انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 20:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
" خوب پس برو بپوش دیگه . من و بهزاد هم داریم میریم خانه مامانش اینا . به مهشید و شهاب از طرف من سلام برسون ." با حواس پرتی گفتم ." باشه حتما ." بطرف اتاق راه افتادم . خدایا خوب می دونی که دیگه نمی تونم با مسعود مثل قدیم خیلی راحت باشم و شوخی کنم و یا حتی تو چشماش نگاه کنم . همه چیز سخت شده . می دونم که اونم همین طوره . این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه ؟
به شکم بالا آمده نازنین نگاه کردم . اوه ... چقدر تغییر کرده . درست مثل توپ قلقلی شده . دست و پایش را ببین چقدر ورم داره . بی چاره توی این یک ماهی که تا بچه اش به دنیا بیاد چه زجری باید بکشه . خاله نسرین صدا زد." نادر اون نمک را از جلوی دست خواهرت بردار . به خودش که هر چی می گم گوش نمی ده . بابا دختر فردا زایمانت خیلی سخت می شه ها ." نازنین با بدخلقی خیارش را گذاشت تو پیش دستی . " آخه بدون نمک که مزه نداره . نمی تونم بخورم ." نادر غر زد . " ای خدا تا حال خودش کم بود بچه اش هم هنوز بدنیا نیامده باعث دردسره . اصلا خودت می دونی با اون شوهر بی فکرت . بعدش هم الان کجا غیبش زد ؟"
" با اقا رضا و بابا رفتند تو حیاط . فقط توی خاله زنک مثل همیشه وسط زنها موندی ." خنده ام گرفت . نخیر نازنین عوض شدنی نیست . بدبخت نادر معلوم نیست تا کی باید لقب خاله زنک را به دوش بکشه . حمید خان آمد دم در و گفت :" خانم این دید و بازدید شما تمام نشد . ساعت یازده شبه کی می خوای بریم ؟" خاله آخرین تکه موز را با چاقو تو دهنش گذاشت ." تا تو ماشین را گرم کنی ما آمدیم ."
پیش دستی های کثیف پر از پوست تخمه و میوه را گذاشتم تو آشپزخانه و خمیازه کشیدم . دستکش را از کنار ظرفشویی برداشتم . " وای چقدر خسته ام ." مامان سبد میوه ها را ریخت تو کشوی یخچال . " از چشمات معلومه داره می ره . نمی خواد بشوری . خودم ترتیبشون را می دم ." دستکش را دوباره گذاشتم سرجایش ." می خوای فردا صبح بشورم ؟" صدایی از پشت سر گفت :" سلام من برگشتم ." ساحل بود . مامان ابرویش را بالا انداخت ." علیک سلام . چقدر دیر کردی؟ خاله ات اینا تا همین نیم ساعت پیش اینجا بودند . منتظر شدند تا تو را ببینند ." دکمه بالایی کت لیمویی رنگش را باز کرد . " آره می دونم ولی چکار کنم عمه بهزاد به زور ما را برای شام نگه داشت . تو رودروایسی گیر کردم مجبور شدم بمونم . ولی فردا خودم زنگ می زنم و از خاله عذرخواهی می کنم ." غر زدم ." خانم از سفر کردستان برنگشته مهمانی رفتنش شروع شد ."
" چیه حسودی می کنی ؟" جوابش را ندادم . رفتم به اتاق . پشت سرم اومد و کتش را از روی شانه هایش برداشت. با صدای بلند گفت :" عمه بهزاد زن خیلی خوبیه . خیلی بی غل و غشه . اهل کلاس گذاشتن نیست . تنها زندگی می کنه . شوهرش چند سال پیش فوت کرده . دختر و پسرش هم ایران نیستند . خودش سالی یکبار می ره پیش اونا ." رویم را بطرفش کردم ." هر چی هم که خوب باشه به خوبی عمه پری که نیست هست ؟" زد زیر خنده . " نه مثل اون تا حالا به دنیل به خودش ندیده ." نشستم لبه تخت ." تو چه کار خوبی کردی که روز عید نیامدی خانه آقا جون . اگه بدونی عمه چکار کرد؟ خودش را کشت از بسکه گفت اره مهشید داره کارش درست می شه . چند وقت دیگه می ره کانادا . هزار بار هم گفت :" شهاب یه شرکت مهندسی برای خودش زده . دیگه حالت تهوع گرفتم از بسکه خودنمایی کرد . " کفش پاشنه بلندش را از پایش درآورد . " اون همیشه همینطوریه ." دستش را بطرف جورابش برد . " ا... ساحل جوراب شلواریت دررفته ." نگاه سرسری به خودش انداخت . " اره نمی دونم به کجا گیر کرد ." خودم را به انتهای تخت کشاندم . " ولی من می دونم موقعیکه بهزاد می خواسته نیشگونت بگیره . چیزی ... کاری .... بالاخره دیگه ..... پاره شده ." زیپ امنش را نیمه باز ول کرد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد . " ها چیه ؟ چرا اینطوری بهم زل زدی ؟ خدا وکیلی راست گفتم یا نه ؟" رنگ به رنگ شد . ارغوانی . سرم را کردم زیر پتو . الانه که سرم داد بکشه .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت سی وهفتم »


عسل را روی نان و کره مالیدم و با اشتها گاز زدم . آخی چقدر خوبه که از امروز کلاسها دوباره تشکیل می شه مردم از بیکاری کم مونده بود دیوانه بشم .
لیوان شیر را سر کشیدم و لبخند زدم واقعا خوشحالیم بیشتر برای چیه دیدن بچه ها یا دیدن مسعود ؟
از جایم بلند شدم بهتره دیگه کم کم برم .
مامان برای خودش چای ریخت و صندلی را پیش کشید و ور به رویم نشست " بدم میوه با خودت ببری ؟ "
" نه تو کلاسورم جا نمی شه . همانجا یه چیزی می خورم . "
یه ایستگاه مونده به دانشگاه پیاده شدم .بد نیست یه خرده راه برم . هوا عالیه . آهسته آهسته قدم زدم نسیم خنکی به صورتم خورد . آخی چقدر بهار خوبه . مطبوعه . اصلا آدم سردش نمی شه و دندانهایش به هم نمی خوره . جون می ده برای پیاده روی .
