ميگويم:خودش گفت بخدا.جايي ندارم برم با دوتا بچه "فقط بهش اطلاع بديد كه معرف من سرهنگ بوده خودش يادش مياد.ميگويد:حالا برو تا ببينم چي ميشه .به التماس ميافتيم:اقا تو رو جون هركي دوست داري بهش خبر بده چند روزه مهمون كسي هستيم ولي اونم ديگه بيرونم كرده خدا از اون اسماعيل نگذره كه مارو به اين وضع انداخت .مرد:از كجا باور كنم؟مريم:بگيد مريم گفت اسماعيل خان خونه رو بالا كشيد والان خونه سودا همسايه كناريمون هستيم .اهان بگيد برادرش رو سرهنگ ازاد كرد اينو بگيد حتما ميفهمه .مرد:شوان رو ميگي؟مريم:اسمش رو نميدونم ولي ميدونم برادري داره كه به جرم قاچاق گرفته بودنش .مرد:باشه خبر ميدم بهتره ديگه بري.مريم:كي بيام خبري بگيرم.مرد:خودش مياد سراغت همين امروز بهتره بري تا كسي شك نكرده.با خنده از مغازش اومدم بيرون چقدر دعاش كردم .بيچاره سودا كلافست وعصبانيتش رو سر بچه هاش خالي ميكنه وقتي خبر رفتنمان رو دادم برقي از خوشحالي توي چشماش ديدم ولي سريع جايش رو به هاله اي از غم داد وبا اشك ازمون خواست بمانيم .بعدازظهر در زدن رنگ هممون پريد حدس زديم شوهر سوداست ولي در كمال تعجب شركو رو ديدم.تا بحال از ديدن هيچكي انقدر خوشحال نشده بودم به محض امدن كمي براش توضيح دادم وگفت:الان ميرم حقش رو ميزارم كف دستش .ميگويم:اينجوري تو دردسر ميافتم .از سودا و بچه ها خداحافظي كرديم اشكان كه تا كجا گريه كرد ولي پريماه هنوز عقلش نميرسه .سوار ماشينش شديم وبرگشتيم همون جاي قبلي وقتي ازش پرسيدم خبري از شاهرخ داره اخماش رو درهم كشيد .ميگويم:دلم شور ميزنه غيبش زده وهيچ خبري ازش نداريم .شركو:بهتره منتظرش نباشيد.بند دلم پاره شد ميگويم:يعني چي؟شركو:خبرش اومده كه گرفتنش.با هراس ميگويم:كيا گرفتنش؟شركو:خب حكومتيها ديگه .البته منم از بچه ها شنيدم دقيق خبر ندارم.ولي اونجور كه شنيدم يه چندوقتي ميشه گرفتنش وخوب ميدوني ادمايي اين چنيني رو تيرباران ميكنن تا گند مسائل درنياد.............. .ديگه چيزي نميفهمم چون دنيا داره دوره سرم ميچرخه وفقط صدايي دادوبيداد ميشنوم وكلا صداها برام قطع ميشه.با پاشيده شدن ابي به صورتم به هوش امدم اولش همه چي برام گنگه ودليل بيهوش شدنم رو نفهميدم ولي با چشماي سرخ بيبيگل همه چي به خاطرم اومد .از ته دل ميگريم بچه هاي بي پدرم رو دراغوشم ميگيرم مخصوصا اشكان رو كه انگار شاهرخ داره نگام ميكنه .بيچاره بچم ماتش برده وبهم خيره شده بيبيگل هم نمبتونه ارومم كنه چون خودش حال درستي نداره هرچي ياشه از بچگي بزرگش كرده وشاهد قدكشيدنش بوده "مني كه فقط چندساله باهاشم اينجوري بهم ريختم چه برسه به او .اخه موقعيت منم فرق ميكنه با دوتا بچه اونم با سابقه سياسي كه از كشورم رونده شدم الانم كه توكشور غريبم "ناله هاي بيبيگل از زمين تا اسمون توفير داره من ضجه بچه هامم بزنم اخه دست تنها چه اينده اي ميتونم براشون فراهم كنم .هميشه از فقر بيزار بودم ولي بازم به سراغم اومد نه تجصيلاتي دارم نه كاري بلدم اينهاست كه منو ديوانه كرده دل خودم به درك بره اين بچه ها از من بوجود امدن فردا ميگن برام چيكار كردي به چشم قاتل نگام ميكنن كه باعث مرگ پدرشون شدم .شركو هم كمي باهامون حرف زد وقتي ديد فايده نداره رفت ومارو تنها گذاشت تا به درد خودمون بميريم.شب وقتي همه خوابيدن "خواب ديدم شاهرخ تو سياه چاله تمام بدنش خون الود و كبود وقتي به صورتش نگاه كردم حتي نتونستم به چشماش نگاه كنم از بس متورم بود حالا تو اين هاگيرواگير كمي دلم خنك شد كه جلوي چشماش اردشير منو كتك ميزد واوهم سيگار ميكشيد خب ديت خودم نيست هركس ديگه اي هم جاي من بود اين حال بهش دست ميداد .ديدم هرلحظه دارم ازش دور ميشم وفقط ناله شاهرخ كه ميگويد:كم.................ك ..كمكم كن مريم.ويه دفعه صداي گلوله امد وصداي شاهرخ قطع شد.با جيغ از خواب پاشدم بيبيگل هول كرده :چي شده مادر "طوريت شد؟با گريه خوابم را براش تعريف ميكنم اوهم در سكوت به حرفام گوش ميده وپشتم رو نوازش ميده به محض ساكت شدنم ميگويد:منم به دلم افتاده زندست مادر نميدونم چرا؟اشكام رو پاك ميكنم :يعني تو هم بيبيگل "ميگي چيكار كنيم؟بيبيگل سري از روي ندانستن تكان داد:چكاري از دستمون برمياد با اين دتا بچه.ارام زير لب ميگويم:من ميرم ..........بايد برم .بيبيگل هراسان نگاهم ميكنه :كجا مادر جون؟ميگويم:من نميتونم اينجا بمونم" اگه شاهرخم مرده باشه بايد مطمئن بشم وگرنه تا اخر عمرم نميتونم دراين شبه زندگي كنم از كجا معلوم اين شركو درست شنيده باشه .بهم حق بده بيبيگل.بيبيگل:اخه چي بگم مادر اين دوتا طفل معصوم چي؟تو با بچه ها اينجا بمونيد تامن برم سري بزنم وخبرهاي واقعي رو بشنوم.براي اينكه بيبيگل زير دلم رو خالي نكنه زود از جا بلند ميشم وبسوي چادري كه شركو رو ميشه توش پيدا كرد ميروم.مريم:اقاي شركو................شركو.شركو سرش رو از چادر بيرون كرد :ها ...بله؟ميگويم:ميخوام باهات حرف بزنم.پوتينهاش رو پوشيد اومد بيرون واتشي روشن كرد وكتري سيا سوختش رو روي حرارت گذاشت ميگويد:گوشم با تو بگو.بدون مقدمه چيني ميگويم:من ميخوام برم ايران.با تعجب نگام كرد وگفت:زده به سرت دخترجون.ميگويم:پولش رو هم بهت ميدم هرچند اندازه پولي كه شاهرخ بهت داد نيست .شركو:ديوونگي منم تو خطر ميافتم.ميگويم:فقط اگه يه نقشه كامل برام بكشي خودم ميرم لازم نيست تو بيايي.شركو با لبخندميگويد:اولي زنه جيگر داري كه تنها اونم دست خالي ميخوايي بزني به كوه وكمر.با جديت در چشمانش خيره ميشوم:من از هيچي نميترسم.شركو:گير اين حكومتيها نيافتادي داري اين حرفم ميزني .ميگويم:اتفاقا چندماه مهمانشون بودم وضرب شستشون رو خوب تجربه كردم پس ترسي نميمونه .دستام رو بهش نشان ميدهم جاي چندتا ناخنم خاليست وهمچنين چندجاي سوختگي سيگار رو هم نشانش ميدهم:اينها هم يادگاريشونه بهتره منو نترسوني.با بهت بهم خيره شده:سرهنگ نگفته بود كه گرفتنت فكركردم فقط دنبالتن .ميگويم:حالا چي ميتوني كمك كني يا نه بايد فكر ديگه اي بكنم.شركو:بهم وقت بده .ميگويم:زود جواب بده چون ميترسم ديرشه .وقتي ازش دور شدم ديدم هنوز به اتش خيره شده وعميقا به فكر فرورفته .به چادر خودمان ميروم حوصله اونجا سروصداي بچه هارو هم ندارم كمي در اطراف قدم ميزنم از يه طرف كوه هاي كه فكرميكنم مرز ايران باشه وبقيه جاها هم تا چشم كار ميكنه ويرووني .همه جه برهوت فقط چندتا بته هست كه براي اتيش ازش استفاده ميكنن ولي اسمونش دلگيره هوا گرفتست ومثل دل من خيال باريدن داره اما بغض كرده يعني چيزي مانع شكستن اين بغضه.عواقب كارم مدام مياد جلوي چشمام اگه بگيرنم يا به دست ادماي ..........اين افكارو كنار ميزنم تا روي هدفم متمركز باشم اون ريسك كرد ومنو نجات داد حالا نوبت منه وارد ميدان بشم.
تا شب خبري از شركو نشد البته اگه هم نميومد من خودم ميرفتم حالا هرطور شده بايد از اين كار سردربيارم شاهرخ ادمي نيست كه انقدر راحت تو هچل بيافته وسرش بره بالاي دار .اون هفت خط رو من ميشناسم هرچي باشه هم زنش بودم هم مادر بچه هاش هرچند منم نتونستم كارهاش رو پيش بيني كنم .شب بعد از خوردن شام كه نون تازه با مرخ رو اتيش سرخ شده بود شركو اومد سراغم بخاطر اينكه راحت باشيم كنار اتيش نشستيم .شركو:ميخواي چي بفهمي از سرهنگ اون مرده؟مريم:بايد بفهمم چي شده در ضمن اينا همش خبراي رسيده به شماست ودرست وغلط بودنش رو نميدونيم من بايد مطمئن بشم ودليل لو رفتنش رو هم بدونم.فردا اين بچه ها منو شماتت ميكنن كه چرا از پدرشون خبري نگرفتم.شركو:حالا فرض كن مرده باشه وبفهمي كي باعث مرگش شده ميخوايي چيكاركني يعني چكاري ازت برمياد كه انجام بدي .مريم:خيلي كارا ازم برمياد به اين زن بودنم نگاه نكن جيگر شير دارم واز هيچي نميترسم درضمن من دلم گواهي ميده شاهرخ زندست.شركو:بعد اينكه حالا باعث وبانيش رو پيدا كردي وكشتيش چي نصيبت ميشه هان تو بچه داري بايد به فكر اونها هم باشي.مريم:من جوونيم سر همين كارام رفت پس بقيش مهم نيست "دليل اصلي رفتنم همين بچه هان لالقل بتونم پولاي شاهرخ رو زنده كنم وگرنه بايد بميريم از گشنگي لابد تا كي هم ميتونيم اينجا واونجا باشيم بالاخره سرپناه ميخواييم يا نه اينده داريم يا نه؟شركو كه عميقا تو فكر بود بعد از كمي مكث گفت:من ميتونم كمكت كنم همينجاها زندگي كني ولي از رفتن بايد منصرف بشي فهميدي؟مريم:ممنونم نميخوام زير منت باشم .شركو:منتي نيست در ضمن همسر من چند سال پيش سر زايمان مرد .من ميتونم تو رو عقدت كنم.سريع ايستادم:پس همه ي اين حرفا براي اين بود كه حرف اصليت رو بزني نه اقا من نميخوام شوهر كنم اگه ميخواستم ميرفتم به همون اسماعيل خان كه از تو هم وضعش بهتر بود .من همين الان با بچه ها ميريم .شركو هم بلندشد:منظور منو بد برداشت كردي.مريم:من حرفي براي گفتن ندارم چيزي رو كه بايد ميشنيدم شنيدم.به را افتادم از پشت امد و بازوم رو گرفت:الحق لجبازي .بازوم رو بيرون كشيدم:به من دست نزن .شركو:بهتره گوش كني چون ديگه تكرار نميكنم من عين بعضي مردا نيستم ناز زن رو بكشم زنم هم هيچوقت ابراز محبت منو نديد پس بهتره ناز وادا براي من نيايي "ميخوام بگم شوهرت ميشم تا منتي برات نباشه مرداي ديگه باهات كاري نداشته باشن سايه سرم بالاي سرت باشه حالا هرجور ميخوايي يا زن من ميشي وفكر رفتن رو از سرت بيرون ميكني يا ميبرمت وتا اخرشم باهات هستم .كمي از عصبانيتم كم شد ونرم شدم وگفتم:مرد باش فقط منو برسون اونور مرض بقيش ديگه با خودم .شركو:بهتره بري حاضرشي تا قبل طلوع افتاب بريم.راه ميافتم از مردانگشي خوشم اومد ولي بين راه ميگويم:من با پريماه چكار كنم .شركو:ميديمش به عروس ننه زينب تا بهش شير بده مواظبش باشه.سريع پيش بيبيگل ميروم وميگويم:بيبيگل رفتني شدم.بيبيگل با اينكه زبونش گفت:باشه مادر به سلامت بري .ميدونم ته دلش ناراحته داره فكر ميكنه اگه منم برم برنگردم ميخواد چيكار كنه.بچه ها خوابيدن ومن تا دمدماي صبح بيدار بودم .دوباره حس ترس سرتاسر وجودم رو دربرگرفت طوري كه جاي ناخن هاي كشيده شدم هم با اينكه زمان زيادي از اوم موقع ميگذره به سوزش افتاده ايندفعه دارم با پاي خودم دارم ميرم تو باتلاق كه راه نجاتي نداره يعني ديگه شاهرخي نيست كه كمكم كنه .ودامنم الوده ميشه وديگه روي نگاه كردن به هيچكس را نخواهم داشت ضربان قلبم افزايش پيدا كرده هنوزم چهره اردشير با جزئيات خاطرم هست يه لحظه انگار تو روياهام جون گرفت وكنارم احساسش كردم دستم رو جلوي دهنم گذاشتم تا جيغ نكشم لبخندي گوشه لباشه وهمين طور نگاهم ميكنه ولي لحظه اي بعد از نظرم محو شد .صبح با صداي شركو امدم بيرون گفت:بهتره اماده شي وقتي افتاب طلوع كرد راه ميافتيم در ضمن بقيه رو هم بيدار كن تا ببرمتون پيش ننه زينب اينجا جاشون امن نيست.بچه ها رو اماده كردم وراه افتاديم ماشينش داره از بين ميره ولي با اينحال فعلا كار راه انداز هست .به محض رسيدن پيرزني داشت وضو ميگرفت لب چاهشون "مرغ وخروسها هم صداشون همه جارو پر كرده بود با ترمز ماشين متوجه ما شدوبطرفمان امد وقتي از نزديك ديدمش بايد سنش زياد باشه ولي سرحاله وتندهم راه ميره ولي چين وچروكهاي صورتش خبر از زندگي سخت ميدهد كه پشت سر گذاشته.شركو گفت:سلام ننه زينب .اوهم با نگاهي دقيق سرتاپاي مارا ميكاود وميگويد:عليك سلام ننه اينن مهمانانمان.شركو:اره مادر بهتره بريم تو.با تعارفش پشت سرش راه ميافتيم ووارد خانه ميشويم همه وسايل با اينكه كنه هستن ولي تميزن واز سليقه صاحبخانه حكايت داره .ننه زينب با سيني صبحانه واردشد وجلويمان گذاشت بچه ها خواب بودن فقط ماسه تا صبحانه خورديم واو تماشايمان كرد .ننه زينب:خب ميخوايي بري پي شوهرت.ميگويم:بله بايد مطمئن بشم مرده يا زنده است.ننه زينب:ميدوني چي تو انتظارته هان اماده اي.ميگويم:بله قبلا هم تجربه داشتم پس از هيچي نميترسم.ننه زينب:خب خوبه خوبه "بهت مياد شيرزن باشي از چشات مشخصه من مواظب بچه هات هستم اگه امدي كه خب ميبريشون ولي اگه نيامدي مثل بچه هاي خودم بزرگشون ميكنم همه دلير و بزرگوار .ترست نباشه عين شير به دندان ميكشمشون بلندشيد بريد به سلامت.از حرف زدنش فهميدم بايد ادم ركي باشه "بيبيگل كنار نشسته وفقط نگاهمون ميكنه ميرم بغلش ميكنم بدون حرف بچه ها رو ميبوسم ووسايلي رو كه از قبل اماده كردم برميدارم.ننه زينب :با اين لباسا ميخوايي بري؟با تعجب نگاهي به خودم ميكنم وميگويم:بله ايرادي داره.ننه زينب:صبر كن الان ميام.رفت به اتاق پشتي وبا لباسي بيرون امد وگفت:بهتره اينو بپوشي اينجوري راحت از كوه كمر بالا ميري.لباس رو پوشيدم به محض ديدنم اهي سوزناك كشيد و گفت:ياد جووني هام افتادم خيلي زود به خودش مسلط شد وگفت :خير پيش.از زير قران رد شديم وراه افتاديم ديگه چيزي به طلوع افتاب نمانده موقع رفتن نگاهي به پريماه كردم بيشتر نگران او هستم چون كوچكتره واينكه دختره ميترسم اينده اي مثل من در انتظارش باشه ولي اشكان پسره وميتونه گليم خودش رو از اب بيرون بكشه.به كوه زديم هردو سكوت كرده فقط پيش ميرويم ننه زينب راست ميگفت لباس محليشون البته مردانست وتوش راحتم دست و پام رو نميگيره .افتاب وسط اسمان بود كمي استراحت كرديم ومقداري غذاي همراهمان رو خورديم ميپرسم:ننه زينب گذشته سختي داشته درسته.شركو:اره خيلي سخت با همين لباسي كه تنه تو ميرفت همراه شوهرش ميجنگيد دوتا از پسراش هم شهيد شدن وشوهرشم دق كرد و مرد "الان با تنها پسر باقي ماندش با عروسش زندگي ميكنه پسرشم تو شهر كار ميكنه براشون خرجي ميفرسته به عمرم شيرزني مثل او نديدم همچين بهتفنگ دست ميگيره كه وسط هدف رو سوراخ ميكنه .بازم راه ميافتيم با به شب خوردنمون نميايستيم وشركو با ستاره ها مسير رو ميشناسه از بودن باهاش احساس امنيت ميكنم وترسي به دل راه نميدهم حتي براي يكبارم مستقيم به چشمانم نگاه نميكنه ومدام به زمين خيره ميشه .نميدونيد وقتي شركو گفت وارد ايران شديم چه حسي داشتم غيرقابل توصيف كمي از خاك رو برداشتم و بوسيدم .خدارو شكر در طي مسير مشكلي برامون پيش نيومد اينم از كارداني شركو سرچشمه ميگرفت انقدر مسير رو خوب ميشناخت كه چشم بسته هم ادامه ميداد.شب شد كه رسيديم ايندفعه كمي مسير طولاني تر شد براي انيت خودمان ولي ارزش داشت.شب رو استراحت كرديم از اشنايان شركو لباسي گرفتيم من با چادر وشركو با پيرهن استين بند وشلوار راسته خيلي عوض شده مخصوصا با ريشهاي تراشيدش انگار جوان 25سالست تازه چهره اصليش رو ميبينم خيلي با جذبست .ابروهاي صاف ولي پرپشت كه تا كنار شقيقش ادامه داره چشماني كه تنفر ازش پيداست بيني عقابي و لباني شفت شده با فكي منقبض شده كه نشانه جديتش ميباشد.سئار اتوبوس شديم بسوي تهران تو مسير حتي نميتوانم چادرم را يه لحظه كنار بگيرم از دست كمك راننده كه همه خانمها رو زير نظر داشت وقتي براي كمي باد زدن چادرم كنار رفت با اون چشماي تيزش صورتم رو كاويد وشركو كنار گوشم گفت:بهتره گرما رو به نگاهاي اين هرزه ترجيح بدي.
تا خود تهران فقط يك چشمم پيدا بود شركو هم زير لب ب خودش حرف ميزد البته فكركنم به كمك راننده ناسزا ميگفت اخه اينجا جاي درگيري نيست .به محض رسيدن گفتم:حالا كجا بريم ؟شركو:من اشنا دارم تو خيالت نباشه.ماشيني گرفت وراه افتاديم وطرفاي همون جنوب تهران پياده شديم دلم براي حال و هواي اين منطقه تنگ شده هرچي نباشه 16سال از عمرم در اينجا گذراندم.خودش كليد داشت ووارد خانه شديم هيچكس نيست .ميگويم:من ميرم پي روزنامه هاي ماه هاي قبل .ميگويد:تو به فكر شام باش من ميرم پيدا ميكنم.رفت از لحن حرف زدنش خوشم نمياد هميشه امر ميكنه براي شام يه چيزي سرهم كردم اخه وسايل بخصوصي نداشت.نزديك 10شب برگشت با چندتا روزنامه در دستش ميگويد:به زور پيدا كردم وقتي ميبينن نياز داري چندبرابر حساب ميكنن.روزنامه ها رو زمين پهن كردم ومشغول مطالعه شدم چندروز پشت سرهم تيتر مطالب به شاهرخ اختصاص داشت و اخرين روزنامه خبر تيرباران اورا نوشته كه مربوط به يك هفته پيش است.از اسمي كه به عنوان شاهد ذكر شده چشمام چهارتا ميشود :سرهنگ رضا اميري .واي مگه اين نمرده بود پس اسمش اينجا چكار ميكنه ادامه مطلب را ميخوان :در پي شهادت سرهنگ اميري كه از رابطه سرهنگ معين الملك با مريم راستين "خرابكار در پي تعقيب وهمچنين شهادت فروغ معين الملك حكم دادگاه محرض شده وبا پيگيريهاي تيمسار اماني از دست داشتن سرهنگ معين الملك در خرابكاريها حكايت داردو در پشت صحنه از گروه حمايت ميكرده ودر برنامه هايشان ترورهاي شخصيتان اول حكومت را در سر داشتن كه با تلاش اماني اين گروه منحل شدوسرهنگ به دليل خيانت و اقدام عليه امنيت ملي به تيرباران محكوم شد كه اين حكم در 01/07/55 اجرا خواهدشد.بيحال شدم يعني تا 25 روز ديگه حكم اجرا خواهد شد.به مطالب قبل برميگردم ودنبال سرنخي از اين ملعون ميگردم اين خبر براي 25/5/55انتشار داده شده.كه حكايت از زخمي شدن اميري وشهادتش درباره شاهرخه كه كل مطلب اين را ميگفت:كه با فهميدن رابطه سرهنگ ومريم راستين ايشان قصد جان مرا داشتن وبهم تيراندازي كردن وگروه رو از محل موردنظر فراري دادن تا نتوان عليه ايشان مداركي را جمع كرد.................وبنده با تلاشهاي تيمسار اماني از جنايتهاي اين فرد پرده برداشتيم ..............ودر اخر به عنوان پاداش ايشان از سمت افسري به سرهنگي ارتقا پيدا كردن وجانشين سرهنگ معين الملك شدن.خون خونم رو ميخوره.خب اميري سرهنگ شد وبه ارزوهاي دوردستش دست پيدا كرد اين شيريني رو به كامش تلخ ميكنم خواهيم ديد ولي يه موضوعي فكرم رو خيلي به خودش مشغول كرده چرا فروغ عليه شاهرخ شهادت داده مگه ادم با شوهرش همچين كاري رو انجام ميده اين وسط بايد يه مسائلي وجود داشته باشه كه من ازش بي اطلاعم ..صداي شركو رشته افكارم رو ميبره :شام نميخوري؟ميگويم:نه ميل ندارم.شركو استينهاش رو بالا زد مشغول خوردن شد:با غصه خوردن كاري از پيش نميره بايد قوي باشي تا با مسائل روبرو بشي وقادر به حلشون باشي.ميگويم:راسيت كي برميگردي؟شركو بدون نگاهي به من ميگويد:كجا؟مريم:خب مگه نميخوايي برگردي اينجوري ديدرت ميشه ها؟شركو:تا كارت تموم نشه برنميگردم .مگر اينكه غيرتم را قي كرده باشم كه يه زن تنها اونم با سابقه سياسي رو تنها بزارم حرفم نباشه .ميدونست ميخوام شروع كنم دستم رو خوند:براي خودت دردسر درست ميشه اگه من تنها باشم راحتترم اگه هم گير بيافتم خيالم راحته كه تنهام اينجوري عذاب وجدان تو هم سراغم مياد.شركو درحال تا كردن سفره ميگويد:تو نگران نباش منم كم از اين حكومت نكشيدم پس دخلي به تو نداره.درضمن تو رو كه همه ميشناسن پس به راحتي نميتوني از پس كاراهت بربيايي.ته دلم خوشحال شدم كه يه مرد كنارمه كه بهش اطمينان هم دارم .صبح زود از خانه زديم بيرون نميدونم بايد از كجا شروع كنم فكري مثل برق از سرم گذشت بايد برم خونه شاهرخ رو درنظر بگيرم حتما فروغ بيرون مياد با تعقيب كردنش خيلي چيزها برام روشن ميشه .تو اين دو روز هيچكس از خانه بيرون نيامد بخاطر همين موقع شب شركو از ديوار رفت تو وبا سرگوشي كه اب داد متوجه شد خانه خالي است بايد ميفهميدم اينو از درختان خشك شده وهرس نشده خواستم برم داخل دلم براي سلولم تنگ شده ولي شركو نذاشت وشبانه رفتيم به خانه .ادرس خانه پدري فروغ رو ميدونم يعني از بيبيگل گرفتم تا محض احتياط لازمم ميشد با ماشيني كه شركو از دوستش قرض گرفت راحتتر ميتونيم خانه را ديد بزنيم ومثل چندروز پيش از بس كوچه را به بهانه هاي مختلف بالا وپايين كردم كه پاهام تاول زده بود"اما الان راحتم ودر ماشين نشستيم البته با فاصله تا شك برانگيز نشوييم .شب ماشيني جلوي منزلشان ايستاد دقت كه كردم ديدم خود نامردشه كه از ماشين پياده شد وبه رانندش نميدونم چي گفت وداخل رفت .خب پس معلومه اينها در ارتباط هستن ونصف شب بيرون امد وكسي هم همراهش هست بله يه خانم كه بوسيدش از تاريكي شب دارن استفاده ميكنن .سرهنگ رو تعقيب كرديم جلوي ويلايي پياده شد كه از ظاهرش حدس مسيزنم خانه خودش باشد خودش كه چه عرض كنم همسرش .شركو:چيزي فهميدي؟در حاليكه عميقا به فكر فرو رفتم ودارم به دنبال رابطه بين اين دو ميگردم ميگويم:اميري زن داره وازش مثل سگ ميكشه وفروغم قبلا عاشق سينه چاك اميري بوده والان از پيش اون مياد درحاليكه اون متاهله ولي نميدونم از سرهنگ تاحالا طلاق گرفته يا نه كه فكر نكنم بخاطر بدست اوردن اموالش مطمئنن صبر ميكنه .........نميدونم مغزم قاطي كرده.در اين سه روز اميري شبها ميامد وميرفت بايد سراز كار اينها دربيارم از بين ادرسهاي كه بيبيگل بهم داده سراغ يكي از خدمه ميروم .منزلشان حوالي خانه ماست وقتي در رو به روم باز كرد گفت:با كي كار داريد؟عينكم رو كه نصف صورتم رو پوشونده برميدارم مات موند ميگوم:مهمان نميخوايي؟با تته پته ميگويد:ب ....بفرمائيد تو.داخل ميروم بيچاره از شركو ترسيده ومدام نگاهش بين ما در گردشه ميگويم:ببين اعظم جان اومدم چندتا سوال ازت بپرسم وقول ميدم اسمت رو اصلا از ياد ببرم چه برسه به حرفات .ميخوام همه چيزايي رو كه ميدوني بي كم وكاست برام تعريف كني.اعظم كه رنگش مثل ديوار سفيد شده ميگويد:من ...من ميترسم خانم.دستم رو روي دستش ميگذارم:نترس بخاطر بچه هام حرف بزن الان تو كشور غريب منتظرمن ومن بايد شاهرخ رو نجات بدم ......ناخواسته اشك تو چشمم امد ودلش نرم شد براي اطمينان قران رو از روي طاقچه برميدارم وبهش قسم ميخورم تا حرفي ازش نزنم.ميگويد:والا همون روز كه شما فرار كرديد اقا فرستاده بود پيتون تا مسئله اي رو باهاتون در ميان بزاره وقتي ديدن جاتره وبچه نيست واي خانم مثل ديوانه ها اروده ميكشيد وهمه رو مواخذه كرد مخصوصا بيبيگل بيچاره رو حتي چند روز حبسش كرد وقتي فرستاد پيتون در خيابانهاي اطراف وخبري ازتون نشد خودشون هم رفتن وفكر كنيد همون روز عروسي برگزار ميشد واي قيامتي شده بود كه نگو ونپرس سرت رو دردنيارم فروغ خانم با لباس عروس ودب دبه وكبكبه موند بدون داماد وعروسي بهم خورد فروغ خانم همچين از ته دل جيغ ميكشيد كه خانه ميلرزيد .وقتي فردا صبحش امد خانه صداشون همه جا رو برداشته بود وفروغ دليل ميپرسيد واقام جوابش رو نميداد اخر كه ديد خانم دست بردار نيست گفت كه مراسم بهم خورده وديگه او رو نميخواد .فروغ خانم غش كرد ولي اقا توجهي نكرد وحتي عموش امد همون جوابها رو داد فروغ خانم قسم خورد كه انتقامش رو از اقا بگيره .... .
فشارم پايين افتاده با اشاره دستم ميره برام ابقند مياره كمي حالم بهتر ميشه يعني تو اينمدت هم شاهرخ وبيبيگل بهم دروغ گفتن اخه چرا؟؟؟؟؟ازش ميخوام ادامه بده :تا اينكه اقا گروهتون رو منحل كرد واين افسر اميري گور به گوري نميدونم سروكلش از كجا پيداشد وبا كمك فروغ خانم اون مدارك رو عليهش جمع اوري كردن وتيمسار اماني مهر نهايي رو بهش زد وقراره اقا رو ....هقهق گريش بلندشد ميگويد:من تو اين چندسال از اقا بدي نديدم نه من همه درسته تند بودن ولي كمك ميكردن .بچه يكي از خدمتكارا مريض بود وما به اقا خبر داديم پول دوا درمان نداره بدون اطلاع اون خدمتكار بهترين دكترارو براش اورد ودرمونش كرد خدايي دست ودلباز بود من الانم دارم با پولايي كه اقا به مناسبتاي مختلف بهم ميداد دارم سر ميكنم .ديگه دست ودلم نمياد جاي ديگه اي كار كنم خانم جون.........بدون حرف بلند ميشم ميگويم:ممنون اعظم خانم لطف بزرگي در حق منو بچه هام كردي .اعظم كه با گوشه چادرش اشكاش رو پاك ميكنه ميگويد:خدا نگه دارشون باشه خانم واقا رو نجات بده از دست اين خدابيخبرا.شركو هم وضعيتم رو درك ميكنه وسوالي نميپرسه انقدر حالم بده كه در عقب دراز كشيدم وهمينجور اشكام روونه اخه چرا "چرا بيبيگل كه انقدر دوستم داره اين كارو كرد هرچند چنددفعه ميخواست چسزي بهم بگه ومنصرف ميشد حالا ميفهمم اون حرفاش كه ميگفت زود قضاوت نكن براي چيه حالا اگه اون حرفا رو بهم ميگفت چي ميشد اخه الان تو اين وضعيت كه هر روز كه ميگذره وبه موعد تيرباران شاهرخ نزديك ميشيم بايد اين حرفا رو بشنوم .حتي بدون شام خوابيدم از شدت سردرد نميتونستم بخوابم با دارو قوي به خواب رفتم .ميبينم همه جمع شدن ومنتظر ايستادن جمعيت رو كنار ميزنم وبه جلو راه ميابم هرچند "چندنفر فرصت طلب بشكونم گرفتن ولي به جلو رسيدم ديدم در جايي بزرگ باز شد وشاهرخ همراه چند نفر امد بيرون جاي سالم تو بدنش نمانده وكشون كشون ميارنش بيرون وميبندنش به ميله اي وسربازها با اماده باش شليك كردن نميدونم چقدر ولي در عرض يك دقيقه هم لباسش سوراخ سوراخ وخوني شد از ته دل جيغ ميزنم واز خواب ميپرم .شركو با يه ليوان اب بالاي سرم ايستاده وارامم ميكنه:خواب ديدي نتري خواب بود.ديگه خوابم نبرد ودر جام مدام غل ميخورم ونقه ميكشم اگه شده بميرم بايد اين اميري وفروغ رو با خودم به درك ببرم .ياد حساسيت همسر اميري افتادم بايد يه جوري ارتباط اينها رو بهش اطلاع بدم .اين سه تا مشغول هم باشن اخه همسر اميري هم از شاهرخ بخاطر زخمي كردن شوهرش شكايت كرده پس بهتره باهم سرگرم باشن تا برم سراغ تيمسار اماني.صبح با كمك شركو شماره منزلشان رو پيدا كردم وتماس گرفتم به محض برقراري ارتباط خدمتكارشان برداشت:بفرمائيد/ميگويم:با خانم مهين كار دارم.ميگويد:بگم كي با ايشون كار داره؟ميگويم:بفرمائيد فروغ معين الملك.بعد از لحظاتي برداشت معلومه نفس نفس زده از شنيدن اسم فروغ شوكه شده حتما ميگويد:مهين هستم بفرمائيد.ميگويم:بنده فقط ميخوام يه خبري رو به اطلاعتون برسونم اقاي اميري با فروغ معين الملك در ارتباط اگه در صحت حرفاي من شك داريد ميتونيد راس ساعت 9شب در منزل فروغ معين الملك منتظر ايشون باشيد......وسط حرفم ميايد:من به شوهرم اطمينان دارم ولازم نيست ديگه تماس بگيريدكه ميدم پيتون رو بگيرن واز كارتون پشيمون بشيد.ميگويم:من وظيفه خودم دانستم بهتون اطلاع بدم وخدادحافظ.ميدونم مياد حرفاش براي اينه كه مزاحمش نشويم وشايدم از اين مزاحمها زياد داشته به هرحال شك ميكنه "خب اميري جان بچرخ تا بچرخيم.نزديكاي ساعت 9 با فاصله ي بيشتري ايستاديم .ماشيني جلوتر ايستاد ديدم خودشه ولي پشت سوار شده وچراغاي ماشينم خاموش كردن راس ساعت نه ماشين اميري امد وخودش پياده شد وبسوي منزل رفت .همسرش حركتي نكرد وهمونجا موند براي اطمينان واي نميدونيد تو دلم جشن برپاست يه اشي برات پختم كه يه وجب رو ش روغن وايساده.نصفه شب بيرون امد همراه فروغ ودر حال معاشقه شون همسرش از ماشين پياده شد وبطرفشون رفت .دلم داره تاب تاب ميكنه ميخوام ببينم چيكار ميكنه ارام نزديكشون شد وايستاد انها با حضور كسي از هم جدا شدن خشك شدن هرجفتشون رو ديدم .همسرش نگاهشون كرد وبسمت ماشينش رفت اميري مثل سگ دنبالش افتاده وصداش رو ميشنوم:مهين ...مهين برات توضيح ميدم....مهين.مهين بدون توجه بسمت ماشينش رفت وسوار شد اميري مدام به شيشه ميزنه:بزار برات توضيح بدم بده پايين شيشه رو.گاز داد ورفت اميري وسط كوچه نشست فروغ اومد ودستش رو روي شونه اش گذاشت وگفت :بهتره اهميت ندي .اميري با پرخاش دست او را كنار زد وگفت:اهميت ندم دودمان من رو به باد ميده يادت رفته باباش چكارست هان .فروغ با ناز ميگويد:حالا كاريه كه شده بهتره بريم خونه ما اينجا نميشه كه تا صبح بشيني.اميري:نه بايد برم براش توضيح بدم .سوار ماشينش شد بدون توجه به خواهشهاي فروغ رفت.خيالم از اين بابت راحت شد موند تيمسار اماني كه بايد به سراغش برم .خب ادرسش رو دارم فقط بايد ساعات رفتن وبرگشتنش رو بدونم خيالم از بابت اينها راحت شد .زمان به سرعت ميگذره وبه تيرباران شاهرخ نزديك ميشه تنها 10 روز ديگه فرصت باقي مونده ساعت شني داره به اخر ميرسه.بيچاره شركو هم اسير من شده وبي حرف هرجا بگم ميبرتم بدون سوال خدارو شكر ميكنم كه سرراهم قرارش داد وگرنه نميتونستم با وضعيت پيش اومده كاري از پيش ببرم .از شب ساعت 8 جلوي خانه او كشيك ميدهيم وهنوز خبري ازش نشده نزديك 2شب به منزلش امد .وصبح ساعت 6 از خانه بيرون رفت همين امشب بايد به سراغش بروم چاره اي نيست با حرفايي كه شنيدم بايد نجاتش بدم بخاطر من تو اين دردسر بزرگ افتاد .جام زهر رو سر ميكشم وشب بعد از برگشتنش از حياط پشتي با كمك شركو از ديوار بالا ميروم ودرحياط فرو ميام سگي رو به درخت بستن كه بمحض ديدنم ديوانه شده ويه سره پارس مسكنه با ترس از كنارش رد ميشم اگه زنجيرش پاره بشه تكه پاره ام ميكنه صداي تيمسار مياد كه ميكويد:ساكت باش .ساكت باش پسر اين روزا هر چي كه ميبيني صدات درمياد ارام باش ميخوام بخوابم.با بسم الله وارد ميشوم تيمسار كنار شومينه خاموش نشسته وداره گرامافون گوش ميده صداي دلكش خانه رو برداشته وچه طنيني داره صداش كه از خود بيخود شدم ولي با اينجال به خودم مسلط شدم با صداي بلند طوري كه بشنود ميگويم:سلام تيمسار.با بهت بهم نگاه ميكنه اول به دستام تا ببينه اسلحه يا هرچيز ديگه اي همراهم هست يانه ميگويم:هيچي همراهم نيست.از جاش بلندشد:ميدونستم از لونت ميايي بيرون غزال تيزپا.با كمال خونسردي البته چاره اي هم ندارم روي مبل كنارش مينشينم :براي شما چه فرقي ميكنه جناب تيمسار كه منو پيدا كنيد.؟تيمسار :خيلي بكارم مياد شاهرخ ديگه كيش ومات ميشه با شهادت تو.ميگويم:ولي من براي اين اينجا نيومدم.تيمسار :اونش مهم نيست حالا كه اومدي كاري رو كه من ازت ميخوام انجام ميدي چون راه ديگه اي نداري با خواست خودت اومدي اينجا ولي با خواست من از اينجا ميري بيرون.مريم:من اومدم يه سري حقايق رو براتون اشكار كنم.تيمسار با كنجكاوي بهم خيره شده :اين حقايق چي هست؟مريم:اين حرفاي من شرط داره؟تيمسار:تو نميتوني براي من شرط بزاري متوجه هستي عزيزم.از عزيزم گفتنش چندشم ميشه مخصوصا با چروكاي زير گردنش با اينحال ميگويم:اين مطالب به نفع شما وحكومت افرادي بين شما هستن كه با كسب اطلاع ازخبرهاي مخفي اونها رو بر عليه شما براي شوراندن مردم استفاده ميكنن.تيمسار:خب شاهرخ رو گرفتيم ديگه شخص ديگه اي هم هست؟مريم:بله كسي كه الان جايگاه شاهرخ رو اشغال كرده .تيمسار:منظورت اميري است اون كه براي يه درجه ارتقا براي همه داره دم تكان ميده.مريم:بله اين دم تكان دادنها براي اينه كه هم از توبره ميخوره هم از اخور من با مدرك حرفم رو به شما اثبات ميكنم.
تيمسار از جاش بلند شد ودرحال قدم زدن ميگويد:اين مدارك كجان؟مريم:ميگم ولي بايد به شاهرخ كمك كنيد.تيمسار:اول مدرك "بعد نظرم رو بهت ميگم.مريم:با اينكه ميدونم ميتونيد به حرفتون عمل نكنيد ميگم....هر انچه رو كه به گروهمون مربوط ميشد براش گفتم با شنيدن مطالب چشماش چهارتا شده وبا دقت بهم گوش ميده در اخر برا اثبات حرفم گفتم:اون باغ كه توش مخفي شديم ارث پدري اوست كه امجا بوديم درضمن من دست نوشته هاش رو زير درخت چال كردم ميتونيد بريد پيداش كنيد تا باورتون بشه چي ميگم.سريع تلفن رو برداشت :الو حميدي همين الان به ادرسي كه بهت ميدم ميري ...ميگويم:زير درختي كه روش علامت ضربدر داره البته بايد خيلي دقت كنه تا تشخيصش بده دقيقا روبروي پنجره است خاك رو كه برداره مدارك اونجاست.حرفاي منو به ان شخص مخابره ميكنه وميگويد:همين الان ميري ونتيجه رو بهم اطلاع ميدي سريع منتظرم.بعد از قطع تماس ميگويد:اگه حرفات حقيقت داشته باشه يه پدري از پدر "پدر سوختش دربيارم كه اون سرش ناپيدا .ولي با اينحال جرم سرهنگ هم بازم سنگينه كمك به يه زنداني سياسي براي فرار از اجراي قانون به هرجهت نابخشودنيست.مريم:كمك به كسي كه بيجهت فقط به دليل اينكه حقش ضايع شده به نظرتون نابخشودنيه .شما بهتره دنبال خرابكاران اصلي بگردين كساني كه مواد مخدر وارد ميكنن بدون موانع قانوني وباعث تباه شدن زندگي منو امثال من ميشن جناب تيمسار "نه اينكه به دنبال كساني باشين كه تنها بخاطر بخطر انداختن موقعيت شما به دست قانون سپرده ميشن.اونم قانوني كه از من نوجوان به عنوان قاچاقچي موادمخدر ياد ميكنه وبه پاي چوبه دار ميفرسته..با لبخند ميگويد:از جسارتت خوشم مياد بي پرده وبدون ترس حرفت رو به من ميزني هركس ديگه اي جاي تو بود الان التماس ميكرد.مريم:من اهل التماس نيستم هيچوقت به سرهنگ هم التماس نكردم حتي موقع مرگم .با اغوش باز داشتم بسوي چوبه دار ميرفتم ولي ايشون نجاتم دادن وباعث شدن چشمم روي خيلي مسائل باز بشه.تيمسار:اگه به قبل برگردي بازم فعاليت سياسي ميكني.؟مريم:گروهي كه هدفش حقيقي باشه نه ارمانهاي تو خالي وپوچ كه از امثال ما بعنوان پله براي صعود خودشون استفاده ميكنن.ولي راستش اگه برميگشتم ديگه سراغ اينكارها نميرفتم وبه درسم ميچسبيدم والان دانشجو مملكت بودم وبه درد مردم ميرسيدم نه اينكه به اين وضعيت فلاكتبار بياافتم .برايم نوشيدني ريخت وخودش قدم زد كمي اب خوردم تا دهنم كه خشك شده مرطوب بشه با زنگ تلفن سريع به سمتش رفت:بگو حميدي ؟.........پس اونجا بود .همين الان بيارشون اينجا خيلي سريع.ميگويم:ديد يدحقيقت رو بهتون گفتم.جوابم را نميدهد عصبيست وبا مشت به كف دستش ميزند به سرعت باد زنگ خانه به صدا درامد وحميدي وارد شد البته من نديدمش مدارك رو جلوي درب به تيمسار داد.امد سر جايش نشست وهمه مطالب رو چك كرد وسري تكان ميدهد .خب جناب سرهنگ اميري بدجوري رودست خوردي بيچاره دلم به حالت ميسوزه اين پست ومقام همانطور كه به شاهرخ وفادار نبود به تو هم وفا نكرد .تيمسار:پدري ازش دربيارم كه اون سرش ناپيدا.ميگويم:من بايد چكار كنم عليهش بايد شهادت بدهم.تيمسار:نه اگه بيايي اول خودت رو ميگيرن وحرفت رو هم باور نخواهند داشت من از بقيه دستگير شدگان سوال ميكنم تا صحت مطالب رو ذكر كنن دال بر اينكه اصلا تو رو نميشناسن وبه دستور انها اسم تو رو نام بردن.مريم:تكليف شاهرخ چيه اون كه هميشه به اين حكومت وفادار بوده؟تيمسار:اگه اميري متهم بشه خودبهخود شاهرخ تبرعه ميشه نگران نباش.معلومه دوسش داري.مريم:نگرانيم دال بر دوست داشتنم نيست نميخوام بيگناه به سرنوشت من دچار بشه وميخوام تلافي كارش رو دربيارم جناب تيمسار.تيمسار در حاليكه به طبقه بالا اشاره ميكنه ميگويد:ميتوني بري استراحت كني عزيزم.با ترس بهش نگاه ميكنم يا لبخند ميگويد:بهتره راحت باشي كاريت ندارم تا وقتش برسه.به محض رسيدن به اتاق درب رو قفل ميكنم وفقط يكبار چراغ رو خاموش روشن ميكنم تا شركو خيالش از بابت من راحت شود صداي تيمسار رو ميشنوم كه داره با تلفن صحبت ميكنه وبه محض طلوع خورشيد از خانه رفت بيرون ومنو تو اتاق زنداني كرد.من به اسير بودن عادت كردم اينم روش.شب به محض برگشتن گفت:همه دستگير شدگان اعتراف كردن كه تو رو نميشناسن البته اولش تكذيب ميكردن وقتي مشخصات چهرت رو خواستم همه چرت وپرت گفتن ووقتي گفتم همتون رو ميزارم سينه كش ديوار نطقشون باز شد وتائيد كردن اسم تو رو لفظا شنيدن وهمش زير سر شخصي به اسم مسعود بوده كه كشته شده در درگيري واميري جون سالم به در برده .فردا دادگاه داره وهمه چي مشخص ميشه .همين كه تونستم شاهرخ رو از مرگ نجات بدم خودش كلي ومنم شاكرم از خدا كه زمينه رو فراهم كرد تا خائنين رو به مردم بشناسونم تا گول حرفاي فريبنده انها رو نخورند .امشب تيمسار برنگشت معلومه سرش خيلي شلوغه ومنم راحتترم .خيلي دوست دارم عكس العمل شاهرخ رو وقتي اين خبر رو بهش ميدن بشنوم ايكاش نامري ميشدم وميرفتم زندان وميديدمش واز ميپرسيدم دليل دروغهاش چي بوده چرا گولم زده و اواره كشور غريبم كرد هرچند اگه ميمونديم جان بچه ها هم در خطر ميشد.خدمتكار تيمسار ميامد غذا رو ميپخت وميرفت فكر كنم از ترسش بود چون حتي خانه رو نظافت نميكرد فهميدم دستور اكيد تيمسار .با اينكه ميلي به غذا نداشتم ميخودم چون احتمال ميدهم منم دستگير بشم رو حرف اينها نميشه حساب كرد وبراي حفظ منافعشون دست به هركاري ميزنن بايد جون داشته باشم زير شكنجه دوام بيارم .دلم براي بچه ها پر ميكشه خيلي وقته ازشون خبري ندارم بيشتر نگران پريماهم ميدونم بيچارشون كرده ولي تا اونجاست اونم پيش شيرزني مثل ننه زينب خيالم راحته ولي كار اين دل دست من نيست وبي اختيار بيتابي ميكنه همونجور كه بهونه ديدن شاهرخ رو داره هرچقدر فكر ميكنم نميدونم با بلاهايي كه سرم اورده چرا بازم ته دلم دوستش دارم شايد چون وقتي گيرش افتادم بچه بودم .با احساسات بچگانه وشايدم بهش عادت كردم نميدونم خودمم سرگردانم خب هرچي نياشه پدر بچه هام كه هست .....با باز شدن درب از فكر در اومدم تيمسار از چهره اش خستگي پيداست وروزنامه اي در دست دارد ميگويد:همه چي تمام شد.روزنامه رو جلوم ميندازه سريع برگه ميزنم در صفحه اولدرج شده:خيانت سرهنگ اميري .وكل ماجرا رو ذكر كرده واز دفاعيه فروغ از او وسكوت پدر زنش در اين زمينه بدون دفاع از او وشهادت فردي به اسم زهرا...از ديدن اسمش بهتم ميزنه زهراست دوست دوران تحصيلي كسي كه تونست منو نجات بده :بله اينجانب زهرا... وهمسر مسعود كه در درگيري بين اين گروه وسرهنگ معين الملك درگذشت .مسعود همسرم منو به اجبار در كارهاي خودش شريك ميكرد وكار من كپي برداري از دست نوشته هاي ايشان بودالبيته به زور وهمسرم اين اطلاعات رو از سرهنگ رضا اميري ميگرفت وبين مردم پخش ميكرد و....................... .واي زهرا زنده است پس شاهرخ ميگفت كه اعدام شده اي خدا لعنتت كنه كه منو اينهمه بازي دادي چه شبايي كه نميتونستم بخوابم وعذاب وجدان داشتم پس زهراي من زنده است وحالا با اينكارش لطف شاهرخ رو جبران كرده ادامه مطلب رو ميخوانم كه نوشته خود زهرا هم دستگير شده تا بازجويي لازم ازش انجام بشه....خدايا به اندازه بزرگيت شكر كه چقدر بهم لطف داشتي اشك همينجور از چشمام روان شده وكنترل خودم و از دست دادم تيمسار ميگويد:انقدر خوشجال شدي كه داري گريه ميكني.با پشت دستم اشكام رو ميگيرم وميگويم:بهترين خبر تو زندگيم بوده تو اين چندسال.تيمسار:براي محرض شدن خيانت اميري وبيگناه بودن شاهرخ بايد در دادگاه بعدي حاضربشي.هرچند ترسيدم ودست وپام سرد شد با اينحال ميگويم:باشه حرفي ندارم .تيمسار :ميدوني كه خودتم دستگير ميشي وحكمي كه چندسال قبل بايد اجرا ميشد به اجرا درمياد.اب دهانم رو قورت ميدهم:بله ميدونم .تيمسار:خب نميترسي؟مريم:چه بترسم چه نترسم اين اتفاق ميافته خب سرنوشت من اينطور بوده ومن راضيم فقط نگران بچه هام هستم كه جاشون هم امنه پس ديگه كاري براي انجام دادن ندارم ديگه به اخر دفتر سرنوشتم رسيدم وگريزي نيست.
تيمسار:حق ميدم سرهنگ ميدزديتت ونگهت ميداشت حالا دركش ميكنم .از نگاهش كه به سرتاپام خيره حس خوبي بهم دست نميده وادامه ميدهد:الان حكم ازادي سرهنگ دست منه وبراي صادر كردنش شرط دارم.خيره نگاهش ميكنم تا دادمه بده:وشرط ازاديش اينه كه با من باشي تا اخرعمرت.سريع از جام بلند ميشوم وبسمت درب ميروم وميگويم:اين ارزو رو به گور ميبري .وقتي درب رو باز كردم:كافيه پات رو بزاري بيرون تا هم دستگيرت كنن وهم سرهنگ عزيزت رو سوراخ سوراخ كنن حالا ميتوني بري عزيزم.انگار جريان برق بهم وصل كردن با حضور من هردومون نابود ميشيم البته با خزعولاتي كه اماني سرهم ميكنه .ياد زهرا ميافتم كه زنده است واين از صرقه سر شاهرخه برميگردم:بهم فرصت بده فكر كنم.براي خودش جامي ميريزه ميگويد:نه وقت نداري همين حالا من وقت ندارم تا سر ادماي بي ارزشي مثل تو هدر بدم .مريم:اگه بي ارزشم چرا تحويلم نميدي؟تيسمار:اون مراسمي كه گرفتم يادته با خاموش شدن چراغها بوسيدمت هان يادت هست من هنوز كام دلم رو از تو نگرفتم وميدونم من هرچقدر پير بشم تو هنوز جووني الان بايد نزديك 22 سالت باشه درسته "اگه من تا 100 هم عمر كنم يعني تا 15 ساله ديگه تو هنوزم جووني اون موقع ميشه 37 سالت واين خوبه (از حالت عادي خارج شده )من عاشق زنهاي جوانم وخوشگل كه هر دوتاش رو داري وهمچنين جسارت كه من خيلي دوست دارم عزيزم .تلو تلو خوران به طرفم مياد ازش فاصله ميگيرم:اول شاهرخ رو ازاد كن بعد هركاري بخوايي برات انجام ميدم .تيمسار با لحن كشداري ميگويد:نه نه من طاقت ندارم بيا اينجا غزال گريزپا.به سمت پله ها ميروم وبدو به طبقه بالا ميرم وخدا رو شكر پيره وقواي بدنيش ضعيفه وهمونجا رو پله ها افتاد ونتونست بياد بالا اگه شاهرخ بود نميتونستم جون سالم به در ببرم .بدنم مثل بيد ميلرزه براي شاهرخ وبچه هام بايد تن به خواستش بدم اينجوري شاهرخ ميره سراغ بچه ها و برشون ميگردونه .....نه نه دوراهي سختيه نميتونم تصميم بگيرم اخه شاهرخ به درو از خيلي از رفتارهاش جذاب بود ولي اين پيري مخصوصا با چين وچروكهاي صورتش كه مثل سگاي خارجيست رو نميشه باهاش كنا راومد درضمن من همسر شاهرخ بودم حالا هرچند صيغه اي ولي اين دفعه واقعا حكم معشوقه رو پيدا ميكنم .صبح با صداي تيمسار به خودم ميلرزم وقتي ديدمش خيلي اراسته داره به سركارش ميرود وميگويد:امروز شاهرخ ازاد ميشه البته با كلي تشريفاتي كه براش در نظر گرفتم چون باعث شد غزال گريزپاي من با پاي خودش بياد سراغم .ميدوني تو همون مهموني ازت خوشم اومد ولي شاهرخ قبول نكرد تا بعنوان پرستارم باشي اخه خب اون موقع پرستار او بودي....قهقه اي سر ميدهد وادامه ميدهد:وحالا نوبت منه اون جوونه وميتونه باب دلش رو پيدا كنه ولي من چشمم فقط تو رو گرفته وبدستت هم اوردم بهتره تا برگشتن من اماده باشي با روزنامه ميام تا همه حرفام رو باور كني ميدونم به هيچكس اعتماد نداري.در ضمن بلقيس هست تا كمكت كنه فعلا خداحافظ.با بردن نام بلقيس زني سيه چرده كه شبيه دربونهاي جهنمه ظاهرشد اينو اورده تا دست از پا خطا نكنم وخودمم خلاص نكنم اوهم شيش دونگ حواسش به منه وچشم ازم برنميداره معلومه از اون به قول مادرم دريرده هاست ونميشه باهاش درافتاد نيمدونم اين گذر زمان رو چطوري براتون توصيف كنم كه هرثانيه اش مثل عمر داره ميگذره انقدر گريه كردم كه ديگه چشمام تار شده ودل بلقيس هم به حالم نميسوزه اولين باره كه نياز به ترحم دارم تا او نجاتم بده وبزاره برم ولي افسوس و صد افسوس كه فايده نداره دلش از سنگه وبا پوزخندي از كنارم رد ميشه ودر اخرم گفت:اين ننه من غريبم بازيا رو بزار كنار بهتره خودتو اماده كني.در اين يك هفته خبري از تيمسار نشد ولي زنگ زده وگفته كه امروز ميايد انهم با دست پر.بزور منو روي صندلي نشوند وسرخاب سفيداب بهم زد الحق هم كه دهاتيه وارايشم خيلي تنده يه لباسم بهم داد كه نپوشيدنش ادم راحتتره خيلي بازه حتما سليقه تيمساره .با روون شدن اشكام تمام دور چشمام سياه ميشه واوهم زير لب غر ميزنه اهميتي بهش نميدهم به گريه خودم ادمه ميدهم اين چه سرنوشتيه من دارم اخه چرا بين اينهمه ادم چرا اين بلاها بايد سر من بياد اخه.نه نميزارم دستش بهم بخوره مردك رذل وكثافت من خودمو نميفروشم همون يه بار براي هفت پشتم بسه بخاطر اونها لال موني گرفتم وبچه شاهرخ رو به شكم كشيدم ايندفعه فرق ميكنه نميزارم الوده بشم نميخوام با صداي بلند داد ميزنم:نميخوام نميزارم.بلقيس ميگويد:چه بخوايي چه نخوايي بايد خودتو اماده كني "ادم هرچقدر پير ميشه حرصش جوون ميشه اينم از اون دسته ادماست يه مدت باهاش كنار بيا بعدش دلش رو ميزني وميندازتت بيرون برو خداروشكر كن عقيمم هست وگرنه اون ضرب المثل قديمي رو شنيدي كه ميگه زن جوون ومرد پير سبد بيارو بچه ببر ميشد حكايت تو" بهتره راه بيايي چاره اي نداري اخه .وقتي فكرش رو هم ميكنم كه ميخواد دستش بهم بخوره باورتون ميشه بدنم كهير زده .اميدوارم خدا نظري بهم بكنه واز دست اين مردك منو نجات بده تنها چيزيه كه ازش ميخوام .
بلقيس با اخم وارد اتاقم شد:همين الان سرهنگ زنگ زد وگفت براي ميهماني ميره باشگاه وشب دير برميگرده بهتره ديگه ابغوره نگيري كه ديگه داري حوصلم رو سر ميبري .از خوشحالي اشك ميريزم بازم همين فرصت غنيمته .تا نزديكاي صبحم خبري ازش نشد ومنم خوشحال مدام نام خدا رو به زبان ميارم تيمسار شايد كمي منو بهش بدبين كرد ولي هيچوقت نميتونست منو كافر ومنكر وجود خدا كنه همين كارش از صدتا معجزه برام با ارزشتره "خدايا شكرت"صداي زنگ تلفن باعث شد تا سكوت كنم وگوش بسپارم بلقيس:منزل تيمسار اماني بفرماييد................. .بلقيس:چي؟..................... .بلقيس با گريه ميگويد:اخه مگه ميشه همين چندلحظه پيش تماس گرفتن وگفتن ميرن مهماني...........صداي هقهق بلقيس بلند شده وميگويد:واي چي شد اخه تيمسار "خدا باعث و بانيش رو لعنت كنه خدا ذليليتون كنه..صداي قدمهاي عصبيش رو ميشنوم كه داره از پله ها بالا مياد درو محكم باز كرد واومد سمتم:خيالت راحت شد زنيكه هرزه....ها راحت شدي .موهام رو دور دستش ميپيچونه :ترورش كردن اشغال ترورش كردن تيمسارو خيالت راحت شد .لياقتت اينه كه دستمالي اشغالاي خيابوني بشي نه تيمسار................ .ديگه حرفاش رو نميشنوم از خوشحالي بلند بلند ميخندم واين باعث جريحتر شدن او ميشه وبهم حمله ميكنه منم ديگه انرژي مضاعف گرفتم بايد از اينجا خودمو خلاص كنم محكم هولش ميدهم وموهاش رو ميگيرم ودور خودم ميپيچم بلند داد ميزنه وفحش ميده منم قهقه ميزنم .به جون هم ميافتيم روي سينه ام نشسته وگلوم رو فشار ميده دستم رو به اطراف ميكشم گلداني كنار تختخواب هست برش ميدارم وميزنم تو سرش دستاش شل ميشه وميتونم نفس بكشم با اين سنش چه زوري هم داره از چيزي كه ميبينم بلند جيغ ميزنم همه ي صورتش خوني شده وهمينطوري روي زمين افتاده .از ترسم لباسي از چوب لباسي برميدارم وميپوشم وپا به فرار ميگذارم .كوچه ها خلوته وپرنده پر نميزنه از ترسم فقط ميدوم نميدونم چقدر دور شدم كه ديگه نفسم بند اومد روي پله خانه اي نشستم ونفسي تازه كردم دستام ميلرزه واشكام بي وقفه در حال جاري شدن يعني من ادم كشتم واي خدايا .............. .با صداي پارس سگي به خودم اومدم بهتره برم الان اگه برن خونه تيمسار ميفهمن زنك هم مرده ودنبال قاتل ميگردن يعني من قاتلم نه خودش داشت منو ميكشت فقط از خودم دفاع كردم وگرنه اون منو ميكشت .چادر كهنه اي رو كه رو چوب لباسي بود رو روي صورتم ميكشم تا چهرم معلوم نشه افتاب زده وباعث دردسر ميشه بايد برم خونه شركو اخه جاي ديگري رو ندارم.كنار خيابان ميايستم مزاحم زياده واكثرا مست از شانسم تاكسي نگه داشت وسوار شدم راننده:ابجي اين موقع صبح خطر داره اين طرفا اينوري ها چيزي از دين وايمون سرشون نميشه بايد مواظب خودت باشي.وقتي سكوتم را ديد ديگه حرفي نزد وبه مقصدش ادامه داد سر خيابان پياده شدم ونميدونم چقدر بهش پول دادم .شده همه پولم رو ميدادم تا فقط منو برسونه وقتي خواست پول اضافي رو بهم برگردونه گفتم:اين موقع خدايي بود كه شما رسيديد وگرنه نميدونستم چيكار كنم پس اين پول حلالتون باشه اقا.منتظر جوابش نشدم فكر ميكنم همه طور ديگري نگاهم ميكنن عين ادم گناهكار كه همه نگاهها رو عليه خودش ميدونه .بدو خودم رو به خونه رسوندم وپشت سرهم در ميزنم بعد از كلي كوبيدن در كسي از پشت درب گفت:كيه؟ارام ميگويم:منم شركو مريم.درب سريع باز شد وشركو ظاهرشد .از نظر ظاهري بهم ريختست ورنگش پريده داخل ميروم تازه متوجه بازوي خونينيش ميشوم با هراس ميگويم:دستت چي شده؟شركو كه از درد صورتش درهم رفته ميگويد:دستم تير خورده.مريم:واي خاك به سرم "تير اخه براي چي.؟شركو:بهتره يه فكري به حال من بكني به جاي سيم جين كردن .چاقويي رو خودش گذاشته داغ بشه دستمالي رو در دهانش ميتپاند وميگويد:بايد درش بياري وجاش رو بسوزوني وگرنه من نميتونم برم بيمارستان اونم با اين وضعيتي كه الان هست.ترسيدم ولي چاره اي نيست چاقو رو با بسم الله درون زخمش فشار ميدهم رگهاي پيشانيش زده بيرون از شدت درد با هزار مكافات گلوله رو كشيدم بيرون وجاش رو چاقوي داغ گذاشتم وكمي بتادين زدم روش.شركو بيحال شده وتمام بدنش عرق كرده جايي براش ميندازم تا بخوابه شايد حالش بهتر بشه .اين فكر كه چرا شركو تير خورده داره ديوانم ميكنه براش سوپي ابلته با موادي كه تو خانه هست براش درست ميكنم تا بلند شد بخوره هرچند اين موقع ها دلو جگر خوبه ولي تا اين اوضاع دل و جيگر از كجا گير بيارم .وقتي بهوش اومد ميگفت :اب بده اب بده دارم از تشنگي هلاك ميشم.براش اب ميارم كم مونده ليوان رو هم قورت بده وقتي عطشش برطرف شد سرش رو روي بالش گذاشت وگفت:تو حالت خوبه؟ميگويم:اره خوبم تو چرا ايمجوري شدي؟شركو:مثل اينكه خبر نداري تيمسار ترور شده هان؟با بهت بهش مينگرم :يعني...يعني تو ترورش كردي؟شركو با اشتاره سر جواب مثبت ميدهد واي پس نجات دهنده من شركوست اگه گناه نداشت صورتش رو غرق بوسه ميكردم كه منو از دست اون هيولا نجات داد ميگويم:حالا چي ميشه؟شركو:بقيه كارها با سرهنگه.
مريم:كدوم سرهنگ؟نگاهي بهم ميكنه كه يعني خيلي واضحه :خب معلومه سرهنگ معين الملك.ديگه اين خبر وراي همه چيزهاست ميگويم:اون كه تازه ازاد شده؟شركو:مثل اينكه تو هنوز ازش شناختي نداري .از قدرتش خبر نداري وقتي ازاد شد رفتم سراغش .واين نقشه رو كشيديم براي رفتنش از ايران جشني بگيره وهمچنين بازنشسته كردن خودش وموقع برگشتن تيمسار منم ترتيبش رو بدم .ميگويم:شاهرخ ميدونست من خونه تيمسارم.شركو:اره من بهش گفتم وتمام كارهايي رو كه انجام داديم البته خيلي عصباني شد وقرار شد از اون خونه بكشيمت بيرون خب تو بگو اتفاقي برات نيافتاد.با شرمساري ميگويم:نه صحيح و سالمم.شركو نفسي از سر اسودگي كشيد وگفت:وقتي رفتي داخل خونه و ديگه خبري ازت نشد ميخواستم بايم تو ولي گفتم نبايد بي گدار به اب بزنم وميدونستم خودتم دختر زرنگي هستي پس كمي خيالم راحت شد به محض ازاد شدن سرهنگ رفتم سراغش .مريم:خب حالا بايد چيكار كرد؟شركو:كمي معطل ميشيم بايد صبر كنيم ابها از اسياب بيافته "منم زخمم خوبشه اون موقع سرهنگ بهمون اطلاع ميده كه بايد چيكار كنيم.مريم:حالا چرا تير خوردي؟شركو:بيرون باشگاه منتظر بودم ووقتي اومدن بيرون تعقيبش كردم وتو جاي خلوت پيچيدم جلوي ماشينشون وبهش شليك كردم البته رانندش بهم شليك كرد ومنم ناخواسته اونم كشتم .كمي دمق شد تازه درد خودم يادم افتادميگويم:اتفاقا منم همين اتفاق برام افتاد .منم مجبور شدم مستخدمش رو بكشم البته نميخواستم اون بهم حمله كرد منم با گلدون زدم تو سرش وقتي از روم كنارش زدم ديدم از سرش خون مياد وحركتي نميكنه.شركو:شايد نمرده باشه؟مريم:نميدونم ولي اصلا تكان نميخورد از ترسم ديگه نزديكش نشدم.شركو:ما ها مجبور به اينكار شديم بدون اين كه بخوايم وبهتره خودت رو ناراحت نكني چون كاري كه شده وديگه كاري از دستمون برنمياد.عذاب وجدان دست از سرم برنميداره وحتي تو خوابهام هم كابوس ميبينيم مدام اون صحنه برام تكرار ميشه چه تو خواب چه تو بيداري .با روزنامه هايي كه ميخريديم اخبار رو دنبال ميكرديم از شانس بد من بلقيس مرده ودر روزنامه نوشته:خدمتكار تيمسار هم در درگيري به قتل رسيده............. .حالا شكم به يقين تبديل شد كه چه غلطي كردم ولي افسوس كه خودش شروع كرد پيش خداي خودم شرمسار نيستم ناخواسته نبود تنها شاهدم اونه وخودش حق رو بهم ميده ........ودراخرهم وقتي دستشون به جايي بند نشد تقصير رو انداختن سر گروه منحل شده ما واعلام كردن از طرفداران سرهنگ اميري باعث وباني اين اتفاق هستن وسرهنگ رو هم با اين اتفاقي كه افتاد زودتر تيربارانش كردن .بازم با اينحال ناراحت شدم وبراش گريه كردم كارهميشگي من . بعد از مدتي از طريق شاهرخ بهمون اطلاع دادن كه سر قراري حاضر شويم ميگويم:از شاهرخ مطمئني .شركو:منظورت چيه؟مريم:نكنه ما رو تحويل بده.شركو نگاهي بهم كرد كه ازحرف خودم پشيمان شدم خب دست خودم نيست نسبت به همه چي بدبيم شدم وقتي ساعت 12 شب نزديك ميدان بهارستان ايستاديم .اظراب همه وجودم رو فرا گرفته ومدام اطرافم رو ميپا ام وقتي ماشين شورلتي جلوي پايمان توقف كرد قلبم فرو ريخت ولي با پايين امدن شيشه نفس راحتي كشيدم خودشه بعد از اينهمه مدت به نظرم لاغر شده وته ريشي صورتش رو پوشونده من با اشتياق نگاهش كردم ولي او بدون نگاهي به من گفت:زود سوارشيد .سريع سوار ماشن ميشويم وراه ميافتد از شركو ميپرسد:مشكلي كه پيش نيومد .شركو:نه راحت رسيديم.انگار نه انگار من اونجا ادمم اشغال عوضي حيف من كه به خاطر تو جونم رو به خطر انداختم اگه بزارن گردن كلفتت رو با ساطور ميزنم ولي هيف كه نميشه وقتي از تهران خارج شد ماشين رو گوشه اي نگه داشت وگفت:بقيه مسير و بايد خودت بروني وسعي كن سريعتر از مرز ردبشيد چون اوضاع بهم ريختست وموقعيت خوبيه براي گريختن .شركو:باشه وممنونم خودتون چي سرهنگ؟شاهرخ:منم از طريق قانوني از كشور خارج ميشم.وقتي ماشين راه افتاد تازه نگاهي به من كرد ومنم صورتم رو برگردونم مردك رذل انگار نوبرش رو اورده ديگه از دردسرهام وقتي ميخواستيم رد بشيم از مرز نميگيويم ولي ايندفعه شانس اورديم وگرنه تو هچل ميافتاديم چندتا سرباز نگهبان موقع پست دادنشون كم مونده بود مارو ببينن ولي شركو سريع حواسش رو پرت كرد وبا هزار مكافات رد شديم.وقتي قدم به خاكشون گذاشتم احساس امنيت كردم برعكس احساسي كه در كشور خودم داشتم بدون معطلي رفتيم سراغ بچه ها به اصرارهاي شركو كه ميگفت :استراحتي بكنيم وبعد بريم توجهي نكردم ورفتيم پيششون .وقتي رسيديم نصفه شب بود وهمه خواب بودن ولي با كوچكترين صدا ننه زينب امد بيرون :كيه ؟ميگيوم:منم مريم" ننه زينب.
چراغ رو روبروي صورتمان نگه ميداره وقتي خيالش راحت شد ميرويم داخل واي پريماه من كنار عروس ننه زينب خوابيده "بميرم براش لاغر شده معلومه خيلي اذيت شده ديگه هيچي نميتونه منو از بچه هام جدا كنه حتي اون شاهرخ .اشكانم ميبوسم وبا خيال راحت سرم رو روي بالش ميگذارم وقتي از خواب بلند شدم خورشيد وسط اسمون بود فهميدم زياد خوابيده ام اشكان به محض ديدن چشماي بازم با جيغ خودش رو در اغوشم انداخت ومنم صورتش رو غرق بوسه ميكنم ولي پريماه انگار فراموشم كرده وكمي غريبي ميكنه .عروس ننه زينب زن زيبا ومهربانيه وپريماهم حسابي بهش عادت كرده . در يكي از اتاقهاي انها ساكن ميشويم البته به اصرار ننه زينب چون نميخواستم سربار كسي باشيم.در اولين شب وقتي همه خوابدين از بيبيگل سوال كردم:بيبيگل چرا بهم دروغ گفتي؟سرش ر. پايين ميندازه:شرمندتم مادر اقا قسمم داده بود چيزي بهت نگم منم ناچارا بخاطر قسمي كه خورده بودم حرفي نزدم .ميديدم داري از درون مثل شمع اب ميشي ولي چاره اي نداشتم .ميگويم:ميخوام وقايع اون روز رو دقيق برام تعريف كني.بيبيگل:وقتي زليخا رو فرستاديم دنبالت وديد نيستي با دلهره به اقا خبر داد اونم سريع اومد اتاقت وهمه خونه رو زيروروكرد وقتي نامه ات رو پيدا كرد وخوند مادر چاقو بهش ميزدي خونش درنميومد اول از همه اومد سراغ من .منم انقدر قسم وايه خوردم تا باور كرد ولي ميديم هواسش بهم هست .افتاد دنبالت وروز عروسي هم نيومد وفروغ رو هم با اون بندوبساط اوردنش وقتي ديد اقا نيست قيامتي راه انداخت كه بيا وببين عروسي بهم خورد. هركي يه چيزي ميگفت وفروغ رو اتيشي ميكرد اون شب رودر خانه موند تا اقا بياد وقتي هم كه اقا اومد زير چشماش گود رفته بود ومعلوم بود اصلا نخوابيده به محض رسيدن فروغ گفت:تا الان كدوم گوري تشريف داشتيد؟اقام خودش رو روي مبل رها كردوگفت :به تو مربوط نيست.واي فروغ خانم جيغي كشيد كه من گوشهام كيپ شد :مگه ديروز عروسيمون نبود هان چرا نيومدي. ميخواستي ابروي منو جلوي همه بري اره اشغال /.......مدام به اقا فحش ميداد.اقام يه دفعه از جاش بلند شد يه سيلي محكم بهش زد:دهنت رو ببند تا نبستمش.فروغ هم داد زد:بخاطر اون هرجايي ابروي منو بردي .اقا موهاش رو گرفت :اون هرجايي به صدتاي تو ميارزه حالام گورت رو زودتر گم كن تا بلايي سرت نياوردم.فروغ خانم هم ترسيد اخه اقا واقعا وحشتناك شده بود وهمه وسايل رو زد شكست ورفت اتاقش وهمه تلفنها رو از اتاقش جواب ميداد .مادر چندشبانه روز نخوابيد ودربه در دنبالت ميگشت دعا دعا ميكردم يه موقع پيدات نكنه وگرنه اقا با اون حالش زنده ات نميزاشت.وقتي هم كه تماس گرفتي وباهات حرف زد كمي خيالش راحت شد ولي بازم با ياداوري حرفات مثل اسپند بالا و پايين ميپريد وهتهديد ميكرد ووقتي هم از جاتون مطمئن شد كليد خونه منو گرفت تا تو رو ببره اونجا وبعدشم كه من اومدم پيشت همينها بود مادر.منم تمام اتفاقات رو براش تعريف كردم واو هم اشك ريخت ومدام دعا ميكرد كه همهمون سالم برگشتيم.ننه زينب به محض فهميدن امدن شاهرخ سنگ تمام گذاشت يكي از گوسفندانش رو سر بريد تا از حضرت اشرف بهترين پذيرايي رو انجام بده انقدر تو اينمدت شرمنده ام كرده كه گفتني نيست .همه در تكاپو هستن بجز من عروس ننه زينب ازم ميخواد تا بزاره دستي به صورتم بكشه ولي دليلي نميبينم كه خودمو خوشگل كنم اونم براي ادمي مثل شاهرخ هه.وقتي با شركو امد من تو اتاق نشستم وبافتنيم رو بافتم وصداي هياهو بچه ها ميايد معلومه دست پر امده كه بچه ها به وجد امدن واينجوري داد وقال راه انداختن.اخر از همه وارد شد ومنم بيتفاوت به بافتنيم ادامه ميدهم وخطاب به شركو ميگويم:خوش اومدي شركو جان ديگه خبري ازت نيست.شركو نگاهش بين ما دوتا در حال حركت است وميگويد:خودت ميدوني سرم شلوغه .عروس ننه زينب پذيرايي ميكنه شاهرخ اخر سر طاقت نياورد وبه فارسي گفت:ادم "حالا مهمونش هركي باشه براي وروردش بلند ميشه .البته تو ادم نيستي ازت توقعي نيست.به فارسي ميگويم:ادم به پاي ادم بلند ميشه "خيلي خودت رو دست بالا گرفتي اينجا ديگه ايران نيست كه ديگه سرهنگ وكوفت باشي اينجا منو تو برابريم حاليت شد.شركو با تعجب به ما نگاه ميكنه شاهرخ:زبونت بازم دراز شده همچين بچينمش كه كيف كني.مريم:جراتش رو نداري.شاهرخ:خواهيم ديد.به بحث ادامه نميدهم ننه زينب و عروسش با كنجكاوي بهمون مينگرند ميگويم:شاهرخ داره ازتون تشكر ميكنه.شاهرخ:نياز نيست بگي خودتم بلدم.
با عصبانيت رويم رو برميگردانم وپريماه رو برميدارم ميروم بيرون وخودمو با گوسفندا مشغول ميكنم صدايي از پشت گفت:لياقتت اينه كه همنشينت گوسفندها باشي.ميگويم:ارزش اين گوسفند از تو بيشتره.شاهرخ:ايكاش ميزاشتم گير اون تيمسار لعنتي بيافتي تا قدر منو بدوني.ميگويم:اونو به تو ترجيح ميدم اتفاقا تو اون مدت هم خيلي مهربون بود نه عين تو رواني.دستم رو ميگيره واز پشت ميپيچانه دادم در مياد:عوضي دستم رو ول كن.شاهرخ:عوضي خودتي حالا عين بچه ادم جواب بده بهت دستم زد.واي بايد ديوانش كنم ميگويم:اره .سريع برم گردوند وروربروي خودش قرار داد چشماش داره سوسو ميزنه ميگويد:بهت دست درازي كرد يا نه راستش رو بگو.مريم:مگه كري "گفتم كه اره.سيلي جانانه اي بهم زد :ادم اگه خودش نخواد هيچكس نميتونه بهش دست درازي كنه "كرم از خود درخته.به عوضش منم سيلي بهش ميزنم:چطور تو زندان هرغلطي دلت خواست كردي ولي براي ديگران امكان نداره .دستم رو محكم ميگيره وتو چشمام خيره ميشه چشماش عين ذغالها داغ شده اطراف مردمك چشمش قرمز رنگ ومردمك سياهش برق خطرناكي داره :راستش رو بگو اره يا نه "منو بازي نده.مريم:برات چه فرقي ميكنه منو تو الان نسبتي باهم ديگه نداريم.شارهخ دستم رو محكمتر ميفشاره طوري كه صداي استخوانهام در اومده ميگويد:جوابمو بده تا زبونت رو از حلقومت نكشيدم بيرون.مستقيم بهش مينگرم از اين عذاب كشيدنش لذت ميبرم عضلات فكش منقبض شده وچشم به دهان من دوخته صداي از شت سر گفت:نه دست بهش نزده مريم خودش بهم گفت.مگه نه مريم؟.نگاهي به شركو ميكنم وميگويم:درسته نذاشتم بهم دست بزنه ولي اون شب كه ترور شد اگه ميومد ديگه نميتونستم مقاومت كنم كه شركو به دادم رسيد.شركو:ولي اين نقشه سرهنگ بود نه من.مريم:اصل اجرا كنندست نه اوني كه هميشه ميشينه پشت پرده وبرنامه ميريزه.از كنار هردوي نها رد ميشوم وپيش بقيه برميگردم تا موقع شام ديگه حرفي بين ما ردوبدل نشد ولي شاهرخ حسابي بهم ريختست وحتي شامش رو هم نخورد وبهونه اورد واز اتاق بيرون زد شركو نگاهي بهم كرد ميدونه منشا اين عصبانيتها از جانب منه .منم شانه اي بالا ميندازم وغذايم رو ميخورم .در اين چند روز رفتارمان درست مثل دو ادم غريبست .عروس ننه زينب با تعجب بما ميكنگرد كه شبها جدا از هم ميخوابيم وهمديگر رو محل نميگذاريم .شب موقع خوابيدن همه شاهرخ صدام كرد با اكراه ميگيويم:بله؟شاهرخ:بيا ميخوام باهات حرف بزنم.مريم:ولي من خوابم مياد بهتره بزاري براي بعد.شاهرخ با عصبانيت :ميايي يا بيام بيارمت .ناچارا با فاصله ازش كنار اتش مينشينم ميگويد:ميخوايي چيكار كني؟مريم:چي رو ميخوام چيكار كنم.شاهرخ:تا كي ميخوايي سربار اينها باشي.مريم:نميدونم به فكرش هستم.شاهرخ:من خونه اي رو كه خريده بودم اماده كردم براي رفتن بهش امادست.مريم:كدوم خونه هموني كه اسماعيل خان مارو انداخت بيرون رو ميگي؟شاهرخ:يه پدري ازش دراوردم اون سرش ناپيدا ميخواستم از مردانگيش بندازم تا ديگه چشمش به دنبال ناموس مرئم نباشه با التماس زنش از خيرش گذشتم.با پوزخند ميگويم:اي خدا ببين كي دم از ناموس ميزنه اگه انقدر ناموس پرست بودي به ناموس مردم دست درازي نميكردي.شاهرخ با كلافگي دستي ميان موهاش كشيد .گفت:اون شب تو حال عادي نبودم وحاليم نبود چه غلطي ميكنم حالا رازي شدي؟مريم:حالا من هيچي خودت گفتي خيليها رو تو زندان بي سيرت كردي.اونها چي؟شاهرخ:من كي همچين حرفي زدم. من گفتم ناموس مردم رو تو زندان بي سيرت ميكردن ولي نه من. بقيه اينكارهارو ميكردن وتو هم يه استثنا بودي كه با فراري دادنت جبرانش كردم.ميخندم وميگويم:خيلي پررويي "منتم سرم ميزاري كه نجاتم دادي به فرضم كه اينطوري باشه منم با اومدنم به ايران وكمكي كه بهت كردم باهم جابجا شديم .در ضمن فكر كردي يادم رفته زنهاي مختلف رو مياوردي وجلوي چشم من عشقبازي ميكردي.هان يادت رفته.شاهرخ:اون قضيه اش با زندانيها فرق ميكرد اينها خودشون "خودشون رو در اختيارم ميزاشتن ميديدي كه وگرنه تمايلي از جانب من نبود.مريم:به هر حال اينها گذشته وديگه برام فرقي نميكنه حرف اصليت رو بزن.شاهرخ:ميخوام بريم تو اون خونه زندگي كنيم ومنت كسي سر بچه هام نباشه.مريم:باشه بريم اينجوري خيال منم راحتتره .تو چيكار ميكني؟شاهرخ:منم از شما كه خيالم راحت بشه براي هميشه ميرم لندن واونجا زندگي ميكنمخشكم زد وقتي اين حرفو زد خيال كردم ديگه ميخواد براي هميشه كنار هم باشيم زهي خيال باطل .هر دو سكوت كرديم وبه اتش چشم دوختيم شاهرخ اين سكوت رو ميشكنه :بعد از رفتن من ميخوايي چيكار كني؟مريم:خب معلومه منم بايد به فكر ايندم باشم .بچه ها وقتي بزرگ بشن ميرن سر خونه زندگيشون ومن تنها ميشم بايد فكري براي خودم كنم.شاهرخ:منظور؟مريم:قبل از اينكه به ايران بياييم شركو ازم خواستگاري كرد .اگه هنوزم سر حرفش باشه قبول ميكنم خيلي برام زحمت كشيد ومديونشم.......شاهرخ وسط حرفم پريد:كه با ازدواجت" باهاش از زير دينش دربيايي درسته؟مريم:بله درسته.شاهرخ:پس من بچه ها رو هم ميبرم تا زندگي خوشي رو در كنار هم تجربه كنيدوبچه ها مزاحم شما نباشن چون در اينده بچه هاي ديگري هم خواهيد داشت .از ضعف من استفاده ميكنه ميگويم:چرا وقتي اين حرفها پيش مياد پاي بچه ها رو ميكشي وسط .اونها بايد پيش من باشن فهميدي؟شاهرخ:چون نميخوام بچه هام سر سفره شخص ديگري بشينن .مريم:براي اينم راه حل دارم تو مخارجشون رو تامين ميكني اينجوري منتي هم رو سرشون نيست.شاهرخ نگاهي بهم كرد:فكر همه جاشم كه كردي .ديگه امري نيست.؟مريم:چرا اينجوري ميكني .بگو منظورت از اين حرفا چيه ؟ميخوايي با زبان بي زباني بهم حالي كني كه نبايد ازدواج كنم وبشينم بچه هام رو بزرگ كنم .اره همينو ميخوايي بگي؟شاهرخ:از همين تيز بودنت كه خوشم مياد.مريم:فقط يه سوال دارم كه ذهنم رو به خودش مشغول كرده .با سكوتش منتظر ادامه حرفامه:چرا عروسيت رو بهم ريختي اونم به قول خودت ادم بي ارزشي مثل من.دوم اينكه چرا به دروغ گفتي زهرا رو كشتن.چرا تيمسار رو ترور كردي .اينها سوالاي منه .شاهرخ:جواب سوال اولت "بخاطر مداركي كه همراهت بود ميترسيدم چون اينجوري دودمان منو به باد ميدادي .درضمن من هيچ زني رو براي ازدواج نميخوام واين بهترين فرصت شد براي گريز .دوم "زهرا با برنامه ريزي من فرار كرد چون دلم به حال بچش سوخت ولي چرا بتو نگفتم .چون ميخواستم ازت حرف بكشم .براي اينكه همه چي رو بدون كم وكاست بهم بگي حتي شده بخاطر زهرا.سوم"چون اون پير سگ زياد به پروپام ميپيچيد وميخواست تو رو بازيچه دست خودش كنه ووقتي عشق وحالش رو كرد مثل يه تيكه اشغال دورت بندازه.جواب سوالات رو گرفتي؟مريم:اره متوجه شدم.ديدي همش خيالات خام بود ومن خودمو گول ميزدم با حرفاي بيبيگل .اين بشر نميدونم از چي ساخته شده سنگم نيست كه بگم سنگه تو سنگ بازم اب نفوذ ميكنه ولي اين.به چهرش خيره شدم هيچي نميشه فهميد .با صداي شاهرخ به خودم ميام:به چي اينجوري زل زدي ؟مريم:حواسم جاي ديگه اي بود .از جام بلند ميشم وبه سمت خونه ميروم اونم با بالهاي شكسته از پشت ميگويد:فكرات رو بكن در مورد بچه ها چون من براي ماه هفته اينده بليط دارم اگه بچه ها رو نميخوايي با خودم ببرمشون.به پشت سرم نگاه ميكنم حتي زحمت برگرداندن سرش رو هم نميده .من اگر اقبال داشتم اين اوضاع من نبود .