منم برميگردم در حين رفتن ميگويم:بهتره با خودت ببريشون .اينجا جايي براي پيشرفت تو اين ده ندارن.بدون منتظر شدن به جوابش وارد اتاق ميشم ودر رو هم ميبندم .بايد به حال خودم زار بزنم اگه با بچه ها رفت من ديگه دلبسته مردي نميشم واينجا هم زندگي ميكنم وهم كارهاشون رو انجام ميدم تا خورشيد عمرم غروب كنه.هر روز ميره شهر ونميدونم چه كارهايي رو انجام ميده حتما داره برنامه سفر رو اماده ميكنه .ديگه حتي تو جمع هم نسبت به وجود من بي اعتنايي ميكنه .امروز بيبيگل نشست كنارم:نميخوايي كاري كني؟مريم:چيكار كنم داره همه كارهاش رو انجام ميده كه بره .كاري از دستم برنمياد.بيبيگل:چرا برمياد.فقط بايد كمي كوتاه بيايي.به دهانش چشم ميدوزم تا حرفش رو بزنه:ببين مادر من اين موها رو تو اسياب سفيد نكردم ميدونم اقا هم دوستت داره همونجور كه تو دوستش داري.ميخوام منكر بشم كه با دست وادار به سكوتم ميكنه:نميخواد انكار كني چشماي هردوتون داد ميزنه ولي هردوتون كله شقيد .بدون اگه بره ديگه ديدارتون ميره به قيامت .تو اول ابراز علاقه كن مطمئن باش اونم به حرف مياد چشماش منتظر اشاره اي از طرف تو.بخاطر بچه ها هم كه شده دست بجونبون اونها هم به مادر نياز دارن هم به پدر.به حرفاي بيبيگل خيلي فكر كردم ولي نميتونم خودم رو قانع كنم كه اول من پاپيش بزارم تازه ميترسم خردم كنه وبا تمسخر ازم فاصله بگيره.شب وقتي همه خواب بودن رفتم طويله تا با خودم كنار بيام .با صداي باز شدن درب به عقب برگشتم شركو امده ميگويم:خوابت نميبره؟شركو:نه خوابم نميبره اومدم اينجا تا باهات حرف بزنم .مريم:گوش ميدم .اومد نزديك وبازوهام رو گرفت با تعجب بهش نگاه ميكنم ميگويد:من خيلي وقته بهت علاقه مند شدم ولي اجازه ابراز ندادي ولي الان وقتشه ....با دست جلوي دهانم رو پوشوند وصورتش رو نزديك و نزديكتر اورد طوري كه با چشماش 5 سانت فاصله داشتم .اين كارش چه معني ميده اگه ميخواد ببوستم چرا جلوي دهانم رو بسته ....اداي بوسيدن رو درمياره ولي حتي دستشم از روي دهانم برنميداره .درب يه دفعه باز شد وسايه شخصي كه افتاد فهميدم خودشه پس معلومه كشيك ما رو ميداده ودرب رو بست .صداي نفسهاي عصبيش كاملا واضحه :شما دوتا چه غلطي ميكردين.شركو اصلا تعجب نكرد وبا خونسردي او را مينگرد وميگويد:اشكالي داره همسرم رو ببوسم.شاهرخ:از كي تا حالا همسرتون شده.من ميكشمت مردك عوضي .پس بخاطر همين جونت رو به خطر انداختي واون سگ بدتر از خودت رو كشتي درسته .شركو:درسته وگرنه كسي ديوانه نيست كه همچين كاري رو انجام بده درضمن تو كه تا چند روز ديگه ميري پس چه فرقي به حالت ميكنه .چون در صورت رفتن تو مريم رو مجبورش ميكنم با من ازدواج كنه .او لياقتش بيشتر از اينهاست.اما اگه تو هم دوستش داري بايد مريم يكي از ما رو انتخاب كنه .نظرت چيه؟چشماش در تاركي برق ميزنه وبا صداي دورگه ميگويد:د...حرف بزن چرا لال موني گرفتي.من مات موندم كه چي بگم هردوشون بهم خيره شدن دلم ميگه شاهرخ ولي غرورم ميگه شركو .ميدونم اين نقشه از قبل برنامه ريزي شدست وحتما هم بيبيگل طراحشه ميخواسته شاهرخ رو به حرف بياره.مريم:كدومتون به من علاقه منديد اين مهمه.شركو:من كه شدت علاقم رو با ترور تيمسار ثابت كردم.شاهرخ ساكته نميتونه خودش رو بشكنه منم منتظر بهش خيره شدم .كلافه شده ومدام موهاش رو چنگ ميزنه وميبرتشون عقب وبالاخره ميگويد:خب ...من ....من ...ميخوام مادر بچه هام بموني .واي اي خدا من از دست اين چيكار كنم نگاهم بين هردوشون در حال نوسانه ودر اخر روي شركو ثابت ميمونه وميگويم:من....من ...........ميخوام مادر بچه هام بمونم .شاهرخ با پوزخند نگاهي به شركو كرد وگفت:بهتره زودتر گورت رو از اينجا گم كني.مريم:با شركو درست صحبت كن .جواب زحماتي كه كشيده اينه.شاهرخ:خيلي دوست داري ميتوني زنش بشي وزحماتش رو جبران كني.شركو بيرون رفت بدون اثار نارارحتي در صورتش معلومه از اين اتفاق خوشحالم هست ميگويم:ادم بي صفتي هستي.از كنارش رد ميشم ديگه حتي فكر شاهرخ رو هم از ذهنم بيرون ميكنم او سرشار از غروره ومن نميتونم اينو تحمل كنه.دستم رو گرفت:كجا به پدر بچه هات نميخوايي بوسه بدي هان.هولش ميدهم عقب:برو اونور ازت متنفرم.تا صبح در همون طويله مونديم البته از ناچاري وصبح به محض طلوع افتاب بيبيگل با عاقد منتظرمون بود وبدون حرفي به عقد هم درامديم .وسه روز بعد باراهي لندن شديم .با كمك بيبيگل وشاهرخ درسم رو خوندم وتوانستم پزشك كودكان بشم .دليل اصليش هم اصرار شاهرخ بود كه عاشق بچه هاست وخواست كمكم شامل حال بچه هاي مريض باشه .اشكان وپريماه الان هردوشون مدرسه ميرن وهردوشون مثل سيبي هستن كه با ما نصف شدن .البته شاهرخ "پريماه رو بيشتر دوست داره وقتي دليلش رو ميپرسم جواب درستي بهم نميده ولي بيبيگل ميگويد:بخاطر شباهتش بتو انقدر دوستش داره.هنوزم كه هنوزه از احساسش نسبت به خودم اطلاع ندارم همين ديشب ازش پرسيدم:شاهرخ تو ميگي عشق قبل از ازدواج خوبه يا بعدش؟شاهرخ:بايد از طرف مقابلت يه شناختي داشته باشي تا باهاش ازدواج كني.مريم:پس عشق قبل از ازدواج رو قبول داري.؟شاهرخ:تا حدودي.با ذوق ميپرسم :حالا تو كدومش رو تجربه كردي.ميخواد حرص منو دربياره اينو از نگاهش ميفهمم :من هيچ كدوم رو تجربه نكردم. پس نميتونم جوابي بهت بدم..مريم:پس چرا با من ازدواج كردي؟شاهرخ:چون بدون اينكه بخوام مادر دوتا بچم هستي دليلش اينه...مريم:يعني تو منو دوست نداري.؟شاهرخ :بهتره فيلمت رو تماشا كني.تلويزيون رو خاموش كردم:جواب منو بده .شاهرخ:باشه بابا "كمي بهت علاقه دارم راضي شدي؟مريم:نه من نيازي به علاقه تو ندارم فقط برام يه سوال بود.شاهرخ:عاشق همين لجبازياتم....وسرم رو در اغوش ميگيره ميگويم:يعني تو عاش.....نميزاره حرف بزنم:بهتره به فكت استراحت بدي..........تو گل مريم منيپايان