سرم را بالا بردم با وزش باد درخت تازه جوانه زده تکانی خورد و گنجیشکها با سرو صدای زیادی از روی شاخه های آن پریدند . نفس بلندی کشیدم خوش به حال پرنده ها ، چقدر راحتند وآزاد . بعضی وقتها دلم می خواد جای آنها باشم . دیشب هم مسعود یه شعری در مورد پرنده می خواند چی بود ؟
پرواز را بخاطر بسپار ، پرنده مردنی ست و ... به خودم لبخند زدم . دیشب چقدر حالش خوش بود و خیلی شوق وذوق داشت . چقدر گرم و با هیجان حرف می زد . انگار دو ساعت بیشتر شد که حرف زدیم . مشخص بود که دلش واسم تنگ شده والا اینقدر اصرار نمی کرد که امروز بعد از کلاس حتما با هم بریم بیرون .
کلاسورم را از تو دستم جا به جا کردم منم اینقدر شوق دیدنش را دارم که از حالا قلبم داره دیوانه وار می زنه .
قدمهایم را تندتر کردم . صدای بوق ماشینی را از پشت سر شنیدم بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم عقب تر حتما مزاحمه . بذار گورش را گم کنه بره .
دوباره بوق زد اَه ... خدا لعنتت کنه . زیر چشمی نگاه کردم یه پاترول مشکی رنگ بود . دقیق تر نگاه کردم اِ ... نکنه بابا باشه . چشمم را به توی ماشین و راننده دوختم . جا خوردم وای ... اینکه آقای صبوریه . واسه چی ماشینش مثل مال ماست ؟
شیشه را کشید پایین و تبسم کرد . سلام کردم . اشاره کرد سوار شم .
" نه استاد چیزی به دانشگاه نمونده پیاده می رم . "
به ساعتش نگاه کرد " دیر شد پیاده نمی رسید . "
خجالت کشیدم " نه استاد مزاحم نمی شم . "
قفل ماشین را زد . "زحمتی نیست سوار شید . "
تو رودربایستی گیر کردم خدایا چکار کنم برم یا نرم ولی بی ادبیه . واسه من ایستاده زشته .
دل به دریا زدم و سوار شدم ولی خیلی معذب و خودم را به در چسباندم .
نگاه کوتاهی بهم انداخت " راحت باشید . "
دستپاچه گی ام را پنهان کردم و از در فاصله گرفتم . خاک بر سرت . واسه چی ضایع بازی در می آوری حتما باید بفهمه که تو تا حالا سوار ماشین یه استاد نشدی ؟ بابا یه خرده کلاس بذار . خودم تو دلم خنده ام گرفت آره اونم همچین استادی کافیه فریبا بفهمه چی می کنه .
با سرعت آرام حرکت کرد و نگاهش به جلو بود کنجکاوانه نگاهی به کت وشلوار خوش دوختش انداختم .
لامصب چقدر هم شیک پوشه هر دفعه هم یه چیز جدید می پوشه . حتما زن خیلی با سلیقه ای داره که همه را برایش ست می کنه .
راستی ازدواج کرده ؟ تندی دست چپش را نگاه کردم . مات موندم واسه چی حلقه تو دستش نیست ؟ مگه می شه تو این سن وسال با این دک و پز و قیافه زن نداشته باشه ؟ محاله . شاید از اون تیپ مردهایه که دوست نداره حلقه دستش کنه .
افکارم را برید. " خانم سعادتی تعطیلات خوش گذشت ؟ "
مودبانه جواب دادم " بله استاد خوب بود . "
" توی این مدت مطالعه درسی هم داشتید ؟ "
نگاهش را قوی و نافذ بهم دوخت . اب دهنم را قورت دادم و بهش نگاه کردم نه اصلا نمی شه بهش دورغ گفت خیلی زرنگه . پلک زدم " چی بگم استاد " و تبسم کردم .
" سرش را تکان داد کاملا مشخصه . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
به نرده های سبز رنگ دانشگاه نزدیک شدیم پرسید " این ساعت با شما کلاس دارم ؟" " بله استاد . "
ماشینش را تو پارکینگ پارک کرد و با هم پیاده شدیم . مردد ماندم حالاچکار کنم تشکر کنم یا صبر کنم که اون اول بره .
به ساعتش نگاهی انداخت و به من . وقت نیست یک راست می آم سر کلاس .
سامسونتش را برداشت و من هم بدون حرف باهاش راه افتادم چند قدمی ازم جلوتر بود جلوی در کلاس رسید صبر کرد تا بهش برسم اشاره کرد بفرمائید . وخودش را کنار کشید تا من زودتر وارد بشم . خوشم اومد . اوه چقدر مودب و جنتلمنه . از اوناست که به زنش خیلی بها می ده. بچه ها از دیدن من همراه آقای صبوری جا خوردند، سریع به ردیف دوم و به مسعود نگاه کردم . عین برق گرفته ها یه نگاه به من انداخت یه نگاه به آقای صبوری برق نگاهش ترسوندم وا رفتم ولی به روی خودم نیاوردم . کنارش نشستم و لبخند زدم . اونم سرد و بی روح تبسم کرد .
پرسیدم " تو خیلی وقته اومدی ؟ "
سر بالا جواب داد : " آره خیلی وقته اومدم تو چرا دیر کردی ؟ " وبه آقای صبوری نگاه کرد .
احساس کردم داره می پرسه چرا با اون اومدی ؟
معمولی جوابش را دادم " توی راه نزدیک دانشگاه آقای صبوری منو دید و سوار کرد . بعدش هم با هم آمدیم کلاس " چهره قهوه ای سوخته اش کدر شد و چشمانش ذوق ذوق کرد . "تو سوار ماشینش شدی ؟ "
" خوب آره مگه چیه ؟ "
با غضب دستش را روی پیشانی اش کشید " یعنی هر کس به تو بگه بیا سوار ماشینم بشو می شی ؟ "
ستون فقراتم تیر کشید ." وای مسعود این چه حرفیه که می زنی . هر کی که نیست استاد مونه . "
ریشخند عصبی زد ، " اره استادمونه ، ولی دلیل نمی شه که سوار ماشینش بشی . نمی گه بچه ها چی در موردت فکر می کنند ؟ "
دستهایم را مشت کردم . " هیچ کس هیچ فکری نمی کنه. اون هیچی نباشه بیست و پنج ، سی سال از من بزرگتر . جای پدرمه ، الان بچه هایش هم سن و سال منند . امکان نداره کسی حرف بزنه . " پوزخند زدم . " مگر بعضی ها " و با تندی چشم در چشمش انداختم .
با ناراحتی لب هایش را فشرد و خشمگین گفت : " ولی این دلیل نمی شه که .... "
صدای آقای صبوری حرفمان برید " بچه ها همه حواستون اینجاست ؟ " و با گچ چندبار زد به تخته هر دو ساکت شدیم نگاه سرزنش بارش به ما بود .
