچين جشني برام بگيرن انقدر ذوق ميكنن .
با ورود يه نفر همه همزمان ساكت شدم شخص وارد شده قدي بلند كه باكت وشلوار خوشدوختش بيشتر جلب توجه ميكنه پوستي خوشرنگ كه دقيقا نميتونم بگم چه رنگيه ابروان شمشيري چشمان عسلي زير ابروهاي مشكيش برق ميزنه لب ودهان مناسب موهاي به مد كوتاه شده وچرب شده تنهاست .
شاهرخ به طرفش ميرود باهم دست ميدهند با كمال ادب به فروغ تبريك گفت كه جواب سردي هم تحويل گرفت تنها صندلي خالي كنار من بود كه اومد نشست حالا ازنزديك كه كيبينمش بهش حق ميدم عاشقش شده باشه همه چي تمام رفتارش هم معقوله .
از سيني خدمتكار گيلاسي برميدارد اول ميبويدش كمي مزه مزه ميكنه وارام ارام مينوشه به همه حركاتش دقت ميدهم هربار كه نگاهش به فروغ ميافتد بدون احساس بهش مينگرد نه پشيماني نه عشقي تو چشماش نيست تازه متوجه من شده خوب براندازم ميكنه:ببخشيد شما رو تواين جمع به جا نياوردم افتخار اشنايي با چه كسي رو دارم .واي اين صداش هم معركست خوش طنين كلمات رو شمرده شمرده ادا ميكنه.
ميگويم:من پرستار اشكان فرزندخوانده سرهنگ معين الملك هستم .
اقا:منظورتون سرهنگ شاهرخ.
ميگويم:بله.
با تعجب نگاهم ميكند:اين مرد هميشه خوش سليقه بوده حتي براي پرستار فرزندش بهترين رو انتخاب كرده.
با لبخندميگويم:شما لطف داريد.
اقا:من ادم رك گويي هستم بسيار زيباييد من رضا اميري هستم وشما؟
مريم:رويا معيني هستم واز اشنايي با شما بسيار خرسندم.
نگاهش نافز زياد نميشه به چشماش خيره شد البته بپاي شاهرخ نميرسه ميگويد:منم همينطور خانم معيني .
بدون حرف به اطراف نگاه ميكند شاهرخ نزدمان امد:اميري پس همسرت كو افتخار ندادن؟
اميري:اين چه فرمايشي جناب سرهنگ امشب متاسفانه كسالت داشت وگرنه خيلي دوست داشت هم به مناسبت نانزدي وتولد به خانم معين اللك تبريك بگه ولي نشد ان شاالله تو جشن عروسيتون بتونيم شركت كنيم.
با پخش شدن اهنگ مثل هردفعه اولين كسايي كه رفتن وسط فروغ وشاهرخ بودن بادراز شدن دستي به نزديكم به صاحبش نگريستم اميريست:افتخار ميديد بانو.
نگاهي به هردو انها ميكنم با كمال ميل دستم رو توي دستش قرار ميدهم با وارد شدن ما خيليها پچ پچ ميكنن بالاخره نوبت من شد فروغ جون به محض ديدن ما رويش رو برگردوند شاهرخ نگاهي به جانب ما ميكند .
اميري خيلي ملايم ميرقصه ميشه گفت واقعا يه جنتلمن دوست دارم همسرش رو ببينم كه ايا به حد او زيبا هست :شما تاچه حد تحصيلات داريد؟
به دروغ ميگويم:ديپلم طبيعي دارم جناب اميري .
سري تكان ميدهد:بله .....بله معمولا سرهنگ هركسي رو قبول ندارن بايد ويژگيهاي خاصي درشما وجود داشته باشه كه ايشون شمارو قبول كردن.
مريم:ممنونم شما لطف داريد.
اميري:البته من هم با اينكه اولين باره كه باشما ملاقات ميكنم جذبتان شدم چه برسه به ايشان كه گوهرپسندماهري هستن.

مريم:ديگه داريد شرمنده ام ميكنيد جناب اميري .
انقدر بهم دقيق شده كه حتي نميتوانم اب دهانم رو قورت بدم هرازگاهي بهش لبخند ميزنم .عطر خيلي خوشبويي هم زده كه مست شدم با صورتي كه مشخصه تازه اصلاح شده ست.
اميري:البته جسارته شماباجناب سرهنگ نسبتي داريد؟
دست وپام رو گم كردم بدون اينكه به چشماش بنگرم:نه منو به ايشان معرفي كردن كه بعداز جلسه ديداري كه داشتيم به عنوان پرستار قبولم كردن.
سكوت ميكنه مشخصه كه تيزه فهميده دروغ ميگم زير لب ميگويد:ايكاش زودتر با شمااشنا ميشدم ولي چرخ روزگار معلوم نيست چه بازيهايي برامون در نظر گرفته.
از لحنش مشخصه كه از موضوعي رنج ميبره شايد اتفاقي مشابه من براش افتاده
ولي ازقسمت گريزي نيست .
با تمام شدن اهنگ ميشينيم اميري:تعجب ميكنم از سرهنگ ايشان كه دم به تله نميدادن چطور اينو انتخاب كرده(اهسته زير لب ميگويد:اين هفت خط به تمام معنارو).
به شوخي ميگويم:چون عقد دخرعمو پسرعمو رو تو اسمونا بستن دليل از اين محكمتر .
لبخند ميزنه:بله كاملا درسته به نكته خوبي اشاره كرديد.
ديگه خنده تمسخراميز روي لبهاي فروغ نيست چون كسي كه كنارم نشسته مثل تيمسار هوسباز وپير نيست كاملا برازنده بين اين همه زن با مدلهاي مختلف به هيچكس نگاه بدي نميكنه وقتي بازني حرف ميزنه به صورتش نگاه ميكنه نه مثل بقيه ازبالا تا پايين برانداز كنن .
با سوالي كه ازم پرسيد ماتم برد:چهره شما خيلي شبيه مريم راستين كه درسال 50 اعدام شد هستين اولش هم كه ديدمتون تصوير ايشون اومد تو ذهنم.
بدنم يخ كرده خب اينم هرچي باشه سرش تو اخور دولت اينجوري منو شاهرخ نابود ميشيم.
خودمو به نداستن ميزنم:ايشون رو نميشناسم به چه جرمي اعدامش كردن.
اميري با نگاه دقيقي:به علت فعاليت سياسي جزو فعالين بودن همينها كه اعلاميه و شبنامه ميدن با چه عذابي هم كشتنش .
با ياد شكنجه ها بدنم يخ ميكنه ميگويم:مگه شما ايشون رو ديده بودين؟كه انقدر چهره شون با تمام نكات تو ذهنتتون هست كه با ديدن من ايشون براتون تداعي شدن.
اميري:بله ديدمشون ولي ايشون هيچوقت منو نديدن.
راست ميگه هرچقدر به ذهنم فشارميارم يادم نمياد يعني منو كجا ديده اونم با چهره سالم خب اگه تو دادگاه ديده باشه كه قيافم داغون بود.با نزديك شدن شاهرخ رشته افكارم گسسته ميشه :خانم پرستار حواستون به اشكان هست بچه خودشو كثيف كرده شما اينجا وقت اقاي اميري رو گرفتين.
اميري:اشنايي با ايشون افتخاري براي من است جناب سرهنگ.
شاهرخ:ولي ايشون وظايف ديگه اي هم دارن با عرض معذرت به كارشون برسن.
براي اينكه حرصش رو دربيارم با لبخندي كه دندانهاي منظمم رو به نمايش گذاشتهميگويم:ببخشيد جنااب اميري بايد براي انجام وظائفم برم از اشنايي باشما خوشوقت شدم ان شاالله درجشن عروسي هم ملاقاتتون خواهم كرد با اجازه.
اشكان خسته شده يه گوشه نشسته بقيه بچه هام دورش رو گرفتن به محض ديدنم دستاش رو بلند ميكنه تا در اغوش بگيرمش به جاش نگاهي ميندازم تميزه .
اي شاهرخ اشغال فقط ميخواست منو خاروخفيف كنه كه كثافت بچه شم ميشورم باشه صبركن نقشه هاي خوبي تو ذهنم دارم هميشه برگ برنده دست تو نيست تاچندوقت ديگه تو دست منه فقطططط صبرررر.
اشكان از بغلم جم نميخوره تا شيرش رو بدم وارد اتاق خواب ميشوم تا با خيال راحت بهش شير بدم .كي ميشه از شير بگيرمش واي به اون موقع چندوقت بيچاره ام ميكنه تا عادت كنه براي اطمينان جاش رو هم عوض ميكنم تا گيرنده خوابش نمياد با هم به سالن برميگرديم گوشه اي مينشينم همه مشغولن يه عده كنارهم از سياست حرف ميزنن خانمها درباره لباس و زيورالات و......... .شاهرخم كنار عده اي نشسته سرش هم به بحث گرمه فروغم بين دوستانشه چون بعداز شام همه انرژي ندارن جوانان پاسور بازي ميكنن خلاصه هركسي سرش به چيزي گرمه .
صداي خوش اهنگش به گوشم ميرسه:اجازه هست كنارتون بشينم.
خودمو كنار ميكشم ميگويم:البته بفرماييد.
با سرانگشتهاش گونه هاي اشكان رو نوازش ميده:چه بچه شيرينيه در ضمن خيلي شبيه سرهنگ هستن درست نميگم.
حقيقته همه از نگاه اول ميفهمن ميگويم:بله درسته.
اميري:شايدم بچه خود جناب سرهنگ با دخترعموي گرامشون است چون از اين دختره هيچي بعيد نيست .
باتعجب نگاهش ميكنم خيلي بي پروا حرف ميزنه :چرا اينطوري نگام ميكنيد طبل رسوايي خانوم همه جا پيچيده شايدم شما اطلاع نداريد.
نگاهي به فروغ ميكنم همه حواسش به ماست :تا حدودي اطلاع دارم .
اميري:بخاطر خاطرخواهي خانم خودمو تو هچل انداختم البته اين ضرب المثل براي من برعكس اتفاق افتاد من ازچاه خانم درامدم افتادم به چاله خانومم .هرچند از همه لحاظ به اين عجوزه سره ولي خبببب؟
چقدر راحت اظهارنظر ميكنه :جناب اميري اگه باد هم اين حرفها رو بهش برسونه مطمئن منو شما رو زنده نميزاره.
اميري:من پيش هركسي اين حرفها رو نميزنم چون به شما اعتماد دارم .
مريم:چطور بهم اعتماد ميكنيد در عرض اين چند ساعت.
اميري:انقدر تو زندگيم ادم ديدم كه ادمشناس شدم تو نگاه اول طرف مقابلم رو ميشناسم .
مريم:ممنونم از لطفتون كه منو قابل اعتماد ميدونيد.
نميدونم چرا در مقابل او انقدر كمال ادب رو رعايت ميكنم درحاليكه درمقابل شاهرخ بيشتر ميخوام سركوبش كنم .
اميري:شما ادم مطلعي هستيد يا مثل اكثر خانمهاي حاضر در اين مجلس به لباس و ارايش .... ميپردازيد.
مريم:به كتاب خواندن علاقه زيادي دارم.
اميري:در چه زمينه اي مطالعه ميكنيد كدام نويسنده رو دوست داريد.
اشكان تو بغلم بيتابي ميكنه بره پيش بچه ها رو زمين ميگذارم ميگويم:ببخشيد جناب اميري كنابهاي تاريخي وسياسي ساير كشورها كتاباي ادبي هم مطالعه ميكنم مثل داستايوفسكي و جلال ال احمد ولي بيشتر ازهمه سبك صادق هدايت و فروغ فرخزاد رو دوست دارم.
اميري:خيلي عاليه اگه دوست داشته باشين ميتونم چندتا كتابي كه تازه ترجمه شده دراختيارتون بزارم خيلي عالين .
مريم:ممنون ميشم .
اميري نگاهي به شاهرخ ميكنه حواسش به جمع نيست مارو زير نظر داره ميگويد:بهتره ديگه من رفع زحمت كنم تاسوئ تفاهمي براي جناب سرهنگ پيش نياد خدمتكارمون كتابها رو ميارن فعلا خداحافظ.
با چند نفر دست ميدهد ميرود واقعا افسونم كرده اين مرد اشكان رو برميدارم به عمارت خودمان ميرويم اول او را ميخوابونم به حرفاي اميري فكر ميكنم من تابحال همچين كسي رو نديدم چرا بهم اعتماد كرد؟شايد ميخواست ازم درباره سرهنگ اطلاعان بگيره براي اينكه با فروغ ازدواج كرده؟به خودم نهيب ميزنم نه اون به فروغ باچشم خوبي نگاه نميكنه پس دليلي براي حسادت وجود نداره .چرا بين اينهمه ادم بايد منو انتخاب كنه ؟مغزم جواب نميده خوابم ميبره با افكار گوناگون .
با نوازش موهام از خواب ميپرم تو تاريكي صورتش رو نميبينم:بيدارت كردم؟
شاهرخ خودمو كنار ميشكم :ميخواستي بيدار نشم نوازشت هم خشنه فعلا شب بخير.
شاهرخ بازوم رو ميگيره :خب دوست داري ملايم باشم چشم .
از بوي دهانش ميفهمم مست كرده:برو تواتاق خودت بخواب الان بچه بيدارميشه.
شاهرخ:من اتاقم اينجاست پيش معشوقم.
از اين كلمه متنفرم پسش ميزنم:نه اقا ازفروغ خانم اجازه گفتي اومدي اينجا؟
شاهرخ:فعلا زنم نشده اگه شده بودم نميتونست براي من تعيين تكليف كنه من هرجا دوست داشته باشم ميخوابم بالاخره درقبال تو هم مسئولم غير ازاينه.
مريم:ممنون نميخواد اين احساس رو داشته باشي فقط درقبال اون مسئولي درضمن من نيازي به تو ندارم حالام برو بيرون بزار بخوابم.
شاهرخ صداش رو بالا برده:چيه مغزت رو باحرفاي قلمبه سلمبه پركرده من همه شو بيرون ميكشم عزيزم.
نميشه زياد باهاش كلانجار برم ميگويم:از كي حرف ميزني شاهرخ مثل اينكه حالت خوب نيست مجبوري اينهمه بخوري كه اينجوري بشي بزار برم ازبيبيگل برات شربت عسل بگيرم.
ازتخت پايين ميام دستم رو ميگيره:خرخودتي منظورم اون اميري درضمن انقدر مست نيستم كه نفهمم چي دارم ميگم .
مچ دستم رو گرفت منو كشوند تو بغلش لبهام رو بوسيد بعدازچندوقت. از بوي دهانش حالت تهوع ميگيرم به زور خودم ازش جداميكنم تو سطل كنارتخت هرچي تو معدم بود خالي ميكنم .
شاهرخ:چيه حالت خوب نيست.
با ازجار ميگم:چه زهرماري خوردي انقدر بدبو .
شاهرخ:اهان ازاين حالت بدشد باشه عزيزم بگير راحت بخواب فقط ميخواستم بهت ثابت كنم تو هميشه تو اختيار و مشت مني باشه براي ياداوري اومده بودم.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ســــــــوم


وقتي رفتارهاي شاهرخ و اميري رو مقايسه ميكنم زمين تا اسمان باهم تفاوت دارن .اميري طوري با ادم رفتار ميكنه كه از مصاحبتش لذت ميبرم برعكس شاهرخ كه فقط ميخوادتحقيرم كنه حالا چه لذتي ميبره خدا داند ميدونم ميخواد مثل بقيه زنها تو مشتش باشم به زانو در بيام كه اين ارزو رو مثل ارزوهاي برزگ من به گور ميبره.
صبح با صداي خدمتكار بلند شدم ميگويد:خانم يه اقايي بسته اوردن ميگن فقط به شما تحويل ميدن .
باعجله رفتم كسي منونميشناسه كه برام بسته ارسال كنه نكنه از طرف شاهرخ ازش هيچي بعيدنيست فقط ميخوادمنو بچزونه.
كناردرميايستم:بفرماييداقا.
مرد:شمارويا معيني هستين.
ميگويم:بله اين بسته از طرف چه كسي؟
مرد:من ازطرف اقاي اميري هستم كتابهاي داخل كارتون مال شماست درضمن اصرار من رو مبني براينكه حتما خودتون تشريف بياريد خواسته اقاي اميري بود بننده هم مامورم ومعذور بفرماييدفعلا خداحافظ..
چه خوشقول بسته اش سنگين باهزارمكافات ميبرمشون تو اگه اين نگهبان بود ريزه مشخصات اين مرد رو هم به شاهرخ ميداداگه بفهمه براي هردومون بدميشه اين خدمتكار هم كه تاقبل ازامدن او ميرودپس جاي نگراني نيست.
كارتون رو زيرتخت قرارميدم دراتاق رو ميبندم تاكسي بي اجازه واردنشه كتابهاچاپ جديدهستن ازدكترشريعتي وصادق هدايت .....خيلي كسان ديگه كه حتي اسمشون رو هم نشنيدم بايدسروقت موقعي كه عمارت جلوست اينها روبخونم چون ازجلدكتابهامشخصه كه جديدا حوصله دردسر ندارم.
اين چندهفته اي كه گذشته شاهرخ مشغول تدارك مراسم عروسيست كمترفرصت داره به ماسربزنه البته هرشب بايد قبل از اينكه اشكان بخوابه براي دقايقي هم كه شده ببينتش منم بابهانه هاي مختلف پيشش نميرم چندبارهم پيغام فرستادمثل ديروز كه خدمتكار بعدازبردن اشكان امد:خانم "اقاميفرماين تشريف بيارين پايين تااشكان بيقراري شمارو نكنن.
مريم:به اقا بفرماييدبنده سرم دردميكنه درضمن اشكان غذاش رو تازه خورده بهانه گيري نميكنه .
بيچاره اخرش اين خدمتكارها فلج ميشن ازبس ميرن بالا دست خالي برميگردن خوشم ميادكنفش كنم ببينه خوبه "نه.
درحين مطالعه درب اتاق به ضرب بازشد:اين بازيهاچيه دراوردي جايگاهتوفراموش كردي پرستاربچه بايد هميشه همراهش باشه ديگه تكرار نشه درضمن وقتي بهت دستور ميدم بايداطاعت كني حالام پاشو بياپايين.
مريم:اولامن مادرشم نه پرستارش اينوفراموش كردي دومااينجا اون شكنجه گاه نيست كه هرچي گفتي همه تاييدكنن من هروقت دلم بخوادميام پايين فروغ خانم كه همه وقت شمارو پركردن نيازت ديدن اشكان كه ميبينيش پرستاركه ديدن نداره.
شاهرخ:اتفاقا اگه دوست داري ميتونم به همونجابرت گردونم انگارخيلي مشتاقي خب فروغ هم همسرمه واختيارداره من "ولي توفقط پرستاري هرازگاهي اگه ميلم بكشه معشوقمم ميشي.
نقطه ضعفم رو فهميده باپوزخند:بدم نميادبرگردم ولي ايندفعه برعكس دفعه قبل زحمت رازداري رو به خودم نميدم يعني لايقش نيستي تو روهم با خودم ميبرم قعر دره باهم جناب سرهنگ بازجوووو.
دندان قروچه اي ميكنه:زبونت رو ازحلقومت ميكشم بيرون تازه اينو براي من ضعف ميدوني معلومه هنوزم بچه اي نه عزيزم اگه اراده كنم همون موقع با توله ات ميفرستادمت جهنم.
مريم:اون توله بايدم توله باشه چون ازتو من ازت كمك نخواستم به خواست خودت بود درضمن ماهي رو هروقت از اب بگيري تازست حاضرم برم جهنم ديرنيست افسوس نخور عزيزم.
باپوزخندميگويد:جهنم واقعي رو هنوزنديدي برات خواباي خوشي ديدم فعلاشب بخير.
ميدونم لاف نميزنه مردعمل تنها خصلت خوبش "
از امروز اشكان رو باخودش برده نميدونم كدوم جهنم دره اي دلم شور ميزنه بهش غذاميده يا رسيدگي بهش ميشه اخه حساس اگه جاش كثيف باشه ياغذاش ديربشه مثل ديوونه ها ميشه .
حوصله كتاب خواند ندارم يعني هيچي نميفهمم ساعتها گذشته خبري ازشون نيست انقدرقدم زدم كه رمقي تو پاهام نمونده ساعت از12شب گذشته كه برميگردن خودش ميارتش:بيابگيرش شيرش بده ميخوام ببرمش.
مثل گم كرده اي سفت تو بغلم ميفشارمش به نظرم لاغر شده سريع بهش شيرميدم انگارهيچي نخورده عين اين وحشي ها .
ميگويم:ازصبح كجا برديش كه اينجوري گرسنست.
شاهرخ:به تو مربوط نيست بايدعادت كنه درضمن اونجابهش خوب ميرسن ولي لوسش نميكنن.
بعداز شير خوردن خوابش برد شاهرخ ميخواد ازم بگيرتش نميدم بهش:بده ببرمش حوصله ندارم ها كاردستت ميدم.
باسماجت دربغلم ميفشارمش:بزارشب پيشم بمونه توقلقش رو نميدوني .
شاهرخ:قلقش خب دست منم مياد از اين برنامه همين عادت كن.
بزور ازبغلم كشيدش بيرون رفتم جلوي در ايستادم دستهام رو روي چارچوب قرار دادم :نميزارم ببريش مگه اينكه از رو جنازم ردبشي.
شاهرخ:به زبون خوش بياگمشو اينور.
وقتي ديدكنار نميروم از بازوم گرفت انقدرفشار داد كه نفسم داشت بندميومد :بهتره به حرفام گوش كني جوجه ايندفعه ميشكنمش شك نكن.
پرتم كرد رو تخت ورفتبه همين سادگي منو كنارزد مثل مگس نميزارم اب خوش از گلوت پايين بره بدبختي اشكان تو گلوم گيركده توسط او منو به زانو درمياره .
اين برنامه چندروز ادامه داشت اشكانم لاغرتر شده ديگه بچه شاد قبلي نيست وقتي ميادپيشم از بغلم جم نميخوره وقتي جاشو عوض ميكردم ديدم بين پاهاش سوخته حتما جاش رو مرتب عوض نميكردن لاي پاهاش پودر زدم چيزي پاش نكردم تاهوا بخوره زودتر خوبشه خودشم خوشش اومده مدام ميگه :ما..........ما........ما..ياد گاو افتادم چندبار ميبوسمش امروز بيشتر پيشم مونده .
غذاهاي موردعلاقش رو سفارش دادم درست كنن از ديدن غذاها ذوق زده شده بادست مشغول خوردن شده خب هيچكس مادر نميشه تا بابچه كناربياد.
خدمتكارامد:اقافرمودن اشكان رو ببرم.
باغيظ تودلم مبگويم:اقا غلط كرد .نميخوام با اين حرف بيشتر لجبازترش كنم بايد كمي كوتاه بيام .هردو پايين ميرويم شاهرخ روي مبل كنار شومينه نشسته ميگويم:سلام.
باسر جوابم را ميدهد ميدونه دمم زيرپاش گيره "كنارش مينشينم ميگويم:شاهرخ اصلابه اين بچه رسيدگي نميكنن .
شاهرخ:همه چيشو به موقع ميدن ديگه چه دردت .
لاي پاهاي اشكان رو باز ميكنم سرخيها رو نشونش ميدم :معلومه خوب ازش نگه داري ميكنن.
ازچشماش فهميدم عصباني شده ولي بخاطر اينكه عصبيم كنه :خب فروغ كه نميتونه يه سره به اين برسه دنبال كاراي عروسيه.
پس موقعي كه ميره سركار پيش اون ابليس ميمونه ميگم بچم عصبي شده تابهش دست ميزنه جيغ ميكشه حالافهميدم.
باعصبانيت ازكنارش بلند ميشم:من بهت گفته بودم اين طفل معصوم رو نزارپيش اون "ميبينم چندوقته مثل خود اون ديوونه شده نگو كمال همنشين بهش اثركرده ببين اگه ميخواي بامن لجبازي كني از بچه استفاده نكن اينم يكي مثل خودت ميشه روانيييييي وديوونه منم اينو نميخوام بريددنباله كارهاتون اينم بزارش پيش من يعني نميزارم ببريش.
شاهرخ باپوزخندنگاهي به قدوبالاي من كرد:مثلاميخواي چيكاركني خانم مرغه.
مريم:خودمو ميكشم ولي نميزارم ببريش پيش اون افريته "ببينش اين همون بچه اي كه از من تحويلش گرفتي هانننن.
شاهرخ:خب دوست داره اينجوري تربيتش كنه به تو ربطي نداره "اگرم ميخواي خودتو بكشي حرفي نيست ميخوام جربزت رو نشونم بدي.
ازخودم بيخود شدم فقطم شاهرخ منو ميتونه به اين حالت برسونه چاقوي ميوه خوري رو برميدارم هنوزم با لبخندبه حركاتم نگاه ميكنه باورش نميشه انقدر كله شق باشم بزار بچه ام رو كه كيخوادببره منم خودمو ميكشم.
بدون مكث رگ دست سمت چپم رو ميزنم خونم بلافاصله ميزنه بيرون جاري شده روي فرشها هم ميريزه شاهرخ با دست جلوي چشم اشكان رو گرفته تاشاهد ماجرا نباشه بلندميگويد:بيبيگل.........بيبي گل بيا اين بچه رو ببر .
بيبيگل هم سريع امد ميدونه وقي شاهرخ اينطوري صداش ميكنه يعني اتفاقي افتاده باديدنم به صورتش ميكوبه:خاك برسرم مادر اين چه كاريه اخه ازجونت سيرشدي.
مريم:بيبيگل بچه رو ببر ميوه اش رو بده منم از همه چي سيرشدم زودببرش.
اوهم بانگراني منو اورا تنها ميگذاره شاهرخ همونطورنشسته :خب ادامه بده منتظرم.
هرچند دست چپ خيلي دردميكنه ولي بااينحال رگ دست راستم رو هم ميزنم مثل ديوانه ها شدم فقط به هدفم فكرميكنم .
همينجور خونسرد روبه روش نشستم اوهم بهم خيره شده فكرميكنه اينم درد زايمان كه التماسش كنم با سماجت بهش خيره شدم تصويرش هرلحظه برام تارتر ميشه .
شاهرخ:نه خوبه جيگرش رو داري خوشم اومد اهل عملي ولي هركاري يه تاواني داره كه اينكارت تاوانش مردن" خودت خواستي .
به زورميگويم:پاشم ايستادم مثل مرد نه مثل تو كه فقط ظاهرت مردونست عينه بادكنك توخالي هستي جناب سرهنگ دوره ديده تو فرنگ.
ديگه هيچي نميفهمم.
وقتي به هوش امدم بازم تواتاق خودم هستم دور هردو دستم باندپيچي شده به دستمم سرم وصله به سقف خيره شدم ساعت حدود 3 شب رو نشون ميده يعني از اون موقع بيهوش بودم اشكانم كه تو تختش نيست نثل اينكه اين بازي تموم شدني نيست خوشحالم كه پيشش كم نياوردم اگه اين دفعه كوتاه ميومدم ديگه مدام ازم سواري ميگرفت.
چندروز مدام توفكر اميري هستم بدون اراده پرنده خيالم بسوي او پرواز ميكنه مخصوصا بافرستادن اين كتابها معلوم خيلي بايد غني باشه ازلحاظ اطلاعات "اخركتاب برام نوشته كه دفعه بعد اگه ديداري ميسر شد دوست داره نظراتم رو بهش بگم ....... .
مگس مزاحم وارد اتاق شدباپوزخندميگويد:باباجون به سگ گفتي زكي اين بايد دهمين جونت باشه كه دررفته بازم كه زنده اي.
بدون اينكه نگاهش كنم:تا جون تو رو نگيرم دست ازدنيا نميكشم .
شاهرخ:زبونت كه هنوز كوتاه نشده عيب نداره حالابهتري؟
مريم:بااجازتون .
شاهرخ دستي به استخوان سرم كشيد:ميدوني خيلي دوست دارم بدونم اين تو چي ميگذره اگه به ضررم باشه تودهنت يه ديناميت ميزارم" بمممممم منفجرميشه يعني هيچ چيزي برام انقدر لذتبخش نيست.
دستم هردوش بسته ست نميتونم تكانش بدم تا دست كثيفش رو ازسرم كناربزنم ميگويم:ارزوي منم خاركردنت پيش همست .
شاهرخ بلندخنديد:ارزو برجوانان عيب نيست عزيزم حالاكه من اختيارش رو دارم اينكارو برعكس انجام ميديم يعني من خارت كنم باشه عزيزم.
مريم:ميرسه اونروز ديرنيست منتظر باش من انتقام اين سه سال رو ميگيرم حتي به قيمت جونم .
شاهرخ با پوزخند ازروتخت بلندشد:منتظرم .
بايدكسي رو پيداكنم كه ازشاهرخ ضربه خورده باشه اونم ازاين والامقامها تابهم كمك كنه .باخوب شدن دستام ميتونم كتابها رو دستم بگيرم به صفحه اخر كه رسيدم نوشته اي خيلي كمرنگ بامدادنوشته شده انقدر كتاب رو نزديك وعقب ميبرم كه متوجه ميشم:
شاهرخ باغبونه ماهريه هرگلي روپرورش نميده واون گل رو تازماني نگهش ميداره كه شاداب باشه يا ازبوش مست بشه مواظب باش گل مريم "توگلي هستي كه هم زيبايي هم خوشبو وناياب ."
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" رضا "
منظورش كاملا واضحه يعني از جانب شاهرخ خطري تهديدم ميكنه اين كلمات بهم هشداردادن "بايد باهاش حرف بزنم ولي چطوري ؟
انقدرباخودم كلنجاررفتم كه اعصابم خرد شده اخه اين منوازكجا ميشناسه اسم حقيقي من رو چراتونوشتش قرارداده تاصحت كلامش رو باور كنم .
فكري به سرم زد "بيبيگل" تنها راه حل .
ميرم پايين:بيبيگل خسته نباشي.
بيبيگل :زنده باشي مادرجون انقدرپايين وبالا نرو سرت گيج ميره ها خون زيادي ازت رفته فراموش كردي؟
مريم:نه يادم نرفته .
نگاهي به اطراف ميندازم هيچكس اينجانيست :بيبيگل من شماره ايري رو ميخوام.
بيبيگل گنگ نگاهم ميكنه:اميري كيه ديگه؟
مريم:هموني كه فروغ ميخواستش اونوميگم.
بيبيگل باتعجب نگاهم كرد:ميخواي چكار؟
مريم:بيبيگل اون اسم واقعي من رو ميدونه همه چيو ميشه گفت كه خبرداره ميخوام باهاش حرف بزنم.
زد به صورتش:واي مادرجون ميدوني اگه ديگرون بفهمن سره خودت و اقا ميره بالاي دار اخه اين ازخدابيخبر ازكجا فهميده.؟
مريم:منم ميخوام همينو بدونم شمارش رو لازم دارم برام گيرش بيار.
بيبيگل:ميخواي چي بهش بگي اخه؟
مريم:تو فقط شمارش رو گير بيار"بقيش بامن نترس هيچ اتفاقي نميافته .
شب موقع خواب بيبيگل امد برگه اي هم تو دستش بود :بيامادر ازاتاق اقا برداشتم تو دفتري يادداشت كرده بود "مادر مواظب باش .
الان نميتونم باهاش تماس بگيرم يه موقع سروكله اين پيداميشه اون موقع واويلا "خربيارو باقالي باركن.
تاصبح تو اتاق قدم زدم ازپنجره سرك كسيدم وقتي ماشين شاهرخ رفت بايد حدود يك ساعت بعد بايد تماس بگيرم .
بيبيگلم كنارم راه ميره مدام ميزنه پشت دستش از طرفي نگران منه ازطرفي شاهرخ كه مثل مادر بزرگش كرده .
تلفن رو برميدارم شماره ها رو ميگيرم :سلام با افسر اميري ميخواستم صحبت كنم.
بهم اطلاع دادصبر كنم بعداز چندلحظه :افسر اميري هستم بفرماييد.
زبونم بند اومده دوباره ميگويد: اميري هستم بفرماييد.
باصداي لرزان ميگويم:سلام .
اميري:سلام بفرماييد.
مريم:رويا معيني هستم اقاي اميري.
چندلحظه اي مكث ميكنه بعد با صدايي كه ناباووري ازش پيداست ميگويد:بسلام حال شما خانوم معيني.
مريم:ممنونم غرض از مزاحمت ميخواستم ببينمتون .
اميري:براي چي؟
مريم:حضوري بايد خدمتتون عرض كنم.
اميري:باشه حتما "كجا؟
مريم:من جاي خاصي رو نميشناسم فقط نزديك اين حدود نباشه .
اميري:پس بهتره من دنبالتون بيام.
مريم:باعث زحمت ميشه .
اميري:تعارف نميكنم ساعت 10 جلوي درب منزلتون هستم پس فعلا خداحافظ.
بيبيگل سريع امدكنارم:چي شد مادر ؟
مريم:ساعت 10مياد دنبالم تا بريم بيرون .
بيبيگل:مواظب باش "مواظب باش .گول ظاهر ادما رو نخوردي مادر "به هيچكس اطمينان نكن فقط ازش اطلاعات بگير همچنان اصرار كن كه رويا معيني هستي.
مريم:باشه حواسم هست"شمامواظب اشكان باش.
اماده ميشوم بوليزوشلوار ساده اي ميپوشم عينك دوديم رو هم برميدارم تالااقل نشناسنم اخه نصف صورتم رو ميگيره.
پشت در ايستادم وقتي عقربه روي 10ايستادبيرون ميروم بله انطرف منتظرمست.
باقدمهاي تند بسوي ماشنش ميروم بخاطر اينكه كسي شك نكنه جلو مينشينم :سلام اقاي اميري.
اميري:سلام بهتره زودتر حركت كنم.
بدون حرف تا مسيري پيش رفتيم كه از انجا فاصله دوري داشت كنار كوچه اي خلوت نگه داشت:ببخشيدكه جاي بهتري نميتونم ببرمتون چون اگه كسي ببينه هم براي من مشكل ساز ميشه هم براي شما .
مريم:خواهش ميكنم من بايد ازشما عذرخواهي كنم كه وقتتون رو گرفتم.
كتاب رو ازكيفم خارج ميكنم صفحه موردنظرم رو ميارم به طرفش ميگيرم:اين چه معني ميده اقاي اميري.
نگاهي به نوشته كرد:بايدمعناي خاصي براي شماداشته باشه براي شما درست نميگم.
مريم:من رويا معيني هستم چه اصراري داريد كه منو مريم راستين نام ببريد.
اميري:چون شما مريم راستين فرزند محمد به شماره شناسنامه 158 هستين صادره از تهران "سومين فرزند خانواده .مادرتون توي تصادف فوت كرده "دوستي به اسم زهرا داريد معرفتون به همون گروهي كه عضوش شديد كه الانم با مسعود ازدواج كرده بازم بگم؟
ماتم برده فقط نگاهش ميكنم ادامه ميدهد:من شما رو كاملا ميشناسم قبل از اينكه دستگيربشيد همراه مسعود بوديد يادتونه كه تواتاق خلوتي بوديد با دقت اطراف رو مينگريستيد "ماشما رو كاملا ميديدم قرار بود با مسعود ازدواج كنيد البته بهتون پيشنهادداده بود كه شمام فرصت جواب دادن بهش رو پيدا نكرديد چون دستگيرشديد وتوسط همين جناب معين الملك بازجويي شديد وتوسط اردشير شكنجه وبه جرم حمل موادمخدر كه بخاطر اعتيادپدرتون بهتون نسبت دادن .
با تته پته ميگويم:ولي شما اينهمه اطلاعات رو از كجاميدونيد.
اميري:هنوزم برسر ايده هاتون كه برابري ومساوات هستش هستيد.
مريم:انقدر برام ارزش داشتن كه زيره اون همه شكنجه دوام اوردم.
اميري:پس مايليد هنوزم به فعاليتهاتون ادامه بديد؟
خشكم زد ايندفعه راه برگشتي برام نيست ديگه شاهرخي وجود نداره كه نجاتم بده ميگويم:وضعيت من با قبل فرق كرده الان بچه دارم كه اگه دوباره دستگير بشم ديگه دربرابر اين طاقت ندارم كه بچمو جلوي چشمم شكنجه كنن.
باچشماي ازحدقه زده بيرون ميگويد:يعني اون بچه متعلق به خودتون وپرستارش نيستيد؟
مريم:بله اشكان پسرمه.
اميري:وپدرش؟
مريم:جناب سرهنگ شاهرخ معين الملك .
اميري:چييييييييييييييي ؟شاهرخ .
مريم:بله شك نكنيد.
اميري:ولي اون كه داره بافروغ ازدواج ميكنه" اونم ميدونه؟
باسراشاره ميكنم كه بله بادست محكم به فرمان ميكوبه:اي پستفطرت شما الان چه نسبتي باهاش داريد.
مريم:منم همسرشم ولي صيغه اي"شماهنوز به سوالم جواب نداديد كه منو ازكجا ميشناسيد.
بااخمهاي درهم ميگويد:بهتون اطمينان ميكنم من..................... . اميري:ببينيد اين حرفي كه ميزنم بايدپيش خودمون باشه نميدونم چرادارم بهتون اطمينان ميكنم

شايدبه اين دليل باشه كه زير اون شكنجه ها دووم اوردين منم جزو فعالين سياسي هستم البته مخفيانه يعني هيچكس نميدونه حتي مادرم "انقدر محتاط رفتارميكنم كه تاحالا هيچكس نفهميده حتي همسرم

بادهان باز به دهانش چشم دوختم ادامه ميدهد:بخاطرهمين اعضابه جز اشخاص مشخصي هيچوقت منو نميبينن "اون اشخاص هم جزوشون مسعود هم هست كه بهش خيلي اطمينان دارم ولي هنوزبهش زنده بودنت رو اطلاع ندادم "خودتم ميدوني كه خيلي دوستت داشت بخاطرسرسختيت ولي الان بادوستت ازدواج كرده همچين ادمي نيست ولي چيزي نگفتم بهش اين روزا سرش خيلي شلوغ ازهمه طرف توفشاره .ازموقعي كه خبراعدامت توروزنامه ها نوشته شد مثل ديوونه ها داره فعاليت ميكنه اينروزها مدام روي جنگ مسلحانه تاكيد ميكنه متوجه منظورم شدي؟
هنوزم تو بهتم ميگويم:منظورت تروره؟
اميرس سري برام تكان داد واي خداي من :اينجوري كه همه تو دردسر ميافتن تازه اسلحه ازكجا ميخواد بياره مگه بچه بازيه.
اميري نگاهي به ساعتش كرد :بهتره برگرديم درباره اين موضوع بايد سرفرصت صحبت كرد يه موقع شاهرخ مياد ميدونم كه زير نظرت داره .
باموافقت من برگشتيم دوخيابان انطرفتر پياده شدم تاكسي نبينه باقدمهاي سست بسوي سلولم رهسپارم يعني اميري هم جزو ماست اون ديگه چرا ؟چطورتابحال هيچكس متوجه نشده"پس مسعودينا اون اعلاميه ها واطلاعات دقيق ومحرمانه رو از طريق اون بدست مياوردن .......... .
به چيز محكمي خوردم سرم رو كه بالا گرفتم چشمان كنجكاو شاهرخ بهم خيره شده "واي اين ازكجاپيداش شد نگاهي به اطراف كردم معلومه تازه از ماشين پياده شده چون هنوز درش بازه ولي من كه تا خونه هنوز يه خيابان فاصله دارم حتما ديدتم .
شاهرخ:ايينجا چه غلطي ميكني؟
باتته پته ميگويم:اومدم قدم بزنم اشكالي داره.
شاهرخ:سوارشوبريم خونه معلومه درنبود چه كارهايي نميكني .زودباش سوارشو.
به رانندش سلام كردم بيچاره ازترس شاهرخ بدون اينكه نگاهي بهم بكنه جوايم رو داد راه افتاد شاهرخم كنارم نشست دستم رو توي دستاي پرقدرتش فشارميده .معلومه كه يه جنگ حسابي درپيش داريم.
سريع رسيديم راننده ماروپياده كرد شاهرخ:ميتوني بري" به تيمسار بگو برام مشكلي پيش اومد .
دروباز كرد رفتيم داخل دستام رو همينجور گرفته ميريم عمارت عقبي ميخوادبيبيگلم سوال پيچ كنه اخه سابقه نداشته تنهايي جايي برم .
اشكان باديدنمان بسويمان پركشيده"شاهرخ دراغوشش ميگيره .اشكانم گفت:با........با .
تعجب كردم من كه چنين كلمه اي رو بهش يادنداده بودم شاهرخم ذوق كرده مدام ميندازتش بالا "هردوشون خوشحالن ميرم بسوي پله ها كه صداي شاهرخ متوقفم ميكنه:زودبيا پايين فكرنكن يادم رفت منتظرم .
عجب ادميه غيرقابل پيش بيني دوباره بااشكان مشغول بازي ميشه فقط بلده منوگازبگيره اي لعنت بهت مردك.
لباسام رو عوض ميكنم بيبيگل اومدداخل اتاق :واي مادرجون "اقاكجاديدتت؟
از لاي درسرك ميكشم نه نيومده بالا درضمن صداي خنده اشكانم مياد باخيال راحت ميگويم:يه خيابون فاصله داشتم كه ديدمش "حالا خداروشكرمنو دوخيابان پايينتر پياده كرد وگرنه بايد هرسه تامون اشدمون رو ميخونديم .راستي ديديد اشكان بهش گفت بابا.
بيبيگل:اره مادر خودم بهش اطلاع دادم شاهرخ بعدازرفتن تو زنگ زد تا عباس براش يه سري مدارك رو ببره بعدش مثل اينكه پشيمون شد گفته بود نميخواد بياره خودم ميام "واي مادرجون انقدر ايت الكرسي خوندم يه دفعه به سرم زد تابه اشكان بابا رو ياد بدم فكم دردگرفت انقدر براش تكرار كردم اخ كه قربون قدوبالاش برم باهوشه مادرجون چون به محض ديدن شاهرخ همون كلمات رو تكرار كرد براش كيكم پختم براي جايزش .حالا پاشو بريم پايين تاشك نكرده.
اول من ميروم اشكان رو پاي شاهرخ ايستاده داره با موهاش بازي ميكنه انگشتش رو كرد تو چشم شاهرخ "گفتم الانه كه بزنه درگوشش .ولي او باخنده به اينكارتشويقش ميكرد بچه هم ذوق كرده .
شاهرخ باديدن من لبخندش محو شد اشكان رو گذاشت پايين :بابايي برو با اسباب بازيات بازي كن اگه پسر خوبي بودي بازم باهات بازي ميكنم باشه.
طفلك رفت سر وسايل خودش "شاهرخ:خب منتظرم بيرون چه غلطي ميكردي؟
بابياد اوردن حرفاي اميري همه انرژيم رو براي جنگ بكارگرفتم:منم بهت گفتم رفته بودم قدم بزنم.
شاهرخ:بااجازه كي؟
مريم:بااجازه خودم .
شاهرخ:خب پس سركش هم شدي "اره؟
مريم:براي بيرون رفتن نميدونستم بايد كسب مجوز كنم .
شاهرخ:بچه رو هم كه نبرده بودي پس معلومه جاي خاصي رفتي.
با چشماش خيره شدم:اگه ميبردمش كه فكرميكردي ميخوام فرار كنم درضمن دلم گرفته بود "ميدوني از كيه به تنهايي بيرون نرفتم حالا مگه چي شده ؟
شاهرخ:عين سگ داري دروغ ميگي ميخواستي قدم بزني اين باغ به اندازه كافي بزرگ نيست كه توش قدم بزني "بگودلم ددر ميخواد اونم بدون بچه كه كيف كني .اره؟
مريم:فكركردي همه مثل فروغ جونن كه صدقلم ارايش كنن باماشينشون دوره بيافتن ودل پسراي مردم رو اب كنن .
شاهرخ:اسمش رو تو دهن كثيفت نيار ................
وسط حرفش ميپرم:كثيف منم يا تو يافروغ جونت "فكرت مسمومه اقا كافر همه را به كيش خيش پندارد "انقدر رذل نشدم بيافتم توخيابونا از اين به بعدهم هروقت دلم بخواد ميرم بيرون .بهنه الكي هم نيار بعد سه سال من ازخاطره ها رفتم درضمن انقدر مردم مشكل دارن كه به فكر امثال من نيستن .
شاهرخ:ميدونم چي داره تو سرت ميگذره دنبال لقمه چرب و نرم ميگردي كه باهاش بري ددر ؟
بايد مقابله به مثل كنم اين مغزش خرابه هرچقدر بگم بازم حرف خودش رو ميزنه پس بهتر كه ديوانش كنم:اره "خب .توكه چندوقت ديگه عروسيته وبعدش ديگه يادي ازمن نميكني بايد به فكر تنهاييام باشم .صيغمونم كه داره تموم ميشه منم ميتونم برم دنبال سرنوشتم اينطور نيست عزيزم.
رگهاي گردنش بيرون زده نگاهي به اشكان ميكنه تو دنياي خودشه خوش به حالش ميگويد:بيبيگل بيا اشكان رو ببر تو باغ كمي بگرده .
اشكانم به محض شنيدم اين حرف دست ازبازي كشيد بلندشده كه بره قبلا هم گفتم خوردنيهاوگشتنيها رو خوب ميشناسه .بيبيگل اومد پايين نگاهي به من كرد كه باچشمك خيالش رو راحت كردم با رفتن انها حالا تنهاييم.
شاهرخ:خب گفتي كه به فكر ايندتي درسته؟
مريم:بله "شمامگه به اينده فكر نميكنين.
شاهرخ:چرا منم برنامه هايي دارم ولي درباره تو وقتي كه منو فروغ عروسي كرديم ميشي نديمه زنم "تاالان هرچي مفت خوردي خوابيدي ديگه بسه بايدكاركني درعوضش به جاي حقوق بهت جاميدم كه بخوابي وغذاتم بخوري وبچه ات رو هم نگه داري يادت باشه اگه فروغ ازت ناراضي باشه بلايي سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن.
خب اينجوريه باشه ميگويم:براي خدمتكارشدن اراده خودم مهمه درضمن ميرم جاي بهتر" بچه هم پيش فروغ جون بمونه خب فرزندخوانده تو كه هست بايد مراقبش باشه .راستي گفتي برم كلفتي چرا بايد اينكارو كنم ميتونم شوهر كنم تانون بدون منت بخورم اين حرف اخرمه .
شاهرخ خنده عصبي كرد :كه شوهر كني .
مثل ديوونه ها شد به طرفم يورش اورد :حسرتش رو به دلت ميزارم هرزه.......... .
دادميزنم:هرزه اون فروغ حرومزادست .
شاهرخ:اونم يكي مثل تو همتون سرتاپا يه كرباسيد .يه چيز ميخوايد پول ولذت درست نميگم.
ازش واقعاترسيدم ازچشماش نفرت ميباره "بهم خيره شده باوحشيگري لبهام رو ميبوسه البته بوسه كه چه عرض كنم انگار گازم گرفته .
هرچقدرتقلا ميكنم فايده نداره مثل شيري كه شكارش رو تيكه وپاره ميكنه داره باهام رفتارميكنه .خيلي احساس بديه تابحال اينجوري نديده بودمش لذت نميبرم دارم عذاب ميكشم .
ولم كرد داره نفس نفس ميزنه :من ميكشمت اگه بدونم پاتو كج گذاشتي" سوزي رو براي خودت عبرت كن دختره ي احمق اگه خيلي دوست داري ميتونم استخوان هاش رو نشونت بدم بلايي بدتر ازاون درانتظارته .
حرفي نميزنم بانگاهي سرشار ازكينه بهش مينگرم ادامه ميدهد:درضمن تا يه هفته ديگه عروسيه" خودت رو اماده كن بايد نديمش باشي هركاري گفت انجام ميدي هركاري متوجه شدي؟
باپوزخندبهش مينگرم فكم رو گرفت:به چي لبخندميزني احمق.
مريم:به اينكه چقدرپستي سگ بايد جلوت لنگ بندازه "يادت نره رفتن من به ته دره مساوي سقوط تو هم هست چون بندي ازمن بهت وصل شده بهتره ديوونم نكني ميدوني (به سرم اشاره كردم)من قاطي دارم يه كاري دستت ميدم كه تااخرعمرت مثل سگ عوعو كني .بهتره دست ازتحقير كردن من برداري خوك كثيف.
شاهرخ:ببين مثل اينكه تو هنوز منو نشناختي من اگه منافعم توخطرباشه هم تو وهم اون بند رو از بين ميبرم اينو تو مغز پوكت فرو كن .
يعني حاضره حتي اشكانم بكشه "براي اون جونش درميره .بايد بهم اثبات كنه باقدمهاي بلند ميرم بيرون اشكان رو تاب نشسته درمقابل چشمان حيرت زده بيبيگل ميگيرم ميارمش هنوزم تو وسط پذيرايي ايستاده .اشكان رو ميگيرم جلوش ميگويم:حالا وقتشه تامنو اين بند رو نابود كني مردباش به حرفت عمل كن .
اشكان دستهاش رو براي رفتن به اغوشش دراز كرده با ناباوري بهم نگاه ميكنه ميگويد:منم گفتم وقتي كه برام خطرافرين باشين اينكارو ميكنم نه حالا.
مريم:اون موقع شايددستت بهمون نرسه بهتره از فرصت استفاده كني زودباش.
شاهرخ:زير سنگم باشين گيرتون ميارم "حالام برو كنار .
اشكان هنوز دستش درازه حرصم رو سراين خالي ميكنم چندتا ميزنم تو صورتش دادميزنم:اين بابات نيست حرومزاده براي چي ميخواي بري بغلش.
بچه مات مونده گريه ميكنه شاهرخ به زور ازدستم ميگيره چندتا سيلي جانانه نثارم ميكنه :بابچه چيكارداري رواني.
فريادميزنم:من روانيم يا تو كرديم درضمن اين بچه منه هرطور صلاح بدونم باهاش برخورد ميكنم اصلا دلم ميخواد بكشمش.
دراون لحظات واقعا ديوانه شده بودم موهاش رو تو دستام گرفتم بچه هم مدام جيغ ميزنه "موهاي اشكان رو از دستم جداكرد پرتم كرد روي زمين .بيبيگل با شنيدن صداي فريادمون امد تو اول اشكان رو گرفت برد بيرون.
شاهرخم ازموهام گرفت كشون كشون از پله ها بردم بالا تواتاقم موهام رو دور دستش پيچيد موهامم كاملا بلندشده بود دردش صدبرابر :موهاي بچه شاهرخ رو ميكشي بلاي سرت بيارم كه كيف كني.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رفت بيرون لحظاتي بعد با كابلي تو دستش برگشت واي هرضربه اش مثل بريدگي تيغ ميمونه اولش زياد حس نميشه ولي چندلحظه بعد شديدا ميسوزه .از حرصم بلند ميخندم اشكامم از گوشه چشمم پايين مياد مگه من چقدر گنجايش دارم ادمم"ادمي هم صبري داره .
باخنده هاي من جريحتر ميشه لباسم كه قبلا توسط خودش تيكه پاره شده بود ديگه هيچي ازش نمونده تمام فرش غرق خون شده "كاملا خودشو خالي نكرده .
ازته دل فرياد ميزنم تاشايد خدابشنوه منه فراموش شده رو انقدر جيغ ميزنم كه از حال ميروم.
وقتي چشم باز ميكنم تمام بدنم بيحس شده حتي نميتونم دستم رو تكون بدم با حركت دادن سرم انگار به يكباره هزارتاسوزن به بدنم فرو شدن .نگاهي به خودم ميكنم لباسام عوض شده رو تخت تميز هستم .
انگار كسي وارد اتاق شد كنارم نشست چشمام رو بستم سعي ميكنم منظم نفس بكشم تا فكركنن هنوزم بيهوشم .
نبضم رو گرفت:خيلي ضعيف ميزنه اگه ميخواي بكشيش بيا بهت قرص بدم به ثانيه هم نميكشه تموم ميكنه.
صداي خود اشغالشه :ديوونم كرد دكتر نميخواستم اينطوري بشه يه لحظه خون جلوي چشمام رو گرفت به اين قدوبالاي ضعيفش نگاه نكن زبونش از صدتا مارو عقرب بدتره اتيشم زد.
دكتر:خودت ميدوني كه خيلي ازقتلها تواين لحظه ها اتفاق ميافته .
شاهرخ كه توصداش نگراني موج ميزنه:خب حالا بهترميشه يا نه؟
دكتر :يه جاي سالم تو بدنش نيست بايد بهوش بياد تابامعاينه بفهمم جاييش لمس شده يا نه "چندوقت پيش موردي رو با كابل زده بودن از گردن به پايين لمس شده بود مثل يه تكه گوشت افتاده بود رو تخت خدابه جوونيش رحم كنه تااسيب جدي بهش نرسيده باشه .فعلا من ميرم كسي بايد پيشش باشه تابهوش كه اومد بهم اطلاع بده.
رفتن بيرون ازحرفش يخ كردم يعني منم مثل اون دوستمون كه در اثر شكنجه فلج شده بود بشم .اروم ارو دست وپام رو حركت ميدن درد خيلي شديدي دارن پس معلومه هنوزم عصبهاشون كارميكنه .
دوباره كسي امد ازعطرياسش فهميدم بيبيگل كنارمه.صداي گريه اش بلندشده كمي كه ارومترشد برام قران ميخونه خيلي وقته نشنيده بودم يه حس ارامبخشي تو وجودم ريخت واقعا به خواب ميروم .
كسي كنارم وول ميخوره سرش رو به سينه ام ميماله بايد اشكان باشه با ياداوري ديونه بازيم اشكام روان ميشه معلومه دلش شير ميخوادكه اومده سراغم بااصوات نصفه ميگويد:ما...............ما.... با دستای كوچكش ميزنه به سينم "دهانش رو از رو لباس ميزاره رو سينه ام شروع ميكنه مك زدن دلم داره كباب ميشه .
اين بدبخت تر ازمنه كه شده بچه من صداي شاهرخمياد:پس اين بچه كجاست بيبيگل.
بيبيگل:والا نميدونم اقا الان تو اتاقش بود.
مامان هميشه ميگفت بچه ازبوي مادر پيداش ميكنه .درب اتاق باز شد شاهرخ:بيبيگل بيا اينجاست.
بيبيگل باقدمهاي سريع كه صداش ميايد امد تو اتاق :واي مادر جون دلم هزار راه رفت .
ميخواد جداش كنه "لباسم رو چنگ ميزنه و گريه ميكنه .
شاهرخ:مگه بهش غذا ندادي كه اومده سراغ مريم.
بيبيگل:اقا الان دو روزه كه شير مادرش رو نخورده هنوز از شير نگرفتيمش نميبينيد مدام بهانه ميگيره الانم كه از رو لباس داره مك ميزنه .
اشكان جبغ ميكشه با چنگهايي كه به سينه ام ميندازه دردم صدبرابر ميشه ولي برام شيرينه چون موهاش رو گرفتم بهتره اونم عذابم بده .
شاهرخ:حالا بزار كمي بخوره شايد اروم شه .
بيبگل:ولي اقا از سينه اش خون مياد بجاي شير.
ضداش كلافست:نميدونم خودت يه كاريش كن.
دروبست ورفت "بيبيگل مانده چكاركنه ناچارا چشمام رو باز ميكنم ولي ميسوزه او با ديدنم جيغ ميزنه .
بيبيگل دستش روبسوي اسمون دراز كرد شكرگذار شد :مادرجون من كه نصف عمر شدم الان سه روزه كه بيهوشي .
ميخوام حرف بزنم كه گلوم ميسوزه با سر اشاره ميكنم تا بلندم كنه باهزارمكافات پشتم بالش ميزاره تا كمي بنشينم .
اشكان با ديدن سينه ام چشماش برق ميزنه اولش خونش رو با دستمال ميگيريم بعد ميدم بخوره .وقتي سيرشد خوابيد نذاشتم بيبيگل ببرتش كنارم خوابوندمش موهاي مشكيش رو نوازش ميكنم اشكهام همينجور داره مياد عذاب وجدان دارم "اخه چطور تونستي اينكارو باهاش بكني اونم ايني رو كه بيشتر از جونت دوسش داري .
كسي به درب اتاق زد نميتونم جوابش رو بدم خودش وارد ميشه دكتره.
نه من چيزي ميتوانم بگويم نه او حرفي زد از معاينه پاهام شروع كرد كه مردك رذل هم واردشد نگاهش هم نكردم .
دكتر ببين پاهات درد ميگيره سوزني رو درپام فرو كرد باسراشاره كردم كه درد رو ميفهمم همه جارو معاينه كرد فقط تنها جايي كه به درد حساسيت نشون نداد انگشت كوچيك دست راستم بود هرچقدر توش سوزن فرو كرد نفهميدم گرفتش وكمي ماساژش داد بازم فايده نداشت با تاسف سري تكان داد :انگشت كوچيكش عصبهاش مرده يعني ميشه گفت فلج شده.

انگار نه انگار خداروشكركه بازم فلج نشدم ميتونم راه برم دستامم كه سالمه بجز اين اگشتم بازم جاي شكرداره.
شاهرخ:يعني هيچكاري نميشه كرد؟
دكتر:نه وقتي عصبش مرده نميشه كاري براش انجام دادسرهنگ.
نگاهي به اشكان كه كنارم خوابيده ميكنه :هنوزم بهش شير ميدي؟
باسرجواب بله ميدهم.دكتر :برات دارو دست ساز ميارم تابتوني بهش شيربدي.
نگاه شاهرخ رو روي خودم حس ميكنم ولي ديگه برام ارزش نداره .

تاچند روز مدام بيبيگل به تمام تنم دارو ميزنه جاي كابلها براي هميشه ماندگارشده مثل زخم قلبم/

مثل مجسمه شدم سراسر وجودم سرشار از كينه ست يه روزي هم زهرم رو بهش ميريرزم.ر
روزها سريع ميگذره يادم امد كه تواين هفته عذاشونه بخاطر همين همه درتكاپوهستن .بيبيگل بيچاره يه پاش اونور از طرفي هم حواسش به منو اشكان هم هست "به سفارش شازده خياط امد تااندازم رو بگيره نصف شدم تواين چند روز .همه صورتم كبود شده خيلي برام جالبه كه بااين قيافه بايد بين مهمانها حاضربشم .بيچاره خياط باتعجب نگام ميكنه دلسوزي توچشماش موج ميزنه هميشه ازترحم بيزار بودم .
امروز بعدازظهر بيبيگل امددنبالم:مادرجون اقاگفتن بيايد عمارت جلويي كارت داره.
به احترام بيبيگل صدام روپايين نگه ميدارم:اقا غلط كردن بگيد من به اون گورستون نميام.
بيبيگل:مادر ميخواد سفره عقداينا رو نشونت بده بهتره بيايي اينجوري به نفع خودته نميگه داره حسودي ميكنه.
ميبينم راست ميگه با هم به سمت جلو ميرويم همه جا ريسه كشي شده ميزوصندليها رو هم فعلا همونجور كنار ديوار گذاشتن تا بعدا بازش كنن براي مهمانان رذل.
داخل سالن خيلي زيبا اراسته شده مخصوصا جايگاه عروس و داماد با تورهاي زيبا وگلهايي كه من به عمرم نديدم .
جايگاه موزيك هم مشخصه "توسالن هيچي نيست قراره اينجا رو هم صندلي بچينن همراه بيبيگل به طبقه بالاميرويم واي ازديدن سفره عقد دهانم باز مونده خيلي زيباست نميدونم چطوري وصفش كنم رويايي .شاهرخ در حال دستور دادن به ديگران امد وقتي چشمش به من افتاد حرفش رو قطع كرد نزديكم امد :چطوره ميپسندي؟
مردتيكه احمق انگار اتاق عقد منه از من ميپرسه جوابش رو نميدهم تازگيها وقتي صداش رو هم ميشنوم حالت تهوع بهم دست ميده چه برسه ديدنش.
به سمت اتاق خواب راهنماييم ميكنه تختخواب دونفره كه دروش با تورهاي سفيد مثل اتاق عقد احاطه شده دستي بهشان ميكشم حريره چقدر هم نرم ولطيفه.روي تخت خواب پراز گلهاي رز كه پرپر شدن "فكركنيد اومدم حجله شوهرم رو ميبينم تازه بايدلذت هم ببرم.من ارزو نداشتم اين اتاق اين فروغ اونم حجله من كه تو زندان توجاي كثيف .
تازه اونم با رسوايي "نگاه خيره شاهرخ رو حس ميكنم لبخند كجكي ميزنم هنوزم نميتونم درست حرف بزنم وبخندم :مبارك باشه شاه داماد اميدوارم دركنارهم همچنان عذاب بكشيدرنگ خوشبختي رو هيچوقت نبينيد حسرت به دل بمونيد مثل سگ هرجفتتون ازدنيا بريد كه بازم اميد دارم درحسرت مرگ بمونيد چون بايد عذاب بكشيد اينم دعاي خيرم براي شما جناب بازجو.
خشكش زده نگاهي به دستمال ابريشم كنار تخت ميندازم بالبخندميگويم:فكرنكنم نيازي به اين داشته باشيد چون قبلا انجام شده مگه نه؟
از اتاق خارج ميشوم اتش زير خاكستر دوباره شعله ور شده من اينجانميمونم تا بيشتر عذاب بكشم حسرت ديدن بچه رو به دلت ميگذارم بايد برم تاديرنشده.
فكري به سرم زد تلفن رو برميدارم ولي نه ممكنه سروكلش پيدابشه بايد دندان رو جگر بگذارم .همه كتابهايي رو كه اميري بهم داده ميدمش به بيبيگل:اينها رو هيچوقت نبايد شاهرخ ببينه يه جوري ترتيبشون رو بده.
بيبيگل:باشه با اشغالها ردشون ميكنم بره خيالت راهت باشه .
بانگاهم سرتاپاش رو ميكاوم تواين مدت ازمادر برام كمتر نبوده بهتره بيخبر برم تا توي دردسر نيافته بلندميشم چندبار صورتش رو ميبوسم باتعجب ميگويد:چي شده مادرجون ؟
ميگويم:هيچي دلم خواست يه دفعه ببوسمتون اشكالي داره؟
بيبيگل:نه عزيزم بيا منم ببوسمت.
عطرتنش رو به ريه هام ميكشم تنها كسي كه تواين خونه برام خاطره خوش گذاشت همينه.
صبح وقتي همه رفتن عمارت جلويي شماره اميري رو از حفظم ميگيرم بازم منتظر ميمانم :اميرس هستم بفرماييد.
مريم:سلام جناب اميري.
توصداش نگراني موج ميزنه :اتفاقي افتاده خانم معيني؟
مريم:نه ولي امروز تو همون خيابان منتظرم باشيد راس ساعت 2.
اميري:باشه پس فعلا خداحافظ.
مقداري لباس فقط براي اشكان برميدارم خودم هيچي ازاين خونه لعنتي نميخوام نامه اي مينويسم:
شاهرخ دعاهايي رو كه كردم هيچوقت فراموش نكن اگه بلايي سرتون ميادتصويرمن هميشه جلوي چشمات باشه .ميرم تابدون دردسر زندگي كنيد البته نه بخاطرشماميخوام خودم راحت بشم درضمن اشكان رو هم همراهم ميبرم تااون افريته كاريش نداشته باشه ميترسم منافعت به خطربيافته اذيتش كني "حسرت ديدنش رو به دلت ميزارم اگه دلت بچه خواست فروغ جونت بايد ازهيكل خوشگلش بگذره برات توله پس بندازه .دنبالمون نگرد دفعه قبل بي عقلي كردم ولي ايندفعه فكرپيداكردنم رو از سرت بيرون كن .اينم ياداور بشم من هميشه تو كمينم مواظب خودت باش البته با مدارك معتبري كه تواين مدت از گاوصندوقت برداشتم ميدوني كه اگه به دست يكي ازاين گروهها بيافته فاتحه همتون خوندست پس بهتره دست از سر مابرداري .
دشمن سرسخت تو مريم
خب اينم نامه تاش ميكنم ميزارمش روي ميز تاچشماي كورش ببينه .خب نيم ساعت ديگه بايد سرقرار باشم همه سرشون شلوغه حواسشون به مانيست ولي محض اطمينان به يكي از خدمتكاران ميگويم:اشكان بيقراري ميكنه كمي ميبرمش بيرون.
ميدونم كه يادش نيره تو اين هيري ويري بره خبربده كه من رفتم با قدمهاي تند اين خيابان نفرين شده رو ترك ميكنم مدام پشت سرم رو نگاه ميكنم خداروشكر هيچكس نيست .سر قرار رسيدم ماشين ايمري از دور پيداست نفس راحتي ميكشم به محض رسيدن خودمو ميندازم توش .
بدون حرف باسرعت دور ميشه به جاي خلوتي رسيديم بدون مقدمه چيني ميگويم:من ديگه به اون خونه برنميگردم.
باتعجب ميگويد:چييييي؟
ميگويم:بهتره برام يه جايي رو پيداكني كه هيچكس منو نشناسه چون اگه شاهرخ پيدام كنه فاتحه هممون خوندست.
اميري:اخه چرا ؟
مريم:چون براش نامه نوشتم كه ميرم البته بايد شب بتونه بخونتش ميدوني كه فردا عروسيشونه.
اميري:حماقت كردي دختر اخه اين چه كاري بود كردي.
عينك دوديم رو برميدارم:خوب به من نگاه كن توقع داري بازم تو اون جهنم ميموندم .مچ دستام رو نشونش ميدم جاي بخيه ها معلومه "انگشت ناقص شدم رو هم همچنين.
مريم:ميخواي بدنم رو هم نشون بدم كه چه بلايي سرم اورده اگه نميتوني جايي برام پيدا كني ميرم بدون دردسر.
درماشين رو كه ميخوام باز كنم بازوم رو ميگيره:كجا؟بهتربود از قبل بهم خبر ميدادي تاجاي مناسبي رو با بچه ها برات در نظر ميگرفتيم.
مريم:نميتونستم ازجام پاشم .
سرش رو روي فرمان ميگذارد ميدونم اوهم مثل من اضطراب دارد كمي كه فكر كرد ميگويد :من يه اپارتمان خالي تو دماوند دارم ولي بگم امكانات زياد نداره .
مريم:اشكالي نداره هرچي باشه فقط از اين تهران جهنم دره دور باشه.
به سرعت پيش ميره نفس راحتي ميكشم ميدونم كه ميشه بهش اعتماد كرداز تهران خارج شديم "اشكان طفلك هم خوابش برده .
همه جا خاكيه جلوي خانه اي نگه ميدارد درو باز ميكنه و وارد ميشيم پر از درخته ولي معلومه بهش رسيدگي نشده چون درختان كج وكوله و بدون بار تهش خانه اي هست اشكان رو ازم ميگيره تا راحتتر پيش برم .
چراغ رو روشن ميكنه همه جا پراز گردوخاك چندتا مبلم هست كه با پارچه سفيد روش رو پوشوندن ميگويم:اينجا رو كه كسي نميشناسه .
ميگويد:نه اينجا ارث پدريمه كه فعلا به اسم مادرمه كه اونم براش تو تهران خونه گرفتم پس كسي شك نميتونه بكنه.
دوتا اتاق خواب داره اشپزخانه اش دلبازه به سمت باغه .درسته خيلي كثيفه ولي من دوسش دارم.
اميري :من ميرم بيرون يه سرس وسايل بخرم تو اينجا هيچي براي خوردن نيست.
شرمنده شدم ولي چاره اي كه نداشتم خوب شد قبلا پولهايي رو كه كار كده بودم رو همراهم داشتم تا زير منت نمانم.
همه وسايل خانه تكميل بود فقط نياز به يه خانه تكاني حسابي داشت كه خودم تنهايي تميزش ميكنم.
باامدن اميري غذا كباب گرفته با مقداري وسايل براي يخچال باهم مشغول ميشويم ولي معذبم برعكس من اشكان با اشتها ميخوره غريبي هم نميكنه .
اميري با تعجب بهش نگاه ميكنه:خيلي خوبه بچه خوش خوراكيه .
ميگويم:براش اول شكم مهمه به بقيه مسائل كاري نداره .
با ذوق بهش غذا ميدهد معلومه بچه دوست داره از برق چشماش ميفهمم.ميگويم:جناب اميري شما كه انقدر بچه دوست داريد چطور تاالان بچه دار نشديد؟
هاله غمي به صورتش اومد:من نميخوام از همسرم بچه داربشم .
سوال ديگه اي نميپرسم بعد از غذا ميرود منم اشكان رو داخل اتاق ميگذارم خودم اول پرده ها رو باز ميكنم تا بشورم .
تاشب فقط تونستم سروساماني به پذيراييش بدهم چون زياد بزرگ هم نيست تومدت كار كردن فكرم به جايي نميرفت ولي حالا حتما شاهرخ فهميده از اينكه الان چه حرصي ميخوره لبخندميزنم .توخونه غوغا راه انداخته اخلاق سگش رو ميشناسم بااين افكار ميخوابم .
نصفه شب با صداي باد كه به درختان يمخوره از خواب بلندشدم خيلي ترسيدم بلند ميشم پنجره ها رو چك ميكنم همشوم بستس.
صبح افتاب وسط اتاق پهن شده كه ازخواب بلند ميشم صبحانه اشكان رو ميدهم ميزارمش پذيرايي تا جلوي چشمام باشه از اينكه ديگه زمين كثيف باشه نميترسم چون الان داره از تميزي برق ميزنه.
تابعداز ظهر همه جا تموم شد تازه ميخواستم استراحت كنم كه صداي درب پذيرايي اومد ااز شدت ترس خشكم زده ولي اميري در چارچوب در ظاهر شدميگويد:شرمنده زنگ اينجا خرابه مجبور شدم بي اجازه وارد بشم.
ميگويم:اينجا خونه خودتونه من مزاحمتون شدم بشينيد براتون چايي بيارم.
تازه متوجه اطراف شده باديده تحسين مينگرد:از ديروز معلومه كه مشغول بوديد كه تا الان تمومش كرديد.
ميگويم:بله بخاطر اشكان مجبورم چون به همه جا سرك ميكشه ميترسيدم مريض بشه.
اميري:شما بايد ببخشيد اگه از قبل اطلاع ميداديد "ميدادم براتون تميزش ميكردن به هر حال شرمنده.
ميگويم:اين چه حرفيه خيلي هم ممنونم كه اينجا رو دراختيارم گذاشتيد.
دوتا چايي ريختم يه دونه هم كمرنگ براي اشكان تا شيرينش كنه عاشق چاي شيرينه.به محض ديدن سيني اومد كنارم نشست منتظره تا براش قندبريزم دوحبه قند ميندازم توش" اقا راضي نميشه چندتا هم خودش ميندازه .براش فوت ميكنم تاخنك بشه مدام خودش رو تكون ميده كه بهش بدم از بس هوله با دو دستش استكان رو چسبيده "اميري هم بالخندشاهد كارهاشه.
از شاهرخ خبري نميگيرم چه خبري ميخواد باشه جز اينكه عروسيشه ومنم ماتم زده حالا كه ازش دورم دلم براش تنگ شده .ادم به حيووني كه چندوقت پيشش باشه عادت ميكنه چه برسه به ادم .
با صداي اميري از فكر امدم بيرون :براي اينكه يه موقع دزد اينا نياد براتون سگ گرفتم" بيايد تا نشونتون بدم .
همراهش راه ميافتم اشكانم دنبالم راه افتاده كنار درختي سگ سياهي رو بسته ادم از ديدنش وحشت ميكنه واي كنارش بچشم هست چقدر نازه دلم ميخواد لمسش كنم .اميري دستي به سرش ميكشه او هم سرش رو تكان ميده اميري:از اين دفعه اين صاحبته .
انگار ميفهمه چي ميگه چون با دقت بهم نگاه ميكنه بعد پاهام رو بو ميكشه دستي به سرش ميكشم حركتي نميكنه .
اميري:بهتون عادت ميكنه اين سگ مخصوص منه كه جون زنم رو به لبش رسونده اذيتشون ميكرد مخصوصا كه حالا شده دوتا .
وقتي ميخوام به سمت بچش برم دندانهاش رو نشونم ميده ميرم عقب اشكانم مدام تو بغلم وول ميخوره چشمش توله سگ رو گرفته .
ميزارمش زمين به سمت توله اش ميره سگ با دقت نگاش ميكنه با او كاري نداره اشكان به تقليداز اميري نوازشش ميكنه .خب اينم از اشنايي كلي سفارششون رو بهم كردورفت خب با وجود اين خيالم راحته.
اگه مادربود از ديدن اين دو سكته ميكرد كه نجس وفلان .ولي اين از اون شاهرخ نجستر كه نيست ازتصور اينكه كه الان ميره عروسش رو از ارايشگاه بياره خونم ميجوشه .براي اينكه سرگرم باشم شام ميپزم براي توله سگ هم مقداري كالباس ميريزم تابخوره اولش مادرش غذارو بوكرد بعد خوردن .
روزها از پي هم ميگذره خبري از هيچ كجا ندارم از خونه هم كه نميتونم برم بيرون "اسم سگ مادر رو گذاشتم شاهرخ وبچش رو فروغ .خيلي جالبه نه يه مدت طول كشيد تابه اسمشون عادت كنن ولي الان وقتي صداشون ميكنم بدو بدو ميان پيشم.بازم خوبه اين دو هستن وگرنه اين اشكان منو ديوانه ميكرد از بس ازم اوويزون ميشد با فروغ بازي ميكنه وشاهرخم حواسش بهشون هست .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
يه قكر مثل خوره جانم رو ميخوره اونم ضربه زدن به شاهرخ ازش مدارك دارم ليست تمام فعالين سياسي كه زير شكنجه كشته شدن .اينارو از گاوصندوقش پيدا كردم يه روز كه با عجله امد خانه يه سري مدارك رو برداشت ورفت فكركنم يادش رفت كامل ببمدتش چون خيلي عجله داشت درضمن حواسش به من نبود كه اونجا نشستم درضمن مثل اكثر اوقات دعوامون شده بود اينها رو برداشتم "خب برگ برنده تودستم دارم اگه اين ليست فقط به دست يكي از روزنامه ها بيافته قيامت بپا ميكنن خب بچرخ تابچرخيم.
مغازه دار به سفارش اميري هرروز شاگردش رو ميفرسته تاوسايل مورد نيازم رو برام بياره" روزنامه رو باز ميكنم بازم دروغهاي هميشگي خبر خاصي درج نشده .عزمم رو جزم كردم تافعاليتهام رو از سر بگيرم اين موضوع رو با اميري كه تازه رسيده درميان ميگذارم:تو اينمدت خيلي فكركردم نميتونم راكدباشم ميخوام دوباره فعاليتهام رو از سر بگيرم .
باخونسردي به اشكان مينگرد:پس اين بچه چي ميشه؟
مريم:ببينيد ميدونم اشكان برام مشكل درست ميكنه ولي حس كينه تمام وجودم رو گرفته ميدونيد اونها باهام چيكاركردن بايد مبارزه كنم تااين مصيبتها سر كسي ديگه نياد .
اميري:باشه فقط سعي كنيد بيگدار به اب نزنيد بايد صبركرد ابها از اسياب بيافته هنوزم كه هنوزه اين سرهنگ دست بردار نيست .
ميگويم:شماخبري ازش داريد؟
اميري:بي اطلاع نيستم ميدونم اون خانم كه اسمش بيبيگل بود رو تحت فشار گذاشته" فكرميكنه از جات اطلاع داره.
دلم براي بيبيگل ميسوزه تو دردسرش انداختم ولي خداشاهده چاره نداشتم ميگويم:بالاخره خودش ميفهمه كه بي اطلاعه وزمان رو از دست داده.
بالبخندادامه ميدهد:تنها اونيست كه دنبال شماست بلكه از اون بدتر فروغه كه به خونتون تشنست.
ميگويم:كم من حرص خوردم حالا نوبت اونه .بگذريم از بچه ها چه خبر؟
اميري:خبرخاصي نيست همچنان اعلاميه ميديم ومردم رو ازهمه اتفاقات پشت صحنه باخبر ميسازيم .اينها كلافه شدن كه اين اطلاعات رو از كجا ميارن شديدا همه رو زير نظر گرفتن ولي خوشبختانه به پشتبانه پدرزنم از همه اطلاعات باخبر ميشم .
در ضمن مسعود داره موقعيت همه رو به خطرميندازه باكارهاي نسنجيدش همين هفته پيش اگه فقط چندثانيه معطل كرده بود دستگيرشده بود ميدونيد كه اينها از همه چي براي حرف كشيدن استفاده ميكنن مخصوصا بچه مسعود كه هنوز شيرخواره .البته اين بچه هم بدون اطلاعش بدنيا اومد سر همين قضيه كلي با همسرش دعواشون شد ولي فايده نداشت اون از اينجور موقعها ميترسه كه يه موقع قفل دهنش باز بشه.
ميگويم:حق داره اگه منم از مادرم ميخواستن استفاده كنن شايد مقاومت نميكردم بهش هشدار بديد كه تنها نيست اگه قفل دهنش باز بشه همه سرشون ميره بالاي دار.
باهم مقداري بحث كرديم كه بدون مقدمه چيني گفتم:راستي جناب اميري من تو اينجا حوصلم سرميره ميشه يه كاري برام جور كنيد كه توخونه بشه انجامش داد.
اميري:شما كه به كاركردن نيازي نداريد اگه به چيزي هم نياز داشتيد بهم بگيد تا تهيه كنم.
ميگويم:ميخوام مستقل باشم درضمن تواين مدت ازبيكاري كلافه شدم.
كمي فكركرد:ميتونيد با دستگاه چاپ كار كنيد؟
ميگويم:نه ولي ياد ميگيرم.
اميري:خوبه "محل قبلي جاش لو رفته دستگاه رو ميارم اينجا اعلاميه ها رو همينجا چاپ ميكنيم ومنم شبانه ميام ميبرم چطوره؟
ميگويم:باشه خيلي هم خوبه فقط بايد دستگاه رو شبانه بياريد تا كسي اين اطراف نفهمه.
ميگويد:بله حواسم هست "پس فعلا تاشب همين امشب ميارمش.
خب اينم از كار درضمن فعال هم ميشم با اين اعلاميه ها ريشتون رو از خاك جداميكنيم از ليستي كه دستمه حرفي نميزنم نبايد همه كارتام رو نشون بدم يه دونه باشه براي روز مبادا.
از صبح با دستگاه مشغولم اميري بهم ياد داد كه اگه خراب شد چكارش كنم روزي صدتا چاپ ميكردم البته بعضيهاش كمرنگ ميشد كه با دست تصحيحشون ميكردم .گندكاريهاي دولت وشاه رو خيلي خوب لو ميداد از اعمال امريكايي درخاك كشورمان كه ازش اطلاعي نداشتيم وحقي كه ازمون خرده ميشد .نون رو ازسر سفره مابرميداشتن ميذاشتن تو سفره انها "هرچندباخواندن مطالب اعصابم خورد ميشد ولي چاره چيه بايد اهسته اهسته پيش رفت.
هرشب اميري ميامد وكاغذهاي چاپ شده رو ميبرد كه ديروز بهم اطلاع داد كه امروز همراه مسعود ميايد.از صبح دلشوره دارم خيلي دوست دارم عكي العملش رو ببينم .ناهار رو حاضر كردم هردويشان وارد شدن واي مسعود خيلي شكسته شده موهاي كنارشقيقش تمام سفيدشده از نگاهش ميترسم انگار خالي ازمحبت وانسانيتن دراولين نگاه اين حس بهم دست داد.باديدنم كمي روي چهره ام مكث كرد ولي نگاهش رو دزديد "اميري بانشان دادن من:ايشون رويا معيني هستن.
پوزخندي بهم زد كه معنيش رو نفهميدم ميگويم:از اشنايي با شما خوشوقتم.
سري برايم تكان ميدهد تواين مدت بي ادب هم شده .
سرميزغذا ازم چشم برنميداره دراخرم طاقت نياورد :شما خيلي شبيه يكي از اقوام هستين.
من كه با انها نسبتي نداشتم كه مرا اقوام خويش معرفي ميكنه "اميري:شايد خودشون باشن.
مسعود:نه اون زير خروارها خاكه خودت كه ميدوني اين كافرها كشتنش.
بادقت به صدايم گوش ميدهد چون تواينمدت منم عوض شدم جاافتاده تر شدم اونم باوجود اشكان كه ديگه اصلا باور نميكنه.
اميري:خب مسعودجان سوپرايزي كه برات داشتم همين بود ايشون مريم راستين كه سه سال پيش اورديش نشونم دادي .
مسعود بابهت بهم خيره شده تمام اعضاي صورتم رو بادقت نگاه ميكنه :اخه چطور ممكنه پس اوني كه اعدام كردن كي بود؟
اميري:به لطف جناب سرهنگ معين الملك زنده موندن.
همه ماجرا رو براش تعريف كردم ولي انگار سنگه ميدونيد چه موقعي ترسيدم وقتي كه نگاهش به اشكان خيره موند از نگاهش ترسيدم چون برق شرارتي ته نگاهش بود كه ازارم ميداد.
گفت:پس اين بچه جناب سرهنگه درسته؟
اشكان رو دراغوشش ميگيره نوازشش ميكنه ولي خشنه اگه من نبودم حتما موهاي بچه رو ميكشيد وعذابش ميداد "ايكاش اميري نمياوردش اينجا .
شنيدم كه زير لب گفت:اين بچه به دردمون ميخوره ولي به موقعش.
از ترسم بچه رو ازش گرفتم احساس خطركردم "حالاحرفهاي اميري رو باور ميكنم كه مسعود زمين تااسمان عوض شده .
حرفاش بوي قدرت طلبي ميده ديگه ازش بيزار شدم بقول مامان خدا خروميشناسه بهش شاخ نميده حكايت اينه هنوز بجايي نرسيده اينطور نقشه ميكشه .
اين اوني نيست كه من ميشناختم كه بچه هاي فقير رو خيلي دوست داشت وبراشون وسايل موردنيازشون رو تهيه ميكرد الان ميگويد:همين بدبخت بيچاره ها مملكت رو به اين گندكشيدن اگه همه پولدار باشن ميتونن باپول همه چيو بخرن بايد از اينها پله ساخت براي بالا رفتن از نردبان.
منو اميري گوش ميكرديم فكراش پليده از اينكه شبها درست وحسابي نميخوابم تا اعلاميه ها چاپ بشه واصلاحشون كنم افسوس خوردم نكنه اميري هم با او هم عقيذه باشه ميگويم:نظرشما چيه جناب اميري؟
اميري روي مبل صاف نشست :منم با مسعود موافقم البته از بعضي جهات مثلا اگه منو شما يه كاره تواين ملكت بوديم الان اين وضعيت مانبود همين قشر فقيرجامعه هستن كه توبدبختيهاشون غرق شدن واز اطرافشون خبرندارن كه دارن حقشون رو پايمال ميكنن وبا وعده وعيد گول ميخورن غير ازا ينه................... .
ديگه ادامه حرفاش رو نميشنوم هردوشون نقاب از صورتشون برداشتن اينها براي رسيدن به قدرت از هيچي ابايي ندارن حتي ادم كشتن مسعود از ترور حرف ميزنه دقيق نميفهمم چي ميگه .ولي با بردن نام شاهرخ گوشام تيزشد :همين جناب سرهنگ الان تو مشت ما درسته؟
به اشكان اشاره كرد اميري با تك سرفه اي وجود منو بهش متذكر شد بقول مامان شاخكام تكون ميخوره بدجايي امدم ولي نبايد حرفي بزنم .منم طي صحبتها تاييدشان ميكنم تابهم شك نكنن مسعودميگويد:گروهمون به امثال مريم نياز داره؟
بالبخندازش تشكر ميكنم خبرنداره كه تودلم چه خبره يعني من اينهمه عذاب كشيدم براي اينها كه حتي خدارو از ياد بردن.

شب وقتي براي خواب رفتم انها ماندن دراتاق كناري من ساكن شدن بعداز خواباندن اشكان صداشون منو كشوند تا فال بايستم كاري كه هميشه ازش بدم ميومد.
نميدونم مسعودچي گفت كه اميري گفت:هيسسسسسسس واسيا ببينم خوابيده يا نه .
سريع پريدم تو رختخواب خودمو به خواب زدم به خودم گفتم اينجوري هم كه نشون ميدادنيستش نميدونه نبايد به اتاقي كه توش خانومه سرك بكشه وقتي خيالش راحت شد رفت.
مسعود:خوابيده؟
اميريي:اره خوابيده.
مسعود:بايد هرچه سريعتر كاري كنيم اين جناب سرهنگ بدجور به پروپامون ميپيچه .
اميري:خب ميگي چيكار كنيم.؟
چندلحظه هيچ صدايي نيامد مسعود انگار كه فكري به ذهنش خطور كرده باشه :چرا انقدر خودمون رو عذاب ميديم الان تو مشت ماست زنو بچش.
اميري:احمق نشو اين برگ برنده براي اخر بازيه طوري سرهنگ رو توي تور اسيرش كنم كه خودش كيف كنه چه خوابايي كه براش نديدم .نميدونم اين دختره تواين مدت چه جوري با اون عتيقه كنار اومده ميگم نقشه نباشه براي به دام انداختن ما؟
مسعود:راست ميگي چطور به فكرخودم نرسيد .
اميري:بايد براي اثبات حسن نيتش هركاري كه مابهش ميگيم انجام بده.
مسعود:مثلا چه كاري؟
اميري:مثل گذشتن از بچش.
مسعود:اين ماده سگا از هرچي بگذرن ازتوله هاشون نميگذرن "من خودم يكيشودارم تازه اين فعال بود اگه از مردم عادي دختر ميگرفتم كه الان بايد قيد فعاليتهام رو ميزدم.
اميري:مجبوره اينكارو انجام بده "سرهنگ دربه در داره دنبالش ميگرده كافي اشاره بدم پوستش رو ميكنه اون روزي كه ديدمش تمام بدنش جاي كابل بود پس مجبوره وگرنه برش ميگردونيم همون جهنمي كه بود .
مسعود:خب اينجوري گوشت انداختيم جلوي گربه.
اميري:براي تهديدشه وگرنه من اين گوشت لذيذي رو از دست نميدم در ضمن از اين به بعدنبايد تنهاش بزاريم يا توبايدباشي يا يكي از بچه ها .براي بيرون هم بايد نگهبان بزاريم.دختره زبليه.
مسعود:خوب شد اون موقع گرفتنش وگرنه مثل اين يكي دست وبالم رو ميبست باعشقوعاشقي از اين كلمه متنفرم .ازاون موقع كه بچه بدنيا اومده ديگه دل به كار نميده مگه اينكه مجبورش كنم.مدام ميگه بهتره به فكر خودمون وبچه ها باشيم به اون باشه طرفداره دو سه جين بچست .
اميري:همه زنهااينجورين مثل مرغ بزاري فقط جوجه كشي كنن.
مسعود:بسوي اينده اي پراز قدرت.
سرم از حرفايي كه شنيدم گيج ميره روي تخت نشستم به گذشته فكرميكنم تواون لحظالت شكنجه من بخاطر كي لب از لب باز نميكردم بخاطر هدفم بود "هدفي پوشالي براي مسخره كردن امثال ما براي اينكه پله اي باشيم براي صعوداقايان به مراتب بالا .اينجوركه من فهميدم اگر به خود اينها منصبي رو پيشنهادبدن ايناازخود ساواكيها هم بدترن من احمق با پاي خودم اومدم تو دهان شير بازم پيش شاهرخ امنيت اشكان تامين بود ولي حال شديم طعمه .
ايكاش زمان به عقب بازميگشت اصلا امتحاني دركار نبود من به اينروز نميافتادم.

تا صبح خوابم نبرد ازبس فكروخيال كردم وحسرت خوردم قدر شاهرخ رو ندونستم گيره اينها افتادم حالا چه خاكي به سرم كنن .اشكان اروم نفس ميكشه تواين مدت بهانه گيري ميكرد بازم خوبه اين دوتا سگ هستن وگرنه پدرم رو درمياورد.اروم موهاش رو نوازش ميكنم :اخه توچه تقصيري داري كه مادر احمقي مثل من نصيبت شده .
اگه بخوان اسيبي به بچم برسونن ميكشمشون شوخي هم ندارم براي اينها جيگرپارم رو به خطر بندازم "بايد فكري كنم خداكنه بيبيگل درباره اميري ورابطمون چيزي بگه شايد اون تونست پيدامون كنه"نه بهتره چيزي نگه بازم منوبرميگردونه به همون جهنم با نگهبانيه فروغ .تازشم اينها ممكنه از فرصت استفاده كنن براي سوئ استفاده ازما .
به قول معروف خودكرده را تدبير نيست شده حكايت من "اگه هم از اينجا فرار كردم به كي پناه ببرم به پدر بيغيرتم به برادرام به كييييييييييي اخه؟پول هم ندارم كاري از عهدم برنمياد بخوامم كاركنم با اشكان اخه چطوري ميشه خدا خودش بايد دري به روم باز كنه.بايد چارچشمي حواسم به اشكان باشه تا از غفلتم استفاده نكنن وببرنش.
صبح برخورد صميمانه تري باهام دارن مبخوان خرم كنن "خب من خر بودم كه گير اينها افتادم.
مسعود:امروز ميخوام برات مهمون بيارم خودتو اماده كن.
برام مهم نيست كه مهمانم كيه تواين وضعيت حوصله هيچكس رو ندارم.اشكان رو باخودم بردم اشپزخانه ووسايل بازيش رو جلوش ريختم تا چشمم بهش باشه سريع كارهام رو ميكنم براي نهار قرمه سبزي ميگذارم بوش كل خونه رو گرفته.
نزديك ظهر صداي زنگ امد براي استقبال رفتم جلوي در اشكانم بغلمه "به كسي كه روبروم قرار گرفته خيره شدم نميتونم حرفي بزنم فقط ميفهمم كه توبغل همديگه هستيم داريم اشك ميريزيم .با گريه بچه ها به خودمون امديم زهرا پسرش رو در اغوش گرفت:ببين عزيزم اين خانوم خوشگله خاله مريمه.
بچش رو ميگيرم ميبوسمش چقدر شبيه مسعوده مخصوصا چشماش .اشكان هم بغله زهراست ميبوستش ومدام قربان صدقش ميره .
صداي مسعود درامد:بابا چه خبرتونه بريم بشينيم ديگه .
يه لحظه ازش باتمام وجود متنفر شدم زهرا دختر به اين خوبي رو بهش ميگه ماده سگ .اسم پسرش احمد "فهميدم به ياد كبير اين اسم رو براش گذاشته پس معلومه هنوزم دوستش داره .
ناهار رو ميكشم زهرا هم كمكم ميكنه مردان بعد از خوردن غذا به اتاق خودشان ميروند بچه ها هم خوابشان برده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
زهرا:نميدوني وقتي ديدمت يه لحظه فكركردم دارم رويا ميبينم امروز صبح وقتي مسعودگفت كه ميخواييم جايي بريم هري دلم ريخت كه نكنه خطري داشته باشه تا اينجا دلم مثل سيروسركه ميجوشيدولي با ديدنت به ارامشي كه سه ساله ازم دور شده رسيدم.
ميگويم:منم بهم نگفتن تو قراره بيايي وگرنه با حوصله تر غذا درست ميكردم "از اينها بگذريم تو اين مدت چيكار ميكردي از بچه ها چه خبر؟
زهرا اهي از ته دل كشيد :از چي بگم از بدبختيام از وقتي كه مجبورن با مسعود ازدواج كردم الان مثل سگ پشيمونم .اين طفل معصوم رو هم اسيره خودم كردم.
مريم:چرا بدبختي مگه مسعود خوب نيست؟
اشكاي زهرا روان شد:اگه من كبير رو نميديم وعاشقش نميشدم پام به اين گروه ها باز نميشد تو رو هم بدبخت نميكردم تواين سه سال ونيم هرچي بلا سرم اومده به خودم گفتم بخاط اينكه تو رو با اعضا اشنا كردم باعث اعدامت شدم.
دراغوشش ميگيرم :نه عزيزم اين چه حرفيه من با رضايت خودم جزو گروه شدم.
زهرا:نه اگه من لال شده حرفي بهت نميزدم الان نه وضعيت تو اينجوري بود نه من به اين روزگار ميموندم.
مريم:زهرا انگار از مسعود راضي نيستي درسته؟
زهرا :دست رو دلم نزار خونه از دست اين مرد"وقتي باهاش ازدواج كردم بقيه دخترا بهم حسودي ميكردن كه بين اعضا چرا منو انتخاب كرده خودمم ذوق داشتم خب بالاخره كبير رو تازه از دست داده بودم نياز به يه همراه داشتم .اولش مدام از فعاليتهاش ميگفت شب تا صبح دنبال اعلاميه و اين حرفا بود وقتي ديگه اه در بساط نداشتيم اقا هم عين خيالش نبود كه خوردوخوراكمون از خونه بابام مياد اون بيچاره با نداري خودش خرج ما هم افتاده به گردنش خلاصه خودم خياطي كردم بازم خدا پدر مادرم رو بيامرزه كه به زور بهم خياطي ياد داده بود خرج خونه اينجوري افتاد گردن من اولش حرفي نداشتم وقتي ميديدم اينجوري به فكر مردم بيچارست ولي گذشت زمان بهم ثابت كرده كه اشتباه كردم وقتي فهميد حامله ام نميدوني چه قشقرقي بپا كرد منو فرستاد خونه بابام ميخواست ببرم سقطش كنم كه وقتي كوتاه نيومدم وخودشم گشنه ميموند برمگردوند .با اون وضعيتم ميشستم پشت چرخ ميبيني بچم چقدر ضعيفه بخاطر تغذيه و نبود استراحتمه وقتي هم كه بدنيا اومد مردم براي پسر دارشدنشون قربوني ميدن اقا اصلا نيومد به ما سربزنه حالا اينها به جهنم ميدوني چي خيلي اينروزا عذابم ميده اينكه خودش از مردمان هم سطح خودمون بيزاره وداره از كم اطلاعيشون به نفع خودشون استفاده ميكنه .اينهاست كه داره داغونم ميكنه"راستي تو چطور به اينجا رسيدي به سلامتي ازدواج هم كه كردي پسرتم معلومه كه شبيه پدرشه چون اصلا به تو نرفته.
لبخند تلخي ميزنم وكقداري از ماجراهام رو براش تعريف ميكنم چون با حرفاي ديشبي كه شنيدم فهميدم نبايد به هيچكس اعتماد كرد .وقتي حكايت منو شنيد غم خودش يادش رفت با دهان باز به من خيره شده .
زهرا:بميرم برات با شنيدن اينها عذابم رو بيشتر كردي گل مريمم.
مريم:تو نبايد همچين احساسي داشته باشي يادت رفته چقدر ازاينكه كس ديگري به جاي من نفر اول شده جايزه مشهد رو برده ناراحت بودم وهمين جرقه اي شد براي عضويتم من با چشماي باز مسيرم رو انتخاب كردم تو تقصيري نذاري قسمتم اين بوده زهرا جان.راستي از خانوادم خبر نداري؟
زهرا اهي كشيد:خدا مادرت رو بيامرزه وقتي خبرش رو شنيدم كم مونده بود سنگكوب كنم "باباتم شنيدم كه فرستادنش سيستان وبلوچستان وبرادراتم همراهش رفتن .خونه رو هم فروختن ديگه خبري ازشون ندارم.
انقدر سرگرم بوديم كه متوجه ساعت نشديم با صداي مسعود به خودمان اومديم:حرفاتون تموم نشد به فكر شام باشيد.
زهرا زير لب ميگويد:فقط به فكر شكمشه.
سر مسيز اميري:بخاطر اينكه هردوتون تنها نياشيد زهرا خانوم از اين به بعد پيش شما ميمونه .
زهرا:پس كارام چي ميشه كلي سفارش دارم.
مسعود:به درك همينجا ميموني ديگه ام نميخواد كار كني.
از لحن حرف زدنش بدم مياد به زهرا حق ميدم انقدر از اين مرد بدش بياد شاهرخ از هرلحاظ به اين سره ولي حيف كه دير قدرش رو دونستم.
اميري:بهتره اعلاميه هاي بيشتري رو چاپ كنيد مخصوصا كه دونفر شديد .
مسعود پوزخندي ميزند:اين زهرا بجز با چرخ خياطي نميتونه با چيز ديگه اي كار كنه.
با لحن خودش جواب ميدهم:منم اولش بلد نبودم ياد گرفتم مسعود خان.
مسعود:قضيه شما با زهرا فرق ميكنه اون از زندگي فقط چند چيزه مختصر ميخواد دنياش كوچيكه.
زهرا قرمز شده به جايش جواب ميدهم:ادمها به اندازه دهانشون بايد لقمه بردارن در غير اينصورت خفه ميشن درست نميگم.
اميري با مسعود نگاهي ردوبدل ميكنن مسعود:دهان من خيلي بزرگه وگنجايش لقمه هاي بزرگتر رو هم داره شما نگران نباش.
مريم:پس اين دهان بزرگ براتون مشكل ساز ميشه مواظب باشيد شايد همون لقمه هاي كوچيك هم گيرتون نياد.
مسعود:كنايه دار حرف ميزني ميخوام مثل قبل شجاع باشي و رك حرفت رو بزني مگر اينكه جناب سرهنگ شجاعتت رو ازت گرفته باشه .
مريم:نه من هنوزم مثل قبلم فرقي نكردم خيلي داري اوج ميگيري مسعود بهتره بدوني با اين سرعت صعود كردن با سرعتي دو برابر سقوط ميكني با چه حقي با زهرا اينچنين حرف ميزني؟
مسعود:چون زنمه هرجور بخوام باهاش حرف ميزنم به هيچكس هم ربطي نداره.در ضمن بال رو دادن براي پرواز كردن ميخوام عقاب باشم نه مرغ خانگي شيرفهم شد.
مريم:مواظب باش كه شكارچي ماهري شكارت نكنه و بشي پرنده دست پرورده .
اميري:بهتره با هم بحث نكنيد ما ميريم بيرون شما هم يه سري از اين اعلاميه هاي جديد رو چاپ كنيد.
مسعود مثل لبو قرمز شده با جسارت نگاهم رو به چشماي عصبيش ميدوزم پوزخندي هم نثارش ميكنم.با هرس ما رو تنها ميزاره .
زهرا مدام صورتم رو ميبوسيد:خوب حقش رو كف دستش گذاشتي خيلي خوشم اومد.
مريم:چرا جوابش رو نميدهي؟
زهرا:خودت ميدوني كه تو فاميل ما طلاق اصلا مرسوم نيست اونم فهميده برام ضعف گرفته تا ميام حرفي بزنم ميگه ناراضي برو طلاقت ميدم.
مريم:پس تو اين چند سال خيلي پست شده.
زهرا:فقط مريم حواست به اين پسره اميري باشه مار هفت خطيه .
با خودم ميگويم :خودم ديشب فهميدم ولي چه دير.
كمي اعلاميه ها رو چاپ ميكنيم وزهرا هم پر رنگشون ميكنه .

وقتي زهرا رفت به پسرش احمد سربزنه از فرصت استفاده كردم وكمي دستگاه رو دستكاري كردم تا نتونيم ازش استفاده كنيم همينجورم شد وسطاش قفل كرد .
مريم:نميدونم چش شد ديگه كار نميكنه؟
زهرا:بهتر عزيزم وقتي هركدوم ازاينها چاپ ميشه اگار جيگر منو به اتيش ميكشن خدارو شكر خودت رو نگران نكن.
نميتونم بهش اطمينان كنم نسبت به همه ديد بدي پيداكردم خب هركس ديگه اي هم بود اين حس بهش دست ميداد.اميري ومسعود بازگشتن ولي با ديدن تعداد اعلاميه ها مسعود با ابروهاي درهم كشيده گفت :مشغول حرف زدن شديد ؟پس اينها رو چرا چاپ نكرديد؟
با لحن خودش جواب ميدهم :چون نبايد به تو توضيح بدم.
اميري كه ميدونست من كم نميارم گفت:منظوري نداشت مسعود اخه از موقع رفتن ما همين بيستا رو چاپ كرديد.
مريم:دستگاه خراب شد بخاطر همين معطل شديم.
مسعود سريع به سراغ دستگاه رفت وبا عجله بازش كرد معلومه براي خركردن مردم خيلي عجله داره تا شب باهاش ور رفت خداروشكر به هيچ نتيجه اي نرسيد .اميري هم نگاهي بهش كرد فهميدم اساسي خرابش كردم .
تو يان دوهفته بيشتر به خودم لعنت ميفزستم چون روز به روز اخالق مسعود بدتر ميشد شنيدم كه شاهرخ بدجور پاپيچشون شده واونم زورش بما ميرسه .اگه ميزاشتن اشكان رو زندنه زنده پوستش رو ميكند همين ديروز اشكان ليوان سرد شده چايي رو ريخت رو پاش اونم محكم هولش داد كه بچم هول شد وبا پشت محكم به زمين خورد .
اول بچه رو ارومش كردم وسر مسعود داد زدم:نفهم بچست چرا اينجوري هولش ميدي رواني.
مسعود:اون حرومزاده رو نزار دوربر من بپلكه يه دفعه ديدي بلاي سرش اوردم ها؟
بلند شدم جلوش ايستادم:مثلا چه غلطي ميخواي بكني؟
مسعود:نزار دهنم رو باز كنم .
با عصبانيت بهش خيره شدم:دهنت رو باز كن ببينم چي ميخواي بگي.
مسعود:از اينكه مثل اين هرزه ها صيغت كرد اين توله سگ رو گذاشت تو دامنت............. اخرم مثل سگ از خونه پرتت كرد بيرون بازم بگم؟
عجب ادم رذلي شده اينها رو تو سرم ميكوبه جواب ميدهم:بودم كه بودم به تو چه ربطي داره جنابعالي خودت چه گلي به سر زهرا زدي "از صبح تا شب عين زنها ميشيني كنار ما و شعار ميدي برو كار كن از اين چيزها نون درنمياد بجاي گردن كلفت كردن برو زحمت بكش مردك زن صفت.
با خشم بطرفم امد:دهنت رو ببند اشغال تو اومدي به من درس مردانگي ميدي.
مريم:از تو اشغالتر نيستم مردك يادت رفته هميشه پيش خودت سيانور ميگردوندي تا يه موقع شكنجه نكننت ميدوني چرا چون جيگرش رو نداشتي اينكارها مردونگي ميخواد.
مسعود:چون نميخوام ازم اطلاعات دربيارن وگرنه من ترسي از شكنجه ندارم فهميدي يا نه؟
مريم :خوب شد گفتي نميدونستم .پوزخندي هم تحويلش دادم .
از حرص سيبيلهاش رو ميجويد جوابم رو نداد تا كارمون به جاهاي باريك نكشه منم ديگه ظرفيتم پره ديگه اون ادم احمق نيستم چشمام ديگه بروي دنيا باز شده هميشه شاهرخ بهم ميگفت بهتره دنيا رو از ديد خودت ننگري بايد از خودت ازاد بشي و واقعيتها رو ببيني حيف كه دير به حرفات رسيدم .
از طرفي دلتنگ شاهرخم با اون كارهايي كه در حقم كرد ولي ازش كينه اي به دل ندارم اگه اون موقع من واقعا اعدام ميشدم چه عبث رفته بودم ولي او نجاتم داد تا شكل اصلي ادمها رو ببينم ازش سپاسگزارم كه فرصتي بهم داد البته همه اينها به خدا برميگرده او رو وسيله قرار داد.
وقتي حرص مسعود رو براي ثروت و قدرت ميبينم بيشتر منزجر ميشم حاضره براي هدفش همه رو زير پاش له كنه حتي بچش رو تواين مدت نديدم بچش رو درست و حسابي بغلش بگيره دائما غر ميزنه و دستور ميده كه حالا هم زهرا به تبعيت از من محلش نميزاره وبهش گرون مياد .خدا خر و ميشناخت كه بهش شاخ نداد حكايت همينه اگه قدرت داشت دست هيتلر رو از پشت ميبست .شاهرخ با تمام خصوصيات بدش ادم قدرت طلبي بود ولي نه اندازه اين كه حاضر باشه هركاري انجام بده چشم و دلش سير بود تو مهمانياش بريزبپاشش زياد بود سنگ تمام ميگذاشت ولي اين گرگ حساب غذا خوردن مارو هم داره انگار هر لقمه اي كه برميداريم از گوشت تنش ميكنيم "ديگه داره حوصلم رو سرميبره.
امروز از صبح اميري با عصبانيت امده وبا مسعود به اتق رفتن غلط نكنم خبري شده كه هر دوشون بهم ريختن .
سر ميز ناهار مسعود با نفرت نگاهم ميكند اهمتي نميدهم ميگويد:اين جناب سرهنگ مثل اينكه تنش خيلي ميخاره .
در سكوت نگاهش كردم ادامه ميدهد:بدجور دنبال ردپاي ماست چندتا از بچه ها رو هم گرفته همش تقصير توئ وگرنه قبلش پرونده هاي سياسي رو قبول نميكرد ولي حالا همچين پيگيره كه تا چندوقت ديگه حتما پيدامون ميكنه.
ميگويم:اگه مشكلي براتون پيش ميارم از اينجا ميرم.
مسعود با پوزخند ميگويد:مثلا كجا خانوم؟
شانه اي بالا ميندازم :مهم نيست فقط بايد از اينجا برم.
اميري وارد بحث شد:اين چه حرفيه مسعود كمي عصبيه شما توجه نكنيد.
مسعود با صداي بلند خطاب به اميري گفت:چرا بهش نميگي 10 نفر رو در حين پخش اعلاميه ها گرفته داره در به در دنبالمون ميگرده وهر جا كه مخفيگاهمون بوده لو رفته .خودم ميكشمش اين مردك رو.
اميري:تو همچين كاري نميكني مريم با ما همكاري ميكنه درسته؟
چشمانش را بمن دوخت ميگويم:منظورت از همكاري چي هست ؟
اميري:ميخوايم ازت به عنوان طعمه استفاده كنيم قبول ميكني.
مريم:چطوري؟
اميري:باهاش قرار ميزاي وميگي اگه بچه رو ميخواد بايد همه بچه ها رو ازاد كنه تا به حرفشون نياورده .
مريم:باشه قبوله؟
از برق نگاه مسعود ترسيدم انگار نقشه ديگه اي چيدن .
شب موقع خواب متوجه شدم زهرا پريشونه خودمم اضطراب داشتم چون فردا بهش زنگ ميزدم ميدونستم چه ساعتهايي خونست .نزديكاي صبح تازه چشمام گرم شده بود كه حس كردم كسي كنارمه با ترس بلندشدم خواستم جيغ بزنم ولي زهرا جلوتر دهانم رو گرفت با تعجب بهش مينگرم .
ارام كنار گوشم ميگويد:مريم تو اين سرهنگ رو دوسش داري؟
معني حرفاش رو نميفهمم با اضطراب ميگويد:ميگم دوسش داري ؟
با اشاره سربهش ميفهمانم كه اره .ميگويد:ظهر بطور اتفاقي از كنار اتاقشون رد ميشدم كه حرف از كشتن كسي ميزدن وقتي بيشتر دقت كردم منظورشون همين جناب سرهنگه "ميخوان بكشوننش جايي وترتيبش رو بدن چون همونطور كه گفتن پيگيره اين بچه هاست .از نگاهت ميخوندم كه دوسش داري هرچند ازش دلچركيني طاقت نياوردم همين كه به اين دردسر انداختمت كافيه ديگه نميخوام عذاب وجدان دوباره بياد سراغم .
حالا برق نگاه مسعود رو ميفهمم اي پست ولي چكاري از دستم برمياد همين ساعت7 صبح بايد بهش زنگ بزنم.
خواب از چشمام گريخته دقيقه ها سريع حركت ميكنن 6صبح اميري اومد سراغم سوار ماشين شديم بعداز كمي چرخيدن كنار تلفن عمومي ايستاد .قلبم از اضطراب خودش رو محكم به سينه ام ميكوبه من حق ندارم كه باعث مرگش بشم همين مدت خيلي بهش فكركردم كه هرچقدر پست بود ولي انقدر معرفت داشت كه وقتي فهميد حامله ام نجاتم داد اگه براش مهم نبودم عين اردشير منو با بچه تو شكمم راهي قبرستون ميكرد .
شماره خانه را گرفتم صداي بيبيگل رو از پشت خط شناختم:بله بفرمائيد.
نفس تو سينه ام حبس شده حواس اميري به منه نبايد از خودم ضعف نشان بدهم.:سلام با سرهنگ معين الملك كار داشتم خانوم.
كمي مكث كرد شايد صدام براش اشنا باشد بالاخره گفت:بگم كي پشت خط هستن؟
ميگويم:بفرمائيد راستين هستم خانوم.
نشناخت چون رفت تا شاهرخ رو صدا بزنه لحظاتي بعد صداش با همان لحن محكم گفت:بفرمائيد؟
نگاهي به اميري ميكنم كمي ازم فاصله ميگيره:منم مريم جناب بازجو.
ميخوام نشانه بدم كه شك نكنه خودمم ميگويد:متوجه شدم امرتون.
يعني انقدر براش بي اهميت بودم بازم مقابله به مثل :تماس گرفتم كه بگم بهتره دست از سره بچه هاي گرئه برداريد در غير اينصورت...... .
به ميانه حرفم امد:در غير اينصورت چي .....؟
ميگويم:بهتره به فكر بچتم باشي جناب سرهنگ.
قهقه زد :كدوم بچه من بچه اي ندارم مريم "اگه منظورت اشكانه بايد بگم اون فرزند خوانده منه در ضمن بهتره ازش به عنوان اسلحه ضد من استفاده نكنيد چون هيچ اسلحه اي جاودار من نيست ................ .
به حرفاش توجهي ندارم دوباره حرصم رو دراورده به اميري اشاره ميكنم اشكان رو بياره دم گوشش ميگويم :بگو بابا .
اوهم با لحن شيذينش ازم تقليد كرد از گفتن باباش دلم ضعف رفت تازگيها دست و پا شكسته حرف ميزنه .
فقط صداي نفسهاي تند شاهرخ رو ميشنوم كه داره به صداش گوش ميده از خودم حالم بهم ميخوره كه دارم اينكارو انجام ميدم هميشه تقصيره خودشه كه منو روي دنده لج ميندازه .اشكان رو به اميري ميدهم هنوزم اصوات بينعني رو تكرار ميكنه .
ميگويم:بهتره به فكرش باشي شاهرخ.
با عصبانيت فرياد زد :وقتي كه تو مادرشي واينكارو انجام ميدي ازم چه انتظاري داري برام مهم نيست اگه حتي جنازه تكه تكه شدش رو برام بفرستي ولي يادت باشه همتون رو دستگير ميكنم ايندفعه بلايي سرت ميارم كه به ...خوردن بيافتي .
وتلفن رو قطع كرد از يه طرف خوشحال شدم كه نقششون عملي نشد ميدونم اين حرفها رو زد كه نتونيم ازش ات بگيريم ميدونم الان داغونه به خون من تشنست ولي هرطور شده اگه سرقرار هم ميامد يه جوري شده حتي اگه خودم رو به كشتن ميدادم بهش خبر ميدادم كه نياد.چهره عصباني به خودم گرفتم همه حرفها رو به اميري تحويل دادم زير لب مدام حرف ميزد از زرنگي شاهرخ غرق در لذت شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــــل چهـــــــارم


وقتي حرفاي شاهرخ رو براي مسعود تعريف كردم چهرش واقعا ديدني شده از عصبانيت مثل لبو قرمز شده وطاقت نمياره ميگويد:بله ديگه عشق وحالش رو كرده وديگه نيازي به تو وتولت نداره.
عصباني بلند ميشم يه سيلي در گوشش ميزنم ميگويم:حرف دهنت رو بفهم من بخاطر امثال شماها اين بلا سرم اومده حالا دوقورتو نيمتم باقي احمق رذل.


اميري جلوي مسعود رو گرفت كه داشت به طرفم ميومد دادميزنم:بزار بياد ببينم چه غلطي ميخواد بكنه .
اميري خطاب به زهرا گفت:مريم رو ببر اتاقش تا دردسر نشده.
با التماس زهرا به اتاقم برگشتم واشكان رو بهش غذا دادم از خوشحالي چندبار بوسيدمش چون وقتي نگاهم ميكنه انگار شاهرخ بهم خيره شده چندبار ميچرخونمش كه غرق لذت شده وقهقه ميزنه.صداي مسعود هنوزم قطع نشده مثل قليون يه سره داره غر ميزنه مردك.
دادميزنه:من اين اجنبي رو زنده نميزارم حالا ميبيني .


از تهديدش ترسيدم ولي بعد از لحظاتي با فكر اينكه جيگر اينكارو نداره شانه اي بالا انداختم وبه كارم ادامه دادم .
يك هفته گذشت مسعود ديگه دوروبرم نميچرخه وفقط خيره نگاهم ميكنه ومعلومه داره نقشه ميكشه .اميري هم عصبي تر از قبل شده ميگفت همه سوراخ سمبه هايي رو كه براي كارهاشون داشتن شاهرخ پيدا كرده وفقط يكي دوجا براشون باقي مونده ويكيش هم همينجاست.


دنبال جاي ديگري هستن هر روز صبح مسعود ميره دنبال جا تا هم دنج باشه وهم امن كه كسي سر از كارمون درنياره وهرچقدرم ميگرده پيدا نميكنه از اينور هم دستگاهي كه خراب كردم كلا داغون شده واز اينطرفم دستشون بستست چون دستگاههاي چاپ ديگه هم توسط مامورين گرفته شده .


بعد از صبحانه اميري هراسان وارد شد وگفت ميخواد باهام حرف بزنه "مطيع دنبالش رفتم درب اتاق رو بست گفت:بهتره برم سراغ اصل مطلب با نظرات موافق اكثر بچه ها قرارمون اين شد كه كلك اين جناب سرهنگ رو بكنيم .اگه اينجوري پيش بره هممون دستگير ميشيم خيلي از رده بالايي ها هم از دستش شكارن وموقعيت خوبي براي اينكه ترتيبش رو بديم .


انگار قلبم از حركت ايستاد تير قبليشون به هدف نخورد ولي ايندفعه از چشماي مصمم اميري ميترسم به روي خودم نميارم ميگويم :چه كاري از من برمياد؟
اميري:ميخواييم باهاش وارد معامله بشيم تو واشكان رو تحويل ميديم البته نقشست كه بكشونيمش سر قرار وترتيبش رو بديم نظرت چيه؟
اب دهانم را به زور قورت ميدهم ميگويم:حرفي ندارم باشه.
اميري نفس راحتي كشيد وگفت:خب خوشحالم كه توام بامايي بااينكارت اعتماد همه رو به خودت جلب ميكني .براي فردا شب اماده باش باهم ميريم تا ببينتت.


بعد از رفتنش عذاب وجدان داره مثل خوره وجودم رو ميخوره "از اينطرفم اشكان بدقلقي ميكنه انگار فهميده سر باباش قراره چه بلايي سرش بياد چون مدام نحسي ميكنه وازم اويزون ميشه انگار داره التماسم ميكنه از خونه هم نميتونم برم بيرون چون مسعود مثل سگ نگهبان مواظبه وچارچشمي حواسش به ماست .
سرم دردميكنه از بس فكر كردم وبه هيچ نتيجه اي نرسيدم ..........................اهان اين شد.
احمد رو ميگيرم تا زهرا به كارش برسه ميگويم:زهرا تو مدت دوستيمون ازت چيزي خواستم ؟
زهرا با تعجب نگاهم كرد:نه هيچوقت.
مريم:حالا ازت يه درخواستي دارم كه اگه انجامش بدي تا اخر عمر مديونت ميشم .
زهرا :هرچي باشه قبول.

ارام ميگويم:ميخوام به سرهنگ زنگ بزني.
چشماش چهارتا شد ترس رو تو نگاهش خوندم به تته پته افتاده .دستاش رو ميگريرم ميگويم:اون منو نجات داد مهمتر از همه شوهر منه وپدر بچم بهت التماس ميكنم.
زهرا:اون حتي بخاطر بچش حاضرنشد باهات كنار بياد حالا تو داري براش اينكارو انجام ميدي ميدوني اگه اميري و مسعود بفهمن چه بلاي سرت ميارن.

مريم:اون زرنگتر از اين حرفاست ولي ايندفعه مياد چون ميخواد گيرم بندازه ودر ضمن نميخواد براش ضعف بگيرين اگه كوتاه ميومد همين مسعود ازش مدام سواري ميگرفت تو بودي قبول ميكردي هان؟
زهرا :نميدونم والا حالا شمارش رو يادداشت كن و دقيق بگو چي بهش بگم.
چنربار صورتش رو ميبوسم وشماره رو در تكه كاغذي يادداشت ميكنم ميگويم:فقط بايد با خودش حرف بزني بگو مريم گفت نياد سر قرار واگرم مياد تنها نياد جونش در خطره وبگو مريم گفت كه باهم بي حساب شديم .
زهرا:حالا اين مسعود رو چيكار كنيم نميزاره بريم بيرون.
فكري به ذهنم رسيد :زهرا قرص ارامبخش داري.
زهرا :اره خودم استفاده ميكنم چطور؟
مريم:يه چندتا ميخوام تا اقا مسعود بخوابه اخه خستست.
زهرا خنديد:خوب فكر همه جاش رو كردي ولي بدون اگه بفهمه جفتمون رو خفه ميكنه شك نكن.
چندتا از قرصها رو ريختم تو ليوان ابميوه وبراش بردم براي اينكه شك نكنه براي هرچهارتامون درست كردم واخريش كه نشون شده هم بود دادم به مسعود .
گفت:نميخورم.


ميخوام بكشمش ولي حرفي نميزنم همونطور ميزارمش رو ميز ميگويم:هرطور ميلته .
با اشكان مشغولم كه با لذت شربتش رو ميخوره وتمام روي لباسش ريخته وقتي ديد همه خوردن انگارم كه تشنش باشه برداشت يه سره سر كشيد انگار تودلم قند اب ميكنن خب الان ميره لالا.

اصلا نگاهش نميكنم تا شك نكنه كم كم داره خميازه ميكشه ولي مقاومت ميكنه بالاخره چشماش بي اجازه خودش بسته شد اخه پنجتا چهارتا قرص ريختم توش فيل بود تسليم شده بود معلومه از فيلم قويتره.
زهرا هم احمد رو سپرد به من وسريع رفت تا از اطراف بهش زنگ بزنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Gol Maryam Man | گل مریـم من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA