دوباره سکوت به ادامه فیلم نگاه کردم . چقدر بین من و مسعود سکوته . یه سکوت آرام و عمیق ودوست داشتنی چرا ما هم مثل مهتاب اینا با هم حرف نمی زنیم ؟ یعنی چیزی برای گفتن نداریم ؟ نه شاید هم که ماها این دوران را گذرانده ایم و شاید که باید دوستی مان شکل دیگری بگیره ولی پس کی؟ چرا ؟آرنجم را به صندلی تکیه دادم و سرم را عقب بردم . ناخودآگاه به ردیف جلوخیره شدم . چشمام گرد شد . اه...این دختره وپسره رو . چقدر راحتن ،همچین دوستانه نشستن که انگار صد ساله زن و شوهرن ولی قیافه هاشون تابلوئه . معلومه که دوستن .پسره حرکتی به خودش داد و سرش را پایین تر برد .برگشتم و توی صورت مسعود نگاه کردم . چشمک پرشیطنتی زد. خوب اینم یه جورش دیگه نه ؟به جای جواب گوشه لبم را گاز گرفتم . عجب بابا چه حواسش به اینا بوده .نزدیکای آخر فیلم چند نفر رفتن و اومدن و هی در باز وبسته شد و سرمای بیرون اومد تو، لرزم گرفت .مسعود متوجه شد . چیه سردته ؟آره کاشکی سوئی شرتم را توی ماشینت نگذاشته بودم .می خوای برم برات بیارمش؟نه دیگه ول کن آخر فیلمه .شال گردنش را ازدور گردنش باز کرد . پس حداقل این بنداز دورت . نه ولش کن نمی خوام .دست زد به دستم وای تو چقدر سردی دختر سرما می خوری ها . اخم کوتاهی کرد وشال گردنش را انداخت روی شانه ام .بالحن محکم و مهر بانی گفت مگه نمی خوای گرم بشی پس ادا در نیار .شال گردنش را محکم دور خودم پیچیدم حسابی گرم بود خوشحالی ام را قایم کردم حتی تو اخمش هم پر از عشقه . مگر من خر باشم که نفهم . چشمم را بستم تا درخشش اون لوم نده . خدا روشکر که همه جا تاریکه و نمی تونه برافروختگی صورتم را ببینه . چراغها که روشن شد . آهسته شال گردن را از روی خودم برداشتم و به نوشته های پایان فیلم نگاه کردم .راستی آخرش چی شد ؟ چرا باید اینقدر تو افکار خودم غرق باشم که هیچی نفهمم؟یعنی مسعود فهمید ؟از سینما بیرون آمدیم . توی فضای روشن مهتاب را نگاه کردم . خنده ام گرفت . لپهاش چه گل انداخته . معلوم نیست کیومرث چی بهش گفته که اینقدر خوش خوشانشه .با مسعود نگاهی رد وبدل کردیم . سرش را تکان داد و زیر لب گفت : ای ... ای ..کیومرث متوجه شد و با خجالت دستی به ریش پروفسوری اش کشید و تبسم کوتاهی کرد . با پیتزا موافقید ؟مسعود جوابش را داد نیکی وپرسش ؟دو برگ بیشتر پیتزا نخوردم و خودم عقب کشیدم . مسعود از زیر میز به پایم زد و اشاره کرد بازهم بخور .منم با اشاره گفتم : نه بسه .راضی نشد . یک برگ پیتزا جدا کرد ورویش نمک و سس قرمز ریخت و با چشم غره نشانم داد که باید بخورم به زور نصفش راخوردم حس می کنم زیاد جلوی کیومرث اینا باهام راحت نیست . وقتی با امیر بودیم خیلی آزداتر حرف می زد . یادش بخیر . دلم برایش تنگ شده . کاش به این زودی فارغ الحصیل نشده بود .سوار ماشین مسعود شدیم . کیومرث و مهتاب وسط های راه ، هر کدام جداجدا پیاده شدند . نزدیکهای خانه ما رسیدیم . حدودا ساعت شش بود . هوا کاملا تاریک ،با خودم غُر زدم ، اه ... بدی زمستان همینه دیگه . به مسعود گفتم سر همین کوچه پایینی نگهدار . چرا اینجا ؟آخه می دونم که بابام قراره زود بیاد می ترسم یکدفعه ما را ببینه . ترمز کرد باشه هر جور راحتی .آه بلندم را تو سینه خفه کردم . کاش می گفت خوب ببینه . بالاخره چی . باید بفهمه که من دخترش را می خوام .در ماشین راباز کردم بابت همه چیز ممنون .دستش را از روی فرمان برداشت وتمام رخ بطرفم برگشت . تو از چیزی ناراحتی ؟نه چطور مگه ؟احساس می کنم پکری .لبخند ناشیانه ای زدم . نه فقط یه خرده خسته م . دیشب خیلی دیر خوابیدم .
خوب پس امشب زود بخواب منم زنگ نمیزنم مزاحمت بشم .آره اتفاقا همین تصمیم رادارم .تو چیکار می کنی می ری خونه ؟نه اول می رم شرکت باید یه سر به امیر بزنم .پیاده شدم سلام منو به امیر برسون . برام بوق زد حتما .سربالایی کوچه رادرتنهایی و سکوت و تاریکی آهسته ، آهسته طی کردم . و دوباره حرفهای مهتاب را درذهنم مرور کردم گفت که می خواد اجازه بده . کیومرث برای عید بیاد خواستگاریش .پایم را روی برفهای یخ زده کوبیدم چطور به ان زودی راضی شد . اصلا باورم نمی شه به این راحتی قبول کنه . انگار افسون شده .سوزن حسادت هر لحظه یک طرف مغزم راسوراخ کرد . بع ... خانم هنوز چند وقت نگذشته داره مسئله اش را جدی می شه ولی پس منچی ؟ هنوز پس از دو سال دوستی ...پرده ضخیم اشک جلوی چشمهایم را تار کرد . چرامسعود اینقدر خود داره . اونکه درسش تمام می شه .موقعیت شغلی اش هم که بد نیست، پس چرا ؟ ... چرا ؟...قطرات اشک روی صورتم یخ زد . با پشت دست آنها را پاک کردم و خودم را سرزنش کردم .ساغر از تو بعیده اینقدر حسود باشی . برای مهتاب خوشحال باش و یادت نره که همه چیز بستگی به قسمت داره و نمی شه باهاش جنگید .گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم . باشه ، باشه قول می دم حسادت نکنم به خدا دوست دارم مهتاب خوشبخت بشه . آرزومه . مگر نه اینکه خودم برایش پا جلو گذاشتم .نفس بلندی کشیدم و به دانه های برف درشت در حال بارش نگاه کردم . آسمون چقدر سرخ و غم گرفته ست دوباره بغضم ترکید و با تلخی بیشتر گریه کردم .برای آخرین بار نگاهی به جزوه کامپیوتر انداختم و صفحاتش را ورق زدم خوبه که همش سی وسه صفحه ست تا حالا چهار بارهم دوره اش کردم . مطمئنم که همه رابلدم .جزوه را بستم و انداختم تو کیفم و توی سالن با قدمهای آهسته راه رفتم و به ساعت نگاه کردم . چرا از بچه ها خبری نیست . نه مهتاب ، نه فریبا ، مسعود هم هنوز نیامده .بی هدف با نوک کفشم به سنگهای صاف وبراق کف راهرو ضربه زدم . چقدر صیقلی و لیزه عین آینه می مونه هوسی به سرم زد . چقدر دلم می خواد توی راهرو سُر بخورم.حسی نهیبم داد .نه زشته یکی بببینه چی ؟ولی چیزی تو وجودم آهسته گفت : فقط یکبار ، فقط یکبار . نگاهی به دور و ورم انداختم به جز تک توکی از بچه ها همه سر کلاس بودند با شوق خیز کوتاهی گرفتم و پاهایم راروی کف راهرو کشیدم . بهم خیلی مزه داد. آخ جون چه کیفی داره . آدم یاد بچگی هایش میفته . آن موقع که سه چهار ساله بودم چقدر عشق این کارو را داشتم . هر دفعه هم می افتادم سر زانو هایم کبود می شد یادش به خیر .وسوسه شدم . یک دور تا ته سالن میرم و برمی گردم . دوباره خیز گرفتم و با دست های باز و پاهای باز سر خوردم عین باله و صدای قیژ کفشم توی گوشم پیچید . چه باحاله .به وسط راهرو رسیدیم . صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه که با آقای صبوری سینه به سینه شدم نزدیک بود یک لحظه تعادلم را از دست بدهم و بیفتم تو بغلش ولی خدا رو شکر به موقع خودم را عقب کشیدم با تعجب و دهن باز بهم خیره شد .اینقدر دست و پایم را گم کردم که یادم رفت سلام کنم و همان طور بهت زده جلویش ایستادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حالت چهره اش تغییر کرد . ابتدا چینی به پیشانی انداخت و اخم کوتاهی کرد ولی بعدبی ارداه چهره اش متبسم شد و خندید .دستش را روی دهن و چانه اش کشید چند بارسرش را تکان داد منم جرات پیدا کردم که نفس آسوده ای بکشم و از آن حالت معذب بیام بیرون . بهش نگاه کردم وقتی جدی و خشک نیست چقدر جذابتر می شه ولی حیف که بیشتروقتها اخموئه و با جذبه ست . نمی شه جلویش مسخره بازی در آورد .قلبم تاپ ، تاپ کرد . حتما الان یه چیزی بارم می کنه . تکانی خورد و دستش را از چانه اش پایین آوردو دوباره نگاهم کرد به زحمت سعی داشت جدی باشه ولی باز تو حالت چهره اش یک جورایی تبسم بود و چشمهایش خندان .منم بی ارداه نیشم باز شد وخنده ام گرفت .بدون اینکه چیزی بگه رفت ، دلم گرفت وبی صدا ریسه رفتم .مسعود سر رسید دید که دارم میخندم و دید آقای صبوری داره از پله ها می ره بالا . انگار برایش سوال شد ولی هیچی نپرسید شاید انتظار داشت من خودم برایش بگم ولی هیچی نگفتم . آخه اصلا مهم نبود .بهش لبخند زدم چرا دیر کردی ؟هیچی بد شانسی ماشینم تو راه پنچر شد .دستهای سیاهش را بهم نشان داد باید برم بشورم . باهاش راه افتادم کامپیوتر خوندی ؟برای چی ؟ برای امتحان مگه خودش نگفت این هفته امتحان می گیره ؟زد به پیشانی اش ، آخ ، آخ، پاک یادم رفته بود . پیشانی اش سیاه شد .سر به سرش گذاشتم . معلوم نیست این روزها حواست کجاست که چیز به این مهمی یادت رفته ؟ازگوشه چشم نگاهی بهم انداخت . آره آخه دیشب شیر خشک بچه ام تمام شده بود توی خیابانها دنبال شیر می گشتم از شوخی اش بی ارداه پشتم لرزید و برام سنگین تمام شد ؟بچه مسعود ؟ بچه مسعود از کی ؟ کی قراره زنش بشه نمی دونم رنگم پرید یا نه . ولی پاهام کرخت شد .سرش را یک وری خم کرد . دیدی که چقدر پسرم پر سر وصدا و شیطونه؟ یک لحظه هم برام وقت آزاد نمی ذاره مو نمیزنه با بچگی های خودم .برایش شکلک در آوردم و به زور تبسم زدم .هه بعضی ها چه سر پر سودایی دارند بهت نمی آد عشق بچه داشته باشی غش غش خندید .حالا کجایش را دیدی صبر کن .
قسمت سی و چهارم دردی تو قفسه سینه ام پیچید و تا پشت کمرم ادامه پیدا کرد . چقدر سخته که آدم بخواد فیلم بازی کنه و احساساتش را سرکوب کنه . فریبا از پشت سر صدایم کرد . " ساغر وایسا . کارت دارم . " مسعود اشاره زد . " پس من میرم دستهایم را بشورم و می آیم تو کلاس . "روی صندلی جابه جا شدم و برای صدمین بار سوالها را از اول تا آخر خواندم .ای بابا اینها از کجایش درآورده ؟ چقدر سخته . هیچکدامش از جزوه نیست . با کلافه گی ته خودکارم را جویدم و بقیه بچه ها را نگاه کردم . همه عین خودم بودند . مثل خنگ ها سردرگم و کلافه . فریبا که قربونش برم که اصلا به کل خودکارش روی میز بود و نگاهش طوری خیره به دیوار روبه رو که انگار جواب سوالها روی آن نوشته شده . مهتاب هم همین طور یا چشمهایش به سقف بود یا به زمین . یه کم خیالم راحت شد . خوبه اونها هم چیزی بیشتر از من بارشون نیست سکوت ناجور و خفه ای تو کلاس حکم فرما بود و فقط صدای قدمهای آهسته و شمرده آقای صبوری روی مغز من در حال اسکی رفتن بود . بیشتر لجم گرفت . نفس بلندی کشیدم و حواسم را به برگه ام که بیشترش سفید بود جمع کردم . چاره ای نیست باید هر طور شده پرش کنم . از خالی بودن که بهتره . هر چی به ذهنم رسید و از هر جا روی ورقه ام آوردم و برای بعضی از سوالها دو جواب نوشتم . خدا را چی دیدی شاید یکی اش درست باشه و نمره بده . نیم ساعتی گذشت آقای صبوری برگه ها را جمع کرد و گفت :" تا من اینها را صحیح می کنم از صفحه صد و چهل تا صد و پنجاه را مطالعه کنید . می خوام این مبحث را درس بدم ." عصبانی سرم را روی میز گذاشتم . فریبا گفت :" ای بابا عجب گیری ئه ها . کاش از خیر این ورقه ها بگذره من که بدجور گند زدم . فکر نکنم از ده نمره دو هم بگیرم . " هنوز سرم روی میز بود . " منم همینطور یه چیزی توی همین مایه ها می شم . حیف وقت که اینقدر خوندم . " الکی صفحات کتاب را ورق زدم . بدون اینکه کلمه ای از آن را بفهمم . و نگاهی هم با مسعود رد و بدل کردم . اونم اوقاتش تلخ بود . تو فکر بودم که یکدفعه صدای اقای صبوری بالا رفت . خشمگین و برافروخته . " این چه وضعیتیه . این چه نمره هایی ئه . افتضاحه افتضاح . " به دستهایش نگاه کردم . با حرص برگه ها را بالا و پائین کرد و تکان داد :" من نمی دونم وقتی درس مس دهم شماها حواستون کجاست ؟ به چی فکر می کنید ؟ کجاها سیر می کنید ؟ به شما هم میگن دانشجو ؟" خودکارش را روی میز انداخت و عصبی روی صندلی نشست پایش را انداخت روی پاش شلوار مشکی اطوخورده اش چروک شد . چند لحظه هیچکس حرف نزد ولی بعد یکی از پسرها به خودش شهامت داد و از ته کلاس گفت :" معذرت می خوام استاد ولی سوالها خیلی سخت بود . اصلا برامون ناآشنا بود . هیچکدام از جزوه نبود برای همین ... " حرفش را قطع کرد به عقب تکیه داد و دستش را گذاشت پشت صندلی . " بهانه نیارین . اینها همه نکاتی بوده که در حین درس دادن گفته بودم ولی متاسفانه کو گوش شنوا . هیچکس به خودش زحمت نداده یک خرده دقت کنه . " چانه مغرورش را بالا آورد و خیلی جدی گفت :" من با هیچکس شوخی ندارم . و مطمئن باشید نمره این امتحان را برای میان ترمتون می ذارم . حالا خود دانید اگر دوست دارید به همین منوال ادامه بدین . " همه حالشون گرفته شد و اعتراض کردند . " استاد خواهش می کنیم یکبار دیگر امتحان بگیرید قول می دهیم جبران کنیم . استاد یه فرصت دیگه به ما بدید . " زیر بار نرفت . " به هیچ وجه . امکان نداره . " حس کردم زیر دستگاه فشار دارم پرس می شم . اوه عجب بابا . چقدر لجبازه . واسه چی دل همه را خون می کنه خوب یکبار دیگر امتحان بگیره . مگه می میره ؟ زنگ خورد ولی از جایش تکان نخورد و به روی میز اشاره کرد . " اینها را هم با خودتان ببرید . " بچه ها یکی یکی با اوقات تلخی ورقه هاشون را برداشتند و رفتند . من هم مال خودم را پیدا کردم و از لای بقیه بیرون کشیدم . چشمهام چهار تا شد . چی سه ؟ من سه شده ام ؟ مسعود کنارم بود . " تو چند شدی ؟"" پنج . " آمپرم بیشتر رفت بالا . بیا این که اصلا نخوانده بود ازمن بیشتر شده . یعنی چی ؟ زدم به مسعود . " می گم نکنه ورقه منو اشتباه صحیح کرده باشه ؟"" شاید . امکانش هست . می خوای بهش بگو ." سرم را بالا بردم و به اقای صبوری زل زدم . در حال جواب دادن به سوال یکی از بچه ها بود . بلند گفتم :" ببخشید استاد من ... " نگاه کوتاهی بهم انداخت . " چند لحظه صبر کنید." مسعود گفت :" پس تا تو اینجا کارت تمام می شه من می روم دفتر . با یکی از استادها کار دارم . " خونم به جوش آمد تا حرف های آقای صبوری تمام شد و آمد طرف من . دیگه تو کلاس هیچکس جز من نبود . برگه ام را بطرفش دراز کردم و سعی کردم ارام باشم . " استاد من فکر میکنم نمره ام بالاتر از این بشه . شما یه نگاه دیگه ای بندازید . " چینی به پیشانی انداخت و با یک دست برگه ام را گرفت و دست دیگرش را درون جیب کرد . عصبی منتظر بودم معجزه ای بشه و نمره ام بالاتر بره . ولی اون چند بار برگه ام را زیر و رو کرد و آخر سر با خونسردی گفت :" نه هیچ اشتباهی رخ نداده . کاملا درسته . " برافروخته شدم . " ولی استاد من که همه را جواب داده ام ." با قیافه جدی اش براندازم کرد . " بله ولی متاسفانه بیشترش غلطه . باید بدانید که من نه متری نمره می دم و نه وجبی و نه به سوالهایی که دو تا جواب داشته باشه . این یعنی اینکه کاملا مطلب را درک نکرده اید و هر چی بلد بودید نوشته اید . شاید هم با خودتان فکر کردید بالاخره یه تیری در تاریکیه . شاید که صبوری نمره بده نه؟" از صراحت بیانش جا خوردم . چقدر تشخیصش عالیه . یه پا روان شناسه . ولی خودم را به نفهمی زدم و قیافه حق به جانب گرفتم . " نه استاد . اینطوری نیست باور کنید . "
لبخند زد . " چرا دقیقا همینطوریه . فراموش نکنید من قبلا دانشجو بوده ام و این دوره ها را گذرانده ام . پس همه ترفندهای شماها را بلدم و سرم کلاه نمی ره مطمئن باشید ." سرم را پائین انداختم و با ناراحتی گوشه لبم را محکم به دندان گرفتم . اگر واقعا نمره این امتحان را نصف نمره پایان ترم بذاره پس حتما می افتم . امکان نداره آخر ترم از ده نمره ده بگیرم . جزء محالاته . هیچی دیگه بیچاره شدم . ای خدا حاضرم پنج بار حسابداری صنعتی به اون سختی را دوباره بخونم ولی حتی نصف بار هم کامپیوتر نخونم اینقدر بدم می اد . حالا چکار کنم ؟ با صدای سرفه کوتاه آقای صبوری به خودم امدم . دیدم به میز تکیه داده و در حالیکه بهم خیره شده تو فکره . بند کیفم را روی شانه ام مرتب کردم . فایده نداره . بهتره برم . اینکه برام کاری نمی کنه.آهسته گفتم :" ببخشید استاد که وقتتان را گرفتم ." طوری نگاهم کرد که انگار تا عمق روحم را داره می خونه . عجب نگاه پرجذبه ای . یک قدم بطرف در برداشتم . صدام کرد ." خانم سعادتی ... "برگشتم بطرفش . " بله ؟"از لبه ی میز بلند شد و به سمت سامسونتش رفت ." تصمیم دارم که ... " مکث کرد .سروپا گوش شدم . " تصمیم گرفته ام که مجددا امتحان بگیرم . وقت دارید بیشتر مطالعه کنید ." لحنش کاملا جدی و مصمم بود و بدون هیچ کونه شوخی . ولی ارام ایستاد تا عکس العملم را ببینه . نفسم را دادم تو و از خوشی شیهه کوتاهی کشیدم ." وای استاد واقعا . یعنی ممکنه؟ باورم نمی شه ." پاهام به رقص درآمد ." چقدر لطف می کنید . ممنون ." لبخند محوی زد . " سعی کنید جبران کنید . دیگه امتحان تکرار نمی شه .""چشم استاد . حتما . "سرش را تکان داد . " می تونین برین ."از کلاس بیرون آمدم . هنوز تو شوک بودم . نه بیچاره به اون بدی هم که من فکر می کردم نیست . بعضی وقتها با ادم کنار می اد .مسعود توی راهرو منتظرم بود و با دیدن قیافه بشاشم چشمک زد . " چیه شنگول شدی ؟"سوت آهسته ای زدم . " بله دیگه چون قراره یکبار دیگه امتحان بگیره ." جا خورد ." چطور ؟ اینکه حرفش یک کلام بود ." شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم خودش یکدفعه ای گفت . " چند لحظه تو فکر رفت . " بعید می دونم به این راحتی تصمیمش را عوض کرده باشه نکنه تو ازش خواهش کردی ؟""من ؟... نه به خدا . تازه فکر کردی اون به حرف کسی گوش می کنه ؟"با ناباوری سکوت کرد و در سکوتش مرا با سنگینی خاصی برانداز کرد . معذب شدم . این احساس بهم دست داد که من این وسط برای چیزی مقصرم که نمی دونم چیه . سعی کردم جو را عوض کنم . از توی کلاسورم چند تا عکس درآوردم و بطرفش دراز کردم ." بیا اینها مال امیره . همانهایی که روز جشن فارغ التحصیلی اش تو دانشگاه ازش گرفتم . ببین چقدر خوب شده دیروز دادم چاپش کردند ." آنها را گرفت و سرسری نگاه کرد . " آره خیلی خوب افتاده الان که دارم می رم شرکت بهش می دم . " گذاشت تو جیب بغل کتش ."خوب کاری نداری من دارم می رم ."" نه به سلامت خوش بگذره ." بهم لبخند زد . " مواظب خودت باش . "" تو هم همینطور . " دست تکان داد . "اگر باهام کار داشتی تا دیروقت تو شرکتم می تونی اونجا پیدام کنی . ""باشه . می دونم ." تو پاگرد پله پیچید و دور شد . دست یخی از پشت چشمم را گرفت . به دستش دست زدم و حلقه اش را لمس کردم ." فریبا توئی ؟" دستش را برداشت ." کجایی بابا می دونی چقدر دارم دنبالت می گردم؟"" چیه مگر چه خبر شده ؟"
آهسته به جلو هلم داد ." تشریف بیارید می گم . هر دو با هم کنار پنجره رفتیم و به حیاط اشاره کرد . " لطفا اونجا روی اون نیمکت را ملاحظه بفرمائید ." با دقت نگاه کردم ." خوب که چی ؟""یعنی اینکه توجه داشته باش چطور مهتاب خانم با کیومرث گرم گرفته . ایشون همون بودند که می گفتند از کیومرث خان بدشون می آد و قصد ازدواج ندارند حال چطور شده واسش قر و قمیش می آد ؟" کمی حسودیم شد ولی بروز ندادم . از دو طرف پهلویش را گرفتم و فشار دادم . " می خوان ببینن فضولشون کیه ؟" خودش را عقب کشید . " خواهش می کنم به هیکل مانکنی من دست دراز نکن که خراب میشه ." غش غش خندیدم ." اره گوشتهایت دلم را برده . بی چاره ارش حتما تا حالا دیسک کمر گرفته ." قائم زد تو دلم . " ای بی تربیت منحرف بی حیا . " سرخ شد . خنده ام شدت گرفت .توی چایم شکر ریختم و بهم زدم . ساحل لباس پوشیده و اماده آمد تو آشپزخانه . " بجنب بهزاد دم در. تا دانشگاه می رسونیمت ." دو تا قلپ از چایم را خوردم و از سر میز بلند شدم . بدو بدو از خانه بیرون اومدم . بهزاد تو رنوی نخودی رنگش منتظر بود . سلام کردم و رفتم عقب نشستم . ساحل هم جلو نشست . هر دو با هم نگاه پر محبتی رد و بدل کردند و بهزاد حرکت کرد . سرم را به عقب تکیه دادم .آهسته به ساحل گفت :" موافقی بعد از ظهر بریم گالری نقاشی مال یکی از دوستامه ."نفس بلندی کشیدم . خوبه والله از موقعیکه عقد کرده اند بیشتر وقتها که صبحها ساحل را می رسونه سرکارش بعد از ظهرها هم می ره دنبالش و از اون ور می روند بیرون و حسابی عشق و حال می کنند . برای عید هم که می خوان با تور برن کردستان و دریاچه زریوار و اون طرفها . خوش به حالشون . یکی اینطوری یکی هم مثل من که از حالا باید غصه عید و تعطیلی ها را بخورم . نگاهم را از پنجره به اسمون نیمه ابری و نور کمرنگ خورشید انداختم امروز روز آخر دانشگاه ست و آخرین روزی که مسعود را می بینم . الان که یک هفته به عید مونده از اون ور هم تا بیست فروردین دانشگاه تق و لقه . هیچی دیگه یه چیزی تو مایه های یک ماه میشه که نمی بینمش مگر اینکه بشه بعضی روزها قرار بذاریم و همدیگر را ببینیم . می دونم که خیلی حوصله ام سر می ره و دلتنگ می شم . بهزاد ترمز زد ." بفرمائید این هم دانشگاه شما . "از توی آینه نگاه کرد و لبخند زد . صورتش تر و تمیز و تازه تراشیده بود . تو دلم تحسینش کردم . خدایی خیلی باکلاسه .پیاده شدم و گفتم . " ممنون ."دور زد و برام بوق زد . ساحل سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت :" خداحافظ . شب ممکنه دیر بیام خانه . به مامان بگو ." دست تکان دادم دور که شدند چیزی به ذهنم رسید . باید به ساحل بگم که بهزاد را وادار کنه ماشینش را عوض کنه . رنو به تیپش نمی خوره . انگار برایش کوچیکه . آهسته و سلانه وارد کلاس شدم و به همه سلام کردم و بادیدن مسعود که به جای فریبا نشسته تعجب کردم .روی صندلی ام نشستم و گفتم ." ا... تو اینجا چکار می کنی ؟" اخم هایش را کرد توهم ."به .. چه استقبال گرمی اگر ناراحتی برم ؟" زدم به بازویش . "نه بابا ولی جریان چیه ؟"اشاره کرد به کیومرث . " هیچی آقا تصمیم گرفتند از این به بعد کنار مهتاب خانم بنشینند . برای همین من آمدم پیش تو . "" آها پس مجبور شدی ؟"صاف زل زد تو چشمهایم . " تو واقعا اینطوری فکر می کنی ؟"صندلی ام را کشیدم جلوتر ." بهم می اد اینجوری فکر کنم ؟"فریبا صدایم زد . برگشتم دیدم چند ردیف عقب تر کنار ساحل نشسته .گفت :" خانم شما اصلا به خودت زحمت ندی ببینی من کجام ها ؟ حیفه خسته میشی ."کله تکان دادم و زیر لب و آهسته طوریکه مسعود نفهمه گفتم . " زر نزن بابا . "
اونم آهسته جواب داد . " باشه آدم فروش به هم می رسیم . " خنده ام گرفت و رویم را برگرداندم .مسعود کتابهایش را روی میز ولو کرد و بی مقدمه گفت :" عید چکار می کنی ؟ می ری مسافرت ؟""معلوم نیست . هنوز هیچی نمی دونم . تو چی تهران می مونی ؟""نه می خوام برم اصفهان . قراره چند نفر را ببینم . شاید بشه چند تا سفارش جدید بگیرم ." پکر شدم . "تو چرا اینقدر کار می کنی ؟ حداقل توی این تعطیلات به خودت استراحت بده . "" اره تو راست می گی ولی فردا زن بیاد تو زندگیم . اگه بهش بگم ندارم که قهر می کنه می ره خونه باباش مگه نه ؟"" نه فکر نکنم ."نگاهش را بهم دوخت و تبسم روشنی زد . " جدی ؟"دلم فرو ریخت . چقدر دوستش دارم . آقای صبوری که آمد به کل جو عوض شد . کت جیر مشکی اش را به دسته صندلی آویزان کرد و گفت :" سریع یک جدول رسم کنید تا بگم چکار کنید ." کامپیوتر را روشن کردم و با مسعود مشغول شدیم . وسطهای کار کتابم لیز خورد و افتاد پائین . خم شدم آن را بردارم که نمی دونم بدنم به کامپیوتر تماس پیدا کرد . صدای بوق ممتدش توی کلاس پیچید و یکدفعه از کار افتاد . اصلا قفل شد . مسعود گفت :" چیکار کردی ؟""هیچی نمی دونم چرا یکدفعه گریپاژ کرد ." تمام شاسی ها و رو زدم ولی اثر نکرد . آقای صبوری اومد جلو . " چه به روزش آوردید ؟""هیچی استاد خودش از کار افتاد ."به مسعود اشاره کرد . " شما لطفا بلند شید . "خودش بغل دستم نشست و شروع کرد به کامپیوتر ور رفتن . مسعود بدون حرف بالای سرمان ایستاد . اقای صبوری دو سه دقیقه دیگه هم ور رفت . ولی بی فایده بود زیر لب گفت :" نکنه از سیمهایش باشه . " از جایش نیم خیز شد و دستش را برد پشت کامپیوتر تنه اش یک وری خم شد روی من و شانه هایمان چسبید به هم . چیزی از پشت خورد به بازویم . سرم را بلند کردم . مسعود عصبی و غضبناک اشاره کرد ." برو عقب ."جا خوردم و تندی خودم را عقب کشیدم . یعنی چی بهش نمی آد اینقدر تعصب خرکی داشته باشه . حالا مگه چی شد؟
قسمت سی و پنجم آقای صبوری کمی سیمهای پشت را دست کاری کرد و بلند شد . فعلا کار می کنه ولی اتصالی داره . زیاد تکانش ندهید دوباره از کار می افته .مسعود سر جایش نشست و برافروخته نگاهم کرد بهش پریدم .تو یکدفعه چت شد واسه چی قیافه ات اون طوری کردی ؟لبش را جوید . آهسته صحبت کن تو هنوز نمی دونی وقتی کنار یه مرد غریبه می شینی باید طوری خودت را جمع و جور کنی که به بدنت باهاش تماس پیدا نکنه ؟صورتم بیشتر در هم رفت وا .. چه حرفها می زنی . اتفاقی بود از قصد که نبود .بله می دونم ولی چه خوب که دیگه پیش نیاد . چهره اش پر از اخم بود ولحنش با سرزنش .خیلی به هم برخورد با حالت قهر رویم برگردوندم اونم اصراری برای حرف زدن نکرد تا آخر کلاس همینطور در سکوت بودیم.زنگ خورد . آقای صبوری کتش را برداشت و وسط کلاس ایستاد . همه باید جلسه اول بعد از تعطیلات حضور داشته باشند می خوام مبحث خیلی مهمهی را درس بدم . غیبت هیچ کس را هم نمی پذیرم . ادامه داد در ضمن امیدوارم سال خوبی داشته باشید لحظه ای گذرا نگاهش به من برخورد کرد و بعد رفت .هنوز یک وری بودم . مسعود کتابهایش را جمع کرد و با لحن خوش و بی کینه ای گفت : خانم خانم ها به جای اینکه قهر کنی بیا این روز آخری مثل یک دختر خوب باهام خداحافظی کن تا منم برم پی کارو زندگیم .عصبانی بطرفش برگشتم . من با کسی قهر نیستم ولی حرفی هم برای گفتن ندارم . عید بهت خوش بگذره .دستش را برد لای موهایش و گفت :" اگر قهر نبودی که اینجوری رفتار نمی کردی . فکر نمی کردم یک کلمه حرف حساب اینقدر بهت بربخوره . پوزخند زدم . هه ... حرف حساب" .دید پیله کرده ام و کوتاه نمی آم . گفت :" پس ببین یادت باشه که خودت لج کردی و دنباله حرف را گرفتی فردا منو مقصر ندونی ها !"مکث کرد ببینه چیزی می گم یا نه . حرفی نزدم .چهره اش رفت تو هم . خیلی خوب هر جورراحتی . خداحافظ .با قدمهای بلند رفت بیرون . برگشتم و نگاه کردم . اِاِ ... جدی جدی رفت . نگاه کن ترا خدا چطوری الکی الکی بینمان شکر آب شد اصلا فکرش را هم نمی کردم بذاره بره .با حرص از جایم بلند شدم و خودم فحش دادم .بله دیگه تقصیر خود خرته . چقدر گفت : "تمامش کن ، ول کن دیگه ولی هی تو گیر دادی . حالا حقته . حال کردی . اونم مرده غرور داره نمی تونه که هی التماس کنه گوشه لبم را گاز گرفتم و خصمانه به کیومرث و مهتاب که در حال خوش و بش کردن بودند نگاه کردم."تندی از کلاس بیرون اومدم . آه به خشکی شانس .فریبا دنبالم دوید . آی بی معرفت آدم فروش کجا ؟خواستم سرش داد بزنم ولی چشمهایش دوستانه و بی غرض بود . دلم نیومد. خودم را آروم کردم وگفتم : "هیچی دارم می رم بوفه یه چیزی بخورم ."اِ منم می آم پفک دلم می خواد . از اون ور هم می رم خونه . چرا ؟ زنگ ادبیات نمی مونی ؟نه می خوام زودتر وسائل را جمع کنم . آرش تا بیاد حرکت می کنیم بطرف شمال .آها پس داری می ری .دستهایش را بهم کوفت . اگه بدونی چقدر خوشحال دلم برای همه تنگ شده . بابام ، خواهرهام ، مامانم و غذاهاش ، برم اونجا یه دلی از عزا در بیارم . جان سیرابیج ، ترشی تره ، سیر قلیه ، چه حالی داره آخ دهنم آب افتاد .ای پس بگو دلت برای مادرت تنگ نشده واسه شکم چرانی تنگ شده بپا وقتی برمی گردی از در بیای تو . به خودت رحم کن .نه اونجا همچین قولی نمی دم . ولی وقتی برگشتم تصمیمی دارم یه رژیم درست و حسابی بگیرم .وا ... جدی نکنه دیسک کمر آرش بیچاره عود کرده .پرو پرو گفت :" نخیر کم کم داره قطع نخاع می شه . "زدم تو سرش ای بی غیرت . خوبه خودت می گی .از خنده ریسه رفت خیلی هم دلش بخواد تپل ومپل خوبه که مثل بالش نرم باشه ، استخوان به چه دردش می خوره .
برو بر نگاهش کردم .خوشم می آد فریبا که به هیچ وجه از رو نمی ری . واقعا که ...بیشتر ریسه رفت .تو بوفه باهاش خداحافظی کردم و دوباره به کلاس برگشتم . دلم گرفت . فریبا که نیست انگار دنیا نیست تا ساعت شش که کلاسهام تمام شد خیلی سخت گذشت . کلی حوصله ام سر رفت .روزهای زمستان چرا اینقدر کسل کننده ست ؟ بعد از زنگ با بچه ها خداحافظی کردم و عید تبریک گفتم و با مهتاب اومدیم بیرون بی مقدمه گفت :" پدرم قراره عید کیومرث را ببینه . "جدی ؟آره البته عقیده اش اصلا برام مهم نیست . اگر اون چیزی می دونست که زندگی خودش را حفظ می کرد .ولی چون کیومرث خیلی اصرار داره منم قبول کردم . هر چند یک چیز خوب می دونم . پدرم آدمی نیست که مخالفت کنه یعنی حق نداره . اون اصلا نفهمید کی من بزرگ شدم . که حالا برایش مهم باشه که با کی می خوام ازدواج کنم . خوشبخت می شم . نمی شم به تنها چیزی که فکر نمی کنه همینه .نفس پر غیظی کشید . تو صدایش آشکارا پر از نفرت بود وعصبی با گوشه مقنعه اش ور رفت .حرف عوض کردم . خانم اگر یکدفعه تو عید تصمیم گرفتی نامزد کنی ما را خبر کنی ها والا کله ات را می کنم .نه بابا به این زودی ها خبری نیست . فقط قراره یه خواستگاری ساده باشه فقط همین .چنان برق رضایت توی صورتش مشخص بود ناخودآگاه حسودیم شد . باهاش روبوسی کردم . گفت : "با تو عید تماس می گیرم البته اگر تهران باشم . باشه منم بهت زنگ می زنم . "سلانه ، سلانه محوطه دانشگاه را طی کردم و به دم در رسیدم تو دلم پر از بغض بود وسنگین . به سنگینی ابرهای سیاه و هوای خفه و سرد .آه بلندی کشیدم . انگار تمام دنیا یخ زده . از همه بی زارم . حتی از تو مسعود .گوشه خیابان ایستادم و به تاکسی علامت دادم سر بزرگراه رفت . دوباره گفتم سر بزرگراه .نور خیره کننده چراغ ماشینی چشمم را زد . عقب رفتم .مسعود در ماشین باز کرد و پیاده شد .تو کجایی نیم ساعته منتظرت هستم سوار شو .از خوشحالی نبض گردنم شروع کرد به زدن وای خدای من اومده دنبالم . چه خوب پس نباید دیگه ناز کنم سوار شدم . بدون هیچ کینه ای بهم لبخند زد ." سلام خانم قهر قهرو ، خوبی ؟"یه لحظه چشمم را تو چشمش انداختم . خنده ام گرفت . خوبم ولی سردمه . بخاری ماشین را بیشتر کرد وخم شد وشیشه سمت منو بالا کشید . الان گرمت می شه .باسرعت کم حرکت کرد . دو تاچهار راه را رد کردیم پیچید سمت چپ . تعجب کردم . چرا اینوری ؟ ما که راهمان از اینطرف نیست ؟زیر چشمی نگاهم کرد . خوب شاید دارم می دزدمت . هوم ... این کار دل و جرات می خواد ، تو هم داری ؟برگشت نگاهم کرد . تو هنوز منو نشناختی . نمی دونی چه آدم خطرناکی ام و پایش را گذاشت روی گاز از یک کوچه فرعی پیچید تو کوچه دیگه و همینطور چند تا کوچه و پس کوچه دیگه . هوا کاملا تاریک بود و همه جا خلوت . واقعا ترس برم داشت داد زدم . مسعود داری کجا می ری ؟یکدفعه زد رو ترمز و یه گوشه ایستاد . " چیه ترسیدی ؟ پس چرا ادعات می شه ؟"دستم را کردم تو جیبم و ترسم را مخفی کردم .نخیر منظورم اینکه چرا اینقدر تند می ری .دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را آورد بالا و شیطون نگاهم کرد . ای دروغگو ، خودتی .نتونستم نخندم .از توی داشبورت یک جعبه در آورد و بطرفم دراز کرد . عیدت مبارک . همینطوری موندم ، مال منه ؟بله . پس قراره مال کی باشه . با هیجان بازش کردم . یه جعبه خوشگل بصورت قلب پر از غنچه هی گل رز قرمز طبیعی بود . وای مسعود چقدر خوشگله . بوش کردم خیلی با سلیقه ای .زل زد به موهایم و بعد به چشمهایم و بعد به تک تک اجزای صورتم معلومه با سلیقه ام .سرخ شدم و گلها را روی زانویم گذاشتم . ولی خیلی بد شد . من برای تو هیچی نخریدم .با علاقه خاصی نگاهم کرد . همیشه بزرگتر به کوچکتر عیدی میده مگه نه ؟به آرومی دستهایم را توی دستهایش گرفت .برق چشمهای آشنا و درخشانش شوقی را دروجودم زنده کرد .خدایا این چهره بی قرار . این نگاه طوفانی ، تو تاریکی شب و قلب خودم داره عین طبل می زنه اونم اینقدر بلند وحشتناک چیزی جز عشق می تونه باشه ؟ آه ... چقدر دوست دارم بهش بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه .
چشمانم را با تمام احساسم بهش دوختم لبخند جذابی زد و دو تا دستش را گذاشت روی شانه ام و زمزمه کرد . تو چیزی نمی خوای بگی ؟سرم تکان دادم .شانه ام را محکم تر گرفت . شروع کردم به لرزیدن . نفس بلندی کشید و مرا کمی به طرف خودش کشید . صدای ضربان قلبش را از زیر پلیورش شنیدم تند و شدید بود حتی شدید تر از قلب خودم .صورتش را جلو آورد تمام بدنش لرزید . چشماش سوزان و پر حرارت و نفسش گرم بریده و بریده بود . تمام جانم را به آتش کشید باز هم صورتش را جلو تر آورد . سیستم مغزم به کل مختل شد . باید چی کار کنم ؟ حالا چی می شه ؟نور ماشینی از جلو اومد تو شیشه ماشین خورد . ترسیدم و چنان مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم که تنه ام محکم به در ماشین خورد و آرنجم درد گرفت .نفس نفس زدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم . خدایا ما می خواستیم چی کار کنیم ؟ داشت چه اتفاقی می افتاد ؟کم مانده بود که ...مسعود خیره نگاهم کرد منقلب وبهت زده وبا سینه ای که از هیجان هنوز بالا و پایین می رفت . سکوت وحشت آوری بین ما به وجود آمد . سرش را تکان داد و چند بار و با شرم زدگی پیشانی اش را روی فرمان گذاشت . نمی دانست چی بگه .منم با خجالت چشمهایم را بستم و با خودم کلنجار رفتم . باید برم اصلا دیگه رویم نمی شه بهش نگاه کنم . حداقل الان نمی تونم .در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و شروع کردم به دویدن با تمام قوا .مسعود دنبالم نیامد .وضع اون بدتر از من بود . باد سردی تو صورتم خورد اهمیت ندادم تما م تنم کوره حرارت بود .داغ و گداخته . باز هم دویدم . سر خیابان اصلی یه تاکسی برام بوق زد .خالی بود گفتم دربست . ایستاد .وارد خانه شدم تمام چراغها خاموش بود . وا ... پس مامان کجاست ؟ به مغزم فشار آوردم . آها یادم افتاد گفت که بعداز ظهر میخواد بره خونه خاله نسرین . پس هنوز نیامده .دستهای قرمز ویخ زده ام را جلوی شومینه گرم کردم و به اتاق رفتم . لباسهایم را کندم وبا تاپ جلوی آینه ایستادم . ابتدا به لبان قلهو ای و بعد به بازوان لختم خیره شدم . برای لحظه ای دستهای قوی و مردانه مسعود را به دور خودم حس کردم . صورتم یکپارچه سرخ شد وبا هیجان و خجالت از جلوی آینه کنار آمدم و خودم را روی تخت انداختم . آه مسعود تو تمام ثانیه ای ذهنم را پر کردی . کاش هیچوقت باهات دوست نمی شدم . کم کم دارم از عاشقی می ترسم .چشمهایم را بستم ولی باز مسعود جلوی چشمم بود و با همان لبخند دوست داشتنی و جذاب . نفسم حبس کردم . دوستت دارم . دوستت دارم .ساحل از سر سفره هفت سین صدا زد . ساغر سمنو را هم بیار .با کاسه بلوری سمنو وارد شدم وآن را روی سفره گذاشتم . شمردم سیر ، سرکه ، سمنو ، سماق .ساحل گفت : " زحمت نکش مشخص دیگه سبزه کمه . "کنارش نشستم . اونم مامان خودش می آره .دست کرد تو موهای هایت لایت شده اش و گفت : " چقدر بلوز سرخابی بهت می آد رنگت را باز کرده .مرسی ولی من فکر می کنم جدیدا چشمهای توئه که همه چیز را باز می بینه . اونم اثر نامزد بازیه .خندید تو باز هم چرت گفتی ؟"انگشت زدم تو کاسه سمنو و کردم تو دهنم . راستی بهزاد کو الان که اینجا بود ؟اره رفته دستهایش را خشک کنه .سرم را نزدیک گوشش بردم حداقل بیچاره را می گذاشتی موقع تحویل سال کنار خانواده اش باشه .چتری جلو صورتش را کنار زد اتفاقا منم بهش گفتم ولی خودش اصرار داشت که اینجا باشه در ضمن فضول خانم اگر نمی دونی بدون بعد از سال تحویل ما می ریم خونه مامانش اینا .اِ ... پس نمی آی خانه آقا جون . همه اونجا جمع اند . گناه داره دلگیر می شه .آره می دونم ولی اصلا حوصله دیدن عمه پری را ندارم مگه ندیدی وقتی فهمید من وبهزاد عقد کردیم چی کار کرد . نزدیک بود لباس خودش را پاره کنه . من نمی دونم چرا فکر می کنه اگه من به پسرش جواب رد دادم باید به همه عالم هم جواب رد بدم . واقعا که بی منطقه . الان هم که شده دشمن خونیم نه به اعصاب خرد کنی اش نمی ارزه .شما برید . بعدا من وبهزاد دو تایی می ریم دیدنش . ولی ...بهزاد اومد . ساحل اشاره کرد هیس .کنار ساحل نشست و لبخند زد بچه ها یه جوک بگم یه روز یه ...با آومدن بابا حرفش را قطع کرد به احترامش بلند شد . به شلوار نو وماشی رنگ بابا نگاه کردم . بعد به ساحل چه عجب بالاخره کادوی روز پدر را که امسال برایش خریدیم پوشید. فکر کردم از رنگش خوشش نیامده بخشیدتش به کسی .بالای سفره نشست و گفت پس مامانتون کو ؟با کنترل صدای تلویزیون را زیاد کردم و داد زدم مامان بیا دیگه الان سال تحویل می شه .
قسمت سی و ششم با پیراهن سرخابی خوشرنگش وارد شد . درست رنگ مال من . " اومدم چه خبرته . " سبزه با روبان تزئین شده را گذاشت گوشه سفره خودش هم نشست . گوشم به صدای تیک و تاک ساعت تلویزیون بود . ریتمش درست مثل صدای قلب بود . بم ... سال تحویل شد . بابا قران را بوسید و گذاشت پائین . "عید همگی مبارک " بلندتر از همه گفتم . " عید شما هم مبارک ." ساحل گفت :" ای خودشیرین ." خندیدم . تلفن زنگ زد . ساحل گفت ." هر کیه درست سر سال تحویل زنگ زده عید را تبریک بگه . معلومه که خیلی به ما علاقه داره ." بابا دستش را بطرف گوشی برد . " شاید عمو فرامرزت باشه . گفت که برای عید نمی تونه بیاد تهران ." چند بادام درشت دو آتشه از توی ظرف آجیل جدا کردم و گوشهایم را تیز کردم به دهن بابا . گفت :" شما هم همچنین . بله متشکرم . خواهش می کنم . چه زحمتی . بله هستند . چند لحظه صبر بفرمائید ." به من نگاه کرد . " با تو کار دارند . " با اشاره پرسیدم ." کیه ؟"" مونا دوستت ." تعجب کردم . مونا خواهر مسعود . بامن چکار داره . اونم این موقع . نکنه برای مسعود اتفاقی افتاده رنگم پرید . قبل از اینکه دستم بطرف گوشی بره نگاهم به ساحل افتاد . تو گوش بهزاد یه چیزی گفت و خندید . خاک بر سرش . نکنه داره پته منو می ریزه روی اب . عجب احمقیه ها . گوشی را برداشتم و بطرف آشپزخانه رفتم ." سلام مونا جان ."" سلام سال نو مبارک . خوب هستی . دلم واست تنگ شده بود . خواستم حالت را بپرسم ."" منم همینطور خیلی وقته ندیدمت ولی همیشه سراغت را می گیرم . کجایی ؟ کم پیدایی ؟"" اره به خدا از بسکه سرم شلوغه . دانشگاه بدجوری وقتم را گرفته . الان هم ببخشید که بدموقع مزاحم شدم . تقصیر مسعوده می خواست با تو صحبت کنه گفت شاید شرایط مناسب نباشه از من خواست زنگ بزنم حالا هم گوشی رو می دم به خودش . از من خداحافظ . خوشحال شدم صدایت را شنیدم ." نگاهی تو پذیرایی انداختم همه در حال حرف زدن بودن . کسی حواسش به من نبود . باز خدا را شکر . مسعود از پشت تلفن گفت :" سلام عیدت مبارک ." آهسته گفتم ." عید تو هم مبارک . خوبی ؟"" خوبم ." سکوت کرد . منم سکوت کردم . کاملا مشخص بود که برایش سخته جملات را سرهم کنه . لبم را گزیدم و به پهلویم چنگ انداختم . خوب حق هم داره از جریان اون شب تا حالا اصلا با هم حرف نزدیم . چشمهایم را بستم و به دیوار آشپزخانه تکیه دادم . دوباره تمام صحنه عین فیلم از جلوی چشمم رد شد . همانجا که ... نزدیک بود که .. تمام بدنم گر گرفت . بالاخره سکوت را شکست ." کار خاصی نداشتم . من پس از فردا می رم اصفهان می خواستم باهات خداحافظی کنم ." دوباره مکث کرد ایندفعه طولانی تر . با بی صبری روی دیوار با ناخن بلندم خطهای کوچک کشیدم . با من من ادامه داد :" می دونی چرا درست موقع سال تحویل بهت زنگ زدم ؟"" نه ." نفسش را فوت کرد تو تلفن . " دوست داشتم بدونی که همیشه به یادت هستم همین ."" آه چه خوب ..." صدای گرمب گرمب قلبم واویلایی شد و زد به گوشهایم کاش همیشه از این چیزها بگه انتظار داشت چیزی بگم ولی جواب ندادم . ادامه داد :" راستی اون شب که ... منظورم روز آخر دانشگاه ست . یادت رفت گل ات را ببری . من همانجا پشت ماشین گذاشتم بمونه . چکارش کنم ؟" سرم را چسباندم به دیوار و سعی کردم صدایم عادی باشه . " اشکال نداره همینطوری هم خشک بشه قشنگ میشه دیدمت ازت می گیرم ."" باشه پس من نگهش می دارم ." مامان صدا زد ." ساغر اگه تلفنت تمام شده زودتر آماده شو داریم می ریم خانه آقا جون ." از در آشپزخانه آمدم کنار و خودم را نشانم دادم و با اشاره گفتم حالا حاضر میشم .دوباره سکوت ازار دهنده ای به وجود امد . عصبی انگشتم را کردم تو لپم . نمی دانم چرا درست موقعیکه باید حرفهای درست و حسابی بزنیم هر دو لال می شیم . اه ... به خشکی شانس . من خودم هم عرضه ندارم . مسعود گفت :" خوب ظاهرا می خوای بری جایی . مزاحمت نمی شم ."" اره می ریم خانه پدربزرگم . ولی خیلی عجله ندارم کم کم آماده میشم ." گوشی را تو دستش جابه جا کرد ." تا برگشتم باهات تماس می گیرم . تو از اونجا چیزی نمی خاوی " خیلی آهسته زیر لب گفتم ." خودت را " نشنید پرسید :" چی گفتی ؟"" گفتم گز . برام گز بیار ."خندید ." باشه شکمو یادم نمی ره . مواظب خودت باش و شیطونی هم نکن خب ؟ "" خب " نفس بلندی کشید . " سعی می کنم زود برگردم . خداحافظ ." ارتباط قطع شد . گوشی به دست مات و مبهوت کنار دیوار ایستادم و آه کشیدم . از همین حالا دارم احساس دلتنگی می کنم . انگار که می خواد به اندازه یه عمر ازم دور بشه . تحملش را ندارم . کاش خیلی زود برگرده . طاقت ندارم . ساحل از تو هال اومد طرفم و زیر گوشم گفت :" قیافه ات بدجوری تابلوئه . واسه چی زل زدی به کف آشپزخانه چیزی شده ؟ خبریه ؟" سرم را تکان دادم . " نه چیزی نیست ."