درس جدید را داد بایک سری فرمول و چند تا تمرین ، همه مشغول شدند ، خودش هم شروع کرد به قدم زدم تو کلاس فکرم کاملا پریشان بود .باعصبانیت هی خودکارم را تکان ، تکان دادم . من نمی دونم این مسعود چرا چند وقته تعصب خرکی پیدا کرده و الکی حال منو می گیره . اَه ... خودکار را با سرعت بیشتری تکان دادم . یکدفعه از دستم ول شد و افتاد جلوی پای آقای صبوری که در چند قدمی ام بود . خم شدم برش دارم . همزمان با من خم شد و خودکار را دستم داد .
خون بصورتم دوید و شرمنده شدم . " ای وای استاد شما چرا خودم بر می داشتم . "
گفت " خواهش می کنم "و تو چشمام نگاه کرد . آرام و عمیق ، انگار که فهمید از چیزی دلخورم . لبخند کوتاهی زد و دور شد سرم را بطرف مسعود چرخاندم و زیر چشمی براندازاش کردم . صورتش از خشم قرمز شد ورگ گردن بلندش به اندازه یک بند انگشت زد بیرون .مستقیم به صفحه مونتیور زل زد .
واویلا داره از عصبانیت می ترکه ولی آخه تقصیر من چیه ؟ می دونم که حسادتش بی مورده .
زنگ خورد آقای صبوری زودتر از همه بیرون رفت . مسعود وسائلش را جمع کرد و از کیف بزرگ چرمی اش یک بسته کادو پیچی شده در آورد و گذاشت روی صندلی ام . با اخم سنگینی گفت : " سوغات اصفهانه . "
همین یک کلمه را گفت و بدون اینکه خدا حافظی کنه رفت .
بغض سنگینی راه گلویم را بست حتی نماند ازش تشکر کنم ای خدا دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار . دلم می خواد داد بزنم . آخه چرا اینطوری می کنه ؟ بغضم سوزش شدیدی را در چشمهایم انداخت و پراز اشک شد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فریبا از ته کلاس صدام زد از پس پرده اشک تار دیدمش . لنگ لنگان آمد بطرفم . سریع بسته کادوئی را انداختم تو کیفم و صورتم را پاک کردم . چیزی نفهمه ، بهتره .
بغلم کرد وبوسم کرد . " سلام عشق من .دلم برات یه ذره شده بود . "
به خودم فشارش دادم و سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدم . " دل منم واست خیلی تنگ شده بود . ولی اشتباه گرفتی عشق تو آرشه نه من . "
دوباره محکم و آبدار ماچم کرد . " اشتباه نکن اون عشق خونمه ، تو عشق اینجایی . باور کن تو شمال همش به یادت بودم . اینقدر ساغر ، ساغر کردم که همه خانوده ام تو را می شناسند . "
"جدی ؟ چه خوب پس تعداد عاشق های سینه چاکم زیاد تر شده . "
"اوه ... چه جور هم " خندید . " راستی می بینم با استاد عزیزمون می پری ؟ "
شانه هایم را بالا انداختم " نه بابا تو راهرو تصادفی دیدمش . "
یکی از بچه ها رد شد بی هوا تنه اش بهش خورد و تعادلش را بهم زد . پایش را گرفت ." آخ ، بر پدرت لعنت " اینو یواش گفت و طرف نشنید .
پرسیدم " چه بلایی سر پایت اومده . چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی ؟ "
نشست روی صندلی . " هیچی بابا دسته گل آرش خانه دیگه روز سیزده بدر تو شمال مجبورم کرد از جایی که مثل نهر بود بپرم . اول خودش پرید . نیست که پر وزنه فکر می کنه منم مثل خودشم بعدش من پریدم . ولی نتوستم خودم را کنترل کنم و عین هندوانه وسط آب ولو شدم . قوزک پایم خورد به سنگهای توی آب الان هم ضرب دیده . شاهکارهای آرش از این بهتر نمی شه . اصلا اون عادتش که ... "
" سلام بچه ها ..." حرفمان قطع کرد . مهتاب اومدوسطمون ایستاد . " بچه ها عید خوش گذشت ؟ "
فریبا رک زد تو حالش . " می ذاشتی سال دیگه می آومدی حال واحوال می کردی . بابا یک دقیقه ول کن کیومرث را . از اون اول زنگ چسبیدی بهش وبه کل ما را فراموش کردی . "
چشمک زدم ، " خوب حق داره بچه ، تو نمیخوای بهش تبریک بگی ؟ "
چشمانش گرد شد " چیه چه خبر نکنه ازدواج کرده ؟ "
مهتاب خندید " نه بابا ، به این زودی ؟ "
" پس چی ؟ چی مبارک باشه ؟ "
مهتاب اشاره کرد به من . " ساغر خانم تو که زبانت را نگه نمی داری خودت بفرما توضیح بده . "سعی کردم حسادت تو لحنم نباشه . " گفتم تو عیدی کیومرث و خانواده اش رفته اند خانه اینا ، حرفهاشون را هم زدند و همه راضی بودند. حالا قرار شده یک مدت دیگه همینطور بمونند که کیومرث کار و ماری پیدا کنه و بعد نامزد کنند . "
فریا ابروهایش را بالا انداخت . " ببینم تو این خبرهای دست اول را از کجا اوردی ؟ "
" وا خوب معلومه . تو عید مهتاب خودش بهم زنگ زد . "
فریبا نگاهی به چهره گندمی و جذاب و خندان مهتاب انداخت و تبسم کرد ." پس بگو چرا اینقدر رنگ ورویش باز شده ؟ "
نگاهم را به روی چشمهای خوشرنگ و رو به بالاش انداختم و با شیطنت گفتم . " خوب اینطوریه دیگه . "
مهتاب اشاره کرد ." آره بیا . اینقدر اسمش را آوردیم که خودش آمد . "
کیومرث اومد و سلام کرد . " پس کو مسعود ؟ "
اسم مسعود قلبم را به درد آورد و خودخوری کردم . " جایی قرار داشت مجبور شد زود بره . "
با شوخی گفت " این چه کاری بود اینقدر با عجله رفت . مشکوک شده . باید بیشتر مواظبش باشید . "
قلبم تیر خفیفی کشید . " مردها همین اند . دیگه ، وفا ندارند . نمی شه بهشون اعتماد کرد . " لحن منم به ظاهر شوخی بود .
" آره واقعا شما خوب مردها را می شناسید . دقیقا همینطوره . "
مهتاب مشت زد به بازویش " آی تو دیگه از این حرفها نزن که با دستهای خودم خفه ات می کنم . می دونی که چقدر حساسم . "
کیومرث خودش را عقب کشید " آخ چرا می زنی داشتیم شوخی می کردیم " و با محبت به مهتاب نگاهی ردو بدل کرد . قلبم بیشتر تیر کشید .
مهتاب به ساعت نگاه کرد ." کیومرث تو مگه نمی خواستی جایی بری دیرت نشه ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مهتاب به ساعت نگاه کرد ." کیومرث تو مگه نمی خواستی جایی بری دیرت نشه ؟ "
" نه الان می رم " و رو کرد به ما . " خوب من با اجازه مرخص می شم . به مسعود هم سلام برسونید . "
مهتاب اشاره کرد . " بچه ها منم تا پایین باهاش می رم و زود بر می گردم . "
از ما دور شدند. فریبا زد بهم " یاد بگیر . ببین خانم چقدر از تو زرنگتره دیدی چقدر باهاش خودمونی شده مثل موم تو دستش گرفته . اصلاآدم فکر نمی کنه این مهتاب همان مهتاب ساکت و گوشه گیریه که محل هیچ پسری نمی ذاشت . "
نگاهم کرد تو چی هنوز هیچ خبری نیست ؟
انگار کوبیدم به دیوار . حرفش برام سنگین بود . از درون آه کشیدم . فریبا چقدر ساده ست .فکر می کنه مهتاب زرنگه ، نه بابا این کیومرثه که زرنگه و داره تمام کارها را زود ردیف می کنه . نه مثل مسعود که دست روی دست گذاشته و نمی دونم می خواد چه غلطی بکنه .
فریبا انگشتش را کرد تو لپم " آی ... پس چرا جواب نمی دی ؟ "
لجم را پنهان کردم و لبخند زورکی زدم . " من نمی دونم تو چرا برای هر کاری عجله داری . اونم به موقعش . "
فکر کنم فهمید دوست ندارم در این مورد صحبت کنم ، دیگه چیزی نگفت.
دستش را گرفتم . " بیا بریم یه خرده تو حیاط قدم بزنیم . یه مقدار هوای اینجا خفه ست . پشت ساختمان آموزش را دیدی اگه بدونی چه گلهای قشنگی کاشته اند . آدم حظ می کنه . "
از کلاس بیرون آمدیم چند تا از بچه ها هامون را دیدیم و کلی سلام و روبوسی کردیم فریبا گفت " وجدانا نگاه کن تمام بچه شهرستانی ها توی پانزده روز عید همه یه آبی زیر پوستشان رفته . اصلا تر وتازه شده اند . بیچاره تو خوابگاه زندگی کردن خیلی براشون سخته عین زندان می مونه حالا شکر خدا که من راحت شدم . خوب شد آرش منو گرفت والا تا دو سال توی این خوابگاه ها احتمالا روانی می شدم . "
زدم پشت کمرش " الان هم نگران نباش . کم روانی نیستی . "
مهتاب از دور دست تکان داد . " کجا دارین می رین ، مگه این ساعت حسابرسی نداریم . نمی خواین سر کلاس بیان ؟ "
" چرا می آیم ."
" پس چرا اینقدر بی خیالید . تمرینها را حل کردید ؟ "
فریبا گفت " ول کن بابا حال داری . روز اولی که استاد از ما تمرین نمی خواد . " و دستهایش را بالا برد . "ای خدا اگه معجزه کنی من تنبل بتونم لیسانسم را بگیرم . قول می دم به جای گوسفند یه شتر قربانی کنم . "
مهتاب تشر زد . " آی به خدا باج نده . بدجوری حالت را می گیره ها !"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی و هشتم

ساعتهای کلاس به سختی تمام شد و من با قدمهای شل و وارفته و روحیه خسته خودم را به خانه رساندم و بدون اینکه زنگ بزنم در حیاط را باز کردم و روفتم تو و به در تکیه دادم و یک لحظه چشمم را بستم . چقدر عذاب آوره که آدم ناراحت باشه ولی بخواد خودش را شاد و بی غم نشان بده و الکی بخنده . دستم را جلوی دهنم گرفتم . احساس می کنم از خنده بی جا فکم درد گرفته . امروز چقدر جلوی مهتاب و فریبا نقش بازی کردم و چهره واقعی ام را پنهان کردم . خیلی بهم سخت گذشت . جلوی در ورودی چشمم به کفش های بهزاد افتاد . اوه ... اینم که دو و دقیقه اینجاست . فقط مونده رختخوابش را برداره و بیاد اینجا . اصلا اینو و ساحل که همش با هم اند واسه چی تابستان می خوان عروسی بگیرن . یکباره برن سر خانه و زندگیشون دیگه . صدای ساحل را از توی آشپزخانه شنیدم . گفت :" بهزاد جون من قبول می کنی ؟ " قلبم یه جورایی ضعف کرد . نه اگه بره دلم تنگ میشه همان بهتر که حالا حالاها عروسی نکنند . در را آهسته پشت سرم بستم . بهزاد گفت : " باشه خانمم سعی می کنم انجامش بدم . " از حرفشون چیزی دستگیرم نشد . سرفه کوتاهی کردم . بهزاد از تو چهارچوب اشپزخانه منو دید سلام بلند بالایی کرد و گفت : " می بینی خواهرت چه به روزم آورده وادارم کرده سالاد درست کنم . " به قطعات کوچک و مساوی گوجه فرنگی های تکه شده توی ظرف نگاه کردم و لبخند زدم . " داره تعلیمت می ده در آینده آشپز خوبی بشی . " چشمهایش را بالا آورد و ساحل را نگاه کرد . " مگه قرار نیست خانم آشپزی کنه ؟ " ساحل تبسم ملیحی کرد . " نه عزیزم من قراره فقط خانمی کنم . " نگاه بامحبت و پرمعنایی با هم رد و بدل کردند و لبخند زدند . به یخچال تکیه دادم . " پس مامان کو ؟ "
" رفته به یکی از همکارهای سابقش سر بزنه . انگار مریض شده . " از خیارهای پوست کنده تو ظرف یکی را برداشتم و گاز زدم . بهزاد اعتراض کرد ." ا... نیم ساعت طول کشید تا اینها را پوست کندم . تو از راه نیامده حاضر و اماده می خوریش ؟ " نگاهی به موهای پرپشت تابدارش انداختم و با دهن پر خندیدم . بهزاد چقدر تغییر کرده . دیگه اون حالت خشک و رسمی قبل را نداره . جدیدا هم زیاد باهام شوخی می کنه . کم کم داره خودش را تو دلم بدجوری جا می کنه . بهم نگاه کرد ." بشین تا برایت چای بریزم . "
" نه اول برم لباسهایم را عوض کنم بعد ." ساحل گفت :" پس زود بیا برات سوهان عسلی که دوست داری خریدم ." پشت سرم در اتاق را بستم و با مانتو روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را به آرنجم تکیه دادم و آه بلندی کشیدم . با خستگی پایم را دراز کردم و پایم به کیفم خورد . یاد هدیه مسعود افتادم . خم شدم و در کیف را باز کردم و با عجله بسته کادوشده را پاره کردم و نگاه کردم . این که گزه ولی این جعبه کوچیکه چیه ؟" با سرعت درش را باز کردم وتعجب کردم . وای چه انگشتر نقره خوشگلی . دستم کردم گشاد بود . تو انگشتم چرخاندمش چقدر هم ظریف و با دقت رویش خاتم کاری شده . ولی به چه مناسبت اینو برام اورده . دستم را بالا بردم و از توی آینه به انگشتم خیره شدم . قشنگه خیلی قشنگ . یکهو دلم گرفت و چشمهایم پر از اشک شد . اه ... مسعود خدا بگم چیکارت کنه . نه کادویت را می خوام نه این همه بداخلاقی ات را . با تلخی انگشتر را درآوردم و انداختم تو جعبه اش و گذاشتمش توی کمد لباسهام . اشکهایم تندتر جاری شد . ساحل صدام زد ." ساغر بیا دیگه چایی ات سرد شد ." آخر شب با چشم باز توی تاریکی به سقف خیره شدم و چند بار غلط زدم . وای ساعت دوازده و نیمه . چرا هر کاری می کنم خوابم نمی بره . دارم کلافه می شم . به تخت خالی ساحل نگاه کردم . اینم که قربانش برم با بهزاد رفت خانه شون . اگر بد می شد دو کلمه باهاش درد و دل کرد . یه بار دیگه غلت زدم هرچند از موقعیکه عقد کرده اصلا نمی شه تنها گیرش آورد . چراغ خواب بغل تخت را روشن کردم و از روی ناچاری کتاب شعر فروغ را از زیر بالشتم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن . شاید اگه یه خرده بخونم خسته بشم . خوابم ببره . نگاهم را بر روی صحفه ای که جلوی رویم بود متمرکز کردم و شروع کردم به خواندن .
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
خمیازه بلندی کشیدم و صفحه را ورق زدم . اوه ... چقدر هم ماچ و بوسه داره . فروغ انگار خیلی دلش خوش بوده چشمهایم را مالیدم و دوباره ادامه دادم.
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم زهم
تلفن زنگ زد . با عجله دستم بطرف گوشی رفت و نگاهم به ساعت . یک ربع به یکه . قلبم هری ریخت حتما مسعوده . ما نداریم کسی که این موقع زنگ بزنه . لرزان گوشی را برداشتم ." بله بفرمائید ؟ " از پشت خط تلفن نفس تندی کشید و گفت : " خواب که نبودی ؟ " خیلی سرد جواب دادم ." چرا داشتم می خوابیدم ." صدایش را صاف کرد ." از قصد دیروقت زنگ زدم که خودت گوشی را برداری . باهات کار داشتم ."
" ولی من با تو کاری ندارم . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صدایش را ملایم کرد ." ولی من باهات کار دارم . آخه عزیز من چطوری بگم . چرا متوجه نیستی . نمی دونم شاید هم خودت را به اون راه می زنی . " عصبی شدم ." به کدوم راه ؟" لحن ملایمش یک خرده تلخ شد ." من نسبت به این مردک هیز صبوری احساس خوبی ندارم . نگاهش ... رفتارش .... نسبت به تو .... " نفس ناراحتی کشید . اصلا دلم نمی خواد زیاد تحویلش بگیری . " لجاجت به خرج دادم . " ببینم از کی تا حالا آقا واسه من تعیین تکلیف می کنن که با کی حرف بزنم با کی حرف نزنم ؟ "
" از همان موقع که خانم توی پارتی سعید دهن منو سرویس کردی که چرا با فلان دختر حرف زدی و با بیساری خوش و بش کردی . حتما یادته که تا چند وقت قهر و قهر بازی داشتیم و دمار از روزگارم درآوردی ؟ " خنده ام گرفت ." پس اعتراف می کنی که حسودی ؟"
آه بلندی کشید . " هر جور دوست داری فکر کن . فقط دلم می خواد همانطور که من به عقیده تو احترام گذاشتم تو هم به عقیده من احترام بذاری و عذابم ندی که حسابی دلخور می شم باشه ؟ " جوابش را ندادم . چند لحظه مکث کرد و ارام شد . " در ضمن بابت اینکه صبح تندی کردم منو ببخش . اینقدر عصبانی بودم که نتونستم بمونم و باهات حرف بزنم . می دونم که کارم درست نبود ." دمرو روی تخت خوابیدم و گوشی را به صورتم چسباندم . سکوت نسبتا طولانی به وجود آمد . یه سکوت دلچسب و لذت بخش . آه ... وقتی اینطوری حرف می زنه علاقه ام بهش دو برابر می شه . مسعود نفس بلندی کشید و حرف را عوض کرد . " راستی بگو ببینم انگشتره اندازه دستت بود ؟ " خودم را به اون راه زدم ." کدوم انگشتر ؟"
" ای کلک یعنی می خوای بگی که اون بسته را بازش نکردی ؟ "
" نه یادم رفت ."
" د دروغ می گی . داری سربه سرم می ذاری حالا راستش را بگو اندازه بود یا نه ؟" خنده ام گرفت ." نه یک کم گشاد بود ."
" حدس می زدم ولی اشکال نداره . فردا دم در دانشگاه می آم دنبالت بریم بدیم کوچیکش کنند . از اون ور هم اگر خواستی ناهار می ریم دربند چطوره ؟"
" خوبه ولی تو که فردا کلاس نداری ؟ "
" نداشته باشم از شرکت می آم دنبالت . ساعت دوازده و نیم خوبه ؟ " از خوشحالی پاهام زیر پتو به رقص درآمد . " باشه پس منم می آم دم در دانشگاه ."
" آره زود بیا . می دونی که جای پارک نداره جریمه ام می کنند . الان هم بگیر بخواب که ساعت از یک هم گذشته."
" چشم بابا جون الان می خوابم ."
" ا... پس حالا من شدم بابات ؟ "
" خوب مگه چیه باباها دوست داشتنی اند ."
" فقط باباها دوست داشتنی اند ؟"
" نه خیلی های دیگه هم هستند ." نفسش را داد بیرون ." می شه یکیشون را اسم ببری ؟ " مکث کردم و خندیدم "شب بخیر می خوام بخوابم ." صدای خنده اش را شنیدم .
" ببینم تو امشب تنهایی که اینطوری بلبل زبونی می کنی ؟ "
" آره ساحل رفته خانه نامزدش اتاق دربست در اختیار منه ."
" عجب اگر می ترسی می خوای بیام پیشت ؟ " لحنش با شوخی بود ." نخیر لازم نکرده من از تنهایی نمی ترسم . ولی اگه تو بیای ممکنه بترسم ."
" چرا مگه من ترسناکم ؟ " لپم داغ شد . " همینجوریش نه . ولی ممکنه یه جوری بشه که ازت بترسم ." چند لحظه سکوت کرد . دندانهایم را محکم روی لبم فشار دادم . نفسش را فوت کرد توی تلفن . احساس کردم یه حالتی شد . با صدای بم و مردانه تر از همیشه گفت :" تو امشب خیلی شیطون شدی . اینقدر منو اذیت نکن باشه تا فردا رودررو جوابت را بدم . شب بخیر . " تلفن را قطع کردم و گوشی را محکم بوسیدم . آخی خوب شد که زنگ زد والا تا صبح دق می کردم . طاق باز دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمهایم را بستم . تمام حرفهایی را که زدیم تو ذهنم مرور کردم . دوباره چشمهایم باز شد . ای وای امشب انگار قرار نیست خوابم ببره .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت سی و نهم

با چشمهای اشکی دوباره فریبا را نگاه کردم و خمیازه کشیدم . " اوه ... بابا چته . نیم متر دهنت را باز می کنی مگه دیشب نخوابیدی ؟"
" نه اصلا نمی دونم چم شده بودتا ساعت چهار صبح همینطوری عین کلاغ زل زده بودم به سقف . الان هم بدجوری سرم دردمی کنه ." دستش را دراز کرد تو کیفش ." می خوای بهت قرص بدم ؟"
" آره بِده ." صدای استاد کمال فر بلند شد ." نمودار منحنی تقاضا نشان می دهد که ....." بی حوصله سرم را روی میز گذاشتم و تا زمانیکه زنگ خورد چرت زدم . فریبا زد بهم ." پاشو ساعت خواب تمام شد . " از کلاس بیرون آمدیم . مهتاب گفت ." تو چرا چشمهات اینقدر قرمزه؟" فریبا جواب داد ." مگه نشنیدی که گفت دیشب نخوابیده . الان هم خانم سردرد گرفته ." دستم را گذاشتم روی پیشانی ام ." بچه ها بریم بوفه چای بخوریم . قرص که تاثیرنکرد شاید چای خوبم کنه ." مهتاب پشت مانتویش را تکاند خاکی بود ." اتفاقا قبل ازکلاس من و کیومرث رفتیم بوفه ولی تعطیل بود، آقا ولی رفته جنس بیاره امروز دیگه بازنمی کنه ."
" اه ... اینم شانس منه . فکر کنم اگه برم لب دریا دریا خشک می شه ."
فریبا گفت :" خوب برو بالا آبدارخانه از خانم فرخی چای بگیر ."
" نه بابااون خیلی عوضیه . همش غُر می زنه ."
" آره ولی الان موضوع فرق می کنه شاید ببینه حالت خوب نیست کوتاه بیاد . بی چاره شِمر که نیست ." سرم تیر کشید . " آره . انگارچاره ای نیست باید برم شماها نمی آین؟"
" نه ما همین جا تو حیاط می مونیم تا توبرگردی ."
" باشه پس اگه مسعود اومد بهش بگین من زود برمی گردم ."
فریبا گفت :" شاید ما نبینیمش . چون زنگ بخوره می ریم سر کلاس ."
" آخ راست می گی . پس کیفم را بده ببرم . یادم رفته بود این ساعت تو و مهتاب کلاس دارید . پس اگرندیدمتون خداحافظ ." از پله ها بالا رفتم . در آبدارخانه نیمه باز بود تقه ای به درزدم و وارد شدم هیچکس نبود . به سماور در حال جوش و لیوانهای تمیز نگاه کردم . آخ جان تا خانم فرخی نیست یه چای برای خودم می ریزم و فِلِنگ را می بندم یکی از لیوانهارا برداشتم و به سمت قوری چای رفتم . صدایی پشت سرم شنیدم و با ترس برگشتم و نگاه کردم از دیدن آقای صبوری جا خوردم . اونم جا خورد . انگار انتظار نداشت منو اینجاببینه . نگاهی به من و نگاهی به لیوان تو دستم انداخت . آب شدم حس کردم منو در حال دزدی دستگیر کرده . تبسم کرد ." چای می خواستی ؟"
" بله سرم خیلی درد می کنه ."به چشمهای قرمزم نگاه کرد و آمد جلو و لیوان را از دستم گرفت . بوی عطرش به مشامم خورد . گفت :" خانم فرخی رفته جایی تا چند دقیقه دیگه برمی گرده . منم آمدم برای خودم چای بریزم ." لیوان بزرگ را پر کرد و داد دستم . " نه استاد شما زحمت نکشید من خودم می ریزم ."
" نه زحمتی نیست " و دوباره یک لیوان بزرگ دیگه را پر از چای کرد و تو دستش نگاه داشت . از داغی لیوان دستم سوخت و آن را روی میز گذاشتم روی صندلی نشست و به صندلی روبه رو اشاره کرد ." بفرمائید بشینید ."
" مرسی استادعجله دارم باید برم ." سیگاری از جیب بغل کت سورمه ای رنگش درآورد و آتش زد . به موهای جوگندمی و خوش حالتش نگاه کردم . عجب مگه سیگاریه ؟ تا حالا نمی دونستم . پُک محکمی به سیگارش زد و حلقه های دود را تو هوا پخش کرد . سرم بیشتر تیر کشید . یک لحظه چشمم را بستم . دوباره که باز کردم نگاهش را انداخت تو چشمام عمیق و طولانی . مثل نگاه های مسعود . پشتم لرزید . گفت :" اگه بوی سیگار اذیتتان می کنه خاموشش کنم ." جرأت نکردم بگم نه . سرم را تکان دادم ." اصلا استاد شما راحت باشید ." دستم رادور لیوان انداختم باز خیلی داغ بود . کاش حداقل دسته داشت . بهم تبسم کرد ." بهاین زودی سرد نمی شه بهتره بنشینید ." معذب نشستم و خودم را فحش دادم . حالا عوضی نمی شد چای نخوری . الهی حناق بگیری . به ساعت نگاه کردم . وای ساعت دوازده و نیمه . نکنه مسعود بیاد دنبالم و منو با این ببینه . مطمئنم که دیگه حسابی قات می زنه . دلشوره عجیبی از پا تا سرم را گرفت . سردردم دو برابر شد . صدای پایی تو راهروشنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . به در زل زدم و قلبم وحشیانه طپیدن گرفت . صدای سرفه زنانه خانم فرخی را شنیدم و بعد هیکل چاقش که از در آمد تو . نفس راحتی کشیدم . باچاپلوسی سلام بلند بالایی به آقای صبوری کرد و در جواب سلام من با اوقات تلخی گفت :" شما اینجا چکار می کنید ؟ اینجا فقط مخصوص اساتیده نه دانشجوها ." چشمم را به مانتو و شلوار سرمه ای کهنه و رنگ و رو رفته پر چروکش انداختم . بنظرم قدمت مانتویش به اندازه سنش باشه . عصبی زیر لب گفتم الکی که نیست می گن خدا خر را شناخت که بهش شاخ نداد . تو اگه کاره ای بودی سر همه را از دَم می بردی زیر تیغ ." خانم فرخی اخموبرگشت طرفم ." چی گفتی ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" هیچی چیزی نگفتم ." معلوم بود درست نشنیده . خدا راشکر که گوشهایش سنگینه پشت سرش ادا درآوردم . چشمم به اقای صبوری افتاد دستم راجلودهنم گرفتم . آخ اصلا یادم رفت که اونم اینجاست . یک لحظه خجالت کشیدم و سرخ شدم . سرش را تکان داد و خنده اش را در پس سیگار دومی که به طرف لبش برد قایم کرد ولی چشمهایش نه . پر از خنده بود . بی اراده تبسم کردم . انگار که با هم شریک جرمیم . با باز شدن ناگهانی در چشمم به مسعود افتاد . سرش را آورد تو . " تو اینجایی ؟فریبا گفت . پس چرا نمی آی ؟ مگه .... " قلبم ایست کرد و لبم تکان خورد . خنده روی لبم ماسید . مسعود آقای صبوری را دید . یکه سختی خورد و یک قدم عقب رفت . احساس تهوع کردم نبض شقیقه هایم شروع کرد به زدن . مسعود برای یک لحظه نفسش را تو سینه حبس کرد و رنگش پرید و بعد پوزخند زد . عصبی و پر از حرص . " ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم اصلا خبر نداشتم که .... " نگاه خشمناک و پر از عقده اش را ابتدا به آقای صبوری انداخت و بعد به من . دل و روده ام انگار که کشیده شد . نگاهش از صد تا کتک وفحش بدتر بود . عقب گرد کرد و رفت بیرون صدای قدمهای تند و پرشتابش وحشتناک بود . انگار که داره اَرّه می کشه روی مغز لهیده من . آب دهنم را قورت دادم و نیم خیز شدم . چشمهای نافذ و سیاه آقای صبوری وادارم کرد که دوباره بشینم با دستهای یخ کرده لیوان چای را برداشتم و تلخ تلخ خوردم . نه نباید الان برم . نمی خوام جلویش کوچک بشم . دوست ندارم فکر کنه که من از آن دخترهام که برای یه پسر خودم را خرد می کنم . ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم . ولی نه کاشکی برم . من به اون چکار دارم . مسعود الان می ره . دیگه کجا گیرش بیارم . ای خدا چه غلطی کردم . آخه چای برای چی م بود ؟ سرم را بالا بردم و به روبه رویم نگاه کردم . آقای صبوری بدجوری حواسش به من بود . از نگاههای سنگین و خیره اش احساس معذب بودن بهم دست داد بنظرم یه چیزهایی ازجریان من و مسعود را فهمیده خوب که چی ؟ چرا برام مهمه که چی در مورد من فکر می کنه؟ اصلا چرا مثل بُز بهم خیره شده و هیچی نمی گه ؟ سیگارش را تو جاسیگاری خاموش کرد واز جا بلند شد و خیلی مودب از خانم فرخی تشکر کرد . بطرف در رفت قبل از اینکه خارج بشه نگاه گذرایی بهم انداخت . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی انگار پشیمان شد، سرش را انداخت پائین و در را پشت سرش بست . صدای قدمهایش تو راهرو محو شد . خانم فرخی چای نصفه را از جلوم برداشت . اهمیت ندادم . پریدم بیرون و پله ها را با سرعت طی کردم . و به محوطه رسیدم و دور و ورم را نگاه کردم . از مسعود خبری نبود . تندتردویدم جلوی در ورودی دانشگاه ایستادم . به هن هن افتادم و سینه ام شروع کرد به سوختن . چشمهایم را تیز کردم و ماشینها را از نظر گذراندم . نخیر حتما رفته . اونطوری که اون با عصبانیت از در رفت بیرون معلومه که منتظرم نمی مونه . احتمالاامشب هم زنگ نمی زنه . لبخند تلخی زدم . اشکهام گرم و پرباران از گونه هام سرازیرشد . دستم را روی میله های سبز رنگ دانشگاه کشیدم و از کنار آنها آهسته رد شدم . حالا چکار کنم ؟ مسعود را از کجا پیدا کنم ؟ باید برایش توضیح بدم . می دونم که باخودش هزار تا فکر و خیال الکی می کنه . لبم را به دندان گرفتم . عجب شانسی من دارم فکر کردم امروز با هم می ریم بیرون و همه چیز تمام میشه ولی نه انگار تازه داره شروع میشه . ترسی به جونم افتاد و تنم مور مور شد . من نمی خوام مسعود را از دست بدم . نگاهم به باجه تلفن آن سمت خیابان افتاد حتما تا الان برگشته شرکت باید بهش زنگ بزنم . شماره را گرفتم و منتظر شدم . بوق آزاد زد . قلبم ریش شد . اگه نخوادباهام حرف بزنه چی ؟ اگه سرم داد زد چی ؟ اگه .... ارتباط برقرار شد الو ... بله ... نفسم را تو سینه ام حبس کردم . بله بفرمائید .... صدای امیر بود . چکار کنم بهش بگم با مسعود کار دارم یا نه ؟ دوباره گفت بفرمائید . باز هم سکوت کردم . نه ممکنه تو شرکت باشه و به امیر گفته نمی خواد با من حرف بزنه پس بهتره خودم را ضایع نکنم . گوشی را گذاشتم و به اتاقک باجه تلفن تکیه دادم . از کجا معلوم شاید هم اصلا نرفته باشه شرکت . حواسم رفت به دوزاری سیاه رنگ کف باجه تلفن . کسی به شیشه زد . " عجب وضعیتیه . بیا بیرون خانم مگه خوابت برده ؟" آمدم بیرون و به پیرزن درشت اندام عصابدست و اخمو نگاه کردم . رویم را برگرداندم . اه عین آدمهای بدجنس می مونه . صدرحمت به مادر فولاد زره . باید از دیدنش کفاره بدم . با کینه و چپ چپ بهم خیره شد ورفت تو باجه . " جوانهای امروز از تلفن مراد می خوان . هر جا می ری می بینی به تلفن آویزونند و وِل کنش نیستند ." سرش را تکان داد ." به جای این چیزها بچسبید به کار وزندگیتون ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت چهلم»

پشت کردم و ازش دور شدم . سردردم دوباره بدتر شد .چقدر حالم بده انگار یکی شقیقه هایم را گرفته و داره از دو طرف فشار می ده .
یه تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و شیشه را آوردم پایین . کاش تا خانه بالا نیارم .
مامان با دیدن چشمهای قرمز و بی حالم با نگرانی گفت چی شده چرا به این روزو حالی ؟
مقنعه ام را از سرم کشیدم بیرون ." داره از سردرد چشام از حدقه در می آد ."
"آخه چرا ؟"
"نمی دونم شاید سینوزیتم عود کرده . اگه می شه دو تا از قرصهای میگرن بابا را بده بخورم . آنها قویه شاید زود اثر کنه" صورتش در هم رفت "از کی تا حالا تو خودت قرص تجویز می کنی ؟"
صدام تبدیل به گریه شد "مامان ترا خدا اذیت نکن . هر چی می خوای بدی بده . فقط دردم ساکت شه ."
دو تا قرص استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم . فکرهای ناراحت کننده و عذاب آور به مغزم هجوم آورد وسرم رو سنگین تر کرد . مثل مرغ پر کنده هزار بار تو جایم غلط زدم . "خدا لعنتت کنه مسعود که اینقدر منو عذاب می دی و به این روز می اندازی . خدایا کاش خوابم ببره ."
با صدای بهم خوردن در چشمم را باز کردم . ساحل با مانتو و مقنعه کار آمد بالای سرم ایستاد و تو صورتم خم شد "چی شده مامان می گه حالت زیاد خوب نیست؟"
تو جایم نیم خیز شدم دستی به پیشانی ام کشیدم ." آره . ولی الان بهترم ."
با شوخی گفت " منم اگه جای تو این همه ساعت تخته گاز می خوابیدم هر مریضی داشتم خوب می شد چه برسه به سر درد ساده ."
"ولی خدا نصیب هیچکس نکنه . این چند ساعت پدرم در آمد ."
خمیازه ای کشید و دستش را برد بالای سرش و تنش را کشید ." اگه بدونی چقدر خسته ام . به اندازه یک هفته کار کردم . حسابی سرم شلوغ بود .چند تا متن فوری بود که باید ترجمه می کردم می فرستادم می رفت . ببین چی بود که الان رسیدم خونه."
به سمت پنجره و تاریکی بیرون نگاه کردم" مگه ساعت چنده ؟" "نُه ."
تو جایم نشستم "وای یعنی می خوای بگی من این همه مدت خوابیده ام ؟"
"بله دیگه پس فکر می کنی من برای چی دارم حسودی می کنم ."
با دستش هلم داد تو تخت ." بخواب . بخواب که فعلا حسابی خوش به حالته . نه کاری ، نه مسئولیتی آسوده از همه دنیا . کاش جایت بودم ."
رویم را بطرف دیوار کردم و لبخند تلخی زدم خبر نداره تو دلم چه غوغائیه . تا آخر شب را با کلافگی سر کردم ، تقریبا داشتم دیوونه می شدم .
به عقربه های ساعت نگاه کردم با خودم کلنجار رفتم" ساعت از دوازده و نیم هم گذشته . چکار کنم به مسعود زنگ بزنم یا نه ؟"
ساحل طاق باز بدون اینکه پتو رو خودش بکشه خواب بود." دلم سوخت آخی گناه داره . عین جنازه غش کرده . خودش بیچاره گفت که امروز خیلی خسته شده . ببین چی بود که بر خلاف همیشه که با بهزاد دو ساعت تلفنی وراجی می کنه دو دقیقه هم طولش نداد .پس معلوم می شه خستگی به عشق می چربه ."
گوشی تلفن را برداشتم . "مامان ایناهم که رفتند بخوابند اگه بخوام زنگ بزنم بهترین فرصته . مردد موندم آخه چی بگم می دونم که خیلی دلخوره ."
با اضطراب شماره را گرفتم و منتظر ماندم . ناخود آگاه شروع کردم به کندن گوشه های ناخنم . "کاشکی خودش گوشی را برداره والا قطع می کنم ."
نفسم را تو سینه حبس کردم . یکی گوشی را برداشت .
"بله ؟" قلبم لرزید وای خودشه مسعوده . هیچی نگفتم دوباره گفت "بله" ، لحنش تلخ بود یه جورایی بی حوصله و سنگین . چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت "بله ، الو ..."
خودم آماده کردم که حرف بزنم ولی اون صبر نکرد ، نفس بلندی کشید و گوشی را گذاشت آه از نهادم بلند شد . چشمانم بغض کرد ...مطمئنم که فهمید منم ولی یک کلمه هم چیزی نگفت . مشخصه بد جوری عصبانیه و من را مقصر می دونه ولی آخه گناه من چیه ؟
درمانده تو اتاق قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و سرم به شیشه چسباندم . وبه سیاهی مطلق بیرون چشم دوختم . چشمهای بغض کرده ام باریدن گرفت ." خدایا خوب می دونی که من چقدر کم طاقتم . التماست می کنم یه جوری این مسئله را درستش کن . نذار عذاب بکشم ."
صدای پایی تو راهرو شنیدم . سریع از کنار پنجره دور شدم و روی تخت دراز کشیدم و پتو را تا چانه ام بالا اوردم" حتما مامانه می خواد مطمئن بشه من حالم کاملا خوبه . بیچاره که امروز منو با اون روز و حال دید وحشت کرد" . پتو را روی سرم کشیدم و چشمهاین بستم .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 12 از 20:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA