انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 20:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
ـ وا... چرا مثل دیوونه های زنجیری چنگ می زنی؟!! خوب معلومه دیگه وقتی مسعود و امیر دعوت باشند کیومرث هم دعوته دیگه خنگ خدا!! قیا فه اش عین کچ سفید شد .
خنده ام گرفت.
ـ چیه مگه قراره جن ببینی که اینقدر خودت را باختی؟
با عصبانیت مشت هایش را گرد کرد.
ـ می دونم همه نقشه ها زیر سر توئه، فریبا را با خودت همدست کردی!!
به زور از اتاق هلش دادم بیرون،
ـ اّه... چقدر حرف می زنی برو دیگه!!!!
توی هال چشمم به فریبا افتاد. پیراهن شیری رنگی به تن داشت کمی تپل تر به نظر می رسید. با خنده جلو آمد .
موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته به صورتش ملاحت خاصی بخشیده بود. با خودم فکر کردم "اگر منم ابروهایم را نازک تر بر دارم و هشتش را بیشتر کنم بنظرم جذاب تر می شم . هر چند ممکنه قیافه ام یه مقدا غلط انداز بشه."
فریبا صورتش را جلو آورد که بوسم کنه. خودم عقب کشیدم.
ـ نه قر بونت الان وقت این کارها نیست!! هم آرایش تو پاک می شه، هم منو رنگی می کنی .
نتوست جلوی خودش را بگیره و یک نیشگان از بازویم گرفت.
ـ به درک لیاقت نداری .غش غش خندیدم.
گفت : "هیس صدایت را بیار پایین. هنوز هیچی نشده خودت را جلوی اونها ضایع نکن!!"
دهنم را بستم،
ـ مگه اومدند؟
با چشم ته سالن را نشان داد،
ـ آره بابا نیم سا عته!!!!
نگاه سطحی و سریعی به آن طرف انداختم. هم مسعود، هم کیومرث و هم امیر سه تایی نزدیک گروه ارکستر نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند. انگار ما را ندیدند .
آرش به طرفمان آمد و خیلی مودب گفت: "خوش آمدید."
باهاش دست دادم.
ـ ازدواجتون را تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین .
مهتاب هم دست داد.
ـ منم تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشین...


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی ام

لبخند زد " خیلی ممنون . متشکر " و با دست اشاره کرد . " چرا وایستادین . بفرمایید بنشینید . "
دزدکی صورتش را نگاه کردم و رفتم تو فکر . جالبه . آرش با این چشم های ریز بینی کشیده و صورت لاغر ، اصلاً خوشگل نیست . ولی چون خیلی خونگرم و مهربونه به نظرم زیبا می آد . حتماً برای همینه که فریبا عاشقش شده و دوستش داره . همه چیز که قیافه نیست و اونم بعد از یه مدتی عادی می شه . فقط خوبه که مرد اخلاق داشته باشه . و اهل زندگی باشه . همین که انگار آرش هست .
مهتاب دستم را گرفت و آب دهنش را قورت داد . " نمی دونم چرا حالم خوب نیست . "
بهش توپیدم . بس کن ترا خدا عین بچه های دو ساله می مونی . برای دومین بار نگاهم را به طرف مسعود چرخاندم . کت وشلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت . پایش را روی پا انداخته بود و خیلی موقر و مودب به نظر می رسید . متوچه حضور من شد و سریع بطرفم آمد . بوی عطرش جدید بود . یه بوی خاص شکلات داغ . بوی کاکائو .
با لبخند دستم را گرفت . " چقدر دیر آمدی ؟ "
ساعت را نگاه کردم . " نه به نظرم به موقع آمدم . "
سر تاپایم را ورانداز کرد . برق تحسین تو چشم های قهوه ای براقش درخشید . چیزی نگفت ولی حدس زدم که لباسم را پسندیده . با مهتاب هم دست داد و ما را به سمتی که کیومرث و امیر نشسته بودند راهنمایی کرد .
مهتاب قدم هایش را با من هماهنگ کرد ولی مشخص بود که ناآرام و مضطربه . کیومرث بلند شد خیل مودب سلام کرد . سعی کردم خیلی عادی باشم ولی خنده ام گرفت عجب تیپی زده بود کتش و شلوار مشکی و کروات و موهای به دقت شانه زده و یک شاخه گل تو جیب کتش . درست عین دامادها .
امیر برایم بلند شد و لبخند مهربانی زد . " مشتاق دیدار ساغر خانم . "
" منم همچنین . چند وقته از شما خبری نیست . کم پیدا شدین . دستش را بطرف موهایش برد . آخه این ترم من فقط چند تا واحد داشتم .اگه خدا بخدا کم کم دارم فارغ التحصیل می شم . "
" خوش بحالتون . دیگه راحت می شین . من چی که هنوز دو سال دیگه مونده . " "سخت نگیرید تا چشم به هم بزنید دو سال هم تمام می شه . "
گروه ارکستر شروع کرد به نواختن حرف ما نیمه تمام موندش . من و مهتاب کنار هم نشستیم . مسعود و کیومرث هر کدام در یک طرفمون . مهتاب چنان چسبید که حس کردم الانه که بیفتم تو بغل مسعود .
بهش سقلمه زدم " هی ... یه خرده برو اون ور . داری من را می اندازی . نگاه عصبی بهم انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. "
صدای موزیک بلند تر شد . فریبا و آرش رقص را افتتاح کردند . بعد هم دختر و پسرهای جوان . چند تاشون بچه های داشنگاه بودند . هم اتاقی های فریبا . بقیه همکارهای آرش با خانمهایشان .
آهنگ خیلی شاد و ریتمی بود . ناخواسته پاهام به رقص آمد ، کاشکی یکنفر منو بلند کنه قر تو کمرم خشک شده .
فریبا یک لحظه از تو جمعیت منو دید و بطرفم اومد . با صورت قرمز شده ون فس نفس زنان گفت : " اِ ... پس چرا نشستی حتما باید بلندت کنم نکنه کلاس داری می ذاری ؟ "
دست مهتاب گرفت ولی اون با چشم ابرو التماس کرد . " ترا خدا از من بگذر . " اونو ول کرد ولی از من دیگه نگذشت همچین دستم را کشید که نزدیک بود بیفتم و به زور هلم داد جلو . مسعود همه حواسش به من بود و من بر خلاف همیشه که هیچوقت خجالتی نبودم ایندفعه هول شدم و دست و پایم را گم کردم . فقط منتظر یک فرصت مناسب بودم که فریبا رویش بگردوند تا من بتونم فرار کنم که یه آن یکی صداش کرد و منم به سراغ میزی که آب رویش بود رفتم . تشنه م بود . ازگوشه چشم به مسعود نگاه کردم هنوز نگاهش به دنبالم بود . لیوان رابه لبم نزدیک کردم و سعی کردم افکارش را بخونم .
با صدای یک نفر به خودم آمدم . " خانم ببخشید می تونم اسم شما را بپرسم چیه ؟ "
برگشتم و نگاه کردم . پسر جوون وخوش برو رو ولی کم وسن سال بود . بهم لبخند زد . اخم کردم " شما اسم من واسه چی می خواین ؟ " "می خواستم اگه شما ... "
حرفش نیمه کاره موند . نمی دونم مسعود یکدفعه چطوری جلومون سبز شد . نگاه غضبناکی به پسره انداخت و بهم اشاره کرد بریم . پسره همونطور هاج واج و گیج خشکش زد .
رفتیم اون ور سالن " وا ... مسعود چرا اینطوری می کنی بی چاره نزدیک بود از ترس پس بیفته . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اخمهایش را درهم کرد " حقش بود تا اون باشه که دیگه وقتی یه دختر تنها دید زود از فرصت استفاده نکنه و سراغش نره . " " ولی آخه اون که چیزی نگفت فقط گفت که ... "
" ولش کن خودم می تونم حدس بزنم داشت چی می گفت پسره پرو . بعدشم خانم لطف کن بنشین کنار منو دیگه هم تکون نخور . " سرش را آورد پایین و دوباره بوی شکلات داغ مشامم را پر کرد . " ببینم این تهدیده یا تعصب خرکی ؟ "
" هر جوری دوست داری فکر کن " و ابروهایش را با شیطنت بالا برد . صدای موزیک قطع شد . یاد مهتاب افتادم . از میان جمعیت که در حال متفرق شدن بودن نگاهش کردم . سرش بطرف کیومرث بود داشت به حرف هایش گوش می داد . مسعود هم متوجه شد و گفت : " خوبه انگار کم کم داره کارها درست می شه . " سر م با تردید تکان دادم . " نمی دونم امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشه . "
بدون اینکه جواب بده رفت تو فکر .
حدود ساعت نه و نیم میز شام چیده شد . آرش با صدای بلند گفت : " بفرمایید شام حاضره . "
برای خودم یک کفگیر ماکارانی کشیدم ، مهتاب هم الویه . به مسعود که کنارم بود گفتم : " یک تکه سینه مرغ از دیسی که جلوی دستت برام بذار . "
بشقاب را از دستم گرفت " فقط همین ؟ چیز دیگه ای نمی خوای ؟ " " نه کافیه ، ممنون . "
به سمت دیگه میز رفتم و نوشابه برداشتم . خانم ظریف جوانی همراه شوهرش در حال صحبت بودند . صدایش را شنیدم با ناز و ادا به شوهرش اعتراض کرد . " مجید جان بسه چرا اینقدر بشقابم را پر می کنی مگه من غولم ؟ "
مرد دست از کشیدن برنداشت و با اخم کوتاه ولی لحن مهربانی گفت : " نه عزیزم تو غول نیستی ولی برای بچه تو شکمت غوله . مگه یادت رفت هفته پیش دکتر چی گفت ؟ باید خیلی خودت را تقویت کنی . "
آهسته زد پشت کمر شوهرش و به شوخی گفت : " آره جون خودت تو از قصد می خوای هیکل منو قناس کنی که بعد بری یه زن دیگه بگیری . "
مرد جوان که حدودا سی سال نگاه دوست داشتنی بهش انداخت و بعد در گوشش چیزی گفت ، دختره خیلی خوشش اومد و برای یک لحظه کوتاه خودش را به شوهرش چسباند با لذت تمام به رویش لبخند زد .
کیف کردم . ازدواج هم عجب عالمی قشنگی داره ها .
با تبسم و کمی حسرت از اونها رو برگردونم . مسعود را کنار خودم دیدم . بشقاب به دست و در حالی که حواسش متوجه آن دو بود فهمید دارم نگاهش می کنم . نفس بلندی کشید و چشمش را از آنها گرفت و توصورت من جای داد . همان چشمهای قهوه ای پر عمق و پر جذبه . ولی در سکوت و چهره ای که چیز از آن مشخص نبود . غیر قابل خواندن و غرق تفکر سرم را پایین انداختم یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ به همونی که من فکر می کنم ؟
همراه مهتاب به گوشه ای رفتیم شروع کردیم به خوردن ولی مسعود با کیومرث و امیر کنار میز موندند . مهتاب چیز زیادی نخورد . فقط با غذایش بازی ، بازی کرد تو دنیای دیگه ای بود .
زدم بهش " چیه کشتی هات غرق شده یا وخودت غرق کیومرث شدی ؟ " چشم غره رفت " برو بابا مخت معیوبه . " " خوبه ، خوبه ، واسه من فیلم بازی نکن . خودم دیدم که چطوری محوش بودی و به حرفهایش گوش می کردی . " زد زیر خنده هیچی جواب نداد .
صندلی را کشیدم جلو دولا شدم تو صورتش . " ببین مهتاب مردم که بازیچه دست تو نیستند . اگر واقعا فکر می کنی این پسره با سلیقه مزخرف و آشغالی تو جور نمی آد . خوب جوابش کن بره . اینقدر سر کارش نذار . "
با عصبانیت موهای بلندش را انداخت روی شانه اش . " وا ... چه حرفی می زنی . مگه ازدواج لباسه که اولین مغازه بخرم و بیام بیرون . "
قلپی از نوشابه ام را خوردم . " نه دیوونه . ولی بالاخره درست هم نیست که الافش کنی . "
به عقب صندلی تکیه داد . " آره منم راضی نیستم که اذیتش کنم . می دونی چیه یه جورایی توجهم را جلب کرده خیلی با صداقت حرف می زنه . هر چند این خوب بودنش را ثابت نمی کنه . شاید از اون موذی هاست که اولش خودشون را خوب نشان می دن بعداً که خرشون از پل گذشت تازه مشخص می شه چه پدر سوخته ای هستند . ولی به هر حال من تصمیم گرفتم در موردش جدی تر فکر کنم . برای همین وقتی ازم اجازه خواست که گاهی اوقات باهام تلفنی صحبت کنه یا با هم بیرون بریم قبول کردم . "
از تعجب دهنم باز موند . " جدا مهتاب قبول کردی ؟ " " خوب آره . آخه خیلی اصرار کرد .بعدش هم این تنها راهیه که می تونم بهتر بشناسمش . " صدایش را پایین آورد . " هر چند اگر واقعا بتونم بشناسمش. "
سکوت کردم .جالبه . پس تمام اون ادا و اطورها و نمی خوام و نمی کنم همش الکی بود ؟ چه زود رام شد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
زد بهم . راستی تو می دونستی که کیومرث یکی از فامیلهای خیلی دور مامان مسعوده ؟ سرم را تکان دادم . " آره می دونستم . "
کیومرث همراه مسعود به ما نزدیک شد . از ذهنم گذشت این مردها عجب موجوداتی هستند معلوم نیست این پسره چه چیزهایی تو گوش مهتاب خوند که تونست نرمش کنه . نمی دونم شاید هم واقعا اینقدر خوب باشه که بتونه ذهنیت بد و منفی مهتاب را تغییر بده و اون را به خود علاقمند کنه ظاهر مودب و خوش برخوردش که چیزی جز این را نشان نمی ده. ولی باطنش چی همینطوری خالصه ؟ سرم را تکان دادم . به قول مهتاب هنوز هیچی معلوم نیست .
مسعود آمد و کنارم نشست . رشته افکارم بریده شد . بهش گفتم : " آخی دلم برای امیر می سوزه . خیلی تنهاست . کاش یکنفر را با خودش آورده بود . " به امیر که گوشه ای استاده بود و سرسری همه را نگاه می کرد نظری انداخت . " نترس به اون اینطوری بیشتر خوش می گذره . "
موهای کوتاهم را زدم پشت گوشم . عجیبه من تا حالا پسری به این سر به زیری و نجیبی ندیدم خوش به حال زن آینده اش . به تنش کش و قوس داد . " نه بهتره بگیم خوش به حال امیر که تو طرفدارش هستی . "
خندیدم . " چیه داری حسودی می کنی ؟ " اخم کوچکی به پیشانی انداخت . " آره دیگه خوش ندارم از کسی جز من تعریف کنی. "
لحنش یه جورایی شوخی و جدی بود بحث را ادامه ندادم . ساعت یازده شب برای حسن ختام آهنگ تانگو زده شد . فریبا و آرش رفتند وسط . بعد هم چند تا زوج دیگه .
سالن نیمه تاریک بود و فضا رمانتیک . مسعود کنارم بود . درست در چند وجبی ام . ولی ساکت و نگاهش خیره به زمین ولی یکدفعه سرش را بلند کرد و گفت : " دوست داری یه قدمی با هم بزنیم . "
بهت زده نفسم را حبس کردم قلبم ندای آره را داد ولی زبونم گفت نه . سرم را تکون دادم " الان چه وقته قدم زدنه ؟ "
" خیلی خوب باشه اصرار نمی کنم فقط فکر کردم شاید تو هم دوست داشته باشی که ... "
به صورت خوش فرم و موهای براقش نگاه کردم و حرفش را قطع کردم " نه همینطوری بنشینم بهتره . " دیگه چیزی نگفت و هر دو سکوت به رو به رو و زوجهایی که همه با هم بودن نگاه کردیم .
بالاخره آهنگ تموم شد و چراغها را روشن کردن . مهتاب بهم اشاره کرد " خیلی دیر شده نمی خوای بریم ؟ " "چرا کم کم راه می افتیم . "
تقریباً جزء آخرین مهمانها از جا بلند شدیم . فریبا باز اصرار کرد " حالا چه خبره ، زوده ، بمونین . ناراحت می شم آ . این چه وقت رفتنه ؟ "
پالتویم را پوشیدم " نه دیگه خیلی دیر وقته . " فریبا و آرش تا دم در بدرقه کردن از طرز نگاهشون بهم معلوم بود خیلی همدیگر دوست دارن . نفس بلندی کشیدم خدا کنه تا آخر هم همینطوری بمونن .
توی کوچه زیر ریزش برف بطرف پاترول مشکی رنگ بابا حرکت کردم . مسعود گفت : " واسه چی ماشین آوردی من خودم می رسوندمت . "
سوئیچ را به مهتاب دادم . " در را باز کن . من الان می آم . " رو کردم به مسعود " مرسی یه امشب را وسیله دارم . مزاحمت نمی شم " با سر با کیومرث که یه مقدار عقب تر بود خداحافظی کردم . و به سمت ماشین راه افتادم . مسعود تا چند قدم باهام اومد . کمی این پا اون پا کرد . " ولی اگه خودم می رسوندم خیالم راحت تر بود . اصلا ً این ساعت شب درست نیست دو تا دختر ، تنها ... " حرفش را قطع کردم . " به جای این حرفها بذار زود تر بریم که دارم از سرما یخ می زنم . "
" باشه برو ولی خیلی با احتیاط رانندگی کن . زمین خیلی لغزنده ست . در ضمن وقتی رسیدی خانه تونستی یه تماس با من بگیر . خیالم راحت شه . "
به چشمهای نگرانش خیره شدم . نه انگار جدی جدی دلواپسه . مهتاب توی ماشین حتی یک کلمه هم حرف نزد . سرش را به عقب تکیه داد و نگاهش به جلو خیره بود ، به سیاهی مطلق شب . و احتمالا غرق در کیومرث .
دنده را عوض کردم و به مسعود فکر کردم . به رفتارهایش . به محبتهایش ، به نگرانی هایش ، و آه آرومی کشیدم . چقدر خوب می شد که امشب اون حرفی را که منتظر شنیدنش بودم را می زد . با حرص پایم را روی گاز گذاشتم . پس کی می خواد به عشقش اعتراف کنه ؟ کم کم دارم عصبی می شم .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت سی و یکم»

پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. مهتاب و فریبا دم دفتر بوند. "سلام بچه ها شما اینجائید؟ کی اومدید؟"
مهتاب گفت: "نیم ساعتی می شه. چی شد نمرات را زدند؟"
فریبا اشاره کرد. "آره همش اونجاست روی برد به جز نمره حسابداری صنعتی. اونم قراره تا چند دقیقه دیگه بزنند" روی نیمکت کنار سالن نشستم و پایم را تکان دادم "اه... من نمی دونم این استادها چکار می کنند یه ورقه صحیح کردن که اینقدر دنگ و فنگ نداره. به خدا چیزی نمونده که از اضطراب قلبم بیاد کف دستم. اصلا می دونی چیه من می ترسم قبل از اینکه دانشگاه را تمام کنم از هول و ولای پاس کردن و نکردن درسها و بدجنسی های استاد ها سکته کنم و بمیرم و حسرت گرفتن یه تکه کاغذ خشک و خالی که خیر سرم مدرکم باشه را به گور ببرم."
مهتاب خندید "حالا اونو ولش کن یه خبر جدید واست دارم." "چی؟"
با فریبا نگاهی رد و بدل کرد و گفت: "ببینم امروز کسی را دم دانشگاه ندیدی؟" "نه کی رو؟" "یه نفر که تو خوب می شناسیش." چند لحظه فکر کردم. "نه چیزی یادم نمی آد."
رو کرد به فریبا، "آره حدس می زدم که ندیده باشدش والا اینقدر بی خیال نبود."
مشکوک شدم. "اه... حوصله ندارم بگو دیگه." تو صورتم زل زد. "شاهین کیوانی؟"
سرش را تکان داد. "آره خودش بود دم در ماشینش، همان گلف قرمزه که همیشه باهاش ویراژ می رفت، ایستاده بود و اطراف را می پائید. بنظرم منتظر کسی بود."
از ترس دهنم کج شد، "شاید خودش نبوده. تو اشتباه دیدی."
چشم هایش را گرد کرد "وا... یعنی من اونو نمی شناسم. چه حرف هایی می زنی؟"
عصبی شدم "حالا می خوای چی بگی؟"
"هیچی فقط خواستم بدونی، بیشتر حواست جمع باشه."
رفتم تو فکر. یعنی شاهین کیوانی اینجا چی کار داره؟ نکنه می خواد من را گیر بیاره تلافی اخراج شدنش را سرمن در بیاره. بی اختیار تنم لرزید، سرم را بالا آوردم "ببینم مهتاب..." با فریبا در حال پچ پچ کردن بود. صورتم را نشان داد و با صدای بلند قهقهه زد. "دیوونه چرا رنگت مثل مرده پریده. همه حرف هایم دروغ بود. داشتم باهات شوخی می کردم."
فریبا از خنده ضعف رفت. حسابی کفری شدم، "واقعا که هر دو تاتون عوضی هستید. مگه آزار دارید تن و بدن منو می لرزانید؟"
صدای خنده شان بلند تر شد ، مهتاب گفت "این به اون در." داد زدم "کدوم در؟"
چشمک زد، "همین جریان کیومرث، همین بازی موش و گربه که راه انداختی و بدون اجازه من هی قرار و مدار گذاشتی" پوزخند زدم. "خاک برسرت. فکر کردم تو آدمی. خواستم خوبی کرده باشم، ولی افسوس که خر چه داند قیمت نقل نبات."
توی سالن دنبالم کرد "چی به من گفتی خر؟ خر خودتی و..."
سالن را دور زدم و پشت فریبا قایم شدم. دندان قروچه کرد. "تا ازم کتک نخوردی ولت نمی کنم حالا می بینی."
"ا... چه غلط ها. هنوز زائیده نشده کسی که بتونه..."
فریبا قات زد "اه... ول کنید دیگه، بچه شدید. نگاه کنید نمره های حسابداری را دارند روی برد می زنند" هر دو در یک لحظه ساکت شدیم و خنده روی لبمان ماسید.
سعی کردم خودم را به برد برسانم ولی پاهایم مثل دو تا وزنه سربی سنگین شد. به زور کشاندمش. وای خدایا من که می دونم حتما افتاده ام. رو به رو اسامی ایستادم و با دلشوره و اضطراب دنبال اسم خودم گشتم.
سماواتی... سحر خیز... سامانی... آها... سعادتی، ساغر سعادتی. تندی جلوی اسمم را خواندم. دوازده.
دوباره با تعجب زیاد نگاه کردم نه اشتباه نمی کنم دوازده، یعنی چی؟ یعنی که پاس شد؟ اصلا باورم نمی شه، دلم می خواد از خوشی بشکن بزنم و برقصم.
فریبا با شادی بالا وپایین کرد "آخ جون شرش کنده شد من که قبول شدم." کوبید پشت کمر مهتاب "ای ناکس تو که نمره ات از من هم بهتر شده پس چرا گفتی می افتی؟"
"چی بگم، خودم هم تعجب می کنم امتحان که خیلی سخت بود. شانس آوردیم استاد خوب نمره داده."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دنبال اسم مسعود گشتم، آها مسعود کامیار، پانزده. همینجوری به تخته خیره موندم. یعنی چی؟ باورم نمی شه.
مگه قرار نبود اون استاد خوش تیپه ما را لو بده پس... حتما نگفته ولی... ولی چرا؟
فریبا تکانم داد "چیه از خوشحالی خشکت زده"
"ها آره مطمئن بودم که می افتم. برای همین شوکه شدم." "خب پس برای اینکه از شوک بیرون بیای، باید ما را ساندویچ مهمان کنی"
"هه... ساندویچ حال منو شما دو تا خیلی گرفتید. کوفت هم مهمونتون نمی کنم."
مهتاب گفت: "خوب بابا تو که کینه شتری داری باشه بریم من پولش را حساب می کنم."
"نه شما برید بوفه من می آم. می خوام حالا که امروز حذف و اضافه ست، به جای حسابداری یه درس دیگه بگیرم تا ده دقیقه دیگه می آم پایین."
فریبا گفت: "پس ما منتظریم. زیاد لفتش نده. عکس های مهمونی اون شب را که شما بودید را آورده ام. تو خیلی خوب افتادی."
"اِ... جدی باشه خیلی زود می آم." به جای حسابداری صنعتی، کامپیوتر را انتخاب کردم و ورقه حذف و اضافه را امضا ء کردم.
مسعود وارد دفتر شد و با دیدنم بطرفم اومد. تبسم کردم "خبر داری چی شده؟"
سرش را تکان داد. "حسابداری را می گی، آره. همین الان نمره ها را دیدم."
"خب تعجب نمی کنی؟" شانه هایش را بالا انداخت "والا چه عرض کنم، انگار خدایی بود که این ترم بریم بالا." گفتم "تو می خوای چی کار کنی؟"
"هیچی اومدم حسابداری حذف کنم و به جایش یه چیز دیگه بگیرم."
"اتفاقا منم همین کار را کردم. خب تو هم مثل من کامپیوتر بردار."
سرش را خاراند و چند لحظه فکر کرد "هر چند که با تو بودن سر یه کلاس یعنی که باید قید اون درس را زد ولی..." خندید و شوخ نگاهم کرد "ولی ارزشش را داره"
نگاهی به ساعت و روز کلاس کامپیوتر انداختم. "اینقدر ادای بچه مثبت ها و درس خوان ها را در نیار. در ضمن من عجله دارم باید برم. بچه ها منتظرم هستند. اولین جلسه کامپیوتر دوشنبه دیگه ست، می بینمت."
مهربان نگاهم کرد. "واقعا داری می ری؟ یعنی نمی خوای یه دور با من تو خیابان بزنی؟ از شب مهمونی تا حال همدیگر را ندیدیم ها."
لبخند و لحن حرف زدنش جذاب و بی ریا بود پاهام برای رفتن سست شد و دلم قیلی ویلی رفت، بدم نمی آید باهاش برم. ولی سرم را تکان دادم، "نه متاسفانه نمی شه، آخه به بچه ها قول دادم. اونا ناراحت می شن" تو هم رفت ولی خیلی خوب خودش را حفظ کرد. "باشه پس اصرار نمی کنم بعدا می بینمت." صورتش اصلا تکان نخورد.
نگاهش کردم. "از دستم دلخور شدی؟" "نه چرا باید دلخور باشم. بهت خوش بگذره." سرم را خم کردم. "مطمئن." چشمک زد. "مطمئن مطمئن."
برایش دست تکان دادم. "پس خداحافظ" و به سرعت تو راهرو دویدم چه خوبه یعنی کلا مسعود اخلاق خوبی داره. غرور داره. یه غرور مردانه، گفتم نه دیگه اصرار نکرد از اون پسرهایی نیست که مثل کنه به آدم آویزان بشه یا مثل شاهین کیوانی آنقدر طفیلی و بی شخصیت.
بی اختیار وسط پا گرد پله ایستادم راستی این پسره کجاست؟ چرا هیچکس ازش خبر نداره. یعنی ممکنه رفته باشه خارج؟
اون موقع ها که زیاد با دوستانش حرف از رفتن و ماندن می زد. گوشه ناخنم را با حرص کندم. گور باباش هر جا می خواد باشه، باشه، فقط جلوی من سبز نشه که حتما از ترس می میرم. پسره سادیسمی.
به صفحه خاموش مونیتور و بعد به فریبا نگاه کردم. "تو می دونی استاد کامپیوترمون کیه؟"
صندلی اش را کمی جا به جا کرد، "نه نمی دونم ولی اینطوری که بچه ها می گن جدیده."
با شاسی های کامپیوتر بی هدف ور رفتم "خدا کنه آدم عقده ای نباشه."
"آره واقعا در ضمن زن هم نباشه که استادهای زن از همه عقده ای ترند."
مهتاب از صندلی اش بلند شد. آمد پیش ما، "خوب دو تایی با هم پچ پچ می کنید. آن وقت من بدبخت اون ور غریب افتادم."
فریبا گفت: "تو که تنها نیستی سحر هم پیش توئه."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"اوف... خدا زیادش کنه سحر رو. نه اینکه خیلی هم خوشم می آد ازش، باید باهاش بنشینم."
دستم را زیر چانه ام گذاشتم "عیب کلاس های عملی همینه دیگه، هر دو نفر سر یه میز کامپیوتر، هیچ کاریش هم نمی شه کرد."
چشمم را توی کلاس چرخاندم. همه دو به دو بودند و بهترین فرصت برای دختر و پسرهایی که دوست داشتند کنار هم بنشینند. مسعود و کیومرث هم کنار هم بودند چند ردیف دورتر از ما. نمی دونم چرا مسعود پیشنهاد نکرد که با من بنشینه، شاید برای اینکه زیادی محتاطه و نمی خواد بچه ها حرف در بیارن. هر چند خبرش را دارم که چند نفری چیزهایی در موردمون گفته اند.
به شوخی به مهتاب گفتم: "می خوای بگم مسعود جایش را عوض کنه و تو کنار کیومرث بنشینی؟"
با حرص چشم غره رفت "یخ کنی لوس بی مزه."
استاد وارد شد و همهمه ها خوابید. نگاه من فضول و کنجکاو مثل بقیه بطرف او چرخید، بطرف او و کت و شلوار طوسی رنگ خیلی شیک و اطو خورده اش. درجا وا رفتم، عجب مصیبتی.
زیر چشمی مسعود را نگاه کردم ناراحت سرش را تکان داد. با عصبانیت پوست های لبم را کندم.
فریبا با ذوق زیاد در گوشم گفت: "به عجب شانسی. می بینی این هفته با همون استاد تیکه ست. همون باحاله اگر قراره آدم چهار واحد تو هفته با همون استاد درس بگیره چه خوبه این باشه نه از این استاد های کر و کثیف و پشمالو."
وقت نکردم نیشگونش بگیرم چون اون با صدای بلند خودش را معرفی کرد "من صبوری هستم." گوش هایم را تیز کردم ببینم چی می گه ولی سرم را بالا نیاوردم. توی کلاس قدم زد و ده دقیقه تمام حرف زد، شمرده و کامل، در مورد خودش، درسش و مقررات کلاس. گفت که هر کسی بعد از خودم وارد بشه غیبت می خوره و اینکه در پایان هر مبحث امتحان می گیره. حرف هایش که تمام شد لیست را برداشت و حاضر غایب کرد.
دلم از اضطراب درد شدیدی گرفت الانه که به اسم من برسه و رسید "خانم سعادتی؟"
شنیدم ولی انگار نشنیدم. جواب ندادم. یعنی نتونستم.
سرش را بالا آورد و تو بچه ها نگاه کرد. دانه دانه همه رو و منو دید و تا دید یکباره صورتش سخت شد و چشم هایش به روی من ثابت ماند جدی و خشک. چند لحظه ولی بنظرم چند قرن طول کشید. بعد لبش با تبسمی پر از طعنه بطرف پایین خم شد و بدون اینکه حرف بزنه جلوی اسمم تیک زد.
پس فامیلی ام را بلده. لبه صندلی را محکم فشردم، آه... چقدر از این حالتش بدم می آد. مغرور و سرسخته. معلومه خیلی باهام لجه. و از بدبختی چقدر خوب منو می شناسه، فکر نکنم تا آخر ترم بتونم باهاش سر کنم حتما سعی می کنه یه جوری حالم را بگیره. کاشکی این درس را حذف کنم ولی نه نمی شه. دیگه روز حذف و اضافه تمام شده می دونم که استاد راهنما هم قبول نمی کنه. ولی پس چیکار کنم؟
فریبا به شانه ام زد. "آهای کجایی؟ مگه نمی شنوی می گه کامپیوترا را روشن کنید. اون شاسی را بزن دیگه."
گوش نکردم و نزدم برو بابا دلت خوشه.
آقای صبوری پشت به بچه ها و رو به تخته چند تا فرمول نوشت و توضیح داد چه طوری شاخه سازی کنیم و گفت "حالا شروع کنید من می آم اشکال هایتان را رفع می کنم."
حوصله نداشتم به فریبا گفتم: "فکر نکنم هیچ درسی بی روح تر از کامپیوتر باشه."
خندید "اختیار دارید اتفاقا خیلی هم با روحه." به ردیف جلو اشاره کرد. "جون من بچه ها را ببین، دارن عشق می کنن. می بینی، نگاه، نگاه اَه... اون مینای مارموذی را بگو چطوری خودش را به سروش کپله چسبانده و برایش قر و قمیش می آد. عجب آدمیه ها تا حالا فکر می کردم خیلی دختر ساده ایه ولی نه همچین خبرهایی نیست. آب نیست و الا شناگر ماهریه."
"اِ... حالا تو چرا حرص می خوری. تو شوهر کردی رفتی."
"نه آخه می دونی، پس چرا بعضی ها ادعا می کنند که ما..."
حرفش قطع شد. سایه ای را بالای سرمان حس کردم و بعد دو تا چشم سیاه خشمگین که با عصبانیت گفت:
"خانم ها، شما اون شاخه ای را که من گفتم ساختید؟"
ابتدا به فریبا بعد به صفحه ی مونیتور نگاه کردم. وای گل بود به سبزه آراسته شد. خیلی باهام خوب بود همین اول کاری هم بهش آتو دادم.
زیر چشمی به مسعود نگاه کردم حواسش به ما بود برام چشم غره رفت. یعنی چرا تو کلاس نیستی؟ حواست کجاست رویم را برگردانم. اَه... تو دیگه چی می گی؟
هنوز آقای صبوری بالای سرمان بود با همان ابروهای سیاه درهم عبوس. دست هایش را درون جیبش کرد و با نوک کفش براق واکس زده اش روی زمین ریتم گرفت. مثل ضربه آهن به فرق سرم .
و با همان قیافه که توش پر از توبیخ و سرزنش بود گفت: "خانم ها اگر صحبت هاتون خیلی مهمه تشریف ببرید بیرون.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی و دوم

صدایش خیلی بلند بود و همه سرها بطرف ما برگشت. من اصلا جواب ندادم ولی فریبا با صورت سرخ شده عین لبو آهسته گفت: "استاد دیگه تکرار نمی شه." دست راستش را تند و عصبی از جیبش درآورد و در هوا تکان داد. "امیدوارم .... مشغول شید." لحنش قاطع بود و تند. تو دلم فحشش دادم. انگار داره با بچه دو ساله حرف می زنه. گمشو بابا حال داری. تا آخر کلاس من و فریبا لال شدیم و دیگه حرف نزدیم. بعد از زنگ آمدم بیرون و پشت سرم هم مسعود آمد انتظار داشتم دلداریم بده ولی اون به قیافه اخموم نگاه کرد و گفت: "عصبانیت تو بی مورده. خوب اون حق داره. شماها به جای اینکه به درس گوش بدین داشتین چکار می کردین؟ ... وراجی. معلومه که سرتان داد می زنه. اگه من بودم که اخراجتون می کردم." با حرص جواب دادم "اونوقت منم خونت را می ریختم. " زد زیر خنده. "اوه .... چقدر هم توپش پره. راستی تو تا بعدازظهر کلاس داری نه؟ " با اوقات تلخی گفتم: "آره."
"پس من می رم شرکت. امیر دست تنهاست. می خوای بعدش بیام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم؟ "
"نه نمی شه. باید زود برم خانه خیلی کار دارم. "
"چه کاری؟ "
"قراره امشب خواستگار بیاد." تکان کوچکی خورد و بهم خیره شد. "خواستگار؟ " تو چشماش اضطراب به وجود امد و غوغا و یه عالم چیز دیگه که به خوبی حس کردم. زود از اشتباه درش آوردم. "برای ساحل دیگه مگه بهت نگفته بودم؟ " نفس حبس شده اش را آزاد کرد. اینو از تکان خوردن سینه هایش فهمیدم. چهره اش که ارامش یافت گفت: "نه نگفته بودی." صدایش بفهمی نفهمی لرزش داشت. سریع حرف را عوض کرد. "نظرت چیه تو هفته دیگه یک روز با کیومرث و مهتاب بریم سینما." خندیدم. "چیه خودش رویش نمی شه به مهتاب بگه دوباره ما را انداخت وسط؟" سوئیچ را چرخاند. "لابد دیگه."
"باشه من با مهتاب صحبت می کنم. فکر نکنم بدش بیاد." دستش را آورد بالا. "پس بعدا خبرش را ازت می گیرم. خداحافظ." به دور شدنش نگاه کردم و به موهای لخت تازه کوتاه کرده اش چقدر بهش می اد. بچه سال نشانش می ده. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار کلاس تکیه دادم. چه بد مسعود ترم آخرشه و فقط ده واحد دیگه داره. و اگه قراره هر اتفاقی بین ما بیفته باید تو همین دو و سه ماهه بیفتد والا فارغ التحصیل می شه و می ره و من می مونم و دو سال تحصیل. غم تازه ای تو وجودم لانه کرد. من که می دونم دوستم داره وگرنه الان تا اسم خواستگار اومد اینطوری رنگش نمی پرید ولی پس چرا هیچ حرفی هیچ اشاره ای نمی کنه ها؟....سایه سی دا دیدم و قدمهایی که از کنارم گذشت. سرم را به سمت چپ برگرداندم. آقای صبوری بود با کیف سامسونت بزرگش. از کنارم رد شد و ما یک لحظه چشم تو چشم شدیم. نگاهش برق خاصی داشت و غرق تفکر. رویم را برگرداندم و دوباره رفتم توی کلاس. معلوم نیست در مورد من چی فکر می کنه؟ آخرین ساعت درس هم تمام شد. خسته و بی رمق خودم را به خانه رساندم و ساحل را با زیرپوش کنار لباس های ولو شده روی تخت پیدا کردم. تا منو دید گفت: "ا... تو کی آمدی که من نفهمیدم." دستهای یخ کرده ام را به هم مالیدم. "برای اینکه سرکار خانم اینقدر غرق خودت بودی که اگر بمب هم در می کردم نمی فهمیدی." سرش را تکان داد. "ببینم به نظر تو من چه لباسی بپوشم؟"
"هر چی جلف تر بهتر." نگاهش را بالا آورد و چشم غره رفت. "ساغر آدم باش." کرکر زدم زیر خنده. "به جون خودم جدی می گم. مگه نشنیدی که می گن باید موقع خواستگاری لباس طوری باشه که تمام برجستگیها و فرورفتگی های بدن را نشان بده. بالاخره داماد بدبخت باید ببینه چی داره انتخاب می کنه." سرخ شد. "خیلی منحرفی عوضی." باز غش غش خندیدم و به درآوردن پالتویم مشغول شدم. کت و دامن سبزش را جلوی صورتش گرفت. "بنظرت این خوبه؟"
"آره خوبه ولی یه خرده سن ات را بالا می بره. خیلی خانمانه ست."
"اوف ... پس چکار کنم." لباس را انداخت روی تخت. "ببینم چرا پیرهن بنفشه ت را نمی پوشی؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"کدوم؟"
"همان بنفش کمرنگ ماکسیه که یقه بازی داره." گشت و از زیر لباس ها کشیدش بیرون. "ولی آخه این یقه اش ..." سینه ام می افته بیرون."
"نه بابا چقدر سخت می گیری. من که گفتم یه نظر حلاله هر چند اون که تا حالا صد نظر تو را دیده." عصبانی نگاهم کرد. "بس کن اینقدر سوسه نیا." باز هم خندیدم. مامان صدا زد. "بچه ها یکی تون بیان کمک من کجائید؟" به طرف در رفتم و به ساحل چشمک زدم. "ایندفعه بهت لطف می کنم و به جایت کار می کنم ولی یادت باشه یک هفته تمام کارهای خانه با توئه ها." جوابم را نداد. مامان در حال سوخاری کردن ماهیچه گوسفند بود و بوی خورشت فسنجان و زعفران اشتهایم را تحریک کرد. "به به باقالی پلو هم که داریم." یه تکه از گوشت سرخ شده را که هنوز خیلی داغ بود توی دهنم گذاشتم. زبانم سوخت. مامان گوشت ها را از این ور به آن ور کرد. "نگفتم بیای سیخونک بزنی. زودتر کاهو را بشور و سالاد درست کن." سبد کاهو را زیر آب گرفتم و غرغر کردم. "ساحل خانم می خواد شوهر کنه من باید خرحمالی کنم." گوجه ها را گذاشت کنار دستم. "بجنب تنبل. کم کم پیداشون می شه هنوز کلی کار داریم."
خانواده نصیری آمدند با یک سبد بزرگ گل های رز که تو دست بهزاد بود و صورتش هم عین همون گلها قرمز بود و خجالت زده با کت و شلوار سرمه ای و کراوات قرمز. خیلی جنتلمن و اقا نشست و سرش را انداخت پائین. سکوت خاصی تو پذیرایی حکم فرما شد حتی آقای نصیری و پروین خانم هم زیاد حرف نزدند انگار نه انگار که اونا همان دوستان خانوادگی و بذله گوی همیشگی هستند. عین غریبه ها بودند. چرا؟ فضا خیلی سرد و سنگین بود. به ساحل نگاه کردم. دستهایش تو هم بود و روی زانوهایش و اضطرابی ته چهره اش. جالبه. ساحل خانم همیشه مسلط و عقل کل الان خودش را باخته و دستپاچه ست. عجب روزگاری شده. یک ساعتی گذشت تا یخ همه باز شد و صحبتها روی غلطک افتاد و کم کم حرف به ازدواج و مهریه و عروسی و این جور چیزها کشید. بنظرم رسید اینها همش فرمالیته ست و حرفهای الکی. چون لبخند بهزاد و ساحل یعنی کار تمومه. با صدای کف زدن و مبارکه مبارکه همه چیز تمام شد. به همین سادگی. بابا گفت هر تصمیمی شما گرفتید همان تصمیم منه و مهندس نصیری پشت کمر ساحل را نوازش کرد. "ساحل دخترمه. خانم و عزیزه هر کاری از دستم بربیاد برایش انجام می دهم." نفس بلندی کشیدم. قرار شد عقد محضری بگیرند و عروسی بیفته برای تابستان. برق شادی تو چهره ساحل و بهزاد درخشید. این دل ها چه ها که نمی کنه ولی غم بزرگی روی قلب خودم سنگینی کرد. نمی دونم خوشحالم یا ناراحت. تمام مدت شام و حتی تا زمانیکه بهزاد اینا رفتند یک لحظه هم از این فکر بیرون نیامدم و بعد دنبال ساحل به اتاق خواب رفتم. گفت: "زیپم را بکش پائین." کشیدم. پیراهن بنفشش را از تن درآورد و گرفت دستش "اوه چقدر خسته ام." تو صدایش پر از شادی بود روی صندلی میز توالت نشستم و بروبر نگاهش کردم. "می دونی چیه تو یه مارچچولی هستی که فقط خدا بشناسدت." کش موهایش را باز کرد و موهایش را ریخت روی شانه اش. "یعنی چی؟"
"یعنی اینکه خیلی موذی و آب زیرکاهی."
"خوب بعد اونوقت این به چه زبانیه؟"
"نمی دونم احتمالا شمالیه. تکه کلام فریباست. معنی دقیقش یعنی مارمولک. "دو زانو نشست روی تخت. "تو چی می خوای بگی؟"
"می خوام بگم تو از اون هفت خطهایی. هر وقت در مورد بهزاد ازت سوال کردم هیچی بروز ندادی. ولی من خر ساده بی سیاست هر چی می شه زود همه جا را پر می کنم."
اخم کرد. "لطفا مغلطه نکن. خودت خوب می دونی که هیچوقت هیچ ارتباطی بین ما نبود. همه چیز یکدفعه پیش اومد." روی شوفاژ نشستم داغ داغ بود. "آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم. حالا بشین تا از این به بعد یک کلمه برات بگم." پتو را روی سرش کشید مثلا خوابید. بدون اینکه ارایشش را پاک کنه و همینطور با زیرپوش چپید زیر پتو و گفت: "به جای این حرفهای چرت و پرت که نصفه شبی به سرت زده چراغ را خاموش کن." چراغ را خاموش کردم و روی تخت نشستم و سرم را به عقب تکیه دادم. چقدر دلم گرفته. ساحل سرش را از زیر پتو درآورد و آهسته گفت: "بگیر بخواب جوجه. زیاد فکر نکن. من به این زودی ها نمی روم." بغضی که گلوم را فشار داد را فرو خوردم و چشمهایم را بستم و با صدای خفه ای گفتم. "برو بابا دلت خوشه. تازه تو بری جایم باز می شه." چند لحظه با محبت نگاهم کرد لبخند زد. "تو مطمئنی که راست می گی. جوجه دروغ نگو من دیگه بزرگت کردم." و پشتش را کرد. اشکهایم بی صدا روی گونه هام سرازیر شد. بیا خاک بر سرم. حتی اینقدر کنترل ندارم که احساساتم را بروز ندم ولی خوب چکار کنم. دست خودم نیست برام سخته که جای خالیش را ببینم. خیلی دوستش دارم. حتی وقتی که عصبانی می شه و سرم داد می کشه و فحشم می ده. اه ... اصلا چه معنی داره به این زودی ازدواج کنه. ساحل تو جایش تکان خورد و به پهلو شد. هنوز بیدار بود. خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالشت فرو کردم نباید بفهمه دارم برایش گریه می کنم.
با اعصاب خرد به عقب صندلی تکیه دادم و به صفحه مونیتور خیره شدم. اه ... چرا همش می زنه ارور ارور مگر برنامه من چی اشکال داره؟ صندلی خالی فریبا را با پا عقب زدم. اینم که امروز پیدایش نیست معلوم نیست چه مرگش شده. دست تنها که نمی شه کار کرد. چند جای برنامه را دوباره تغییر دادم ولی بی فایده بود باز زد ارور. لجم گرفت. یعنی چی من چرا خنگ شده ام. الان چهار و پنج هفته ست که از شروع کلاس می گذره ولی هنوز هیچی بارم نیست. احتمالا لایه های مغزم رسوب کرده. آقای صبوری بالای سر یکی از بچه ها در حال رفع اشکال بود صدایش زدم. "ببخشید استاد." بطرفم چرخید. "الان می آم." مثل همیشه سرد و جدی بود. بعد از چند لحظه اومد. "بله؟ ..."
"استاد برنامه من نمی خونه. نمی دونم کجا اشکال داره؟" نگاهی به صفحه کامپیوتر انداخت و چند تا فرمول جدید داد. "این را اجرا کن. ببینم چی می شه." اجرا کردم ولی باز نشد. کامپیوتر زد اشتباه. کلافه شدم و دوباره صدایش زدم. ایندفعه اومد و روی صندلی خالی کنار دستم نشست و شروع کرد یه چیزهایی را تایپ کردن. به صورتش دقیق شدم. کاملا خوش فرم و کشیده بود با موهای مجعد و کمی جو گندمی تمام حواسش به کارش بود و اخم عمیقی وسط ابرویش افتاده بود. دستهایش را تند تند روی صفحه کلید بالا و پائین کرد. دستهایش پهن و قوی بود. همینطور شانه هایش. با خودم فکر کردم. خدا را شکر به جز همون جلسه اول دیگه کاری به کارم نداشته و پاپیچم نشده. نه کنایه ای نه طعنه ای هیچی. انگار همه چیز را فراموش کرده. شاید هم بخاطر اینکه من زیاد خودم را آفتابی نمی کنم و کاری نمی کنم که توجهش بهم جلب بشه. اگر همینطور تا آخر ترم پیش بریم مطمئنا هیچ مساله ای پیش نمی آد. هنوز در حال دید زدنش بودم که ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: "اینجا را می گم شما ..." دید که میخش هستم. جا خورد و حرفش را فراموش کرد.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی وسوم

با دستپاچگی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری تو صورتش زل می زدم . حالا در موردم چی فکر می کنه ؟
بعد از چند لحظه مکث سرفۀ کوتاهی کرد. یه چیزهایی را روی ورق نوشت و گفت : تا نصفه برنامه را درست رفتید ولی باید ازاینجا به بعد را حذف کنید و اینها را اجرا کنید درست می شه .
دستش را بطرف صفحه مونیتور برد واز خط پنجم به بعد را نشان داد . منظورم از اینجا به بعده . اشتباهتون اینجاست .
اصلا نفهمیدم چی گفت فقط تندی گفتم بله متوجه شدم ممنون .
ازکنارم بلند شد دیگه موردی ندارید ؟ نه استاد ممنون.
با قدمهای محکم به سمت دیگرکلاس رفت . با اوقات تلخی به مسعود که حواسش به من بود نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم . جواب لبخندم را داد .ولی تو فکر بود . نمی دونم حواسش کجاست ؟
به کارخودم مشغول شدم و نیم ساعت تمام زدم تو سر خودم و کامپیوتر تا بالاخره برنامه درست شد. اه ...عجب درس واویلاییه .
دستم را روی گردنم کشیدم و نظری به کلاس انداختم . همه دو به دو مشغول ور رفتن به کامپیوتر و پچ پچ کردن بودند آقای صبوری هم سرش پایین بود وچیزی می نوشت . یکدفعه سرش را بالا آورد . نگاهمان باهم گره خورد وکمی هم طولانی شد . نمی دونم چرا یه جورایی معذبم یعنی ازش می ترسم ؟
زنگ خورد . آقای صبوری قبل از اینکه از کلاس بره بیرون گفت : بچه ها هفته دیگه تا همین جاامتحان تئوری می گیرم . اعتراض همه رفت بالا استاد خیلی زوده ما هنوز آ مادگینداریم .
با دست حرف بچه ها قطع کرد و در ضمن هر کس غیبت کنه از نمره پایان ترمش کم می کنم و بعد با خونسردی از کلاس بیرون رفت . لجم گرفت . آه ... این دیگه کیه . چقدر عشق امتحان داره . اصلا دوست داره حال آدم را بگیره .
مهتاب آمدپیشم چیه دلخوری ؟ عقده ام را سرش خالی کردم از دست تو . برای چی من ؟
برایاینکه خودت دیدی من امروز تنهایم ولی اینقدر بی معرفت بودی که نیامدی پیشم وهمان جاکنار سحر خانمت نشستی .
چشمک زد .برای تو هم که بد نشد . استاد اومد بغل دستت نشست .
خواستم بزنم تو سرش . غش غش خندید . خوب ، خوب ، ببخشید غلط کردم .
کتابهایم را گذاشتم لای کلاسور واون را به سینه ام چسباندم .راستی دیشب کیومرث بهت زنگ زد .
آره چطور مگه ؟ پس حتما گفته که امروز می خواهیم بریم سینما . آره یه چیزهایی گفت .
تو که حرفی نداری میای که ؟ شانه اش را بالا انداخت . ای ... بدم نمی آد . ولی می خوام بدونم سینما پیشنهاد کی بود ؟
معلومه دیگه کیومرث خان پس من ؟ برای چی ؟
چه می دونم لابد می خواد چشم تو چشم باهات حرف بزنه وتحت تاثیر قرارت بده شاید زودتر خر بشی و بله را بگی .
تو صورت جذاب و گندمی اش ولوله ای شد . منو خر کنه . منو ؟ نیشگانی محکم از باسنم گرفت .
از درد پیچ وتاب خوردم ، روانی چرا اینطوری می کنی ؟حقته .
تو راهرو مسعود و کیومرث هم به ما پیوستند . کیومرث به مهتاب لبخند زد و مسعود گفت خوب بچه ها چه فیلمی پیشنهاد میکنید ؟
گفتم بریم فیلم بی صداتر از من ، شنیدم غوغا کرده همه برایش سر ودست می شکنند .
همه موافقت کردند باشه بریم .
ردیف آخر صندلی ها نشستیم . من ومهتاب وسط و آن دو ، دو طرف ما .به مهتاب اشاره کردم . لژنشینی چه خوبه ها کیف داره.
چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد . سوژه اش خیلی جالب بود از همان اول جذبم کرد . در ارتباط با پسر هیجده ساله پایین شهری که دوست دخترش را که پدرش می خواست به زور به یک نفر دیگه شوهر بده را می کشه و بعد هم به جرم قتل قراره قصاص بشه . زندگی یک سری آدمهای بدبخت و ندار. اونهایی که شاید سال به سال هم کسی در موردشون فکر نمی کنه و به دردشان اهمیت نده همونهایی که کنار خط آن زندگی می کنندو توی فلاکت می لولند .
موسیقی متن بدجوری غمناک ودرد آور بود . یک لحظه نگاهم را ازپرده برداشتم و متوجه چشمهای براق و متفکر مسعود شدم . انگار فیلم اون رو هم خیلی گرفته .
گردنم را به طرف مهتاب چرخاندم . سرش یک وری خم بود بطرف کیومرث که داشت یکریز تو گوشش حرف می زد .
بیچاره فکر نکنم یک کلمه از فیلم را فهمیده باشد هر چند انگار زیاد هم برایش مهم نیست .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 10 از 20:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA